گزیده‌ای از هوشنگ ابتهاج

(سایه)

تابلوهای بیشتر در اینستاگرام

نشسته‌ام به در نگاه می‌کنم… دریچه آه می‌کشد
تو از کدام راه می‌رفتی؟ … خیال دیدن‌ات چه دلپذیر بود!
جوانی‌ام در این امید پیر شد… نیامدی و دیر شد.

خیال آمدنت دیشبم به سر می‌زد   نیامدی که ببینی دلم چه پر می‌زد

تمام شب به خیال تو رفت و می‌دیدم       که پشت پردهِ اشکم سپیده سر می‌زد

هوشنگ ابتهاج

هوشنگ ابتهاج

پس از انقلاب زندانی بودم.
ترانه، ایران ای سرای امید، در زندان پخش شد.
زدم زیر گریه.
یکی پرسید چرا گریه می‌کنی؟

گفتم: شاعر این ترانه منم!

من تماشای تو می‌کردم و غافل بودم

کز تماشای تو خلقی به تماشای منند

ایلویِ نازنین آمد و دستی به دل ما زد و رفت      پرده ی خلوت این  غمکده بالا زد و رفت 

کنج تنهایی ما را به خیالی خوش کرد    خواب خورشید به چشم شب یلدا زد و رفت

درد بی عشقی ما دید و دریغش آمد     آتش شوق درین جان شکیبا زد و رفت

خرمن سوخته ی ما به چه کارش می خورد    که چو برق آمد و در خشک و تر ما زد و رفت

رفت و از گریه ی توفانی ام اندیشه نکرد    چه دلی داشت خدایا که به دریا زد و رفت

بود ایا که ز دیوانه ی خود یاد کند    آن که زنجیر به پای دل شیدا زد و رفت

سایه آن چشم سیه با تو چه می گفت که دوش      عقل فریاد برآورد و به صحرا زد و رفت

گر خون دلی بیهوده خوردم خوردم         چندان که شب و روز شمردم مردم

آری همه باخت بود سرتاسر عمر             دستی که به گیسوی تو بردم بردم

هوشنگ ابتهاج

حاصلی از هنر عشق تو جز حرمان نیست   آه ازین درد که جز مرگ منش درمان نیست
این همه رنج کشیدیم و نمی دانستیم     که بلاهای وصال تو کم از هجران نیست
آنچنان سوخته این خاک بلاکش که دگر         انتظار مددی از کرم باران نیست
به وفای تو طمع بستم و عمر از کف رفت          آن خطا را به حقیقت کم ازین تاوان نیست
این چه تیغ است که در هر رگ من زخمی ازوست        گر بگویم که تو در خون منی بهتان نیست
رنج دیرینه ی انسان به مداوا نرسید           علت آن است که بیمار و طبیب انسان نیست
صبر بر داغ دل سوخته باید چون شمع     لایق صحبت بزم تو شدن آسان نیست
تب و تاب غم عشقت دل دریا طلبد       هر تنک حوصله را طاقت این توفان نیست
سایه صد عمر در این قصه به سر رفت و هنوز         ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست

هوشنگ ابتهاج

مژده بده ، مژده بده ، ایلویی پسندید مرا-سایه او گشتم و او برد به خورشید مرا

جان دل و دیده منم ، گریه ی خندیده منم-یار پسندیده منم ، یار پسندید مرا

کعبه منم ، قبله منم ، سوی من آرید نماز-کان صنم قبله نما خم شد و بوسید مرا

پرتو دیدار خوشش تافته در دیده ی من-آینه در آینه شد ، دیدمش ودید مرا

آینه خورشید شود پیش رخ روشن او -تاب نظر خواه و ببین کاینه تابید مرا

گوهر گم بوده نگر تافته بر فرق ملک-گوهری خوب نظر آمد و سنجید مرا

نور چو فواره زند بوسه بر این باره زند-رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا

هر سحر از کاخ کرم چون که فرو می نگرم-بانگ لک الحمد رسد از مه و ناهید مرا

چون سر زلفش نکشم سر ز هوای رخ او-باش که صد صبح دمد زین شب امید مرا

پرتو بی پیرهنم ، جان رها کرده تنم-تا نشوم سایه ی خود باز نبینید مرا

گزیده‌ای از هوشنگ ابتهاج

به كویت با دل شاد آمدم با چشم تر رفتم – به دل امید درمان داشتم درمانده‌تر رفتم

تو كوته دستی‌ام می‌خواستی ورنه من مسكین – به راه عشق اگر از پا در افتادم به سر رفتم

نیامد دامن وصلت به دستم هر چه كوشیدم – زكویت عاقبت با دامنی خون جگر رفتم

حریفان هر یك آوردند از سودای خود سودی – زیان آورده من بودم كه دنبال هنر رفتم

 ندانستم كه تو كی آمدی ای دوست كی رفتی – به من تا مژده آوردند من از خود به در رفتم

مرا آزردی و گفتم كه خواهم رفت از كویت – بلی رفتم ولی هر جا كه رفتم دربدر رفتم

به پایت ریختم اشكی و رفتم در گذر از من – از این ره بر نمی‌گردم كه چون شمع سحر رفتم

تو رشك آفتابی كی به دست سایه می‌آیی – دریغا آخر از كوی تو با غم همسفر رفتم

گزیده‌ای از هوشنگ ابتهاج

نشود فاش کسی آنچه میان من و توست -تا اشارات نظر نامه رسان من و توست

گوش کن با لب خاموش سخن می گویم -پاسخم گو به نگاهی که زبان من و توست

روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید -حالیا چشم جهانی نگران من و توست

گر چه در خلوت راز دل ما کس نرسید -همه جا زمزمه ی عشق نهان من و توست

گو بهار دل و جان باش و خزان باش ، ارنه-ای بسا باغ و بهاران که خزان من و توست

این همه قصه ی فردوس و تمنای بهشت -گفت و گویی و خیالی ز جهان من و توست

نقش ما گو ننگارند به دیباچه ی عقل-هر کجا نامه ی عشق است نشان من و توست

سایه ز آتشکده ی ماست فروغ مه و مهر -وه ازین آتش روشن که به جان من و توست

گزیده‌ای از هوشنگ ابتهاج

با این دل ماتم زده آواز چه سازم    بشکسته نی ام بی لب دم ساز چه سازم

 در کنج قفس می کشدم حسرت پرواز           با بال و پر سوخته پرواز چه سازم

 گفتم که دل از مهر تو برگیرم و هیهات         با این همه افسونگری و ناز چه سازم

 خونابه شد آن دل که نهانگاه غمت بود    از پرده در افتد اگر این راز چه سازم

 گیرم که نهان برکشم این آه جگر سوز           با اشک تو ای دیده ی غماز چه سازم

 تار دل من چشمه ی الحان خدایی ست    از دست تو ای زخمه ی ناساز چه سازم

 ساز غزل سایه به دامان تو خوش بود    دو از تو من دل شده آواز چه سازم

گزیده‌ای از هوشنگ ابتهاج

شبی که آواز نی تو شنیدم  چو آهوی تشنه تو دویدم  دوان دوان تا لب چشمه رسیدم   نشانه ای از نی و نغمه ندیدم
تو ای پری کجایی  که رخ نمی نمایی  از آن بهشت پنهان   دری نمی گشایی
من همه جا، پی تو گشته ام  از مه و مهر نشان گرفته ام   بوی تو را ز گل شنیده ام   دامن گل از آن گرفته ام
دل من سرگشته توست   نفسم آغشته توست  به باغ رویاها چو گلت بویم   بر آب و آیینه چو مهت جویم
در این شب یلدا ز پی ات پویم   ز خواب و بیداری سخنت گویم
مه و ستاره درد من می دانند   که همچو من پی تو سر گردانند  شبی کنار چشمه پیدا شو   میان اشک من چو گل وا شو
تو ای پری کجایی  که رخ نمی نمایی  از آن بهشت پنهان   دری نمی گشایی

