گزیده‌ای از مهدی اخوان ثالث

شرح دلتنگی من بی تو فقط یک جمله ست

“تا جنون فاصله‌ای نیست از اینجا که منم”

آخ ایلو! تو چه دانی که پس هر نگه ساده من:

چه جنونی چه نیازی جه غمیست

چنان تنهای تنهایم که حتی نیستم با خود                  نمی دانم که عمری را چگونه زیستم با خود

خدا بر موج خون خواهد سه ربع غیر مسکون را          ز بس بگریستم بی خویشتن بگریستم با خود

گدا و شیخ و شه دانند هر یک چندشان چون است         من بیدل نمی دانم که حتی کیستم با خود

اخوان ثالث

قاصدك ! هان ، چه خبر آوردی ؟از كجا وز كه خبر آوردی ؟خوش خبر باشی ، اما ،‌اما گرد بام و در من بی ثمر می گردی

انتظار خبری نیست مرا نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری برو آنجا كه بود چشمی و گوشی با كس

برو آنجا كه تو را منتظرند قاصدك در دل من همه كورند و كرند

دست بردار ازین در وطن خویش غریب قاصد تجربه های همه تلخ با دلم می گوید  كه دروغی تو ، دروغ كه فریبی تو. ، فریب

قاصدك ! هان ، ولی … آخر … ای وای راستی آیا رفتی با باد ؟ با توام ، آی! كجا رفتی ؟ آی

راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟ مانده خاكستر گرمی ، جایی ؟

در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردك شرری هست هنوز ؟ قاصدك ابرهای همه عالم شب و روز در دلم می گریند.

اخوان ثالث

به دیدارم بیا هر شب، در این تنهایی ِ تنها و تاریک ِ خدا مانند-دلم تنگ است-بیا ای روشن، ای روشن‌تر از لبخند-

شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی‌ها-دلم تنگ است

بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه-در این ایوان سرپوشیده، وین تالاب مالامال

دلی خوش کرده‌ام با این پرستوها و ماهی‌ها-و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

بیا ای همگناه ِ من درین برزخ-بهشتم نیز و هم دوزخ-به دیدارم بیا، ای همگناه، ای مهربان با من

که اینان زود می‌پوشند رو در خواب‌های بی گناهی‌ها-و من می‌مانم و بیداد بی خوابی

در این ایوان سرپوشیدهٔ متروک-شب افتاده ست و در تالاب ِ من دیری ست

که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی‌ها، پرستوها-بیا امشب که بس تاریک و تن‌هایم

بیا ای روشنی، اما بپوشان روی-که می‌ترسم ترا خورشید پندارند-و می‌ترسم همه از خواب برخیزند

و می‌ترسم همه از خواب برخیزند-و می‌ترسم که چشم از خواب بردارند-نمی‌خواهم ببیند هیچ کس ما را

نمی‌خواهم بداند هیچ کس ما را-و نیلوفر که سر بر می‌کشد از آب-پرستوها که با پرواز و با آواز

و ماهی‌ها که با آن رقص غوغایی-نمی‌خواهم بفهمانند بیدارند-شب افتاده ست و من تنها و تاریکم-و در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند

پرستوها و ماهی‌ها و آن نیلوفر آبی-بیا ای مهربان با من!-بیا ای یاد مهتابی!-آسمانش را گرفته تنگ در آغوش-ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.

باغ بی برگی،-روز و شب تنهاست،-با سکوت پاکِ غمناکش.-سازِ او باران، سرودش باد.-جامه اش شولای عریانی‌ست.-ورجز،اینش جامه ای باید .

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .-گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .-باغبان و رهگذران نیست .-باغ نومیدان

چشم در راه بهاری نیست-گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،-ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛-باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟

داستان از میوه های سربه گردونسای-اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .-باغ بی برگی-

خنده اش خونیست اشک آمیز-جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن.

