گزیده‌ای از فریبا صفری‌ نژاد

فریبا صفری‌ نژاد

مــرا در راه آوردی و خـود از راه در رفـتـی…خبـر دادی بـیـا یـک روز اما بی خبـر رفـتـی

قـرار این بود با هم همسفـر باشیـم اما تـو…سفر کردی از این ویرانه و بی همسفر رفتی

نـدارد جام مـن گنجایـش دریـای عشقـت را…مـرا پر کردی و جوشیدی و یکبـاره سر رفتی

پـی سـیـرابـی از مـرداب جانـم آمـدی امـا…مرا در خویش خشکاندی و خود لب تشنه تر رفتی

بگو تا لااقل پشت سر تـو کاسه ی چشمم…بـریـزد آب بـا امـیـد بـرگـشـتـت اگـر رفـتـی؟!

فریبا صفری‌ نژاد

من با خیالت دلخوشم،از خواب بیدارم مکن…محروم از رویای خود،در این شبِ تارم مکن

در عشقِ تو دیوانه ام،با خویش هم بیگانه ام…از اینکه هستم بیشتر،دیگر گرفتارم مکن

من بی تو یعنی مردگی،آوارگی سرخوردگی…مانند برجی بی رمق،بر خویش آوارم مکن

باید فراموشت کنم یا رو به آغوشت کنم…بین دوراهی باز هم گمراه و ناچارم مکن

با اخم های نا به جا هر لحظه هر دم هر کجا…اینقدر تشویشم مده اینقدر آزارم مکن

رویای شیرینِ مرا با تلخ کامی زهر کن…با خشم ویرانم کنُ با چشم انکارم مکن

در این شبِ بی خانگی،با تکیه بر دیوانگی سر میکنم با زندگی،ای عشق هشیارم مکن

فریبا صفری‌ نژاد

من که ام؟ بیگانه ای با نام خویش…غرقه ای در بحرِ بی آرام خویش

کودکی جا مانده از عمری که رفت…قهرمان قصه ی ناکام خویش

خسته از درد حقیقت، از دروغ…در پی دنیایی از اوهام خویش

ناگزیر از زندگی در نیستی…شاهدِ تقویمِ بی ایام خویش!

مست ِ تیپاخورده ای که می خورد…شوکرانی تلخ را از جام خویش

قاتلی مقتول، در زندان ِ خود!…بی سرآغازی پی ِ انجام ِ خویش

داغداری که رها از کینه اش…می شود یک روز، با اعدامِ خویش!

تو دادی باز با من دست امشب…تو دادی باز با من دست امشب

چقدر  این دستها گرمست امشب…من آن رودم که در یک بستر پاک

به دریای تنت پیوست امشب…برای دیدن خوشبختی ما

اتاق خواب بیدار است امشب…چه فرقی میکند دیگر چه هستم

اگر هشیار اگر سرمست امشب…به قدر خویش خوشبختم که دانم

تو را دارم، تورا دربست امشب

فریبا صفری‌ نژاد

فریبا صفری‌ نژاد

بـایـد از تــو از خـیـال خـام تــو هـجـرت کنـم…می روم تا اینکه خود را از غمـت راحت کنـم

مهلـت دل کنـدن از تـو نیست اما شک نکـن…دست برمی دارم از عشقـت اگر فرصت کنـم

ما نه هم نسبت ، نه هم قسمت ، نه حتی هم زبان…تا به کی بایـد بمـانـم ؟ تا به کی غیـرت کنـم ؟

تـا کـجـا بـایـد تــو را بـا ایـن و آن؟ نـامـهـربـان!…تا به کـی بایـد تـو را با دیگـران قسمـت کنـم؟

با همه آزادگی چشمـم به مـال دیگـری ست…تـا بـه دسـتـت آورم بـایـد تــو را غـارت کـنـم ؟

ما دو هم آغوش؟ دو همدل؟ دو هم…چه؟ واژه ای…نیست تا گاهی تـو را با خویش هم نسبت کنم

عاقـبـت از تــو شـبـی صـرف نـظـر خـواهـم کرد…از هـوای تــو از ایـن شـهـر سـفـر خـواهـم کـرد

