گزیده ای از فیض کاشانی

محصول عمر خود را در کار خویش کردم

یک پرتو از جمالت در کار و حاصلم نه

عشق  آمد  و  عقل  را  بِدَر  کرد  !     فرزند  نگر   چه  با  پدر  کرد !

بس  عیب  نهفته   بود  در  عقل     عشق آمد  و  جمله  را  هنر  کرد

آنها   که  غمِ تو   کرد  با  من      کس را  نتوان  از  آن  خبر  کرد

گفتم   که  کنم  به  صبر    چاره       کارم را   چاره   خود    بتر    کرد

کی  صبر   کند  علاجِ   عاشق         باید   سد   و   چارهٔ    دگر   کرد

هر   کو   به  غمِ  تو   شد    گرفتار        از  کشورِ  عافیت   سفر   کرد

جز   نقشِ   خیالِ   تو    نگنجد           غم  را  باید  زِ  دل   بدر   کرد

پشتِ  فلک  از  غمِ  تو  خم  شد ؟      یا  نالهِ  من  در  او  اثر  کرد؟

شرحِ غمِ عشق، پیمان می¬گفت        یاری  چو   نیافت،  مختصر  کرد

عشق است اصل بندگی من بنده و مولای عشق…عشق است آب زندگی من بنده و مولای عشق

برتر ز جان دان عشق را مشمار آسان عشق را…مفروش ارزان عشق را من بنده و مولای عشق

عشق است جان جان جان از عشق شد پیدا جهان…عشق است پیدا و نهان من بنده و مولای عشق

جنت سرای عشق دان دوزخ بلای عشق دان…جانرا فدای عشق دان من بنده و مولای عشق

عالم برای عشق دان آدم قبای عشق دان…خاتم لقای عشق دان من بنده و مولای عشق

عشقاست چون شیر ژیان عشقاست چون ببردمان…عشقست نادر پهلوان من بنده و مولای عشق

مشمار منکر عشق را هشیار بنگر عشق را…بازیچه مشمر عشق را من بنده و مولای عشق

نزدیکش آئی گم شوی چون قطره در قلزم شوی…در آتشش هیزم شوی من بنده و مولای عشق

جان موجه دریای عشق دل گوهر یکتای عشق…سر کاسه صهبای عشق من بنده و مولای عشق

سر مطبخ سودای عشق جان محفل غوغای عشق…دل جای های های عشق من بنده و مولای عشق

کار من و تدبیر عشق سعی من و تقدیر عشق…حلق من و زنجیر عشق من بنده و مولای عشق

فخر من از بالای عشق از همت والای عشق…وز کبر و استغنای عشق من بنده و مولای عشق

من عاشق سیمای عشق من واله و شیدای عشق…من چاکر و لالای عشق من بنده و مولای عشق

دست منست و پای عشق کرد منست ورای عشق…فیض است و استیلای عشق من بنده و مولای عشق

دل بستم اندر مهر او تا او برای من شود…بیگانه کشتم از دو کون تا آشنای من شود

مهرش بجان میکاشتم تا بر دهد مهر و وفا…دردش بدل می داشتم کاخر دوای من شود

او را سرا پا من نخست مهر و وفا پنداشتم…کی گفتمی کان بی وفا جور و جفای من شود

پروردم آن بالا بناز تا کش شبی در بر کشم…کی این گمان بردم که او روزی بلای من شود

گفتم نخواهد کرد او بر من کسی را اختیار…کی گفتم او را مدعی آخر بجای من شود

گشتم بدل خار غمش کارد گل شادی ببار…در خاطرم کی میخلید کو غم فزای من شود

گفتم تواند بود فیض در خدمتت بندد کمر…گفتا شود تاج سران گر خاک پای من شود

چو بی یادم نمیباشی مرا بی‌یاد خود مگذار…بیاد خود کن آبادم که بی‌یاد تو ویرانم

دلی دارم پراکنده که هر جزویش در جائیست…بده جمعیتی یا رب که دارد دل پریشانم

دلی دارم که میدارد مرا از خویشتن غافل…چو غافل میشوم از خویش بازیگاه شیطانم

دلی دارم که میخواهد مرا از من جدا سازد…از این خواهش جدا سازش که از خود فصل نتوانم

گفتم رخت ندیدم گفتا ندیده باشی…گفتم ز غم خمیدم گفتا خمیده باشی

گفتم ز گلستانت گفتا که بوی بردی…گفتم گلی نچیدم گفتا نچیده باشی

گفتم ز خود بریدم آن باده تا چشیدم…گفتا چه زان چشیدی از خود بریده باشی

گفتم لباس تقوی در عشق خود بریدم…گفتا به نیک نامی جامه دریده باشی

گفتم که در فراقت بس خوندل که خوردم…گفتا که سهل باشد جورم کشیده باشی

گفتم جفات تا کی گفتا همیشه باشد…از ما وفا نیاید شاید شنیده باشی

گفتم شراب لطفت آیا چه طعم دارد…گفتا گهی ز قهرم شاید مزیده باشی

گفتم که طعم آن لب گفتا ز حسرت آن…جان بر لبت چه آید شاید چشیده باشی

گفتم بکام وصلت خواهم رسید روزی…گفتا که نیک بنگر شاید رسیده باشی

خود را اگر نه بینی از وصل گل بچینی…کار تو فیض اینست خود را ندیده باشی

گفتم مگر ز رویت زاهد خبر ندارد…گفتا که تاب خورشید هر بی بصر ندارد

گفتم بکوی عشقت پایم بگل فرو شد…گفتا که کوچه عشق راهی بدر ندارد

گفتم سرای دل را ره کو و در کدام است…گفتا بدل رهی نیست این خانه در ندارد

گفتم تو گوی خوبی از دلبران ربودی…گفتا که مادر دهر چون من پسر ندارد

گفتم که بر فلک هست خورشید و ماه تابان…گفتا که همچو روئی شمس و قمر ندارد

گفتم رهی بکویت بنمای اهل دل را…گفتا که راه عشقست راهی دگر ندارد

گفتم که از غم تو تا چند زار نالم…گفتا که در دل ما زاری اثر ندارد

گفتم که فیض در عشق از خویش بیخبر شد…گفتا کسیست عاشق کز خود خبر ندارد

گفتم : كه روی خوبت ، از من چرا نهان است …گفتا : تو خود حجابی ، ورنه رخم عیان است !

