گزیده‌ای از بابا طاهر

دوبیتی‌های بابای عریان‌گو

بابا طاهر عریان

تن محنت کشی دارم خدایا…دل با غم خوشی دارم خدایا

ز شوق مسکن و داد غریبی…به سینه آتشی دارم خدایا

اگر یار مرا دیدی به خلوت…بگو ای بی‌وفا ای بی مروت

گریبانم ز دستت چاک­چاکست…نخواهم دوخت تا روز قیامت

دلی دارم خریدار محبت…کز او گرم است بازار محبت

لباسی دوختم بر قامت دل…زپود محنت و تار محبت

محبت آتشی در جانم افروخت…که تا دامان محشر بایدم سوخت

عجب پیراهنی بهرم بریدی…که خیاط اجل می بایدش دوخت

اگر دل دلبر است، دل­بر کدام است؟… وگر دل­بر دل است، دل­را چه نام است

دل و دلبر بهم آمیخته بینم…ندانم دل که است، دل­بر کدام است

 

نمیدانم دلم دیوانهٔ کیست…کجا آواره و در خانهٔ کیست

نمیدانم دل سر گشتهٔ من…اسیر نرگس مستانهٔ کیست

تو دوری از برم، دل در برم نیست…هوای دیگری اندر سرم نیست

بجان دل­برم کز هر دو عالم…تمنای دگر جز دلبرم نیست

نگارِ تازه خیز من کجایی…به چشمان سرمه ریزِ من کجایی

نفس بر سینه طاهر رسیده…دمِ مردن عزیز من کجایی

سیاهی دو چشمانت مرا کشت…درازی دو زلفانت مرا کشت

به قتلم حاجت تیر و کمان نیست…خم ابرو و مژگانت مرا کشت

ز دست دیده و دل هر دو فریاد…که هر چه دیده بیند دل کند یاد

بسازم خنجری نیشش ز فولاد…زنم بر دیده تا دل گردد آزاد

بابا طاهر

یکی درد و یکی درمان پسندد…یکی وصل و یکی هجران پسندد

من از درمان و درد و وصل و هجران…پسندم آنچه را جانان پسندد

غم عشقت بیابان پرورم کرد…فراقت مرغ بی‌بال و پرم کرد

به من واجب صبوری، کُن صبوری…صبوری تازه خاکی بر سرم کرد

دل عاشق به پیغامی بسازد…خمار آلوده با جامی بسازد

مرا کیفیت چشم تو کافیست…ریاضت کش به بادامی بسازد

هر آنکس عاشق است از جان نترسد…یقین از بند و از زندان نترسد

دل عاشق بود گرگ گرسنه…که گرگ از هی هی چوپان نترسد

مرا نه از سر نه از سامان آفریدند…پریشانم، پریشان آفریدند

پریشان خاطران رفتند در خاک…مرا از خاک ایشان آفریدند

‌بابا طاهر

دلا خوبان دل خونین پسندند…دلا خون شو که خوبان این پسندند

متاع کفر و دین بی‌مشتری نیست…گروهی آن گروهی این پسندند

من آن ویرانه­ام که گنجش برده باشند … همان مَردم که یارش رفته باشد

چو آن پیرم که نالان­ست در این دشت…که فرزند عزیزش مرده باشد

خوشا آنانکه هِر از بِر ندانند…نه حرفی می­نویسند و نه می­خوانند

چو مجنون سر نهند اندر بیابان…از دمِ گاوان روند، آهو چرانند

خوشا آنانکه پا از سر ندانند…مثال شعله، خشک و تر ندانند

کنشت و کعبه و بتخانه و دیر…سرائی خالی از دلبر ندانند

سه درد آمد بجانم هر سه یکبار…غریبی و اسیری و غم یار

غریبی و اسیری چاره دارد…غم یار و غم یار و غم یار

بابا طاهر

جدا از رویت ای ماه دل افروز…نه روز از شب شناسم نه شب از روز

وصالت گر مرا گردد میسر…همه روزم شود چون عید نوروز

بی تو سر در بیابانم شب و روز…سرشک از دیده بارانم شب و روز

نه تب دارم نه جاییم می­کند درد…همین دانم که نالانم شب و روز

خداوندا بفریاد دلم رس…تو یار بی­کسان، من مانده بی کس

همه گویند طاهر کس نداره…خودم یار خودم، نه حاجت بر ناکس و کس

گلی که خود بدادم پیچ و تابش…به اشک دیدگانم دادم آبش

در این گلشن ماجرا این­گون روا گشت…گل از من، دیگری گیرد گلابش!

