گزیده ای از پروین اعتصامی

کانال پروین خوانی

اینکه خاک سیهش بالین است  اختر چرخ ادب پروین است

گر چه جز تلخی ز ایام ندید  هر چه خواهی سخنش شیرین است

صاحب آنهمه گفتار امروز  سائل فاتحه و یاسین است

دوستان به که ز وی یاد کنند  دل بی دوست دلی غمگین است

خاک در دیده بسی جان فرساست  سنگ بر سینه بسی سنگین است

بیند این بستر و عبرت گیرد  هر که را چشم حقیقت بین است

هر که باشی و ز هر جا برسی  آخرین منزل هستی این است

آدمی هر چه توانگر باشد  چون بدین نقطه رسید مسکین است

اندر آنجا که قضا حمله کند  چاره تسلیم و ادب تمکین است

زادن و کشتن و پنهان کردن  دهر را رسم و ره دیرین است

خرم آنکس که در این محنت گاه  خاطری را سبب تسکین است

از ساحت پاک آشیانی  مرغی بپرید سوی گلزار

در فکرت توشی و توانی  افتاد بسی و جست بسیار

رفت از چمنی به بوستانی  بر هر گل و میوه سود منقار

تا خفت ز خستگی زمانی  یغماگر دهر گشت بیدار

تیری بجهید از کمانی  چون برق جهان ز ابر آذار

گردید نژند خاطری شاد  چون بال و پرش تپید در خون

از یاد برون شدش پریدن  افتاد ز گیرودار گردون

نومید ز آشیان رسیدن  از پر سر خویش کرد بیرون

نالید ز درد سر کشیدن  دانست که نیست دشت و هامون

شایستهٔ فارغ آرمیدن  شد چهرهٔ زندگی دگرگون

در دیده نماند تاب دیدن  مانا که دل از تپیدن افتاد

مجروح ز رنج زندگی رست  از قلب بریده گشت شریان

آن بال و پر لطیف بشکست  وان سینهٔ خرد خست پیکان

صیاد سیه دل از کمین جست  تا صید ضعیف گشت بیجان

در پهلوی آن فتاده بنشست  آلوده بخون مرغ دامان

بنهاد به پشتواره و بست  آمد سوی خانه شامگاهان

وان صید بدست کودکان داد  چون صبح دمید، مرغکی خرد

افتاد ز آشیانه در جر  چون دانه نیافت، خون دل خورد

تقدیر، پرش بکند یکسر  شاهین حوادثش فرو برد

نشنید حدیث مهر مادر  دور فلکش بهیچ نشمرد

نفکند کسیش سایه بر سر  نادیده سپهر زندگی، مرد

پرواز نکرده، سوختش پر  رفت آن هوس و امید بر باد

آمد شب و تیره گشت لانه  وان رفته نیامد از سفر باز

کوشید فسونگر زمانه  کاز پرده برون نیفتد این راز

طفلان بخیال آب و دانه  خفتند و نخاست دیگر آواز

از بامک آن بلند خانه  کس روز عمل نکرد پرواز

یکباره برفت از میانه  آن شادی و شوق و نعمت و ناز

زان گمشدگان نکرد کس یاد  آن مسکن خرد پاک ایمن

خالی و خراب ماند فرجام  افتاد گلش ز سقف و روزن

خار و خسکش بریخت از بام  آرامگهی نه بهر خفتن

بامی نه برای سیر و آرام  بر باد شد آن بنای روشن

نابود شد آن نشانه و نام  از گردش روزگار توسن

وز بدسری سپهر و اجرام   دیگر نشد آن خرابی آباد

شد ساقی چرخ پیر خرسند  پردید ز خون چو ساغری را

دستی سر راه دامی افکند  پیچانید به رشته‌ای سری را

جمعیت ایمنی پراکند  شیرازه درید دفتری را

با تیشهٔ ظلم ریشه‌ای کند  بر بست ز فتنه‌ای دری را

