گزیده ای از زویا زاکاریان

گریه کنم یا نکنم، حرف بزنم یا نزنم … من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم؟

با این سوال بی‌ جواب ، پناه به آینه می برم … خیره به تصویر خودم ، می پرسم از کی‌ بگذرم؟

یه سوی این قصه تویی‌،یه سوی این قصه منم … بسته به هم وجود ما، تو بشکنی ، من می شکنم

نه از تو می ‌شه دل برید، نه با تو می ‌شه دل سپرد … نه عاشق تو می ‌شه موند، نه فارغ از تو می ‌شه موند

هجوم بن بست رو ببین ، هم پشت سر ، هم رو به رو … راه سفر با تو کجاست،من از تو می پرسم بگو؟

من از تو می پرسم بگو،گریه کنم یا نکنم،حرف بزنم یا نزنم؟ … من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم؟

تو بال بسته ی منی‌،من ، ترس پرواز تو ام … برای آزادی عشق از این قفس من چه کنم؟

گریه کنم یا نکنم،حرف بزنم یا نزنم ؟… من از هوای عشق تو ، دل بکنم یا نکنم؟

گزیده ای از زویا زاکاریان

به تو گفتم!! … نگفتم؟!!

به تو گفتم منو عاشق نکن دیوونه میشم … منو از خونه آواره نکن بی خونه میشم

خطر کردی نترسیدی منو دلداده کردی … تو کردی هرچی با این ساکته افتاده کردی

دیگه از کوچهء من راهه برگشتن نداری … منم دوست و منم دشمن کسی جز من نداری

نگفتم دل من بی اعتباره … اگه عاشق بشه پروا نداره

نمی فهمه خطر این مرغ بیدل … قفس میشکنه میره تا ستاره

به تو گفتم اگه مستم کنی مثل پرنده … دیگه از من نپرس مستیه عاشق چون و چنده

چنان دلسوخته میزنم به اسمت زیر آواز … که آوازهء من راهه فرارتو ببنده

به تو گفتم!! … نگفتم؟!!

گزیده ای از زویا زاکاریان

میتونی بیشتر از این منو آزرده کنی … گل سرخ قلبمو، سرد و پژمرده کنی

میتونی خط بکشی، رو نشون و اسم من … از خودت دورم کنی،دور دور تا گم شدن

اما در خاطر تو،من موندگارم نازنین … تا غروب این زمین،تا طلوع واپسین

میتونی از یاد من،خودتو رها کنی … مثل گریه تو خودت،منو بی صدا کنی

میتونی دل بسپری،به فراموشیه من … رنگ حاشا بزنی،به غم تنها شدن

بیشتر از من چه کسی، تو رو دوست داشت و شناخت

چه کسی با سختیه،شب پاییز تو ساخت

می دونم پیشه همه، منو انکار می کنی … روشنی آیینه ام رو، تیره و تار می کنی

گزیده ای از زویا زاکاریان

دلم تنگه برای گریه کردن  … کجاست مادر؟! کجاست گهواره ی من؟

همون گهواره ای که خاطرم نیست همون امنیت حقیقی و راست

همون جایی که شاهزاده قصه همیشه دختر فقیر و می خواست

همون شهری که قد خود من بود … از این دنیا ، ولی خیلی بزرگتر

نه ترس سایه بود نه وحشت باد … نه من گم می شدم نه یه کبوتر

نگو بزرگ شدم ، نگو که تلخه ، نگو گریه دیگه به من نمی یاد

بیا منو ببر نوازشم کن ، دلم آغوش بی دغدغه میخواد

تو این بستر پاییزی مدفون که هر چی نفس سبزه بریده

نمیدونه کسی چه سخت موندن مثل برگ روی شاخه ی تکیده

ببین شکوفهِ دل بستگی هام چه قدر آسون تو ذهن باد می میره

کجاست آن دست نورانی و معجز؟ بگو بیاد و دستم رو بگیره

کجاست مریم ناجی، مریم پاک؟ … چرا به یاد این شکسته تن نیست

تو رگبار هراس و بی پناهی ، چرا دامن سبزش چتر من نیست

گزیده ای از زویا زاکاریان

گفتی برو گفتم به چشم، این بود کلام آخرین … گفتی خدا حافظ تو،گفتم همین؟ گفتی همین!