 اخوان ثالث

چه میکنی؟ چه میکنی؟-درین پلید دخمه ها- سیاهها ، کبودها-بخارها و دودها ؟-ببین چه تیشه میزنی-به ریشه ی جوانیت-به عمر و زندگانیت-به هستیت ، جوانیت-تبه شدی و مردنی-به گورکن سپردنی-چه می کنی ؟ چه می کنی ؟-

چه می کنم ؟ بیا ببین-که چون یلان تهمتن  -چه سان نبرد می کنم- اجاق این شراره را که سوزد و گدازدم-چو آتش وجود خود-خموش و سرد می کنم-

 که بود و کیست دشمنم ؟-یگانه دشمن جهان- هم آشکار ، هم نهان-همان روان بی امان-زمان ، زمان ، زمان ، زمان-سپاه بیکران او-دقیقه ها و لحظه ها -غروب و بامدادها-گذشته ها و یادها-رفیقها و خویشها

 خراشها و ریشها -سراب نوش و نیشها- فریب شاید و اگر-چو کاشهای کیشها-بسا خسا به جای گل- بسا پسا چو پیشها- دروغهای دستها-چو لافهای مستها- به چشمها ، غبارها-به کارها ، شکستها

نویدها ، درودها-نبودها و بودها-سپاه پهلوان من-به دخمه ها و دامها- پیاله ها و جامها- نگاهها ، سکوتها- جویدن بروتها-شرابها و دودها- سیاهها ، کبودها—

بیا ببین ، بیا ببین- چه سان نبرد می کنم  -شکفته های سبز را-چگونه زرد می کنم–

بُروت=سبیل . مجازاً کبر و غرور

 اخوان ثالث

آسمانش را گرفته تنگ در آغوش-ابر؛ با آن پوستین سردِ نمناکش.-باغ بی برگی،-روز و شب تنهاست،-با سکوت پاکِ غمناکش.-سازِ او باران، سرودش باد.-جامه اش شولای عریانی‌ست.-ورجز،اینش جامه ای باید .

بافته بس شعله ی زرتار پودش باد .-گو بروید ، هرچه در هر جا که خواهد ، یا نمی خواهد .-باغبان و رهگذران نیست .-باغ نومیدان-چشم در راه بهاری نیست-گر زچشمش پرتو گرمی نمی تابد ،

ور برویش برگ لبخندی نمی روید ؛-باغ بی برگی که می گوید که زیبا نیست ؟-داستان از میوه های سربه گردونسای اینک خفته در تابوت پست خاک می گوید .

باغ بی برگی-خنده اش خونیست اشک آمیز-جاودان بر اسب یال افشان زردش میچمد در آن .

اخوان ثالث

… عُقدۀ خود را فرو می خورد ،-چون خمیر ِ شیشه ، سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر-و به دُشخواری فرو می برد ؛-لقمه ی بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود …

…«هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد ؟-یک فریب ساده و کوچک .-آن هم از دست ِ عزیزی که تو دنیا را-جز برای او و جر با او نمی خواهی .-من گمانم زندگی باید همین باشد .

آه ! … آه ! امّا-او چرا این را نمی داند ، که در اینجا-من دلم تنگ است ، یک ذره است ؟-شاتقی هم آدم است ، ای دادِ بر من ، داد !-ای فغان ! فریاد !-من نمی دانم چرا طاووس من این را نمی داند ؟

که من ِ بیچاره هم در سینه دل دارم .-که دل ِ من هم دل است آخر ؟-سنگ و آهن نیست .-او چرا این قدر از من غافل است آخر ؟-آه ، آه ای کاش-گاهگاهی بچه را نیز می آورد.

کاشکی … امّا … رها کن ، هیچ »-و رها می کرد -او رها می کرد حرفش را -حرف ِ بیدادی که از آن بود دایم داد و فریادش -و نمی بُرد و نمی شد بُرد از یادش-اغلب او اینجا دهان می بست-گر به ناهنگام ، یا هنگام ، دَم دَر می کشید از درد ِ دل گفتن .

گزیده‌ای از اخوان ثالث

شاتقی، این ترجمان ِ درد ،-قهرمان ِ درد ،-آن یگانه مرد ِ مردانه .-پوچ و پوک ِ زندگی را نیم دیوانه -و جنون عشق را چالاک و یکتا مرد .-او به خاموشی گرایان ، شکوه بس می کرد .

