دیدگاه های نظری رفتار و درمان

دیدگاه های نظری رفتار انسان

و روشهای درمانی هر یک

• دیدگاه های نظری گرایشی به سمت آگاه شدن از علت های رفتار انسان و درمان نابهنجاری ها و اختلالات است.

• دیدگاه های نظری بر نحوه ای که متخصصان بالینی و پژوهشگران، مشاهدات خود را در مورد رفتار تعبیر و سازمان دهی می کنند،تأثیر می گذارند

• رفتار نابهنجار از شش دیدگاه نظری عمده با نفوذ که این رشته را به شکلی که امروز هست در آورده اند :

A. دیدگاه زیست شناختی:
تأکید بر نقش فرایندهای بدنی(نابهنجاری بیماری بدن است)

B. دیدگاه روان پویشی:
تأکید بر نقش اضطراب و تعارض درونی

C. دیدگاه یادگیری رفتاری:
چگونگی تاثیر محیط بر رفتار؛ از طریق شرطی سازی یاد می گیریم نابهنجار باشیم.

D. دیدگاه شناختی:
تفکر ناقص و مشکلات حل مسئله را علل رفتار غیر عادی می داند.

E. دیدگاه انسان گرایی و وجود گرایی:
تأکید بر فردیت آدمی و آزادی آدمی برای تصمیم گیری در مورد خود.

F. دیدگاه اجتماعی:
متوجه نقش های روابط اجتماعی و تأثیر شرایط اقتصادی-اجتماعی بر رفتار غیر انطباقی

سه انقلاب

سه انقلاب

در طول تاریخ روان پزشکی ۳ انقلاب بزرگ روی داد:

1. -انقلاب اول با برداشتن غل و زنجیر از دیوانگان توسط پینل آغاز شد.

2. -انقلاب دوم با نظریه فروید شروع شد.

3. -انقلاب سوم کشف داروهای روان پزشکی بود.

فروید

سطوح روان

سطوح روان

نیمه خودآگاه:

مضامین روانی که در حال حاضر در سطح خود آگاه نیستند، اما با سهولت نسبی در دسترس قرار می گیرند.

خودآگاه:

جنبه هایی از زندگی روانی که هم اکنون در آگاهی قرار دارند (هشیاری یا خود آگاهی) تلقی می شود.

ناخود آگاه:

مخزن اطلاعات، ادراک و افکاری است که در اعماق تاریک ذهن ما جاری است و به عبارتی جایگاه غرایز است.

ناهشیار مخزن نیروهایی است که نمی توانیم آن ها را ببینیم یا کنترل کنیم.

مضامین روانی که به سختی به آگاهی بیایند «ناخود آگاه » هستند.

رشد شخصیت

رشد شخصیت:
نظریه رشد روانی-جنسی

Psychosexual

• فروید معتقد بود افراد از تولد تا بالیدگی چند مرحله رشد روانی-جنسی را طی می کنند:

o  دهانی، Oral Stage
o مقعدی،Anal Stage
o آلتی، Phallic Stage
o نهفتگی Latency Stage
o تناسلی واقعی Genital Stage.

• روان کاوان این نوع بالیدگی را روانی – جنسی می خوانند زیرا بر روابط ذهن و لذت تاکید دارند.
• فروید معتقد بود در جریان رشد روانی- جنسی هر مرحله بر ناحیه ای از بدن تمرکز دارد که از لحاظ جنسی تحریک پذیر است (ناحیه شهوت زا)؛ نحوه ای که کودک یاد می گیرد امیال جنسی مرتبط با هر مرحله را ارضا کند، عنصر مهمی از شخصیت او می شود.
• به عقیده فروید، ناکامی در پشت سر گذاشتن این مراحل به صورت طبیعی، آشفتگی روانی –جنسی و اختلال های شخصیت گوناگونی ایجاد می کند.
• تثبیت در مرحله دهانی، فرد را مستعد ابتلا به افسردگی و اختلالات مصرف مواد می کند.

1. مرحله دهانی – سن : تا- ۲ سال- ناحیه شهوت زا : دهان و زبان- حل تعارض: اعتماد

• اولین مرحله روانی –جنسی، از فعالیت زیستی نوباوگان پدیدار می شود.
• در این مرحله لیبیدو بر دهان متمرکز است و کودک با مکیدن به عنوان یک منبع لذت به سطح ارضا می رسد.
• اگر والدین بیش از اندازه نوازش کننده یا محروم کننده باشند، کودک در این مرحله تثبیت می شود، تثبیت در این مرحله می تواند خوش بینی یا بد بینی ، افسردگی و بد گمانی را به وجود آورد.

2. مرحله مقعدی – سن: ۲ تا ۴ سال – ناحیه شهوت زا : ناحیه مقعد – حل تعارض: خود مختاری

• یکی از موارد مهم کنترل اجتماعی در این مرحله، آموزش توالت رفتن است.
• از دید کودکان ،آموزش توالت رفتن فرصتی برای چشیدن مسرت ناشی از افزایش کنترل شخصی، خشنود کردن والدین و تحسین شدن باشد.
• یا این که می تواند فرصتی برای اعتراض به والدین و سرپیچی کردن از آن ها باشد.
• به عبارت دیگر، کودک میل دارد تولید خودش را نگه دارد و از این کار احساس لذت می کند.

• اگر والدین بیش از اندازه سخت گیر یا سهل گیر باشند، کودک در این مرحله تثبیت می شود.
• تثبیت در این مرحله می تواند موجب وسواسی شدن (فکری یا عملی)، نظم یا شلختگی، مقید بودن یا بی قید بودن شود.
• به عبارت دیگر صفت منش مقعدی، منظم بودن ،خست و لجاجت است.
• زمانی که کودک تقریبا سه ساله می شود، مرحله مقعدی را کم و بیش موفقیت آمیز پشت سر گذاشته.
• اکنون کودک نسبتا خود مختار و کاوشی و آماده کشف کردن لذات مرحله سوم رشد روانی جنسی است.
• این لذات در ناحیه تناسلی قرار دارند.

3. مرحله آلتی – سن:- ۳تا ۶ سال- ناحیه شهوت زا: اندام های تناسلی – حل تعارض: همانند سازی با والدین هم جنس

• مرحله آلتی با مراحل قبل از آن در یک جنبه مهم فرق دارد.
• در مرحله دهانی، لیبیدو به فرایند زیستی یعنی تغذیه وابسته است.
• در مرحله مقعدی، بار دیگر لیبیدو به فرایندهای زیستی ،یعنی اجابت مزاج و ادرار وابسته است.
• اما لذات آلتی خود انگیخته بوده و از کنجکاوی ناشی می شود،
• لذات ابتدا درباره بدن خود فرد و به تدریج درباره بدن افراد دیگر است.
• سازگاری جنسی بزرگسال اغلب به طور سرنوشت ساز در این مرحله توسط پیامد عقده ادیپ تعیین می شود.
• تعارض ادیپی در این مرحله اتفاق می افتد
• این میل در کودک رخ می دهد؛ دور شدن از والد هم جنس و تصاحب کردن والد جنس مخالف .
• عقده ادیپ در پسرها شکل می گیرد و طی ان خواهان مادر خویش هستند
• عقده الکترا در دختران شکل می گیرد که طی آن خواهان پدر هستند
• در نهایت کودک با همانند سازی با والد همجنس به این مسئله پایان می بخشند.
• در این مرحله اضطراب اختگی میل زنا با محارم را در پسرها خاتمه می دهد.
• نامطلوب بودن نحوه پاسخ والدین به امیال کودکان می تواند موجب تثبیت شود.
• تثبیت در این مرحله می تواند، غرور یا تواضع ، شیک بودن یا سادگی، لوند بودن یا خجالتی و معاشرتی یا خجالتی بودن و ناتوانی جنسی را به وجود آورد.

