گزیده ای از عطار

فَریدالدّین ابوحامِد محمّد عطّار نِیشابوری

دلم دردی که دارد با که گوید-گنه خود کرد تاوان از که جوید-

دریغا نیست همدردی موافق که بر بخت بدم خوش خوش بموید-

مرا گفتی که ترک ما بگفتی-به ترک زندگانی کس بگوید-

کسی کز خوان وصلت سیر نبود چرا باید که دست از تو بشوید-

ز صد بارو دلم روی تو بیند-ز صد فرسنگ بوی تو ببوید-

گل وصلت فراموشم نگردد وگر خار از سر گورم بروید-

غم درد دل عطار امروز-چه فرمایی بگوید یا نگوید

دریاب که رخت برنهادم-روی از عالم بدر نهادم-هم غصه به زیر پای بردم-هم پای به آن زبر نهادم

نایافته وصل جان بدادم-این نیز بر آن دگر نهادم-دریای غم تو موج می‌زد-من روی به موج در نهادم

ناگاه به درد غرق گشتم-یک گام چو بیشتر نهادم-گفتی سفری بکن که در راه-از بهر تو صد خطر نهادم

از خاک در تو برگرفتم-آن روی که در سفر نهادم-فراشی خاک درگه تو-با جانب چشم تر نهادم

خون خوردن جاودانه بی تو-قسم دل بی خبر نهادم-از خون سرشک من گلی شد-هر خشت که زیر سر نهادم

جز نام تو بار بر نیاورد-هر داغ که بر جگر نهادم-در آتش دل بتافتم گرم-از هر داغی که بر نهادم

بس مهر که از خیال رویت-بر مردمک بصر نهادم-آن چندان مهر تا قیامت-از بهر یکی نظر نهادم

بی او نظری فرید نگشاد-کین قاعده معتبر نهادم-

عزم عشق دلستانی داشتم-وقف کردم نیم جانی داشتم-صد هزاران سود کردم در دو کون-گر ز عشق تو زیانی داشتم

چون شدم با عشق رویش همنفس-هر نفس تازه جهانی داشتم-در صفات روی چون خورشید او-سر مگر بر آسمانی داشتم

لیک چون رویش بدیدم ذره‌ای-گنگ گشتم گر زبانی داشتم-مدتی پنداشتم کز وصل او-یا نصیبی یا نشانی داشتم

چون نگه کردم همه پندار بود-یا خیالی یا گمانی داشتم-با سر هر موی زلفش تا ابد-سرگذشت و داستانی داشتم

لیک دل پرغصه رفتم زیر خاک-قصهٔ دل چون نهانی داشتم-خواستم تا راز خود پنهان کنم-هر سرشکی ترجمانی داشتم

چون ندیدم خویش را در خورد او-این مصیبت هر زمانی داشتم-موج می‌زد درد و زاری چون رباب-گر رگی بر استخوانی داشتم

بر تن عطار هر مویی که بود-در خروشی و فغانی داشتم

کون = هستی و وجود.  سرشک = اشک؛   قطره.-رباب =شبیه تار

 