خون ریخت بکام کودکی چند  برچید بساط مادری را

فرزند مگر نداشت صیاد؟  

کودکی کوزه‌ای شکست و گریست

که مرا پای خانه رفتن نیست

چه کنم، اوستاد اگر پرسد

کوزهٔ آب ازوست، از من نیست

زین شکسته شدن، دلم بشکست

کار ایام، جز شکستن نیست

چه کنم، گر طلب کند تاوان

خجلت و شرم، کم ز مردن نیست

گر نکوهش کند که کوزه چه شد

سخنیم از برای گفتن نیست

کاشکی دود آه میدیدم

حیف، دل را شکاف و روزن نیست

چیزها دیده و نخواسته‌ام

دل من هم دل است، آهن نیست

روی مادر ندیده‌ام هرگز

چشم طفل یتیم، روشن نیست

کودکان گریه میکنند و مرا

فرصتی بهر گریه کردن نیست

دامن مادران خوش است، چه شد

که سر من بهیچ دامن نیست

خواندم از شوق، هر که را مادر

گفت با من، که مادر من نیست

از چه، یکدوست بهر من نگذاشت

گر که با من، زمانه دشمن نیست

دیشب از من، خجسته روی بتافت

کاز چه معنیت، دیبه بر تن نیست

من که دیبا نداشتم همه عمر

دیدن، ای دوست، چو شنیدن نیست

طوق خورشید، گر زمرد بود

لعل من هم، به هیچ معدن نیست

لعل من چیست، عقده‌های دلم

عقد خونین، بهیچ مخزن نیست

اشک من، گوهر بناگوشم

اگر گوهری به گردن نیست

کودکان را کلیج هست و مرا

نان خشک از برای خوردن نیست

جامه‌ام را به نیم جو نخرند

این چنین جامه، جای ارزن نیست

ترسم آنگه دهند پیرهنم

که نشانی و نامی از تن نیست

کودکی گفت: مسکن تو کجاست

گفتم: آنجا که هیچ مسکن نیست

رقعه، دانم زدن به جامهٔ خویش

چه کنم، نخ کم است و سوزن نیست

خوشه‌ای چند میتوانم چید

چه توان کرد، وقت خرمن نیست

درسهایم نخوانده ماند تمام

چه کنم، در چراغ روغن نیست

همه گویند پیش ما منشین

هیچ جا، بهر من نشیمن نیست

بر پلاسم نشانده‌اند از آن

که مرا جامه، خز ادکن نیست

نزد استاد فرش رفتم و گفت

در تو فرسوده، فهم این فن نیست

همگنانم قفا زنند همی

که ترا جز زبان الکن نیست

من نرفتم بباغ با طفلان

بهر پژمردگان، شکفتن نیست

گل اگر بود، مادر من بود

چونکه او نیست، گل بگلشن نیست

گل من، خارهای پای من است

گر گل و یاسمین و سوسن نیست

اوستادم نهاد لوح بسر

که چو تو، هیچ طفل کودن نیست

من که هر خط نوشتم و خواندم

بخت با خواندن و نوشتن نیست

پشت سر اوفتادهٔ فلکم

نقص حطی و جرم کلمن نیست

مزد بهمن همی ز من خواهند

آخر این آذر است، بهمن نیست

چرخ، هر سنگ داشت بر من زد

دیگرش سنگ در فلاخن نیست

چه کنم، خانهٔ زمانه خراب

که دلی از جفاش ایمن نیست

سر و عقل گر خدمت جان کنند

بسی کار دشوار ک‌آسان کنند

بکاهند گر دیده و دل ز آز

بسا نرخها را که ارزان کنند

چو اوضاع گیتی خیال است و خواب

چرا خاطرت را پریشان کنند

دل و دیده دریای ملک تنند

رها کن که یک چند طوفان کنند

به داروغه و شحنهٔ جان بگوی

که دزد هوی را بزندان کنند

نکردی نگهبانی خویش، چند

به گنج وجودت نگهبان کنند