4. مرحله نهفتگی – سن:۶ تا ۱۱ سال – ناحیه شهوت زا :غیر جنسی و پراکنده – حل تعارض: تسلط فرایندهای اجتماعی و مهارت های شناختی

• در این مرحله،تمایلات جنسی سرکوب می شوند ، یعنی از هشیاری رانده می شوند.
• این کاهش میل جنسی، شروع دوره نهفتگی را نوید می دهد.
• در طول این دوره کودک نسبتا غیر جنسی است.
• توجه معطوف به تسلط یافتن بر مهارت های اجتماعی و شناختی است.
• این دوره را می توان، دوره آرامش جنسی خواند.
• روان کاوان برای نشان دادن انتقال انرژی های لیبیدویی از کامروایی های نسبتا خود شیفته وار به کامروایی نظیر عشق و کارکردن برای خشنود کردن دیگران که در این مرحله بروز می کند، اصطلاح والایش یا تصعید را به کار برده اند.

5. مرحله تناسلی – سن: ۱۲سال به بعد- ناحیه شهوت زا: روابط دگر جنس خواه – حل تعارض: عشق و شایستگی در کار و رابط اجتماعی

• آخرین مرحله رشد روانی جنسی با شروع بلوغ جنسی آغاز می شود.
• تکانه های جنسی دوباره پدیدار می شود،
• اما اینک به صورت پخته تر و اجتماعی شده.

نثبیت موجب تکانه های جنسی، ناتوانی جنسی،سرد مزاجی، و روابط ناسازگار و نابهنجار و بالاخره اختلالات روانی دیگر میشود.

دیدگاه های زیست شناختی

دیدگاه های رفتار انسان

دیدگاه های زیست شناختی

• هسته اصلی نقطه نظر زیست شناختی ارتباط بین عفونت ها و نواقص بدنی با رفتار پریشان است. برجسته ترین ارتباط بین عفونت سفلیسی در اوایل جوانی و فلج عمومی است.

با نا بهنجاری روانی به صورت یک بیماری برخورد می کند. نشانه های گوناگون ولی همآیند با هم در یک نشانگان منسجم گروه بندی می شود. نشانگان بیماری با بررسی چهار علت احتمالی جستجو می شود:

o میکروب ها o ژن ها o زیست شیمی فرد بیمار o کالبد شکافی اعصاب.

برای درمان، معمولا با دارو به بیماری حمله می برند، تا نابهنجاری برطرف شود.

سبب شناسی زیست شیمی

• ناقل عصبی (عصب-رسانه) یک ماده شیمیایی است که به طور مستقیم در انتقال تکانه های عصبی از یک سلول عصبی به سلول دیگر درگیر است. انتقال دهنده ها در بروز رفتار و حالات ارگانیزم نقش مؤثر دارند. دوپامین(DA) یک ناقل عصبی است که در ایجاد احساس لذت و سرخوشی نقش دارد «فرضیه دوپامین» می گوید: رفتار اسکیزوفرنیک توسط مقدار بسیار زیاد دوپامین در مغز ایجاد می شود. داروهایی که معمولا نشانه های اسکیزوفرنی را برطرف می کنند، مقدار دوپامین در مغز را کاهش می دهند. ازدیاد دوپامین در مغز حداقل یکی از عوامل زمینه ساز اسکیزوفرنی است.

• تغییر در شیمی مغز، نشانه های یک اختلال را یا بهتر میکند یا بدتر میکند.

o ازدیاد دوپامین: اسکیزوفرنی – مانیا یا شیدایی

o کاهش دوپامین: پارکینسون – افسردگی

کالبد شناسی اعصاب به عنوان سبب شناسی دستگاه عصبی دو بخش عمده دارد:

• دستگاه عصبی مرکزی شامل همه یاخته های عصبی (نورون ها، مغز، نخاع)
• دستگاه اعصاب پیرامونی.

• دستگاه اعصاب پیرامونی: شامل همه اعصاب پیوند دهنده ی دستگاه عصبی مرکزی به غدد و ماهیچه ها و گیرنده های حسی است.

• دستگاه عصبی پیرامونی (PNS) دو بخش دارد:

o دستگاه تنی، که اطلاعات را از اندام حسی به ماهیچه های حرکتی انتقال می دهد
o دستگاه خود مختار که فعالیت غدد و اعضای داخلی را هدایت می کنند.

مغز پیچیده ترین ساختار بدن است و دو نیمکره آن رشد یافته ترین مراکز پردازش اطلاعات حسی هستند. قشر مخ، رفتار های اختصاصی آدمی را کنترل می کند. فعالیت های مغزی، نیروی برقی ایجاد می کند و میتوان اختلاف ولتاژ بین یاخته ها یا مناطق را تقویت کرد و به عنوان پتانسیل های مغز اندازه گیری نمود. با برق نگاره مغز EEG می توان به ثبت این پتانسیل ها پرداخت. بیشتر رفتار ها، الگوهای امواج مغزی مجزا دارند. مثلا امواج بتا در طول بیداری بیشتر ثبت می شوند و امواج تتا و دلتا مشخصه خواب عمیق است:

امواج EEG روزانه:

ریتم بتا (فرکانس بیش از ۱۴ سیکل در ثانیه ): ثبت در حالات اختلالات هیجانی و عاطفی

ریتم آلفا (فرکانس بین ۸ تا ۱۴ سیکل در ثانیه): فراوان ترین موج EEG، ثبت هنگام استراحت فکری

ریتم تتا (فرکانس بین ۴تا ۷ سیکل در ثانیه)، ثبت در کودکان طبیعی اما در بزرگسال هنگام یأس و افسردگی

ریتم دلتا (فرکانس کمتر از ۴ سیکل در ثانیه): ثبت طبیعی در هنگام خواب شیرخوارگان.

مراحل خواب در EEG :

• مراحل خواب-:: NonREM

o مرحله ۱: امواج تتا
o مرحله ۲: امواج دوکی بتا و امواج K
o مرحله ۳: امواج دلتا
o مرحله ۴: امواج دلتا

• خواب : REMامواج تتا

• عمیقترین بخش خواب مراحل ۳ و ۴ NonREM است. طولانی ترین مرحله خواب مرحله ۲ خواب NonREM است. حدود ۹۰ دقیقه پس از شروع خواب، NonREM جای خود را به اولین دوره REM شبانه می دهد. این دوره ۹۰ دقیقه REM در بالغین طبیعی و نهفته است. کوتاه شدن نهفتگی REM اغلب در اختلال نظیر افسردگی و حمله خواب (نارکولپسی) روی می دهد. در خواب REM نبض، تنفس، مصرف اکسیژن مغز بالاتر، رویابینی و فشار خون بالاتر از NonREM است. متمایزترین خصوصیت REM ، نعوظ نسبی یا کامل آلت جنسی است.

• قطعه پیشانی (بزرگترین و مؤثر ترین بخش های مغز) هماهنگ کننده مهم هیجان، اراده ، قضاوت و خلاقیت است. دستگاه پیشانی در بیماری های روانی عمده مثل اسکیزوفرنی و اختلالات عاطفی اهمیت بسزایی دارد. در اسکیزوفرنی ها نشانه هایی از آسیب قطعه های پیشانی دیده می شود. دستگاه پاداش دهنده مغز شامل هیپوتالاموس و ساختارهای دستگاه کناری (لیمبیک) است. دستگاه لیمبیک، بخش دیرینه قشر مخ واقع در زیر آن است که با کنش های هیجانی و انگیزشی رابطه دارد.