عزم آن دارم که امشب نیم مست-پای کوبان کوزه‌ی دردی به دست-

سر به بازار قلندر در نهم پس به یک ساعت ببازم هرچه هست-

تا کی از تزویر باشم خودنمای-تا کی از پندار باشم خودپرست-

پرده‌ی پندار می‌باید درید توبه‌ی زهاد می‌باید شکست-

وقت آن آمد که دستی بر زنم-چند خواهم بودن آخر پای‌بست-

ساقیا در ده شرابی دلگشای هین که دل برخاست غم در سر نشست-

تو بگردان دور تا ما مردوار-دور گردون زیر پای آریم پست-

مشتری را خرقه از سر برکشیم زهره را تا حشر گردانیم مست-

پس چو عطار از جهت بیرون شویم-بی جهت در رقص آییم از الست-

دلی کز عشق جانان دردمند است همو داند که قدر عشق چند است-

دلا گر عاشقی از عشق بگذر-که تا مشغول عشقی عشق بند است-

وگر در عشق از عشقت خبر نیست تو را این عشق عشقی سودمند است-

هر آن مستی که بشناسد سر از پای-ازو دعوی مستی ناپسند است-

ز شاخ عشق برخوردار گردی اگر عشق از بن و بیخت بکند است-

سرافرازی مجوی و پست شو پست-که تاج پاک‌بازان تخته بند است-

چو تو در غایت پستی فتادی ز پستی در گذر کارت بلند است-

بخند ای زاهد خشک ارنه ای سنگ-چه وقت گریه و چه جای پند است-

نگارا روز روز ماست امروز که در کف باده و در کام قند است-

می و معشوق و وصل جاودان هست-کنون تدبیر ما لختی سپند است-

یقین می‌دان که اینجا مذهب عشق ورای مذهب هفتاد و اند است-

خرابی دیده‌ای در هیچ گلخن-که خود را از خرابات اوفگند است-

مرا نزدیک او بر خاک بنشان که میل من به مشتی مستمند است-

مرا با عاشقان مست بنشان-چه جای زاهدان پر گزند است-

بیا گو یک نفس در حلقه‌ی ما کسی کز عشق در حلقش کمند است-

حریفی نیست ای عطار امروز-وگر هست از وجود خود نژند است-

کار بر خود سخت مشکل کرده‌ام-زانکه استعداد باطل کرده‌ام

چون به مقصد ره برم چون در سفر-در هوای خویش منزل کرده‌ام

راه خون آلوده می‌بینم همه-کین سفر چون مرغ بسمل کرده‌ام

گر گل‌آلود آورم پایم رواست-کز سرشکم خاک ره گل کرده‌ام

راه بر من هر زمان مشکلتر است-زانکه عزم راه مشکل کرده‌ام

عیش شیرینم برای لذتی-تلخ‌تر از زهر قاتل کرده‌ام

روی جان با نفس کم بینم از آنک-روح ناقص نفس کامل کرده‌ام

حاصل عمرم همه بی حاصلی است-آه از این حاصل که حاصل کرده‌ام

قصهٔ جانم چو کس می‌نشنود-غصهٔ بسیار در دل کرده‌ام

هست دریای معانی بس عظیم-کشتی پندار حایل کرده‌ام

سخت می‌ترسم ازین دریای ژرف-لاجرم ره سوی ساحل کرده‌ام

بیم من از غرقه گشتن چون بسی است-خویش را مشغول شاغل کرده‌ام

چون نمی‌یارم شدن مطلق به خویش-خویشتن را در سلاسل کرده‌ام

بر امید غرقه گشتن چون فرید-روی سوی بحر هایل کرده‌ام

بسمل =حیوانی که سر او را بریده باشند   –   سلاسل= سلسله

 

از پس پردهٔ دل دوش بدیدم رخ یار-شدم از دست و برفت از دل من صبر و قرار

کار من شد چو سر زلف سیاهش درهم-حال من گشت چو خال رخ او تیره و تار

گفتم ای جان شدم از نرگس مست تو خراب-گفت در شهر کسی نیست ز دستم هشیار

گفتم این جان به لب آمد ز فراقت گفتا-چون تو در هر طرفی هست مرا کشته هزار

گفتم اندر حرم وصل توام مأوی بود-گفت اندر حرم شاه که را باشد بار

گفتم از درد تو دل نیک شود، گفتا نی-گفتم از رنج تو دل باز رهد، گفتا دشوار!

گفتم از دست ستم‌های تو تا کی نالم-گفت تا داغ محبت بودت بر رخسار

گفتم ای جان جهان چون که مرا خواهی سوخت-بکشم زود وزین بیش مرا رنجه مدار

در پس پرده شد و گفت مرا از سر خشم-هرزه زین بیش مگو کار به من بازگذار

گر کشم زار و اگر زنده کنم من دانم-در ره عشق تو را با من و با خویش چه کار

حاصلت نیست ز من جز غم و سرگردانی-خون خور و جان کن ازین هستی خود دل بردار

چون که عطار ازین شیوه حکایات شنود-دردش افزون شد ازین غصه و رنجش بسیار

با رخ زرد و دم سرد و سر پر سودا-بر سر کوی غمش منتظر یک دیدار

خویش را چند ز اندیشه به سر گردانم-وز تحیر دل خود زیر و زبر گردانم-

دل من سوختهٔ حیرت گوناگون است-تا کی از فکرت خود سوخته‌تر گردانم-

چون درین راه به یک موی خطر نیست مرا پس چرا خاطر خود گرد خطر گردانم-

می نیاید ز جهان هم نفسی در نظرم-گرچه بسیار ز هر سوی نظر گردانم-

چون ز دلتنگی و غم در جگرم آب نماند  چند بر چهره ز غم خون جگر گردانم-

نیست در مذهب من هیچ به از تنهایی-گر بسی بنگرم و مسئله برگردانم-

نان خشکم بود و گر به تکلف بزیم  از دو چشم آب برو ریزم و تر گردانم-

آری ای دوست به جز دانهٔ خود نتوان خورد-خویش را فی‌المثل ار مرغ بپر گردانم-

تا کی از غصه و غم غصه و غم ای عطار-سر فرو پوش که سرگشته و سرگردانم-

در عشق قرار بی‌قراری است-بدنامی عشق نام‌داری است-چون نیست شمار عشق پیدا-مشمر که شمار بی‌شماری است