گفتم : كه از كه پرسم ، جانا نشان كویت ؟ …گفتا : نشان چه پرسی ، آن كوی بی نشان است !

گفتم : مرا غم تو خوشتر ز شادمانی …گفتا : كه در ره ما ، غم نیز شادمان است !

گفتم : كه سوخت جانم ، از آتش نهانم …گفت : آنكه سوخت او را ، كی ناله یا فغان است !

گفتم : فراق تا كی ؟ گفتا : كه تا تو هستی …گفتم نفس همین است ؟ گفتا : سخن همان است !

گفتم : كه حاجتی هست ، گفتا : بخواه از ما …گفتم : غمم بیفزا ، گفتا كه رایگان است !

گفتم : زفیض بپذیر ، این نیمه جان كه دارد …گفتا : نگاه دارش ، غم خانه تو جان است !

گفتمش دل بر آتش تو کباب …گفت جانها زماست در تب و تاب

گفتمش اضطراب دلها چیست…گفت آرام سینه های کباب

گفتمش اشک راه خوابم بست …گفت کی بود عاشقانرا خواب

گفتمش بهر عاشقان چکنی …گفت بر گیرم از جمال نقاب

گفتمش پرده جمال تو چیست …گفت بگذر زخویشتن در ایاب

گفتمش تاب آن جمالم نیست …گفت چون بی تو گردی اری تاب

گفتمش باده لب لعلت …گفت از حسرتش توان شد آب

گفتمش تشنهٔ وصال توام …گفت زین می کسی نشد سیراب

گفتمش جان و دل فدا کردم …گفت آری چنین کنند احباب

گفتمش مرد فیض در غم تو …گفت طوبی لهم و حسن مآب

گفتم چه چاره سازم با عشق چاره سوزت …گفتا که چاره آورد این کارها بروزت

گفتم که سوخت جانم در آتش فراقت …گفتا که کار خامست باید جفا هنوزت

گفتم زسوز هجران آمد مرا بلب جان …گفتا که سازی آخر سربرکند زسوزت

گفتم تموز هجران در من فکند آتش …گفتا بهار وصلی آید پس از تموزت

گفتم که با سگانت دیریست آشنایم …گفتا بلی ولی من نشناختم هنوزت

گفتم که نیست جایز از عاشقان بریدن …گفتا که ما معافیم از جان لایجوزت

سربسته حیرت افزود آیا چها کند باز …با اهل دانش ای فیض گرحل شود رموزت

دل برد از من کرد سیه موی…بسته کمر من در کمند گیسویش

از حد چو بگذشت ایام هجرش…در خفیه رفتم تا بر سر کوش

گفتم وصالت گفتا رخ دوست…تا وقتش آید اکنون تو میکوش

گفتم نگاهی گفتا که زود است…چندی بحسرت خون جگر نوش

گفتم که لطفی گفتا که خامی…در دیگ قهرم یکچند میجوش

گفتم که زلفت زد راه دینم…گفتا چه دینی پر زهد مفروش

گفتم که خون شد دل در غمت گفت…در یاد ما کن دل را فراموش

گفتم که هجرت بنیاد ما کند…گفتا که ای فیض بیهوده مخروش

رفتم که دیگر حرفی بگویم…بر لب زد انگشت یعنی که خاموش

رنجیده از من میگذشت گفتم چه کردم جان من…گفتا ز پیشم دور شو دیگر بگرد من متن

از ما شکایت می‌کنی سر را حکایت می‌کنی…ما را سعایت میکنی از عشق ما خود دم مزن

تو مرد عشق ما نهٔ جور و جفا را خانهٔ…تو قابل اینها نهٔ دعوی مکن عشق چو من

ز اندوه و غم دم میزنی بر زخم مرهم مینهی…دل میکنی از غم تهی دل از وصال ما بکن

کردند مشتاقان ما در راه ما جانها فدا…تو میگریزی از بلا آسوده شو جانی مکن

گفتم سرت گردم بگو از هرچه من کردم بگو…ای چارهٔ دردم بگو دل کن تهی ز اندوه من

بد کردم و شرمنده‌ام پیش تو سرافکنده‌ام…خوی ترا من بنده‌ام تیغ جفا بر من مزن

ازتوچسان‌بتوان‌گسیخت وزتوچه‌سان بتوان‌گریخت…خون مرا باید چو ریخت اینک سرم گردن بزن