گزیده‌ای از هوشنگ ابتهاج

چه غریب ماندی ای دل ! نه غمی ، نه غمگساری             نه به انتظار یاری ، نه ز یار انتظاری
غم اگر به کوه گویم بگریزد و بریزد        که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری
چه چراغ چشم دارد از شبان و روزان        که به هفت آسمانش نه ستاره ای ست باری
دل من ! چه حیف بودی که چنین ز کار ماندی            چه هنر به کار بندم که نماند وقت کاری
نرسید آن ماهی که به تو پرتوی رساند       دل آبگینه بشکن که نماند جز غباری
همه عمر چشم بودم که مگر گلی بخندد        دگر ای امید خون شو که فرو خلید خاری
سحرم کشیده خنجر که ، چرا شبت نکشته ست       تو بکش که تا نیفتد دگرم به شب گذاری
به سرشک همچو باران ز برت چه برخورم من ؟       که چو سنگ تیره ماندی همه عمر بر مزاری
چو به زندگان نبخشی تو گناه زندگانی      بگذار تا بمیرد به بر تو زنده واری
نه چنان شکست پشتم که دوباره سر بر آرم          منم آن درخت پیری که نداشت برگ و باری
سر بی پناه پیری به کنار گیر و بگذر             که به غیر مرگ دیر نگشایدت کناری
به غروب این بیابان بنشین غریب و تنها            بنگر وفای یاران که رها کنند یاری

گزیده‌ای از هوشنگ ابتهاج

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت-در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

 خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد  -تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

 دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت-قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت

مرغ دریا خبر از یک شب توفانی داشت -گشت و فریاد کشان بال به دریا زد و رفت

 چه هوایی به سرش بود که با دست تهی-پشت پا بر هوس دولت دنیا زد و رفت

 بس که اوضاع جهان در هم و ناموزون دید -قلم نسخ برین خط چلیپا زد و رفت

 دل خورشیدی اش از ظلمت ما گشت ملول-چون شفق بال به بام شب یلدا زد و رفت

 همنوای دل من بود به تنگام قفس-ناله ای در غم مرغان هم آوا زد و رفت

گزیده‌ای از هوشنگ ابتهاج

دل چون توان بریدن ازو مشکل است این -آهن که نیست جان من آخر دل است این

من می شناسم این دل مجنون خویش را -پندش دگر مگوی که بی حاصل است این

جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم -پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این

گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست -ای وای بر من و دل من ، قاتل است این

منت چرا نهیم که بر خاک پای یار-جانی نثار کردم و ناقابل است این

اشک مرا بدید و بخندید مدعی -عیبش مکن که از دل ما غافل است این

پندم دهد که سایه درین غم صبور باش -در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این

ز داغ عشق تو خون شد دل چو لاله ی من-فغان که در دل تو ره نیافت ناله ی من

مرا چو ابر بهاری به گریه آر و بخند -که آبروی تو ای گل بود ز ژاله ی من

شراب خون دلم می خوری و نوشت باد-دگر به سنگ چرا می زنی پیاله ی من

چو بشنوی غزل سایه چنگ و نی بشکن-که نیست ساز تو را زهره سوز ناله ی من

هوایِ آمدنت دیشبَم به سَر می‌زد                    نیامدی که ببینی دلم چه پَر می‌زد

به‌خواب رفتم و نیلوفری بر آب شکُفت         خیالِ رویِ تو نقشی به چشمِ تَر می‌زد

شرابِ لعلِ تو می‌دیدم و دلم می‌خواست         هزار وسوسه‌ام چنگ در جگر می‌زد

زهی امید که کامی ازآن دهان می‌جُست     زهی خیال که دستی در آن کمر می‌زد

دریچه‌ای به تماشایِ باغ وا می‌شد                       دلم چو مرغِ گرفتار بال‌و‌پر می‌زد

تمامِ شب به‌خیالِ تو رفت و می‌دیدم            که پشت پردهِ اشکم سپیده سر می‌زد

.

باز امشب از خیال تو غوغاست در دلم-آشوب عشق آن قد و بالاست در دلم

خوابم شکست و مردم چشمم به خون نشست-تا فتنه ی خیال تو برخاست در دلم

خاموشی لبم نه ز بی دردی و رضاست-از چشم من ببین که چو غوغاست در دلم

من نای خوش نوایم و خاموشم ای دریغ -لب بر لبم بنه که نواهاست در دلم

دستی به سینه ی من شوریده سر گذار-بنگر چه آتشی ز تو برپاست در دلم

زین موج اشک تفته و طوفان آه سرد -ای دیده هوش دار که دریاست در دلم

باری امید خویش به دلداری ام فرست-دانی که آرزوی تو تنهاست در دلم

گم شد ز چشم سایه نشان تو و هنوز-صد گونه داغ عشق تو پیداست در دلم

گزیده ای از هوشنگ ابتهاج

 

بیا که بر سر آنم که پیش پای تو میرم-ازین چه خوش ترم ای جان که من برای تو میرم

ز دست هجر تو جان می برم به حسرت روزی-که تو ز راه بیایی و من به پای تو میرم

بسوخت مردم بیگانه را به حالت من دل-چنین که پیش دل دیر آشنای تو میرم

ز پا فتادم و در سر هوای روی تو دارم-مرا بکشتی و من دست بر دعای تو میرم

بکن هر آنچه توانی جفا به سایه ی بی دل-مرا ز عشق تو این بس که در وفای تو میرم

هوشنگ ابتهاج

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی-فردا مرا چو قصه فراموش می کنی

این در همیشه در صدف روزگار نیست-می گویمت ولی توکجا گوش می کنی

دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت-ای ماه با که دست در آغوش می کنی

در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست-هشیار و مست را همه مدهوش می کنی

می جوش می زند به دل خم بیا ببین-یادی اگر ز خون سیاووش می کنی

گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت-بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی

جام جهان ز خون دل عاشقان پر است-حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی

سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع-زین داستان که با لب خاموش می کنی

