عشق، تنها پاسخِ رضایت بخش به مسالهِ وجودِ انسان است.
(اریک فروم)
در بارهِ عشق
1. عشق چیست ؟
• امروز از نظر علمی میدونیم یک احساس و هیجانی به اسم عشق وجود داره، که با بقیه احساسها مثل خوش آمدن یا دوست داشتن یا محبت و یا تمایل جنسی متفاوت است.
• ریشه عشق تمایل جنسی است و فروید به درستی میگه: عشق والایش میل جنسی است. یعنی “تمایل جنسی” وقتی به “ظریفترین” و “لطیفترین” و “انسانیترین” و “اخلاقیترین” و از نظر بسیاری، “روحانیترین” درومد، به عشق تبدیل میشه و به همین دلیل به نظر من عشق فقط رابطه میان دو انسان برابر زن و مرد است.
عشق یک شناخت، یک احساس و یک چالشی است که یک فرد نسبت به دیگری پیدا میکند؛ تا آنجایی که همه چیز مربوط به آن فرد به اندازه خودش اهمیت، ارزش و اعتبار پیدا میکند. یعنی: آزادی آن فرد به اندازه آزادی خودش، زندگی آن فرد به اندازه زندگی خودش، شادی آن فرد به اندازه شادی خودش، غم آن فرد به اندازه غم خودش، خوشبختی آن فرد به اندازه خوشبختی خودش، اهمیت پیدا میکند.
من به عشق مادری و پدری باور ندارم، وجود ندارد، برای اون احساسات باید لغت دیگری بکار برد، و ارزش و اهمیت خودشونو در جایگاه خودشون دارند، ولی با کلمه عشق مغایرند.
• عشق احساس و هیجانیه که نتیجه شناخت و اگاهی است، که من و شما رو به اینجا میرسونه که، راحتی و خوشحالیِ اون آدم، به اندازه راحتی و خوشحالیِ خودتون مهمه، اسمش میشه عشق..
لذا اگر دو نفری همدیگر رو نمیشناسن و عاشق هم میشن، اصلاً از نظر علمی عشق نیست. اینها میتونه عمق خالی بودن و تنهایی باشه که یک نفر میره وجود یک نفر دیگه رو پر میکنه.. عشق تاج عقل است:
• اریک فروم Erich Fromm میگه : مادری فرزندش رو دوست داره، که همه فرزندان دنیا رو دوست داشته باشه.
• عشق یک زمینه فلسفی و نظام باورها و اعتقادات میخواد. بخاطر همین خیلی از مردم بخاطر باورهاشون اصلاً توانایی عاشق شدن رو ندارند.
The risk of love is loss, and the price of loss is grief – But the pain of grief is only a shadow when compared with the pain of never risking love.
خطر عشق، فقدان است، و بهای فقدان، سوگ. امّا درد و غمِ سوگ، در مقابلِ دردِ بی عشقی هیچ است.
. عشق فرزند آزادی است:
• روزی که میخواین با دادن احساس گناه یا هر وسیلهای، طرفتون رو مجبور کنید که بهتون توجه کنه یا محبت کنه، شما عاشق سالمی نیستین….
• روزی که گذاشتین طرفتون در آزادی کامل، بدون هیچ اجباری به سمتتون بیاد و با شما بمونه، اونوقته که شاید بشه اسمشو عشق گذاشت…
• هر رابطه و عشق سالمی مراحلی داره که باید طی بشه…
توی این مراحل حتماً یکی دوبار ممکنه انفصال یا جدایی اتفاق بیفته… اگه طرفتون دلش خواست بره لطفاً و حتماً بدون دادن هیچ احساس گناهی و به راحتی و با احساس خوب بگذارید بره Let him or her go… اونقدر بهش گیر ندین و مجبورش نکنید تو رابطه بمونه. چون اگه این آدم بخواد با شما باشه، میره و برمیگرده. اگه برنگشت بدونید از اولشم مال شما نبوده … در عوض اگه بره و برگرده رابطهتون کلی محکمتر از قبل میشه…
ولی اگه بخواین به هر طریقی با دادن احساس گناه یا وسائل دیگه اونو مجبورش کنید تو رابطه بمونه، اونوقته که رابطه رو به سمت پرتگاهی میبرید، که میتونه وحشتناک تموم بشه…..
این جدایی و انفصال معمولا از جانب مرد اتفاق میفته و به نوعی دو نفری که به هم نزدیک شدن، حالا میخوان از هم جدا بشن که فردیت خودشون رو دوباره پیدا کنند…
پس تو رابطه حتماً اجازه این جدایی و انفصال رو بدین، بازم میگم یادتون باشه “عشق فرزند آزادی” است.
. گفتگوی موثر، قلب یک رابطه است:
• هیچ دو نفری در جهان نیستند که با هم اختلاف نداشته باشند. پس مهم این است که دو نفر در زندگی زناشویی بتوانند اختلافات را به درستی طرح کرده و به توافق دو نفری برسند و اصطلاحاً در پایان گفتگو به یک نتیجه برد-برد (دو طرف برنده) برسند. چون میدانیم هر کس که دعوای زناشویی را ببرد، کل زندگی زناشویی را باخته است. و چون در عشق و ازدواج موضوع ترکیب (و نه مخلوط ) مطرح است، یعنی نصف بدن روانی من همسرم بوده و برای همسرم نیز چنین است، لذا در اینجا موضوع مقصر و گناهکار مطرح نیست و اگر مشکلی برای نصف بدن روانی من پیش بیاید، مهم نیست کدامیک از دو نیمه آسیب دیده، بلکه اهمیت موضوع در این است که کل سیستم در رنج و سختی خواهد بود.
• برای اینکه بتوانید گفتگوی موثری داشته باشید میبایست برخی قوانین را رعایت کنید:
۱- زمان و مکان گفتگوی موثر باید به درستی انتخاب شود، مثلا اگر حال روانی من یا همسرم در شرایط آرامش و راحتی نیست و یا اگر برای گفتگوی موثر زمان کافی وجود ندارد و یا در موقعیت و محل مناسبی قرار نداریم، باید این گفتگو را به تعویق انداخت. ولی در اولین فرصت ممکن حتما میبایست صورت بگیرد. نباید گذاشت موضوعات و مسائل روی هم جمع شوند که موجبات کینه و تنفر از طرف مقابل را در ذهن فراهم آورد.
۲ -وقتی من از همسرم خشمگین و یا دلخور هستم، هر زمان که به آرامش نسبی رسیدم و همسرم هم در شرایط مساعد روانی بود، و شرایط زمانی و مکانی مناسب بود، گفتگو را به صورتی شروع کرده که در آن نه قصد حمله، نه قصد انتقام و نه قصد دفاع داشته باشم؛ بلکه حال و احساس درونی خودم را با همسرم مطرح میکنم و نیت گفتگوی خودم این است که از همسرم خواهش میکنم کمکم کند. اگر جایی من و یا او مرتکب سو برداشت یا اشتباهی شده ایم مشخص شود.
۳- برای گفتگوی موثر شما باید در اصل و اساس با هم توافق نظر داشته و ملاک و معیار و میزان برای سنجش درست و غلط بودن موضوعات برای هر دوی شما یکسان باشه. امروز میدونیم قرار است علم و واقعیت و اخلاق برای هر دوی شما اصل و اساس باشه و مثلا اگر روزی علم گفت آب در صد درجه به جوش میاد، دیگه کسی نمیتونه بگه من به این موضوع علمی باور ندارم و یا بگه من به علم کاری ندارم.
۴- یادمون باشه حمله، سرزنش، تحقیر، تمسخر، توهین، عصبانیت به هیچ عنوان و ابدا در گفتگوی موثر جایگاهی نداره و حتما کلیه اصول اخلاقی در این گفتگو باید رعایت بشه، یعنی ما عادلانه و صادقانه و آزادانه و در غالب گفتگویی دوستانه و صمیمانه و مهربانانه با رعایت حرمت و حیثیت هر دو طرف گفتگو رو شروع و به پایان میبریم. همدیگه رو قضاوت اخلاقی و شخصیتی نادرست نمیکنیم و رفتار رو به هویت او نسبت نمی دهیم.
۵- توی گفتگوی موثر آدمها قبل از تصمیم گیری، مشورت میکنن، نظر میخوان، گفتگو میکنن، اجازه میدن طرف مقابل از خودش و رفتار و نیت و افکارش حرف بزنه، بعد با کمک دیگری تصمیمی برای هر دو شون میگیرن. ولی در گفتگوی غیر موثر یک طرف به دلائل آگاه و ناآگاه اول تصمیمش رو میگیره. بعد به دنبال دلیل میگرده. که البته میتونه اغلب بهانه باشه، بعد شروع به حمله و اتهام میکنه، بعد بدون مشورت و نظرخواهی تصمیمش رو اعلام و عملی میکنه، که یا به خودخواهیش برمیگرده که یک مکانیسم خودفریبی است.
۶- در ضمن باید دانست ما برای گفتگو به ابزار آگاهی و عقل و منطق احتیاج داریم. آگاهی برای اینکه بتونیم حالات و احساسات خودمون رو تشخیص بدیم و از هم تفکیک کنیم و روشهای مدیریت خشم رو بدونیم و از علل و عوامل مسائل و مشکلات با خبر باشیم. “عقل” برای اینکه درصد اهمیت موضوعات رو به درستی درک کنیم و روابط پنهان رو کشف کرده و بتونیم بجای توجه و تمرکز روی نشانه های مشکلات به علل و عوامل و علیت مسائل بپردازیم و مسائل رو ریشه یابی کنیم و “منطق” برای اینکه مسیر گفتگو رو بصورت مرحله به مرحله با استدلال جلو ببریم.
۷- هدف گفتگوی موثر درک واقعیت و کشف حقیقت است. نه اثبات خود. نه برنده کردن خود. نه لجبازی. نه منفعت خود. و نه مصلحت خود.
برگرفته از دکتر هلاکویی
مفهوم و ریشه های عشق
عشـق چیست؟
دکترنیما قربانی – دانشیار دانشگاه تهران
عشق از مفاهیم بدیهی و غایی تجربه انسانی است که جان می دهد و جان می گیرد.
انسانها برای عشق می کشند و می میرند.
نظریه های روانشناسی مستقیم و غیرمستقیم این تجربه انسانی را توصیف و تبیین کرده اند، اما این مفهوم هیچگاه به شکل مستقیم تعریف نشده است. در این مقلاه مفهوم عشق از سه منظر در تجربه انسانی تعریف شده است:
نخست، عشق بنیادی ترین نیاز روانی است که کامیابی از آن اسیدهای آمینه ساختمان روانی را می سازد. در فرایند کامیابی و ناکامی عشق، دو هیجان بنیادی همبسته مهر و قهر از آن متولد میشود.
در منظر دوم عشق یک هیجان همبسته با خشم است که احساس گناه و همدلی سنتز این دو هیجان بنیادی آمیخته است.
سوم، عشق یک خصیصه انسانی است که حرکت و تکامل در پیوستار از خودشیفتگی به شفقت را منعکس میکند. انسانها به شکلی پایدار و با رفتارهایی عادت وار، از تمرکزگرایی خود برای مهر دیدن آغاز میکنند و در فرایند ناکامی بهینه و آسیب زا در این گذار، به سوی تمرکز زدایی از خود و پرورش ظرفیت مهرورزی تا پایان عمر ادامه میدهند.
شکی نیست که عشق و مهر از مهمترین تجربه ها و مسائل زندگی انسانی است. عشق از معدود ارزشهای غایی است که انسانها به خاطر آن میمیرند و میکشند. عشق با زندگی انسان گره خورده است. از دشواری های بررسی این مفهوم کاربرد گستردهی آن است: از جوانی که بر صورت معشوقش به خاطر اینکه از او در خواستگاری جواب رد شنیده و اسید پاشیده است تا حافظ و مولوی که همه خود را عاشق می نامیدند. شاید بسیاری از فلاسفه معتقد باشند که این فقط یک اشتراک لفظی است و مثل کلمه “شیر” است که هم شیر آشامیدنی را شیر میگوییم، هم شیر درنده جنگل را و هم آن وسیله ای که از آن آب بیرون میآید. اما باز این سؤلا مطرح است که چرا بین این مفاهیم اشتراک لفظی وجود دارد؟ این موضوع در زبان فارسی قابل بررسی است که چرا به سه چیز که ارتباطی باهم ندارند شیر میگوییم. بین این سه واژه ارتباط منطقی وجود ندارد و از این رو اشتراک لفظی است، اما ارتباط روانشناختی و زبانشناختی باهم دارند. اگر توجه کرده باشید: شیر آشامیدنی را شیر میگوییم چون ماده ای مغذی و قوت بخش است و اگر از آن بخوریم مثل شیر، قوی میشویم. به شیئی که از آن آب میآید شیر میگوییم زیرا زمانی که تازه آب آشامیدنی لوله کشی شده بود، شیرهای آب دسته هایی بزرگ داشتند که از دور شبیه سر شیر بودند. بنابراین با اینکه به نظر شیر آب، شیر خوراکی، و شیر درنده هیچ ارتباطی با هم ندارند اما به لحاظ زبانشناختی دلایلی هست که در زبان فارسی لفظ شیر به هر سه اینها اطلاق میشود. عشق هم بی شباهت به این مثلا نیست.
اگر آن بیمار روانی را که درواقع دچار جنون عشق شده و همچنین حافظ و مولوی، همه را عاشق می نامیم، حتماً شباهت و قرابتی بین آنها وجود دارد. قصد دارم به نوعی درباره این موضوع صحبت کنم که سبب اشتراک لفظی این واژه چیست. شاید بتوان ادعا کرد که تجربه آن جوان اسیدپاش و تجربه حافظ و مولوی از یک جنس و از یک طیف است و بی وجه نیست که در هر دو تجربه واژه عشق را به کار میبریم.
نکته دیگر اینکه وقتی به ادبیات عرفانی خودمان نگاه میکنیم تأکید بسیاری بر تعریف ناپذیر بودن عشق میبینیم: عرفا تأکید کرده اند که این تجربه بسیار بزرگ و غنی، و فراتر از حد تعریف است. بیش از صدسلا پیش که روانشناسان دغدغه تبدیل روانشناسی به علم را داشتند، به خصوص از اواسط قرن بیستم که ساینتیسیسم و علم پرستی- در سایه پیشرفت چشمگیر علوم پایه- با رشد قابل ملاحظه ای روبرو شد، بسیاری از دانشمندان تأکید داشتند که دانش را از ارزش جدا کنند. علم با مباحث ارزشی بیگانه است و بر حقایق عینی متمرکز میشود و از آنجا که عشق مفهومی ارزشی و غایت تجربه های انسانی است، روانشناسان از نظریه پردازی درباره عشق و دیگر مفاهیم ارزشی از این دست اِبا داشتند. به سبب همه دلایل مذکور، در ادبیات پژوهشی روانشناسی کمتر مطالبی درباره عشق وجود دارد، مگر در سالهای اخیر که بعضی روانشناسان در این مورد به نظریه پردازی و پژوهش پرداختند.
نظریه پردازی روانشناختی در باب عشق خط پایانی است بر فرضیه تعریف پذیر نبودن عشق. تعریف نکردن عشق، آدمی را که در تمام عمر با عشق در وجوه مختلف آن سروکار دارد، دست خالی و سردرگم باقی میگذارد. لازم است تصریح کنم که بسیاری از تجربه های انسانی قابل تعریف نیستند و همانطور که نمیتوان شیرینی، تندی، خشم یا غم را تعریف کرد، ادعای تعریف ناپذیر بودن عشق، بی وجه نیست. اما اینهمه به این معنا نیست که روانشناسان نباید درباره عشق و تجربه هایی از این دست نظریه پردازی کنند.
برای اینکه بفهمیم عشق چیست اول نگاهی به معنا و ماهیت آن می اندازیم و سپس به تاریخ نظریه پردازی پنهان و آشکار در خصوص عشق در روانشناسی بیندازیم.
عشق به مثابه یک نیاز
با تولد روانکاوی، فروید از مفهوم لیبیدو برای آن دسته گرایش ها و تمایلات جنسی استفاده کرد که به شکلی خام و کودکانه از ابتدای تولد فعالند و در بزرگسالی به تمایلات جنسی بزرگسال بدل میشوند. تا سالها در دنیای روانکاوی عشق همان لیبیدو بود و لیبیدو، همان تمایل جنسی یا گرایشی که ارگانیسم های زنده به صورت فطری برای جفتگیری و تولید مثل دارند. بعد از فروید، از صاحبنظران برجسته این حوزه ها باید به جان بالبی اشاره کرد که مفهوم دلبستگی برترین دستاورد فکری اوست.
غالب نظریه پردازان روانکاوی با این سؤال مواجه شدند: “چرا کودک مادرش را دوست دارد؟”برای فروید، پاسخ این بود: مادر کودک را تغذیه میکند، از کودک مراقبت میکند، نیازهایش را رفع میکند و غیرو. رابطه کودک-مادر از کارکرد ارضاکنندگی مادر منشعب میشود و عشق کودک به مادر ناشی از این است که مادر ابزاری برای ارضای لیبیدو و نیازهای “ایگو ” است. اما خط پژوهشی دیگری که بیش از هر چیز، متکی بر مطالعات عینی و روش شناسی علمی بود نیز به دنبال پاسخ به پرسش مطرح شده، دست به آزمون جالبی زد. هری هارلو ضمن مشاهدات دنباله داری توانست نشان دهد که رابطه بچه میمون با مادرش صرفاً برمبنای تغذیه و رفع نیازهای جسمی نیست. او در مشاهدات متعدد بچه میمون ها را در جوار عروسک هایی که جانشین مادر بودند قرار داد. یکی از عروسک ها که به وسیله شیشه شیر متصل به آن وظیفه تغذیه نوزاد را انجام میداد بدنی سیمی و فلزی داشت، و بدن عروسک دیگر که به منبع شیر متصل نبود و تغذیه نمیکرد با پارچه پوشانده شده بود. علیرغم اینکه بچه میمون برای تغذیه از مادر فلزی استفاده میکرد اما مادر پارچه ای را ترجیح میداد. کنترل متغیرهای مختلف (تغییر مزه شیر و شیرین تر کردن آن و…) نیز درنتیجه تأثیری نداشت: بچه میمون مادر پارچه ای را که آسایش تماسی مورد نیاز او را تأمین میکرد، بر مادر سیمی که صرفاً تغذیه میکرد و آسایش تماسی ای به همراه نداشت. ترجیح میداد. فقدان تماس با مادر در بچه میمون هایی که به هنگام تولد از مادر جدا شده و صرفاً تغذیه شده بودند با آسیب های جدی همراه بود: این میمون ها منزوی بودند، از برقراری ارتباط با دیگر میمون ها ناتوان بودند، نمی توانستند در بزرگسالی از بچه های خود مراقبت کنند و نسبت به دیگر میمون ها بسیار پرخاشگر بودند.
بالبی نیز با مشاهدات بسیاری که از بررسی نوجوانان بزهکار و مراکز نگهداری کودک به عمل آورد، به نتایج مشابهی در مورد رابطه کودک و مادر دست یافت که منجر به ارائه مفهوم دلبستگی –چسبندگی- شد. این فرایند بین نوزاد انسان و نوزاد دیگر پستانداران یکسان است و در بین دیگر حیوانات کمتر تکامل یافته به شکل نقشپذیری دیده میشود. چسبندگی از نیازهای فطری کودک است. نوزاد انسان به صورت فطری برنامه ریزی شده تا به همنوع خود -مادر یا مراقب جانشین او- بچسبد. مطالعات بعدی نشان داد که فرایند چسبندگی میتواند اشکال متفاوت داشته باشد: اینکه کودک احساس کند مادر همیشه هست و به هنگام نیاز میتواند به او بچسبد یا اینکه مادر در دسترس نیست، میتواند استراتژی های –سبک های- دلبستگی متفاوتی را سبب شود. اگر مادر دچار اختلالات روانی یا اهمال کار باشد آنوقت است که دلبستگی یا چسبندگی کودک به مادر بدل به نوعی دلبستگی ناایمن میشود. کودک در این صورت بازهم به مادر میچسبد، اما این بار چسبندگی توأم با امنیت و آرامش نیست. بذر اختلالات روانی از همین زمان کاشته میشود. از دید بالبی این چسبندگی نیازی بنیادین است و کارکرد این نیاز، همان چسبندگی است. به عبارتی چسبندگی نیازی درونی با انگیزه ای ذاتی است و علتی خارج از خود ندارد.
مری آینزورث و همکارانش در آزمایش ”موقعیت عجیب“ به بررسی سبک های مختلف دلبستگی پرداختند. این آزمایش از هفت مرحله سه دقیقه ای تشکیل میشود و مینیاتوری از جدایی زوج کودک-مادر، واکنش کودک به این فقدان و سپس بازگشت او به دامان مادر و واکنش کودک به این بازگشت است. طی این هفت مرحله مادر، کودک را در اتاقی ناآشنا تنها میگذارد و دوباره نزد او بازمی گردد. واکنش کودک به این سناریو سه سبک متفاوت دلبستگی را نشان میدهد: در وضعیت ایمن وقتی مادر کودک را ترک میکند، کودک احساس ناایمنی میکند، مادر بازمیگردد و ناایمنی فروکش میکند و کودک میتواند از مادرش در این فضای توأم با ناایمنی استفاده کند و آرام شود. زمانی که رابطه مادر و کودک نیاز به چسبندگی و دلبستگی را ارضا نمیکند، کودک دو استراتژی برای مواجهه با این موقعیت ناایمن نشان میدهد: کودکِ اجتناب گر از مادر اجتناب میکند، رویش را برمیگرداند و وقتی در آغوش مادر است، افسرده یا غمگین به نظر میرسد. سبک دیگر دلبستگی دو سوگرا است که در آن کودک هم میخواهد به مادر بچسبد و هم خشمش را بر مادر تخلیه میکند، یعنی از رابطه ای که با مادر دارد راضی نیست. نوع دیگر دلبستگی، دلبستگی آشفته است که به عنوان آسیب زاترین و مختل ترین سبک دلبستگی شناخته شده است؛ حالتی که کودک حتی نمیتواند گرایش اجتنابی و دو سوگرا نشان دهد: خشکش میزند، نه به سمت مادر میرود و نه از او اجتناب میکند و گاهی بی حرکت روی زمین میافتد. این سبک دلبستگی بستری برای اختلالات وخیم شخصیتی در بزرگسالی فراهم میکند.
در اولین قدم و بر اساس مطالعات در خصوص دلبستگی باید گفت وقتی صحبت از عشق میکنیم، درواقع از یک نیاز بنیادین صحبت میکنیم. عشق ورزی (انتخاب یک موضوع که معمولا اولین آن مادراست) نیازی گریز ناپذیر است و اگر ارضا نشود به مرگ می انجامد. تحقیقات اشپیتز نشان داد کودکانی که با محرومیت از مادر (فوت مادر در ابتدای تولد، طرد شدن کودک از جانب مادر، نبود مراقب دائم و…) مواجه بودند تقریباً بعد از 9 ماه میمردند. با استفاده از این یافته هاست که اشپیتز نتیجه میگیرد: کودک بدون مادر وجود ندارد. به زبان دیگر اگر نیاز به دلبستگی کودک در فضای رابطه ای ایمن با مادر ارضا نشود، کودک نمیتواند به حیاتش ادامه دهد. اینجاست که میگوییم عشق از نیازهای اساسی و غیرقابل اغماض است. کودک از مراقبش عشق میخواهد و اگر این نیاز تأمین نشود درصورتیکه کودک زنده بماند، بروز اختلالات و آسیبهای روانی گریز ناپذیر خواهد بود. به همین دلیل بعضی از محققین معتقدند بیماری روانی چیزی جز بیماری عشق نیست و ناکام ماندن این نیاز در سنین پایین منجر به انواع اختلالات روانی میشود. حال که شواهد متعددی در خصوص نیاز به دلبستگی و بنیادین بودن آن را بررسی کردیم، باید دید این نیاز بنیادین چگونه در طول زندگی متحول میشود. مشخصات رابطه ای که نیاز به عشق را ارضاء میکند.
قبل از اینکه درباره فرایند تحول صحبت کنیم، باید به چند سؤال پاسخ دهیم: مشخصات رابطه ای که دلبستگی ایمن را چه در نوزاد و چه در فرد بزرگسال حاصل میکند چیست؟ چه شکلی از رابطه میتواند نیاز به عشق ورزی را برآورده کند؟ اولین نکته صمیمیت است. صمیمیت یعنی اینکه مادر بتواند در رابطه با کودک، به احساسات خود و کودکش نزدیک شود و آنها را طرد یا انکار نکند. گاهی مادر تحمل گریه یا خشم کودک را ندارد و به هر شکلی (آگاهانه و ناآگاهانه) تجربه عصبانیت یا تجربه غمگین شدن کودک را سد میکند. این امر مانع رابطه صمیمی مادر و کودک است. مادری که در ابراز احساساتش به کودک خود مشکل دارد، یکی از مهمترین مؤلفه های رابطه متقابل را نادیده میگیرد. نکته دیگر صراحت یا شفافیت است. اینکه چقدر رابطه صمیمی من با فرزندم شفاف است؟ چقدر میتوانم موضع و احساس خود را به شکلی واضح و شفاف به طرف مقابل منتقل کنم؟ هر چه شفافیت بیشتر باشد، به لحاظ روانشناختی فرد بیشتر از این رابطه منتفع میشود. مؤلفه دیگر حفظ حریم رابطه و آزادی دادن است. خیلی از اوقات ممکن است والد از واکنش کودک عصبانی شود ولی در آن وضعیت به خود اجازه ندهد که به کودک فحاشی کند یا او را مورد ضرب و شتم قرار دهد. به عبارتی والد به خود اجازه هر کاری نمیدهد. حرمت نگهداشتن در رابطه یعنی: چقدر نسبت به وضعیت جسمی، روانی و رشد این کودک یا آن فرد دغدغه دارم؟ چقدر به طرف مقابل آزادی میدهم تا آنطور که میخواهد در رابطه رفتار کند؟
مؤلفه دیگر رابطه تماس فیزیکی است که الزاماً ماهیت جنسی ندارد. مثل در آغوش کشیده شدن کودک توسط مادر و… . در چنین رابطه ای نیاز فرد به عشق، یا به زبان بالبی به چسبندگی و دلبستگی ارضا میشود و فرد از عشق پر میشود.
درنهایت، مراقبت آخرین مؤلفه رابطه عاشقانه است. توجه به نیازهای فرد مقابل و تلاش در جهت ارضای آنها و حمایت از آسیب در شرایط تهدیدآمیز از مشخصه های رابطه ایمن و عاشقانه ای است که وجود فرد را لبریز از عشق میکند.
جمع تمام این مؤلفه ها (صمیمیت، شفافیت، حرمت و آزادی، تماس جسمانی، و مراقبت) در یک رابطه نادر است. باید پذیرفت که عشق عمده ترین نیاز انسان است، اما معمولا این نیاز به قدر کافی ارضا نمیشود و عجیب نیست که بخش عمده ای از تلاش های افراد در طول زندگی معطوف به بدست آوردن عشق میشود. در بسیاری از موارد افراد به دلیل فقدان تجربه رابطه ای رضایت بخش، از تعاملی رضایت بخش در روابط بعدی خود ناتوان اند، موضوعی که بیش از هر جا در رابطه زوجین ناسازگار به چشم میآید. از اینجاست که فهم چگونگی پرورش ظرفیت عشق ورزی اهمیت می یابد و شاید ازاین روست که عرفای ما تا این حد از عشق صحبت کرده اند. هرچند از طرفی سنایی میگوید: “عشق آمدنی بود نه آموختنی” و از طرف دیگر ملک الشعرای بهار میگوید: “فرزند مرا عشق بیاموز و دگر هیچ”. عشق اصلی ترین نیاز انسانی و سازندهی اصلی سازمان روانی و قوام دهنده آن است.
فرهنگ ما پر از تمثیلات و نکته هایی در باب ماهیت دفعی عشق و اشراق ناگهانی آن است. در زندگی مواقعی هست که در معرض فضاها یا تجربه هایی خاص قرار میگیریم و در یک لحظه مملو از عشق میشویم. ولی غالباً اینقدر خوشبخت نیستیم که فرد یا موقعیتی در زندگی ما قرار بگیرد و اینهمه عشق داشته باشد و بتواند ما را پر کند.
اولین قدم برای اینکه بتوانیم عشق را در خود پرورش دهیم و این نیاز را در خود و اطرافیانمان ارضا کنیم، این است که بدانیم چگونه عشق از ابتدای حیات ما پرورش می یابد. برای این امر باید هیجانات همراه با عشق را نیز مورد مداقه بیشتر قرار داد.
عشق به مثابه یک هیجان
از ابتدای تولد عشق و خشم پابپای هم حضور دارند. وقتی مادر در برآوردن نیازهای کودک ناتوان باشد، کودک اعتراض میکند. چون عاشق مادر است و پرخاشگری او منبعث از همین عشق ناکام مانده است. این امر میتواند به الگویی از عشق ناسالم در بزرگسالی بینجامد. از مشکلاتی که در عشق ناسالم وجود دارد دسترس ناپذیری است. مثلا فرد، کسی را برای ازدواج انتخاب میکند که دست نیافتنی است یا محبتی از طرف فرد مقابل به او نمیرسد.
فردی که از سلامت نسبی روانی برخوردار است موضوعی قابل دسترس را برای عشق ورزی انتخاب میکند. معمولا افرادی که برای عشق ورزی گزینه هایی دست نیافتنی برمیگزینند، همانهایی هستند که درگذشته از مراقبانشان عشقی اصیل دریافت نکرده اند. گویی یاد گرفته اند “موضوع عشق ورزی من موضوعی است که مرا از عشق و محبت سیراب نمیکند” و ناخودآگاه به دنبال افرادی میگردند که درنهایت آن محبت را که میخواهند، به آنها نمیدهند.
از اینجاست که عشق با خشونت و غیظ همراه است. تجربه “ساحت جنسی” (به معنای عام آن و از دید روانپویشی) حاصل برآورده شدن نیاز به عشق ورزی است، تجربه ای که به زعم قدما حاصل جنبش قوهی شهویه است. از دید روانکاوی تمام خواسته ها برآمده از دو هیجان بنیادی است که با نیاز به عشق ورزی همبسته اند: هنگامیکه به شدت میخواهید به موضوع عشقتان بچسبید و عشق را به مثابه یک هیجان تجربه کنید (مثل نوزادی که میخواهد به مادرش بچسبد)، و به دلایلی این چسبندگی محقق نشود، قوه غضبیه (پرخاشگری) بیدار میشود. خشم و عشق پهلو به پهلوی یکدیگر در ما وجود دارند. این دو رانه (قوه شهویه و غضبیه) در هم تنیده اند و بسیاری از محققین معتقدند که در آغاز زندگی و تحول، این دو در حقیقت یکی هستند و از هم متمایز نشده اند. این دو همایند یکدیگرند. اگر نیاز به عشق ورزی از ابتدای نوزادی برآورده نشده باشد و این دو قوه کماکان ممزوج باشند، تمایلات جنسی و خشونت در بزرگسالی هم مخلوط باقی میمانند. در اینجاست که آسیب های شدید روانی-جسمی و آزارگری و آزارخواهی جنسی، به شکلی مهارناپذیر و یا مهارپذیر به عنوان اختلال وخیم مشاهده میشوند.
متجاوزین جنسی بیمارانی هستند که در مراحل ابتدایی تحول روانی با آسیب های جدی مواجه شده اند و جنسیت و مسائل جنسی نزد این دسته از بیماران با خشونت مخلوط شده است. درنتیجه خشونت این افراد در بستری جنسی بروز میکند. آزارگری و آزارخواهی دو روی یک سکه اند و غالباً همزمان باهم وجود دارند. اختلاط این دو گرایش و مهارناپذیری شان نشان از آن عشق ارضا نشده به عنوان یک نیاز دارد. همانطور که سلول های عصبی و پوستی در دوره جنینی از یک دسته سلول منشعب میشوند، جنسیت و خشونت نیز از یک جا ریشه میگیرند. اگر نیاز به محبت، دلبستگی، و عشق در کودک برآورده شود، این دو مقوله هیجانی در سیر تحول از هم جدا و متمایز میشوند. در این وضعیت، دیگر تمایلات جنسی به هنگام خشم، و برعکس، برانگیخته نمی شود و این دو کارکردی متمایز می یابند. تمایلات جنسی خمیرمایه ظرفیت عشق ورزی اند و خشونت، خمیرمایه قدرت و قاطعیت. در اینجاست که قوه غضبیه به خشم سالم و قوه شهویه به مهر و شفقت ارتقا مییابد.
این گمان رایج است که خشم هیجان ناپسندی است و همواره بد است. اما اگر افراد نتوانند عصبانی شوند زندگی انسانی مختل میشود. خشم مفید است، به شرط آنکه مورداستفاده سازنده قرار گیرد و این به فرایند تمایز و رشد خشونت درونی از آغاز کودکی وابسته است. هم جهت با تحول و دگردیسی پرخاشگری، قوه شهویه نیز تبدیل به مهروزی میشود. یعنی تمایلاتی که از دید روانکاوی ماهیت جنسی کودکانه داشت بدل به مهرورزی، همدلی، درک خود، خود را به جای دیگران گذاشتن و درنهایت شفقت میشود. این دو کارکرد حیاتی در اثر ارضای نیاز به عشق ورزی در فرایند دلبستگی شکل میگیرند و رشد میکنند. در کنار خشم، غیظ نیز هیجان همبسته دیگری با خشم و عشق است. در خشم عادی و سازنده Anger که در سایه ناکامی به وجود میآید، فرد با حد و حدود گذاشتن برای دیگران از خود محافظت میکند. در غیظ Rage هدف نه ایجاد حد و حدود، بلکه نابودی عامل آسیب و انتقام است.
غیظ ناشی از ناکام ماندن نیاز به عشق ورزی، ماهیتی خودشیفته دارد. دو هیجان وابسته به نیاز به عشق انعکاسی از خودشیفتگی فطری و گریزناپذیر انسان هستند. انسان به صورت فطری گرایش دارد که محبت ببیند و اگر محبت نبیند با خشم و خشونت طرف مقابل را وادار به محبت میکند و وقتی محبت ببیند، در مقابل محبت نیز می ورزد. اما اگر ناکامی در عشق به محرومیت از عشق بینجامد، آنگاه خشم به غیظ بدل میشود و هدف نابودی منبع عشقی است که به منبع آسیب بدل شده است. این فرایند اصالتاً ماهیتی خودشیفته دارد. برای همین اگر بخواهیم به فرایند تحول عشق ورزی توجه کنیم، باید ببینیم این خودشیفتگی از ابتدای تولد تا بزرگسالی چگونه رشد میکند.
عشق به مثابه یک خصیصه شخصیتی
خودشیفتگی و نیاز به عشق ورزی داستان نارسیسوس از اسطوره های یونان باستان است: معادل دقیق کلمه “نارسیسوس” یا همان نرگس، گلی است که در کنار مرداب رشد میکند و گویی عکس خود را در مرداب میبیند. نارسیسوس پسری خوش سیما بود که تصادفاً خود را در آب دید و عاشق خودش شد، در آب پرید تا در آغوش خود فرو رود و طبعاً غرق شد! پیام اسطوره واضح است: اگر در پی ارضای تمایلات خودخواهانه خود باشید هلاک خواهید شد.
با توجه به این توضیحات بدیهی است که خودشیفتگی طبیعی و گریزناپذیر و محصول مکش ناشی از نیاز به مهر و عشق است. فرد در صورتی ظرفیت عشق ورزی می یابد که این خودشیفتگی بدوی ارضا شده باشد. در ذهن کودک، پدر و مادر به وجود آمده اند تا به او مهر بورزند و خدمت کنند. به تعبیر کوهات ولادین نخستین موضوع خود کودک اند:گویی نوزاد محور خلقت است. همه چیز برای او آمده و این دو موجود (والدین) هم برای خدمت به او به وجود آمده اند. همه ما به نوعی این واقعیت را پذیرفته ایم که خودشیفتگی اگر متناسب با سن نباشد، صفت ناپسندی است. از کودک سه ساله توقع نداریم که خودخواه نباشد. کودک به شکلی کاملا خودخواهانه احساس میکند پدر و مادر هم ابزار رفع نیازهای او هستند و هم این قدرت را دارند که تمام مشکلات و نیازهای او را حل کنند. کودک این توهم را دارد که والدینش حلال همه مشکلاتند، فکر میکند محور خانواده است و پدر و مادر تماماً در خدمت او هستند. پدر و مادر نیز طوری رفتار میکنند که انگار برای خدمت به کودک آفریده شده اند و از اینجاست که خودشیفتگی بدوی رشد میکند و ارضا میشود. در این فضای خودشیفته توهم خودبزرگ بینی و آرمانی سازی والدین در کودک رشد میکند، و در این فضا توقعات و نیازهای نارسیستیک متجلی میشوند. هرچه کودک بزرگتر میشود والدین بیشتر خواسته های خودشیفته او را ناکام میگذارند. پدر و مادر سالم به شکلی متعادل و معقول این تمایلات را سد میکنند. در این حالت در کودک خشم و غیظ تولید میشود و پدر و مادر با همدلی در برابر این هیجانات واکنش نشان میدهند و آنها را مدیریت میکنند و در این فرایند، ظرفیت تحمل، شناخت، و مدیریت این هیجانات در کودک رشد میکند. اما اگر والدین از سلامت روان کافی برخوردار نباشند و خود به اندازه کافی عشق نگرفته باشند، ممکن است برخورد خشنی با نیازهای نارسیستیک کودک داشته باشند. در این فضا فراموش نکنید مادری که ابداً خودخواهی کودک را ناکام نکند نیز آینده فرزندش را به مخاطره میاندازد زیرا ظرفیت قهر و عشق هر دو در کودک باید رشد کند.
بیایید گفتگوی مادر سالم با کودک خودشیفته را بررسی کنیم: کودکی را تصور کنید که با پرخاشگری میگوید: “من این غذا را نمی خواهم! این غذا را دوست ندارم! “مادر سالم میگوید: “عزیزم، من خسته بودم و وقت نکردم، بعضی بچه ها همین غذایی که تو میخوری را هم ندارند، همیشه خدا را به خاطر نعمت هایی که به تو داده شکر کن”. کودک میگوید: “نمیخواهم” و قاشقش را پرت میکند. مادر میگوید: “این چه حرکتیه! برو قاشقت را بردار و غذات را بخور… دیگر بزرگ شدی…”. در این مکالمه مادر کودک را ترغیب میکند که غذایش را بخورد. باز اگر کودک ادامه داد، مادر میگوید: “آدم که اینقدر برای غذا بدخلقی نمی کنه! حالا این غذا را بخور، برای شام غذایی را که دوست داری درست میکنم”. مادر پیوسته با کودک مذاکره میکند تا کودک بتواند غیظش را مدیریت کند و از خودخواهی و خودشیفتگی فطری خود بکاهد. با کم کردن ارضای نیازهای خودشیفته به شکلی منظم، نارسیسیزم کودک را با ناکامی بهینه مواجه کرده ایم. متعاقباً در سیر تحول کودک، رفتارهای ارضا کنندگی والدین نیز به همین شکل بهینه میشود.
به تعبیر وینیکات، مادر به قدر کافی خوب برای تحول کودک، از مادر کاملا خوب بهتر است زیرا مادر به قدر کافی خوب کودک را ناکام میکند. این ناکامی به منزله ناکام شدن خواسته های خودمحورانه و میل به “محور دنیا بودن” کودک است و بین غیظ و مهر او نسبتی متعادل ایجاد میکند. اما ناکامی شدید، غیظ شدیدی برمی انگیزد که کودک توان تحمل و مدیریت آن را ندارد و زمینه ساز آسیب های روانشناختی بعدی برای او خواهد بود. مهرورزی در قبال ارضای متناسب نیازها، کودک را به تدریج با این واقعیت مواجه میکند که مرکز خلقت نیست و امکان ارضای دائمی نیازهای نارسیستیکش نیز وجود ندارد. کودک به واسطه این فرایند می آموزد که نیازهایش را کنترل و ارضا نشدن را تحمل کند. گویی مادر به این شکل وجه گزنده و مسموم عواطفی چون خشم، غیظ، و گناه کودک را به ذهن خود جذب میکند، سم زدایی میکند و احساسات کودک را به او باز می گرداند. در این فرایند ترس کودک از این عواطف زدوده، و قدرت شناخت و تحمل و مدیریت این احساسات در او فزونی مییابد.
برای توضیح بیشتر این مثال را در نظر بگیرید: اگر با افرادی که از اختلالات شدید روانی رنج میبرند مواجه شده باشید انفجارهای خشم را در آنها دیده اید. واکنش اطرافیان معمولا سرزنش است: “دیدی چه کار کردی؟ پدرت از دست تو سکته کرد و مرد! مادرت دق مرگ شد! و…” این واکنش پیش از آنکه خشم را بیشتر کند، احساس گناه و در نتیجه عذاب وجدان شدیدی ایجاد میکند و در عمل فرد را از غیظ و خشمی که تجربه میکند می ترساند. گویی فرد با خود می گوید: “غیظی که درون من وجود دارد پدرم را کشت! من از این غیظی که در درونم است دچار وحشت میشوم، ببینید چه میکند!” و اینطور می آموزد که این غیظ بسیار احساس خطرناکی است. از این پس فرد تمام تلاشش را میکند تا دیگر از کوره در نرود: “من عوض شدم! از فردا بدل به آدمی متواضع و سربزیر می شوم! هر اتفاقی بیفتد من سکوت میکنم و چیزی نمیگویم، چیزی نمیگویم، چیزی نمیگویم…”، تا دوباره آن اتفاقی که نباید بیفتد میافتد و انفجار غیظ رخ میدهد!
این جملات را از افرادی که دچار اختلالات روانی هستند زیاد میشنویم. میخواهد تغییر کنند ولی متأسفانه تغییری ایجاد نمیشود.”دیگر چیزی نمیگویم!” یعنی از تجربه غیظ میگریزم و خشمم را سرکوب و یا از آن اجتناب میکنم. سرکوب و اجتناب از این غیظ باعث تکرار دوباره آن اتفاق میشود. تصور نکنید کودک دو ساله از بزرگسال بیست و چند ساله غیظ کمتری دارد. برعکس، کودک غیظ بیشتری تجربه میکند و صرفاً به لحاظ فیزیکی قدرت ابراز آن را ندارد، وگرنه اگر میتوانست دست به هر کاری میزند. خشونت و غیظ کودک میتواند بسیار بدوی و شدید باشد و احساس گناه نیز بدوی و ناپخته؛ احساس گناهی که بیشتر از ترس تغذیه میکند تا عشق و همدلی، چراکه عشق ورزی در او آنچنان رشد نکرده است.
کودک خشمگینی را فرض کنید که در آغوش مادر است، خصمانه به مادر نگاه میکند و با دست ضعیف و ناتوانش به صورت مادر سیلی میزند. مادر متوجه غیظ و خصومت نهفته در کودک میشود. مادر سالم اعتراض میکند اما در چهره اش شوخ طبعی وجود دارد. مادر میداند که کودک، کودک است. پس با خوشحالی او را در آغوش میگیرد و نوازش میکند و میگوید: “بیا با هم دوست باشیم!”. حال مادر دوباره خوب است و دوباره با کودک بازی میکند. در واقع مادر به کودک می گوید: “خشم تو آسیبی به من نرساند، خشم چیز خطرناکی نیست و من از آن نمیترسم، تو هم از خشم خود نترس و یاد بگیر آن را بشناسی، مدیریت کنی، و از آن در زندگی استفاده سازنده کنی”. اگر کودک از این غیظ نترسد میتواند به آن نزدیک شود و مدیریت آن را بیاموزد.
بیون اصطلاح متابولیسم احساسات را به این معنا به کار میبرد. مادر میتواند خشم را پردازش کند، در درونش به عمل بیاورد و در نهایت آن را مدیریت کند. چنین کودکی به هنگام تجربه خشم در بزرگسالی دست به هر کاری نمیزند و میتواند خشم خود را لمس و مدیریت کند. از اینجاست که می گوییم مادر از احساسات “سم زدایی” میکند و این از مهمترین، زیباترین، و مفیدترین دستاوردهای رابطه کودک با مادر در مقام اولین مراقب است. مادر سم هیجانات را میگیرد و آنها را دوباره به کودک بازمیگرداند. سم هیجانات چیزی نیست جز اضطراب و دفاع، جز ترس از هیجان و ناتوانی تحمل آن. کودک میفهمد که هیجانات منفی نه تنها بد نیستند که از ابزارهای مفید زندگی اند. چه خوب است وقتی فرزندانمان عصبانی میشوند بگوییم: “چقدر خوشحالم که عصبانی شدی، چقدر خوب عصبانی میشوی! وقتی عصبانی میشوی چقدر حرفت را با شفافیت میزنی! من از این موضوع لذت بردم!”.
خشم نوعی انرژی است و اگر بیدار شود بروز رفتارهایی با سطح انرژی بالاتر (بلندتر صحبت کردن، تحرک بیشتر و…) در آن غیرطبیعی نیست. کسی که عصبانی میشود باید صدایش را بالا ببرد، اما طبیعی نیست که مثلا فحاشی یا زدوخورد کند، زیرا خشم علامت رابطه مندی “من” با دیگری است. خشم بیدار میشود تا کاری کنم که به دیگری بفهمانم چرا از او خشمگینم، تا او بفهمد کدام رفتارش را نمی پسندم و دوباره آن رفتار را تکرار نکند. چون من دوستش دارم و نمیخواهم ارتباطم با او از بین برود از دست او خشمگین میشوم. اگر از این انرژی برای فحاشی و زدوخورد استفاده کنیم، دیگری متوجه نمیشود چرا از او عصبانی هستیم و بُعد ارتباطی هیجانی که تجربه میکنیم ناکام میماند. عصبانیت باید منجر به کلامی بلند، قاطع، شفاف و محکم شود تا دیگری بفهمد چرا عصبانی هستیم. کودکی که اینطور عصبانی شدن را آموخته در موقعیت های دیگر نیز همینطور عصبانی میشود. گاهی اوقات میبینیم که مثلا همکلاسی کودک در مدرسه، عینک او را شکسته است. بعد به عنوان والد میپرسیم: “تو چه کار کردی؟” کودک میگوید: “گریه کردم” و ما میگوییم: ” فردا عینکش را میشکنی! دوست ندارم پسر بی دست و پایی داشته باشم!”. یعنی کودک را به تخلیه خشونت ترغیب میکنیم. یا میگوییم: “اشکالی ندارد! چیزی نشده، خودم فردا میآیم و مسئله را حل میکنم”. در اینجا نیز کودک استفاده سازنده از خشم را نمی آموزد. بهتر است بگوییم: “چرا اعتراض نکردی؟! چرا پیش ناظم مدرسه نرفتی؟! فردا این کار را میکنی و بعد از این که با ناظم صحبت کردی، نتیجه را به من میگویی. اگر نتیجه نگرفتی خودم میآیم و با مدیرتان صحبت میکنم”. همه این مداخلات از غیظ کودک سم زدایی میکنند.
در اینجا مادر کار دیگری نیز میکند که اصطلاحاً به آن ذهنی سازی میگوییم. مادر به محض مشاهده تجربه های هیجانی کودک بر آن تجربه هیجانی برچسب میزند. مثلا میگوید: “تو ناراحتی؟ “یا” از دستش عصبانی شدی؟”. مادر با این کار تلویحاً ذهن کودک را برای خود او معنا میکند. ذهنی سازی به کودک کمک میکند تا خود، نیازها، احساسات، افکار، و رفتارهایش را بشناسد. مادر اولین کسی است که در ارتباط با کودک، برای او چنین نقشی ایفا میکند. این سازوکار در فضایی از صمیمیت، شفافیت، درک احساسی و فکری، حرمت نگهداشتن، مراقبت مثبت و منفی، آزادی، و تماس و نزدیکی فیزیکی رخ میدهد.
پس دو فرایند، خودشیفتگی ذاتی کودک را کم میکنند: اولی سم زدایی از هیجانات منفی است و دیگری ذهنی سازی. مادر ذهن فرزندش را میسازد. اگر کودک از مغز سالم برخوردار باشد (دچار آسیب های تحلیل برنده مغز یا اختلالاتی مثل اتیسم، آسپرگر و… نباشد) و مادر نیز از سلامت نسبی روانی برخوردار باشد، این فرایند تحولی به صورت طبیعی رخ میدهد.
درمجموع، عشق به عنوان یک تجربه قابل تعریف و توصیف است. عشق مهمترین تجربه انسانی است زیرا هم با زندگی روزمره ما عجین است و هم ارزشی غایی است. اما طیف کاربرد این واژه در زندگی روزمره بسیار گسترده است، از بیمار روانی اسیدپاش تا عرفای تراز اول فرهنگمان، همه را عاشق مینامیم. نسبتی بین این دو هست: هر دو درگیر یک نیازند و آن نیاز به عشق است. انسان موجودی عاشق است. دوست دارد دوست داشته شود و وقتی از عشق پر شد، دوست دارد که دوست هم بدارد. اتفاق جالب این است که با عشق دادن و عشق گرفتن، عشق افزونتر میشود! الگوی تحول این پدیده به نارسیسیزم فطری ما بازمیگردد. انسان فطرتاً از روزی که به دنیا میآید عشق خوار است. روح انسانی عشق می خواهد و تجارب انسانها در طول تاریخ نشان میدهد که ذهن ما عشق میخورد و در این صورت رشد میکند. در مسیر این تحول دو واقعه رخ میدهد: اول اینکه مادر نمیتواند همیشه در خدمت کودک باشد و نیازهای او را ارضا کند. مادر کاملا خوب وجود ندارد و مادر الزاماً کودک را ناکام میکند و کودک ناکام با محدودیتهای واقعیت روبرو و دستخوش تجربه خشم و غیظ میشود. مادر از این غیظ سم زدایی میکند و آن را با واقعیت مواجه میکند، گویی به کودک می آموزد: برای اینکه عشق پایدار بگیری باید بتوانی نبود عشق را تحمل کنی. به این شکل فرایند خودشیفتگی دائماً دگردیسی می یابد و فرد از این طریق به انسانی سالم بدل میگردد که در بزرگسالی ظرفیت عشق ورزی دارد و می تواند در رابطه عاشقانه به طور نسبی عشق ردوبدل کند تا این رابطه به شکلی سالم و طبیعی ادامه یابد. اما فرایند رشد عشق به اینجا ختم نمیشود.
میتوان قاطعانه و با اطمینان گفت هیچ موجود انسانی در اثر محبت دیدن ضایع نمیشود و محبت زیاد به ناتوانی و توقعات کاذب نمی انجامد (به عبارتی بچه در اثر محبت لوس نمیشود). هرچه به فرزندتان عشق بیشتری بدهید، ساختمان روان کودک محکمتر و سالمتر شکل میگیرد. باید بدانیم که عشق ورزیدن به معنای ارضای تمام نیازها و لوس کردن کودک نیست بلکه برعکس، برآورده کردن نیازهای کاذب، ضد عشق و کشنده استقلال و فردیت کودک است. همانطور که تا اینجا دیدیم هیچوقت هیچکس از عشق زیادی که میگیرد آسیب نمیبیند. پدر و مادری که فرزندشان را لوس میکنند، درواقع آزادی کودک را محدود میکنند. در ظاهر به کودک محبت میکنند اما با این کار کودک را کنترل کرده و عملا آزادی او را محدود میسازند. در چنین فضایی عشقی به کودک داده نمیشود.
یک مثال ساده موضوع را روشن میکند: کودک 9 ساله ای را فرض کنید که نمی خواهد به مدرسه برود. آیا مادری که میگوید: “اشکالی ندارد، لازم نیست به مدرسه بروی!”. کودکش را دوست دارد؟! اگر به کودک عشق اصیل و واقعی داشته باشید وقتی نمیخواهد به مدرسه برود کمکش میکنید تا به مدرسه برود. اگر واقعاً عاشق فرزندتان نباشید درنتیجه هر خواسته ای را بی حساب و کتاب ارضا میکنید و به جای عشق ورزی به کودک، فرایند رشد اجتماعی، تفرد و کنترل خود را در او مختل میکنید. کودکان به نظم نیاز دارند. ناکامی بهینه با شروع زندگی آغاز میشود. از ابتدای تولد و از لحظه ای که مادر برای شیردهی به کودک آماده میشود، کودک باید به تعویق افتادن ارضای نیازهایش را برای چند ثانیه تا چند دقیقه تحمل کند. این ناکامی بهینه و طبیعی است. مادر توانایی بی حد و حصر برای ارضای آنی تمام نیازهای کودک را ندارد. مادر تمام تلاشش را میکند و با این همه مادری کاملا خوب نمیشود، او “به قدر کافی خوب” است و همین “به قدر کافی خوب” بودن عامل ناکامی بهینه است. ناکامی بهینه به معنی زجر دادن کودک نیست. مادر کاری را که باید انجام دهد، انجام میدهد اما از آنجا که توانش محدود است، ناکامی و عدم ارضای همه نیازها گریزناپذیر است. نباید نگران ناکامی بهینه بود. والدین معمولا در سنین بالاتر (6 ،7 سالگی به بعد) به سبب مشکلات شخصی خود، ناکامی بهینه کودک را متوقف میکنند و درنتیجه رشد کودک نیز مختل میشود. گاهی اوقات آزاد گذاشتن و ارضای تمام خواسته ها نوعی بی توجهی است. مثلا کودک را آزاد میگذارید ولی در واقع کودک را رها و نسبت به او کوتاهی کرده اید. برای تصمیم گیری در چنین موقعیت هایی هیچ کلیشه و فرمول مشخصی وجود ندارد. اگر واقع بینی در والدین رشد کرده باشد فرایند ارتباط والد و کودک، رفتار مراقبت و آزاد گذاشتن را مدیریت میکند. مادری که از واکنش های هیجانی فرزندش مستأصل میشود نمونه رایجی است: کودک ناراحت میشود و گریه میکند، مادر از دیدن گریه کودک به شدت میترسد و کودک را تحت حمایت خود قرار میدهد و گریه کردن او را متوقف میکند. هدف مادر در این تعامل نه کمک به کودک، که کم کردن از ترس و اضطراب خود در مواجهه با گریه کودک است. در چنین تعاملی مادر به سبب ظرفیت هیجانی محدود خود فرصت پردازش هیجان مذکور (درد، غم، خشم و…) را از کودک سلب میکند. گویی نمیگذارد کودک تجربه احساسی کاملی از این لحظه داشته باشد. شاید بهتر باشد برای تصمیم گیری در این موارد به تجربه و عقل سلیم اعتماد کرد و فضا را برای ارائه بازخورد باز گذاشت تا بتوان مشکلات احتمالی رابطه را برطرف کرد. افرادی که در کودکی از شرایط تسهیل کننده پردازش کامل عواطف برخوردار بودند، در بزرگسالی نیز ظرفیت بیشتری برای مواجه شدن با مسائل و مشکلات زندگی دارند.
کودک دیر یا زود ناکام میشود، در او غیظ ایجاد میشود، با مهر و مراقبت والدین مواجه میشود و ظرفیت مهرورزی پیدا میکند. مادر در این فرایند هیجانات را سم زدایی میکند و به آنها برچسب میزند و اینگونه به کودک کمک میکند تا هیجانات خود را مدیریت کند. مسئله اینجاست که کودک از کسانی غیظ به دل دارد که به شدت به آنها دلبستگی دارد. زیرا والدین منبع تغذیه نیاز روانی کودک به عشق هستند. تعارض بین غیظ و مهر به موضوعی واحد دیالکتیک غیظ و مهر را میسازد، فرایندی که حاصل آن احساس گناه است. احساس گناه یعنی پشیمانی از آن نیت احساس، یا رفتاری که من نسبت به کسی داشتم که دوستش دارم. برخی از محققین معتقدند احساس گناه دردناکترین و سخت ترین احساسی است که آدمی میتواند تجربه کند. تجارب رابطه با مادر به قدر کافی خوب باعث متناسب و متعادل شدن احساس غیظ و به تبع آن احساس گناه میشوند.
در مقابل، واکنش های خشونت آمیز و ناپخته والدین به هیجانات کودک عامل تشدید احساس غیظ و گناه کودک است. روان کودک ظرفیت پردازش و تجربه احساس گناه بیش از حد را ندارد. اگر غیظی که کودک تجربه میکند بیش از حد شدید نباشد، احساس گناه ایجادشده نیز شدید نخواهد بود و کودک توان تحمل و تجربه آن را خواهد داشت. در این صورت احساس گناه مفیدی تولید میشود که به کودک توان همدلی میدهد. گویی کودک چنین می اندیشد: “من با غیظی که نسبت به مادرم داشتم به او آسیب نرساندم چون مادرم را دوست دارم! باید او و شرایطش را درک کنم” و از اینجاست که احساس گناه بدل به همدلی میشود و کودک میآموزد محدودیت های طرف مقابل (مادر، پدر و در آینده همسر، همکار و…) را درک کند. ظرفیت همدلی از مشخصه های پختگی افراد و عامل رشد دلسوزی و شفقت است. فرد مشفق، انسانی مهربان، پخته، واقع بین و آگاه است که توان مهروزی به خود، خانواده و دیگران را داراست. طبعاً این مهرورزی و فداکاری مترتب درجاتی است.
روانشناسان تکاملی در سبب شناسی زیست شناختی فداکاری معتقدند شفقت مکانیسمی تکاملی دارد: فرزندان ما حامل ژن های ما هستند و رفتار مشفقانه نسبت به فرزندان تضمین میکند که ژنهای ما به نسل بعدی منتقل شود. از اینجاست که به طور معمول رفتار مشفقانه نسبت به غریبه ها کمتر است و هرچه نسب خونی کمتر و دورتر میشود تمایل ما برای رفتار مشفقانه کمتر. البته به تجربه شاهد رفتار فداکارانه افراد نسبت به اشخاصی غریبه بوده ایم و فداکاری صرفاً مبنای زیست شناختی و تکاملی ندارد. به هر حال در سطح فردی و درون شخصی، تجربه احساس گناه و شکل گیری ظرفیت همدلی و شفقت متعاقب آن، پی در پی و در تعامل با یکدیگر حاصل میشوند.
کودک با نیاز به عشق و دلبستگی به دنیا می آید. محیطی که توان ارضای این نیاز را (به سبب فقدان والدین، مشکلات روانی و آسیبهای دلبستگی والدین) ندارد، کودک را با ناکامی آسیب زا مواجه میکند. این آسیب با واکنش شدید درونی غیظ شدیدی همراه میشود. در اینجا میتوان شاهد درهم ریختگی غیظ و نیاز به دلبستگی بود که طیف وسیعی از رفتارهای پرخاشگرانه (جرائم جنسی و…) را در برمیگیرد. هر چه غیظ بیشتر باشد، احساس گناه حاصل از آن نیز به نسبت بیشتر میشود. به عبارتی هر چه غیظ نسبت به انگاره دلبستگی بیشتر باشد احساس گناه دردناکتر میگردد زیرا ضربات (خیالی و واقعی) وارده به رابطه و چهره دلبستگی بیشتر است. آسیب های روانی بیشتر با احساس گناه بیشتر همراه است. از طرفی آسیب های روانی بیشتر به معنای فقدان آن اعمال مراقبتی (سم زدایی، ذهنی سازی، شکل گیری دلبستگی ایمن و…) است که خود سبب شکل گیری ظرفیت پردازش احساس گناه است. اینجاست که درمانگر متخصص با تناقضی غیرقابل اجتناب روبروست: همایند احساس گناه شدید فرد، ظرفیت روانی پایین برای تجربه این احساس است. آسیب به دلبستگی غیظ شدیدی ایجاد میکند که راه علاج و حل و فصل آنها، تجربه احساس گناه ناشی از آن غیظ است؛ تجربه ای که ظرفیت تحمل آن به سبب خود این آسیب ها، در ابتدای امر برای بیمار وجود ندارد. فراموش نکنیم که احساس گناه سالم متمایز از قضاوت، وسواس فکری و سرزنش خود است. احساس گناه سالم، واقع بینانه و مسبب آزادی و رهایی فرداست. فرد با احساس گناه سالم توان پردازش و حل و فصل احساسات عمیق خود را باز می یابد و از اینجاست که میتواند از مشکلات قبلی خود گذر کند. تجربه کامل احساس گناه چرخه معیوب رفتارهای مرضی را مختل میکند و سبب میشود تا احساس گناه، منجر به سرزنش خود و گرایش های خودآزارانه و خودتنبیهی نشود.
در این شرایط روان درمانی تنها گزینه موجود است. فقدان مداخلات درمانی در چنین شرایطی زمینه ساز شکل گیری عشق ناسالم است. عشق ناسالم عامل انتخاب اهداف عاشقانه غیرقابل دسترس، انتخاب های غیر واقع بینانه، رفتارهای افراطی، سلطه جویی، میل به کنترل دیگری، و تسلیم و انفعال است. در چنین روابطی شناخت افراد از یکدیگر مخدوش و تحریف شده است. در این شرایط وظیفه درمانگر پیش از هر چیز ارتقاء ظرفیت تجربه احساسات دردناک، ولی شفابخشی است که فرد در دل خود دارد. تجربه این احساسات دردناک چرخه عشق ناسالم را متوقف میکند. این تغییر فرایندی دشوار است و لاجرم نیاز به همکاری سخت و جدی مراجع و درمانگر دارد و باید با توجه به ظرفیت مراجع، و قدم به قدم انجام شود.
در جمع، عشق چیست؟
عشق بنیادی ترین نیاز روانی انسانی است. سازمان روان انسان با عشق رشد میکند. این نیاز در فرایند دلبستگی به مادر در آغاز زندگی، آغاز به کامروایی میکند، و تا مرگ در دلبستگی به همسر، فرزند، بستگان، دوستان، و آدم ها ادامه مییابد. در فرایند کامروایی این نیاز، ظرفیت عشق ورزی به دیگری رشد میکند. ناکامی در ارضاء این بنیادی ترین نیاز انسان گریزناپذیر است و اینجاست که نیاز به عشق، در اثر ارضاء و ناکامی به ظهور دو هیجان بنیادی عشق و خشم می انجامد. در معنای دوم عشق یک هیجان است که آن روی سکه آن خشم است و در فرایند کامیابی و ناکامی نیاز به عشق متجلی میشود. در منظر سوم، عشق یک خصیصه شخصیتی انسانی است که از طیف خودشیفتگی آغاز و به ظرفیت عشق ورزی می انجامد. از مکش آغاز میشود و به دَهش میرسد. از میل به مهر دیدن آغاز و با میل به مهرورزی دوام می یابد. آدمها در سراسر زندگی در این طیف در حال حرکت اند و افتان و خیزان به مکش و دَهش عشق مشغول.
عشقِ سالم
عشق سالم
و تفاوتش با عشق ناسالم، بیمارگونه و سمی
نقطه مقابل عشق سالم چیزی است به نام عشق سمی. اگر عشق سمی و بیمارگونه را بفهمیم، آنوقت راحتتر می توانیم عشق واقعی و سالم را ببینیم.
عشق سالم، عشق بی قید و شرط است، بدون انتظار است.
عاشق، معشوقش را قضاوت نمیکند،
به آزادیش احترام میگذارد،
و او را با تمام نواقصش میپذیرد.
رابطه سالم بین دو نفر، نیازمند عشق سالم در هر دو نفر و تعهد و وفاداريست.
1. در عشق سالم، پیشرفت خود فرد در اولویت اول است.
در عشق سمی، حفظ رابطه در اولویت اول است. فرد وسواس به حفظ رابطه دارد.
2. در عشق سالم، فرد هم خود رشد میکند و هم به طرفش اجازه رشد میدهد.
در عشق سمی، امنیت و نیاز، لازمه عشق است. فرد از تنهایی و ناامنی میترسد.
3. در عشق سالم، دو طرف علاقه و دوستان مخصوص خود را دارند. روابط معنی دار دیگری هم دارند.
در عشق سمی، دو طرف در همه فعالیتهای هم شرکت میکنند. زندگی اجتماعی محدودی دارند و غافل از دوستان قدیمی اند.
4. در عشق سالم، دو طرف یکدیگر را تشویق به رشد و حفظ ارزش های شخصی خود میکنند.
در عشق سمی، اشتغال ذهنی فرد، رفتار طرف دیگر اوست. ترس از تغییر و رشد طرف دیگر دارد.
5. در عشق سالم، دو طرف بهم اعتماد درستی دارند.
در عشق سمی، حسادت، انحصارطلبی، و ترس از رقابت؛ عرضه میشود.
6. در عشق سالم، مصالحه، مذاکره و با هم کنار آمدن در حل مشکلات مایه پیشرفت است.
در عشق سمی، کنترل، سرزنش، و فریبکاریِ منفعلانهِ خاموش یا تهاجمی در کار است.
7. در عشق سالم، دو طرف از فردیت یکدیگر استقبال میکنند.
در عشق سمی، هر طرف تلاش میکند تا دیگری را به صفات دلخواه خود تغییر دهد.
8. در عشق سالم، رابطه با پذیرش همه جوانب واقعیات در دو طرف همراه است.
در عشق سمی، رابطه با توهم و خیال بافی، و اجتناب از واقعیات ناخوشایند همراه است.
9. در عشق سالم، هر طرف مراقب خود است؛ حالت عاطفی یکی وابسته به خلق و خوی دیگری نیست.
در عشق سمی، هر طرف انتظار دارد که شریکش درمانگر و نجات دهنده او باشد.
10. در عشق سالم، جدایی هم با دوست داشتن همراه است. در حالی که او را رها میکند، به فکر سلامتیش است.
در عشق سمی، ذوب و ادغام وجود دارد. دو طرف نسبت به مشکلات و احساسات یکدیگر وسواس دارند.
11. در عشق سالم، رابطه جنسی، انتخاب آزادانه دو طرف، و ناشی از محبت و توجه به یکدیگر است.
در عشق سمی، رابطه جنسی همراه با فشار روانی، احساس ناامنی، ترس، و نیاز به ارضاء فوری است.
12. در عشق سالم، دو طرف توانایی خوش بودن در تنهایی را هم دارند.
در عشق سمی، لزوم چسبندگی مانع تحمل تنها ماندن است.
13. در عشق سالم، چرخه آسایش و رضایت دیده میشود.
در عشق سمی، چرخه درد و ناامیدی و استیصال دیده میشود.
قرار نیست که عشق دردناک باشد. در همه روابط درد وجود دارد. اما اگر دردناکی در اکثر اوقات وجود داشته باشد، رابطه عشقی بیمار است.
نتیجه نهایی عشق و رابطه بیمارگونه آسیب و صدمات اجتناب ناپذیر است.
باید واضح اذعان داشت که هیچ مشکلی در تمایل به ایجاد یک رابطه طبیعی و سالم در افراد وجود ندارد. ولی رابطه نباید هدف باشد، بلکه رابطه وسیله و فرصتی است برای رشد و عملکرد بهتر.
پایان یک رابطه، شکست و یا مجازات و مکافات نیست، درس است. درس آسیب شناسی و تداوم زندگی.
عشقِ كلاسيك
اقسام كلاسيك عشق
اقسام كلاسيك عشق:
عشق شهوانی
عـشق بـه زیبایی.-فاقد منطق.-عشق فیزیكی كه بواسطه جذابیت و كشش های جسمانی و یا ابراز آن بطور فیزیكی نمایان میگردد. عشق در نگاه اول. -با شدت آغاز شده و بسرعت فروكش میكند
عـشق تـفننی
ایـن عشـق بـیـشتـر مـتعلق به دوران نوجوانی میباشد. عشق های رمانتیك زودگذر. -تفنن ابراز ظاهری عشق میباشد. كـثرت گرا نسبت به شریك عشقی. به اصطلاح فرد را تا لب چشمه برده و تشنه بازمی گرداند. رابطه دراز مدت بعید بنظر میرسد.
عشق دوستانـه
وابسته به احترام و نگرانی نسبت به منافع متقابل – در این عشق همنشینی و همدمی بیشتر نمایان میباشد – صمیمانه و متعهد- رابطه دراز مدت است – پایدار و بادوام – فقدان شهوت.
عشق منطقی
این مختص افرادی است كه نگران این موضوع میباشند كه آیا فرد مقابلشان در آینده پدر یا مادر خوبی برای فرزندانشان خواهند شد؟ عشقی كه مبتنی بر منافع و دورنمای مشترك می باشـد. پـایـبند بـه اصـول مـنـطـق و خردگرا میباشد. همبستگی برای اهداف و منافع مشترك.
عشق شيدايى
انحصارطلبى – وابستگى – حسادت – شیفتگی شدید به معشوق – اغلبا فاقد عزت نفس – عدم رضایت از رابطه – مانند وسوسه میماند و میتـواند بـه احساسات مبالغه آمیز و افراطی منجر گردد – عشق دردسر ساز – عشق وسواس گونه.
عشق حیرانی
اصطلاح حیرانی برای اشاره به پذیرش بی قید و شرط و دوست داشتن یک فرد اطلاق شدهاست. این نوع از عشق بر اساس تصمیم و نه احساسات شکل میگیرد. وابسته به احترام و نگرانی نسبت به منافع مـتقابل. در این عشق همنشینی و همدمی بیشتر نمایان می باشـد. صـمـیـمـانـه و متعهد. رابطه دراز مدت است. پایدار و بادوام. فقدان شهوت. – عشق فداکارانه و از خودگذشته – عشق نوعدوستانه (تمایل انجام دادن کاری برای دیگران بدون چشمداشت) – عشق گرانقدر
عشق برادرانه
عشقی که مبتنی بر پیوند مشترک میباشد – عشقی که بر پایه وحدت و همکاری بوده و هدف آن دستیابی به منافع مشترک میباشد.
عشقِ تمام عيار - استرنبرگ
نظریه عشق استرنبرگ
عشق تمام عيار از سه عنصرتشكيل ميشود:
• صميميت و نزديكى، ارتباط و چسبندگى، گفتن رازهاى شخصى،
• اشتياق و شورمندى، ماجراهاى عشقى و جذابيت هاى جنسى،
• تعهد و پيمان و مسوليت، عشق نامیدن احساس خود.
ولى اگر از سه مورد فقط يكى يا دو تا داريد، چندين حالت ممكن است صورت گيرد، كه در شكل آمده است.
• دوست داشتن خالى، فقط براى دوستى ساده خوب است.
• عشق شيداگونه و جنون آميز، جذابيت خالى، بي تعهدى.
• عشق تهى، معمولاً پايان يك رابطه طولانى خراب شده،
• عشق احساسى و رمانتيك، در شروع يك رابطه معمول است، تعهد درازمدتيد مدت در آن نيست،
• عشق ترحم آميز، ميتواند به دوستى طولانى بيانجامد. بهترين دوست شما.
• عشق احمقانه، احساس و سكس هست ولى فقط همين، راز دار هم نيستيم. عشق داخل فيلمها.
• عشق تمام عيار، عشق واقعى، حاوى هر سه عنصر تعهد، اشتياق و صميميت.
نظریه عشق استرنبرگ : انواع عشق از دیدگاه علمی
Sternberg, R. J. (1986). A triangular theory of love. Psychological review, 93(2), 119
عشق مفهومی انتزاعی است و بدون شک تعریف آن با استفاده از واژهها یکی از دشوارترین کارهاست. این درحالی است که حتی در باب ماهیت عشق هیچ نظریه مشترک و عموماً پذیرفته شدهای وجود ندارد. همیشه در زمینه عشق ابهام و سردرگمیهایی وجود داشته است. ازجمله عمدهترین نظریههای عشق توسط رابرت جی استرنبرگ ارائه شده است. در سال ۱۹۸۷ استرنبرگ نظریهای ارائه داد که در آن عشق را به شکل یک مثلث تصور کرد. او میگوید که عشق مرکب از سه بخش است: صمیمیت، شور و شوق و تعهد.
مؤلفه اول عشق: صمیمیت
هرچند این اصطلاح به تنهایی چندین معنی دارد، استرنبرگ آن را به عنوان احساساتی که نشانه نزدیک بودن است، در نظر گرفت. بنابراین صمیمیت جوهره عشق را تشکیل میدهد. استرنبرگ در تحقیقاتش به این نتیجه رسید که صمیمیت شامل ۱۰ عنصرمختلف در رابطه با شخص مورد علاقه است:
میل به رفاه شخص مورد علاقه
تجربه خوشحالی با او
داشتن توجه زیاد به وی
قادر به اتکا به شخص مورد علاقه بودن در هنگام نیازمندی
داشتن درک متقابل
درمیان گذاشتن مسائل شخصی
دریافت حمایت عاطفی
ارائه حمایت عاطفی
برقراری رابطه صمیمانه با فرد مورد علاقه
و ارج نهادن به وی
بنابراین صمیمیت عبارت است از احساس محبت و اظهار آن، علاقه، مراقبت، مسئولیت، همدلی و غمخواری نسبت به فردی که شخص او را دوست دارد. صمیمیت جنبه هیجانی و عاطفی دارد و نوعی احساس گرمی، محبت، نزدیکی، مرتبط بودن و در قیدوبند طرف مقابل بودن در فرد ایجاد میکند.