از فیض دامن در مکش از چاکر خود سر مکش…بر لوح جرمش خط بکش بر آتش دل آب زن

گر نگذری از جرم من جان من آن تست و تن…تیغی بکش بر من بزن منت بنه بر جان من

اگر ساغر دهد ساقی ازین دست…بیک پیمانه از خود میتوان رست

حریفانرا چه حاجت با شرابست …اشارتهای ساقی میکند مست

چه لازم روی از مادر کشیدن …بمژگان هم دل ما می توان خست

به بستن من خوشم تو با شکستن …بنو هر لحظه عهدی میتوان بست

خوشا آن دل که از اغیار ببرید …خوشا آن جان که از جز یار بگسست

خوشا آن دل که با دلدار آمیخت …خوشا آن جان که با جانانه پیوست

خوش آن کو از سر کونین برخواست …بخلوت خانة توحید بنشست

بامید تو افکندند بسیار …نیامد جز مرا این صید در شست

بلندی می تواند کرد بر چرخ …کسی کاو نزد تو چون فیض شد پست

بده پیمانه سرشار امشب …مرا بستان زمن ای یار امشب

ندارم طاقت بار جدائی …مرا از دوش من بردار امشب

نقاب من زروی خویش برگیر …برافکن پرده از اسرار امشب

زخورشید جمالت پرده بردار …شبم را روز کن ای یار امشب

بیا از یکدیگر کامی بگیریم…فلک در خواب و ما بیدار امشب

شب قدر و ملایک جمله حاضر…مهل ساقی مرا هشیار امشب

از آن لب شربت بیهوشیم ده …مرا با خویشتن مگذار امشب

ببویت دم بدم از جارود دل …قرار دل تو باش ای یار امشب

بسی محنت که از هجرانکشیدم …دلم را باز ده دلدار امشب

ببالینم دمی از لطف بنشین …مرا مگذار بی تیمار امشب

بدست خویشتن تیمارمن کن…مرا مگذار با اغیار امشب

نخواهم داشت از دامان جان دست …سر فیضست و پای یار امشب

 