هوشنگ ابتهاج

بود که بار دگر بشنوم صدای تو را ؟-ببینم آن رخ زیبای دلگشای تو را ؟

بگیرم آن سر زلف و به روی دیده نهم-ببوسم آن سر و چشمان دلربای تو را

ز بعد این همه تلخی که می کشد دل من-ببوسم آن لب شیرین جان فزای تو را

کی ام مجال کنار تو دست خواهد داد-که غرق بوسه کنم باز دست و پای تو را

مباد روزی چشم من ای چراغ امید-که خالی از تو ببینم شبی سرای تو را

دل گرفته ی من کی چو غنچه باز شود-مگر صبا برساند به من هوای تو را

چنان تو در دل من جا گرفته ای ای جان-که هیچ کس نتواند گرفت جای تو را

ز روی خوب تو برخورده ام ، خوشا دل من-که هم عطای تو را دید و هم لقای تو را

سزای خوبی نو بر نیامد از دستم-زمانه نیز چه بد می دهد سزای تو را

به ناز و نعمت باغ بهشت هم ندهم -کنار سفره ی نان و پنیر و چای تو را

به پایداری آن عشق سربلند قسم -که سایه ی تو به سر می برد وفای تو را

هوشنگ ابتهاج

 

ای عشق همه بهانه از توست-من خامشم این ترانه از توست

آن بانگ بلند صبحگاهی-وین زمزمه ی شبانه از توست

من انده خویش را ندانم-این گریه ی بی بهانه از توست

ای آتش جان پاکبازان-در خرمن من زبانه از توست

افسون شده ی تو را زبان نیست-ور هست همه فسانه از توست

کشتی مرا چه بیم دریا ؟-طوفان ز تو و کرانه از توست

گر باده دهی و گرنه ، غم نیست-مست از تو ، شرابخانه از توست

می را چه اثر به پیش چشمت ؟-کاین مستی شادمانه از توست

پیش تو چه توسنی کند عقل ؟-رام است که تازیانه از توست

من می گذرم خموش و گمنام-آوازه ی جاودانه از توست

چون سایه مرا ز خاک برگیر-کاینجا سر و آستانه از توست

به جز باد سحرگاهی كه شد دمساز خاكستر؟-كه هر دم می گشاید پرده ای از راز خاكستر
به پای شعله رقصیدند وخوش دامن كشان رفتند-كسی زان جمع دست افشان نشد دمساز خاكستر
تو پنداری هزاران نی در آتش كرده اند اینجا-چه خوش پر سوز می نالد، زهی آواز خاكستر!
سمندرها در آتش دیدی و چون باد بگذشتی-كنون در رستخیز عشق بین پرواز خاكستر!
هنوز این كنده را رویای رنگین بهاران است-خیال گل نرفت از طبع آتشباز خاكستر
من و پروانه را دیگر به شرح و قصه حاجت نیست-حدیث هستی ما بشنو از ایجاز خاكستر!

هنوزم خواب نوشین جوانی سرگران دارد-خیال شعله می رقصد هنوز از ساز خاکستر
چه بس افسانه های آتشینم هست و خاموشم-كه بانگی بر نیاید از دهان باز خاكستر

هوشنگ ابتهاج

روی تو گلی ز بوستانی دگرست-لعل لبت از گوهر کانی دگرست

دل دادن عارفان چنین سهل مگیر-با حسن دلاویز تو آنی دگرست

ای دوست حدیث وصل و هجران بگذار-کاین عشق من و تو داستانی دگرست

چو نی نفس تو در من افتاد و مرا-هر دم ز دل خسته فغانی دگرست

تیر غم دنیا به دل ما نرسد-زخم دل عاشق از کمانی دگرست

این ره تو به زهد و علم نتوانی یافت-گنج غم عشق را نشانی دگرست

از قول و غزل سایه چه خواهی دانست-خاموش که عشق را زبانی دگرست

 

چو شب به راه تو ماندم که ماه من باشی-چراغ خلوت این عاشق کهن باشی

به سان سبزه پریشان سرگذشت شبم-نیامدی تو که مهتاب این چمن باشی

تو یار خواجه نگشتی به صد هنر، هیهات-که بر مراد دل بی قرار من باشی

تو را به آینه داران چه التفات بود-چنین که شیفته ی حسن خویشتن باشی

دلم ز نازکی خود شکست در غم عشق-وگرنه از تو نیاید که دلشکن باشی

وصال آن لب شیرین به خسروان دادند-تو را نصیب همین بس که کوهکن باشی

ز چاه غصه رهایی نباشدت، هر چند-به حسن یوسف و تدبیر تهمتن باشی

خموش سایه که فریاد بلبل از خامی ست-چو شمع سوخته آن به که بی سخن باشی

هوشنگ ابتهاج

شب آمد و دل تنگم هوای خانه گرفت -دوباره گریه ی بی طاقتم بهانه گرفت

شکیب درد خموشانه ام دوباره شکست -دوباره خرمن خاکسترم زبانه گرفت

نشاط زمزمه زاری شد و به شعر نشست -صدای خنده فغان گشت و در ترانه گرفت

زهی پسند کماندار فتنه کز بن تیر -نگاه کرد و دو چشم مرا نشانه گرفت

امید عافیتم بود روزگار نخواست -قرار عیش و امان داشتم زمانه گرفت

زهی بخیل ستمگر که هر چه داد به من -به تیغ باز ستاند و به تازیانه گرفت

چو دود بی سر و سامان شدم که برق بلا -به خرمنم زد و آتش در آشیانه گرفت

چه جای گل که درخت کهن ز ریشه بسوخت -ازین سموم نفس کش که در جوانه گرفت

دل گرفته ی من همچو ابر بارانی -گشایشی مگر از گریه ی شبانه گرفت

درین سرای بی کسی کسی به در نمی زند-به دشت پُر ملالِ ما پرنده پَر نمی زند

یکی ز شب گرفتگان چراغ بر نمی کُند-کسی به کوچه سارِ شب درِ سحر نمی زند

نشسته ام در انتظارِ این غبارِ بی سوار-دریغ کز شبی چنین سپیده سر نمی زند

گذرگهی ست پُر ستم که اندر او به غیرِ غم-یکی صلای آشنا به رهگذر نمی زند

دلِ خرابِ من دگر خراب تر نمی شود-که خنجرِ غمت ازین خراب تر نمی زند!

چه چشمِ پاسخ است ازین دریچه های بسته ات؟-برو که هیچ کس ندا به گوشِ کر نمی زند!

نه سایه دارم و نه بر، بیفکنندم و سزاست-اگر نه بر درختِ تر کسی تبر نمی زند.