گرچه سخت است بریدن ، نفسی باکم نیست…مـن کـه اهـل خـطـرم بـاز خـطـر خـواهـم کـرد

نـه فـقـط از تــو کـه از هـر چـه کـه دارم حتـی…از دلــم بـا دلـــی آرام گـــذر خــواهــم کـرد

تـا دگـر بــار گــرفــتـــار فـریــبـــم نــکــنــی…از تــو و سایـه و عـکـس تــو حـذر خـواهـم کرد

می روم هرچه شود بـدتـر از این ممکـن نیست…پس از این بی تـو به یک خاطره سر خواهم کرد

مـن بـه یـک درصـد مـهـری کـه حـرامـت کردم…در دل سـخـت تـریـن سـنـگ اثـر خـواهـم کرد !

فریبا صفری‌ نژاد

ای که پایـت بسته شد یک عمـر با زنـجـیـر من…مـگـذر از عـشـق من امـا بـگـذر از تـقـصـیـر من

می تــراود از نـگـاهــت جــذبــه هـای زیـسـتـن…ای که تـسـکـیـنـی بـه زخـم خـاطـر دلـگـیـر من

دلخوشم با عکـس خـود امـا نـه در این قـاب ها…چشـم در چشم تـو زیـبـا می شود تـصـویـر من

سـرنـوشــت مــا بـه هــم پــیــونــد دارد تـا ابــد…ای که از فردای خـوش تـنـهـا تـویـی تـعـبـیـر من

بخت من سبـز است در این خانه با خورشیـد تـو…از تـو مـردی مـهـربـان تـر نـیـسـت در تـقـدیـر من

ای اسـیــر سـرنـوشـت تـیـره ی فـرزنـد خـویـش…می هـراسـم از زمـانـی کـه مـگـر بـا تـیـر من!

بـی تـو دارد می رود از دسـت روح مـرده ام…بی قرارم ، ناامیدم ، خسته ام ، افسرده ام

دلخورم از خویش از احساس این دلبستـگی…بی کـلـیـد دلـگـشـایـی در دل سـرخـورده ام

داده ام از دست دستی را که برمی داشت گاه…بـار سـنـگـیــن غـمـی جـانـکـاه را از گـرده ام

با گـذشتـن از تـمـام آنچه بـود و آنچه نیسـت…شـک مـکـن از تـو خـودم را بـیـشـتـر آزرده ام

در قمـاری با دو سر حسرت به سختی باختـم…بـا دلـی غـرق شـکـسـتـن از غــرور ِ بـرده ام!

فریبا صفری‌ نژاد

آه از ایـن آه ، اگـر بــاز بـه جـایـی نـرسـد…این دل عـاشـق پـــرواز بـه جـایـی نـرسـد

در هـوای تـو کبوتـر شدنم، اوج خطـاسـت…آسمـانی که در آن، بـاز به جایـی نـرسـد!

بـارهـا سـوخـتـم و سـاخـتـم و دم نــزدم…تـا مـگـر آتــش ایـن راز بـه جـایـی نـرسـد

تـو بـه جادوی کدامیـن نـفـس آمیختـه ای…که به پـیـکـار تـو، اعجـاز به جایی نرسـد؟

بـیـن مـا روح خـزان فاصـله انداخته است…تـا بـهـار مـن و تــو بـاز بـه جایـی نـرسـد!