• هیپوتالاموس واقع در بالای سقف دهان ، در انگیزش و هیجان نقش اساسی دارد. بدین ترتیب مغز به صورت یک سلسله مراتب سازمان یافته است به طوری که سطوح پایین تر آن (مغز پسین و میان مغز) کارکردهای غیر ارادی را کنترل می کنند و سطوح بالاتر (پیش مغز) کارکردهای ارادی را کنترل می کنند:

o بصل النخاع: کنترل کارکردهایی چون ضربان قلب، گردش خون و تنفس.

o مخچه: کنترل تعادل بدن و هماهنگی عضلانی.

o مغز میانی: کنترل چند واکنش حرکتی و چند کارکرد شنوایی و بینایی.

o هیپوتالاموس: نقش مؤثر در انگیزش و هیجان، از جمله رفتار مربوط به نوشیدن، خوردن ، کنترل دما و فعالیت های جنسی.

o تالاموس: از حواس درون یاد می گیرد و آن را به قشر مخ می فرستد که این به نوبه خود برای تفکر، حافظه، برنامه ریزی و عمل ارادی حیاتی است.

• غدد درون ریز: چندین غده از جمله هیپوفیز، تیروئید، آدرنالین (فوق کلیه)، غده جنسی، لوزالمعده ، دستگاه غدد درون ریز را شکل می دهند. این غدد فاقد مجرا هستند یعنی بر خلاف غدد بزاقی و اشکی هیچ مجرایی برای رها سازی موادی که می سازند ندارند، بلکه این مواد را مستقیما وارد جریان خون می کنند و به این طریق به تمام نقاط بدن منتقل می شوند. هورمون هایی که غدد درون ریز می سازند همچون پیک های شیمیایی عمل می کنند. آن ها واکنش های ما را به رویدادهای بیرونی پیوند داده و رسش بدنی و رشد را هماهنگ می کنند. هورمون ها بسیار نیرومندند، به طوری که مقدار بسیار کمی از آن ها نیز بر یاخته های هدفشان اثر می گذارند.

• در مطالعه روانشناسی مرضی توجه خاصی به نقش غدد درون ریز در رویارویی با فشار روانی وجود دارد. غده هیپوفیز و بخش قشری غده فوق کلیه پاسخ به فشار روانی را برعهده دارند.
• وقتی فشار روانی وجود دارد مغز فعال می شود و پیام هایی به یکی از ساختارهایش به نام هیپوتالاموس می فرستد. هیپوتالاموس ماده ای به نام عامل رها سازنده ورتیکوتروفین(CRE) ترشح می کند که به هیپوفیز می رود تا ماده شیمیایی دیگری به نام هورمون آدرنوکورتیکو-تروفیک (ACTH) را ساخته و رها سازد. ATCHبه جریان خون وارد می شود و مستقیما به قشر آدرنالین رفته در آنجا باعث می شود قشر آدرنال هورمون کورتیکو-استروئیدهای آدرنال را ساخته و رها کند که خود بر پاسخ مغز و بدن به فشار روانی و جسمی اثر می گذارد. هیپوفیز «غده حاکم» دستگاه درون ریز است.

دیدگاه کاهش نگری

• طرفدار تمام عیار الگوی زیست پزشکی، کاهش گر محسوب می شوند.
• کاهش گر معتقد است که تمام پدیده های روان شناختی را می توان به پدیده های زیستی کاهش داد و به وسیله آن ها تبیین کرد.
• تبیین ملکوتی یا کاهش گرا، کل را به مجموعه ای از تشکیل دهنده هایش تجزیه می کند تا دریابد این پاره ها چگونه با یکدیگر در تعامل هستند.

• ضد کاهش گر (دیدگاه مولار) اعتقاد دارد که حداقل چندین پدیده روان شناختی وجود دارند که نمی توانند به پدیده های زیستی کاهش یابند.
• ضد کاهش گرا برای اینکه نشان دهد یک پدیده زیستی می تواند به وسیله یک حالت روانی نه جسمانی ایجاد شود، به پدیده های محیطی مؤثر در اختلال روانی (به عنوان مثال، محرومیت کوتولگی) اشاره می کند.

دیدگاه های روان پویشی

دیدگاه های رفتار انسان

دیدگاه های روان پویشی

Psychodynamic Perspective

دیدگاه روان پویشی، گرایش نظری است که بر عوامل تعیین کننده ناهشیار رفتار تأکید می کند.

Sigmund Freud

  فروید آغازگر مکتب روان پویشی در مورد اختلال های روانی بر انگیزه ها و تعارض های نا هشیار متمرکز بود. عقاید وی در مورد علت و درمان اختلال های روانی شالوده دیدگاه روان پویشی را تشکیل می دهد.
فروید معتقد بود که اختلال های ذهن رفتارها و نشانه های عجیب و نامتعارف ایجاد می کنند که می توان آن ها را به صورت علمی بررسی و توجیه کرد. اصطلاح روانکاوی با نظریه و رویکرد اصلی فروید در مورد درمان مترادف است. اصطلاح روان پویشی گسترده تر به رویکردی اشاره دارد که روی فرایندهای ناهشیاری تمرکز دارد و انواع گسترده تری از رویکردهای نظری در مورد شخصیت و درمان را در بر می گیرد.

مدل ساختاری شخصیت فروید

به عقیده فروید ذهن سه ساختار دارد:

1. نهاد (آی دی)،     2. من (ایگو)،    3. فرامن (سوپر ایگو).

این سه ساختار، روان را تشکیل می دهند و به طور مداوم به صورت پویا بر یکدیگر تأثیر می گذارند.

فروید برای اینکه فرایند تعامل بین ساختارهای شخصیت را که زیر سطح رفتار قابل مشاهده قرار دارند توصیف کند، اصطلاح پویش های روانی را وضع کرد.

• نهاد (ID)

o نهاد بیانگر بازنمایی ذهنی فرایندهایی است که اصولا منشأ زیستی دارند.
o نهاد ساختاری است که غرایز جنسی و پرخاشگری را در بر می گیرد که فروید آن را دیگ جوشان نامید.
o نهاد یا بُن، معرف قطب کشاننده و رانه Drive دستگاه روانی است.

o فروید معتقد است در آغاز همه چیز بن یا نهاد است.  من (Ego) تحت تاثیر دنیای بیرون از بن یا نهاد جدا می شود. بن یا نهاد بخش تاریک و نفوذ ناپذیر شخصیت ماست. آنچه را درباره آن می دانیم از راه تحلیل خواب دیده ها و بررسی نشانه های روان نژندانه به دست آورده ایم. بن قدیمی ترین پایگاه روانی است و شامل چیزهایی است که موجود آدمی از راه وراثت با خویش آورده است . فرایندهایی که در بن جریان دارند تابع قوانین منطقی فکر نیستند و اصل تعلق یا واقع بینی را به هیچ می شمارند(نهاد تابع اصل لذت)

o برای نهاد ، احکام ارزشی خوب و بد و اخلاق وجود ندارد. نهاد به منزله پایگاه روانی ناهشیار است و ناهشیاری تنها خصیصه مسلط درون نهاد است. نهاد از اصل لذت تبعیت می کند، نیروی برانگیزنده ای که به ارضای فوری و کامل نیازها و امیال جنسی گرایش دارد . به عقده فروید لذت فقط زمانی حاصل می شود که تنش رانه یا سایق (کشاننده ) ارضا نشده کاهش یافته باشد. نهاد که نیرومند ترین سطح شخصیت است، مخزن غریزه ها و لیبیدو است و انرژی من و فرامن را فراهم می کند. فروید برای توصیف بازنمایی شناختی گسسته، نامتعارف و تحریف شده دنیا توسط نهاد، اصطلاح تفکر فرایند نخستین را بکار برد. در تفکر به صورت فرایند نخستین افکار احساسات و امیال مرتبط با غرایز جنسی و پرخاشگری به صورت نماد یا تصاویر دیداری
بازنمایی می شوند که لزوما به صورت منطقی با هم جور نیستند. تفکر به صورت فرایند نخستین در رؤیا نمایان می شود.