مؤلفه دوم عشق: شور و شوق (اشتیاق)
دومین مؤلفه شامل شور و اشتیاق که مبتنی بر انگیزشهای جسمانی و اشتغالات ذهنی مثبت نسبت به معشوق است. این بعد جنبه انگیزشی دارد.
مؤلفه سوم عشق: تعهد
این مؤلفه شامل تصمیمهای خودآگاهانه و غیر خودآگاهانهای میشود که فرد برای دوست داشتن دیگری اتخاذ و خود را متعهد به حفظ آن میکند. این حالت جنبه شناختی دارد و دربردارنده تصمیم کوتاهمدت و بلندمدت برای دوست داشتن و مراقبت از معشوق است. این بعد تصمیم گرفتن برای تعهد داشتن، حفظ و نگهداری از معشوق و رابطه طولانیمدت با اوست. این جزء شامل تصمیمگیری دراینباره است که فقط با یک نفر باشد و شریک دیگری برای خود انتخاب نکند و این ارتباط را مهمتر از ارتباط با هر فرد دیگری تلقی کند. برای حفظ تعهد داشتن هوش هیجانی اهمیت ویژهای دارد.
- فقدان عشق: زمانی است که ابعاد سهگانه عشق در روابط افراد بسیار کمرنگ است یا اصلاً وجود ندارد. مثل بسیاری از روابط رسمی که افراد مرتبط با یکدیگر دارند. اگر احساس شخص نسبت به شریک زندگی از این نوع باشد، این رابطه در معرض خطر است.
- دوست داشتن: زمانی است که فقط عامل صمیمیت وجود داشته باشد و از دو بعد دیگر خبری نیست یا بسیار کمرنگ است. این نوع عشق، احساس ایجاد یک رابطه دوستی عمیق و حقیقی میباشد. در این حالت احساس دلسوزی، رفاقت، گرمی، مهر و علاقه و هیجانات مثبت وجود دارد. اما احساس شور و شوق و تصمیم/تعهد وجود ندارد.
- شیفتگی (دلباختگی): در این نوع عشق بعد شور و شوق بر روابط افراد یا احساس یک فرد نسبت به دیگری حاکم است. یک حالت شدید شور و اشتیاق است که در آن فرد به شدت و به طور افراطی مجذوب شده، درحالیکه تعهد و صمیمیت واقعی وجود ندارد. در این حالت فرد به صورت وسواس گونه از طرف مقابل شخص ایده آلی میسازد. در این نوع عشق درجه بالایی از برانگیختگی فیزیولوژی و روانی وجود دارد. این نوع عشق با وصل به معشوق به شدت پایان میپذیرد و ممکن است به تنفر تبدیل شود.
- عشق پوچ (تهی): در این نوع عشق فقط بعد تعهد وجود دارد و سایر ابعاد وجود ندارد یا بسیار کمرنگ است. به طور معمولی این نوع عشق در یک رابطه بلندمدت راکد وجود دارد که در آن زوجها رابطه هیجانی و عاطفی متقابل را از دست دادهاند و یا آنقدر با هم ماندهاند که به همدیگر عادت کردهاند یا به علت ترس از بی کسی و یا به خصوص برای فرزندان با هم میمانند. همچنین این نوع عشق در ازدواجهای از پیش ترتیب داده شده نیز دیده میشود.
- عشق رمانتیک: این نوع عشق ترکیبی از صمیمیت و شور و شوق است که بر اساس دو جنبه جذابیت فیزیکی و عاطفی استوار است. نوعی احساس نزدیکی، قرابت و پیوند بین دو زوج است. در این حالت اعتماد بسیار بالایی نسبت به همسر وجود دارد و به لحاظ عاطفی به شدت به او نزدیک است. در این نوع عشق خود افشایی بسیار بالاست و شخص بدون ترس از طردشدن، عقاید و افکار خود را با همسرش درمیان میگذارد و زمانی که افکار و احساس خود را برای طرف مقابل ابراز میدارد، حالت شور و شوق را در اوج خود تجربه خواهد کرد. با این حال به دلیل نداشتن بینش و تعهد، امکان تداوم این عشق اندک است و در صورتی که رابطه به علت ارضای نیازهای زوجین تداوم یابد به مرور زمان تعهد در روابط آنها به وجود میآید.
- عشق رفاقتی: این نوع عشق ترکیبی از صمیمیت و تعهد است. یک رابطه دوستانه پایدار، طولانیمدت و متعهدانه که همراه با مقدار زیادی صمیمیت است. در این نوع عشق تصمیم بر آن است که شخص همسرش را دوست داشته باشد و به باقیماندن با او متعهد میباشد. این نوع عشق همراه با بهترین روابط دوستانه است که رفتار شهوانی در آن نیست یا خیلی کمرنگ است و رفتار عطوفت ورزانه در آن دیده نمیشود. بسیاری از عشقهای آرمانی که دوام یابد و پایدار شود، تبدیل به عشق رفاقت آمیز خواهد شد. این نوع عشق بین دو همکار که سالها با یکدیگر کار کردهاند یا بین یک زوج که دارای فرزندانی هستند مشاهده میگردد.
- عشق ابلهانه: این نوع عشق، از ترکیب شور و شوق و تعهد به وجود میآید و صمیمیت در آن دیده نمیشود. زوجین صرفاً براساس حالت شور و شوق نسبت به هم متعهد هستند و رابطه صمیمانه و عاطفی عمیقی با همدیگر دارند. این حالت گردبادی از هیجانات است که زود فروکش میکند. استرنبرگ معتقد است در این حالت افراد در نگاه اول عاشق یکدیگر میشوند و خیلی زود بدون اینکه همدیگر را بشناسند به داشتن یک رابطه طولانی متعهد میگردند. این عشق خیلی شدید و اغلب وسواس گونه است. فرد نمیتواند فکر خود را از او رها کند، شدیداً آرزو میکند به او نزدیک شود، او را لمس کند و با او در هم آمیزد و با این تخیلات به فرد حالت شوریدگی دست میدهد.
- عشق کامل (آرمانی): این نوع عشق ترکیبی از سه حالت صمیمیت، شور و شوق (شهوت) و تصمیم/تعهد است. در این حالت فرد همسر خود را به عنوان یک انسان دوست میدارد و به او احترام میگذارد، به او متعهد است و از طریق برقراری ارتباط درست با او احساس نزدیکی میکند. رفتار دوستانه، رفاقت آمیز، محبت آمیز و مراقبت آمیز خواهد داشت. روابط زناشویی همراه با تعهد به وفاداری و اوج لذت بدون احساس گناه تجربه میشود. استرنبرگ (۱۹۸۸) عنوان میکند رسیدن به این مرحله خیلی آسانتر از نگهداشتن آن است.
منبع: irantahgig.ir
دردِ عشق
درد عشقی کشیدهام که مپرس
o فروید، پایه گذار روانکاوی در یک قرن پیش، معتقد بود که اگرچه همه بشر با عشق زندگی می کنند، شاعران دربارۀ عشق بیش از دیگران سخن گفته اند و آن را بهتر فهمیده اند.
از موقعی که نوزاد پستان مادر را در دهان می گیرد به محبت مادر دلبسته می شود، و هیچ انسانی نیست که این دلبستگی را به نوعی تجربه نکرده باشد.
o از سوی دیگر، شعر نیازمند تفکر هم هست. قابلیت تفکر شاعر همچون ظرفی است که احساسات اولیه، پر شور و با هیجان شاعر در آن جای می گیرند. در عین حال، شاعر برای شعر گفتن نیازمند آن است که با عمیق ترین احساسات اش در تماس باشد. اینجاست که دوگانگی بین فکر و خودآگاهی از یک طرف و استعاره، نا خود آگاهی و نماد سازی از طرف دیگر در تجربه شاعر متبلور است.
o اگر روانکاوی هدفش این است که از سطحی گری معنی در خود آگاه بگذرد و به عمق بپردازد، حافظ هم در شعرش در پی آن است که از پیام دادن فراتر رود. به کلام دیگر، زبان شاعر بدون این عشق که لازمه شکل گیری خودش است، شعر بودن خود را به فلسفه و علم واگذار می کند. آنچه شعر را هم از نثر و هم از فلسفه و علم جدا می کند، همان درد عشق است.
o در فرهنگ ما ایرانیان همواره موضوع «عشق» از دیر باز عمیقاً ریشه دوانیده است. شعرانی چون نظامی، جامی، عطار، حافظ، سعدی و مولانا، و فیلسوفانی چون ابن سینا، سهروردی و ملاصدرا در این باره سخن گفته اند.
o در غرب نیز از افلاطون تا گوته، شکسپیر و تولستوی، عشق محور ادبیات و فلسفه بوده است. اکنون و در قرن حاضرجای بسی تعجب است که با تمامی قدمت و اهمیت این موضوع، تنها محققین اندکی در سطح جهانی به نظریه پردازی در این خصوص پرداخنه اند و در ایران نیز جز در حوزه ادبیات، تحقیفات اندکی در حوزه روانشناسی به چشم میخورد.
o تا کنون این اولین تحقیق در زمینۀ «درد عشق» در اشعار حافظ از دیدگاه روانکاوی می باشد.
o فروید در ۱۹۱۴ سلامت روان شناختی را به طور خلاصه «توانایی عشق ورزیدن و کار کردن» تعریف میکند. بالبی در ۱۹۵۰ عشق را به عنوان یکی از نیازهای اولیه روان شناختی در نظر گرفت، که فقدان آن به آسیب روان شناختی منجر می شود .
o بین اشعار حافظ و محتوای رؤیاها و افکار روزمرهِ ما شباهت ها و تفاوت هایی وجود دارد. محتویات آن ها ساختار روانی مشابهی دارند، اما شاعر قابلیت آن را داشته که با روش ادبی خودش توانسته آن قسمت هایی از این محتویات را که از نگاه اجتماع و از زاویه زیبا شناختی کریه و یا شهوانی بودند، با استعاره و روش های دیگر نماد سازی کند.
o بوطیقا یا فنِّ شعر در ترجمه گم می شود، زیرا این عشق اولیه و مادرانه که همگام با سخنوری در زبان مادرانه شکل گرفته، در هر زبان دیگری بی مهر و عاطفه می شود، چون یکتا و بی همتاست، چون انسان از بیش از یک مادر زاده نمی شود. آنچه از او می ماند همه چیز می تواند باشد به جز نخستین بند عاشقانه ای که زبان شاعری هم به او تکیه دارد.
o علم مجموعه چیزهایی است که «می دانیم که می دانیم» و همچنین چیزهایی که «می دانیم که نمی دانیم».
o خرافه آنجاست که واقعاً «چیزی را نمی دانیم ولی به غلط فکر می کنیم که می دانیم».
o بر عکس، شعر همچون رؤیا سفری به ناخودآگاه است، به سرزمینی که شاعر در آن از چیزی صحبت می کند که اندکی از آن را می داند که می داند، ولی بیشتر آن را «نمی داند که می داند» و یاد و خاطره گذشته است؛ آنجا در جستجوی دانستن آن چیزی است که زمانی می دانسته است.
o همان طور که آنچه در رؤیا می گذرد را از درون می دانیم، ولی نمی دانیم که می دانیم. از این جهت شعر، هم از علم و هم از خرافه جدا است. روانکاوی از این رو بسیار به شعر نزدیک و به آن وابسته است.
پیشینۀ عشق در ادبیات
o در زبان پهلوی، یا زبان پارسی میانه، یا زبان پهلوی ساسانی یا پهلویک یا پهلوانیک یا پارسیگ که مادرِ زبان پارسی امروزی است، واژه هایی که به مفهوم و کلمه عشق اطلاق میشد، عبارت بودند از؛ i مهربان ؛ ii دوش آرام؛ iii دوست . که در هر سه این کلمات مهربانی و آرامش، در دوش آرام نیزآغوش آرام بخش استباط می گردد .
«عشق» میتواند با واژۀ اوستایی «-iš » به معنای ِ «خواستن، میل داشتن، آرزو کردن، جستوجو کردن» پیوند داشته باشد، که دارای جدا شدههای زیر است:
«aēša» آرزو، خواست، جستوجو»؛
« Išaiti » میخواهد، آرزو میکند
« išta » خواسته، محبوب
« išti آرزو، مقصود.
همچنین واژۀ عشق از اوستایی «-iška » یا چیزی همانند آن ریشه میگیرد. پسوند « ka-» در پایین بازنموده خواهد شد. واژۀ اوستایی « -iš » همریشه است با سنسکریت « -eṣ » آرزو کردن، خواستن، جُستن «icchā « آرزو، خواست، خواهش « « icchati میخواهد، آرزو میکند « iṣta » خواسته، محبوب «-iṣti «خواست، جستجو واژۀ ِ زبان ِ پالی « -icchaka » خواهان، آرزومند. واژۀ اوستایی به احتمال واژۀ « išk » را در فارسی میانه پدید آورده است که به عربی راه یافته است.
o دربارۀ چگونگی گذر این واژه به عربی، میتوان دو امکان به تصور آورد. نخستین آن است که « išk » در دوران ساسانیان، که پارسیان بر جهان عرب تسلط داشتند به عربی وارد شده است. عبهرالعاشقین، میان «چسبیدن، التصاق» و عشق رابطه بر قرار کند: «مرضی است از قسم جنون که از دیدن صورت حسن پیدا می شود و گویند که آن مأخوذ از عَشَقَه است و آن نباتی است که آن را لبلاب گویند. چون بر درختی بپیچد آن را خشک کند.
همین حالت عشق است بر هر دلی که طاری شود، صاحبش را خشک و زرد کند.
o از آن جا که عربی و عبری جزوِ خانوادۀ زبانهای سامیاند، واژههای اصیل سامی بیشترینه در هر دو زبان عربی و عبری با معناهای همانند اشتقاق مییابند. جالب است که «عشق» همتای عبری ندارد. واژه ای که در عبری برای عشق بهکار میرود، احو ahav است که با عربی حَبَّ habba خویشاوندی دارد. واژۀ دیگر عبری برای عشق «خَشَق» xašaq است به معنای «خواستن، آرزو کردن، وصل کردن، چسباندن؛ لذت»، که در تورات عهد عتیق بارها بهکار رفته است .چون معنای ریشۀ آغازین آنها یکی نبوده است. خشق عبری به احتمال در آغاز به معنای «بستن» یا «فشردن» بوده است، چنانکه برابر آرامی آن نشان میدهد. جالب اینکه «عشق» در قرآن نیامده است. واژۀ بهکار رفته همان مصدر حَبَّ habba است که یاد شد با جداشدههایش، برای نمونه دیسۀ اسمی حُبّ hubb . همچنین دانستنی است که در عربی نوین واژۀ عشق کاربرد بسیاری ندارد و بیشتر حَبَّ habba و دیسههای جداشدۀ آن به کار میروند: حب، حبیب، حبیبه، محبوب، و دیگرها .
o فردوسی برای پاسداری از زبان فارسی از به کار بردن واژه های عربی خودداری میکند. با این حال واژۀ عشق را به آسانی به کار میبرد، با این که آزادی شاعرانه به او امکان می دهد واژۀ دیگری را جایگزین عشق کند. میتوان پرسید، چرا فردوسی واژۀ حُب را که واژۀ اصلی و رایج عشق است، در عربی و مانند عشق یک هجایی است، و بنابرین وزن شعر را به هم نمیزند، به کار نمیبرد؟ فردوسی با اینکه شناخت امروزین ما را از زبان و ریشهشناسی واژههای هندواروپایی نداشته، به احتمال میدانسته که عشق واژهیی فارسی است.
بخندد بگوید که ای شوخ چشم ز عشق تو گویم نه از درد و خشم
نباید که بر خیره از عشق زال نهال سرافکنده گردد همال
پدید آید آنگاه باریک و زرد چو پشت کسی کو غم عشق خورد
دل زال یکباره دیوانه گشت خرد دور شد عشق فرزانه گشت
o لازم به ذکر است که، منطقالطیر عطار و جستوجوی مرغان را در طلب سیمرغ، یا بیت معروف مولوی را:
هفت شهر عشق را عطار گشت ما هنوز اندر خم یک کوچهایم.
o این مفهوم عشق، پیوندی با ریشۀ پارسی عشق، که «خواستن» و «جُستن» است ، دارد.
فروید ، ابن سینا، و رسالۀ عشق
o ابن سینا در رسالۀ عشق، پدیدایی «عشق ذاتی» Inborn Love را اینچنین توصیف می کند:
1) وضعیتی که در آن عاشق از هر آنچه جز معشوق است و ممکن است عاشق از او دور کند فاصله می گیرد و به شدت به معشوق وابسته می گردد.
2) به دنبال کمال رفتن و حضور یافتن در همان مکانهایی که با او کامل می شده است و اشتیاق حرکت بسوی او وفتی که از او دور است.
o ابن سینا در رسالۀ عشق ، «عشق» را به دو نوع تقسیم می کند:
1) عشق طبیعی Natural Love : که در آن عاشق جز در وصال معشوق و رسیدن به هدف خود آرام نمی گیرد. وی در رسیدن به وصال موانع را از سر راه خویش به کنار می زند
2) عشق خودبخودی Spontaneous و عشق انتخابی Voluntary است و فرد ممکن است به ارادۀ خود از مسیر عشق خارج شود.
o ابن سینا عشق را اینچنین تعریف می کند :
«عشق عبارت از مرضی است وسوسه ای و به مالیخولیا شباهت دارد. سبب این بیماری آن است که انسان فکر خود را به کلی به شکل و تصویرهایی مبذول می دارد و در خیالات خود غرق می شود، و شاید آرزوی آن نیز در پدید آمدن بیماری کمک کند و ممکن است آرزو کمک نکند، ولی این تمرکز فکر متمادی سبب بیماری می شود.
o ابن سینا معتقد است اگر بیماری عشق شدت یابد، منجر به بیماری های بسیار خطرناک همچون مالیخولیا و مانیا و قُطرُب می شود . و «شاید بیمار عاشق، نیاز به داروها و معالجاتی داشته باشد که برای حالات مالیخولیا و مانیا و قطرب بایسته بود.» در توضیح و وجه تسمیه بیماری قطرب می گوید: «قطرب نام حشره ای است که بر روی آبها در حرکت دائمی است و بدون ترتیب و نظام، حرکات مختلف می کند… اگر این بیماری را قطرب نامیده اند، برای شباهت بیمار به آن حشرۀ آب پیما یا به حشرۀ دائم الحرکت دیگر است. زیرا بیمار در گریز است، به طور مختلف راه می رود، و گویی از ترس کسی می گریزد.
از بس فراموشکار است نمی داند چه کار می کند و به کجا رو می نماید. بیمار از هر زنده ای متنفر و گریزان است. نمی خواهد با کسی روبرو شود. از مردم حذر می کند. گاهی از بیهوشی، این حذر را هم از دست می دهد و کمتر حس می کند که چه چیز را می بیند، با این همه بسیار بی آزار، اخمو، اندوهگین، رنگ زرد، زبان خشک و تشنه است.»
o ابن سینا از ویژگی های دیگر عاشق چنین برمی شمرد: بسیار می خندد تو گویی به چیزی بسیار لذت بخش نگاه میکند یا خبری خوش می شنود یا شوخی می کند. نفسش بسیار بریده و سریع است و آه بلند می کشد … و آه کشیدنش تأثیر بر سر گذاشته است.
o ابن سینا از تجربه های خود در این مورد می گوید: ما عاشقان دیده ایم که از لاغری پا فراتر نهاده و به حد پژمردگی رسیده و به بسیاری از بیماریهای دشوار و مزمن گرفتار آمده و به تبهای طویل المدت دچار شده و همۀ اینها از ناتوان شدن نیرو بوده که از عشق کشیده است.
o بر خلاف ابن سینا که تعریفش از عشق ریشه در فلسفه ارسطو و همچنین پیش سقراطیان دارد، فروید، بنیانگذار روانکاوی برای نخستین بار مطالعاتی را در باب عشق پایه گذاری نمود.
o فروید عشق را بیماری تصور نمی کرد و با چنین تحلیل استادانه ای از زندگی جنسی انسان توانست پرده از بسیاری راز و رمز های این پدیده بردارد.
موفقیت های وی عبارت بودند از:
درک اهمیت عوامل مختلف در زندگی عشقی افراد، و بدین وسیله او توانست ادراکی از عشق که آنرا پدیده ای رمانتیک و غیر واقعی ساخته بود مورد بررسی قرار دهد.
o امروزه عشق دیگر نمادی از عشق حیوانی نیست و از طرفی از فرم فرشته گون خود نیز خارج شده است. عشق همچون گرسنگی اشتیاقی غیر ارادی است،
o ممکن است گاهی بتوان لذت آنرا انکار کرد، اما حتی زمانیکه گرسنه ایم، در سختی هستیم، درد میکشیم و ناامنی را تجربه میکنیم، نمیتوانیم از شوق عشق و تجربۀ زیبای آن دست برکشیم .
o هرگز عشق را با ارادۀ خود تجربه نخواهیم کرد و این خصوصیت مطلق غیر ارادی بودن اشتیاق عشق ورزی تنها زمانی می تواند در ذهن شکل گرفته باشد، که پیچیدگی های معما گونۀ ارتباطات انسانی در ذهن و مغز انسان از آن زمان آغازیدن گرفته باشد.
o بارها این جملات را از عشاق شنیده ایم:
i نمیتوانم عاشق او نباشم
ii این احساس از خود من قویتر است
iii یکباره عاشقش شدم
iv او در نگاه اول عشق من شد» و …
o وقتی به مطالعۀ عشاق در ادبیات قدیم و معاصر می پردازیم، می بینیم هر زمان که حس می کنند، ابژۀ عشق آنها رنگ می بازد، باور خود را نسبت به بی اختیارگون بودن عشق از دست می دهند و برای توصیف عشق با از دست دادن موضوع عشق خود را بی ثبات و متزلزل توصیف می کنند. از خیانت، فریب و بی وفایی سخن می گویند و در اثر این از دست دادن، در حالات روحی و جسمی دگرگون می گردند.
o فروید، دربارۀ غم و ماتم می نویسد: واکنشی دائمی نسبت به از دست دادن یک شخص مورد علافه یا از دست دادن برخی از آرمانها برای فرد ایجاد می شود.
این تأثیرات مشابه در برخی از افراد به جای ایجاد غم و ماتم منجر به افسردگی می گردد.
o تشخیص ویژگی های روحی و روانی افسردگی به صورت :
i دلمردگی دردناک عمیق،
ii قطع علاقه نسبت به دنیای بیرون،
iii از دست دادن توانایی محبت و دوست داشتن،
iv ممانعت از همۀ فعالیت ها
v کم شدن احساس توجه به خود مطرح می شود .
o تا حدی که فرد به: سرزنش خود و ناسزا گفتن به خود می پردازد و در نهایت باعث تنبیه خود می شود.
o اندوه عمیق و اساسی که واکنش نسبت به از دست دادن شخص مورد علافه می باشد، بطور مشابه شامل :
i وضعیت فکری دردناک،
ii فقدان علاقه به دنیای بیرون،
iii عدم توانایی در توجه به موضوعات عاشقانه و محبت آمیز
iv دوری جستن از هرگونه فعالیتی که با افکار و عقاید او ارتباطی ندارد.
o تجارب افراد مختلف نشان داده است که هدف عشق و دوست داشتن دیگر بوجود نمی آید و این نیاز تا جایی ادامه می یابد که فرد از همۀ وابستگی های جنسی خود در رسیدن به هدفِ از دست رفته ممانعت می کند.
o این وضعیت تضاد قابل توجهی را بر می انگیزد، به طوری که فرد موقعیت هیجانی مورد علاقۀ خود را مشتاقانه ترک نمی کند. این تضاد تا جایی می تواند شدید شود که سبب گردد فرد کم کم از واقعیت فاصله بگیرد و در نتیجه دلبستگی به هدف از طریق یک وابستگی خیالی و توهمی اتفاق می افتد.
در غم و ماتم از دست رفتن معشوق، دنیای فرد خالی می شود .
در افسردگی خود یا منِ درون ضعیف می شود.
فرد معیار خویشتن یا خودِ درون را به گونه ای بی ارزش معرفی می کند،
که نه موفقیتی را تجربه می کند و نه خشنودی را.
خودش را ملامت می کند، به خودش تهمت می زند،
انتظار این را دارد که تنبیه شود، قبل از هرکس خود را ملامت می کند.
و این در واقع همان ملامت هایی است که دوست داشته دربارۀ عشق ازدست رفتۀ خود بیان کند.
o تضاد عقل و عشق از جمله مباحث مشترک در تمام متون عرفانی و غنایی است و از طرفی در متون طبی، بیماری عشق را از جملۀ بیماریهای سر مانند ابلهی، هذیان، فراموشی و در کنار انواع جنون همچون مالیخولیا و قطرب و مانیا آورده اند.
o ابن سینا در این مورد می گوید: هرگاه بیمار عاشق، شکل و شمایلش و ضعف و ناتوانیش شبیه بیماران مالیخولیا و مانیا و قطرب شود، باید علاج آنها را به کار برد. اگر عاشق یکباره چشمش به معشوق بیافتد، متحول می شود و نبضش مانند نبض اندوه زدگان بدون نظم و ترتیب میزند.
o از نظر ابن سینا اگر بیماری عشق زود درمان نشود و بیمار به حال خود رها شود، ممکن است دست به خودکشی بزند و یا سودای سوخته که عامل بیماری است در بدن ثابت بماند و منجر به مالیخولیا یا مانیا شود. در این حالت هم بیمار سرنوشتی بهتر از حالت قبل نخواهد داشت.
بوسه و عشق
o مطالعات انسانشناسی Anthropology در سالهای ۱۹۲۰ نشان داد که حتی در میان اقوام و ملیت هایی که بوسیدن رایج است، این عمل یک رفتار تکاملی بشمار می رود . البته بندرت از آن در ادبیات ایران نامبرده شده است.
o در قرون وسطی نشانی از اشرافیت بشمار می رفت و حتی در میان مردم طبقات پایین تر نیزبندرت بچشم می خورد. برخی از تحلیلگران بدین نتیجه رسیده اند که عادت بوسیدن تمثیلی است از مکیدن سینۀ مادر. البته می توان گفت اگر چنین بود این پدیده می بایست در تمامی اقوام بشر امری رایج بشمار می رفت، اما اینطور نیست و انسان شناسان طی پژوهش هایی دریافتند که اقوام هرچه بدوی تر باشند. برای بوسیدن و نوازش ارزش کمتری قائل هستند.
o بنظر میرسد که بوسیدن در عین آنکه عملی است در راستای یکی شدن، والایشی برای عمل جنسی نیز محسوب میگردد.
o حافظ نیز بسیار از عشق و بوسه یاد نموده است، که خود نشانی از تکامل ایرانیان و تمدن آن دوران دارد.
چو لعل شکرینت بوسه بخشد مذاق جان من ز او پرشکر باد
مرا از توست هر دم تازه عشقی تو را هر ساعتی حسنی دگر باد
در جایی دیگر:
و گر کنم طلب نیم بوسه صد افسوس ز حقه دهنش چون شکر فرو ریزد
من آن فریب که در نرگسِ تو میبینم بس آب روی که با خاک ره برآمیزد
فراز و نشیب بیابانِ عشق دام بلاست کجاست شیردلی کز بلا نپرهیزد
عشق چیست؟
عشق لذتی مثبت است که موضوع آن زیبایی است، همچنین احساسی عمیق، علاقهای لطیف و جاذبه ای شدید است که محدودیتی در موجودات و مفاهیم ندارد و می تواند در حوزه هایی غیر قابل تصور ظهور کند. اما با تمام پیشرفت های علمی و روانشناختی، هنوز عشق در لایه های وسیعی از ابهام پیچیده است.
این که درد، عشق و دردِ عشق در حافظ منحصر به او باشد، کیفیتی ثانوی است نه اولیهِ درد و نه عشق و نه دردِ عشق. به امکان بیان آن و همدلی با آن از طریق درک آن در زبان شاعر وابسته است. ولی در عین حال همیشه جنبه ای کوچک از آن فردی و منحصر به شخص او است، مثلاً همان امضای او با آوردن نام خودش در مصرع پایانی هر غزل، ولی همان هم گاهی جنبه بسیار کلی پیدا می کند
من حاصلِ عمر خود ندارم جز غم در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم
یک همدم باوفا ندیدم جز درد یک مونسِ نامزد ندارم جز غم
o شاعر در این رباعی، حاصل عمر، عشق و مونس نامزد را «غم»، و همدم با وفا را «درد» می شمرد. اینجا دردِ عشق، دردِ نیکی و بدی، دردِ با وفا بودن و دردِ غمِ عشق است.
o در روانکاوی دو جور «درد» روانی داریم:
i یکی درد از دست دادن است که با غم توام است و در این مورد به مفهوم واقعی عشق نزدیک است. این جا درد از دست دادن یعنی دردی که علت آن « از دست دادن چیزی با ارزش » است.
ii دیگری دردِ «آزار دیدن» است که درد بیمار روان پریش است. این درد از مورد حمله قرار گرفتن ناشی می شود و در واقع دلهره ای است که خود را چون «درد» بزک می کند و در توهّم ها و هذیان ها تظاهر می یابد.
o دردِ از دست دادن خود دو نوع است:
i یکی درد از دست دادن چیزی با ارزش است که وجودش جدای از خویشتن است (با از دست دادنش غم می آید)
ii دیگری درد از دست دادن بخشی از وجود خویشتن (با از دست دادنش پوچی و بی خود شدن می آید).
o اولی آن چیزی است که سبب دردِ فراغ و جدایی می شود، ولی مدتی بعد کم رنگ می گردد، چون فرد غمگین با آن خو می گیرد.
o دومی دردی است که هیچ گاه بهبودی نمی بخشد، چون وجود شاعر و «من بودن» او از دست رفته، و پس از آن نقصی باقی گذاشته که جبران ناپذیر است.
o حافظ اینجا گلایه نمی کند که همدم بی وفا را علت درد بداند. بر عکس، همدم با وفا را درد می شمرد.
o پوچی و بی ارزش دانستن زندگی هم می توانند دو معنی کاملاً متفاوت داشته باشند، که ناشی از آگاهی از نقصان وجود یا کمال معشوق باشد:
i یکی ناشی از احساس خلا درونی از دست رفتن بخشی از وجود خویشتن است، که در پریشان حالی می بینیم. یعنی پوچی که قبلاً پوچ نبوده بلکه پر بوده، ولی با آزار دیدن، پوچ و خالی شده است. در این صورت عشق بی معنا می شود.
ii دیگری ناشی از آگاهی به منزلت معشوق است. در این صورت عاشق در اصل احساس پوچی و خالی شدن ندارد، بلکه احساس حقارت و کوچک بودن می کند.
o یکی آگاهی به نقصان خویش است، بدون توجه به معشوق، آنجایی که کاستی در وجود است و نه فقط در رابطه با معشوق.
o دیگری ناشی از آگاهی به کمال معشوق است، یا حتی ایده آل کردن معشوق، که در این صورت احساس نقص در خویشتن ثانویه به کامل شمردن معشوق خواهد بود.
o برداشت اول در شعر حافظ می تواند نماد پوچ و بی ارزش احساس کردن زندگی و خویشتن باشد. چون حتی ابزار احساس ارزش زندگی و عشق از وجود شاعر گریخته و نقصان ایجاد کرده است؛ در حالیکه برداشت دوم نشانگر درک بزرگی معشوق است، که باعث رنج عاشق می شود؛ بر عکس در این مورد آخر عاشق هجران معشوق را درک می کند، ولی دیوانه نمی شود، یعنی جدایی معشوق را نقص در وجود خود، در انسان بودن خود، در تمام زندگی خود نمی داند و دلیل پوچی و هیچ بودن خود نمی شمرد.
o در این شعر، عشق را استعاره به عشق به پروردگار نمی توان در نظر گرفت، زیرا پروردگار کامل و بی نقص است و چگونه آگاهی از این بی نقصی درد در شاعر ایجاد کرده است و درد (و نه پروردگار) همدم او شده است. در عین حال توجیهی برای «غم» هم به این ترتیب نخواهیم داشت.
o در بیتی دیگر، حافظ عشق را معنی می کند و رابطه خودش را با آن بیان می کند:
عشق دُردانهست و من غواص و دریا میکده سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم
o دُرد شراب را حافظ از یک سو با دُردانه لعل و از سوی دیگر با دَرد آن طور که بعدا می بینیم معادل می کند. این بیت حافظ در ظاهر عشق او به شراب را می رساند، ولی در عمق به دریای رحم مادر باز می گردد که او چون جنینی در آن غواصی کرده است.
o این بیت به شیوه ای زیبا اولین تجربهِ عشق دهانی جنین را در رحم مادر تصویر می کند. آنجا قدیمی ترین و اولین مفهوم زندگی در رحم مادر معنی پیدا کرده است.
o حافظ در غزلیاتش دردِ عشق را بسیار تکرار می کند:
عاشقی را که چنین بادهِ شبگیر دهند کافر عشق بود گر نشود باده پرست
برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر که ندادند جز این تحفه به ما روز الست
آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم اگر از خمر بهشت است و گر باده مست
الست به معنی ازل؛ زمانی که ابتدا ندارد.
o درباره ی تحفه روز الست در جای دیگر می گوید:
در ازل دادهست ما را ساقی لعل لبت جرعه جامی که من مدهوش آن جامم هنوز
ای که گفتی جان بده تا باشدت آرام جان جان به غمهایش سپردم نیست آرامم هنوز
o آنچه در ظاهر بدون استعاره در این شعر آمده است نیازی به گفتمان روانکاوی ندارد، ولی استعاره به کار رفته در این شعر نوعی مکانیسم دفاعی پیشرفته ناشی از توان شاعری حافظ است که به شیوه ای بسیار زیبا ما را به ژرفای درد عشق می برد.
o منظور استعاری شاعر از «تحفه روز الست» شیر پستان مادر است که از آغاز زندگی نوشیده است. این که شیر مادر از بهشت است یا از جهنم گناه نوزاد نیست، هر آنچه مادر به نوزاد دهد او می نوشد. این بسیار متفاوت است از گندمی که آدم و حوا در بهشت می خورند و از بهشت رانده می شوند با آن گناه. در این صورت، «دُرد کشان» آنانی هستند که در پی آن تحفه روز الست می باشند.
o این سخن حافظ اساس نگرش اصل لذت در روانکاوی فروید است. دُرد کشان همه بشریت هستند که تحفه روز الست برایشان بدون استثنا شیر مادر است و این تحفه لذت بخش است و به این دلیل دُرد کشی هم چاره دَرد کشی دوری از آن لذت اولیه است که شبیه آن نوشته می شود ولی جور دیگر تلفظ می گردد.
o کافر عشق بودن به معنی نمک نشناس بودن مهر مادر است. شاعری چون خاقانی از عبارت «دُرد غم» استفاده کرده که غم را چون ته مانده و رسوبی می بیند که با «صاف طرب» در تضاد است و این خود تایید کننده نوع برداشت از این واژه است.
o این عشق به صورتی دیگر در شعری دیگر با درد هجران ظاهر می شود:
خواب آن نرگس فتان تو بی چیزی نیست تاب آن زلف پریشان تو بی چیزی نیست
از لبت شیر روان بود که من میگفتم این شکر گرد نمکدان تو بی چیزی نیست
جان درازی تو بادا که یقین میدانم در کمان ناوک مژگان تو بی چیزی نیست
مبتلایی به غم محنت و اندوه فراق ای دل این ناله و افغان تو بی چیزی نیست
دوش باد از سر کویش به گلستان بگذشت ای گل این چاک گریبان تو بی چیزی نیست
درد عشق ار چه دل از خلق نهان میدارد حافظ این دیده گریان تو بی چیزی نیست
o در واژگان به کار رفته در این غزل حافظ، شیر روان از لب، درد عشق، غم محنت و فراق می تواند بسیار آشکار و روشن مفهوم درد عشق را از هجران پستان مادر تا زیبایی رخسار نرگس فتان در مفهومی نا خودآگاه و نهان جستجو کرد.
o خود شاعر اذعان می کند که آن معنای ژرف ناخودآگاه درد عشق را در پشت چشم گریانش از خلق نهان می دارد.
o در غزل دیگری حافظ این درد عشق را مستقیماً به فراغ ارتباط می دهد:
من و شمع صبحگاهی سزد ار به هم بگرییم که بسوختیم و از ما بت ما فراغ دارد
سزدم چو ابر بهمن که بر این چمن بگریم طرب آشیان بلبل بنگر که زاغ دارد
سر درس عشق دارد دل دردمند حافظ که نه خاطر تماشا نه هوای باغ دارد
o در غزلیات دیگری حافظ به ظرافت جزییات درد عشق را نشان می دهد:
محترم دار دلم کاین مگس قند پرست تا هوا خواه تو شد فر همایی دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسد حال پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
اشک خونین بنمودم به طبیبان گفتند درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مذهب عشق هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
نغز گفت آن بت ترسا بچه باده پرست شادی روی کسی خور که صفایی دارد
همین طور در:
ما را که درد عشق و بلای خمار کشت یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت در سر می و حافظ به عشق سوخت عیسی دمی کجاست که احیای ما کند
o واژه جگر سوز دو معنی خود آگاه و نا خود آگاه دارد. باده جگر سوز است (طبیبان هم می دانند که باده با جگر چه می کند) و برای حافظ درمان درد عشق به شمار می رود.
در این شعر درد عشق به دلهره تنها گذاشته شدن و تنها ماندن مرتبط است.
o این که برای حافظ احوال پرسی عدالت است یعنی یاد کردن و تنها نگذاشتن حتی اگر دل مگس باشد که با همراهی با قند فر همایی یابد.
o ارتباط بین درد عشق و بلای خمار تایید کننده آن تعبیری است که درباره شعر قبل به کار رفت. وصل دوست یا می هر دو دوای درد عشق هستند.
o در تقریباً تمام اشعار حافظ «دردِ عشق» نشانگر «زهرِ هجر» است:
دردِ عشقی کشیدهام که مپرس زهرِ هجری چشیدهام که مپرس
گشتهام در جهان و آخر کار دلبری برگزیدهام که مپرس
o هر کسی هجران را به میل خودش تعبیر و تفسیر می کند. عده ای آن را به خدا ارتباط می دهند، دیگران به شراب و دیگران به بنده خدا. همگی فراموش می کنند که اولین دردی که تجربه آن در حافظه می ماند و لذت بازگشت به آن همیشه وجود دارد، همان پستان مادر است که معرف خود مادر است.
o آن دلبری که «در آخر کار» بر می گزیند همیشه یاد آور دلبری است که درد هجرانش را کشیده و او کسی جز مادر نیست.
o اما گاهی این «زهرِ هجر» که نشانگر «دردِ عشق» است، آنقدر با دلهره عجین شده، که حتی در زمان حضور، دردِ هجران افزایش می یابد:
مرا میبینی و هر دم زیادت میکنی دردم تو را میبینم و میلم زیادت میشود هر دم
به سامانم نمیپرسی نمیدانم چه سر داری به درمانم نمیکوشی نمیدانی مگر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم که بر خاکم روان گردی بگیرد دامنت گردم
o البته آنچه در این شعر مشخص است این است که دردِ عشق هم زاییده «میل» است و هم آمیخته با عصبانیت است. این نوعی درد است که فقط ناشی از درد هجران نیست، بلکه دردی است که عصبانیت و پرخاشگری هم در خود دارد، بدون اینکه هجرانی هنوز در میان باشد.
o در این شعر «گرفتن دامنت» در واقع اشاره مستقیم به مادر دارد. این شعر حافظ به شیوه ای زیبا نظریه عشق ملانی کلاین را تایید می کند که عشق و تنفر، میل و عصبانیت همیشه با هم هستند.
o هیچ بیتی از حافظ نیست که از دردِ عشق سخن گفته باشد و ارتباط شاعر با مادر را مجسم نکند:
در ره عشق که از سیل بلا نیست گذار کردهام خاطر خود را به تمنای تو خوش
شکر چشم تو چه گویم که بدان بیماری می کند دردِ مرا از رخ زیبای تو خوش
در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطریست میرود حافظ بیدل به تولای تو خوش
o شکر کردن «چشم تو» که به خاطر زیبایی رخ تو درد من را به خوشی تبدیل می کند، نمی تواند تعبیری استعاری باشد. اینجا هم شاعر مستقیماً به مهر مادر اشاره می کند که سبب می شود تا چشم و رخسار مادر زیبا و علاج کننده درد ها شناخته شود. البته می تواند این مهر مادر را به هر کسی هم نسبت دهد ولی سر منشا آن یکی است و مهر مادر است.
o در عین حال این علاقه و عشق اولیه به مادر که ریشه همه عشق ها می شود
در حافظ گاهی با معنای عشق به خدا در هم می آمیزد ولی معنی خود را از دست نمی دهد:
بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است با کمال عشق تو در عین نقصانم چو شمع
کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع
همچو صبحم یک نفس باقیست با دیدار تو چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع
o این اشعار حافظ تمامی مفهوم عشق اولیه به مادر که نبودش باعث دلهره تنها شدن و جدا شدن می شود ( Separation and Abandonment Anxiety یا اضطراب جدایی، )را در خود دارد و در عین حال گریزی هم هست به مفهوم درد عشق آن طور که ابن سینا در رابطه با عشق ممکن الوجود به واجب الوجود در رساله العشق از آن یاد می برد.
o آنجا معشوق کامل است و واجب الوجود، در حالی که عاشق ناقص است و ممکن الوجود. البته شاعر در اینجا به فلسفه سینا اعتقادی ندارد. هیچ نمادی از آرزوی کمال طلبی و رسیدن به معشوق برای کامل شدن در این شعر نیست، بلکه علاقه به سوختن برای معشوق و جان بر افشاندن در برابر چهره ی او مورد نظر است.
به عبارت دیگر اینجا حافظ به عشق به عنوان حرکتی متعالی نگاه نمی کند که از نقصان به کمال Transcendence باشد؛ بر عکس، رو در رو شدن با معشوق را دلیل شکوفایی عشق به شکل در نقصان ماندن و سوختن عاشق می داند.
عشق اسکیزویید
o در جای دیگر حافظ درد عشق را به گونه ای نشان می دهد که می توانیم از دید روانکاوی شخصیت و وضعیت اسکیزویید را گونه ای هنرمندانه از عشق اسکیزویید تلقی کنیم:
چه جرم کردهام ای جان و دل به حضرت تو که طاعت من بیدل نمیشود مقبول
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
o این دو بیت حافظ به شیوه ای بسیار زیبا و خلاصه نحوه عشق اسکیزویید را نشان می دهد. در وضعیت اسکیزویید که به نظری جهانی است و در همه انسانها وجود دارد، اگرچه شدت و ضعف آن در افراد مختلف و در یک فرد در طول زندگی متفاوت است، فرد نمی تواند عشق خود را بیان کند و سعی می کند آن را در درون خود مخفی نگه دارد، چون تصور می کند که با بیان عشق چیزی از وجودش کاسته می شود و در عین حال باعث نابودی و از بین بردن دیگری می شود.
اسکیزویید می ترسد عاشق شود، چون شک دارد نکند این عشق مسموم باشد و خرابی به بار آورد.
از طرف دیگر نمی تواند عاشق شود چون برای عاشق شدن باید بیان عشق را بیان بکند،
ولی با بیان عشق می ترسد که چیزی از دست دهد، پس ترجیح می دهد چیزی از دست ندهد و در خود نگاهش دارد.
اینجا گله می کند که چرا طاعتش بی دل مقبول نمی شود. در جایی دیگر مضمونی مشابه می توان یافت:
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بیخبر بمیرد در دردِ خودپرستی
عاشق شو ار نه، روزی کارِ جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
o باز در تایید همان گلایه از جرم ناکرده که آن را با ترس از جدایی مرتبط کرده، حافظ می گوید:
جانا تو را که گفت که احوال ما مپرس ؟ بیگانه گرد و قصهٔ هیچ آشنا مپرس
ز آنجا که لطف شامل و خلق کریم توست جرم نکرده عفو کن و ماجرا مپرس
o در مفهوم اسکیزوییدِ عشق، «دردِ عشق» یعنی درد ناتوانی در ابراز و بیان کردن عشق.
o دردِ عشق یعنی جمع نمودن تمام عواطف در خود: بساز و خموش کن حافظ؛ این برداشت درد عشق برعکس باید درد ناتوانی در بروز عشق نامیده شود. با این حال ریشه اش با آنچه قبلاً گفته شد مشترک است و به دلهره ای که ترک و جدایی نا بهنگام مادر ایجاد کرده باز می گردد.
o به همین دلیل هم حافظ می گوید :
کجا روم چه کنم چاره از کجا جویم که گشتهام ز غم و جور روزگار ملول
من شکستهٔ بدحال زندگی یابم در آن زمان که به تیغ غمت شوم مقتول
خرابتر ز دل من غم تو جای نیافت که ساخت در دل تنگم قرارگاه نزول
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد بود ز زنگ حوادث هر آینه مصقول
چه جرم کردهام ای جان و دل به حضرت تو که طاعت من بیدل نمیشود مقبول
به درد عشق بساز و خموش کن حافظ رموز عشق مکن فاش پیش اهل عقول
o چه جرم کرده ام ای جان و دل به حضرت تو. نوزادی که مادر مهر از او بر می گرداند و رهایش می کند، سبب می شود که نوزاد از خود بپرسد «چه جرم کرده ام؟» و چون نمی خواهد مادر رهایش کند و نمی تواند قبول کند که مادر کار بدی کرده که رهایش کرده، چون اگر این جور فکر کند بی مادر و درمانده تر می شود، تصور می کند که خودش کار بدی کرده که مادر به آن دلیل رهایش کرده است.
o در تمام ابیاتی که حافظ از درد عشق سخن به میان می آورد، استعاره ای از مادر، شیر مادر، روز الست، مکیدن شیر و اولین لذت تجربه شده در زندگی آنگونه که فروید در روانکاوی از آن نام می برد آشکارا به کار رفته است.
o حافظ شاعری است که به روانی و سادگی مفهوم «دلهره جدایی» و «تنهایی» را که برای روانکاوی دلیل درد عشق است خود دلیل درد عشق می داند.
o این جدایی همزمان در اشعار مختلف دلالت بر جدایی از ابژه عشق می کند که اولین آن شیر مادر و خود مادر به عنوان آرام کننده دلهره است و بعد در چهره مادر، زلف یار و دُرد شراب تظاهر می یابد.
o به این ترتیب هرجا شاعر گلایه می کند، درد عشق را با پرخاشگری نسبت به معشوقی که او را ترک کرده نشان می دهد. از سوی دیگر گاهی توصیه می کند که از عشق سخن به میان نیاید: مثلاً می گوید «به درد عشق بساز و خموش کن حافظ».
o از دیدگاه روانکاوی، خصوصاً نظریه ارتباط با ابژه، حافظ در اشعارش درباره درد عشق وضعیتی را که امروزه به نام اسکیزویید می شناسیم و در همه انسانها وجود دارد و با درد عشق، دلهره جدایی، دور شدن از معشوق ارتباط دارد به تصویر می کشد.
o همدم با وفا و مونس برای شاعر اشاره به جنبه ای از وضعیت اسکیزویید است که بیان عاشقی برایش ناممکن است چون می ترسد که با عشقش معشوق را بیشتر از خود دور سازد. پس ترجیح می دهد از آن سخن نگوید. اما شاعر این سخن را به جای آن که به معشوق بگوید به خواننده می گوید. به این ترتیب خود را با مکانیسم دفاعی والایش می کند و دلهره و اضطراب خویش را کاهش می دهد.
منبع: سیاووشان – علی پناهی- غفوریان
جوهرِ عشق، رنج بردن برای چیزی و پروراندن آن است،
یعنی عشق و رنج جدایی ناپذیرند!
آدمی چیزی را دوست میدارد که برای آن رنج برده باشد،
و رنج چیزی را برای خویش هموار میکند که عاشقش باشد…
اریک فروم
آیا عشق درمان دردهاست؟
آیا عشق درمان دردهاست؟
کدام یک از ما امیدوار نبوده که عشقِ زمانِ حال بتواند دردهایِ گذشته را پاک کند؟
همه ما آرزو میکنیم عشق بتواند معجزه کند، و در مواجهه با دردهای عظیم، حتی درمانگران هم ممکن است چنین آرزویی کنند. چندین سال پیش، رواندرمانگری از بیمارانش میخواست پوشک بپوشند، روی زانوهای او بنشینند، و از یک شیشه بچه شیر بنوشند. وی با این کار سعی میکرد کوتاهی های والدین آنها را در زمان کودکی جبران کند. افسوس که، چیزی که از دست رفت برگشت پذیر نیستند.
پدری مادری کردنِ مجدد جادوگری است و نه روان درمانی، کوششی برای پُر کردن خلأهای گذشته با تخیلات امروز. ما نمیتوانیم مرده را زنده کنیم. ما نمی توانیم فیلم زندگی را به عقب برگردانیم و آن را دوباره ضبط کنیم. چون قادر به پاک کردن گذشته نیستیم. تنها راهی که باقی میماند این است که خُسران را به عنوانِ بخشی از زندگی بپذیریم و زمانِ حالِ بهتری خَلق کنیم.
اگرچه ما آرزو میکنیم دردهایِ گذشته را از طریقِ عشق درمان کنیم، ولی باید با محدودیت های زندگی، خسران، و مرگ هم رو به رو شویم تا شفایِ واقعی رخ دهد. روان درمانی نمیتواند جایگزینِ چیزی شود که از دست داده ایم، اما می تواند به ما کمک کند موانعی که بر سر راه عشق گذشتهایم، برداریم. آنگاه برای آنچه در گذشته غیر ممکن بود، سوگواری میکنیم تا آنچه در زمان حال ممکن است ایجاد کنیم.
غیر ممکن است که با عشق واکنش های دفاعی را ذوب کنیم. عشق آب نیست و دفاعها نیز یخ نیستند. تلاش برای ذوب کردن دفاعها با عشق مثل این است که در حالی که شریکتان روی آن آب می باشد، برایش آتش روشن کنید. در این عشقِ کور، ما تمامیت یک شخص را نمی بینیم، بلکه تنها بخشی از او را که میخواهیم میبینیم. به جای پذیرفتن حقایق – به عنوان مثال، «او مرا طرد کرده است» – به خصوصیاتی که میخواهیم عشق می ورزیم و شخصیتی را که پیش رو داریم نادیده می گیریم.
این نه یک عمل قهرمانانه، بلکه تنفر از آن شخص است. ما تلاش می کنیم از طريق قادر مطلق بودن از واقعیت بزرگ تر شویم: «با اینکه مرا طرد می کنی مجبورت خواهم کرد دوستم بداری.»
تلاش برای واداشتن کسی به اینکه ما را دوست بدارد، خشونت است، نه عشق. ما کسی را که ملاقات میکنیم میکُشیم و کسی را که میخواهیم، دوست می داریم. در حقیقت ما او را دوست نداریم. ما فردی خیالی را دوست داریم که میخواهیم او به آن تبدیل شود.
ما آرزو می کنیم که ای کاش عشق برای شفایافتن کافی بود، اما اگر در دفاعها، درها بسته باشند، عشق نمی تواند وارد شود. اگر قلب ما باز نباشد، باید آن را باز کنیم. اما اگر قلب های دیگران بسته باشد، باید به درهای دیگر مراجعه کنیم، آن درها را باز کنیم تا عشق بتواند وارد شود.
منبع:دروغهای که به خود میگوییم
نوشته:جان فردریکسون
ترجمه:علیرضا ازغندی
مسیر عشق
مسیر عشق
نظریه های فروید، یونگ، فروم، رانک، بالبی، یالوم، لاکان، دوباتن، درباره ماهیت عشق
(بررسی عشقِ رمانتیکی-عقلانی-حسّیِ-غریزی- مقدس)
«تنهایی ات را بپذیر»
به بهانه نقد کتاب “سیر عشق” آلن دوباتن
سوال: در کتاب “سیر عشق”، “آلن دوباتن” یک ایدهای را مطرح میکند – در مقایسه با ایدههای رمانتیکی که از عشق مطرح شده – میگوید عشقورزی یک مهارت است و هیچچیز ماورایی و رمزآلودی در آن وجود ندارد. به بیان دوباتن، عشق از حس ناکامل بودن منشأ گرفته و ما دنبال معشوقی میگردیم؛ به خاطر اینکه معشوقمان را انسان کاملی تصور میکنیم که بر تمام جهان سلطه دارد و میتواند به ما آسایش محض دهد؛ به مایی که ناکامل هستیم و از این ناکاملی خسته شدیم. ولی در دنیای واقعی انسانها عاشق کسی میشوند که ناکامیهای مشابهی با خودشان دارد و درحالیکه میدانند که او کامل نیست، این کامل نبودن را مدام سعی میکنند نادیده بگیرند. چرا ما وقتی میخواهیم عاشق شویم، دنبال کسی نمیگردیم که کامل باشد و احساس تکیهگاه داشتن را بتوانیم با او تجربه کنیم؟
پاسخ: دوباتن در این کتابش در پاسخ دادن به این سؤال که «عشق چیست؟» موفق نبوده؛ ولی در پاسخ دادن به این سؤال که «عشق چه نیست؟» موفق بوده؛ در واقع این کتابش نقد نظریات رمانتیسیسم است که عشق را یک احساس فرابشری و رشد دهنده میدانند. نظریاتی که عواطف را به دو دسته تقسیم میکنند؛ عواطف “سفلی” و عواطف “عُلیا”؛ مثلاً شهوت جنسی یا غضب را عواطف سفلی یا عواطف حیوانی میدانند و عواطفی مثل عشق را عواطف اعلایی میدانند که انسان را از روزمرگیاش و ازعواطف سفلی میکَند و سمت بالا میبرد؛ مثلاً عشق در برابر شهوت، صبر در برابر غضب یا ترحم در برابر غضب یا حسد.
در واقع جنبش رمانتیسیست، واکنشی به جنبش “اصالت عقل” است. نظریهپردازان اصالت عقل یا Rationalism فیلسوفان بعد از رنسانس بودند که خیلی تلاش داشتند عقل را بهعنوان قطبنمای زندگی انسان معرفی کنند. تلاش داشتند که بگویند ما یک عقل پیشتجربی خطاناپذیر داریم که باید به آن عقل متمسّک شویم؛ همانطور که در دورۀ پیش از رنسانس میخواستیم به وحی تمسک کنیم. در جنبش نوزایی (رنسانس) قرار شد عقل بشری را جایگزین آن حبلالمتینی کنیم که قبلاً قرار بوده وحی باشد؛ در نتیجه خیلی در جستجوی این بودند که عقل را تعریف کنند؛ مثلاً “رنه دکارت” فیلسوف و ریاضیدان فرانسوی که یکی از سخنگویان جنبش “رشنالیست” یا “اصالت عقلی” بود اعتقاد داشت که چیزی وجود دارد به اسم intuition”” یا “عقل محض” که به فارسی آن را گاهی “شهود” و گاهی “بصیرت” ترجمه میکنند و خیلیها برداشت عرفانی از آن میکنند؛ ولی intuition “عقل محض” است، عقل و خِرَدِ پاک است. خرد پاک از چه چیزی؟ از عواطف، از شخصی کردن موقعیتها. رنه دکارت در کتاب «گفتار در روش بهکار بردن عقل» میگوید: «آموختم که در تماشاگه جهان همهجا تماشاگر باشم تا بازیگر»؛ چون به این نتیجه میرسد که وقتی ما درگیر مسائل زندگی هستیم -از ازدواج و بچهدار شدن گرفته تا حکومت و تجارت- مسائل برای ما شخصی میشود و یکی از اعوجاجات عقل محض ما «شخصی شدن» است؛ چون وقتی مسائل برای ما شخصی میشوند به مسائل، عاطفی نگاه میکنیم.
«باروخ اسپینوزا» هم که یک فیلسوف و ریاضیدان رشنالیست هست میگوید: «عواطف ما آن اعوجاجاتی هستند که لنز یا عدسی چشم عقل ما را کدر میکنند». اسپینوزا عدسیتراش هم بوده و باور داشته که همانطور که یک لنزساز، اعوجاجات لنز را باید برطرف کند یک فیلسوف هم باید اعوجاجات عقل را -که عواطف هستند- برطرف کند. رشنالیستها فکر میکردند که اگر ما مسائل را شخصی نکنیم و عاطفی نشویم این امکان را داریم که وقتی بر مسائل تأمل کنیم آن عقل محض چونان فرقانی بین حق و باطل، بین درست و غلط، بین کج و راست فاصله بیندازد و در نتیجه اعتقاد داشتند به یک «عقل پیشینی» که گرچه ما آدمها ممکن است بسیار بیتجربه باشیم یا تجربههای غلط داشته باشیم یا آموزههای غلط به ما داده شده باشند، اما اگر بتوانیم به خرد محض خودمان رجوع کنیم آن خرد محض به ما کمک میکند که در انتخابهایمان مرز حق و باطل را بشناسیم ؛ بنابراین رشنالیستها اصولا عواطف را منفی و جزء عوارض و موانع عقل میدانستند.
جنبش رومانتیسیسم در پاسخ به جنبش رشنالیسم ایجاد شد. جنبش رومانتیسیسم از این حیث جنبش رشنالیسم را نقد میکرد که اعتقاد داشت ما یکسری عواطف علیا داریم که آن عواطف علیا ما را به سمت رشد میبرند. جنبش امپریسیسم (Empiricism) هم یکی دیگر از مخالفان رشنالیسم بود که اساساً خِرَدِ محض و عقلِ پیشتجربی را نفی میکرد و ادعا میکرد عقلِ ما محصول تجارب حسّیِ ماست.
فروید:
زیگموند فروید -پایهگذار روانکاوی- همچون رشنالیستها باور داشت که همۀ عواطف ما همان غرایز ما هستند و لیبیدو یا غریزۀ صیانت نسل ما است که خودش را بهصورت عشق نشان میدهد؛ خودش را بهصورت ترحم نشان میدهد؛ خودش را بهصورت عشق پدری و مادری نشان میدهد؛ همۀ اینها مصادیق لیبیدو هستند و هیچکدام از اینها فضیلتی ندارد. همۀ اینها برخاسته از من حیوانی یا غریزی ما هستند.
یونگ:
اما کارل گوستاو یونگ در روانشناسی جزء رومانتیکها بود و اعتقاد داشت که گرچه ما یک Lower Self داریم -یک «من سُفلی» داریم که مربوط به دوران کودکی ما و همچنین مربوط به دوران کودکی بشر است و در درون هر یک از ما یک انسان ابتدایی و یک بچه، همیشه وجود دارد و خودش را بهصورت عواطف نشان میدهد- اما درعینحال ما یکسری کششها و علایقی هم داریم که مربوط به Lower Self نیستند و مربوط به Upper Self هستند، این سری عواطف ما، عواطف «غایتمند» هستند نه «علتمند»؛ یعنی برای شناخت آنها نباید به پشت سرمان نگاه کنیم و ببینیم این عاطفه را مثلاً شامپانزه هم دارد پس پدیدهای غریزی، حیوانی و مادون عقل است؛ بلکه باید نگاه کنیم به غایت این عاطفهها و ببینیم چه ساختارهای پیچیده و عالی فرهنگی از آن عواطف حاصل شدهاند، ساختارهایی همچون شعر و موسیقی، و این عواطف را بر حسب محصولاتشان بشناسیم؛ نه بر حسب خاستگاهشان. ما غریزههایی داریم که آن غریزهها را شامپانزه ندارد. یونگ اسم این غریزهها را “آرکی تایپ” یا “کهنالگو” گذاشت که آنها را از غریزههای حیوانی ما جدا کند و به این نتیجه رسید که این غریزهها “غریزههای فرهنگی” ما هستند، این غریزهها ما را به جلو میکشانند و چشمانداز ایجاد میکنند. ما آرمان داریم؛ یعنی چیزی که وجود ندارد را میبینیم و حرکت میکنیم تا آن چیزی را که وجود ندارد خودمان محقق کنیم.
فروم:
این تفاوت نگاه فروید و یونگ بود که “اریک فروم” در کتاب «زبان از یاد رفته» خود این دو را خیلی خوب تفکیک میکند و میگوید فروید فقط به Lower Self اعتقاد داشت و یونگ به Upper Self هم اعتقاد داشت؛ البته اریک فروم، یونگ را خیلی قبول ندارد و در کتاب «بحران روانکاوی» میگوید “فروید” یک “انقلابی” بود؛ درحالیکه “یونگ” یک “رومانتیک” محافظهکار بود؛ به این معنا که یونگ میخواست باورهای عصر رومانتیسیسم را در روانشناسی حفظ کند؛ بنابراین به غریزۀ دینی، غریزۀ روحانی و غریزۀ معنوی باور داشت؛ بنابراین ممکن است در روانشناسیِ مبتنی بر باورهای عصر رومانتیسیسم، عشق یک غریزۀ معنوی تلقی شود و هالهای از تقدس پیرامون این عشق ترسیم شود.
دوباتن:
انگار “آلن دوباتن” در کتاب “سِیرِ عشق” میخواهد باورهای رومانتیک راجع به عشق را نقد کند؛ همچون رومانتیسیستهایی که به خصوص این روزها گفتمانشان در روانشناسیِ شبه علمی مُد شده، گفتمانی که عشق را خیلی مهم میداند و عشق را چیزی میداند که ما را رشد میدهد و جلو میبرد. آلن دوباتن هم در فلسفه و هم در روانشناسی میخواهد رومانتیسیستها را نقد کند و روی این «طرحوارۀ عشق مقدس» خط بطلان بکشد. آلن دوباتن فکر میکند این حال نشئهآلودی که وقتی عاشق میشویم تجربه میکنیم، همچنین حال نشئهآلود در زمانی که فکر میکنیم یک انسان کامل را پیدا کردهایم و مرید یک مراد میشویم، این حال نشئهآلود ما هم یک غریزه است؛ یک غریزۀ ابتدایی و این غریزهِ عالی در واقع بازتولید همان غرایز ابتدایی است.
در زمان نوزادی، پدر و مادرمان برای ما موجودات آرمانی بودند، برای ما «انسان-خدا» بودند، حضورشان به ما امنیت میداد و عدم حضورشان ما را ناامن میکرد. حضورشان ما را گرم میکرد، سیر میکرد و همهچیز به ما میداد؛ هم رزّاق و هم رحیم و هم رحمان بودند و در واقع برای ما یک وجود الهی بودند.
آلن دوباتن میگوید ما در عشق میخواهیم همان تجربۀ اولیه را بازسازی کنیم و آن بهشت عدن را میخواهیم باز تجربه کنیم و آن بهشت عدن برای ما انسانها چیزی غیر از رحم مادر نبوده؛ آنجا که «و یأکلون ممّا یشتهون» محقّق بود. در رحم مادر بدون اینکه نفس بکشیم اکسیژن وارد خونمان میشود. بدون اینکه چیزی ببلعیم و بجویم گلوکز وارد خونمان میشود و بدون هیچ تلاشی سلولهای ما همیشه در حالت سیری هستند.
رانک:
روانکاو «اتو رانک» میگوید:
1- ضربۀ اوّل زندگی ما «ضربۀ تولد» است و نزول از رحم مادر همان تجربۀ هبوط از بهشت است و ما یک دفعه از آن باغِ پُر میوه که بدون دست دراز کردن میوهها وارد دهانمان میشد به یک برهوت پرتاب میشویم که نور، چشممان را میزند، سَرما تنمان را اذیت میکند و برای نفس کشیدن باید هقهق کنیم، برای غذا خوردن باید بمکیم و ببلعیم؛ همۀچیز برایمان ناآشناست و حجم عظیمی از دادهها به مغزمان هجوم میآورد.
2- ضربۀ دوم «ضربۀ جدا شدن از شیر مادر» است. دوباره آن بند اتصال ما به بهشت پاره میشود و ما همان «از نیستان تا مرا ببریدهاند … در نفیرم مرد و زن نالیدهاند» میشویم و مدام ترس از این داریم که «خود مادر اگر برود باید چه کنیم؟».
3- از هفت هشت ماهگی تا دو سالگی ما ترس و اضطراب جدایی داریم که وای اگر مادر بمیرد، بیرون برود و برنگردد، اگر مرا نخواهد، اگر مرا دوست نداشته باشد چه کنم؟
4- حالا موقع عاشق شدن ما دوباره «وصل» را تجربه میکنیم. همان بویِ مادر را استشمام میکنیم. همان بوی بهشت را استشمام میکنیم، بوی همان رزاقهایی که ما را تغذیه و حمایت میکردند تجربه میکنیم و بهنوعی «ارتباط کودک-مادر» را در آن رابطه میجوییم و مادر را به معشوق فرافکنی میکنیم.
عشق پدیدۀ مقدسی نیست!
بنابراین از دیدگاه فروید و اینجا از دیدگاه آلن دوباتن عشق پدیدۀ مقدسی نیست، اگر غذا خوردن مقدس است، اگر اجابت مزاج مقدس است، عشق هم مقدس است یا به قول آلبرت اینشتین «یا همهچیز معجزه است و یا هیچ معجزهای وجود ندارد». اگر که اینطور حساب کنیم که همهچیز مقدس است – اگر غذا خوردن و اجابت مزاج هم مقدس باشند – عشق هم مقدس است و اگر قرار باشد آنها سفلی و دون باشند عشق هم از همان جنس است.
در نتیجه آلن دوباتن این عشقِ مقدس را نقد میکند و به آدمها میگوید وقتیکه عاشق میشوید، احساس میکنید که یک تجربۀ فرابشری دارید؛ ولی این تجربۀ اثیری (روانی-آسمانی) و فرابشری بازیابی یک خاطرۀ خیلی قدیمی از آن رحِمِ گرم و نرم و آغوش اَمنِ مادر است و نشئتگرفته از آن است و تقلّای تو برای وصل، تقلّای بچهای است که چنگ میزند تا پستان مادر را بگیرد و بیتابی تو که نکند معشوق تو به کسی دیگری نظر بیندازد، معشوق تو به رقیبان و حریفان نگاه کند، چیزی نیست غیر از همان ترس یک کودک که دچار اضطراب جدایی (Separation anxiety) است؛ در نتیجه ما وقتی عاشق میشویم بهنوعی پسرفت سنّی و Regression پیدا میکنیم و همین هم دلیل این است که ما انسان کامل را جستجو نمیکنیم که عاشق او بشویم.
ما ابتدا عاشق میشویم و بعد معشوق را انسان کامل میبینیم؛ زیرا انسان کامل از نظر آن منِ غریزی ما، آن نوزاد درون ما، مادر است و در واقع مادر «انسان-خدا» است؛ بنابراین ما میگردیم همان مادر را پیدا میکنیم، کسی را پیدا میکنیم که شبیه مادر و پدرمان است؛ پس نواقص پدر و مادر ما را هم دارد؛ ولی همان نواقص باعث میشود که ما یاد پدر و مادر بیفتیم و آنها را در وجود او بیابیم. نوستالژی ما همان است. در نوستالژی ما گذشته را طلایی می بینیم، حتی نقص های آن را هم طلایی می بینیم و نواقص گذشته را هم طلب می کنیم!
بهشت گمشده
یکی از دوستان من بعد از چند سال از استرالیا برگشته بود. با هم دربند رفتیم. تا از ماشین پیاده شدیم گفت: «وای چقدر دلم برای این بوی گند رودخانۀ دربند تنگ شده بود!» نوستالژی اینچنین است؛ میلان کوندرا در کتاب ignorentia (که به فارسی با نام جهالت منتشر شده است) نوستالژی و ضد آن را بررسی میکند. مواقعی دلمان برای خانۀ قدیمی مادربزرگ و پدربزرگ تنگ میشود. خانۀ پدربزرگ مختصاتش این بوده که علاوه بر اینکه حوض وسط حیاط پر از ماهی بوده، گلدانهای شمعدانی و درخت انار هم اطراف آن حوض بوده، مارمولک هم روی دیوارش بوده، سوسک هم در دستشوییاش بوده. وقتی ما خانهای شبیه خانه پدربزرگ میبینیم دلتنگیمان برطرف میشود. احساسِ اُنس میکنیم؛ حتی با همین نقصها و شکستگیهایش. مثل سریالهای تلویزیونی که خانۀ پدربزرگ وسط آن حوض دارد و داخل آن هم ماهی و هندوانه و سیب است و دورش هم درخت دارد؛ ولی کسی دوربین فیلمبرداری نمیگیرد از دستشویی پر از سوسک فیلم بگیرد. ما هم وقتی عاشق میشویم مثل دوربین سریالهای تلویزیونی از خانۀ پدربزرگ فیلم برمیداریم. ما هم مثل آن سریالهای تلویزیون وقتی آن خانۀ نوستالژیک را مرور میکنیم، وقتی آغوش پدر مادر را مرور میکنیم، بهشت کودکی را نشخوار میکنیم و درنتیجه دلمان آن را میخواهد. کسی را میبینیم که یک چیزهایی از او ما را یاد مامان میاندازند، ما را یاد بهشت گمشده میاندازند؛ اما آن بهشت گمشده مختصات آزاردهنده هم داشته و اتفاقاً همان مختصات آزاردهنده هم، چیزی است که ما دلمان برایش تنگ شده؛ چون اگر خانۀ پدربزرگ باشد؛ ولی دستشوییاش دستشویی مدرن باشد، کف حیاطش بهجای موزاییکهای شکسته موزاییک نو داشته باشد دیگر آن احساس اُنس را با آن خانه نداریم. احساس غربت میکنیم. دیگر احساس نمیکنیم خانۀ پدربزرگ است؛ در نتیجه ما آدمهایی را که شبیه پدر و مادرمان هستند جستجو میکنیم. آنها هم مثل پدر و مادرمان جنبههای مثبت دارند و مثل پدر و مادرمان جنبههای منفی دارند و بعد ما آنها را با تصوّر و تخیّلمان کامل میکنیم؛ چون ما نیاز داریم به اینکه او را انسان-خدا کنیم، او را بهشت گمشده کنیم و به آن بهشت یا خدا بازگشت پیدا کنیم.
کمالِ معشوق
در نتیجه ما آن لحظه که عاشق میشویم واقعاً معشوق به نظرمان کامل میآید؛ یعنی اول ما عاشق میشویم بعد او را کامل میبینیم؛ نه اینکه اول روی باسکول ببریم وزن کنیم بعد عاشق شویم و ناکامل بودن معشوق به این خاطر نیست که ما دنبال ناکامل میگردیم، چون خودمان ناکامل هستیم؛ بلکه به خاطر این است که تصویر ما از خدا و بهشت یک خاطرۀ پر از نقص و عیب است؛ چون ما داریم تجربۀ خودمان را به بهشت فرافکنی میکنیم و گذشتۀ خودمان را جستجو میکنیم؛ مثلاً ما وقتی بهشت آخرت را هم تصویر میکنیم میگوییم آنجا جوی شیر و عسل جاری است. بعد آدم فکر میکند اگر همچین چیزی باشد چقدر آنجا پشه جمع میشود، چقدر گندیدگی ایجاد میشود؛ مگر اینکه شیرش شیر نباشد و عسلش هم عسل نباشد! یعنی در واقع همۀ تجسمات ما از بهشت هم، تجسماتی است که در آن نقصهایی که در زندگی بشری وجود دارد آنجا هم وجود دارد. یا مثلاً خدا را مجسم میکنند به شکل یک پدر بخشنده، آنوقت نقصهایی که در پدر بخشنده وجود دارد در تصویر ما از خدا هم وجود دارد؛ بنابراین خدا غضب میکند، خدا عصبانی میشود، خدا انتقام میگیرد، صفات خدا را که نگاه کنیم میبینیم چقدر در این صفات آنتروپومورفیسم (Anthropomorphism) وجود دارد، «انسان ریختنمایی» در آن وجود دارد؛ چون تجسم ما چیزی غیر از تجربۀ ما نیست، ما چیزی را که تجربه نکردهایم نمیتوانیم تصور و تجسم کنیم.