و سپس با کوشش ِ بسیار-عقدۀ خود را فرو می خورد .چون خمیر ِ شیشه ، سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر-و به دُشخواری فرو می برد ؛لقمۀ بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود.

تا چها می کرد ، خود پیداست،چون گـُـوارد ، یا چه می آرد-جرعۀ خنجر به کام و سینه و حنجر ؟و چه سینه و حنجری هم شاتقی را بود !دودناکی ، پنجره ی کوری که دارد رو به تاریکا .

زخمگینی خُشک و راهی تنگ و باریکا .گریه آوازی ، گره گیری ، خَسَک نالی .چاه راه ِ کینه و خشم اندرون ، تاب و شکن بیرون .خشم و خون را باتلاقی و سیه چالی .تنگنا غمراهه ای ، نَقبِ خراش و خون .

شاتقی آنگاه-چند لحظه چشمها می بست و بعد از آن ،-می کشید آهی و می کوشید-ــ با چه حالتها و حیلتها ــباز لبخند ِ غریبش را ، که چندی محو و پنهان بود ،با خطوط ِ چهرۀ خود آشنا می کرد .

لیکن این لبخند ، در آن چهره تا یک چند ،از غریب ِ غربت ِ خود مویه ها می کرد .و چنانچون تکّه ای وارونه از تصویر ،ــ یا چو تصویری که می گرید ، غریبی می کند در قاب ِ بیگانه ــدر خطوط ِ چهرۀ او ، جا نمی افتاد .

حِسّ غربت در غریبه قابهای چشم ِ ما می کرد .شاتقی آنگاه در می یافت .روی می گرداند و نابیننده ، بی سویی ، نگاه می کرد .همزمان با سرفه ، یا خمیازه ، یا با خارش چانه ،ــ می نمون این گونه ، می کرد ــ

تکّۀ وارون ِ آن تصویر را از چهره بر می داشت ؛و خطوط ِ چهره اش را جا به جا می کرد .تا بدین سان از برای آن جراحت ، آن به زهر آغشته ، آن لبخند ،باز جای غصب وا می کرد .

عصر بود و راه می رفتیم ،در حیاط ِ کوچک پاییز ، در زندان ،چند تن زندانی ِ با هم ، ولی تنها .آنچنان با گفت و گو سرگرم ؛این چنین با شاتقی خندان .

گزیده‌ای از اخوان ثالث

 

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،سرها در گریبان است .کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،که ره تاریک و لغزان است .

وگر دست ِ محبت سوی کس یازی ، به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛ که سرما سخت سوزان است .

نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک – چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .

نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم -ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟ 

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !هوا بس ناجوانمردانه سرد است … آی… 

دمت گرم و سرت خوش باد !سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم–منم من ،

سنگ تیپاخورده ی رنجور . منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور .

نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .حریفا !

میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد . تگرگی نیست ، مرگی نیست .

صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است .من امشب آمدستم وام بگزارم. 

حسابت را کنار جام بگذارم .چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست .حریفا ! گوش سرما برده است این ،

یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده .

به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ،

شب با روز یکسان است .سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،

نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،درختان اسکلتهای بلور آجین .زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه ،غبار آلوده مهر و ماه ،زمستان است–

گزیده‌ای از اخوان ثالث

موجها خوابیده اند ، آرام و رام-طبل طوفان از نوا افتاده است-چشمه های شعله ور خشکیده اند-آبها از آسیاب افتاده است

در مزار آباد شهر بی تپش-وای جغدی هم نمی آید به گوش-دردمندان بی خروش و بی فغان-خشمناکان بی فغان و بی خروش

آهها در سینه ها گم کرده راه-مرغکان سرشان به زیر بالها-در سکوت جاودان مدفون شده است -هر چه غوغا بود و قیل و قالها

آبها از آسیا افتاده است-دارها برچیده ، خونها شسته اند-جای رنج و خشم و عصیان بوته ها-پشکبنهای پلیدی رسته اند

