گزیده ای از فاضل نظری

ای بی وفای سنگدل قدرناشناس!     از من همین که دست کشیدی تو را سپاس

با من که آسمان تو بودم روا نبود    چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس

آیینه ای به دست تو دادم که بنگری    خود را در این جهان پر از حیرت و هراس

پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟   کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس

دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!    روزی به امر کردن و روزی به التماس

مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار    چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد…که تو رفتی و دلم ثانیه‌ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لب‌هایم…هرچه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

بی قرار توام و در دل تنگم گله‌هاست…آه بی‌تاب شدن عادت کم حوصله‌هاست

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر…هیچ‌کس هیچ‌کس این‌جا به تو مانند نشد

هرکسی در دل من جای خودش را دارد…جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند…تا فراموش شود یاد تو هرچند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من…مثل زخمی که لبش باز به لب‌خند نشد

هر چه آیینه به توصیف تو جان کند نشد…آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصه‌ عشقت گرهی باز کنم…به پریشانی گیسوی تو سوگند نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند…بلکه چون برده مرا هم بفروشند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها ،   عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

من آسمان پر از ابرهای دلگیرم …اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

من آن طبیب زمینگیر زار و بیمارم….که هر چه زهر به خود می دهم، نمی میرم

من و تو آتش و اشکیم در دل یک شمع….به سرنوشت تو وابسته است تقدیرم

به دام زلف بلندت دچار و سردرگم….مرا جدا مکن از حلقه های زنجیرم

درخت سوخته ای در کنار رودم من….اگر تو دلخوری از من، من از خودم سیرم

بگذار اگر این‌بار سر از خاک برآرم….بر شانه‌ی تنهایی خود سر بگذارم

از حاصل عمر به‌هدر رفته‌ام ای ‌دوست….ناراضی‌ام، امّا گله‌ای از تو ندارم

در سینه‌ام آویخته دستی قفسی را….تا حبس نفس‌های خودم را بشمارم

از غربت‌ام این‌قدر بگویم که پس‌از تو….حتی ننشسته‌ست غباری به مزارم

ای کشتی جان! حوصله کن می‌رسد آن‌روز….روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

نفرین گل سرخ بر این «شرم» که نگذاشت….یک‌بار به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار….تا دست خداحافظی‌اش را بفشارم.

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم….اصلن به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا….افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم….یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است….من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را….بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم.

بیقرار توام و در دل تنگم گله هاست….آه !بیتاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب ….دردلم هستی و بین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد ….بال وقتی قفس پرزدن چلچله هاست

بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است….مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله ی دوری و عشق….و سکوت تو جواب همه ی مسئله هاست

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج….حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

ای موی پریشان تو دریای خروشان….بگذار مرا غرق کند این شب مواج

یک عمر دویدیم و به جایی نرسیدیم…..یک آه کشیدیم و رسیدیم به معراج

ای کشتۀ سوزاندۀ بر باد سپرده…..جز عشق نیاموختی از قصه حلاج

یک بار دگر کاش به ساحل برسانی….صندوقچه ای را که رها گشته در امواج

مرا بازیچه‌ خود ساخت چون موسی که دریا را….فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را

نسیم مست وقتی بوی گل می‌داد حس کردم….که این دیوانه پرپر می‌کند یک روز گل‌ها را

خیانت قصه‌ی تلخی است اما از که می‌نالم؟….خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را

خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست….چه آسان ننگ می‌خوانند نیرنگ زلیخا را

کسی را تاب دیدار سرِ زلف پریشان نیست….چرا آشفته می‌خواهی خدایا خاطر ما را

نمی‌دانم چه افسونی گریبان‌گیر مجنون است….که وحشی می‌کند چشمانش‌آهوهای صحرا را

چه خواهد کرد با ما عشق؟ پرسیدیم و خندیدی….فقط با پاسخت پیچیده‌تر کردی معما را

مرگ در قاموس ما از بی وفایی بهتر است….در قفس با دوست مردن از رهایی بهتر است

قصه ی فرهاد دنیا را گرفت ای پادشاه….دل به دست آوردن از کشور گشایی بهتر است

تشنگانِ مِهر محتاج ترحم نیستند….کوشش بیهوده در عشق از گدایی بهتر است

باشد ای عقل معاش اندیش، با معنای عشق ….آشنایم کن ولی نا آشنایی بهتر است

فهم این رندی برای اهل معنا سخت نیست…دلبری خوب است، اما دلربایی بهتر است

هر کسی را تاب دیدار سر زلف تو نیست….اینکه در آیینه گیسو می گشایی بهتر است

کاش دست دوستی هرگز نمی دادی به من….« آرزوی وصل » از « بیم جدایی » بهتر است

به نسیمی همه راه به هم می ریزد             کی دل سنگ تو را آه به هم می ریزد   

 سنگ در برکه می اندازم و می پندارم          با همین سنگ زدن ، ماه به هم می ریزد

 عشق بر شانه هم چیدن چندین سنگ است           گاه می ماند و نا گاه به هم می ریزد

 انچه را عقل به یک عمر به دست آورده است               دل به یک لحظه کوتاه به هم می ریزد

 آه یک روز همین آه تو را می گیرد                   گاه یک کوه به یک کاه به هم می ریزد

هر روز ، جهان است و فرازی و نشیبی       این نیز نگاهی است به افتادن سیبی

 در غلغله جمعی و تنها شده ای باز        آن قدر که در پیرهنت نیز غریبی

 آخر چه امیدی به شب و روز جهان است            باید همه عمر خودت را بفریبی

 چون قصه آن صخره که از صحبت دریا        جز سیلی امواج نبرده است نصیبی

 آیینه تاریخ تو را درد شکسته است          اما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی !

اگر خطا نکنم، عطر عطرِ یار من است           کدام دسته گل امروز بر مزار من است

گلی که آمده بر خاک من نمی‌داند         هزار غنچه‌ی خشکیده در کنار من است

گل محمدی من، مپرس حال مرا          به غم دچار چُنانم که غم دچار من است

تو قرص ماهی و من برکه‌ای که می‌ خشکد          خود این خلاصه‌ی غم‌های روزگار من است

بگیر دست مرا تا ز خاک برخیزم             اگرچه سوخته‌ام، نوبت بهار من است

به شهر رنگ ها رفتيم گفتی زرد نامرد است           اگر رنگي تو را در خويش معنا كرد نامرد است

تو تصوير مني يا من در اين آيينه تكرارم؟               جهان آيينه ي جادوست زوج و فرد نامرد است

چه قدر از عقل مي پرسي چه قدر از عشق مي خواني          از اين باز آي نااهل است از آن برگرد نامرد است

نه سر در عقل مي بندم نه دل در عشق مي بازم           كه اين نامرد بي درد است و آن پر درد نامرد است

بيا پيمان ببنديم از جهان هم جدا باشيم        از اين پس هر که نام عشق را آورد،نامرد است

چنان رسم زمان ها از یاد برده ست نامم را  که دیگر کوه هم پاسخ نمی گوید سلامم را

به خون غلتیده ام در زخم خنجر ها و با یاران      وصیت کرده ام از هم نگیرند انتقامم را

قنوتم را کف دست شراب انگاشتند اما    من آن رندم که پنهان می کنم در خرقه جامم را

سر سجاده ام بودم که گیسوی تو در هم ریخت    نظرهای حلال و آرزو های حرامم را

فراموشی حریری از غبار افکنده بر سنگی     از این پس می نوازد عطر تنهایی مشامم را