گزیده ای از علیرضا بدیع

چه شب بدی است امشب ، که ستاره سو ندارد…… گل کاغذی است شب بو ، که بهار و بو ندارد

چه شده است ماه ما را ، که خلاف آن شب ، امشب…ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد ؟

به هوای مهربانی ، ز تو کرده روی و هرگز… به عتاب و مهربانی ، دلم از تو خو ندارد

ز کرشمه ی زلالت ، ره منزلی نشان ده… به کسی که بی تو راهی ، سوی هیچ سو ندارد

دل من اگر تو جامش ، ندهی ز مهر ، چاره… به جز آن که سنگ کوبد ، به سر سبو ندارد

به کسی که با تو هر شب ، همه شوق گفت و گو بود… چه رسیده است کامشب ، سر گفت و گو ندارد

چه نوازد و چه سازد ، به جز از نوای گریه… نی خسته یی که جز بغض تو در گلو ندارد

ره زندگی نشان ده ، به کسی که مرده در من… که حیات بی تو راهی ، به حریم او ندارد

ز تمام بودنی ها ، تو همین از آن من باش… که به غیر با تو بودن ، دلم آرزو ندارد

 

به سویم با لب خشک آمدی، با چشم تر رفتی… حلالم کن که از سرچشمه ی من تشنه تر رفتی

میان دلبران پابندی مهرت سرآمد بود… چه ها دیدی که با دل آمدی اما به سر رفتی

مگر با کوه خویشاوندی دیرینه ای داری؟… که هرچه بیشتر سویت دویدم، پیشتر رفتی

 تو را همشیره ی مهتاب می دانم که ماه آسا… به بالینم سر شب آمدی وقت سحر رفتی

تو با باد شمالی نسبتی داری؟ که همچون او… رسیدی بی صدا از راه دور و بی خبر رفتی

اسیرت کرده بودم فکر می کردم که عشق است این! … قفس را باز کردم دانه بگذارم که در رفتی

تو مرغ نوپری، زود ست جلد بام من باشی… خدا پشت و پناهت باد اگر بی من سفر رفتی

 

تو ماهی و من ، ماهی این برکه ی کاشی… اندوه بزرگی ست ، زمانی که نباشی!

آه از نفس پاک تو و ، صبح نشابور… از چشم تو و ، حجره ی فیروزه تراشی..

پلکی بزن ای ، مخزن اسرار ، که هر بار… فیروزه و یاقوت ، به آفاق بپاشی!

ای باد سبک سار! ، مرا بگذر و بگذار! … هشدار! ، که آرامش ما را ، نخراشی..

هرگز به تو دستم نرسد ، ماه بلندم! … اندوه بزرگی ست ، چه باشی.. چه نباشی..

