گزیده‌ای از تورج نگهبان

قسم به دلهای خسته خسته دلان-قسم به قلب شکسته خسته دلان-به آه بر لب نشسته خسته دلان

که من در این سینه جز غمی آشنا ندارم به دل همزبان ندارم-

از او جدا مانده ام در این رهگذر ز یارم نشان ندارم

ببین به شام بی ستاره ام ، نکرده چاره ام ، نگاه چاره سازی

نخوانده با نوای خسته ام ، نی شکسته ام ، نوای دلنوازی

ز حسرتم آه بی ثمر بر لب تا کی ، یارب تا کی؟

به خلوتم شام بی سحر یا رب تا کی ، امشب تا کی؟

شنیده ای ترانه حزینم؟ به نیمه شب کلام آتشینم؟

ز حسرتم آه بی ثمر بر لب تا کی ، یارب

بر تو و آن خاطر آسوده سوگند ….

 

غمگین چو پاییزم ، از من بگذر …شعری غم انگیزم ، از من بگذر

سر تا به پا عشقم ، دردم ، سوزم …بگذشته در آتش همچون روزم

بگذار ای بی خبر بسوزم … چون شمعی تا سحر بسوزم

دیگر ای مه به حال خسته بگذارم … بگذر و با دل شکسته بگذارم

بگذر از من تا به سوز دل بسوزم …آه ، در غم این عشق بی حاصل بسوزم

بگذر تا در شرار من نسوزی ، بی پروا در کنار من نسوزی …همچون شمعی به تیره شب ها

می دانی عشق ما ثمر ندارد ، غیر از غم ، حاصلی دگر ندارد…بگذر زین قصه ی غم افزا

 سوزم از آتش جدایی ای امید دلم کجایی

شب به یاد تو گذشت و سپیدۀ سحردمیده-چشم من بوده به راهت ولی نخفته تا سپیده

دمی با من نمانده، می گذری-به سوز دل نشانده، می گذری

نگاهم را نمی دیدی که موج آرزوها بود-اگر رازم نپرسیدی نگاه من که گویا بود

سوزان شرری ز نگه زده ای تو به جان-دیگر شده این دل من همه، سوز نهان

همره دل رفته ای از آشیانم نازنینا خدا نگهدار-همچو امید از بر من رفته ای آفرینا خدا نگهدار

تورج نگهبان

غم که با شادی، هم آغوشی نداره، گريه کن، گريه که خاموشی می آره

بذار امشب، نکنم اشکهام رو پنهون، کی می گه، مستی فراموشی می آره

دل سرد سرده، همه رنج و درده، چشمهام يه درياست، بس که گريه کرده 

 حالا که توی ابر چشمهام، بارون غم نهفته

توی شوره زار قلبم، گل های غم شکفته

بازم می خواد چشمهای من، مرواريد بارون کنه

غم تا می آد به خونمون، شهر رو چراغون کنه

آسمون قلب مرا، ابرای غم گرفته، گريه پنهونی، مگه دردهام رو درمون کنه

 رھگذار عمر سیری در دیاری روشن و تاریك- رھگذار عمر راھی بر فضایی دور یا نزدیك

 كس نمی داند كدامین روز میآید- كس نمی داند كدامین روز می میرد

 چیست این افسانه ھستی خدایا چیست- پس چرا آگاھی از این قصه ما را نیست

 صحبت از مھر و محبت چیست؟- جای آن در قلب ما خالی است؟

 روزی انسان بنده ی عشق و محبت بود- جز ره مھر و وفا راھی نمی پیمود

 چیست این افسانه ی ھستی خدایا چیست؟- پس چرا آگاھی از این قصه ما را نیست؟

تورج نگهبان

 بعد از تو هم در بستر غم می توان خفت-بعد از تو هم با دل سخنها می توان گفت

بعد از تو هم این سوز هجران -هرگز نمی آید به پایان

بی تو هم این عشق بی فرجام من شاید که پا برجا بماند یا نماند

بی تو هم دریای بی آرام غم شاید به طوفانم کشاند یا براند

من که رسوای دل هستم کی ز غم پروا کنم  -می روم عشق و وفا را در جهان رسوا کنم

دل به دریا می زنم   تا که دل دریا کنم-دل کی شود آزاد از این غم -فریاد از این دل داد از این غم

جز غم چه بود این عشق رسوا  – شد هستیم بر باد از این غم

 تو خراب من آلوده مشو ، غم این پیکر فرسوده مخور-قصه ام بشنو و از یاد ببر ، بهر من غصۀ بیهوده نخور

تو سپیدی من سیاهم ، خسته ای گم کرده راهم-تو به هر جا در پناهی ، من به دنیا بی پناهم

تو طلوع هر امیدی من غروبی نا امیدم-تو سپید و دل سیاهی ، من سیاه دل سپیدم

نه قراری نه دیاری که بر آن رو بگذارم-به چه شوقی به چه ذوقی دگر این ره بسپارم

چه امیدی به سپیدی که به رنگ شب تارم-گنه تو بی گناهی ، بی گنه غرق گناهم

تو طلوع هر امیدی ، من غروبی نا امیدم-شوق بودن بوده تنها اشتباهم اشتباهم

تورج نگهبان

 شیدای زمانم ، رسوای جهانم- بی دلبر و بی دل ، بی نام و نشانم

دامن مکش از من ، بنشین که نه شاید-  آن دل که سپردم ، دیگر بستانم

افسونگری ای افسانۀ من-افسانۀ دل دیوانۀ من- شوری و نویدی

 در تیرگی شبهای سیه- ای روشنی کاشانۀ من-  چون نور امیدی

شمعم که به جان می سوزم-  تا محفل دل افروزم-  افسانه منم ، افسانۀ عشقم

حال دل خود می دانم- گر لب ز سخن می دوزم-  دیوانه منم ، دیوانۀ عشقم

پروا از غمها نکنم- پروانه ام و پروا نکنم-  از آتش سوزان

من خود سر تا پا شررم-  آتش کم زن بر بال و پرم-  ای شمع فروزان

 یاران ز چه رو رشته الفت بگسستند-عهدی که روا بود دگر باره نبستند

آن  نادِمکان از سر اندیشه ندیدند-کاین بی خردان حرمت انسان بشکستند

ما را دگر از طعنه دشمن گله ای نیست-کان عهد که بستیم رفیقان بشکستند

افسوس همه سلسله داران بغنودند-وآن یکه سواران همه از پا بنشستند

ای قافله سالار کجائی که ببینی-دزدان همگی همره این قافله هستند

دردا در گنجینه به ما را بگشودند-اندوه، که بر دوست ره خانه ببستند

افسوس که کاشانه به دشمن بسپردند-آن قوم که بیگانه و بیگانه پرستند

تورج نگهبان

 شبامون آخ که چه تاریک و چه سرده- دلامون جای غمه لونه درده

 تورو بی من منو دور از تو گذاشته- چی بگم؟ با من و تو دنیا چه کرده؟

 آسمون با من و تو قھره دیگه- ھر کدوم از ما تو یک شھر دیگه

 تو دلم این ھمه غم جا نمی گیره- چی به جز غم داره این دل که اسیره

 گفتی از یاد می ره این غم ھا یه روزی- تو دلم ریشه دوونده دیگه دیره

 تو می گی نامه نوشتی نرسیده- از تو یک خط یا نشون ھیچکی ندیده

 منم امشب واسه تو نامه نوشتم- اما اشکام ھمه رو نامه چکیده

تورج نگهبان