در جستجوی مادر
بنابراین ما “کامل”ی را که مجسم میکنیم یک “کاملِ کاذب” است؛ در واقع سودوپرفکت Pseudo-perfect)) است. در نتیجه آن را میبینیم و میگوییم: «این همان است، Eureca، یافتم!»؛ ولی آن کسی که فکر میکنیم کامل است وقتی بیشتر با او بمانیم میبینیم آن گُل خاری دارد که ما را اذیت میکند، آن جوی شیر و عسل پشههایی دارد که غیرقابل تحمّلاند؛ بنابراین فکر میکنم ما در جستجوی کامل نیستیم. ما در جستجوی “مادر” هستیم؛ حتی در جستجوی کمال هم به دنبال مادرِ کامل هستیم؛ یعنی کسی که از مادرِ ما «مادرتر» باشد؛ ولی نوستالژی ما و آن تجربۀ پیشینی ما باعث میشود که ما آن را در جایی کشف کنیم که نقصهای مادرمان هم در آن وجود دارد؛ یعنی اگر مادر ما خیلی دلسوز و درعینحال خیلی کنترلکننده بوده، یک همسر خیلی دلسوز و خیلی کنترلکننده هم پیدا میکنیم؛ گاهی اوقات هم میخواهیم معکوس انتخاب کنیم؛ یعنی مادر ما مادر نامطلوب بوده است، به همین دلیل ما میخواهیم کسی را پیدا کنیم که شبیه مادر نباشد. کسی را پیدا میکنیم که نکات مثبت مادر را هم ندارد، کسی پیدا میشود که کنترلکننده نیست، ولی دلسوز هم نیست، بیتفاوت است. بعد شاکی میشویم که چرا بیتفاوت است؛ درحالیکه این بیتفاوتی انتخاب خودمان بوده، انتخاب اینکه کسی ما را یاد مادر نامطلوبمان نیاندازد.
در نتیجه داستان اینجوری میشود که عشق جستجوی تجربۀ مجدد پیوستن به “رحم” مادر و به “پستان” مادر است و چیزی که آلن دوباتن میگوید این است که اگر چنین نگاهی به آن داشته باشیم، عشق پیامدی جز ناکامی ندارد.
لاکان:
«ژاک لاکان» روانکاو فرانسوی میگوید: «عشق یعنی تقدیم کردن چیزی که نداری به کسی که وجود ندارد!» منظور این است که اساساً عشق طراحی یک “ناکامی” است و آلن دوباتن هم میخواهد این تذکر را به آدمهایی که عاشق میشوند بدهد که عشق یک پدیدۀ علیا و ماورائی نیست؛ یک پدیدۀ مادون مدنی است و نه یک پدیدۀ ماورای مدنی؛ و تفکر مدنی ما که به روابط به شکل قرارداد و مهارت و دانش نگاه میکند و فکر نمیکند که یک لایه وحیانی و مکاشفه در زندگی ما وجود دارد، بالاترین دستاورد بشری و بالاترین آرمانی است که بشر به آن نائل شده و ما باید به همین آرمان مدنیّت متعهّد بمانیم و به رابطه هم بهصورت یک قرارداد مدنی نگاه کنیم. بهصورت گفتگو و مذاکره به آن نگاه کنیم، بهصورت حسابکتاب نگاه کنیم، بهصورت دادوستد، بهصورت قرارداد نوشتن، بهصورت توافق و بهصورت مهارت به آن نگاه کنیم و فکر نکنیم که عشق آنقدر والاست که قرارداد و مذاکره و مهارتآموزی آن را نزول میدهد.
دوباتن:
آلن دوباتن قبل از این راجع به عشق یک کتاب و سه مقاله نوشته بوده است. اولین کتابی که نوشت «جستاری در باب عشق» بود. این کتاب را زمانی نوشت که دانشگاه را ترک کرد، دکترای خود را ناتمام گذاشت، از فضای آکادمیک بیرون آمد و خواست فلسفه را برای عموم کار کند. کتاب ماجرای یک ناکامی عاشقانه است. یک نفر عاشق میشود و همۀ زندگیاش را با این عشق تنظیم میکند. اول همهچیز خیلی قشنگ و شیرین است. بعد از آن مشکلات شروع میشود. در پایان هم معشوقش به او خیانت میکند و با دوست و همکار این آدم وارد رابطه میشود و خداحافظی میکند. این اولین داستان آلن دوباتن است در باب عشق.
بعد از آن در کتاب تسلیبخشیهای فلسفه یک فصل را به “شوپنهاور” اختصاص میدهد که عنوان آن فصل «تسلیبخشیهای قلب شکسته» است. آلن دوباتن در آن کتاب میگوید آرتور شوپنهاور عشق را «ارادۀ معطوف به حیات» میداند؛ یعنی شوپنهاور عشق را -که خیلی در ادبیات رومانتیسیسم مقدس انگاشته میشود- همان غریزۀ تولید مثلی ما میداند. پس آنجا هم آلن دوباتن در کتاب تسلیبخشیهای فلسفه دوباره به همین ماجرا اشاره میکند که به عشق فرویدی نگاه کنیم؛ البته اسم فروید را نمیبرد و میگوید بهصورت شوپنهاوری به آن نگاه کنید.
یک کتاب دیگر هم دارد به اسم «در باب مشاهده و ادراک» که در این کتاب هم دو فصلش راجع به عشق است؛ یک فصل آن به نام «در باب اعتبار» که در آن فصل راجع به این صحبت میکند که عشق اساساً باعث میشود ما اعتبارمان را بهجای اینکه روی خودمان قرار دهیم، اعتبارمان را روی معشوق قرار میدهیم و ارزش خودمان را بر مبنای خوشآیند معشوق میسنجیم (همان که سعدی میگوید: مرا مگو که چه نامی، به هر لقب که تو خوانی … مرا مگو که تو چونی به هر صفت که تو خواهی)؛ این یعنی در واقع مستهلک شدن در هویت کسی دیگر و زیرمجموعۀ کسی دیگر قرار گرفتن. آلن دوباتن در آن مقاله میگوید که این فرآیند در عشق غلط است که اعتبارمان را به کسی حواله کنیم که او هم میخواهد اعتبارش را به ما حواله کند و در آن داستان کوتاه، عاشق و معشوقی اولین ملاقاتشان است و بعد راجع به شراب، شکلات، بستنی و هر چیزی که میخواهند سفارش بدهند با هم طوری صحبت میکنند که هیچکدامشان نمیگوید من چه میل دارم، هرکدامشان میگوید هرچه میل توست میل من هم هست. آلن دوباتن میگوید عشق اساساً باعث میشود ما خودمان را به کسی تکیه بدهیم که او هم خودش را میخواهد به ما تکیه بدهد!
بیست سال بعد از کتاب «جستارهایی در باب عشق» آلن دوباتن کتاب «سیر عشق» را مینویسد که از عشق به ازدواج میرسد و اینکه به ازدواج باید بهعنوان یک قرارداد نگاه کرد و اگر به عنوان این نگاه کنیم که دردها و جراحتهایی را که از دورۀ کودکی داریم التیام پیدا میکند، آن کسی که ما بهعنوان رحم مادر در نظر گرفتهایم، او هم ما را به عنوان رحم مادر در نظر میگیرد. او پدرش ترکش کرده، من مادرم را، او ترومای خودش را دارد من هم ترومای خودم را دارم، او میخواهد ترومای خودش را با آغوش من تسکین بدهد؛ درحالیکه من خودم زخمی هستم که دنبال آغوش او برای رفع تروما میگردم؛ بنابراین به عشق بهعنوان یک تراپی نگاه نکنیم. به عشق بهعنوان یک غریزه نگاه کنیم؛ مثل غریزههای دیگر؛ مثلاً ما از دکتر میپرسیم که من دوست دارم زولبیا بخورم و دکتر میگوید مگه دیابت ندارید! یعنی چه که زولبیا بخورم. میگوییم خُب من عاشقشم و دکتر هم میگوید خُب بهجهنم که عاشقش هستید. میگوید باید عشق را هم همینطور در نظر بگیریم که میگویید من هوس این را کردم و دکتر مثلاً میگوید مگر تو درونگرا نیستی میگویم چرا. میگوید خب طرف مقابل که برونگراست. میگویم من عاشقشم و دکتر میگوید خب به جهنم که عاشقش هستی تو درونگرا هستی و او برونگرا است. شما دو نفر به هم نمیخورید و نمیتوانید یک ماه در یکجا زندگی کنید. میخواهد بگوید کاری را که آنها در آخر انجام دادند، این کار را اگر همان اول میآوردند، مسئله شاید خیلی زود حل میشد؛ اما چرا این کار را انجام نمیدهیم؟ چرا با یک دکتر مشورت نمیکنیم؟ چرا کلاس نمیرویم؟ چرا سر میز مذاکره نمینشینیم؟ چرا قرارداد نمیبندیم؟ امضا نمیکنیم؟ جواب: به خاطر اینکه ما فکر میکنیم عشق مقدس است.
هنوز فکر میکنیم عشق مقدس است و در نتیجه یکجور قدسیسازی برای عشق انجام میدهیم؛ همانطور که برای آیینهای مذهبی قدسیسازی انجام میدهیم؛ مثلاً فرض کنید کوروش را نقد کنید. یک آدم مذهبی هیچ مشکلی ندارد؛ ولی اگر بخواهیم علی را نقد کنیم آن آدم مذهبی فوری کهیر میزند. حالا یک آدمی هم کوروش برایش مذهب شده اگر کوروش را نقد کنیم او کهیر میزند. حالا عشق هم مثل یک مذهب شخصی میماند که آدمها یکجور هالۀ قدسی دور آن میتنند و عشق را با آن هالۀ قدسی نقدناپذیر میکنند.
خاطرم هست یکی از بستگان ما که پسر جوانی و دانشجوی پزشکی هم بود، عاشق یکی از همکلاسیهایش شده بود و این دو نفر خیلی با هم ناسازگاری شخصیتی داشتند من به او گفتم: «اگر شما دو نفر برای آزمایشات پیش از ازدواج بروید و آزمایشگاه بگوید «هر دو تالاسمی مینور دارید در نتیجه بچههای شما به احتمال یک به چهار تالاسمی ماژور میشوند و به احتمال یک به دو هم ناقل تالاسمی میشوند» شما باز هم ازدواج میکنید؟» گفت: خُب نه. گفتم: «حالا اگر من تست بگیرم بگویم شما دو نفر شخصیتتان به هم نمیخورد و زندگی برای شما مثل بیماری رنجآور میشود و بچۀ شما آسیبدیده میشود باز هم با یکدیگر ازدواج میکنید؟» گفت: بله!؛ چون اینطوری نیست؛ ما خیلی شخصیتها مان به هم میخورد و اینجوری نیست که شما فکر میکنید. گفتم: «چه جوری تالاسمی را آزمایشگاه باید تشخیص بدهد؛ اما شخصیت را خودت میتوانی تشخیص بدهی؟»
میخواهم بگویم که عشق را نمیآورند پیش کارشناس که نقدش کند؛ چرا؟ چون عشق قدسی شده است! در فیلمهای سینمایی هم عشق را قدسی میکند خیلی خیلی زیاد فیلمهای هالیوودی داریم که من حضور ذهن ندارم که بخواهم نام ببرم؛ ولی حداقل بیست فیلم هالیوودی دیدهام که عشق حلالمسائل یک نفر بوده، درمان بیماریهای یک نفر بوده. همان که مولانا دربارۀ عشق میگوید: «ای دوای نخوت و ناموس ما … ای تو افلاطون و جالینوس ما»؛ سریالهای صداوسیمایی هم همینطور، والت دیسنی همینطور، در ادبیات داستانی کودکان هم اینمدلی است؛ در نتیجه این یک مذهب است که مدام دارد بازتولید میشود و آلن دوباتن میخواهد این مذهب را نقد کند و کالبدشکافی یک رابطۀ کاملاً عاشقانه و بعد ناکامیای که در این رابطه وجود دارد را ارائه می دهد؛ بنابراین کل ماجرا این است که عشق چه نیست؛ اما اینکه عشق چیست، خب این که آلن دو باتن ارائه می دهد فقط یکی از شیوههای عاشق شدن است و عاشق شدن فقط این شیوه نیست.
بالبی و جانسون:
یکی از شیوههای عاشقی بر اساس تئوری دلبستگی Attachment Theory”” جان بالبی است که اینجا آلن دوباتن به آن ارجاع میدهد که ما در عشق به دنبال مادر میگردیم؛ خب این تئوری قویای است در ارتباط زناشویی و بر اساس آن زوج درمانیهای زیادی هم طراحی شده؛ مثل emotionally focused couple therapy”” خانم دکتر سوزان جانسون روان شناس دانشگاه بریتیش کلمبیا که اساساً میگوید “آدمها وقتی ازدواج میکنند، آغوش مادر را جستجو میکنند؛ چه زن چه مرد، دنبال آغوش مادر میگردند. همۀ آدمهایی که عاشق میشوند بهنوعی دنبال آغوش مادر میگردند” و سوزان جانسون به همۀ زوجهایی هم که مشکل پیدا میکنند این را یاد میدهد که مثل نیاز یک بچه به مادر، نیازتان را به هم ابراز کنید و از آن طرف مثل یک مادر برای این نیاز آغوش باز کنید؛ حتی وقتی آدمی با همسرش گردنکلفتی میکند، ممکن است این آدم ترسیده، منتها ترسش را پشت جنگ پنهان میکند؛ در واقع عواطف نرم (soft emotions) را پشتِ عواطف سخت Hard Emotions)) پنهان میکند؛ چون «عواطف نرم»، او را ضربهپذیر میکنند. اگر بگوید «من را بغل کن عزیزم، دلم نگران است، بغض دارم» او میگوید «چرا اینقدر ضعیف هستی؟ چرا آنقدر وابستهای؟ چقدر گرسنگی عاطفی داری؟» در نتیجه بهجای این که بگوید مرا بغل کن میگوید: «چه خبر است که سه ساعت است داری با موبایل ور میروی؟!»؛ یعنی وارد «عواطف سخت» میشود و این عواطف آدمها را وارد جنگ میکنند. حالا سوزان جانسون به زوجها آموزش میدهد که بهجای اینکه در عواطف سخت باشند -که گاهی جنگ است، گاهی قهر و گاهی چسبندگی است- بروند در حوزه عواطف نرمتر و بگویند دلم تنگت است، دلم آغوش بیدغدغه میخواهد و آن آدم هم فکر کند که مثل یک مادر که بچه اش را بغل کرده این آغوش را برای همسرش باز کند؛ خب این یکی از ماجراها در عشق است؛ ولی همۀ شیوههای عشقورزیدن این نیست.
یالوم:
«اروین یالوم» روانپزشک اگزیستنسیالیست که کتابی اختصاصاً راجع به عشق دارد به اسم «دژخیم عشق» و در داستانهای مختلف رواندرمانی هم خیلی به عشق میپردازد، عشق را فرار از درگیریهای وجودی میداند؛ یعنی میگوید “عشق عواطف پررنگ و پرحرارت و درگیریهای ذهنی برای ما ایجاد میکند که ما با این درگیریها از درگیریهای عمیقتر و دردناکتر فرار کنیم:
یعنی همان چهار بنبست وجودی که مرگ و بیمعنایی و مسئولیت آزادی و تنهایی است.”
برای اینکه از آنها فرار کنیم درگیر عشق میشویم. با اینکه عشق خیلی هم دردناک هست و خیلی هم سوزوگداز دارد، وقتی معشوق در کنار ما نیست خیلی دلتنگ میشویم، بغض میکنیم و دائما نگران این هستیم که معشوقمان با دیگران چگونه مراوده میکند، نگرانیم که کس دیگری عاشقش نشود و عاشق کس دیگری نشود، به من خیانت نکند، کس دیگری را بیشتر از من دوستش نداشته باشد، آیا من مطلوب او هستم یا نه و این قبیل دردها؛ اما اگر این درد برداشته شود چیزهای دردناکتری وجود دارد. عشق بهعنوان یک مذهب شخصی و مذهب بهعنوان یک عشق جمعی کاری که انجام میدهند این است که ما را از خلأ درمیآورند؛ ما را از آن ابسردیسم ABSURDISM وجودی، از آن جهان صامت و بیمعنایی که ما نمیتوانیم آن را بفهمیم و هیچ پاسخی به فریادهای ما نمیدهد درمیآورند.
عشق ما را از مرگاندیشی درمیآورد. از مسئولیت درمیآورد. عشق همهچیز را توجیه میکند و به همهچیز جواب میدهد. در خیلی از فیلمها و رمانها میبینیم که انتهای ماجرا، زمانی که شخص به بنبست وجودی میرسد یا عاشق میشود یا بچه میشود و فکر میکند مثل بچهها بادبادکبازی کند؛ قهرمان داستان اینچنین ماجرا را حل میکند و عاشق میشود.
بنابراین یکی از دلایل عشق و شیوههای عشقورزیدن این است که معشوق را برای خودت بُت کنی؛ برای اینکه به زندگیات ساختار دهد، به زندگی “معنا” دهد. دغدغۀ مرگ را از زندگیات دور کند. بیمعنایی را از زندگی دربیاورد و در واقع آزادی دردناک بهعنوان یک مسئولیت را از دوشَت بردارد و تو را در یک چارچوب قرار دهد؛ برای اینکه دردهای وجودی برای ما دردناکتر از دردهایی هستند که عشق ایجاد میکند؛ حتی اگر دیده نشدن است، اگر خیانت است و اگر دلتنگی است؛
در نتیجه یکی از ماجراها هم فرار از دردِ وجودی است.
عشقِ جنسی
یکی دیگر از شیوههای عشقورزیدن، عشقورزیدن کاملاً جنسی است؛ یعنی کاملاً غریزی و نه به معنی غریزهای که کودک پدر یا مادر را جستجو میکند؛ بلکه غریزۀ حیوانی که جفت را جستجو میکند و وقتیکه عاشق میشود انحناها را محاسبه میکند، ابعاد را محاسبه میکند، بارآوری شخص مقابل را محاسبه میکند، نانآوری طرف مقابل را محاسبه میکند. کاملاً یک غریزۀ تولیدمثلی فعال میشود و هورمونهای شخص مقابل را بو میکشد و تصمیم میگیرد که عاشق شود. ما در یک سطحی که نمیفهمیم این داده ها و اطلاعات گرفته میشود، ارزیابی میشود و برای مقصود و هدف که مقصودِ گونه است، نه مقصود فرد؛ در نتیجه گاهی اوقات عشق کاملاً یک عشق جنسی است که در مقالۀ «در باب رفتن به باغوحش» و در آن مقالۀ «تسلیبخشی برای قلب شکسته»، آلن دوباتن این نوع عشق را عشق جنسی معرفی میکند.
بنابراین شیوههای مختلف عشق ورزیدن وجود دارد نه یک شیوه؛ یک کتاب هم من دارم به اسم «ماجراهای عاشقانه» که برای نوجوانها و جوانها نوشتهام که بیشتر بدانند چه اتفاقی در عشق میافتد؛ “عشق چه نیست” را آلن دوباتن خیلی قشنگ توضیح میدهد؛ اما در پاسخ به «عشق چیست؟» فقط یکی از تعریفهای عشق را در کتاب ارائه داده؛ نه همۀ تعریفهای عشق را.
سوال: دوباتن مدعی است که با تجربۀ والد شدن، شخص سبک جدیدی از عشق را تجربه میکند: «بخشنده بودن بدون انتظار دریافت چیزی در عوض»، «عشقورزیدن بدون انتظار مورد عشقورزی قرار گرفتن». این ایدۀ عشق ذاتی و بدون چشمداشت بهخصوص در رابطۀ مادر فرزندی جزء مشهورات است؛ البته از جانب برخی از رویکردهای فمینیستی در آن تردید ایجاد شده و در زندگی روزمره هم نمونههای نقض فراوانی از عدم عشقورزی والدین به فرزندان وجود دارد. از منظر روانشناختی اساساً انسانها قابلیت عشقورزی مطلق و بدون چشمداشت به موجود انسانی دیگر را دارند؟ و عشق والدین به فرزندان ذاتی است یا برساختی متأثر از کلیشههای فرهنگی و اجتماعی است؟ و اینکه آیا عدم احساس چنین عشقی حکایت از یک اختلال روانی دارد؟
پاسخ: این که این دلبستگی چه مقدارش غریزی است و چه مقدارش فرهنگی و آن مادر و پدر شدن چقدر غریزی است و چه میزان فرهنگی، این در واقع یک سؤال اساسی در روانشناسی است که راجع به هر چیزی انسان صحبت میکند، این سؤال پیش میآید که چقدرش ژنتیک، غریزی و طبیعی است و چقدر اجتماعی و فرهنگی و یادگیری است. واقعاً این دوتا در انسان مثل تاروپود میماند؛ یعنی نمیشود آنها را از هم جدا کرد. هیچ امر غیر ژنتیکی و غیر غریزی وجود ندارد؛ یعنی پیانو یاد گرفتن که غریزی نیست؛ اما هوش موسیقیایی غریزی است؛ بنابراین اینکه چه کسی در چند جلسه میتواند پیانو یاد بگیرد این را ژن تعیین میکند؛ مثلاً کسی آنقدر راحت پیانو را یاد میگیرد که زود تشویق میشود و پاداش میگیرد و تقویت میشود یا اینکه کسی نُه ماه دارد تولدت مبارک را تمرین میکند آن را هم اشتباه میزند و دوباره و دوباره آن را تمرین میکند این را ژن تعیین میکند؛ در نتیجه نمیتوان گفت پیانو زدن ژنتیکی است یا تربیتی ؛ چون اگر پیانویی نباشد کسی پیانیست نمیشود؛ اما اگر فردی هوش موسیقیایی نداشته باشد تمام اساتید بزرگ عالم هم به او آموزش دهند آخرش هم نهایتا بتواند در مهمانیهای خانوادگی بنوازد. حالا اینجا هم ماجرا همین است که این که دلبستگی چقدرش غریزی است و چقدرش یادگیری است قابلتعیین نیست؛ ولی همۀ ما به شکل غریزی غریزۀ دلبستگی را داریم و نه تنها انسانها بلکه همۀ حیوانات اجتماعی دارند.
هری هارلو یک زیستشناس آمریکایی روی میمونهای رسوس خیلی تحقیقات جالبی انجام داده بود؛ مثلاً یک میمون رسوس را از بچگی از مادر جدا میکند که به او شیر میدهد و در محیط امن و گرمی قرار میدهد ولی این بچه میمون مادر را ندیده بود. این بچه میمون وقتی بعد از چند هفته در قفس بچه میمونهای دیگر قرار میگرفت یا آنها را میزد یا از آنها فرار میکرد. با بچه میمونهای دیگر نمیتوانست ارتباط برقرار کند. وقتی تعدادی بچه میمون با هم در یک قفس قرار میگرفتند که مادر در آنجا نبود، از ابتدای تولد اینها به هم چسبیدند، کز کردند گوشۀ قفس و از هم جدا نمیشدند – اسم این پدیده را هری هارلو پدیده ی چوچو گذاشته بود، که بهگمانم واژه ای آفریقایی یا مالایایی باشد- انگار از همۀ دنیا میترسیدند؛ حتی آن میمونهایی که از ابتدا از مادر جدا شده بودند در رابطۀ جنسی با جفتشان و آیینهای جفتیابی دچار مشکل میشدند. ارتباط این بچه میمون ها با مادر در نوزادی در سکس بعد از بلوغ خیلی میتواند دخالت داشته باشد. در یک آزمایش خیلی معروف یک بچه میمون را در قفس گذاشت و یکطرف قفس یک عروسک شبیه میمون درست کرد و یکطرف قفس هم یک بطری شیر گذاشت و فرض این بود که این بچه چون گرسنه میشود بیشتر وقتها کنار بطری شیر است؛ ولی این بچه شیر میخورد و زود میآمد به این عروسک میچسبید و بیشتر وقت خود را در آغوش مادرنما میگذراند؛ درحالیکه شیر برایش حیاتی بود و وقتی این عروسک و شیر را به هم نزدیک میکردند بچهمیمون به مادر نمادین آویزان میشد و فقط گردنکشان از آن بطری شیر میخورد؛ درحالیکه در بغل مادر نمادین بود. این در حیواناتی که از گونۀ ما هستند کاملاً وجود دارد؛ بنابراین این نیاز دلبستگی کاملاً غریزی است؛ اما اینکه این دلبستگی چه اتفاقی برایش میافتد بستگی به محیط اوّلیّه دارد.
محیط باعث می شود یک آدم در دلبستگی سیر شود و مستقل شود و آنقدر سیراب شود که از بخشش به دیگران لذت ببرد؛ یعنی نقش مادر را ایفا کند؛ یا اینکه گرسنه بماند و در آن گرسنگی وارد عواطف سخت یا Hard Emotions شود یعنی یا به دیگران چنگ بزند یا اینکه برود در لاک حفاظتی پنهان شود و با هیچکس وارد ارتباط نشود یا برود در واکنش چسبندگی و آویزان بودن، این که کدام واکنش را فرد به گرسنگی عاطفی اش نشان بدهد را ترکیب عوامل فرهنگی و عوامل ژنتیک تعیین می کنند . همینطور هم راجع به رفتار مادرانه و مهر مادری، مادری هم تابع غریزه است؛ هر کس که پرولاکتین دارد به قدری که پرولاکتین دارد -چه حیوان باشد چه انسان باشد- غریزۀ مادری دارد و وقتی پرولاکتین دارد اگر نتواند بچهدار شود، یا اگر مرد باشد میرود از یک حیوان خانگی مراقبت میکند، از بچۀ دیگران مراقبت میکند. پس مهر مادرانه خیلی غریزی است؛ اما یک بخش آن وابسته به یادگیری است؛ مثلاً در یک زمانی مردم فکر میکردند که مادری کردن تنها کار یک زن است؛ در نتیجه مادری کردن خیلی متفاوت بود تا این زمانه که ما باور داریم مادری کردن یکی از آپشن ها و گزینه های زن بودن است و یک زن می تواند نقش مادری را انتخاب نکند و نقص و کمبود هم نداشته باشد.
فرهنگ غرایز ما را شکل میدهد. بهنوعی میتوان گفت هرچه حیوانات فرهنگیتر و اجتماعیتر شوند غریزهشان کشسانی و الاستیسیتی بیشتری پیدا میکند؛ غریزه وجود دارد اما غریزۀ الاستیکتری است نسبت به غریزه حیوانات پست تر. غریزۀ یک تمساح از جنس سنگ است. غریزۀ یک انسان از جنس خمیر است؛ در نتیجه غریزۀ یک تمساح را خیلی کم میشود قالب زد؛ اما غریزۀ انسان را خیلی زیاد میتوانیم قالب بزنیم؛ به همین خاطر وقتی عشق رمانتیک برای ما هالۀ قدسی پیدا میکند آن وقت غریزۀ ما هم یکجور دیگر عمل میکند؛ درحالیکه اگر عشق بمثابه یک مسئلۀ مدنی به ما تعلیم داده شود؛ یعنی عشقی که فیلمهای سینمایی، سریالها و کارتونهای والت دیزنی نشان میدهند این شکلی باشد که آدمها میروند، آزمایش میدهند و بهترین گزینه شان را انتخاب میکنند و بعد یک دور او را «پرو» میکنند و بعد از پرو کردن میآیند میگویند فیتشان هست یا نه و یا چه جاهایشان را میزند و بعد از آن میروند پیش تراپیست. اگر فیلمهای سینمایی، اگر سریالها و اگر کارتونها این باشد آن وقت آن غریزۀ الاستیک ما رنگ و قالب آن را میگیرد و ما وقتی کشش پیدا میکنیم که آزمون و تست فیتنس مان با هم خوب در بیاید، وقتی تستمان خوب آمد میگوییم که چقدر دوستت دارم؛ درحالیکه الآن این غریزۀ ما را، این ادبیات و هنر و گفتمان در قالبی میبرد که وقتی از یکی خوشمان میآید، حتی اگر این خوشآیند بودن یک خاطرۀ نوستالژیک باشد، حتی اگر این خوشآیند بودن یک غریزۀ جنسی باشد، سریع هالۀ قدسی نقد ناپذیری را دور آن میکشیم و این باعث میشود که کورمالکورمال در یک مسیر تیره و تاریک بیفتیم.
سوال: خیلی جالب بود اینکه راجع به این غریزۀ مادری فرمودید آدمها خودشان انتخاب میکنند. دوباتن یک صحبتی دارد که میگوید آدمها وقتی بچهدار میشوند نسبت به بچهشان بدون هیچ چشمداشتی عشق مطلق میورزند. اگر میتوانستند این رابطه را در رابطۀ زوجیت هم داشته باشند، یعنی از طرف مقابل هیچ انتظاری نداشته باشند، به تبع خیلی از مشکلات پیش نمیآمد. آیا اساساً این حقیقت دارد که ما نسبت به فرزندمان بدون هیچ چشمداشتی عشقورزی میکنیم و انسان اصلاً میتواند بدون هیچ چشمداشتی آنقدر ایثارگرایانه و بدون هیچچیزی عشق بورزد؟
پاسخ: ژن انسان غیر از اینکه الاستیسی بالایی دارد تنوع بالایی هم دارد؛ یعنی آمیبها به هم بینهایت شبیه هستند. کرم خاکیها به هم فوقالعاده شبیه هستند. ماهیهای قزلآلا به هم خیلی شبیه هستند. گربهها کمتر به هم شبیه هستند و میمونها کمتر به هم شبیه هستند و انسانها خیلی کمتر به هم شبیه هستند؛ این یعنی علاوه بر الاستیسیتی ژنتیکی بالا تنوع ژنتیکی بسیار بالایی هم در انسانها وجود دارد؛ در نتیجه در دلبستگی یا اتچمنت هم بعضی از آدمها هستند که بهصورت ژنتیکی اصلاً بهره ای از غریزه دلبستگی را ندارند که اینها را ما بهعنوان بیماری میشناسیم؛ چون یکی از تعریفهای بیماری این است که چیزی با نُرم متفاوت باشد. ما بسیاری از آدمها را وقتی میفهمیم غیرنرمال هستند که با عرف متفاوت هستند.
خب وقتی میگوییم یک انسان دچار اوتیسم است دقیقا ویژگی آدم اوتیستیک یا دچار اوتیسم چیست؟ کودک اوتیسمی مثلاً بغل نمیخواهد، لبخند اجتماعی نمیزند، نگاه چشم در چشم ندارد و بغل مادر نمیآید، بعد از آنکه شیرش را خورد مادر را ول میکند. خب این را بهعنوان یک اختلال میشناسیم؛ چون باعث میشود این بچه به خاطر اینکه پاداش و نوازش نمیخواهد یادگیریهایش هم ضعیف شود و حرف نزند. چیزهایی را که خودش از آن لذت میبرد؛ مثلاً ممکن است از یک موسیقی خوشش بیاید و مثلاً از شب تا صبح و صبح تا شب بخواهد آن موسیقی را برایش پخش کنند و سرش را تکان دهد. ما باید کلمه به کار ببریم و تشویق شویم تا زبان را یاد بگیریم. نیاز به تشویق داریم تا کلمه به کار ببریم. امّا کودک اوتیستیک کلمه به کار نمی برد چون لبخند و نوازش مورد نیازش نیست، لبخند اجتماعی هم نمیزند؛ در نتیجه اوتیسم را بیماری میدانند و میگویند خب این مشکلاتی دارد و باید داروهایی دهند. آموزشهای ویژه به او داده شود که مغزش یاد بگیرد و نیاز دلبستگی داشته باشد. پس شما میبینید در زمینۀ دلبستگی هم انسانها یک طیف دارند بعضی از بچهها هم هستند که زمان بچگی بغل مادر را ول نمیکنند و از بغل مادر پایین نمیآیند. در غریزۀ پدری و مادری و غریزۀ “مراقبتِ تواَم با مواظبت و مهر و محبت” یا “Caring” هم همینطور است. Caring هم یک غریزه است، بعضیها اساساً این غریزه را ندارند؛ حتی برعکس آن هستند؛ غریزۀ بیتفاوتی عاطفی. بهطوریکه حتی ممکن است یک ویژگیهای سادیسمی در آنها وجود داشته باشد؛ مثلاً بچهای هست که آزار هم ندیده؛ ولی نفت میریزد در لانۀ مورچهها و آتششان میزند مگسها را میگیرد و بالشان را میکند و با نخ میبندد و جان کندنشان را نگاه میکند. بازیاش این است. خب این بچه وقتی سیساله هم میشود غریزۀ Caring را ندارد؛ حتی اگر در یک فضایی قرار بگیرد و صاحب بچه شود ممکن است از بچۀ خودش سوء استفاده یا Abuse (در تمام ابعاد روانی و جسمی) کند. آدمهایی داریم که توسط پدر و مادرشان سوء استفاده شدهاند. مادر چنان بچه را کتک زده که این بچه لکنت پیدا کرده این بچه خودش را خیس کرده و وحشت اجتماعی پیداکرده؛ لزوماً این نیست که پرولاکتین بدن بر همۀ هورمونهای دیگر غلبه میکند. پرولاکتین یکی از دترمینان ها و المانهاست. حالا در یکی این المان کمتر است و یک المان دیگر که خودخواهی را و صیانت نفس را ایجاد میکند، بیشتر است و غریزه صیانت نسل در او کمتر است؛ مثلاً مارها اگر به لانهشان حمله کنید طبق غریزۀ دفاع از نسل از بچههایشان مراقبت میکنند؛ اما اگر بچهشان کشته شود بچهشان را میخورند و بهعنوان یک منبع غذایی به او نگاه میکنند یا مثلاً همسترها بچهشان از یک حدی که بزرگتر شود بهعنوان جفت به او نگاه میکنند و با او تولید مثل میکنند یا سر غذا با او دعوا میکنند. بعضی از انسانها هم هستند که غریزهشان این مدلی است؛ یعنی از بچهاش میکَنَد و خودش میخورد؛ گاهی یک پدر غریزه مادرانه بیشتری دارد تا یک مادر! حتی پدرها هم، غریزه مادری دارند. حالا برای تساهل و تسامح زبانی اسمش را میگذاریم غریزۀ مادری چون دشوار است که بگوییم غریزۀ پرولاکتینی یا Caring. این غریزۀ مادری در آدمها طیف دارد، در بعضی این غریزه آنقدر قوی است که جانشان را فدای فرزند میکنند؛ بدون کمترین چشمداشتی. بعضی از آدمها هم مانند افرادی به بچه هاشان نگاه میکنند که باید با آنها حسابکتاب کنند. بزرگ میشود میگویند پنج سال شیر دادم، غذا دادم؛ حالا با حساب سود بانکی باید پانزده سال خرجم را بدهی؛ حتی بعضی از آدمها حسابکتاب اینجوری هم نمیکنند، واقعاً بچهشان را اذیت میکنند؛ در نتیجه برای یک پدر و مادری که این غریزۀ پدر و مادریاش آنقدر قوی باشد که وقتی به بچهها نگاه میکند همۀ نقصهایش را میپذیرد، همۀ کوتاهیهایش را میپذیرد، همۀ خطاهای او را میبخشد، برای این پدر مادر میشود این مثال را زد که به قول دکتر سوزان جانسون “همسرت را هم همچون بچه ای در نظر بگیر که نیاز به آغوش تو دارد؛ حتی وقتی جیغ میزند نیاز به آغوش دارد، تحمل سرزنش و ترک و طرد ندارد” .
این سخن آلن دوباتن فقط برای آن پدر و مادرهایی صدق میکند که غریزه Caring قدرتمندی دارند، اما بعضی از پدر مادرها با بچهشان هم بهتر از همسرشان رفتار نمیکنند یا حتّی پدر مادرهایی داریم که غریزۀ آنها اینطور است که جفتشان را به بچههایشان ترجیح میدهند؛ مثلاً مادر میگوید قسمت خوب غذا برای پدر که زحمت کشیده. مادرهای قدیمی بودند که گوشت غذا و قسمت بهتر غذا را برای همسرشان میگذاشتند. برای او ارزش و احترام بیشتری نسبت به فرزندان قائل بودند؛ البته یک جنبههای ژنتیکی هم ممکن است در آن وجود داشته باشد. حالا به زبان دکتر شینودا بولن روانپزشک اسطوره شناس “بعضی از زنها که کارکتر هرا-تایپ Hera type دارند، بچهها را فدای شوهر میکنند؛ درحالیکه زنهایی که کارکتر دیمیتر-تایپ Demeter type دارند شوهرشان را فدای بچهها میکنند و میگویند تو بهاندازۀ کافی رشد کردهای غذا برای بچههاست”؛ اما زن هِرا تایپ میگوید پدرتان زحمت کشیده، اول باید او بخورد؛ در نتیجه در غرایز انسانی و فرهنگ انسانی آنقدر تنوع وجود دارد که واقعاً نه برای عشق میشود یک پروتوتایپ گذاشت که بگوییم این پروتوتایپ عشق است و نه برای پدری و مادری میشود پروتوتایپ گذاشت و بگوییم پروتوتایپ مهر مادری است.
سوال: خیلی فرهنگیتر از آن چیزی است که بخواهیم بگوییم.
پاسخ: بله. هم خیلی فرهنگی است هم ژنهای ما خیلی تنوع بیشتری دارد که بگوییم عشق این است و انسان اینگونه است.
سوال: جالب است شما فرمودید که عشق در نهایت به ناکامی منجر میشود. دوباتن خیلی تعریف رمانتیکی از خیانت میدهد؛ یعنی در این کتاب کاملاً خیانت را در مبحث دوست داشتن میبرد و میگوید آدم باید خیلی به شخص مقابل علاقه مند باشد که بخواهد رنج خیانت را تحمل کند؛ ولی در فرهنگ ما خیانت را به تنوع طلبی و بیشتر همان عشق جنسی نسبت میدهیم؛ یعنی در عین اینکه عشق را مقدس میدانیم و دور آن هاله میکشیم، ولی خیانت را خیلی راحت ناگهان شیفت میدهیم و وارد تعریف عشق جنسی میکنیم. این تعریف از خیانت چیست؟
پاسخ: دقیقاً به همین شکل که گفتم ژنها تنوّع دارند، فرهنگ تنوّع دارد، عشق تنوّع دارد و خیانتها هم تنوع دارند. واقعاً خیانت یک شکل تک الگویی ندارد. یکی از الگوهایش کاملاً جنسی است؛ مثلاً مردی ۴۷ ساله شده و همسرش هم یک سال از او بزرگ تر است. آن موقع که ازدواج کردند هر دو از نظر جنسی شبیه هم بودند؛ ولی الان خانم ۴۸ ساله شده و سه بار زایمان کرده و پانزده کیلو اضافه وزن آورده. حالا این آقا یک همکار دارد که ۲۷ ساله است و همۀ کشش جنسی این آقا او را میخواهد و وقتی وارد رابطه میشود، فقط سکس را میخواهد ولی می گوید من تازه عشق را کشف کرده ام چون ما آدمها خیلی وقتها نمیتوانیم خیلی عریان با خودمان مواجه شویم؛ چون اگر عریان با خودمان مواجه شویم احساس بدی پیدا می کنیم. گفتن این که ما با هم فرزندآوری را انتخاب کردیم ولی بار سه تا زایمان را فقط او کشیده. حالا بیست کیلو اضافه وزن دارد و خیلی ویژگیهای بدنش تغییر کرده و من زن جوان تر و خوش اندام تری را می خواهم ایجاد احساس گناه میکند. اینجا این آقا شروع میکند کلکسیون جمع کردن از همسرش که «من برایش این کار کردم»، «برایش آن کار کردم»، «او این کار را کرده»، «من را درک نکرده»، «من درک نشده هستم»؛ اگر از من بپرسید نظر من این است که بخش زیادی از رابطههای خارج زناشویی هم به واسطۀ همین عشق جنسی صورت میگیرند، اما این همۀ رابطههای خارج زناشویی نیست.
واقعاً بعضی از رابطههای خارج زناشویی دلایل دیگری دارد؛ مثلاً آدم وقتی کارهای زندگیاش را انجام میدهد و میرسد به میانسالی، حالا مرگاندیشی به سراغش میآید. حالا این اذیتش میکند. یکی از مکانیسمهای دفاعی، دوباره عاشق شدن است؛ چون دوباره عاشق شدن به ما احساس جوانی میدهد و در نتیجه فکر میکند من دوباره از نو شروع میکنم. انگار جوان شدم؛ مثل فیلم سینمایی «هشتونیم» فدریکو فللینی که این را خیلی قشنگ تصویر میکند که آدمهای پا به سن گذاشته چه واکنشهایی نشان میدهند. یکی از واکنشهای آنها این است که میروند داخل یک رابطه عاشقانه تازه، انگار که فکر میکنند که به روشی جادویی خودشان را جوان می کنند، سن خودشان را پایینتر میکشند؛ در نتیجه گاهی اوقات ممکن است در خیانت یک جنبه اگزیستانسیال وجود داشته باشد. آدمی را تصویر کنید که همۀ کارهایش را کرده و به قول معروف آردش را ریخته و الک را آویخته. میگوید چه کار کنم. میبیند خیلی سخت است که با معنای زندگی و در واقع با بی معنایی زندگی مواجه شود. دوباره همان مواجهه با بنبستهای وجودی «پشت این پنجره جز هیچ بزرگ هیچی نیست» و «از جملۀ رفتگان این راه دراز باز آمدی … کو که به ما گوید راز؟» . این صامت بودن جهان آنقدر برایش سنگین است که ترجیح میدهد حواسش را پرت کند و یکی از این حواسپرتیها عشق است؛ به خصوص عشق ممنوعه؛ چون در عشق ممنوعه باید پنهانکاری کند، وقتش را تنظیم کند، جا پیدا کند، یواشکی پیام بفرستد. اساساً پر از دغدغه و اضطراب است؛ ولی این دغدغهها از دغدغههای بزرگتری حفظش میکنند. آن دغدغۀ مرگاندیشی، آن دغدغه به معنای «بودن ما چیست»، از این دغدغهها حفظش میکنند؛ بنابراین این هم یکی از شیوههایش است؛ اما اینکه شما بگویید که از نظر آماری کدام شایعتر است؟ من نمیدانم. در واقع پژوهش میدانیای نداریم که من به آن دسترسی پیدا کرده باشم که بگویم که آیا بیشتر خیانتها به خاطر تنوعطلبی سکسی است یا به خاطر بحران وجودی است. تنوّع طلبی جنسی که غریزۀ انسان است؛ چون به هر حال انسان جزو حیوانات تنوع طلب است و در واقع با مدنیت باید خود را کنترل کند و روی خودش فشار بیاورد و از تنوعطلبی عبور کند و به ساختار خانواده تک همسری متعهّد بماند یا اینکه انسان که غریزۀ دلبستگی فرد آنقدر قوی باشد و آنقدر نیاز به امنیت داشته باشد که یک فضای ناامن را نخواهد تجربه کند، حتی اگر یک جفت جذاب باشد؛ اما نمیدانم چند درصد از آدمها خیانتشان در این قالب قرار میگیرد یا چند درصد خیانتشان یک فرار وجودی است.
زنی که میخواهد با مسائل لاینحلّ وجودی مواجه نشود فرار میکند و چند درصد از آدمها مثلاً خیانتشان مثلاً این مدلی است که میخواهد انتقام بگیرد. احساس میکند در رابطه زناشویی سرش کلاه رفته ولی الآن در آن رابطه گیر کرده به خاطر اینکه دو تا بچه دارد؛ به خاطر این که ۲۰ سال از عمرش را صرف بچهداری کرده و حالا نمیتواند استقلال مالی داشته باشد. نه شغل دارد، نه تحصیلاتش را تمام کرده. حالا به این نتیجه رسیده که سرش کلاه رفته، شوهرم دکترا گرفته، جراح معروفی شده، خوش تیپ مانده، پولها مال اوست. تصمیمگیریها و رهبریها برای اوست و میخواهد انتقام بگیرد. خیلی وقتها فرد میخواهد انتقام بگیرد و دل خود را خنک کند. به تعبیری فکر میکند انصاف در این زندگی وجود نداشته. حالا میگوید من حقم را چگونه بگیرم و میگوید من حقم را میخواهم، بگویم طلاق میخواهم که من ضرر میکنم، من بچهها را از دست میدهم و امنیت مالی و اجتماعی را از دست می دهم در نتیجه خیانت میشود ابزاری برای این که من در ذهن خودم کفۀ ترازوی منافع خودم را سنگینتر کنم که آن بی انصافی خیلی اذیتم نکند و به خودم بگویم من هم میدانم چگونه سهمم را از این زندگی بگیرم؛ در نتیجه بعضی از خیانتها یکجور انتقام محسوب میشود.
اینجا برای کسی که در این کتاب از او صحبت کرده انگار ترکیبی از آن انتقام است و واکنش به سرد بودن عاطفی زنش؛ به علاوه یک مواجهه با ملال وجودی که انگار همهچیز یکنواخت شده. اساساً خود یکنواختی برای ما مرگ را تداعی میکند.
سوال: تفاوتهای فرهنگی هم جالب بود. در این کتاب مثلاً چتروم رفتنهای نیمهشب ربیع اصلاً برایش مصداق خیانت نبود. در صورتی که در فرهنگ جامعۀ ما این خیانت است یا بالاخره رفتارهای خود کِرستن. شما فرمودید که اگر عشق را از آن حالت قدسیاش بخواهیم در بیاوریم و همان مثال پسر دانشجویی که خودتان زدید و بحث شخصیت و آزمایش، یک لحظه تصور کنیم که این دوست داشتن این جوری در جامعۀ ما اتفاق میافتد. فکر میکنم این دیگر ربطی به فرهنگ ایران و غرب نداشته باشد. ما انسانها با تجربۀ زیستمان که ناگهان یکی را میبینیم و احساس میکنیم این آدم با همۀ نواقصش برای من عزیزتر از آن آدم با همۀ کمالاتش است. این یک حس است که همهمان هم تجربه کردهایم. اگر ما تلاش کنیم که با فرهنگسازی این حس را عقلانی کنیم. به همان معنا که شما میگویید هالیوود و والتدیزنی و رسانه های فراگیر شروع عشق را اینجوری تعریف کنند که ما میرویم از بین آدم ها بر اساس آزمون این آدم را انتخاب میکنیم؛ مثلاً میگوید شما اینها را میتوانید انتخاب کنید و یکی را انتخاب کنیم که به ما بخورد. جدا از اینکه عشق مقدس است یا غیر مقدس است آیا زندگی خیلی بیمعنی نمیشود؟
پاسخ: خب ببینید مسئله این است که ما از این منظری که هستیم به چیزی که نیستیم نگاه میکنیم که برایمان خیلی نامأنوس است؛ مثل نقد دین از منظر درون دینی؛ آدمی که متدین و معتقد است، عقاید مذاهب دیگر را نقد می کند و آیین های دیگران را عجیب و غریب می بیند، ولی عقاید مذهبی خودش را نقد نمی کند و معقول و منطقی می پندارد. همانطور هم وقتی ما در این تجربه هستیم یعنی در این ساحت عاطفی تربیت شدهایم و غرایز ما در قالب این سبک زندگی شکل گرفته اند، وقتی به آن سبک زندگی دیگر نگاه میکنیم، آن را نامأنوس تلقی میکنیم و وقتی چیزی نامأنوس است، احساس غربت به ما میدهد. احساس سرد بودن میدهد؛ و اتفاقاً چون به هرحال ادبیات و هنر تحتتأثیر رمانتیسیسم است تا تحت تاثیر رشنالیسم، در ادبیات و هنر هم خیلی تلاش کردهاند این دنیای Rationalist را، دنیایی را که در آن عشق رومانتیک وجود ندارد به تمسخر بگیرند یا سرد و ماشینی ترسیم کنند.
مثلاً رمان «میرا» اثر کریستوفر فرانک، داستان یک جایی است که آدمها عاشق نمیشوند و آن را یک دنیای غیر انسانی، سرد، ظالمانه، مضحک و مسخره میداند. دنیایی که در آن غم نیست و عشق هم نیست، سطحی و سرد است. در ادبیات رومانتیک غم و عشق را عمیق میدانند. در ادبیات عارفانۀ ما هم غم و عشق معنوی هستند. در دنیای تخیلی رمان «میرا» هم انگار که غم و عشق مقدس هستند که وقتی ما عشق را برمیداریم همه صورتکهای مضحکی به صورتشان نصب میشود یا در رمان معروف آلدوس هاکسلی یعنی «جهان جدید دلیر» brave new world که در آن آدمها قرصی مصرف میکنند که دیگر عواطف نداشته باشد؛ در نتیجه به هم پرخاش نمیکنند؛ از هم انتقام نمیگیرند، عاشق نمیشوند، برای ما این چنین جهانی وحشتناک است. دو فیلم سینمایی هم بر مبنای این رمان معروف ساخته شده اند. یکی فیلم Equilibrium ساخته کورت ویمر (2002) و دیگری فیلم The Giver ساخته فیلیپ نویس (2014) که هر دو جهانی را توصیف میکنند که آدمها هر روز دارو مصرف میکنند که عاشق نشوند و خشمگین هم نشوند و غیرمنطقی نباشند. منطقی و قانونمند و مدنی باشند و نتیجه این است که یک جهان سیاهسفید ساخته میشود؛ حتی خود فیلمساز، جهان را سیاهسفید تصویر کرده. فیلم The Giver سیاهسفید است تا زمانی که قهرمان فیلم عاشق میشود؛ چون چند وقتی است که دارویش را مصرف نمیکند. وقتی عاشق میشود فیلم رنگی میشود؛ یعنی در واقع میخواهد بگوید که عواطف دنیای ما را رنگ میکنند. خب می خواهم بگویم که ادبیات و سینما مرتب این ساختار را برای ما میسازند که جهان اگر آنگونه شود، خیلی جهان سرد و بی روحی است و عواطف، روح این جهان بیروح هستند.
در نتیجه ما از منظر ذهنی خودمان وقتی نگاه میکنیم، آن جهان را مثل قلمرو «هادس» Hades میبینیم ، قلمرو مرگ در اساطیر یونانی. جهان بدون عشق را یخزده میبینیم؛ قطبی و سرد و بدون هیچ گل و گیاه و پروانه و اینجور چیزها و یخ میکنیم؛ اما به خاطر اینکه ما الآن نمونههای دستنخورده انسانی نیستیم. نمونهای هستیم که غریزه مان تربیت شده و اهلی شده این فرهنگ است. همانطور که ذائقهمان با قرمهسبزی عادت کرده، با آشرشته عادت کرده. حالا نمیتوانیم بگوییم ذائقۀ انسانی قرمهسبزی و آش رشته است. حالا اگر برویم جایی که غذاهای خیلی خوبی هم داشته باشد و به ما بدهند ما نمی توانیم آن غذاها را تحمّل کنیم، مثلاً مردم ما تایلند و چین میروند و میگویند اَه، بوی غذاهایشان بد است. چطور این غذاها را میخورند؟ آن دنیای جدید را باید مثل آن غذای دریایی چینی و تایلندی ببینیم که برای کسی که آنجا غریزهاش پرورش پیدا کرده، آن را میخورد؛ ولی ما نسبت به آن بیاشتها هستیم.
حالا چون ما جهان بی عشق و ایمان را تجربه نکردهایم، برای ما تصوّر آن خوشایند نیست. البته این فقط یک فرضیهسازی است که آیا این یوتوپیای (آرمان شهر) جهان عقلانی مدنی تبدیل به یک دیستوپیا (ویران شهر) نخواهد شد؟ مثل یوتوپیای دیکتاتوری پرولتاریا که تبدیل به توتالیتاریسم استالینیسم شد، مثل یوتوپیای مذهب که دیستوپیای انکیزیسیون را ایجاد کرد؛ مثل بقیۀ یوتوپیاها (آرمان شهرها) که دیستوپیاها (ویران شهرها) را ساختند آیا این جهان مبتنی بر عقل Rationalist و عقل عملی هم برای ما یک دیستوپیا نخواهد شد؟ نمیدانم میدان آزمون هنوز ایجاد نشده؛ ولی میدانیم این که ما خیال میکنیم آن جهان سرد است، این خیال ناشی از قالب تفسیری فعلی فرهنگ ماست؛ شاید آنجا آنقدر هم سرد نباشد!
سوال: یعنی این پیشفرض که وقتی انسان به خود حقیقیاش دست پیدا میکند، این خودشکوفایی، این رسیدن به خود حقیقی از راه همین عواطف انسانی به دست میآید. این پیشفرض پیشفرض کلیشهای و غلطی است؛ یعنی به نظر شما در آن دنیای عقلانی که دنیای خیلی دور از ذهنی هم نیست، همین الآن هم خیلیها اینطور ازدواج میکنند (ازدواجهای عقلانی) آیا در چنین دنیایی انسانها به خودشکوفایی میرسند؟
پاسخ: خودشکوفایی خودش یک بحثی است که چند ساعت زمان میبرد؛ چون میدانید که مثلاً تئوری مازلو یک تئوری علمی نیست؛ یک تئوری فلسفی است. یک نظریهپردازی فلسفی است. هنوز متودولوژی علمی به این ماجرا نرسیده. کلی بایاس دارد؛ مثلاً آبراهام مازلو وقتیکه میخواهد خودشکوفایی را تعریف کند، اول میرود افرادی که فکر میکنند خودشکوفا هستند را پیدا میکند. زندگی آنها را مرور میکند و بر مبنای زندگی اینها خودشکوفایی را تعریف میکند. در این متدولوژی یک سفسطۀ دوری یا Circular fallacy وجود دارد؛ یعنی من یک آدمهایی را که خودشکوفا میدانم، آنها را مشاهده میکنم، بعد میگویم خودشکوفاها در لحظه زندگی میکنند، خلاق هستند، شوخ طبع هستند و غیره. آن وقت خودشکوفایی را تعریف میکنم. هیچ مکانیسم عملی برای رسیدن به خودشکوفایی نمیدهم. واقعاً مثل «اللهُ یَعلَمُ حَیث یَجعلُ رِسالَتهُ» انگار مثل این میماند که خداوند انتخاب میکند که این آدم را دچار خودشکوفایی کند. خودشکوفایی تجربۀ پیشبینی نشدۀ ناگهانی است که فرد یکدفعه احساس اتصال به جهان پیدا میکند (peak experience) و احساس اتصال به یک آگاهی برتر پیدا میکند ، احساس فرا رفتن از پرسونالیتی خودش (transpersonal experience) و احساس این که چیزی را تجربه کرده که در تجارب قبلی من ریشه نداشته، در جنسیت من ریشه نداشت، در نژاد من ریشه نداشت، در ملیت من ریشه نداشت، در تحصیلات آکادمیک من ریشه نداشت، در عقاید مذهبی من ریشه نداشت و من یک منِ دیگری را تجربه کردم فراتر از همۀ تجاربی که تا حالا داشتم. خب این ماجرا ماجرایی است که دیگر آدم نمیتواند برای آن برنامهریزی داشته باشد و وقتی از آبراهام مازلو میپرسند چند درصد از آدمها به خودشکوفایی میرسند میگوید دو درصد. انگار که ما داریم بر مبنای دو درصد فرضی -که برای آن هیچ برنامۀ عملیاتی هم وجود ندارد و با یک سفسطه دوری هم آبراهام مازلو به آن رسیدهاست، میگوییم انسان به خودشکوفایی میرسد.
دکتر ویکتور فرانکل روانپزشک وینی میگوید رسیدن به خودشکوفایی یک پارادوکس در درونش دارد؛ چون آدمهای خودشکوفا آدمهایی هستند که خودفراروی (self transcendence) پیدا کردهاند. آنها آرمانی پیدا کردهاند که آن آرمان ارزشمندتر از وجود خودشان بوده؛ در نتیجه آنها با وقف کردن خودشان برای آرمانی که دارند در واقع از ترسهای معمول بشری و نیازهای معمولی بشری فراتر رفتند و عبور کردند و آنقدر آرمان برایشان مهم است که به خاطر آن زندان میروند، به خاطر آن جلوی جوخه اعدام میروند؛ در نتیجه میگویند خودشکوفا شدن چیزی نیست که من این مراحل را طی میکنم، خودشکوفا میشوم و شما اصلاً باید خودتان را فراموش کنید تا خودشکوفا شوید. چیزی باید آنقدر برای شما مهم باشد که بدنتان را، آبرویتان را و هویتتان را فراموش کنید در جهت آن آرمان؛ در نتیجه خود این که ما فکر کنیم اگر یک مراحلی را طی کنیم بعد خودشکوفا میشویم و نتیجه طی این مراحل که یکی از آنها نیازهای غریزی است، بعد امنیت است، بعد عشق است، بعد خودشکوفایی است، این نظریه در واقع مثل مذهب میماند، شبیه هفت شهر عشق عرفاست، یعنی یک ساختار کاملاً آزمون ناپذیر، نقد ناپذیر و ابطال ناپذیری دارد، پس به مذهب شبیه تر است تا علم. این نظریه ما را به این سمت میبرد که اگر عاشق شویم خوب است و یک قدم جلوتر از بقیه هستیم؛ درحالیکه وقتی ما با دیدگاه attachment theory جان بالبی به عاشق شدن نگاه کنیم عاشق شدن جستجوی امنیت گم شده است؛ در نتیجه نمیتوانیم بگوییم عاشق شدن یک قدم بالاتر از امنیت است یا مثلاً نیاز به احترام بالاتر است، بعد خودشکوفایی بالاتر است. این پلکان اساساً یک پلکان تخیلی است و اینکه این نظریه در روانشناسی پذیرفته میشود برای این است که روانشناسی فقط علم نیست روانشناسی در واقع در مرز بین علم و هنر و فلسفه واقع شده و خیلی نظریه پردازیها در روانشناسی وجود دارد که اصلاً متد علمی ندارند و مثل نظریهپردازی هگل هستند، مثل نظریهپردازی شوپنهاور هستند، مثل نظریهپردازی نیچه هستند، و در واقع از تأملات و از نظریه پردازی یک آدم نابغه و خلّاقی سرچشمه گرفته که افراد محدودی را مورد مشاهده قرار داده است. ولی مطالعات میدانی و آماری نداشته یا در مطالعاتش گرفتار سوگیری ها و Bias هایی بوده که اعتبار نتیجه گیری هایش را زیر سؤال برده اند.
بنابراین فکر نمیکنم که اینجوری بشود فکر کرد که اگر جهانی در آن عشق رمانتیک را حذف کنیم آن جهان دیگر درش Self actualization وجود نخواهد داشت و ما آرمان بزرگ انسان کامل را از دست می دهیم. اگر خود این جهان مدنی برای ما تبدیل به یک آرمان زیبا شود خود فرایند وقف کردن خود برای آن آرمان، فرایندی زیبا میشود.
سوال: اگر ما از عشق رمانتیک رد شویم یعنی فکر کنیم که بهجای فرهنگسازی برای عشق رمانتیک، فرهنگسازی برای عشق عقلانی کنیم، همۀ ما آدمها در بچگیمان یکسری زخمهایی خوردهایم، با آن زخمها بزرگ شدیم. با آن زخمها هم عاشق میشویم و دنبال کسی میگردیم که مرهم آن زخمها باشد؛ درحالیکه او هم در ما دنبال مرهم میگردد. حال اگر ما بهجای اینکه دنبال مرهم از یک آدم زخمخورده بگردیم، به عشق به چشم یک درمان نگاه کنیم؛ یک درمان عقلانی. پیش پزشک برویم برای ما این آدم را تجویز کند و ما با او ازدواج کنیم و زخم هایی که از بچگی خوردیم را بتوانیم کنار هم ترمیم کنیم. در چنین نگاهی -به قول شما عشق مدنی- خیانت هم معنایی پیدا نمیکند؛ چون هیچ هالۀ قدسی وجود ندارد. من زخمهایی دارم، با آن زخمها با این آدم ازدواج کردم و حالا یکی از مراحل درمان این است که با یکی دیگر باشم و با یک نفر دیگر صحبت کنم. اینگونه میشود که نیاز جنسی با یکی رفع شود، نیاز صحبت کردن با یکی دیگر، نیاز مالی با دیگری، چنین حالتی اتفاق میافتد.
پاسخ: عرض کنم خدمتتان که دو مسئله وجود دارد؛ یکی اینکه شما گفتید به عشق بهعنوان یک درمان نگاه کنیم؛ نه اصلاً، در اینجا به عشق بهعنوان یک درمان نگاه نمیکنیم. به عشق بهعنوان یک علامت نگاه میکنیم. به کسی که عاشق شده میگوییم تو الآن احساس میکنی یک نفر برایت اندازۀ تمام دنیا بزرگ شده و دنیا آنقدر کوچک شده قدر یک نفر. همه هستند ولی او نیست، دلت تنگ است. او هست ولی هیچکس نیست، تو دلت باز است.
این یک علامت است که تو هنوز از آن نیاز به آغوش مادر و از آن ضربه اولیه بیرون نیامدهای. حالا درمانت این نیست که من برای تو یک انسان مناسب پیدا کنم؛ نه اصلاً؛ این یک داستان دیگر است، رابطۀ مدنی یک داستان دیگر است. رابطۀ مدنی تراپی نیست، نتیجه تراپی است؛ امّا اینجا یک فرد به تراپی نیاز دارد؛ یعنی قرار است که مثلاً آن عشق رمانتیکی که تجربه میکند را به فضای هنر بیاورد. با کمک رویکرد هنردرمانی (آرتتراپی) این تجربه و احساس خود را تصویر کند، مجسمهاش را بسازد، به آن نگاه کند و ببیند که این تصویر، این تندیس، چه تداعیهایی برایش ایجاد میکنند، خاطراتش را مرور کند، در آرتتراپی از نقاشی استفاده میکنیم، در روانکاوی از تداعی آزاد استفاده میکنیم، فقط قرار است فرد آنقدر به آن نگاه کند که بشود ناظری که به «تجربۀ من» نگاه میکند و وقتی ناظر به تجربۀ من نگاه میکند آن ناظر دیگر آن تجربهکننده نیست؛ بلکه ناظر یک تجربۀ جدیدی دارد که تجربۀ نظارت بر آن تجربۀ قبلی است. این میشود تراپی آن ماجرا.
پیشگیری از این عشق رومانتیک هم میشود آموزش و فرهنگسازی؛ حالا وقتی این فرد آگاه و بالغ بخواهد وارد رابطه شود، آن رابطه میشود رابطه مدنی. دیگر عشق رومانتیک به معنای اینکه تو زنی هستی که با همۀ زنهای دنیا متفاوتی و تو مردی هستی که با همۀ مردهای جهان متفاوتی، گفتمان یک رابطه مدنی نیست.
برنارد شاو میگوید: عشق توهمی است که فکر میکنی یک زن با همۀ زنهای دنیا تفاوت دارد. حالا همین دربارۀ مرد هم صدق میکند. خب این دیگر تمام میشود. وقتی انسانها به این بهعنوان یک علامت نگاه میکنند فرهنگسازی میشود که هر وقت عاشق شدی دکتر برو، برو تراپیست. ببین چه خاطرۀ ازلی را جستجو میکنی؟ چه بند نافی را داری جستجو میکنی؟ چه بهشت گمشدهای است که جستجو میکنی؟ اما وقتی تعریف رابطه به این نقطه میرسد که شخص یکسری نیازها دارد، نیاز به همکوشی و همزیستی دارد، چه برای ادارۀ خانه، چه برای فرزندآوری، چه برای سکس یا هر چیز دیگر، آن وقت این قرارداد مدنی بین آدمها اتفاق میافتد. حالا این قرارداد مدنی مثل هر قرارداد مدنی دیگر محترم است.
جامعۀ مدنی یعنی احترام به قراردادها و در همان حال نقد و بازنگری قراردادهای مدنی؛ در نتیجه اگر در این قرارداد نوشته باشیم مثلاً قرار است ما دو نفر فقط با همدیگر رابطۀ جنسی داشته باشیم، حالا اگر به آن قرارداد مدنی بیوفایی کنم میشود خیانت و نه تنها خیانت به همسر، بلکه خیانت به تعهدات مدنی و در نتیجه خیانت به جامعه مدنی؛ و آنجا آن آدم به آن معنا زخم نمیخورد که احساس کند همسرش دیگری را به او ترجیح داده، بلکه فکر میکند همسرش به قراردادش وفاداری نمیکند، پس علیه او شکایت حقوق مدنی دارد نه شکایت عاطفی؛ مثلاً همانطور که به دادگاه میرود و میگوید لوله آب این همسایه سقف خانۀ ما را خراب کرده، میرود دادگاه میگوید ما در این قرارداد نوشته بودیم که کس دیگری نباید در این اتاق خواب بخوابد؛ اما همسرم فرد دیگری را وارد این اتاق خواب کرده، در واقع اینجا هم بیوفایی جریمه پیدا میکند، ولی همان معنایی را پیدا میکند که وقتی همسایه به قلمرو ما تجاوز میکند. بعد هم وقتی قاضی حکم را صادر میکند که مثلاً خسارتش ۵۰۰ هزار تومان میشود، خسارتمان را که میگیریم قضیه حل میشود. مثل وقتی ماشینها در خیابان تصادف میکنند قدیمها رسم بود با قفل فرمان و پنجه بوکس پیاده میشدند و همدیگر را کتک میزدند و مردم جمع میشدند کارشناسی میکردند تا پلیس بیاید. اینها اینقدر زد و خورد می کردند که علاوه بر افسر کارشناس نیاز به آمبولانس پیدا میکردند. الآن برای ما خیانت مثل تصادف رانندگی در آن زمان معنای توهین و تحقیر دارد و ما بیشتر از این که خواهان جبران خسارت باشیم دنبال انتقام هستیم. الآن دیگر موقع تصادف همدیگر را نمی زنیم ، کسی فریاد نمی زند و فحّاشی هم نمی کند، میگوییم بیمه دارید، بیمهنامه را بده، کوپن را بکن، زنگ بزن به ۱۱۰.
وقتی عشق را قداست زدایی کنیم و ازدواج تبدیل به یک نهاد مدنی شود وقتی کسی از همسرش خیانت میبیند مثل وقتی است که تصادف کرده، چه می کند؟ میگوید مثل این است که فردی از سهم من برداشت کرده و تو به تعهدت بی توجهی کرده ای، این که دوماه است که میل نداشتی به آمیزش با من به خاطر این بود که جای دیگری سرگرم بودی. خب طبق آنچه در قراردادمان ذکر کرده بودیم باید خسارت را جبران کنی؛ یعنی باز هم خیانت مفهوم پیدا میکند؛ ولی خیانت دیگر آدمها را زخمی نمیکند، کینه نمیگیرند. همانطور که بعد از اینکه از همسایه خسارت سقف را گرفتیم کینه نمیگیریم؛ چون ماجرا را شخصی نمیکنیم. به خاطر اینکه آن را خیلی عاطفی نکردیم؛ اما اگر این سقف خانه محراب نماز من بوده باشد و اگر مثلاً محراب خانهمان را همسایه به قصد توهین به باورهای من با فاضلاب خراب کرده، این جوری نیست که فقط خسارت را بگیریم و تمام بشود، چیزی بوده که دیگر نیست. غیر قابل جبران میشود. این که اکنون در قرارداد مدنی ازدواج، خسارت متعهّد نبودن ذکر نمی شود به این معناست که اینقدر این نهاد مدنی را مقدّس کرده ایم که نمی خواهیم حتی به خسارت های آن فکر کنیم، فکر می کنیم ذکر این احتمالات وهن نسبت به این نهاد مقدّس است!
سوال: یعنی به نظر شما با توجه به تخصصتان، انسانها میتوانند این حد کنترل عاطفی پیدا کنند؛ نسبت به کسی که به هر حال پدر بچهشان میشود یا مادر بچهشان یا رابطۀ جنسی با هم برقرار کردند و زمانی را با هم زیر یک سقف بودهاند. این حد از کنترل عاطفی را پیدا کنند که خیانت برایشان «شخصی» نباشد؟
پاسخ: انگار که گفتگوی ما دارد وارد حوزۀ فیوچرولوژی Futurology میشود.
سوال: میخواهم به لحاظ زیستی بگویم.
پاسخ: بله، از حیث تئوریک میشود. چرا که همین الآن آدمهایی هستند که به لحاظ ژنتیک اینطور هستند، پس می توانیم با دستکاری ژنی سایر آدم ها را هم به این اقلیّت فعلی نزدیک کنیم؛ دنیای آینده را صرفاً قراردادهای مدنی و تغییر نظام حقوقی و تغییرات فرهنگی نمیسازد، انسان آینده را علم و تکنولوژی تعریف میکند. اگر من الآن زندهام و روبهروی شما نشستهام به خاطر این است که علم و تکنولوژی انسولین ساخته اند وگرنه من دهسال یا پانزدهسال پیش باید میمردم. اینکه من میتوانم کتاب بخوانم برای این است که علم و تکنولوژی برای پیرچشمی من عینک ساخته اند؛ در نتیجه همین علم هم دارد روی ژنها کار میکند. روی مهندسی ژنتیک کار میکند. خب یک انسانهایی هستند که بهشان میگوییم سندروم آسپرگر. این آدمها چون از نظر آماری در اقلیت هستند یکجور برچسب بیماری رویشان میخورد؛ ولی به عقیده من اینها بیمار نیستند، اینها یک تنوّع ژنتیکی هستند که می تواند نمونه ای از انسان آینده باشد، این افراد روباتیک، الگوریتمی و غیر شخصی به پیرامون شان نگاه میکنند، به قرارداد نگاه میکنند و میگویند طبق این قرارداد من باید الآن عصبانی باشم که شما حق من را خوردهاید؛ ولی عصبانی نمیشود. اینها اقلیت هستند؛ ولی ما این ژن را می شناسیم و میتوانیم با ژنتراپی با مهندسی ژنتیک انسانی با این ویژگیها بسازیم؛ اگر فلسفه اخلاق اجازه دهد.
سوال: ولی انسانی که فعلاً میشناسیم و علم دارد روی آن کار میکند چنین قابلیتی ندارد.
پاسخ: چرا، این قابلیت را با دارو دارد؛ الآن ما هنوز ژن انسانها را دستکاری نمیکنیم چون اجازه دستکاری نداریم؛ در حیوانات در آزمایشگاه این کار را انجام میدهیم مثلاً خرگوش است، ولی دم گربه دارد. گربه است ولی به غذایی علاقه دارد که خرگوش این غذا را باید بخورد. در حیوانها میتوانیم در انسانها هم علمیاش این است که میتوانیم؛ ولی فلسفه اخلاق سوالات جدی را پیش روی ما گذاشته و اجازه نداریم این کار را انجام دهیم، ولی این کار کاملاً عملیاتی است؛ اما از لحاظ عملی الآن داروها میتوانند این کار را انجام دهند؛ یعنی اگر آدم دوز بالای داروهایی که سروتونین را در سیناپس نورونی بالا میبرد در مدتی طولانی مصرف کند مثلاً روزی دویست میلی گرم زولفت بخورد یا روزی هشتاد میلی گرم فلوکستین بخورد، حالا اگر متوجه شود همسرش چنین رابطهای دارد آنقدر به هم نمیریزد؛ یعنی تئوریکالی میتوانیم چنین انسانی داشته باشیم. همانطور هم فرهنگ میتواند همین تأثیر را داشته باشد. همین فرهنگ را جاهای محدودی از دنیا داریم؛ مثلاً میبینیم که یک گروهی در فرانسه هستند که به قول کارل گوستاو یونگ (در کتاب با یونگ و هسه: میگل سرانو) عدد سه را قبول دارند؛ یعنی زن و شوهر هرکدام یک سوّمی دارند. این چهار نفر گاهی میروند و در یک مناسبتهایی شام میخورند، ناهار میخورند، آقا و همسرش و معشوقه خودش و معشوق خانومش. حالا من واقعاً به دقت مرور نکردم رابطۀ ژان پل سارتر و سیمون دوبووار را، ولی معروف است که این دو نفر هم رابطهشان از همین رابطههای فرانسوی بوده؛ یعنی دوبووار شوهر داشت، سارتر هم زن داشته؛ ولی این دو نفر با هم زندگی میکردند با هم سفر میرفتند با هم نشست و برخاست میکردند و در یک جای دنیا توانسته این فرهنگ ایجاد شود.
سوال: نهاد خانواده نهاد فرزندآوری است.