مشتهای آسمان کوب قوی-وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست-یا نهان سیلی زنان یا آشکار-کاسه ی پست گداییها شده ست

خانه خالی بود و خوان بی آب و نان-و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود-این شب است ، آری ، شبی بس هولناک-لیک پشت تپه هم روزی نبود

باز ما ماندیم و شهر بی تپش-و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست-گاه می گویم فغانی بر کشم -باز میبینم صدایم کوته است

باز می بینم که پشت میله ها-مادرم استاده ، با چشمان تر-ناله اش گم گشته در فریادها-گویدم گویی که من لالم ، تو کر-

آخر انگشتی کند چون خامه ای-دست دیگر را به سان نامه ای-گویدم بنویس و راحت شو به رمز-تو عجب دیوانه و خود کامه ای-

من سری بالا زنم چون مکیان-از پس نوشیدن هر جرعه آب-مادرم جنباند از افسوس سر-هر چه از آن گوید ، این بیند جواب

گوید آخر …پیرهاتان نیز … هم-گویمش اما جوانان مانده اند-گویدم اینها دروغند و فریب-گویم آنها بس به گوشم خوانده ام

گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت…؟-من نهم دندان غفلت بر جگر-چشم هم اینجا دم از کوری زند-گوش کز حرف نخستین بود کر

گاه رفتن گویدم نومیدوار-وآخرین حرفش که : این جهل است و لج-قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود-و آخرین حرفم ستون است و فرج

می شود چشمش پر از اشک و به خویش-می دهد امید دیدار مرا-من به اشکش خیره از این سوی و باز-دزد مسکین بُرده سیگار مرا

آبها از آسیا افتاده ، لیک-باز ما ماندیم و خوان این و آن -میهمان باده و افیون و بنگ -از عطای دشمنان و دوستان –

آبها از آسیا افتاده ، لیک-باز ما ماندیم و عدل ایزدی-وآنچه گویی گویدم هر شب زنم-باز هم مست و تهی دست آمدی؟

آن که در خونش طلا بود و شرف-شانه ای بالا تکاند و جام زد-چتر پولادین و نا پیدا به دست-رو به ساحلهای دیگر گام زد

در شگفت از این غبار بی سوار-خشمگین ، ما نا شریفان مانده ایم-آبها از آسیاافتاده ، لیک-باز ما با موج و توفان مانده ایم

هر که آمد بار خود را بست و رفت-ما همان بد بخت و خوار و بی نصیب-ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ؟-زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟

باز می گویند : فردای دگر-صبر کن تا دیگری پیدا شود-کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید-کاشکی اسکندری پیدا شود

گزیده‌ای از اخوان ثالث

بسان رهنوردانی كه در افسانه ها گویند -گرفته كولبار زاد ره بر دوش -فشرده چوبدست خیزران در مشت – گهی پر گوی و گه خاموش-در آن مهگون فضای خلوت افشانگیشان راه می پویند

ما هم راه خود را می كنیم آغاز -سه ره پیداست – نوشته بر سر هر یك به سنگ اندر -حدیقی كه ش نمی خوانی بر آن دیگر – نخستین : راه نوش و راحت و شادی – به ننگ آغشته ، اما رو به شهر و باغ و آبادی

 دودیگر : راه نمیش ننگ ، نیمش نام -اگر سر بر كنی غوغا ، و گر دم در كشی آرام -سه دیگر : راه بی برگشت ، بی فرجام -من اینجا بس دلم تنگ است -و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است

بیا ره توشه برداریم -قدم در راه بی برگشت بگذاریم -ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است ؟-تو دانی كاین سفر هرگز به سوی آسمانها نیست-سوی بهرام ، این جاوید خون آشام

سوی ناهید ، این بد بیوه گرگ قحبه ی بی غم -كی می زد جام شومش را به جام حافظ و خیام -و می رقصید دست افشان و پاكوبان بسان دختر كولی -و اكنون می زند با ساغر مك نیس یا نیما