 

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست-دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست

روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان-چرا که آن گل خندان چنین روا دانست

صفای خاطر آیینه دار ما را باش-که هر چه دید غبار غمش صفا دانست

گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال-که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست

تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق -به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست

ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار-که خاک راه تو را عین توتیا دانست

هوشنگ ابتهاج

دلی که پیش تو ره یافت باز پس نرود-هوا گرفته ی عشق از پی هوس نرود

به بوی زلف تو دم می زنم درین شب تار-وگرنه چون سحرم بی تو یک نفس نرود

چنان به دام غمت خو گرفت مرغ دلم-که یاد باغ بهشتش درین قفس نرود

نثار آه سحر می کنم سرشک نیاز-که دامن توام ای گل ز دسترس نرود

دلا بسوز و به جان بر فروز آتش عشق-کزین چراغ تو دودی به چشم کس نرود

فغان بلبل طبعم به گلشن تو خوش است-که کار دلبری گل ز خار و خس نرود

دلی که نغمه ی ناقوس معبد تو شنید-چو کودکان ز پی بانگ هر جرس نرود

بر آستان تو چون سایه سر نهم همه عمر-که هر که پیش تو ره یافت بازپس نرود

هوشنگ ابتهاج

ارغوان !  شاخه ی همخون ِ جدا مانده ی من-آسمان ِ تو ،چه رنگ است امروز ؟

آفتابی است هوا؟یا گرفته است هنوز ؟

من ،در این گوشه که از دنیا بیرون است-آسمانی به سرم نیست

از بهاران خبرم نیست-آنچه می بینم دیوار است …

آه ! این سخت ِ سیاه، آنچنان نزدیک است-که چو بر می کشم از سینه نفس،نفسم را بر می گرداند …

ره چنان بسته که پرواز ِ نگه-در همین یک قدمی می ماند !

کور سویی ز چراغی رنجور -قصه پرداز ِ شب ِ ظلمانی است

نفسم می گیرد -که هوا هم اینجا-زندانی است !

هر چه با من اینجاست -رنگ ِ رُخ باخته است

آفتابی هرگز -گوشه ی چشمی هم-بر فراموشی ِ این دخمه -نینداخته است ….

اندرین گوشه ی خاموش ِ فراموش شده-ــ کز دم ِ سردش هر شمعی خاموش شده ــ

یاد رنگینی در خاطر من گریه می انگیزد …

ازغوانم آنجاست !؟-ازغوانم تنهاست !؟-ارغوانم دارد می گرید !؟

چون دل من که چنین خون آلود-هر دم از دیده فرو می ریزد ….

تو بخوان نغمه ی نا خوانده ی من-ارغوان ! -شاخه ی همخون ِ جدا مانده ی من ….

ارغوان!- این چه رازی است كه هر بار بهار-با عزای دل ما می آید ؟

 كه زمین هر سال از خون پرستوها رنگین است-

 وین چنین بر جگر سوختگان- داغ بر داغ می افزاید ؟

ارغوان پنجه خونین زمین-دامن صبح بگیر- وز سواران خرامنده خورشید بپرس-كی بر این درد غم می گذرند ؟

 ارغوان خوشه خون- بامدادان كه كبوترها- بر لب پنجره باز سحر غلغله می آغازند

جان گل رنگ مرا-بر سر دست بگیر-به تماشاگه پرواز ببر

آه بشتاب كه هم پروازان–نگران غم هم پروازند

ارغوان بیرق گلگون بهار-تو برافراشته باش

شعر خونبار منی-یاد رنگین رفیقانم را- بر زبان داشته باش

 تو بخوان نغمه ناخوانده من-ارغوان شاخه همخون جدا مانده من

هوشنگ ابتهاج

شب فرو می افتاد
به درون آمدم و پنجره ها رابستم
باد با شاخه در آویخته بود
من در این خانه تنها تنها
غم عالم به دلم ریخته بود
ناگهان حس کردم
که کسی
آنجا بیرون در باغ
در پس پنجره ام می گرید
صبحگاهان شبنم
می چکید از گل سیب

هوشنگ ابتهاج

چه مبارک است این غم که تو در دلم نهادی      به غمت که هرگز این غم ندهم به هیچ شادی

ز تو دارم این غم خوش ، به جهان از این چه خوش تر         تو چه دادی ام که گویم که از آن به ام ندادی

چه خیال می توان بست و کدام خواب نوشین          به از این در تماشا که به روی من گشادی؟

تویی آن که خیزد از وی همه خرّمی و سبزی         نظر کدام سروی؟ نفس کدام بادی؟

همه بوی آرزویی مگر از گل بهشتی              همه رنگی و نگاری مگر از بهار زادی

ز کدام ره رسیدی؟ ز کدام در گذشتی       ندیده دیده ناگه به درون دل فتادی

به سر بلندت ای سرو که در شب زمین کن          نفس سپیده داند که چه راست ایستادی

به کرانه های معنی نرسد سخن چه گویم       که نهفته با دل سایه چه در میان نهادی

***********

خانه دلتنگِ غروبی خفه بود، مثلِ امروز که تنگ است دلم؛

پدرم گفت چراغ، و شب از شب پُر شد.

من به خود گفتم یک روز گذشت.

مادرم آه کشید؛”  زود برخواهد گشت”.

ابری آهسته به چشمم لغزید، و سپس خوابم برد.

که گمان داشت که هست این همه درد، در کمینِ دلِ آن کودکِ خُرد.

آری، آن روز چو می­رفت کسی، داشتم آمدنش را باور

من نمی دانستم، معنیِ «هرگز» را

تو چرا بازنگشتی دیگر؟

آه ای واژۀ شوم، خو نکرده­ست دلم با تو هنوز

من پس از این همه سال، چشم دارم در راه، که بیایند عزیزانم، آه

هوشنگ ابتهاج

روزگاریست که هم صحبت من تنهاییست

به تو ای دوست سلام

دل صافت نفس سرد مرا آتش زد

کام تو نوش و دلت گلگون باد

بهل از خویش بگویم که مرا بشناسی

روزگاریست که هم صحبت من تنهاییست              یار دیرینه من درد و غم رسواییست

عقل و هوشم همه مدهوش وجودی نیکوست                ولی افسوس که روحم به تنم زندانیست

چه کنم با غم خویش؟             گه گهی بغض دلم میترکد  دل تنگم زعطش میسوزد

شانه ای میخواهم    که گذارم سر خود بر رویش و کنم گریه که شاید کمی آرام شوم

ولی افسوس که نیست

کاش میشد که من از عشق حذر میکردم                یا که این زندگی سوخته سر میکردم

ای که قلبم بشکستی و دلم بربودی                  زچه رو این دل بشکسته به غم آلودی؟

من غافل که به تو هیچ جفا ننمودم                           بکن آگه که کدامین ره کج پیمودم

ای فلک ننگ به توخنجرت ازپشت زدی                 به کدامین گنه آخرتو به من مشت زدی؟

کاش میشد که زمین جسم مرا می بلعید                  کاش این دهر دورو بخت مرا برمی چید

آه ای دوست که دیگر رمقی درمن نیست                       تو بگو داغتر از آتش غم دیگر چیست؟

من که خاکسترم اکنون و نماندم آتش

دیگر ای بادصبا دست زبختم بردار

خبر از یار نیار

دل من خاک شد و دوش به بادش دادم

مگر این غم زسرم دور شود

ولی انگار نشد

بگو ای دوست چرا دور نشد؟

بِهِل= بگذار؛ رها کن— کسی که بدهی خود را پرداخته یا حساب خود را واریز کرده و قرض و طلبی نداشته باشد.

