خیام و هرچه باداباد
خیام و هرچه باداباد
گر من ز می مُغانه مستم، هستم،گر کافِر و گَبْر و بتپرستم، هستم،هر طایفهای به من گمانی دارد،من زانِ خودم، چُنانکه هستم هستم.
می خوردن و شاد بودن آیین من است،فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین من است؛گفتم به عروسِ دَهْر: کابین تو چیست؟گفتا: – دلِ خرّمِ تو کابینِ من است.
من بی می ناب زیستن نتوانم،بی باده، کشیدِ بارِ تن نتوانم،من بندهٔ آن دَمَم که ساقی گوید:«یک جام دگر بگیر» و من نتوانم.
امشب می جامِ یکمَنی خواهمکرد،خود را به دو جامِ می غنی خواهمکرد؛اول سه طلاقِ عقل و دین خواهمداد،پس دخترِ رَز را به زنی خواهمکرد.
چون مُرده شوم، خاکِ مرا گُم سازید،احوالِ مرا عبرتِ مردم سازید؛خاک تن من به باده آعشته کنید،وَز کالبدم خشتِ سَرِ خُم سازید.
چون درگذرم به باده شویید مرا،تلقین ز شرابِ ناب گویید مرا،خواهید به روز حَشْر یابید مرا؟از خاکِ درِ میکده جویید مرا.
چندان بخورم شراب، کاین بوی شراب-آید ز تُراب، چون روم زیرِ تُراب،گر بر سر خاک من رسد مَخموری،از بوی شراب من شود مست و خراب.
روزی که نهالِ عمر من کنده شود،و اجزام ز یکدگر پراکنده شود؛گر زان که صراحیی کُنند از گِل من،حالی که ز باده پُر کنی زنده شود.
در پای اجل چو من سرافکنده شوم،وز بیخ امید عمر بر کنده شوم،زینهار، گِلَم به جز صراحی نکنید،باشد که ز بوی می دمی زنده شوم.
یاران به موافقت چو دیدار کنید،باید که زِ دوست یاد بسیار کنید؛چون بادهٔ خوشگوار نوشید به هم،نوبت چو به ما رسد نگونسار کنید.
آنانکه اسیر عقل و تمییز شدند،در حسرتِ هستونیست ناچیز شدند؛رو با خبرا، تو آب انگور گُزین،کان بیخبران به غوره مِیْویز شدند!
ای مفتی شهر ز تو بیدار تریم،با اینهمه مستی، از تو هوشیارتریم؛ما خون رزان خوریم و تو خون کسان،انصاف بده؛ کدام خونخوارتریم؟
شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.هر لحظه به دام دگری پابستی؛گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم،آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست،قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود،فردا باشد بهشت همچون کفِ دست!
گویند: بهشت و حور عین خواهد بود،و آنجا می ناب و اَنْگَبین خواهدبود؛گر ما می و معشوقه گُزیدیم چه باک؟چون عاقبت کار چنین خواهد بود
گویند: بهشت و حور و کوثر باشد،جوی می و شیر و شهد و شکّر باشد؛پر کن قدح باده و بر دستم نه،نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد.
گویند کسان بهشت با حور خوش است-من می گویم که آب انگور خوش است-این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار-کاواز دُهُل شنیدن از دور خوش است
کس خلد و حجیم را ندیده است ای دل-گویی که از آن جهان رسیده است ای دل-امید و هراس ما به چیزی است کزان-جز نام نشانی نه پدید است ای دل
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت،از اهل بهشت کرد، یا دوزخ زشت؛جامی و بتی و بَربَطی بر لب کِشت.این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت.
چون نیست مقام ما درین دهر مُقیم،پس بی می و معشوق خطایی است عظیم.تا کی ز قدیم و مُحْدَث امّیدم و بیم؟چون من رفتم، جهان چه مُحْدَث چه قدیم.
چون آمدنم به من نَبُد روز نخست،وین رفتنِ بیمراد عَزمی است درست،برخیز و میان ببند ای ساقی چُسْت،کاندوهِ جهان به می فروخواهمشست.
چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ-پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ-خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی،از سَلْخ به غُرّه آید، از غُرّه به سَلْخ!
جُز راهِ قَلَندرانِ میخانه مپوی،جز باده و جز سِماع و جز یار مجوی؛بر کَفْ قَدَحِ باده و بر دوشْ سبوی،می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی.
ساقی غمِ من بلندآوازه شدهاست،سرمستیِ من برون ز اندازه شدهاست؛با مویِ سپیدْ سرخوشم کز میِ تو؛پیرانهسرم بهارِ دل تازه شدهاست.
تُنْگی میِ لَعْل خواهم و دیوانی،سَدِّ رَمَقی باید و نصف نانی،وانگه من و تو نشسته در ویرانی،خوشتر بُوَد آن ز مُلْکَتِ سلطانی.
من ظاهرِ نیستی و هستی دانم،من باطنِ هر فراز و پستی دانم؛با اینهمه از دانشِ خود شَرْمَم باد،گر مرتبهای وَرایِ مستی دانم.
از من رَمَقی به سعی ساقی ماندهاست،وَزْ صحبتِ خلق، بیوفاقی ماندهاست؛از بادهٔ دوشین قَدَحی بیش نماند.از عمر ندانم که چه باقی ماندهاست!