پاسخ: فقط نهاد فرزندآوری نیست، نهاد همکوشی طولانی بین یک مرد و یک زن است، فرزندآوری یکی از نمونه های این همکوشی است، یک آپشن است؛ همین که دو نفر بر اساس قراردادی پارتنر جنسی امن و در دسترس داشته باشند خودش هم یک نوع همکوشی میشود و یک نهاد میشود. نهادی به نام خانواده که بر اساس قرارداد و قواعدی مدنی، انسانی و غیرمقدّس پیش برود. چهارچوب آن را مثل قانون موجر و مستأجر و قانون راهنمایی و رانندگی عقل مصلحت اندیش، استراتژیک و فایده محور انسان ها تعیین کند. وقتی در یک تصادف رانندگی یک نفر میفهمد که خطا از او بوده، مثلاً از فرعی داشته به اصلی میآمده میپذیرد که بله با وجود این که تو سرعتت بیشتر بود؛ ولی من مقصّرم چون من از اصلی به فرعی میآمدم. با اینکه علیالقاعده من باید عصبانی باشم؛ ولی من شرمگین هستم. معذرتخواهی میکنم؛ چرا؟ چون من اول قوانین راهنماییرانندگی و کروکی کارشناس را نگاه کردم و بعد عاطفه ام بالا آمد، عاطفه متاخّر بر تحلیل بود. پس ببینید ما در یک عرصههایی توانسته ایم عواطفمان را مدیریت کنیم و به قراردادها عمل کنیم، ولی هرجا پای گفتمان نقدناپذیر تقدیس شده و نهادهای قداست یافته به میدان می آید ما آنقدر گرفتار عواطف می شویم که زخم می خوریم و زخم می زنیم.
سوال: شما راجع به یالوم صحبت کردید و فرمودید یالوم میگوید ما عاشق میشویم برای اینکه از درد مسائل وجودیای که داریم فرار کنیم و با آنها مواجه نشویم. در کتاب دوباتن دقیقاً همین عاشقشدن باعث شد که ربیع با خود مواجه شود. خودش را واکاوی کند و در صفحات آخر کتاب، به تنهاییِ وجودی خود پی ببرد و آن را بپذیرد و به این ترتیب به آرامش برسد. آیا عشق بهجای اینکه راه فرار باشد یک میانبُر نیست؟ برای اینکه ما بتوانیم به خودمان برسیم؟ و با مسائل وجودیمان مواجه شویم؟
پاسخ: ببینید اینجا ربیع در واقع به ناکامی عشق میرسد؛ یعنی وقتی عاشق میشود از بنبستهای وجودی فرار میکند و زمانی که در تبوتاب بالا پایین عشق است که «کِرستن من را دوست داشته باش، به من نگاه کن، حواست به من باشد.» از بنبستهای وجودی رها میشود. دغدغه میشود دغدغۀ من و تو، بهجای دغدغۀ ما در مقابل جهان ساکت و صامت و سرد و تاریک؛ ولی وقتی به ناکامی نهایی میرسیم یعنی بیست سال را تجربه میکنیم، بالا پایین میکنیم، آخرش میبینیم کل این ماجرا یک تلاش نافرجام برای برگشت به آغوش مادر و رحم مادر و فرار از این دنیای سرد صامت است، حالا مواجه میشویم با اینکه باید این تنهایی را انگار بپذیریم. این دیگر یک میانبُر نیست. برای اینکه یک نفر زندگیاش ممکن است در این بیست سال بگذرد. میانبُر آن است که به آدمها پیشآگاهی بدهد. از قبل بگوید این دنیا اینجوری است. تا حالا هیچکس از بالا با نردبان نیامده به ما یک معنا دهد. هیچکس یک آغوش بزرگ باز نکرده، همۀ انسانها را در آغوش بگیرد. ما اینجا زندگی میکنیم. اوضاع اینجوری است تلاش میکنیم بفهمیمش. بیگبنگ را بازسازی میکنیم؛ شاید صد سال بعد توانستیم معنایی پیدا بکنیم؛ شاید از سیارهای دیگر یکی آمد و به ما یک فیلمهایی نشان داد گفت این فیلم خداست مثلاً، یا آغوش بزرگ مثل یک اشعه آمد زمین را گرفت و همۀ ما دچار Peak experience مازلویی شدیم.
معنای زندگی
ما تلاش میکنیم و تحقیق میکنیم تا این زندگی را بفهمیم ولی هنوز معنای غائی آن را نفهمیده ایم؛ اگر این حقیقت از ابتدا به ما گفته بشود، در عین حال نه به شکل یأس آور، بلکه اینجور گفته شود که دنیا یک آزمایشگاه بزرگ است و به ما اشتیاق داده شود، کنجکاوی داده شود، آزادی و خلاقیتی هم که این بیمعنایی میتواند به ما بدهد بیان شود، این میشود میانبُر، نه این که چند دهه از عمرمان را در امید بگذرانیم و بعد از چند دهه ناکامی به پذیرش برسیم.
یعنی ما از کودکستان بچهها را برای این جهان واقعی آماده کنیم، در حالی که ما برعکس انگار که داریم از کودکستان از آغوش مادر، خودمان را برای یک جهان خیالی آماده میکنیم و پنجاه سالمان که شد و آن جهان خیالی همهچیزش فرو ریخت، خدایش فرو ریخت، معشوقش فروریخت، عدالتش فرو ریخت، همهچیز از بین رفت، آن وقت یا دچار خشم میشویم یا دچار یأس میشویم. حالا مواجه میشویم با اینکه مثل اینکه من باید بپذیرم، تاب بیاورم این جهان را، همینطور که هست پذیرش داشته باشم؛ در نتیجه نه، واقعاً این یک میانبُر نیست؛ البته همۀ این چیزهایی که من میگویم با نقد عقلانی میگویم.
من نقد عقلانی و تئوریک ارائه می دهم از منظر فلسفه و روانشناسی بهخصوص با گزینشهایی که من از فلسفه و روانشناسی دارم؛ ولی واقعاً نمیدانم که آیا این یوتوپیا از آن یوتوپیاهایی نیست که قرار است تبدیل به دیستوپیا شود، شاید بشود؛ چون چیزی که هست ما عوارض جانبی این سبک زندگی “عاطفه محور” را داریم میبینیم، ولی از سبک زندگی “عقل محور” فقط یک تصوّر داریم، تصوّر شما از آن، یک جهان سرد و بی روح است، تصوّر من یک جهان اخلاقی و صلح آمیز! زیرا من فکر می کنم این جهان موجود یک عوارضی دارد که بخش زیادی از این عوارض مربوط به غرایز بدوی و غرایز ابتدایی ماست که حتی به تعبیری میتوان عشق را هم یکی از همان غرایز دانست، بر این اساس من فکر میکنم جهان آرمانی مدنی عقلانی سکولار، جهان امنتر و صلح آمیزتر و عمیقتر باشد؛ اما شاید واقعاً این اتفاق نیفتد.
سوال: دربارۀ این مسائل وجودی و اینکه ما مثلاً بیپایه هستیم. همۀ ما نیز بالاخره یک روز از اینجا میرویم و مرگ اتفاق میافتد -چه بخواهیم، چه نخواهیم- به نظر میرسد چیزهایی هست که آدمها باید بتوانند تجربه کنند. نه اینکه در مهد کودک یا مدرسه به آنها آموزش بدهیم؛ یعنی اگر همین کتاب رواندرمانی یالوم را به یک نوجوان ۱۳ ساله بدهیم بخواند قطعاً فهمش با فهم یک آدم ۴۰ ساله که کار کرده و ناکامیهایی را چشیده متفاوت است و او نمیتواند به آن عمق تنهایی برسد. همانطور که خودتان فرمودید آن تجربۀ Peak experience را میشود با ماری جوانا هم تجربه کرد؛ ولی کاملاً متفاوت هست. آن نوجوان خیال میکند که تجربه کرده؛ ولی تجربه نکرده. از این منظر است که میگویم عشق می تواند یک میانبُر باشد. به این معنا که خب خیلیها میمیرند و با آن مسائل وجودیشان مواجه نمیشوند؛ ولی کسی که حالا شاید این شانس را دارد که سرطان بگیرد و بهش بگویند یک سال بعد میمیری، آن آدم یک معنای دیگری از زندگی میفهمد که هیچ وقت کسی که چنین تجربهای را نداشته و ناگهان در خیابان تصادف میکند و میمیرد نمیتواند به آن دست پیدا کند. کسی که ناکام شده -چون عشق ذاتاً به ناکامی منجر میشود- مثل کسی است که این شانس را دارد که سرطان بگیرد. میتواند با خودش مواجه شود آیا مواجه شدن با مسائل وجودی لاجرم از یک راه دردآمیز اتفاق نمیافتد یا اینکه به نظر شما میشود با آموزش در مهد کودک و مدرسه و فرهنگسازی به آنها رسید؟
پاسخ: ببینید اولاً انسان، ویژگی عبرت گرفتن دارد؛ یعنی ویژگی این را دارد که از مشاهده، تجربه را پیش خودش تمثل کند. تجربه را به درون بکشد. همان تجربه ای که وقتی ما فیلم میبینیم کاملاً عواطفمان تحتتأثیر قرار میگیرد و هنرمندان این کار را با ذهن ما میکنند، همانطور که ژاکوب مورنو پایه گذار سایکودرام می گوید: «سایکودرام دروغی است که حقیقتی را برملا می سازد» ؛ مثلاً شما وقتی کتاب اروین یالوم و آلن دوباتن را میخوانید بیشتر با روانپزشک یا فیلسوفی مواجه می شوید که قصهنویس هم هستند، به این دلیل آنقدر آنچه می گویند را «تجربه» نمیکنید، ولی وقتی کتاب «جزء از کل» یا «ریگ روان» استیو تولتز را میخوانید، «تصرف عدوانی» لنا اندرشون، «عذاب وجدان» آلبادسس پدس، یا «سبکی تحمّل ناپذیر هستی» میلان کوندرا را میخوانید، چون آنها هنرمند هستند، آن تجربه را آنقدر برای شما ملموس به تصویر میکشند که جایی که شما نبودهاید و تجربهای از آنجا نداشتهاید را میتوانید تجربه کنید. این کاری است که هنرمند میتواند انجام دهد.
هنرمند میتواند تجربۀ نزیسته را برای ما زیسته کند و این قابلیت هم در مغز ما وجود دارد که خودمان را جای دیگری بگذاریم؛ مثلاً فرض کنید که در یک بازی با یک تفنگ اسباببازی به هدف اسباببازی شلیک می کنیم، ولی وقتی آن دشمن کارتونی به زمین میافتد، ما دلمان خنک میشود؛ در نتیجه غیرممکن نیست که ما بتوانیم همین تجربۀ وجودی انسان را به آدمها انتقال دهیم. بدون اینکه همۀ آنها این داستان را طی کرده باشند. من فکر می کنم لازم است که توضیحی دربارۀ فلسفه اگزیستانسیال هم بدهم؛ چون خیلی مواقع می بینم که این ایده درست فهم نشده.
اگزیستانسیالیسم
اگزیستانسیالیسم راجع به ارادۀ آزاد صحبت میکند؛ مثل خیلی از سنتهای فلسفی که میخواهیم برای عموم اعلامش کنیم بد فهمیده میشود، اراده آزاد اگزیستانسیالیسم هم به این معنا فهمیده شده که انگار من بهعنوان یک انسان، ارادۀ آزاد دارم که خودم را بسازم. همانگونه که میخواهم؛ بنابراین زمانی که به یک آدم میخواهیم بگوییم اگر افسردگی دارید خودتان افسردگی را انتخاب میکنید، اگر ورشکست شده اید، خودتان ورشکستگی را انتخاب میکنید، گاهی به اشتباه ارجاع میدهیم به اگزیستانسیالیسم و میگوییم اگزیستانسیالیسم اعتقاد دارد به ارادۀ آزاد، نه به جبرهایی که روانکاوی به آن اعتقاد دارد؛ نه، ارادۀ آزادی که اگزیستانسیالیسم راجع به آن صحبت میکند راجع به فرد انسان نیست، راجع به گونۀ بشری صحبت میکند؛ یعنی میگوید چون گونۀ بشری هیچ کس خارج از گونۀ بشر، یک اَبَر انسان، یک وجود سوپرنچرال superanatural پا نشده بیاید و معنای زندگی را برای انسان تبیین کند. در نتیجه انسان «بهعنوان یک گونه» دچار بیمعنایی است؛ دچار آزادی است؛ علاوه بر این که همانطور که قبلاً عرض کردم غریزه انسانی نقش پذیری، الاستیسیتی و تنوع زیادی دارد. به انسان بهعنوان یک گونه نمیتوانیم بگوییم گوشتخوار است یا علفخوار. اینگونه انتخاب میکند که همه چیزخوار بشود. این گونه آتش را کشف میکند و با کشف آتش، میتواند انتخاب کند گوشت بخورد، علاوه بر میوههایی که عموزادههای زیستیاش میخورند. این که انسان بهعنوان یک گونه آزاد است به این معنا که انسان فرا انسان و ابر انسانی را ندارد که به او چهارچوب دهد و او را تعریف کند و غریزه او نقش پذیری بالایی دارد در نتیجه گونه ما بالاترین حدّ اراده آزاد را دارد. وقتی هم اگزیستانسیالیسم راجع به تنهایی صحبت میکند راجع به تنهایی گونۀ ما صحبت میکند که نمیتواند با گونه دیگری که هوش او را داشته باشد مصاحب بشود.
اراده آزاد اگزیستانسیالیسم به این معنا نیست که من و شما به عنوان فرد انسانی آزادی مطلق داریم و جبرهای تاریخی، فرهنگی، زبانی و ژنی دست و پای ما را نبسته اند. برداشت اشتباه از اگزیستانسیالیسم باعث میشود در روانشناسی شبه علمی پوپولیست خیلی سادهانگارانه هر وقت که میخواهند شعار دهند که مثلاً تو میتوانی، بگویند اراده آزاد اگزیستانسیالیسم. من فکر میکنم این یک جنبۀ خیلی مهمی است که باید به آن توجه داشته باشیم که اگزیستانسیالیسم راجع به انسان صحبت میکند.
اصلاً اگزیستنس Existence ترجمۀ انگلیسی کلمۀ آلمانی دازاین Dasein است؛ یعنی «حضور»، ایستادن در جایگاه «بودن» به جای «داشتن»، نقطهای که ما را از همۀ متعلقاتمان جدا میکند؛ یعنی من بتوانم خودم را نه بهعنوان یک مرد، نه بهعنوان یک ایرانی، نه بهعنوان یک فارسیزبان، نه بهعنوان آدم این زمانه، نه بهعنوان یک روانپزشک بلکه به عنوان یک انسان بتوانم مجسم کنم. حالا این وجود بدون این متعلقات در این دنیا چه برداشتی دارد و چه فهمی دارد؛ بنابراین اگزیستنس اساساً یعنی تجربه انسانی اگر همۀ این متعلّقات را بگذاریم کنار؛ در نتیجه من تا وقتیکه این متعلقات را دارم همۀ محدودیتهایی را دارم که دترمینیسم برای من ایجاد میکند؛ یعنی اینکه جنسیت برای من محدودیت ایجاد میکند، نظام اجتماعی و سیستم اقتصادی برای من محدودیت ایجاد میکند و در نتیجه اگزیستانسیالیسم فرا رفتن از محدودیتها نیست؛ بلکه قبول کردن محدودیتهای بسیار بزرگ انسانی است. اگزیستانسیالیسم در مقابل دترمینیزم Determinism نیست، در مقابل اسانشیالیزم Essentialism است.
سوال: خب اگر همین فلسفه وارد رواندرمانی و روانشناسی شود آیا به آن ایدۀ ارادۀ فردی منجر نمیشود که تو اگر بخواهی میتوانی بر این محدودیتها غلبه کنی؛ یعنی محدودیتهایت را بشناس و میتوانی از این محدودیتها فراتر روی، میتوانی جنسیتت را رد کنی، موقعیت اجتماعی را رد کنی و تصمیم بگیری این موقعیت اجتماعی را کنار بگذاری. تصمیمگیری آن قالبهایی که فرهنگ به تو میدهد و به واسطۀ جنسیت باید این رفتارها را داشته باشی کنار بگذاری. رفتاری که خودت میخواهی را داشته باشی. به این معنا آیا همان ارادۀ آزاد که از آن نام برده میشود نیست؟
پاسخ: خیر، آگاهی از جبر برای رهایی از جبر کافی نیست. آگاهی شرط لازم تغییر است ولی شرط کافی نیست. اوّلاً تغییر علاوه بر آگاهی از جبر نیاز به ابزار و تکنیک دارد، ثانیاً جبرهای جمعی را تنها اراده جمعی می تواند رفع کند. من شخصاً نمی توانم از جبرهای سیاسی اقتصادی رها شوم، این کار نیاز به تشکیلات و سازمان اجتماعی دارد. یکسری جبرها، جبرهای اجتماعی است؛ یعنی قوانین یک سری جبرها را برای ما گذاشته اند، هرچند که بدانیم این قوانین را انسانها نهادهاند و بدانیم حکمت و قدرت الهی پشت این قوانین نیست، فهمیدن من که این قوانین را بر نمیدارد. انسان بهعنوان یک گونۀ بشری باید به این آگاهی برسد که همۀ این قوانین انساننهاد است و هیچ قوانین ماوراء بشری وجود ندارد. اینگونه میتواند به این آگاهی برسد، این «آگاهی گونه» منجر به «آزادی گونه» خواهد شد، یعنی یک اتفاق جمعی است که در طول تاریخ رخ خواهد داد ولی در فضای روان شناسی بالینی نمی توان از آگاهی به رهایی رسید! در باره جبرهای زیستی هم همین داستان صادق است. من به تنهایی نمی توانم جبرهای زیستی را تغییر دهم، این تغییر نیاز به کمک تکنولوژی تشخیصی، تکنولوژی دارویی و سیستم درمانی دارد. مثلاً همین تجربه عاشقانه را چگونه میتوانیم با آگاهی صرف تغییر دهیم؟ مثلاً من آگاه شوم بعضی از عواطف من تحت تأثیر پرولاکتین است. آگاه شدن که تغییرش نمیدهد. آگاه شوم که این خشم من تحتتأثیر نورآدرنالین است. این آگاه شدن که تغییرش نمیدهد. تغییر نیاز به ابزار دارد. حتی آگاه شدن از جبر زیستی هم تحت تأثیر جبر تاریخی قرار دارد. همین که ما الآن داریم محبت مادری را به پرولاکتین نسبت میدهیم، صد سال پیش چنین چیزی غیرقابل تصور بود؛ یعنی جبر تاریخ این است که امروزه من میتوانم بفهمم که محبت مادری به پرولاکتین هم بستگی دارد؛ اما آن موقع کسی نمیتوانست بفهمد؛ بنابراین جبر تاریخی حتی این را هم تعیین میکند که ما کی به جبر زیستی آگاه شویم. همین جبر تاریخی هم تعیین می کند که آیا گونه ی بشر میتواند این بتهایی که تراشیده را بشکند و از آن بتها عبور کند یا نه.
در واقع خودآگاهی در روانشناسی فردی و بالینی منجر به این میشود که ما جبرها را ببینیم و با دانستن جبرها تراژیک بودن زندگی را درک کنیم و متوجه شویم که با اینهمه جبری که وجود دارد، جستجوی ما برای رفاه و رستگاری و خوشبختی یک جستجوی ناکام کننده است و این وضعیت بشری ما یک وضعیت تراژیک است و اگر در درون یک تراژدی قرار داریم ما مقصّر نیستیم. بنابراین به نظر من اگزیستانسیالیسم در روانشناسی فردی و کار بالینی آنقدر که به آن نسبت داده میشود کارکرد ندارد.
مصاحبه یک خانم دکتر جامعه شناس از مجلّه ادبی «الف-یا» با دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک) درباره کتاب «سیر عشق» آلن دو باتن
شکستِِ عشقی
شکست عشقی و عاطفی
پدیدهِ عشق را از دو دیدگاه بزرگ تعریف می کنند :
1- به عنوان یک اختلال و بیماری
2- به عنوان یک پتانسیل رشدی
o در نظریهِ وجودی، عشق جزو اوضاع و احوال حدی یا مرزی تعریف می شود.
اوضاع و احوال مرزی : کلیه پدیده هایی که به انسان تلنگر پایه ای و وجودی می زند و از پایه و اساس زندگی انسان را می لرزاند مثل مرگ یک عزیز یا طلاق .
o رولو می عشق را اینگونه تعریف می کند : عشق بهترین جهش وجودی است.
از نظر وجودگراها یک پتاسیل رشدی در عشق نهفته است.
در ادبیات بیمارگونه عشق را به عنوان سندرم تروما یا ضربه عشق می نامند. تروما : ضربه ای که مغز قادر به پردازش آن نیست.
o برخی عشق را اعتیاد، برخی یک سوگ، و برخی یک PTSD می دانند.
o در رویکردهای هیجان مدار، عشق را یک هیجان در نظر می گیرند.
هیجان ها دو گروهند :
الف – هیجان های اولیه – این هیجان ها پنج دسته هستند : i خشم ii غم iii ترس iv شادی v اضطراب
ب – هیجان های ثانویه – این هیجان ها دو دسته هستند:
i یک دسته از ترکیب همان پنج هیجان اولیه بوجود می آیند : مثل انتظار و تعجب و خجالت و عشق. مثلاً خجالت ترکیبی از ترس و اضطراب است. مثلاً انتظار ترکیبی از اضطراب و شادی و یا ترکیبی از غم و اضطراب است. مثلاً عشق ترکیبی از شادی ، اضطراب ، غم، خشم است.
دانشمندانی که روی پدیده های هیجانی کار می کنند می گویند: عشق یکی از پیچیده ترین هیجان هاست. در عشق شصت تا هفتاد درصدش هیجان خوابیده است و پدیده ای است که با ذهن ناآگاه ما سرو کار دارد، خیلی از روان درمانگران شناختی رفتاری، پرچم شکستشون در برابر حل کردن موضوع های عشقی بالاست.
ii دسته دوم حالتی است که هیجان اولیه به انسان دست ندهد و یا از آن اجتناب کند: مثل خجالت از خجالت کشیدن (مثلاً قبل از سخنرانی خجالت می کشد که آنجا خجالت زده شود)، مثل ترس از ترس ، شادی از شادی، ترس از خجالت .
عشق های نامتعارف
1- عشق ناگفته
2- عشق به همجنس
3- عشق یکطرفه
4- عشق ابژه ای (چه جنس موافق چه مخالف) : وقتی یک نفر عاشق معلمش می شود.
یک خط خیلی محکمی بین همجنس گرایی و عشق به همجنس وجود دارد. در نود درصد ارجاعات در آموزش پرورش به عنوان همجنس باز به روانشناس، موضوع عشق به همجنس نهفته است نه همجنس بازی.
یک جور عشق به همجنس وجود دارد بنام عشق ابژه ای – یعنی عشق به همجنسی که آن فرد را به عنوان دیگری مهم زندگیش می بیند. طرف ممکن است عشق به معلم ادبیات خودش داشته باشد.
علائم عشق بیمارگونه
o نگاه ما امروز به پدیده عشق یک پدیده بیمارگونه است. علائم بیماری عشق سه دسته هستند :
i در علائم آغازین، در آن اول، تب و تاب زیاد است
ii علایم میانه راه از جایی آغاز می شود که خانواده می فهمد.
iii علائم پایانی جایی است که زمزمه شکست به گوش می رسد.
بیشتر مراجعان در علائم پایانی سراغ روان شناس می آیند ولی در بازنمایی های هیجانی، اگر علائم آغازین را نتوانیم باز کنیم، اصلاً نمی توانیم ارتباط برقرار کنیم.
اگر دکتر منطقی را پدر عشق ایران بنامیم به گزافه نگفته ایم. همانطور که برخی ها دکتر اشترنبرگ Robert Sternberg را پدر عشق دنیا می دانند. دکتر منطقی تحقیقات میدانی زیادی را در زمینه عشق انجام داده است. کتابهای دکتر منطقی صرفاً شناسایی و سبب شناسی عشق است و مولفه های درمانی بسیار کمی دارد.
o اول که یک فرد عاشق می شود علائم اولیه آغاز می شود:
i او هنوز در مرحله تاپ تاپ قلب است
ii هنوز رنگش می پرد
iii از خواب و خوراک می افتد
کسایی که اینجور در عشق می افتند درآوردنشان هم سخت تر است. کسایی که اولین باره عاشق می شوند یا کسایی که در سنین پایین تر این اتفاق برایشان می افتد بیشتر در معرض این علائم هستند. سبب شناسی باعث می شود ما درمانهای بینش محور را روی اینها کاملتر کنیم.
چرا برخی ها بدتر از برخی دیگر عاشق می شوند؟
I علائم آغازین
1- از اولی که بحث هورمون مطرح می شود علائم اولیه شروع می شود . از زمان قدیم برای درمان، آدمهایی که عاشق می شدند را کتک میزدند تا از کله اش بیافتد. پس هورمون آزاد میشود و در بدنشان اتفاقاتی نظیر تپش قلب و لرزش اندامها و بیقراری اتفاق می افتد.
o عشق سن و سال نمی شناسد.
2- مساله بعدی در علائم، مبهوت عظمت عشق شدن است.
3- مساله بعدی فهم متفاوت از جهان هستی است. یعنی چشم انداز فرد در عشق به جهان هستی عوض می شود.
4- مساله بعدی آرمانی کردن معشوق است. یعنی زیبایی بخشیدن و سواد بخشیدن و فرد معشوق را در خود درونی می کند و میگوید معشوق نیمه من شده و اصطلاحاً می گویند Internalization یا درونی سازی اتفاق می افتد
اولین فردی که کودک آن را آرمانی می کند مادر است و اولین شیی که آن را آرمانی می کند پستان مادر است.
5- اوج گیری خلاقیت ها: همه عاشق ها جمله می نویسند و شاعر و فیلسوف می شوند. آنا فروید می گوید خلاقیت در نوجوانان نوعی دفاع در برابر استقلال است. وقتی خلاق می شود استرس از این جهت که من آدم مستقلی نیستم از بین می رود. اوج گیری خلاقیت یک مکانیسم دفاعی بازگشتی به دوره نوجوانی است.
روانشناسی که روی روانکاوی نوجوانی کارکرده می گوید : کسانی که در مراحل رشد روانی جنسی تثبیت شده دارند در نوجوانی یکبار دیگر این تثبیت های کودکی سرباز می کند. می گوید کسانی که بلوغ خیلی بدی دارند، به این دلیل است که تثبیت شده های بدی در کودکی داشتند. روانکاوها می گویند یک بازنمایی تثبیت ها در نوجوانی است… اوج گیری خلاقیت ها در عشق بازنمایی مراحل روانی جنسی را دربردارد.
6- فزونی گرفتن جسارت عاشق : رانندگی بی پروا می کند. مرزها را می کند. و کلاً عشق جسارت می آورد.
7- ایثار نفس در برابر یکدیگر : در برابر همدیگر ایثارگری می کنند. دیدگاه فمینیستی می گوید در خانم ها بیشتر تشخیص اختلال داده می شود، نمی گوید خانم ها بیشتر اختلال دارند، زیرا می گوید این تشخیص ها توسط جامعه مردسالار داده می شود. برخی روانشناسان می گویند خودافشایی درست نیست زیرا در کشور ما رویکرد غالب روان درمانی شناختی رفتاری است.
رویکردهای هیجان محور شخصیت درمانگر را درگیر می کند. لذا درمانگری که بخواهد هیجانی کار بکند، باید خودشناسی بالایی داشته باشد و از درگیری عاطفی با مراجع نترسد.
مساله اصالت درمانگر در درمان راجرزی ها مطرح می شود و اگر ما آدم اصیلی باشیم ، مراجع اصیل بودن را از ما یاد می گیرد. اصیل یعنی واقعاً خودت باشی…
خودافشایی در درمان جا دارد و هرجا و هر زمان و هرچیزی نمی شود.
o در کلیه مشاوره ها سه موضوع: i چه بگوییم؟ ii چه وقت بگوییم؟ iii چگونه بگوییم ؟ مطرح است.
II علائم میانه راه
1- دخالت خانواده ها شروع می شود.
2- وحدت یابی عاشق و معشوق (یک روح در دو بدن).
3- عادت کردن به یکدیگر : آنقدر به هم عادت می کنند که احساس می کنند بدون هم نمی توانند زندگی کنند.
4- افزایش خودافشایی : خودافشایی هایشان زیاد می شود، طوریکه احساس می کنند چیزی نیست که به هم نگفته باشند.
5- لمسی شدن رابطه.
نیچه می گوید هیچ دو انسانی با یکدیگر ارتباط برقرار نمی کنند، مگر آنکه یکی از آنها بخواهد از طریق آشکار یا پنهان قدرتش را بر دیگری تحمیل کند. علوم انسانی روی اکثریت کار می کند نه همه. باید مرزبندی رابطه ها آموزش داده شود.
6- برخورد گزینشی با دین. یعنی برای دین گزینش قائل می شوند. یعنی قسمتهایی از دین را حذف و یا انتخاب می کنند.
7- شباهت یافتن به یکدیگر. می گویند ما چقدر مثل هم شده ایم و چقدر شبیه هم فکر می کنیم.
8- احساس مالکیت در عشق. به اینجا می رسند که می گویند تو فقط مال منی و کسی دیگر حق ندارد به تو نگاه کند.
9- در اواخر رابطه که زنگهای خطر زده می شود، تغییر جایگاه زن از مسند ناز به نیاز. در ادبیات عرفانی زن مظهر ناز است و مرد مظهر نیاز است و در آخر رابطه معادله برعکس شده است. اگر کسی اختلال شخصیت داشته باشه و بعد در دام عشق هم بیافتد، اول باید اختلال درمان شود و بعد رابطه.
10- خرافه گرایی و رو آوردن به فال ها و دعاها برای نگاه داشتن فرد در رابطه.
11- ایجاد اختلال در وظایف روزمره. زندگی و خواب و خوراک و درس و کار به هم می ریزد.
III علائم پایانی
این علائم از جایی اتفاق می افتد که فرد دچار مشکل شده است
1- مواجهه با شکست در عشق.
2- ارائه تفسیری متفاوت از جدایی. یکی می گوید به نفعمان است جدا شویم و جدایی را خوب جلوه می دهد
3- عدم پذیرش واقعیت. مثلاً می گوید : مگه نمی گید خیانت کرده؟ پس چرا باز هم دوستش داری؟ می گوید نمی دانم.
پدیده دسترسی
o چرا اطلاعات یک بخش از وجود ما در دسترس بخش های دیگر قرار نمی گیرد. مثلاً طرف می گوید من می دانم به ضررم است و نباید در این رابطه بمانم، ولی نمی دانم چرا دوستش دارم و می خواهمش.
o مولفه های وجودی انسان : i فکر یا شناخت ii احساس یا هیجان iii بدن iv رفتار
دانشمندان روان درمانی می گویند اگر یک نفر درمان نمی شود بخاطر این است که اطلاعاتی که در یکی از این بخش ها ذخیره شده به بخش های دیگر نمی رسد. مثلاً روانپزشکی که میداند سیگار ضرر دارد ولی باز هم سیگار می کشد. زیرا اطلاعات در مغزش وارد بدن و رفتار و احساس نمی شود. فرد باید بتواند قسمت های دیگر شخصیت خود را هم درگیر کند. فرد می گوید چقدر خوب است که شروع کنم به درس خوندن ولی احساس خمودگی دارد و بدنش دراز کش هست.
4- پناه بردن به دنیای تخیلات.
5- متعهد ماندن به عشق از دست رفته.
6- جایگزینی فرد دیگر.
7- پناه بردن به عرصه های دیگر مثل مواد مخدر، فرار از خانه، ادبیات و عرفان.
8- افتادن در مسیر انتقام جویی.
9- کسب تجربه برای روابط بعدی.
10-تمسخر عشق پیشین.
11- منصرف شدن از عشق و ازدواج برای همیشه.
12-بدبین شدن به مذهب یا رو آوردن به مذهب.
13-اختلالات همایند شکست عشقی، مثلاً افسردگی یا سایکوتیک و پریشان حالی گذرا یا اختلال سازگاری Adjustment Disorder
فرد شب و روزش را گم می کند و به هم می ریزد و نمی تواند با محیط خودش را سازگار کند.
سبب شناسی
o چرا افراد شکست عشقی می خورند ؟
وجودی ها یک سوال اصلی دارند که آیا وجود اصلی در تنهایی رشد پیدا می کند؟ و یا در جمع و ارتباط ؟ و یک سری فیلسوفان جواب می دهند که وجود اصلی در رابطه شکل می گیرد و بالاترین سطح تبلور وجود اصیل عشق است.
o سبب شناسی شکست عشقی
1- عزت نفس پایین
2- دلبستگی ناایمن
3- بی مهارتی : فرد نمی تواند رابطه را مدیریت کند
4- طرح واره های ناسازگار اولیه
5- اختلالات شخصیت
6- روان نژند گرایی
طرح واره های ناسازگاری
o پنج طرح واره هستند که اگر فرد داشته باشد بیشتر در دام شکست عشقی می افتد :
i محرومیت هیجانی
ii وابستگی
iii شکست
iv خویشتن تحول نایافته
v رهاشدگی و بی ثباتی
هر کدام از طرح واره ها در دلشان یک تفکر یا جمله اصلی دارند، که طرح واره حول این تفکر یا جمله درونی شده برای اثبات این جمله شکل می گیرد .
طرح واره محرومیت هیجانی در دلش باور این است که هیچ کس من را دوست ندارد.
o اخیراً شناخت را به دو دسته تقسیم کرده اند :
A شناخت داغ (از جنس طرح واره هستند): شناختی که طبق آن عمل هم می کنیم. طرح واره یک باور اساسی است که در کودکی شکل گرفته و ما دائما می خواهیم آن را نگاه داریم و ثابتش کنیم.
B شناخت سرد : فقط یک باور است که لزوماً طبق آن عمل نمی کنیم. مثلاً باور داریم به گدایان خیابانی نباید کمک کنیم، ولی خودمان برخی اوقات این کار را می کنیم.
کسی که طرح واره محرومیت هیجانی دارد، وقتی عاشق می شود، برای طرح واره اش یک تبصره می نویسد و می گوید هیچ کس من را دوست ندارد غیر از …
جمله درونی در طرح واره وابستگی این است که : همیشه به کمک دیگران نیاز خواهم داشت…. این فرد وقتی عاشق می شود و می خواهد جدا می شود، طرح واره به او می گوید تو به او نیاز داری.
طرح واره شکست جمله درونیش این است : من یک شکست خورده هستم. یک نفر که به تور او می خورد که او را قبول دارد؛ می گوید تنها کسی که مرا یک شکست خورده نمی داند معشوق من است
جمله درونی طرح واره خویشتن تحول نیافته : من همیشه بچه هستم و نیاز به مراقبت دارم و هیچوقت بزرگ نمی شوم.
جمله درونی طرح واره رهاشدگی و بی ثباتی : کسی به فکر من نیست و من به حال خودم رها شده ام.
اختلالات شخصیت
سه اختلال شخصیت بیشتر مستعد شکست عشقی هستند :
i شخصیت مرزی
ii خودشیفته
iii نمایشی
اگر یک نفر اختلال شخصیت دارد و شکست عشقی هم دارد، اولویت اصلی درمان اختلال شخصیت است.
روان نژند گرایی
کسانی که عامل (نوروتیسیسم ) عصبیت در شخصیت شان بالا بوده خیلی شدیدتر در دام عشق های بیمارگونه می افتند.
درمان
o رویکردهای درمانی مختلف روی درمان شکست های عشقی کار می کنند. مثل طرح واره درمانی و روانکاوی و شناختی رفتاری… ولی تاکید امروز روی درمان شناختی رفتاری است.
درمان هیجان مدار برای شکست عشقی
o در این درمان :
i عشق را یک هیجان ترکیبی می دانیم.
ii همچنین عشق یک تروما است که باید آن را درمان کرد.
بسته شدن تروما کلاً دو رویکرد بیشتر ندارد : ما عشق را یک تروما می بینیم که بد بسته شده و ما آن را بازش می کنیم که یک باز کردن تجربه ای است که به آن بازنمایی تجربه ای عشق می گوییم.
ما بازنمایی شناختی و بازنمایی رفتاری هم داریم. که این رویکرد می گوید فقط بازنمایی تجربه ای قادر به درمان آن است. وقتی ترومایی رخ می دهد این تروما در مغز به دو صورت در مغز بایگانی می شود که هردو مکانیسم دفاعی و بصورت ناهشیار بوده و برای محافظت از Ego بکار می روند :
o رویکرد Freezing
مثلاً دختری در کودکی مورد تجاوز قرار گرفته است و به یک جاهایی که میرسد می گوید: آنجاهایش را دیگر یادم نمی اید و اینقدر دردناک هست که قسمت هایی از خاطره به قسمت سانسور مغز داده شده است و هرچه میخواهی به هسته تروما نزدیکتر بشوید، می گوید دیگر بیشتر از این نپرسید چون یادم نمی آید .. در این حالت می گوییم فرد تروما را Freeze کرده است… خیلی از کسانی که بهشان تجاوز شده قسمت های آخر تجاوز را یادشان نمی اید.
o رویکرد انطباق با تروما Accommodation
پدر الکلی که بچه هایش را کتک می زده، وقتی که دارد یک خاطره را تعریف می کند ، وسطش می گوید البته خوب پدر من هم سختی های زیادی را در زندگیش تحمل کرده و خودش در یک خانواده داغون به دنیا آمده و گناهی ندارد و دست خودش نیست .. در اینجا در واقع فرد با تروما انطباق یا همانند سازی کرده برای اینکه بتواند تروما را تحمل کند و استرسش پایین بیاید؛ لذا چیزهایی پیدا می کند که بتواند تروما را هضم کند.
حالا یک فرد با تروما وارد شده و ما میخواهیم فرایند باز کردن تروما را انجام دهیم. فرایند درمان هیجان مدار برای شکست عشقی:
1- برقراری رابطه حسنه در کانون این درمان قرار دارد
2- فرمول بندی مساله یا مشکل
دو مرحله بالا در تمام درمانها وجود دارد. فرایند شفاف سازی یا روشن کردن مساله و مشکل، به نوعی که هم مشاور و هم مراجع در آن اتفاق نظر داشته باشند . اگر ما مشکلی را فرمول بندی نکنیم اصلاً نمی توانیم سراغ درمان برویم.
o سه اشتباه مشاوران تازه کار
الف -خیلی زیاد دنبال راه کار دادن هستند.. چون فکر می کنند هر کسی میاید مشاوره راهکار میخواهد و اگر راهکار ندهی مشاور بدی هستی..درسته راهکار خوب است ، ولی ملاحظات خودش را دارد. اصلاً وقتی با مراجع ارتباط برقرار نکردیم و مساله شفاف نشده نیازی نیست سراغ راه حل برویم.
ب- شدیداً به دنبال تفسیرهای روانکاوی هستند.
ج- مساله هنوز فرمول بندی نشده، مستقیماً به مراحل بعدی جهش می کنند. مثل تحلیل و واکاوی مشکل و یا ارائه راهکار و یا نتیجه گیری. مشاور خوب کسی است که با پرسیدن سوالهای خوب بفهمد که اصلاً مراجع برای چی آمده مشاوره… یعنی باید فرمول بندی را متوجه شویم و روان درمانگران خوب کسانی هستند بتوانند مشکل را فرمول بندی کنند و یا برخی اوقات مراجع ابتدا قبل از فرمول بندی نیاز به تخلیه هیجانی دارد و باید اجازه داد مراجع خودش را تخلیه کند
o ما دو نوع فرمول بندی داریم :
i فرمول بندی تشخیصی : برای روانشناسان بالینی است. اگر ماهیت مشکل در قالب DSM بود باید از فرمول بندی تشخیصی استفاده کرد که دستورالعمل خودش را دارد. باید با احتیاط سراغ این فرمول بندی رفت و برای زمانی است که مطمئنیم ماهیت مشکل DSM ای است. برخی اوقات مراجع می گوید: چیه میخوای با سه تا سوال ثابت کنی من افسرده هستم.
ii فرمول بندی پدیداری : برای مشاوران هست که با مشکل کار می کنند. اگر ماهیت مشکل را نمی دانستیم و یا غیر DSM بود باید با جستجوی پدیداری شروع بکنیم.
جستجوی پدیداری خودش مولفه هایی دارد :
1- مشاهده دقیق 2- توصیف 3- در پرانتز قرار دادن 4- یکسان نگری 5- حضور
شما یک عزیزی را ده سال است که ندیدید و بعد یک جایی می بینید و شش دانگ حواستان به رابطه با این آدم است و برای مراجع هم مثل این آدم باید همه شش دانگ حواستون به مراجع باشه.
زمانی شما می توانید حضور کامل داشته باشید، که شما مولفه های: i گوش دادن فعال ، ii توجه به علائم غیر کلامی iii سوالات بجا و مناسب را بکار ببرید و مجموعه این عوامل باعث می شود مراجع احساس کند شما حضور کامل دارید و الا احساس می کند شما به او توجه کامل ندارید.
مشاوره یک پدیده احساسی است. وقتی شما احساس کنید که یک نفر با شما راحت است، حس و احساس شما اشتباه نمی کند. وقتی شما میتوانید بفهمید مراجعی در جلسه خودش است و رابطه حسنه برقرار شده باید:
i در رفتار مراجع مکانیسم دفاعی مشاهده نشود
ii احساس راحتی به درمانگر بدهد.
درمان شکست عشقی
o آهنگ هایی که فرد گوش می دهد و نوشته هایش مهم هستند. وقتی قضیه نوشتن مطرح می شود دو نوع نوشته داریم :
i نوشته بیانگر یا بیانیه
ii نوشته انتزاعی یا Abstract – ویژگیهایی از اشیا و رویدادها و پدیدهها که مستقل از آنها در نظر گرفته میشوند.
اگر فردی احساساتش را بصورت انتزاعی بنویسد نه تنها بهتر نمی شود، بلکه بدتر هم می شود و ماهیت درمانی ندارد. عاشق هایی که داریوشی خفن هستند سخت می شود کمکشان کرد. آنهایی که عاشق می شوند و شاعر هم هستند ،خیلی سخت تر می شود در شکست های عشقی کمکشان کرد. در روانکاوی ما یک نفر را آرمان سازی و ایده آل سازی می کنیم که اوج آن در پدیده عشق هست تا خودمان را به او بچسبانیم.
زیبایی در چشم بیننده هست. وقتی نمی توان نیمه غیر منطقی انسانها را پذیرفت، نمی شود عاشق ها را پذیرفت. وقتی یک رابطه ای دارد تمام می شود ، کسی که کمتر حرف می زند بیشتر عاشق است. آنی که درباره جدایی بیشتر حرف می زند سردتر شده است.
به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد ، که تو رفتی و دلم ثانیه ای بند نشد
لب تو میوه ممنوع ولی لبهایم ، هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد
با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر ، هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد
هر کسی در دل من جای خودش را دارد ، جانشین تو در این سینه خداوند نشد
خواستند از تو بگویند شبی شاعرها ، عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!
شعر از: فاضل نظری
o عاشق یک موجودیه که منطق نداره و شما باید از کانال احساس وارد بشوید و اگر از کانال منطق وارد بشوید احتمالاً شکست می خورید.
درباره اینکه می گویند عشق یک اعتیاد هست، می گویند ترک عشق مثل ترک اعتیاد است . بد ، وسوسه های ذهن ، عود یا بازگشت، همه پدیده هایی هستند که عشق را شبیه اعتیاد کرده است.
نظریه کاهش عینیت نگرانی
o این نظریه می گوید : اگر چنانچه نگرانی را هرچه از حالت عینی کم کنیم و به آن حالت انتزاعی بدهیم ، بیشتر در فرد میماند و اگر بخواهیم مراجع را درمان کنیم باید ادبیات و گفتار مراجع را از حالت انتزاعی دربیاوریم و به حالت عینی تبدیل کنیم . البته این فقط برای شکستهای عشقی نیست و می شود در مورد برخی موارد دیگر نظیر افسردگی استفاده می شود. مثلاً فرد افسرده با نوشتن نوشته های انتزاعی افسرده تر می شود، مثلاً غروب خورشید…
ولی نوشته بیانگر خیلی شفاف احساسات را با ساده ترین کلمات بدون استفاده از آرایه های ادبی نظیر استعاره ، کنایه ، قیاس و تمثیل بیان می کند.
صحنه ای که مراجع ترومای هیجانی دارد را سعی می کنیم با ساده ترین کلمات بیرون بریزیم. این که بگویی “من از ترس یا خجالت دارم می لرزم ” بهتر از این است که بگویی “من دارم مثل بید میلرزم” تخلیه هیجانی می کند.
برخی اوقات برای باز کردن عمق لحظه های هیجانی شاید ده جلسه هم لازم باشد. احساس باید باز بشه، بازنمایی احساس فقط درد نیست، احساس شادی احساس عشق و غیره هم می تواند باشد. از مراجع می خواهیم نامه ای به کسی که عاشقش هست بنویسید. اگر نوشته توصیفی باشد این نوشته تخلیه بار هیجانی ندارد ، سپس از او می خواهیم تصور کند معشوقش در مقابل او روی صندلی نشسته و با صندلی خالی بصورت مکالمه حرف بزند. اول احساس باید تخلیه شود و بعد سراغ مولفه های دیگر برویم.
ما رویکرد استعاره درمانی داریم که دقیقاً مخالف رویکرد بالا است. یعنی استعاره درمانگران مخالف سرسخت رویکرد هیجان مدار هستند و می گویند ما باید تشویق کنیم تا مراجع حرف هایش را و مشکلاتش را با استعاره یا تمثیل بیان کند و سپس ما استعاره های او یا تمثیل های او را تفسیر کنیم. در حالیکه در رویکرد هیجان مدار ما به سمت عینی تر شدن پیش میرویم.
o تجربه سه مولفه دارد: i مولفه بدن ii مولفه احساس iii مولفه فکر
ممکن است بازنمایی یک نفر صرفاً شناختی باشد. یعنی فرد بدون احساس و بدون مولفه های بدنی شروع بازگویی خاطرات یا وقایع گذشته اش نماید که در رویکرد هیجان مدار فایده ای در بر نخواهد داشت.
اگر فرد مولفه های بدن و احساس را درکنار مولفه فکر نشان دهد، در اینجا می گوییم بازنمایی حالت تجربه ای دارد و در این رویکرد شفابخش است.
کتاب “نگارش درمانی” زیمرمان تاثیر نوشتن در سلامت روان را نشان می دهد. یکی از هدفهای رویکرد هیجان مدار در شکست های عشقی حل و فصل کردن کلیه احساس های ناتمام است، یعنی شما باید مطمئن باشید که تک تک احساسات فرد در پروسه عاشقی پرونده به پرونده که بایگانی بوده باز شده حل و فصل و سپس بسته شده است.
در نهایت می توان کمی شناخت درمانی هم استفاده کرد.
سیستم هیجانی ما بدوی تر از سیستم اندیشه ماست. یعنی ما اول یک حیوان هیجان مدار هستیم و سپس انسان اندیشمند. عنصر هیجان اگر در درمان نادیده گرفته شود، پنجاه درصد درمان را نادیده گرفته ایم. در رویکرد هیجان مدار، که هم یادگیریش سخت تر است، و هم ” شخصیت وابسته” تر است ، یعنی من که مشاورم، خودم در معرض تحلیلم و هیچ مشاوری جرات ندارد خودش را در معرض تحلیل و نقد قرار دهد.
اما در درمان شناختی رفتاری من شخصیتم را از درمان جدا می کنم و می ایم درمانم را انجام می دهم . ولی در رویکرد هیجان مدار تمام ذهن و فایلهای ذهن من درگیر است. احساس ها باید به درستی باز شوند و درمانگر مثل یک همراه وارد خاطرات فرد شود و مثل دیدن یک آلبوم خاطرات با مشاور می باشد که خود این عمل به خودی خود برای مراجع لذت بخش می باشد
برای بسته شدن احساسات بعد از اینکه احساس کاملاً باز شد، باید دید مراجع دلش می خواسته آن خاطره به پایان برسد ؟ و چکار کند ؟ و از مراجع بخواهیم دقیقاً با جزییات توصیف کند که چکار دلش می خواسته انجام دهد؟
اگر بسته شدن احساسات به درستی انجام نشود، باز شدن احساسات حتی می تواند آسیب زننده باشد. برخی از صحنه ها با گفتن بسته هم می شوند و نیازی به بسته شدن ندارند.
جایی که احساس کنیم فرد یک کاری دلش می خواسته بکند و نکرده، احساسی است که بسته نشده است.
منبع: Ravanshenasinegaresh
اختلالات سازگاری
o طبق نظام طبقهبندی رفتارهای ناهنجار DSM-III-R، اختلال سازگاری ADJUSTMENT DISORDERS واکنش غیرانطباقی نسبت به یک یا چند عامل استرسزای روانی، اجتماعی است که در ضمن ۳ ماه پس از ظاهر شدن عامل تنش زا (استرسزا) پدید میآید. اختلال سازگاری یک واکنش بیمارگونه در مقابل چیزی است که شخص عادی ممکن است آن را «بدشانسی» بنامد. این اختلال، تشدید یک اختلال روانپزشکی که شامل ملاکهای تشخیصی دیگر باشد نیست.
عامل تنش زا میتواند بسیار جزئی باشد مانند یک ضرر مالی کوچک ولی فرد دچار مشکلاتی می شود مانند مشکلات خواب، بی قراری، تحریک پذیری، عصبی بودن، خستگی، اضطراب، از دست دادن تمرکز و منزوی شدن، عصبی بودن شدید، نگرانی و ناتوانی از حضور در سر کار، مدرسه و یا بودن در کنار دیگران.
در تشخیص باید دقت کرد فرد بیماری روانی دیگری نداشته باشد. معمولاً چون بیماری گذرا است بدون درمان در طی چند ماه بهبود مییابد.
این بیماری افسردگی واكنشی Reactive، برونزاد Exogenous و موقعیتی یا وضعیتی Situational هم نامیده میشود. چون بر خلاف افسردگی اساسی در شرایط خاصی بروز میكند و با رفع ان شرایط، بهبودی حاصل میگردد.
تنش مسبب بیماری در حد مسایل جاری و روزمره زندگی است كه برای هر كسی ممكن است رخ بدهد. ولی اینان قابلیت انطباق یا سازگاری Adjust یا كنار امدن Coping با آن وقایع را نداشته و دچار علایم افسردگی، اضطراب یا اختلال سلوك Conduct و یا تركیبی از این موارد می گردنند.
وجه ممیزه ان از اختلالات اضطرابی وجود یك عامل تنشزای مسبب، از اختلال فشار روانی پس از سانحه PTSD عادی بودن شدت تنش است. چرا كه در اختلال اضطرابی علایم مستقیماً به تنش وارده ارتباط ندارند و در اختلال فشار روانی پس از سانحه شدت استرس در حدی است كه از توان تحمل هر انسان عادی خارج است.
شرح حال مرتضی منطقی
مرتضی منطقی در سال 1336 در شهر قزوین متولد شد و وی در حدود سنین ۱۳ـ۱۲ سالگی (پیش از انقلاب) به سوی مطالعات و فعالیت های سیاسی كشیده شد و پس از ورود به دانشگاه، تحصیل رشته روانشناسی را هدف و حرفه خود كرد و مقاطع تحصیلی در رشته روانشناسی تا اخذ مدرك دكترا از دانشگاه تهران ادامه داد.
دكتر منطقی در سالهای 1373 و 1374 موفق به دریافت جایزه جشنواره دفاع مقدس شد. گروه : علوم انسانی رشته : روان شناسی تحصیلات رسمی و حرفه ای : ـ دكترای روانشناسی از دانشگاه تهران ـ كارشناسی ارشد رشته روانشناسی، دانشگاه تربیت مدرس ـ كارشناسی روانشناسی از دانشگاه تهران
فعالیتهای ضمن تحصیل : دكتر منطقی به سبب علایق گسترده ای كه داشته است گاهی در یك ترم تحصیلی، معادل ۴۰ واحد بر سر كلاس های گوناگون، از تاریخ و ادبیات تا جامعه شناسی و مردم شناسی و اقتصاد و هنر، حضور پیدا می كرده است. با این حال، او به محض اخذ مدرك كارشناسی ارشد روانشناسی، به سطح كارشناسی ارشد جامعه شناسی رفته و سپس تحصیل دكترای روانشناسی اش را آغاز كرده است.
مشاغل و سمتهای مورد تصدی : ـ عضویت در هیأت علمی نخستین همایش سراسری روانشناسی ـ عضویت در هیأت علمی و شورای سیاستگذار همایش آسیب شناسی تربیت دینی در آموزش و پرورش ـ عضویت در داوری انتخاب پژوهش فرهنگی سال ـ عضویت در هیأت علمی همایش بین المللی پیامبر اعظم (ص) ـ عضویت در هیأت های علمی و ملی همایش توسعه فرهنگی، جهانی شدن و تعلیم و تربیت ـ عضویت در هیأت تحریریه نشریه علمی ـ پژوهشی دانشكده علوم انسانی دانشگاه تبریز و فصلنامه خلاقیت و نوآوری فعالیتهای آموزشی
دكتر منطقی استادیار دانشگاه تربیت معلم است و تدریس در حوزه روانشناسی و علوم انسانی را در این دانشگاه و دانشگاه های مشابهه را در كارنامه دارد. آرا و گرایشهای خاص : گستره نظریه پردازی های بومی دكتر مرتضی منطقی در زمینه مسائل روانشناختی، فرهنگی و اجتماعی، بسیار قابل توجه و دارای اهمیت است. این پژوهشگر با بررسی های گسترده فرهنگی، اجتماعی، روانشناختی ـ كه بیش از ۲ دهه در سطح جوانان داشته – و همچنین بررسی روانشناسی نسل سوم و چهارم انقلاب، به طرح مفاهیمی مانند جامعه پذیری ضد جامعه پذیری، هنجارآفرینی های جدید جوان انقلاب اسلامی، انقطاع گفتمان بین نسلی، هویت القایی، هیجان جویی مرضی، عشق بیمارگون، مقاومت فرهنگی و مواردی از این قبیل پرداخته است. منطقی در تبیین مفهوم «جامعه پذیری ضدجامعه پذیری» با بحث درباره روند جامعه پذیری جوان، از سرمایه گذاری هایی سخن می راند كه برخی به نتایج عكس نتایج اولیه مورد نظر می رسند.
علاوه بر این دكتر منطقی با طرح عبارت «هنجارآفرینی های جدید جوان انقلاب اسلامی»، از شكل گیری برخی هنجارهای جدید همانند دید نقاد و چالشگر جوانان، نوآوری، رك گویی، استقلال رأی، پذیرش خودكنترلی (به جای دیگر كنترلی)، گرایش به هنرها و توجه به زیبایی شناختی در سطح جوانان یاد می كند و یادآور می شود موارد دیگری از جمله شفافیت و برخورد با ریاكاری، گرایش به فناوری های پیشرفته ارتباطی، تجربه گرایی، توجه به فرهنگ جهانی، نگرش های سكولاریستی، گرایش های فمینیستی (بویژه در دختران)، لذت گرایی و رفاه طلبی در این طبقه از قشر جامعه امروز به چشم می آید.
این استاد دانشگاه با مطرح ساختن مفهوم افسردگی اجتماعی، به طرح نوعی از افسردگی دست زده كه برخلاف افسردگی در بعد فردی اش ـ كه می تواند متأثر از ابعاد ژنتیكی یا محیطی باشد ـ تنها از ابعاد محیطی تأثیر می پذیرد و در نتیجه برخورد جوان با مشكلات، تضادها و بن بست های حاصل نشده اجتماعی بر وی عارض می شود.
از عمده علایم بارز این عارضه كه مرتضی منطقی بدان اشاره دارد، می توان مواردی همانند تمایل نداشتن جوان به ایفای نقش اجتماعی و سیاسی خود، استقبال نكردن از مشاركت و فعالیت های سازنده اجتماعی، بی برنامگی و گذران اوقات به بطالت، پناه بردن به فضاهای مجازی، احساس ندامت و پشیمانی از به دنیا آمدن، دست زدن به اعتراض هایی منفعل (در پوشیدن لباس، نوع ادبیات و مانند اینها) و غربگرایی افراطی.
وی در بررسی مسائل میان نسلی به مباحثی چون تفاوت های نسلی در گذر جهانی شدن، گسست و انقطاع گفتمان میان نسلی و از این قبیل پرداخته كه بررسی تطبیقی او در رابطه با نظام های ایدئولوژیك در این مورد به سهم خود جای تأمل فراوان دارند.
«منطقی» همراه با به میان آوردن «هویت القایی» از تبعات تثبیت جوان در اخلاق دیگر پیرو در جریان رویكردهای تكلیف مدار یاد كرده كه مسأله اخیر در مجموعه هویت های مطرح شده از سوی نظریه پردازان تحولی مانند مارسیا، بروزونسكی و پژوهشگران مشابه ملاحظه نمی شود.
عنوان «هیجان جویی مرضی» ناظر بر تحقق هیجان جویی افرادی (و اغلب جوانانی) است كه با محدود دیدن عرصه های شادی و نشاط اجتماعی، شادی را در شكل مرضی آن محقق كرده و از این رهگذر، به ترضیه خاطر خویش می پردازند.
«منطقی» در مقام پژوهشگر این موضوع، از این حالت، كه شادی و نشاط افراد، هزینه ای معادل آسیب، آزار و اذیت دوستان، اطرافیان و مردم را در بردارد یا افراد طی آن به استقبال از سوء مصرف مواد (مثل مصرف اكس، الكل، داروهای روانگردان و …) می پردازند، با برچسب «هیجان جویی مرضی» یاد می كند. دكتر منطقی در بیش از دو دهه عمر علمی خود، در جریان پژوهش هایش به مفهوم سازی های بسیار و تشریح علایم و دلایل آن پرداخته كه از آن جمله اند: عشق بیمارگون (تحقق عشق بدون تحقق ابعاد شناختی و عاطفی و هیجان همراه با آن)، مقاومت فرهنگی (پیش گرفتن اقدام های فرهنگی مانند تحول در پوشش، آرایش، تكیه كلام ها، طنزها، مطایبه ها و نمادهای متفاوت به جای ارائه شفاف دیدگاه های فرهنگی ـ اجتماعی).
rasekhoon
عشقِ در یك نگاه
عشق در نگاه اول
دكتر هلاكویى
آیا عشق در یك نگاه ممكن است؟ بله
یعنی انسان ها می توانند در یك نگاه عاشق شوند٬ 2 تا 3 ثانیه كه در زبان انگلیسی infatuation نامیده می شود كه به معنی تب عشق است٬ واله و شیدا شدن است٬ هوس است٬ یكمی هم بهتر جنون عشق است.
امروز می دانیم كه قلب و عشق هیچ ارتباطی به هم ندارند. آن زمان كه قلب را با قلبی دیگر عوض كردند یا قلب مكانیكی گذاشتند تغییری حاصل نشد چون همه چیز فقط در مغز است و بنابر این در قلب خبری نیست.
روزی كه شما گرفتار تب عشق و هوس عشق می شوید همه چیز بر هم می ریزد. شما اولا خودتان را گم می كنید و در حقیقت به نوعی دیگری را پیدا می كنید.
بدن شما ارتباط عادی خودش را از دست می دهد و به یكباره شمای چهل ساله، چهار ساله كه سهل است، چهار ماهه می شوید٬ حالی پیدا می كنید كه تا به حال هرگز نداشتید٬ زتدگی جهت و معنی دیگری پیدا می كند٬ هدف دیگری پیدا می كند و به راه دیگر می افتد.
مطالعات نشان می دهد كه ذهن این افراد 85 درصد انرژی روانیش را صرف معشوق می كند و تا مرز 10 درصد می رسد. نه تنها با فكر او می خوابد٬ با فكر او بیدار می شود و حتی فكر می كند كه او راجع به او چه فكری می كند. نوعی از وسواس یا گیر دادن است. به یكباره كسی همه وجود شما را اشغال میكند. شما به گونه ای دیگر از آن خودتان نیستید بلكه متعلق به او و جزء و ملك او هستید.
فروید اسم این را تاخیر و یا بسته شدن میل جنسی می داند كه در آن حقیقتی است. اما متخصص دیگری باورش بر این است كه اصولا infatuation یا این حالت تب عشق نوعی دوستی همراه با گرایش جنسی است كه در این هم حقیقتی هست اما نكته بسیار مهم این است كه در این عشق رابطه جنسی آنقدر ها اهمیتی ندارد.
نه در این و نه در نوع دیگر كه به عنوان Romantic Love آن را میشناسیم. تا آنجایی كه نود و پنج درصد زنان و نود و یك درصد مردان بر اساس مطالعات گفته اند كه ما به هیچ وجه به فكر رابطه جنسی با كسی كه این چنین عاشقش شدیم نبودیم. یعنی مطلقا موضوع اصلی و اساسی ما رابطه جنسی نبوده. بنابراین مسئله از جای دیگری و به گونه دیگری است. شما در حقیقت در طول زندگیتان دیوارهایی درست كردید این دیوارها را خراب می كنید و پل می كنید٬ شما قلاب هایی دارید كه بتوانید چیزها را بگیرید٬ آن را قلاده ای می كنید كه به گردن خودتون می بندید و در اختیار آن آدم می گذارید٬ حتی در این حالت گفته شده كه این افراد وقتی كه دست معشوق را میگیرند حالا راه رفتن را هم از خاطر می برند و برخی از اوقات تعادل خودشون را از دست می دهند. آن چنان محو و مات و مبهوت می مانند كه حدی برایش متصور نیست.
اما نكته جالب این هست كه بر خلاف تصور چنین افرادی وارد مرحله Idealization یا بت سازی معشوق نمی شوند . مهم در روانكاوی: برخی اوقات معشوق را تبدیل به یك موجود حیرت انگیزی برای آنچه كه هست و بنابراین عاشق چیزی می شوید كه شما تصور می كنید هست اما در حالت Infatuation یا تب عشق مسئله Crystallization هست یعنی تعبیر دیگر روانی است به این معنا كه نه تنها او را همانگونه كه هست می بیند٬ معایب و اشتباهات و اشكالات او را بیشتر می بیند. چرا؟
دلیل اولش به نظر می رسد كه این ارتباط و این نوع تب عشق و جنون عشق از یك میكروب و یا ویروسی می آید به نام “بو” Smell . یعنی بزرگترین عاملی كه سبب می شود انسان گرفتار این نوع عشق بشود. بوی طرف مقابل است “بو”. بنابر این بسیاری از اوقات عامل اولیه چنین جذبی در بو هست كه به نوعی سیستم را به حركت در می آورد و نتیجتا گرفتاری در آنجاست.
نكته جامعه شناسی مسئله كجاست؟ در بسیاری از فرهنگ ها متوجه شدند كه بزرگترین اشكال عاشق و معشوق٬ بوی بدن معشوق است. مخصوصا در بعضی از گروهها مانند ژاپنی ها یا گروههای دیگر. ولی بعدا مطالعات علمی نشان داده علت این است كه در این جوامع همه ازدواج ها٬ ازدواج های از قبل ترتیب داده شده بوده یعنی پسر و دختر هیچ حقی برای انتخاب نداشتند و بعدا به هیچ وجه طلاق ممكن نبوده٬ افراد مجبور بودند كه تمایل جنسی خودشان را با فرد غریبه كه دوست ندارند٬ داشته باشند و بنابراین در طول زمان آهسته آهسته این نزدیكی كه بوی بدن بوده آنها را اذیت می كند. بنابراین اگر كسی هستید كه نسبت به بوی بدن بیشتر مردم از جنش مخالف حساسید احتمالا یك اتفاقی در طول تاریخ زندگی شما یك جایی در فامیل محترم افتاده و به همین جهت باید توجه به آن داشته باشید.
و امروز می دانیم بو هم موجب ترس است هم آرامش٬ هم خشم هم عطوفت و مهربانی٬ هم عشق و هم تنفر٬ هم لذت و هم درد است و بنابر این عامل اولیه كه سبب می شود مردم این چنین به هم گره می خورند بو هست.
دوم به نظر می رسد كه كودك انسانی بین پنج٬ شش٬ و مخصوصا هفت٬ هشت سالگی كه به نوعی پیش نویس زندگی اش را می نویسد و به نوعی نمایشنامه زندگی اش را طرح می كند٬ مشخص میكند كه چگونه موجودی را به عنوان جفت خودش می خواهد كه غالبا ناشی از حس و احساس و یا مشاهده رفتار پدر و مادر٬ خواهر و برادر و عزیزان و اطرافیانش است.
امروز از نظر علمی می دانیم و شاید برایتان تعجب آور باشد كه انسان در شش٬ هفت سالگیش نمایشنامه زندگی اش را می نویسد و بیش از هشتاد درصد مردم كاری را كه تا هشتاد سالگی میكنند همان است كه در شش٬ هفت سالگی نوشتند. برخی در دنیای امروز در حدود هجده تا بیست و دوسالگی تجدید نظری در این نمایشنامه زندگی می كنند. اما بسیاری از ما همانگونه كه در شش٬ هفت سالگی دلمان می خواسته قهرمان باشیم٬ نجات دهنده باشیم یا احتمالا وابسته باشیم تا آخر عمر اساس روابط ما در همان چهارچوب و در همان زمینه باقی می ماند.
بنابراین من و شما مشكل دیگری كه داریم این است كه در ذهنمان یك طرح و قابی داریم از كسی كه می خواهیم عاشقش بشویم و دوست داشته باشیم. شكل و فرمش كشیده شده است. بنابراین وقتی به اینجا تشریف می آورید قابتان دستتان است و به هر كسی می رسید كه شبیه تر است نگاهش می كنید٬ میگذاریدش در دستگاه فیلمبرداریتون ببینید اینجا می خوند یا نه. البته آهسته آهسته تجدید نظر می كنید و می بینید خیلی فاصله و فرق دارد ولی دیر یا زود بعضی از اوقات یك كسی دقیقا در ظاهر با این match می شود.
بنابراین گفته شده كه آن طرح ایده آل زندگی شما ٬ طرح ایده آل معشوق در ذهن همه ما هست و بعضی بسیار شدید به طوریكه همه جا به دنبالش هستند.
مورد دیگری كه در اینجا اهمیت دارد این است كه من و شما در وقت Infatuation و این تب عشق متاسفانه قدرت ارزیابی ٬ قضاوت و تصمیم گیری را از دست میدهیم یعنیEvaluation Judgment and
Decision Making كه باید در صحنه آگاه باشد می رود سراغ نا آگاه و معلوم است من و شما بر می گردیم به یك موجود سه ٬ چهار ساله در حالی كه چهل ساله ایم و اونجاست كه تصمیم می گیریم. بنابراین خیلی از اوقات یك چیز جلب توجه شما را می كند: زیبایی آن آدم٬ شهرت و قدرت و پول و محبوبیت این آدم برای من كافی است. كسانی هستند كه فكر می كنند فقط زیبایی زن٬ خوش تیپی مرد٬ قدرت مالی یا اصالت خانوادگی برای این كارها كافی است.
مورد بعد كسانی هستند كه از زندگی حوصله شان سر رفته٬ دنبال هیجاناتی می گردند و این هیجان را با خطر درست می كنند و بنابراین سراغ كسی می روند كه می دانند حتما دارند آسیب می زنند٬ سراغ كسی می روم كه می دانم امكان دسترسی و نزدیكی به او نیست٬ سراغ كسی می روم كه می دانم من را به هم می ریزد.
بنابراین هر زمان كه در زندگیتان حوصله تان سر رفته خطر این نوع عشق ها و تب عشق وجود دارد.
مورد دیگر کسانی هستند که تنهایند. میدونید که تنهایی یعنی بی کسی٬ جدایی یعنی بی اویی. تنهایی رسیدن من به این نقطه است که هیچکس در جهان نیست. همه اشیا و کالا هستند٬ همه به دنبال استفاده و سوء استفاده از من هستند٬ پس بنابراین کسی در جهان نیست. آدم تنها برخی از اوقات به این شک می افتد که شاید کسی باشد و اینجاست که به یکباره در یک مهمانی در یک محل در یک محیط کار برای اولین بار یا بعد از مدتی به یکباره کسی را دقیقا آن فردی می بیند که تنهاییش را میتواند از بین ببرد.
مورد دیگر افرادی هستند که خالیند. اینها کسانی هستند که به دنبال دیگری می گردند که او را با خودشون پر کنند. بنابراین من دیگری را می گیرم در وجود خودم که تا حدودی اندازه است می گذارم و حالا یک احساسی می کنم از همه چیزی که همیشه به دنبالش بودم برای اینکه من آنها را دارم. اما اشکال کار این است که درست مانند بدن که به راحتی هر شئ خارجی را انکار می کند٬ پس می زند .
متاسفانه هر کسی را که به دلیل خالی بودن شما به وجود خودتان می برید حتما او را بیرون خواهید انداخت. یعنی اجتناب ناپذیر است و در اینجاست که بنده همیشه در برنامه های رادیویی صحبتی دارم که ازدواج بین دو تا آدم برابر هست و دوتا آدم شبیه و مانند. به خاطر این است که روزی که شما سراغ کسی می روید که تمام چیزهایی که شما ندارید٬ او دارد خطری شما را تهدید می کند این است که در چاه عشق او بیافتید اما متاسفانه در آن چاه خفه بشوید.
منی که شهرتی ندارم به دنبال آدمی هستم که شهرت دارد و ……..معلوم است که سراغ آن آدم میروم نه به خاطر اینکه او را دوست دارم٬ برای اینکه او را می خواهم در خودم٬ با خودم و برای خودم داشته باشم. اما متاسفانه این شئ خارجی من را گرفتار می کند به طوریکه من خجالتی شرمگین که حتی جرات بیان نظر عادی خودم را ندارم آن زمان که در یک مهمانی با کسی روبرو می شوم که به راحتی می تواند جلب توجه کند و حرف ها را بزند معلوم است عاشق او می شوم و می خواهم او را داشته باشم. اما دو یا سه ماه بعد از ازدواج در مهمانی وقتی که او شروع می کند به حرف زدن من حالا از شدت خجالت می خواهم زیر میز و صندلی قایم بشوم. علت این است که حالا من را رنجم می دهد و به همین جهت است که او را دیگر نمی توانم تحمل کنم. بنابراین به میزانی که من خالی ترم خطر این تب و جنون عشق در من بیشتر است و می تواند من و شما را گرفتار کند.
مورد بعد کسانی هستند که احساس عدم امنیت می کنند. شما می دانید دو نیاز واقعی انسان نه نیاز حقیقی٬ نیازهای فیزیکی و بعدا امنیت است. هر کس که امنیت ندارد همیشه به دنبال پناهگاه می گردد و بنابراین من و شما می توانیم به دنبال پناهگاهی بگردیم فقط و فقط به خاطر اینکه بتوانیم امنیت و آرامشی پیدا کنیم و در آنجا برای مدتی قرار بگیریم ٬ زیرا وجود نگران ما به یک چنین محلی احتیاج دارد.
عامل دیگر پایین بودن عزت نفس یا Self Esteem است یعنی آن زمانی که من برای خودم ارزش و احترام و اهمیتی قایل نیستم٬ آن زمانی که من دارای پوست روانی نیستم٬ آن زمانی که من خودم را کمتر و بدتر از دیگران می دانم به دنبال کسی هستم که با داشتن او به جایی برسم. فاجعه در طول تاریخ این بوده که مردان قرار بوده آدم مهمی بشوند و زنان قرار بوده زن آدم مهمی بشوند و دقیقا اشکال از همین جاست که من از این طریق مایل بودم به حرمت نفسی برسم.
مورد دیگر میل به خواستنی بودن است. این اشتیاق که من را دوست داشته باشند من را به آنجا میرساند که آن چنان تو را دوست داشته باشم که تو هیچ چاره ای جز اینکه م را دوست داشته باشی نداشته باشی. یعنی من آنچنان واله و شیدا و حیران تو هستم٬ آنچنان با همه چیز تو به هر صورتی به هر شکلی می سازم٬ حتی حاضرم رقیب و حریف را هم در خانه ازشون مراقبت کنم٬ کنیز تو بشوم٬ برده و غلام تو بشوم اما تو را داشته باشم.
بنابراین متاسفانه بسیاری از اوقات من و شما وقتی که می خواهیم خیلی خواستنی باشیم می گوییم حالا من به تو نشان می دهم خواستنی یعنی چه. یعنی من آنقدر برای تو میمیرم که تو دیگر هیچ چاره ای جز این نداشته باشی که من را یک نگاهی بکنی و متاسفانه اینجاست که شما آماده می شوید برای آن تب عشق.
مورد بعد شما اصولا آدم معتادی هستید. مثل یک هروئینی که وقتی هروئین دید دیگر حواسش را نمیفهمد. یعنی یک Addicted Personality داریم که اینها همینجوری می گردند عاشق بشوند. اصلا عاشق شما هم نیستند عاشق عاشق شدند. یعنی همینجوری ما عاشق باشیم.