• من (Ego)

o من، بخشی از روان است که تدریجا بر اثر برخورد با محیط و بر اساس تحول، از نهاد جدا شده و دومین پایگاه روانی را تشکیل می دهد. من در واقع معرف منطق و عقل است و در مقابل نهاد که تحت سلطه ی هیجان ها قرار دارد، واقع می شود و کوشش می کند که مقاصد و تأثیر دنیای برونی را بر نهاد گسترش دهد.  بنابراین کنش اصلی من ،سازمان بخشیدن به نیروهای آزاد و متحرک نهاد با در نظر گرفتن ضرورت ها و محدود یت های تحمیل شده از راه واقعیت است.

 من، محور آگاهی هشیار در شخصیت من است. من یا ایگو وظیفه دارد نیروهای قضاوت، ادراک و تصمیم گیری را به فرد بدهد که او را قادر می سازند با واقعیت های دنیای بیرونی سازگار شود. فروید من را به صورتی که تحت کنترل اصل واقعیت است توصیف می کند؛ نیروی انگیزشی که فرد را به سمت مواجه شدن با قید و بندهای دنیای بیرونی هدایت می کند.

من بر خلاف تفکر غیر منطقی نهاد که به صورت نخستین است، طبق تفکر فرایند ثانوی عمل می کند که مستلزم منطق و حل مسئله منطقی است. وظیفه من ،دفاع از فرد و همطراز کردن وی با واقعیت است.  بنابراین ساخت من، از شناخت و دفاع تشکیل شده است. فروید رابطه بین من و نهاد را به این صورت توصیف می کند: رابطه من با نهاد را می توان با رابطه سوار کار با اسبش مقایسه کرد. اسب انرژی محرکه را تأمین می کند، در حالیکه سوار کار از امتیاز تصمیم گیری و هدایت حرکت هدفمند حیوان برخوردار است.

• فرامن (Super Ego)

o فرامن به منزله سومین پایگاه دستگاه روانی، دیرتر از پایگاه های دیگر ظاهر می شود. فرامن بخش

ی از من است که در جریان یک انشعاب مجزا شده و به صورت پایگاه مستقلی در میآید.
آن فرایند هایی که وجدان و تلاش های آرمانی را در بر می گیرند، فرایندهای فرامن نام دارند. فرایند های فرامن، درست مانند فرایندهای نهاد، غیر منطقی هستند؛ نه به واقعیت اهمیت میدهند و نه آگاهی چندانی از آن دارند. تغییر بنیادی من که سبب پیدایش فرامن می گردد در مرحله ادیپ صورت می گیرد. (فرامن وارث عقده ادیپ است). بدین ترتیب همانند سازی با پایگاه های والدین تشکیل دهنده فرامن است.

• سه ساختار شخصیت

o نهاد (این و آن نفسانی) – اصل لذت  Pleasure Principle – هدف آن دستیابی به ارضای فوری سایق های زیستی است.

o من (من نفسانی) – اصل واقعیت – Reality Principle – رسیدن منطقی به اهداف، مجری شخصیت.

o فرامن (من برتر) – اصل اخلاقی –  Moral Principle – اعمال را به سوی اخلاقیات، مذهب و آرمان ها هدایت می کند.

آنچه شخصیت بهنجار را از نابهنجار متمایز می کند، شیوه توزیع انرژی روانی بین سه مؤلفه شخصیت است.

در شخصیت بهنجار، انرژی روانی قویا در فرایند های من، به علاوه فرایندهای نهاد و فرامن صرف می شود.

در شخصیت نابهنجار انرژی روانی به طور نامناسب توز

یع می شود به طوری که یا نهاد و یا فرامن بسیار قدرتمند است.

فرایند های من قادر به کنترل کردن میل و وجدان نیستند.

من (Ego) به عنوان مجری شخصیت در تعارض بین نهاد و فرامن میانجیگری می کند.

مهمترین عامل اختلالات روانی بر اساس نظریه روان تحلیل گری، پدیده اضطراب است.

• فروید معتقد بود که اضطراب است که موجب بروز مکانیسمهای دفاعی می شود و اختلال اضطراب تعمیم یافته، ناشی از نابودی مکانیسم های دفاعی است. فروید ۳ نوع اضطراب را از هم تفکیک می دهد:

o اضطراب روان رنجور یا نوروتیک: حاکی از یک مشکل و تضاد درونی است.

این اضطراب ریشه در کودکی دارد، یعنی در تعارض ارضای غریزی با واقعیت.

o اضطراب واقعی: حاکی از مشکل و خطر واقعی عینی و بیرونی است.

مثلا فردی که گروگان گرفته شده و هر لحظه امکان کشته شدن دارد.

o اضطراب اخلاقی: که حاکی از به خطر افتادن

قاطعیت ایگو از سوی نهاد است. 

اضطراب اخلاقی ناشی از وجود سوپرایگوی سختگیر است .

در واقع این اضطراب زمانی ایجاد می شود که شخص پیش بینی می کند رفتار او معیارهای شخصی را نقض می کند.

• فروید معتقد بود افراد از تولد تا بالیدگی چند مرحله  رشد روانی-جنسی را طی می کنند:

o مراحل دهانی، Oral Stage
o مقعدی،Anal Stage
o آلتی، Phallic Stage
o نهفتگی Latency Stage
o تناسلی واقعی Genital Stage.

• روان کاوان این نوع بالیدگی را روانی – جنسی می خوانند زیرا بر روابط ذهن و لذت تاکید دارند.
• فروید معتقد بود در جریان رشد روانی- جنسی هر مرحله بر ناحیه ای از بدن تمرکز دارد که از لحاظ جنسی تحریک پذیر است (ناحیه شهوت زا)؛
• نحوه ای که کودک یاد می گیرد امیال جنسی مرتبط با هر مرحله را ارضا کند، عنصر مهمی از شخصیت او می شود.
• به عقیده فروید، ناکامی در پشت سر گذاشتن این مراحل به صورت طبیعی، آشفتگی روانی – جنسی و اختلال های شخصیت گوناگونی ایجاد می کند.
• تثبیت در مرحله دهانی، فرد را مستعد ابتلا به افسردگی و اختلالات مصرف مواد می کند. 

Erik Erikson

دیدگاه های روان پویشی پس از فروید

• اغلب نظریه پردازان پس از فروید، از نظریه او دور شدند، زیرا معتقد بودند که فروید روی غرایز جنسی و پرخاشگری به عنوان اساس شخصیت، تأکید مفرطی دارد.  در عوض، آنها روی نیازهای میان فردی و اجتماعی و نقش عوامل اجتماعی – فرهنگی تأکید کردند.

• نظریه پردازانی که به طور کلی پیرو فروید هستند اما با جنبه های خاصی از تفکر او موافق نیستند، نو فروید گرایان یا روانکاوان جدید نامیده می شود. آنها در پی تجدید نظر در اغلب عقاید اساسی فروید بوده اند. یونگ بر اهمیت کیفیات روحانی تأکید داشت و آدلر بر شرایط اجتماعی و تأثیر آن بر پرورش تأکید داشت. به این ترتیب آدلر برای آموزش فنون فرزند پروری کارآمد به والدین و آموزش اولیه کودکان اهمیت وافری قائل بود. اریک اریکسون ،آئینه نمای نظریه روانکاوی معاصر است.

Jung

یونگ

ساختار شخصیت از نظر یونگ شامل موارد زیر است:

• EGO یا من: شامل ادراک، اندیشه ها و احساس هایی هستند که ما به آنها آگاهیم و به ما کمک می کند که فعالیت های عادی زندگی خود را انجام دهیم.

• ناهشیاری شخصی: مخزن مطالبی است که دیگر هشیار نیست. اما به آسانی می تواند به سطح هشیار بیاید. حاوی خاطره ها یا اندیشه هایی اند که به خاطر بی اهمیت بودنشان یا تهدید کننده بودنشان از آگاهی رانده شده اند، عقده ها در این قسمت وجود دارند. ناهشیار شخصی یونگ برابر نیمه هشیار فروید است.

