اصول و مفاهیم،
و مبانی کلاسیک در روانشناسی
فرضیه، نظریه و قانون
اصول و مفاهیم روانشناسی
فرضیه، نظریه و قانون
Hypothesis – Theory – Law
فرضیه چیست؟ نظریه چیست؟
فرضیه؛ نظریه؛ قانون؛ اصطلاحاتی که مرتباً از بابت بار علمیشان استفاده میشوند. امّا عموم مردم، اغلب از معنیشان برداشت غلطی دارند. فلان دانشمند عقیده دارد که باید این واژگان بدفهمیده را فیالجمله دور ریخت و واژه «مدل» را به جایشان نشاند. ولی خُب عدهای از آنها هم معتقدند که اصطلاحات فوق، تنها موارد دردسرساز موجود هم نیستند و تعویض صرفشان، ما را فقط از دست چالههای فعلی به مصاف چاههای بیشتری میبرد.
“کلمهای مثل «نظریه»، یک اصطلاح علمی فنیست”؛ این را مایکل فایر (Michael Fayer)، از شیمیدانان دانشگاه استنفورد میگوید و میافزاید: “اینکه بسیاری از مردم، معنی علمیاش را غلط فهمیدهاند، معنیاش این نمیشود که باید قید کاربردش را بزنیم. معنیاش این میشود که ما به شیوههای آموزشی بهتری محتاجایم”.
هفت اصلاح زیر، از «نظریه» تا «قابل توجه»، گلچینی از این موارد سوء مصطلحاند:
۱- فرضیه Hypothesis
عامه مردم، به قدری از کلمات «فرضیه»، نظریه و قانون سؤ استفاده میکنند که به اعتقاد رت آلن (Rhett Allain)، فیزیکدان دانشگاه ساوثاسترن لوئیزیانا، باید آنها را به کلّی دور ریخت. او طی مطلبی در وبلاگ Weird Science، آورده: “گمان نکنم حفظ این کلمات، در این مقطعْ ارزشی داشته باشد”.
یک فرضیه، توضیحی راجع به یک موضوع است که میشود عملاً آن را محک زد. امّا بهگفته آلن: “اگر از هرکسی بپرسی فرضیه یعنی چه، فوراً میگوید: «گمانهزنی»”.
۲. نظریه Theory
صرفاً یک «نظریه» است؟! مخالفین زمینگرمایی و نظریه فرگشت، اغلب از واژهِ «نظریه» برای تشکیک در زمینگرمایی و فرگشت استفاده میکنند. بهگفته آلن، “مثل اینکه اینها هیچ صحتی نداشتهاند، چون صرفاً یک نظریهاند”. خُب این دقیقاً برخلاف کوهی از شواهد پشتیبان زمینگرمایی ناشی از فعالیتهای انسانی، و همچنین نظریه فرگشت داروین است.
بخشی از مشکل کار، از معنای کاملاً متفاوت واژه «نظریه» در زبان روزمره، در نسبت با زبان علم آب میخورد: یک نظریه علمی، توضیحی راجع به برخی جوانب طبیعت است که از رهگذر تجربیات و یا آزمایشات مکرّر، مستند شدهاند. امّا همین واژه در کوچه و بازار، صرفاً ایدهایست که به مخیله یک نفر خطور کرده؛ نه اینکه توضیحی معتبر و مبتنی بر تجربه و آزمایش باشد.
۳. مدل
ولی خب «نظریه» هم تنها اصطلاح دردسرساز علمی نیست. حتی واژهای که آلن برای جایگزینی فرضیه، نظریه و قانون پیشنهاد کرده –یعنی «مدل» – هم مشکلات خودش را دارد. این واژه نهتنها به ماشین اسباببازی و مانکن ارجاع دارد؛ بلکه در رشتههای مختلف علمی هم معانی متفاوتی میدهد. مثلاً یک مدل اقلیمی، با یک مدل ریاضی کاملاً فرق میکند.
بهگفته جان هاوکس (John Hawks)، از مردمشناسان دانشگاه ویسکانسین-مَدیسون، “دانشمندان رشتههای مختلف، بهانحای محتلفی هم از این اصطلاحات استفاده میکنند.” گمان نکنم اصطلاح «مدل»، اعتبار بیاورد. اعتباری هم که در فیزیک دارد، صرفاً از بابت مدل استاندارد [ذرات بنیادی]ست. از طرفی در علم ژنتیک و نظریه فرگشت، «مدل»ها کاربرد کاملاً متفاوتی دارند (مدل استاندارد، نظریه اصلی حاکم بر علم فیزیک ذرات بنیادیست).
۴. شکّاک
وقتی کسی از قبول زمینگرمایی ناشی از فعالیتهای انسانی سر باز میزند، رسانهها غالباً او را «شکّاک اقلیمی» (Climate Skeptic) معرفی میکنند. امّا خُب به گفته مایکل مان (Michael Mann)، از اقلیمشناسان دانشگاه ایالتی پنسیلوانیا، همین به آنها اعتبار میدهد. او میگوید: “انکار صرف هنجارهای علمی با تکیه بر انتقادات سُست، نامعتبر و غالباً فرمایشی، به هیچ عنوان شکاکیت نیست. بلکه مخالفخوانی … یا سر باز زدن است”.
این در حالیست که شکاکان حقیقی، به شواهد علمی تمکین میکنند و فقط خواهان ارزیابی منصفانهشان هستند. بهگفتهِ مان: “همه دانشمندان باید شکاک باشند. شکاکیت حقیقی، همانطور که کارل ساگان گفته، «موتور خودتصحیحگر» علم است”.
۵. محیط یا غریزه؟
اصطلاح «محیط یا غریزه؟» هم از جمله گرفتاریهای دانشمندان است؛ چراکه بهگفته دن کروگر (Dan Kruger)، از زیستشناسان فرگشتی دانشگاه میشیگان، یک فرآیند فوقالعاده پیچیده را فوقالعاده سهل میگیرد. او میگوید: “این چیزیست که مو بر تن زیستشناسان فرگشتی امروز سیخ میکند”.
ژنها شاید بر انسانها مؤثر واقع شوند؛ امّا خُب تغییرات اپیژنتیک (فراوراثتی) هم اینطورند. همین تغییراتاند که تعیین میکنند چه ژنی فعال شود، و این، هم ارثی است و هم از محیطْ اثر میپذیرد. بهگفته کروگر، این محیط هم میتواند از آلودگیهای شیمیایی مؤثر بر جنین داخل رحم، تا توقف رشد بچه در نتیجه سوء تغذیه را شامل بشود. تمام این عوامل، به نحو فوقالعاده درهمبرهم و غیرقابل پیشبینیای در کنش و برهمکنشاند.
۶. قابل توجه
اصطلاح دیگری که دانشمندان از دستاش کُفری شدهاند، «قابل توجه» (Significant) است. به قول مایکل اُبرایان (Michael O’Brian)، رئیس کالج هنرها و علوم دانشگاه میسوری، “این، اصطلاح فوقالعاده طفرهآمیزیست. آیا معنیاش این است که به لحاظ آماری قابل توجه است؛ یا اینکه واقعاً مهم است؟”
در علم آمار، وقتی چیزی قابل توجه است که مشکل بتوان آن را صرفاً اللهبختکی و شانسی تلقی کرد. امّا خُب این بدینمعنا نیست که تفاوت مهمی، مثلاً بین نشانههای سردرد، یا آیکیوی افراد وجود دارد.
۷. طبیعی
«طبیعی» هم از جمله اصطلاحاتیست که دانشمندان از شنیدناش وحشت میکنند. معمولاً این اصطلاح، به معنای پاک، سالم، و یا خوب گرفته میشود. امّا هرچیز مصنوعیای هم ناسالم نیست؛ و ضمناً هر چیز طبیعیای هم سالم نیست. “اورانیوم، طبیعیست؛ و اگر مقادیر کافیای از آن را به خودتان تزریق کنید، میمیرید”؛ این را کروگر میگوید.
«ارگانیک» هم از همخانوادههای «طبیعی»ست که بهگفته کروگر، معانی دردسرساز مشابهی دارد. برای دانشمندان، ارگانیک صرفاً به معنی آلی یا ترکیبات کربنیست؛ حالآنکه همین اصطلاح، امروزه برای میوهجات عاری از سموم شیمیایی و پارچههای گرانقیمت نخی هم استفاده میشود.
شیوههای غلط آموزشی
گرچه این اصطلاحات، عموماً بد فهمیده شدهاند؛ امّا بهگفته دانشمندان، مشکل اصلی این است که مردم در مقاطع راهنمایی و دبیرستانشان آموزش درستی ندیدهاند. در نتیجه نمیدانند که توضیحات علمی چگونه شکل میگیرند؛ محک میخورند و نهایتاً پذیرفته میشوند.
مسأله دیگر اینکه، ما، به قول کروگر، شرایط لازم برای درک شهودی مقولات علمیای از قبیل «فرضیه» یا «نظریه» را نداریم. بیشتر مردم ترجیح میدهند از میانبرهای ذهنی برای درک آشفتهبازار دادههایی که هرروزه به سمعونظرشان میرسد، استفاده کنند. و یکی از این میانبرها هم، به قول کروگر، ایجاد “یک اختلاف دووجهی بین یک چیز مطلقاً صحیح، و چیز مطلقاً غلط، یا دروغ است. اینجور مسائل در علم، بیشتر حالت یک پیوستار را دارد. ما مداوماً مشغول صورتبندی ادراک خودمان هستیم”.
نویسنده: Tia Ghoze مترجم: احسان سنایی
*****
فرضیه
فرضیه یا انگاره یا انگاشته یک توضیح پیشنهادی برای یک پدیده یا رخداد است؛ به گونهای دیگر باید گفت که فرضیه یک حدس منطقی و آزمایشپذیر مبتنی بر پدیدههایی است که در جهانِ طبیعت مشاهده میکنید. در تعریفی دیگر، فرضیه، به فرضی گفته میشود که به عنوان یک توضیح قابل آزمایش مطرح میشود و پایهٔ تحقیقات بعدی را تشکیل میدهد. معمولاً تشکیل یک فرضیه، نخستین گام در حل مسئله و شرح یک پدیده است.
یک فرضیهٔ علمی چه اثبات شده باشد و چه نباشد، نباید عنوان شود که تنها یک فرضیه است زیرا فرضیههای علمی پایه و اساس روشهای علمی هستند.
برای درکی بهتر از فرضیهٔ علمی، باید فهمید که عملکرد روش علمی چیست و چگونه کار میکند: پس از تولید مشاهدات گوناگون در ارتباط با یک پدیده طبیعی و فرمولبندی و استخراج یک سؤال دربارهٔ چگونگی (و نه چیستی) آن پدیده، دانشمندان باید بتوانند فرضیهای برای آن تولید کنند که بهصورت بالقوه، پاسخی برای آن سؤال و مشاهدات باشد. سپس آنها پیشبینیهای آزمایشپذیری را از داخل آن فرضیه که پاسخ احتمالیِ چگونگی آن پدیده است استخراج کرده و آن را بارها و بارها آزمایش میکنند و دادهها را تحلیل و آنالیز کرده و میسنجند. پس از انجام این مراحل، آنها در نهایت میتوانند اعلام کنند که آن فرضیه درست است یا نادرست. حتی پس از آن نیز آن فرضیه نیاز دارد که بارها و بارها آزمایش شود و آزمایشات مکرر توسط دانشمندان مختلف روی آن انجام شود تا بتواند به صورت عمومی توسط مجامع علمی به عنوان یک فرضیهٔ قابل قبول پذیرفته شود.
شاید یک مثال بتواند شرحی کاملتر از فرضیهٔ علمی ارائه دهد. تصور کنید که هر روز که از خواب بیدار میشوید، مشاهده میکنید که زبالههای شما سرنگون شده و ناخواسته در اطراف حیاط پخش شدهاند. شما فرضیهای میسازید که گربهها مسئول این پدیده هستند. برای آزمایش این فرضیه، شاید نیاز باشد که شما یک شب یا چندین شب را بیدار بمانید تا گربهها را زیر نظر بگیرید تا در نهایت نتیجهگیری کنید که آیا فرضیهٔ شما درست است یا نادرست. امّا شاید با وجود بیدار ماندن شما و مشاهده گربهها طی هزار شب، در شب هزار و یکم توفان عامل این پدیده باشد. یا ممکن است عامل این پدیده تنها در خانهٔ شما گربهها باشند. پس نیاز به مشاهدهها و آزمایشهای گوناگون فارغ از زمان و مکان مشخص و توسط افراد مختلف است تا صحت یک فرضیه تأیید یا رد شود.
مثال فوق نشان میدهد که چرا فرضیات مبتنی بر شبه علم، فرضیات علمی محسوب نمیشوند (و قطعاً نظریههای علمی هم نیستند). زیرا چیزی برای مشاهده آنها وجود ندارد. و همچنین چیزی برای آزمایش هم وجود ندارد. بهطور مثال عقیده وجود خدا یا جاودانگی روح، خارج از محدودهٔ طبیعی و در نتیجه خارج از محدوده علم است.
ون دالن (۱۹۷۳) میگوید فرضیه همانند نورافکن پرقدرتی است که راه را برای پژوهشگر روشن میکند.
نظریه
بر اساس یک باور غلط، بسیاری از مردم به اشتباه تصور میکنند که نظریه علمی همان فرضیه علمی است که پیشرفت کرده و بهتر شده و تبدیل به نظریه شدهاست. وجه تمایز نظریههای علمی و فرضیههای علمی در آن است که فرضیههای علمی، برآورد و تخمین حاصله از یک پدیده تجربیِ آزمایشپذیر و محدود هستند و اگر چه که امری علمی و قدرتمند میباشند، امّا توضیح جامع و ذهنی ارائه نمیکنند. همچنین وجه تمایز نظریهٔ علمی با قانون علمی در آن است که قوانین علمی، توضیحی محدود و نه جامع از نحوهٔ رفتار طبیعت در شرایط خاص ارائه میکنند.
طبق گفتهٔ دانشگاه کالیفرنیا، “فرضیهها، نظریهها و قوانین همانند سیب، پرتقال و گلابیها هستند. نمیتوانند به یکدیگر رشد یابند و تبدیل شوند، مهم نیست که چه مقدار کود و آب به پای آنها داده شود.”
یک فرضیهٔ علمی، شرح و برآورد و تخمینی محدود از یک پدیده است بدون توضیح دربارهٔ علت و چرایی آن؛ یک نظریهٔ علمی توضیحی عمیق و ذهنی از مجموعهای از پدیدههای مشاهده شده و مرتبط است که به علت و چرایی آنها میپردازد.
بنابراین یک نظریهٔ علمی شامل یک یا چند فرضیه هستند که این فرضیهها توسط آزمایشهای مکرری پشتیبانی میشوند. نظریهها، قلّههای علوم هستند و صحت آنها بهطور گسترده در مجامع علمی پذیرفته شدهاند.
امّا نظریهها بهطور مستقیم آزمایشپذیر نیستند. پس اثباتپذیر نیستند. نظریهها تنها تأیید یا رد و ابطال میشوند. آنچه که یک نظریه را تأیید یا رد میکند، فرضیههایی است که از پس آن نظریه تولید میشود و بهطور مستقیم مورد آزمایش قرار میگیرند. ابطال یا اثبات یک فرضیه، موجب رد یا تأیید یک نظریه میشود.
wikipedia
*****
تفاوت بین واقعیت، فرضیه، نظریه و قانون در علم:
کلمات واقعیت Fact، فرضیه Hypothesis، نظریه Theory و قانون Law در علم معانی مخصوص به خود را داشته و به طور کامل با آنچه که ما در زندگی روزمره و در سر کلاسهای درس استفاده میکنیم تطابق ندارند.
واقعیت (Fact):
وقتی یک مداد را از دست خود رها کنید به زمین می افتد. Fact معنی آسانی دارد، امّا باید درباره کاربرد آن بسیار احتیاط کرد! در علم، “واقعیت” مشاهدهای است که به دفعات تکرار و تایید شده، بهطوریکه دانشمندان میتوانند برای تمامی نیات و اهداف مختلف آن را “صحیح” بنامند. اما در علم، همه موضوعات مختلف دارای سطحی از “عدم یقین” میباشند (ولو اینکه این عدم یقین نزدیک به صفر باشد)، بنابراین از نظر علمی هیچ چیزی را نمیتوان بدون هیچگونه شک و تردیدی “درست” خواند. مثلاً شاید شما بگویید که تمامی قوها سفید هستند، پس این یک واقعیت است. امّا همیشه ممکن است که یک قوی سیاه بر روی کرهِ زمین پیدا شود و این واقعیت را نادرست جلوه دهد. یا مثلاً شما میتوانید بگویید که هرگاه یک مداد را از دستمان رها کنیم حتماً به زمین میافتد، پس این یک واقعیت است. امّا در علم، شانسی بینهایت کوچک و ضعیف برای عدم اتفاق افتادن این امر در نظر گرفته میشود!
فرضیه (Hypothesis):
مداد میافتد، زیرا نیرویی آن را به سمت زمین میکشد. ”فرضیه” یک توضیح تجربی برای مشاهدهای است که میتوان آن را آزمایش کرد. در واقع فرضیه، نقطه شروعی برای تحقیقات بعدی میباشد. هر مشاهدهای معمولاً با دستهای از فرضیات مختلف همراه میشود. اگر شما یک قوی سفید را مشاهده کنید، میتوانید فرضیات مختلفی را برای آن بیان کنید: مثلاً آن قو با رنگ سفید رنگآمیزی شده است و یا بهوسیلهِ خورشید سفید شده است و یا به دلیل نداشتن رنگدانه به رنگ سفید در آمده است. شما میتوانید بعداً فرضیات مختلف خود را آزمایش کنید و اگر یکی از آنها نسبت به بقیه دارای مدارک و شواهد بیشتری بود، آن را بپذیرید. در طول تاریخ، فرضیات مختلفی برای دلیلِ افتادن همه اجسام بر روی زمین مطرح شده است. ارسطو (دانشمند معروف یونان باستان) اعتقاد داشت که مواد و اجسام مختلف تمایل به حرکت به سمت مرکز جهان هستی دارند که طبق نظر یونانیان باستان، مرکز جهان هستی زمین بود. نیوتون اعتقاد داشت که تمامی اجسام در نزدیکی زمین، تمایل به حرکت به سمت زمین دارند، امّا همچنین دیگر سیارات و ستارهها و اجسام آسمانی هم توسط یک دیگر جذب میشوند. فرضیهِ او این بود که دلیل تمامی این اتفاقات نیروی جاذبه (Gravity) میباشد.
قانون (Law):
هر ذرهای از یک ماده در جهان هستی، دیگر ذرات را با نیرویی که بهطور مستقیم با حاصل ضرب اجرام در معکوس مربع فاصلهِ بین آنها رابطه دارد جذب میکند. شاید انتظار داشتید که پس از فرضیه، در این لیست نوبت به نظریه برسد، امّا اشتباه میکردید! البته نمیتوان گفت که “قانون” در علم کماهمیتتر از “نظریه” میباشد، در واقع این دو باهم کاملاً تفاوت دارند. در علم، یک “قانون” دارای جزئیات توصیفی از جنبههای مختلفِ رفتارهای طبیعی در جهان میباشد که معمولاً با ریاضیات همراه میشود. قانون نیوتون دربارهِ جاذبهِ جهانی، رفتار اجرام مختلف با یکدیگر را با صراحت خاصی توصیف میکند. این قانون بهراحتی پیشبینی میکند که اگر ماه بزرگتر از این چیزی که هست میبود و یا فاصلهاش با زمین کمتر از الان بود، چه اتفاقی برای زمین و ماه میافتاد. امّا این قانون فقط “چگونگی” این امر را توضیح میدهد، نه “دلیل” آن را.
نظریه (Theory):
جرم و انرژی باعث انحنای فضا-زمان (بعد چهارم) میشوند و نیروی جاذبه، ناشی از انحنای فضا-زمان میباشد.
تئوری یا همان نظریه. نظریه توضیحی برای برخی از جنبههای جهان بدیهی است که به خوبی با “واقعیتها”، “فرضیات آزمایششده” و “قوانین” اثبات شده باشد. نقل قول بالا، نمونهای ساده شده از نظریه نسبیت عام انیشتین میباشد. نیوتون میگفت که دو جسم نسبت به جرم و فاصله شان جذب یکدیگر میشوند، اما انیشتین میگوید که جرم هر جسمی به معنای واقعی کلمه بافت جهان هستی را ناهموار میکند و هرچه جرم یک جسم بیشتر باشد، این خمشدگی و ناهمواری هم بزرگتر میشود.
یک نظریه، پدربزرگ تمامی اظهارات علمی است، به همین دلیل است که هیچ معنایی ندارد که بگوییم “تکامل” فقط یک “نظریه” است. وقتی “تکامل” را یک نظریه بنامیم، یعنی اینکه سختترین آزمایشهای ممکن را از سر گذرانده است، و “تکامل” شاید بیشتر از هر نظریه دیگری که میشناسیم تا کنون آزمایش شده باشد. امّا از طرف دیگر، گفتیم که هیچ چیزی در علم ۱۰۰ درصد قطعی نیست. نظریه انیشتین را اگر در مکانیک کوانتوم (درباره رفتار اجسام زیراتمی) اعمال کنیم شکست میخورد. در نتیجه، تعداد زیادی از دانشمندان، “فرضیات” زیادی را درباره جاذبه بیان میدارند. اما این بدین معنی نیست که انیشتین اشتباه میکرد! نسبیت عام، اکثریت وسیعی از مشاهدات ما را توضیح میدهد و هر زمان که دانشمندان برای رد آن تلاش کردهاند با شکست مواجه شدهاند. این امر، قدرت یک نظریه علمی را میرساند: “نظریه” بر روی بنیادی که به اندازه کافی محکم میباشد ساخته میشود که حتی اگر چندین ترک در این بنیاد پیدا کنید، باز هم میتوانید اعتماد کنید که ساختار به طور کلی استوار باقی میماند.
*****
فرضیه: شاید سختترین مرحله یک کار علمی توسعه و تکامل یک فرضیه قابل تست باشد. یک فرضیه کاربردی با بهکارگیری منطق و اغلب به صورت آنالیز ریاضی قادر به ارائه پیشگوئیهایی هست. فرضیه گزارهای است محدود به شرایطی خاص که در توضیح رابطۀ علت و معلولی توسط ِ آزمایش، مشاهدات و یا آنالیز آماری قابل آزمایش باشد. نتیجه این آزمایشات در حال حاضر باید نامشخص باشد تا زمانی که نتایج این آزمایشات اطلاعات مفیدی را درباره درستی یا نادرستی فرضیه فراهم کند. گاهی اوقات یک فرضیه باید مدت زمانی در انتظار باشد تا توسط دانش یا تکنولوژی جدید قابل آزمایش باشد. به عنوان مثال مفهوم اتم که یونانیان باستان ارائه دادند قرنها بعد زمانی که دانش بیشتری در اختیار بشر قرار گرفت –هر چند پس از بارها اصلاح– توسط جوامع علمی پذیرفته شد.
مدل: از کلمه مدل زمانی استفاده میشود که مشخص شده است فرضیه در شرایطی خاص محدودیتهایی در درستیاش دارد. برای مثال مدل اتمی بور که الکترونها را در مدارهایی حلقوی همانند مدار حرکت سیارات در منظومه شمسی تجسم میکرد تنها در تعیین تراز انرژی الکترون در یک اتم سادۀ هیدروژن مفید است و به هیچ وجه نشان دهنده طبیعت واقعی اتم نیست. دانشمندان اغلب از این مدلهای ساده شده برای فهم وضعیتهای پیچیدهتر استفاده میکنند.
نظریه و قانون: یک نظریۀ علمی با بهکارگیری فرضیه یا گروهی از فرضیات که در گذر زمان درستیشان به دفعات به اثبات رسیده، توضیحی برای مجموعهای از اتفاقات مرتبط با یکدیگر ارائه میکند همانند نظریه فرگشت و یا نظریه بیگبنگ. کلمۀ قانون اغلب به بخش ریاضی یک نظریۀ علمی اشاره دارد که با یک معادله خاص ریاضی اجزا متفاوت نظریه را با یکدیگر ارتباط میدهد. بهعنوان مثال قانون پاسکال به معادلهای اشاره دارد که تغییر در فشار بر اساس ارتفاع را توضیح میدهد و یا قانون گرانش، معادلهای است ریاضی که در نظریه گرانش آیزاک نیوتن، نیروی جاذبۀ گرانشی بین دو شیء را محاسبه میکند. این روزها فیزیکدانان بهندرت از کلمۀ قانون در توضیح ایدههایشان استفاده میکنند بخشی به این دلیل که بسیاری از قوانین طبیعت در گذشته مشخص شد که در واقع قانون نبودهاند و تنها برای شرایط خاصی برقرار بوده و در شرایط دیگر کاربردی نداشتند.
چهارچوب فکری علمی: وقتی یک نظریه علمی اعلام میشود، بسیار سخت است که جوامع علمی از آن را رد کند. در فیزیک مفهوم اتر به عنوان واسطهای برای عبور امواج نورانی باعث مجادلات فراوانی در قرن ۱۸ گردید اما تا اوایل قرن ۱۹ نادیده گرفته نشد تا اینکه توضیحی متفاوت برای طبیعت موجی نور که انتشارش وابسته به یک واسطه مانند اتر نبود توسط آلبرت اینشتین ارائه گشت.
توماس کوهن فیلسوف از کلمه پارادایم علمی برای توضیح نحوۀ کارکرد علم با استفاده از بهکارگیری مجموعهای از نظریهها استفاده کرد. او در کارهای فراوانی به شرح نحوۀ تکامل علم پرداخت، زمانی که یک پارادایم توسط ِ مجموعهای از نظریههای جدید مغلوب میشود. به اعتقاد وی با تغییر اساسی این پارادایمها، طبیعت علم نیز تغییر اساسی را شاهد خواهد بود. برای مثال طبیعت فیزیک قبل از نسبیت و مکانیک کوانتومی با بَعد از آن به طور اساسی متفاوت هستند، همانگونه که بیولوژی قبل و بعد از نظریۀ فرگشت داروین اساسا با هم تفاوت دارند.
*****
فرق فرضیه و قانون و نظریه
۱- فرضیه چیست؟ (Hypothesis)
اگر اولین فعالیت هر پژوهش را «انتخاب مسأله» بدانیم، پس از تعیین و تجزیه و تحلیل مسأله، پژوهشگر باید اقدام به بیان مسأله و صورتبندی فرضیه بنماید. فرضیه در حقیقت راه حل پیشنهادی پژوهشگر برای حل مسأله است.
دیکشنری Merriam Webster:
A hypothesis is an assumption, something proposed for the sake of argument so that it can be tested to see if it might be true.
توجه: برخی افراد کلمه Assumption را به جای Hypothesis به کار میبرند که هر دو به معنی «فرضیه» است.
فرضیه بهویژه در پژوهشهایی که هدف آنها کشف روابط علت و معلولی است، ضروری است اما در پژوهشهایی که هدف آنها تعیین وضعیت موجود یک پدیده است، اهمیت کمتری دارد.
نکته قابل توجه این است که: فرضیه قبل از جمعآوری اطلاعات، تدوین میشود و با بیان آن میتوان کوتاهترین راه را برای گردآوری اطلاعات تعیین کرد.
با وجود اهمیتی که بیان فرضیه دارد، نباید فراموش کرد که صورتبندی فرضیه تنها در پژوهشهایی صورت میگیرد که در آن اطلاعات لازم جهت ارائه راهحلهای احتمالی وجود دارد؛ امّا در پژوهشهایی که جنبه توصیفی و اکتشافی دارند و از پیش، پژوهش یا پژوهشهایی در مورد موضوع پژوهش صورت نگرفته است یا بر اساس استدلالهای مختلف نمیتوان راهحلی برای آن پیشبینی کرد، تنها بیان سؤالهای پژوهشی کفایت میکند.
مثال از یک فرضیه و تفاوت بین فرضیه و مشاهده: گرچه بین فرضیه و مشاهده تفاوت مشخص و معنیداری وجود دارد اما گاهی اوقات با یکدیگر اشتباه میشوند. مشاهده یعنی آنچه که هست یا آنچه که دیده میشود. به عنوان مثال پژوهشگری ممکن است از یک مدرسه بازدید به عمل آورد و پس از یک بازدید مشاهده کند که بیشتر دانشآموزان دارای اُفتِ تحصیلی هستند. پس از این بازدید و مشاهده ممکن است اطلاع حاصل کند که مدرسه در همسایگی یک محله فقیرنشین قرار دارد. بر اساس این اطلاعات انتظار دارد که قسمت عمدهای از مردمی که در این محل زندگی میکنند دارای درآمد کمی باشند. بر این اساس او یک فرضیه به این صورت صادر میکند: بین افت تحصیلی و درآمد پایین خانواده، رابطه وجود دارد. به عبارت دیگر صورتبندی کردن جملهای که در درون آن رابطه بین دو متغیر (افت تحصیلی و درآمد پایین) مشخص گردیده است فرضیه نامیده میشود.
گفته شده است که مهمترین ویژگی یک فرضیه «خوبآزمونپذیر» بودن آن است.
یک فرضیه هیچ وقت نه اثبات و نه تکذیب میشود. فرضیه بنا به ماهیت خود از قوانین احتمال پیروی میکند. بنابراین باید توجه داشت که تأیید و پذیرفتن فرضیه هیچ وقت به معنی اثبات آن نیست.
فرض خلاف یا فرض صفر چیست؟
چون به دست آوردن حمایت دقیق و روشن برای یک فرضیه بسیار دشوار است پژوهشگر بهجای آنکه تلاش نماید آن را به طور مستقیم آزمون کند سعی خواهد کرد حالت انکار یا نفی آن را مورد آزمون قرار دهد. حالت نفی یا عدم اختلاف یک فرضیه فرض صفر (Null Hypothesis) نامیده میشود. فرض صفر یک فرض آماری است که ادعا میکند بین متغیرهای مورد آزمایشگاه پژوهش ارتباط یا اختلاف معناداری وجود ندارد. به عنوان مثال اگر در یک پژوهش نشان داده شود که بین متغیرهای مورد پژوهش همبستگی وجود دارد، فرض صفر رد میشود.
توجه: بیان فرضیه به صورت فرضیه صفر ضروری نیست. فرض صفر با آزمونهای آماری به کار برده میشود و پژوهشگر برای تفسیر نتایج از فرض صفر استفاده میکند.
۲- قانون یا اصل چیست؟ (Law / Principle)
پس از آن که فرضیه به صورت منطقی آزمون شد (یعنی آزمایش فرضیه با کمک ملاکهای منطقی مانند قیاس یا استقراء و…) باید از طریق آزمایش و اندازهگیری مکرر آزموده شود؛ به عنوان مثال این فرضیه که «پسران قویتر و بلندتر از دختران هستند» را میتوان از طریق اندازهگیری آزمایش کرد.
هنگامی که یک فرضیه با عنایت به آزمونهای آزمایشی و منطقی مورد حمایت قرار گرفت، پایه و اساسی برای تأمین یا یک نتیجهگیری فراهم میسازد. فرضیه پس از آنکه در شرایط مختلف آزمایشی و منطقی مورد تأیید قرار گرفت، ممکن است به یک اصل یا قانون تبدیل شود.