بسیاری از آدم ها به میزانی که هیچ چیز ندارند همه چیز را از همه می خواهند. چون من نه دوست داشتنی هستم نه خواستنی. امیدم این است که اگر تو را خیلی خیلی بخواهم تو هم شاید یک روزی یک جوری من را بخواهی و از این طریق یاد بگیری که البته می دانیم از نظر علمی این مال آسیب سه تا شش سالگی است چون کسی که آسیب سه تا شش سالگی خورده یک تصور معجزه گرایانه ای دارد که فکر می کنند اگر خوبی کند٬ مردم خوب می شوند و با او خوب می شوند. من اگر رفتارم خوب باشد رفتار تو هم عوض می شود. این یک گرفتاری است که متاسفانه متوجهش نیستیم به خاطر آسیبی که من و شما در آنجا خوردیم.
بنابراین بگذارید راحتتان کنم: آدم سالم Infatuation پیدا نمی کند.
آدم سالم کسی نیست که در یک نگاه عاشق بشود.
عشق در یک نگاه هست اما نشانه گرفتاری است٬ نشانه بیماری است. نشانه اشکال است و حتما هم دوران کوتاهی دارد.
نه در نگاهِ اول،
بلکه عشق در آخرین نگاه است !
زمانی که می خواهد
از تو جدا شود
آن گونه که به تو مینگرد
به همان اندازه
دوستت داشته است
ناظم حکمت
توأمانیِ عشق و تنفر
توأمانی عشق و تنفر
Love – Hate relationship
نفرت از کسی که عاشقش هستید
• ازت متنفرم، اما دوستت دارم.
• مردها همیشه یک زن را به خاطر نفرت نمی کشند، گاهی به خاطر عشق هم می کشند.
• من ازت متنفرم، بعدش دوستت دارم … بعدش من ازت متنفر میشم، ولی دوباره دوستت دارم.
• بیشتر اوقات دوستت دارم، اما گاهی اوقات ازت نفرت دارم. اما وقتی که ازت نفرت دارم، به این دلیله که من تو را دوست دارم.
این موارد را می توان در پرتو این واقعیت توضیح داد که هر دو تجربه های عاطفی هستند.
تجربه هایی که پویا هستند و به شرایط خارجی و شخصی مربوطند.
پس ممکن است نگرش عاطفی ما را به سمت یک شخص تغییر دهند.
احساس تنفر نسبت به كسی كه دوستش داريم، از نظر منطق قابل قبول است و لزوماً بيانگر يك تناقض عقلانی نيست.
این پدیده، به هرحال، مستلزم ظهور ناهماهنگی عمیق عاطفی شده و در نتيجه زياد گسترش نمی يابد.
محل فعاليت عشق و تنفر در مغز يكي است و هر دو يكسان عمل می كنند.
اما، در حالت عشق، بخش ديگری از مغز كه مربوط به قضاوت است، غير فعال می گردد و در نتيجه شخص بدی های طرف خود را نمی بيند.
برعكس، در حالت تنفر، بخش قضاوتی مغز بسيار فعال می گردد!
عشقِ وسواسی
عشق وسواسی – عشق سالم
و افراد مبتلا به وسواس عشق
عشق وسواسی يك نوع احساس شديد تملك بر فرد مورد علاقه است.
فرد با وسواس عشقى مجذوب شخص دیگری میشود، و در اين روند حاضر به پذيرش هيچگونه شكست يا طرد در اين ارتباط نمی باشد.
وسواس عشقى يك نوع اختلال روانی است. شخص دارای وسواس عشقى از هيچ عمل افراطی همچون اعمال خشونت جلوگيرى نمی نمايد.
وى باور ندارد كه بيمار است و اعتقاد دارد كه عملكردش از روی عشق خالص است.
وسواس عشقی، یک بیماری روانی مترادف با اختلال وابستگی، اختلال شخصیت مرزی، و جنون عشقی یا اروتومانیا میباشد.
عشق سالم
• در یک رابطه عشقی سالم، مرحله شیفتگی عشق رمانتیک معمولا در ماه های اولیه ارتباط اتفاق می افتد. در این دوران، دو طرف مداوم به فکر عشق خود بوده و مایلند تمام لحظات را با هم بگذرانند.
• در یک رابطه عشقی سالم، معمولا با گذشت زمان از شدت تمایل به نزدیکی و شور شیفتگی بدلیل تکامل عشق کاهش می یابد.
• در یک رابطه عشقی سالم، پس از بلوغ عشق در طی سالها، شور شیفتگی تبدیل به تعهد، دوستی، و احترام متقابل می گردد. دو طرف به نیازهای خود و همدیگر توجه داشته و هر دو احساس دوست داشتن، مراقبت و احترام دارند. به یکدیگر اجازه می دهند تا به اهداف زندگی حرفه ای خود رسیده، و فعالیت های تفریحی، و دوستی خارج از رابطه عشقی با دیگران داشته باشند.
عشق وسواسی
عشق وسواسی قرن ها در متون ادبی وجود داشته، و توسط رسانه ها و فیلم ها به تصویر کشیده شده اند، مثل خودکشی متقابل رومئو و ژولیت.
معمولا عشق های وسواسی پایان خوشی ندارند و به نابودی کشیده میشوند.
فردى كه گرفتار وسواس عشقيست:
• احساس شیفتگی شدید میكند، وسواس به حسادت، سپس به توهم و مشکلات ذهنی روانی تبديل ميشود و گسترش مى يابد.
• در رنج حسادت و توهم، کارهای جزئی همکاران و دوستان همسر خود را بگونه بی وفایی و خیانت تفسیر میکند.
• مردان الکلی بیشتر مستعد حسادت و توهم هستند.
• زنان وسواسی بیشتر به اطرافیان و دوستان و نزديكان شک میکنند تا به غریبه ها.
• در مواردی که عشق وسواسی خشن شود، نرخ عاملان زن و مرد برابر است.
• عوامل ایجاد عشق وسواسی فقدان اشتغال تمام وقت و همچنین داشتن اعضای خانواده با مشکلات روانی و به خصوص اختلالات هذیانی است.
• علاوه بر توهم حسادت ، ویژگی های اعتیاد هم دیده میشود. کسی که از عشق وسواسی رنج می برد، می خواهد زمان بیش از حدی را با عشق خود بگذراند.
• عشق وسواسی به محدودیت فعالیت های تفریحی و روابط اجتماعی و حتی ناتوانی در کار می انجامد.
• کنترل گر است و عشق خود را مدام رهگیری ميکند. کنترل شامل پول، غذا، تعقیب و اعمال خشونت هم میشود.
• وابسته عشقش می شود، و محدودیت های مبهم و بدون مرزی را ایجاد میکند.
علائم هشدار دهنده
• حرمت نفس پایین- نیاز بیش از حد به کسب اطمینان.
• گفتگوهای وسواس گونه در مورد طرف خود.
• تماس های تلفنی و ارسال متون مکرر به طرف خود.
• توجه ویژه ناخواسته به طرف خود.
• احساس بسیار خوب یا بسیار بد (نامتعادل) نسبت به یک شخص.
• تمرکز یک جانبه تنها روی نقاط مثبت و یا تنها روی نقاط منفی طرف خود.
• مشکل تمرکز در کار، تفریح، سرگرمی، و فعالیتهای اجتماعی، بدون حضور طرف خود.
• تلاش بر نظارت، رهگیری و کنترل زندگی و فعالیت های طرف خود.
• شادی بیش از حد و راحت شدن پس از تماس یا دیدار طرف خود.
عشقِ بیمارگونه
عشق هاى بیمارگونه
گاهی عشق، بیمارگون است تا آرامش بخش. اگر محبت آزار دهنده باشد.!
عشق، در طول سالهای زندگی، ممکن است به دلایل متعددی، کم یا زیاد شود.
گاهی اوقات عشقی که وجود دارد، عشقی بیمارگون است! یعنی شاید در نگاه اول، عاشقانه به نظر برسد، ولی مشکلات متعددی را بر سر راه قرار میدهد.
این نوع عشقها، عشقهای بیمارگون و غیر سالم هستند :
عشق ایثارگرانه
رابطه ای که در آن، فرد بیش از آنچه به دست می آورد، از خود مایه می گذارد. تا جایی که گاهی احساس می کنند این رابطه به کلی یک طرفه شده است!
رابطه یک طرفه ای که در آن، یک نفر با از خود گذشتگی، مدام در تلاش جلب رضایت و برآورده ساختن نیازهای فرد دیگر است.
این افراد پس از مدتی، دیگر آن شور و نشاط عاشقانه ی اولیه را نخواهند داشت زیرا از نشاط درونی خود، غافل شده اند.
عشق وسواس گونه
به نوعی از عشق گفته می شود که در آن، عاشق می خواهد تمام اوقات خود را با معشوقش بگذراند .
این افراد حتی وقتی هم که ازدواج می کنند و حتی پس از گذشت سال ها، همچنان نگران رابطه و زندگی زناشویی خود هستند، بدون اینکه مورد عجیب یا مشکوکی رخ داده باشد!
طبیعی است که زندگی در کنار چنین همسری با این حد از وسواس و نگرانی درباره رابطه زناشویی، اول از همه شریک زندگی اش را ناراحت میکند و اتفاقاً همین نگرانیهای بیمورد، باعث دلزدگی همسرش میشود.
عشق بازیگرانه
بعضی افراد هستند که عاشق ناز کردن و به دست آوردن دل معشوق هستند.
برای آنها تعقیب و گریز ابتدای یک رابطه بسیار جذاب تر از ادامه دادن متعهدانه آن است. تا جایی که اگر رابطه شان ،طولانی مدت شود، به سرعت خسته می شوند و به دنبال عشق جدید می گردند!
این افراد دوست دارند طالب بمانند و معشوقشان مدام از آنها بگریزد و ازین بازی لذت بسیار می برند. لذا به محض اینکه ببینند معشوق نیز به آنها علاقمند شده است از او دلسرد شده و او را رها می کنند .
عشق احساساتی
عاشقان احساساتی، عاشق «عاشق بودن» هستند!
برای آنها صِرف عاشق شدن مهم است. لذا آنها خیلی زود به جذابیت های ظاهری دیگران (مثل زیبایی، ثروت و…) دل می بندند و البته با از بین رفتن این ظواهر جذاب نیز به همان سرعتِ عاشق شدنشان، فارغ میشوند!
عشق رفیقانه
در این نوع از عشق، فرد به دلیل ویژگیهایی که در شرایط مختلف از معشوقش دیده است، به او دل می بندد.
چنین رابطه ای مبتنی بر شناخت و به گونه ای محترمانه و توأم با محبت است، که غالباً پس از مدتی ، کم کم سر و کله عشق در آن پیدا می شود.
چنین روابطی ممکن است بسیار کند پیشروی کنند، اما بسیار مستحکم هستند.
نکته مهمی که لازم است گفته شود این است که نباید فراموش کنید رفاقت و تفاهم در زندگی مشترک، با اینکه لازم است ولی کافی نیست و زوجین علاوه بر این نوع رفاقت و دوستی، باید گاهی اوقات با جرقه هایی از احساسات و تمایلات، آن را زیباتر و هیجان انگیزتر کنند.
عشق با حس ترحم
احساس گناه ممکن است انگیزه عجیبی برای شکل گیری یک عشق به نظر برسد، شما به خود میگویید که این احساس همان عشق واقعى است در حالی که چیزی جز همدردی یا در منتهی درجه آن «حس ترحم» نیست.
آزمايش:
در جملات زیر، چه تعداد از آنها در مورد شما “چه درگذشته و چه در حال”، صدق میکنند. آنها رأ بشماريد.
• شما به سختی میتوانید به دیگران «نه» بگویید؛ بهخصوص به آنهایی که دوستشان دارید.
• شما در خانواده مختلی بزرگ شدهاید که احساسات شما به حساب نمیآمدند. والدین انتقادگر یا کنترلگر داشتيد. شما به خود میگویید که این احساس همان عشق است در حالی که چیزی جز همدردی یا در منتهی درجه آن «حس ترحم» نیست. شما زندانی احساس گناه خود هستید.
• شما با این احساس مسئولیت که دیگران را خوشحال و راضی کنید، بزرگ شدهاید. مثلا والدینی داشته اید که از لحاظ مهر و محبت به شما تکیه می نمایند.
• شما مشکل میتوانید احتیاجات خود را بشناسید و حتی مشکلتر نیز میتوانید از کسانی که دوستشان دارید، برای برآورده کردن نیازهایتان، تقاضا کنید.
• شما خود را به عنوان فردی احساسی و بخشنده میشناسید و از این موضوع نیز احساس غرور میکنید. از اینکه شما را «خودخواه» بنامند، بسیار رنجیده خاطر میشوید.
• شما از رنجانیدن دیگران میترسید و نهایت تلاشتان را میکنید تا مطمئن باشید هیچ چیز از چیزهایی که میگویید یا انجام میدهید، باعث رنجش عزیزانتان نشود.
• شما به مراتب سادهتر میتوانید برای دیگری از پول یا وقت خود مایه بگذارید تا برای خودتان.
• وقتی که عزیزان شما از مشکلاتشان حرف میزنند، احساس بدی پیدا میکنید و احساس میکنید که حتما مجبورید به آنها کمک کنید تا آنکه راهحلی پیدا کنند.
• در موقع بیان نظر یا احساس شخصی خود، اگر حس کنید که این احساس شما نسبت به آن فرد او را میرنجاند، از بیان آن صرفنظر میکنید.
• شما از اینکه از نزدیکان خود پولدارتر، خوشبختتر و یا موفقتر باشید، احساس خوبی ندارید.
اگر با تعداد کمی از این جملات ارتباط برقرار کردید، تحت تاثیر «احساس گناه» هستید. اگر بیش از چهار جمله از جملات فوق در مورد شما صدق میکند، احتمالا اجازه میدهید که احساس گناه در انتخابهای عشقی شما دخالت داشته باشد. اگر با بيش از ٦ جمله ارتباط برقرار کردید، یقینا به دلائل نادرست عاشق میشوید.
بیمارِ عشق
فرزانگی بالینی
بیمارِ عشق
در جستجوی رابطه ای صمیمی و عاشقانه
• اگر چه همه ما میدنیم که در کف دست مو نمی روید. هر چه آب را در هونگ بکوبیم فایده ای ندارد. میدانیم در کره ماه آب نیست. تلاش برای بدست آوردن خون از سنگ احمقانه و بیهوده است، اما، خود ما دقیقا همین چیزها را از برخی رابطه ها میخواهیم!.
زور میزنیم که دیگری به ما عشق بورزد.
خود فریبی میکنیم. وانمود میکنیم. التماس میکنیم. تقاضا میکنیم.
صبر و حوصله میکنیم. به شدت امیدوار میشویم. بی صبرانه و مستاصل انتظار میکشیم.
که چه؟
که روزی، عشق خاصی، تشنگی ما را رفع خواهد کرد.
فعلاً، و تا آن زمان، خودمان را با خرده نانی سیر میکنیم.
آب باریکه ای در خیالمان درست کرده و با آن دلخوشیم!
• به زبان رفتار درمانی،
زمانی که چنین رفتار تمناگرانه ای تداوم یابد،
و این رفتار و احساس به طور تصادفی و هر از گاهی تقویت شود،
بیمار نسبت به درمان و اصلاح بسیار مقاوم میشود.
• در مقابل، فرزانگی و عقل بالینی،جهت اصلاح رفتار می گوید:
کسی باید بیمار را متوقف کند.
جلوی تمناهای مداوم و آزار دهنده او را بگیرد.
جلوی تقویت های هر از گاهی و ناخواسته اش بایستد.
مثلاً، گاهی به تلفنش هم جواب ندهد.
• چیزی که بیمار نمی داند، این است که:
فردی که بیمار از او عشق و حمایت کامل میطلبد، به هر دلیلی، آن احساس درش نیست،
او هرگز نمیتواند خواسته بیمار را به طور مداوم بجا آورد.
• مثال این مورد در والدین فلج عاطفی صادق است.
پدر و مادری مراقب نیستند، قادر یا مایل به عشق ورزی به فرزند نیستند،
عشقی که فرزند واقعاً نیاز دارند و سزاوار آن است. این بچهِ گرسنهِ عشق، از کفِ دست مو میطلبد.
• اگر کسی واقعا تشنه و به دنبال آب است،
نباید به ماه برود. چون هر چقدر هم عمیق حفاری کند، به آب نمیرسد. بهتر است به جای دیگر نگاه کند، جایی که آب به سادگی پیدا شود.
• پس مهم نیست که چقدر سخت تلاش میکنیم،
چه در مسائل عاطفی، چه در سایر کارها و حرفه ها، بهترین تلاشها، صبر زیاد، مهربانی و پشتکار بی وقفه، هرگز به تنهایی جواب نمیدهد.
• یک روانپزشک در پیگیری مداوم بیمار عشقی خود، با ترحم فراوان زنی را مثال میزد که با وجود رد طولانی مرد، مدتها بدنبال او بود.
Kenny Rogers country-western tune The Gambler goes, You got to know when to hold ’em. Know when to fold ’em. Know when to walk away. And know when to run.
کنی راجرز: خودت باید بدونی که: کی بچسبی! کی قال بگذاری! کی دور شی! کی فرار کنی!
عشق و صمیمیت
فرزانگی بالینی
عشق و صمیمیت
Love and Intimacy
قسمت اول
• در مبحث مسائل مربوط به عشق و صمیمیت، اکثر مردم فکر می کنند که همه آنها لازم است اشخاصی را شناسایی، ملاقات، و طرف مناسب خود را پیدا و انتخاب کنند،
معیارهای خاصی را که معمولاً بر اساس رویاها و آرزوهاست در نظر می گیرند، دنبال کسی هستند که مطابقت نزدیکی با لیست آرزوهایشان دارد.
فقط کافیست به سایت های فراوان و مختلف و محبوب دوست یابی آنلاین مراجعه کنید. ترویج رویکرد مصرف گرایی در تهیه یک شریک رمانتیک! مرتب شده بر اساس و مثل خرید کالا مثل کفش مناسب ، شلوار جین و کت و شلوار جدید. یا یک خانه خوب و زیبا و راحت.
o این یعنی رویکرد “خرید عشق از بازار”. این رویکرد البته می تواند موثر باشد، اما تنها زمانی که خود واقعاِ آمادگی روانی داشتن رابطه عاطفی باشید.
o مانند خرید یک خانه جدید: آدم هر چه خانه هایبیشتری می بیند، ایده های واقعی تر و واضح تر از آنچه برایش مهم است پیدا می کند. و هنگامی که خانه کامل و مناسبش را یافت، آماده خرید می شویم. اما خرید خانه در صورتی تحقق می پذیرد کم تعهد و سرمایه گذاری هم باشد.
o به عبارت دیگر، اگر، همانگونه که آفریننده گشتالت درمانی Gestalt therapy یا تمركزدرمانی، روانپزشک معروف، فردریک فریتز پرلز Frederick Fritz Perls پیشنهاد می کند:
«یافتن عشق، دست کم، شخصی مناسب برای دیگری بودن است.» یعنی برعکس یافتن شخصی مناسب من
• روانکاو برجسته اریک فروم ،( Erich Seligmann Fromm (1900 –1980 می گوید: به طور کلی، وظیفه و مسولیت «یک فردِ مناسب بودن یا شدن»، یک موضوع اساسی در روندِ روان درمانی است. بعلاوه، مساله «فردِ مناسب بودن یا شدن»، زمینه ساز اغلب (اگر نه همه) مشکلات روانی است:
o هر شکایتی و گله ای که یک بیمار عصبی می نماید، هر آنچه علائمی که یک بیمار ممکن است از خود بروز دهد، همه و همه ریشه در ناتوانی عشق ورزیدن دارند .
منظور از عشق، ظرفیت احساس تجربه های زیر است:
۱- علاقه مندی و دلواپسی نسبت به فردی دیگر ،
۲ -مسئوليت پذیری نسبت به فردی دیگر ،
۳ -احترام و توجه به فردی دیگر ،
۴ -درک درست فردی دیگر ،
۵ -میل شدید برای رشدِ شخصیِ فردی دیگر.
عشق و صمیمیت
Love and Intimacy
قسمت دوم
• روان درمانی تحلیلی در اصل تلاشی است برای افزایش، یا کسب مجدد ظرفیت عشق ورزیدن.
o روان درمانی چگونه می تواند به فرد کمک کند تا در جستجوی عشق باشد ؟
o شرایط مطلوب برای پیدا کردن عشق واقعی چیست؟
o چگونه می توان روابط عاشقانه را حفظ و پرورش داد؟
o واقعاً! عشق چه نقش برجسته ای در فرایند روان درمانی دارد؟
آیا ممکن است فروم Fromm در مورد نقش عشق اغراق کرده باشد؟
o واقعیت این است که بیماران روان درمانی، مثل همه ما، چه مجرد! چه دارای جفت! و چه متاهل! دایماً دنبال عشقند!
کسب عشق از: از پدر و مادر، از دوستان و همکاران، از دوستان بالقوه آینده، از دوست پسر و دوست دختر، از همسر، و حتی گاهی از روابط خارج از ازدواج!
• همه به دنبال عشقیم، حتی از راه های دیگر، مانند:
میل به تحسین شدن، میل به متوجه شدن، میل به با ارزش بودن، میل به درک شدن، میل به قدردانی شدن،
میل به به رسمیت شناخته شدن توسط دیگران، حتی میل به بت شدن و پرستیده شدن توسط عموم مردم، همانند افراد مشهور.
• اغلب مردم ناخودآگاه در جستجوی عشقی هستند که هرگز هرگز، به طور کامل از پدر و یا مادر خود دریافت نکردند،
از روابط بزرگسالی خود دریافت نکردند، در حرفه و کار خود دریافت نکردند، از طریق روابط با دوستان خود دریافت نکردند.
از همکاران خود دریافت نکردند، حتی از فرزندان خود دریافت نکردند.
«عشق واقعی واقعا کالایی گرانبها و نادر است.»
• همه کودکان، همه ما، مستحق و مستمند عشق به دنیا آمدیم،
همه ما به شدت به عشق نیاز داریم، عشق راز بقای ماست.
اما، متاسفانه، حتی غم انگیزانه، همه ما آن عشق واقعی را که سزاوار ماست، دریافت نمی کنیم. در واقع، تعداد کمی از ما عشق واقعی را دریافت می کنیم.
نه اینکه لایقش نیستیم! نه، چونکه پدر و مادر یا سرپرست ما، به دلایلی، از مرگ و طلاق گرفته تا سوء مصرف مواد، از روان نژندی گرفته تا اختلالات شخصیت ، از آسیب های کودکی و بزرگ سالی شان گرفته تا PTSD، قادر یا مایل به عشق ورزیدن به ما نبودند، یا حداقل، به اندازه کافی نبودند.
چنین پدر و مادرانی،به قول وینی کات ( Donald Woods Winnicott (1896 –1971:در زمره «والدین خوب» قرار نمی گیرند. حداقل از نظر توانایی بیان و ارائه عشق واقعی به فرزندان.
عشق و صمیمیت
Love and Intimacy
قسمت سوم
• منظور از “عشق واقعی”، در اینجا سه چیز ضروری است:
1. پذیرش بی قید و شرط: نه هر رفتاری، رفتاری که در واقع، سرشت و خوی و طبیعتی منحصر به فرد باشد.
2. تنظیم حدود متناسب، با تعیین مرزها، با نظم و انضباط، توسط والدین.
3. مشتمل و دارای ظرفیت عمیقی برای:
علاقه مندی و دلواپسی و نگرانی، ثبات، پایداری، احترام و توجه، همدلی و یک دلی، گرمایش، شفقت و مهربانی، بلوغ و رسیدن به جایی که نیازهای شخصی خود نسبت به منافع فرزندان ثانویه گردد. یعنی اولویت دادن به خواسته های فرزندان، البته وقتی خواسته ها مناسب و صحیح با معیارهای اخلاقی باشند.
• بدون دریافت چنین عشقی به طور منظم و واقعی، از طرف حداقل یکی از والدین، معمولاً منجر به بزرگسالی با مشکل ناتوانایی عشق ورزی است ، اما قطعا غیر ممکن نیست.
• در واقع، این یکی از مسائل مهم و همه گیر در روان درمانی:
«یاد دادن و آموزش عشق ورزی و صمیمیت است.»
• مهار یا فقدان عشق ورزی و صمیمیت به طور عمده با ترس و اجتناب عاطفی مشخص می شود و به طور مشخص، احساساتی چون:
آسیب پذیری، ناامنی، اضطراب، احساسات پرشور، از دست دادن کنترل، ترس از بلعیده شدن، بلعیدن و حریصانه خوردن، نفوذ پذیری، اختگی و عقیم شدگی، خفگی، شکست خوردگی و استیلا یافتگی، طرد و رها شدگی، و همچنین پتانسیل عظیمی برای رد و اجتناب از صمیمیت واقعی به همراه دارد.
عشق و صمیمیت
Love and Intimacy
قسمت چهارم
• ترس.
o ترس از “زنانگی” the feminine و یا ترس از “مردانگی” the masculine اغلب نشانه مهار و یا فقدان عشق ورزی و صمیمیت است.
به طور کلی، ترس های ناخودآگاه ابتدایی و تقریباً همیشه انواع آسیب و تروماهای بین فردی بروز داده می شوند.
• برعکس، صمیمیت واقعی نیاز به یک حس قوی از خود،با مرزهای شخصی خوب، و حرمت نفس سالم دارد.
o هنگامی که این کیفیت ها وجود ندارند، معمولاً نشان از نداشتن عشق واقعی کافی در دوران کودکی است، پذیرش و یا اجازه صمیمیت واقعی بیش از حد تهدید کننده است. ممکن است آگاهانه به دنبال عشق ورزی و صمیمیت باشیم. اما ناخودآگاه،و گاهی اوقات بسیار ماهرانه، در آن خرابکاری می کنیم.
یا به محض اولین احساس صمیمیت واقعی فرار می کنیم. به همین علت است که بسیاری از مردم با صمیمیت و روابط عاشقانه مشکل دارند. آنها از عشق می ترسند. اغلب حس ارزش دوست داشته شدن ندارند.
o به این میگویند : “ترس از عشق” love phobia
یا مهار صمیمیت، اغلب علتِ آن چیزی است که مردم به درمان روی می آورند ، چه به صراحت چه با اشاره و به طور ضمنی.
مثلاً، اگر کسی باور ندارد که در اعماق وجودش بتواند عشق را حس کند، چگونه واقعاً می تواند عشقی را که آزادانه و رایگان به وی ارائه شده، بپذیرد؟
حتی از فرزندان و بستگان خود! و چگونه می توانیم انتظار چیزی از کسی داشته باشیم، وقتی که خودمان قادر به دادنش به آنها و یا حتی به خودمان نباشیم ؟
• اینجاست که فروم Fromm می گوید:
«مردم معتقدند که عشق ورزیدن و دوست داشتن ساده است، اما معشوق شدن و دوست داشته شدن سخت ترین کار است.»
• اما آنها نمی دانند که مشکل واقعی این است که:
« مشکل از دوست داشته شدن نیست. مشکل در دوست داشتن است»
o تنها کسی میتواند معشوق شود، که بتواند عاشق شود.
• بنابراین، «توانایی عشق گرفتن، منوط به :
۱.توانایی عشق دادن و باز بودن openness به دیگری است.
۲.این توانایی عشق دادن باید با پذیرش کامل آن دیگری باشد،بصورتی که او واقعاً هست و می نماید ، نه کسی را در ذهن و خیال خود و به نحو تغییر یافته بپذیرید. یعنی بی قید و شرط. با همه ضعف ها و قدرت ها. با همه نکات مثبت و منفی. بدون اگر و اما»
بدون این ظرفیت ها و توانایی ها، نمی توان انتظار یک رابطه عاشقانه کامل داشت، یا واردش شد، و یا پروراند.
• در غیر اینصورت، و بدون قدرت مقابله به مثل عاشقانه، هر حس و رابطه ای، فاجعه بار و محکوم به شکست است.
• مساله آمادگی روانی برای عشق ورزیدن و رابطه واقعی، یک مساله مهم و مرکزی در داستان برادران گریم:
(1786–1859) The Brothers Grimm Jacob (1785–1863) and Wilhelm :
در فیلم زیبای خفته 1959 Sleeping Beauty با نمود Briar Rose– که یک نوع گل رز، و نام مستعار شاهزاده آرورا Princess Aurora است.
• همین ناآمادگی، منجر به مشکلات اساسی در تشکیل و حفظ روابط عاشقانه و صمیمی، به خصوص با جنس مخالف میگردد.
• همه ما هنوز ناخودآگاه و سراپا، بر روی دوش های خود، حامل صدمات و تحقیر ها، آسیب ها، و خشم و زخم های قدیمی دوران کودکی خود هستیم، و همواره این چمدان پر از بار عاطفی بسیار دردناک خود را به روابط بزرگسالانه مان می کشانیم. و آنقدر از حمل این چمدان عاطفی غافلیم، که از آن در مقابل روابط نزدیک حالت تدافعی می گیریم.
• یک حالت ناخودآگاهانه تدافعی اجباری علیه نزدیکی، با وجود اشتیاق آگاهانه برای نزدیکی و باز بودن openness و همینطور ادامه می دهیم.
ما ناخودآگاه دنبال عشقی هستیم که هرگز در دوران کودکی دریافت نکردیم، در حالیکه باید حالا در خود مسئولیت یادگیری و ارائه عشق را در اولویت قرار دهیم.
• باز گردیم با داستان گل رز Briar Rose .
در زمان ایجاد صمیمیت، گل خاردار و پر تیغ رشد می دهیم ، تا جایی که در حالت ناخودآگاه مان باقی بمانیم، ما پرهستیم از:
خشم، غضب، عصبانیت، تلخی، و همه اش بخاطر آسیب های قبلی مان، بخاطر: طرد و رد شدن ها، نا امیدی ها، ترک شدن ها، و سایر آسیب ها و زخم های خودشیفتگی است.
• این حالت عصبی ناخودآگاه ما باعث می شود که عملکرد دفاعی به خود بگیریم، پرهیز و اجتناب کردن هایمان، تضعیف ها و بی توجهی هایمان، عقب نشینی ها و فرارهای بی موقع و زودرس. و این کارها را در حالتی انجام می دهیم که ضمیر آگاه ما دنبال روابط نزدیک است.
• در چنین حالتی از ذهن و ضمیر، هر گونه ارتباط واقعی یا احساس صمیمیت واقعی، غیر ممکن است، یا حداقل بسیار محدود شده است. ارتباط جنسی، البته، موضوع دیگری است.
• برعکس، و به صورتی کاملا متضاد،
رابطه جنسی می تواند برای جلوگیری از صمیمیت روانی و عاطفی استفاده شود!
رابطه جنسی می تواند برای اعمال قدرت و کنترل بر شریک بالقوه استفاده شود!
رابطه جنسی می تواند برای اتصال و یا فرار از اضطراب رابطه معتبر استفاده شود!.
عشق و صمیمیت
Love and Intimacy
قسمت پنجم
• هراس عشق یا love phobia ،
o همانند مقابله با هر گونه ترس و فوبی و هراس، دقیقاً:
باید با همین اضطراب رابطه و هراس عشق مقابله شود، باید همین اضطراب رابطه و هراس عشق، شناسایی، درک، و تحمل شود،
نباید دفاعی عمل نمود، با رابطه و عشق مخالفت کرد، از رابطه و عشق فرار کرد، رابطه و عشق را انکار کرد، سرکوب کرد.
باید اضطراب رابطه و ترس عشق درمان شود.
همانطور که باید بر هر گونه ترس عمیق در وجود خود غلبه کرد، صمیمیت درست، یا عشق واقعی، نیاز به شهامت و شجاعت دارد.
آدم های ترسو و بزدل از عشق و صمیمیت واقعی می گریزند، آدم های ترسو و بزدل به سکس و رابطه جنسی بدون عشق پناه میبرند.
• ایجاد و حفظ روابط صمیمی و عشق نیاز به شهامت و شجاعت دارد، زیرا همه ما سهم عادلانه ای از خارهای محافظ گونه در خود داریم همانند جوجه تیغی هستیم!
باید به خارهای وجودمان رخنه و نفوذ کنیم و آنها را حل کنیم. برای این کار ما قطعاً نیاز به شهامت و شجاعت داریم،
البته، زمان بندی مناسب هم لازم است، شانس و اقبال و فرصت سازی هم لازم است چون، برای یک رابطه سالم و عمیق و موفق، به دو طرف آماده احتیاج داریم.
هر دو شرکت کننده باید کم و بیش، یا به طور همزمان آماده واگذاری خصم ها و خارهای خویش باشند.
هر دو شرکت کننده باید از حالت دفاعی خودشیفتگی بیرون بیایند.
آخر عشق واقعی میوه و گل و نتیجه رشد رابطه و صمیمت است، نباید در نطفه خفه شود. نباید در عنفوان جوانه زدن، بریده شود.
عشق و صمیمیت
Love and Intimacy
قسمت ششم
• تاکید فروم Fromm بر توانایی و مهارت عشق ورزی هم همان نکات قبلی است. تقریباً هر کسی می تواند یک رابطه ای را شروع کند.
اما تبدیل آن رابطه به صمیمت، و حفظ رابطه صمیمی در طی زمان مهم است. رابطه صمیمی نیاز به یک توان و ظرفیت واقعی عشق ورزی دارد، نه صرفاً احساس عاشقانه ای رمانتیک، واهی، خیالی و تصوری.
• با این حال، ادعای جسورانه و گسترده فروم Fromm چقدر دقیق است؟
فروم Fromm ادعا دارد که همه روان درمانی چیزی جز ایجاد قابلیت عشق ورزی نیست! شاید تا حدی؟. گاهی اوقات بله؟ اما نه همیشه؟ نه برای همه؟
• اگر این طور بود، کسانی که با افرادی نزدیکی، ارتباط حمایتی، و روابط عاشقانه دارند، از لحاظ نظری هرگز لازم نبود به دنبال روان درمانی بروند!؟.
اما، به وضوح، این افراد وجود دارند و به دنبال روان درمانی هم می روند!
مثلا،هستند بیمارانی که کاملاً قادر به عشق ورزی بین فردی می باشند، اما بطور مزمن خود را در قیدهای خودساخته محدود و مسدود نموده اند!
هستند کسانی که مبتلا به برخی تجربه های آسیب زا شده اند
هستند کسانی که دارای وضعیت جسمی دردناک مداوم می باشند.
هستند کسانی که دارای یک یا چند مشکل زیر می باشند:
1. بیکاری.
2. درد خسران و از دست دادن.
3. غم و اندوه.
4. دلسردی و یاس.
5. ناامیدی و بی امیدی.
6. اضطراب.
7. خشم.
8. غضب.
9. عصبانیت.
10. پارانویا و شکاکی و توهم.
11. شیدایی.
12. جنون.
• بنابراین روان درمانی لزوماً نمی تواند محدود به عبارت زیر باشد که:
روان درمانی “کمک به بیمار برای به دست آوردن یا تفویت ظرفیت عشق ورزی” وی است. یا حداقل، به شدت و انحصار پیشنهادی فروم Fromm نیست.
• خودِ فروید Sigmund Freud ، عشق و کار را به عنوان دو رکن اساسی زندگی شناخته است.
• یکی دیگر از دانشجویان فروید، تئودور رایک (1888, 1969) Theodor Reik ، نوشته است که: «کار و عشق»؛ اصل می باشند.
بدون آنها انسان سراسیمه و روان نژند Psychoneurosis or Neurotic Disorder می شود. مفهومش روشن است.
شفای روان نژندی یا سراسیمگی Neurosis ،و احتمالا توهم و هذیان و روان پریشی Psychosis ، بازگرداندن ظرفیت و توان عشق و کار در بیمار است.
• با این حال و هنوز این ادعاها به نظر خیلی ساده می رسند. مسایل زندگی بیشتر از عشق و کار است.
چرا یکی نمی تواند همدم مناسب و رضایت بخش و یا کار مناسبش پیدا کند؟
امروز، بیش از ۱۰ درصد مردم در کشورهای جهان اول بی کار هستند،
میلیون ها نفر در جهان بیکار هستند.
میلیون ها نفر در جهان قادر به کار نیستند.
بسیاری از مردم جهان، حتی در کشورهای جهان اول تنها هستند، جدا شده و تنهایند، بیوه اند، بدون همدم و دوست و دیگریِ قابل توجه اند.
• البته،از دست دادن کار یا عشق، احتمالاً احساسی ویرانگر به همراه دارد، ویرانی ای به اندازه حس از دست دادن هویت، امنیت و حرمت نفس.
با این حال، باید به نحوی زنده ماند، بقا داشت، حتی رشد کرد.
چرا بعضی ها قادرند و برخی ناتوان ؟ چیزی فراتر از “کار و عشق” باید باشد، که در روانشناسی فروید Sigmund Freud ،
از چیزی که تنها معنایِ زندگی را فراهم می کند، یاد شده است، چیزی اساسی، شاید فراتر از این ظرفیت های کار و عشق ، حتی فراتر از فعالیت های حیاتی!
برخی برای پیدا کردن معنایِ زندگی، مسیر جایگزینی یافته اند:.
برای مثال، قدرت مذهب و یا معنویت، Religion and Spirituality یا از خود خلاقیتی؟ در عمیق ترین اعتبار و معنایش.
• روان درمانی و سبک زندگی آنی نیست که فروید، فروم، رایک، و بیشتر روان درمانان مدرن فرض می کنند و در نظر دارند.
نه، روان درمانی و سبک زندگی، عمدتاً در مورد روابط صمیمی نیست! کار و ظرفیت انجام کار هم نیست! در اکثر موارد، این امور هستند، اما مزایای و منافع ثانویه هستند.
معلولند، نه علت . Consequences rather than Causes .
عشق و صمیمیت
Love and Intimacy
قسمت هفتم
• روان نژندی و سراسیمگی Neurosis می تواند، بر کار، بر عشق ورزی، و بر زندگی مان، موثرِ شایع و حکمفرمای نامطلوب و ناخوشایند باشد، که معمولاً هم هست.
• داشتن کار و روابط، نه می تواند به طور کامل ما را از حقایق وجودی زندگی محافظت کند. و نه ما را در برابر درد و رنج زندگی مصون بدارد.
• علاوه بر این، تاکید ویژه بر روی زندگی بیرونی به جای زندگی درونی، یعنی، آنچه که ما در جهان بیرونی انجام می دهیم،و یا با چه کسی آن کارها انجام می دهیم، عمده اش ریشه در بخش دیدگاه برون گرایی یا درونگرایی دارد، و ممکن است برای همه مناسب نباشد.
• برای مثال، در بعضی موارد، روابط و یا کار، به عنوان و یا در خدمت و وسیله ایست اجباری، برای فرار از خویش، روابط و یا کار، وسیله ایست اجباری، برای فرار از تنهایی وجودی و اضطراب، روابط و یا کار، وسیله ایست برای روبرو شدن با واقعیت مرگ و میر و فنایی.
• بنابراین، از نطر و دیدگاه وجودگرایی Existentialism ،شرط لازم و کافی برای سلامت روان نمی تواند روابط و یا کار در نظر گرفته شود ، و به همین ترتیب در روان درمانی هم نمی توان فقط روابط و یا کار را در نظر گرفت.
• روان درمانی، بر پایه نظرات یونگ C.G. Jung کامل ترین نظریه است. یونگ C.G. Jung روان درمانی را متمرکز بر فردسازی individuation ، یعنی جدا سازی و تشخص فرد میداند،.
Self in Jungian psychology
فردسازی فرایندی است غیر قابل پیش بینی، و طولانی، روندی پر پیچ و خم برای میل کردن بیشتر به کلیت whole. . labyrinthine process of becoming more whole
روان درمانی فرایندی است به منظور یافتن و پی گیری سرنوشت خود. این فرایند یافتن و پی گیری ممکن است برای بسیاری شامل عشق رمانتیک ، ازدواج، فرزند داری، یا کار و حرفه باشد، اما کسانی هم هستند که به دنبال سرنوشتی از نوع دیگر و کاملاً متفاوت باشند.
• روان درمانی در واقع به دنبال خلاقیت است. creativity با تمام قوا و شجاعانه مدعی آزادی بیان سازنده خود بودن است.
freedom to express ourselves constructively
در نهایت، روان درمانی، اصولاً به معنی پذیرش است. acceptance
یعنی بدانیم چگونه خودمان و دیگران را قبول کنیم، accept ourselves and others
یعنی بدانیم چگونه با تقدیر و سرنوشت مان کنار بیاییم، fate
یعنی بدانیم چگونه مسئولیت هایمان را بپذیریم ، responsibility
یعنی بدانیم چگونه با تنهایی وجودی مان بسازیم ، aloneness
یعنی بدانیم چگونه با ناخودآگاه مان کنار بیاییم ، unconscious
یعنی بدانیم چگونه با بدی ها و اهریمنی ها بسر ببریم ، daimonic & evil
یعنی بپذیریم که هر زندگی شرایط خاص خودش را دارد.
عشق و صمیمیت
Love and Intimacy
قسمت هشتم
پس، زندگی اصولاً به معنی پذیرش است.
یعنی بدانیم چگونه :
خودمان و دیگران را قبول کنیم،
با تقدیر و سرنوشت مان کنار بیاییم،
مسئولیت هایمان را بپذیریم،
با تنهایی وجودی مان بسازیم،
با ناخودآگاه مان کنار بیاییم،
با بدی ها و اهریمنی ها بسر ببریم،
به خودمان و دیگران عشق بورزیم،
با خودمان و دیگران مهربان باشیم،
یعنی بپذیریم که هر زندگی، شرایط خاص خودش را دارد.
مطمئناً، پذیرش یک نوع عشق است.
عشق به واقعیت و حقیقت.
عشق به جهان همانگونه که هست.
عشق به تمام بشریت.
حتی دوست داشتن تاریکی ها و غم ها و فجایعش،
حتی گاهی اوقات، به ظاهر بی معنی زندگی.
پذیرش، یک عشق معنوی است.
• به همین دلایل، روان درمانی، اساساً یک فرایند معنوی است. spiritual
عشق معنوی دقیقا یک رستاخیر است، reawakening
عشق بازبرافتوختگی معنوی است، rekindling
عشق گشایش و شکفتن تدریجی است، opening up
عشق تمایل به رشد است، growing willingness
رشدی جهت تحمل ابهامات و تنهایی ، ambiguity and loneliness
رشدی جهت پذیرش عمیق تر زندگی، deepening receptivity
رشدی جهت پذیرش خود و دیگران،
رشدی جهت پذیرش عشق و صمیمیت بین فردی،
که فقدان یا کمبود آن، زمینه ساز ترین عامل اختلالات روانی است.
• لودویگ بینزوانگر ( Ludwig Binswanger (1881 –1966 یک روانپزشک و درمانگر وجودی سویسی بود، Existential Psychotherapy
وی معتقد بود که عشق یک قدرت و توانایی است:
o آن قدرت اصلی و اساسی که باعث درمان و راحتی انسان می شود، fundamental power
قدرتی که یک نفر را از انزوای کور آزاد میکند، blind isolation
به قول هراکلیتوس فیلسوف یونانی دورهٔ پیش از سقراط، فلسفه پیشاسقراطی Pre-Socratic philosophy فیلسوف تاریک، فیلسوف گریان، Heraclitus of Ephesus :
قدرتی که یک نفر را از دنیای بسته و خصوصیش آزاد می کند ، Idios kosmos
قدرتی که یک نفر را از زندگی و وجود صرفاً نباتیش آزاد می کند، body vegetating،
قدرتی که یک نفر را از رویاهای بسته خودش آزاد می کند،
قدرتی که یک نفر را از خواسته های خصوصی و پنهانش آزاد می کند،
قدرتی که یک نفر را از غرور و فرضیات غلطش آزاد می کند،
قدرتی که یک نفر را آماده یک زندگی سرشار از صمیمیت و همدلی و حضور مشترکانه در یک فضا و جامعه واقعی می کند. Koinonia
• دقیقاً آن قوا و قدرت دگرگون کننده مرموز چیست؟
آن چیست که تازه کشف شده و در خدمت بیمار روان درمانی است؟
آن چیست که انسان را بیدار و بینا می کند؟
آن چیست که ظرفیت جدیدی از عشق در انسان ایجاد می کند؟
آن چیست که ظرفیت عشق ورزی در انسان را تمدید می کند؟
• فروید، یونگ و دیگر روان درمانگران مشاهده کردند که : کاتالیزوری کیمیایی در رابطه بین بیمار و درمانگر ظاهر میشود. alchemical catalyst
این رابطه به صمیمیتی پویا و منحصر به فرد ، تبدیل می شود. dynamic and uniquely intimate
رابطه ای که بسیار شبیه عشق است! resembles love
عشق و صمیمیت
Love and Intimacy
قسمت نهم
• روان درمان، تلاشش این است که فرد آنچه در طول دوران کودکی خود از دست داده را بازیابی کند.
بازیابی در قالب یک:
پذیرنده و پذیرش فرد ،
حمایت کننده و حامی فرد ،
هماهنگی و درک فرد ،
پرورش و تغذیه روان فرد ،
مراقبت و توجه به فرد،
برقرای یک رابطه سازگارانه،
بنحوی که بر اساس آن، بیمار بتواند با کمک و یاری درمانگر، کم کم عزت نفس و قدرت ازدست داده خود را تقویت کند..
• اما باید توجه داشت که این اقدامات هرگز نمیتوانند جایگزین آنچه در طول دوره شیرخوارگی، کودکی و نوجوانی، از پدر و مادر و یا سرپرست اصلی نگرفته، بشوند.
• روان درمان نمی تواند واقعیت و آسیب های دردناک و محرومیت های گذشته را پاک کند.
اما می تواند فرد را تشویق کند،تا شفقت و مهربانی را بیاموزد.
عشق مورد نیاز بیمار را به وی نشان دهد.
گذشته خود را بپذیرد،
خشم و نفرت مخرب گذشته را کنار بگذارد.
یاد بگیرد یا دوباره یاد بگیرد که عشق واقعی چیست،
عشق به خود و دیگران چگونه قابل دسترسی است.
روانکاوی، نوع و شکلی از روان درمانی است، که توسط فروید Sigmund Freud و یونگ C.G. Jung پایه گذاری و توسعه یافت.
• روانکاوی، به عنوان “کلام درمانی”، Talking Cure and chimney sweeping وجالب تر از آن ” عشق درمانی” لقب گرفته اند. Love Cure
عشق درمانی
• فروید Freud در نامه ای به یونگ Jung گفت: “روانکاوی در اصل درمان از طریق عشق است.”
مقصود او از این بیانیه عجیب و غریب چیست؟
بیایید فکر کنیم: چرا و چگونه عشق می ورزیم؟،
چرا امروزه هم، عشق نقش ضروری ایفا می کند،
چه در روانکاوی، چه در روانشناسی عمق،و چه در سایر روشها!
چرا عشق درمانی در هر روان درمانی موفقیت آمیز است؟
• در فیلمی بر پایه داستان واقعی،بنام «یک روش خطرناک»، A Dangerous Method یونگِ Jung زیر ۳۰ ساله مشغول تکمیل رزیدنتی خود بود.
در آن زمان هنوز روشهای فرویدی Freudian مرسوم نبود. یونگ Jung تصمیم گرفت روش روانکاوی ویلیام مسترز William Masters را برای درمان اولین بیمار خود بکار ببرد،
روش روانکاوی ویلیام مسترز، روش درمان جنسی مستقیم بود. اولین بیمار یونگ Jung ، مشکلات وحشتناکی داشت، دچار آسیب های روانی بود، احتمالا دچار اختلال مرزی بود.
بیمار روانی یونگ Jung، یک خانم هجده ساله بود. Ms. Spielrein
در طول دوره درمان، آنها ظاهرا عاشق هم می شوند. این ماجرا برای چندین سال ادامه داشت، این ماجرا باعث مشکلات بسیاری برای یونگ Jung متاهل، و آن خانم هجده ساله شد.
افشای این رابطه پنهانی، آغاز پایان دوستی و همکاری نزدیک یونگ Jung با فروید Freud شد. با وجود اینها، واقعیت این بود که خانم بیمار، به طور معجزه آسایی از بیماری های روانی خود بهبود یافت، سپس به دنبال درس رفت و به یک پزشک برجسته و روانکاو تبدیل شد. در آن دوران هنوز داروهای خاص روان درمانی کشف نشده بود. بنابراین، به وضوح، یونگ Jung ، با وجود تخلف جدی حرفه ای خود، کار درستی انجام داده بود.
• امکان ایجاد عشق و کشش جنسی بین روان درمانگر و بیمار (یا سایر روابط حرفه ای) یک خطر ثابت و همیشگی است.
• ایجاد چنین احساساتی کاملا طبیعی است، چون: دو نفر به طور منظم با هم ملاقات میکنند، در مورد صمیمی ترین و خصوصی ترین مسائل بحث میکنند، طرف آسیب پذیر، به طور منظم پشتیبانی و حمایت می شود، تشویق می شود، همدلی می بیند، توجه می بیند، درك می شود، و مورد پذیرش قرار میگیرد.
• همه ما به طور غریزی و گاهی اوقات بطور عصبی، دنبال عشق و محبتیم و به عشق نیاز داریم، لذا، روان درمانگران در معرض تحسین پرشور و با تب و تاب، و ابراز عشق و علاقه بیماران هستند. در برخی موارد، در پاسخ به عشق و علاقه بیماران، وسوسه شده و تسلیم میشوند، معمولا این تسلیم با عواقب فاجعه باری برای هر دو طرف همراه است.
بدیهی است که برای دکتر یونگ Jung جوان هم چنین احساس و تجربه ای رخ داد. البته این ماجرا آخرین رابطه یونگ Jung با بیمارانش نبود. چند سال بعد، با تجربه تلخ از دست دادن دوستی با فروید Freud و تکفیر از دایره روانکاوی مواجه شد. او دچار بحران میانسالی وحشتناکی شد. midlife crisis
بحران میانسالی وضعیتی احساسی از شک و اضطراب است که در آن شخص بدلیل درک این که نیمی از دورهٔ زندگی وی گذشته است، ناآرام میگردد.
این حالت معمولاً بازتابهایی از شیوهای که شخص زندگیاش را تا کنون بدان شیوه گذرانده است را شامل میشود و معمولاً با احساسی مبتنی بر اینکه به اندازهٔ کافی زندگی وی به سامان نرسیده و نتایج قابل توجهی از آن حاصل نگردیده، همراه است.
فرد در این حالت ممکن است نسبت به زندگی، پیشه یا شریک زندگی خود احساس ملالت نماید و برای ایجاد تغییر در این موارد، میل قویای را حس کند.
همچنین این وضعیت «آغاز فردیت» – فرایند تحقق نفس یا «خودشکوفایی» – که تا هنگام مرگ ادامه مییابد نیز هست.
این وضعیت در بازهٔ سنی ۳۵ تا ۴۵ سال معمولتر است و در مردان در مقایسه با زنان، بیشتر روی میدهد.
یونگ Jung برای درمان و پشتیبانی خود به آنتونیا ولف Antonia “Toni” Wolff پناه برد.
آنتونیا ولف Wolff قبلا برای درمان افسردگی به یونگ Jung مراجعه میکرد.
ولف Wolff هم مانند Spielrein، درس خواند و یک تحلیلگر و روان درمانگر شده بود.
به اعتراف خود یونگ Jung ، ولف Wolff “همسر دیگر” ش بود. The Other Wife
رابطه باز این دو، چندین دهه، و تا زمان مرگ یونگ Jung حفظ شد و ادامه یافت.
ولف Wolff در تاریک ترین دوره یونگ Jung به وی کمک کرد تا از روان پریشی موقتی اش بیرون بیاید.
ولف Wolff این کار را با ارائه عشق و درک یونگ Jung که آشکارا به شدت به آن نیاز داشت انجام داد.
همان کاری که یونگ Jung در طول درمان موثر خود با ارائه تجزیه و تحلیل، برای ولف Wolff انجام داده بود.
لازم به ذکر است که یونگ Jung دوران کودکی بسیار سختی داشت.
مادر یونگ Jung بیمار روانی بود.
بیماری مادر، منبع سردرگمی بزرگ، درد، بی اعتمادی، احساس رها شدگی، از دست دادن و خشم شده بود،
احتمالا، علت واکنش های ضد انتقالی یونگ Jung به این بیماران زن، بیماری مادرش بود. counter-transference reactions
بنابراین یونگ Jung ، که هرگز خودش تجزیه و تحلیل نشده بود، به صورت ناخودآگاه،”زخم عشق” love wound
و مسایل و مشکلات حل نشده خود را، در برخی موارد اولیه اش، با تمایل به ” عشق درمانی”، love cure
به معنای واقعی کلمه، و با استفاده از بیمارانش اجرا میکرد. و صد البته، متاسفانه، یونگ Jung تنها درمانگر متهم به چنین رفتار غیر حرفه ای نبود.
نکات جالبی در مورد رابطه بیمار و درمانگر وجود دارد که به علت عدم ربط مستقیم، ترجمه نشده در زیر آمده است.
شاید اگر نیاز باشد، آنرا در مبحثی جداگانه ترجمه و قرار دهم. احتمالا در مجموعه «روان درمانی».
• Today, having learned from such mistakes over the past century, mental health professionals and the law recognize that it is never appropriate to physically sexualize the therapeutic relationship.
• This includes during the course of treatment, as well as, according to the American Psychological Association’s Code of Ethics, for at least two years after termination of therapy.
• Even then, such behavior can be excused very rarely. If ever.
• In California, for example, and many other states, it is considered o unethical, o illegal behavior, o one can lose his or her license to practice, o be fined o even imprisoned.
• Sadly, despite these safeguards and strong dissuasion, sexual misconduct continues to occur in consulting rooms around the world.
By some recent estimates, as many as 5-13% of male and 1-3% of female psychotherapists have had sexual contact with at least one of their patients.
• And, while these statistics may represent only the tip of the proverbial iceberg, the majority of malpractice cases filed each year can be attributed to exactly this sort of erotic acting out or “dual relationship” on the part of psychiatrists, psychologists and other mental health professionals.
• The reality is that, despite the rationalizations of irresponsible practitioners, turning the therapy relationship into a sexual or romantic one harms the patient in various ways and robs them of the psychological help they were seeking by entering treatment.
• Paradoxically, as psychoanalyst Erich Fromm points out, the patient has commonly come to psychotherapy, consciously or unconsciously, precisely because of problems concerning love.
They may be lonely or unhappy and seeking a companion or lover or looking for the attention, acceptance or physical affection they never received from their father or mother.
• But the solution is never for the psychotherapist to physically or romantically fulfill that role, which, when it occurs, amounts to a pathological playing out of his or her own personal problems—
o loneliness,
o neediness,
o selfishness,
o marital problems,
o possible narcissism,
o sociopathy,
o depression,
o substance abuse or
o psychosis
o unresolved “love wound”
in the professional relationship with the patient.
• It is a profound and destructive abuse of power.
• An evil deed.
• This is one reason why the psychotherapist’s submission to personal therapy while still in training and ongoing self-monitoring for such erotic counter-transference is so important in protecting
the public and sanctity of the therapeutic relationship.
• Providing psychological, spiritual or familial love is, of course, a different matter.
• At its best, therapeutic love on the psychotherapist’s part may be most closely compared to amor platonicus (platonic love), agape, philia or storge, the nurturing love parents feel for their offspring.
• But eros, which Plato spoke of as a “great daimon,” is perennially potentiated in both parties.
• How to provide such therapeutic love without overstepping the physical or romantic boundaries is part of the art of psychotherapy.
• How psychotherapists deal with the unexpected and unbidden appearance of eros, in themselves or their patients, in the transference or counter-transference, can make or break the treatment outcome.
عشق و صمیمیت
Love and Intimacy
قسمت دهم
• نیاز واقعی بیماران روان درمانی چیست؟
آیا عشق کافی است؟ خیر!
اما شکی در قدرت شفای عشق نیست، چه در درمان، و چه در زندگی.
• چند دهه بعد از اقدام اشتباه ماجرای یونگ Jung با خانم Spielrein، (توضیح در قسمت نهم)،
روانشناس آمریکایی کارل راجرز، ( Carl Ransom Rogers (1902 –1987،بر اساس نوآوری های روانکاوی، از رویکرد «فرد محور» ( Person-centered therapy (PCT استفاده نمود.
• رویکرد «فرد محور» به عنوان رویکردی منحصربهفرد در شناخت شخصیت و روابط انسانی، کاربردهای بسیاری در حوزه های مختلف از جمله مشاوره و رواندرمانی، یعنی درمانهای مخاطب محور،آموزش، یعنی آموزش دانشآموز محور، و دیگر تشکل های گروهی مورد استفاده قرار گرفت.
• اهمیت رویکرد «فرد محور» در مورد زیر است:
توجه مثبت بی قید و شرط unconditional positive regard
گوش دادن انعکاسی reflective listening
پس فرایند درمان «فرد محور»، راه دوست داشتن همدلانه empathetically به انسان های دیگر را می آموزد.
• دکتر راجرز Rogers ، شاید خوش باورانه، معتقد است که اگر این روش دوست داشتن و عشق به طور مداوم
برای بیمار یا مشتری یا مراجع ارائه و انجام شود، درمان موفقی در پی خواهد داشت.
o این روش شاید برای برخی از مراجع مفید باشد.
o اما، بیماران از روان درمانگر خود چیزی بیشتر از عشق نیاز دارند.
o مراجع به چیزی های دیگری هم نیاز دارند، مثل:
o ساختار سازی، structure
o حدود سازی و محدودیت، limits
o صلابت و استحکام، firmness
o راهنمایی و هدایت، guidance
o تشویق، encouragement
o رویارویی و مقابله، confrontation
o صداقت، honesty
o تمامیت درستی اخلاقی، integrity
o تعهد مصمم و پایدار، resolute commitment
تا روان درمانگر بتواند آنها را در سفر شخصی خود به میان جهنم و ناخودآگاهشان همراهی کند و برگرداند.
• اما هنوز هم می توان گفت که همه این موارد، جنبه های مختلف عشق اند.
همان چیزهایی هستند که یک پدر و مادرِ درست باید فراهم می کردند
تا فرزندشان دچار مشکل و جراحت و بیماری در نوزادی، کودکی و نوجوانی نگردد.
• روان درمانی در درجه اول یک رابطه بین دو انسان است.
o اما این نوع رابطه کاملا منحصر به فرد بوده، و بر خلاف رابطه عاشقانه، یا خانوادگی و یا دوستانه است.
o روان درمانگران، آموزش دیده اند تا بصورت عمدی، محدود، و تجویزی، از قدرت عشق برای التیام بیماران استفاده کنند.
التیام از چه چیزی؟
• تقریباً و اساساً همه بیماران علت درد و رنجشان از نامناسبی، فقدان یا کمبود عشق در دوران کودکی، نوجوانی یا بزرگسالی است.
و این می تواند ،برعکس، شامل ستایش شدن بیش از حد، یا نبود بیش از حد قید و شرط هم باشد. درد و رنجشان به درستی “زخم عشق” است. love wound
زخم عشق خود را در زندگی بزرگسالی با جنبه هاب بسیار متفاوتی آشکار می سازد:
1. عزت نفس کم . low self-esteem
2. عزت نفس بیش از حد متورم . hyper-inflated self-esteem مثل:افسردگی، depression
خودشیفتگی بالینی، pathological narcissism ،ستیزه خویی، Sociopathy
3. ضعف هویت. poor sense of identity
4. خود بی ارزشی. poor self-worth مثل:اختلال شخصیت مرزی. borderline personality disorder ، اختلال هویت تجزیه ای. dissociative identity disorder
6. مشکل روابط حرفه ای. professional relationships مثل: ناتوانی عشق به دیگران همانگونه که هستند –پذیرش زندگی همانگونه که هست.
• تنها عشق می تواند، عشق سالم در زمان مناسب می تواند زخم عشق وخیم را درمان کند و یا التیام بخشد.
o به قول یونگ Jung بالغ هیچ ترفند فنی، technical tricks بازسازی شناختی ، cognitive restructuring ، دارو درمانی، pharmacotherapy ،نمی تواند کار عشق درمانی را بکند.
• در واقع، می توان گفت که عامل شفای واقعی در درمان شناختی- رفتاری، CBT Cognitive-Behavioral Therapy و تا حدی، دارو روان درمانی،
psychopharmacotherapy ، دوست داشتن و عشق است، loving ، حمایت است، supportive ، مراقبت است ، caring ، قضاوت اخلاقی نکردن است، Nonjudgmental ،
رابطه همدلانه است، empathetic relationship ، که بطور مشتمل در درمان های محبوب ارائه می شود.
• تحقیقات نیز نشان می دهد که در تمام اشکال درمان، در اولویت اول رابطه ویژه میان پزشک و بیمار موثر است.
اما اعمال عشق درمانی مناسب و تاثیر گذار، در واقع کاریست بسیار مشکل.
عشق و صمیمیت
Love and Intimacy
قسمت یازدهم
عشق درمانی
• لزوما، عشقی که بیماران از روان درمانگر خود دریافت میکنند، آن عشقی نیست که به دنبالش هستند!
o عشق ارایه شده از سوی روان درمانگر، هرگز نمی تواند بیان فیزیکی عشق باشد.
o هرگز نمی تواند و نباید به شکل لاس زنی و یا مبادلات عاشقانه کلامی بین درمانگر و بیمار باشد.
o به همین علت – آنچه را که بیمار از درمانگر می خواهد، یا بالعکس، آن چیزی نیست که بیمار واقعا نیاز دارد.
o عشق درمانی، نمی تواند عشق جنسی یا عشق رمانتیک باشد،
o اگر چه چنین احساساتی اغلب به اتاق مشاوره راه پیدا میکند.
o در صورت وقوع چنین احساساتی، بیمار و درمانگر هر دو، هرگز نباید به آن عمل کنند.
o اما در عین، نباید آن را انکار کنند.
o باید به چنین احساساتی اذعان کنند،
o باید این احساسات پرشور را منعکس کنند و محترم بشمارند.
o اما نباید به صورت تکانشی روی آنها عمل کنند.
o صحبت کردن آشکارا در مورد این احساسات انتقالی transferential feelings برای بیمار و برای فرآیند درمان ضروری است. اما نه به آن صورتی که دو عاشق با هم صحبت میکنند.
انتقال (Transference)
««پدیدهای است در روانشناسی که به صورت:
1. تغییر مسیر ناخودآگاه احساسات نسبت به فردی، به سوی فردی دیگر، تعریف میشود.
در تعریفی دیگر، انتقال عبارت است از:
2. تکرار “نامناسبی” در زمان حال، از رابطهای که در دوران کودکی برای شخص مهم بوده است.
تعریف دیگر این است:
3. تغییر مسیر احساسات و خواستههای دوران کودکی، و به خصوص مواردی که در ناخودآگاه از دوران کودکی باقی ماندهاند، به سوی یک موضوع جدید باز تعریف دیگری از انتقال که عبارت است از:
4. ایجاد دوبارهٔ احساساتی مرتبط به تجربههای سرکوب شده، به ویژه از دوران کودکی، و جایگزینی شخص دیگری با موضوع اصلی تکانههای سرکوب شده.
انتقال برای اولین بار توسط زیگموند فروید Sigmund Freud توصیف شد و او به اهمیت آن را در روانکاوی برای درک بهتر احساسات بیمار اذعان کرد.
علیرغم گنجانده شدن واژه “نامناسب” در اولین تعاریف، پدیده انتقال یک امر طبیعی است و شامل زمینه آسیب شناسی خودش نمیشود، نامناسبی آن زمانی به درستی قابل اشاره است که الگوهای انتقال منجر به افکار، احساسات یا رفتارهای ناسازگارانه شود.»»
o البته چنین بحث مستقیمی، اگر ضد انتقالی باشد، countertransference
یعنی اگر با انتقال احساسات درمانگر به سوی بیمار همراه باشد، و یا با در گیری عاطفی درمانگر با بیمار همراه باشد، نمی تواند سازنده باشد.
o اگر این احساسات وابسته به عشق شهوانی از سوی درمانگر باشد، درمانگر وظیفه دارد تا بلافاصله آنرا مدیریت کند و سپس بیمار را به یک همکار ارجاع نماید.
• عشق در روان درمانی، مانند هر رابطه سالم و بالغی، یک جاده دو طرفه است.
o عشق جریانی است از سوی درمانگر به بیمار و بازتابش از سوی بیمار.
o بنابراین تنها عشق ارائه شده توسط درمانگر مهم نیست،
o بلکه بازتاب عشق توسط بیمار مهمتر است، و این در نهایت عامل شفای بیمار است.
• یاد آوری میشود که بسیاری از بیماران روان درمانی (نه همه) ، از ناتوانی باز کردن قلب خود در رنجند.
o انسدادی در عمق وجودشان در تعهد، مراقبت، و عشق ورزیدن دارند.
o به عشق و محبت تمایل دارند، ولی نمیتوانند، پس در رنج بسر می برند. یبوست عشقی دارند!
o باید از حالت دفاعی بیرون بیایند.
o گاردشان را رها کنند و پایین بکشند، باز شوند.
o خودشان بشوند و باشند.
o باید به خود جسارت و اجازه و احتمال خطر رد شدن و طرد شدن بدهند، نترسند.
o امکان صدمه دیدگی و یا رها شدگی را بپذیرند. نترسند.
o بیماران مبتلا به “مهار صمیمیت” intimacy inhibition یا “ترس عشق” love phobia ، در بیشتر جلسات روان درمانی، و تقریبا همیشه ناخودآگاه، فعالانه یا منفعلانه در حالت دفع هستند، دفع چه؟ دفع احساساتی چون دوست داشتن، محبت و عشق! همانطور که در جامعه و جاهای دیگر هستند.
• اما چرا؟
• چرا وقتی که به خصوص و اصولاً نیازمند و بدنبال عشق هستند، دافع هستند؟ بسته هستند؟
و آن چیزی واقعا می خواهند، عشق و محبت و دوستی است؟
عشق و صمیمیت
Love and Intimacy
قسمت دوازدهم
• ارائه عشق غیر فیزیکی یا افلاطونی از سوی روان درمانگر به بیمار، بیمار را تشویق می کند.
باعث تحریک بیمار می شود. بیمار را قادر می سازد تا به تدریج متقابلاً عشق را بازتاب دهد.
بیمار را به پذیرش عشق و عشق ورزی باز می کند. اضطراب و ابهامات عشق را تحمل می کند.
ریسک اتفاق و وقوع عشق را می پذیرد. تمایل به تجربه عشق پیدا می کند. امکان آسیب پذیری ناشی از صمیمیت را می پذیرد.
از کنترل عشق چشم پوشی می کند. بیشتر پذیرای عشق میشود.
• در بیمار، عشق رویایی و رمانتیک، عشق جنسی، انتقال وابسته به عشق شهوانی، erotic transference
هنگامی که واقعا همانطور که هست، به رسمیت شناخته شود، هنگامی که به درستی کار گرفته شود، هنگامی که دگرگون شونده باشد، transformative
آنگاه است که، قدرتمند و پرشور می شود. زیرا در چنین حالتی، مظهر و بیانگر ترمیم و رسوخ به هسته زخمهای عشق کودکی است.
• انتقال، در واقع میتواند مسیر ایده آل و درستی به هسته “زخم عشق” پیچیده باشد.
البته انتقال گاهی اوقات می تواند به نوبه خود منفی و تند و زننده باشد.
o پذیرایِ عشق شدن، به معنی آمادگیِ باز کردن وپاره کردنِ دردناک و تدریجیِ زخمهایِ قدیمیِ عشق است.
• این هسته زخم عشق چیست؟
مخزن سرکوب خشم است،
مخزن غم و اندوه است،
مخزن صدمه دیدگیهاست،
مخزن درد و رنج های گذشته است.
همه این موارد باید به آرامی به سطح آورده شود، به جریان بیافتد و آگاهانه احساس شود.
اما این هسته، حاوی انرژی شهوت و شور جنسی بسیار زیاد، در مفهوم مثبتش، است. libidinal
این انرژی جنسی، هم میتواند شیطانی و دیوسان، و هم معنوی و همزاد باشد، daimonic
این انرژی جنسی، بطرزی عجیب قدرتمند است،
این انرژی جنسی، هم می تواند مخرب و هم خلاقانه و سازنده باشد.
• اگر انتقال وابسته به عشق شهوانی، به درستی به کار گرفته شود، بدون طرد و رد کردن باشد، با بدنامی و یا حذف همراه نباشد، و در عین حال به شدت حاوی مرزهای روشن و آشکار باشد، می تواند انرژی تازه شهوانی یا عشق در بیمار را، به زندگی خصوصی بیمار و خارج از دفتر درمانگر هدایت کند.
حالا، بیمار حداقل تا حدی، یک بار دیگر، عشق را تجربه کرده است. البته در سایه ایمنی نسبی و امنیت مقدسی از سکوی روان درمانی. temenos
• هنگامی که بیمار، بیدار شد و بهوش آمد، هنگامی که ظرفیت های حیاتی کودکانه خود به موارد زیر را بازیافت:
به عشق، love – به مراقبت، care – به گشودن خود به روی دیگری، open oneself to another
• و هنگامی که به ظرفیت های حیاتی معنوی خود دست یافت:
به واقعیت وجودی، existential reality – به فجایع و مصیبت ها، tragedy – به درد و رنج و عذاب ، suffering به زیبایی زندگی، beauty of life – و به مرگ، death
• او حالا آماده شده، تا تلاش کند، تا به این جهان بزرگ، جهان امن، ولی محدود، جهان بزرگِ خارج از رحم روان درمانگری، قدم بگذارد، … و تولدی از نو …
• او اکنون آماده عشق است.
آماده عشق پذیری.
آماده عشق ورزی.
آماده زندگی.
در ستایشِ عشق
در ستایش عشق
آلن بدیو Alain Badiou -born 1937
o آلن بدیو فیلسوف معاصر فرانسوی، به همراه جورجو آگامبن و اسلاوی ژیژک
مهمترین منتقدان جریان پسامدرنیسم محسوب میشوند.
o او سعی دارد مفاهیمی مانند هستی being ، رخداد event ،حقیقت truth و سوژه subject
را بر اساس ریاضیات تعریف کند.
o وی از لحاظ دیدگاه سیاسی، یک چپگرای رادیکال محسوب میشود.
رابطهِ جنسی وجود ندارد
o ژاک لاکان یکی از بزرگترین نظریه پردازان در باب عشق است،
o لاکان درگیر گفتگویی ذهنی با افلاطون شد و سرانجام چنین نتیجه گرفت که:
رابطه جنسی وجود ندارد.
There is No Relation Between the Sexes
منظور او چه بود؟
o فرضیهی او بسیار جالب توجه است و از چشم اندازی شکگرا و اخلاقگرا ناشی میشود،
اما چشم اندازی که به نتیجهی عکس میانجامد.
o در رابطه جنسی، هر فرد به میزان زیادی تنها است.
هرچند بالطبع باید بدن دیگری در میان باشد،
اما لذت، همواره لذت انفرادی است.
رابطه جنسی جدا میکند، متحد نمیکند.
o این واقعیت که شما برهنهاید و دیگری را میفشارید،
نوعی تصویر، نوعی بازنمایی خیالی است.
o واقعیت، آن لذتی است که شما را به دوردستها و بسیار دور از دیگری میبرد.
o از این رو رابطهی جنسی وجود ندارد.
این حرف عوام را شوکه کرد، زیرا در آن دوران همه فقط در مورد روابط جنسی صحبت میکردند.
o رابطهی جنسی در تمایل جنسی نیست،
عشق آن چیزی است که فقدان رابطهای جنسی را جبران میکند.
عشق
• لکان نمیگوید که عشق سرپوشی بر روابط جنسی است.
o او میگوید روابط جنسی اصلا وجود ندارد
و این که عشق همان چیزی است که جایگزین این فقدان رابطه میشود.
o در عشق یک طرف میکوشد تا به «هستی دیگری» تقرب جوید.
در عشق، فرد به فراسوی خودشیفتگی پای میگذارد.
o درواقع در رابطه جنسی، آدمی از طریق وساطت دیگری با خود رابطه دارد.
دیگری شما را در راه کشف حقیقت لذت، یاری میکند.
o برعکس، در عشق، وساطت دیگری فی نفسه کافی است.
• ماهیت مواجههِ عاشقانه همین است:
آدمی میکوشد دیگری را از آن خود کند
و او را وادار کند همانگونه که هست برای او باشد.
o این برداشت، در قیاس با آن دیدگاه کاملاً مبتذل، که عشق را چیزی بیش از یک بوم تخیلی نقاشی شده
بر فراز حقیقت رابطهی جنسی نمیداند، برداشت بسیار عمیق تری است.