و فردا نیز خواهد زد به جام هر كه بعد از ما -سوی اینها و آنها نیست -به سوی پهندشت بی خداوندی ست – كه با هر جنبش نبضم – هزاران اخترش پژمرده و پر پر به خاك افتند

 بهل كاین آسمان پاك -چرا گاه كسانی چون مسیح و دیگران باشد -كه زشتانی چو من هرگز ندانند و ندانستند كآن خوبان -پدرشان كیست ؟-و یا سود و ثمرشان چیست ؟-بیا ره توشه برداریم

قدم در راه بگذاریم -به سوی سرزمینهایی كه دیدارش -بسان شعله ی آتش -دواند در رگم خون نشیط زنده ی بیدار -نه این خونی كه دارم ، پیر و سرد و تیره و بیمار -چو كرم نیمه جانی بی سر و بی دم

كه از دهلیز نقب آسای زهر اندود رگهایم -كشاند خویشتن را ، همچو مستان دست بر دیوار – به سوی قلب من ، این غرفه ی با پرده های تار -و می پرسد ، صدایش ناله ای بی نور-كسی اینجاست ؟

 هلا ! من با شمایم ، های ! … می پرسم كسی اینجاست ؟ كسی اینجا پیام آورد ؟ نگاهی ، یا كه لبخندی ؟فشار گرم دست دوست مانندی ؟

و می بیند صدایی نیست ، نور آشنایی نیست ، حتی از نگاه -مرده ای هم رد پایی نیست

گزیده‌ای از اخوان ثالث

صدایی نیست الا پت پت رنجور شمعی در جوار مرگ -ملل و با سحر نزدیك و دستش گرم كار مرگ -وز آن سو می رود بیرون ، به سوی غرفه ای دیگر -به امیدی كه نوشد از هوای تازه ی آزاد

ولی آنجا حدیث بنگ و افیون است – از اعطای درویشی كه می خواند – جهان پیر است و بی بنیاد ، ازین فرهادكش فریاد -وز آنجا می رود بیرون ، به سوی جمله ساحلها -پس از گشتی كسالت بار

بدان سان باز می پرسد سر اندر غرفه ی با پرده های تار -كسی اینجاست ؟و می بیند همان شمع و همان نجواست -كه می گویند بمان اینجا ؟-كه پرسی همچو آن پیر به درد آلوده ی مهجور

خدایا به كجای این شب تیره بیاویزم قبای ژنده ی خود را ؟بیا ره توشه برداریم -قدم در راه بگذاریم-كجا ؟ هر جا كه پیش آید-بدانجایی كه می گویند خورشید غروب ما -زند بر پرده ی شبگیرشان تصویر

بدان دستش گرفته رایتی زربفت و گوید : زود -وزین دستش فتاده مشعلی خاموش و نالد دیر -كجا ؟ هر جا كه پیش آید -به آنجایی كه می گویند -چوگل روییده شهری روشن از دریای تر دامان

و در آن چشمه هایی هست – كه دایم روید و روید گل و برگ بلورین بال شعر از آن -و می نوشد از آن مردی كه می گوید -چرا بر خویشتن هموار باید كرد رنج آبیاری كردن باغی-كز آن گل كاغذین روید ؟

 به آنجایی كه می گویند روزی دختری بوده ست – كه مرگش نیز چون مرگ تاراس بولبا – نه چون مرگ من و تو ، مرگ پاك دیگری بوده ست -كجا ؟ هر جا كه اینجا نیست -من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم

ز سیلی زن ، ز سیلی خور -وزین تصویر بر دیوار ترسانم -درین تصویر-عمر با سوط بی رحم خشایرشا-زند دیوانه وار ، اما نه بر دریا -به گرده ی من ، به رگهای فسرده ی من -به زنده ی تو ، به مرده ی من

بیا تا راه بسپاریم -به سوی سبزه زارانی كه نه كس كشته ، ندروده -به سوی سرزمینهایی كه در آن هر چه بینی بكر و دوشیزه ست -و نقش رنگ و رویش هم بدین سان از ازل بوده