ای مرغِ آشیان وفا! خوش خبر بیا    با ارمغان قول و غزل از سفر بیا

پیکِ امید باش و پیام آور بهار        همراهِ بویِ گل چو نسیم سحر بیا

زان خرمنِ شکفته ی جان های آتشین      برگیر خوشه ای و چو گل شعله ور بیا

دوشت به خواب دیدم و گفتم که آمدی       ای خوش ترین خوش آمده بار دگر بیا

چون شب به سایه های پریشان گریختی       چون آفتاب از همه سو جلوه گر بیا

در خاک و خون تپیدن این پهلوان ببین       سیمرغ را خبر کن و چون زال زر بیا

ما هر دو دوستان قدیمیم ای عزیز         این صبر تا نرفته ز کف چون ظفر بیا

بشتاب ناگزیر که دیرست وقت پیر        ای مژده بخش بخت جوان زودتر بیا

این روزگار تلخ تر از زهر گو برو       یعنی به کام سایه شبی چون شکر بیا

کجایی ای که دلم بی تو در تب و تاب است      چه بس خیالِ پریشان به چشم بی خواب است

به ساکنان سلامت خبر که خواهد برد        که باز کشتیِ ما در میان غرقاب است

ز چشمِ خویش گرفتم قیاس کار جهان       که نقش مردم حق بین همیشه بر آب است

به سینه سرّ محبت نهان کنید که باز      هزار تیرِ بلا در کمین احباب است

ببین در آینه داری ثباتِ سینه ی ما       اگر چه با دل لرزان به سانِ سیماب است

بر آستان وفا سر نهاده ایم و هنوز       اگر امیدِ گشایش بود ازین باب است

قدح ز هر که گرفتم به جز خمار نداشت         مرید ساقی خویشم که باده اش ناب است

مدار چشم امید از چراغدارِ سپهر        سیاهْ گوشه ی زندان چه جای مهتاب است

زمانه کیفر بیداد سخت خواهد داد       سزای رستمِ بد روز مرگ سهراب است

عقاب ها به هوا پر گشاده اند و دریغ!      که این نمایشِ پرواز نقش در قاب است

در آرزوی تو آخر به باد خواهد رفت        چنین که جانِ پریشانِ سایه بی تاب است

ای عشق! تو ما را به کجا می کشی ای عشق!    جز محنت و غم نیستی، اما خوشی، ای عشق!

این شوری و شیرینیِ من خود ز لب توست        صد بار مرا می پزی و می چشی ای عشق!

چون زر همه در حسرتِ مس گشتنم امروز             تا باز تو دستی به سر من کشی، ای عشق!

دین و دل و حسن و هنر و دولت و دانش             چندان که نگه می کنمت هر ششی ای عشق!

رخساره ی مردان نگر آراسته ی خون           هنگامه ی حسن است، چرا خامشی ای عشق؟!

آواز خوشت بوی دل سوخته دارد               پیداست که مرغِ چمنِ آتشی ای عشق!

بگذار که چون سایه هنوزت بِگُدازند                     از بوته ی ایام چه غم ؟ بی غشی ای عشق!

این عشق ، چه عشق است؟ندانیم که چون است          عقل است و جنون است و نه عقل و نه جنون است

فرزانه چه دریابد و دیوانه چه داند ؟                                            از مستی این باده که هر روز فزون است

ماهی ست نهان بر سر این بحر پریشان                               کاین موج سر آسیمه بلند است و نگون است

حالی و خیالی ست که بر عقل نهد بند                                    این طرفه چه آهوست کزو شیر زبون است؟

آن تیغ کجا بود که ناگه رگ جان زد؟                                      پنهان نتوان داشت که اینجا همه خون است

با مطلع ابروی تو هوش از سر من رفت                                   پیداست که بیت الغزل چشم تو چون است

با زلف تو کارم به کجا می کشد آخر؟                                     حالی که ز دستم سر این رشته برون است

سایه! سخن از نازکی و خوش بدنی نیست                       او خود همه جان است که در جامه درون است

برخیز به شیدایی و در زلف وی آویز                                    آن بخت که می خواستی از وقت ، کنون است

با خلعت خاکی طلبی طلعت خورشید                                            رخساره بر افروز که او اینه گون است

گفتم که مژده بخش دل خرم است این          مست از درم در آمد و دیدم غم است این

گر چشم باغ گریه ی تاریک من ندید                 ای گل ز بی ستارگی شبنم است این

پروانه بال و پر زد و در دام خوش خفت                  پایان شام پیله ی ابریشم است این

باز این چه ابر بود که ما را فرو گرفت                    تنها نه من ، گرفتگی عالم است این

ای دست برده در دل و دینم چه می کنی           جانم بسوختی و هنوزت کم است این

آه از غمت که زخمه ی بی راه می زنی             ای چنگی زمانه چه زیر و بم است این

یک دم نگاه کن که چه بر باد می دهی                چندمین هزار امید بنی آدم است این

گفتی که شعر سایه دگر رنگ غم گرفت             آری سیاه جامه ی صد ماتم است این

شکوه جام جهان بین شکست ای ساقی          نماند جز من و چشم تو مست ای ساقی

        من شکسته سبو چاره از کجا جویم        که سنگ فتنه سر خم شکست ای ساقی

صفای خاطر دردی کشان ببین که هنوز                     ز داشت نکشیدند دست ای ساقی

ز رنگ خون دل ما که آب روی تو بود            چه نقش ها که به دل می نشست ای ساقی

درین دو دم مددی کن مگر که برگذریم                  به سر بلندی ازین دیر پست ای ساقی

شبی که ساغرت از می پر است و وقت خوش است   بزن به شادی این غم پرست ای ساقی

چه خون که می رود اینجا ز پای خسته هنوز     مگو که مرد رهی نیست ، هست ای ساقی

روا مدار که پیوسته دل شکسته بود                   دلی که سایه به زلف تو بست ای ساقی