دلم دیگر جنون از سرگرفته است…خیال شاهدی در بر گرفتست

زسوز آتش عشق نگاری …سراپای وجودم در گرفتست

زآه آتشینم در حذر باش …که دودش در همه کشور گرفتست

سوی میخانه ام راهی نمائید …که دل از مسجد و منبر گرفتست

اگر شیخم خبر پرسد بگوئید …که آن شیدا ره دیگر گرفتست

صلاح و زهد و تقوی و ورع سوخت …زسر تا پایم آتش درگرفتست

غلام همت آنم که چون فیض…بیک پیمانه ترک سر گرفتست

بادهٔ تلخ کهنم آرزوست …ساقی سیمین ذقنم آرزوست

زهد ریا عیش مرا تلخ کرد …دلبر شیرین دهنم آرزوست

صحبت زاهد همه خار غمست …شاهد گل پیرهنم آرزوست

خال معنبر برخی چون قمر …زلف شکن در شکنم آرزوست

خیز و لب خود بلب من بنه …بوسه بر آن لب زدنم آرزوست

خیز که از توبه پشیمان شدم …ساقی پیمان شکنم آرزوست

تلخ بگو زان لب و دشنام ده …باده زجام سخنم آرزوست

خیز و بکش تیغ و بکش تا بحشر …زندگی در کفنم آرزوست

نی غم زر دارم و نی سیم فیض…دلبر سیمین بدنم آرزوست

دلی کز دلبری دیوانه باشد…بکیش عاشقان فرزانه باشد

دلی کو از غمی باشد پریشان…کلید عیش را دندانه باشد

غم آمد مایه شادی در این راه…خوشا آندل که غمرا خانه باشد

نخواهم من بهشت و کوثر و حور…بهشت من غم جانانه باشد

خیالش حور و اشکم نهر کوثر…شرابم عشق و دل پیمانه باشد

چو پروازی کنم یا جای گیرم…پر و بالم غم و غم لانه باشد

غم عشقی که پایانی ندارد…دل و جان منش کاشانه باشد

دلم جز درد و غم چیزی نخواهد…چرا خواهد مگر دیوانه باشد

مبادا غم دلی را جز دل من…که جای گنج در ویرانه باشد

اگر جای دگر مسند کند غم…دلم چون آستین خانه باشد

بر من غیر غم افسون وزرقست…بر من غیر عشق افسانه باشد

کسی را کو دمی بی غم سرآید…نباشد آشنا بیگانه باشد

بهر جا هر غمی باشد بهل فیض…که جز جان منش کاشانه باشد

عاشقان از لب خوبان می مستانه زدند…بنظر زلف دلاویز بتان شانه زدند

هر که مجنون تو شد از همه قیدی وارست…عاقلان راه نبردند به افسانه زدند

عاشقان چاره دل دادن جان چون دیدند…جان نهاده بکف دل در جانانه زدند

در ازل باده کشان عهد بمستی بستند…پاس پیمان ازل داشته پیمانه زدند

راه ارباب خرد چون نتوانست زدن…بمی و مغبچه راه من دیوانه زدند

گفت حافظ چو کشید از سر اندیشه نقاب…غزلی را که ملایک در میخانه زدند

ما بصد خرمن پندار ز ره چون نرویم…چون ره آدم بیدار بیکدانه زدند

فیض خوش باش که ما را نتوان از ره برد…رهبران دل ما ساغر شکرانه زدند

جان سوختهٔ روئیست پروانه چنین باید…دل شیفتهٔ روئیست پروانه چنین باید

تا لب نهدم بر لب جان میرسدم بر لب…احسنت زهی باده پیمانه چنین باید

گه مست زناسوتم گه غرفه لاهوتم…گاه از خم و گه دریا مستانه چنین باید

چشم تو کند مستم لعلت برد از دستم…هر جام مئی دارد میخانه چنین باید

سر مست ز ساغر گشت دل واله دلبر گشت…تن بیخبر از سرگشت مستانه چنین باید

زلفت ره دینم زد ابرو ره محرابم…ایمان بتو آوردم بتخانه چنین باید

در دل چو وطن کردی جا در تن من کردی…جانم بفدا بادت جانانه چنین باید

جز جان من و جز دل جائی کنی ار منزل…افغان کنم و نالم حنانه چنین باید

در آتش عشقت‌ فیض میسوزد و میسازد…تا جان برهت بازم پروانه چنین باید

ای که با ما وعدها کردی خلاف…از وفا و عهد و پیمانت ملاف

وعدهای تو دروغ اندر دروغ…لافهای تو گزاف اندر اندر گزاف

چند غم را سر بجان من دهی…در دل من بهر غم سازی مصاف

چند غم در دور من گرد آوری…تا بگردم روز و شب آرد طواف

چند بافی بهر من از غم پلاس…چند سازی بهر من از غم لحاف

گاهم از شادی لباسی هم بدوز…بستری از شادمانی هم بباف

جان نخواهی برد از دست غمش…فیض گفتم با تو حرف پاک و صاف

دل و جان منزل جانانه کردم…می توحید در پیمانه کردم

از این افسانها طرفی نبستم…بمستی ترک هر افسانه کردم

ز عقل و عاقلان یکسر بریدم…علاج این دل دیوانه کردم

شدم در ژنده پنهان از نظرها…چو گنجی جای در ویرانه کردم

شود تا آشنا آن دوست با من…ز هر کس خویش را بیگانه کردم

بهر جانب که دیدم مست نازی…نگاهی سوی او مستانه کردم

بهر جا حسن او افروخت شمعی…بگردش خویش را پروانه کردم

دلم شد فانی اندر عشق باقی…بآخر قطره را دردانه کردم

بهر جزو دلم جای بتی بود…بمستی ترک این بتخانه کردم

بیک پیمانه دادم هر دو عالم…چو فیض این کار را مردانه کردم

جان من سخت دلربائی تو…دل من نیک جانفزائی تو

نیک دل میبری ولیکن سخت…سست پیمان و بی‌وفائی تو

من ز هجرت چنانکه میدانی…تو چنینی چنین چرائی تو

طاقت هجر و تاب وصلم نیست…چون کنم چون عجب بلائی تو

چند بیگانگی کنی با من…گوئیم کهنه آشنائی تو

آشنائی قدیم را چو نهٔ…جان من پس بگو کرائی تو

چون بر فیض خود نمی‌آئی…دل من پس بر که آئی تو

دل گیرد و جان بخشد آن دلبر جانانه…ویران چو کند بخشد صد گنج بویرانه

دل شد ببر دلبر جان رفت ز تن یکسر…وز عقل تهی شد سر کس نیست درین خانه

بس زلف دهد بر باد آنزلف خم اندر خم…بس عقل کند غارت آن نرگس مستانه

سویم بنگر مستان هوش و خردم بستان…دیوانه و مستم کن مستم کن و دیوانه

گه پند دهد واعظ گه توبه دهد زاهد…یارب که مرا افکند در صحبت بیگانه

غم میکشدم مطرب بر تار بزن دستی…دیوانه شدم ساقی در ده دو سه پیمانه

آن منبع آگاهی گفتا که چه میخواهی…گفتم که چه میخواهم جانانه و پیمانه

پیمانه و جانانی جانانه و پیمانی…این نشکندم پیمان آن از کف جانانه