واژههای قانون و اصل به صورت مترادف به جای یکدیگر به کار برده میشوند و عبارتند از: یک بیان ثابت درباره روابط بین پدیدهها. البته از نظر فنی، اصل، جامعتر از قانون است و به عنوان پایه و مبنایی که قانون از آن استخراج میشود به کار برده میشود. برای مثال گالیله با یک فرضیه ساده که سقوط اجسام به وزن و اندازه آنها بستگی ندارد، کار خود را شروع کرد. قرائن و شواهدی او را به یک نتیجهگیری هدایت کرد. بعدها که حوزه و اهمیت نسبی این فرضیه شناخته شد، کشف گالیله به یک اصل یا قانون تبدیل شد.
توجه: نقطه انتقال از فرضیه به اصل و قانون، یا از اصل به قانون به طور دقیق مشخص نیست.
به طور خلاصه، قانون علمی را میتوان به فرضیهای که اعتبار آن تأیید شده و یا مورد سؤال نیست، تعریف کرد.
۳- قضیه چیست؟ (Theorem)
به خاطر شباهت کلمه Theory (نظریه) و Theorem (قضیه) ممکن است این دو مورد با هم اشتباه گرفته شوند. در تعریف Theorem در دیکشنری Merriam Webster آمده است:
A formula, proposition, or statement in mathematics or logic deduced or to be deduced from other formulas or propositions
فرمول، گزاره یا عبارتی در ریاضیات یا منطق که از فرمولها یا گزارههای دیگر استنتاج شده است. در ریاضیات در اغلب موارد، اصل (Principle)، معادل قضیه بهکار برده میشود.
۴- نظریه چیست؟ (Theory)
هر اندازه اطلاعاتی که قانون بر اساس آنها تدوین میشود زیادتر باشد، کاربرد آن گستردهتر و وسیعتر است. قوانین در مراحل نهایی، قدرت تبیین زیادتری پیدا میکنند و بسط و توسعه آنها موجب تدوین نظریه میشود.
A theory is a principle that has been formed as an attempt to explain things that have already been substantiated by data. It is used in the names of a number of principles accepted in the scientific community, such as the Big Bang Theory. Because of the rigors of experimentation and control, its likelihood as truth is much higher than that of a hypothesis.
یک نظریه (تئوری)، یک اصل است که صورتبندی شده است تا چیزهایی که پیش از این با کمک دادهها اثبات شدهاند را توضیح دهد. نظریه بر پایه اصولی که توسط مجامع علمی پذیرفته شده است به کار گرفته میشود. مانند نظریه بیگبنگ (انفجار بزرگ) که به خاطر دقتها و کنترلهای فراوان در آزمایشات، احتمال صحت آن بسیار بیشتر از یک فرضیه است.
دقت کنید که برخی افراد همان کلمه انگلیسی «تئوری» را به جای نظریه به کار میبرند که طبیعتاً معادل هم هستند.
تفاوت نظریه و فرضیه:
گرچه تفاوت بین فرضیه و نظریه همیشه روشن نیست، اما میتوان گفت که نظریه دامنه گستردهتری دارد و در مقایسه با فرضیه بر پایه پیچیدهتری استوار است. فرضیه را میتوان بر اساس مشاهدات پژوهشگر صورتبندی کرد اما نظریه از قواعد کلی که در گذشته آزمون شدهاند حاصل میشود.
In scientific reasoning, a hypothesis is constructed before any applicable research has been done. A theory, on the other hand, is supported by evidence: it’s a principle formed as an attempt to explain things that have already been substantiated by data.
خلاصه:
فرضیه: فرضیه یا انگاره یا انگاشته یک توضیح پیشنهادی برای یک پدیده یا رخداد است. فرضیه یک حدس منطقی و آزمایشپذیر مبتنی بر پدیدههایی است که در جهانِ طبیعت مشاهده میکنید. فرضیه، به فرضی گفته میشود که به عنوان یک توضیح قابل آزمایش مطرح میشود و پایهٔ تحقیقات بعدی را تشکیل میدهد. معمولاً تشکیل یک فرضیه، نخستین گام در حل مسئله و شرح یک پدیده است. یک فرضیه هیچ وقت نه اثبات و نه تکذیب میشود. فرضیه بنا به ماهیت خود از قوانین احتمال پیروی میکند. بنابراین باید توجه داشت که تأیید و پذیرفتن فرضیه هیچ وقت به معنی اثبات آن نیست. فرضیه در حقیقت راه حل پیشنهادی پژوهشگر برای حل مسأله است. فرضیه بهویژه در پژوهشهایی که هدف آنها کشف روابط علت و معلولی است، ضروری است اما در پژوهشهایی که هدف آنها تعیین وضعیت موجود یک پدیده است، اهمیت کمتری دارد. فرضیه قبل از جمعآوری اطلاعات، تدوین میشود و با بیان آن میتوان کوتاهترین راه را برای گردآوری اطلاعات تعیین کرد.
نظریه: یک فرضیهٔ علمی، شرح و برآورد و تخمینی محدود از یک پدیده است بدون توضیح دربارهٔ علت و چرایی آن؛ یک نظریهٔ علمی توضیحی عمیق و ذهنی از مجموعهای از پدیدههای مشاهده شده و مرتبط است که به علت و چرایی آنها میپردازد. بنابراین یک نظریهٔ علمی شامل یک یا چند فرضیه هستند که این فرضیهها توسط آزمایشهای مکرری پشتیبانی میشوند. نظریهها، قلّههای علوم هستند و صحت آنها بهطور گسترده در مجامع علمی پذیرفته شدهاند. امّا نظریهها بهطور مستقیم آزمایشپذیر نیستند. پس اثباتپذیر نیستند. نظریهها تنها تأیید یا رد و ابطال میشوند. آنچه که یک نظریه را تأیید یا رد میکند، فرضیههایی است که از پس آن نظریه تولید میشود و بهطور مستقیم مورد آزمایش قرار میگیرند. ابطال یا اثبات یک فرضیه، موجب رد یا تأیید یک نظریه میشود. یک نظریه (تئوری)، یک اصل است که صورتبندی شده است تا چیزهایی که پیش از این با کمک دادهها اثبات شدهاند را توضیح دهد. نظریه بر پایه اصولی که توسط مجامع علمی پذیرفته شده است به کار گرفته میشود. مانند نظریه بیگبنگ (انفجار بزرگ) که به خاطر دقتها و کنترلهای فراوان در آزمایشات، احتمال صحت آن بسیار بیشتر از یک فرضیه است.
قانون: یک قانون دارای جزئیات توصیفی از جنبههای مختلفِ رفتارهای طبیعی در جهان میباشد که معمولاً با ریاضیات همراه میشود. قانون نیوتون دربارهِ جاذبهِ جهانی، رفتار اجرام مختلف با یکدیگر را با صراحت خاصی توصیف میکند. این قانون بهراحتی پیشبینی میکند که اگر ماه بزرگتر از این چیزی که هست میبود و یا فاصلهاش با زمین کمتر از الان بود، چه اتفاقی برای زمین و ماه میافتاد. امّا این قانون فقط “چگونگی” این امر را توضیح میدهد، نه “دلیل” آن را. هنگامی که یک فرضیه با عنایت به آزمونهای آزمایشی و منطقی مورد حمایت قرار گرفت، پایه و اساسی برای تأمین یا یک نتیجهگیری فراهم میسازد. فرضیه پس از آنکه در شرایط مختلف آزمایشی و منطقی مورد تأیید قرار گرفت، ممکن است به یک اصل یا قانون تبدیل شود.
تفاوت نظریه و فرضیه: گرچه تفاوت بین فرضیه و نظریه همیشه روشن نیست، اما میتوان گفت که نظریه دامنه گستردهتری دارد و در مقایسه با فرضیه بر پایه پیچیدهتری استوار است. فرضیه را میتوان بر اساس مشاهدات پژوهشگر صورتبندی کرد اما نظریه از قواعد کلی که در گذشته آزمون شدهاند حاصل میشود.
اصل علیت
اصول و مفاهیم روانشناسی
اصل علیّت
Causality, Causation, Cause and Effect
• علیت رابطهٔ بین یک رویداد (علت) cause و رویدادی دوم (اثر یا معلول) effect است که در آن رویداد دوم نتیجهٔ رویداد نخست است.
• به طور کلی، یک فرایند process، «علتها»ی بسیاری دارد، به این «علتها»، «عوامل سببی» causal factors گفته میشود، «عوامل سببی»، همه، در گذشته نهفتهاند. اما یک «اثر یا معلول» effect، به نوبه خود میتواند «علت» بسیاری از عوارض و «اثرهای» دیگر باشد، این «اثرهای» دیگر، همه در آینده نهفتهاند.تعریف علت و معلول
• اگر وجود «الف» و «ب» را با یکدیگر مقایسه کنیم، ببینیم که «الف» موجودی است که تحقق موجود دیگر یعنی «ب» موقوف بر آن است، وجود «الف» را علت و وجود «ب» را معلول میگوییم.
انواع علت
• علتها بر سه قسماند:
o علت لازم (ناقصه/مجبره)، Necessary causes
o علت کافی (تامه/مختاره/حقیقیه)، Sufficient causes
o علت مشارکتکننده (دخیل، سهیم)، Contributory causes
o علت لازم: وجود x برای تحقق وجود y لازم است .
o علت کافی: وجود x برای تحقق و وجود y کافی است. یعنی با وجود x، وجود y ضرورت مییابد. ولی ممکن است y به علت وجود «علت» یا عامل دیگری مثل Z هم تحقق یابد.
o علت مشارکتکننده: برای تحقق y ، وجود x به همراه عوامل دیگر لازم یا کافی است.
ارسطو علت را به اقسام دیگری نیز تقسیم کرده، بنام علل اربعه یا علتهای چهارگانه : Four causes
• علت صوری: Formal cause آنچه شکل و صورت معلول را باعث میشود.
• علت مادی: Material cause آنچه زمینهٔ پیدایی معلول است و در ضمن آن باقی میماند.
• علت غایی: Final cause انگیزهٔ فاعل برای انجام کار است.
• علت فاعلی: Efficient cause علتی که معلول از آن پدید میآید.
علت فاعلی دو اصطلاح دارد: یکی علت فاعلی طبیعی و دیگری علت فاعلی الهی که منظور از آن موجودی است که موجود را پدید میآورد و به آن از عدم، هستی میبخشد.
• یکی از پرسشهای اساسی در باب علیت چگونگی پیوند معلول و علت فاعلی است. به عبارت دیگر اینکه گفته میشود علت به معلول وجود میدهد، به چه معناست؟ آیا علت وجود را از جایی برداشته و به معلول ارائه میکند، همانطور که کسی هدیهای به دوست خود تقدیم میکند؟ چنین تصوری تناقضآمیز است. برای روشن شدن مطلب ابتدا باید دید در داد و ستدهای رایج چه مؤلفههایی وجود دارد؛ آنگاه چگونگی افاضه وجود به معلول از سوی علت را سنجیده و ارزیابی کرد. در داد و ستدهای معمولی ۴ یا ۵ مؤلفه قابل شناسایی است. به عنوان مثال اگر «تیرداد» کتاب « فیزیک» را به «افراسیاب» تقدیم کند و افراسیاب آن را بپذیرد، در این فرایند ساختارهای زیر وجود خواهد داشت:
1. دهنده: تیرداد
2. گیرنده: افراسیاب
3. شیئی داده شده: کتاب فیزیک
4. دادن: کار یا حرکتی که از تیرداد سرزده است.
5. گرفتن: کار و حرکتی که افراسیاب انجام داده است.
موارد ۱ تا ۳ ذوات و اشیایی مستقل از یکدیگرند و هر یک بدون دیگری وجود دارند. اما مورد ۴ و ۵ هیچ هویت مستقلی ندارند، زیرا حقیقت آنها چیزی جز فعل و کار نیست و هر کاری قائم به فاعل و کننده کار است و بدون آن امکان وجود نخواهد داشت. اکنون باید دید که آیا علت و معلول نیز چنین رابطهای دارند، یعنی در آن مؤلفههای فوق به شرح زیر وجود دارند؟
1. وجود دهنده: علت
2. وجود گیرنده: معلول
3. شیئی داده شده: وجود، واقعیت
4. وجود دادن: ایجاد
5. وجود گرفتن: موجود شدن
بدون شک چنین تصوری از رابطه علیت نادرست است؛ برای روشنتر شدن مطلب هریک از مؤلفههای بالا را بررسی میکنیم:
۱- وجود دهنده یا علت هستی بخش وجودی مستقل و ناوابسته به دیگر مؤلفههای فوق دارد، بنابراین وجود آن نه تنها دارای هیچ مشکلی نیست، بلکه امری ضروری و لازم است و بدون آن هیچ حادثهای رخ نخواهد داد.
۲- دومین مؤلفه (معلول) هرگز نمیتواند وجودی جدا از شیئی داده شده (وجود، واقعیت) داشته باشد. زیرا اگر معلول گسسته از وجودی که از علت دریافت میدارد، دارای وجود و واقعیت باشد، خلف فرض و تناقض لازم میآید. زیرا فرض این است که معلول وجود خود را از علت دریافت میکند، در حالی که اگر معلول واقعیتی غیر از آنچه از علت دریافت میکند دارا باشد، پس بدون دریافت وجود از علت موجود است و این دقیقاً به معنای آن است که معلول آن نیست و چنین چیزی تناقض است و محال؛ بنابراین وجود گیرنده (معلول) عیناً همان شیئی داده شده (وجود، واقعیت) است و دوگانگی آنها ناشی از اعتبار و تحلیل ذهنی است، نه تفاوت واقعی و عینی.
۳- مؤلفه سوم (شیئی داده شده؛ وجود، واقعیت معلول) هرگز نمیتواند مستقل از عنصر چهارم (وجود دادن؛ ایجاد) باشد؛ زیرا اگر واقعیت داده شده هویتی جدا از عمل دادن (ایجاد) داشته باشد، لازمهاش آن است که علت با آن واقعیت مستقل، اضافه و ارتباط برقرار کند و آن را بر دارد و به معلول بدهد. چنین فرضی مستلزم این است که برای گیرنده (معلول) نیز واقعیتی مستقل فرض کنیم، در حالی که قبلاً محال بودن این فرض روشن شد؛ بنابراین با کنار هم نهادن این مقدمات به خوبی روشن میشود که واقعیت معلول چیزی جز ایجاد نیست و در رابطه علت و معلول، گیرنده و شیئی داده شده و عمل دادن، یکی بیش نیست که بر اساس اختلاف زاویه نگرش و اعتبارات ذهنی، با تعابیر گوناگون از آن یاد میشود.
۴- مؤلفه چهارم (ایجاد) نیز هیچ استقلالی ندارد، زیرا ایجاد فعل و کار فاعل است و هر فعلی قائم به فاعل، بلکه عین ربط و تعلق به آن است و بدون آن هیچ حقیقتی ندارد؛ بنابراین تا اینجا آنچه هست علت است و فعل او و دیگر هیچ.
۵- عمل گرفتن نیز به لحاظ آن که فعل است هیچ گونه استقلال وجودی ندارد و قوام آن به وجود و کنش فاعل است. از طرف دیگر، چنانکه گذشت، وجود گیرنده (معلول) نیز هیچ گونه استقلال وجود نداشت؛ بنابراین وجود گرفتن به معنای صدور نوعی فعل از معلول نیز بیمعنا است، زیرا لازمه آن وجود معلول در مرحله پیش از اخذ وجود است؛ بنابراین وجود گرفتن معلول معنایی جز تحقق عینی آن که همان افاضه و ایجاد علت است نبست.
• نتیجه آنکه در رابطه علت هستی بخش و معلول، تنها دو واقعیت در کار است:
علت: که واقعیتی مستقل است و مفیض وجود معلول و ایجاد کننده آن است.
معلول: که هیچ استقلالی ندارد و کار و فعل فاعل است و از این رو هویتی جز جعل و تعلق ندارد؛ و وجود آن همان ایجاد و کار علت است.
استدلال سببی
اصول و مفاهیم روانشناسی
استدلال سببی
• «استدلال سببی» فرآیند شناسایی علیت است: رابطه بین «علت» و «معلول» است. مطالعه «علیت»، از فلسفه باستان ancient philosophy تا زمان معاصر با عنوان نوروسایکولوژی یا روانشناسی عصبی neuropsychology ادامه داشته و گسترش یافته است.
• در استدلال سببی، فرضیات مربوط به ماهیت «علیت» بحث میشود. نشان داده می شود که یک رویداد، تابع رویداد قبلی و مسبب رویداد بعدی است. طبق مطالعات «ریشه ای تاریخ علم» protoscientific ، ابتدا «علت و معلول» در فیزیک ارسطو Aristotle’s Physics شناخته شد.
• روابط علیت را میتوان به صورت انتقال نیرو بیان نمود. اگر A باعث B شود، پس A باید یک نیرو (یا قدرت علت) به B انتقال دهد تا موجب معلول یا B گردد. روابط علیت تغییر در طول زمان را موثر میداند؛ علت و معلول زمانی به هم مرتبط هستند، که علت مقدم بر نتیجه یا معلول باشد. علیت را میتوان در غیاب نیرو هم تعریف و استنباط نمود. علت می تواند حذف یا توقف هم باشد، مانند برداشتن پایه و تکیه گاه از یک ساختار که باعث سقوط آن میشود. یا عدم بارش و آبیاری که باعث پژمردگی گیاهان میشود.
• انسان می تواند بسیاری از موضوعات را با کمک درک «استدلال سببی» بفهمد. (به عنوان مثال، در موقعیت های اجتماعی و اختلافات اجتماعی و ریاضیات و …) پس درک ما بستگی به توانایی درک «علت و معلول» و اصل علیت دارد. انسان باید بتواند علل رفتار دیگران را بفهمد، انسان باید بتواند اهداف دیگران را درک کند و مناسب آن عمل کند، انسان همچنین باید بتواند دلیل و اثرات احتمالی درک اعمال خود را درک کند.
• استدلال میتواند در موارد اتفاق نیافتده و غیر واقع Counterfactual هم باشد. انسان میتواند در مورد احتمال هم فکر کند « که اگر میشد» چه میشد. حتی زمانی که میداند، که این استدلال، هیچ تأثیری بر وضعیت فعلی ندارد. اگر چه «اصل علیت» به ساز و کار و مکانیسم کار مرتبط است، ولی دلالت بر درک درست «علیت» ندارد. با روابط «علت و معلولی» میتوانیم ویژگی های موضوعات و موارد را دسته بندی و تعریف کنیم. بال یکی از ویژگی های رده “پرندگان” است؛ این ویژگی «علیت» یا یکی از دسته ویژگی های به هم پیوسته ای است، که توانایی پرواز به پرندگان میدهد.
استنتاج و پی بردن به علت و معلول
• انسان استعداد و توانایی درک «علت و معلول» را دارد، این استنتاج دوسویه است. ترتیب زمانی نشانگر علیت است. هنگام مشاهده یک رویداد،: مردم تصور میکنند که همه وقایع قبل از آن رویداد، علت وقوع رویداد است،و همچنین همه وقایع بعد از آن رویداد جزو اثرات رویداد می باشد.
• همزمانی اتفاقی روابط جنبشی و فاصله ای نیز، راه دیگری برای پی بردن به علت و معلول است. اگر اجسامی با هم حرکت کنند و یا یک شی، به نظر برسد شی دیگری را حرکت دهد، رابطه علیت را میتوان از آن مشاهدات استنباط نمود. Animacy یا پدیده جانداری نیز ممکن است از چنین روابطی استنباط شود.
توضیح پدیده جانداری animacy در زبان فارسی
منظور از جانداری پدیده ای است برون زبانی، که بر اساس پـردازشِ شـناختی از جـهانِ خارج در الگوها و ساختهایِ زبانی متبلور می شود. در واقع، پیدایش چنین الگوهایی در ساخت زبان انعکاسِ طی شدنِ یک فرایـندِ شـناختی و ذهـنی است کـه در آن عـاملِ ذی روح بودن، به عنوان یک مؤلفه، در روندِ پردازش دخالت دارد.
• استدلال سببی تقریبا به طور خودکار فعال می شود. با این حال، پی بردن به علت و معلول، لزوماً همیشه با درک مکانیسم های زیر بنایی علیت نتایج همراه نیست. «اصل علیت» به عنوان «توهم شناختی» هم توصیف شده است. بسیاری از درک های علت و معلولی بر اساس وابستگی ها و پیوستگی ها تداعی معانی می شود، بدون آنکه درک درستی از چگونگی ارتباط وقایع با یک دیگر در میان باشد؛ به همین سبب است که «اصل علیت» بعنوان “توهم توضیحی عمق ” illusion of explanatory depth هم شناخته شده است. مطالعه های روانشناسی عصبی سال 2013 نشان می دهد که: انسان اطلاعات جدید را با اطلاعات قدیمی خود مطابقت میدهد. این امر نشان دهنده یک عمل علیتی معکوسی در کار است: علت باید به اثر پسینی نسبت داده شود تا بتوان ارتباط علت و معلولی بین عامل و عمل را درک نمود. فردریش نیچه Friedrich Nietzsche برخلاف «علیت ارسطویی» که «علت مقدم بر اثر است»، استدلال نمود.
• انسان علت و معلول را درک میکند. تحقیقات نشان می دهد که حیوانات دیگر، مانند موش و میمون، ممکن است علت و معلول را درک کنند. حیوانات ممکن است اطلاعات در مورد علت و معلول را به منظور بهبود تصمیم گیری و استنباط شان در مورد حوادث گذشته و آینده استفاده کنند. ثابتی که استدلال انسانی را هدایت میکند و انسان از حوادث یاد میگیرد «اصل علیت» است. ملاحظات و توجهات انسانی، بخش جدایی ناپذیر درک علیت در انسان است. ملاحظات و توجهات انسانی در استدلال انسان به چگونگی و دلایل موارد محیط اطراف خود مؤثرند. انسان ها از نشانه های علیت و اثرات مربوط به آنها برای تصمیم گیری و پیش بینی آینده استفاده میکنند. انسان ها از نشانه های علیت برای درک ساز و کارها و مکانیزم ها استفاده میکنند. انسان ها با استفاده از موارد فوق میتوانند مواردی را تغییر دهند و یا خود تغییر کنند.
انواع روابط علیتی و سببی
• روابط مشترک علت common-cause relationships . در روابط مشترک علت، یک علت واحد، چند اثر به همراه دارد. به عنوان مثال، یک ویروس میتواند علت چند اثر باشد. نتیجه ویروس: تب، سردرد و حالت تهوع.
• روابط مشترک اثر common-effect relationships . در روابط مشترک اثر، چند علت به یک اثر منجر همگرا میشوند. مثال، افزایش هزینه های دولت یک اثر است با علت های متعدد. علت ها: نرخ بالای بیکاری، ارزش ارز، ناآرامی های مدنی و …
• زنجیره علل causal chains . در زنجیره علت و معلولی، یک علت باعث یک اثر، آن اثر باعث اثری دیگر و … میشود. مثال، خواب بد منجر به خستگی، خستگی منجر به هماهنگی ضعیف، ناهماهنگی منجر به … میشود.
• علت چرخه ای و هموستازی causal homeostasis . در علت هموستازی و چرخه ای، روابط علیت به صورت یک چرخه پایدار یا مکانیزم تقویت کننده است. هموستاز یعنی: گرایش به سمت یک تعادل نسبتا پایدار بین عناصر وابسته، به خصوص توسط فرایندهای فیزیولوژیکی. مثال، در پرندگان، پرها، استخوان های توخالی، سوخت و ساز بالا، و پرواز، همدیگر را تقویت میکنند، انطباق کلی است و نه از شروع یک نمونه از یک رابطه علت و معلولی.
انواع استدلال های علیتی و سببی
• هرچند درک علیت میتواند به صورت خودکار انجام گیرد، ولی در شرایط پیچیده، استدلال پیشرفته سببی ضروری است. انواع استدلال علیتی و سببی عبارتند از:
1. استنتاجی استقرایی یا قیاسی Deduction
استدلال استقرایی یا قیاسی به معنی یک قاعده کلی است. نتیجه گیری تضمین شده یک رویداد است. نتیجه ممکن است بر اساس استدلال دیگری صورت گیرد، از این استدلال میتوان به یک رابطه علت و معلولی رسید.
2. استنتاج القایی و قیاسی Induction
استدلال القایی استنتاج همراه با عدم قطعیت است. این نتیجه به احتمال زیاد واقع میشود، اما تضمین شده نیست. استنتاج القایی علیت حدس و گمانی است.
3. استنتاج ربایشی Abduction
در استدلال ربایش، نتیجه گیری تضمینی نیست. ربایش یک فرضیه بدون ارتباط لازم بین علت و معلول است.
مدل های استدلال های علیتی و سببی
• انسانها از چند مدل برای استدلال و چگونگی دلیل علیت استفاده میکنند.
1. وابستگی Dependency . مدل وابستگی ادعا میکند که اثرات مشروط به علل هستند. علت و معلول یک رابطه احتمالی دارند.
2. نظم و ترتیب Covariation . مدل نظم و ترتیب، یک نوع وابستگی است، یعنی انسان روابط بین علت و معلول را با درک تصادفی و اتفاقی خود، استنباط میکند. نتیجه میگیرد که تغییر در علت، موجب تغییر در اثر می گردد.
3. مکانیزم Mechanism . این مدل نشان میدهد که علت و معلول دارای ساز و کار و مکانیزمی مرتبط میباشند. در این وضعیت، یک فرایند اساسی، مبنای وجود علت و معلول هستند.
4. دینامیک Dynamics . این مدل نشان میدهد که علت توسط یک الگوی نیرو ارائه میشود. نظریه نیرو، یک فرمت مدل دینامیکی در مورد استدلال علیت است به عنوان مثال، نقاشی استنباطی است از ترکیب متعدد روابط علیتی.
رشد استدلال های علیتی و سببی در انسان
• رشد و توسعه توانایی «علیت» و «استنباط بر اساس علت و معلول» در سنین پایین کودکان آغاز میشود؛ برخی تحقیقات نشان میدهند که کودکان هشت ماهه میتوانند «علت و معلول» را درک کنند. درک درستی از «مکانیسم» و «علیت» دست در دست هم میدهند. کودکان نیاز به درک «علت و معلول» دارند تا بتوانند عملکرد مکانیزم را درک کنند، این دو به کودکان اجازه میدهند تا آنها «روابط علیت» را درک کنند. کودکان در سال های اولیه میپرسند “چرا؟” میپرسند تا «مکانیسم» را درک کنند و سپس به نوبه خود، «علیت» را بفهمند. اولین درخواست “چرا”ی یک کودک، در اولین سال حرف زدن، اغلب با اولین تلاشش برای درک توضیح چیزی منطبق و همراه است. کودکان میپرسند “چرا؟” می پرسند تا «ساز و کار و مکانیسم» و «علیت» را درک کنند.
• توانایی درک و استدلال «علیت» در سننین کودکی و نوجوانی، به آنها اجازه میدهد تا تئوری های ساده بسیاری از موضوعات را بفهمند. «استدلال علیتی و سببی» به کودکان کمک میکند تا موارد فیزیک، زبان، مفاهیم، و رفتار دیگران را بفهمند. رشد درک «استدلال سببی» کودکان، دارای یک الگو است.
• نوزادان قدرت علیت را درک میکنند. نوزادان میدانند که علت های خاصی، اثرات خاصی دارند.
• کودکان خردسال، از اواخر نوزادی تا اوایل دوران کودکی، روابط کارکردی را میفهمند: میفهمند که یک ویژگی خاص (یا جزئی از یک مکانیسم) دارای کارکردی خاص است. آنها بار و اهمیت علیت را میفهمند. میفهمند که علل مختلف میتوانند بصورت پیچیده ای با هم تداخل کنند.
• کودکان بزرکتر و بزرگسالان همچنان به رشد درک اجزای مکانیسم ادامه میدهند. آنها میفهمند که تک تک اجزای یک سیستم به تنهایی کار میکنند، درک کامل و توام جزئیات مکانیسم های یک سیستم تا زمان بلوغ پدیدار نمی شود.
• ژان پیاژه ( Jean Piaget (1896 –1980 مراحل عملیاتی رشد را در سه مرحله تعریف نمود: مرحله پیش عملیاتی preoperational . مرحله واقعی concrete . مرحله رسمی formal .
دربابِ سببشناسیِ روانی–اجتماعی
پدرم مرا کتک میزد! مردی که روبهرویم نشسته بود، کمتر از چهلسال داشت، ولی حداقل بیستسال درگیرِ اعتیاد به موادمخدر بود. او بارها اقدام به ترک کرده بود، ولی هربار در درمان شکست خورده و باز به اعتیاد برگشته بود. در اولین جلسه ملاقاتمان برای توضیح اینکه چرا دچار اعتیاد شده است، داستانِ کودکیاش را تعریف کرد و گفت که بارها از پدرش کتک خورده است. این مرد علتِّ اعتیادش را تنبیهشدن توسط پدرِ بداخلاق و سرزنشگرش میدانست.
در اینکه رفتار این پدر نادرست بوده، جایِ هیچ تردیدی نیست. تنبیه فیزیکی کودکان به هر دلیلی مساوی است با شکنجه و به همان اندازه که هیچ حقوقدان، جامعهشناس یا روانشناسی در هیچ شرایطی شکنجه را حتی برای متهم و مجرم تایید نمیکند، تنبیه فیزیکی کودکان را هم در هیچ شرایطی قابل توجیه نمیداند.
ولی موضوع بحث من چیز دیگری است: آیا بهراستی تنبیهشدن این آقا توسط پدرش علت اعتیاد او بوده است؟
فیلسوفان بزرگ که در حوزه «نظریه شناخت» کار میکنند (از سقراط گرفته تا دیوید هیوم) بحث مفصلی راجع به «علیّت» داشتهاند و به این مسئله پرداختهاند که در چه شرایطی میتوان گفت A دلیل B است.
ازنظر آنها درصورتی میتوان گفت که A دلیل B است که اولاً هرگاه A وجود دارد، B هم بهوجود بیاید؛ و دوم اینکه همیشه A از نظر زمانی مقدم بر B باشد؛ و سوم هیچگاه B بدون A و خودبهخود نیاید.
مثلاً ما میتوانیم «باسیلِ کُخ» را عامل بیماری «سل» بدانیم؛ چون بیماری سل هیچگاه بدون حضور باسیل کُخ یا «مایکوباکتریوم توبرکولوزیس» یا مقدم بر آن ایجاد نمیشود؛ امّا اخیراً معلوم شده است که باسیلِ کُخ بهتنهایی نمیتواند باعثِ ایجادِ سل شود، بلکه برای این منظور لازم است که عوامل دیگری همچون ضعف سیستم ایمنی هم وجود داشته باشد؛ بنابراین حتی گفتن اینکه باسیل کُخ «عامل و علت» سل است، غلط است و باید بگوییم که سل یک بیماری چندعلتی است که باسیل کُخ برای آن ضروری است، یعنی باسیل، «شرط لازم» بیماری است، اما «شرط کافی» نیست؛ بنابراین بهجای مدل تفکر دکتر رابرت کُخ (1910-1843) کاشف این باسیل که به «علیّتِ خطی» فکر میکرد، امروزه ما «علیّت شبکهای» را برای ابتلای به سل فرض میکنیم.
وقتی بهجایِ «نگاه خطی» نگاه «سیستمی» و شبکهای داشته باشیم به واقعیت نزدیکتریم و امکانات بیشتری هم برای مداخله داریم.