دلی دارم چو من دیوانه و دنگ…زده آیینهٔ عشق بر سنگ

از این دیوانگی روزی برآیم…که در دامان دلبر برزنم چنگ

بابا طاهر 

خدایا داد از این دل داد از این دل…نگشتم یک زمان من شاد از این دل

چو فردا داد خواهان داد خواهند…بر آرم من دو صد فریاد از این دل

خدایا خسته و زارم از این دل…شب و روزم در آزارم از این دل

من از دل نالم و دل نالد از او … ز من بستان دلم، بیزار از این دل

چرا دایم به خوابی ای دل ای دل…ز غم در اضطرابی ای دل ای دل

برو کنجی نشین شکر جفا کن…که شاید کام یابی ای دل ای دل

چرا آزرده حالی ای دل ای دل…همه فکر و خیالی ای دل ای دل

بسازم خنجری دل را برآرم…ببینم در چه حالی ای دل ای دل

به روی دلبری گر مایل هستم…مکن منعم گرفتار دل هستم

خدا را ساربان آهسته میران…که من واماندهٔ قافله هستم

بابا طاهر 

نوید وصل تو تا نشنیدم… به عشقت ای دلارا نگرویدم

به دل تخم وفایت کِشتم، آخر…بجز اندوه و خواری نگرفتم

به شب یاد تو ای مه پاره هستم…به روز از درد و غم بیچاره هستم

تو داری در مقام خود قراری…ولی من در جهان آواره هستم

اگر آئی به جانت تاج گذارم…وگر نائی به هجرانت گدازم

تو هر دردی که داری بر دلم نه…بمیرم یا بسوزم یا بسازم

نمی دانم که رازم با که گویم…غم و سوز و گدازم با که گویم

چه گویم، هر که گویم می کند فاش…دگر راز و نیازم با که گویم

بود مه روی تو باغ بهارم…خیالت مونس شب های تارم

خدا داند که در دنیای ذهنم…به غیر از عشق تو فکری ندارم

بابا طاهر  

از آن انگشت نمای روزگارم…که دور افتاده از یار و دَیّارم

ندانم قصد جانم کرده ای بناحق… که جز بر سر زدن چاره ندارم

از آن دل خسته و سینه خرابم….که گریان در دل و  عزلت گزینم

به من گویند که تو شوری نداری…سرا پا شور و حالم، شر ندارم

غم عالم همه کردی به بارم…مگر من بازی دست تو بودم؟

اسیرم کردی و دادی به بادم…فزودی هر زمان باری به بارم

ز دست چرخ گردون داد دارم…هزاران ناله و فریاد دارم

نشسته این دلم در خار و خاشک…چگونه خاطر خود شاد دارم

به سر شوق سر کوی تو دارم…به دل مهر مه روی تو دارم

بت من، کعبهٔ من، قبلهٔ من…تو ای هر سو نظر سوی تو دارم

 بابا طاهر 

دلی نازک بسان شیشه دارم…اگر آهی کشم، دل سوخته دارم

سرشکم گر بود خونین عجب نیست…من آن یارم که در خون ریشه دارم

ز هجرانت هزار اندیشه دارم…همیشه زهر غم در شیشه دارم

ز ناسازی بخت و گردش چرخ…فغان و آه و زاری پیشه دارم

وای از این دل که نیست هرگز به کامم…وای از این دل که آزارد مدامم

وای از این دل که چون مرغان وحشی…نچیده دانه اندازد بدامم

دلا از دست تنهایی به جانم…ز آه و نالهٔ خود در فغانم

شبانِ تار از دردِ جدایی…کند فریاد مغز استخوانم

من آن آزردهٔ بی خانمانم…من آن محنت نصیب سخت جانم

من آن سرگشته خارم در بیابان…که چون بادی وزد سویش دوانم

بابا طاهر به خنجر گر برآرند دیدگانم…در آتش گر بسوزانند استخوانم

اگر بر ناخنانم نی بکوبند…نگیرم دل ز یار مهربانم

گُلم دور است و احوالش ندانم…کسی خواهم که پیغامش رسانم