چنان کن که جان را بود جامه‌ای

چو از جامه، جسم تو عریان کنند

به تن پرور و کاهل ار بگروی

ترا نیز چون خود تن آسان کنند

فروغی گرت هست ظلمت شود

کمالی گرت هست نقصان کنند

هزار آزمایش بود پیش از آن

که بیرونت از این دبستان کنند

گرت فضل بوده است رتبت دهند

ورت جرم بوده است تاوان کنند

گرت گله گرگ است و گر گوسفند

ترا بر همان گله چوپان کنند

چو آتش برافروزی از بهر خلق

همان آتشت را بدامان کنند

اگر گوهری یا که سنگ سیاه

بدانند چون ره بدین کان کنند

به معمار عقل و خرد تیشه ده

که تا خانهٔ جهل ویران کنند

برآنند خودبینی و جهل و عجب

که عیب تو را از تو پنهان کنند

بزرگان نلغزند در هیچ راه

کاز آغاز تدبیر پایان کنند

ای دوست، دزد حاجب و دربان نمی‌شود

گرگ سیه درون، سگ چوپان نمی‌شود

ویرانهٔ تن از چه ره آباد میکنی

معمورهٔ دلست که ویران نمی‌شود

درزی شو و بدوز ز پرهیز پوششی

کاین جامه جامه‌ایست که خلقان نمی‌شود

دانش چو گوهریست که عمرش بود بها

باید گران خرید که ارزان نمی‌شود

روشندل آنکه بیم پراکندگیش نیست

وز گردش زمانه پریشان نمی‌شود

دریاست دهر، کشتی خویش استوار دار

دریا تهی ز فتنهٔ طوفان نمی‌شود

دشواری حوادث هستی چو بنگری

جز در نقاب نیستی آسان نمی‌شود

آن مکتبی که اهرمن بد منش گشود

از بهر طفل روح دبستان نمی‌شود

همت کن و به کاری ازین نیکتر گرای

دکان آز بهر تو دکان نمی‌شود

تا زاتش عناد تو گرمست دیگ جهل

هرگز خرد بخوان تو مهمان نمی‌شود

گر شمع صد هزار بود، شمع تن دلست

تن گر هزار جلوه کند جان نمی‌شود

تا دیده‌ات ز پرتو اخلاص روشن است

انوار حق ز چشم تو پنهان نمی‌شود

دزد طمع چو خاتم تدبیر ما ربود

خندید و گفت: دیو سلیمان نمی‌شود

افسانه‌ای که دست هوی مینویسدش

دیباچهٔ رسالهٔ ایمان نمی‌شود

سرسبز آن درخت که از تیشه ایمن است

فرخنده آن امید که حرمان نمی‌شود

هر رهنورد را نبود پای راه شوق

هر دست دست موسی عمران نمی‌شود

کشت دروغ، بار حقیقت نمیدهد

این خشک رود، چشمهٔ حیوان نمی‌شود

جز در نخیل خوشهٔ خرما کسی نیافت

جز بر خلیل، شعله گلستان نمی‌شود

کار آگهی که نور معانیش رهبرست

بازرگان رستهٔ عنوان نمی‌شود

آز و هوی که راه بهر خانه کرد سوخت

از بهر خانهٔ تو نگهبان نمی‌شود

اندرز کرد مورچه فرزند خویشرا

گفت این بدان که مور تن آسان نمی‌شود

آنکس که همنشین خرد شد، ز هر نسیم

چون پر کاه بی سر و سامان نمی‌شود

دین از تو کار خواهد و کار از تو راستی

این درد با مباحثه درمان نمی‌شود

آن کو شناخت کعبهٔ تحقیق را که چیست

در راه خلق خار مغیلان نمی‌شود

ظلمی که عجب کرد و زیانی که تن رساند

جز با صفای روح تو جبران نمی‌شود

ما آدمی نیم، از ایراک آدمی

دردی کش پیالهٔ شیطان نمی‌شود

پروین، خیال عشرت و آرام و خورد و خواب

از بهر عمر گمشده تاوان نمی‌شود