• درواقع، لاکان با ایهاماتِ فلسفیِ عشق دست و پنجه نرم میکند.
o این ایده را که
“عشق چیزی است که فقدان رابطه جنسی را پر می کند”
را به دو صورت میتوان تفسیر کرد.
o طبق اولین و بدیهی ترین تفسیر، عشق آن چیزی است که قوهِ تخیل به کار میگیرد
تا تهی بودگی ایجاد شده به وسیلهی رابطه جنسی را پر کند.
از هر چه بگذریم این کاملا درست است که رابطهی جنسی هر قدر هم باشکوه باشد
و بیشک باشکوه نیز هست، بهنوع پوچی و تهی بودگی میانجامد
و به واقع به همین دلیل است که تابع قانون تکرار است،
باید بارها و بارها آن را تکرار کرد.
هر روز، تا زمانی که جوان هستیم!
o آن گاه عشق در قالب این ایده جای میگیرد که چیزی در این خلا وجود دارد
و عاشقان از طریق چیزی غیر از این رابطهی ناموجود با هم پیوند یافتهاند.
o لاکان می گوید: وقتی بسیار جوان بودم با خواندن قطعه ای در کتاب جنس دوم
سیمون دوبوار بسیار متاثر و در واقع مشمئز شدم.
o سیمون دوبوار در این قطعه توصیف می کند که مرد پس از اتمام رابطه جنسی،
بدن را تخت و بی حالت و شل و و ول احساس می کند
و به موازات آن، زن احساس می کند که بدن مرد، غیر از آلت جنسی، به طور کلی فاقد جذابیت است.
سیمون دوبوار : میل بشر، میل به امر طنزآلود، شکم برآمده و آلت جنسی ناتوان است،
و عجوزه ی بی دندان، با سینه های آویزان،
آینده ای است که چشم براه تمام آن زیبایی است.
نرمی و لطافت عشق آن هنگام که درمیان بازوان دیگری به خواب رفته اید
چون ردای نوح است که بر روی این افکار ناخوشایند انداخته شده است.
o اما لکان درست عکس این فکر می کند.
از نظر لکان عشق به امر هستی شناسی تمسک می جوید.
در حالی که میل Desire همواره به طرزی نسبتاً یادگارخواهی جنسی fetishism ،
توجه خود را بر اجزای خاصی از دیگری، همچون اندام حساس متمرکز می کند.
منبع :
در ستایش عشق/ آلن بدیو / ترجمه ی مریم عبدالرحیم کاشی / نشر قوقنوس.
این کتاب برای اولین بار با عنوان «In Praise of Love» در سال 2012 به چاپ رسید
و رساله آتشین و پرشور آلن بدیو در دفاع از مقوله عشق است.
در این کتاب، آلن بدیو فیلسوف فرانسوی، با توسل به اندیشه متفکرانی از کییر کگور و دو بووار گرفته
تا پروست و لاکان، مخاطب را ترغیب میکند که از عشق نترسد،
بلکه آن را چون ماجراجویی شکوهمندی ببیند که دست آخر او را از وسواس فکری نسبت به خود میرهاند.
کتاب با جملهای از آرتور رمبو آغاز میشود: «همانطور که میدانیم، عشق را باید از نو ابداع کرد.».
بعد از مقدمه نیز ۶ فصل موضوعی در کتاب درج شده که عناوینشان به این ترتیب است:
عشق در معرض تهدید، فلاسفه و عشق، ساخت عشق، حقیقت عشق، عشق و سیاست، عشق و هنر.
صاحب اثر در ابتدای کتاب اشاره میکند بر این عقیده است که فیلسوف باید دانشمندی تراز اول،
شاعری مبتدی و فعالی سیاسی باشد، لیکن این را نیز باید بپذیرد که پهنه تفکر هرگز از
حملات بیامان و خشونتآمیز عشق مصون نمیماند.
آلن بدیو همچنین درباره متن کتاب اشاره میکند که سازه این کتاب بر پایه گفتگوهایش با نیکلاس
ترونگ بنا شده و معتقد است: متن ضربآهنگ خودانگیخته و وضوح و سرزندگی را حفظ کرده است،
لیکن بینقصتر و صریحتر است. باور دارم که متن از ابتدا تا انتها همان چیزی است که ادعا میکند:
ستایش عشق، سروده فیلسوفی که مانند افلاطون و به نقل از او چنین میاندیشد:
«کسی که از عشق شروع نکند، هیچگاه پی به ماهیت فلسفه نخواهد برد.»
لذا در اینجا آلن بدیو، فیلسوف عشق، با نیکلاس ترونگ، فیلسوف و مستنطقی
حکیم و البته عاشق، دست و پنجه نرم میکند.
در قسمتی از این کتاب میخوانیم:
اعلام عشق راهی شدن از رخداد مواجهه به منظور مبادرت به ساختن حقیقت است.
ماهیت تصادفی و بختآلود مواجهه بهآرامی و تدریجا به پذیرفتن نوعی آغاز تغییر شکل میدهد.
و اغلب آنچه در مواجهه آغاز میشود مدتها طول میکشد و چنان از تجربه و تازگی دنیا سرشار
میشود که با نگاهی به گذشته، همانند آنچه در آغاز به چشم میخورد،
دیگر نه تصادفی و اتفاقی که تقریبا نوعی ضرورت به نظر میرسد.
شانس اینچنین مهار میشود. پیشامد مطلق و بیقید و شرط مواجهه با کسی که نمیشناختم
سرانجام ظاهر تقدیر به خود میگیرد. اعلام عشق علامتگذار از شانس به تقدیر است
و بدین سبب است که بسیار پرمخاطره است و سخت تحت فشار نوعی صحنههراسی دهشتبار.
وانگهی اعلام عشق لزوما فقط برای یک بار نیست؛ اعلام عشق میتواند طولانی، پرطول و تفصیل،
پیوسته، ابهام آمیز و درهم باشد؛ میتواند بارها و بارها اظهار شود و حتی چنین مقدر شود که باز هم از نو اظهار شود.
شانس در همان لحظهای مهار میشود که شما به خود میگویید:
من باید با طرف مقابل درباره ماوقع، درباره مواجهه و حوادث صحبت کنم.
من آن چیزی را که ملزم و مقید به آمدنم کرد، حداقل از نظر خودم،
به او خواهم گفت؛ در یک کلام: دوستت دارم. در صورتی که …
http://fararu.com
بازگشت
نیمهِ تاریکِ عشق
فرزانگی بالینی
عشق، همیشه دردناک است!
• ما همواره از عشق بعنوان تجربه ای نشاط آور و شورانگیز و دل انگیز یاد میکنیم، و البته آن گونه هم می تواند باشد.
• اما عشق همیشه یک جنبه و یک نیمه تاریک هم دارد! گشودن دل خود و باز نمودن خود به پذیرش عشق کاری مخاطره آمیز و خطرناک است.
• بسیاری از بیماران روان درمانی بر این امر واقفند و بر آن شهادت میدهند. چون سوخته اند. تقریبا همه آنها قبلا توسط پدر و مادر، دوستان و یا معشوقشان سوزانده شده اند.
برخی آگاهانه و برخی ناآگاهانه از عشق دفاع می کند، و برخی در برابر عشق می ایستند.
اما، همزمان همه می دانند که عشق چقدر مهم است!
تا چه اندازه حیاتی است!
بود و نبودش چه تاثیری بر زندگی دارد،
چقدر معنی دار و با معنی می کند زنده بودنشان را.
• عشق حداقل می تواند در خدمت تخفیف و تبدیل بخشی از تنهایی وجودی ما باشد.
عاشق شدن و درگیر عشق شدن، همچون آلوده شدن به میکروب و ویروس است:
ما عمیقا و به صورت جبران ناپذیری تحت تاثیر موجود دیگری قرار می گیربم،
ناخودآگاه از رشد قدرتی با روندی غیر منطقی در خود آگاه می شویم.
این قدرت، چه خوب چه بد، به طور اجتناب ناپذیری در درون ما تنظیم و حرکت میکند.
• علائم کهن مشابه ای در الگوی عفونت عشق وجود دارد.
هنگامی که در عشقی یک سویه گرفتار شویم، هنگامی که عشقمان طرد شود،
هنگامی که به عشقمان بی توجهی شود، درد و رنجی مشقت بار بر ما غالب میگردد.
• اما راز عشق، و این درد و رنج ها چیست؟
این عذاب ها می توانند آموزنده باشند. این درد و رنج ها، زندگی واقعی را به ما یاد میدهند. ما را به خود ما می شناسایند.
و اگر بتوانیم خود و زندگی را با نگاهی روان شناسانه و واقع بینانه ببینیم و درک کنیم، می توانیم از آن نیرویی مولد ساخته و استفاده کنیم.
عشق یک تیغ دو لبه است.
پس عشق می تواند آسیب رسان باشد.
ولی درمان پذیر است.
آگاهانه درگیر عشق و عاشقی شدن،
و قبول عواقب ناشی از وجود جنبه و نیمه تاریک عشق،
تاکیدی است بر لزوم شهامت در زندگی.
چرخهِِ صمیمیت
چرخه صمیمیت در مردان و زنان
• مردان به کش می مانند . وقتی آنها را می کشید کش می آیند و برای پرتاب آماده می شوند.
کش مفهوم جالب و ساده ایست که به کمک آن می توانیم چرخه ی صمیمیت را در مردان درک کنیم. این چرخش از نزدیک شدن، فاصله گرفتن، و مجددا نزدیک شدن، تشکیل می شود.
بسیاری از زنان تعجب می کنند که می بینند حتی وقتی مردی زنی را دوست دارد برای نزدیک شدن به او گاه به عقب کشیده می شود مردان به غریزه این ویژگی خود را می شناسند.
• مساله تصمیم گیری یا انتخاب مطرح نیست، صرفا اتفاق می افتد، نه تقصیرمرد است، نه زن، این یک مدار چرخش طبیعی است ….
وقتی مردی زنی را دوست دارد گاه لازم است برای نزدیک شدن به او ابتدا خود را عقب بکشد . زنان عقب نشینی مرد را به درستی تفسیرنمی کنند، زیرا معمولا زنان خود را به دلایل دیگری عقب می کشند.
• زن وقتی خود را عقب می کشد که به مرد اعتماد نمی کند یا وقتی رنجشی داشته باشد یا مرد کاری را به اشتباه انجام دهد دراین حالت زن مایوس شده و خود را به عقب می کشد.
• مرد خود را به عقب می کشد زیرا به استقلال و خودمختاری علاقه دارد وقتی به اندازه ی کافی خود را عقب کشید، مانند فنر یا همان کش دوباره جمع می شود به جلو می آید. زیرا تحت تاثیر نیاز به دوست داشتن وصمیمیت باید دوباره نزدیک شود .
• اشتیاقی که زن ایجاد می کند مرد را به سمت او می کشد. اما مردان پس از رفع نیاز به عشق احساس می کنند که به استقلال خود احتیاج دارند و عقب نشینی می کنند .
• زن گاه دراین حالت گیج و یا دچار هراس از این تغیر رفتارمی شود . رابطه مرد باکش ارتباط اوست بین نیاز به صمیمیت و نیاز به استقلال ….
نکته آنکه این موضوع نباید باعث شود زن ابراز محبت و دوست داشتن نکند زیرا همین مساله توان برگشت مرد و علاقه اش به صمیمیت را تضمین می کند .
• اما زن به موج می ماند وقتی احساس می کند کسی دوستش دارد عزت نفس او چون موج خروشان دریا بالا و پایین می رود. وقتی احساس خوبی دارد به اوج می رسد. اما کمی بعد ممکن است روحیه اش بی مقدمه تغییر کند. امواجش فروکش کند. اما این فروکش کردن هم موقتی است. وقتی به قعر می رود ناگهان تغیر روحیه می دهد و بار دیگر احساس خوبی پیدا میکند.
• ابراز علاقه مرد حتی به صورت زبانی چیزی ست که این موج را بلند و بلند تر می کند. دانشمندی نقل قول جالبی از همسرش دارد : همسر من می گوید هر وقت تو به من ابراز عشق و علاقه میکنی و من در اوج لذت و بلندی این موج هستم. احساس یک انرژی بی کران در خودم می کنم من قادر م در همان روز و همان لحظه یک خانه تکانی سالیانه انجام دهم!
• به همین دلیل است که گاه مردان نیز گله مند می شوند که من چندی پیش ابراز علاقه کرده ام این زنها چه اصراری دارند بازهم مظاهرش را ببینند یا بشنوند ؟ دقیقا به همین دلیل است.
• شخصیت موج گونه زن با این ابراز علاقه ها اوج می گیرد و زن احساس خوبی نسبت به خود و زندگیش دارد وهیچ چیزی گاه او را دچار افسردگی و ناراحتی نمی کند. اما وقتی این موج پس از مدتی فروکش کند و زن به قعر شخصیت خود برود، دوباره نکات منفی و آزارد هنده ای ممکن است او را تحت الشعاع قرار دهد.
و زن ناگهان بی دلیل خاصی حال بدی پیدا می کند و دچار خلا می شود. اینجاست که دوباره دوست داشتن و ابراز آن زن را به اوج لذت روحی می برد. و موج را دوباره مرتفع می کند.
• بیشتر مردان نیز تصور می کنند زنان باید همیشه درخشش و شکوفایی عشق را در وجود خود داشته باشند. اما نکته همین است که مرد باید این حال متناوب زن را در شرایط مختلف روحی درک کندو بداند که زن همیشه و همیشه نیازمند شنیدن دوست داشتن و اثبات آن است. والبته حالا دیگر دلیلش را می دانیم چه در مرد و چه در زن….
ما در دوست داشتن یکدیگر متفاوتیم
در حالات روحی مان متفاوتیم
اما همین تفاوت ها و تلاش برای سازگار شدن، زندگی را زیبا و هیجان انگیز می کند
مراحلِ طیِ عشق
مراحل آشنایی تا ازدواج
توجه: پیش گفتار این بحث، ۱- ضمیر و ذهن انسان و ۲- ضمیر و ذهن عاشق است.
عشق از دوازده مرحله می گذرد. یعنی یک آدم عاشق دوازده مرحله را طی می کند.
1. توجه
• مرحله توجه است Attention که به دو معناست.
o یکی اینکه من توجهم به شما جلب و جذب می شود.
o دوم اینکه من میخواهم شما به من توجه کنید.
در کلوپها و بارها دوربین ها گذاشتند و مطالعات کردند که ببینند خانم ها و آقایان چگونه وارد می شوند. دیدند وقتی که خانم ها و آقایون وارد می شوند. آقایون معمولا چه میکنند؟ آقایون اول یک دوری می زنند ببینند بهترین جایی که می توانند بیشترین دید را بزنند اول، و کمتر دیده بشوند کجاست.
دوم به این نتیجه رسیدند که بعد از اینکه آنجا را پیدا کردن، حالا چگونه می توانند خودشان را نشان بدهند. بنابراین کاملا معلوم است که کجا را انتخاب می کنند . بعد وقتی که آنجا قرار گرفتند و حالی به خودشان گرفتند، خودشان را رها می کنند و شل می دهند یعنی We don’t care . و در حالی هستند که تمام حواسشون داره کار میکنه و اندازه میگیره. قد این، وزن این، و اندازه های دیگر.
بعد از اینکه از این بابت خاطرشان تا حدودی آسوده شد که حالا باید پیام را بفرستند، حالا بلند میشوند، معمولا کاری که میکنند . شانه ها را بالا می آورند سینه را یک مقداری پهن می کنند صدا را صاف می کنند. خودشان را یک ذره بلند تر از آن چیزی که هستند می بینند، و یک کمی هم باد می کنند.
شما این را کاملا در حیوان ها می بینید. یعنی می خواهم به شما بگویم آنقدر این عادی و طبیعی است که حد ندارد و مرحله ایست که مرحله گرفتن توجه است، که من و شما آن را خواهیم داشت و به همین جهت است که مواظبیم .
2. جستجو و تشخیص
• مرحله جستجو است. تشخیص و تفکیک است. که طرف را اندازه بگیریم. مثلا این چجوریه. اصلا کسی باهاش هست. میشه نمیشه.
3. تصمیم
• مرحله ایست که اگر شما تصمیم گرفتید به دردتان نمی خورد، می روید. ولی اگر تشخیص دادید که طرف خوب است یک دوره سومی است که من اسمش را می گذارم مات و مبهوت. و یک مقدار شک. هی دو دل. برم نرم؟. میشه نمیشه؟ چجوریه اوضاع؟ چه کار کنم؟ قدم بعدی چی هست؟ و شما با یک آدمی روبرو می شوید که یک ذره مات و مبهوت است. نتیجتا علایم بعدی است که بعدا خدمتتون عرض می کنم که باز خودش را نشان می دهد. اگر به این نتیجه رسیدید که این آدم را می خواهید مرحله چهارم ممکن است.
4. حرف زدن
• حرف زدن و نوع حرفی که می زنید این است که شما آرام (معمولا از جانب مرد است نه زن) می نمایبد. کلام آهنگین است و شما دو کار را می کنید.
یکی اینکه از طرف تعریف می کنید. چه دستبند قشنگی دارید. چه کراوات قشنگی دارید.
o دوم اینکه از یک چیز خوب آنجا صحبت کنید. مثلا چه هوای خوبیه. چه غذای خوبی دارد. یعنی شما باید یک جنبه مثبتی را در این سیستم مطرح کنید. در ارتباط با خود آن آدم یا محیطی که در آنجا هستید.
5. جذب و جلب
Attraction
• در این مرحله شما پنج مرحله متفاوت را پشت سر میگذارید. بخصوص که ببینید حالا که می خواهید یک کسی را جذبش کنید مکانیزمی که معمولا هست کجاست. معلوم شده که مساله زیبا شناسی با وجود اینکه به نگاه فرد مرتبط است در عین حال خودش یک واقعیاتی دارد که در ارتباط با اندازه هاست و بیخود نیست کاغذی که ما داریم بهترین اندازه ایست که ذهن با آن حالات خاصی را پیدا می کند و اصولا مثلث که از تغییر خودش همه اشیا را می سازد. این را به این دلیل عرض می کنم که مساله Attraction با خودش حالات جهانی دارد که من وشما داریم.
o مورد اول مرحله چشم است. امروز می دانید مردم در اولین قسمت بدنی که نگاه می کنند چشم است. بعد از چشم هرکسی می رود جاهای مختلفی که دوست دارد. ولی در چشم تفاوتی نیست. معمولا شما نگاه اولتان دو تا سه ثانیه بیشتر نیست . ظرف دو تا سه ثانیه تصمیم می گیرید که می خواهید یا نمی خواهید. یعنی سیم برقتان وصل می شود یا نمی شود. کلیک می کند یا نمی کند. بنابراین اولین نکته این است که دو تا سه ثانیه این نگاه هست. حالا خانم ها در اینجا چند تا مانور و بازی جالب دارند.
اولش این هست که نگاهشان دزدانه است یعنی یک جوری نگاه می کنند و نمی کنند. حتی می دانید در ایران به این صورت عمل می کردند که از دور که می آمدند به شما نگاه میکردند و شما فکر می کردید که هیچ کس من را انقدر نگاه نکرده. اما به فاصله پنج متری چهار متری که می رسیدند نگاه را ثابت نگه می داشتند. بنابراین وقتی که شما رد می شدید مثل اینکه دارند به اونجا نگاه میکنند. ماجرای حقه عینک هم از همین جاست. عینک های دودی که شما می خواهید ببینید بدون اینکه دیده شوید. بنابراین دو تا سه ثانیه نگاه اول هست که شما این کار را می کنید. همراه با این دزدانه بودن کاری را که خانم ها می کنند. این است که ابرو را بالا می اندازند. امروز می دانیم که این ابرو یک ششم ثانیه میره بالا. دقیقا. همه جا یکجور است. یعنی وقتی که شما یک ششم ثانیه ابرو را بالا می اندازید در حالی که دارید نگاه می کنید. و بعدا خواهیم دید همراه با خنده هم هست یکذره. پیام اولیه را شما در اینجا نشان دادید. چشم را کوچک و بزرگ می کنید. یعنی جمعش می کنید یا گشادش می کنید. هر دوتا. و این کاملا تحریکات خاصی را در مغز موجب می شود در طرف مقابل. این را در گوریل ها هم دیده اند. یعنی
می خواهم به شما بگویم که خیلی از آبا و اجدادمان در زمینه فراتر نرفتیم.
o خیره شدن. یعنی می مانید. و حتی کم کردن قسمتهای چشم که چشمک زدن است. در حیوانات هم دیده شده. یا یک چشم یا گوشه ای از چشم. بنابراین ماجرای چشمک زدن ماجرایی نیست که پیام است ماجرایی است که تحریک کننده است و امروز آن را می شناسیم. شما برخی از اوقات بی اعتنایی می کنید. شما دیدید که مثلا با یک کسی یکی دو دقیقه ای نگاه چشمی دارید و بعد طرف وانمود می کند که تو کی هستی برو دنبال کارت. و شما حیران می مانید که موضوع چه شد. یعنی پنج ده پانزده دقیقه دیگه اصلا نگاهتون نمی کند و شما همین جوری حیرون و سرگردون آخه اون چراغ های اول راهنما راست چپ من را به کجا رسوندی. خانمها معمولا چشم را کم می کنند و سر را روی شانه رها می کنند. یعنی مظلوم هست. بنابراین به یک سمت که عادتشون هست آن را حرکت می دهند.
o پوشاندن صورتشان است. یعنی به یک طریقی (امیدوارم به کسی برنخورد من را ببخشید) برخی از شما که این حال را دارید مثلا موها را یکجوری تو چشمتون میریزید که آن آدم باید بگردد تا چشمتان را ببیند. یا احتمالا وقتی که شد این را میریزید یا اینکه وقتی که می خواهید ببینید میزنیدش کنار. یعنی بازی ای که با مو می شود در جهت دیدن و ندیدن هم چشم و هم صورت. کاملا مشخصه آن است که البته عینک و کلاه و اینها هم نقش خودش را دارد. یک مقدار خانم ها حرکاتشون اضافه هست. ولی نه زیاد. یک مقدار مثلا اگر می خواهند پایش را بچرخاند یک ذره بیش از حد ضرورت آن را حرکت میدهد که بعدا خواهیم دید و بالاخره حرکت صورتش یک مقدار حرکت موافق خواهد بود.
اما در خصوص آقایان: اولا می دانید آقایون اگر نشسته باشند خودشون را ول میدهند. دستشان را پشت سرشان میگذارند. یعنی رفتند. یا پشت گردنشون. یعنی حالی که در این زمینه پیدا
می کنند. معمولا همانطور که عرض کردم چون سینه را برآمده می کنند یکذره خودشون را بزرگتر نشان میدهند. آهسته بلند می شوند یعنی درست مثل کسی است که با اشکال بلند میشود و می خرامد. و بعد وقتی که نزدیک می شود حرکات بدنش خیلی بزرگ است. مثلا اگر می خواهد ظرف مشروبش را بلند کند مثل این است که یه ظرف پنج کیلویی را بلند می کند. یک جوری بزرگی و عظمت را با خودش و همراه خودش دارد. خودش را باد می کند بزرگ می کند و از این بابت هم بسیار راحت و آسوده خواهد بود.
o مورد لبخند است. امروز از نظر علمی ما هجده نوع لبخند را کاملا می شناسیم. یعنی لبخند های شما خیلی معنی دارد. از خوب خوب تا برخی از اوقات که آدم میفهمد یعنی انشالله بمیری. و بنده از اینها فراوان دیدم و باهاش آشنا هستم و هیچ اشکالی هم ندارد. پنج شش نوع از این هجده لبخند کاملا مربوط به عشق و سکس است یعنی یک مقدار از این لبخندها کاملا لبخندهای عشقی است که شما بین آدم های عاشق می توانید ببینید. مورد اولش این است که شما وقتی یک کسی را برای بار اول میبینید، خنده ای که می کنید دندانها را اصلا نشان نمی دهید. یعنی شما یک لبخند به اصطلاح ملیح ملکوتی می زنید که فقط لبخند است و دندانی ازش نشان داده نمی شود. مورد دوم وقتی که یکذره علاقه مند شدید لب بالاست که میرود بالا و دندانهای بالا را نشان می دهد. این مورد یعنی من به تو اشتیاق دارم یک توجهی دارم. و کار تا حدودی هست. مورد سوم وقتی که دیگه حالا یارم بیا. وقتی است که دندانهای پایین را هم نشان می دهید. یعنی تمام دندان را نشان می دهید. و در حیوانات دیده شده. حیواناتی که مخصوصا در وقت جنگ دندانهای بزرگشان را نشان می دهند، این حیوانات در وقت عشق بازی تمام دهنشان را باز می کنند که دندانهای تهشان را نشان بدهند. یعنی این متفاوت است قصد گاز ما نداریم. یعنی کاملا می خواهم خدمتتون عرض کنم که این لبخند یا حرکت لب که مشترک بین انسان و حیوان است اینجا خودش را می تواند نشان بدهد.
o مورد مساله صداست. آهنگ صدا مهم است. عمق صدا مهم است. کاربرد درست کلمات مهم است. سکون ها مهم هست. چون در کلام سکون و وقفه هاست که اهمیت خاصش را دارد و بنابراین تکلیف کار مشخص است.
o اعلان اینکه من هستم و آماده ام. مردها معمولا سه پیام را می دهند. یک- من اینجا هستم. دو -من آدم مهم هستم. سه -من بی ضرر و بی خطرم. یا من میتونی اعتماد و اطمینان کنی. این سه تا پیام اصلی است که مرد می دهد. یعنی من هستم من مهم و باارزشم – ثروتم این است این اتوموبیلم است چنین و چنان است. و سه اینکه من بی ضرر و بی خطر. تو از من آسیب نمی بینی. چون برای زن مساله، مساله اعتماد و اطمینان است و بیخود نیست که غالب اوقات روابط جنسی جایی اتفاق می افتد که فرد می تواند اعتماد کند.
خانم ها درست بر عکس. حرف اولشون این هست که چی میگی؟ چی میخوای؟ با چه هزینه ای؟ ولی همیشه جواب این استکه نمیشه. یعنی پاسخ اول نمیشه است. به همین جهت است که در فرهنگ ما برخی از اوقات میگه تو فکر کردی من از اوناشم. من از اوناش نیستم. حالا از کدومام من نمی دونم. یعنی پاسخه همیشه به این صورت خودش را در آن بدن نشان می دهد. به همین جهت است که گفته شده (ببخشید من را) که وقتی یک زنی میگه نه یعنی شاید، وقتی میگه شاید یعنی بله، یک زن خوب بله نمیگه. حالا این درست عکس سیاست مدارهاست. یک سیاستمدار وقتی که میگه بله یعنی شاید، وقتی میگه شاید یعنی نه. یک سیاستمدار خوب هیچ وقت نه نمیگه. هرچی میگید میگه میشه. اشکال ما این است که امروز زنان ما سیاستمدار شدن و آنجاست که همه حیران و سرگردان موندن که چه باید کرد.
o شماره پنجی که در اینجا وجود دارد مساله نزدیکی و تماس است. آنچه قصد من هست این است که حالا دو نفر به اجازه می دهند به هم نزدیک بشوند. در این بارها متوجه شدند که آدمها یک جوری خودشان را به هم دیگه می رسانند یک جای بدنشان را به هم دیگه می زنند. حالا این دستش را می زند. دستش را دور اون می اندازد. به نوعی ارتباط برقرار می شود و بر خلاف تصور تعجب نکنید مطالعات نشان می دهد که اتفاقا زن هست که اولین ارتباط فیزیکی را برقرار می کند. یعنی تماس را. علتش هم این است که می خواهد به خودش بگوید که این خطری ندارد. مرد هنوز دو دل است که چه خواهد شد. بنابراین برخلاف آنچه که تصور می کنید، رابطه اول مطالعات نشان می دهد که ابتدا از جانب زن در یک چنین صورتی صورت می گیرد و احتمالا یک لمس و تماس عادی است.
• این پنج مرحله ای بود که همانطور که عرض کردم در مرحله جذب و Arrtaction بود.
6. Attachment بستگی و پیوند.
• یعنی من و شما اگر از این مراحل بگذریم وارد مرحله ششم که می شویم، حالا دو تا آدم رو در روی هم قرار می گیرند. چشم در چشم هم قرار می گیرند و می توانند با توجه به شرایط فرهنگیشان با هم ارتباطی در این زمینه یا در این چهارچوب داشته باشند. و در نتیجه حالا شما می بینید دوتا آدم به گونه ای به هم نزدیک می شوند. جهت پیدا می کنند، هدف پیدامی کنند. معنی پیدا می کنند و درست از نظر تکنیکی درگیر یک رقصی می شوند با هم هماهنگ. در بیشتر اوقات شبیه و مکمل و متمم هم است. در برخی از اوقات که متفاوت است فقط نشان دادن هویت جنسی است. مثلا فرض کنید مرد با چرخشی که می کند و دستی که باز می کند و می گردد در حقیقت یک نوع مالکیت را مشخص می کند و زن با نازی که می کند یا پایین و بالا رفتن که در رقصهای ایرونی می بینید به نوعی دارد پیامی را می فرستد که من هم اینجا هستم. به زیبا ترین شکل ممکنش. جایی اشاره شد که به جای اینکه این بلبل نر به دنبال بلبل ماده برود میرود سراغ گلی که در خاک گیر است و حرف هم نمی تواند بزند. یعنی دقیقا این مفهومی را که شما در اونجا می بینید می توانید به یک اعتبار در اینجا مشاهده کنید. مساله هارمونی و هماهنگی در اینجا مطرح است و به همین دلیل است که خیلی از اوقات افراد همینجا از هم جدا می شوند. یعنی فکر میکند این آدم شبیه و مانندش نیست و درک را ندارد. یعنی نمی تواند در حد و سطح من باشد. چه پسر و دختر به یکباره احساس یک فاصله ای می کنند و رابطه را می توانند قطع کنند.
7. Connection وصل و ارتباط.
• در این مرحله دو نفر عریان می شوند. قصد من از نظر بدنی نیست. یعنی حالا دیگر شما همه چیز را می گویید. مشکلات خانوادگیتان را می گویید. مسایل زندگیتون را مطرح می کنید. عیب و ایرادهایتون را مطرح می کنید. به همین جهت است که برخی از اوقات خانواده ها چرا عصبانی می شوند از دست بچه هاشون که چرا رفته راز خانواده را گفته چرا رفته راجع به خواهر مریضش مثلا حرفی زده… و به بچه ها میگویند آبروی فامیل را برای چی بردی. برای چی این خبرها را دادی .
در مرحله هفتم که ارتباط است شما در حقیقت یک جای امنی پیدا می کنید که می توانید خودتان باشید و می توانید خودتان را ابراز کنید. بنابراین در این مرحله مشکل و مساله ای وجود نخواهد داشت. اینجاست که در حقیقت آن دیوارها می ریزد آن Ego Boundry به صورت پل در می آید و اجازه یک نوع ارتباطی را فراهم میکند و به همین جهت است که اینجا آن قلابها در حقیقت می توانند به نوعی به هم گره بخورند و ارتباط را برقرار بکنند.
اما جالب این مطلب و نکته این هست که البته این نکته را اشاره کنم این مفهوم در زبان فارسی معمولا معادل می شود با نامزدبازی. و نامزد بازی ای که یعنی همه چیز هم در آن هست. همه چیز یک نمونه ای که بعدا می توانید بیشترش را داشته باشید اینجا داده می شود. و اگر در محیط هایی باشیم که رابطه جنسی ممنوع باشد این ارتباط اصلا بوی جنسی ندارد. تا آنجایی ندارد که حتی بسیاری از مردها کسی را که دوست دارند حتی نمیخواهند با دیگری اگر می بوسیدند و نزدیک می شدند، دست بزنند. این اتفاق حتی به دو صورت می افتد. یکی اینکه شب عروسی برخی از اوقات ناتوانی جنسی پیدا می کنند. دوم اینکه نمی خواهند شب عروسی رابطه جنسی را داشته باشند در جوامعی که رابطه جنسی آنقدر بسته است. در جوامعی که رابطه جنسی یکم آزادتر است می تواند این ارتباط با میل جنسی همراه باشد. که البته به نظر من غلط است. به همین دلیل است که بنده با رابطه جنسی قبل از عشق و ازدواج مخالفم به دلیل مشکل و مساله ای که اینجا پیدا می شود. اگر از این مرحله بگذرند متاسفانه پشتش یک مرحله جدایی و رهایی هست.
8. Detachment جدایی
• یعنی این اتفاق باید بیافتد. یعنی آدمهایی که آنقدر به هم نزدیک شدند و در حقیقت عریان شدند و به گونه ای در مقابل هم قرار گرفتند و دیگر رازی ندارند. فقط در حقیقت به نوعی نیاز دارند یا آوازی دارند به دلایل بسیار ناچار از هم جدا می شوند. به همین جهت است که گفته شده شما Falling in Love, getting out of Love, and fall again
یعنی اصولا رشد عشق کامل یا سالم، در آمدن از عشق است که بین یک هفته تا دوماه طول می کشد. یعنی افرادی که به هم آنقدر نزدیک شدند فاصله می گیرند. به دو دلیل.
o یکی اینکه می خواهند خودشان را بشناسند و پیدا کنند.
o دوم می خواهند مطمئن بشوند که از بیرون به آن آدم که نگاه می کنند همان کسی است که میخواهند.
این در افرادی که یک مقدار از سطح شعور و آگاهی برخوردار هسنتد و اصولا مساله ارتباط و ازدواج و عشق برایشان اهمیت دارد احتیاج به این وقت دارند. برای اینکه بتوانند از بیرون به عنوان یک شیئ خارجی به خودشان و به دیگری نگاه کنند. و ببینند چه اندازه آیا در دل تاریکی است که او را فرد مناسبی دیدند یا واقعا زیر پرتو نور هم می توانند آن آدم را داشته باشند.
اینجاست که خیلی از اوقات در جوامعی که رابطه جنسی وجود داشته دو اتفاق می افتد.
o یکی اینکه این آدمها چون رابطه جنسی را دارند، تقریبا در این کنجکاوی به این نتیجه می رسند که این آدم را نمی خواهند. به همین جهت است که اشتباه است داشتن رابطه جنسی قبل از اینکه به یک مرحله ای برسد. برای اینکه در حقیقت ای بسا دو نفری را که به درد هم می خورند را از هم دور می کند. بگذریم از اینکه داشتن رابطه جنسی در این شرایط یک چیز خوب را خراب کردن است
o دوم اینکه متاسفانه در برخی از فرهنگ ها از جمله فرهنگ ما حرف عبارت از این است که من را فریبم داد . یعنی آمد این رل را بازی کرد. آمد انقدر نزدیک شد. هدفش این بود که با من همخوابه بشود یا هر چه که ممکن است و برود. واقعیت مساله این است که در بسیاری از موارد چنین نیست. فرد بعد از رسیدن به رابطه جنسی به این نتیجه می رسد که این چیزی نیست که او میخواهد. نه اینکه در این تصمیم نظرش درست است برای اینکه روابط جنسی اولیه ابدا نشان دهنده کل روابط جنسی در بلند مدت نیست . اما حداقل یک پیام را نشان داده و آن عبارت از این است که این آدم میتواند آن چیزی که من می خواهم نباشد. و چون رابطه های جنسی آغازین متاسفانه در زمان نامناسب، در مکان نامناسب است، آمارها نشان میدهد بیش از نیمی از آنها در اتوموبیل هاست، به همین جهت است که عمیقا پای آن ایستادم که رابطه جنسی بدون عشق و ازدواج برای آدمی که می خواهد عاشق بشود و ازدواج بکند و در صدد تشکیل ازدواج و خانواده است، حتما اشتباه بزرگی است. برای اینکه:
۱ رشد عشق را متوقف می کند
۲ رشد عشق را به بیراهه می کشد
۳ تصمیم درست رابطه را خراب می کند.
• فکر می کنیم به درد هم نمیخوریم . تصمیمی را که به دلیل اینکه رابطه غلط است و باید به هم بخورد را ما پای آن می ایستیم به دلیل اینکه شما با این آدم رابطه جنسی داشتید. به عنوان یک مرد شاید مسیولیت و وظیفه و تعهدی احساس می کنید. به عنوان یک زن به خاطر اینکه با یک نفر همخوابه شدید فکر میکنید حالا دیگر چه کار باید بکنید پس حالا دیگر بگذار به این رابطه و ازدواج تن در بدهم. بنابراین ازدواج های خوب را خراب می کند و ازدواج های بد را متاسفانه نگه می دارد یا موجب می شود. به همین جهت است که در این مرحله مخصوصا قسمت ارتباط خطری که وجود دارد این است که چون پشتش جدایی هست افراد به دلیل رابطه جنسی گرفتار می شوند. و در نتیجه تا این مرحله پشت سر گذاشته نشده از داشتن رابطه جنسی باید خودداری کرد. اگر فرد تصمیم گرفت برود که رفته. بنابراین آمده تا مرحله هشتم. ولی همین جا متوقف شده. اما اگر برگشت وارد مرحله نهم می شود.
9. میل جنسی
• این مرحله جالبش این هست که حتما با میل جنسی در آدم عادی همراه است. یعنی شهوتی که گفته اند اینجا خودش را نشان می دهد. یعنی شما حالا این آدم را می خواهید و با تمام وجودتان هم می خواهید. یعنی حالا رابطه احساسی و عاطفی کاملا می خواهد ارتباط فیزیکی برقرار کند و به همین جهت است که در اینگونه موارد اصولا در طول تاریخ ماجرای ماه عسل مطرح بوده که افراد ماه عسل می رفتند و می توانستند برای چند روزی که قبلا ماه عسل بوده حالا شده هفته عسل روز عسل، کم اومده وقت کم آوردیم، فرصتی را یک چند روزی به من و شما می دهد. میل شدیدی است که در رابطه جنسی اینجا خودش را نشان می دهد. و به همین جهت است که آدمها به هم نزدیک می شوند.
o یک : کسانی که رابطه جنسی را عادی می گیرند همیشه می توانند با هرکسی این رابطه را داشته باشند و به من هم میخندند که رابطه جنسی قبل از ازدواج و عشق و اینها حرف مفت است. رابطه جنسی یک عمل عادی و معمولی مثل غذا خوردن است من دلم میخواهد با یک کسی می روم.
o دوم: کسانی که رابطه جنسی برایشان یک مورد بسیار بسیار استثنایی است. و بنابراین آن افراد ممکن است قبل از اینکه وارد این مراحل بشوند درگیر رابطه جنسی بشوند.
من با این دو گروه کاری ندارم اما بیشتر مردم در اثر رابطه جنسی مسیر و رشد عشق را متوقف می کنند. بنابراین جمله ای که بنده همیشه دارم این هست که: “رابطه جنسی ثمره و نتیجه عشق است. نه ریشه عشق.” اگر ریشه عشق باشد خود عشق را می تواند بخشکاند و بسوزاند و از پا در بیاورد و یک چیز خوب را خراب کند. اگر من و شما وارد این مرحله بشویم این مرتبه وارد مرحله ده می شویم.
در مرحله نهم است که یکه خواهی خودش را نشان می دهد. یعنی شما فقط یک نفر را می خواهید. کسانی بودند که گفتند و بنده هم می توانم حتی این را بفهمم و ببینم که در شب عروسیشون آن زمانی که با همسرشون در حال رقصند هنوز دارند به یکی نگاه میکنند که اونم بد نبود. اون یکی هم خوب بود. و هنوز مقایسه. یعنی آنقدر بدبختند. یعنی این را با این جمله عرض میکنم که بر خلاف تصورشان این از یک جای دیگری می آید. بنابراین اینجاست که عشق و در انسان به نظر من یکه خواهی خودش را نشان می دهد. و یکه خواهی نوع سالم درستش است. هم برای دو نفر و به خاطر مسایل مربوط به حسادت و حرصی که در انسان است و هم مربوط به تولید مثل است که زن و مرد باید باشند تا انسان سالم در اینجا به وجود بیاید. و به همین جهت است که من همیشه یک شعری از جامی را که خیلی به دلم نشسته را می خوانم که ببینید ماجرای آدمی که به اینجا میرسد عشق یکه خواهی دارد. یعنی من به جایی می رسم که اگر زنم، همه مردان دنیا به عنوان مرد و جنس مخالف و رابطه جنسی برای من مرده اند و اگر مردم، همه زنان دنیا برای من معنایی ندارند. تمام شده.
شما اگر یک چنین کاری را می کنید به نظر می رسد که در انسان می تواند یک چنین اتفاقی بیافتد مشروط براینکه انسان از یک سلامت روانی ای برخوردار باشد و یک اصولی را رعایت کند.
چهارده ساله بتی بر لب بام… چون مه چهارده در حوض تمام
ناگهان پشت خمی همچو هلال… سینه از خون چو شفق مالامال
کرد بر درگه او روی امید… ساخت خاک در او موی سپید
گوهر عشق به مژگان میسفت … وز دو دیده گوهر افشان می گفت
که ای پری با همه فرزانگی ام… نام رفته است و به دیوانگی ام
نوجوان حال کهن پیر چو دید… بوی صدق از سخن او نشنید
گفت: که ای پیر پراکنده نظر … رو بگردان به قفا باز نگر
که اندر آن منظره گل رخساری است…که جهان از رخ او گلزاری است
او چو خورشید فلک من ماهم… من کمین بنده او، او شاهم
عشق بازان چو به رویش نگرند…من که باشم، که مرا نام برند
پیر بیچاره بدان سو نگریست… تا بداند که در آن منظره کیست
صد جوان دست و فکند از بامش… داد بر خاک سیه آرامش
که آن که با ما سر یاری سپرد… نیست لایق که به جایی نگرد
هست آیین دوبینی ز هوس… قبله عشق یکی باشد و بس.
10. رشد و توسعه
Openness – . Expantion
• یعنی اگر شما برگشتید حالا دیگر به یکباره شما می خواهید رشد کنید و بازید. یعنی شما آماده اید که این دو وجود در هم بیامیزند که نتیجه اش در حقیقت همان تولید مثلی است که
اتفاق می افتد. پس بنابراین من وشما با این مرحله Openness یا Expantion روبرو هستیم. متاسفانه پشت این مرحله باز یک مرحله ای پیدا می شود
11. انقباض و بسته گی
• مرحله Contraction است. باز نکته جالبی است. یعنی آدمهایی که آنقدر به هم نزدیک شدند وارد مرحله انقباض و بسته گی می شوند. یعنی باز دومرتبه هر دو می خواهند بروند در لاک خودشان. من دو مرتبه می خواهم همان مردی که بودم باشم با خانواده ام و دوستانم و او می خواهد همان زنی باشد با خانواده اش و دوستانش.
• این تغییر سه ,شش , نه ماه بعد از عروسی پیدا می شود یا بعد از رابطه عاشقانه ای که به وجود آمده. در اینجاست که متاسفانه خطری که وجود دارد این است که عواملی زندگی را به هم بزند. یکی از آنها حاملگی است. چون آماده نیستند. می تواند بچه همانطور که می دانید زندگی بد را بدتر می کند و زندگی خوب را با تلاطمی همراه می کند و بعدا بهتر می کند. اما زندگی بد را بدتر می کند.
• دوم (امیدوارم به کسی بر نخورد) حضور و وجود اطرافیان است در دنیای امروز. یعنی روزی که شما قرار است با پدر بزرگ و مادر بزرگ و پدر زن-شوهر و مادر زن-شوهر شما زندگی کنید
بگذریم از اینکه آسیبهای فراوانی دارد. مانع از این می شود که شما بتوانید این مرحله برگشت به خود را باتوجه به تمام سابقه ای که دارید پشت سر بگذارید و وارد مرحله آخر بشوید که رابطه است. به یکباره دو مرتبه فکر می کنید که همان آغوش مادر، همان مهربانی مادر، همان هر کار دلتان بخواد بکنید، مادر به مراتب بهتر از این همسری است که شما را می خواهد مقید و محدود کند. و متاسفم بگویم که بر اساس تجربه کلینیکی بزرگترین عامل اختلاف زناشویی دخالت اطرافیان و خانواده است. برای مخصوصا در چند سال اول این گرفتاری بزرگی است. ما فکر می کنیم پسر و دخترمان را داریم از دست می دهیم و حال آنکه زندگی آنها را داریم بر هم می زنیم. یک روزی ماجرای انسان اسمش ازدواج رابطه زن و مرد نبوده. رابطه دو تا خانواده بوده. دوران وابستگی است. گذشته.
• ما در دنیایی زندگی می کنیم که خانواده های تک همسری یا Nuclear Family خانواده های هسته ای داریم که زن و مرد هست و بچه ها. در اینجا حضور و وجود و دخالت دیگران می تواند عامل ویرانگری باشد. برای اینکه در این مرحله سیستم را به هم می زند. معلوم است که مردمی هستند که با وجود همه اینها زندگی می کنند، اما دیگر از عشق و ازدواج و خانواده به مفهومی که می توانند داشته باشند و درست است داشته باشند دور می افتند. بنابراین مرحله ای 11 مرحله بسته شدن و بازگشتن است که باید مواظبش بود. اگر این مرحله را پشت سر بگذارید، مرحله دوازدهم خودش را نشان می دهد
12. ثبات و قرار
Resoloution
• یعنی این لغت فراری که وجود داشت با خوردن یک نقطه به رویش می شود “قرار” . دیگر حالا شما از یک ثباتی برخوردارید و معمولا این تا چهار سالگی اتفاق می افتد. علتش هم این هست که آن PEA که در وجود انسانی است به نظر می رسد که تا سه چهار سال من و شما را حفظ می کند. یعنی طبیعت به من و شما تا سه چهار سال حمایت خودش را داده. و ما قرار است این مراحل دوازده گانه را طی سه یا چهار سال اول پشت سر بگذاریم و اگر این کار را انجام بدهیم و بتوانیم به یک چنین مرحله و مسیری برسیم بحران را پشت سر گذاشتیم و از این مرحله بیرون آمدیم.
اگر یک چنین اتفاقی بیافتد بعد از چهار سال خوشبختانه بدن ماده دیگری را ترشح می کند که نوعی مورفین است که توانش تقریبا در برخی از آدمها بیش از چند برابر حتی گفته شده تا چهل برابر مورفین است . چه اتفاقی می افتد؟ من و شمایی که قبلا به خاطر PEA که داشتیم وارد یک مرحله خاصی از روابط بودیم و این روابط به مقدار زیادی در حالی که درد را از بین می برد هیجانات خاصی رو موجب می شد آرامشی را سبب می شد، روابط ویزه ای را موجب می شد، حالا تمام شده. یعنی آن نیرویی که ما را به هم وصل میکرد حالا دیگر در کار نیست و بعد از سه چهار سال در ارتباط با یک آدم تمام می شود.
حالا خوشبختانه یک عامل دیگری می آید. طبیعت به کمکتان می آید و آن مورفین است. حالا بی حسی و بی احساسی که می شود تحمل کرد. و می شود خیلی اذیت نشد و خوشبختانه اگر اینجا بچه ها آمده باشند دیگر کار درست است. یعنی شما از یک طرف بدنتان آماده است که کنار هم بمانید و از جانب دیگر دو تا قلاب شما را به هم گره می زند.
o یک رابطه جنسی است که اگر همچنان تازه نگهش دارید سبب می شود
o دو: بچه ها .
یعنی قلاب بچه و قلاب رابطه جنسی این سیستم را به هم گره می زند. مطالعات علمی اخیر طی نشان داده شده که دقیقا این مراحل رشد عشق در میان افراد همجنس گرا کاملا وجود دارد. یعنی این مسیر در حالی که زمینه در ماجرای تولید مثل دارد در این افراد دیده می شود تازه به نوعی شدیدتر هم هست. یعنی این نوع روابط مایه های طبیعی خودش را دارد زمینه های طبیعی خودش را هم فراهم کرده و به همین جهت است که باید به عنوان یک واقعیت و به عنوان یک نوع و در بیشتر موارد نه به عنوان یک انحراف، شناخته شود. در حالی که ممکن است با نظام عادی و معمولی در سازگاری نباشد. در حالی که ترجیح دیگری می تواند درش باشد. در حالی که گرفتاری های خودش را دارد.
اما امیدوارم به این نکته توجه داشته باشید که مطالعاتی که به صورت بسیار دقیق در همین مراحل دوازده گانه روابط پیدا شده نشان داده شده مخصوصا در میان زنان کاملا این روابط را می شود توضیح داد و توجیه کرد.
• عشق:
o یک فلسفه جهان بینی خاص.
o یک حساسیت حواس.
o یک لطافت احساس .
o نوعی شناخت و ادراک
o همراه با کاربرد درست عقل
o به کار گرفتن منطق
o مجموعه اصول و قوانین که طریقه به کار بردن درست عقل را می آموزد خواهد بود.
به همین جهت است که گرچه با هر نوع گفتگوی دیگری درباره عشق مخالفتی که سهل است نظری دیگر هم ندارم. اما در چهار چوب آنچه که شاید در محیط روانی اجتماعی مربوط به عشق سخن می شود گفت “عشق یک جهان بینی, علم, و یک هنر آموختنی است” یعنی من و شما قرار هست که آن را بیاموزیم.
اگر این حرف که آموختنی نیست. اتفاق افتادنی است. شدنی است. یافتنی است همه سر جای خودش. شاید از دیدگاهی درست باشد اما در چهارچوب روانی اجتماعی به نظر می رسد که انسان باید هنر عشق ورزی و عشق پذیری را بیاموزد. و درست مانند هر هنری که باید آموخته شود زمینه های فلسفی و علمی آن , تجربه Experience آغازین آن و تمرین یا Exercise بعدی آن باید وجود داشته باشد. یعنی همانگونه که شما مایل هستید پیانو را بنوازید و به صورت هنرمندانه آن را ارایه بدهید.
• بسیاری از مردم تصور و توهمشان این است که البته خالی و بی پایه و بی مایه نیست، بر اساس آنچه که گفته شده. که من موجودی هستم عاشق که حرکت می کنم و بنابراین در روزی در شبی در جایی به یکباره معشوق را می بینم و عشق پنهان به یکباره آشکار می شود. به بیان دیگر من عشق را دارم اما من منتظر معشوقم. درست مانند کسی که زدن پیانو را کامل و دقیق می داند گرچه هرگز چنین کاری نکرده اما به مجرد اینکه پیانویی را دید آماده است که سخت ترین آهنگ ها را به بهترین صورت ممکن بنوازد.
• به همین جهت است که بسیاری از مردم تصور می کنند که مشکل عشق مشکل معشوق است. و خیلی از اوقات گله ای که به این دلیل عاشق نشدم یا ازدواج نکردم که فرد مناسب را پیدا نکردم. گرچه در این حرف حقیقتی است ولی یک احتمال و امکان هم وجود دارد و آن این است که آنچه را که به دنبالش می گردم نه می شناسم و نه با زبانش آشنا هستم. درست مانند این است که شما به من بفرمایید گرچه من اصلا چینی نمی دانم هنوز با یک دانشمند چینی گفت و شنودی در باره این موضوع یا آن موضوع نکرده ام و به این دلیل هست که در این باره چیزی نمی دانم. اشکال کار در این است که شاید من زبان را نمی دانم.
• بسیاری از متخصصین در چارچوب مسایل روانی و اجتماعی باورشان بر این است که عشق یک هنر آموختنی است. این هنر آموختنی در کودکی درست مانند استعداد زدن پیانو که برای افراد عادی معمولی حداقل در سطح معمولش ممکن هست برای همه فراهم است و فقط کافیست که من وشما یک مقدماتی را برداریم و حرکت کنیم و در نتیجه به آن برسیم.
• نتیجه: من و شما اگر تجربه هشت سال اول مهر و محبت و عشق و دوستی و صمیمیت کودکی را یعنی آن چهار عنصر اصلی را داشته باشیم، وجود من تخم عشق درش کاشته می شود و بنابراین کافیست که بین هشت تا هجده سالگی پدر و مادر از او مراقبت و مواظبتی بکنند و بعد از آن به عهده خود من هست که از این نهال نورسیده تا آخر عمر به نوعی مواظبت و مراقبت کنم.
اما اگر در هشت سال اول این تخم عشق کاشته نشود، به نظر می رسد که به دلیل ویزگی های روانی و فیزیکی انسان عشق اگر نبوده، بین هشت تا هجده سالگی امکان کاشتش، داشتش، و برداشتش، ممکن نخواهد بود. بنابراین فرد بعد از هجده سالگی این بار خود که گرچه برخی از اوقات می تواند از طریق ارتباط با دیگری یعنی دیگری را آیینه وجود خودش قرار دادن این کار را با سرعت انجام بدهد، می تواند تخم عشق را در وجود خودش بکارد.
ضمیر و ذهنِ عاشق
ضمیر و ذهن عاشق
توجه: پیش گفتار این بحث، ضمیر و ذهن انسان است.
• روزی که گفته میشود در ضمیر و ذهن عاشق چه می گذرد؟ غالب اوقات پرسش این هست که در ضمیر و ذهن عاشق! چه عاشقی! و چه کسی؟
اینجاست که بنده می خواهم اول به این نکته اشاره کنم که برویم سراغ ضمیر و ذهن فرد بیمار. بیمار از نظر روانی. که البته با بیمار از نظر فیزیکی هم در ارتباط است.
• شما با افراد بیماری روبرو می شوید که ضمیر و ذهن بیماری دارند و عاشق می شوند. افرادی هستند که عاشق می شوند وقتی که به تلویزیون نگاه می کنند… بنابراین افراد بیمار عشقشان هم (نه اینکه عشق بیمارگونه دارند) یه چیزیست. حالا هرچه هست. بنابراین اولا در ضمیر و ذهن آدم بیمار ماجرای عشق داستان خودش را دارد. دوم بسیاری از مردم هستند که عشق های بیمار گونه دارند. نسبتا یا کاملا سالم اند. اما عشق بیمار گونه دارند.
• عشق بیمار گونه شان از کجاست؟
من آنچنان با محرومیت و محدودیت در زندگی روبرو بوده ام که هم اکنون یک کسی را می خواهم یا دوست دارم میخواهم با تمام وجود مال من باشد؛ به هیچ کس غیر از من نگاه نکند، و اگر مادرش را دوست دارد به من خیانت کرده. برای اینکه فقط من.
• یعنی شما با موجوداتی روبرو می شوید که اینجا مساله بیماری عشق را دارند. یا کسی که به دلیل اینکه در کودکی هر کس که او را دوست داشته آزارش داده. لپش را کنده. گازش گرفته . مادری که مدعی بوده دوستش دارد، کتکش زده. و پدری که دوستش داشته شلاقش زده. یا جلوی او مادرش را کتک زده که برای بچه می دانید شاهد جنایت قربانی جنایت است.
• این آدم امروز روزی که عاشق شماست، شما را باید زجرتان بدهد. رنجتان بدهد. این رنج را شما حتی در روابط جنسی می توانید داشته باشید و ببینید. حالت مازوخیستی و سادیستی. یا شما به دلیل آسیب های دیگر بیماری عشق دارید. مثال بیماری که بغل مادربزرگ سیگاری می خوابیده تا چهار سالگی.
• به من نگویید شاید این یک نوعی از عشق است، خوب چه اشکالی دارد؟ یک پسر بیست ساله عاشق یک زن نود ساله بشود!… این آدم آسیب دیده و این آسیب را هم میشود تشخیصش داد هم معالجش کرد. از صد نفر آدم عاشق گرفتاری که در کار روان درمانی داشتم، نود نفرشان خل و چل و دیوونه بودن. یعنی عشقشان بیماری بوده. بیخودی هم کارهای عجیب و غریبشان را به انواع مختلف عشق مرتبط نکنید.
• مورد بعدش عشق در یک نگاه Infatuation . یعنی تب عشق. هوس عشق. واله. شیدا شدن. جنون عشق. واقعا تبی است که می گیرد و یا برخی از اوقات می کشد. برخی از اوقات فقط داغ می کند. ولتون می کند. و ریشه اصلی اش از بو هست. یعنی کسانی که حساسیت هایی در ارتباط با بو، مادر، شیر مادر، محرومیت ها و محدودیت ها داشتند در آن زمینه حرکت میکنند. و البته همه انسانها مساله بو برایشان بسیار مهم است.
• اما وارد مرحله عشقی می شویم که به هم مرتبط اند و آن عشقی است که به عنوان عشق رمانتیک که من و شما آن را می شناسیم همراه است. و این عشق رمانتیک می تواند تبدیل شود به عشق سالم، نه کامل. عشق تکمیل. این بازی از آن گرفتاریهاست.
• مساله کمال یا Perfectionism یک بیماریست . مساله کمال یک مساله فلسفی تجریدی و احتمالا مذهبی است. مساله انسان مساله تکمیل است. روزی که من و شما در باره Self actualization یا خود شدن یا تحقق خود صحبت می کنیم ، معنایش این هست که یک دانه تبدیل بشود به درختی که میوه بدهد. این معنایش این نیست که کامل شده معنایش این هست که تکمیل شده. بنابراین من صحبت از عشق کامل نمی کنم یا حرفی که می زنیم که کی کامل است؟ اصلا بحث کمالی مطرح نیست. مساله تکمیل است.
آیا من تمام نیروهای بالقوه خودم را رشد دادم که به اوج و کمال خودش برسد ؟ و هرچه که بالقوه Potential بوده به Actual و واقعی تبدیل شده یا نه. پس بنابراین من و شما با یک عشقی روبرو هستیم که عشقی است که به عنوان عشق سالم طبیعی عادی می شناسیم. چرا سالم طبیعی است؟ برای اینکه ریشه های ژنتیک بیولوژیک فیزیلوژیک نورالوژیک آنها در مسیر آدم سالمی که آسیب ندیده حرکت می کند.
• در روابط انسانی هم با کل خلقت و طبیعت همراه است و ویژه گیهای خودش را دارد. پس من و شما از مسیر عشقی می گذریم که عشق رمانتیک هست. این عشق رمانتیک به چهار اصلی که انسان به آن متکی است مرتبط است. جنگ و گریز Fight & Flight. یک جا باید جنگید یک جا باید فرار کرد برای زنده بودن. یکی غذا و یکی دیگر سکس.
یعنی این چهار اصل در مغز من و شما جا افتاده و مگر اینکه من و شما آن را دگرگون کنیم هست. ولی این نکته را عرض می کنم برای اینکه نمیخواهم سوء تفاهم بشود.
o یک: آنچه که گفته می شود بحث های کلی است. موارد جزئی و استثنایی خودش را دارد.
o دو: احتمالا ممکن است اصلا به شما مرتبط نباشد. برای اینکه خدای ناکرده آسیب دیدید.
بنابراین اگر یک کسی حرفش این باشد که من با مسایل جنسی راحت نیستم به خاطر این نیست که شما یک نوعی از انواع آدمها هستید. به خاطر این است که شما آسیب دیدید. درست مثل این است که یک کسی بگوید ما دو جور آدم داریم. آدم بینا و آدم کور. این را به این دلیل عرض می کنم که در ذهنتان به یکباره این مساله را مطرح نکنید که نخیر سکس اصلا مهم نیست یا از آن حرف هایی که متاسفانه گفته می شود بگویید. که اگر احتمالا چنین می گویید باید آنچه را که علم می گوید که می تواند در آن احتمالا اشتباه بشود یا آنچه را که عالم میگوید که حتما می تونه در آن اشتباه بشود، آسیب دیده اید. و الا در یک انسان سالم هیچ دلیلی وجود ندارد که این چهار اصل به صورت درست خودش سر جای خودش وجود نداشته باشد.
• موجودات دیگر برای زندگی به یک قوه ای مسلط و مجهز هستند به اسم غریزه Instinct. در انسان از نظر من مطلقا غریزه ای نیست. متاسفانه بسیاری از مردم آنچه را که طبیعی هست، مثل ضربان قلب یا آنچه را که عادی و عمومی هست می گویند غریزی. نه. Instinct به معنی دقیق کلمه یک مکانیزم خودکار نا آگاه متناوب متوجه هدف خادم نوع برای نگه داشتن ژنی است که در مسیر معین زندگی و زندگانی حرکت می کند. و در انسان چنین چیزی نیست.
• همین جا یک سوء تفاهم به وجود می آید که فکر می کنیم چون حیوانات رابطه جنسی دارند پس:
o یک : این عمل حیوانی است. به هیچ وجه این عمل درست نیست.
o دو: فکر میکنیم که چون حیوانات رابطه جنسی دارند پس حیوانات هم عشق دارند. این هم حتما درست نیست. علتش این است که عشق اصل و اساسش فرزند آزادی است. موجودی که آزاد نیست مساله عشق مطرح نیست. وقتی که من و شما باید نفس بکشیم. وقتی که من و شما باید جسم داشته باشیم که درباره این نمی توانیم از عشقش سخن بگوییم. و بنابراین مساله ای که در اینجا اهمیت دارد و دلم می خواهد به آن توجه داشته باشید این هست که وقتی صحبت از رابطه جنسی می شود، حیوانات رابطه جنسی دارند ولی در برخی از این حیوانات رابطه جنسی یک: درد آور است و دو: باعث بزرگترین عامل خطر و نابودیشان است. ولی به دلیل ادامه نوع مجبورند آن را داشته باشند. بسیاری از حیوانات هستند که در وقت رابطه جنسی نابود می شوند. بنابراین مساله رابطه جنسی حیوان چه ارتباطی به انسان دارد؟
• یکی از گرفتاری های باور نکردنی این است که ما آمدیم هر شباهتی را به آنجا گرفتیم. آیا شما واقعا خجالت می کشید از اینکه نفس می کشید. بگویید حیوان نفس می کشد من هم نفس می کشم. آیا الان شما میگید ببین حالات حیوانی در من داره پیدا میشه من دارم خسته میشم… ماجرای رابطه جنسی برای انسان می تواند در یک اوجی باشد که بنده عمیقا آن را باور دارم و هیچ ارتباطی به عالم حیوان ندارد. شباهت آن که سبب نمی شود ما آن را یکی بدانیم. و متاسفانه اینجا گرفتاریست.
• حالا با توجه به این مساله به نظر من درست است که فروید مساله جنسیت را مطرح می کند و آنقدر وارد بحث عشق نمی شود. اما به نظر من شاهکار حرفش را در این باره می زند. فروید معتقد است که در مقابل غریزه ای که حیوان دارد یک راه بیشتر ندارد که البته درست است و آن ارضا است Satisfaction . غریزه باید ارضا بشود. انسان در مقابل نه تنها غرایضش یا بعدا خواهیم دید رانه یا سوائق اش Drive سه راه دارد:
o یک : ارضا است.
o دو: نفی و انکار و طرد است که موجب بیماری می شود و فروید دقیقا درست می گوید که ریشه بیماری ها را باید آنجا پیدا کرد. و
o سوم: منع است. منع و سپس والایش. Sublimation .
یعنی من یک میل درونی ام را از چیزی که قابل قبول نیست به راه درست بیاندازم. یعنی من میل به پرخاشگری و برتری دارم که آن را شما می توانید از طریق آموختن شطرنج یا بسکتبال
ارضا کنید در حالی که جایزه هم می گیرید و می توانید از مزایایی برخوردار باشید.
بنابراین انسان در مقابل نیروهای درونی اش تنها مجبور به ارضا نیست، به دلیل همون آزادی. می تواند آن را والایش بدهد و Sublimation داشته باشد. بنابراین فروید زیباترین کلام را می گوید درباره عشق: عشق والایش میل جنسی است. یعنی روزی که میل جنسی به ظریف ترین، لطیف ترین، انسانی ترین، پاک ترین، بهترین، اخلاقی ترین، صورت خودش در می آید میشود عشق. بنابراین ریشه عشق در رابطه جنسی است. ریشه عشق در رابطه جنسی است که اگر بخواهیم وسیع تر و دقیق تر بگوییم به تولید مثل مرتبط است. بنابراین همه این روابط و ارتباطات اصلی و اساسی است که تکلیف من و شما را در ارتباط با این موضوع روشن می کند.
• حالا این مطلبی که من و شما با عنوان عشق می شناسیم، معمولا از سه مرحله می گذرد . یعنی شما سه گونه این ارتباط را پیدا می کنید.
o مرحله اول: مرحله علاقه مند شدن یا خوش آمدن است. یعنی آن چیزی است که میگوییم I like him/her. خوش آمدن و علاقه مند شدن.
o مرحله دوم: مرحله دوست داشتن است. I Love him/her. یعنی دوست داشتن.
o مرحله سوم: مرحله عاشق شدن است.I am in Love with him/her .
• به نظر می رسد که این مراحل سه گانه به هم مرتبط است. من از یک کسی خوشم می آید. من یک کسی را دوست دارم. من عاشق یک کسی هستم. این مرحله آخر که عاشق شدن است یک تفاوت دارد. مرحله دوست داشتن و مرحله خوش آمدن مرحله گرم شدن است. مرحله عاشق شدن مرحله آتش گرفتن است. خیلی متفاوت است که شما کنار بخاری بایستید و گرم بشوید تا اینکه شما آتش بگیرید. بنابراین اگر می خواهید تفاوتش را بفهمید، آن کسی که میگوید I’m in Love یعنی من گر گرفتم. احتیاجی به مامور آتش نشانی دارم. این مفهوم عشق است. والا مفهوم دوست داشتن، مفهوم خوش آمدن، مفهوم تمایل جنسی داشتن، مفهوم ارتباطات دیگر، مطرح است. البته معنایش این نیست که چیزهای دیگر نیست…
• بسیاری از مردم هستند که لذت دانستن برایشان مهم است. بچه ها در سه سالگی معادل محبت حتی بیش از محبت از آگاهی بیشتر لذت می برند تا محبت و حتی از هیجان یا درست تر از ترس. مساله انسان مساله آگاهی است. هستند آدم هایی که برخی از اوقات لذت دانستن، لذت فهمیدن، لذت شناخت برایشان انقدر بالا است، که شما هیچ احتیاجی ندارد دنبال چیز دیگر بروید. وقتی صحبت از مساله عشق می شود، عشق می تواند به جنبه با ارزش همه چیز مرتبط شود. مهم این است که در ضمیر و ذهن من و شما که درست تر در مغز من و شماست دگرگونی ها و تغییرات شیمیایی و هورمونی ای را بوجود می آورد که می تواند کاملا همان لذت و احساس را داشته باشد.
• طبیعت به قانون ظلم حرکت می نماید. در دنیایی که دو سوم حیوانات برای یک روز زندگی حیوان دیگری را می کشند، صحبت از عدل معلوم است نفهمیدن جهان است.
تنها انسان است که می تواند عادلانه عمل کند و باید عادلانه عمل کند.
این تنها صفت و امتیاز من و شماست به خاطر آزادی ای که داریم ولی اگر در بند طبیعت بمانیم،
ما هم به همان اندازه ظالمیم که بقیه موجودات به دلیل اجبارشان ظالم هستند.
بنابراین ملاحظه می کنید که نکته ای که برای من اهمیت دارد این هست که وقتی که من و شما درباره عشق صحبت می کنیم،
وارد عشقی می شویم که از مرحله خوش آمدن و دوست داشتن در آمده و عاشق شدیم.
ادامه در: مراحل طی عشق
عشقِ یك طرفه
واکنش به عشق یك سویه
یكی از چالشهای بزرگ عاطفی زمانی است كه مورد توجه و محبت و عشقِ كسی باشیم كه هیچ حس خاصی نسبت به او نداریم. معمولاً افراد وقتی در چنین شرایطی قرار می گیرند واكنش های متفاوتی از خود بروز می دهند. از آنجا كه واكنش های معشوق بر فرد عاشق تأثیر به سزایی دارد، بررسی این واكنش ها از نظر تأثیری كه بر دیگری داریم، كاملاً با ارزش است.
I ترس و عقب نشینی
برخی از افراد در مقابل موج محبت و عشق دیگری، عقب نشینی میكنند و دچار ترس میشوند. محبت و صمیمیت دیگری، آنها را میترساند و فراری میدهد. عشق، آنها را میترساند. این افراد، معمولاً وقتی متوجهِ عشق دیگری میشوند از او دوری و اجتناب میكنند، و به صورت غیركلامی به او پیام میدهند كه «نزدیك نشو من تو را دوست ندارم». عشق آنها را به یاد خطر می اندازد، خطری كه باید از آن اجتناب كرد و از آن دور شد؛ خطراتى از قبیل سوء استفاده، طرد، بی اعتمادی و آسیب. از این روست كه از آن میگریزند. بسیاری از ما در كودكی كسی را دوست داشته ایم كه بعدها به ما آسیب زده یا از ما سوء استفاده كرده است. این گونه خاطرات، به هراس از صمیمت مى انجامد. یكی از راه حل های اصلی برای رفع این ترس ها، روان درمانی است. نزدیك شدن به ترسهای دوران كودكی توسط درمانگر، راهى است به سوى كاهش این گونه ترس ها.
II نزدیک شو ولی ازدواج نه
برخی دیگر، محبت و عشق را مىپذیرند. آنها از اینكه معشوق و مورد عشق واقع شده اند خوشحالند، بدون آن كه نسبت به فرد عاشق احساس خاصی داشته باشند. گویا به این ترتیب صرفاً نیاز آنها به دوست داشته شدن ارضا می شود. این افراد معمولاً وقتی متوجه عشق دیگری میشوند، به او اجازه میدهند كه نزدیك شود تا بیشتر و بیشتر عشق او را ببینند و به خودشان و دیگران ثابت كنند كه دوست داشتنی هستند. پیام غیركلامی آنها این است: «نزدیك شو و مرا دوست بدار، اما از من نخواه كه با تو ازدواج كنم». در مقابل، فردِ عاشق پیام « نزدیك شو و مرا دوست بدار « را حمل بر تمایل فرد به ازدواج و برقرارى رابطهِ صمیمانه می كند. به همین دلیل پس از مدتی پای پیش می گذارد و بحث ازدواج را پیش می كشد و كاملاً امیدوار است و تصور مى كند كه هیچ مشكلی پیش نخواهد آمد. اما دربرابر خواستگاری صریحِ عاشق، قسمت دوم پیام معشوق تازه به گوش می رسد كه : «بنا نشد كه سراغ این صحبت ها بروی. تو فقط مرا دوست داری و این هم مشكلی نیست، اما من با تو ازدواج نمی كنم.» اینجاست كه عاشق گیج میشود و نمیتواند این دو پیام را از هم تفكیك كند.
پیام «نزدیك شو » برای عاشق به این معناست كه من هم تو را دوست دارم و پیام «از من نخواه كه با تو ازدواج كنم» كاملاً با آن متناقض است. معمولاً افراد در این زمان احساس می كنند كه مورد بازیچه قرار گرفته اند و از آنان سوء استفاده شده است. برخی از افراد پیام «از من نخواه كه با تو ازدواج كنم» را حمل بر شرایط روانى فعلی فرد می دانند و با خود می گویند : گر صبر كنم، ز غوره حلوا سازم. آنها بر این اعتقادند كه او فعلاً این نظر را دارد، اما بعداً نظرش تغییر خواهد كرد، زیرا مرا دوست دارد. شاهد این مدعا هم پیام های غیركلامی «نزدیك شو» است. پس از این، معمولاً رابطهِ دوستانهِ طولانی مدتى برقرار می شود كه در آن یك طرف به فكر ازدواج است و دیگری به ازدواج فكر نمی كند و اگر هم با درخواست ازدواج رو به رو شود، با صراحت و اطمینان می گوید كه: من گفته بودم كه با تو ازدواج نخواهم كرد. روابط دوستانهِ طولانی مدت و بی سرانجام تاحدودی حاصل چنین ارتباطی است.
III بی تفاوتی
برخی دیگر، در برابر ابراز غیركلامی عواطف عاشقانه، بی تفاوتى نشان میدهند، خود را به نادیدن میزنند، و گویا كه هیچ اتفاقی نیفتاده است. این افراد نمیخواهند خود را درگیر چنین فضاهایی بكنند. چنین افرادی واكنش های غیركلامی را نادیده میگیرند، ابرازهای غیركلامی را انكار میكنند و بیتفاوت از كنار آن میگذرند. آنان معمولاً در پس این بیتفاوتی، رابطه را تنظیم می كنند. در صورتی كه فرد عاشق بخواهد نزدیك شود، به او پیام «دور باش!» میدهند و هرگاه كه دور میشود به او پیام میدهند كه حالا ناراحت نشو میتوانی كمی به من نزدیك شوی! این افراد معمولاً عاشق را سردرگم میكنند. در این موارد، عاشق با تردید بسیار مواجه میشود، نمیداند كه پیام صریح فرد چیست؟ وقتی میخواهد برود به یاد پیامهای نزدیك شو می افتد و زمانی كه میخواهد نزدیك شود و خواستگاری كند، به یاد پیامهای دور باش می افتد.