خداوندا ز مرگم مهلتی ده…که دیداری بدیدارش رسانم

به صحرا بنگرم صحرا تو بینم…به دریا بنگرم دریا تو بینم

بهر جا بنگرم کوه و در و دشت…نشان روی زیبای تو بینم

اگر جسمم بسوزی، سوخته مانم…اگر چشمم بدوزی، خانه مانم

اگر باغم بری تا گل بچینم…گلی همرنگ و همبوی تو چینم

نمیدانم که سرگردان چرایم…گهی نالان گهی گریان چرایم

همه دردی به دوران یافت درمان…ندانم من که بی درمان چرایم

بابا طاهر 

ز حال خویشتن من بی خبر گشتم…ندانم در حَضَر یا در سفر گشتم

فغان از دست تو، ای بی مروت…همین دانم که عمری دربدر گشتم

بیا تا دست ازین عالم بداریم…بیا تا پای دل از گِل برآریم

بیا تا بردباری پیشه سازیم…بیا تا تخم نیکوئی بکاریم

به دنیایم نبینم کامی بی تو…به دستم هم نگیرم جامی بی تو

بلرزم روز و شب چون بید مجنون…ندارم یک نفس آرام بی تو

دو چشمم را تو از خون پُر کنی تو…کلاه عقلم از سر باز کنی تو

اگر لیلی بپرسد حال مجنون…نظر او را سوی صحرا کنی تو

دلی دارم چو مرغ پا شکسته…چو کشتی بر لب دریا نشسته

تو گویی طاهرا چون تار بنواز…صدا چون میدهد تار گسسته

بابا طاهر  

دلت ای سنگدل بر ما نسوزد؟…عجب نبود اگر خارا نسوزد!

بسوزم تا بسوزانم دلت را…در آذر چوبِ تَر تنها نسوزد

غمت در سینهٔ من خانه کرده…چو جغدی جای در ویرانه کرده

فلک هم در دل تنگم نهد باز…هر آن اندوه که در انبانه کرده

گُلم، در قصد آزارم چرائی…گُلم گر نیستی خارم چرائی

تو که باری ز دوشم بر نداری…میان بار سربارم چرایی

عزیزان از غم و درد جدایی…به چشمانم نمانده روشنائی

به درد غربت و هجرم گرفتار…نه یار و همدمی، نه آشنائی

ز کشت خاطرم جز غم نروید…ز باغم جز گل ماتم نروید

ز صحرای دل بیحاصل من…گیاه ناامیدی هم نروید

بابا طاهر 

 

اگر دردم یکی بودی چه بودی…وگر غم اندکی بودی چه بودی

به بالینم طبیبی یا حبیبی…ازین هر دو یکی بودی چه بودی

تو که دور از منی دل در برم نه…هوایی غیر وصلت در سرم نه

بجانت دلبرا کز هر دو عالم…تمنایی دگر جز دلبرم نه

تو که خورشید و اوج دلربایی…چنین بیرحم و سنگین دل چرایی

به اول آنهمه مهر و محبت…به آخر راه و رسم بی وفایی

دل دیوانه‌ام دیوانه‌تر شد…خرابه خانه‌ام ویرانه‌تر شد

کشم آهی که گردون را بسوزم…که آه سوته دلان کارگر شد

ز دل مهر تو ای مه رفتنی نیست…غم عشقت بهر کس گفتنی نیست

ولیکن شعله مهر و محبت…میان مردمان بنهفتنی نیست

بابا طاهر 

 

بمیرم تا تو چشم‌تر نبینی…شرارِ آه پر آذر نبینی

چنانم آتش عشقت بسوزد…که از من مشت خاکستر نبینی

من احوالم خرابه گر تو جویی…جگر بندم کبابه گر تو جویی

تو که رفتی و یار نو گرفتی…قیامت هم حسابه گر تو جویی

به قبرستان گذر کردم صباحی…شنیدم ناله و افغان و آهی

شنیدم کله‌ای با خاک می‌گفت…که این دنیا نمی‌ارزد بکاهی

به جز این من ندارم آرزویی…که باشد همدم من لاله‌رویی

اگر درد دلم گویم به کوه ان…دگر در کوه ساران گل نروید

ایلوی تازه خیز من کجایی آی کجایی

به چشمان سرمه ریز من کجایی آی کجایی