حالا برگردیم به آقایی که علت اعتیادش را تنبیهشدن در کودکی میدانست و در ضمن برگردیم به جایِ «مدل خطی کُخ»:
یکی از تفاوتهای مهم دانشمندان با افراد کمدانش این است که آنان «سیستمی» میاندیشند؛ بنابراین همیشه درحال کاوش برای گسترش این شبکههای علّتومعلولی هستند و بهسرعت قانع نمیشوند. تفاوتِ مهمِ درمانگرانِ حرفهای و دانشمحور با مشاورانِ سنّتی هم این است که درمانگرانِ حرفهای، پیشفرضهایِ مُراجع را بدونِ چالش نمیپذیرند، درحالیکه یک مشاورِ سنتی و یک دوست و آشنایِ خانوادگی ممکن است بهسادگی بپذیرد که این آقا معتاد شده، چون پدرِ بداخلاقی داشته است؛ بنابراین بلافاصله شروع به سرزنش و شماتت این آقا کند.
از نظر افراد کمدانش، یا راهحلها خیلی سادهاند و یا مسائل، راهحل ندارند (و این یعنی تفکرِ صفر و صد) چراکه آنها با مدلِ علیّتِ خطی میاندیشند؛ درحالیکه ازنظر دانشمندان، اکثر مسائل بدونِ راهحل نیستند، ولی دستیابی به راهحلِ دُرُست، مستلزمِ مشاهده دقیق، اطلاعاتِ وسیع و فرایندِ پیچیدهِ تجزیهوتحلیل اطلاعات است. حتّی یک فردِ کمسواد هم میتواند یاد بگیرد که مثلِ یک دانشمند بیندیشد؛ درحالیکه کم نیستند تحصیلکردههای دانشگاهی که خطی و عامیانه میاندیشند.
دکتر محمدرضا سرگلزایی – منبع: مجله موفقیت
تعریف برخی اصطلاحات
اصول و مفاهیم روانشناسی
تعریف برخی اصطلاحات
به تعریف روانشناسی بالینی جداگانه پرداخته شده
1 . اختلال روانی مطابق با IV DSM: اختلال روانی Mental Disorder یک سندرم Syndrome یا الگوی رفتاری یا روانشناختی دارای اهمیت بالینی است که توأم با ناراحتی (مثلاً داشتن یک نشانه دردناك) یا ناتوانی (مثلاً بروز اختلال در یک یا چند کارکرد مهم) و یا افزایش خطر درد، مرگ، رنج، ناتوانی و یا از دست رفتن آزادی است. در ضمن این الگو یا سندرم نباید قابل انتظار و پاسخی فرهنگی به یک واقعه خاص (مثلاً مرگ یک عزیز) باشد. این الگو یا سندرم با هر علت اولیه ای، باید تظاهر یک بدکار کردی رفتاری، روانشناختی، یا زیست شناختی قلمداد شود. رفتارهای انحرافی (مثلاً رفتارهای دینی، سیاسی یا جنسی) و تعارض های فرد و جامعه، اختلال روانی محسوب نمیشوند، مگر آن که انحراف یا تعارض مورد نظر نشانه نوعی بدکارکردی در فرد باشد. سه نکته مهم این تعریف:
* -سندرم (مجموعهای از رفتارهای نابهنجار) باید با ناراحتی، ناتوانی یا افزایش خطر بروز برخی مشکلات توأم باشد.
* -اختلال روانی موجب بدکارکردی در فرد شود.
* -تمام رفتارهای انحرافی یا تعارضهای فرد با جامعه، علامت بیماری روانی نیستند.
2. نشانه Sign : مشاهدات و یافته های عینی هستند که توسط روانشناس شناخته می شوند مثل کندی روانی ـ حرکتی.
3 . علائم Symptoms : تجارب ذهنی توصیف شده توسط بیمار هستند مثل خلق افسرده و کاهش نیرو که غالباً به صورت شکایت عمده مطرح می گردند.
4 . نشانگان (سندرم) Syndrome : گروهی از علائم و نشانه است که با همدیگر یک اختلال قابل تشخیص را به وجود می آورند که می تواند مبهم تر از یک اختلال یا بیماری خاص باشند. اکثر اختلالات روانی در واقع نشانگان هستند؛ مانند اسکیزوفرنی.
5 . اصطلاح روانی عضوی که در حال حاضر در DSM وجود ندارد. علت این حذف بر این اساس بود که تمام اختلالات روانی ممکن است اساس زیست شناختی یا علت پزشکی داشته باشند. به این ترتیب تشخیص اختلال روانی ـ عضوی امروزه «دلیریوم، دمانس و اختلالات فراموشی و سایر اختلالات شناختی» نامیده می شوند.
6 . روانزاد Psychogenic : این اصطلاح اشاره به این واقعیت دارد که رخدادهای زندگی و یا مشکلات (مسائل روانشناختی) نقش مهمی در تولید اختلالات روانی دارد که در حال حاضر دیگر استفاده نمی شود و از DSM به منظور تأکید بر جنبه های زیست شناختی بیماریهای روانی حذف شده است.
7 . نوروز (روان نژندی) Neurosis : این اصطلاح که در حال حاضر از DSM حذف شده است. برای یک اختلال غیرروانپریشانه (غیرسیکوتیک)، مزمن و عود کننده به کار برده می شود که خصوصیت عمده آن اضطراب است، اضطرابی که یا به صورت مستقیم تجربه شده و متجلی می شود و یا توسط مکانیسم های دفاعی تغییر مییابد و به مثابۀ یک علامت، از قبیل وسواس فکری، وسواس عملی و یا بد کارکردی جنسی ظاهر می شود. این اصطلاح دامنۀ وسیعی از اختلالات را شامل می شود. این اصطلاح دقت خود را از دست داده است، به جز اینکه وجود واقعیت آزمایی و سالم بودن ساختار شخصیت را در شخص نشان می دهد.
8 . سایکوز (پسیکوز، روانپریشی) Psychosis : این اصطلاح هنوز در DSM وجود دارد. معنای سنتی اصطلاح روان پریشی بر فقدان واقعیت آزمایی و آسیب در کنش شناختی تأکید می کند که با هذیان ها، توهمات، اغتشاش و اختلال حافظه مشخص می شود. در رایج ترین استفاده روانپزشکی از این اصطلاح برای اشاره به آسیب شدید در عملکرد اجتماعی و شخصی که با واپس روی اجتماعی و ناتوانی در انجام وظایف خانگی و شغلی مشخص می شود مترادف است. بر طبق واژه نامه انجمن روان پزشکی آمریکا متعلق به انجمن روانپزشکان آمریکا اصطلاح روان پریش (سایکوتیک) به معنای اختلال آشکار واقعیت سنجی است.
9 . تشخیص Diagnosis: تشخیص در واقع یک نوع طبقه بندی تخصصی است که به متخصصان بهداشت روانی کمک میکند تا اختلالات را از هم متمایز کنند.
10 . تشخیص افتراقی Differential Diagnosis: تشخیص افتراقی به معنای تفکیک اختلال مورد نظر از سایر اختلال هایی است که ویژگی های ظاهری، علائم و نشانه های تقریباً مشابهی دارند.
11 .سیر Cycle (چرخه): توصیف الگوی بروز اختلال و روند تحول آن است و شامل اطلاعاتی درباره سن خاص شروع، شیوه شروع اختلال (ناگهانی یا تدریجی)، دوره ای یا مداوم بودن اختلال، تک دوره ای یا عود کننده بودن، طول مدت بیماری و نحوه پیشروی یا بهبود آن است.
واژه های ضمیر و ذهن
اصول و مفاهیم روانشناسی
تعریف واژه های ضمیر و ذهن انسان
” من”، “خود”، “کُلیّت”
ego یا “من”، مرکز خودآگاهی است.
Self یا “خود”، مرکز کل شخصیت است.
Self یا “خود”، شامل خودآگاه، ناخودآگاه، و “من” یا ego است.
Self یا “خود”، هم شامل کلیت یا whole و هم شامل مرکز، یعنی “من” ego است.
ego یا “من”، یک مرکز کوچک مستفل و خود شمول دایره ای است که در داخل کلیت یا whole قرار دارد.
Self یا “خود” را میتوان با دایره بزرگتر نشان داد.
ego یا “من” بصورت تقریبی معادل خودآگاهی است.
ego یا “من” در برگیرندۀ آگاهی ما از جهان بیرون و آگاهی ما از خویشتن است.
در واقع در مرکز شخصیت خودآگاه، طبق اصطلاح یونگ C.G. Jung کمپلکسی به نام ego وجود دارد. یونگ ego را خودآگاه محض می داند. ولی فروید Sigmund Freud معتقد است بخش کوچکی از ego ناخودآگاه است، که همان ساز و کارهای دفاعی روانی میباشد.
یونگ Jung، مکانیسم های دفاعی را می پذیرد. اما کمتر از فروید Freud روی آنها تأکید می کند و محل فعالیت آنها را هم در ego نمی داند. ego دروازه بان قلمرو آگاهی است، و تازمانی که ego وجود یک عقیده، احساس، خاطره و یا ادراک را تصدیق نکند، هیچ کدام نمی توانند به بخش آگاه آورده شوند.
خود یا Self عبارت است از (خود)، یعنی کوشش ناخودآگاه ما برای مرکزیت، تمامیت و معنی.
خود یا Self عبارت است از ظرفیت ذاتی برای کلیت whole، تمایل درونی برای متوازن کردن و آشتی دادن جنبه های متضاد شخصیت. و یک اصل ناخودآگاه که کل زندگی روانی را هدایت می کند. و منتج به ایگو ego می شود که با واقعیت بیرونی مصالحه می کند. و تا حدودی به وسیلۀ آن شکل می پذیرد.
خود یا Self بخش میانی شخصیت است، و سیستم های دیگر شخصیت در گرد آن قرار دارند.
خود یا Self این سیستم ها را به یکدیگر مرتبط می کند، و باعث یگانگی تعادل و ثبات شخصیت می شود.
خود یا Self هنگام تولد وجود ندارد، بلکه پس از سالها آزمایش و خطا و حل تضادهای درونی است که خود یا Self به تدریج تکامل می یابد. زیرا لازم است پیش از پدید آمدن خود یا Self ، همه سیستم های شخصیت به حد اعلای تکامل و تفرد رسیده باشند.
مرکز سازماندهی یک شخصیت، الگوی خود Self است.
Self نمی تواند جنبه کاملا آگاهانه داشته باشد. زیرا هم آنچه را که قرار است بشویم شامل می گردد، و هم تجربیات قبلی مان را. o یونگ Jung، خود یا self را در تقابل با من (ego) قرار مى دهد.
من یا ego مركز بالفعل آگاهى است.
خود یا self مركز ناخودآگاهى است.
خود یا self در نزد یونگ Jung مهمترین جزء روان است.
به عقیده یونگ Jung، روان انسان یك نظام ثابت و ایستا نیست بلكه همواره در فرآیند تحول و پویایى و تغییر است.
خود یا Self یك عامل راهنمای درونی است.
در مقابل من یا ego عامل راهنمای بیرونی است.
o موضوع بسیار اساسی :
خود یا Self بسیار فراگیر تر از من یا ego است. زیرا که مورد اول شامل ناهشیار می گردد. حال آنکه مورد دوم ضرورتا نقطه کانونی هشیار است. اگر من یا ego با خود یا Self معادل باشد، اینکه چگونه گاهی خود را در رویاها به شکلهای بسیار متفاوت و با معانی بسیار مختلفی می بینیم قابل تصور نیست. اما این امر غرابت ویژه شخص درونگراست، که در نگاه داشتن من یا ego خود با تمایلش به همان میزان، بی طرفی عمومی است، که ego خود را با خود Self اشتباه بگیرد.
وقتی که سیگنالی باعث ارضاء نفس یا نهاد id و لذت بردن شد، مدام من یا ego سعی میکند که آن را تکرار کند. با این نگاه، لذت بردن به نوعی وابسته به گذشته است. لذتهایی که من یا ego تابحال تجربه نکرده، براحتی به آن فرمان نمیدهد. در حالیکه خود یا self برعکس ذاتا رو به آینده است. بنابراین یک تعارض ذاتی وجود دارد. به نوعی دیگر من یا ego موجودی است که به شدت محلی و موضعی یا local عمل میکند.
خود یا self چیزی است که کاملا عمومی یا global عمل میکند. برای تمام عمر فکر میکند آخر مسیر را میبیند. در جوانی، روی من یا ego تمركز می كنیم و نگران ابتذال نقاب اجتماعی مان هستیم. وقتی سن مان بالا می رود، با عمق بیشتری روی خود تمركز می كنیم و به مردم، به زندگی، و حتی به خود كائنات نزدیك تر می شویم. كسی كه خود را شناخته باشد عملاً خودخواهی كمتری دارد.
• بنا بر نظریه فروید Freud ، شخصیت انسان از سه عنصر تشکیل یافتهاست:
o نهاد، id به انگلیسی it
o من ego
o فرامن super-ego .
این سه عنصر در تعامل با یکدیگر، رفتارهای پیچیده انسانی را به وجود میآورند.
o نهاد id ، تنها مؤلفه شخصیت است که از بدو تولد حضور دارد.
o من، آن مؤلفه از شخصیت است که مسئول برخورد با واقعیت است؛
o فرامن آن جنبه از شخصیت است که دربردارندهٔ تمام آرمانها و استانداردهای اخلاقی و درونی است که ما از پدر و مادر و جامعه کسب میکنیم.
• نهاد id: جنبه نهاد از شخصیت، کاملاً ناهشیار (ناخودآگاه) است و شامل غرایز و رفتارهای ابتدایی میباشد. .desires.
• من ego: من، بخش سازمانیافته و منطقی ساختار روانی است که به عنوان میانجی بین نهاد، فرامن و دنیای خارجی عمل میکند.
• فرامن super-ego : father. فرامن شامل دو بخش است: وجدان conscience و خود آرمانی.
• فرامن محصول عقده ادیپ Oedipus complex میباشد و از طریق همانندسازی identification with and internalization با والدین به وجود میآید.
پوچی، ابسوردیسم، نیهیلیسم
پوچی، ابسوردیسم، نیهیلیسم
Absurdism – Nihilism
ابسوردیسم
ابسوردیسم یا ابزوردیسم یا پوچانگاری. کلمه «پوچ» به تعارض بین تمایل نوع بشر برای جستجوی ارزش درونی و معنا در زندگی و ناتوانی انسان در یافتن آن اطلاق میشود. در اینجا «پوچ» به معنای «ناممکن از لحاظ منطقی» نیست، بلکه بیشتر به معنای «ناممکن از لحاظ انسانی» است. ذهن انسان و جهان هیچکدام به صورت جدا پوچی را سبب نمیشوند، بلکه «پوچی» از طبیعت متناقض این دو با هم بر میآید. پوچانگاری بنابراین یک مکتب فلسفی است که بیان میکند تلاش انسان برای یافتن معنا در نهایت با شکست مواجه میشود، زیرا میزان خالصی اطلاعات و محدودهٔ بسیار گسترده نادانستهها قطعیت را ناممکن میکند؛ و با این حال برخی از پوچانگاران براین عقیدهاند که با وجود چنین حقیقتی فرد باید پوچی را بپذیرد و با این حال به جستجو و پژوهش برای یافتن معنا ادامه دهد. به عنوان یک فلسفه، پوچانگاری طبیعت بنیادی پوچی را بررسی و این که چگونه افراد بعد از این که با «پوچی» برخورد کردند برخورد کنند.
در فلسفهِ پوچانگاری، پوچی از ناهماهنگی بین جستجوی فرد به دنبال معنا در جهان و بیمعنایی جهان بر میآید. به عنوان موجوداتی که به دنبال معنا در جهان میگردند، بشر سه راه برای حل این مسئله دارد. کییرکگارد و کامو این راهحلها را در کتابهایشان، افسانهِ سیزیف و مرضِ به سویِ مرگ آوردهاند: خودکشی (یا فرار از هستی): راه حلی که در آن فرد به زندگی خود پایان میدهد. هم کامو و هم کیرکگارد درستی این روش را قبول نداشتند. کامو میگفت «این (خودکشی) با پوچی مقابله نمیکند بلکه آن را بدتر میکند. اینکه به زندگی خود پایان دهی» اعتقادات مذهبی، روحانی و باورهای مجرد در یک بستر فرامافوقی: راهحلی که در آن فرد به واقعیتی فراتر از «پوچی» معتقد است که خود معنی دارد. کیرکگارد اعتقاد داشت باور به چیزی فراتر از پوچی به یک پذیرش غیر عقلانی امّا لزوماً مذهبی از چیزی نادیدنی و از لحاظ تجربی غیرقابل اثبات میانجامد. با این حال کامو این راه حل را نوعی «خودکشی فلسفی» میدانست. پذیرش پوچی: راهحلی که در آن فرد پوچی را میپذیرد و با وجود آن به زندگی خود ادامه میدهد. کامو این راه را قبول داشت به نظر او زمانی پوچی را میپذیریم میتوان به آزادی مطلق رسید و با در نظر نگرفتن هیچ مذهبی یا سایر محدودیتهای اخلاقی و طغیان علیه پوچی و در عین حال پذیرش آن شاید فرد بتواند از این رهگذر خود را به معنایی خشنود کند. امّا کیرکگارد این راه را «دیوانگی شیطان وار» تلقی میکرد.
کامو و پوچانگاری:
کامو به عنوان یکی از پیشگامان فلسفه پوچانگارانه یا ابزوردیسم شناخته شدهاست، پوچانگاری ادعا میکند که انسانها اساساً بیمعنی و غیرمنطقی هستند و رنج انسانها نتیجهٔ تلاشهای بیهودهٔ افرادیست که قصد دارند دلیل یا معنیای برای آن در پوچی بیپایان وجود پیدا کنند. کامو ادعا میکند تنها سؤال فلسفی درست سؤال دربارهٔ خودکشی است، به معنی دیگر آیا ما باید رنج زندگی را تحمل کنیم یا اینکه بهسادگی خود را بکشیم؟ کامو استدلال میکند که از نظر تاریخی بیشتر انسانها یا باور داشتند که زندگی پوچ است و بنابراین خودکشی را امری نجات بخش تلقی میکردند یا اینکه معنایی مصنوعی مانند دین ساختند تا زندگی خود را پُر کنند و به آن معنا بخشند. کامو ادعا کرد که راه سومی هم وجود دارد: ما میتوانیم دریابیم که زندگی پوچ و بیمعنی است امّا در هر حال به زندگی ادامه دهیم، کسانی که راه سوم را انتخاب میکنند قهرمانان پوچی یا «Absurd Heroes» نامیده میشوند؛ که با طغیان بر پوچی به خلاقیت و آفرینندگی دست مییابند.
طاغی (طغیان کننده) و هنرمند چهرههایی هستند که کامو آنها را قهرمانان پوچی مینامد. این مردمان معنا را در حرفهٔ خود یافتهاند و بنابراین به یک حد استانداردی میرسند که ما را به یاد چهرهٔ افسانهیی سیزیف میاندازد، کسی که محکوم بود تا تخته سنگی را بالای کوهی ببرد و میدانست که به محض رها کردن آن سنگ دوباره پایین میافتد و او مجبور است تا آن کار را تا ابد تکرار کند.
نیهیلیسم
نیهیلیسم یا هیچانگاری. در فلسفه، بیمعنیاِنگاری، به معنای انکار معنی و ارزش برای هستی جهان است. هیچانگاری، نیستانگاری یا نیهیلیسم (برگرفته از nihil لاتین به معنای هیچ)، نامهای دیگر بیمعنیانگاری است. بیمعنیانگاری، به هر نوع دیدگاه فلسفی گفته میشود که وجود یک بنیان عینی (ابژکتیو) برای نظام ارزشی بشر را رد میکند. این اندیشه معمولاً در ارتباط نزدیک با بدبینی عمیق و شکگرایی رادیکال است.
شاید بتوان گرگیاس، حکیم یونانی قرن پنجمِ پیش از میلاد را نخستین اندیشمند نیهیلیست دانست؛ امّا فردریش ویلهلم نیچه، فیلسوف آلمانی قرن نوزدهم، بیش از هر کس دیگر، به نقد باورهای هیچگرایانه پرداخت. وی نیهیلیسم را به عنوان یک پدیده شایع در فرهنگ غربی، شناسایی کرد، و معتقد بود که پیامدهای نابودگر آن، در نهایت تمامی احکام اخلاقی، مذهبی و متافیزیکی را به تباهی خواهد کشاند و بزرگترین بحران تاریخ بشر را رقم خواهد زد. از دیدگاه نیچه، نیهیلیسم عبارت است از انکار زندگی و جهان گذران به نام حقایق جاویدان و ثابت. در قرن بیستم بسیاری از هنرمندان، منتقدان و فیلسوفان تمهای نیهیلیستی همچون ناتوانی معرفتشناسی، تخریب ارزشها و بیمعنایی دنیا را در آثار خود مطرح کردهاند. در میانههای قرن بیستم جنبش اگزیستانسیالیسم تلاش کرد انگارههای نهیلیستی را به گونهای ترویج کند که جنبهٔ مخرب آن از میان برود.
بیمعنیانگاری در میانههای قرن نوزدهم در روسیه، به عنوان مکتبی مطرح شد که با تمام اشکال زیباییشناسی، مخالف است و فقط از کاربردگرایی و خردگرایی علمی دفاع میکند. ایوان تورگینف در رمان مشهور پدران و پسران در سال ۱۸۶۲ این واژه را در توصیف شخصیت بازاروف بهکار برد و کلمه نیهیلیسم را به شهرت عمومیرساند.
نیهیلیستها یک جنبش سیاسی با سازماندهی کم بودند که از سال ۱۸۶۰ در دوران حکومت الکساندر دوم تا انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ در صحنهٔ سیاست روسیه فعالیت داشتند. آنها اتوریته دولت، کلیسا و خانواده را به چالش کشیده و هوادار نظمی اجتماعی بودند که بر پایه خردگرایی و ماتریالیسم به عنوان تنها منبع شناخت، سامان یافته و آزادیهای فردی مهمترین هدف آن باشد. نیهیلیستها رفتهرفته به سوی خرابکاری و آشوب کشیده شده و در اواخر دهه ۱۸۷۰، تمام گروههای سیاسی که از ترور و ارعاب بهره میبردند نیهیلیست نامیده میشدند.
این تفکّر در نتیجهٔ ویرانیهای حاصل از دو جنگ جهانی اروپا رشد گستردهای کرد. امروزه یکی از مهمترین جریانهای نیهیلیسم، نیستانگاری اگزیستانسیال است. نیستانگاری اگزیستانسیال یک دکترین فلسفی است که زندگی را بدون معنا و هدف خارجی یا ارزشهای اخلاقی درونی میداند. هرچند بسیاری از اگزیستانسیالیستها خود را خارج از محدوده نیستانگاری قرار میدهند.
نیهیلیسم بیانگر فرم خامی از پوزیتیویسم و ماتریالیسم است، انقلابی علیه نظم برپای اجتماعی و مخالفت با تمامی منابع قدرت ناشی از حکومت، کلیسا یا خانواده. پایه این تفکر هیچ چیز جز حقایق علمی نیست. از آنجا که آنها ماهیت دوگانه شامل جسم و روح برای انسان قائل نبودند مورد حملههای خشنی از طرف قدرت کلیسا قرار میگرفتند. از طرفی به علت مورد پرسش قرار دادن حقالهی پادشاهان وارد دعوای مشابهی با قدرتهای سکولار شدند.
ندانمگرایی
ندانمگرایی یا لاادریگری، Agnosticism دیدگاهی فلسفی است که دانستن درستی یا نادرستیِ برخی ادعاها و بهطور ویژه، ادعاهای مربوط به امور فراطبیعی، مانند الهیات و زندگی پس از مرگ و وجود خدا و موجودات روحانی یا حتی حقیقت نهایی را نامعلوم یا به شکل «ندانمگویی»، از اساس ناممکن میداند. لاادریگری، از گرایشهای فلسفی است که در عین باور به عینیت و واقعیت جهان، شناخت قسمتی از آن یا کل آن را ناممکن میداند.
این اصطلاح برای نخستینبار، توسط توماس هنری هاکسلی Huxley، به مفهوم غیرقابلشناخت بودن ماوراء طبیعت بهکار رفت؛ امّا پس از آن، در ادبیات فلسفی و بهویژه مارکسیستی، در معنای غیرقابل شناخت بودن جهان مادی بهکار میرود.
بسیاری از فیلسوفان و اندیشمندان، در مورد ندانمگرایی نوشتهاند که از میان آنان میتوان از هاکسلی، رابرت انگرزول، برتراندراسل و ابوالعلاء معری نام برد. نظریه کانت و نظریه شکاکیت، نوعی ندانمگری بهشمار میروند. هیوم نیز، از فلاسفه باورمند به این مکتب است.
ندانم گرایان حقیقت نهایی را نامعلوم میدانند و معتقد به جمله معروف دانم که ندانم سقراط، فیلسوف یونانی هستند. ندانم گرایان معتقدند که منظور سقراط این بوده که انسان هرگز نمیتواند چیزی راجع به جهان خارج را به یقین بداند، امّا از احوال درونی خود بهیقین میتواند معرفت (شناخت) یابد؛ پس میتواند بگوید که راجع به جهان خارج به یقین چیزی نمیداند و تناقضی پیش نمیآید. بهطور کلی ندانمگرایان میگویند اوج دانایی، اظهار به ندانستن است زیرا از طرفی دلایل کافی برای اثبات خدا وجود ندارد و از طرفی دلایل کافی برای اثبات عدم خدا نیز وجود ندارد.
انواع ندانمگرایی: رابطهٔ میان مواضع خداباوری و ناخداباوری بهصورت مجموعههای ریاضی. ندانمگرایی بهمعنی نداشتن دانش کافی در رد یا اثبات وجود یک پدیده است و به زیرشاخههای مختلفی تقسیم میشود. انواع آنها عبارتند از:
ندانمگرایی قوی: این که پرسش وجود یا عدم خدا یا خدایان، به دلیل ناتوانایی ذاتیمان، از نظر منطقی پاسخی ندارد. یک ندانمگرای قوی میگوید: «من نمیتوانم بدانم که خدایی هست یا نه، همانطور که شما هم نمیتوانید بدانید».
ندانمگرایی ضعیف: این که وجود یا عدم خدا در حال حاضر نادانسته است، امّا لزوماً غیرقابل دانستن نیست؛ بنابراین، تا وقتی که شواهدی وجود ندارد، این باور را نگه خواهد داشت. یک ندانمگرای ضعیف میگوید: «نمیدانم خدایی هست یا نه، امّا شاید روزی شواهدی برایش پیدا شود».
ندانمگرایی پراگماتیک یا اپاتئیک: اپاتئیزم. دیدگاهی که میگوید با بحث و مناظره نمیتوان وجود یا عدم خدا یا خدایان را اثبات کرد؛ و حتی اگر یک یا چند خدا موجود باشد بهنظر میرسد که سرنوشت انسان برایشان اهمیتی ندارد؛ بنابراین وجود آنها تأثیری بر امور شخصی انسان ندارد و میبایست کمتر مورد توجه قرار بگیرند.
خداناباوری ندانمگرایانه: دیدگاه آن دسته از افراد که ادعای وجود هیچگونه خدایی نمیکنند و به هیچ نوع از آن هم اعتقادی ندارند، و در عین حال ادعا نمیکنند که به یقین هیچ خدایی وجود ندارد.
خداباوری ندانمگرایانه: دیدگاه آن دسته از افراد که ادعای وجود هیچ خدایی نمیکنند امّا هنوز به چنین وجودی اعتقاد دارند. سورنکیرکگارد معتقد بود که شناخت هیچ خدایی ممکن نیست و برای همین کسانی که میخواهند خداباور باشند باید به این اعتقاد داشته باشند که «اگر من توانایی فهم عینیِ خدا را داشته باشم، دیگر معتقد نخواهم بود؛ امّا از آن جاییکه نمیتوانم چنین کنم، پس باید اعتقاد داشته باشم».
تعریف راسل از ندانمگرایی:
راسل در کهولت، کتاب چرا مسیحی نیستم نوشته برتراند راسل که براساس سخنرانی سال ۱۹۲۷ وی نوشته شدهاست به عنوان بیانیهٔ کلاسیک ندانمگرایی محسوب میشود. در این مقاله قبل از بحث در مورد نظراتش دربارهٔ آموزههای مسیحی، بهطور خلاصه در مورد برهانهای وجود خدا بحث میکند. سپس از خوانندههایش میخواهد که «بر روی دو پای خود بایستند و منصفانه و با دقت به جهان بنگرند» بدون «ترس و با تفکری آزاد».
راسل در “من یک خداناباورم یا یک ندانمگرا؟” در سال ۱۹۴۷ میگوید: “به عنوان یک فیلسوف، اگر بخواهم برای شنوندههای فلسفی محض سخن بگویم باید بگویم که خود را یک ندانمگرا توصیف میکنم چرا که فکر نمیکنم برهانی قاطع وجود داشته باشد که کسی بتواند اثبات کند که خدایی وجود ندارد. از سوی دیگر اگر بخواهم به یک آدم عامی بگویم، فکر میکنم که باید بگویم من یک خداناباور هستم چرا که وقتی میگویم نمیتوانم اثبات کنم که خدایی وجود ندارد مجبورم که همچنین به همانسان بگویم که نمیتوانم اثبات کنم که خدایان هومری وجود ندارند”.
در سال ۱۹۵۳ راسل در مقاله «ندانمگرا بودن چیست؟» میگوید: «یک ندانم گرا فکر میکند که دانستن حقایقی در مورد خدا و زندگی بعدی آنگونه که مسیحیت و دیگر مذاهب به آنها میپردازند، غیرممکن است. یا اگر غیرممکن نیست، در حال حاضر غیرممکن است».
تفاوت ندانمگرایی و خداناباوری:
خداناباوری به معنی اعتقاد نداشتن به خداست امّا ندانمگرایی به معنی نداشتن دانش و دلیل کافی در اثبات وجود خداست. خداناباوری از جنس اعتقاد است اما ندانمگرایی ادعایی در مورد دانش است. ندانمگرایی آن است که یک فرد نمیتواند به یقین ادعا کند که خدایی وجود دارد یا نه بنابراین ندانمگرایی هم با خداباوری و هم با خداناباوری سازگار است. فرد میتواند ادعای خداباوری کند در حالی که از وجود خدا اطمینان نداشته باشد. به این گرایش خداباوری ندانمگرایانه (agnostic theism) گویند. از طرفی دیگر فردی میتواند به خدا باور نداشته باشد بدون این که ادعا کند با اطمینان خدایی نمیتواند وجود داشته باشد. به این گرایش خداناباوری ندانمگرایانه (agnostic atheism) گفته میشود.
ندانمگرایی میتواند کاربرد غیردینی هم داشته باشد. بهطور مثال یک کیهانشناس (Cosmologist) ممکن است بگوید در مورد نظریه ریسمان (String Theory) ندانمگراست، نه به آن باور دارد و نه باور ندارد.
