گزیده ای از امیرفرّخ تجلّی

 

با هر كه سخن گفتم در خود گره ای گم بود، چون كرم شبان تابان می تابی و می تابم

بر هر كه نظر كردم گریان و پریشان بود، چون ابر سبک باران میباری و میبارم

من درد محبت را هرگز به تو نسپردم، این عقده ی دیرین را میدانی و میدانم

بر مرثیه ام بنگر  نقش رخ خود بینی، این قصه دیرین را می خوانی و میخوانم

کی اشکاتو پاک میکنه ، شبا كه غصه داری، دست رو موهات كی میكشه ، وقتی منو نداری

شونه ی كی مرهم هق هقت میشه دوباره، از كی بهونه میگیری ، شبای بی ستاره

برگ ریزونای پاییز كی چشم برات نشسته، از جلوپات جمع میكنه برگای زرد وخسته

كی منتظر میمونه ، حتی شبای یلدا، تا خنده رولبات بیاد ، شب برسه به فردا

كی از سرود بارون قصه برات میسازه، از عاشقی میخونه وقتی كه راه درازه

كی از ستاره بارون ، چشماشو هم میذاره، نكنه ستاره ای بیاد و یاد تو رو نیاره

زﻧﺪگی ، یعنی ﭼﻜﻴﺪن ﻫﻤﭽﻮ ﺷﻤﻊ از ﮔﺮمی ﻋﺸﻖ، ‫ زﻧﺪگی ، یعنی ﻟﻄﺎﻓﺖ ﮔﻢ ﺷﺪن در ﻧﺮمی ﻋﺸﻖ

زﻧﺪگی ، یعنی دوﻳﺪن بی اﻣﺎن در وادی ﻋﺸﻖ، ‫رﻓﺘﻦ و آﺧﺮ رﺳﻴﺪن ﺑﺮ در آﺑﺎدی ﻋﺸﻖ

میﺗﻮان ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ، ﻫﺮ ﺟﺎ ﻋﺎﺷﻖ و دﻟﺪاده ﺑﻮدن، ‫ﭘﺮ ﻏﺮور ﭼﻮن آﺑﺸﺎران ﺑﻮدن اﻣﺎ ، ﺳﺎده ﺑﻮدن

ﻣﻴﺸﻮد اﻧﺪوه ﺷﺐ را از ﻧﮕﺎه ﺻﺒﺢ ﻓﻬﻤﻴﺪ، ‫ﻳﺎ ﺑﻪ وﻗﺖ رﻳﺰش اﺷﻚ ﺷﺎدی ﺑﮕﺬﺷﺘﻪ را دﻳﺪ

میﺗﻮان در ﮔﺮﻳﻪ اﺑﺮ ﺑﺎ ﺧﻴﺎل ﻏﻨﭽﻪ ﺧﻮش ﺑﻮد، ‫زاﻳﺶ آﻳﻨﺪه را در ﻫﺮ ﺧﺰاﻧی دﻳﺪ و آﺳﻮد

‫میﺗﻮان ﻫﺮ ﻟﺤﻈﻪ ، ﻫﺮ ﺟﺎ ﻋﺎﺷﻖ و دﻟﺪاده ﺑﻮدن، ‫ﭘﺮ ﻏﺮور ﭼﻮن آﺑﺸﺎران ﺑﻮدن ، اﻣﺎ ﺳﺎده ﺑﻮدن

 

من همون جزیره بودم خاکی و صمیمی و گرم، واسه عشق بازی موج ها قامتم یه بستر نرم

یه عزیز دردونه بودم پیش چشم خیس موج ها، یه نگین سبز خالص روی انگشتر دریا

تا که یک روز تو رسیدی توی قلبم پا گذاشتی، غصه های عاشقی ُ تو وجودم جا گذاشتی

زیر رگبار نگاهت دلم انگار زیر و رو شد، برای داشتن عشقت همه جونم آرزو شد

تا نفس کشیدی انگار نفسم برید تو سینه، ابر و باد و دریا گفتن حس عاشقی همینه

اومدی تو سرنوشتم بی بهونه پا گذاشتی، اما تا قایقی اومد از من و دلم گذشتی

رفتی با قایق عشقت سوی روشنی فردا، من و دل اما نشستیم چشم به راهت لب دریا

دیگه رو خاک وجودم نه گلی هست نه درختی، لحظه های بی تو بودن میگذره اما به سختی

دل تنها و غریبم داره این گوشه می میره، ولی حتی وقت مردن باز سراغت رو می گیره

میرسه روزی که دیگه قعر دریا میشه خونم، اما تو دریای عشقت باز یه گوشه ای می مونم

ننشسته و نشسته با تن زخمی و خسته، واسه پیدا کردن خود همه بتهارو شکسته

نرسیده و رسیده ،توسراب شادی رو دیده، دم دروازهء شادی ،به سراب خود رسیده

نرسیده و رسیده ،توی شب طلوع دیده، واسه پیدا کردن اون تا افق راه دویده

نشکسته و شکسته ،رو لباش ترک نشسته، واسه بهت چشم خسته اش ،گریه چاوشی نشسته

ننشسته و نشسته با تن زخمی و خسته، واسه پیدا کردن خود همه بتهارو شکسته

نرسیده و رسیده ،توسراب شادی رو دیده، دم دروازهء شادی ،به سراب خود رسیده

نرسیده و رسیده ،توی شب طلوع دیده، واسه پیدا کردن اون تا افق راه دویده

نشکسته و شکسته ،رو لباش ترک نشسته، واسه بهت چشم خسته اش ،گریه چاوشی نشسته

شب شد و باز ستاره ها،دنبالتن تو آسمون،داد میزنن داد میزنن،خورشید خانوم اینجا بمون ;

اطلسی ها بنفشه ها نرگسی ها رازقی ها، میگن عزیز رفتنی، بازم بمون بازم بمون

گلهای یاس و میکنم پیرهنت،از اطلسی پر میکنم دامنت

یه طاق نصرت از گل بنفشه، اون چشای نازو خدا ببخشه

سبد سبد نرگسی و آلاله، بدون که بی تو زندگی محاله

ناز و عدات بهار عشقت توی تابستون،نبودنت خزون ندیدنت زمستون

مرغ سحر صدا نکرد نکنه که تو نخوابی، اذون صبح بلند نشد نکنه بری نتابی

خورشید خانوم جنگل و کوه به عشق تو نشستن، ستاره ها تا دم صبح چشم انتظارت هستن