غیر شیدایی مرا داغی به پیشانی نبود… من که پیشانی نوشتم جز پریشانی نبود

همدمی ما بین آدم ها اگر می یافتم… آه من در سینه ام یک عمر زندانی نبود

دوستان رو به رو و دشمنان پشت سر… هرچه بود آیین این مردم مسلمانی نبود

 خار چشم این و آن گردیدن از گردن کشی ست… دسترنج کاج ها غیر از پشیمانی نبود

 چشم کافرکیش را با وحدت ابرو چه کار؟… کاش این محراب را آیات شیطانی نبود

 من که در بندم کجا؟ میدان آزادی کجا؟… کاش راه خانه ات این قدر طولانی نبود…

این بار تو آتش شده ای؛ پنبه من اما… آلوده مکن ساحت دامن به من اما

 این فلسفه ی ساده ی عشق است که بخشید… سیبی به تو و حسرت چیدن به من اما

انداخته در گردش تقدیر دلم را… یک سینه نداده است از آهن به من اما

 دور از منی آن گونه که این برکه از آن ماه… نزدیک تری از رگ گردن به من اما

 از خرمن بر شانه رهایت نرسیده است… اندازه ی یک دانه ی ارزن به من اما

 تا ملک فنا بیشتر از چند قدم نیست… با این همه امشب بده مأمن به من اما …

خنجر از بیگانه خوردن سخت و درمان سختتر… نیشخند دوستان اما دوچندان سختتر

خنده هایم خنده ی غم، اشک هایم اشک شوق… خنده های آشکار از اشک پنهان سختتر

چید بالم را و درهای قفس را باز کرد… روز آزادیست از شبهای زندان سختتر

صبح گل آرام در گوش چنار پیر گفت: … هرکه تن را بیشتر پرورد، شد جان سختتر

مرگ آزادیست وقتی بال و پر داری، کنون… زندگی سخت است اما مرگ از آن سختتر

 

دلم شکست..کجایی که نوشخند زنی؟… به یک اشاره دلم را دوباره بند زنی؟

دوباره وصله ای از بوسه های دلچسب ات… برین سفال ترک خورده ام به چند زنی؟

اگر به دست تو باشد چه فرق این یا آن؟… دمی ضماد گذاری… دمی گزند زنی

مباد دود دل من به چشم غیر رود… مخواه بیشتر آتش درین سپند زنی

منم که پیش تو از بید سر به زیرترم… تویی که طعنه به هر سرو سربلند زنی

دوباره همهمه افتاده است در کلمات… که در حوالی این شعر دیده اند زنی

زنی که وصفش در این غزل نمی گنجد… زن از حریر..از ابریشم..از پرند..زنی..

 

در سرزمین من زنی از جنس آه نیست… این یک حقیقت است که در برکه ماه نیست

این یک حقیقت است که در هفت شهر عشق… دیگر دلی برای سفر رو به راه نیست

راندند مردم از دل پر کینه، عشق را… گفتند: جای مست در این خانقاه نیست

دنیا بدون عشق چه دنیای مضحکی‌ست… شطرنج مسخره‌ست زمانی که شاه نیست

زن یک پرنده است که در عصر احتمال… گاهی میان پنجره‌ها هست و گاه نیست

افسرده می‌شوی اگر ای دوست حس کنی… جز میله‌های سرد قفس تکیه گاه نیست

در عشق آن که یکسره دل باخت، برده است… در این قمار صحبتی از اشتباه نیست

فردا که گسترند ترازوی داد را،… آن‌جا که کوه بیشتر از پرّ کاه نیست،

سودابه روسپید و سیاووش روسفید… در رستخیز عشق کسی روسیاه نیست

 

چون طفل که از خوردن داروست پریشان… با دوست پریشانم و بی دوست پریشان

ابرو به هم آورده و گیسو زده بر هم… چون ابر که بر گنبد مینوست پریشان

مجموعه ی ناچیز من آشفته ی او باد… آن کس که وجودم همه از اوست پریشان

دست و دل من بر سر این سلسله لرزید… در جنگل گیسوی تو آهوست پریشان

آرامش دریای مرا ریخته بر هم… این زن که پری خوست… پری روست… پری شان …

با حوصله ی تنگ و دل سنگ چه سازم ؟… با دوست پریشانم و بی دوست پریشان

مباش در پی کتمان… که این گناه تو نیست… که عشق می رسد از راه و دل به خواه تو نیست

به فکر مسند محکم تری از این ها باش… که عقل مصلحت اندیش تکیه گاه تو نیست

مباد گوش به اندرز عقل بسپاری… فنا طبیعت عشق است و اشتباه تو نیست

سیاه بخت تر از موی سر به زیر تو باد! … هر آن که کشته ی ابروی سر به راه تو نیست

سیاه لشگر مویت شکست خورده مباد! … نشان همدلی انگار در سپاه تو نیست

کشیده اند دل شهر را به بند و هنوز… خیال صلح در این خیل رو سیاه تو نیست

هزار صحبت ناگفته در نگاه من است… ولی دریغ که این شوق در نگاه تو نیست