ضمیر ناخودآگاه
ضمیر ناخودآگاه
The Unconscious
نویسنده: زیگموند فروید – مترجم: شهریار وقفی پور
از روانکاوی آموخته ایم که ماهیت فرایند سرکوب در پایان دادن و محو کردن ایده یا فکری، که امری غریزی را نشان میدهد نهفته نیست، بلکه ماهیت این فرایند جلوگیری از آگاهانه شدن آن ایده است. وقتی چنین امری رخ میدهد، میگوییم که آن ایده در وضعیت “ناخودآگاه” است، و قادر هستیم دلیل و بیّنه کارآمدی فراهم آوریم تا نشان دهیم حتی وقتی این فکر ناخودآگاه است، حتی وقتی شامل ایده ای است که در نهایت به آگاهی وارد خواهد شد، میتواند تأثیراتی ایجاد کند. هر چیزی که سرکوب میشود حتماً در ضمیر ناخودآگاه باقی میماند، لیکن باید دقیقاً از همین اول خاطرنشان کرد که امور سرکوب شده همه ضمیر ناخودآگاه را تشکیل نمیدهند. ضمیر ناخودآگاه حیطه ای گسترده تر دارد و امور سرکوب شده بخشی از ناخودآگاه اند.
ما چگونه به شناختی از ناخودآگاه میرسیم؟ البته ناخودآگاه را فقط به منزله امری آگاهانه است که درك میکنیم، وقتی که دستخوش تغییر شکل یا ترجمه به امری آگاهانه قرار گرفته باشد. آثار روانکاوی هر روزه به ما نشان میدهند که ترجمه این نوع از امور [یعنی ناخودآگاه[ ممکن است. برای آنکه چنین ترجمه ای رخ دهد، فرد تحت روانکاوی باید بر موانع و انواع مقاومت های خاص غلبه کند، همان مقاومت هایی که پیشتر، با پس راندنِ ایده ای از ضمیر ناخودآگاه، مصالحی فراهم کرده بودند تا سرکوبش کنند.
1– توجیه مفهوم ضمیر ناخودآگاه
محافل بسیاری این موضوع را مورد بحث و گفتوگو قرار داده اند که آیا ما حق داریم فرض کنیم امری روانی وجود دارد که ناخودآگاه است و این فرض را برای مقاصد کار علمی به کار بریم؟ به این تردید میتوان چنین جواب داد که فرض ما در مورد وجود ضمیر ناخودآگاه فرضی ضروری و معقول است و ما شماری از براهین وجود آن را در دست داریم.
این وجود از آن رو ضروری است که داده های آگاهی، درون خودشان، دارای شمار بسیاری شکاف و فاصله اند. غالباً، هم در افراد سالم و هم در بیماران، کنش هایی روانی رخ میدهند که تنها وقتی قابل توضیح اند که وجود نوع دیگری از کنش ها را مسلّم فرض کنیم، کنش هایی که، مع الوصف، آگاهی هیچ توضیحی برایشان در اختیار ندارد. این کنشها فقط لغزش های کنشی { Para Praxis- یا خطاها : Errors کُنشی که خارج از هنجارِ کنش های روزمرّه فرد قرار میگیرد، نظیر لغزش های زبانی، لغزش قلم، لطیفه ها، از یاد بردن اسمهای آشنا و…} و رویا در افراد سالم و همه آن چیزهایی نیست که در افراد بیمار، آنها را به عنوان علامت بیماری روانی یا نوعی وسواس تشریح میکنیم؛ بلکه شخصی ترین تجربه های روزمرّه مان ما را با ایده هایی رو در رو میکنند که نمیدانیم از کجا به ذهنمان رسیده اند و با نتایجی ذهنی ملازماند که نمیدانیم چه طور به آنها رسیده ایم. حال اگر همچنان بر این ادعا پافشاری کنیم که هر کنش روحی که در ما رخ میدهد لزوماً باید توسط خود ما از خلال آگاهی تجربه شده باشد، آنگاه تمامی کنشهای آگاهانه [ای که در بالا بدان ها اشاره شد [بی ربط و ناملموس باقی خواهند ماند. به عبارت دیگر، اگر ما بین این کنش ها، کنش های ناخودآگاهانه ای را که استنتاج کرده ایم به طور فرضی اضافه کنیم آنگاه بین کنش ها پیوندی قابل فهم برقرار میشود. بهره و افزایشی که بدینسان در معنا به دست میآید مبنایی دقیقاً موجه برای فراتر رفتن از محدوده های تجربه مستقیم است. علاوه بر آن، وقتی معلوم میشود فرض وجود ضمیری ناخودآگاه قادرمان میسازد که روندی موفقیت آمیز را بنا کنیم که به واسطه آن میتوانیم تأثیری کارآ بر خط سیر فرایند آگاهی اعمال کنیم، آنگاه خود این موفقیت اثباتی خدشه ناپذیر بر وجود آن چیزی است که از قبل فرضش کرده ایم. از همین رو، وجود ضمیر ناخودآگاه این گفته را به ادعایی غیرقابل قبول بدل میکند که ما باید موضعی اتخاذ کنیم تا چنین مقرر داریم که هر آنچه در ذهن میگذرد برای آگاهی نیز شناخته شده باشد.
میشود پیشتر رفت و در دفاع از فرض وجود نوعی حالت روانی ناخودآگاه چنین استدلال کرد که خودآگاهیِ [بالفعل ما] در همه حال تنها شامل محتوای اندکی است؛ بنابراین قسمت اعظم آنچه معرفت آگاه مینامیم، باید در دوره های قابل توجه از زمان در حالت نهفتگی باشد؛ به عبارت بهتر، از نظر روانی، در ضمیر ناخودآگاه باشد. وقتی تمامی خاطرات نهفته مان را مورد ملاحظه قرار میدهیم متوجه میشویم که کاملاً درك ناپذیر است که چه طور میشود وجود ضمیر ناخودآگاه را انکار کرد. لیکن در اینجا با اعتراضی مواجهیم مبنی بر آنکه این یادهای نهفته را دیگر نمیتوان به منزله خاطراتی روانی توصیف کرد، بلکه باید گفت که آنها با پسمانده فرایندهای جسمانی متناظرند، فرایندهایی که امر روانی میتواند مجدداً از درون آنها برخیزد. پاسخ واضح به چنین تردیدی آن است که خاطره نهفته، برعکس، بقایای پرسش ناپذیری از فرایندی روانی است. لیکن مهمتر است که به روشنی دریابیم که این اعتراض مبتنی است بر یکسان انگاشتن آنچه آگاهانه است و آنچه روانی است ــ هرچند این فرض صریحاً بیان نشده، بلکه به منزله یکی از اصول موضوعه فرض شده است. این یکسان انگاری یا مصادره به مطلوب است که به این پرسش از قبل پاسخ مثبت میدهد که آیا هر آنچه روانی است ضرورتاً آگاهانه هم هست، یا اینکه این یکسان انگاری امری اعتباری و ناشی از نظام نامگذاری است. البته دومی، نظیر بقیه امور اعتباری، به روی ابطال گشوده نیست. پرسش این است که آیا این امر اعتباری شایسته آن هست که خود را به پذیرش آن محدود کنیم یا نه. شاید بشود چنین پاسخ داد که تساوی امر روانی و امر خودآگاه کاملاً بی مورد است. چنین فرضی استمرار روانی را از هم میگسلد و ما را با مشکلات لاینحل ناشی از برابری روانی ـ فیزیکی درگیر میکند؛ همچنین در برابر این انتقاد قرار دارد که بدون دلیلی واضح نقشی را که آگاهی بر عهده دارد بیش از حد برآورد میکند و به گونه ای شتابزده ما را از حوزه تحقیق روانشناختی محروم میکند، بی آنکه قادر باشد این محرومیت را با نتایج حوزه های دیگر جبران کند.
باری، واضح است که این پرسش با خطر تحلیل بردنِ خویش در مناقشه ای لفظی روبرو است. به هر حال، فرقی ندارد حالات نهفته زندگیِ روحی را، که وجودش انکارناپذیر است، به مثابه حالات روانیِ آگاهی بشناسیم یا به مثابه حالات فیزیکی؛ به جای آن بهتر است توجهمان را بر آن چیزی متمرکز کنیم که با اطمینان از ماهیت این حالات مورد بحث میدانیم. تا آنجا که به مشخصه های روانیِ این حالات مربوط است، برای ما کاملاً دسترس ناپذیرند؛ هیچ مفهوم روانشناختی یا فرایند شیمیایی نمیتواند به ما تصوری از ماهیت آن حالات بدهد. از سوی دیگر، به یقین میدانیم که این حالات در نقاط بی شماری با فرایندهای روحیِ آگاه تماس دارند، و با اندکی کلنجار رفتن میتوان آنها را به فرایندهای روحی آگاه تبدیل کرد یا این فرایندها را جانشین شان کرد؛ و میشود تمامیِ مقولاتی را که برای توصیف کنشهای روحیِ آگاه به کار میبریم بر آنها نیز اعمال کنیم، مقولاتی چون ایده ها، مقاصد، تصمیمات و نظایر آن. در واقع باید گفت شماری از این حالات نهفته دقیقاً در غیبت آگاهی وجود دارند و فقط از این جنبه است که با حالات آگاه متفاوت اند. از همین رو بهتر است که در پذیرش این حالات به منزله ابژه های تحقیق روانشناسی تردید نکنیم، و در عین حال به گونه ای با آنها رفتار نکنیم که گویا عمیق ترین پیوند را با کنش های روحی آگاه دارند.
انکار سرسختانه خصلت روانی کنش های روحیِ نهفته ناشی از این وضعیت است که بیشتر پدیده های ذیربط بیرون از حیطه روانکاوی بوده اند. هر آن کس که از واقعیات آسیب شناختی ناآگاه باشد، هر که لغزشهای کنشیِ مردم عادی را تصادفی می انگارد و با این ضرب المثل قدیمی خرسند است که «رویاها مهملات اند”، محکوم است که از مسائل روانشناسیِ آگاهیِ خود چیز کمی بداند و بدین منظور هر نیازی نسبت به تصور نوعی کنش روحی ناخودآگاه را از خویش دریغ کند. از قضا حتی قبل از ظهور روانکاوی، تجربیات مربوط به هیپنوتیزم و خصوصاً القائات مابعدهیپنوتیزمی، {منظور دستوراتی است که در حین عمل هیپنوتیزم و در خواب هیپنوتیزمیِ موضوع به او القا میشود و بعدها، پس از آن که عمل هیپنوتیزم به پایان رسید، موضوع به آنها عمل میکند، در حالی که دلیل و منشأ آن را هم نمیداند.} به گونه ای ملموس وجود و نحوه عملکرد ناخودآگاه روحی را اثبات کرده بود.
علاوه بر این، فرض وجود ناخودآگاه فرضی کاملاً معقول است، چرا که با این پیش فرض حتی قدمی کوتاه از وجه اندیشیدن متعارف و قابل پذیرش همگان دور نمیشویم. ضمیر آگاه، هریک از ما را فقط از حالات شخصیِ ذهن خودمان باخبر میکند، و اینکه دیگر مردمان هم دارای ضمیر آگاه هستند، استنتاجی است که ما از قیاس کنش ها و گفته های مشهود آنها به عمل میآوریم، به این منظور که رفتارشان را برای خویش قابل فهم کنیم. {بیشک از نظر روانشناختی درست تر می بود این مسأله را اینطور بیان میکردیم که ما بدون هیچگونه تأمل خاص، سرشت شخصی خود و در نتیجه آگاهی مان را به هر کس دیگر نسبت میدهیم؛ و اینکه چنین همسان انگاری یکی از شروط ضروری فهمِ ما است.} در گذشته نفس آدمی این استنتاج (یا این همسانی) را به موجودات انسانیِ دیگر، به حیوانات، گیاهان، اشیاء بی جان و به جهان بزرگ گسترش میداد، و مادامی که شباهت همه موارد فوق به نفس فردی عظیم و خردکننده بود این همسان انگاری مفید و کارآ مینمود؛ لیکن همپای افزایش تفاوت نفس با این «دیگری ها»، چنین همسانی ای بیش از پیش غیرقابل اعتماد میشد. امروزه، قضاوت انتقادی ما درباره مسأله وجود آگاهی در حیوانات با شک و تردید همراه است؛ ما از پذیرش آن در مورد گیاهان سر باز میزنیم و فرض وجود آگاهی در ماده بیجان را عرفان و رازگرایی تلقی میکنیم. لیکن حتی در جایی که تمایلِ اولیه و اصلی ما به همسان انگاری در برابر نقد تاب آورده است ــ یعنی وقتی که «دیگریها» همنوعان خود ما هستند ــ فرض وجود نوعی آگاهی در آنان مبتنی بر یک استنتاج است و نمیتواند از آن حتمیت بی واسطه ای برخوردار باشد که نسبت به وجود آگاهی شخصِ خودمان داریم.
روانکاوی بیش از این چیزی نمیخواهد که همین فرایند استنتاج را بر خودمان نیز اعمال کنیم ــ اقدامی که صد البته ذاتاً به آن راغب نیستیم. اگر به چنین اقدامی دست بزنیم، ناچار باید بگوییم که تمامی کنشها و تجلیاتی که در خویشتن متوجه آنها میشویم و نمیدانیم چگونه آنها را به باقیِ زندگی روحی خویش متصل کنیم باید به گونه ای داوری شوند که گویا به شخصِ دیگری تعلق دارند؛ این اعمال به واسطه زندگی روحی ای توصیف میشوند که به کسی دیگر نسبت داده شده است. علاوه بر این، تجربه نشان میدهد که ما به خوبی میدانیم چگونه در دیگران اعمالی را تفسیر کنیم (و خویش را درون زنجیره رخدادهای روحی جای دهیم) که خود از پذیرش همانها در خودمان به منزله امری روحی سر باز میزنیم. این جا سدی خاص، به گونه ای مشهود، بررسی و مطالعه ما را از خویشتن منحرف میکند و مانع از آن میشود که به شناختی صحیح از خویش برسیم.
وقتی این فرایند استنتاج، علیرغم موضعگیری درونی، بر خویش اعمال شود، به هر حال به افشای نوعی ضمیر ناخودآگاه نمی انجامد، بلکه منطقاً فرضِ وجودی دیگر را [در آگاهی] پیش می کشد، آگاهیِ ثانویه ای که در نفس”self” فرد با آگاهی ای که خود او میشناسد یکپارچه است. اما در همین نقطه ممکن است به درستی انتقادهایی مطرح شود. در اولین قدم اینکه آگاهی ای که مالکش از آن هیچ چیزی نمیداند، دقیقاً متفاوت است با آگاهی که به فردی دیگر تعلق دارد. در ضمن، مسأله این است که چنین آگاهی ای، که فاقد مهمترین وجه مشخصه خویش [یعنی آگاهانه بودن] است، اصلاً ارزش هیچگونه بحث و نظری را ندارد. کسانی که تاکنون در برابر وجود یک ناخودآگاه روانی مقاومت کرده اند، احتمالاً حاضر نخواهند بود که آن را با یک ناخودآگاه فکری تعویض کنند. دوم آنکه روانکاوی نشان میدهد که فرایندهای روحی نهفته متفاوتی که استنتاج میکنیم توجیه کننده درجه بالایی از استقلال دوجانبه اند؛ گویا آنها هیچ پیوندی با یکدیگر ندارند و هیچ چیز از هم نمیدانند. در این صورت، باید خود را مهیا کنیم تا در خود نه تنها فرض وجود یک آگاهیِ دوم را بپذیریم، بلکه سومی و چهارمی و شاید بیشمار حالات آگاهی را بپذیریم که تمامی شان برای ما و یکدیگر ناشناخته اند. و سوم ــ که در بین این استدلالات وزین ترین آنهاست ــ اینکه باید این واقعیت را نادیده نگیریم که تحقیق روانکاوانه آشکار میکند که شماری از این فرایندهای نهفته مشخصات و حالات غریبی دارند که در چشم ما بیگانه یا حتی نامعتبر می نمایند، و آشکارا نافی صفاتی از آگاهی اند که برای ما آشنایند.
از این رو، دلایل و شواهدی در دست داریم که باید استنتاجمان را درباره خویش تصحیح کنیم و بگوییم آنچه اثبات شده است وجود نوعی آگاهی ثانوی در ما نیست، بلکه وجود کنشهایی روانی است که فاقد آگاهی اند. به علاوه محقّیم که اصطلاح “زیر-آگاهی” یا “Sub-Consciousness” را به عنوان اصطلاحی نادرست و غلط انداز رد کنیم.
ما در روانکاوی چاره ای نداریم جز تصدیق این حکم که فرایندهای ذهنی فی نفسه ناخودآگاهند؛ و ادراك این فرایندها توسط ابزار آگاهی را تشبیه کنیم به ادراك جهان خارج توسط ابزار اندام های حسی. حتی امید میرود که با چنین مقایسه ای شناخت تازه ای به دست آوریم. فرض روانکاوانه کنش ذهنی ناخودآگاه از نظر ما، از یک طرف، اتساع عظیمی از جان گراییِ Animism بدوی است که سبب میشود ما نسخه های بدل آگاهیِ خودمان را همه جا دور و برمان ببینیم و از طرف دیگر، گسترشی از تصحیحی است که کانت در دیدگاه ما نسبت به ادراك بیرونی اعمال کرد. دقیقاً همانطور که کانت به ما هشدار داد که این حقیقت را از قلم نیندازیم که ادراکات ما، به صورت ذهنی Subjectively مشروطند و نباید آنها را با آنچه ادراك میشود، ولی خود ناشناختنی است، یکی بگیریم؛ از همین رو روانکاوی هم به ما هشدار میدهد که نباید ادراکاتی را که به وسیله آگاهی صورت میپذیرد، با فرایندهای ذهنیِ ناخودآگاهی یکی بگیریم، که ابژه آن ادراکات اند. نظیر امر فیزیکی، امر روانی ضرورتی ندارد که همانطوری که وجود دارد، بر ما ظاهر شود. به هر حال باید شاد باشیم از اینکه تصحیح ادراك درونی آن مشکلات بزرگی را ندارد که تصحیح ادراك بیرونی به همراه داشت ــ ابژه های درونی کمتر شناخت ناپذیرند تا دنیای بیرونی.
2– معانی متفاوت «ناخودآگاه» ــ نظرگاه توپوگرافیک
قبل از آنکه پیشتر برویم، باید واقعیتی مهم، هرچند آزارنده، را بیان کنیم که مشخصه ناخودآگاهی تنها یکی از مختصاتی است که در روان پیدا شده و به هیچ عنوان برای توصیف کردنِ روان کافی نیست. کنش های روانی ای وجود دارند که از نظر ارزش کاملاً متفاوت اند، لیکن جملگی واجد خصیصه ناخودآگاهی اند. ناخودآگاه، از یک طرف، کنشهایی را دربرمیگیرد که صرفاً نهفته و به طور موقت ناخودآگاه اند، لیکن از جهت دیگر از کنش های آگاه متفاوت نیستند؛ از طرف دیگر، ناخودآگاه فرایندهایی را در بر میگیرد نظیر فرایندهای سرکوب شده که اگر به فرایندهای آگاه تبدیل میشدند با سایر فرایندهای آگاه عریان ترین تضاد را میداشتند. میشود به تمامیِ سوءتفاهمات پایان داد به شرطی که از این پس در تشریح انواع مختلف کنش های روانی به این سوال، که این کنش آگاه است یا ناخودآگاه، بی اعتنا باشیم؛ و کوشش خود را معطوف کنیم به طبقه بندی و مرتبط کردن آنها فقط بر اساس رابطه شان با غرایز و مقاصد، بر اساس عناصر تشکیل دهنده شان و بر این اساس که به کدامیک از سلسله مراتب نظام های روانی تعلق دارند. اما به دلایلی متفاوت چنین چیزی عملی نیست. از این رو، گاهی اوقات به معنای توصیفی و گاهی اوقات به معنای نظام مند کلمه، قادر نیستیم از ابهام نهفته در استعمال واژگان «آگاه» و «ناخودآگاه» دوری کنیم. تا آنجا که به جنبه نظام مند مربوط میشود کاربرد این دو واژه بر ادغام آنها در نظام های خاص و برخورداری از مشخصاتی خاص دلالت دارد. البته میتوانیم برای پرهیز از سردرگمی بر آن شویم که برای نظام های روانی ای که از هم متمایز ساخته ایم نامهای دلبخواهی برگزینیم، نامهایی که هیچ ربط یا اشاره ای به صفت آگاه بودن ندارند. فقط در اول کار باید زمینه هایی را مشخص کنیم که بر اساس آنها نظامهای روانی را تعریف میکنیم و برای این کار نباید از توصیف ویژگی ضمیر آگاه طفره برویم، و در نظر داشته باشیم این کار نقطه عزیمت تمامیِ پژوهش هایمان را شکل میدهد. شاید بهتر باشد علامت اختصاری Cs را برای آگاهی یا نظام آگاه Conscious System و Ucs را برای نظام ناخودآگاه Unconscious System برگزینیم، و بدانیم که این دو واژه را به معنای نظام مند به کار میبریم.
حالا که به گزارشی از یافته های ایجابیِ روانکاوی رسیدیم، میشود گفت که عموماً یک کنش روانی، در خصوص حالت، از دو مرحله میگذرد که این مراحل مابین آن چیزی قرار دارند که نوعی آزمون (عمل سانسور) بر آن وارد شده است. در اولین مرحله، کنش روانی ناخودآگاه است و به نظام Ucs تعلق دارد؛ اگر این کنش در آزمون توسط سانسور رد شود اجازه نخواهد یافت که به مرحله دوم وارد شود. پس گفته میشود که این کنش “سرکوب شده” است و باید ناخودآگاه باقی بماند. اگر به هر دلیل این کنش آزمون را با موفقیت بگذراند به مرحله دوم وارد میشود و از آن پس به نظام دوم متعلق است که آن را نظام Cs خواهیم نامید. لیکن حقیقت این است که گرچه این کنش به نظام مذکور تعلق دارد، هنوز صراحتاً روابطش با ضمیر آگاه تعریف نشده است. این کنش هنوز آگاه نیست، بلکه به طور قطع تواناییِ آگاهانه شدن را دارد (و اگر عبارت بروئر را به کار بریم)، اکنون که شرایط خاصی را کسب کرده، قادر است بدون مقاومت خاصی به ابژه ضمیر آگاه بدل شود. با در نظر گرفتن این قابلیت آگاه شدن، ما نظامِ Cs را “پیش آگاه” Preconscious مینامیم. اگر معلوم شد که آیا نوعی سانسور خاص هم نقشی در پیش بردنِ تبدیل امر پیش آگاه به آگاه دارد یا نه، آنگاه بهتر است با دقت بیشتری مابین نظام های (Pcs پیش آگاه) و Cs تفاوت قائل شویم. فعلاً تا همینجا بسنده میکنیم که به یاد داشته باشیم که نظامِ Pcs واجد همان مشخصات نظام Cs است و سانسورِ اکید وظیفه اش را در نقطه گذرِ کنش روانی از نظام Ucs به نظام Pcs یا Cs به انجام میرساند.
روانکاوی با پذیرش وجود این دو (یا سه) نظام روانی، از “روانشناسی توصیفی آگاهی” گامی به جلو برداشته و مسائل جدیدی را مطرح کرده و محتوایی جدید یافته است. تاکنون، روانکاوی غالباً به دلیل دیدگاه دینامیکش درباره فرایندهای ذهنی، از روانشناسی متمایز شده است؛ علاوه بر آن گویا به عنوان علم توپوگرافی روانی هم به حساب میآید و مشخص میکند که هر کنش روحی درون کدام نظام یا مابین کدام نظامها به وقوع میپیوندد. با توجه به این قصد است که به روانکاوی “روانشناسیِ عمق” هم گفته میشود. شاید روانکاوی این توان را داشته باشد که از این هم غنی تر شود، به شرطی که دیدگاه دیگری را نیز وارد محاسباتش کند.
اگر مسأله توپوگرافی کنش های روحی را با جدیت دنبال کنیم، ناچار باید علاقه و مسیرمان را به تردیدی معطوف کنیم که در این نقطه سر برمی آورد. هنگامی که کنشی روانی (بهتر است در اینجا خود را به کنشی محدود کنیم که در ماهیت یک ایده – Image – Idea Presentation است) از نظام Ucs به نظام Cs یا Pcs منتقل میشود، آیا نباید فرض کنیم که خود این انتقال، ثبت و شرحی تازه ــ به زبان بهتر، ثبتی ثانوی ــ از ایده مورد بحث را شامل میشود، که ممکن است همانطور که در موقعیت روانی جدیدی مستقر شده است، به موازات ثبت اصلیِ ناخودآگاه به حیات ادامه دهد؟ آیا نباید قبول کنیم که امر انتقال مبتنی بر تغییری در حالت ایده است، تغییری که مصالحی یکسان را شامل میشود و در موقعیتی یکسان هم رخ میدهد؟ گرچه چنین پرسشی ممکن است غامض و گیج کننده به نظر آید، لیکن اگر بخواهیم به برداشتی قطعی تر از توپوگرافی روانی، یعنی به برداشتی از بُعد عمقیِ ذهن دست یابیم، باید این پرسش را مطرح کنیم. این پرسش در نوع خود سوالی دشوار است چرا که مرزهای روانشناسیِ ناب را درمی نورزد و به روابط دستگاه روانی با کالبدشناسی (آناتومی) اشاره میکند. دقیقاً میدانیم که در ناهنجارترین معنا چنین روابطی وجود دارند. تحقیقات به گونه ای انکارناپذیر اثبات کرده اند که فعالیت ذهنی به کارکرد مغز وابسته است و به هیچ عضو دیگری تا این حد وابسته نیست. با کشف اهمیت نابرابرِ قسمت های متفاوت مغز و روابط ویژه شان با قسمتهای خاص بدن و با فعالیتهای ذهنی خاص، در تحقیقاتمان پیشتر رفته ایم، هرچند نمیدانیم تا چه حد. لیکن هر کوششی که برای کشف مکان و مواضع فرایندهای ذهنی از این نقطه آغاز کند و هر تلاشی که افکار و ایده ها را به مثابه اندوخته هایی در سلول های عصبی و هیجانات را به منزله انتقالی در طول رشته های عصبی در نظر آورد کاملاً به شکست خواهد انجامید. باید گفت چنین سرنوشتی در انتظارِ تمامیِ نظریاتی است که برای تشخیص موضعِ کالبدشناختیِ نظامِ Cs ــ یعنی فعالیت ذهنی ضمیر آگاه ــ تلاش دارند و فکر میکنند که موضع آن در کورتکس است و محل فرایندهای ناخودآگاه را در بخشهای زیر-کورتکس مغز تصور میکنند. اینجا حفره یا شکافی وجود دارد که در حال حاضر پر نانشدنی است و پر کردنِ آن هم از وظایف روانشناسی نیست. عجالتاً توپوگرافیِ روانیِ ما با این کالبدشناسی کاری ندارد و به مواضع کالبدشناختی مرتبط نیست، لیکن به مناطقی در دستگاه روحی ارجاع میشود که ممکن است در بدن مستقر باشند.
از این لحاظ مانعی بر سر کار ما وجود ندارد و طبق مقتضیات خودش پیش میرود؛ لیکن تذکر این نکته به خودمان مفید خواهد بود که در شرایط موجود فرضیه های ما قرار نیست به چیزی بیش از توضیحات و مثالهای تصویری بینجامند. اولین امکان از دو امکانی که لحاظ کردیم ــ یعنی این که مرحله آگاه یک آرمان یا ایده ال حاکی از ثبتی جدید از آن ایده ال است که در محلی دیگر مستقر است ــ بی شک امکانی خام تر و در عین حال برای کار ما آسان تر است. فرضیه دوم ــ مبتنی بر تغییر فقط کارکردی حالت ایده ــ به طور پیشینی ممکن تر است، لیکن انعطاف کمتری دارد و دخل و تصرف در آن و کنترلش سخت تر است. فرضیه اول، یا فرضیه توپوگرافیک، مبتنی بر نوعی جداییِ توپوگرافیک نظام های Cs و Ucs است و در ضمن حاکی از آن است که این امکان هست که ایده یا فکری به طور همزمان در هر دو مکان دستگاه روحی و ذهنی وجود داشته باشد ــ در واقع، اگر برای ایده یا فکری توسط سانسور مانعی ایجاد نشود، با نظم و قاعده از این وضعیت به وضعیت دیگر میرود و ممکن است مکان یا ثبت اولیه خود را هم از دست ندهد.
این دیدگاه اگرچه غریب است، لیکن میشود با استفاده از مشاهدات عمل روانکاوی از آن پشتیبانی کرد. اگر بیمار را از ایده و فکری آگاه کنیم که او زمانی سرکوبش کرده، لیکن ما در او کشف کرده ایم، افشاگری ما در ابتدا تغییری در موقعیت ذهنی یا روانی او ایجاد نمیکند. مهمتر از آن، این عمل سرکوب را برطرف نمیکند یا حتی آثار آن را از بین نمی برد، اگرچه شاید بنا به این واقعیت (فاکت) انتظار داشته باشیم که ایده سابقاً ناخودآگاه که اکنون آگاه شده، باید کارکرد مذکور را داشته باشد. برعکس، در ابتدا آنچه به آن میرسیم حالت تازه و قوی پس زدنِ ایده سرکوب شده است. اما اکنون بیمار در واقعیت عملی ایده ای یکسان را در دو شکل و در دو مکان متفاوت دستگاه ذهنی و روانی اش دارد: اول اینکه خاطره ای آگاه از اثر و رد شنیداری ایده دارد که حامل همان چیزی است که به او گفته ایم؛ دوم، همانطور که مطمئنیم، خاطره ای ناخودآگاه نیز از تجربه اش دارد که در همان شکلِ قبلیِ خود است. عملاً حتی پس از اینکه بر انواع شیوه های مقاومت غلبه شد، سرکوب برطرف نخواهد شد مگر آن که ایده آگاه با رد پای خاطره ناخودآگاه ارتباط برقرار کرده باشد. تنها از طریق آگاه ساختن همین رد است که این امر [یعنی حذف سرکوب] میتواند به موفقیت ختم شود. در ملاحظه ای سطحی ممکن است اینطور به نظر آید که ایده ها و افکار آگاه و ناخودآگاه ثبت هایی جداگانه از محتوایی یکسان دارند و از نظر توپوگرافیک مجزا هستند؛ لیکن لحظه ای تأمل نشان میدهد که همسانی مابین اطلاعاتی که به بیمار داده میشود و خاطره سرکوب شده اش فقط در سطح ظاهر است. شنیدنِ چیزی و تجربه کردن همان چیز، از نظر ماهیت روان شناختی شان کاملاً متفاوت اند؛ چه رسد به این که محتوای هر دو شان یکی باشد.
به هر حال فعلاً در موقعیتی نیستیم که لازم باشد بین دو امکانی که شرحش رفت یکی را انتخاب کنیم. شاید بعدتر با عواملی روبرو شویم که تعادل را به نفع این یا آن امکان به هم بزند، شاید کشف کردیم که پرسش ما چارچوبی نامناسب دارد، و اینکه باید تفاوت مابین ایده آگاه و ناخودآگاه را کاملاً به طریقی دیگر تعریف کرد.