كه چونین پاك و پاكیزه ست -به سوی آفتاب شاد صحرایی-كه نگذارد تهی از خون گرم خویشتن جایی-و ما بر بیكران سبز و مخمل گونه ی دریا -می اندازیم زورقهای خود را چون گل بادام

و مرغان سپید بادبانها را می آموزیم – كه باد شرطه را آغوش بگشایند -و می رانیم گاهی تند ، گاه آرام -بیا ای خسته خاطر دوست ! ای مانند من دلكنده و غمگین -من اینجا بس دلم تنگ است

بیا ره توشه برداریم -قدم در راه بی فرجام بگذاریم.

گزیده‌ای از اخوان ثالث

هی فلانی! زندگی شاید همین باشد؛ یک فریب ساده و کوچک

آن هم از دست عزیزی که تو دنیا را،   جز برای او و جز با او نمیخواهی…

من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است.

بیا ره توشه برداریم؛ قدم در راه بی برگشت، بگذاریم.

ببینیم آسمان هر کجا، آیا همین رنگ است!

چه آرزوها که داشتم من و       دیگر ندارم.

چه ها که‌ می­بینم که باور،        ندارم…!

تُرا با غیر میبینم صدایم در نمی آید

دلم می سوزد و کاری، ز دستم بَر نمی آید

گزیده‌ای از اخوان ثالث

باده ای هست و پناهی و شبی شسته و پاک       جرعه ها نوشم و ته جرعه فشانم بر خاک

 نم نمک زمزمه واری ، رهش اندوه و ملال           می زنم در غزلی باده صفت   آتشناک

بوی آن گمشده گل را از چه گلبن خواهم ؟         که چو باد از همه سو می دوم و گمراهم

 همه سر چشمم و از دیدن او محرومم             همه تن دستم و از دامن او کوتاهم

داشتم یاری و یاران چه قیامت یاری                 قامتی داشت به دلخواه و رخی زیبا هم

دیگر از دیدن چشمان سیه می ترسم               که سیه چشم مهی با نگهی زد راهم

 باده کم کم دهدم شور و شراری که مپرس          بزدم ، افتان خیزان ، به دیاری که مپرس

 گوید آهسته به گوشم سخنانی که مگوی          پیش چشم آوردم باغ و بهاری که مپرس

آتشین بال و پر و دوزخی و نامه سیاه                 جهد از دام دلم صد گله عفریته ی آه

بسته بین من و آن آرزوی گمشده ام                  پل لرزنده ای از حسرت و اندوه نگاه

 گرچه تنهایی من بسته در و پنجره ها            پیش چشمم گذرد عالمی از خاطره ها

 مست نفرین منند از همه سو هر بد و نیک        غرق دشنام و خروشم سره ها ، ناسره ها

 گرچه دل بس گله ز او دارد و پیغام به او                 ندهد بار ، دهم باری دشنام به او

 من کشم آه ، که دشنام بر آن بزم که وی           ندهد نقل به من، من ندهم جام به او

 روشنایی ده این تیره شبان بادا یاد                              لاله برگ تر برگشته ، لبان ، بادا یاد

شوخ چشم آهوک من که خورد باده چو شیر            پیر می خوارگی ، آن تازه جوان ، بادا یاد

 باده ای بود و پناهی ، که رسید از ره باد            گفت با من : چه نشستی که سحر بال گشاد

 من و این ناله ی زار من و این باد سحر                       آه اگر  ناله ی زارم نرساند به تو باد

اخوان ثالث

اخوان ثالث

بی دوست شبی نیست که دیوانه نباشیم   مستیم اگر ساکن میخانه نباشیم

ما را چه غم ار باده نباشد، که دمی نیست    از عمر که با نالۀ مستانه نباشیم

سرگشتۀ محضیم و در این وادیِ حیرت    عاقل تر از آنیم که دیوانه نباشیم

چون می نرسد دست به دامان حقیقت    سهل است اگر در پی افسانه نباشیم

هر شب به دعا می طلبیم اینکه نیاید    آن روز که ما در غم جانانه نباشیم

اخوان ثالث