گزیده‌ای از افشین یداللهی

روان‌پزشک و شاعر پَر‌کشیده، یادش گرامی

عشق عجیب‌تر از آن است که در یک زن خلاصه شود

و زن غریب‌تر از آن که در یک عشق شناخته شود

افشین یداللهیافشین یداللهی

افشین یداللهی

تو با قلب ویرانهء من چه کردی؟

ببین عشق دیوانهء من چه کردی؟

در ابریشم عادت آسوده بودم،تو با حال پروانه من چه کردی؟

ننوشیده از جامِ چشم تو مستم،خمار است میخانهء من چه کردی؟

مگر لایق تکیه دادن نبودم؟،تو با حسرت شانهء من چه کردی؟

مرا خسته کردی و خود خسته رفتی،سفر کرده! با خانهء من چه کردی؟

جهان من از گریه ات خیس باران،تو با سقف کاشانهء من چه کردی؟

افشین یداللهی

تا آخر عمر، درگير من خواهي بود،و تظاهر مي کني که نيستي

مقايسه تو را، از پا در خواهد آورد

من مي دانم به کجاي قلبت شليک کرده ام

تو ديگر خوب نخواهي شد

خیال نکن،اگر برای کسی،تمام شدی،امیدی هست

خورشید،از آنجا که غروب می کند،طلوع نمی کند

این چند ماه که منتظرت بودم

به اندازۀ چند سال نگذشت به اندازۀ همین چند ماه گذشت

اما فهمیدم ،ماه یعنی چه،روز یعنی چه،لحظه یعنی چه،

این چند ماه گذشت، و فهمیدم، گذشتن، زمان، انتظار،یعنی چه

افشین یداللهی

افشین یداللهی

خدا ما رو برای هم نمی‌خواست .. فقط می‌خواست همو فهمیده باشیم

بدونیم نیمه‌ی ما مال ما نیست .. فقط خواست نیمه مونو دیده باشیم

تموم لحظه های این تب تلخ .. خدا از حسرت ما با خبر بود

خودش ما رو برای هم نمی‌خواست .. خودت دیدی دعامون بی‌اثر بود

چه سخته مال هم باشیم و بی‌هم .. می‌بینم میری و می‌بینی میرم

تو وقتی هستی اما دوری از من .. نه میشه زنده باشم نه بمیرم

 نمیگم دلخور از تقدیرم اما .. تو میدونی چقدر دلگیره این عشق

فقط چون دیر باید می‌رسیدیم .. داره رو دست ما می‌میره این عشق

افشین یداللهی

به نابودی کشوندیم تا بدونم ، همه بود و نبود من تو بودی

بدونم(بی تو تنهام)هرچی باشم،بی تو هیچم ، بدونم فرصت بودن تو بودی

همه دنیا بخواد و تو بگی نه ،نخواد و تو بگی آره ، تمومه

همین که اول و آخر تو هستی ، به محتاج تو ، محتاجی حرومه

پریشون چه چیزا که نبودم ، دیگه میخوام پریشون تو باشم

تویی که زندگیمو آبرومو ، باید هر لحظه مدیون تو باشم

فقط تو می تونی کاری کنی که، دلم از این همه حسرت جدا شه

به تنهاییت قسم تنهای تنهام ، اگه دستم تو دست تو نباشه

افشین یداللهی

روزی که برای اولین بار تو را خواهم بوسید

یادت باشد کارِ ناتمامی نداشته باشی

یادت باشد حرفهای آخرت را به خودت و همه گفته باشی

فکرِ برگشتن به روزهای قبل از بوسیدنم را از سَرَت بیرون کن

تو در جاده ای بی بازگشت قدم می گذاری

که شباهتی به خیابان های شهر ندارد

با تردید بی تردید کم می آوری …

افشین یداللهی

همین که پیش هم باشیم،همین که فرصتی باشه

همین که گاهی چشمامون،تو چشم آسمون واشه

همین که گاهی دنیار و با چشمای تو می بینم

همین که چشم به راه تو میون آینه می شینم

بازم حس می کنم زنده ام…بازم حس می کنم هستم

بگو با بودنت دل رو…به کی غیر تو می بستم

همین که میشه یادت بود،تو روزایی که درگیرم

که گاهی ساده می خندم،گاهی سخت دلگیرم

همین احساس خوبی که…دلت سهم منو داده

همین که اتفاق عشق…برای قلبم افتاده

بازم حس می کنم زنده ام بازم حس می کنم هستم

بگو با بودنت دل رو به کی غیر تو می بستم