در عشق ز اختیار بگذار-عاشق بودن نه اختیاری است-گر دل داری تو را سزد عشق-ورنه همه زهد و سوگواری است

زاری می‌کن چو دل ندادی-تا دل ندهند کارزاری است-دل کیست شکار خاص شاه است-شاه از پی او به دوستداری است

شاهی که همه جهانش ملک است-در دشت ز بهر یک شکاری است-جانا بر تو قرار آن راست-کز عشق تو عین بی‌قراری است

آن را که گرفت عشق تو نیست-در معرض صد گرفتکاری است-وآن است عزیز در دو عالم-کز عشق تو در هزار خواری است

هر بی‌خبری که قدر عشقت-می‌نشناسد ز خاکساری است-وانکس که شناخت خرده‌ی عشق-هر خرده‌ی او بزرگواری است

پروانه‌ی توست جان عطار-زان است که غرق جان سپاری است

 

زین درد کسی خبر ندارد-کین درد کسی دگر ندارد-تا در سفر اوفکند دردم-می‌سوزم و کس خبر ندارد

کور است کسی که ذره‌ای را-بیند که هزار در ندارد-چه جای هزار و صد هزار است-یک ذره چو پا و سر ندارد

چندان که شوی به ذره‌ای در-مندیش که ره دگر ندارد-چون نامتناهی است ذره-خواجه سر این سفر ندارد

آن کس گوید که ذره‌خرد است-کو دیده‌ی دیده‌ور ندارد-چون دیده پدید گشت خورشید-از ذره بزرگتر ندارد

از یک اصل است جمله پیدا-اما دل تو نظر ندارد-در ذره تو اصل بین که ذره-از ذره شدن خبر ندارد

اصل است که فرع می‌نماید-زان اصل کسی گذر ندارد-عطار اگر زبون فرغ است-جان چشم زاصل بر ندارد-