3– احساسات ناخودآگاه
بحث فوق را به ایده ها و افکار محدود کرده ایم، اکنون باید پرسشی دیگر را پیش بکشیم که پاسخ دادن به آن، مسلّماً به تدقیق دیدگاه های نظری ما کمک میکند. گفته ایم که ایده های آگاه و ناخودآگاه وجود دارند، لیکن آیا کشش های غریزی و عواطف و احساسات ناخودآگاه هم وجود دارند؛ یا در این مورد شکل بخشیدن به آمیزه هایی از این نوع بی معناست؟
من اعتقاد دارم که در واقع برنهاد صفات آگاه و ناخودآگاه برای غریزه به کار بردنی نیست. هیچوقت امکان ندارد که غریزه ابژه آگاهی باشد ــ تنها بازنمود آن غریزه است که میتواند ابژه آگاهی باشد. وانگهی حتی در ضمیر ناخودآگاه هم هیچ غریزه ای نمیتواند از طریقی به جز یک ایده یا فکر معرفی شود. اگر غریزه خودش را به ایده ای وصل نکند یا خود را به منزله حالتی متأثر ظاهر نکند نمی توانیم هیچ چیز در مورد آن بدانیم. مع الوصف وقتی که از یک کشش غریزی ناخودآگاه یا از کشش غریزی سرکوب شده حرف میزنیم، دقیق نبودن شیوه بیانمان ضعفی بی ضرر است، زیرا منظورمان از یک کشش غریزی نمیتواند چیزی باشد مگر بازنمود فکری آن چیزی که خود امری ناخودآگاه است، چون هیچ تعبیر دیگری مدنظر قرار نمیگیرد.
شاید انتظار داشته باشیم که پاسخ به مسأله احساسات، عواطف و تأثرات ناخودآگاه بسیار ساده و بدیهی باشد. مگر ماهیت عاطفه این نیست که از آن آگاه باشیم و به عبارت دیگر برای آگاهی مفهوم و شناخته شده باشد؟ به همین دلیل شاید امکانِ اسناد ناخودآگاهی به هیجانات و احساسات و عواطفی که با آنها درگیریم بعید باشد. اما در کار روانکاوی، ما به کرّات از عشق، نفرت، خشم و دیگر احساسات ناخودآگاه حرف میزنیم و محال است که از به کار بردن حتی ترکیب غریبی چون “آگاهیِ ناخودآگاه از گناه” Sense of Guilt یا عبارت متناقضی مثل “اضطراب ناخودآگاه” اجتناب کنیم. آیا در به کار بردن این اصطلاحات به نسبت صحبت کردن از «غرایز ناخودآگاه» معنای بیشتری نهفته است؟
در واقع، این دو مورد چندان یکسان نیستند. در اولین قدم، ممکن است کششی عاطفی یا هیجانی دریافت شده، لیکن بد تعبیر شود. این کشش به دلیلِ سرکوبِ نمایش و بروز مناسبِ آن، به سمتی رانده میشود که به ایده ای دیگر مرتبط شود، و در این لحظه آگاهی این ایده را به منزله بروز آن ایده دیگر تلقی میکند. اگر ما پیوند حقیقی را احیا کنیم، کشش عاطفیِ اصلی، یعنی کشش ناخودآگاه را فراخوانده ایم. تا آن موقع تأثیر این کشش هرگز ناخودآگاه نبوده، بلکه آنچه رخ داده این بوده که ایده مربوط به آن کشش تحت سرکوب بوده است. به طور کلی به کار بردن اصطلاحاتی چون “تأثر ناخودآگاه” و “احساس ناخودآگاه”، به آن اُفت و خیزهای غریزه اشاره دارد که آدمی در نتیجه سرکوب متحمل آنها شده است، آن هم توسط عاملِ کمّیِ موجود در کشش غریزی. میدانیم که امکان سه گونه تأثیر نامطلوب وجود دارد: یا تأثر آن کشش، کلاً یا نسبتاً، باقی می ماند؛ یا از نظر کیفی به شکل متفاوتی از تأثر تغییر شکل می یابد که در بیشتر مواقع به اضطراب بدل میشود؛ یا فرو نشانده میشود و به عبارت دیگر از بسط و توسعه آن کلاً جلوگیری میشود. (احتمالاً مطالعه این امکانات، در مورد عمل رویا ساده تر از مورد روان نژندی باشد.) در ضمن میدانیم که فرو نشاندن بسط یافتن تأثر، هدف حقیقیِ سرکوب است و اگر چنین هدفی به موفقیت نیانجامد عمل سرکوب ناکامل بوده است. در هر موردی که عمل سرکوب موفق شده است مانع بسط یافتنِ تأثرات شود، آن تأثرات را «ناخودآگاه» مینامیم (وقتی عمل سرکوب را خنثی میکنیم، این تأثرات را احیا میکنیم). از همین رو نمیشود انکار کرد که به کار بردن اصطلاحات مورد بحث منطقی است، لیکن در قیاس با ایده های ناخودآگاه، تفاوتی مهم رخ مینماید مبنی بر اینکه ایده های ناخودآگاه، بنا به ساختارهای بالفعل نظام Cs پس از سرکوب هم به زیستن ادامه میدهند؛ نظر به این واقعیت است که در این نظام تمامیِ چیزهایی که متناظر با تأثرات ناخودآگاه اند آغازی بالقوه برای تأثری هستند که از توسعه بازداشته شده اند. پس باید تأکید کرد اگر چه کاربرد زبانشناختیِ این اصطلاحات واجد هیچگونه خطایی نیست، با این حال، تأثرات ناخودآگاه به هیچ وجه وجود ندارند و تنها ایده های ناخودآگاه وجود دارند؛ لیکن کاملاً امکانش هست که در نظام Ucs ساختارهایی عاطفی وجود داشته باشند که بتوانند نظیر بقیه آگاهانه شوند. کل تفاوت از این واقعیت برمیخیزد که ایده ها همان دلبستگی های روانی (و عمدتاً رد پاهای خاطره) هستند، درحالیکه تأثرات و عواطف با فرایندهای تخلیه روانی متناظرند که تجلیات نهاییِ آنها به منزله احساسات درك میشوند. در وضعیت کنونیِ دانشمان از تأثرات و عواطف بیش از این نمیتوانیم این تفاوت را صریح تر بیان کنیم.
اثبات این واقعیت که عمل سرکوب میتواند موفق شود که کششی غریزی را از تبدیل شدن به نوعی تجلیِ تأثر بازدارد برای ما اهمیتی خاص دارد. این امر به ما نشان میدهد که نظام Cs به طور طبیعی، علاوه بر تأثرپذیری، دسترسی به امکان حرکت را نیز کنترل میکند؛ و همچنین این موضوع اهمیت امر سرکوب را بارزتر میکند به طوری که نشان میدهد امر سرکوب در عین آنکه چیزها را از ضمیر آگاه دریغ میکند، مانع تحولِ تأثر و به راه اندازی فعالیت عضلانی میشود. برعکس، همچنین میشود گفت تا هنگامی که نظامِ Cs فعالیت و حرکت را کنترل میکند، وضعیت روحی و روانی فرد مورد مطالعه را میتوان طبیعی نامید. با این همه در مورد سیستم کنترلِ دو فرایند به هم پیوسته تخلیه روانی تفاوتی انکارناپذیر وجود دارد. کنترلی که ضمیر آگاه بر حرکت ارادی اعمال میکند، شدیداً پایه ای و ریشه ای است؛ به طور منظم در برابرِ یورش روان نژندی ایستادگی میکند و تنها در روانپریشی از کار میافتد، درحالیکه کنترلِ ضمیر آگاه بر بسط و تحول تأثرات قوت کمتری دارد. حتی در محدوده های زندگی معمولمان هم میتوان تصدیق کرد که نبردی دائمی مابینِ نظامهای Cs و Ucs برای تفوق بر عمل تأثر در جریان است، که حوزه های نفوذ از یکدیگر متمایزند و اینکه آمیزش میان نیروهای دست اندرکار رخ میدهد.
اگر آزاد شدن و انتشار تأثر و عمل کردن را مد نظر داشته باشیم، اهمیت نظام Cs یا Pcs ما را قادر میسازد که نقشی را درك کنیم که ایده های جانشین در شکل بخشیدن به بیماری روانی بازی میکنند. این امکان وجود دارد که بسط یافتن تأثر مستقیماً از ضمیر آگاه نشأت بگیرد؛ در این مورد تأثر همیشه دارای مشخصه اضطراب است، که همه آن تأثرات “سرکوب شده” با آن اضطراب تعویض میشوند. با این وصف، غالباً کشش غریزی باید تا هنگامی که در ضمیر آگاه ایده ای جانشین نیافته انتظار بکشد. سپس بسط تأثر از این جانشینِ آگاه منبعث میشود، و ماهیت آن جانشین مشخصه کیفیِ تأثر را معین میکند. تا بدینجا تأکید کرده ایم که در عمل سرکوب حفره یا شکافی مابین تأثر و ایده وابسته اش رخ میدهد و سپس هر یک مسیرِ جداگانه خود را طی میکند. از نظر توصیفی، این اتفاق رخ میدهد و قابل انکار نیست؛ لیکن علی القاعده، در عمل تأثر سر بر نمیآورد مگر آنکه موفق شده باشد در نظام Cs به تجلی جدیدی دست یابد.
4- توپوگرافی و دینامیک سرکوب
به این نتیجه رسیده ایم که اساساً عملِ سرکوب فرایندی است که در مرز مابین نظامUcs و نظام Cs یا Pcs ایده ها را تحت تأثیر قرار میدهد، و اکنون میتوانیم کوششی تازه را برای تعریف این روند با جزئیات بیشتر آغاز کنیم.
سرکوب قطعاً موردی از انقطاع دلبستگی روانی Cathaxis است؛ لیکن سوال این است که این انقطاع در چه نظامی رخ میدهد و دلبستگی روانی ای که پس زده میشود به کدام نظام تعلق دارد؟ ایده سرکوب شده در نظام Ucs همچنان قادر به کنش باقی میماند، و از همین رو این ایده باید دلبستگی روانی اش را حفظ کرده باشد. بنابراین آن دلبستگی روانی ای که پس زده شده باید چیز دیگری بوده باشد. وقتی که عملِ سرکوب ایده ای را تحت تأثیر قرار میدهد در حالی که آن فکر یا ایده پیش آگاه یا حتی عملاً آگاه باشد، باید مورد سرکوب (پس از فشار) را جدی گرفت. در اینجا سرکوب فقط امکان دارد مبتنی بر پس زدنِ ایده و دلبستگیِ روانیِ (پیش) آگاهی باشد که به نظام Pcs تعلق دارد. بنابراین ایده یا نامعطوف باقی میماند، یا از نظام Ucs دلبستگی روانی دریافت میکند، یا آن دلبستگی روانیِ ناخودآگاهی را حفظ میکند که از قبل موجود بوده است. از این رو انقطاعی از دلبستگی روانیِ پیش آگاه رخ میدهد؛ دلبستگی روانیِ ناخودآگاه ابقا میشود یا به جای دلبستگی روانی پیش آگاه یک دلبستگی روانی ناخودآگاه قرار میگیرد. علاوه بر این متوجه میشویم که این تأملات را بر این فرض بنا کرده ایم که گذر از نظام Ucs به نظامِ بعد از آن، از خلال ایجاد ثبتی جدید تحت تأثیر قرار نمیگیرد، بلکه از خلال تغییری در حالت ایده، یعنی از خلال تعدیلی در دلبستگی روانی ایده رخ میدهد. اینجا فرضیه کارکردگرا به سادگی بر فرضیه توپوگرافیک غلبه کرده است.
لیکن این فرایند انقطاع نیروی شوری یا لیبیدو به آن اندازه بسنده نیست که مشخصه ای دیگر از سرکوب را شکل دهد که برایمان قابل درك باشد. روشن نیست که فکر یا ایده ای که معطوف شده باقی مانده یا از ضمیر ناخودآگاه دلبستگی روانی دریافت کرده، چرا به سبب همین دلبستگی روانی اش، برای رخنه به نظام Pcs تقلایی را از سر نمیگیرد. در ضمن اگر هم چنین عملی انجام دهد، از طرف این نظام پس زدنِ لیبیدو تکرار میشود، و همین عملکرد به گونه ای بی پایان ادامه خواهد یافت؛ اگرچه نتیجه این عملکرد سرکوب نخواهد بود. پس هنگامی هم که این عمل سرکوب نخستین را توصیف میکند، مکانیزمی که فقط از پس زدنِ دلبستگی روانی پیش آگاه بحث میکند، رضایت بخش نخواهد بود. به همین دلیل اینک با ایده ناخودآگاهی سروکار داریم که هنوز از نظامِ Pcs هیچ دلبستگی روانی ای دریافت نکرده است و به همین دلیل نمیتواند واجد آن دلبستگیِ روانی ای باشد که از او دریغ شده است.
از همین رو آنچه نیاز داریم فرایند دیگری است که سرکوب را در مورد اول [به عبارت دیگر مورد پس-فشار] حفظ میکند، و در مورد دوم [یعنی مورد سرکوب اولیه] ضامن تثبیت حضور و ادامه سرکوب است. این فرایند دیگر مبتنی بر فرض نوعی پس زدن استوار Anticathexis است، پس زدنی که بدان منظور انجام میشود که نظامِ Pcs از خویش در برابر نیرویی محافظت کند که ایده ناخودآگاه بر او وارد میکند. در نمونه های بالینی مشاهده کرده ایم که چنین پس زدنی، که در نظامِ Pcs عمل میکند، چگونه خود را بروز میدهد. این عمل پس زدن است که مصرف دائمیِ [انرژی] سرکوبِ نخستین را نشان میدهد و در ضمن تداوم آن سرکوب را تضمین می بخشد. پس زدن مکانیزمی منحصر به سرکوب نخستین است، که در مورد خود سرکوب (یعنی مورد» پس فشار») به همراهیِ انقطاع دلبستگی روانی پیش آگاه وجود دارد. امکان این امر کاملاً وجود دارد که دقیقاً همان نیروگذاری و دلبستگیِ روانی که از ایده ای دریغ شده، برای پس زدن به کار گرفته شود.
دیدیم که چگونه کم کم به این نتیجه رسیدیم که دیدگاه سومی را در گزارشمان از پدیده های روانی اتخاذ کنیم. علاوه بر دیدگاه دینامیک و توپوگرافیک، دیدگاه اقتصادی را هم پذیرفته و به کار گرفته ایم. این دیدگاه سعی میکند که فراز و نشیبهای کمیتهای تحریک را تا به انتها دنبال کند و حداقل به تخمینی نسبی از حد و حدود آن برسد.
نامعقول نیست که نامی خاص به این روش کاملِ توصیف موضوع مطالعه مان بدهیم، چرا که این روش به پایان رساندن تحقیق روانکاوانه است. به نظر من وقتی موفق شده باشیم که فرایندی روانی را از جنبه های دینامیک و توپوگرافیک و اقتصادی توضیح دهیم، آنگاه بهتر است این توضیح را نوعی ارائه مابعد (فرا) روان شناختی Metapsychological تلقی کنیم. باید متذکر شد که در موقعیت فعلی دانش ما نقاط قلیلی هستند که در آنها میتوانیم در ارائه این روش موفق شویم.
حالا کوششی محتاطانه را آغاز میکنیم برای آنکه توصیفی فرا روان شناختی از سرکوب در سه نوع روان نژندی انتقالی ارائه کنیم که برایمان آشنایند. در اینجا «لیبیدو» را به جای «دلبستگی روانی» می نشانیم؛ زیرا، همانطور که میدانیم، لیبیدو فراز و نشیب های غرایز جنسی به همراهی آن چیزهایی است که به آنها خواهیم پرداخت.
در هیستری اضطراب، دقیقاً اولین مرحله فرایند [سرکوب] است که همیشه نادیده گرفته میشود، و در واقع ممکن است حذف شود؛ مع الوصف، این مرحله در مشاهده دقیق به وضوح قابل تشخیص است. این مرحله مبتنی بر ظهور اضطراب است، بدون آن که موضوع مطالعه یا بیمار بداند نگرانِ چه چیز است. ما باید فرض کنیم که در ضمیر ناخودآگاه کششی ظاهر شده است که میخواهد به نظام Pcs انتقال یابد؛ لیکن دلبستگی روانی از عاشقانه Love-Impulse درونِ این نظام دومی بر این کشش نظارت میکند که به عقب (یعنی نظام (Ucs رانده شود (گویا تقلایی برای فرار وجود دارد) و دلبستگیِ لیبیدوییِ ناخودآگاه مربوط به ایده رانده شده، در شکل اضطراب تخلیه میشود.
در زمان تکرار این فرایند (حتی اگر یک بار رخ دهد)، اولین قدم در جهت تسلط بر بسط آثار ناخوشایند اضطراب رخ میدهد. این دلبستگی روانیِ [پیشآگاه] که طرد شده است خود را به ایده ای جانشین وصل میکند، ایده ای که، از یک طرف، به علت نزدیکی اش با ایده رانده شده، فراخوانده شده است و، از طرف دیگر، به واسطه فاصله اش از آن ایده سرکوب نشده است. این ایده جانشین ــ «جانشینی که توسط عمل جابجایی پیش آمده است» ــ این امکان را فراهم میآورد که توسعه بدون اشکال و آرام اضطراب معقولانه شود. این ایده جانشین اکنون نقش نوعی پس زدن (ضد کاتاکسیس) را برای نظام Pcs Cs بازی میکند، آن هم بدینوسیله که از این نظام در برابرِ ظهور آن ایده سرکوب شده در نظامِ Csمحافظت کند. به عبارت دیگر، این ایده یا کنش های احتمالیِ موجود، نقطه عزیمتی برای انتشارِ اضطراب ـ تأثر Anxiety-Affect است، اضطرابی که اکنون به واقع کاملاً آزاد و بی مانع شده است. فی المثل، مشاهده بالینی نشان میدهد که کودکی که از نوعی حیوان ترسیِ بی دلیل Animal Phobia رنج می برد، اضطراب را تحت دو شرط و موقعیت مختلف تجربه میکند: اول، هنگامی که کششِ عاشقانه سرکوب شده اش شدت می یابد، و دوم وقتی که متوجه آن حیوانی میشود که از آن میترسد. ایده جانشین در موردی به مثابه نقطه ای عمل میکند که از آن راه عبوری از نظامِ Ucs به نظام Cs وجود دارد، و در موردی دیگر، به مثابه منبعِ خودبسنده انتشار اضطراب عمل میکند. گسترش استیلای نظام Cs عموماً در این واقعیت بروز میکند که اولین وجه از این دو وجه تحریک ایده جانشین [یعنی وجه شدت یافتن کشش] هرچه بیشتر جایش را به دومی [یعنی ترس از حیوان] میدهد. آن کودك ممکن است به این نتیجه برسد که طوری رفتار کند که گویا هیچوقت اشتیاق و میل شدیدی نسبت به پدرش نداشته است و در عین حال کاملاً از شرِ آن خلاص شده، و گویا ترسش از آن حیوان ترسی واقعی بوده است ــ لیکن این ترس از حیوان مذکور دقیقاً ترسی است که از نوعی سرچشمه غریزی ناخودآگاه تغذیه میکند. این ترس به دلیل تأثیر شدید و اغراق شده اش با نفوذ و تأثراتی جور درمیآید که نظام Cs باید از همه آن استفاده کند. علاوه بر آن، این تأثیر اغراق شده، اشتقاق این ترس از نظام Ucs را فاش میکند ــ بنابراین در مرحله دوم هیستری اضطراب، پس زدنِ مربوط به نظامِ Cs به صورتبندی ـ جانشین Substitutive-Formation منجر شده است.
خیلی زود، همان مکانیزم کاربستی جدید می یابد. همانطور که میدانیم، فرایند سرکوب هنوز کامل نشده و به دنبال هدفی دورتر است و آن را در سد کردنِ توسعه اضطراب می یابد، اضطرابی که برخاسته از ایده جانشین است [یعنی «مرحله سوم»]. این مرحله به واسطه کلیت پیرامونِ مرتبط با ایده جانشین به توفیق میرسد و با شور و حدتی خاص معطوف و دلبسته میشود و از همین رو میتواند نمایشگر منتها درجه حساسیت در مقابل تحریک باشد. تحریک هر کدام از نقاط در این ساختار بیرونی، به دلیل پیوندش با ایده جانشین، باید به ناگزیر باعث توسعه ناچیز اضطراب شود، و در این لحظه به منزله نشانه ای از مانع ایجاد کردن در مقابل افزایشِ بسط اضطراب به کار گرفته میشود، آن هم به وسیله گریز تازه ای به بخشی از دلبستگیِ روانیِ [پیش آگاه]. علاوه بر این، ایده جانشین مرتبط با ترس، پس زنی های (ضد کاتاکسیس های) حساس گوش به زنگ را مستقر میسازد، و دقیقتر آن که پس زدن کارکرد مکانیزمی است که برای منزوی کردن ایده جانشین و حمایت کردن از آن در برابر تحریکات جدید طراحی شده است. این دوراندیشی ها و احتیاط ها [در مقابل ابژه بیرونیِ ترس] به طور طبیعی از ایده جانشین فقط در مقابل هیجاناتی حفاظت میکند که به وسیله ادراك از بیرون به ایده جانشین میرسند؛ این دوراندیشی ها هیچگاه در مقابل هیجان غریزی مقاومت نمیکنند، هیجانی که از مسیر پیوند با ایده سرکوبشده به ایده جانشین میرسد. از همین رو تا وقتی که ایده جانشین به گونه ای رضایت بخش بر نمایشِ ایده سرکوب شده مستولی نگشته، این دوراندیشی ها به کار نمی افتند و قادر نیستند با اطمینان کامل عمل کنند. با هر اوج گیری هیجانِ غریزی، آن ابزار دفاعی ای که گرداگرد ایده جانشین را گرفته اند باید کمی بیشتر به سمت بیرون تغییر جهت دهند. بنای کاملی که به شیوه ای مشابه در نوع دیگری از روان نژندی عمل میکند ترس بی دلیل (فوبیا) نام گرفته است. گریز از دلبستگیِ آگاه مربوط به ایده جانشین در پرهیزها و طرد کردن ها و ممنوعیاتی متجلی میشود که از طریقِ آنها هیستری اضطراب را تشخیص میدهیم.
در هنگام ارزیابی کل این فرایند میشود گفت که مرحله سوم عمل و اثرِ مرحله دوم را در مقیاسی وسیع تر تکرار میکند. در این لحظه نظام Cs اینگونه از خویش در برابر فعالیت ایده جانشین حمایت میکند که از عمل پس زدن مربوط به پیرامون خویش بهره می جوید، دقیقاً همانطور که پیش از این، به واسطه دلبستگی روانیِ مرتبط با ایده جانشین، از خویش در برابر ظهور ایده سرکوب شده محافظت کرده بود. بدین شکل جابجایی صورتبندی ایده های جانشین را بیشتر ادامه داده است. در ضمن باید افزود که نظامِ Cs پیش از این تنها فضای کوچکی را در اختیار داشت که کشش غریزی سرکوب شده در آن می توانست بر ایده جانشین غلبه کند؛ لیکن در نهایت این جزیره نفوذ ناخودآگاه، به کلّیت ساختارِ فوبیاییِ بیرون گسترش مییابد. علاوه بر آن، میتوان بر این نکته جالب تأکید کرد که با به کارگیری مکانیزم دفاعی است که عمل برون افکندنِ [ترس] به سمت خطری غریزی با موفقیت انجام شده است. “من” ego به گونه ای رفتار میکند که گویا خطرِ بسط و توسعه اضطراب تهدیدش میکند و این تهدید نه از جانب کششی غریزی بلکه از جانب نوعی ادراك است، و از این طریق است که “من” قادر شده است در برابر این خطر بیرونی واکنش نشان دهد، آن هم با تقلایی برای گریز، که به صورت اجتنابی فوبیایی ظاهر میشود. در این فرایند، سرکوب در موردی خاص موفقیت آمیز بوده است: تا حدودی انتشار اضطراب مهار میشود، لیکن فقط به قیمت قربانی کردن شدید و غلیظ آزادی شخصی. به هر حال، تقلا برای گریز از مطالبات غریزه معمولاً بی نتیجه است، و علی رغم همه اینها، نتیجه گریز فوبیایی همچنان غیرقابل قبول باقی میماند.
بیشتر آنچه در هیستری اضطراب کشف کرده ایم در مورد دو نوع روان نژندی دیگر نیز معتبر است. از همین رو میتوانیم بحثمان را محدود کنیم به نقاط تفاوت آنها و نقشی که عمل پس زدن ایفا میکند. در هیستری تبدیلی، دلبستگیِ غریزی ایده سرکوب شده به خلجان علامت بیماری بدل شده است. در اموری که ایده ناخودآگاه از طریق تخلیه در خلجان خالی شده است میتواند از اعمال فشار بر نظام Cs صرفنظر کند ــ این پرسش ها و سوالات مشابه بهتر بود به تحقیقی ویژه هیستری اختصاص می یافت. در هیستری تبدیلی نقشی که عملِ پس زدن بر عهده دارد و از نظام Pcs Cs آغاز میشود، واضح است و در صورتبندی علامت بیماری متجلی میشود. پس زدن است که تصمیم میگیرد چه بخشی از بازنمایی غریزی، که در کلّیت دلبستگی روانی مورد بعدی قرار دارد، قابلیت تمرکز یافتن را پیدا کند. بر این اساس بخشی که به عنوان علامت بیماری انتخاب شده، شرط تجلی قصد و نیت مشتاقانه کشش غریزی را برآورده میکند و این عمل اثری کمتر از تقلاهای دفاعی یا کوششهای طاقت فرسای نظام Cs ندارد؛ از همین رو به این بخش، به حد نهایت و به گونه ای بحرانی معطوف میشود Hypercathect و مانند ایده جانشین در هیستری اضطراب، از هر دو سو حفظ میشود. از این پیشامد بی درنگ میتوان نتیجه گرفت که مقدار انرژی ای که نظام Cs صرف عمل سرکوب میکند چندان بیشتر از انرژی معطوف به علامت بیماری نیست. به دلیل استقامتی که مربوط به عمل سرکوب است و برآورد میشود که عمل پس زدن صرف کند، دو مورد ذیل از علامت بیماری پشتیبانی میکنند: هم عمل پس زدن و هم دلبستگی غریزی برآمده از نظام Ucs که در علامت بیماری متمرکز شده است.
همانطور که روان نژندی های وسواسی را مورد ملاحظه قرار می دهیم، لازم است این نکته را به نتایج مشاهدات پیشینمان اضافه کنیم که در این وضعیت است که پس زدنی ناشی از نظام Cs ، به شکلی قابل ملاحظه به پس زمینه وارد میشود. پس زدن، که به منزله صورتبندی ـ واکنش Reaction-Formation سازمان می یابد، ناشی از اولین سرکوب است. این صورتبندی ـ واکنش بعدتر نقطه ای میشود که از آن طریق، ایده سرکوب شده نفوذ میکند. شاید بتوان جرأت به خرج داد و این گمان را پیش کشید که به خاطر سلطه عمل پس زدن و فقدان تخلیه است که عمل و اثر سرکوب در هیستری اضطراب و روان نژندی وسواسی بسیار کمتر از هیستری تبدیلی موفق است.
این مقاله ترجمه ای است از :
Sigmund Freud, “The Unconscious” (1915), On Metapsychology, Ed. James Strarchey, the Penguin Frued Library, Vol 11, London: Penguin, 1991.
استعارههای خودآگاهی و ناخودآگاهی
استعارههای فروید و یونگ و لکان در زمینه خودآگاهی و ناخودآگاهی
در اندرون منِ خسته دل، ندانم کیست … که من در خموشم و او در فغان و در غوغاست.
استعارههای فروید و یونگ و لکان در زمینه خودآگاهی و ناخودآگاهی بسیار راهگشاست:
استعاره فروید: فروید با استعاره کوه یخ نشان داد که چقدر حوزه خودآگاهی کوچک است.
استعاره یونگ: خودآگاهی همچون جزیره کوچکی است، در اقیانوس بیکران ناخودآگاهی. (بنابراین دریافت یونگ از ناخودآگاه بسیار وسیعتر از آن است که فروید تصور میکرد)
لکان: همین جزیره نیز چندان حقیقتی ندارد. (در واقع لکان باز هم حوزه خودآگاهی را کوچکتر و همینطور دور از دسترس میداند).
لکان دو نقد اساسی بر ego وارد میکند:
۱. آیا اصلاً ego عینی وجود دارد؟
۲. آیا اصلاً ego سلامتی دارد که ما بیاییم و سلامت روانی فرد را بر تعادل ego پیاده سازی کنیم؟
ممکن است این سوال پیش آید که اگر ego وجود ندارد پس این کیست که به سینما میرود و یا غذا سفارش میدهد؟
سارتر اینجا پاسخ جالبی میدهد: البته egoای وجود دارد که مثلاً به سینما میرود، در رستوران برای خود غذا سفارش میدهد. این ego عمل میکند درحالیکه ما بدان آگاه نیستیم، مگر زمانی که بدان فکر کنیم و از عمل بازایستیم. امّا در همین فکر کردن است که ego باز پنهان میگردد و یا گم میشود. در حقیقت ego همان عمل کردن است. همانند ماجرای هزارپا که تا زمانی میتواند تعادل پاهای خود را حفظ کند که به آن فکر نکند. همین که فکر کند تعادل خود را از دست میدهد.
در واقع سارتر معتقد است که: ایگو بیشتر یک چیز در جهان بیرون از آگاهی است. ایگو خود را در حالت عملی آشکار میکند. اتفاقا یک ابژه است که توهم سوژگی دارد. آگاهی نیستی است.
از نظر لکان امر خیالی قلمرو ego است. امر خیالی یک مرحله از تحول انسان که پیشازبانی است و بر اساس ادراک حسی، همانندسازی با تصویر آرمانی شده بدن و احساس توهم یکپارچگی تعریف می شود. البته این ساحت در تمام مراحل زندگی دوام خود را حفظ می کند.
در نزد لکان ساحت خیالی اگر چه موهوم نیست ولی رابطه نزدیکی با وهم و فانتزی دارد. امر خیالی حکایت از نظمی دارد که خیالی است. یعنی منظم به معنای واقعی نیست، یعنی نامنظم است. و همچنین به معنای هویت از خود بیگانه است. کارکرد این ساختار در تمام مراحل زندگی نقش وحدت بخشیدن خیالی به حفره ها و شکاف هاست.
از نظر لکان ego یک توهم است. چرا که متعلق به ساحت خیالی است. ego یک هویت خیالی است، یک سراب است، یک هستی معرف نیستی، یک عدم موجود و یک مقوله توخالی است، و در نهایت ego وجود ندارد.
تفاوت ego و subject: ایگو مختص ساحت خیالی است. سوژه مختص ساحت سمبلیک است.
مشکل egoمحوران از منظر لکان: مشکل روانکاوی egoمحور این است که ego را با subject یکی میداند و به دنبال همانند کردن ego آنالیست با ego آنالیزان است. در واقع باید گفت ego سوژه ای نیست که پروار شده (خیالی)!! فراسوی آن ناخودآگاهی قرار دارد، ناخودآگاهی که ego از آن سوء برداشت دارد.
ما طرز ناخودآگاه را درست در آن لحظاتی کشف میکنیم که ضمیر آگاهمان در حداقل هشیاریِ واکنش برای واپس زدن تفکرات و امیال ناخواسته به سر میبرد. “انسان صاحبخانه نیست و نمیتواند باشد. و حتی نمیتواند در خانه خود حاکم باشد.”
کشف بزرگ فروید در واقع همین بود که انسان حتی در خانه خود ارباب نیست. به خاطر همین است وقتی فروید به آمریکا که محفل ego محوران است میرسد میگوید: “اینان نمیدانند که ما برایشان طاعون به ارمغان آورده ایم.”