پیمانه بکف کردم در مجمع بیهوشان…گویند کئی گویم دیوانهٔ فرزانه

تیغ ار بصدف ناید دردانه بکف ناید…بشکن صدف هستی ای طالب دردانه

ای در دل و جان من تا چند نهان از من…نشنیده کسی هرگز خمخانهٔ بیگانه

یکبار دو چارم شو روزی دو سه یارم شو…فیض از تو بود تا کی چون استن حنانه

زلف سیه بر روی مه با خط و خال آراستی…دام بلا و فتنهٔ یا مایهٔ سوداستی

خال تو دانه زلف دام ابرو کمان بالا بلا…از پای تا سر فتنهٔ سر تا بپا غوغاستی

آنغمزهٔ خون ربز را سر ده بجان عاشقان…الحق که نازت میرسد خوب و خوش زیباستی

با ما نشستی ساعتی آرام رفت از جان ما…گفتی قیامت راست شد از جای چون برخاستی

آیات حسنت مصحف است وخط و خالت سورها…سر تا بپایت جزو جزو در حمد حق گویاستی

ازسر ربودی عقل وهوش وز دل گرفتی صبر ودین…القصه با جانهای ما کردی هر آنچه خواستی

نی عهد با ما کردهٔ تا قتل همراهی کنی…اینک سرو این تیغ اگر در عهد و پیمان راستی

نزدیک ما گر آمدی بعد از فراق دیر و دور…از دور بنشستی و زود از پیش ما برخواستی

دادی صلای وصل خود آنرا که افزودیش قدر…وین فیض دور افتاده را در درد هجران کاستی

در سینه‌ای عشق پنهان چه کردی…با دل چه کردی با جان چه کردی

آنرا شکستی این را بخستی…با این چه کردی با آن چه کردی

با ظاهر من با باطن من…پیدا چه کردی پنهان چه کردی

تقوی و توبه بر باد دادی…با عقل و دین و ایمان چه کردی

من بسته بودم با توبه عهدی…آن عهد من کو پیمان چه کردی

سامان و سر را در هم شکستی…بگداختی تن با جان چه کردی

در هستی من آتش فکندی…در نه کجا شد هان هان چه کردی

گر نوح دیدی دریای اشگم…از بهر قومش طوفان چه کردی

گر ذرهٔ از سوز درونم…مالک بدیدی نیران چه کردی

سر دادمی گر در محشر آئی…سوزیدی اعمال میزان چه کردی

درمان طلبرا دردی نباشد…گر درد بودی درمان چه کردی

از دوست زاهد گر بوی بردی…حوران چه کردی غلمان چه کردی

با آتش عشق در جنت فیض…گر راه دادی رضوان چه کردی

ز رویت حاصل عشاق حیرانیست حیرانی…از آن زلف و از آن کاکل پریشانی پریشانی

ز بزم عشرت وصلت همه حرمان و نومیدی…ز جام شربت هجرت همه خون دل ارزانی

ندانستم که مه رویان بعهد خود نمیپایند…از آن عهد و از آن پیمان پشیمانی پشیمانی

مبادا هیچ کافر را چنین حالی که من دارم…جفا تا کی کنی جانا مسلمانی مسلمانی

تغافل میکنی یعنی که دردت را نمیدانم…نه میدانی و میدانی که میدانم که میدانی

بیاور بر سرم جانا سپاه بی‌کران غم…ز بیداد و جفا و محنت و جور آنچه بتوانی

تو تا بی‌صبر باشی فیض او بی‌رحم خواهد بود…دلت را شیشکی آئین دلش را پیشه سندانی

خوشا آن سر كه سودای تو دارد …خوشا آن دل كه غوغای تو دارد

ملك غیرت برد ، افلاك حسرت …نونی را كه شیدای تو دارد

دلم در سر تمنای وصالت …سرم در دل تماشای تو دارد

فرود آید به جز وصل تو هیهات …سر شوریده سودای تو دارد

دلم كی باز ماند ، چون به پرواز… وای قاف عنقای تو دارد

چو مرغی می طپم بر حاصل هجر …كه جانم عشق دریای تو دارد

دل و جان را كنم ماوای آن كو …دل و جان بهر ماوای تو دارد

نهم در پای آن شوریده سر … كو سر شوریده در پای تو دارد

فدایت چون كنم ، بپذیر جانا …چرا كین سر تمنای تو دارد

چگونه تن زند از گفتگویت …چو در سر فیض هیهای تو دارد

گر یار به ما رخ ننماید چه توان كرد ؟ …زان روی نقاب ار نگشاید ، چه توان كرد ؟

پنهان ز نظرها اگر آید به تماشا …در دیده دل از ما بزداید ، چه توان كرد ؟

آن حسن و جمالی كه نگنجد به عبارت… این دیده مر آن را چو نشاید ، چه توان كرد ؟

در دیده عشاق چو خورشید عیانست… گر در نظر غیر نیاید ، چه توان كرد ؟

چون روی نماید دل و دین را بر باید یك لحظه …ولیكن چو نیاید ، چه توان كرد ؟

آید بر این خسته دمی چون به عیادت… عمرم اگر آن دم به سرآید ، چه توان كرد ؟

ای فیض گرت یار نخواهد چه توان گفت …ور خواهد و رخ می ننماید ، چه توان كرد ؟

یک نفس بی یاد جانان بر نمی آید مرا…ساعتی بی شور و مستی سرنمی آید مرا

سربسر گشتم جهان را خشک و تر دیدم بسی…جز جمال او به چشم تر نمی آید مرا

هم محبت جان ستاند، هم محبت جان دهد…بی محبت هیچ کاری بر نمی آید مرا

شربت شهد شهادت کِی بکام دل رسد…ضربتی از عشق تا برسر نمی آید مرا

جان بخواهم داد آخر در رهِ عشقِ کسی…هیچ کار از عاشقی خوشتر نمی آید مرا

تا نفس دارم نخواهم داشت دست ازعاشقی…یک نفس بی عیش و عشرت سرنمی آید مرا

غیر وصف عاشق و معشوق و حرف عشقِ فیض…دُرّی از دریای فکرت بر نمی آید مرا

گر سخن گویم دگر، از عشق خواهم گفت و بس…جز حدیث عشق در دفتر نمی آید مرا…

دِلْ به دِلَْبر دادم و ،دلدار ،دلْ را ، دلْ ندید…دلْ به دلبر دلْ سپرد ،دلدار ،پا از دلْ کشید

دلْ به دنبال دِلَشْ ،دلْ دلْ کنان ، دلْخونِ دل ْ…دلْ ز دلبر خواستم ، دلبر ،دلْ از این دلْ برید

دلْ شکست و ، تیره روزی شد ، نصیب دلْ ، دِلا…دلْ در آتش سوخت ،دلبر ، بی مهابا شد ، پرید

حالْ ، دِلْ ماند و ، غم دِلْدار و ، اینْ دِلْداده ، آهْ…داده دِلْ ، این دِلْ ، دِلِ دلْدار ، مُفتْ این دِلْ خرید

دل شکست ، دلبر بریدْ و ، دِلْ ز دلبر سوخت ، دلْ…دِلْ بماند و ، یاد دِلدار و ، دلِ بی دلْ ، شهید

این ، چهل و سه، دلی را، که دلم ، تقدیم کرد…سُرسُره می ساخت ، دلدار و ،این دلهاسرید