• ناخودآگاه جمعی: مهم ترین رکن و عمیق ترین و نیرومند ترین عامل شخصیت است که رفتار کنونی ما را هدایت می کند. کهن الگو ها در این قسمت وجود دارند.

• کهن الگوها (ARCHETYPES):

الگوهای اولیه ای هستند که در ذهن وجود دارند و شامل موارد زیر است:

o نقاب persona : ظاهری است که ما برای نشان دادن خودمان به عنوان اجتماعی فردی در محیط بیرونی به خود می گیریم تا متفاوت با آنچه واقعا هستیم، به نظر آییم.

o آنیما anima و آنیموس animus : یونگ معتقد است انسان ها موجوداتی دو جنسی هستند و هر جنسی ویژگی ها، خلق و خو و نگرش های جنس مخالف را به خاطر قرن ها زندگی با هم نشان می دهد. آنیما جنبه های زنانه و آنیموس جنبه های مردانه وجود هر فرد است.

o سایه shadow : قدرتمند ترین کهن الگو بوده و شامل غرایز ابتدایی و رفتارهایی است که جامعه آنها را غیر اخلاقی می داند.

o خود self : عامل وحدت، یکپارچگی و هماهنگی کل شخصیت است. یونگ در درمان از تحلیل رویا، تحلیل کلمات و تحلیل نشانه ها استفاده می کرد.

• نظریه آدلر

o آدلر روانشناسی فردی (individual psychology) را بنیان نهاد. آدلر انسان را موجودی اجتماعی می داند و معتقد است شخصیت انسان توسط تعامل های اجتماعی شکل می گیرد.
احساس حقارت اساسی ترین منبعی است که باعث می شود انسان تلاش کند و در نتیجه تلاشش به جبران دست می زند. احساس حقارت همیشه به عنوان نیروی برانگیزنده در رفتار وجود دارد و نیاز داریم بر آن غلبه کنیم.

o عقده حقارت:
اگر فردی تلاش کند و نتواند به احساس حقارت غلبه کند دچار عقده حقارت می شود. قسمت عمده این حقارت ها عضوی است، لوس کردن بیش از حد و توجه افراطی به فرد و بی توجهی
نیز منجر به شکل گیری عقده حقارت می گردد. آدلر در مقابل عقده حقارت، عقده برتری را مطرح می کند. آدلر عنوان کرد که ما برای چیزی فراتر از عقده حقارت تلاش می کنیم: تلاش برای برتری و کمال.

o غایت نگری خیالی:
ما برای آرمان هایی تلاش می کنیم که به صورت ذهنی در ما وجود دارند و واقعی نیستند و ما زندگی مان را حول آرمان های خیالی قرار می دهیم. انسان ها برای رسیدن به آرمان تلاش می کنند و از طریق سبک زندگی به ان دست پیدا می کنند.

o سبک زندگی:
الگوی منحصر به فردی از ویژگی ها رفتارها و عادت ها است که منجر به شکل خاصی از زندگی می شود. سبک زندگی تحت تأثیر چند عامل است:

۱-تعامل های اجتماعی ۲-ترتیب تولد ۳-رابطه والد-کودک

به دنبال تعامل اجتماعی، علاقه اجتماعی مطرح می شود. آدلر در درمان از تحلیل رویا و بررسی خاطرات عمیق استفاده می کرد و ترتیب تولد و سبک زندگی را مد نظر داشت.

• سایر نو فروید گرایان:

کارن هورنای اضطراب بنیادی را به صورت یک تجربه اجتماعی می دانست نه یک تجربه صرفا زیستی.  از نظر او، این اضطراب بنیادی از «احساسی که کودک از منزوی و درمانده بودن در یک دنیای بالقوه خصمانه دارد» تشکیل می شود. این اضطراب می تواند باعث شود که کودکان یکی از سه شیوه کنار آمدن را پرورش دهند:

۱-متخاصم بودن ، ۲-مطیع بودن، ۳-کناره گیری کردن.

این سه راهبرد : –۱-حرکت بر علیه مردم، ۲-حرکت به سوی مردم و ۳-حرکت به دور از مردم – پاسخ های اجتماعی به اضطراب اساسا اجتماعی هستند.

هاری استیک سالیوان معتقد بود که مفهوم شخصیت به خودی خود تصور غلطی است که نمی تواند از بافت اجتماعی که در آن دیده می شود و عمل می کند مجزا باشند.  به اعتقاد سالیوان ، مشکلات روانی صرفا از رشد اجتماعی معیوب سرچشمه نمی گیرد، بلکه آن ها روابط اجتماعی معیوب را نیز شامل می شوند و لازم است آن ها را از همین طریق بررسی و درمان کرد . بدین ترتیب ، روابط بین فردی شخصیت انسان را شکل می دهد و اگر اختلالی هم بروز کند، ناشی از روابط بین فردی است.
بر خلاف فروید که معتقد بود پایه های شخصیت اساسا در کودکی ریخته می شوند، اریکسون باور داشت که شخصیت انسان در سراسر زندگی، از نو باوگی تا بزرگسالی و پیری همچنان رشد و تغییر می کند.

اریک فروم شخصیت را اصولا اجتماعی می دانست.

 اتو رانک معتقد بود ضربه تولد علت اولیه اضطراب است.

• نظریه روان پویشی نوین (روان شناسانِ “من” و نظریه روابط موضوعی)

برخلاف فروید که روی نهاد تأکید می کرد، روانکاوان بعدها روی «من» تأکید داشتند. روانشناسان “من” بر رابطه با موضوعی (object relation)تأکید کردند.

نظریه روان پویشی نوین به اینتروکوسم می پردازد، یعنی فضای روان شناختی ذهنی پهناور در درون هر یک از از ما که مخزن تجربه شخصی است.
سه جنبه خود که به صورت متوالی پدیدار می شوند و اهمیت ویژه ای برای نظریه روان پویشی دارند عبارتند از:

۱- خود هسته ای، ۲-خود ذهنی، ۳-خود کلامی.

o خود هسته ای: «اولین خود، نمایان شدن در ماه های دوم و ششم زندگی» زمانی که کودک در می یابد که او و مراقبتش از نظر جسمانی جدا هستند. احساس جدا بودن؛ انسجام و هویت را به شخص می دهد

o خود ذهنی: نمایان شدن در ۷ تا ۹ ماهگی، این خود به پرورش ذهنیت متقابل کمک می کند.

o خود کلامی: نمایان شدن در ۱۵ تا ۱۸ ماهگی، خود به عنوان دانش و تجربه. خود کلامی از راه به کارگیری نمادها و زبان پرورش می یابد.

• نظریه پردازان “من”

o روانشناسان من، برخلاف فروید که بر نهاد تأکید داشت، من (ایگو) را محور اساسی شخصیت می پنداشتند.  ماهلر معتقد بود ایگو طی مراحل رشد می کند:

۱-اوتیسم (درخود ماندگی بهنجار): یک ماهگی پس از تولد
۲-همزیستی
۳-تمایز
۴-انسجام

• نظریات self (خود):

• کوهات از دیگر طرفداران روانشناسی من است که روی اختلال شخصیت “خود شیفته” تحقیقات فراوانی انجام داده است.
• به عقیده کارل راجرز که نظریه پرداز پیشگام “خود” بود، هر شخصی در یک دنیای تجربه ای زندگی می کند که همواره در تغییر بوده و او کانون آن است.
• “خود” جنبه ای از شخصیت است که ادراک و ارزش های شخص را در بر می گیرد.

• دو نوع ارزش وجود دارد:
ارزش هایی که از تجربه خود ذهنی کسب شده اند و ارزش هایی که شاید از طریق خود کلامی، درون فکنی یا از دیگران به دست آمده باشد.