بهترين راه حل برای مواجهه با چنين افرادی بیان كلامی عواطف و درخواست پاسخ صریح از آنهاست.
o به هر حال، ما جزو هریك از سه گروه بالا باشیم، سؤال اساسی این است كه اگر كسی عاشق من بود، اما من عاشق او نبودم، با او چگونه برخورد كنم؟
i از او فرار كنم.
ii او را بپذیرم، اما با او ازدواج نكنم.
iii بی تفاوتى نشان دهم، بدون طرد كامل و بدون پذیرش كامل.
كودكِ درونِ عاشق
براساس تئوری روابط اصلی، وقتی فردى عاشق ماست، ما برای او یادآور تصویر یكی از افراد اصلی زندگی او هستیم و او به این دلیل به ما عشق میورزد كه كودك درون او در آن ارتباط به نحوی ناكام شده است و اكنون میخواهد كه مشابه آن رابطه را با ما، كه یادآور آن فرد اصلی هستیم، شروع كند تا شاید این بار مشكلات و مسائل قبلی تكرار نشود.
اگر كودكى در یك بازی ببازد، رفتار طبیعی او چیست؟ معمولاً كودكان اصرار میكنند كه یك بار دیگر بازی كنند، تا شاید این بار برنده شوند. به همین ترتیب، هر بار كه بازنده شوند، اصرار می كنند كه فقط یك بار دیگر.
این روند همچنان ادامه مى یابد تا زمانی كه برنده شوند، آنگاه آرام می گیرند و بازی تمام است. كودكانی كه در ارتباطات خود با پدر، مادر، برادر و خواهر احساس باخت كرده اند، معتقدند كه در این رابطه چیزی كم بوده است. از این رو، كودك درون سعی می كند دوباره بازی كند تا شاید این بار در آن كمبودى نباشد و اگر بازهم نقصى احساس كرد دوباره بازی را تكرار می كند تا آنجا كه بپذیرد رابطه به تعادل رسیده است. آن زمان است كه كودكِ درون احساس پیروزى میكند و بازی تمام میشود.
پیامِ عاشق
وقتی كسی عاشق ماست، با عشق خود به ما این پیام را می دهد كه:
i من تو را سالهاست كه میشناسم.
ii تو یادآور یكی از افراد اصلی در دوران كودكی من هستی.
iii امیدوارم در رابطهِ با تو، كه یادآور او هستی، مشكلات قبلی تكرار نشود و من به تعادل روانی برسم.
پیامِ معشوق
زمانی كه هیچ حس خاصی نسبت به كسى كه عاشق شماست ندارید، به او پیام میدهید كه:
i من تو را نمی شناسم.
ii تو یادآور هیچ یك از افراد اصلی در كودكی من نیستی،
iii من نیازی به تو ندارم.
iv لطفاً تعادل روانی مرا برهم نزن.
طردِ عاشق
وقتی كسی را كه عاشق ماست طرد میكنیم، یعنی از همان ابتدا به او گفته ایم كه : تو درست فكر كردی: « من همانند آن فرد هستم، طرد كننده. پس تلاش كن تا بازی را ببری.» و او هم تلاش خواهد كرد و بازی ادامه خواهد یافت.!
پذیرشِ عاشق
اگر او را به طور كامل بپذیریم. یعنی به او این پیام را داده ایم كه مورد اصلی، چه فرد بدی بوده است، اما من مثل او نخواهم بود، تو خواهی دید كه من چقدر با او متفاوتم و چقدر از او بهترم. پس بیا و پذیرش مرا دریاب و آن را احساس كن و آرام گیر.
بی حسی به عاشق
اگر نسبت به او احساس خاصی نداشته باشیم، نمیتوانیم عواطف راستینی را بروز دهیم. بنابراین دروغین بودن پذیرش ما آشكار خواهد شد و آن فرد این بار با زخم هایی جدید بر پیكره زخمهای كهنه قدیمی، بازی را خواهد باخت، حتی اگر با او ازدواج هم كرده باشیم.
اما اگر طرد نكنیم و به دروغ هم نپذیریم و تلاش كنیم كه توضیح دهیم، به نظر میرسد بازی چندان ادامه نخواهد یافت و در آخر نیز احساس باخت وجود نخواهد داشت. همانند زمانی كه كودكی اصرار به بازی دارد اما شما برای او توضیح می دهید كه نمی توانید بازی كنید و بازی هم نمی كنید. درست است كه او ناكام می شود، اما ناكامی او از این خواهد بود كه چرا بازی شروع نشد و براى بازى به دنبال فرد دیگرى خواهد رفت.
بازی نكردن بهتر از این است كه به دروغ بازی كنید. اما بازی نكردن هم آدابی دارد. بازی نكردن باید بدون توهین، بدون طرد و بدون ایجاد احساس بد باشد. انسان ها را محترم بداریم، چه وارد زندگی ما بشوند و چه نشوند. آنها را به گونه ای پس نزنیم كه احساس بی احترامی، حقارت و خواری در آنها ایجاد كنیم. البته اگر كسی چنین كند، توهین و تحقیر و طرد او بى تردید به دلیل مشكلات روانی او خواهد بود.
زمانی كه دیگری را طرد می كنیم، این پیام را می دهیم كه از من دور شوید، ای همهِ آنهایی كه ارزش مرا ندانستید و سال ها پیش مرا از خود دور كردید.
رابطهِ با دیگران همیشه راهی است برای خودشناسی. در برقرارى رابطه با انسانهاست كه مي توانيم در آيينه ديگران، خود را و زندگی خود را ببينيم.
وقتی از كسی بدم می آید میتوانم در آیینهِ او دلیل این احساس را جستجو كنم. مثلاً:
i كجا مرا آزار داده است؟
ii این ویژگی قبلاً در چه كسی بوده است كه من از آن بدم می آید؟
iii در گذشته، این ویژگی یا مشابه این فرد را كجا دیده ام؟
iv در گذشته چه بر من رفته است كه از این ویژگی متنفر شده ام؟
رابطه همیشه بابی است برای آشنایی بیشتر با روابط اصلی كه در كودكی شكل گرفته است و مبنا و پایهِ سایر ارتباط ها و روابط انسانی است. اگر از فرد مستبد و خودرأی بدم می آید، درست است كه استبداد و خودرأیی بد است، اما در كجای زندگی من، استبداد و خودرأیی وجود داشته است؟
i چه كسی در گذشتهِ من مستبد و خودرأی بوده است؟
ii اگر پدرم مستبد و خودرأی بوده است كجا و چرا از او بدم آمده است؟
iii ازكدام رفتار او متنفرم؟
همان گونه كه به عشق و عواطف مثبت خود توجه میكنید، به طرد و نفرت خود نیز توجه كنید و بكوشید ریشه های آن را بیابید. طرد و نفرت را وسیله ای كنید برای خود شناسى.
نکات زیر به شما كمك مى كند تا در این موارد به گونه اى عمل كنید كه هم به دیگری و هم به خودتان آسیب كمتری برسد.
o کارهایی که می توانید انجام بدهید:
1 او را درك كنید.
2 محترمانه برخورد كنید.
3 دوستانه رفتار كنید.
4 علت رد درخواست او را برایش توضیح دهید.
5 روشن و آشكار صحبت كنید و از بیان كلمات دو پهلو خودداری كنید.
6 به او اجازه دهید كه با شما صحبت كند، اما این اجازه نباید به گونه ای باشد كه فرد تصور كند می تواند نظر شما را تغییر دهد.
7 سعی كنید خود را بشناسید.
8 این رابطه را از سایر روابط كاری و… جدا كنید.
9 به رفتارهای غیركلامیِ طردكنندهِ خود توجه كنید.
10 در صورتی كه پیام های شما را به طور متناقض درك كرد (پذیرش طرد) برای او توضیح دهید كه پذیرش و یا طرد شما به چه معناست.
o کارهایی که نمی توانید انجام بدهید:
1 با او ازدواج نكنید.
2 با او رابطه جنسی برقرار نكنید.
3 او را طرد نكنید.
4 به او توهین نكنید.
5 از عواطف او سوء استفاده نكنید.
6 راز او را به دیگران نگویید.
7 او را آزار ندهید.
8 با رفتار غیركلامی به او پیام های متناقض ندهید.
9 اجازه ندهید شما را آزار دهد.
عاشقِ آزارگر
اما در صورتی كه عاشق، فردى آزار دهنده باشد، و با رفتارها و عواطف خود، شما را آزار میدهد و وارد حریم خصوصی شما میشود، باید مراقب خود باشید.
در این صورت مطابق موارد زیر عمل كنید.
1 به او بگویید كه رفتار او برای شما آزار دهنده است.
2 از او فاصله بگیرید.
3 از قدرت عاطفی خودتان برای ارجاع او به روان درمانگر یا مشاور استفاده كنید.
4 با قاطعیت به او بگویید كه از شما فاصله بگیرد.
5 در صورتی كه به رفتارهای خود ادامه داد ، از راه های قانونی برای رفع مزاحمت استفاده كنید.
برداشت از: پیام مشاور
سوال: چرا هیچوقت بهم نگفت دوستم داره ؟
جواب: چون نداشت!
اگه دچار یه علاقه یه طرفه شُدی، بدون علتِ علاقه زیادت به اون آدم اینه که دوستت نداره! جالبه نه؟ علت علاقه ات خارق العاده بودن و دوست داشتنی بودن اون آدم نیست…. شما یک گیر درونی داری،
این گیر مدلش اینه: اول از نادیده گرفته شدن توسط اون آدم خوشت میاد، تو ذهنت جذاب میشه (تو ذهنته، و گرنه تو واقعیت اونم یه آدم معمولیه). بعد اگه بر حسب شانس، اون آدم بهت توجه کوچیكی بکنه، باخودت میگی واااو!!! اگه اون آدمِ دست نیافتنی امروز به من توجه کرد، یعنی من آدم ارزشمندیم. چهارتا تکست شو پنجاه بار می خونی تا لابه لاش یه عزیزمی، جانمی، استیکر قلبی، چیزی بیابی!
مثبت اندیشی خوبه، ولی نه گول زدن خودت و تحریف واقعیت!
- اگه دوستم نداشت می تونست پیامم رو نخونده پاک کنه، چرا seen کرد؟
- عمق فاجعه رو ببین:دوتا تیک سبز دلتو خوش میکنه!
- اینجوری اعتماد به نفس پیدامی کنی،
- اما فرداش که دوباره باهات مثل یخچال برخورد می کنه،
- نه تنها اون اعتماد به نفس کاذبی که بدست آوردی از بین میره،
- بلکه دوبرابر احساس بی ارزشی و دوست نداشتنی بودن می کنی!!
اینو همیشه یادت باشه: خودمون به مردم یاد می دیم چطور باما رفتار کنن.
گیر درونی ات را برطرف کن: برای خودت ارزش قائل شو، مهم نیست چقدر چاقی، چقدر چشمات درشت نیست، چقدر پول نداری، چقدر پوستت تیره یا روشنه، مهم اینه که تو یه انسان منحصر به فردی، با ویژگی ها و شخصیت تو فقط یه دونه در جهان وجود داره، اونم خودته.
دوستش دارم، ولی دوستم نداره ! … چیکار کنم؟
خیلی ساده اس: رو جمله دوستش دارم تمرکز نکن! رو جمله دوستم نداره تمرکز کن. بارها تکرارش کن، شده دویست بار! دوستم نداره، دوستم نداره، دوستم نداره، بارسیصدم یهو ناخودآگاهت میگه: آاهاا ! خودمو علاف کسی کردم که دوستم نداره! که هیچ ارزش و احترام و علاقه ای واسم قائل نیس!! وقت و انرژی و احساس و شعورم رو از سر راه که نیاوردم! امیدوارم توی زندگیش موفق باشه، اما دیگه حتی یه ثانیه هم خرجش نمی کنم.
یادت باشه هرچی بیشتر بی توجهی میبینی ولی باز میمونی، تو چشم اون ادم دوست نداشتنی تر میشی!
گیردرونی ات را برطرف کن.
گیر درونی یعنی تو ناخودآگاهت از مورد تحقیر و بی توجهی قرار گرفتن خوشت بیاد و لذت ببری، چون خودت قلباً معتقدی موجود بی ارزشی هستی، چون تو كودكی احساس با ارزش بودن رو بهت ندادن، ولی حالا دیگه كودك نیستی، آستین بالا بزن و این حس رو خودت برای خودت بساز چون این حقّ تو از دنیاست.
گاهی وقتشه به جای کوچ از این رابطه به اون رابطه، با خودت بگی: شاید بهتره یه مدت اصلاً تو هیچ رابطه ای نباشم تا روی خودم، سلامتم، علایقم و تکاملم تمرکز کنم. «هیچکس از تنهایی نمرده!…فقط قوی تر شده، چون کشف کرده میتونه روی خودش و توانایی هاش حساب بازکنه»
اگه باکسی هستی که اگه نیاز بشه، حاضری بدون لحظه ای تردید و تامل، کلیه ات رو بهش اهداکنی، و متقابلاً اونم همینطور، تبریک میگم: شما دو نفر خوشبختید.
تو یه رابطه سالم تو احساس میكنی ارزشمندتر از اون چیزی كه فكر میكردی هستی، نه بی ارزش تر! خلاهای درونیتون رو شناسایی كنید و در صدد پركردن اونها باشید، با مطالعه، با كمك گرفتن از مشاور، با كسی وارد رابطه بشید كه توانایی این رو داشته باشه كه در این راه یارتون باشه و كمكتون كنه….
اروتومانیا
اروتومانیا
یا جنون عشقی یا داءالعشق
بيماری Erotomania يك بيماری تصور واهی و باطل است كه در آن شخص اعتقاد دارد كه شخصيت ديگری عاشقش شده است.
آن شخصيت ديگر معمولاً غريبه، عالی مقام يا مشهور بوده و شخص بيمار باور دارد كه عاشقش پيامهای محرمانه از طريق رسانه ها برايش ميفرستد.
در مقابل بيمار نيز برايش هديه ميخرد، نامه مينويسد و به او تلفن ميكند.
اين اعمال معمولاً در دوران بروز جنون و شيدايى، مثلاً در بيماران شيزوفرنى و دوقطبى و اوهامی رخ ميدهند.
جالب اينجاست كه حتی تكذيب علنی و مكرر شخص دوم، به منزله انكار عشق ممنوعه و جلوگيرى از آبروريزى رسانه ای تلقی ميشود.
اين اختلال نبايد باعشق وسواسی يا ساير موارد مرتبط با عشق اشتباه گرفته شود.
* این اختلال جزء اختلالات روانپریشانه ( نوع شدید بیماری روانپزشکی ) از انواع اختلالات هذیانی است.
(تعریف هذیان: یک باور نادرست مبتنی بر استنباط غلط از واقعیت خارجی، که با آن چه تقریباً تمام افراد دیگر باوردارند، مغایر است و علیرغم ارائه دلائل واضح و بی چون و چرای مخالف آن، همچنان ثابت و محکم باقی می ماند.)
* هذیان بیماران مبتلا به “داءالعشق” ( “سایکوز عاشقانه” و “سندروم کلرامبو” )، داشتن عشاق پنهانی است.
این بیماران اکثراً زن هستند. ولی مردها نیز ممکن است دچار شوند.
آنها معتقدندکه یک نفر که معمولاً موقعیت اجتماعی بهتری نسبت به این بیماران دارد، عاشق آنها شده و خواهان آنهاست و این در صورتی استکه طرف مقابل این بیماران یا اصلاً بی خبر از موضوع است یا به هیچ عنوان علاقه ای به فرد بیمار ندارد.
* این بیماری بیشتر در زنانی دیده میشود که واجد خصوصیاتی چون:
غیرجذاب، شاغل در کارهای سطح پایین، یک زندگی توام با عُزلت و تنهایی و تجرد می باشند.
آنها عشاق پنهانی خود را از میان کسانی انتخاب میکنند که تفاوت های چشمگیری با آنها دارند.
هرگونه انکار عشق از طرف مقابل ، هر چند بسیار واضح باشد، از جانب بیمار به عنوان تاییدی پنهانی بر وجود عشق تعبیر میشود.
* گاهی اوقات خشم و انزجار ناشی از فقدان واکنش به تمام شکلهای ارتباط عاشقانه، آنقدر زیاد میشود که فرد مورد عشق را در معرض خطر قرار می دهد و درگیری های مکرر قانونی نیز در این زمینه بوجود می آید.
* افراد موسوم به “تعقیب گر مزاحم” که دائماً عشاق خیالی خود را تعقیب می کنند، اکثراً دچار هذیان هستند.
تعقیب گران مزاحم اکثراً مرد هستند. ( البته در زنان هم دیده میشود)
* بیماری سیری مزمن و عود کننده دارد.
* درمان شامل دارو درمانی توسط روانپزشک همراه با جداکردن بیمار از موضوع مورد عشق میباشد.
انسان و عشق 1
انسان و عشق ۱
انسان و عشق – دكتر هلاكویى
مفهوم علم:
1. هر «دانسته ای در مقابل هر ندانسته ای» یا هر «علمی در مقابل جهلی».
2. نگاهی سیستماتیک و بسیار دقیق به یک موضوع یا مفهوم.
بیان واقعیت و حقیقت و درستی و صحت آن.
علم یک شناخت و یا ادراکی است از واقعیت که به خواص و خصایص اشیا توجه دارد و به روابط میان انها اعتنا دارد و بعدا از طریق مشاهده، تجربه و آزمایش دقیق، بر اساس متودولوژی که مادی، فیزیکی و مکانیکی است بر مبنای فلسفه و یا جهان بینی و با تاکید و توجه بر کمیت و اندازه گیری مطلبی را ارائه می کند.
چنین تجربه ای مادی، فیزیکی، بیرونی، کلی، عمومی و همیشگی است و با مفاهیم غیر مادی و غیر مادی معنوی و جنبه های درونی و شخصی کاری ندارد. نگاهی علمی بر اساس مفهوم و نظر دقیقتر و درست تر علم خواهد بود. در نتیجه با کلمات کلیه همراه است: همیشه ، همه جا ، همه وقت ، هیچ وقت.
مشخصه اصلی علم خاصیت ابطال پذیری یا قابلیت اثبات رد آن است. هر موضوعی را که نتوان ثابت کرد، غلط است، موضوع علمی نخواهد بود.
۷ یا ۸ مورد پذیرفته شده توسط من و شما در سخن بزرگان که علمی نیستند:
1. همانگویی: پسر انسان مذکر است.
2. تقسیم بندی: اخلاق انسانی ناشی از عامل ارث یا تعلیم و تربیت است.
در بسیاری از موارد کار علم در حقیقت تجزیه کردن جهان به کوچکترین جز ممکن خودش است و سپس نامگذاری آن اجزا و سپس به دنبال خواص و خصایص آن پدیده رفتن و بعدا به رابطه آن شی با بقیه پرداختن. آن زمان که من و شما صحبت از مفهومی مثل تربیت، ازدواج ،خدا، صندلی، غذا و ویتامین می کنیم، مهم این است که تا چه اندازه توان آن را داشتیم که آن موضوع را تکه تکه کنیم، هر جز را با نامی بخوانیم، تعریفی جامع برای آن داشته باشیم و به گونه ای سخن بگوییم که با فرد آشنا، مشکلی درباره واژه ها و مفاهیم و محتوا نداشته باشیم.
به همین جهت است بسیاری از اوقات اختلاف میان مردم در تمام زمینه ها چه موضوع های فردی و شخصی، چه روانی و اجتماعی، حتی سیاسی و اقتصادی در تعریفی است که برای این مفاهیم قایل هستند، که اگر مطلب را روشن کنند در بیشی از نود درصد موارد مردمی که در ظاهر با هم اختلاف دارند به هیچ وجه با هم اختلافی ندارند و یا حداقل مشخص خواهد شد که در چه زمینه ای با هم تفاوت نظر دارند.
سخن درباره عشق
متاسفانه شاید هیچ لغت و واژه ای به اندازه عشق این چنین به صورت عجیب و غریبی به کار گرفته نشده، هیچ لغتی. چگونه این لغت برای همه چیز به کار گرفته شده. از غذا گرفته، ساده ترین و کمترین چیزها تا بیشترین ها. البته در این جا حقیقتی نهفته است که معمولا مردم آن زمانی که درباره عشق، راجع به چیزی سخن می گویند مقصودشان این است که برای آنها مهمترین، بهترین، با ارزشترین، در حال حاضر، به طور کلی یا همیشه است و گرچه پیامی را می رساند ولی دقت لازم را ندارد.
ترجیح من این است که عشق را فقط در چهارچوب روابط انسانی ببینم و ترجیح دیگر من این است که عشق را فقط در رابطه زن و مرد و در مورد خاصی، در روابط دو انسان ببینم. بنابراین اگر صحبت از عشق است، صحبت از عشق به خدا یا به وطن یا به همنوع نخواهد بود.
سخن درباره عشق میان زن و مرد است.
از نظر فیزیولوژیک، بیولوژیک، نورالوژیک و ژنتیک دلایل فراوانی وجود دارد که بر خلاف تصور بسیاری عشق از دل این زمینه های فیزیکی و مادی و بیولوژیک و نورالوژیک و ژنتیک من و شما سر بر آورده و آن جاست که جنبه های مختلف و متفاوتی پیدا کرده.
بنابراین مفهوم عشق نه تنها از این نظر کاملا پا در گل خاک دارد، کمی برتر و بالاتر ریشه در روابط جنسی خواهد داشت و مسئله زنده ماندن، تولید مثل، و اصولا عمیق ترین، سنگین ترین، انسانی ترین، فیزیکی ترین، مادی ترین، روانی ترین و روحانی ترین رابطه دو انسان، رابطه زن و مردی است که عاشق هم اند و درگیر رابطه جنسی می شوند.
لغت های نزدیک عشق، مانند محبت، مهربانی، رافت، شفقت، عطوفت و مهر که بسیاری از آنها بسیار شبیه و نزدیک با مفهوم عشقند و در عین حال کشش دو انسان با هم که از مسیر رشد روابط انسانی می گذرد، با هم زیستی و یکی بودن، با موضوع چسبندگی و در هم گره خوردن، با مسئله اعتیاد و عادت، با وابستگی و بالاخره همبستگی در ارتباط است. بنابراین بسیاری از اوقات که سخن از عشق است، افراد ممکن است به هم معتاد باشند، ممکن است وابسته به هم باشند، ممکن است درگیر نوعی همزیستی باشند، مانند روابط میان مادر و فرزند. در این جا منظور از عشق، رابطه میان دو انسان بزرگسال است.
شاید کودکِ انسانی یکی از ناتوان ترین موجودات موجود در جهان است. کودک انسانی بدون مواظبت و مراقبت درست و دقیق خارجی با مرگ روبرو خواهد شد.
از نظر علمی سخن این است که دلیل این ماجرا بیش از همه توجه بیش از حد مادر طی میلیون ها سال به فرزندش بوده که او را فلج کرده و در نتیجه کودک انسان ضعیف تر و ضعیف تر شده به خاطر عشق و محبت مادر، و حال آنکه در موجوداتی که احتمالا مادر توجه و اعتنایی به فرزند خودش نکرده بسیاری از این موجودات بعد از مدتی چاره ای جز حرکت نداشتند.
ما وقتی به دنیا می آییم موجودات بسیار ضعیفی هستیم. نه تنها نادان و ناتوانیم، بسیار نیازمندیم و در اینجاست که دیگران از ما مواظبت و مراقبت می کنند و نیازهای فیزیکی، روانی و اجتماعی ما را به نوعی و به گونه های مختلفی برآورده می سازند. به همین دلیل است که آهسته آهسته در وجود کودکِ انسانی نوعی از ارتباط به وجود می اید. کودکِ انسانی برای رفع نیاز خودش باید به دنیایِ خارج مراجعه کند و این دنیای خارج مخصوصا در محیط گرم خانواده، غالب اوقات با پاسخ مثبت براورنده این نیاز خواهد بود و در نتیجه راهی بین او و سایر انسان ها باز می شود و همانطور که اشاره خواهد شد، ای بسا صد میلیارد سلول بدن ما یا یازده میلیارد سلول مخصوصی که در این ارتباطات هستند چگونه هر کدام با هزاران هزار شاخه شرایط ارتباطی را فراهم می کنند و بنابراین در دلِ من و شما از کودکی و تقریبا در حدود هشت سالگی دو گونه ارتباط به وجود می آید:
• ارتباط مبتنی بر اعتماد و اطمینان و محبت و دوستی و صمیمیت و عشق.
• ارتباطی مبتنی بر ترس و نگرانی و درد و رنج.
تعجب نکنید که برخی از افراد از همان کودکی می آموزند که جهان جایگاه حیوانات است. در جهانی که زندگی می کنند در پیست رقص نیستند بلکه در پیست بوکس اند که باید از خودشان دفاع کنند، قبل از اینکه از پا در بیایند و در نتیجه از کودکی زمینه ای به جهت این حالات پیدا می شود.
خوشبختانه از آنجا که انسان و کودک انسانی از طریق پدر و مادر مورد محافظت و مراقبت قرار می گیرد، بیشتر ما در مسیر محبت حرکت می کنیم اما تردیدی نیست که محبت و کین و دشمنی به گونه ای در وجود انسان هست تا اونجایی که بسیاری از مردم مهرو کین ،Love and Hate Relationship، را از همان کودکی دارند، با این تفاوت که ۹۸ درصد وجود من با عشق و محبت همراه است، یکی دو درصدی زمینه کینه و دشمنی دارم. ولی اگر این نسبت به ۲۰ و ۸۰ رسید، آن زمان من کسی هستم که در ارتباط با سایر انسان ها خیلی زود از حریم محبت و دوستی و صمیمیت خارج می شوم و به جنبه بد و منفی ارتباطات توجه می کنم.
به همین جهت است که به یکباره ماجرای عشق دیگری پیدا می شود که عشق فرزند به پدر و مادر است. از جانب دیگر عشق مادر به فرزند یا عشق مادرانه مطرح می شود. پدر در خصوص نوع انسان نقش مهمی در این ارتباط دارد. بنابر این عشق پدرانه پیدا می شود و چون خویشاوندان اهمیت داشتند، عشق به خویشاوندان است و چون این خویشاوندان در ارتباط با هم و دیگران غریبه هایی را در بر میگیرند، عشق به نوع انسان مطرح می شود و آن زمانی که همه این عشق فرزند به پدر و مادر، مادر به فرزند، پدر به فرزند، خویشاوندان به هم، انسان ها با هم پیدا شد، آهسته آهسته تصویر و تصوری از عشق به خود یا Self Love هم پیدا خواهد شد و در نتیجه من و شما با انواعی از عشق یا محبت روبرو می شویم که بر اساس تعریف دقیق شاید واقعا هیچ کدام از اینها عشق نیستند.
مفهوم عشق در رابطه دو انسان برابر است،
دو انسانی که به دلیل این برابری به نوعی از حرمت میرسند و تقدس پیدا می کنند
و به دلیل این برابری و حرمت دارای پوست روانی میشوند
و به نوعی او “او” و من “من” می شوم.
نه اینکه در بسیاری از موارد ما در هم بیامیزیم و من و شما بر اساس این مسیر و حرکتی که خدمتتان عرض کردم، مسئله عشق میان دو انسان، عشقی برابر، عشقی مبتنی بر آزادی، عشقی مبتنی بر آگاهی، عشقی مبتنی بر مسئولیت و سازندگی است.
ولی شما اگر مفهوم عشق را در این رابطه برابر ببینید چگونه می شود عشق مادر به فرزند را عشق نامید؟
موجودی آگاه با موجودی کاملا نا آگاه، موجودی توانا و موجودی ناتوان، یکی از حضور و وجود دیگری با خبر و دیگری کاملا در جهان بی خبر، یکی از همه چیز آگاه و دیگری ناآگاه، یکی مستقل و آزاد و خودکفا و دیگری وابسته و گرفتار و تازه با گذشت زمان فاصله ها بیشتر میشود و ای بسا بعد از مدتی این فرزند است که از مادر بیشتر می داند و می فهمد و عمل میکند. بنابراین اگر واقعا مفهوم عشق در چهارچوب برابری است، عشق مادر به فرزند احتمالا از انواع عجیب و غریب عشق باید باشد. به همین جهت است که شاید وقت آن رسیده که برای این روابط، عشق برادرانه، مادرانه، پدرانه نام دیگری گذاشته شود.
هربرت بلومر رییس بخش جامعه شناسی دانشگاه برکلی سال ها پیش برای نجات علوم اجتماعی و انسانی از گرفتاری که در زبان عامی و عادی مردم پیدا کردند، پیشنهاد کرد که درست مانند بقیه علوم مفاهیم و واژه هایی خلق کنیم، تعریف های آنها را مشخص کنیم و به مردم بگوییم که از نظر علمی مفهوم عشق کدام است یا مفهوم تربیت چیست. هر دو می توانند هرگونه صحبت بگویند ولی این کلام باید بالاخره به مرحله علمی خودش که ارتباط را ساده و جلو سوء تفاهم را میگیرد منجر بشود.
بنابراین سخن در این است که مفهوم عشقی که این دوستان با شما در میان خواهند گذاشت گرچه مرتبط به همه این عشق هاست، اما به یک اعتبار ما درباره عشق میان دو انسان صحبت می کنیم.
روشن هست که این ماجرای عشق که به پدر و مادر و خویشاوندان و دیگران مرتبط است با یک مفهوم دیگری نیز خودش را همراه می کند و آن عشق به خداست. زیرا در بیشتر جوامع آگاه و ناآگاه خدا یعنی همه خوبیها و اگر خدا به معنی همه خوبیهاست و انسان به دنبال همه خوبیهاست و انسان عاشق خوبیهاست و اصولا عشق ناشی از رفتار خوب انسانها با یکدیگر است. بنابراین عشق دیگری هم پیدا می شود و آن عشق به خداست و به همین جهت است که بسیاری از مردم آن زمان که درگیر موضوع و مسئله عشق شدند. از این فرصت و بهانه استفاده کردند و در طول تاریخ تطور فکر و اندیشه به یکباره عشق زمینی و بر روی فرش ما را به آسمان و بر روی عرش بردند. و بسیاری به یکباره سخن از عشق را در حریم خدا و مسایل مربوط به خدا دانستند، عشق به خدا، نزدیکی به خدا و اصولا خدا به عنوان منبع و منشا عشق و در نتیجه حتی عشقی شد که دیگه نه تنها جنبه جنسی نداشت، جنبه جسمی هم نداشت و نه تنها مفهوم برابری نداشت، مفهوم نبود و نیستی داشت و به همین دلیل بود که به یکباره نوع دیگری از قضاوت عشق پیدا شد که اصولا عشق و عاشق به معنی نبودن است و در فرهنگ ما و در تاریخ مطالعات نوشتاری با مفهومی از عشق آشنا می شویم که شرط اصلی و اساسی آن نبودن است، نیست شدن است، وجود نداشتن است.
یک موجود نفی شده، طرد شده، انکار شده، اما همچنان به دنبال عشق دونده و رونده و هرگز مطرح نشد که چنین موجود نفی شده و حقیر شده چگونه می تواند موضوع عشق طرف دیگری باشد. و در نتیجه رابطه ای عجیب و غریب در این زمینه پیدا شد و گرچه بزرگانی به یکباره در این زمینه اوجی گرفتند و سخنانی عمیق و سنجیده و بسیار عاقلانه، منطقی، واقع بینانه اما در اوج پرواز انسانی را ارائه کردند و با وجود آنکه سخن از مفاهیمی بسیار کلی کردند متاسفانه این بزرگان که به نظر من تعدادشان از تعداد انگشتان دست و پا تجاوز نمی کند به یکباره مورد تقلید و تکرار کسانی واقع شدند که ابدا اوج و عمق مسئله را نفهمیدند. تجلی صدوری را كه از مصدر فیاض كه خداست همه جهان خلق می شود و با گفتن یك جمله “كن” نه تنها “فكان” كه “فیكون” می شود ٬ به یكباره آن را در تجلی ظهوری كه به یكباره خدا در قالب موجودات به نوعی سخن از همه خدایی آمد كه ما خود همان خداییم و یا احتمالا برتر و بالاتر. اصلا به جای انسان خدا گونه٬ خدا به یكباره انسان گونه شد و درگیر روابط خاصی با انسان٬ به یكباره تمام آن تقدس و عظمت و آن همه صفات و ذات و غیب را به صورت موجودی كاملا انسانی در آوردند و گرچه آن بزرگان نه ادعای معجزه ای داشتند و نه كرامتی و در اوج كلام به یكباره آن چنان موجی در جهان مانند مولانا آفریدند. مردمان عادی و معمولی بر اساس خودشیفتگی و خودخواهی به خاطر جلب مشتری و گذران زندگی مادی كه جنبه مالی و حتی روابط جنسی آن در بسیاری موارد آشكار است به یكباره سخن های آنها را به صورت عجیب و غریبی درآوردند و مردم روح زده جن زده را در تمام قرون و اعصار و حتی در زمان ما گرفتار خود كردند.
بنابراین به یكباره مفهوم عشق نه تنها از دست خدا و انسان و روابط انسانی خارج شد، تبدیل به یك موضوع عجیب و غریبی شد كه احتمالا من و شما حتی حق گفتگو درباره آن را هم نخواهیم داشت و بسیاری از دوستان سال ها كه بنده كلاس عشق و ازدواج داشتم با من برخورد شدید داشتند كه اصلا اینها موضوع های عشق نیست اما موضوع عشق آنها چه هست را بنده نمی دانم.
یعتی نكته ای كه می خواهم خدمت تان عرض كنم این است كه ما در عصر و زمانه ای هستیم كه بدل همه چیز پیدا شده، افراد حریص و حسود بسیار زود كوشش به تقلید و تكراری میكنند، بدون اینكه از اوج و عمق ماجرا باخبر بشوند. برای توجه به شدت این ابتذال به نكته ای توجه می كنیم:
كسانی كه خودشون را برتر از دیگران می دانند، آیینه ملك و ملكوت می دانند، كسانی كه خودشان را در جایگاه و پایگاهی می دانند كه نه تنها انسان كه هیچ فرشته ای به آنجا نزدیك نشده و كسانی كه برای خودشان كرامات و معجزاتی قائلند و فقط توجه و عنایتشان اون را به پادشاهی می رساند و نگاه بدشان آن را به خاك سیاه می اندازد، كسانی كه خودشان را برتر از همه چیز و در اوج انسانیت می دانند.
آن زمان كه همسرشان دختر می آورد از این ننگ خجالت می كشند و آن زمان كه در ارتباط با مادر و دخترو و خواهر و همسرشان هستند آنها را موجودات حقیر و ناچیز می دانند. من چگونه می توانم كه مدعی حتی حیوان بودن باشم نه انسان بودن و چگونه می توانم مدعی خدا بودن باشم، اما همچنان گرفتار تمام تنگ نظری ها و بیماری ها و بدبختی های فرهنگ گرفتاری باشم كه هنوز مرد را بر زن برتر می داند و زن را ضعیفه و باعث شرم و خجالت. تعجب نكنید از هزار بیت شعری كه در وصف زن هست كه این مردان ساخته اند یكی نه به علم زن، نه به هنرش، نه به فهمش، نه به احساسش، نه به عاطفه اش، نه به خوبی اش، نه به مادری اش، نه به كمكش، نه به مصاحبتش، نه به رهبریش، نه به انسانیتش، نه به ارزشش و هیچ كدام كاری ندارند. یك موجودی است كه برخی از اوقات در تفاسیر یك موجود عجیب و غریبی می شود: قدی مانند سرو دارد! موی مشكی كه از بالای برج قلعه به زمین میرسد! و …..
آیا شما حاضرید قبول كنید یك نفر ادعای انسانیت بكند و بعدا نگاهی به مادر خودش به خواهر خودش به همسر خودش و به دختر خودش این چنین داشته باشد و نام این را رابطه عاشقانه بگذارد و سخن از عشق بگوید. اما در اینجا اشكال كار چه هست؟
تا به امروز عشق وجود نداشته. عشق یك پدیده تازه است همانطور كه پزشكی یك پدیده تازه است. همانطور كه موسیقی یك پدیده تازه است. در طول ده هزار سال ما به اندازه ۱۰ سال امروز هم جلو نرفتیم. بنابراین مفهوم عشق یك مفهوم كاملا تازه و جدید است كه با انسان تازه سروكار دارد و كاملا با آنچه كه در گذشته بوده مختلف و متفاوت است.
انسان و عشق 2
انسان و عشق ۲
شما باید اصولی رو باید رعایت کنید تا بتونید عشق و محبت و صمیمیتی که بین شما و همسرتون در ابتدای ازدواج بوجود اومده رو حفظ کنید. یکی از اون اصول اینه که همسرت باید برای شما توجه و تمرکز و نفر اول زندگیتون باشه.
• نفر اول بودن در عشق
معناش این نیست که همیشه نفر اوله …بلکه معنایش این است که:
o اولا در مجموع در ۷۰ تا ۹۰ درصد موارد همسرت باید برات نفر اول باشه. بگذارید یک مثال ساده بزنم …فرض کنیم من بین انتخاب دو لباس مردد هستم، یعنی برام اصلا فرقی ندارن…
مادرم یکی رو انتخاب میکنه و همسرم دیگری … مطمئنا من اونی که همسرم انتخاب میکنه میپوشم.
o دوما بین دو نفر که یکشون همسرت و مثلا دیگری خواهرت یا مادرت هست در شرایط مساوی حتما همسرت انتخاب باید بشه. این شرط سلامت خانواده هسته ای است و همینطور هم خواهر شما در شرایط مساوی بین شما و همسرش باید همسرشو انتخاب کنه. معلومه که شرایطی هم پیش میاد که آدم خواهر یا مادرشو انتخاب میکنه، مثلا اگه مادر من به رفتن به اورژانس بیمارستان نیاز داشته باشه و من با همسرم قرار مهمانی دارم، مطمئنا چون شرایط کاملا نا برابر است، حتما مادر رو انتخاب میکنم.
• زن و شوهر باید اولویت زندگی هم باشند. ما باید مسئله وجود نظم و مهمتر از اون در اینجا ترتیب رو در دنیا بپذیریم و وقتی ما پذیرفتیم که ترتیب وجود داره، باید بدونیم که در این نظام ترتیب همسر ما اولین هست. شما دو نفری هستید که بیشترین وقت و انرژی رو با هم می گذرونید، شما همه زندگیتون با هم هست، شما دونفری هستید که بدنتون رو با هم شریک و سهیم میشید، شما دو نفری هستید که فرزندانتون رو با هم شریک و سهیم میشید، شما دو نفری هستید که وسط سه میلیارد و نیم زن و مرد همدیگر رو انتخاب کردید.
پدر و مادر شما هم باید همدیگر رو به شما اولویت بدن. خواهر و برادر شما هم باید همسرانشون رو به شما اولویت بدن. هر انسانی باید همسر، خانواده و اولویت های خودش رو داشته باشه. هیچ جای اعتراضی از جانب هیچ کسی برای کسی که اولویت ها رو رعایت می کنه نیست. این درست هست که هر کسی جای خودش رو داره ولی این جاها بر اساس اولویت و ترتیب هست. همه مردم دنیا در زندگی شما هستند ولی آیا شما مسئول تغذیه بچه همسایه هم هستید؟ شاید بخواید به اون کمک کنید، ولی مسئولیت اون با شما نیست.
وقتی ما خانواده گسترده رو پشت سر گذاشتیم و پذیرفتیم که خانواده هسته ای بهترین خانواده هست، متشکل از همسر و فرزندان که بهترین بچه ها در اونجا به وجود میان، اون وقت هست که به اون سمت میریم. همسر شما حتی به بچه های شما اولویت داره، مادامی که همسر شما در مورد چیزهایی که بحث سلیقه و انتخاب و یا یک گزینه هست نظری داره، نظر او به نظر بچه ها هم اولویت داره.
• اولویت خانواده!
o کسایی که خانواده رو مقدم بر عشق میدونند، دقیقا در چارچوب وابستگی که یکی از بیماریهای فرهنگی ماست عمل میکنند، و معمولا علل و عوامل و ریشه های مقدم دانستن خانوادهِ شخصیِ فرد بر همسر و عشق به چند تا موضوع مربوط میشه :
تصور غلط من میتونه این باشه که چون مادر من برای من خیلی زحمت کشیده پس حقی روی من داره و من اگه همسرمو انتخاب کنم در واقع کار غیر اخلاقی کردم … در حالیکه بچه ها هیچ هیچ هیچ مسوولیتی در قبال پدر و مادر ندارند …. فقط و فقط پدر و مادر در قبال بچه ها مسوولند…
• انتظار و توقع از فرزندان!
o هر پدر و مادری که به اندازه سرِ سوزنی از فرزندش انتظار و توقع برگشت یا جبران زحماتش رو داره، به هیچ عنوان نمیتونه ادعا کنه که کار پدری و مادری کرده، بلکه میتونه بگه من یک معامله گر و یک تاجرم … من برای فرزندم هزینه کردم اونم باید جواب زحمات منو بده….
در کار پدر و مادری عشق بدون قید و شرط به بچه هاتون بدین… این عشق بدون قید و شرطه که وجود اونها رو میسازه یا نداشتنش ویران میکنه… هر کدوم از ماها که در بزرگسالی تشنه و گرسنه محبتیم، بخاطر اینه که حتی اگر هم عشقی از پدر و مادر گرفتیم، این عشق شرطی بوده، یعنی به ما گفتن اگه تو پسر یا دختر خوبی باشی ما تو رو دوست داریم..
من به فرزندم باید بگم:
بچه جان، تو اگه پسر یا دختر بدی بشی، یا اگه قاتل بشی، یا اگه جانی بشی، یا اگه فاسد بشی،
من بازهم، باز هم، باز هم، با تمام وجودم دوستت دارم.
حتی اگه از تشنگی در حال مرگ باشم،
از تو انتظار اینو ندارم که یک لیوان آب که دستت هست رو که اضافیه و میخوای بریزیش بیرون،
بدیش به من تا منو از مرگ نجات بدی…..
این یعنی عشق بدون قید و شرط …
عشقی که پایه و مایه اش ایثارگریه و هیچ توقع و انتظاری توش نیست….
o بسیار واضحه که اگه شما کار پدری و مادریتون رو درست انجام بدین اونها بچه های مهربونی میشن و همه کار براتون میکنن ولی این ربطی به انتظار شما نداره…..
• احترام به بزرگترها!
o یکی از بیماریهای فرهنگی ماست : چون تو خانواده های ما قدرت وجود داشته و ماجرای سلسله مراتب و احترام مطرح میشده، در طول تاریخ موضوع بزرگتر و ریش سفید دارای ارج و قرب بیشتری بودند. اونها در طول تاریخ نفر اول بودند، چون احترام به بزرگتر واجب بوده ولی در دنیای امروز در رابطه های برابر کاملا شرایط فرق میکنه..
• موضوع احترام اساسش بر نابرابری است، ولی حرمت اساسش بر برابری است
توی حرمت، من اگه ۶۰ سالمه، خودمو با یک بچه ۴ ساله برابر میدونم.. ولی توی ماجرای “احترام به بزرگترها” میگم من اجازه دارم حرف زشت بزنم، ولی بچه ۵ ساله من اجازه نداره به من حرف زشت بزنه…
o تو دنیای امروز واژه حرمت بجای احترام نشسته ….
o پس همونطور که حرمت آدم ۶۰ ساله واجبه، حرمت بچه ۳ ساله هم واجبه…. و چون ما در تحلیل نهایی بخاطر موضوع قدرت به واژه احترام ارزش کاذب و دروغینی دادیم، این مشکل در جامعه ما بوجود امده است.
• مظلوم هیچ حقانیتی نداره
o چون توی فرهنگ و جامعه ما به شدت موضوع نابرابری زن و مرد مطرح بوده و بسیار در حق زن ظلم روا شده است، خیلی از ماها بخاطر مظلوم بودن مادرمون و زجر کشیدنش، نمیتونیم اینو بپذیریم که اونو در مرتبه دوم قرار بدیم … در حالیکه میدونیم در تحلیل نهایی نهایی مظلوم از ظالم مقصرتر هست و مظلومیت هیچ حقانیتی به کسی نمیده
• ازدواج سالم
قاعده ازدواج سالم در اینه که شما قبل از اینکه ازدواج کنید،
باید پدر و مادرتون رو از نظر روانی و احساسی طلاق بدین….
وقتی کسی در ۳۰ سالگی هنوز به مادرش وابسته است و نتونسته بندِ نافِ روانی خودشو از مادرش پاره کنه،
معلومه که مثلِ بچهِ ۸ ساله نمیتونه هیچ کس رو در جایگاهی بالاتر از مادر ببینه.
بگذارید رک و راست بهتون بگم،
اگه شما هنوز تو مرحله وابستگی، مثلا به پدر و مادر موندید،
به هیچ عنوان، به هیچ عنوان، توانایی عشق ورزیدن سالم رو ندارید،
و اصولاً کالای عشق و ازدواج نیستید.
اعتيادِ عشق
عشق اعتیادگونه یا اختلال نزدیکی
• در يك رابطه، “عشق” را با “اعتياد” اشتباه نگيريد. ممكن است شما معتاد كسي باشيد تا عاشق او.
• پاسخ به این سوال در انگیزه ها و زمینه عشق نهفته است.
• عشق فرصتی برای رشد است. اما برای معتاد، عشق ابزار فرار از مشكلات شخصى است.
• عشق معتاد برای افزایش لذت و یا جلوگیری از درد است.
• اعتیاد به عشق یک بیماری دردناک و ناتوان کننده است، درست مثل اعتیاد به الکل و مواد مخدر.
نشانه هایِ عشقِ اعتیادگونه
نشانه های عشق اعتیادگونه
1. تحمل.
معتاد به عشق، نیاز به افزایش نمایش و ابرازهای عاشقانه دارد، نیاز به تماس دایم با طرف محبتش دارد، و نیاز مداوم برای به اوج رسیدن عشق عاطفی دارد. اما یک شریک سالم محدودیت ها و مرزهای طرف دیگر را به رسمیت می شناسد و طرف خود را به عنوان یک شی و ابراز برای مداوای کمبودها و احساسات خود استفاده نمیکند.
2. ترک و اجتناب.
اگر عرضه و تامین عشق کم یا تحریم شود، معتاد عشق، علائم ترک شبیه به معتادانی که مشروبات الکلی یا مواد مخدر را ترک میکنند از خود نشان میدهند:
علائمی چون اضطراب، بیماری های فیزیکی، بی خوابی، مشکلات خوردن، ناامیدی و خشم. آنها حتی ممکن است مقابله به مثل کنند.
شیوه پذیرش یک شریک سالم در هنگام مواجهه با ناامیدی و شکست عشقی، صبر و شکیبایی، و در واقع ارزیابی در دسترس بودن عشق خود، و تصمیم به حرکت به جلو است، اگرچه ناراضی و ناراحت باشد.
3. انزوا و جدایی.
معتاد عشق، کم کم بیشتر و بیشتر گرفتار روابط دیگر و یا گرفتار امور عاشقانه دیگر میشود. از خود مراقبت نمیکند، مسئولیت کاریش کم میشود، و از خانواده و دوستان میبرد و منزوی میگردد.
یک شریک سالم به طور مستقل به دنبال اهداف زندگی خود میرود، و در ادامه به عنوان یک فرد در تمام زمینه ها رشد می کند. او با جامعه و خانواده و دوستان روابط قوی برقرار میکند و در واقع، یک گروه پشتیبانی تشکیل میدهد.
4. انکار.
معتاد عشق بیش از بیش به روابط مضر یا خطرناک روی می اورد. یک شریک سالم به ناکارآمدی و عقیم بودن رابطه قبلیش اذعان دارد. و در صورت لزوم، به دنبال کمک از یک گروه پشتیبانی یا درمانگر میرود.
اگر کسی مشکل اعتیاد عشق دارد، باید ابتدا به حل مسائل مربوط به: دوران کودکی خود، خود شکی، ترس، اضطراب و افسردگی خود بپردازد. سپس معتاد عشق می تواند در مسیر بازگشت به سوی یک زندگی عاطفی غنی و با ارزش عاشقانه گام بردارد.
اعتیاد به رابطه یک اپیدمی پنهان است. فرد می تواند معتاد به عشق و یا رابطه باشد بدون آنکه خود بداند، زیرا علائم اعتیادش فقط با یک فرد خاص ظاهر میشود نه همه جا و همه کس.
فرد معتاد به عشق می تواند یک مکنده مرموز، ساکت، خوددار ابراز خواسته ها، نوعی کنترل کننده ،و لذت جو باشد.
اگر کسی هر وقت فکر کرد که: این رابطه ای که دارم برایم خوب نیست، اما نمی توانم خودم را از بازگشت به آن منع کنم و دوباره به رابطه برمیگردم، آن وقت باید اعتیاد به عشقش را به رسمیت بشناسد.
باید نگاه صادقانه داشت. هدف و ارزش فرد از رابطه چیست؟ چه نیاز یا ارزشی را این رابطه برایش به همراه دارد؟ آیا فرد به دلیل ارتباط عاطفی شگفت انگیزی در رابطه مانده؟ آیا فرد برای جلوگیری از تنهایی در این رابطه مانده؟ آیا رابطه بهترین شخصیت و فردیتش را بروز میدهد؟ آیا در این رابطه فرد احساس امنیت و عدم آسیب پذیری میکند؟، آیا در این رابطه فرد می تواند شفا و رشد یابد؟
بسیاری از ما فراموش میکنیم در یک رابطه معنی دار به این پرسش های اساسی فکر کنیم. تصور میکنیم که عشق واقعی به طور طبیعی همه موارد را به همراه خود میاورد. خوب، اگر این باور شماست، خبر بد دارم. هر کس که دلبر شما شود و شما نسبت به او احساس عشق میکنید برای شما مناسب نیست.
شاید فقدان مهارت های اساسی ارتباطی مورد نیاز و مذاکره نیازهای متفاوت و انتظارات در میان است. اگر شما با کسی هستید که گاهی اوقات شما یک چیز می خواهید و او چیز دیگری می خواهد، و این تفاوت اساسی شود و به آزار و اذیت و یا حتی تهدید آمیز جهت کسب توافق بیانجامد، این رابطه نمی تواند برای شما خوب باشد.
رابطهِ اعتیادگونه
آیا در رابطه اعتیادگونه هستیم؟
به این سوالات پاسخ دهید:
1. آیا با یک شریک عشقیتان در چرخه قهر و آشتی یا جدایی و وصال مکرر هستید؟
2. آیا گاهی با خودتان فکر می کنید که این شخص برای شما مناسب نیست؟
3. آیا دوستان نزدیک شما میگویند که این شخص برای شما مناسب نیست؟
4. بعد از اینکه چند روز از هم جدا شدید، آیا احساس خالی بودن و یا گم و کیجی میکنید؟
5. در طول روزهای پس از جدایی، مشکل خواب، خوردن، و یا عدم خود مراقبتی پیدا میکنید؟
6. آیا برای حس زنده بودن، نیاز عاطفی شدید احساس میکنید؟
7. آیا پس از وصال دوبارهِ بعد از جدال و قهر، احساس سرخوشی و شیدایی پیدا میکنید؟
اگر پاسخ شما به بیش از دو سوال بله است، باید به رابطه فعلیتان یک نگاه جدی بیاندازید.
دو اعتیاد به عشق و اعتیاد به رابطه جنسی به عنوان اختلال نزدیکی شناخته میشوند.
وقتی کسی معتاد به عشق است، پیوستگی ناسالمی به عشق و شور و جذابیت به رابطه پیدا میکند. فرد ممکن است سابقه مکرر روابط عاشقانه کوتاه مدت داشته باشد. پایان دادن به یک رابطه در مدت کوتاهی پس از آن کاهش هیجان اولیه، پیامدهای منفی زیادی در زندگی فرد به همراه دارد.
معتاد شدن به یک فرد خاص از دیگر رفتارهای مشکل ساز عشقی است. اگر چه کلمه همبستگی (یا وابستگی به یک شخص دیگر) زیاد استفاده میشود، ولی همبستگی یک پیوستگی ناسالم دیگر است. اگر چه همبستگی می تواند در هر رابطه ای (مادر و کودک یا در روابط میان فردی) اتفاق بیافتد، ولی در یک رابطه با همبستگی، یک شریک (و یا شاید هر دو) برای کسب احساسات مثبت خود به دیگری نیاز دارد و از این نظر وابستگی دارد.
بسیاری از کسانی که این نوع اعتیاد را دارند، ممکن است هرگز از آن با اطلاع نشوند.
همبستگی در روابط کوتاه مدت خود را به صورت عادی میپذیرند. بسیاری از مردمی که از اعتیاد عشق رنج می برند، کاملا از آن بی اطلاع هستند و در واقع معتقدند که آنچه تجربه میکنند طبیعی و سالم است.
برخی استدلال می کنند که همه عشق ها یک جنبه از اعتیاد طبیعی در خود دارند. عشق حاوی بسیاری از نشانه های اعتیاد است، از جمله تحمل، ترک، و ولع خواستن. پس همه ما به نوعی و در برخی نقاط معتاد عشقیم.
اما تفاوت است بین اعتیاد در برخی نقاط و اعتیادی که موجب ضرر و زیان میگردد.
آیا هر دو طرف عشق ارزش ها و اعتقادات خود را امن میدانند و آنها را حفظ میکنند؟
نگاهی دقیقتر به علائم مربوط به اعتیاد عشق
جملات معروف و آشنا،
• در ابتدا رابطه ما عالی و در آسمان ها و بهشتی بود، حالا در پایان مثل جهنم است.
• او تنها مرد یا زنی است که تا به حال من را درک کرده.
• این مرد یا زنی است که تمام عمر خوابش را میدیدم.
روابط اعتیاد گونه همیشه شروع زیبایی دارند. اگر روابط را جادویی توصیف نمی کردند، رابطه ثابت برقرار نمیکردند.
اعتیاد، چه به مواد مخدر و الکل، و چه به شخص، تبدیل پذیر و دگرگون وار هستند – معتاد به یک فرد ثابت برای رفع احساسات منفی، اضطراب، ناامیدی، خود شکی، خشم، ترس از رها شدن و طرد، تنها ماندن و غیره نیاز دارد. مشکل این است که فرد ثابت تا به آخر ثابت نیست و نمی تواند ثابت بماند.
در روابط عاشقانه سالم، شادی و سرخوشی بوجود آمده ناشی از دوست داشتن یک فرد مستقل با تمامی ضعفها و قدرتهایش است.
اما روابط عاشقانه اعتیاد گونه بر اساس سفت و سختی و خواستاری نسخه تغییر یافته طرف دیگر بنا شده است.
این روابط نمی تواند مانع و در واقع تشدید اضطراب شود.
این روابط یک مجموعه چرخشی از خاموشی – شادی و سرخوشی – افسردگی تولید میکند.
فرد معتاد عشق، واقعیت را انکار میکند، و در جستجوی جرقه های سحر و جادو میماند، و فقط طرفش را تحمل میکند.
پس اول مشكلات روانيمان را بشناسیم تا ببينيم عاشقيم يا نيازمند.
مراحل عشق اعتیادگونه و راه رهایی
مراحل عشق اعتیادگونه و راه رهایی
وابستگی
وابستگی به فرد ثابت دیگر، اشتغال ذهنی و وسواس به حفظ و نگهداری ارتباط، و تصویرسازی و خیال بافی و کسب تایید طرف را به همراه دارد و منعکس میکند.
فرد توانایی اعتماد کردن در ارتباط را ندارد.
به نظر، هیچگونه توانایی تولید و نگهداری احساس خوب از خود و عشق به دیگری را ندارد.
اغلب مضطرب، حسود و دارای هراس های توهمی است.
توانایی ایجاد و حفظ خاطره یک شب خوب، یا یک تعطیلات خوش را ندارد.
پیام های پی در پی بی پایان میفرستد، تماس های تلفنی و پیام ها به منظور کاهش اضطراب و اطمینان خاطر از وجود عشق و نگرانی از بی وفاییست.
از دست دادن کنترل
تقاضاهای مکرر روزافزون و ثابت از شریک در رابطه و اصرار برای حصول اطمینان از عشق و وفاداری، در نهایت طرف را تحریک به طرد، خشم و قطع رابطه مینماید.
این واکنش به نوبه خود، تلاش بیشتر، توبه، و خواهش بیشتر را به ارمغان می آورد، و میگوید حاضر است هر چیزی را به جهت وصال دوباره تحمل کند.
از آنجاکه هیچ کس نمی تواند در یک رابطه اعتیاد گونه با وابستگی به تنهایی عمل کند، جای تعجب نیست که اغلب شریک وی هم در سطحی وابسته بوده، و نیاز به ستایش و در کنترل بودن داشته باشد.
این وابستگی و نیاز، به قیمت از دست دادن آزادی عاطفی خود نیز انجام میشود.
از دست دادن خود
یکی از بزرگترین تلفات و خسارت در رابطه اعتیاد گونه، از دست دادن خود است.
نیاز بیشتر، خود بی ارزشی و ایده آل خواندن طرف دیگر را باعث میشود. این توهم، خود، به وابستگی بیشتر می انجامد و در نهایت به واقعیتی مبهم ولی مهم تبدیل میشود.
مردی باور داشت و شکایت میکرد که: من فکر می کنم زنم در تلاش است با فریب من را قوی و مستقل کند تا بتواند مرا ترک کند. اگر او مرا ترک کند، من نمی دانم بدون او چه میشوم.
از دست دادن ارتباطات
وسواس و چرخه چشمگیر اعتیاد، خطر قطع ارتباط با خانواده و دوستان را بهمراه دارد. اغلب دوستان و خانواده احساس کنار گذاشته شدن و طرد میکنند.
فعالیت ها و مسئولیت ها نادیده گرفته میشوند.
بعضی اوقات دوستان می خواهند به فرد کمک کنند و اضطراب وی را تسکین دهند. اما تلاش آنها ناموفق است. در نهایت آنها رها میکنند و میروند چون نه می توانند تماشا کنند و نه احساس استفاده و سوء استفاده کنند.
از دست دادن عملکرد
الگوی مربوط به رابطه اعتیاد گونه شامل وابستگی بیشتر و بیشتر با تحقق اهداف کمتر و کمتر و عواقب منفی است.
هزینه رابطه اعتیاد گونه می تواند تمام حوزه های زندگی یک فرد را در بر بگیرد.
مرحله از دست دادن فرد ثابت، تنها شامل رنج و ویرانی روانی نیست. نشانه های واقعی فیزیکی از جمله عرق کردن، گرفتگی عضلات، اضطراب، تهوع، بی خوابی، مشکلات غذا خوردن و سردرگمی هم هست.
برای بهبودی و رهایی از اعتیاد عشق چه کنیم؟
• رهایی، با پایان دادن به انکار و به رسمیت شناختن اعتیاد آغاز می شود.
• رهایی، خواستن و تمایل به تغییر است، حتی اگر با درد کشیدن و ضربه به دیوار همراه باشد.
• رهایی، اصلاح شخص دیگر نیست، اصلاح خود است.
• رهایی، مستلزم اخذ کمک حرفه ای است. کمک برای اتصال مجدد به خود و تنظیم احساسات خود، پذیرش خود، بهبود اعتماد به نفس، درمان زخم های گذشته، درمان وابستگی، خود دوستی و بخشش خود، و غیره
• رهایی، در زوج هایی که هر دو معتادند، باید با یک آرزوی مشترک به تغییر و اخذ کمک جداگانه و یا دو نفره به عنوان یک زن و شوهرباشد.
• رهایی، در زوج ها می تواند با شجاعت یکی و توقف الگوی وابستگی وی آغاز شود. ولی چرخه اعتیاد بدون همکاری طرف دیگر از بین رفتنی نیست.
یادم باشد که:
من همیشه برای کسب قدرت فردی و اعتماد به نفس به دنبال خارج از خودم میگشتم.
اما فهمیدم اینها باید از درون بیآید.
در همه ایام، قدرت فردی و اعتماد به نفس در درون من بود و خود خبر نداشتم.
مِهرورزی
مهرورزی و مهر اصیل
مهرورزی
تعریف مهر اصیل:
مهری که بی انتظار است و توقعی پشت آن نیست .
مهری که بی قید و شرط است .
مهری که صادقانه است .
مهری که به اختیار و کنترل شده است و می توان آنرا به اختیار جیره بندی کرد .
مهر اصیل
تشخیصِ مهرِ اصیل
میوه هایِ مِهرِ اصیل
یادِ مهر
هنرِ عشق ورزی
مهرِ اصیل
مهرورزی و مهر اصیل
مهر اصیل
مهرِ اصیل:
1. بهترین جایگزین برای انگیزه های عصبی و انتقامجویانه است .
2. اضطرابِ اساسی را در خودمان و دیگران کم میکند، چرا که ایجاد اضطراب بدلیل عدم دریافت مهرِ اصیل است .
3. آنقدر نیاز به جلبِ مهر در انسان شدید است، که اغلب با نیاز غریزی به اشتهای جنسی اشتباه گرفته می شود.
4. مهر بدون انتظار به ما قدرت انتخاب و اختیار میدهد و فرمانده وجود خود می شویم.
1. چشمداشت و انتظار
وقتی می خواهیم به کسی مهر بورزیم، از خودمان بپرسیم که آیا این محبت:
• بدون چشمداشت است؟
• انتظاری پشت آن نهفته است ؟
• اگر چشمداشت و انتظاری پشت آن هست، اعمال نکنیم.
• اگر بدون چشمداشت است اعمال کنیم.
• مهرِ بدون انتظار رنجش را کم می کند و انسان را روئین تن می کند.
• مهرِ بدون انتظار اعتماد به نفس را زیاد می کند.
• مهرِ بدون انتظار بیماری و مریض شدن را کم می کند.
• در اهدافمان، چه شغلی و چه خودشناسی و چه خانوادگی، موفق تر می شویم .
• امیدوارتر و خلاق تر شده و از زیبائی ها بیشتر لذت می بریم .
2. جایزه مهر
• جایزه مهر درخودش است و با تقویت و تمرکز روی آن نیروی معنویمان تقویت می شود.
• دوست داشتن دیگران به دوست داشتن خودمان کمک می کند چون خاصیت ذهن آنست که احساسات, در آن تسری پیدا می کند.
• با احساس مهر به دیگران خوبیهای آنها را بیشتر دیده و دنیای بهتری در مقابل ما قرار میگیرد.
• احساس مهر به انسانها, شخص را شاکرتر ، صبورتر و پرتحمل تر می کند و بیشتر قدرت درک دیگران را پیدا می کند.
• احساس مهرِ اصیل توقعات عصبی را به ما نشان داده و کم می کند.
• مهرِ اصیل به دیگران سوءظن و شک و دودلی را در انسان کاهش میدهد.
• مهرِ اصیل بازدارنده های روانی را که ایجاد کننده ترمزهای روانی است کم می کند. روش رفتارگرایانه مقابله با مهرطلبی , برتری طلبی و عزلت طلبی است
• مهرِ اصیل به ما کمک می کند که منتظر و چشم براه این نباشیم که دیگران ما را دوست بدارند.
• مهرِ اصیل عناد بخود را کم می کند.
• مهرِ اصیل تعکیس عناد بخود را کم می کند. در بسیاری موارد در واقع عنادی به دیگران نداریم، بلکه عناد بخودمان را تعکیس می کنیم .
• قدرت عفو را زیاد می کند.
• تمرکز را زیاد می کند.
• مهرِ اصیل به خودمان باعث بهبود رابطه مان با دیگران میشود.
• مهرِ اصیل حال ما را به دست خودمان میدهد.
• مهرِ اصیل تضادهای درونی را کم میکند . چون بیشتر تضادهای ما بخاطر روابطمان با دیگران است.
• مهرِ اصیل دفاع جسمی را بالا می برد.
• مهرِ اصیل به انسان جهت مثبت و رشد یابنده میدهد.
• مهرِ اصیل انسان را هدف گرا می کند.
• مهرِ اصیل به انسان امکان میدهد که غرورها , بایدها, حقارت ها و توقعات عصبی اش را ببیند و از آنها رها شود.
• مهرِ اصیل انسان را موثر می کند نه متاثر.
• مهرِ اصیل مغز انسان را روی طول موج های مفید می برد.
• مهرِ اصیل کمک بزرگی به خودشناسی است. چون خودشناسی کاری حسی است و صِرف داشتن منطق و دانش رشد نمی کنیم و احساس مهر بهترین زمینه سازبرای خودشناسی است .
• غیر از اینست که وقتی به کسی که دوستش داریم فکر می کنیم حالمان بهتر می شود؟
• وقتی شمشیر را از رو می بندیم و می خواهیم با همه دربیافتیم روز بروز تحلیل می رویم . چرا؟ چون ما که نمی توانیم دیگران را عوض کنیم. در نتیجه انرژی خودمان تحلیل میرود . ولی با دوست داشتن دیگران موفق تریم و بیشتر احقاق حق می کنیم.
تشخیصِ مهرِ اصیل
مهرورزی و مهر اصیل
راههای تشخیص مهر اصیل از غیر اصیل
آمبی والانس یا توامان مهر و کین، یعنی گاهی فردی را دوست داریم و گاهی از او کینه داریم.
• وقتی توقعات عصبی ما را برآورده می کند، به او مهر داریم.
• وقتی توقعات عصبی ما را برآورده نمی کند، به اوکین داريم.
1. مهر غیر اصیل نیاز به جلب محبت دیگران دارد. بهر قیمتی حتی با کسب مقام, پول, پرستیز و غیره. مهر اصیل بیشتر از آنکه نیاز به جلب مهر داشته باشد احساس مهر می کند.
2. مهر غیر اصیل بخاطر اینکه مورد تائید دیگران باشد ورزش می کند, کارو تلاش می کند, درس می خواند و…… مهر اصیل به خاطر سلامتیش ورزش می کند و به دلیل نیاز و استعدادش کار می کند و بدلیل استعدادش و برای رشدش درس می خواند و……. و کاری به رد و یا قبول دیگران ندارد.
3. مهر غیر اصیل رشد خود را به قیمت سرکوب و پایمال کردن دیگران می خواهد و بقاء خود را مستلزم حذف دیگران میداند. مهر اصیل رشد خود را با رشد دیگران می خواهد و بقاء خود را در سایه بقاء دیگران می خواهد.
4. مهر غیر اصیل غرورهای عصبی و کاذب را می آفریند که کمال طلبانه, منتقمانه و سیری ناپذیرند و حاصلشان عشق عصبی و کورکورانه است . مهر اصیل غرور واقعی و اصیل میسازد که از اعتمادبنفس سرچشمه می گیرد و اثرش مهر و عشق آگاهانه است .
5. احساس مهر اصیل جزء بازتابهای خود واقعی است .
6. احساس کین جزء بازتابهای خود ایده آلیست. ولی مفهوم آن این نیست که اگر احساس کینه توزانه ای داریم با خودمان بدشویم. بلکه آنست که سعی کنیم ریشه این کینه را پیدا کنیم.
7. مهر اصیل باعث شادی و رضایت از حشر و نشر با دوستان و نزدیکان می شود. ولی کسی که از این مهر بی بهره است حالت گم گشته و بیگانه دارد و همیشه در انتظار کسی است که از راه برسد تا بتواند به او اعتماد کند و او را دوست داشته باشد.
8. مهر اصیل در انتخاب دوست و همسر با عقل و اختیار عمل می کند. مهر عصبی بدون اختیار و تصمیم وناگهانی رخ می دهد. و نه در جریان دوستی و معاشرت با فردی که قرار است دوست و یا همسر شخص باشد.
9. مهر اصیل خود و دیگران را ملامت نمی کند بلکه راهنمائی و کمک می کند. مهر غیر اصیل دائم خود و دیگران را ملامت می کند.
10. مهر اصیل انسانها را از تنهائی در می آورد. مهر غیر اصیل انسان را به تنهائی می کشاند.
11. مهر اصیل انسان را به حسن همکاری هدایت می کند و در مهر و آشتی بسر میبرد. مهر غیر اصیل انسان را به حسادت و رقابت و دشمنی سوق میدهد و دچار تک روی می کند.
12. مهر اصيل انسان را عاشق آدمهای اصیل می کند و دیگران را کمک می کند تا به خودشان نزدیکتر شوند.
13. مهر اصیل بی منت است. من عاشق توام بدون اینکه تو مجبور باشی من را دوست بداری.
14. مهر اصیل احساس تعهد و مسئولیت می آورد. مهر عصبی احساس تملک می آورد.
مهر عصبی:
• مهر طلب: تو باید عاشق من باشی. فقط و فقط عاشق من .
• برتری طلب: من آنقدر بزرگم که همه عاشق من هستند و به من نیازمندند. من آنقدر بزرگم که نیازی به عاشق شدن ندارم, ولی اگر لازم باشه راحت تظاهر به عاشق بودن می کنم.
• عزلت طلب: عاشقم باش ولی کاری به کارم نداشته باش. اگر هم نخواستی عاشقم نباش. هیچ نیازی به عشق تو ندارم.
میوه های مهر اصیل
مهرورزی و مهر اصیل
میوه های مهر اصیل
• میوه مهر اصیل، انسان سالم است .
• نمودهای اصیل مثل خلاقیت، درک زیبائی و آموختن در سایه مهر اصیل معنی پیدا می کند.
• مهر اصیل یعنی اینکه خودمان را همانطور که هستیم، با همه ضعفها و قوتهایمان دوست بداریم.
• مهر اصیل یعنی اینکه خودمان را با دیگران مقایسه نمیکنیم.
• مهر اصیل یعنی اینکه خودمان را بشناسیم که چه هستیم و که هستیم.
• مهر اصیل یعنی اینکه خودمان را جدی بگیریم.
• مهر اصیل یعنی اینکه باخودمان و با دیگران با صداقتیم، چون صداقت رکن مهر اصیل است.
• مهر اصیل یعنی اینکه خشممان را به موقع و کنترل شده ابراز کنیم.
• مهر اصیل برتری طلبی، عزلت طلبی و مهر طلبی را خنثی می کند.
• مهر اصیل دید انسان را شفاف می کند و آدمها را همانطور که هستند، میبیند.
من دیگران و خودم را همانطور که هستیم دوست دارم، بدون اینکه نیاز داشته باشم که در نظر آنها ارزش داشته باشم،
یا به دل من راه بیایند، یا مرا تائيد كنند.
یادِ مهر
مهرورزی و مهر اصیل
یادِ مهر
« به نفع من است که خود و دیگران را دوست بدارم »
در فرهنگ لغت عمید مِهر اینگونه معنی شده است :
مهر: محبت، دوستی – رب النوع آریائی که قبل از ظهور زرتشت نام یکی از خدایان بوده، خورشید، آفتاب – ماه هفتم هر سال شمسی (نام فرشتگان)
میترا که در اوستا و یا باستان میشر و میترا، و درسانسکریت میتره و در پهلوی میتر بوده است. در گات ها کلمه میتره به معنی عهد و پیمان آمده است .
مهر در اوستا از آفریدگان اهورا محسوب شده است، و ایزد محافظ عهد و پیمان و از این رو فرشته فروغ و روشنائی است .
از کلمه مهر، کلمه مهرگان را داریم که به معنی متعلق به مهر و یا مهر جان است، مهمترین عید ایرانیان جنوب غربی، عید بغ میتر ( خدای نور و آفتاب یعنی مهر)، در ماه باغبادیش روز شانزدهم مهر و به مدت بیست و یک روز. روز اول شانزدهم مهر که روز مهرگان عامه و روز ششم که رام روز، روز بیست و یکم را روز خاصه می گفتند.
همانطور که در فرهنگ عمید آمده، مهر در فارسی نامی برای خورشید است، که نماد فرشته فروغ و روشنائی است .
خورشیدی که بی توقع و بدون در خواست مزد و بدون منت به همه کس و همه چیز می تابد و گرمی می دهد.
مایه حیات و نشاط و سرسبزی زمین است، نمادی از مهر اصیل و بی انتظار است .
چه اسم درستی ایرانیان باستان روی خورشید گذاشته اند، نشاندهنده قدمت شناخت مهر اصیل در این مرز و بوم است .
مهری که به زمین گرمی می بخشد و حیات را در آن جاری میسازد، و هیچ انتظاری در پشت آن نیست .
مهری که شامل حال همه است و بی دریغ است، برای سازندگی خود و دیگران است.