یک نظر مستانه کردی عاقبت…عقل را دیوانه کردی عاقبت

با غم خود آشنای کردی مرا…از خودم بیگانه کردی عاقبت

در دل من گنج خود کردی نهان…جای در ویرانه کردی عاقبت

سوختی در شمع رویت جان من…چارهٔ پروانه کردی عاقبت

قطرهٔ اشک مرا کردی قبول…قطره را در دانه کردی عاقبت

کردی اندر کلّ موجودات سیر…جان من کاشانه کردی عاقبت

زلف را کردی پریشان خلق را…خان و مان ویرانه کردی عاقبت

مو بمو را جای دلها ساختی…مو بدلها شانه کردی عاقبت

در دهان خلق افکندی مرا…فیض را افسانه کردی عاقبت

دم بدم از تو غمی میرسد و من شادم …بند بر بند من افزاید و من آزادم

عید قربان من آندم که فدای تو شوم …عید نوروز که آئی بمبارکبادم

یاد آنروز که دل بردی و جان میرقصید …کاش صد جان دگر بر سر‌ آن میدادم

مرغ دل داشت هوای تو در اقلیم دگر …کرد پروازی و در دام بلا افتادم

گر نگیری تو مرا دست درآیم از پای …برسی گر تو بجائی نرسد فریادم

آهی ار سر دهم از پای در آرد آهم …گریه بنیاد کنم سیل کند بنیادم

زدن تیشه بر این کوه مرا پیشه شده است …بیستونیست فراق تو و من فرهادم

یاد من خواه بکن خواه مکن مختاری …لیکن ایدوست تو هرگز نروی از یادم

میشوم پیر و جوان میشودم در سر عشق …بهر عشق تو مگر مادر گیتی زادم

گاه ویرانم و از خویش بود ویرانیم …گاه آباد و ز معماری تو آبادم

داد از تو بتو آرم که نباشد جایز …فیض را این که به بیگانه رساند دادم

این جواب غزل حافظ خوش لهجه که گفت …زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم

دل از من بردی ای دلبر به فن آهسته آهسته…تهی کردی مرا از خویشتن آهسته آهسته

کشی جان را بنزد خود ز تابی کافکنی در دل…بسان آنکه می تابد رسن آهسته آهسته

ترا مقصود آن باشد که قربان رهت گردم…ربائی دل که گیری جان ز من آهسته آهسته

چو عشقت در دلم جا کرد و شهر دل گرفت از من…مرا آزاد کرد از بود من آهسته آهسته

بعشقت دل نهادم زین جهان آسوده گردیدم…گسستم رشته جان را ز تن آهسته آهسته

ز بس گشتم خیال تو، تو گشتم پای تا سر من…تو آمد رفته رفته رفت من آهسته آهسته

سپردم جان و دل نزد تو و خود از میان رفتم…کشیدم پای از کوی تو من آهسته آهسته

جهان پر شد ز حرف (فیض) و رندیهای پنهانش…شدم افسانه هر انجمن آهسته آهسته

شب و روز در ره تو من مبتلا نشسته…تو گذر کنی نگوئی تو کئی چرا نشسته

ز تو کار بسته دارم دل و جان خسته دارم…بدر طبیب عشقم بامیدها نشسته

چه شود همین تو باشی ره مدعی نباشد…من و شمع ایستاده تو بمدعا نشسته

ز دو چشم نیم خفته باشاره نکته گفته…که برد دل نهفته بکمین ما نشسته

بتو کی رسد نگاهم که ز زلف و چشم و ابرو…برهش سلاح داران همه جا بجا نشسته

بتو چون رسد فغانم چو پر از صداست کویت…ز فغان داد خواهان که براهها نشسته

همه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتم…سپه بلای عشقت چه بجان ما نشسته

ره خیر اگر بپوئی دل خسته بجوئی…چو ملک چو حور بینی بدر دعا نشسته

چه ز دست (فیض) آید بجز از فغان و ناله…چکنم بغیر زاری من در بلا نشسته

ای فغان از هی هی و هیهای دل…سوخت جانم ز آتش سودای دل

این چه فریاد است و افغان در دلم…گوش جانم کر شد از غوغای دل

این همه خون جگر از دیده رفت…برنیامد دُرّی از دریای دل

میخورم من خون دل،دل خون من…چون کنم ؟ ای واىِ من ای واىِ دل

ظلمت دل پرده شد بر نور جان…نور جان شد محو ظلمتهای دل

زخم ها بر جانم از دل میرسد…آه و فریاد از خیانت های دل

جان نخواهم برد زین دل جز به مرگ…نیست غیر از کشتن من رای دل

دل چه میخواهد ز من ؟! بهر خدا…دور سازید از سر من پای دل

آفت دنیا و دین من دل است…آه از امروز و از فردای دل

رفت عمرم در غم دل وای من…خون شد این دل در تن من وای دل

روز را بر چشم من تاریک کرد…دود آه و ناله ى شبهای دل

پای نِه در بحر جان سر سب ز شو!…فیض میخشکى تو در صحرای دل

بیا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشیم …انیس جان غم فرسودهٔ بیمار هم باشیم

شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم…شود چون روز دست و پای هم در کار هم باشیم

دوای هم شفای هم برای هم فدای هم…دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشیم

بهم یکتن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پیشه…سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشیم

جدائی را نباشد زهرهٔ تا در میان آید…بهم آریم سر بر گرد هم بر گار هم باشیم

حیات یکدیگر باشیم و بهر یکدیگر میریم…گهی خندان ز هم گه خسته و افکار هم باشیم

بوقت هوشیاری عقل کل گردیم بهر هم…چووقت مستی آید ساغر سرشار هم باشیم

شویم از نغمه سازی عندلیب غم سرای هم…برنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشیم

بجمعیت پناه آریم از باد پریشانی…اگر غفلت کند آهنگ ما هشیار هم باشیم

برای دیده بانی خواب را بر خویشتن بندیم…ز بهر پاسبانی دیدهٔ بیدار هم باشیم

جمال یکدیگر کردیم و عیب یکدیگر پوشیم…قبا و جبه و پیراهن و دستار هم باشیم

غم هم شادی هم دین هم دنیای هم گردیم…بلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشیم

بلا گردان هم گر دیده گرد یکدیگر گردیم…شده قربان هم از جان و منت دار هم باشیم

یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار…زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشیم

نمیبینم بجز تو همدمی ای فیض در عالم…بیا دمساز هم گنجینهٔ اسرار هم باشیم

تن دادم او را جان شدم جان دادمش جانان شدم …آنکو بگنجد در جهان از دولت عشق آن شدم

کردم سفر از آب و گل تا ملک جان اقلیم دل…از تن بجان می تاختم تا از نظر پنهان شدم

دیدم جهانرا سربسر چیدم ثمر از هر شجر…گشتم گدای دربدر تا عاقبت سلطان شدم

در جاده ای مشتبه هر سالکی را رهبری…در شاه راه معرفت من پیرو قرآن شدم

تن در بلا بگداختم تا کار جانرا ساختم…از آب و گل پرداختم از پای تا سر جان شدم

مأوای دلدارست دل کی جای اغیار است دل…دارم بدو این خانه را بر درگهش دربان شدم

رفتم بملک آگهی دیدم بدیها را بهی…خود را ز خود کردم تهی جسم جهانرا جان شدم

خود را ز خود انداختم از خود بحق پرداختم…سر در ره او باختم سردار سربازان شدم

یاران در هستی زدند من قبله کردم نیستی…هر کس ز عقل آباد شد من از جنون عمران شدم

زاهد بزهد آورد رو عابد عبادت کرد خو…شد آنچه شاید غیر من من آنچه باید آن شدم

بودم ز مهرش ذرهٔ بودم ز بحرش قطرهٔ…خورشید بس تابان شدم دریای بی پایان شدم

ای فیض بس بالادوی لاف ازمنی تا کی زنی…دعوای بی معنی کنی من این شدم من آن شدم

در دل توئی در جان توئی ای مونس دیرینه ام …در سینهٔ بریان توئی ای مونس دیرینه ام

ای تو روان اندر بدن ای هم تو جان و هم تو تن…ای هم تو حسن و هم حسن ای مونس دیرینه ام

هم دل تو و هم سینه تو گوهر تو و گنجینه تو…دینه تو و دیرینه تو ای مونس دیرینه ام

بارم دهی آیم برت ورنه بمانم بر درت…ای لم یزل من چاکرت ای مونس دیرینه ام

بارم دهی خرم شوم ردم کنی درهم شوم…از تو زیاد و کم شوم ای مونس دیرینه ام

راهم دهی بینا شوم ردم کنی اعما شوم…از تو بدو زیبا شم ای مونس دیرینه ام

      لطفم کنی گلشن شوم قهرم کنی گلخن شوم…گه جان شوم گه تن شوم ای مونس دیرینه ام

خواهی بخوان خواهی بران دل در تو دلبست ازازل…گشتم ز تو مست از ازل ای مونس دیرینه ام