ارزش هایی که از تجربه ناشی می شوند، ارزش هایی هستند که عمدتا به رشد شخصی و آگاهی شخصی کمک می کنند.
ارزش هایی که درون فکنی شده اند می توانند منبع سردرگمی باشند، زیرا آنها اغلب نیازمند آنند که شخص برای پیروی کردن از خواسته های دیگران، احساس خویش را نادیده بگیرد.

• نظریه روابط موضوعی (ابژه)

• نظریه روابط موضوعی(ابژه) پیامد نظریه غریزه فروید است. نظریه پردازان روابط موضوعی (ابژه) بر خلاف اعتقاد فروید به جای اینکه میل غریزی برای آزاد کردن تنش جنسی و پرخاشگری
را تنها اساس شکل گیری شخصیت می دانست، معتقدند که روابط میان فردی محور شخصیت را تشکیل می دهد. این نظریه پردازان از جمله وینی کات، ملانی کلاین و هاینز کوهات معتقدند که ذهن ناهشیار، تصورات والدین کودک و روابط کودک با والدین را در بر دارد. این تصورات درونی شده در سرتا سر زندگی، در زیر بنای شخصیت باقی می مانند.

• این دیدگاه، به تبعیت از اصطلاح ابژه که فروید آن را به کاربرد، روابط ابژه یا موضوعی object relation نامیده می شود.  منظور از ابژه هر کسی یا هر چیزی است که هدف امیال غریزی فرد باشد.

به طور خلاصه در مورد نظریه روابط ابژه یا شیء می توان گفت:

نظریه روابط ابژه (موضوعی) پیامد نظریه غریزه فروید است، اما حداقل از سه نظر با سلف یا خود تفاوت دارد:

۱-نظریه ابژه (موضوعی) بر سائق های زیستی کمتر تأکید دارد و برای الگو های با ثبات روابط میان فردی اهمیت بیشتری قائل است.

۲-نظریه روابط ابژه به عنوان مخالف با نظریه ی نسبتا پدر منشانه فروید که بر قدرت و کنترل پدر تأکید می کند، بر صمیمیت و محبت مادر تأکید می کند.

۳-نظریه پردازان روابط ابژه به طور کلی تماس و ارتباط انسان-نه لذت جنسی-را انگیزه اصلی رفتار می دانند.

نظریه پردازان معروف روابط شیء عبارتند از: ملانی کلاین، مارگارت ماهلر، اوتوکرنبرگ، هاینز کوهات، و جان بالبی که نظریه دلبستگی را مطرح کرد.

مهم ترین نکات رویکرد روان پویشی

1. نظریه های روان پریشی شخصیت و نابهنجاری به نیروهای روانی ای می پردازد که هشیارانه یا نا هشیارانه بر ذهن تأثر می گذارند.
2. این نیروهای درونی، این امیال و انگیزه ها، اغلب در تعارض هستند.
3. وقتی این تعارض ها به خوبی حل میشوند، موجب رشد و شادابی می شوند.
4. اما زمانی که آن ها نا کافی حل شوند یا حل نشده بمانند، اضطراب و ناخشنودی تولید می کنند و افراد می کوشند از خود در برابر آن ها دفاع کنند .
5. بدین ترتیب دیدگاه روان پویشی بر این باور استوار است که افکار و هیجانات علل مهم رفتار هستند.

ارتباط ابژه ­ای یا موضوعی

ارتباط ابژه­ ای یا موضوعی

Object Relations Theory

 

بنیانگذاران فرضیه ارتباط ابژه­ ای

فرضیه ارتباط ابژه ­ای در انگلستان به عنوان یک مکتب مستقل روانکاوی شکل گرفت. انجمن روانکاوی بریتانیا بواسطه اختلاف نظرهایی که میان اعضاء در قبل و در حین جنگ جهانی دوم بوجود آمد، به سه شاخه تقسیم شد که تا به امروز نیز تداوم یافته است.

 1- گروه A را پیروان ملانی کلاین تشکیل دادند.

2- گروه B از دنباله روان آنا فروید تشکیل شد.

گروه مستقل و میانه ­ای نیز شکل گرفت که شامل روانکاوان بنامی چون فایربرن، وینکات، مایکل بالینت، مارگارت لیتل و جان سوترلند بود و در حقیقت آنچه امروزه به عنوان فرضیه ارتباط ابژه­ایی شناخته می شود، محصول کار این محققین است.

آنها سعی در حفظ فاصله خود از کلاین و آنا فروید داشتند، اما دور از انصاف است که نقش کلاین را بر این گروه انکار کرد. اینها همانند کلاین درگیر درمان اختلالات شدیدتر روانی در مقایسه با روانکاوان کلاسیک شدند و به همین دلیل توجه بیشتری به مشکلات قبل از اُدیپی بیماران نشان دادند که در زمینه یک رابطه دو جانبه با مادر بوجود می آید، در حالی که روانکاوی کلاسیک بر رابطه مثلثی اودیپی تأکید داشت. اما برخلاف کلاین که به طور عمده به تجلیات ذهنی یک رابطه در دنیای درونی کودک (و بیمار) میپرداخت، این روانکاوان به روابط واقعی میان مادر و کودک توجه نشان دادند.

 در اینجا به طور مختصر نظرات دو تن از مشهورترین افراد این گروه را مرور می کنیم:

فایربرن (1964-1889): وی هر چند تحت تأثیر کلاین قرار داشت، اما دیدگاه او در مورد نقش فانتزی در تولید ابژه های درونی خود را معکوس کرد. برخلاف کلاین که به سرخوردگی کودک در برآوردن نیازهای غریزی ­اش اشاره دارد، وی علت مشکلات بیمار را در ناتوانی مادر برای ایجاد یک محیط حمایت کننده دانست. او بیان نمود که کودک نیازی بنیادین برای عشق و پذیرش از سوی مادر دارد که بواسطه آن به تعریف وجودی خویش میرسد. بر این اساس از دید وی نیازهای فیزیولوژیک برخاسته از غرایز اهمیتی ثانوی می یابند. او وجود لیبیدو و پرخاشگری را انکار نمیکند، اما چنین استدلال میکند که این غرایز در درجه اول «ارتباط جو» هستند تا «لذت جو».

 کلاین بر فانتزی به عنوان اولین و اساسی ترین فعالیت ذهنی کودک تأکید داشت، اما فایربرن بیان می کند که فانتزی تنها شیوه جبرانی است که در شرایطی که مادر به نیازهای کودک پاسخ نمیدهد، جایگزین رابطه با ابژه های واقعی می شود. زمانی که مادر به نیازهای اساسی کودک پاسخ درخور نداد، نوزاد، اگوی خود و ابژه های درونی اش را به اجزای مختلفی تقسیم کرده و حالتی اسکیزوئید به خود می گیرد.

بنابراین برخلاف دیدگاه کلاسیک، فایربرن بر این اعتقاد است که اگو از همان بدو تولد به شکل کامل حضور دارد و تنها تحت شرایط نامساعد دچار از هم گسستگی میشود. در نظریه فایربرن، لیبیدو در وهله اول در جستجوی ارتباط است و پرخاشگری به عنوان واکنشی ثانوی در پاسخ به سرخوردگی های ارتباطی بروز می کند.

 وینیکات (1971-1897): درمیان این گروه وینیکات شاید معروف ترین آنها باشد. همانند فایربرن او نیز یک کلاینی تجدید نظر طلب بود که اهمیت بیشتری برای واقعیت خارجی قایل شد. از نظر وینیکات مادر نقش مهمی در آشنا کردن کودک با دنیا و پیش بینی همدلانه نیازهای او دارد. او که به عنوان یک متخصص کودکان آموزش دید، تمامی کوشش خود را بر تجزیه و تحلیل رابطه کودک و مادر معطوف کرد و کمتر اشاره ای به نقش پدر در آثارش می بینیم.