دل چون توان بریدن ازو مشکل است این       آهن که نیست جان من آخر دل است این

من می شناسم این دل مجنون خویش را       پندش مگوی که بی حاصل است این

جز بند نیست چاره ی دیوانه و حکیم        پندش دهد هنوز ، عجب عاقل است این

گفتم طبیب این دل بیمار آمده ست        ای وای بر من و دل من ، قاتل است این

کنت چرا نهیم که بر خک پای یار       جانی نثار کردم و ناقابل است این

اشک مرا بدید و بخندید مدعی        عیبش مکن که از دل ما غافل است این

پندم دهد که سایه درین غم صبور باش       در بحر غرقه ام من و بر ساحل است این

امروز منم که راهی کوی توام         امید وصال می کشد سوی توام

تا دست رسد شبی به گیسوی توام         می ایم و آشفته تر از موی توام

هوشنگ ابتهاج

هر چند که گرد من برانگیخته ای                     باران بلا بر سر من ریخته ای

چون اشک مرو ز پیش چشمم که هنوز          چون ناله به دامان دل آویخته ای

چون مه که ز دشت لاله بر می خیزد        از کشته شهر ناله بر می خیزد

فردا که به رستخیز در نی بدمند        فریاد هزار ساله بر می خیزد

ای آتش افسرده ی افروختنی     ای گنج هدر گشته ی اندوختنی

ما عشق و وفا را ز تو آموخته ایم         ای زندگی و مرگ تو آموختنی

هوشنگ ابتهاج

آن عشق که دیده گریه آموخت ازو          دل در غم او نشست و جان سوخت ازو

امروز نگاه کن که جان و دل من         جز یادی و حسرتی چه اندوخت ازو

افتاده ز بام ، خک درگه شده ام         چون سایه ی نیمروز کوته شده ام

روزی شوهر ، پدر ، برادر بودم       امروز همین شماره ی ده شده ام

در کنج قفس پشت خمی دارد شیر      گردن به کمند ستمی دارد شیر

در چشم ترش سایه ای از جنگل دور        ای وای خدایا ، چه غمی دارد شیر

پیرانه سرم رنج و غم زندان است            آه از غم پیری که دو صد چندان است

من برخی آن پیر خردمند که گفت       دنیا همه زندان خردمندان است

برخی=فدایی

برخیز دلا که دل به دلدار دهیم      جان را به جمال آن خریدار دهیم

این جان و دل و دیده پی دیدن اوست         جان و دل و دیده را به دیدار دهیم

همزاد دل است درد و دیرینه ی من         اندوه جهان است در ایینه ی من

ای کوه کهن صدای نالیدن توست           این ناله که بر می شود از سینه ی من

ای دیده تو را به روی او خواهم داد        از گریه ی شوقت آبرو خواهم داد

می خند چو ایینه که در حجله ی بخت        دست تو به دست آرزو خواهم داد

شب دستی سیاه و خویش بر سر می زد       از دور کسی بال کبوتر می زد

مرغی به سر شاخه ی غم می نالید         در سینه یمن شوق تو پر پر می زد

این عشق کهن بوده ی نافرسوده          پیرانه سرم نمی هلد آسوده

در حسرت دیدار تو کردیم سفید         این ریش پریشان به اشک آلوده

هِلیدن=گذاشتن؛ اجازه دادن؛ واگذاشتن

برخیز که غیر از تو مرا دادرسی نیست       گویی همه خوابند، کسی را به کسی نیست

آزادی و پرواز از آن خاک به این خاک        جز رنج سفر از قفسی تا قفسی نیست

این قافله از قافله سالار خراب است      اینجا خبر از پیش‌رو و باز پسی نیست

تا آینه رفتم که بگیرم خبر از خویش         دیدم که در آن آینه هم جز تو کسی نیست

من در پی خویشم، به تو بر می‌خورم اما       آن‌سان شده‌ام گم که به من دسترسی نیست

آن کهنه درختم که تنم زخمی برف است       حیثیت این باغ منم، خار و خسی نیست

امروز که محتاج توام، جای تو خالی است          فردا که می‌آیی به سراغم نفسی نیست

در عشق خوشا مرگ که این بودن ناب است      وقتی همه‌ی بودن ما جز هوسی نیست

هوشنگ ابتهاج

عشق شادی ست ، عشق آزادی ست          عشق آغاز آدمی زادی ست

عشق آتش به سینه داشتن است              دم همت بر او گماشتن است

عشق شوری زخود فزاینده ست                   زایش كهكشان زاینده ست

تپش نبض باغ در دانه ست                         در شب پیله رقص پروانه ست

جنبشی در نهفت پرده ی جان          در بن جان زندگی پنهان

زندگی چیست ؟ عشق ورزیدن         زندگی را به عشق بخشیدن

زنده است آن كه عشق می ورزد       دل و جانش به عشق می ارزد

آدمی زاده را چراغی گیر      روشنایی پرست شعله پذیر

خویشتن سوزی انجمن فروز         شب نشینی هم آشیانه ی روز

آتش این چراغ سحر آمیز          عشق آتش نشین آتش خیز

آدمی بی زلال این آتش        مشت خاكی ست پر كدورت و غش

تنگ و تاری اسیر آب و گل است         صنمی سنگ چشم و سنگ دل است

صنما گر بدی و گر نیكی       تو شبی ، بی چراغ تاریكی

آتشی در تو می زند خورشید      كنده ات باز شعله ای نكشید؟

چون درخت آمدی ، زغال مرو           میوه ای ، پخته باش ، كال مرو

میوه چون پخته گشت و آتشگون         می زند شهد پختگی بیرون

سیب و به نیست میوه ی این دار      میوه اش آتش است آخر كار

خشك و تر هر چه در جهان باشد      مایه ی سوختن در آن باشد

سوختن در خوای نور شدن      سبك از حبس خویش دور شدن

كوه هم آتش گداخته بود        بر فراز و فرود تاخته بود

آتشی بود آسمان آهنگ        دم سرد كه كرد او را سنگ؟

ثقل و سردی سرشت خارا نیست        نور در جسم خویش زندانی ست

سنگ ازین سرگذشت دل تنگ است        فكر پرواز در دل سنگ است

مگرش كوره در گذار آرد          آن روان روانه باز آرد

سنگ بر سنگ چون بسایی تنگ      به جهد آتش از میان دو سنگ

برق چشمی است در شب دیدار        خنده ای جسته از لبان دو یار

خنده نور است كز رخ شاداب        می تراود چو ماهتاب از آب

نور خود چیست ؟ خنده ی هستی        خنده ای از نشاط سرمستی

هستی از ذوق خویش سرمست است      رقص مستانه اش ازین دست است

نور در هفت پرده پیچیده ست      تا درین آبگینه گردیده ست

رنگ پیراهن است سرخ و سپید      جان نور برهنه نتوان دید

بر درختی نشسته ساری چند       چند سار است بر درخت بلند ؟

زان سیاهی كه مختصر گیرند          آسمان پر شود چو پر گیرند

ذره انباشتی و تن كردی       خویشتن را جدا ز من كردی

تن كه بر تن همیشه مشتاق است         جفت جویی ز جفت خود طاق است

رود بودی روان به سیر و سفر           از چه دریا شدی درنگ آور ؟