خسته‌تر از صدای من، گریه‌ی بی‌صدای تو

حیف که مانده پیش من، خاطره‌ات به جای تو

رفتی و آشنای تو، بی‌تو غریب ماند و بس

قلب شکسته‌اش ولی پاک و نجیب ماند و بس

طعنه به ماجرا بزن، اسم مرا صدا بزن

قلب مرا ستاره کن، دل به ستاره‌ها بزن

تکیه به شانه‌ام بده، دل به ترانه‌ام بده

راوی آوارگی‌ام، راه به خانه‌ام بده

یک‌سره فتح می‌شوم، با تو اگر خطر کنم

سایه‌ی عشق می‌شوم، با تو اگر سفر کنم

شب‌شکن صد آینه با شب من چه می‌کنی؟

این همه نور داری و صحبت سایه می‌کنی

وقت غروب آرزو بهت مرا نظاره کن

با تو طلوع می‌کنم ولوله‌ای دوباره کن

با تو چه فرق می‌کند زنده و مرده بودنم

کاش خجل نباشم از زخم نخورده بودنم

افشین یداللهی

کدوم خواستن کدوم جنون کدوم عشق  .. شاید خیلی از این حرفا دروغه

تا وقتی باهمیم از عشق میگیم .. نباشیم قولمون حتا دروغه

از این عشقایی که زنجیر میشه .. هوس‌هایی که دامن‌گیر میشه

می‌ترسم چون دلم بی‌اعتماده .. به احساسی که بی‌تأثیر میشه

نه اینکه عاشقی حال خوشی نیست .. نه اینکه  زندگی بی‌عشق میشه

فقط کاش بین این حسای مبهم .. بفهمم آخرش چی عشق میشه

مث حرفی که نگاهی .. نمی‌گفته و می‌گفته

اتفاقیه که گاهی .. نمی‌افته و می‌افته

حس یخ زدن تو آتیش .. حال سوختن تو سرما

تو بیداری یه خیاله .. یه حقیقته تو رویا

تو فکرش نیستیم‌ و پیداش میشه .. ولی وقتی که باید باشه میره

به حال و روز ما کاری نداره .. همیشه یا براش زوده یا دیره

نه اینکه عاشقی حال خوشی نیست .. نه اینکه زندگی بی‌عشق میشه

فقط کاش بین این حسای مبهم .. بفهمم آخرش چی عشق میشه

افشین یداللهی

از کفر من تا دین تو ، راهی به جز تردید نیست !

دلخوش به فانوسم مکن ، اینجا مگر خورشید نیست ؟…

با حس ویرانی بیا … تا بشکند دیوار من

چیزی نگفتن بهتر است ، تکرار طوطی وار من

بی جستجو ایمان ما از جنس عادت می شود

حتی عبادت بی عمل وهم سعادت می شود

با عشق آنسوی خطر ، جایی برای ترس نیست

در انتهای موعظه … دیگر مجال درس نیست

کافر اگر عاشق شود بی پرده مومن می شود

چیزی شبیه معجزه … با عشق ممکن می شود

افشین یداللهی

خیالتو می دزدم از تو شبستون خواب

تو ابرا پنهون میشم یه وقت نبینه مهتاب

بارون میشم می بارم تو آسمون چشمات

که رو زمین به یاد همه بمونه چشمات

بخوای نخوای فقط تو بیای نیای فقط تو

تو . تو . فقط تو آهای آهای فقط تو

از سر پرچین شب وقتی سرک می کشی

مهتاب هاج و واج و پائین ترک می کشی

می یاد واسه تماشا می افته تو حوض نور

اونجا که عکس چشمات افتاده از راه دور

بخوای نخوای فقط تو بیای نیای فقط تو

تو . تو . فقط تو آهای آهای فقط تو

تو ترمه نگاهم چشات گلابتونه

گذشتن از تو سخته محاله دل بتونه

یه گوشه تو قلب هر آدمی نوشته

با عشق میشه پنبه کرد هر چی که غصه رشته

افشین یداللهی

وقتی گریبان  عدم، با دست خلقت می درید

وقتی ابد  چشم تو را،پیش از ازل می آفرید،

وقتی زمین ناز تو را،در آسمان ها می کشید،

وقتی عطش طعم تو را ،با  اشک هایم می چشید،

من عاشق چشمت شدم،نه عقل بود و نه دلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی،

یک آن شد این عاشق شدن، دنیا همان یک لحظه بود

آن دم که چشمانت مرا ، از عمق چشمانم ربود

وقتی که من عاشق شدم ، شیطان به نامم سجده کرد!