دکتر کاروتی روانکاو لکانی با طنزی ظریف میگوید: “واکسن آن طاعون همانا روانشناسی ego است، جایی که ego پروار می شود”.
فروید همواره نسبت به تطور روانکاوی در آمریکا نظر بدبینانه ای داشت. در گفتگویی خصوصی با ارنست جونز این نظر بدبینانه را بدین صورت اظهار میدارد: “بله آمریکا عظیم است ولی عظمت آن ناشی از اشتباهی است عظیم”. همچنین هنگام مسافرت یکی از شاگردانش به آمریکا نظر خود را چنین بیان میکند: ” تناسب میان روانکاوی و آمریکا همچون تناسبی است که میان پیراهن سفید و کلاغ سیاه موجود است”.
گریزی به آرای شوپنهاور بزنیم: از منظر شوپنهاور و برگسون، عقل تنها مصلحتبین است و ابزاری است در دست میل به زیستن، و از اینرو از سنجش عمق حیات و تأمل در ماهیت زندگی قاصر است.
شوپنهاور در اینجا به زیبایی بر تقدم میل بر دلیل (عقل) اشاره می کند: اگر ما چیزی را میخواهیم به این علت نیست که برایش دلیلی داریم؛ بلکه چون آنرا میخواهیم برایش دلیل می آوریم.
اگر شوپنهاور به زبان روانکاوی لکانی بخواهد سخن بگوید، سخنش این خواهد بود که این ناخودآگاه است که ego را می سازد و در واقع ego ابزاری است ساخته و پرداخته ناخودآگاه و در خدمت آن است. زندگی روزمره ما خود گواه بر این است که تا چه اندازه دلایل ego در برابر میل ناتوان و ناکارساز است.
فلسفۀ شوپنهاور بر اساس یک اصل حیاتی بنا گردیده و یکی از دلایل علاقۀ فروید به او نیز همین اصل حیاتی است. ارادۀ معطوف به قدرت نیچه تحت تأثیر ارادۀ معطوف به حیات شوپنهاور شکل می گیرد. حتا خود نیچه گفته است که بدون فلسفه، شوپنهاور نمیتوانست نیچه شود.
شوپنهاور در زمینه اراده معطوف به حیات میگوید: انسان فکر میکند که عاشق یکدیگر هستند، در حالی که این همان اراده معطوف به حیات است که هدفش بقای نسل است نه عشق. چقدر این جملات برای روانکاو لکانی آشناست. چرا که روانکاو لکانی معتقد است که میلِ من میلِ دیگری است. از منظر شوپنهاور این دیگری در واقع اراده معطوف به حیات است. (طبق نظر شوپنهاور؛ آنچه ما عشق مینامیم چیزی نیست جز اراده معطوف به حیات)
شوپنهاور میگوید ما نمیتوانیم اراده معطوف به حیات را مشاهده کنیم، ولی به شدت روی ما تأثیر دارد. اراده معطوف به حیات چون اساس حیات یعنی همان شیء فی نفسۀ کانت است؛ هرچند ما نمیتوانیم آن را ببینیم؛ همان گونه که ما آزادی را نمیتوانیم ببینیم ولی آماده ایم برای آن جان خود را فدا کنیم.
شوپنهاور اعتقاد دارد که بر روی اراده پرده ای است که آن پردۀ “شناخت” میباشد و ما اگر میخواهیم آن را بشناسیم باید این پرده را برداریم. (درست مثل عروسی که در زیر چادر خود را پنهان کرده و تا هنگامی که چادرش را کنار نکشد؛ قیافۀ او را نمیتوان دید).
شوپنهاور میگوید: ما فقط با هنر و موسیقی قادر هستیم با اراده ارتباط بر قرار نمائیم؛ چون موسیقی میتواند انسان را ملتهب کند؛ هیچ هنری دیگری مانند موسیقی انسان را دگرگون و متأثر نمی کند. فقط موسیقی است که لبخند را بر لبان ما و اشک را بر چشمان ما می آورد. به باور شوپنهاور موسیقی رابطۀ مستقیم دارد با اراده معطوف به حیات.
به باور شوپنهاور انسان زندانی اراده معطوف به حیات است و مانند توپ ما را این طرف و آن طرف پرتاب میکند. چنین به نظر میآید که ما عروسک خیمهشببازی هستیم و در پشت صحنه یک اراده فی نفسه، حرکات ما را کنترل میکند بدون اینکه ما بدانیم. آنچه اراده فینفسه مدام در انسان ایجاد میکند، میل است و اگر زمانی میل نداشته باشیم، ناراحت میشود. اراده فی نفسه در عالم، در اراده انسان تأثیر میگذارد و به آن میگوید که چه چیزی را اراده کند. در واقع، ما در عالم پدیده ها (Phenomenon)* هستیم و اراده فی نفسه، ورای پدیده ها (Noumenon) است که از پشت صحنه ما را کنترل میکند.
از نظر شوپنهاور، فایده عقل این است که از یکسو امکانات برای رسیدن به آن هدف فراهم میکند و از سوی دیگر، ارزیابی میکند که نتایج این عملی که انجام شده، چه بوده است، اما در این میان فرمانده اراده است. بحثهای انسانشناسی شوپنهاور در روانشناسی فروید خیلی اثرگذار بود.
شوپنهاور معتقد است زمانی که انسان به موسیقی گوش میدهد، خود را از اراده فینفسه جدا کرده است. زیرا در آن لحظه هیچ میل عملی در او نیست. در واقع به همین دلیل است که انسان لذت میبرد، زیرا احساس میکند از این دنیا خارج شده است. تمام اینها به این دلیل است که انسان خود را از آن میل جدا کرده و به همین خاطر احساس خوشی و آرامش به او دست میدهد. پس یک مسئله، مسئله هنر است.
شوپنهاور در تعریف لذت و رنج چنین میگوید: «لذت در زندگی عبارت است از برطرفکردن عاملی که تعادل را در انسان بر هم زده است. ازاینرو، لذت ماهیت سلبی دارد. نبودِ رنج عبارت است از لذت. بهاینترتیب، “سعادتمند زیستن” مساوی است با “با مصیبتِ کمتر زیستن” یعنی زندگی را تحملپذیر کردن.»
بهاعتقاد وی، لذت و خوشی سرابی بیش نیست. در عوض، رنج و درد واقعیت دارد. بهاینترتیب، لذت، ماهیتی سلبی دارد و رنج، ماهیتی ایجابی. اینکه چیزی واجدِ ماهیت سلبی باشد، به این معنی است که ذاتِ آن چیز عبارت باشد از نبودِ متضادش. مثلاً میگویند تاریکی ماهیت سلبی دارد؛ یعنی عبارت است از نبودِ نور. بر این اساس، لذت نیز عبارت میشود از نبودِ رنج.
با این توضیحات، این گفته شوپنهاور که «نباید به دنبال لذت، بلکه باید در پی کمکردن رنج بود». در اینجا شوپنهاور اگر چه میگوید نباید دنبال لذت باشیم، ولی به طور ضمنی اشاره میکند که اگر در پی کاهش رنج باشیم به لذت دست می یابیم. سعادت مساوی است با کمکردن رنجها و این چیزی نیست جز همان لذت. یعنی نبودِ رنج. در واقع، تمام آنچه او برای رسیدن به آن طرحریزی میکند و مخاطب را به آن فرامیخواند، چیزی نیست جز کسب لذت که مساوی است با سعادت.
چه موجود حریص و سیری ناپذیری است این انسان! هر خشنودی که دست می آید تخمه امیال دیگری را با خود دارد. زیرا امیال و خواهش های اراده شخصی را پایانی نیست…
نگارش: محمدرضا حیدری-کارشناس ارشد روانشناسی بالینی
* پدیده
پَدیده یا پَدیدار Phenomenon واژهای است فلسفی که به هر رویداد قابل مشاهده (بهطور مستقیم یا غیر مستقیم) اطلاق میگردد. برخی پدیدهها پدیدههای روزمره هستند و برخی تنها از راه بررسی دقیق با دستگاههای ویژه قابل مشاهدهاند.
کانت تحت تأثیر لایبنیتس Gottfried Wilhelm Leibniz، موجودیت بیرونی را نومن Noumenon مینامد و تصویری که از آن در ذهن منعکس میشود را فنومن (پدیده). بنابراین هستندهٔ بیرونی در تضایف با ذهنیتی که ناظر از آن دارد میباشد. پدیدهها، به عنوان نمود یا بازنمایی یا جلوهٔ ذات بیرونی که در ذهن ناظر منعکس میشوند تلقی شده و ماهیت آنها بسته به دریافت ناظر دارد و میتواند توسط هر ناظر به شکلی خاص و منحصر به فرد درک گردد؛ بنابراین پدیده را میتوان ادراک در مورد چیزی پیش از داوری کردن خود ادراک دانست.
پدیدهها دستیابی به اطلاعات علمی را امکانپذیر میکنند. کوشش برای روشن ساختن چیستی پدیدههایی همچون زمینلرزه، تندر، باران، آتش، آفتاب، زنگزدگی و خوردگی به شکلگیری دانش نوین انجامیدهاست. انسانها اغلب توسط فناوری از پدیدهها بهرهگیری میکنند.
پدیدهها را بنا بر رشتههای علمی دستهبندی میکنند. برای نمونه در زمینهٔ نورشناسی و اپتیک، پدیدههای قابل مشاهده این رشته را پدیدههای اپتیک مینامند. در فیزیک پدیده میتواند نمودهایی از ماده، انرژی یا جا-گاه (فضازمان) باشد برای نمونه مشاهدات مدار ماه یا گرانش جهانی توسط ایزاک نیوتون یا مشاهدات حرکت آونگ توسط گالیله.
واژهٔ فارسی پدیده صورتی از واژه پارسی میانه پددیدگ است که از دو جزء پَد (به)+دیدَگ (دیده) گرفته شده و به معنای دیدارپذیر است. در اغلب موارد، میتوانیم پدیدهها را بر پایه نوع کارکرد آنها بههنگام رخداد، از یکدیگر بازبشناسیم. یکی از سامانههای بنیادین برای طبقهبندی پدیدهها، آنها را به سه گونه بهشرح زیر تقسیم مینماید:
پدیدههای گسسته: پدیدهها را گسسته مینامیم، اگر و فقط اگر، که رویدادهای آنها بهصورت یک تابع پلهای اتفاق بیفتد.
پدیدههای ناگسسته (یا غیر گسسته): پدیدهها را ناگسسته مینامیم، اگر و فقط اگر، که گسسته نباشند.
پدیدههای پیوسته: پدیدهها را پیوسته مینامیم، اگر و فقط اگر، که دو شرط در مورد آنها صادق باشد. شرط اول غیر گسسته بودن پدیدهاست، و شرط دوم ناچیز بودن تفاوت موقعیتهای رخداده در دو لحظهٔ زمانی خیلی نزدیک بههم.
ساختار و کارکرد مغز
ساختار و کارکرد مغز
مغز دارای دو نیمکره است. نیمکره چپ، کنترل سمت راست بدن را در اختیار دارد و تقریباً در تمام راست دستها و شماری از چپ دستها بیشتر در کارکردهای زبانی، استنباط منطقی و تحلیل جزییات دخالت دارد. نیمکره راست نیز کنترل سمت چپ بدن را در اختیار دارد. این نیمکره بیشتر در مهارتهای بصری- فضایی، خلاقیت، فعالیتهای موسیقیایی و ادراك جهت، دخالت میکند. اما باز هم در برخی از چپ دستها ممکن است این الگوی نیمکره ای، حالت معکوس داشته باشد. دو نیمکره از طریق جسم پینه ای با هم ارتباط دارند که با هماهنگ شدن و یکپارچگی رفتار پیچیده مان کمک میکند.
هر یک از نیمکره های مغز دارای چهار لوب است: پیشانی، گیجگاهی، آهیانه و پس سری.
لوب های پیشانی جدیدترین بخش های تشکیل شده مغز هستند. آنها به ما فرصت مشاهده و مقایسه رفتارمان و واکنش های دیگران با هدف اخذ بازخورد لازم برای تغییر رفتار و رسیدن به اهداف ارزشمند را میدهند. کارکردهای اجرایی نیز با لوبهای پیشانی مرتبط اند – کارکردهایی مثل تدوین، برنامه ریزی و انجام فعالیتهای هدفمند. بالاخره، تنظیم هیجان -بازبینی و کنترل حالت هیجانی- نیز با لوب پیشانی رابطه دارد.
لوب های گیجگاهی واسطه بیان زبانی، دریافت و تحلیل می باشند. همچنین در پردازش شنیداری تون ها، صداها، ریتم ها و معانی غیرزبان شناختی دخیلند.
لوب های آهیانه ای با ادراك لامسه ای و جنبشی، درك و فهم، ادراك فضایی و تا حدودی درك و پردازش زبان شناختی رابطه دارند. همچنین در آگاهی بدنی نیز نقش دارند.
لوب های پس سری عمدتاً در پردازش بصری و برخی جنبه های حافظه بصری نقش دارند. هماهنگی حرکتی و حفظ تعادل و کشیدگی طبیعی عضلانی نیز بر عهده مخچه است.
پیش آیندها یا علل آسیب مغزی
1 .ضربه. تأثیرات عمده ضربات وارده به سر را میتوان به سه دسته ضربه ها، کوفتگی ها و پارگی ها تقسیم کرد. ضربه ها (ضربه خوردن مغز) معمولاً باعث بروز اختلالات موقتی در کار مغز میشوند و به ندرت صدمه ای طولانی به آن وارد میآورند (با این حال ضربه های تکراری مثلاً در ورزشهایی چون فوتبال آمریکایی، فوتبال معمولی و مشتزنی از این قاعده مستثنی هستند.) کوفتگی ها به مواردی اطلاق میشوند که مغز از محل طبیعی خودش جا به جا شود و به جمجمه بچسبد و به دنبال این قضیه، خون مرده شود. عواقب این کوفتگی ها غالباً وخیم است و اغماء و دلیریوم در پی دارد. پارگی ها شامل قطع و پارگی و تخریب بافت مغز میشود. پارگیها مثلاً بر اثر اصابت گلوله یا اشیا ایجا میشود. البته پارگی ها جزو اشکال جدی و شدید آسیب محسوب میشوند.
2 .سوانح عروقی مغزی. انسداد یا پارگی رگهای خونی مغز غالباً «سکته مغزی» نامیده میشود. سکته مغزی یکی از علل شایع آسیب مغزی بزرگسالان و یکی از دلایل اصلی مرگ و میر در آمریکا (و دیگر کشورها) است. اگر چه سکته مغزی عمدتاً در کهنسالان روی میدهد، ولی یکی از شایعترین علل مرگ میانسالان نیز میباشد. در انسدادها، یک لخته خون جلوی رگی را که به ناحیه خاصی از مغز غذا میرساند میگیرد. این قضیه موجب زبان پریشی [یا آفازی] (اختلال در ادراك حسی) میشود. در خونریزی مغزی، رگ خونی پاره میشود و خون روی بافت مغز میریزد و به آن صدمه میرساند یا آن را تخریب میکند. به هر حال، این قضیه مرگبار است. کسانی که زنده میمانند نیز غالباً دچار فلج، مشکلات گفتاری، اختلالات حافظه و قضاوت و موارد مشابه میشوند. در بسیاری از موارد اقدام فوری میتواند بسیار مؤثر باشد.
3 .تومورها. تومورهای مغزی ممکن است خارج از مغز یا درون مغز ایجاد شوند و یا محصول سلول های مهاجری باشند که مایعات بدن را از اندام دیگری چون ریه یا پستان می آورند. علایم اولیه تومورهای مغزی غالباً خیلی ظریف هستند و عبارتند از سردرد، مشکلات بینایی، مشکلات تدریجی در زمینه قضاوت و مواردی از این قبیل. با بزرگ شدن تومور، نشانه های دیگری هم پدیدار میشوند (مثل ضعف حافظه، مشکلات عاطفی یا ناهماهنگی حرکتی). تومورها را میتوانیم با جراحی برداریم ولی خود جراحی غالباً صدمات مغزی را بیشتر میکند. برخی از تومورها غیرقابل عمل هستند یا در مناطقی قرار دارند که عمل روی آنها خیلی خطرناك است. در چنین مواردی غالباً از درمانهای اشعه ای استفاده میشود.
4 .بیماری دژنراتیو. ویژگی این گروه از اختلالات، تباهی تدریجی سلول های عصبی دستگاه عصبی مرکزی است. بیماری های دژنراتیو متداول عبارتند از کره هانتینگتون، بیماری پارکینسون، بیماری آلزایمر و دیگر دمانس ها. بیماری آلزایمر، شایعترین بیماری دژنراتیو است (سن شروع آن معمولاً 65 سالگی به بعد است). بعد بیماری پارکینسون (سن شروع آن 50 تا 60 سالگی میباشد) و کره هانتینگتون (سن شروع آن 30 تا 50 سالگی است) قرار دارند. در هر سه مورد در کنار نشانه های حرکتی، شاهد تباهی مغزی پیشرونده هستیم. و بالاخره بیماران این گروه، اختلالات شدید رفتاری دارند از جمله در زمینه های حرکت، گفتار، زبان، حافظه و قضاوت.
5 .کمبودهای غذایی. سوء تغذیه در نهایت میتواند باعث اختلالات عصب شناختی و روانشناختی شود. این اختلالات غالباً به صورت روانپریشی کورساکوف (که ناشی از عادات غذایی نامناسب الکلی های باسابقه است)، بیماری پلاگْر (کمبود نیاسین/ ویتامین 3-B ) و بری بری (کمبود تیامین/ ویتامین 1-B ) دیده میشوند.
6 .اختلالات مسمومیتی. فلزات، سموم، گازها و حتی گیاهان از طریق پوست جذب میشوند. گاهی این مواد موجب مسمومیت و آسیب مغزی میشوند. یکی از نشانه های شایع این اختلالات، دلیریوم (اختلال هشیاری) است.
7 .سوء مصرف طولانی الکل. مصرف دراز مدت الکل غالباً موجب ایجاد تحمل و وابستگی به این ماده میشود. تحمل و وابستگی ظاهراً هم بسته های عصب شناختی دارند از جمله تغییر حساسیت انتقال دهنده های عصبی و جمع شدن بافت مغز. مصرف طولانی الکل ظاهراً به چند ناحیه مغز آسیب بیشتری میزند.
* .دستگاه لیمبیک، شبکه ای از ساختارهای درون مغز است که با شکل گیری حافظه، تنظیم هیجان و یکپارچگی و ادغام حسی رابطه دارد. بررسی الکلی ها نشانگر وجود نقایصی در این زمینه ها است.
* .مغز میانی [یا دیانسفال] ناحیه ای نزدیک مرکز مغز است که اجسام پستانی هیپوتالاموس را در بر میگیرد. مصرف طولانی الکل باعث جمع شدن یا صدمه دیدن این نواحی میشود. نقایص حافظه ای الکلی ها نیز با این یافته ها همخوانی دارند.
* .الکلی ها دچار آتروفی قشر مغز میشوند.
* .صدمه دیدن مخچه که مسئول هماهنگی حرکتی است.
* .مدارك مربوط به سقوط ها یا تصادفات نیز حاکی از این هستند که بین این سوانح و تصادفات و آسیب عصب شناختی ناشی از مصرف الکل و وابستگی به الکل رابطه وجود هست.
پیامدها و نشانه های آسیب مغزی
جراحت یا ضربه مغزی، نشانه های شناختی و رفتاری مختلفی ایجاد میکند. متأسفانه، بسیاری از این نشانه ها در اختلالات روانی سنتی هم دیده میشوند. همچنین پاسخ های بیماران به اختلال عصب شناختی میتواند باعث بروز واکنشهای روانی و هیجانی شود. مثلاً فردی که آسیب عصبی دیده ممکن است افسرده شود و نتواند برخی کارهای روزمره خود را انجام بدهد. در نتیجه تشخیص افتراقی دشوار میشود.
بعضی از نشانه های مربوط به آسیب عصب شناختی:
1 .اختلال در جهت یابی: ناتوانی درمثلاً بیان هویت خود، مشخص کردن روز هفته یا مشخص کردن محیط اطراف.
2 .اختلال در حافظه: فراموش کردن رویدادها خصوصاً رویدادهای اخیر و گاهی افسانه بافی یا اختراع خاطرات برای جبران فراموشی ها و اختلال در فراگیری و حفظ اطلاعات جدید.
3 .اختلال در کارکردهای عقلانی: اختلال در درك مطلب، تولید کلام، محاسبه و دانش عمومی (مثلاً ناتوان ماندن در تعریف کلمات، نام بردن رییس جمهور یا جمع زدن ارقام.
4 .اختلال قضاوت: اشکال در تصمیم گیری (مثلاً اشکال در تصمیم گیری راجع به ناهار، زمان خواب و مواردی از این قبیل).
5 .سطحی بودن و نااستواری عاطفه: به راحتی و غالباً نابجا خندیدن یا گریه کردن؛ تبدیل سریع خوشحالی به گریه و عصبانیت.
6 .انعطاف ناپذیری هیجانی و ذهنی: کارآیی معقول در شرایط عادی و از کار افتادن قضاوت، واکنشهای هیجانی شدید و مشکلات مشابه در هنگام استرس (مثلاً در هنگام خستگی، فشارهای ذهنی، ناراحتی).
7 .سندرم لوب پیشانی: گروهی از خصوصیات شخصیتی که غالباً پس از تخریب بافت لوب پیشانی بر اثر جراحی، تومور یا جراحت ظاهر میشوند. نشانه های معمول عبارتند از اختلال در کنترل تکانه، قضاوت اجتماعی و توان برنامه ریزی ضعیف، توجه نکردن به عواقب اعمال خود، بی تفاوتی، سوءظن و قشقرق راه انداختن.
رابطه مغز- رفتار
در نیمه دوم قرن نوزدهم، مکان یابی کارکرد، دیدگاه معروف و غالب بود. این ایده که برخی نواحی مغز مسئول برخی رفتارها هستند، هنوز هم یکی از اصول مهم روانشناسان عصب نگر است. معنی این اصل آن است که در سنجش صدمه مغزی مهمترین مسئله، تشخیص محل صدمه مغزی است. اهمیت مقدار صدمه فقط در این است که هر چه صدمه وسیعتر باشد، نواحی بیشتری از مغز را درگیر میکند. در حقیقت بعضی از تومورها، فشار درون جمجمه ای ایجاد میکنند و این فشار به مناطق دورتر از تومور آسیب میرساند. ولی ایده اساسی این است که ضایعات هم اندازه در نواحی متفاوت مغزی، نقایص رفتاری متفاوتی ایجاد میکنند.
اما براساس نظریه همتوانی، تمام نواحی مغز به یک اندازه در کارکرد عقلانی کلی نقش و دخالت دارند و مقدار جراحت و صدمه مغزی مهمتر از محل آن است. در نتیجه، مصدومیت ها فقط از لحاظ میزان با هم فرق دارند. طرفداران نظریه همتوانی روی نقایص و اشکالات توانایی های انتزاعی و نمادین اصرار می ورزند که در تمام صدمات مغزی دیده میشوند و شیوه حل مسئله را انعطاف ناپذیر و عینی می سازند.
نظریه هالینگز جکسون: به نظر جکسون، اگر چه برای مهارتهای بسیار بنیادی میتوان مکانی را در مغز مشخص کرد، ولی رفتار قابل مشاهده، معجون پیچیده ای از مهارتهای بنیادی است و مغز را به عنوان یک کلیت واحد جلوه میدهد. در این مدل کارکردی مغز، دو نظریه مکانیابی و همتوانی در هم ادغام میشوند.
نظریه لوریا: به نظر لوریا (1973)در رفتارهای بسیار پیچیده، گروهی از نظام های کارکردی مغز دخالت دارند که فراتر از محل های ساده و معین مغزی عمل میکنند. برای مثال، با توجه به این که انتزاع کردن یک مهارت عقلانی پیچیده است، نظام های مغزی زیادی در آن دخالت دارند.
متخصصان بالینی غالباً برای تعیین وجود یا عدم وجود تباهی عقلی مورد استفاده قرار میگیرند. قضیه به اندازه گیری کارکرد فعلی محدود نمیشود چون مقایسه ضمنی یا صریح با کارکرد قبلی مطرح است. به طور کلی تباهی در یکی از این دو گروه کلی جای میگیرد: 1- افت ناشی از عوامل روانی (روانپریشی، بی انگیزگی، مشکلات هیجانی، کلاه گذاشتن سر شرکت بیمه و مواردی از این قبیل)؛ و 2- افت بر اثر مصدومیت مغزی.
سوبژه و ابژه
مقدمهای بر فهم سوبژه و ابژه در معرفتشناسی مدرن
سوبژه و ابژه از جمله مهم ترین مواریث فلسفی هستند که بخش اعظمی از کندوکاوهای این علم را؛ که حول محور این دو مفهوم، ماهیت و ارتباط آنها با یکدیگر است، به خود اختصاص داده اند.
Object به معنای: خود را در مقابل مفعول گذاردن؛ یا شیء؛ ویا چیز می باشد که درست در نقطهء مقابل آن Subject قرار گرفته است. که معنای لغویِ آن عبارت، موضوع و…. است.
اما منظور از گفتن این عبارت که ” َاُبژه نقطه مقابل سوبژه قرار گرفته است ” چیست؟
گفته شد که “ابژه” به معنای خود را در برابر چیزی گذاشتن است و “سوبژه” به معنای موضوع یا عبارت. اما این ها معانیِ تحت الفظیِ این دو واژه است. در امر ترجمه متون فلسفی و یا حتی در فهم این متون نمیتوان از این واژه در تعبیر یا ترجمه سوبژه و ابژه استفاده نمود.
اُبژه به معنای مفعول و چیزی ست که فعل بر آن واقف می شود و یا مورد بحث و شناسایی قرار میگیرد. و به همین خاطر در بسیاری متون اُبژه را به عنوانِ متعلق شناسایی و یا متعلق ادراک ترجمه می کنند. یعنی چیزی که حاصل ادراک بوده است و بر اثر این حصول معلوم شده و به عینیّتی اعتباری دست می یابد.
اما سوبژه در قرون وسطی به عنوان موضوع ادراک شناخته میشد و معین کننده وادی اُبژه بود. لیکن در فلسفه مدرنیسم که شروع آن از دکارت بود، سوبژه به معنای وجود اندیشنده است و به عنوان کسی است که فعل را مرتکب میشود و به همین خاطر ان را به عنوانِ فاعلِ شناسا ترجمه می کنند. البته در فلسفه اسلامی از سوبژه و اُبژه با عناوینی چون دال و مدلول و فاعل و مفعول یاد میشود.
به رغم تاثیر فراوان این دو مقوله (سوبژه و ابژه) در کل تاریخ فلسفه اهمیّت آن در فلسفه مدرنیسم که شروع آن از دکارت بسیار بیشتر از قبل می شود. فلذا نوشتار حاضر سوبژه و ابژه را در حیطه فلسفه مدرنیسم مورد بررسی قرار میدهد.
دکارت برای فهم معرفت به همهء محسوسات و مُدرِکاتِ دنیای پیرامون خود شک ورزید و تنها نقطه اطمینان بخش برای فهم وجودش اندیشیدن قرار داد. بدین لحاظ که او باور کرد که قدرت تفکری که در وی وجود دارد از آن خودِ اوست و همین تفکر می تواند مبنایی برای هستندگیِ او باشد.
دکارت درواقع، به جز جوهر خلّاقه و نا متناهی خداوند دو جوهر کامل جدا و مستقل از یکدیگر تعریف کرد که نخستین جوهر خرد که صفت مشهود آن اندیشیدن است و دیگری هم جسم یا ماده مشخصّه بارز آن داشتن بُعد یا امتداد است. او بر همین اساس، ضمن قائل شدن به اصالت خرد در فهمِ هستی جهان را به صورت ساعت واره ای مکانیکی (ماده) توصیف کرد که به وسیله علم می توان بر فهم آن نائل آمد.
چنین برداشتی از فهم و درک هستی هرچند بعد از دکارت دستخوشِ تغییراتی شد لیکن بنیاد آن در کل ادوار فلسفه مدرنیسم ثابت ماند.
مطابق با اندیشه دکارت عقل انسان به صورت اصیل می تواند به بطن و ماهیت تمام موجودات و موجودیت های اطراف خود پی برد و آنها را مورد شناخت و مداقه قرار دهد. در چنین حالتی ست که خرد انسان به عنوان فاعل شناسا یا همان سوبژه محسوب می شود و جهان به عنوان متعلق شناسایی انسان یا همان اُبژه محسوب می شود.
در اواخر قرن ۱۸ میلاد اُبژه حاوی این مفهوم جدیدی شد. جان لاک و لایبنیتس کنش های فکری را هم که غیر قابل رویت بوسیله چشم است به عنوان اُبژه ای برای سوبژه دانستند ولیکن این واقعیت که سوبژه بعنوان اندیشنده است و اُبژه بعنوان چیزیست که اندیشیده می شود تغییری نیافت.
سوبژکتیویسم :
طبق مفهوم رایج سوبژکتیویسم عبارتست از اعتقاد به خصوصی بودن ذهن هر شخصی. به بیان دیگر هر شخصی از ذهنیّت خاص خودش برخوردار است. که مبتنی بر علایق و سلائق و خواسته های وی بوده و بدین لحاظ از سایر افراد متمایز می شود. سوبژکتیویسم برآن است تا احکامی را که به نحوی عینی و مستقل از خواسته ای فرد است به شیوه ای ذهنی (و یا سوبژکتیو) و مرتبط با فاعل شناسا، تبیین و توصیف کند.بر این منوال سوبژکتیویست ها به دو دسته تقسیم میشوند :
۱- در نوع اول این اعتقاد وجود دارد که تمام مفاهیم و استنتاجات بدست آمده و نیز احکامی که مبتنی بر آن مفاهیم صادر گردیده، برخلاف برداشتی که بدواً از آن میگردد، به واقع احکامی ست که بر عواطف و خواستها و تمایلات و باورهای فردی ابتناء یافته است.
۲- در این نوع از سوبژکتیویسم این امکان وجود دارد که صدق و کذب گزاره های مورد انکار فرد قرار گرفته و در عوض بجای آن اینگونه استدلال نماید که کلیه افعال صرفاً شکل تغییر یافته ای از عواطف و خواستها و تمایلات و فرد است. در واقع در این اسلوب صدق یا کذب افعال { بر خلاف نوع اول} اصلاً مطرح نبوده چه اینکه جان افعال خود شکل بیرونیِ ذهنیات درونی فرد فرض میشود. چنین تذکاری از سوبژکتیویسم اغلب در حوزه های فلسفه ء هنر {خاصّه مقوله زیبائی شناسی} و عقل عملی {خاصّه مقوله اخلاق} مورد استفاده و تحلیل قرار میگیرد. و بر اساس آن کلیه هنجارهای اخلاقی و یا ارزشهای زیبائی شناختی در بطن خود منشعب از ذهنیات درونیِ خود فرد است و امکانِ قرار دادن مبنائی عینی برای آنها وجود ندارد
اُبژکتیویسم :
درست نقطه مقابل سوبژکتیویسم قرار دارد و بعنوان متضاد آن محسوب می گردد. اُبژکتیویست ها بر خلاف سوبژکتیویست ها حکم بر عینیت احکام صادر کرده و بر این اعتقاد هستند که متعلقات بنیادی ترین مفاهیم اخلاقی یا زیبائی شناختی، که به منزله ارزشها، تکالیف، تعهدات، حقوق و باید ها و نباید ها در عرصه اخلاق و یا زیبائی یا زشتی در عرصه زیبائی شناسی فرض می شوند، وجود عینی دارند.
