گزیده ای از تقی سیدی

آه جز آینه‌ای کهنه مرا همدم نیست       پیش چشمان خودت اشک بریزی کم نیست

 یک خود آزاری زیباست که من تنهایم           لذتی هست در این زخم که در مرهم نیست

 اشتیاقی به گشوده شدن این گره نیست        ورنه تنهایی من که گره‌اش محکم نیست

 من از این فاصله‌ها هیچ ندارم گله‌ای          هر چه تقدیر نوشتست بیفتد غم نیست

لذتی نیست اگر درد نباشد جانم             هیچ شوری به از این شور پس از ماتم نیست

 بی‌سبب درد که هم قافیه با مرد نشد        آدم بی‌غم و بی‌درد بدان آدم نیست

 تو نبین ساکت و آرام نشستم کُنجی        درد ناگفته زیاد است ولی محرم نیست

گاه گاهى با خودم نامهربانى میكنم       با خودم لج مى كنم با غم تبانى میكنم

مى نشینم چاى مى نوشم كنار پنجره      بى كسى هاى خودم را دیدبانى مى كنم

بی‌تفاوت می‌نشینیم از سر اجبارها      مثل از نو دیدن صد باره‌ی اخبارها

 خانه هم از سردی دل‌های ما یخ می‌زند        در سکوت ما، صدا می‌آید از دیوارها

 هر شبم بی‌تابی و بی‌خوابی و بی‌حاصلی       حال و روزم را نمی‌فهمند جز شب‌کارها

 دوستت دارم ولی دیگر نخواهم گفت چون        “دوستت دارم” شده قربانی تکرارها

 خنده‌های زورکی را خوب یادم داده‌ای     مهربان بودی ولیکن مثل مهماندارها

 گفت تا امروز دیدی من دلی را بشکنم ؟         بغض کردم ، خود خوری کردم ، نگفتم بارها

تو زخم مى زنى و شیوه ات لطافت نیست      بگو ، جواب محبّت مگر محبّت نیست ؟ 

نگو به تلخى این اتفاق عادت کن         که عشق حادثه اى مبتلا به عادت نیست

درون آینه غیر از خودت چه مى بینى ؟        تو هم شبیه منى هیچکس کنارت نیست

پر از گلایه ام اما به جبر خندانم         همیشه واقعیت ناشى از حقیقت نیست

برو سفر بسلامت ولى بدان از عشق           اگر که خیر ندیدى بدون علت نیست

فقط اجازه بده در نبودنت شب ها          کمى به فکر تو باشم اگر جسارت نیست

دل پیش کسی باشد و وصلش نتوانی     لعنت به من و زندگی و عشق و جوانی

تا پیش تو آورد مرا بعد تو را برد          قلبم شده بازیچه ی دنیای روانی

باید چه کنم با غم و تنهایی و دوری           وقتی همه دادند به هم دست تبانی 

در چشم همه روی لبم خنده نشاندم       در حال فرو خوردن بغضی سرطانی

آیا شده از شدت دلتنگی و غصه          هی بغض کنی ،گریه کنی ، شعر بخوانی ؟

دلتنگ تو ام ای که به وصلت نرسیدم        ای کاش خودت را سر قبرم  برسانی

می تواند که تو را سخت زمینگیر کند          درد یک بغض اگر بین گلو گیر کند 

اسمان بر سرم اوار شد ان لحظه که گفت          قسمت این است بنا نیست که تغییر کند 

گفت امید به وصل من و تو نیست که نیست        قصد کردست که یک روزه مرا پیر کند

گفت دکتر من و تو مشکلمان کم خونیست          خون دل میخورم ای کاش که تاثیر کند

در دو چشم تو نشستم به تماشای خودم         که مگر حال مرا چشم تو تصویر کند  

خواب دیدم که شبی راهی قبرستانم           نکند خواب مرا داغ تو تعبیر کند

مشت بر اینه کوبیدم و گفتم شاید          بشود مثل تو را اینه تکثیر کند

یکی رد شد شبیه او ، پر از ابهام و تردیدم          همین که دیدمش جا خوردم و ناگاه ترسیدم

به یک لحظه تمام خاطرات کهنه ام طی شد             زمین دور سرم گشت و  منم ارام چرخیدم

همان چادر ، همان هیبت ، همان چشمان پر شورش         تمام ارتفاعش را به چشمم در نوردیدم

همین که یادم امد خنده های بی مثالش را         نمیدانم چه شد بی اختیار از خویش خندیدم