چه، آنکه بی توقع مهر می ورزد، روز به روز خودش بالنده تر و سرفرازتر می شود،
و به خود واقعی اش این فرصت را میدهد که با این تجربه مدام بالنده تر و قوی تر شود.
به قول رفتار گرایان، انجام هر عمل انگیزه انجام آن را بیشتر تحکیم می کند.
و آن فرد عصبی ای که این مهر را دریافت می کند، مرجع و ماخذی می یابد تا فطرت پاک و از یاد رفته خود را به خاطر بیاورد
و خود واقعی از پنجره زندان عصبیت به باغ پر گل و ریحان زندگی سالم نظر بیفکند
و جانی تازه گرفته و غل و زنجیرهای عصبیت را از پای خود باز کرده و از این زندان رهائی یابد .
و چه زیباست وقتی در ماه مهر ابرهای رحمت سد راه خورشید میشوند، و بر زمین حجابی میشوند تا در فراق خورشید به خودسازی بپردازد، و باران مهر می بارد تا گیاهان برگهای ظاهر را بریزند ، و ریشه ها را که نماد درون و باطن گیاه است عمیق تر و قوی تر سازند، و جوانه های بهاری دیگر را برویانند .
و چه خوب گفت استاد که وقتی مهر بی انتظار جیره بندی میشود ، فرد مقابل فرصت میابد تا بخودش نزدیک تر شود ، و بیشتر روی پای خودش بایستد و متکی به دیگری نباشد، ریشه های خود واقعی اش عمیق تر میشود، و خود را برای جوانه زدن و شکوفا شدن و تجربه کردن بهار در جان و روحش آماده کند .
همانطور که وقتی ابرهای سیاه روی خورشید را می پوشانند، این چشمهِ نور همچنان به پرتو افشانی ادامه میدهد، به هنگام جیره بندی مهر اصیل، احساس مهرمان ادامه دارد، ولی به عمد و برنامه ریزی شده است ، ولی ابرازش نمیکنیم .
هنرِ عشق ورزی
هنر عشق ورزی و محبت
در ادامه برگه ها:
1. عشق هنری آموختنی است
2. محبت و خدمت
3. نقش هورمونها در عشق
4. احتیاج عصبی به عشق
5. نوازش
6. ایثارگری
7. جدایی و عشق
8. چرا به ارتباط و عشق نیاز داریم؟
9. نیمه گمشده!
عشق هنری آموختنی است
هنر عشق ورزی و محبت
عشق هنری آموختنی است
• عشق تنها پاسخ انسان به موضوع تنهاییست .
عشق در تحلیل نهایی، پاسخ اصلی و اساسی به جهت و معنی و هدف زندگی است
البته مقصود از عشق تنها همان رابطه میان زن و مرد است.
عشق یك نیاز حقیقی است و با نیاز فیزیكی تفاوت دارد .
نیاز به تعلق و عشق ابتدا باید بوجود آورده شود و بعد ارضاء شود .
بسیاری از مردم وقتی عاشق می شوند، خودشان را كشف می كنند
چون انسان موجود بسته ایی است كه در دل یك سنگ مانند مجسمه ایی مانده است .
آن زمانی كه چكش عشق بوجود یك آدم می خورد اضافه سنگ او را می تراشد در نتیجه پیكر او را بیرون می آورد
به همین جهت انسان برای اولین بار فرصت این را پیدا می كند كه در آیینه،
معشوق خودش را ببیند و تصویر و تصوری كه قبلا فقط درباره اش خبر داشته و شنیده بوده است را ببیند .
بنابراین مفهوم عشق با خودش یك كشف است.
• برخی اوقات پسر و دختر ۱۴-۱۵ ساله ایی كه با مفهوم عشق آشنا می شود، به یكباره گرفتار سرگردانی و نوعی گمشدگی می شود كه همه آنها ناشی از این است كه به یكباره چراغ ها روشن می شود و تاریكی كنار رفته است و برای یافتن خودش باید دست به كوشش و تقلایی بزند و همراه با این درك و شناخت است .
یعنی برای اولین بار من متوجه حالات و احساسات و عواطفی می شوم كه اصلا از آن خبر نداشته ام و در دیگری حالاتی را می بینم ،ارتباطاتی را برقرار می كنم كه اصلا برای من نآشناخته بوده است. بنابراین درك تازه ایی را موجب می شود .
بدون تردید راه عشق یك سربالایی است
یك كوشش و چالش و یك مبارزه دائمی است .
یك هدیه است و برتر و بالاتر از آن هدیه ایی نیست .
عشق، داشتنِ چیزی نیست، شدن و بودن و ماندن است .
انسان را دگرگون می كند نه اینكه به انسان چیزی را اضافه كند .
بنابراین عشق یك مفهوم عمیق تكاملی است
و كسانی كه حاضر هستند مانند یك هواپیما خودشان را برای مدتی روی زمین بكشانند امید این پرواز را دارند
و با خودش حالتی را می آورد كه به جرات می توان گفت كه تولدی دوباره ست .
یعنی من موجود تازه ایی می شوم .
درست مانند جوجه ایی كه در درون تخم مانده
و اسم آن را زندگی در همان دل تاریكی با امنیت محدودش می گذاشته
به یكباره آن را می شكند و با این تولد زندگی را با تمام زیبایی و هیجانش می تواند داشته باشد.
بنابراین عشق برای انسان یك جهان بینی و یك هنر است و به ناچار باید آموخته شود .
• کسانی که ادعا میکنند عشق وجود نداره، یا عشق یک فریب و دروغ بزرگه، باید بدونند:
اولا علت این باورشون اینه که در دوران کودکی به سختی از کسانی که مدعی عشق و محبت به اونها بودند آسیب دیدند ….
دوم اینکه امروز میدونیم عشق یک حال و احساس درونی است،
که حتی مثل افسردگی یا اضطراب یا خشم با دستگاه بوسیله MRI مغزی میشه اونو نشون داد،
یعنی اگه کسی به شما گفت عاشق شماست، میتونید ببرید یک MRI مغزی ازش بگیرین، تا مشخص بشه اون آدم راست میگه یا دروغ …
البته میدونیم اگه کسی کوکائین مصرف کرده باشه، وقتی برای تست میره ویژگیهایی که نشون میده، شبیه عشق هست.!
محبت و خدمت
هنر عشق ورزی و محبت
محبت و خدمت
• گرفتن دست دیگران و کمک به دیگران یعنی ماجرای محبت و خدمت از نظر علمی بعد از ۴۵ سالگی تنها راه نجات انسان هست.
برای اینکه گرفتارچاه افسردگی نشه و از پا درنیاد…..
• یعنی روزی که میگه از این بعد من نمیخوام کسی دستمو بگیره بلکه من میخوام دست دیگران رو بگیرم….
یعنی روزی که مساله خود دوستی رو به دگر دوستی تبدیل میکنه و روزی که از مرحله مساوات یا برابری میگذره و به مرحله مواسات میرسه یعنی مرحله ای که دیگری رو بر خود مقدم میداند.
هورمونهای عشق
هنر عشق ورزی و محبت
نقش هورمونها در عشق
• وقتی شما تو مراحل عشق به مرحله دادن و گرفتن توجه رسیدید ، ترشح یک مقدار ادرنالین و کتکلامین ها حالات خاصی با خودشون می آورند و از طرف دیگه ترشح دوپامین و اپینفرین حالات شیدایی و سرخوشی و نوعی لذت رو به همراه می آورند که برای عاشقی بار اول حدود ۶ ماه و برای عاشقی بار دوم ۴ ماه طول میکشه و بعد از ۴ یا ۵ بار عاشقی دیگه ترشح نمیشوند.
بعد از اینکه ترشح این مواد تموم شد ترشح آکسیتاسین شروع میشه که مثل مرفین عمل میکنه و باعث میشه شما حوصلتون بیشتر بشه و درد رو کمتر حس کنید و بهتر بتونید با مسائل و مشکلات کنار بیاید. ولی ترشح این مواد هم ۳ تا ۵ سال بیشتر طول نمیکشه و به همین دلیل اصولا بیشترین میزان طلاق بین ۳ تا ۵ سال و در اوج خودش یعنی ۴ سال بعد از ازدواج گزارش شده است.
• به هر حال کسی که هنر عشق ورزیدن رو آموخته و بلد باشه میتونه همچنان با عشق تا آخر عمر زندگی کنه . ولی کسی که این هنر رو نمیشناسه متاسفانه بعد از ۶ تا ۹ ماه دیگه نمیتونه عاشق باشه.
احتیاج عصبی
هنر عشق ورزی و محبت
احتیاج عصبی به عشق
• کارن هورنای -1952-1885- Karen Horney – میگه: مشکل ، عشق نیست ؛ بلکه مشکل تاکید بیش از حد بر روی عشق در زندگی است .
• وقتی بیش از حد بر روی جنس مخالف در زندگی تمرکز صرف داریم و میخواهیم به هر ترتیبی به عشق برسیم ، حالمون خوب نیست و عشق برامون حکم ماده مخدر رو داره تا دردمون رو تسکین بده.
• عشق نباید دوای دردهای ما باشه و اگر اینطور باشه و حتی اگر هم بهش برسیم ، مطمئنا عشق سالمی نیست و بیمار گونه خواهد بود.
• هورنای میگوید : در تحلیل روانی بسیاری از زنان به اینجا رسیدیم که این زنان فقط یک فکر را در سر می پروراندند : من باید مردی داشته باشم.
• یعنی این فکر چنان بر زندگی آنها سایه افکنده که جایی برای افکار دیگر نگذاشته است ، گویی در زندگی دیگر نه فعالیتی وجود دارد و نه هدفی….
• فاجعه اینجاست که فرد معنی و جهت و هدف زندگیش رو فقط و فقط در عشق جستجو کنه.
نوازش
هنر عشق ورزی و محبت
نوازش
نَوازش یعنی وارد شدن به آگاهیِ فردی دیگر….
نَوازش یعنی نگاه و سلامِ پر از صمیمیت به شما،
نَوازش یعنی تلفنِ یک دوست به شما،
نَوازش یعنی دست دوستی بر سر و شانه تان….
نَوازش یک شخص ، یعنی برآوردن خواستهِ او.
• آبراهام مازلو – 1970-1908-Abraham Maslow :
نَوازش را همردیف غذا و آب میداند .
نَوازش ما را زنده نگه میدارد .
شدت و عطش نیاز ما به نَوازش،
بستگی به میزان نَوازش درست و اصولی و اساسی است که در کودکی گرفته ایم.
یکی از راه های متدوال برای کسب نَوازش بازی هاست.
بازیها ناشی از عطش فرد برای کسب نَوازش هستند.
• سرچشمهِ نَوازش مردم هستند
اولین فکر مثبت ما غالبا این است که به یک انسان دیگر روی بیاوریم.
نَوازش بیش از حد ممکن است دلزدگی بیآورد و شما احساس کنید که به تنهایی نیاز دارید.
ایثارگری
هنر عشق ورزی و محبت
ایثارگری
• معمولترین اشتباه مردم این است که ایثار کردن را با: ترک چیزها – محروم شدن – و قربانی گشتن اشتباه میگیرند .
کسانی که این درک را دارند از مرحله گرفتن و سود بردن و اندوختن فراتر نرفته اند و رشد پیدا نکرده اند .
در نظر شخص تاجر، دادن بدون گرفتن فریب خوردن است. در نظر این مردم ، ایثار کردن فقر می آورد .
عده ای آن را نوعی فضیلت به معنی فداکاری به حساب می آورند.
• در حالیکه در معنای درست: ایثار کردن برترین مظهر قدرت آدمی است . در حین ایثار کردن، فرد قدرت خود ، ثروت خود و توانایی خود را تجربه میکند . این تجربه او را غرق در شادی میکند.
این ایثار کردن از دریافت کردن شیرین تر است زیرا زنده بودن خود را احساس میکند .
ابتدایی ترین مثال در رابطه جنسی است که فرد هستی خود، یعنی عضو جنسی را به زن میدهد ، و در اوج لذت نطفه خود را به او تقدیم میکند… حال اگر مرد توانا باشد چاره ای جز نثار کردن ندارد و اگر ناتوان باشد نمیتواند نثار کند … در مورد زن هم به همین منوال است ، زن کانون زنانگی خود را در یک رابطه جنسی در اختیار مرد میگذارد و اگر توانایی نثار کردن نداشته باشد زنی سرد است.
آنکه میدهد و می بخشد و نثار میکند غنی است نه آنکه بسیار دارد .
محتکری که نگران از دست دادن مال خویش است،
هرچه ثروتمند باشد از نظر روانی فقیر و زبون است.
در جهان تنها رابطه عاشقانه نیست که معنای ایثار کردن با گرفتن یکی است ،
بلکه معلم هم میتواند از دانش آموزش بیاموزد ….
هنرپیشه از تماشاگر خود شور و هیجان کسب میکند .
روانشناس بوسیله بیمار خود معالجه میشود.
فقط و فقط به شرطی که آنها همدیگر را مانند شی و کالا تصور نکنند،
رفتارشان نسبت به هم صمیمانه و صادقانه باشد.
جدایی و عشق
هنر عشق ورزی و محبت
جدایی و عشق
• شواهد در مطالعات نشان داده بیوه هایی که بهترین ازدواج را داشته اند، فرایند سوگ همسر و جدا شدن از او را ساده تر از کسانی پشت سر میگذارند که تعارض های عمیقی در زندگی زناشویی داشته اند.
یکی از دلایل این است که باید هم برای جدا شدن سوگواری کنند
و هم برای سال های از دست رفته .
• همینطور مطالعات نشون داده که وقتی شما با مرگ عزیزی مثل پدر و مادر یا فرد دیگری در زندگیتون نمیتونید کنار بیایید، و مدت زمان زیادی در سوگ اون عزیز هستین ، از نظر علمی اتفاقا نشان دهنده این است که شما با اون عزیز برخلاف ادعای ظاهریتون رابطه خوبی نداشتین.
• همچنین از نظر علمی کاملا نشون داده میشه وقتی بچه ها در محیط خانوادگی سالم تری رشد کنند، و رابطه سالمتری با اعضای خانواده داشته باشند، به نسبت بچه هایی که آسیب بیشتری در محیط خانواده دیده اند و روابط متشنج تری داشته اند ، توانایی مستقل شدن و جدا شدن از خانواده را بهتر و بیشتر خواهند داشت.
• پس میشه در حالت کلی گفت :
وابستگی، درست عکس سلامت روانی و رابطه سالمه.
هرچقدر ما بیشتر به برخی افراد وابسته باشیم ،
به هیچ عنوان نشان دهنده عشق یا علاقه زیاد ما به اون فرد نیست ،
بلکه بیشتر بیماری و آسیب دیدن ما رو نشون میده.
• جورج برنارد شاو -1856-1950 George Bernard Shaw کمی متفاوت تر عشق را تعریف میکنه. او میگه :
عشق عبارت است از غلو کردن تفاوت های بین یک زن و زن دیگر.
و واقعاً هم این کاریست که ما میکنیم ؛ خوب ظاهرا برای عشق خانم ها هم در مورد مردان همین تعریف رو داره.
کم کم متوجه شدم که عشق رمانتیک یک احساس نیست. در واقع، همیشه فکر می کردم یک سری احساس است، از خیلی زیاد به خیلی کم.
اما در واقع، یک نیرو است. از موتور تفکر می آید، قسمت درخواست کننده فکر، قسمت مشتاق فکر.
همان مغزی که – همان قسمتی از فکر که – وقتی دارید برای برداشتن یک شکلات تلاش می کنید، وقتی می خواهید سر کار یک ترفیع بگیرید. موتور مغز. این یک نیرو است.
در واقع، عشق از نیروی جنسی قوی تر است.
اگر از یک شخصی بخواهید که با شما رابطه جنسی داشته باشد، و او بگوید، “نه ممنون” معلوم است که خودتان را نمی کشید یا یک افسردگی ناجور نمی گیرید.
اما مطمئناً، سرتاسر جهان، بعضی از کسانی که در عشق شکست می خورند به این خاطر مرتکب قتل میشوند.
مردم به خاطر عشق زندگی می کنند.
به خاطر عشق می کشند.
به خاطر عشق می میرند.
در موردش آهنگ، شعر، رمان، مجسمه، نقاشی، اسطوره، افسانه هست.
در بیش از ۱۷۵ جامعه، مردم آثار این سیستم قدرتمند مغز را بر جای گذاشته اند.
عشق یکی از قدرتمندترین سیستم های روی زمین است، هم برای شادی و هم برای غم فراوان.
عشق یکی از سه سیستم پایه ای و متفاوت مغز است که ریشه در رابطه جنسی و تولید مثل دارد.
o یکی نیروی جنسی است: میل شدید به ارضاء جنسی.
1907-1973- W. H. Auden ، ویستن هیو آودن، به آن گفت: یک خارش غیرقابل تحمل عصبی، و واقعاً هم همینطور است. همیشه دارد شما را اذیت می کند، مثل حس گشنگی.
o دومین سیستم از این سه سیستم عشق رمانتیک است. آن سرفرازی و وسواس عشق زودهنگام.
o سومین سیستم مغز وابستگی است: آن حس آرامش و اطمینانی که می توانید به یک همسر یا شریک طولانی مدت داشته باشید.
نیروی جنسی برای این به وجود آمد که شما بروید در جامعه، به دنبال یک سری از انسان ها برای شریک زندگی. می توانید حسش کنید. حتی وقتی فقط دارید در ماشین رانندگی میکنید. می تواند روی شخص خاصی متمرکز نباشد.
عشق رمانتیک برای این به وجود آمد که شما را قادر سازد که انرژی جفت یابی خود را متمرکز سازید به یک نفر در آن واحد، و در نتیجه در انرژی و زمان جفت یابی صرفه جویی کنید.
وابستگی، سیستم سوم مغز، به وجود آمد تا شما را قادر سازد که بتوانید این فرد را تحمل کنید، حداقل به اندازه ای که بتوانند با همدیگر یک بچه بزرگ کنند.
عشق و تنهایی
کلیک کنید: عشق و تنهایی
نیاز به عشق
هنر عشق ورزی و محبت
چرا به ارتباط و عشق نیاز داریم؟
• انسان یعنی مجموعه همه توجهات گذشته . بدین معنی که اگر من ۳ سال هست که هر روز به مقدار یک ربع توجه خودم را به پیانو زدن اختصاص داده ام الان یک پیانیست هستم.
• مساله انسان مساله رابطه و ارتباط است و ما به ۴ چیز بصورتی عمیق و سنگین احتیاج داریم:
o رسیدن به مرحله بودن:
انسان نیاز دارد بداند که هست و بطور مثال حتی با دادن جواب سلام این مساله را احساس میکند.
o توجه :
که مراحل خاص خودش را دارد و با مساله جلب و جذب و دلبستگی و وصل و تئوریهای دیگه ارتباط دارد.
o محبت :
انسان نیاز دارد که مورد محبت واقع شود
o ستایش :
که نشان میدهد که محبت و عشق تنها کافی نیست و انسان به نوعی ستایش و احساس سپاس و قدردانی از بودن و شدن خود نیاز دارد.
• تعریف درک شدن :
روان انسان از طریق رفتار او تجلی میکند و واکنش دیگران نقطه نظر دیگران را نسبت به خودش مشخص میکند که اگر با نگرش خودش از خویش مطابقت داشته باشد احساس میکند مورد درک و فهم واقع شده است.
انسان در ارتباط با انسانهای دیگر تجربه درک خود به عنوان یک موجود زنده را میکند که ریشه و علت خواسته انسان برای عشق و همدمی میل به درک خویشتن به عنوان یک موجود در جهان واقعیات از طرق واکنش یا پاسخ انسان دیگر میباشد.
حال فردی که حرمت نفس دارد، وقتی با یک فرد عصبی ارتباط برقرار میکند با توجه به اینکه فرد عصبی خشمگین و رفتار خصمانه ای دارد لذا تصویری که فرد دارای حرمت نفس از آن بیمار دریافت میکند یک وحشی که تهدید آمیز بسوی دیگری پیش میرود میباشد که با تصور خودش از خویش در تضاد است . لذا احساس پریشانی و سردرگمی کرده زیرا احساس نمود شخصیتی خودش را نمیکند و این یکی از غم انگیزترین مسائلی است که یک انسان سالم بویژه در اوان جوانی که حساس است قربانی رفتار انسانهای بیمار دیگر میشود.
حال وقتی ۲ فرد روان نژند (عصبی) با حرمت نفس کاذب بصورت ناآگاهانه خودنمایی و خود فریبی یکدیگر را تحمل میکنند، زمینه ای به جهت ایجاد روابطی با عشق عصبی را پدید می آورد.
• یک انسان سالم نه خواهان پذیرش کورکورانه توسط دیگران و نه خواستار عشق بدون قید و شرط است بلکه جویای درک و فهم شدن بوسیله دیگران است که البته بسیار بسیار متفاوت از تایید و تصویبی است که یک انسان بیمار به آن نیاز دارد . زیرا یک انسان سالم برای حرمت نفس خود به دیگران وابسته نیست و حقیقت را درباره خویشتن میداند. فقط میخواهد بوسیله دیگران آن را درک و لمس کند . در صورتیکه متافیزیست اجتماعی یا انسان بیمار خواهان نمود شخصیتی نیست . بلکه هویت خویشتن را در دیگران جستجو میکند.
اگر یک فرد آرزومند اینست که به دیگران نمود داشته باشد باید خواهان این باشد که به خویشتن نمود کند. به دنبال تمایل انسان برای دیدن ارزشهای خود که در جهان واقعیات برونی شده
و عینیت یافته این میل نیز وجود دارد که ارزشهای خویشتن را در شخص دیگری ببیند و این بینش به درستی نگرش او را بسوی هستی و زندگی گواهی میدهد و بر صحت آن مهر تایید میگذارد.
روابط مختلف با افراد مختلف از جمله غریبه و آشنا و دوست صمیمی نمودهایی با درجات مختلف کم و زیادتر به انسان میدهد که رابطه ای به نام عشق رمانتیک یک نمود از نوع نمود منحصر به فرد را به انسان میدهد.
احساس انسان از زندگی میتواند بهتر یا بدتر از عقاید فلسفی آگاهانه وی باشد . به عبارت دیگر وضع روانی شخص ممکن است سالمتر یا ناسالمتر از فلسفه او باشد و با فلسفه اش سازگار نباشد.
ممکن است فردی علت احساس خود در عشق رمانتیک را نداند برای اینکه به علت آن پی ببرد باید این سوالها را از خود بپرسد:
o این رابطه چه احساسی را در مورد خودم به من میدهد ؟
طبیعت مشخص و مجزای تجربه از نفس که در من بوجود می آورد چیست؟
چه نگرشها و رفتارهایی از معشوق ضرورت دارد تا این تجربه برای من حاصل شود؟
o در یک عشق رمانتیک که به نحو مطلوبی تجربه میشود دارای دو ویژگی میباشد:
– انسان بواسطه صفاتی مورد ستایش قرار میگیرد که خود آرزوی ستایش به لحاظ آن صفات را دارد
– نقطه نظر ستایش کننده منطبق با نگرش خود وی از زندگی است
o یک عاشق معشوق خود را مرکز تجمع والاترین ارزشهای خود میبیند و نیز معشوق را برای ارضای امیال جنسی به نحو قاطعی مهم میبیند.
o در یک رابطه جنسی یک زن محروم از اعتماد به نفس از رو در رویی با نیروی مذکر میترسد و از تسلیم رمانتیک خود دچار بیم و هراس میشود و یک مرد فاقد اعتماد به نفس از انتظار زن از وی که باید دارای قدرت مردانه باشد بیمناک است.
o لذت جنسی در میان کلیه لذتها بطور بالقوه نیرومندترین آنهاست زیرا ترکیبی از لذت جسم و روان است . برخلاف مثلا لذت خوردن که فقط لذت فیزیکی و یا لذت کار بارور که فقط لذت فکری میباشد و نیز در داخل رفتار جنسی انسان از هرگونه احساس بدبینی مانند هیچ و پوچ بودن زندگی و یا رنج زیستن فارغ است و حتی برای یک فرد عصبی در طول رابطه سیمای درونی او جلوه گر و درخشان و پس از اتمام لذت است که دچار احساس گناه و یا شرم میشود.
o یک عنصر که با قاطعیت در این تجربه سهیم است درک سودمندی فرد به عنوان منشا لذت برای معشوق است.
برخی از علتهای غلط پنهان در ایجاد روابط
1- برخی اوقات ما آنقدر تنها هستیم که سراغ هر کسی میرویم
2-برخی اوقات ما سراغ کسی میرویم که بدونیم حتما از ما پایین تر است چون میخواهیم باهاش راحت باشیم . بطور مثال آدمی که مشکلش در ارتباط زن و مرد مساله اعتماد و اطمینان است میگوید که سراغ کسی میروم که از خودم کمتر است که خاطرم آسوده باشه اولا احتمالا نمیره و دوما اگر هم رفت من چیزیو از دست ندادم.
3-برخی اوقات ما میریم سراغ کسی که از اول میدونیم اونو نمیخواهیم برای اینکه میخواهیم رابطه را بعد از یک مدتی تمومش کنیم
4-برخی اوقات ما میریم سراغ کسی که با بودن با او احساس بد بکنیم و بتونیم خودمونو مجازات و تنبیه بکنیم
5-برخی اوقات ما میخواهیم با ایجاد یک رابطه از فرد دیگری مثلا پدر و مادر انتقام بگیریم
ماجرای عشق ماجرای مبادله است نه معامله ،
چون توی معامله بحث برابری و طلبکار و بدهکار و اندازه هست
ولی در مبادله فقط موضوع داد و ستد مطرح است.
نیمه گمشده
هنر عشق ورزی و محبت
نیمه گمشده!
• چرا نمیتونیم نیمه گمشده مون رو پیدا کنیم و عاشق بشیم ؟
• عاشق شدن دوازده مرحله داره که مرحله اولش خواستن و طلبه ، و چون برخی ها اصلاً معنا و ارزش و اهمیت و عمق موهبت و نعمتی بنام عشق رو به دلیل آسیبهای کودکی اصلاً درک نمیکنند ، دنبال خیلی چیزها میرن ، ولی اصلا با مفهوم عشق آشنایی ندارند.
• نکته خیلی مهمی که وجود داره این هست که خیلی از افراد چنان خودخواهی قابل توجهی در شخصیتشون دیده میشه، که اصلاً این خودخواهی قابلیت و امکان عشق ورزی و عشق پذیری و کلاً عشق سالم رو از اونها میگیره.
• اما دومین مرحله عشق ،جستجو کردن هست ، یعنی باید دنبال معشوق بگردین تا بتونید پیداش کنید.
اما اینجا خیلی ها دنبال عشق نیستند،بلکه دنبال پولند، دنبال آرامش و امنیت هستند، و یا به دنبال سکس، یا به دنبال برتر و بالاتر کردن خودشون از نظر جایگاه اجتماعی یا اقتصادی یا جغرافیایی هستند.
اگر سنمون بالا رفته و از نظر ملاک های ازدواج تقریباً شرایط مناسب رو داریم، ولی هنوز ازدواج نکردیم، باید دانست که به احتمال خیلی زیاد توی یکی از همین دو مرحله مونیدم و گیر و گرفتاری اصلی روانی ما توی یکی از همین دو مرحله قرار گرفته.
و آن کسی را که دوست داری، نيم دیگر تو نیست! او تویی، اما در جایی دیگر…
[جبران خلیل جبران]
فرآیندِ عشق
فرآیندِ عشق
عشق چه جایگاهى در روابط ما دارد؟
عشق از منظر روانشناسی چگونه دیده می شود؟
عشق یك “فرآیند” است. وقتى میگوییم فرآیند یعنی از یك حالات ابتدایى شروع میشود، در مسیر حركتش به سطوح بالاتر، هم میتواند تمام شود و هم میتواند به پختگی برسد و ادامه یابد.
عشق با پدیده اى فیزیولوژیك آغاز مى شود، غده هیپوفیز هورمونى به نام “اوكسى توسین” یا “هورمون عشق” ترشح میكند، كه به تبعِ آن رفتارهاى بشرى را به سمتِ مهربانى و مطیع گرى و كوتاه آمدن هاى مداوم سوق میدهد. در این مدت هیجاناتِ عشقِ فیزیولوژیك در اوج خود قرار میگیرد.
دستِ یار را كه میگیرى دلت میریزد، دوست دارى تمامِ دنیا را برایش فدا كنى و دربست در اختیارِ خواسته هایش قرار بگیرى تا هر ثانیه راضى بماند، و در راستاىِ این رضایت، تجربه هاى داغِ عاشقانه نرخش بالا برود.
این ماهِ عسلِ رابطه كه به واسطهِ وجود هورمون اوكسى توسین یا هورمون عشق شكل میگیرید و جلو مى رود، عمرى بین ٦ ماه و بیشترین حالت ١ سال دارد.
با كاهش ترشح این هورمون و تعادل فیزیولوژیك بدن، آرام آرام تمام این رفتارهاى دوست داشتنى و گمراه كننده كم خواهد شد، و آنچه ما را در رابطه نگه میدارد دیگر نامش عشق فیزیولوژیك نیست، بلکه یك “پیوند عاطفى همدلانه” است.
اینكه چقدر طرفین با بخش هاى سالم و بالغِ شخصیتِ خود با هم در رابطه قرار میگیرند، و سعى میكنند یكدیگر را بپذیرند، بدون اینكه براى تغییر دادن و كنترل كردن هم زور بزنند (تلاشى افراطى و آزار دهنده).
عشق داغ و هورمونى و فیزیولوژیك به تدریج باید بتواند جایش را به “صمیمیت” بدهد، تا رابطه ادامه یابد، در غیرِ اینصورت بعد از اتمامِ كارِ هورمون ها، رابطه نیز از كار خواهد افتاد.
صمیمیت یعنى: لحظه هایى كه طرفین در واقعیتِ هم سهیم میشوند، نه در تصویرى فانتزى از زن و مردى كه در ذهنشان دارند.
یكدیگر را میپذیرند با تمام تفاوت ها، نه اینكه بخواهند شبیهِ یك خمیرِ مجسمه سازى مدام یكدیگر را تغییر دهند.
یكدیگر را درك مى كنند، فارق از هر قضاوتى.
براى ارضاى نیازهاى روانى مسؤلانه تلاش میكنند، بدون اینكه براى بى مسؤلیتى هاى خود توجیح بسازند.
از انتقادها براى ترمیم شخصیتشان كمك میگیرند، نه آنكه هر انتقادى را آغازى بدانند براى جنگ و بازىِ قدرت و لجبازى هاى كودكانه.
در چنین لحظه هایى، حالاتى پخته و زیبا از عشق تجربه میشود كه شبیه روزهاى مطیع گرىِ ابتداىِ رابطه نیست، اما به مراتب امن تر، زیبا تر و دوست داشتنى تر است.
به قلم: نیكتا غلامى
روزی فقط عشق خواهی ورزید
روزی فقط عشق خواهی ورزید
روزی مقاله ای در مورد پیرمردی نود و نه ساله میخواندم كه از او راز زندگی طولانی و سلامتی اش را پرسیده بودند. او پاسخ داده بود :
“من از گفتن حقیقت كمی خجالت می كشم. راستش را بخواهید من زندگی ام را از درختان گرفته ام. من درختان را بغل میكردم و ناگهان انرژی لطیف آنها وارد بدنم میشد. درختان مرا شاداب و سرزنده نگاه داشته اند.”
حرف این مرد كاملا بر حق است. شاید او نتواند این حقیقت را از نظر علمی ثابت كند، اما علم نیز دیر یا زود با او همراه خواهد شد.
اگر تو به درختی مهر بورزی یا اگر تخته سنگی را دوست داشته باشی،به تو پاسخ خواهد داد. به تمام شیوه های ممكن عشق ورزیدن را به بوته آزمایش بگذار تا هر روز غنی تر از روز قبل شوی. كم كم منابع و راه های جدید و موضوع های جدید برای عشق ورزیدن خواهی یافت.
سرانجام روزی فرا خواهد رسید كه بدون هیچ معشوقی، فقط عشق خواهی ورزید- نه به شخصی معین.
سرشار و لبریز ازعشق خواهی بود
این همان حالت به روشنایی رسیدن است.
تو به نهایت رضایت و خشنودی می رسی، زیرا كامروا شده ای و به خانهات رسیده ای.
احساس مداوم اینكه گویی چیزی كم است، برای نخستین بار ناپدید می شود. و آن روزی بزرگ در زندگی اوست. آنگاه كه كسی احساس كند هیچ چیزی كم نیست، پیوسته جستجو میكند، اما نمیتواند چیزی را كم بیابد. همه چیز سرشار است.
چنین انسانی بدرستی زندگی كرده است.
دیگران زندگی را به هدر میدهند.
یك فرصت طلایی را از دست میدهند.
ما باید عصاره هر لحظه را تا آخرین قطره بكشیم.
عشق و معنای زندگی
عشق و معنایِ زندگی
معنایِ زندگی پیوسته در باژگونی (انعکاس) است، ولی هرگز محو نمی شود. این معنا را به سه شیوه میتوان کشف کرد .
1 .با انجام کاری ارزشمند.
2 .با تجربه «ارزش» والا، یعنی عشق.
3 .با تحمل درد و رنج.
و اما معنایِ عشق
عشق تنها شیوه ای است که با آن می توان به اعماق وجود انسانی دیگر دست یافت. هیچکس توان آن را ندارد جز از راه عشق به جوهرِ وجودِ انسانی دیگر آگاهی کامل یابد. جنبه معنویِ عشق است که ما را یاری میدهد تا صفات اصلی و ویژگیهای واقعی محبوب را ببینیم. حتی چیزی را که بالقوه در اوست و باید شکوفا گردد، درك کنیم.
عاشق به قدرت عشق توان می یابد که معشوق را در آگاه شدن از استعدادهای خود
و تحقق بخشیدن به استعدادهای خود یاری کند.
عشق عاملی پدیده زاد (Epiphenomenon یا علائم ثانوی) نیست که از سائق یا غریزه ای جنسی مشتق شده باشد. همچنین عشق شکل اعتلا یافته میل جنسی نیز نیست. بلکه عشق خود مانند میل جنسی پدیده ای اصلی و بنیادی است.
میل جنسی آنجایی جایز و حتی مقدس است که حامل و ناقل عشق باشد. بنابراین تنها اثر جنبی میل جنسی نیست، بلکه میل جنسی شیوه ای است برای ابراز نهایت همدمی و تعارضی که عشق خواهان آنست.
انسان در جستجوی معنا- دکتر ویکتور فرانکل
روانشناسی و عاشقی
روانشناسی و عاشقی
علّت، غایت و انواع عاشقی
- علت و چیستی پدیده عشق را در پارادایمهای مختلف، بهصورتهای گوناگون تعریف میکنند، طیف این تعریف عشق را میتوان از آنانی که عشق را مقدس میپندارند و به عوالم دیگر مرتبط میکنند در نظر گرفت، تا آنانی عشق را یک امر کاملاً مادّی و بیولوژیک میدانند. در روانشناسی تعریف عشق و علت بهوجود آمدن آن چیست؟ روانشناسی، روانپزشکی و روانکاوی چه نقاط اشتراک و افتراقی از این منظر دارند؟
* خوب میدانید که ارسطو راجع به علل اربعه صحبت کرده است و راجع به این که هر پدیدهای همزمان علل “مادّی”، “فاعلی”، “صوری” و “غایی” دارد؛ بنابراین اگر از ارسطو میپرسیدیم علت این میز چیست، میگفت:
1- علت “مادی”اش چوب، میخ، چسب و رنگ است.
2- علت “فاعلی” میز، نجّار است و تا نجاری نباشد جمع چوب، چسب، رنگ و میخ میز نمیشود.
3- علت “صوری” آن طرح میز و یا ایده میز است، همان چیزی است که در World of Ideas یا جهان مُثُل مطرح میشود؛ اگر طرحی از میز نباشد هیچ میزی در جهان ماده ایجاد نمیشود.
4- علت “غایی” آن هم این است که روی آن کتاب بگذاریم، غذا بخوریم و یا هر استفاده دیگری و اگر چنین غایتی وجود نداشت، اصلا چنین صورتی اتفاق نمیافتاد و اگر چنین صورتی اتفاق نمیافتاد، نجاری تختهها را دور هم جمع، صاف و رنگ نمیکرد تا از آنها میزی بسازد.
همین علل اربعه را در رابطه با عشق ببینید.
“مادی” : طبیعتاً اگر افرادی بگویند که عشق ناشی از بالا رفتن مثلا «پرولاکتین» یا «اکسی توسین» است، در واقع آنها دارند از علت “مادی” عشق سخن میگویند،
“فاعلی” : یکی دیگر ممکن است بگوید که نه، علت عشق مثلاً این است که رسانهها به ما عاشق شدن را یاد میدهند. رسانه ممکن است قصّه و ادبیات باشد، مثل قصّهٔ سیندرلا، سفید برفی و زیبای خفته و یا هالیوود، والت دیزنی و یا سریالهای تلویزیون باشد. آن کسی که به ما عشق را یاد میدهد علت “فاعلی” عشق است.
“صوری” : یکی هم ممکن است بگوید که عشق چیزی نیست جز بازتولید مثلث اُدیپال. همان مثلثی که از نظر فروید در دوره اُدیپال رشد، بین کودک، مادر و پدرش بهوجود میآید و پسربچه عاشق مادر و دختربچه عاشق پدر میشود. بنابراین دختربچه مادرش را هَوو و پسربچه پدرش را رقیب تلقی میکند. بعضی به پیروی از فروید معتقدند که وقتی ما عاشق میشویم همین مثلث ادیپال را بازتولید میکنیم.
“غایی” : یکی هم ممکن است بگوید که عشق جستوجوی کمال است و انسانها عاشق میشوند تا در راه آن عشق بخشهای گمشده خودشان را بیابند؛ مانند داستانِ «شیخ صنعان» یا «شیخ سمعان» که با تعبیر یونگی با بخش مادینه روان یا آنیمایی خودش بیگانه بود و وقتی که در بلاد روم عاشق دختر ترسا شد، انگار که بخش تسلیم و رضای خودش را که گم کرده بود، پیدا کرد و شیخ صنعان به کمال رسید. اگر آدمی این چنین عشق را تحلیل کند، از علت “غایی” عشق سخن میگوید.
ممکن است بین این چهار نظر نزاعهایی بهوجود بیاید. مانند داستان معروف مولانا؛ چهار نفر پول مشترکی داشتند و یکیشان گفت انگور بخریم، دیگری گفت عِنَب. سوّمی گفت اوزوم و نفر چهارم هم گفت استافیل. چون گمان کردند که با هم اختلاف دارند، با یکدیگر وارد درگیری شدند تا اینکه یک زبان شناس و زبان دانی آمد و گفت که شما چهار نفر چرا دعوا میکنید؟ برایش تعریف کردند. متوجه میشود که هر چهار نفر از یک چیز صحبت میکنند، امّا با چهار زبان، داستان را برایشان گفت و بینشان صلح ایجاد کرد.
با این رویکرد ارسطویی خیلی راحت میتوانیم بین کسانی که راجع به عشق اختلاف نظر دارند، صلح، وفاق و اجماع ایجاد کنیم، وقتی بگوییم آنکه عشق را بالا رفتن پرولاکتین، اُکسی توسین، استروژن و پروژسترون میداند، در رابطه با علت “مادی” عشق سخن میگوید و در سطح مولکولی هم سخناش کاملا درست است. دیگری که راجع به صورت عشق و درواقع form of love صحبت میکند و معتقد است ما انواع عشق داریم. مثلاً عشق ادیپال فرویدی و عشق به زیبایی کانتی. در عشق کانتی عاشق در معشوق «آنِ» زیبایی را میبیند (به تعبیر حافظ: شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد … بندهٔ طلعت آنیم که «آنی» دارد)، به تعبیر کانتی یک غریزهی استتیک یا زیباییشناسانه وجود دارد که در عشق، آن غریزه زیبایی شناسانه متناظر بیرونی پیدا میکند و فرد عاشق فردی دیگر میشود. با چارچوب ارسطو می گوییم اینها form of love و علت “صوری” عشق هستند و نه در عرصهٔ ملکولی بلکه در عرصهٔ فرافردی معنا می یابند.
یکی دیگر میگوید اگر کسی راجع به عشق با ما سخن نمیگفت و اگر تجربیات عاشقانه را (مثلاً ترک نام و آبرو کردن در راه معشوق، خودکشی کردن و یا مردن در راه عشق) از فیلمها، قصهها، رمانها و آهنگهای پر سوز و گداز حذف کنند، دیگر کسی این چنین عاشق نمیشود. آن هم درست میگوید و علت “فاعلی” عشق را بیان میکند که در ساحت رفتاری، یادگیری و همانندسازی معنا می یابد.
فردی هم که بیان میکند عشق باعث میشود یک مرد آنیمای خودش را انکشاف یا اکتشاف کند و یک زن آنیموس خودش را انکشاف و اکتشاف کند و در مسیر عاشق شدن به تمامیت برسد، آنها هم دارند راجع به علت “غایی” عشق صحبت میکنند که نه در عرصهٔ ملکولی، نه در عرصهٔ فرافردی (کهن الگویی)، نه در عرصهٔ رفتاری بلکه در عرصهٔ “معنوی” مفهوم می یابد.
طبیعی است آنکه در سطح بیولوژیک راجعبه عشق صحبت میکند، دیگر نمیتواند مولکولها را مقدس بپندارد و بنابراین در سطح مولکولی حرف زدن، همه عوامل را به قول «ماکس وبر» قداست-زدایی (disenchantment) میکند. شما هر چیز مقدسی را در سطح مولکولی نگاه کنید آنرا دچار قداستزدایی کردهاید. مثلاً هر مکان مقدسی را وقتی در سطح آجرهای آن برررسی کنید، آجر که دیگر مقدس نیست، این همان آجری است که در ساخت بازارچه از آن استفاده شده، با همان ترکیب و همان شکل و از همان آجرپزی. وقتی آن مکان را ریزریز کنید و به شیشه، آهن، سیمان و آجر تبدیل شود و هرکدام در گوشهای بیافتد امر مقدس از بین میرود. اما وقتی اینها را ترکیب میکنیم و به یک تمامیتی میرسانیم، آن تمامیت ممکن است که برای ما یک هاله قدسی بیابد و در ذهن ما امر قدسی را تداعی کند.
بنابراین اختلاف نظر میان کسانی که عشق را “سُفلی” میبینند با کسانی که آن را “عُلیا” میبینند در ساحت و سطحی است که به عشق نگاه میکنند. اگر عشق را در سطح هورمونهای جنسی ببینیم، ممکن است بهنظرمان عشق سفلی بیاید. آدم عاشق که میشود همان حرکتهایی را انجام میدهد که بقیه نخستیها، بقیه پریمات ها و بقیه میمونسانها انجام میدهند و همان رفتارهای جفتیابیای که در گوریل، در شامپانزه و در اوران اوتان میتوانید ببیینید بخش زیادیاش را در انسان هم میتوانید ببینید.
اگر از دیدگاه عینی و کردارشناسانهٔ علم (ethology) به ماجرا نگاه کنید، میگویید این که همان کاری است که اوران اوتان و شامپانزه هم میکند، کجای این عشق مقدس است؟! اما اگر از این وادی ( به قول مولانا از سر این رَبوَة) نگاه کنید که هیچ اوران اوتانی برای معشوقش غزل عاشقانه نمیسراید و برای معشوقش تاجمحل نمیسازد؛ اینجا متوجه میشوید که این عشق یک کارکردهایی دارد که آن کارکردها و آن غایتها عشق انسان را از عشق شامپانزه متمایز میکند. وقتی این سطوح اربعه ارسطویی را نگاه کنیم، آن وقت به جای «این یا آن»، میتوانیم به «این و آن» برسیم (به قول کارل گوستاو یونگ که می گوید: مسأله بر سر «این و آن» است، نه «این یا آن» )
- نسبت عشق با سلامت روان چیست؟ نسبت آن با تکامل روان، ذهن و یا روح چیست؟
* عشق نه برای سلامت روان لازم است، نه مانع است و نه کافیست؛ یعنی آدمهایی میتوانند عاشق بشوند و سلامت روان داشته باشند و آدمهایی میتوانند عاشق نشوند و سلامت روان داشته باشند، برعکسش هم درست است: بعضی ها سلامت روان ندارند گرچه عاشقی را تجربه کرده اند و بعضی دیگر هم سلامت روان ندارند گرچه عاشقی را تجربه نکرده اند.
بنابراین نه میشود به کسی که عاشق نشده بگوییم تو شرط لازم سلامت روان را نداری و نه به کسی که عاشق شده بگوییم که تو شرط سلامت روان را نداری بهخاطر اینکه عاشق شدی و عشق مانع سلامت روان است و نه به کسی که عاشق شده میتوانیم بگوییم که تو به کمال رسیدی! چنین نیست برای اینکه ما انواع عشق داریم.
انواع شخصیتها و انواع فرهنگها، انواع عشقها را تولید میکند. ما به آدمی که عاشق میشود و بهخاطر آن رابطه عاشقانه قتل انجام میدهد، نمیتوانیم بگوییم که بهواسطه عشق سلامت روان پیدا کرده است. اما آن عشقی که عاشق در تجربه عاشقی شعر میسراید یا نقاشی میکند، این عشق یک وجه هنرمندانهٔ انسانیای را در او شکفته است (همان طور پیشتر گفتم هیچ شامپانزهای، هیچ اوران اوتانی و هیچ گوریلی آن بذر و آن میوهٔ هنر و ادبیات را ندارد).
این آدم تا عاشق نبوده نه شعر میفهمیده و نه میسروده است. اما حال که عاشق شده شعر میفهمد و شعر میسراید. اینجا در واقع یک پدیده انسانی و یک پدیده هنری به این آدم افزوده شده است، پس عشق در این آدم سلامت روان ایجاد میکند.
بنابراین اینجا بحث این است که وقتی ما بر اساس علل اربعهٔٔ ارسطویی راجع به عشق صحبت میکنیم ، باید به این برسیم که انواع یا فرمهای مختلفی از عشق داریم. یک نفر وقتی راجع به عاشق شدن صحبت میکند، از گریبان چاک کردن صحبت میکند و یکی وقتی راجع به عشق صحبت میکند راجع به حسادت نسبت به رقبا سخن میگوید (چنان که سعدی سروده است: “دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست … تا ندانند حریفان که تو منظور منی”) و دیگری وقتی که عاشق میشود دل نگران ایمان خودش است (چنان که حافظ سروده است: “چو بید بر سر ایمان خویش میلرزم .. که دل بهدست کمان ابرویی است کافرکیش.”)
درنتیجه این انواع عشق و فرمهای مختلف عشق که شخصیتهای مختلف و فرهنگهای مختلف آن را خلق میکنند، باعث میشود که ما یک عشق نداشته باشیم. مثلاً شما به دو فیلم محسن مخملباف در رابطه با عشق نگاه کنید. یکی «نوبت عاشقی» است که در ایران توقیف شد و بعدتر «سکس و فلسفه» که فیلمی است که در تاجیکستان ساخت. در این فیلمهای محسن مخملباف شما میتوانید فرمهای مختلف عشق را ببینید؛ یا مثلاً فیلم مرحوم کیارستمی بزرگ به نام «مثل یک عاشق یا like someone in Love» را ببینید که آن را در ژاپن ساخت. کیارستمی در این فیلم نشان داد که دو نفر (یک مرد جوان و یک پیرمرد) هر دو عاشق یک دختر هستند ولی هر کدام از اینها با عشق چه میکند و هر کدام از اینها چقدر متفاوت عاشقی میکند. این چگونه عاشقی کردن در همان بحث فرم یا صورت عشق در آن علّت صوری ارسطویی میگنجد. یکی از این صورتهای عشق ممکن است ما را به سلامت روان نزدیک کند و یکی از این صورتهای عشق هم ممکن است ما را از سلامت روان دور کند. اینکه این صورتهای عشق چقدر سالم هستند یا ناسالم، به خود تعریف سلامت روان برمیگردد. تعریف سلامت روان هم زیرمجموعه فرهنگ است؛ یعنی یک نظریه پرداز عمیقاً مسلمان هیچ وقت مثل یک نظریه پرداز عمیقاً بودایی راجع به سلامت روان صحبت نمیکند.
دو پیشفرض در سؤال وجود دارد که من با قطعی بودن هر دو مخالف هستم. اول این که انگار سلامت روان یک تعریف مورد اجماع دارد که ندارد. و دومین پیشفرضش این است که عشق یک صورت ثابت دارد که ندارد. بنابراین براساس اینکه کدام تعریف از سلامت روان را برداریم و کدام صورت از عشق را برداریم، میتوان به این سؤال جواب داد. در واقع پاسخ به سؤال شما نیاز به این دارد که به خیلی مقدمات بپردازیم.
بعضی از فرمهای عشق مانع سلامت روان هستند، مثل عشقی که باعث پارانویید شدن فرد میشود. مثلاً همیشه نگران این است که همسرش دارد به او خیانت میکند و یا فردی که بر اثر عاشقی دچار jealous delusion یا هذیانهای حسادت میشود و گمان میکند هر کس با همسرش سلامعلیک میکند با او سر و سرّی دارد، این یک عشق بیمارگونه است. برعکس آن آدم پیشتر خودشیفتهای را در نظر بگیرید که عاشق میشود و حالا نانش را با یک نفر به نام معشوق تقسیم میکند و حتی حاضر است سهم بزرگتر نانش را به آن آدم بدهد. این عشق برای او فرارفتن از خودشیفتگی و بزرگ شدن و بنابراین برای سلامت روان مفید است.
- عشق و در کل احساسات اموری ارادی هستند یا غیر ارادی؟ بعضی معتقدند که با متدهایی میتوان به احساسات هم کنترل داشت. بهنظر شما این کنترل تا چهاندازه میتواند محقق شود؟
- *احساسات ارادی نیستند، ولی اینکه ما بر مبنای آن احساسات چه رفتاری انجام بدهیم را میتوانیم ارادی تلقی کنیم؛ بنابراین ما هیچ وقت نمیگوییم که این احساس بد یا خوبی است که تو داری. اما چنین نیست که یک نفر چون عاشق شده، یا عصبانی شده هر رفتاری انجام بدهد مقبول است. احساسات را ما میپذیریم و در مواجهه با احساسات، پذیرش یا acceptance داریم؛ امّا در مواجهه با این که من خشمگین شدم و زدم شیشه را شکستم یا مثلاً بهخاطر عاشق شدن وارد رابطهای جدید شدم پیش از آن که رابطهی قبلی ام را تمام کردم این دیگر نمیتواند بگوید که من عاشق شدم و دست خودم نبود.
عاشق شدن یا احساساتی شدن دست خودم نیست، اما اینکه من براساس آن عشق چه کنم میتواند دست خودم باشد. اما این توانستن به چه چیزهایی بستگی دارد؟ به اینکه این آدم چقدر قسمتهای عالی مغزش یعنی لوب پیش پیشانیاش (prefrontal ) بر قسمت تحتانیتر یعنی بر سیستم limbic که مرکز احساسات است بتواند تسلط داشته باشد. تسلط براین نقاط باعث میشود که وقتی عصبانی می شویم یا عاشق میشویم، نفرت پیدا میکنیم یا دلتنگ می شویم، کینه میورزیم، چندشمان میشود، میترسیم و… بتوانیم رفتار مناسبتر، متعهدانهتر، مسؤولانهتر و مؤثرتری را در پاسخ به آن عشق یا خشم داشته باشیم.
یک قسمت بسیار تحتانی از مغز ما شبیه به مغز همه جانوران است و به همین دلیل به آن reptile brain یا مغز خزندگان میگویند، چون از زمان دایناسورها این بخش مغز وجود داشته و مسؤول ترس و خشم ماست و خیلی قوی عمل میکند. یک قسمت بزرگتر که به آن mammalian brain یا مغز پستانداران و یا مدار پاپِز هم به آن میگویند، مسوول احساسات پیچیدهتر از خشم و ترس مثل حسادت، حسرت، آه، غم، شادی، وجد و نفرت در ماست. یک قسمت جدیدتر (از حیث تکاملی) از مغز هم که به آن neo mammalian cortex میگویند، این قسمت را فقط پستانداران عالی مثل میمونها، دلفینها، گربهها و سگها دارند و رفتارهای پیچیده حل مساله، کشف محیط و در کل رفتارهای فراغریزی را فراهم میکند. بالاخره یک قسمت از مغز که فقط انسانی است به آن prefrontal cortex میگویند که مثلاً خودداری، پرهیزگاری، پارسایی، تقوا و کلا آنچه که به نام اخلاقیات میشناسیم، از اینقسمت ناشی میشود.
قسمتهای تحتانی مغز خیلی قویتر از قسمتهای فوقانی مغز هستند و بنابراین اگر ما انسان را به حال خود بگذاریم، وقتی خشم و ترس پیدا میکند، رفتاری شبیه شامپانزه دارد. رفتار شامپانزهای این است که وقتی زلزله میآید به طرف در بدویم؛ درحالیکه کلی به ما آموزش میدهند که هنگام زلزله، دویدن به سمت راهرو به نفع تو نیست و بهتر است که نزدیکترین پناهگاه را بیابی که حتی ممکن است همین میزی باشد که پشت آن نشسته ای و باید به زیر آن بروی. اما مغز شامپانزهای ما این را نمیفهمد مگر بارها و بارها تمرین بکند، یعنی در مانور زلزله شرکت بکند و هی زمین بلرزد و او به زیر میز برود تا اینکه یک مدار تسهیلشده عصبی که به آن «عادتسازی» میگوییم در مغز تشکیل شود.
بازیهای استراتژیک، موسیقی کلاسیک، مدیتیشن، ریاضیات و فلسفه چیزهایی است که مغز prefrontal را درواقع تقویت میکنند و وقتی این بخش مغز تقویت شد، احساسات برای من قابلکنترل هستند. نه کنترل به آن معنا که من خشمگین نمیشوم، حسادت نمیکنم و عاشق نمیشوم؛ بلکه کنترل به این معنا که من عاشق میشوم تدبیر میکنم که چه باید بکنم، خشمگین میشوم اما کم غیظ میکنم و گاهی اوقات برنامهریزی میکنم، گاهی اوقات در یک کلام موثر خشم خودم را ابراز میکنم بدون اینکه سنگ و چوب و موشک بالستیک بردارم.
درنتیجه پاسخ سوال این است که “احساسات” “غیرارادی” هستند، ولی “رفتار”ی که ما در قبال “احساسات” داریم، میتواند “ارادی” بشود، اگر ما “بخشهای ارادی” مغزمان را تقویت کنیم.
دکتر محمّدرضا سرگلزایی (روانپزشک)
در باب علّت، غایت و انواع عاشقی
مصاحبه با روزنامهٔ اعتماد
فرق بین دلبستگی و وابستگی
فرق بین دلبستگی و وابستگی
وابستگی Dependance
دلبستگی Attachment
معمولا دیده می شود در روابط ،مرزهای دلبستگی و وابستگی مشخص نیست. درحالیکه دلبستگی منجر به سازندگی و رشد رابطه میشود، وابستگی آفتی هست که یک رابطه را تهدید کرده و به شکست میکشاند.
کسانی که به اشتباه وابستگی را با عشق و دلبستگی اشتباه گرفته اند توجه کنند و نسبت به اصلاح آن بکوشند و سعی کنند با دلبستگی پایه های یک خانواده گرم را پی ریزی کرده یا مستحکم نمایند .
اول
دلبستگی: رابطه ای خاص و پایدار بین دو نفراست که بواسطه خواستن یکدیگر، آن دو به هم نزدیک می شوند و هردو تمایل دارند.
وابستگی: به رابطه ای اشاره دارد که درآن وجود یک فرد به طرف مقابلش بستگی دارد اگر تو نباشی من مرده ام.
دوم
دلبستگی: ساز و کاری طبیعی برای بقاست.
وابستگی: مکانیسمی مرضی است.
سوم
دلبستگی: از احساس امنیت و صمیمیت شکل میگیرد.
وابستگی: از احساس ناامنی نشات میگیرد.
چهارم
دلبستگی: احساس تعلق وجود دارد.
وابستگی: احساس تملک وجود دارد.
پنجم
دلبستگی: به شخص استقلال میدهد.
وابستگی: آزادی را از شخص میگیرد.
ششم
دلبستگی: فرد را آنطور که هست میخواهم.
وابستگی: فرد را آن چنان که میخواهیم، شکل میدهیم.
هفتم
دلبستگی: شدت احساسات مثبت و منفی نسبت به معشوق در حد تعادل قرار دارد
وابستگی: احساسات شدید و غیرقابل کنترل نسبت به معشوق مشاهده می شود.
هشتم
دلبستگی: عشق غیر مشروط است.
وابستگی: عشق مشروط است.
نهم
دلبستگی: نوع عشق دگر خواهانه است.
وابستگی: عشق خود خواهانه است.
دهم
دلبستگی: توان عشق ورزیدن به خود و دیگری.
وابستگی: ناتوانی در عشق ورزیدن به خود و دیگری.
یازدهم
دلبستگی: مشتاق رشد است
وابستگی: مانع رشد است.
دوازدهم
دلبستگی: موجب آرامش و نهایت است
وابستگی: به شکست ختم می شود.
و آخر
وابستگی یعنی میخواهمت چون مفیدی.
دلبستگی یعنی میخواهمت حتی اگر مفید نباشی.
من به خودکار گران قیمت روی میزم برای جلسات مهم، وابسته ام. اما به جعبه آبرنگ بی خاصیتی که یادگار دوران کودکیم است دلبسته ام.
من به میز مدیریت که هر روز پشت آن می نشینم وابسته ام. اما به آن گلدان کوچک کاکتوسی که کنار پنجره گذاشته ام، دلبسته!
من به کتابهای مدیریتی کتابخانه ام وابسته ام. اما به کتاب های فلسفی روی میزم دلبسته.
وابستگی ها را جامعه و فرهنگ و والدین می آموزند و پرورش میدهند. اما دلبستگی ها انعکاس خود واقعی من هستند.
راستی من و تو، وابسته ایم یا دلبسته؟
برای نشان دادن تفاوت دلبستگی با وابستگی ابتدا باید از هر کدام تعریفی اجمالی داشت.
دلبستگی عبارت است از داشتن پیوندی عاطفی با فردی دیگر که آن فرد میتواند از اعضای خانواده، دوستان و یا هر شخص دیگری که با او رابطه ای احساسی و عاطفی داریم باشد.
دلبستگی یکی از مهمترین عوامل پایداری روابط بین فردیست. جان بالبی، روان شناس، دلبستگی را «ارتباط روانی پایدار بین دو انسان» تعریف کرده است. میتوان گفت پیوند نیز به فرایند به وجود آمدن دلبستگی کمک میکند که در اینجا پیوند یکسری رفتارهاییست که به رابطه عاطفی بین دو نفر ختم میشود و در نتیجه دلبستگی به وجود میآید.
معمولا دلبستگی از وابستگی عاقلانهتر و منطقیتر است چون بعد از یک رابطه منطقی به وجود میآید.
ولی در وابستگی رابطه منطقی وجود ندارد و بر اثر احساسات و هیجانات زودگذر در فرد شکل میگیرد.
دلبستگی بین دو نفر، چه بین دو دوست باشد و چه بین دو فردی که تصمیم به ازدواج دارند، با یک پروسه شناختی شروع میشود و وقتی اشخاص از لحاظ فکری و احساسی به هم شباهت دارند، مکمل احساسی و اجتماعی هم میشوند. گاهی هم به دلیل رابطه حمایتی که بین دو شخص وجود دارد، دلبستگی به وجود میآید. مثل رابطه والد با فرزند خود که به دلیل نیازی که فرزند دارد و حمایتهای عاطفی، اجتماعی که به او میشود، دلبستگی زیادی به والدین خود پیدا خواهد کرد. اما حمایت مالی بیشتر او را به سمت وابستگی میکشاند.
شاید درطول روز، تکرار تعاملات افراد با اشخاص مختلف چه در محیط کار و چه در محیط دانشگاه، تبدیل به عادت و در نتیجه وابستگی شود. کمتر پیش میآید که فردی با تمام همکلاسان و یا همکاران خود رابطه عاطفی و در نهایت دلبستگی پیدا کند.
معمولا افراد به کسانی که از نظر احساسی بیشتر در ارتباطند شدیدتر دلبسته میشوند. از همینجا میتوان دریافت وابستگی مسئلهایست که تا حدود زیادی مادیست و حالت معنوی دلبستگی در وابستگی کمتر بوده و شاید بتوان گفت اصلا دیده نمیشود.
تفاوت مهم دیگر دلبستگی با وابستگی این است که در دلبستگی به سختی میتوان رابطه را قطع و رابطه جدیدی را شروع کرد و گاهی اصلاً نمیتوان رابطهای را جایگزین رابطه قبلی کرد. اما در وابستگی به راحتی میتوان رابطهای جدید را جایگزین کرد چون هیچ حالت احساسی در آن وجود ندارد. مثلا فردی که کارمند یک شرکت است، به آن شرکت وابستگی مالی و کاری دارد اما شاید دلبستگی کمی داشته باشد چون پس از اخراج از کار و یا انصراف از ادامه آن، به راحتی میتواند وابستگی را با شروع کار در محلی دیگر جبران کند.
پس میتوان گفت دلبستگی معنویتر و احساسیتر و وابستگی مادیتر و غیراحساسیتر و بیشتر بر اساس عادت است.
منبع: هایپرکلابز
عشق ممنوعه
عشق ممنوعه
Forbidden Love
عشق ممنوعه: کسی یا چیزی که شما میخواهیدش ولی مجاز به داشتنش نیستید.
Someone or Something you want yet aren’t supposed to have.
و عباراتی همچون:
- شیفتگی و شیدایی نسبت به فردی ضمن حفظ فاصله امن.
- عشقی که توسط خانواده، جامعه، وجدان و غیره ممنوع شده است.
- داشتن بهترین آرزوها برای کسی به قیمت جدایی و نبود خود.
- دوست داشتن کسی که درگذشته.
- رابطه ای از راه دور، هرگز یکدیگر را نخواهید دید.
- عشقی که مطمینید وصالی ندارد.
- عشقی که بوی خیانت خواهد داد.
- شکلات!
1 و 3- هر روز او را تماشا میکنم، ولی او هرگز نخواهد دانست، فقط میخواهم مطمئن شوم که او خوب و امن است.
2 و 4- رومئو و ژولیت، سایه های تاریکی.
5 و 6 و 7- افسوس و آه!
8- شکلاتِ خوشمزه! تخریبگر مینای دندان! چاقی و دیابت! آه!… شکلات! شکلات من!
1 تا 8 – سرکوب “و یا” واپس زنی امیال. داشتنش ممنوع است! خواستنش حرام است! فقط نه! یک نهِ بزرگ.
*******
تطمیع روابط ممنوعه و چرا تلاش برای جلوگیری از آن بی فایده است. The Allure of Forbidden Relationships
روابط ممنوعه میتوانند انواع مختلفی داشته باشند:
– والدینی ممکن است فرزندان خود را از مشارکت با دوستان خاص یا دیگرانی معین ممنوع کنند؛
– دوستان یا اعضای خانواده ما ممکن است از شرکای ارتباطی ما ناراضی باشند؛
– ما ممکن است عاشق یک همکار، سرپرست کاری، یا کسی که در حال حاضر متعهد به یک رابطه جدی است، شویم.
موانع این روابط ممکن است صریح یا ضمنی باشد، اما این موانع در حقیقت میتوانند به تقویت روابط ممنوعه کمک کنند.
در هنگام دبیرستان، دوست من ج با دوست پسر خود گ در محل کارش آشنا شد. گ بیش از 10 سال بزرگتر از ج بود. پدر و مادر ج بلافاصله او را از دیدن گ منع کردند. البته ج، به ملاقات مخفیانه گ ادامه داد و عاشق او شد. پس از مدت کوتاهی آنها با هم ازدواج کردند؛ و در نهایت، طلاق گرفتند. با ایجاد ممنوعیت رابطه، والدین ج، در واقع ناخواسته احساسات ج را تقویت کرده و باعث پیشرفت رابطه ممنوعه آنها شدند.
روابط ممنوعه چگونه تقویت می شوند؟
ناهماهنگیِ شناختی Cognitive Dissonance
پیش از ممانعت والدین ج از دیدن گ، این دو می توانستند به راحتی با یکدیگر ملاقات کنند، بعد از ساعت مدرسه ج، گ به دنبالش میامد و با هم بیرون میرفتند. پس از ممنوعیت، آنها مجبور شدند تا به فکر راهکارهای جدید بگردند. آنها برای والدین ج بهانه تراشی های متعدد ابداع میکردند و در نقاط دورافتاده ملاقات میکردند، جایی که آنها نمی توانستند گرفتار شوند. زمان با هم بودن آنها محدودتر، و در نتیجه ارزش زمان با هم بودنشان بیشتر شد.
تئوری ناهماهنگی (ناسازگاری) شناختی لئون فستینگر میگوید تلاش بیشتر برای دستیابی به هدف، منجر به ارزش بیشتر هدف میشود. از آنج که ج مجبور شد برای دیدن گ بیشتر تلاش کند، ارزش بیشتری برای رابطه اش قایل شد. منع، میل را افزایش میدهد.
مقاومت روانی Psychological Reactance
انسان مدرن فردگرا بوده و دوست ندارد که به او گفته شود چه باید بکند یا چگونه احساس کند. وقتی دیگران سعی می کنند تا بر رفتار و نظرات ما تأثیر بگذارند، ما اغلب با مقاومتی روانشناختی، تمایل به واکنش علیه تهدید به آزادی خود، با بیان خودمان، پاسخ میدهیم. این گرایش چنان قوی است که وقتی کسی به صراحت سعی در تأثیر نظرات خود در یک جهت داشته باشد، حتی نگرش های ما را در جهت مخالف احساسات اصلی ما تغییر میدهد. وقتی والدین ج او را از ملاقات گ منع کردند، او مجبور شد از احساساتش و تعهدش نسبت به رابطه اش دفاع کند و از طریق این دفاع، احساساتش برای گ قویتر شد. به طور مشابه، هنگامی که والدین دوستی ای را ممنوع می کنند، نوجوان بیشتر وقت خود را با دوستان ممنوعه صرف میکند و همچنین ممکن است در رفتارهای غلط بیشتر شرکت کند.
پنهانکاری موجب افزایش صمیمیت Secrecy Increases Intimacy
ممنوعیت در دوستی ها یا روابط، اغلب ما را مجبور میکند تا برای حفظ این روابط آنها را مخفی کنیم. تحقیقات نشان میدهد که اشتراک اسرار به افزایش صمیمیت و احساسات دوست داشتن، حتی در میان غریبه ها، می انجامد. اشتراک اسرار نیز میتواند به توسعه و تسهیل تعهد رابطه و حس “ما” شدن بیانجامد. بعلاوه، از آنجا که روابط ممنوعه دور از انظار دوستان و خانواده انجام میشود، از نظر اجتماعی تست نمیشوند و بنابراین ممکن است ایده آل سازی شوند.
در مواجهه با یک رابطه نامناسب چه کار باید کرد؟ What to Do If You Witness an Inappropriate Relationship
گر چه روابط ممنوعه ممکن است در اثر عدم پذیرش دیگران در کوتاه مدت تقویت شوند، اما در درازمدت، روابطی که توسط دوستان و اعضای خانواده پشتیبانی میشوند، شادتر و قابل اعتمادتر هستند. محققان توصیه میکنند که دلایل مخالفت با یک رابطه را به شیوه ای حمایتی توضیح دهید و به فرد اجازه دهید که تمامیت و شخصیت خودش را حفظ کند، بدون آنکه او را مجبور به ترک رابطه کنید. خانواده و دوستان حمایت کننده، کمک بزرگی به فرد در کار دشوار به پایان رساندن رابطه هستند.
Psychology Today – Madeleine A Fugère. Ph.D.
***************************
عشق ممنوعه رمانتیک نیست، دردناک است. غم بار است. صدمه می زند.
امّا، امّا تجربهِ نهایتِ داستانِ عشق است.
Why Do We Love Impossible Love? Forbidden love.
“Romeo and Juliet” is regarded as the most romantic love story of all time. It is constantly referenced alongside “TRUE LOVE“; it is the ultimate example of love that all couples try to follow. But why?
Romeo and Juliet is romantic, but it is also tragic. It tells the story of star-crossed lovers who are forbidden to see each other.
What makes this concept so romantic–this idea of forbidden love? Why do people revel over the love stories where the people who love each other can’t be together? Why do we idolize the army wives or the couple with cancer or long distance relationships? Why is eloping so romantic? Why do we as humans find love that is nearly impossible more romantic than “easy” love?
What people may say is because when people love each other through whatever odds, that’s romantic. Love that can prevail through thick and thin is the “real love”. Yes, that’s all fun and games, watching Hazel cry over the death of Augustus, Tony profess his love for Maria from her balcony, and Juliet kill herself over the death of her Romeo. I mean, Katniss and Peeta even played on this concept during the Hunger Games to attract more fans–and it worked! But this idea of loving someone you can’t be with, it’s romantic until it’s actually happening to you.
I have had experience being “in love” with a person that I wasn’t allowed to be with. We physically were not allowed to be together. His parents wouldn’t allow it, but we loved each other. We tried to fill the spaces with everything we could–with friends, work, entertainment, alcohol. We distracted ourselves and looked the other direction. But I remembered lying in bed at night and realizing that another day had gone by, and I was sad. I was alone.
Obviously, in hindsight, this situation is very interesting to look back on. Was it worth it? I was certain that it was at the time. Whether or not it was the wisest choice to choose to “love against all odds“, I learned an important lesson about the “romance” of forbidden love.
Was it truly romantic? Sure, maybe to an outside onlooker, but I’ll be frank with you: it sucked. Being away from my boyfriend, both physically and what sometimes seemed like emotionally, was devastating. I remember being so envious of the happy couples in their “easy” relationships and lying in bed at night wondering what I did to deserve this kind of torture. Although that it is indeed true that distance makes the heart grow fonder, distance also breaks your heart every single day.
For all of the couples out there who feel like their relationship is boring because everything is going right, to the girlfriends that is getting restless being in a relationship where both partners in madly in love, to the boyfriends who are becoming uninterested with the relationship where they can see their partner whenever they want…please, take a step back. If you’re reading this and your relationship is going okay… please feel grateful.
Forbidden love isn’t romantic, it’s painful. It’s tragic. It hurts. Even so, people do it, and people survive it. To anyone reading who is currently enduring a relationship that seems to be making your life harder, know that you are not alone and we are all rooting for you. And know that to everyone watching, you’re living the ultimate love story.
اگر کسی رو دوست داری
اگر کسی رو دوست داری … (طنز)
شکسپیر: اگر کسی را دوست داری رهایش کن، سوی تو برگشت از آن توست، و اگر برنگشت از اول برای تو نبوده.
ویکتور هوگو: کسی رو که دوستش داری هر چند وقت یه بار بهش یادآوری کن که او را دوست داری!
زیست شناس: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن… او تکامل خواهد یافت.
آمارگر: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن… اگر دوستت داشته باشد، احتمال برگشتنش زیاد است و اگر نه احتمال ایجاد یک رابطه مجدد غیر ممکن است.
فیزیک دان: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن… اگر برگشت، به خاطر قانون جاذبه است و اگر نه یا اصطکاک بیشتر از انرژی بوده و یا زاویه برخورد میان دو شیء با زاویه صحیح هماهنگ نبوده است.
حسابدار: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن… اگر برگشت، رسید انبار صادر کن و اگر نه، برایش اعلامیه بدهکار بفرست.
ریاضی دان: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن… اگر برگشت ، طبق قانون 2=1+1 عمل کرده و اگر نه در عدد صفر ضربش کن.
کامپیوتر کار: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن… اگر برگشت، از دستور کپی-پیست استفاده کن و اگر نه بهتر است که Delete اش کنی.
خوشبین: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن… نگران نباش بر میگردد.
عجول: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن… اگر در مدت زمانی معین برنگشت فراموشش کن.
شکاک: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن… اگر برگشت، از او بپرس ” چرا “؟
صبور: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن… اگر برنگشت، منتظرش بمان تا برگردد.
صنایعی: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن… اگر برگشت، باز هم به حال خود رهایش کن، این کار را مرتب تکرار کن…
عاشق: اگر کسی را دوست داری، به حال خود رهایش کن… اگر برگشت، یا اگر برنگشت، چه فرقی دارد؟
شکسپیر: همیشه به کسی فکر کن که تو رو دوست دارد، نه کسی که تو دوستش داری!