گریه نکردم پیش تو، با اینکه پر پر می زدم … با خون دل از پیش تو رفتم و باز نیومدم

بازی عشق تو رو جانانه باختم … مثل بازنده خوب مردانه باختم

همه ثروت من تحفه درویش … نفسم بود که به تو شاهانه باختم

لبخند آخرین من دروغ معصومانه بود … برای پنهان کردن داغ دل ویرانه بود

من مات مات از بازی شطرنج عشق میامدم … شاه مهره دل رفته بود … من لاف بردن میزدم

قلعه دل، اسب غرور، لشکر تار و مار عشق … دادم با ناز رخ تو این همه یادگار عشق

گفتم ببر هرچی که هست، رغیب جلد چیره دست … گفتی تو مغروری هنوز، با فتح این همه شکست

با فتح این همه شکست،بازی عشق تو رو جانانه باختم … مثل بازنده خوب مردانه باختم

همه ثروت من تحفه درویش … نفسم بود که به تو شاهانه باختم

گزیده ای از زویا زاکاریان

در پی آهوی عشق، صیادِ آواره شدم … تا کجا باید دوید؟ یا رب بیچاره شدم

من عقابم، شاهپر قله نشین بی شکست … ریشخند بچه آهویی به یکباره شدم

بال من بی سایه شد از بس که افتادم به خاک … کنج خانه مرغ بی پرواز و بیکاره شدم

من که از سی پارهء قرآن نخواندم یک کلام … پرپر عشقم چنان کردی که سی پاره شدم

صد هزار رحمت به تیر ناصواب دشمنم … اندکی مرهم، مداوا میکند زخم تنم

تیر بی انصاف عشق تو نشسته قلب من … کاریگر نیست هر چه مرهم من به این زخم میزنم

این حواس و هوش من با تو چه آسان میرود … پا به پای سایه ات عمرم شتابان میرود

گزیده ای از زویا زاکاریان

نگاه کن من چه بی پروا، چه بی پروا … به مرز قصه های کهنه می تازم

نگاه کن با چه سرسختی تو این سرما … برای عشق یه فصل تازه می سازم

یه فصل پاک، یه فصل امن و بی وحشت … برای تو که یک گلبرگ زودرنجی

یه فصل گرم و راحت زیر پوست من … برای تو که باارزش ترین گنجی

نگاه کن من به عشق تو چه لیلا وار … تن یخ بستهء پروازو می بوسم

بیا گرم کن منو با سرخی رگ هات … من اون رگ های پر آوازو می بوسم

تو رو می بوسم ای پاکیزهء عریان … تو روپاکیزه مثل مخمل قرآن

طلوع کن من حرارت از تو می گیرم … ظهور کن من شهامت از تو می گیرم

بیا ، هیچ کس مثل من و تو عاشق نیست … مثل ما عاشق و همسایه و همدم

بیا ، از شیشهء سخت و بلند عشق … مثل ارابهء نور رد بشیم با هم

نگاه کن ، من چه شبنم وار، چه شبنم وار … به استقبال دستای خزون می رم

هراسم نیست از این سرمای ویران گر … برای تو ، من عاشقانه می میرم

گزیده ای از زویا زاکاریان

 

تو نه بارونی ، نه شن باد …  تو نه مرهمی ، نه فریاد

 تو نه خسته ای ، نه همپا …  تو نه از غیری ، نه از ما

 تو نه بیرون ، نه درونی …  تو نه ارزون ، نه گرونی

 تو نه خاکی پوشش گنج …  نه یه مُهره روی شطرنج

 تو فقط هستی که باشی …  تو نه مرگی نه تلاشی

 نمی تونم … نمی تونم …  تو رو همصدا بدونم !

 تو یه روز سبزی یه روز زرد …  یه روز همدردی  یه روز درد

 اگه اشتباه می خونم …  بگو ، راست بگو ، بدونم

 تو کدوم رنگی ؟ کدوم بو ؟ …  اگه سکه ای کدوم رو ؟

 که نه ظلمت نه فروغی …  نه رکودی نه بلوغی

 نکنه حرفای خامم خاطر عزیزو آزرد …  نکنه اسم حقیرم توی کتابای تو خط خورد

گزیده ای از زویا زاکاریان

من، خالی از عاطفه و خشم، خالی از خویشی و غربت

گیج و مبهوت بین بودن و نبودن

عشق،آخرین همسفر من، مثل تو منو رها کرد

حالا دستام موندن و تنهایی و من

ای دریغ از من که بیخود مثل تو گم شدم، گم شدم تو ظلمت تن

ای دریغ از تو که مثلِ عکس عشق، داد میزنی تو آینه من

آه، گریه‌امون هیچ، خنده‌امون هیچ، باخته و برنده‌امون هیچ

تنها آغوش تو موند، غیر از اون هیچ

ای، ای مثل من تک و تنها، دستمو بگیر که عمر رفت

همه چی تویی، زمین و آسمون هیچ

ای دریغ از من که بیخود مثل تو گم شدم، گم شدم تو ظلمت تن

ای دریغ از تو که مثل عکس عشق، داد میزنی تو آیینه من

آه

گریه‌امون هیچ

خنده‌امون هیچ

باخته و برنده‌امون هیچ

تنها آغوش تو موند