به بیان دیگر این متعلقات اموری هستند که ما در باره آنها میتوانیم احکامی صادر کنیم که به نحوی عینی؛ یعنی مستقل از احساسات، عواطف، علایق و سلائق افراد، صادق و کاذب باشد.
با توجه به تبیینات فوق از سوبژه و اُبژه، فیلسوفانی نظیر لاینیتس، اسپینوزا و دکارت را میتوان سوبژکتیویست هایی دانست که با قائل شدن به اصالت فهم برای عقلِ انسان با عنوان راسیونالیست یا عقلگرا شناخته می شوند. و در نقطه مقابل آنها اُبژکتیویست ها هستند که حسیّات را تنها منبع شناخت برای آدمی می دانند. که فیلسوفانی چون جان لاک، هیوم ، و کانت از این مشرب هستند، که از آنها با عنوان امپریست یاد میشود./
بقلم: محمد تاج احمدی
نظریه رشد مرحلهای
رشد مرحلهای
نظریه رشد مرحلهای پیاژه
Piaget’s theory of cognitive development
ژان پیاژه (۱۸۸۶ – ۱۹۸۰) روانشناس، زیستشناس و شناختشناس سوئیسی بود که به خاطر کارهایش در روانشناسی رشد و شناختشناسی شهرت یافتهاست.
پیاژه جایگاه ویژهای برای آموزش کودکان قایل بود. او در سال ۱۹۳۴ در کسوت رئیس دفتر بینالمللی آموزش سازمان ملل متحد اعلام کرد: تنها آموزش است که میتواند جوامع ما را در مقابل فروپاشی تدریجی یا خشونتبار حفظ کند.
پیاژه در سال ۱۹۵۵، مرکز بینالمللی شناختشناسیِ ژنتیک را راهاندازی کرد . از همان سال تا پایان عمر ریاست آن را بر عهده داشت. پیاژه پیشگام گرانقدر نظریهٔ ساخت و ساز گرایانهٔ معرفت است.
از کارهای اولیهٔ خود در زمینهٔ زیستشناسی، پیاژه به این باور رسید، که اعمال زیست شناسانه عبارتند از گامهایی که در مسیر سازشیابی با محیط فیزیکی اطراف، و به منظور کمک به سازمانیافتگیآن برداشته میشود.
• نظریه رشد مرحلهای پیاژه، نظریهای است دربارهٔ رشد.
• پیاژه به مطالعهٔ تواناییهای کودکان، که به طور طبیعی رشد میکنند، و تعاملات آنان با محیط، علاقهمند شد. علت این علاقه تا حد زیادی، مشاهدهٔ رشد و رفتارهای فرزندان خودش بود.
• پیاژه بر این باور بود که در فرایند رشد، خود کودک شرکت کنندهای فعال است و دست روی دست نمیگذارد تا رشد بیولوژیک یا محرکهای خارجی، کار خودشان را بکنند. او کودکان را دانشمندانی کنجکاو میدانست که به تحقیق و آزمایش دربارهٔ اشیای درون محیط دست میزنند تا ببینند چه اتفاقی خواهد افتاد. مثلاً، اگر گوش عروسک خود را بمکم، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ و یا اگر بشقابم را به سمت لبهٔ میز هل دهم، چه خواهد شد. نتیجهٔ این آزمایشها، برای ساختن طرحوارهها به کار میرود.
• طرحواره عبارت است از نظریه یا مدلی دربارهٔ این که اشیا و رویدادهای اجتماعی و فیزیکی چگونه عمل میکنند. همچنین کودکی که با رویداد و یا شیء تازه مواجهه پیدا میکند، تلاش میکند تا آن را جذب نماید. جذب به معنی درک اشیا و رویدادهای تازه، بر اساس طرحوارههای از پیش موجود میباشد. به باور پیاژه اگر تجربهٔ تازه در طرحوارهٔ موجود جا نشود، کودک مانند همهٔ دانشمندان خوب، اقدام به انطباق خواهد کرد.
• انطباق یعنی دگرگون کردن طرحواره برای آنکه اطلاعات تازه در آن جا شوند. به این ترتیب جهان بینی کودک گسترش مییابد.
• پیاژه در طول کار، به این موضوع علاقهمند شد که چرا همهٔ کودکان اشتباهات مشابهی را انجام میدهند. نحوهٔ استدلال آنان با اشخاص بزرگسال چه تفاوتی دارد؟ او به مشاهدهٔ فرزندان خود پرداخت. به بازی کردنهای آنان دقت کرد، به آنان سوالات و مسائل علمی و اخلاقی ساده داد و از آنها خواست که دلیل پاسخهای خود را بگویند. مشاهدههای پیاژه او را متقاعد کرد که توانایی کودکان در تفکر و استدلال از یک سری مراحل عبور میکند، مراحلی که از لحاظ کیفی با یکدیگر تفاوت دارند. او رشد ذهنی را به چهار مرحله کلی تقسیم نمود. هر یک از این مراحل از مراحلی کوچکتر تشکیل شدهاست.
• این چهار مرحله عبارت اند از:
o مرحلهٔ حسی-حرکتی،
o پیش عملیاتی،
o عملیات عینی
o عملیات صوری
مرحلهٔ حسی حرکتی (از بدو تولد تا ۲ سالگی)
• پیاژه دو سال نخست زندگی را مرحلهٔ حسی-حرکتی میداند.
• مرحلهٔ حسی حرکتی زمانی است که نوزادان مشغول کشف روابط بین اعمال و پیامدهای اعمال خویش هستند.
• آنها متوجه میشوند که برای دست یافتن به یک شیء تا چه اندازه باید دست خود را دراز کنند،
• وقتی بشقاب را به سمت لبهٔ میز هل میدهند، چه روی میدهد؛ به این ترتیب آنها کمکم، متوجه میشوند که وجودی مستقل دارند و بخشی از اشیای دیگر نیستند.
• کشف مهم در این مرحله، مفهوم پایداری و یا ماندگاری اشیا است.
• پایداری اشیا به این واقعیت اشاره میکند که یک شیء حتی اگر از جلوی چشمان کودک برداشته شود، به وجودیت خود ادامه خواهد داد.
• هنگامی که یک کودک هشتماهه میخواهد اسباب بازی خاصی را بردارد، اگر بر روی آن پارچهای بیندازیم، او بلافاصله دست از تلاش بر خواهد داشت، انگار که علاقهٔ خود را به آن از دست دادهاست و مطمئن است که هر چیزی که به چشم نیاید وجود ندارد. او نه متعجب میشود و نه ناراحت.
• اما یک کودک دهماهه، باز هم به دنبال اسباب بازی پنهان شده در زیر پارچه خواهد گشت. بچههای بزرگتر که به مفهوم پایداری اشیا دست یا فتهاند، میدانند که آن شیء هنوز وجود دارد هر چند که دیده نمیشود. البته در این سن نیز کودک در جستجوی اشیای پنهان شده مهارت زیادی ندارد.
• کودکی که توانستهاست چندین بار شیئ را در جای خاصی پیدا کند، باز هم به جستجو در همان محل ادامه میدهد. حتی اگر یک بزرگتر آن شیء را جلوی چشم کودک در جای دیگری پنهان کرده باشد.
• تنها حدود یک سالگی است که کودک در جایی به دنبال شیء خواهد گشت که آخرین بار آن را در آنجا دیدهاست برایش مهم نیست که در دفعات پیش از بار آخر، آنها را در کجا دیدهاست.
مرحلهٔ پیش عملیاتی (از ۲ سالگی تا ۷ سالگی)
• از حدود ۱۸ ماهگی تا دو سالگی، کودکان استفاده از سمبلها را اغاز میکنند. کلمات سمبل هستند و میتوانند معرف اشیا و یا گروههایی از اشیا باشند. یک شیء میتواند معرف شیء دیگری باشد.
• کودک سه ساله سوار یک تکه چوب میشود و گمان میکند که اسب است و با آن دور اتاق اسب سواری میکند. کودکان سه و چهار ساله میتوانند از کلمات استفاده کنند، اما کلمات و تصاویر ذهنی انها به شیوهٔ منطقی مرتب نشدهاست.
• در مرحلهٔ پیش عملیاتی، کودک هنوز برخی قوانین یا عملیاتهای ذهنی را بلد نیست. عملیات یعنی، روشی ذهنی برای تجزیه، ترکیب، و یا تبدیل اطلاعات به شیوهای منطقی. مثلاً اگر اب یک لیوان بلند و باریک را به داخل یک لیوان کوتاه و پهن بریزیم، اشخاص بالغ خواهند گفت که لیوان اب تغییری نکردهاست. زیرا میتوانند این مراحل را در ذهنشان معکوس کنند، یعنی میتوانند در ذهن خودشان اب را دوباره در لیوان بلند و باریک بریزند و در نتیجه به حالت نخست در بیاورند.
• در مرحلهٔ پیش عملیاتی کودک نمی تواند عملیات ذهنی را در ذهن خود معکوس کند و یا این کار را بسیار ضعیف انجام میدهد. در نتیجه به باور پیاژه، کودکان پیش عملیاتی هنوز به نگهداری ذهنی دست نیافتهاند.
• نگهداری ذهنی، یعنی درک این واقعیت که مقدار یک ماده، حتی پس از عوض شدن شکل آن ثابت میماند. این کودکان متوجه نمیشوند که مقدار اب، حتی پس از آن که از لیوان بلند و باریک به لیوان کوتاه و پهن ریخته میشود، یکسان باقی میماند و ثابت است.
عملیات عینی (۷ تا ۱۱ سالگی)
• کودک تنها بر اساس آنچه که مشاهده میکند و میتواند موضوعات را لمس کند پاسخ صحیحی میدهد . اما در خصوص موضوعاتی که عینیت ندارند و ملموس نمیباشند، یعنی موضوعات مجرد و انتزاعی، توانایی ارائه پاسخ صحیح را ندارد.
• استدلال قیاسی که در آن از دو مقدمه، نتیجهای منطقی گرفته میشود، در این مرحله پیدا میشود. کودک میتوانند عمل برگشت پذیری و انعطاف پذیری را به خوبی انجام دهند
• به انواع مفاهیم نگهداری از جمله نگهداری وزن، طول، حجم، عدد دست پیدا کرده. طبقهبندی اشیاء و موضوعات گوناگون به خوبی صورت میپذیرد . درک رابطه جزء و کل نزد کودکان شناخته میشود.
• مطلوبترین پیامد در این مرحله آن است که کودک به گونهای سالم به قواعد احترام بگذارد البته این را هم بداند که هر قاعده ممکن است استثنایی موجه داشته باشد.
عملیات انتزاعی یا صوری (سن ۱۱ سالگی به بعد)
• بالاترین کیفیت شناختی نزد نوجوانان است.
• توانایی تفکر انتزاعی، استدلال قیاسی را مییابد.
• میتوانند مفهوم احتمالات را دریابند.
• مواردی چون تغییر و تفسیر ضرب المثل، فرضیه سازی، استدلال کردن بسیار، کاربرد فراوان دارد.
• نوجوانان میتوانند پیرامون سئوالات گوناگون که حتی عینیت ندارد به تفکر بپردازند.
• همهٔ نوجوانان در زمانی واحد و به میزان یکسان به مرحلهٔ عملیات صوری نمیرسند .
• برخی، ممکن است اصلاً به مرحلهٔ تفکر عملیاتی صوری نرسند.
( Jean Piaget (1896 –1980
was a clinical psychologist known for his pioneering work in child development
نابهنجاری
بهنجاری و نابهنجاری
نا بهنجاری Abnormality
نا بهنجاری یا نا بهنجاری رفتاری به هرگونه واگرایی از حد معمول و متوسط اشاره دارد. این اصطلاح به صور گوناگون در ارتباط با انحراف های کاملاً کمی در تحلیل های آماری و نیز الگوهای رفتاری نامتعارف یا منحرف از نظر اجتماعی بکار برده می شود. با تکیه بر مفاهیم آماری به مشکلات جدی در تحلیل نا بهنجاری برمی خوریم .
مثلا ً با چنین مفهومی مثلا انیشتین نابهنجار در خواهد آمد، همانطور که یک عقب مانده ذهنی نابهنجار است. این واژه در زمینه های گوناگون به معانی مختلفی بکار می رود:
• نا بهنجاری به منزله عمل یا رفتاری که از نظر تعداد در اقلیت است. برای این معنی شاید واژهی نامتعارف گویاتر باشد. مثلاً اینکه کسی چندین عینک را همزمان به چشم بزند نامتعارف است.
• نا بهنجاری به منزلهی آنچه در تقابل با هنجار است. مثلا ً نپوشیدن شلوار و برهنه به خیابان آمدن در بسیاری کشورها نا بهنجاری قلمداد می شود.
تعریف نابهنجاری
بهنجاری و نابهنجاری
تعریف نابهنجاری
تعریف قاطعی از نابهنجاری وجود ندارد، ولی عناصر زیر هرچه بیشتر باشند، و واضح تر بتوان آنها را دید، اطمینان بیشتری میابیم که رفتار یا شخص نابهنجار است.
1. رنج: نابهنجاری دردآور است، ولی رنج شرط کافی نیست، زیرا در جریان زندگی طبیعی امری عادی است. پس رنج نه ضروری است و نه کافی.
2. ناسازگاری: ملاک علمی اساسی برای سازگاری در سه سوال مطرح میشود: آیا سازگاری به بقای گونه ها کمک میکند؟ سازگاری به بهزیستی فرد کمک میکند؟ رفتار فرد تا چه اندازه به بهروزی جامعه کمک میکند؟
• رواشناسان قویا به دو سوال آخر گرایش دارند. منظور از بهزیستی فرد، توانایی کارکردن و برقرار کردن روابط رضایت بخش با دیگران است. اضطراب و افسردگی همیشه در احساس بهزیستی فرد اختلال ایجاد میکنند. تداخل زیاد با بهروزی جامعه نابهنجار است . جانیان و آتش افروزان را اغلب جامعه ستیز مینامند.
3. نامعقولی و غیرقابل درک بودن: افرادی که تا خرخره میخورند و بعد استفراغ میکنند را نابهنجار میگوییم.
4. پیش بینی ناپذیری و فقدان کنترل: مدیر متینی که ناگهان بدون پیش بینی مدیر فروش خود را از پنجره به بیرون پرت میکند نابهنجار است. با اینحال تمام موارد فقدان کنترل نابهنجار نیستند. مثلا ناتوانی و رها کردن کنترل هنگام آمیزش جنسی مشکل ساز است.
5. مشهود و نامتعارف بودن
• مردم عموما اعمالی را پذیرفتنی و متعارف میدانند که خودشان دوست دارند آنها را آنجام بدهند و رفتارهایی که نادر و ناخوشایند هستند، به احتمال زیاد مشهود به نظر میرسند و از اینرو نابهنجارند. مثلا انواع زیادی از خیال پردازیهای جنسی و پرخاشگرانه کاملا رایج ولی نادرند لذا نابهنجارند.
• نادر بودن شرط ضروری نابهنجاری نیست. مثلا افسردگی و اضطراب با اینکه رایج هستند ولی نابهنجارند. رفتار نادر ناپسند را رفتار نابهنجار و رفتار نادر پسندیده از نظر اجتماعی را استعداد میگوییم.
6. ناراحتی مشاهده گر
• قواعد پس مانده قواعدی هستند که هیچ کس تا کنون آنها را تعلیم نداده است. ما آنها را بصورت شهودی میدانیم و برای هدایت رفتارمان بکار میبریم. تخلف از آنها موجب ناراحتی و در نتیجه نابهنجاری می شود. برای مثال در برخی فرهنگها قاعده نانوشته ای وجود دارد که بجز مواقع خشم و آمیزش جنسی صورت فرد باید حداقل ۲۵ سانتیمتر از صورت همسرش فاصله داشته باشد و اگر به این مرز نامرئی تجاوز شود همسر احساس ناراحتی میکند. درباره پوشاندن نواحی تناسلی نیز چنین قاعده ای وجود دارد
7. تخلف از معیارهای آرمانی و اخلاقی
• از آنجایی که قضاوت نابهنجاری قضاوت اجتماعی است، گاهی درباره اینکه چه کسی یا چه رفتاری نابهنجار است، اختلاف نظر وجود دارد. گاهی مشاهده گر و عمل کننده با هم اختلاف دارند و گاهی مشاهده گران توافق ندارند . لذا گاهی جامعه یا مشاهده گر یا حتی متخصصین نیز اشتباه میکنند.
• در رابطه با نگرانی ما از بهنجاریمان پدیده ای به نام نشانگان انترن وجود دارد. دانشجوی پزشکی بی تجربه در جریان آموزش مقدماتی نشانه های تقریبا هر بیماری که مطالعه میکند را در خودش میبیند.
• بهنجاری صرفا فقدان نابهنجاری است نه چیز بیشتر. لذا به معنی خوب یا شاد زیستن نیست.
• زندگی بهینه بیشتر یک درجه است تا نوع، و هیچ کس همیشه بصورت بهینه زندگی نمیکند.
• در شش زمینه میتوان به وجود بهینگی پی برد:
o نگرشهای مثبت به خود
o رشد و رویش
o خودمختاری
o ادراک دقیق واقعیت
o شایستگی محیط
o روابط میان فردی مثبت
علل نابهنجاری
بهنجاری و نابهنجاری
علل نابهنجاری در طول زمان و مکان
رفتارهایی که در یک زمان یا مکان مقدس شمرده میشوند، ممکن است در زمانها و مکانهای دیگر به عنوان نشانه های بارز جنون شناخته شوند. برداشتهای بهنجاری و نابهنجاری در یک فرهنگ تحت تاثیر ارزشهای غالب یک فرهنگ قرار میگیرند.
علتهای تصور شده رفتار نابهنجار:
1. علتهای روح باورانه:
• در این علتها گفته میشود ارواح خبیسه یا ابلیس فرد را تسخیر کرده اند
• وقتی که دنیا بصورت روح باورانه درک میشود، احتمالا نابهنجاری پدیده ای فوق طبیعی انگاشته میشود
• مردم پیش از تاریخ نابهنجاری را به تسخیر ارواحی که در سر گیر افتادند نسبت میدادند و سوراخهایی را در جمجمه ایجاد میکردند تا این ارواح خارج شوند.
• جادوگران نیز عمدتا زن بودند و به گفته دستورنامه چکش جادوگران که در سال 1486 نوشته شد جادوگری از شهوت نفسانی سیری ناپذیر زنان سرچشمه میگیرد.
2. علتهای جسمانی :
• یونانیان باور داشتند رحم اندام زنده ای است که در بدن گردش میکند و اگر به کبد بچسبد فرد صدای خود را از دست خواهد داد و یا اگر در حفره سینه جای بگیرد تشنج ایجاد میکند و این سرگردانی رحم را مسوول این اختلالات میدانستند و آن را هیستری نامیدند. بعدها با این نظریه به چالش پرداخته شد و علت هیستری را کژکاری اندام جنسی معرفی کردند.
• مسهل ها و خون گیری و استفراغ اجباری درمانهای قرون هفدهم و هجدهم بودند و اینها را برای درمان افراد ضعیف یا دیوانه بکار میبردند.
3. علتهای روان زاد
• مسمر Franz Mesmer معتقد بود بسیاری از بیماریها از صرع تا تشنج در اثر ممانعت از جریان نوعی جوهر نادیدنی بوجود می آید که آن را مغناطیش حیوانی نامید، که بعدها مسمریسم نامیده شد، و فرایند مسمریسم بعدها به هیپنوتیزم مشهور شد
• چهره برجسته در مطالعه علمی هیپنوتیزم ژان مارتین شارکو بود. Jean-Martin Charcot
• شارکو برای آنکه هیستری را از اختلالهای عصب شناختی تفکیک کند از هیپنوتیزم استفاده کرد
برای مثال بیماری که به فلج دست مبتلا بود میتوانست تحت هیپنوتیزم دستش را حرکت دهد . لذا او میتوانست بیماری او را هیستری تشخیص دهد. شارکو به تعداد زیادی از روان پزشکان از جمله فروید آموزش داد. فروید Sigmund Freud علت های روان زاد را منشا دیوانگی میدانست.
• ژوزف بروئر Josef Breuer هیپنوتیزم را برای درمان بیماران بکار برد و بیماران اغلب در شرایط هیپنوتیزم هیجانی میشدند و تخلیه هیجانی عمیقی را تجربه میکردند و با احساس بسیار بهتری از خلسه هیپنوتیزمی بیرون می آمدند
• بعدها فروید Sigmund Freud کشف کرد که بدون هیپنوتیزم هم میتوان آثار درمانی مشابهی را بدست آورد و او را به نظریه و شیوه درمانی معروف به روانکاوی هدایت کرد.
• در پایان قرن 18 درمانهای جدید و انسانی تری برای دیوانگان تدارک دیده شد و بهترین بیمارستانها بر نیاز به درمان اخلاقی و رعایت شان بیمار تاکید کردند.
• در پایان قرن نوزدهم با این عقیده که باید با دیوانگان مانند حیوانات رفتار کرد حمله شد
• اولین بیمارستانی که زنجیرها را از بیماران روانی برداشت سنت بونی فیس واقع در فلورانس ایتالیا بود.
4. الگوهای نابهنجاری :
o الگوی زیست پزشکی
o الگوی روان پویشی
o الگوی یادگیری شامل رویکرد رفتاری و رویکرد شناختی
• در پیروی کردن از هر الگوی ویژه، یک خطر ذاتی وجود دارد و انواع نابهنجاری آنقدر زیاد است که ما باور نداریم یک الگوی ویژه نابهنجاری بتواند تمامی اختلالهای روانی را تبیین کند.
تحقیق نابهنجاری
بهنجاری و نابهنجاری
تحقیق نابهنجاری
۴ روش وجود دارد که ما بوسیله آنها درباره نابهنجاری ها تحقیق میکنیم:
1. شرح حال بالینی :
• با کمک روان درمانگر، بیمار از رویدادهای گذشته و تاثیرات آنها بر مشکلات فعلی خود آگاه میشود و بر آنها تسلط میابد. درمانگر بر اساس سابقه بیمار درباره علت های احتمالی فرضیه هایی میسازد و بعد به او کمک میکند تا بر گذشته خود چیره شود.
• ارزیابی شرح حال بالینی ۴ مزیت دارد: روش مصنوعی نیست و شامل شخص واقعی با مشکل واقعی است. پدیده نادری بصورت مستند ارائه میدهد که احتمالا توسط شیوه های دیگر تحقیق نمیتوان آن را مورد کاوش قرار داد. منبع اصلی فرضیه ها درباره سبب شناسی و مداوای نابهنجاری است. شواهدی در جهت عدم تایید فرضیه دیگر فراهم می اورد.
• ارزیابی شرح حال بالینی ۴ نقطه ضعف دارد:
o گزینشی بودن: بیمار درباره گذشته اش تبیین خودش را دارد و اغلب رویدادهای گذشته دور را باز نگری میکند و با توجه به ذهنیتی که دارد شواهدی را بخاطر می آورد که با تبیین خودش سازگار باشد.
o فقدان قابلیت تکرار: اگر ما امکان این را داشتیم که یک مشاهده گذشته را تکرار کنیم شانس بیشتری داشتیم که علت آن را بیابیم.
o فقدان عمومیت: حتی یک شرح حال متقاعد کننده مخصوص یک فرد است.
o شواهدناکافی برای علیت: معمولا علت در شرح حالها مبهم است و این روش معمولا افراد دارای اختلال را بررسی میکند نه آنهایی را که بدون اختلال هستند و به همین خاطر معمولا نمیتواند علت را مجزا سازد.
• شرح حالهای بالینی غنی ترین منبع فرضیه ها را درباره علت و درمان نابهنجاری تامین میکند. معمولا شرح حالها چندین علت احتمالی را تولید میکنند که حتی با افزودن موارد مشابه بیشتر نمیتوان آنها را روشن کرد.
2. آزمایشگری علمی :
• درباره علت یک رویداد حدس میزنید (فرضیه میسازید). علت را حذف میکنید و میبینید که آیا رویداد باز هم اتفاق می افتد یا نه. علت را بر میگردانید و میبینید که رویداد بازهم اتفاق می افتد.
• علت آنکه آزمایشگر آن را دستکاری میکند متغیر مستقل و اثری که آزمایشگر آن را اندازه میگیرد متغیر وابسته نام دارد. زمانیکه دستکاری متغیر مستقل تغییراتی را در متغیر وابسته ایجاد میکند اثر آزمایشی بدست می آید. عوامل دیگری غیر از متغیر مستقل که ممکن است اثر آزمایشی را را تولید کنند و همراه با متغیر مستقل واقع شوند عوامل آمیخته نامیده میشوند. برای حذف این عوامل آمیخته آزمایشگران از گروه گواه استفاده میکنند. گروه گواه فقط عوامل آمیخته را تجربه میکند اما علت فرض شده را تجربه نمیکند . مثلا در یک آزمایش متوجه شدند محرومیت از رویا دیدن در خواب افسردگی درون زاد را کاهش میدهد. میدانیم وقتی ما خواب میبینیم چشمانمان در پشت پلکهای بسته مان به سرعت جابجا میشوند عضلات گردن به پایین کشیدگی خود را از دست میدهند و در مردان آلت تناسلی به حالت نعوظ در می آید. میتوانیم هربار که این علائم آشکار میشوند با بیدار کردن فرد او را از خواب دیدن محروم کنیم. در این آزمایش محرومیت از خواب دیدن متغیر مستقل بوده و افسردگی متغیر وابسته و اثر آزمایشی افسردگی کمتر میباشد و برای اینکه مشخص شود که افسردگی کمتر به دلائل دیگری نبوده، گروه گواه که مشابه همه شرایط گروه آزمایشی را دارد بدون علت محرومیت از خواب دیدن در شرایط آزمایش قرار میگیرد.
نکته 1 – متا آنالیز: در آزمایش فوق میدانیم که اگر آزمایش برای دانشجویان جوان به شدت افسرده موثر واقع میشود نمیتوان مطمئن بود که برای افراد میانسال نیز موثر است و یا اگر درمانگر کم تجربه باشد آیا باز هم همان تاثیر را دارد ؟ برای حل این مشکل از شیوه متا آنالیز استفاده میکنند و تعداد زیادی از بررسیهای پیامد درمان را در نظر میگیرند که ممکن است از نظر جزییات با هم فرق داشته باشند و میکوشد بصورت آماری آنها را در هم ادغام کند و نتیجه بگیرد که آیا درمان کارساز بوده و وسعت آن چقدر است.
نکته 2 – عوامل آمیخته: برخی از عوامل آمیخته آزمایشی عبارتند از:
o گمارش غیر تصادفی : گمارش تصادفی به معنی آن است که هر آزمودنی باید شانس برابری برای گمارده شدن در هر گروه داشته باشد و اگر این گمارش تصادفی نباشد، برداشتهای اشتباه فاجعه آمیزی رخ میدهد.
o جهت گیری آزمایشگر و آزمودنی : اگر آزمایشگر نتیجه خاصی را بخواهد میتواند بصورت ظریف و نا آگاه برای تولید این نتیجه بر آزمودنی هایش تاثیر بگذارد و در مورد آزمودنی مانند انسان میدانیم اگر کسی معتقد باشد دارویی را که ما میدانیم عملا بی فایده است به او کمک خواهد کرد ممکن است گاهی اوقات بعد از مصرف آن بهتر شود. مورفین حتی با مقدار مصرف زیاد آن فقط ۷۵ درصد از مواقع درد را تسکین میدهد. داروی بی حاصل را پلاسیبو مینامند. وقتی به گروه آزمایشی داروی اصلی و به گروه گواه پلاسیبو داده میشود در حالیکه نه آزمودنی و نه آزمایشگر هیچکدام نمیدانند که کدامیک از آنها پلاسیبو را دریافت کرده اند. آزمایش بی خبری دو سره نام دارد و اگر فقط آزمودنی نمیداند که پلاسیبو را دریافت کرده، آزمایش بی خبری یک سره نامیده میشود و اگر فقط آزمایشگر بی خبر باشد طرح بی خبری آزمایشگر نام دارد که در بررسی پیامد روان درمانی امکان پذیر است
o ویژگیهای خواسته demand characteristics: اغلب آزمودنیها دوست دارند آزمودنیهای خوبی باشند و فرضیه آزمایشگر را تایید کنند و برخی دیگر دوست دارند آزمودنی های بدی باشند. مثلا وقتی آزمایشی را میخواهند روی دانشجویان انجام دهند شایعات داخل دانشگاه و تبلیغ جلب کردن آزمودنی ها و شخصیت آزمایشگر و اظهارات صریح دستورالعمل ها و محیط آزمایشگاه ویژگی های خواسته را تشکیل میدهند.
نکته 3- استنباط آماری
برای اینکه معلوم کنیم نمونه یا مشاهدات خاصی که آنجام دادیم واقعا بیانگر جامعه است از شیوه های استنباط آماری استفاده میکنیم. فرض کنید داروی جدیدی را روی بیماری اسکیزوفرنی امتحان میکنیم و از ۱۰ نفر ۶ نفر بهبود میابند و گروه گواه که به آنها پلاسیبو داده شده است بطور متوسط از هر ۱۰ نفر ۳ نفر درمان شده اند. حال ممکن است دو گونه استنباط کنیم اول اینکه فرض کنیم که این دارو موثر نیست درحالیکه واقعا دارو موثر است که در اینجا خطا رخ داده است و دوم اینکه فرض کنیم دارو موثر بوده در حالیکه واقعا تاثیری نداشته است و در اینجا اشتباه علائم کاذب رخ داده است. این دو نوع اشتباه همواره رخ میدهد لذا انتخاب سطح اطمینان همواره تصمیمی دشوار است.
نکته 4 : آزمایشهای سودمندی را میتوان با یک آزمودنی اجرا کرد و اگر خوب ترتیب یافته باشد میتواند به هدف اثبات تجربی از طریق تکرار تحقق بخشد و شرایط گواه را در آزمودنی واحد ایجاد کرد.
• ارزیابی روش آزمایشی ۳ قوت دارد:
o بهترین روش برای مجزا کردن عناصر علی است
o در آزمایشهای گروهی نتایج را میتوان به جامعه ای که از آن نمونه گرفته شده تعمیم داد
o تکرار پذیر است
• ضعفهای آن عبارتند از :
o آزمایش معمولا مصنوعی است
o استنباط ها بصورت احتمالی صورت میگیرند نه بصورت یقین.
o اجرای برخی از آزمایش ها گاهی میتواند غیر اخلاقی یا غیر عملی باشد.
• وقتی امکان آنجام یک آزمایش از نظر عملی یا اخلاقی نباشد از روشهای همبستگی آزمایشهای طبیعت و روشهای آزمایشگاهی استفاده میکنند.
همبستگی .correlation.
• وقتی آزمایشگر متغیر مستقل را روی آزمودنیهای گروه آزمایشی بکار میبرد و گروه آزمایشی اثر را نشان دهد و گروه گواه نشان ندهد آزمایشگر پی به علیت میبرد. همبستگی مشاهده صرف بدون دستکاری است.