عقل اندر کارسازی جهان-عشق اندر بی‌نیازی جهان

عقل دائم طالب صورت بود-عشق آتش در همه صورت زند

عقل اندر نیستی هست آمده-عشق اندر نیستی مست آمده

عقل نقاشی کند اندر جهان-عشق شهبازی کند در لامکان

عقل هر دم خانه آبادان کند-عشق هر دم خانه‌ها ویران کند

عقل را تقلید باشد دائماً-عشق گشته عارفان را رهنما

عقل اینجا پرده جوی شه شده-عشق دایم رازگوی شه شده

عقل دنیا را کند دایم سجود-عشق خورده غوطه اندر بحر جود

عقل اندر کار خود درمانده است-عشق صد اسرار حق برخوانده است

عقل در تقلید و تسبیح آمده است-عشق در توحید و تفرید آمده است

عقل اندر ناتمامی بازماند-عشق اندر کاردانی پیش راند

عقل اندر سرفرازی آمده است-عشق اندر بی‌نیازی آمده است

عقل اندر جستجوی قیل وقال-عشق شادی می‌کند از شوق حال

عقل اندر فصل صلح این جهان-عشق اندرذات پاک آن جهان

عقل گشته هر زمان نوعی دگر-عشق خود جز حق نداند پا و سر

عقل هر دم در دو رنگی آمده است-عشق محو دوست یک رنگ آمده است

عقل در تقلید خود کامل شده است-عشق از تشریف حق واصل شده است

عقل بنموده بصورت خویشتن-عشق رفته پیش حق از جان و تن

جوهر عشق است بحر لامکان-جوهر عشق است قائم در جهان

جوهر عشق است پیدا ونهان-حادث عشق است این هر دوجهان

جوهر عشق است دریای عظیم-جوهر عشق است رحمان و رحیم

جوهر عشق است ذات پاک حق-این کسی داند که دید آیات حق

چنین گفت آنکه پیر راستان بود    که او گویندهٔ این داستان بود

که چون از مرگ گل شش سال بگذشت       مگر بر شاه قیصر حال برگشت

سحرگاه اندر آمد حال او تنگ        فرو کردند از عمرش شباهنگ

ز پیری چون کمان شد پشت او را      جوانی رفت و پیری کشت او را

بخواند آنگه جهانگیر جهان را       بتخت خویش بنشاند آن جوانرا

بدو گفت ای گرامی تر زجانم       جهان خواهد ربودن از جهانم

جهان باد جوانی از سرم برد        بسر باری پسر را از برم برد

کنونم زندگانی رخت بربست           بسوی خاک رفتم باد در دست

دریغا عمرم از هفتاد بگذشت        چو گردی آمد و چون باد بگذشت

مرادر پیش کاری بس شگرفست         که راه من بدین دریای ژرفست

کنونم درجهان کاری نماندست        ز من تا مرگ بسیاری نماندست

ترا کار ای پسر اینست امروز       که چون خورشید باشی عالم افروز

اگر تو عدل ورزی همچو خورشید          جهانی عمر تو خواهند جاوید

اگر تو چون سلیمانی سرافراز            سر مویی ز موری سرمکش باز

بگفت این و دمش بگسست وجان رفت        بیک دم از جهان جاودان رفت

چو رفت از آب چون آتش فرو مرد         چراغ عمر او خوش خوش فرو مرد

چو قیصر را قیامت بر درآمد      بیک ره قامت عمرش سرآمد

همه اندام او از هم فروشد       برآمد جان و دل در غم فرو شد

فرو شد آفتاب اودر ایوان       برآمد ناله از ایوان بکیوان

شهی کو تیغ میزد همچو الماس       نهان کردند شخصش زیر کرباس

چو بربستند ناگاهش زنخدان       همه کار جهان اینجا ز نخ دان

چو زیر پنبه شد آن چشمهٔ نوش        برآورد آن ستم کش پنبه از گوش

چو در خاکش نهادند آب بردش                بزرگی رفت و خاکی کرد خردش

بسی جا ساخت، جای او زمین بود    بسی در تاخت و انجامش همین بود

چو آمد کوزهٔ عمرش فرو درد     نهنگ خاک ناگاهش فرو برد

بلندان بین که پست خاک گشتند      ز پستی و بلندی پاک گشتند

زمین چندانکه یک یک جای بینی        ز سر تا پای، سر تا پای بینی

چوپا و سر بسی بینی بره باز         ندانی سر ز پا آنجایگه باز

اگر از آهنی فرسوده گردی        وگرسنگی چو بید پوده گردی

اگر هستی تو چون خورشید مه روی        چو خورشیدت کند آخر سیه روی

اگر صاف جهانی دُرد گردی         وگر مرد بزرگی خرد گردی

ز مردم تابمردم ره بسی نیست         اگر مردت کسی اکنون کسی نیست

نخست از آب جو چون دست شویی       بچاه اندازو سر برنه چو گویی

کسی کز خویشتن گوید بسی او       چو مُرد آن خویشتن را دان کسی او

تحیّر را نهایت نیست پیدا         که یابد باز یک سوزن ز دریا

رهیست این راه بس بی حدّ وغایت      نه او را ابتدا ونه نهایت

نه از اول بود پیشان پدیدش      نه در آخر بود پایان پدیدش

فلک چون بی سر و بن دید این راه        سرش درگشت و پی گم کرد آنگاه

تو هم گردش بسی در پیش داری        چه میگویم که هم درخویش داری

همه عالم اگر بر هم نهادی       بنای جمله بر یکدم نهادی