دوباره حال نابی را درون سینه حس کردم      دوباره شعله ور گشته تنور سرد امیدم

ته کوچه به چپ پیچید و یک لحظه نگاهم کرد         مسیرم را عوض کردم درون کوچه پیچیدم

قدم را تند تر کردم رسیدم در کنار او       خودم  یادم نمی اید سوالی را که پرسیدم

حواسش پرت بود انگار چادر از سرش افتاد           خدایا کور میگشتم ولی او را نمیدیدم

جهان تاریک شد یک لحظه دیدم رقص چادر را          چو عطرش با نسیم امد منم در باد رقصیدم

همیشه در خیالاتم دلم مغرور و محکم بود          دو تار از موی او دیدم شبیه بید لرزیدم

عذابی میکشم وقتی به یادش باز می افتم         به او گفتم ببخشید و ولی خود را نبخشیدم

پشیمانی ندارد سود وقتی عاشقش باشی           نباید عاشقش میگشتم اما دیر فهمیدم

دلم گرفته دوباره در این هوای مزخرف             بیاد ان همه خنده به روز های مزخرف 

بیاد بودن با تو ولی نبودن با تو             بیاد ان گله هایت و ان صدای مزخرف

گرسنه بودم و ان دم به روح من تو خوراندی ز لقمه های حرامت از ان غذای مزخرف

خدا کند که نیفتد مسیرشان به هم ان دو            دو اشنای قدیمی ، دو اشنای مزخرف

به انقراض دچارم ولی هنوز نمردم            شبیه واژه طهران شبیه طای مزخرف

غرور له شده ی من کنار حس غرورت            چو طعم تلخی نعنا درون چای مزخرف 

چه ساده امدم از هر کجای قصه که بودم             به هر کجا که تو گفتی به هر کجای مزخرف

 رسیده اخر قصه بیین منو تو کجاییم               تو ابتدای خوشی ها ،من انتهای مزخرف 

 امید من به خدا بوده در مواقع طوفان              نبسته ام دل خود را به نا خدای مزخرف

 چه روز ها که دعا کرده ام به من برسی تو       هزار مرتبه توبه از ان دعای مزخرف

مثل يك كودك بد خواب كه بازيچه شده   خسته ام خسته تر از انكه بگويم چه شده

در خيالات بهم ريخته ى دور و برم   خيره بر هر چه شدم خاطره اى زد به سرم

مى روم چشم ترم را به زيارت ببرم   تا از آن چشم نظر باز شكايت ببرم

ناممان منتسبش بود نميدانستيم   جانمان در طلبش بود نميدانستيم

خبر آمد همه جا شعر تو را ميخواند   شعرمان ورد لبش بود نميدانستيم

قول دادم برود از غزل آتى من   لطف كن حرف نزن قلب خيالاتى من

مشكلت با من و احوال پريشانم چيست ؟   قلب من تند نرو صبركن آرام بايست

نفسم را به هواى نفسى تازه بگير   قد عاشق شدنم را خودت اندازه بگير

بخدا هيچ كسى مثل من آزرده نشد   مثل لب هاى تو انقدر ترك خورده نشد

هيچ كس مثل من از دست خودش شاكى نيست   از همين فاصله برگرد تو هم باكى نيست

فرق دارد دل من با دل تو عالمشان   در دهانم پر حرف است نمى گويمشان

به خودم سيلى سرخى زدم و دم نزدم   آن زمان كه همه فرياد زدند از غم شان

پشت وابستگى ام هست دليلى كه نپرس   منم و تجربه ى طعم اصيلى كه نپرس

حرف دل را كه نبايد بگذارى آخر    اين چه چشمان شروريست كه دارى آخر ؟

چشم تو روى من غم زده شمشير كشيد   قلب من ياد تو افتاد فقط تير كشيد

حمله ى قرنيه ها را نپذيرم چه كنم ؟      من اگر دست تو را سخت نگيرم چه كنم ؟

هر چه من مى كشم از اين دل نامرد من است   اين غزل ها همگى گوشه اى از درد من است

این قلب ترک خورده ی من بند به مو بود               من عاشق او بودم و او عاشق “او” بود

باشد که به عشقش برسد هیچ نگفتم                  یک عمر در این سینه غمش راز مگو بود

من روی خوش زندگی ام را که ندیدم                  هر روز دعا کرده ام ای کاش دو رو بود

عمر کم و بی همدم و غرق غم و بی تو          چاقوی نداری همه دم زیر گلو بود

من زیر سرم سنگ لحد بود و دلم خوش           که زیر سرش نرم شبیه پر قو بود