۱-همبستگی مثبت: وقتی یک رویداد افزایش میابد دیگری نیز افزایش میابد مثلا هرچه قد بیشتر شود وزن افزایش میابد
۲-همبستگی منفی: وقتی یک رویداد افزایش میابد دیگری کاهش میابد
۳-ناهمبسته: وقتی رویدادی تغییر میکند دیگری به شیوه منظم تغییر نمیکند. بلندی مو با رد شدن در امتحان فیزیک نا همبسته است.
• ضریب همبستگی : نیرومندی رابطه بین دو طبقه از رویدادها را میتوان بصورت ضریب همبستگی بیان کرد که نماد آن r است که بین -۱تا ۱+ متغیر میباشد و در حالت r=0 نشان دهنده این است که اصلا رابطه ای وجود ندارد. مثلا در یک رابطه همبسته نشان داده شد که هرچه افسردگی ما بیشتر باشد فعالیتهای خوشایندی که انجام میدهیم کمتر است و r برای نمره افسردگی و فعالیتهای خوشایند 0.85- است .
همبستگی و علیت
• با توجه به مثال فوق آیا میتوانیم نتیجه بگیریم که زندگی کم پاداش (با فعالیتهای خوشایند کمتر) موجب افسردگی است؟؟ پاسخ منفی است و اینجا مهمترین نقطه ضعف همبستگی در مقایسه با روش آزمایشی مشخص میشود. در واقع ۳ احتمال وجود دارد. پرداختن فقط به چند فعالیت خوشایند ممکن است موجب افسردگی شود. افسردگی به تنهایی ممکن است باعث شود افراد به فعالیتهای خوشایند کمتری بپردازند. هم افسردگی و هم فعالیت کمتر میتوانند نتیجه متغیر سوم مشاهده نشده ای باشند مثل عدم توازن شیمیایی.
• بنا بر این همبستگی همیشه ما را به کشف علیت هدایت نمیکند. حتی در یک آزمایش وقتی دانشجویان افسرده را ترغیب کردند که فعالیتهای خوشایند را افزایش دهند آنها افسرده تر شدند. پس بین افسردگی و فعالیت رابطه همبستگی منفی وجود دارد ولی رابطه علت و معلولی وجود ندارد.
همه گیر شناسی epidemiology
• از زمان پیدایش ملاکهای تشخیص عملیاتی، تلاش هماهنگی در آمریکا برای اینکه چند نوع بیماری روانی وجود دارد صورت گرفت. بطور مثال مطالعات نشان داد: یک سوم مردم آمریکا حداقل به یک اختلال اساسی در دوره ای از عمر خود دچار بوده اند. زن بودن بطور برجسته ای خطر اضطراب و افسردگی را افزایش داد و آشکارا خطر مصرف مواد را کاهش داد. فقیر بودن خطر ابتلا به تمام اختلالها را افزایش داد و زندگی در شهر خطر افسردگی و سوء مصرف مواد را افزایش داد. زنان همچنین به اختلالهای خوردن و بیماری جوع و بی اشتهایی بسیار بیشتری مبتلا هستند. وزن ۹۵ درصد رژیم گیرنده ها به حال سابق باز میگردد.
ارزیابی روش همبستگی
• این روش چند امتیاز و یک نقطه ضعف مهم دارد. همبستگی امکان مشاهده کمی و دقیق رابطه بین متغیر ها را فراهم می آورد و مانند مطالعات آزمایشگاهی مصنوعی نیستند ولی نقطه ضعف مهم آن اینست که با همبستگی علت یک پدیده خاص را نمیتوان مجزا کرد. بلکه شخص میتواند به علت نزدیکتر شود و برای تعیین مشخص تر علیت روشهای دیگری چون آزمون تجربی لازم هستند.
3. آزمایشهای طبیعت
• گاهی اوقات یک رویداد چشمگیر مانند سیل، زلزله، آتش سوزی یا فوران آتشفشان زندگی افراد را تغییر میدهد. آزمایشهای طبیعت مطالعه ای است که آزمایشگر، آثار یک رویداد طبیعی غیر عادی را مشاهده میکند. آزمایشهای طبیعت معمولا واپس نگرانه هستند. یعنی بعد از رویداد آغاز میشود. اما برخی اوقات آینده نگرانه نیز هستند. مانند مطالعه ای که روی ۲۰۷ کودک که مادر اسکیزوفرنی داشتند و ۱۰۴ کودک گواه آنجام شد که از سال 1962 تا زمان حال پیگیری شدند در این مطالعه طولی نشان داده شد که آن کودکانیکه در خطر زایمانهای آسیب زاد قرار داشتند به اسکیزوفرنی تمایل داشتند و نیز کودکانی که در معرض خطر تربیت خانوادگی ناپایدار قرار داشتند نیز به اسکیزوفرنی شدن گرایش داشتند.
ارزیابی آزمایشهای طبیعت
• سه قوت این روش عبارتند از :
o این روش رویداد واقعی را ثبت کرده و مصنوعی نیست
o عمل غیر اخلاقی توسط پژوهشگر صورت نمیگیرد
o علت اصلی را بصورت یک آزمایش طبیعت میتوان تعریف کرد.
• سه نقطه ضعف این روش عبارتند از :
o نمیتوانیم عناصر فعال را از عناصر نافعال در علت مجزا کنیم. مثلا نمیدانیم اختلال پس از حادثه به علت کدامیک از جنبه ها مانند سیل یا دیدن افراد مرده یا ناگهانی بودن فاجعه بوده است
o رویدادهای نادر طبیعت تکرار پذیر نیستند
o مانند شرح حالها این روش نیز توسط قربانی در معرض سوگیری واپس نگرانه قرار دارد.
4. الگوی آزمایشگاهی
• آخرین روش برای غلبه برعدم امکان آزمایشگری مستقیم الگوی آزمایشگاهی است که عبارتست از تولید پدیده های مشابه با اختلالهای روانی که بصورت طبیعی رخ میدهند، تحت شرایط کنترل شده که در این الگوها هم انسان و هم حیوان بکار گرفته میشوند. مثلا دانشمندان الگوی حیوانی افسردگی یک قطبی را بوجود آوردند و متوجه شدند حیواناتی که شوک غیر قابل کنترل دریافت میکنند بعد از یک مدتی که احساس درماندگی را آموختند حتی نمیتوانستند از شوک بگریزند و عملا آن را دریافت میکردند و برای آنکه ببینند آیا درماندگی آموخته شده الگوی موجه افسردگی است آن را بصورت منظم ارزیابی کردند و مشاهده کردند حیوانات ۶ نشانه اول نشانه های افسردگی را داشتند و انسانها وقتی در معرض صدای کنترل ناپذیر قرار میگرفتند ۸ نشانه اول را داشتند و نشانه نهم که فکر به خودکشی بود را نمیتوانستند در آزمایشگاه تولید کنند. که احتمالا به این علت بوده که شدت رویدادهای کنترل ناپذیر در آزمایشگاه بسیار ملایم است. این نشانه ها باعث شد تا درمانهای دارویی که درماندگی آموخته شده در حیوانات را مداوا میکنند کشف بشود و بعد از آن داروی افسردگی
در انسانها را نیز کشف کنند.
ارزیابی الگوهای آزمایشگاهی دارای سه قوت هستند:
o میتوانند علت اختلال را مجزا کنند
o دستکاری غیر اخلاقی را به حداقل میرسانند
o تکرار پذیرند
ارزیابی الگوهای آزمایشگاهی ۲ نقطه ضعف دارند:
o شبیه اختلال واقعی هستند ولی عینا همان نیستند
o چون اغلب از آزمودنی های حیوان استفاده میشود باید استنباط کنند که انسانها بطور مشابه نسبت به اختلال مورد نظر
o آسیب پذیر هستند.
ترکیب چندین روش:
• هیچ روشی به تنهایی شناخت کامل آسیب شناسی روانی را تامین نمیکند و هر روش به شناخت جنبه های گوناگون نابهنجاری می انجامد. زمانیکه تمام این روشها در جهت تایید یک نظریه با هم ترکیب شوند میتوانیم بگوییم تار و پود شناخت بافته شده است.
آشنایی ابتدایی با روانکاوی
پیشگفتار فروید بر سخنرانیهای آشنایی با روانکاوی
زیگموند فروید (۱۶-۱۹۱۵)
نمیتوانم بگویم که هر یک از شما از خواندهها یا شنیدههایتان چقدر در مورد روانکاوی دانش کسب کردهاید. اما عنوان موضوع سخنرانیام ـ «آشنایی ابتدایی با روانکاوی» ـ مرا وادار میسازد که با شما به گونهای برخورد کنم که انگار هیچ چیز در مورد روانکاوی نمیدانید و نیاز به اطلاعات ابتدایی از آن دارید.
با این حال، من میتوانم این فرض را قویاً در نظر بگیرم که شما میدانید روانکاوی شیوهای برای درمان طبی بیماران نوروتیک است. و اینجا میتوانم فوراً موردی را به شما ارائه دهم که چگونه در این حوزه یک سری چیزها به روشی متفاوت ـو در واقع، اغلب به شیوه ای متضادـ از آنچه در جای دیگر در طبابت رخ میدهند، به وقوع میپیوندد. در جای دیگر وقتی ما به بیمار روش طبیای را معرفی میکنیم که برای او تازگی دارد، معمولاً عوارض آن را کمرنگ میکنیم و به بیمار اطمینانی دلگرم کننده از موفقیت درمان میدهیم. فکر میکنم ما در این کار محق هستیم، زیر ا با انجام این کار احتمال موفقیت را افزایش میدهیم. اما وقتی ما یک بیمار نوروتیک را وارد درمان روانکاوی میکنیم، به گونه متفاوتی عمل میکنیم. ما از دشواریهای روش، مدت طولانی آن، تلاشها و فداکاریهایی که میطلبد با او صحبت میکنیم؛ و در مورد موفقیت، میگوییم که ما نمیتوانیم با اطمینان قول آن را بدهیم، و آن بستگی به کردار وی، فهم او، انطباق و پشتکارش دارد. البته، ما برای چنین رفتار ظاهراً سرسختانه، همان طور که احتمالاً شما بعداً تأیید خواهید کرد، دلایل خوبی داریم.
من با مواردی صحبتم را آغاز میکنم که با آموزش، با آموزش در روانکاوی مرتبط هستند. در آموزش پزشکی شما عادت کردهاید که چیزها را ببینید. شما یک نمونه آناتومیکال، تسریع یک واکنش شیمیایی، کوتاه شدن عضله در نتیجه تحریک عصبهایش را میبینید. بعداً، بیماران، سمپتومهای بیماریشان، نتایج فرآیند پاتولوژیکی و حتی در بسیاری موارد عامل بیماری به صورت منفرد در مقابل حواس شما به تماشا گذاشته میشوند. در بخشهای جراحی شما شاهد اقدامات فعالی هستید که برای کمک به بیمار انجام میشود و خودتان نیز ممکن است برای انجام آنها تلاش کنید. حتی در روانپزشکی شرح بیماران با حالتهای چهرهای تغییر یافتهشان، سبک گفتاری و رفتارشان، مشاهدات کافی به شما ارائه میدهد که اثر عمیقی بر شما میگذارند. بنابراین معلم طب در اصل نقش یک راهنما و مفسری را بازی میکند که در یک موزه همراه شما میباشد، در حالی که شما با اشیاء در معرض نمایش تماس مستقیم دارید و از طریق ادراکتان، از وجود حقایق جدید خودتان را متقاعد میسازید.
افسوس، در روانکاوی همه چیز متفاوت است. در درمان روانکاوی هیچ چیز به جز مبادله واژهها میان بیمار و آنالیست اتفاق نمیافتد. بیمار صحبت میکند، از تجارب گذشته خود و احساسات و شکایتهای فعلیاش حرف میزند، به آرزوها و تکانههای هیجانیاش اعتراف میکند. پزشک گوش میدهد، تلاش میکند که فرآیندهای تفکر بیمار را هدایت کند، ترغیب میکند، توجه او را به جهات معینی میاندازد، به او توضیحاتی میدهد و واکنشهای موافقت یا طردی که بدین روش در بیمار فراخوانده مشاهده میکند. بستگان ناآگاه بیمارانمان، که فقط توسط چیزهای ملموس و قابل دیدن تحت تأثیر قرار میگیرند -ترجیحاً با اعمالی از آن دست که در سینما مشاهده میشود- هرگز نمیتوانند تردید خود را از این که «فقط با حرف زدن میتواند کاری برای بیماری انجام بگیرد» بیان نکنند. البته این یک خط فکری بی ثبات و کوته نظرانه است. اینها همان افرادی هستند که مطمئناند بیماران سمپتومهایشان «صرفاً تصوری» است. واژهها ذاتاً سحرآمیزند و تا امروز عمده نیروی سحرآمیز باستانیشان را حفظ کردهاند. از طریق واژهها یک فرد میتواند دیگری را خشنود سازد و یا به یأس بکشاند، از طریق واژهها معلم دانش خود را به شاگردانش منتقل میسازد، با واژهها سخنران شنوندگانش را با خود همراه میسازد و قضاوت و تصمیماتشان را تعیین میکند. واژهها عواطف را فرا میخوانند و در کل وسیله نفوذ متقابل در میان انسانها هستند. بنابراین ما نباید استفاده از واژهها را در روان درمانی ناچیز بشماریم و اگر بتوانیم واژههایی که بین آنالیست و بیمارش میگذرد را بشنویم باید خشنود باشیم.
اما ما نمیتوانیم چنین کاری را انجام دهیم. گفتگویی که در درمان روانکاوی است هیچ شنوندهای را بر نمیتابد؛ نمیتواند در معرض گذاشته شود. البته، یک بیمار هیستری، مثل هر بیمار دیگر، میتواند در یک سخنرانی روانپزشکی به دانشجویان معرفی شود. او شرحی از شکایتها و سمپتومهایش خواهد داد، البته نه هیچ چیز دیگری. اطلاعات به دست آمده از آنالیز فقط به شرط داشتن یک وابستگی هیجانی بیمار به پزشکش از طریق او ارائه میشود؛ به محض این که او فقط یک شاهد را مشاهده کند که نسبت به او احساس بی تفاوت داشته باشد، سکوت خواهد کرد. برای این که این اطلاعات شامل خصوصیترین چیزها در زندگی روانیاش است، تمام چیزهایی که، به عنوان یک شخص مستقل از نظر اجتماعی، او بایستی از دیگران پنهان سازد، و، فراتر از آن، هر چیزی که، به عنوان یک شخصیت متجانس، او نمیخواهد برای خودش بپذیرد.
بنابراین در یک درمان روانکاوی شما نمیتوانید به عنوان یک شنونده حضور پیدا کنید. این فقط میتواند برای شما بازگو شود؛ و، به بیان بسیار دقیقتر، فقط از طریق نقل قول است که شما میتوانید از سایکوآنالیز بدانید. در نتیجه دریافت آموختههایتان به شکل دست دوم، میشود گفت، شما برای قضاوت کردن، خودتان را در شرایط بسیار نامعمولی مییابید. این قضاوت آشکارا به حد زیادی بستگی به این خواهد داشت که شما چقدر برای اطلاع دهنده خود اعتبار قائل شوید.
بیایید برای لحظهای فرض کنیم شما در یک سخنرانی در مورد تاریخ و نه روانپزشکی شرکت کردهاید، و سخنران از زندگی و اقدامات نظامی اسکندر کبیر با شما صحبت میکند. شما برای باور کردن حقیقت آنچه او گزارش میدهد چه دلایلی میتوانید داشته باشید؟ در نگاه اول شرایط بسیار نامساعدتر از روانکاوی به نظر میرسد، چون استاد تاریخ از شما نقش بیشتری در لشکرکشیهای اسکندر نداشته است. روانکاو حداقل چیزهایی را گزارش میدهد که خودش در آن نقشی داشته است. البته به موقع خود ما به چیزهایی میرسیم که آنچه را که تاریخ شناس به شما گفته تأیید میکند. او میتواند شما را به گزارشهای ارائه شده توسط نویسندگان کهن ارجاع دهد، کسانی که یا خودشان در زمان وقایع مورد بحث بودهاند، یا به هر ترتیب، نسبتاً به آن نزدیک بودهاند -او میتواند، در این مورد، شما را به سراغ کارهای دیودوروس، پلوتارک، آریان و دیگران بفرستد. او میتواند سکهها و مجسمه شاه را که تاکنون باقی مانده است به شما نشان دهد و او میتواند تصویری از موزائیک پامپئین از جنگ ایسوس در اختیار شما قرار دهد. گرچه، دقیقتر بگوییم تمام این اسناد فقط ثابت میکنند نسلهای قدیمیتر به وجود اسکندر و واقعیت اقدامات او معتقد بوده، و انتقادگری شما میتواند تازه در این نقطه آغاز شود. بنابراین شما کشف میکنید که تمام آنچه در مورد اسکندر گزارش شده قابل اعتماد نیست یا با تمام جزئیاتش نمیتواند تأیید شود؛ اما با این حال من نمیتوانم فکر کنم که شما سالن سخنرانی را با تردید در مورد واقعیت اسکندر کبیر ترک میکنید. تصمیم شما اساساً با دو فرض تعیین میشود: اول، اینکه سخنران هیچ انگیزه قابل تصوری برای متقاعد کردن شما به آنچه خودش فکر نمیکند واقعی باشد ندارد، و دوماً، تمام کتابهای تاریخی موجود وقایع را به شکل تقریباً مشابهی توصیف میکند. اگر شما به بررسی منابع قدیمی بپردازید، همان عوامل را به حساب خواهید آورد ـ یعنی انگیزههای احتمالی اطلاع دهندهها و تطابق شواهد با یکدیگر. نتیجه بررسی شما بدون شک در مورد اسکندر اطمینان بخش خواهد بود، اما وقتی اشخاصی چون موسی یا نمرود مد نظر قرار گیرند، نتیجه احتمالاً متفاوت خواهد بود. فرصتهای بعدی به خوبی روشن خواهد ساخت که شما چه تردیدهایی را در مورد اعتبار اطلاع دهنده روانکاوی خود احساس خواهید کرد.
البته شما حق پرسیدن یک سؤال دیگر را دارید. اگر هیچ تأیید عینیای از روانکاوی وجود ندارد، و احتمال اثبات آن نیست، پس چگونه کسی میتواند روانکاوی را در کل فرا بگیرد، و در مورد حقیقت ادعاهای آن خود را متقاعد سازد؟ این واقعیت است که روانکاوی به سادگی نمیتواند فرا گرفته شود و افراد زیادی وجود ندارند که آن را به طور مناسب آموخته باشند. البته با این وجود یک روش عملی وجود دارد. شخص روانکاوی را بر روی خودش، یعنی با مطالعه شخصیت خودش یاد میگیرد. این کاملاً همان چیزی نیست که خودمشاهدهگری نامیده میشود، اما میتواند، اگر لازم باشد، تحت آن عنوان فرض شود. تعداد زیادی از پدیدههای روانی عموماً آشنا و بسیار رایج وجود دارد که، پس از کمی آموزش تکنیکی، میتواند موضوع آنالیز بر روی خود باشد. در این روش شخص احساس یقین مطلوبی از واقعیت فرآیندهای توصیف شده توسط آنالیز و صحت دیدگاههای آن را کسب میکند. با این همه، برای پیشروی با این روش محدودیتهای مشخصی وجود دارد. اگر شخص با یک آنالیست ماهر روانکاوی شود، پیشرفتهای بسیار بیشتری خواهد داشت و اثرات آنالیز را بر خودش تجربه خواهد کرد، و میتواند از فرصت انتخاب تکنیک دقیق فرآیند از آنالیست خود استفاده کند. این شیوه عالی، البته، فقط برای یک شخص واحد قابل کاربرد است و هرگز نمیتواند برای یک سالن سخنرانی دانشجویان به کار رود.
روانکاوی برای دشواری دومیکه در رابطه شما با آن وجود دارد مقصر نیست؛ من باید خودتان را مسؤول بدانم، خانمها و آقایان، مسؤول از این لحاظ که شما دانشجویان پزشکی هستید. آموزشهای قبلی شما جهت خاصی به تفکرتان داده، که باعث دور شدن از روانکاوی میشود. شما آموختهاید که اساس آناتومیکی برای عملکردهای ارگانیسم و اختلالهایش بیابید، آنها را از نظر شیمیایی و فیزیکی توجیه کنید و به شکل بیولوژیک به آنها نگاه کنید. اما هیچ بخشی از توجه شما به زندگی روانی، که در آن، با این همه، پیشرفت این ارگانیسم بسیار پیچیده به حد نهاییاش میرسد، متمرکز نشده است. به همین دلیل شیوههای فکری روانشناختی برای شما بیگانه باقی مانده است. شما عادت کردهاید که آنها را با شک در نظر بگیرید، علمی بودن آنها را انکار کنید و آنها را به غیر متخصصین، شعرا، فلاسفه طبیعتگرا و عارفان بسپارید. این محدودیت بدون شک برای فعالیت پزشکی شما مضر است، چون، همان طور که در تمام روابط بشری قاعده است، بیمارانتان با ارائه نمای روانی خود به شما آغاز خواهند کرد، و میترسم به عنوان تنبیه مجبور شوید بخشی از نفوذ درمانی را که شما به دنبالش هستید به غیر پزشکان، شفادهندگان ذاتی و عارفان که بسیار آنها را خوار میشمارید بسپارید.
من از معذوریتی که برای این نقص در آموزشتان باید بپذیرم ناآگاه نیستم. هیچ علم کمکی فلسفی وجود ندارد که بتواند به اهداف پزشکی شما خدمت کند. نه فلسفه اندیشمندانه، نه روانشناسی توصیفی، نه آنچه روانشناسی تجربی نامیده میشود (که ارتباط نزدیکی به فیزیولوژی اندامهای حسی دارد)، آنگونه که در دانشگاه ها آموزش داده میشوند، در موقعیتی نیستند که به شما چیز قابل کاربردی در مورد رابطه میان بدن و ذهن بگویند یا کلید درک آشفتگی های ممکن عملکردهای روانی را فراهم سازند. درست است که روانپزشکی، به عنوان بخشی از پزشکی، اختلالات روانی را به طوری که مشاهده میشود توصیف میکند و آنها را در موجودیتهای بالینی جمع میکند؛ اما در لحظههای مساعد روانپزشکان خودشان هم در مورد این که آیا فرضیههای صرفاً توصیفی آنها سزاوار نام یک علم است تردید دارند. در مورد منشأ، مکانیزم یا روابط متقابل سمپتومهایی که این موجودیتهای بالینی مرکب از آنها هستند، هیچ اطلاعی وجود ندارد؛ هیچ تغییرات قابل مشاهدهای در ارگان آناتومیکی ذهن که مرتبط با آنها باشد وجود ندارد، یا تغییراتی هست که ربطی به آنها ندارد. این اختلالات روانی فقط وقتی تحت نفوذ درمان قرار میگیرند که بتوانند به عنوان اثرات جنبی آنچه از جهت دیگر یک بیماری ارگانیک است، شناسایی شوند.
این شکافی است که روانکاوی به دنبال پر کردن آن است. روانکاوی تلاش میکند که به روانپزشکی بنیاد روانشناختی گمشدهاش را برگرداند. روانکاوی امید دارد زمینه مشترکی که بر اساس آن همگرایی اختلال جسمی و روانی قابل فهم میشوند را کشف کند. با در نظر گرفتن این هدف، روانکاوی بایستی خودش را از هر فرضیهای که با آن بیگانه است، چه از نوع آناتومیکی، شیمیایی یا فیزیولوژیکی آزاد نگه دارد، و باید تماماً با نظریات کمکی روانشناختی خالص عمل کند؛ و من به همین دلایل، میترسم، شروع آن برای شما عجیب به نظر برسد.
من نباید شما، آموزشتان یا نگرش ذهنیتان را در مورد دشواری بعدی مسؤول بدانم. دو تا از فرضیههای روانکاوی حمله یا توهینی به تمامیت دنیا هستند و موجب تنفر آن شدهاند. یکی از این فرضیهها از یک پیشداوری عقلانی، و فرضیه دیگر از یک پیشداوری اخلاقی و زیبا شناختی تخطی میورزد. ما نباید این پیشداوریها را به چشم خواری نگاه کنیم؛ آنها چیزهای قدرتمندی هستند، رسوبات رشد بشری که مفید و واقعاً ضروری بودهاند. آنها با نیروهای هیجانی وجودشان را حفظ میکنند و کشمکش با آنها دشوار است.
اولین ادعای نامحبوب روانکاوی آشکار میکند که فرآیندهای روانی فی النفسه ناخودآگاه هستند و از تمام زندگی روانی فقط اعمال مشخص فردی و برخی بخشها خودآگاه هستند. شما میدانید برخلاف این مطلب، ما عادت داریم آنچه را روانی است با آنچه خودآگاه است یکی بدانیم. ما به خودآگاهی به عنوان ویژگی قطعی روانی مینگریم، و روانشناسی را به عنوان مطالعه محتوای خودآگاه میدانیم. در واقع برابر دانستن خودآگاه با جنبه روانی چنان به نظرمان بدیهی میرسد که هر گونه تضاد نظری در این مقوله برایمان بی معنا است. با این وجود روانکاوی نمیتواند از ایجاد چنین تضادی اجتناب کند؛ نمیتواند یکسانی خودآگاه و جنبه روانی را بپذیرد. روانکاوی آنچه را که روانی است به عنوان فرآیندهایی چون احساس، تفکر و میل، تعریف میکند و ملزم به اعتقاد به وجود تفکر ناخودآگاه و میل درک نشده که اشعاری به آن نیست میباشد. در گفتن این مسأله از آغاز، روانکاوی همدلی هر دوستی از تفکر علمی هشیار را به طرز سبکسرانهای از دست داده است، و خودش را در معرض این سوءظن قرار داده است که یک دکترین غامض خیالی است که میخواهد رمز و راز ایجاد کند و از آب گل آلود ماهی بگیرد. اما خانمها و آقایان، شما طبیعتاً تا الان نمیتوانید بفهمید که به چه حقی من باید جملهای چنین انتزاعی از نظر ماهیت مثل «آنچه روانی است خودآگاه است» را به عنوان یک پیشداوری توصیف کنم. نه میتوانید حدس بزنید که چه تحولی به انکار ناخودآگاه ـ که چنین چیزی باید وجود داشته باشد ـ انجامیده است و نه این که چه نفعی میتواند در این انکار وجود داشته باشد. این که ما جنبههای روانی را با خودآگاه منطبق کنیم یا به آن وسعت بیشتری بخشیم شاید نزاع بیهودهای بر سر واژهها به نظر آید؛ اما من میتوانم به شما اطمینان دهم که فرضیه وجود فرآیندهای روانی ناخودآگاه راهی را به یک سوگیری جدید مهم در دنیا و در علم باز میکند.
شما به هیچ وجه نمیتوانید از ارتباط نزدیک بین این قسمت اول تهور روانکاوی و قسمت دوم آن، که باید الان به شما بگویم، تصوری داشته باشید. این فرض دوم، که روانکاوی به عنوان یکی از یافتههایش در نظر میگیرد، ادعایی است که تکانههای غریزیای که میتوانند، در معنی محدود و وسیعتر کلمه، صرفاً جنسی توصیف شوند، یک نقش بسیار وسیع و هرگز تاکنون مطرح نشدهای را در ایجاد بیماریهای روانی و نوروزها دارند. این فرض همچنین مدعی است که همین تکانههای جنسی، سهمی را در والاترین ابداعات اجتماعی، هنری و فرهنگی روح بشری دارند که نبایستی این نقش کمتر از حد برآورد شود.
با توجه به تجربهام بیزاری نسبت به این نتیجه تحقیق روانکاوی مهمترین منبع مقاومتی است که در مقابل آن وجود دارد. مایلید بشنوید که ما این حقیقت را چگونه توجیه میکنیم؟ ما معتقدیم که تمدن تحت فشار الزامات زندگی به خرج ارضاء غرایز خلق شده و باور داریم که به حد زیادی مداوماً از نو خلق میشود، چون هر فرد که تازه واردی به جامعه بشری میباشد، این قربانی کردن ارضاء غریزی را به نفع تمامیت جامعه تکرار میکند. در میان نیروهای غریزی که بدین شکل استفاده میشوند، تکانههای جنسی نقش مهمی دارند؛ در این فرآیند آنها والایش میشوند ـ یعنی از اهداف جنسی خود منحرف شده و به اهداف دیگری که از نظر اجتماعی بالاترند و دیگر جنسی نیستند متمایل میشوند. اما این ترتیب ناپایدار است؛ غرایز جنسی به شکل ناقصی مهار میشوند، و، در مورد هر فردی که فرض میشود به کار تمدن سازی ملحق شده است، این خطر وجود دارد که غرایز جنسیاش ممکن است از این شیوه مصرف شدن سر باز زنند.
جامعه معتقد است که برای تمدنش هیچ تهدیدی بالاتر از این نیست که غرایز جنسی آزاد شوند و به اهداف اصلی خود بازگردند. به همین دلیل جامعه نمیخواهد این بخش متزلزل از شالودهاش را یادآور شود. جامعه علاقهای برای به رسمیت شناختن نیروی سائقهای جنسی یا اثبات اهمیت زندگی جنسی برای فرد ندارد. در مقابل، با در نظر گرفتن یک هدف تربیتی، توجه از آن حوزه کلی ایدهها را منحرف میکند. این دلیل آن است که چرا جامعه این نتیجه تحقیق روانکاوی را نمیپذیرد و بسیار ترجیح میدهد که آن را به عنوان چیزی از لحاظ زیبا شناختی نفرت انگیز و از لحاظ اخلاقی سزاوار سرزنش، یا چیزی خطرناک نشان دهد. اما اعتراضاتی از این دست در برابر آنچه ادعا میکند یک نتیجه عینی کاری علمی میباشد بی تأثیر است؛ اگر تناقضی آشکار شود بایستی به شکل معقولانهای بازگویی شود. باید توجه داشت که تمایل به غیر حقیقی در نظر گرفتن آنچه خوشایند نیست در ماهیت انسان مسألهای ذاتی است، و پس از آن یافتن دلایلی برای مخالفت آسان است. بنابراین جامعه چیزی را که غیر قابل قبول است چیزی غیر حقیقی میسازد. جامعه با استدلالهای منطقی و واقعی با حقایق روانکاوی برخورد میکند؛ البته این استدلالها از منابع هیجانی بر میخیزند و جامعه، در برابر هر تلاشی جهت مخالفت با آنها، این اعتراضات را به شکل پیشداوری حفظ میکند.
هر چند، ما میتوانیم ادعا کنیم که در تصریح این موضوع بحث انگیز ما هیچ هدف مغرضانهای در سر نداریم. ما فقط میخواهیم حقیقتی را که معتقدیم توسط تلاشهای ما به دست آمده ابراز کنیم. ما، همچنین، حق رد کردن بی قید و شرط هر مداخلهای در کار علمی را که با ملاحظات عملی صورت میگیرد قائلیم، حتی قبل از آن که ببینیم آیا ترسی که میخواهد این ملاحظات را به ما تحمیل کند منطقی است یا نه.
بنابراین، مشکلاتی از این دست وجود دارد که بر سر علاقه شما به روانکاوی قرار میگیرد. این مشکلات احتمالاً برای شروع بیش از حد کافی هستند. اما اگر شما قادر هستید بر اثراتی که آنها بر شما میگذارند، فائق آیید، ما پیش خواهیم رفت.
منبع: انجمن فرویدی