 وینیکات ابداع کننده اصطلاح «مادرِ به اندازه کافی خوب » Good – Enough Mother است. چنین مادری قادر به فراهم کردن محیطی بهینه و با ثبات و امن برای کودک خود است. او به جای آنکه نیازهای شخصی خود را به کودکش تحمیل کند، پاسخی متناسب با دنیایِ درونی کودک داده و اجازه جدایی و استقلال را در زمان مناسب خود میدهد، تا در جریان روند تکاملی و رشد خود احساس قدرقدرتی کودک در برخورد با سرخوردگی های اجتناب ناپذیر برخاسته از کشف دنیایی بزرگتر، جای خود را به دیدی واقع بینانه نسبت به دنیا دهد.

 علاوه بر اینها، ما مفهوم «ابژه انتقالی»  Transitional Object را وامدار وینیکات هستیم.در جریان روند جدایی از مادر و رسیدن به استقلال، ایستگاه های بینابینی وجود دارند که به وکالت از مادر نقش آرامش دهی و کاستن از اضطراب کودک را به عهده دارند. این ابژه انتقالی میتواند یک عروسک، پتویی کهنه و یا بالشی رنگ و رو رفته باشد.

 وینیکات همچنین به مفهوم «پدیده های انتقالی»  Transitional Phenomena اشاره میکند که شامل اشیاء، بوها، رنگ ها و صداهایی هستند که شامل عناصری واقعی و عینی و در عین حال اجزایی از دنیای ذهنی خود کودک هستند. هنر، تجارب مذهبی و روند خلاقیت در انسان میتواند ریشه در چنین فضایی داشته باشد. اشاره وینیکات به «خودِ واقعی»  True Self و «خودِ کاذب» False Self به کرات در موارد بالینی مورد استناد قرار گرفته است.

خودِ واقعی به استعدادهای ذاتی اشاره میکند که هسته اصلی وجودِ کودک را شکل داده و در صورتیکه با واکنش مناسب از سوی «مادرِ به اندازه کافی خوب» روبرو شود، شکوفا می گردد.

خودِ کاذب، خویشتنی است که از سوی کودک در پاسخ به مادری که اصرار بر ساختن کودکِ خود بر اساس نیازهای خودخواهانه اش دارد، شکل داده میشود.

خود کاذب گاهی نقشی حمایتی و حفاظتی برای خود واقعی دارد.

 چارچوب مفهومی که وینیکات از رابطه مادر و کودک به دست میدهد، منجر به ارائه شیوه درمانی میشود که به طور بنیادی با رویکرد کلاسیک متفاوت است. او بر این باور است که درمانگر باید محیط مناسبی را که بیمار در زمان کودکی از آن محروم بوده برای وی فراهم کند و تنها پس از آن است که خود واقعی که در مراحل ابتدایی تکاملی منجمد شده مجال از سرگیری شکوفایی خود را مییابد. وینیکات تنها پس از آنکه درمانگر موفق به فراهم کردن چنین محیطی برای بیمار شد، اجازه تعبیر و تفسیر تعارضات را میدهد.

مدلهای التقاطی

 زمانی که دیدگاه های نظریه پردازان ارتباط ابژه ای از فراز اقیانوس اطلس گذشت و به آمریکا رسید، از سوی همکاران آمریکایی آنها کوششی در زمینه تلفیق این دیدگاه ها و فرضیات کلاسیک روانکاوی انجام شد. دو تن از افرادی که در این زمینه تأثیر به سزایی داشته اند ادیت یاکوبسن Edit Jacobson (1978-1897) و اتو کرنبرگ Otto Kernberg (1928) هستند.

بر خلاف اعضای مکتب انگلیسی ارتبط ابژه ای، یاکوبسن دریافت که سرخوردگی نوزاد در رابطه با مادر میتواند ماهیتی واقعی نداشته باشد. از دید وی، تجربه نوزاد از خوشی و ناخوشی، هسته اصلی ارتباط میان وی و مادر را تشکیل می دهد. تجارب رضایت بخش به تشکیل تصاویر درونی مثبت منجر شده و در مورد تجارب ناخوشایند قضیه برعکس است. تکامل طبیعی یا بیمارگونه بستگی به شکل گیری چنین تصاویری دارد. شاید تأثیر گذارترین روانکاو آمریکایی در زمینه ارتباطات ابژه ای، اتو کرنبرگ باشد. وی تا حد زیادی تحت تأثیر کلاین و یاکوبسن قرار دارد. بیشتر نظرات وی از کار او با بیماران مبتلا به شخصیت مرزی مشتق شده است. کرنبرگ بر دو پاره شده و انشقاق (Splitting) اگو و بسط تصاویر درونی خوب و بدی که از خود و ابژه های پیرامون خود دارد، تأکید زیادی می کند.

 هرچند که وی مدل ساختاری را می پذیرد اما به نهاد به عنوان سیستمی که از تصاویر مربوط به خود، ابژه ها و احساس مرتبط با آنها ساخته شده نگاه میکند. سایق ها خود را تنها در زمینه درون گیری تجارب بین فردی نشان میدهند. روابط درون گیری شده مثبت و منفی به ترتیب با لیبیدو و غریزه پرخاشگری مرتبط میشوند. جنبه های خوب و بد متجلی شده در روابط مقدم بر غرایز هستند. به عبارت دیگر غرایز جنسی و پرخاشگری از حالات روانی مرتبط با احساسات عشق و نفرت بر میخیزند.

 تأثیر کلاین بر کرنبرگ در این مورد مشخص میشود که به نظر کرنبرگ تکامل کودک از دو پارگی به سمت انسجام پیش میرود. تصاویر ایده آلی و مثبت از خویشتن و ابژه ها به تدریج با جنبه های منفی خود و دیگران مخلوط و آمیخته میشوند و تصویری خاکستری از دنیایی که قبلاً سیاه و سفید دیده میشد شکل میگیرد. این انسجام با بوجود آمدن احساساتی چون افسردگی، گناه و دلتنگی همراه است.

ویلفرد بیون  Wilfrde Bion (1979-1897)

او نظریات کلاین را گسترش داد و در رابطه میان درمانگر و بیمار بر این باور است که درمانگر باید آنچه را که بیمار به سمت وی فرافکن میکند در برگرفته و به صورتی تعدیل شده به بیمار برگرداند. بیون بیش از همه به علت کاربرد اصول روانکاوی در روابط گروهی شناخته شده است. هرگاه گروه نتواند به هدف خود دست یابد و به خوبی ایفای نقش نماید محکوم به در پیش گرفتن یکی از حالتهای سه گانه بنیادی است که بیون شرح می دهد.

در هفده سالگی به عنوان خدمه تانک در جنگ جهانی اول خدمت کرد و مدال شجاعت گرفت. در 1918 برای خواندن تاریخ مدون به آکسفورد رفت و در آنجا با افکار افلاطون، هیوم و پوانکاره آشنا شد که بر نظرات آینده وی تأثیر به سزایی داشت. در 1924 در لندن وارد دانشکده پزشکی شد و در 1930 به عنوان جراح فارغ التحصیل گردید.  آشنایی بیون با روانکاوی مدیون جان ریکمن John Rickman یک عضو برجسته انجمن روانکاوی بریتانیا است که او را با کلاین آشنا نمود. بیون بوسیله کلاین آنالیز شد و آموزش خود را درانستیتو روانکاوی بریتانیا آغاز کرد اما تحصیل وی به علت شروع جنگ جهانی دوم ناتمام ماند. او تجارب گرانقدری از کار بر روی سربازان در زمینه روابط گروهی بدست آورد.