دلت از عالمی چون خرّم آمد؟         که بنیاد همه بر ماتم آمد

بصد آویز عالم را چه داری          بگو تا واپسین دم را چه داری

نمیدارد ترا عالم که هستی       تو هم عالم مدار، از غم برستی

چرا در عالمی دل بسته داری         کزو غم در غمی پیوسته داری

بود هر ساعتت رنج و بلایی           که تا یک جو بدست آری ز جایی

بخون دل چو کوشیدی و مُردی                 چو مردی حسرت جاوید بردی

بود صد بار چون عمرت شد از دست     بسر باری حساب جوجوت هست

چرا این حرصت اندر جمع مالست       که گر اینجا وگر آنجا وبالست

همه دنیا سرابی مینماید      که چون شوریده خوابی مینماید

چو روزی چند بودی رخت برگیر       دلت بر تخته نه از تخت برگیر

اگر عشرت کنی صد سال پیوست        شوی چون خاک آخر باد در دست

ز دنیا گر چه نقشی نیست کس را        هوسناکان بسی اند این هوس را

اگرچه بی سر و بن شد بسی زو         نمیبینم برون رفته کسی زو

برین رفعت چودایم خانه خیزست          قویتر منصبی، شاهی گریزست

چو در هر خانهیی بینی شه انگیز        چرا شطرنج میبازی فرو ریز

زمین گر ملک تو آمد همه جای       مشو غرّه که از گاویست بر پای

تو آن ساعت که از مادر بزادی       بتنگ و بند جان کندن فتادی

چو در جان کندنی ای مانده در دام           منه جان کندنت را زیستن نام

سرافرازی مکن چندین که ناگاه           بزاری سرنگون مانی تو در چاه

چو در دنیا نمیگنجی تو از خویش       چگونه در لحد گنجی بیندیش

تکبر میکنی و می ندانی          که هستی گلخنی امّا روانی

اگر در میکشید این پوست از تو         چه ماند گلخنی ای دوست از تو

هر آن نعمت که در روی زمینست         نجاست میشود از تو یقینست

اگرچه همچو جان زردرخورتست          نجاست چیست تعبیر زرتست

چه جویی در زر و نعمت ریاست        که هر دو هست در عقبی نجاست

زهی طوفان آتش بار دنیا        زهی خواب پریشان کار دنیا

اگر زین خواب بیداری دهندت       دمی صد جان بدلداری دهندت

اگر در خواب دنیا خفته مانی      بروز رستخیز آشفته مانی

همه شب خاک بیزی با چراغی         ز دود و گرد بگرفته دماغی

ز بهر نیم جو زرکان حرامست     ز صد جان باز جویی تا کدامست

ترا آخر چو مطلوبی عزیزست       نه چون مطلوب مرد خاک بیزست

تو هم انگار مرد خاک بیزی       چرا یک شب خدا را بر نخیزی

نداری در همه عالم کسی تو         چرا برخود نمیگریی بسی تو

اگر صد آشنا در خانه داری       چو میمیری همه بیگانه داری

نیاید هیچکس در گور با تو          مگر مشتی مگس یا مور با تو

اگر فعلی بد و گر نیک کردی         بگرمیت بسوزد یا بسردی

بجوجو، آنچ دزدیدی مه و سال         بدزدند از تو موران در چنان حال

دمی جز تخم بیکاری نکاری       که تو جز خویشتن داری نداری

ز پندار و منیست آن رنج پیوست       فروآسود هر کو از منی رست

زلا باید که اول در سرایی        اگر خواهی که از الا برآیی

که گر مویی ز هستی بازداری        جهانی بت پرستی باز دادی

به آسانیت این اندوه ندهند       بدست کاه برگی کوه ندهند

گرت یک ذرّه این اندوه باید           صفای بحر و صبر کوه باید

اگر پیش از اجل یک دم بمیری         دران یک دم همه عالم بگیری

نشستن مرگ را کاری نه خردست        که هر کو مرگ را بنشست مردست

اگر آگه شوی ای مرد مهجور         که از نزدیک کی ماندی چنین دور

ز حسرت داغ بر پهلو نهی تو        سر تشویر بر زانو نهی تو

درین غم تا نمیری بر نخیزی        زخود چون دیو از مردم گریزی

چو بردی از بسی شیطان سبق تو           ز عشق خود نپردازی بحق تو

بخود غرّه شدن زین بیش تا کی        ترا زین ناکسی خویش تا کی

اگر شایستهیی راه خدا را          بکلّی میل کش چشم هوا را

چو نابینا شود چشم هوابین          بحق بینا شود چشم خدا بین

تو پنداری که در کار خدایی         تو پیوسته پرستار هوایی

برآی آخر دمی از چاه دنیا          بیندیش از سیاستگاه عقبی

کجا آن گاو قصّابست آگاه            که خون او بخواهد ریخت در راه

اگر آگاه بودی گاوازان کار          چو گنجشگی فرو ماندی ازان بار

تو خودغافل تری زان گاو بسته         که میدانی چنین فارغ نشسته

مرا باری ازین غم دل نماندست       ازین مشکلترم مشکل نماندست

مرا گویند خواهی گشت خاکی        که در پیشست هر یک را هلاکی

اگرچه خاک گشتن خوش نباشد        شدم راضی اگر آتش نباشد