 آدم زمینی تر شد و ، عالم به آدم، سجده کرد!

من بودم و چشمان تو، نه آتشی و نه گلی

چیزی نمی دانم از این دیوانگی و عاقلی

من عاشق چشمت شدم، شاید کمی هم بیشتر

چیزی در آنسوی یقین، شاید کمی هم پیشتر

آغاز و ختم ماجرا، لمس تماشای تو بود

دیگر فقط تصویر من، در مردمکهای تو بود

گاهی مسیر جاده به بن بست می رود،گاهی تمام حادثه از دست می رود

گاهی همان کسی که دم از عقل میزند،در راه هوشیاری خود مست می رود

گاهی غریبه ای که به سختی به دل نشست،وقتی که قلب خون شده بشکست می رود

اول اگرچه با سخن از عشق آمده،آخر خلاف آنچه که گفته است می رود

گاه یکسی نشسته که غوغا به پا کند ،وقتی غبار معرکه بنشست می رود

اینجا یکی برای خودش حکم می دهد ،آن دیگری همیشه به پیوست می رود

وای از غرور تازه به دوران رسیده ای ،وقتی میان طایفه ای پست می رود

هرجند مضحک است و پر از خنده های تلخ،بر ما هرآنچه لایقمان هست می رود

این لحظه ها که قیمت قد کمان ماست ،تیریست بی نشانه که از شصت می رود

بیراهه ها به مقصد خود ساده می رسند،اما مسیر جاده به بن بست می رود

رفاقت گاهی اشکه گاهی خونه…رفاقت گاهی از جنس جنونه

یه وقتایی تموم ِ دین و دنیا…برای آدمای بی نشونه

همون بی ادعاهایی که گاهی…نمی دونی چقدر عاشق تر از مان

همونایی که حتی از خدا هم…به این آسونیا چیزی نمیخوان

اگه عشقی نبود فقط رفاقت…می تونست عشقو تو دنیا بیاره

نمیشه دل به عشق ِاون کسی داد…که میتونه رفیقو جا بذاره

رفاقت مثله خاک سرزمینه،…واسه قربونی عشق ِتو و من

میشه دریا شدن مشکل نباشه…به شرط ِساده ی از خود گذشتن

یک شب دلی به مسلخ خونم کشید و رفت…دیوانه ای به دام جنونم کشید و رفت

پس کوچه های قلب مرا جستجو نکرد…اما مرا به عمق درونم کشید و رفت

یک آسمان ستاره ی آتش گرفته را…بر التهاب سرد قرونم کشید و رفت

من در سکوت و بغض و شکایت ز سرنوشت…خطی به روی بخت نگونم کشید و رفت

تا از خیال گنگ رهایی رها شوم…بانگی به گوش خواب سکونم کشید و رفت

شاید به پاس حرمت ویرانه های عشق…مرهم به زخم فاجعه گونم کشید و رفت

تا از حصار حسرت رفتن گذر کنم…رنجی به قدر کوچ کنونم کشید و رفت

دیگر اسیر آن من بیگانه نیستم…از خود چه عاشقانه برونم کشید و رفت

افشین یداللهی

زندگی یعنی همین که اگه داری یا نداری…حقتو بگیری اما حقو زیر پا نذاری

زندگی یعنی همین که اگه قهری،اگه آشتی…با تو باشم اگه داشتم بمونم اگه نداشتی

من و تو هر جا که باشیم،اگه پایین اگه بالا….ممکنه جامون عوض شه،دیر و زود،فردا یا حالا