جان لم یزل در وصل بود یک چند هجرانش ربود…آخر همان گردد که بود ای مونس دیرینه ام

فیض است و گفتگوی تو شیدای جستجوی تو…شیء الهی کوی تو ای مونس دیرینه ام

بی دل و جان بسر شود بی تو بسر نمیشود …بی دو جهان بسر شود بی تو بسر نمیشود

بیسر و پا بسر شود بی تن و جان بسر شود…بی من و ما بسر شود بی تو بسر نمیشود

درد مرا دوا توئی رنج مرا شفا توئی…تشنه ام و سقا توئی بی تو بسر نمیشود

در دل و جان من توئی گنج نهان من توئی…جان و جهان من توئی بی تو بسر نمیشود

یار من و تبار من مونس غمگسار من…حاصل کار و بار من بی تو بسر نمیشود

جان بغمت کنم گرو تن شود ار فنا بشو…هر چه بجز تو گو برو بی تو بسر نمیشود

غیر تو گو برو بیاد غیر تو گو برو زیاد…بی تو مرا دمی مباد بی تو بسر نمیشود

کوثر و حور گو مباش قصر بلور گو مباش…حلهٔ نور گو مباش بی تو بسر نمیشود

کوثر و حور من توئی قصر بلور من توئی…حلّه نور من توئی بی تو بسر نمیشود

شربت و آب گو مباش نقل و نبات گو مباش…راحت و خواب گو مباش بی تو بسر نمیشود

آب حیات من توئی فوز و نجات من توئی…صوم و صلوهٔ من توئی بی تو بسر نمیشود

عمر من و حیات من بود من و ثبات من…قند من و نبات من بی تو بسر نمیشود

هول ندای کن کند نخل مرا ز بیخ و بن…هجر مرا تو وصل کن بی تو بسر نمیشود

گر ز تو رو کنم بغیر ور بتو رو کنم ز غیر…جانب تست هر دو سیر بی تو بسر نمیشود

گر ز برت جدا شوم یا ز غمت رها شوم…خود تو بگو کجا روم بی تو بسر نمیشود

فیض ز حرف بس کند پنبه درین جرس کند…ذکر تو بی نفس کند بی تو بسر نمیشود

گر خون دل از دیده روان شد شده باشد …رازی که نهان بود عیان شد شده باشد

گر پرده بر افتاد ز عشاق بر افتد…ور حسن تو مشهور جهان شد شده باشد

دین و دل و عقلم همه شد در سر کارت…جان نیز اگر بر سر آن شد شده باشد

از حسرت آن لب گر از این دیدهٔ خونبار…یاقوت ترو لعل روان شد شده باشد

بر یاد رخت دیده غمدیدهٔ عشاق…بر هر مه و مهر ار نگران شد شده باشد

هر کو گل رخسار تو یکبار به بیند…گر جامه در آن نعره زنان شد شده باشد

چون رخش تجلی بجهانی بجهان تو…عقل از سر نظار گیان شد شده باشد

در دیدهٔ عشاق عیانی تو چو خورشید…رویت گر از اغیار نهان شد شده باشد

آئی چو بر فیض نماند آنرا روئی…تو شاد بمان او ز میان شد شده باشد

دوای درد ما را یار داند…بلی احوال دل دلدار داند

ز چشمش پرس احوال دل آری…غم بیمار را بیمار داند

و گر از چشم او خواهی ز دل پرس…که حال مست را هشیار داند

دوای درد عاشق درد باشد…که مرد عشق درمان عار داند

طبیب عاشقان هم عشق باشد…که رنج خستگان غمخوار داند

نوای راز ما بلبل شناسد…که حال زار را هم زار داند

نه هر دل عشق را در خورد باشد…نه هر کس شیوهٔ این کار داند

ز خود بگذشتهٔ چون فیض باید…که جز جانبازی اینجا عار داند

دوشم آن دلبر غمخوار ببالین آمد…شاد و خندان بگشاد دل غمگین آمد

گفت برخیز زجا فیض سحر را در یاب…ملک از بام سموات به پائین آمد

بوی رحمان که در آفاق جهان مستترست…عطر آن روح فزای دل مسکین آمد

برهوا نفخهٔ از گلشن فردوس وزید…عطر پیمای گلستان و ریاحین آمد

با عروسان حقایق که نه جن دیده نه انس…موسم خطبه و گستردن کابین آمد

خیز از جای و سرنافهٔ اسرار گشای…که زصحرای قدس اهوی مشکین آمد

جامی از چشمه تسنیم بکش از کف حور…شادی آنکه دلت راز کش دین آمد

تا کی از غم بفغان آمده شادی طلبی…مژده بادت که بکام آن بشد و این آمد

از ره فقره بخواه آنچه ترا می باید…صدقات از همه جا بهر مساکین آمد

مژدگانی بده ای غمزدهٔ باده طلب…که زمیخانههٔ معنی می رنگین آمد

سخن فیض تماشا کن و بنگر در او…دُرر بحر معانی بچه آئین آمد

این جواب غزل حافظ هشیار که گفت…سحرم دولت بیدار ببالین آمد

هی نیاری بر زبان جز حرف حق…نیست لایق زان دهان جز حرف حق

لا اوحش الله زان دهان شکرین…حیف باشد زان لبان جز حرف حق

بر وفای عهد و پیمان دل منه…بر زبانت مگذران جز حرف حق

من چو حق گویم تو هم حق گوی باش…تا نباشد در میان جز حرف حق

هی چه می‌گویم از آن حقه دهان…گفتگو کی می‌توان جز حرف حق

باطل اندر آن دهان حق می‌شود…کی برون آید از آن جز حرف حق

حق و باطل زان دهان شیرین بود…فیض مشنو زاندهان جز حرف حق

خویش را از دست دادم روی او بنموده شد…شد مرا نابوده بوده، بوده‌ام نابوده شد

هم تو راهی هم تو ره رو خویش را طی کن برس…آن رسد در حق که او از خویشتن آسوده شد

کام عمر آن یافت کاندر راه طاعت صرف کرد…وقت او خوش کو تنش در راه حق فرسوده شد

زاهد از انکار عشق افکند در کارم گره…دست عشقم بر سر آمد آن گره بگشوده شد

دور چون با عاشقان افتاد خود بر پای خواست…زان عنایت مستی بر مستیم افزوده شد

عشق را نازم کزو شد پاک هر آلودهٔ…گو سوی ما آهر آنکو از گنه آلوده شد

عشق میسازد مصفا سینه را از زنک شرک…زنک شرک سینه‌ام زین صیقلی بزدوده شد

جان روشن آن بود کاینهٔ جانان بود…عمر معمور آنکه در راه خدا پیموده شد

فیض را دیدم بسرعت می‌رود گفتم کجا؟…گفت نور حق ز واد ایمنم بنموده شد

گفت‌وگوی این سخنها سالها در پرده بود…چو نشدند اغیار از آن گر بر ملا بشنوده شد

تن در بلای عشق دهم هر چه باد باد…سر در قفای عشق نهم هر چه باد باد

گاهی دل شکسته من، عشق کهربا…این که به کهربا بدهم هر چه باد باد

چون در هوای او تن من ذره ذره رفت…جان هم بمهر دوست دهم هر چه باد باد

خود را باو سپارم و تسلیم وی شوم…چون عشق گشت پادشهم هر چه باد باد

از جذب شور عشق بیک حمله از دوکون…اندر فضای دوست جهم هر چه باد باد

در عشق دوست چون قدمم استوار شد…سر در رهش بباد دهم هر چه باد باد

دل بر کنم چو فیض ز بود و نبود خویش…از ننگ این وجود رهم هر چه باد باد

ای دل بیا که بر در میخانه جا کنیم    وان مستی که فوت شد از ما قضا کنیم

تا کی ز زهد خشک گرانان صومعه         خود را سبک کنیم و دل از قصه وا کنیم

چندی میان اهل صفا صاف می‌کشیم        خود را بطور صاف کشان آشنا کنیم

گر صاف­ مِی بما ندهند اهلِ مِی­کَده         ما دَردِ خود به­دُردیِ ساغر دوا کنیم

ساقی بیار می که بدل غصه شد گره     شاید بمی ز دل گره غصه وا کنیم

بیخود شویم یکنفس از جام وصل دوست       تا دردهای خویش یکایک دوا کنیم

درهم دریم پردهٔ ناموس و ننگ را           زین طاعت ریائی خود را رها کنیم

ناموس و ننگ را به­مِی ارغوان دهیم        در دستِ عشق توبه زِ زُهدِ ریا کنیم

فیض از شراب عشق اگر جرعهٔ‌ گشیم       در راه دوست هم دل و هم جان فدا کنیم