ذره انباشی چو توده ی دود         ورنه هر ذره آفتابی بود

تخته بند تنی ، چه جای شكیب ؟          بدر آی از سراچه ی تركیب

مشرق و مغرب است هر گوشت         آسمان و زمین در آغوشت

گل سوری كه خون جوشیده ست         شیرهی آفتاب نوشیده ست

آن كه از گل و گلاب می گیرد           شیره ی آفتاب می گیرد

جان خورشید بسته در شیشه ست        شیشه از نازكی در اندیشه ست

پری جان اوست بوی گلاب       می پرد از گلابدان به شتاب

لاله ها پیك باغ خورشیدند         كه نصیبی به خاك بخشیدند

چون پیامی كه بود ، آوردند       هم به خورشید باز می گردند

برگ ، چندان كه نور می گیرد        باز پس می دهد چو می میرد

وامدار است شاخ آتش جو         وام خورشید می گزارد او

شاخه در كار خرقه دوختن است       در خیالش سماع سوختن است

دل دل دانه بزم یاران است      چون شب قدر نور باران است

عطر و رنگ و نگار گرد همند         تا سپیده دمان ز گل بدمند

چهره پرداز گل ز رنگ و نگار           نقش خورشید می برد در كار

گل جواب سلام خورشیدست          دوست در روی دست خندیدست

نرم و نازك از آن نفس كه گیاه          سر بر آرد ز خاك سرد و سیاه

چشم سبزش به سوی خورشیدست         پیش از آتش به خواب می دیدست

دم آهی كه در دلش خفته ست       یال خورشید را بر آشفته ست

دل خورشید نیز مایل اوست           زان كه این دانه پاره ی دل اوست

دانه از آن زمان كه در خاك است          با دلش آفتاب ادراك است

سرگذشت درخت می داند          رقم سرنوشته می خواند

گرچه با رقص و ناز در چمن است         سرنوشت درخت سوختن است

آن درخت كهن منم كه زمان         بر سرم راند بس بهار و خزان

دست و دامن تهی و پا در بند          سر كشیدم به آسمان بلند

شبم از بی ستارگی ، شب گور        در دلم گرمی ستاره ی دور

آذرخشم گهی نشانه گرفت           كه تگرگم به تازیانه گرفت

بر سرم آشیانه بست كلاغ         آسمان تیره گشت چون پر زاغ

مرغ شب خوان كه با دلم می خواند           رفت و این آشیانه خالی ماند

آهوان گم شدند در شب دشت          آه از آن رفتگان بی برگشت

گر نه گل دادم و بر آوردم        بر سری چند سایه گستردم

دست هیزم شكن فرود آمد      در دل هیمه بوی دود آمد

كنده ی پر آتش اندیشم        آرزومند آتش خویشم

هوشنگ ابتهاج

روزگارا قصدِ ایمانَم مَكُن      زآنچه می‌گویم پشیمانم مَكُن

كِبریایِ خوبی از خوبان مَگیر       فضلِ محبوبی زِ محبوبان مَگیر

گُم مَكُن از راه پیش‌آهنگ را      دور دار از نامِ مردان ننگ را

گر بدی گیرد جهان را سربه‌سر        از دلم اُمیدِ خوبی را مَبَر

چون ترازویم به سَنجش آوری      سنگِ سودم را مَنِه در داوری

چون‌كه هنگامِ نثار آید مرا         حُبِّ ذاتم را مكُن فرمانروا

گر دروغی بر من آرد كاستی      كج مكُن راهِ مرا از راستی

پای اگر فرسودم و جان كاستم        آنچنان رفتم كه خود می‌خواستم

هر چه گفتم جُملگی از عشق خاست      جُز حدیثِ عشق‌گفتن دل نخواست

حِشمتِ این عشق از فرزانگی‌ست        عشقِ بی فرزانگی دیوانگی‌ست

دل چو با عشق و خِرد همرَه شود      دستِ نومیدی ازو كوته شود

گر درین راهِ طلب دستم تُهی‌ست        عشقِ من پیشِ خِرَد شرمنده نیست

روی اگر با خونِ دل آراستم         رونقِ بازارِ او می‌خواستم

رَه سپردم در نشیب و در فراز        پای هِشتم بر سَرِ آز و نیاز

سر به سودایی نیاوردم فرود          گرچه دستِ آرزو كوته نبود

آن قَدَر از خواهشِ دل سوختم         تا چنین بی‌خواهشی آموختم

هر چه با من بود و از من بود نیست       دست‌و‌دل تنگ‌است‌و آغوشم تُهی‌ست

صَبرِ تلخم گَر بَر و باری نداد         هرگزَم اندوهِ نومیدی مباد

پاره‌پاره از تنِ خود می‌بُرم       آبی از خونِ دلِ خود می‌خورم

من درین بازی چه بُردم؟ باختم          داشتم لعلِ دلی، انداختم

باختم، اما هَمی بُردِ من است        بازیی زین دست در خوردِ من است

زندگانی چیست؟ پُر بالا و پَست         راست همچون سَرگذشتِ یوسف است

از دو پیراهن بلا آمد پدید        راحت از پیراهنِ سوم رسید

گر چنین خون می‌رود از گُرده‌ام       دِشنه‌ِ دُشنامِ دشمن خورده‌ام

امروز نه آغاز و نه انجامِ جهان است      ای بس غم و شادی که پسِ پرده نهان است

گر مردِ رهی غم مخور از دوری و ديری             دانی که رسيدن هنر گام زمان است

تو رهروِ ديرينهِ سرمنزلِ عشقی                 بنگر که ز خونِ تو به هر گام نشان است

آبی که برآسود زمينش بخورد زود                 دريا شود آن رود که پيوسته روان است

از روی تو دل‌کندنم آموخت زمانه           اين ديده از آن‌روست که خونابه فشان است

دردا و دريغا که در اين بازی خونين                              بازيچه ايام دل آدميان است

دل بر گذر غافله لاله و گل داشت                اين دشت که پامال سواران خزان است

 ای کوه تو فرياد من امروز شنيدی      دردی‌ست در اين سينه که همزاد جهان است

از داد و وداد آن‌همه گفتند و نکردند                 يارب چه‌قدر فاصلهِ دست و زبان است

خون می‌رود از ديده در اين کنج صبوری            اين صبر که من می‌کنم افشردن جان است

از راه مرو سايه که آن گوهر مقصود                  گنجيست که اندر قدم راهروان است

هوشنگ ابتهاجسروِ بالایی كه می‌بالید راست      روزگارِ كَج‌رُوَش خَم كرد و كاست

وَه چه سروی! با چه زیبی‌و‌فَری!      سَروی از نازُك‌دلی نیلوفری

ای كه چون خورشید بودی با شكوه       در غروبِ تو چه غمناك است كوه

برگُذشتی عُمری از بالا و پَست        تا چنین پیرانه‌سر رفتی زِ دست

خوشه‌خوشه گِرد كردی، ای شگُفت        رَهزَنت ناگه سَرِ خرمن گرفت

توبه كردی زآنچه گفتی ای حكیم          این حدیثی دردناك است از قدیم

توبه كردی گر چه می‌دانی یقین        گفته و ناگفته می‌گردد زمین

تائبی گر زآنكه جامی زَد به سنگ        توبه‌فرما را فزون‌تر باد ننگ

شب‌چراغی چون تو رَشكِ آفتاب      چون شكستندَت چنین خوار و خراب؟

چون تویی دیگر كجا آید به دست       بشكند دستی كه این گوهر شكست

كاشكی خود مُرده بودی پیش ازین     تا نمی‌مُردی چُنین ای نازنین!