زنده ای پس زندگی کن،نگو سخته نگو دیره…بگی ساده اس ساده میشه،بگی سخته سخت می گیره

دنیا پر از دار و ندار آدما می گرده // می گرده

دیروز امرز فردا دنیا با ما بی ما می گرده // می گرده

زندگی یعنی همین که اگه داری یا نداری…حقتو بگیری اما حقو زیر پا نذاری

زندگی یعنی همین که اگه قهری،اگه آشتی…با تو باشم اگه داشتم بمونم اگه نداشتی

دنیا پر از دار و ندار آدما می گرده // می گرده

دیروز امرز فردا دنیا با ما بی ما می گرده // می گرده

کنارت چقدر حال من بهتره،از اون حالی که این روزا میشه داشت

اگه دنیا هر چی که داشتم گرفت،ولی دستتو توی دستام گذاشت

بگو تا کجا میشه هم‌دست بود،تو راهی که بی‌راهه هم‌پای ماست

تو صبحی که تاریک‌تر از شبه،تو این شب که کابوس رویای ماست

با چشمات پر کن نگاه منو،که یه عمره از وهم خالی‌تره

حقیقی‌ترین لحظه‌هامو ببین،که از آرزو هم خیالی‌تره

بگو تا کجا میشه هم دست بود،تو راهی که بیراهه همپای ماست

تو صبحی که تاریک‌تر از شبه،تو این شب که کابوس رویای ماست

نه غیر ممکن است کسی را خدای تو    بر داغ قلب من بگذارد به جای تو

هرگز نمیشود که تو را دید و بعد از آن        جایی نفس کشید به جز در هوای تو

ساکت کنار بهت خودم مینشینم و           از یاد می ‌برم همه را با صدای تو

آسوده دست میکشم از هرچه ادعاست           با یک نگاه ساده ‌ی بی ادعای تو

با تو غزل به سادگی حرف میشود                چون بهتر است ساده بیافتم به پای تو

اصلا دلیل بودن من گفتن از تو بود          تا من تو را به شعر بگویم برای تو

از تو بعید نیست جهان عاشقت شود … شیطان رانده، سجده کنان عاشقت شود

از تو بعید نیست میان دو خنده ات … تاریخ گنگی از خفقان، عاشقت شود

توران به خاک خاطره هایت بیافتد و … آرش، بدون تیر و کمان، عاشقت شود

چشمان تو، که رنگ پشیمانی خداست … درآینه، بدون گمان، عاشقت شود

از تو بعید نیست ،قیامت کنی و بعد … خاکستر جهنمیان عاشقت شود

وقتی نوازش تو شبیخون زندگیست … هر قلب مات بی ضربان، عاشقت شود

از من بعید بود ولی عاشقت شدم … از تو بعید نیست جهان عاشقت شود

هر چند که خاموشم ، چشم از تو نمیپوشم               افسوس که میترسی از خالی آغوشم

این وحشت بیهوده ، بی عشق نیاسوده              از مرگ هراسی نیست ، تا بوده همین بوده

اگه دستم به جدایی برسه          اونو از خاطره ها خط می زنم

از دل تنگ تمومه ادم ها         از شب و روز خدا خط می زنم

اگه دستم برسه به اسمون             با ستاره ها قیامت میکنم

نمی ذ ارم کسی عاشق نباشه         ماه و بین همه قسمت میکنم

وقتی گاهی من و دل تنها می شیم        حرفهای نگفتنی را میشه دید

میشه تو سکوت بین ما دوتا              خیلی از ندیدنی ها رو شنید

قصه جدایی ما آدم ها                   قصه دوری ماست از خودمون

دوری من و تو از لحظه عشق              قصه سادگی گمشدمون

یک روز می آیی که من، دیگر دچارت نیستم   از صبر ویرانم ولی، چشم انتظارت نیستم

یک روز می آیی که من، نه عقل دارم نه جنون      نه شک به چیزی، نه یقین، مست و خمارت نیستم

شب زنده داری می کنی، تا صبح زاری می کنی         تو بی قراری می کنی، من بی قرارت نیستم

پاییز تو سر میرسد، قدری زمستانی و بعد         گل میدهی، نو میشوی، من در بهارت نیستم

زنگارها را شسته ام، دور از کدورت های دور         آیینه ای پیش توام، اما کنارت نیستم

دور دلم دیوار نیست ، انکار من دشوار نیست      اصلا منی در کار نیست ، امن ام حصارت نیستم.