تـازه بـودم ، تــو ولـی زود تـمـامـم کـردی…تا من، این نقطه ی آغـاز، به جایی نرسد

دوست دارم که در تـو شعر شوم، دوست دارم تـو دفترم باشی

شهـریـارم شـوی گـلـت بـاشـم ، یـا نـه اصـلا تـو اخـتـرم باشی

شهره ی شهرمان شوی در عشق ، مطلع نـاب هر غزل باشی

دوسـتـانـم اگـر چـه بـسـیـارنـد ، تــو ولـی یــار و یــاورم باشی

دوسـتـم داری و نمی گـویـی ، دوسـتـت دارم و نمی دانـی

دوستی نه ، زیاد جالب نیست ، دوست دارم که همسرم باشی

خسـتـگـی را بـگـیـرم از دنـیـات ، دائـمـا فـکـر شـادیـت بـاشـم

شانـه ات تـکـیـه گـاه مـن باشـد ، حس ِ گرمـای بـستـرم باشی

شـب بـیـایـم پرستشـت بکـنـم ، نـذر چشمـت کنـم غـزل هـا را

عـشـق اول نـبـودی امـا کـاش ، عـشـق مـوعـودِ آخـرم بـاشی

سخت تر می کشم به آغوشت ، عطر من می دود به تن پوشت

وقـت هـایـی کـه گـیـج ِ تـردیـدم ، دوسـت دارم تــو بـاورم باشی

زنـدگـی مـان شکـار فـرصـت هاست ، لـذت استـفـاده از لحـظـه

دوسـت دارم تــو را و می خـواهــم ، مـردِ فـردای بـهـتـرم باشی

مـایـلـی شـب که خانـه می آیـی ، هـمـه جـا رد بـودنـم باشـد؟

وااای فـک(ر) کن چقـدر میچسبـد ، تـوی دیوانـه شوهـرم باشی

فریبا صفری‌ نژاد

هـم نشیـنـی یا هـم آغـوشـی؟ چه فرقی می کنـد؟…با تـو نـفـس نـور و خـامـوشـی ، چه فرقی می کنـد؟

مـن تــو را بـا چشـم دل عـمـری تـمـاشـا کـرده ام…دلـبـری در هـر چـه می پـوشی چه فرقی می کنـد؟

حـافـظـه بـی نـعـمـت یــادت ز یــادم می رود…بی تــو هـر یــاد و فـرامـوشـی چه فـرقی می کنـد؟

جـام مـن را پـر کـن حـتـی از صـدای ریـخـتـن…با که می ریزی؟چه می نوشی؟چه فرقی می کند؟!

بـا صــدایــت هـم بـه اوج آن چـه بـایــد می رسـم…حـس تـو بـا گـوش یـا گـوشـی چه فـرقی می کنـد؟!

دیده ام در روی زیبای تو روی عشق را…باز در من زنده کردی،آرزوی عشق را

داغ از آتشفشان سینه جاری شد به اشک…تا بگیرم من در این آتش وضوی عشق را

گل نمی داند که داغ و درد و دود و سوز چیست…عود می داند که دارد رنگ و بوی عشق را

از نسیم صبح باید سر هستی را شنید…تا نفهمد خفته ای راز مگوی عشق را…

عاشقی لطفی ست ارزانی به دل های بزرگ…ای دل کوچک مبادا آبروی عشق را…؟!

فریبا صفری‌ نژاد

نمی خواهم تو را دربند ، می خواهم رها باشی…تمامت میکنم تا در دلم بی انتها باشی

میان عقل تو تا این جنون فرسنگها راه ست…تو با منطق تر از آنی که مرد ماجرا باشی!

مکن با آتشم یازی، که می سوزی ،که می بازی…نداری تاب راهی را ،که با من پابه پا باشی

من اهل عشقم و در عالمت هرگز نمی گنجم…تویی که عاشق آنی که اهل ادعا باشی

چه می بینند و می بندند بر من…؟! با همین خوش باش…که تنها مثل یک تهمت ،اگرچه ناروا باشی!

تو با من سرد و بی جانی،تو تنها عاشق آنی…که پیش دیگران جشن و …برای من عزا باشی!

رهایت میکنم در نیمه ی این راه بی پایان……که سهم کوچک دنیای دختر بچه ها باشی!

ای کاش در عمق وجودت ریشه می کردم…یک روز خود را حاکم این بیشه می کردم

تا باشم از این پس تمام عمر دلدارت…ای کاش می شد دلبری را پیشه می کردم

عقل تو را می بردم و از هوش می رفتم…بی انکه در کار دلم اندیشه می کردم

تا کوه غم را از سر راه تو بر دارم…ای کاش می شد دست خود را بیشه می کردم

من تشنه ی خون تمام عاشقان تو…بودم ولی….خون تو را در شیشه می کردم!!!

فریبا صفری‌ نژاد