شوم‌بختی بین خدایا این مَنم           كآرزویِ مرگِ یاران می‌كنم

آن‌كه از جان دوست‌تر می‌دارَمَش          با زبانِ تلخ می‌آزارَمَش

گرچه او خود زِین سِتم دل‌خون‌تَر است        رَنجِ او از رَنجِ من افزون‌تَر است

آتشی مُرد و سرا پُر دود شد        ما زیان دیدیم و او نابود شد

آتشی خاموش شد در مَحبسی        دَردِ آتش را چه می‌داند كسی

او جهانی بود اندر خود نهان           چَند و چونِ خویش بِه داند جهان

بَس كه نقشِ آرزو در جان گرفت       خود جهانِ آرزو گشت آن شگفت

آن جهانِ خوبی و خیرِ بشر          آن جهانِ خالی از آزار و شر

خلقتِ او خود خطا بود از نخست      شیشه كی ماند به سنگستان درست

جانِ ناز آیینِ آن آیینه رنگ           چون كُند با سیلی این سیلِ سنگ؟

از شكستِ او كه خواهد طرف بست؟         تنگیِ دستِ جهان است این شكست

هوشنگ ابتهاج

پیشِ روی ما گُذشت این ماجرا           این كَری تا چند، این كوری چرا؟

ناجوانمردا كه بر اندامِ مرد              زخم‌ها را دید و فریادی نكرد

پیرِ دانا از پَسِ هفتاد سال           از چه افسونَش چنین افتاد حال؟

سینه می‌بینید و زخمِ خون‌فشان         چون نمی‌بینید از خنجر نشان؟

بنگرید ای خام‌جوشان، بنگرید        این چنین چون خواب‌گردان مَگذرید

آه اگر این خوابِ افسون بگُسلد          از ندامت خارها در جان خِلد

چشم‌هاتان باز خواهد شد زِ خواب        سر فرو افكنده از شرمِ جواب

آن چه بود؟ آن دوست دشمن داشتن      سینه‌ها از كینه‌ها انباشتن

آن چه بود؟ آن جنگ و خون‌ها ریختن        آن زدن، آن كشتن، آن آویختن

پرسشی كان هست همچون دِشنه تیز          پاسخی دارد همه خونابه‌ریز

آن همه فریادِ آزادی زدید               فرصتی اُفتاد و زندان‌بان شدید

آن‌كه او امروز در بندِ شماست         در غمِ فردایِ فرزندِ شماست

راه می‌جُستید و در خود گُم شدید          مَردمُید، امّا چه نامردُم شدید

كَج‌رُوان با راستان در كینه‌اند          زشت‌رویان دُشمنِ آیینه‌اند

آی آدم‌ها! این صدایِ قرنِ ماست        این صدا از وحشتِ غَرقِ شماست

دیده در گِرداب كی وا می‌كنید؟          وَه كه غَرقِ خود تماشا می‌كنید

***********

نگاهت می کنم خاموش و خاموشی زبان دارد

زبان عاشقان چشم است و چشم از دل نشان دارد

چه خواهش‌ها در این خاموشیِ گویاست نشنیدی؟

تو هم چیزی بگو چشم و دلت گوش و زبان دارد

بیا تا آنچه از دل می رسد بر دیده بنشانیم

زبان بازی به حرف و صوت معنی را زیان دارد

چو هم پرواز خورشیدی مکن از سوختن پروا

که جفت جان ما در باغ آتش آشیان دارد

الا ای آتشین پیکر! برآی از خاک و خاکستر

خوشا آن مرغ بالاپر که بال کهکشان دارد

زمان فرسود دیدم هرچه از عهد ازل دیدم

زهی این عشق عاشق کش که عهد بی زمان دارد

ببین داس بلا ای دل مشو زین داستان غافل

که دست غارت باغ است و قصد ارغوان دارد

درون ها شرحه شرحه است از دم و داغ جدایی‌ها

بیا از بانگ نی بشنو که شرحی خون فشان دارد

دهان سایه می‌بندند و باز از عشوه‌ی عشقت

خروش جان او آوازه در گوش جهان دارد

*******

ایران ای سرای امید … بر بامت سپیده دمید … بنگر کزین ره پرخون … خورشیدی خجسته رسید … اگر چه دل‌ها پرخون است … شکوه شادی افزون است … سپیده ما گلگون است، وای گلگون است … که دست دشمن در خون است … ای ایران غمت مرساد … جاویدان شکوه تو باد … راه ما، راه حق، راه بهروزی است … اتحاد، اتحاد، رمز پیروزی است … صلح و آزادی جاودانه … در همه جهان خوش باد … یادگار خون عاشقان، ای بهار … ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد.

************

هوشنگ ابتهاج

نقش او در دل چه زیبا می نشست     سنگدل آیینه ی ما را شکست

آینه صد پاره شد در پای دوست    باز در هر پاره عکس روی اوست

آینه درعشق بازی صادق است        آینه یک دل نه ، صد دل عاشق است

سال ها آیینه بی تصویر ماند       آه کاین بی روشنایی دیر ماند

مانده در کنج شبستان ناصبور       دیده ی بیدارش از دیدار دور

روزگارش چهره پوشید از غبار      تا چه ماند از غبار روزگار

شامگاهان با شفق خون می گریست      صبحدم بی مهر افزون می گریست

از گذار سایه های ابر و دود       فکر رقص شعله اش در می ربود

ناگهان برقی زد آن چشم سیاه        آینه لرزید در دل زان نگاه

گفت اینک وقت دیدارم رسید      سرمه سای چشم بیدارم رسید

آه ای آیینه این روز تو نیست     پشت این صبح دروغین تیرگی ست

ای غریب افتاده ی برگشته روز     کار دارد با تو این هجران هنوز

اشک ها خواهد هنوز از دیده ریخت    تارها از جان و دل خواهد گسیخت

دیده بر هم نه کزین صبح نخست        جز سیه رویی نخواهی باز جست

بخت دیداری ندارد اینه              دیده بر هم می گذارد اینه

خواب می بیند که سر زد آفتاب        بازشد لبخند نیلوفر بر آب

خوبرو آمد به آرایش نشست        روی خوب آرایش آیینه است

چون گره بند شب از گیسو گشود         موج ابریشم به دوش آمد فرود

از بنا گوشش سحر بر می دمید           صبح روی شانه اش می آرمید

سینه اش آیینه دار مهر و ماه      مانده در چک گریبانش نگاه

جنبش چالک بازو بی شتاب         پیچ و تاب رقص نیلوفر بر آب

سرمه سای چشم مستش دست ناز        سرمه از چشمش سیاهی جسته باز

دست گلگون بر لب چون غنچه برد       غنچه را گل کرد و گل بر گل فشرد

آینه حیران ز روی فرخش        سیب سرخ بوسه می چید از رخش

آه ، ای آیینه جان آیینه جان      نیست از خواب تو خوش تر در جهان

خواب خوش دیدی ، ولی آن زیب و فر     می کند بیداریت را تلخ تر

آخر از سیبی دلت خون می کنند        زین بهشت نیز بیرون می کنند

مایه ی درد است بیداری مرد       آه ازین بیداری پر داغ و درد

خفتگان را گر سبکباری خوش است        شبروان را رنج بیداری خوش است

گرچه بیداری همه حیف است و کاش       ای دل دیدار جو بیدار باش

هم به بیداری توانی پی سپرد      خفته هرگز ره به مقصودی نبرد

پر ز درد است آینه ، پیداست این      چشم گریان می نهد بر آستین

هر طرف تا چشم می بیند شب است         آسمان کور شب بی کوکب است

آینه می گرید از بخت سیاه       گریه ی آیینه بی اشک است و آه

در چنین شب های بی فریاد رس          روز خوش در خواب باید دید و بس

مژدهِ دامادیت می خواستم       حجله ات آخر ز خون آراستم

در بهارِ عمر ای سروِ جوان        ریختی چون برگریزِ ارغوان

ارغوانم! ارغوانم! لاله ام!     در غمت خون می چکد از ناله ام

در دلِ ویرانه ام گوری بکن      کاین شهیدانند بی گور وکفن

گورها در سینهِ خود کنده ایم      سوگوارانیم ما تا زنده ایم

این همه خون در دلِ ما می کنی     بشکنی ای دستِ خونی، بشکنی!