 یکی از مهمترین دیدگاه هایی که بیون مطرح کرده نظریه «ظرف-مظروف» Container-Contained است. این نظریه به عنوان «تئوری تفکر» نیز شناخته شده است. رابطه میان ظرف و مظروف از دید وی یک رابطه بنیادین و اساسی است، که بر تمامی ارتباط های انسان حکمفرما است و آنرا در لقاح، حاملگی، شیر خوردن و دفع به وضوح مشاهده میکنیم. این الگوی اساسی که در آن چیزی در درون چیزی دیگر وارد میشود، مدلی را برای تمامی تجارب جسمی و روانی انسان فراهم می کند.

بیون یک «مکان» یا «ابژه» را فرض مینماید که به عنوان ظرف عمل می کند و هدف آن در برگرفتن چیزی است که نیاز به در برگرفته شدن دارد. از طریق این روند، ظرف و مظروف هر دو دچار تغییر شده و محصول نوین و سومی متولد میشود.  بنیاد تفکر نیز بر این اساس استوار است و به همین طریق مفاهیم و ایده ها شکل می گیرند.

 ذرات خام و معلق «عناصر پیش تفکری» Proto-Mental که بیون به آن نام «عناصر بِتا β» میدهد در جستجوی جایگاهی هستند که بتوانند رشد یافته و به افکار پخته بدل شوند. او همانند افلاطون به وجود دسته ای از افکار پیشینی Apriori قائل است که در فضا و زمانی فرضی و مستقل از متفکر حضور دارند. زمانی که این افکار بدون متفکر آشیانه خود را در ذهن میزبان (مادر، درمانگر، مشاور، رهبر) یافتند از طریق «عملکرد آلفا α» به «عناصر آلفا» بدل میشوند و میزبان با در بر گرفتن آن عناصر خام و تغییر و تحولی که به آنها میدهد، این عناصر را به شکل قابل هضم ارائه می کند.

 بیون میگوید که نه میداند عملکرد آلفا چیست و نه میداند چگونه عمل میکند؟ اما میداند که وجود دارد! آنچه که او به عنوان یک عنصر ضروری برای عملکرد موفقیت آمیز آلفا از آن یاد میکند توانایی است که به آن «قابلیت منفی»  Negative Capability نام میدهد. این به معنی توانایی اجازه دادن به ورود عناصر خام به دنیای درون و در بر گرفتن آنها بدون قضاوت و پیش فرض است. توان زیستن با یک تجربه و تحمل عدم قطعیت، ابهام و شک بدون چسبیدن وسواس گونه به دلایل و واقعیتها.

 زمانی که ظرف (ذهنیت ابژه)، مظروف (عناصر فرافکن شده و درک نشده بتا) را از سوژه دریافت کرد باید بتواند از طریق روندی متابولیک آنها را به شکلی قابل درک و هضم درآورده و دوباره به سوژه برگرداندند. این روندی است که در رابطه مادر کودک، درمانگر مراجع و رهبر توده اگر هدف، هدایت رابطه به شکلی سالم باشد رخ می دهد.

 بیون میگوید که افرادی که در گروه متشکل میشوند صرف نظر از هدف آنها، مهمترین دل مشغولیشان حفظ گروه است. در سطح ناخودآگاه و پیش تفکری تشکیل گروه در سه سطح اساسی که بیون به آنها «پنداشت های بنیادین»  Basic Assumptions میگوید رخ میدهد:

 1- کل گروه به یک رهبر برای داشتن یک احساس مثبت وابسته می شود (پنداشت D).

2- گروه یک فرد، سازمان و یا ایده را به عنوان نجات دهنده و محافظت کننده خود انتخاب میکند که به مدد آن از گسستگی نجات یابد (پنداشت P).

3- برای تداوم موجودیت خود، گروه نیاز به وجود دشمنی خواهد داشت، که یا با آن بجنگد، و یا از دست آن فرار کند (پنداشت F).

 گروهی که بر پایه این پنداشت ها شکل بگیرد کارایی خود را از دست داده و تنها هدف آن حفظ گروه به هر قیمت خواهد شد. در این گروهها رهبر بر اساس نیازهای ناخودآگاه اعضا انتخاب میشود. در مقابل، گروه کارا رهبر خود را بر اساس رابطه ای کارا و خلاقانه و مبتنی بر واقعیت انتخاب میکند و این رهبر قادر است که نقش ظرفی مناسب را برای گروه بازی کند.

ارتباط مفهومی مستقیمی میان پنداشتهای بنیادین بیون و موقعیتهای تکاملی مطرح شده از سوی کلاین وجود دارد. پنداشتهای سه گانه مطرح شده توسط بیون را میتوان به عنوان رفتارهای گروهی در نظر گرفت که حول غرایز، احساسات، ذهنیت ها و دفاعهای خاصی سازمان می یابند.

پنداشت F با موقعیت پارانوئید اسکیزوئید قابل مقایسه است، که در آن ترس و اضطراب نسبت به آزار دیدن توسط یک عامل خارجی وجود دارد و اعضای گروه بوسیله استفاده از ساز و کار دفاعی انشقاق Splitting، جنبه های خوب و بد را از هم جدا کرده و بدی ها را به سمت خارج فرافکن میکنند.  اعضا به دو دسته وفادار و خائن تقسیم میشوند. این انشقاق، دفاعی بر علیه تحمل احساسات دوگانه و پیچیدگی های احساسی است که فرد سالم داشته و بر اساس آن مسئولیت جنبه های منفی وجود خود را میپذیرد.

پنداشت D را میتوان با موقعیت افسردگی مقایسه کرد که در آن ترس از دست دادن یک رهبر قدر قدرت در اعضاء وجود دارد و به عنوان یک دفاع رهبر تبدیل به فردی ایده آل میشود. در پنداشت P با موقعیت اُدیپی روبرو هستیم که اعضاء با احساس خطر در مورد طرد شدن از گروه برخورد میکنند و رقابت بر سر بدست گرفتن یک وضعیت ممتاز در گروه وجود دارد.

مارگارت ماهلر  Margaret Mahler  (1986-1895)

 در یک منطقه کوچک واقع در غرب مجارستان به دنیا آمد. پدر وی گوستاو مسئولیت مراقبت از وی و ارائه محبت و عشق به او را در زمان کودکی به عهده داشت. مادر او که در زمان تولدش 19 ساله بود، اعتنای چندانی به مارگارت نداشت و خواهرش که چهار سال بعد به دنیا آمد، فرزند محبوب او شد. این تجربه، احساسی آمیخته از عدم کفایت و حسادت را در وی بوجود آورد. رابطه نامناسب او با مادر حتی تا زمان بزرگسالی نیز ادامه یافت. او اعتراف میکند که این تجربه به عاملی مهم در علاقه مندی وی به بررسی رابطه مادر و کودک بدل شد.

 پیش از آنکه به دانشگاه برای تحصیل پزشکی قدم بگذارد، با فروید از طریق نوشته هایش آشنا شد. او که استعدادی درخشان در ریاضی و علوم داشت، توسط پدر به ادامه تحصیل ترغیب گردید. با گذراندن دوره عمومی پزشکی در رشته اطفال تخصص خود را دریافت کرد، و پس از آن به روانپزشکی روی آورد و با علاقه ای که به کار با کودکان روان پریش از خود نشان داد، سرانجام به هایدلبرگ واقع در آلمان غربی به منظور تحصیل روانکاوی کشیده شد.

با آغاز جنگ جهانی دوم همانند بسیاری دیگر مجبور به ترک اروپا شد و در نیویورک به مطالعات خود ادامه داد. او به عنوان فردی پیشرو در بررسی تکامل طبیعی نوزاد نقش خود را تثبیت کرد و ایده های وی زمینه مناسبی را برای جان بالبی John Bowlby به منظور ارائه فرضیه دلبستگی  Attachement Theory  خود فراهم نمود.

 مشاهدات ماهلر و همکارانش در مورد نوزادان تأثیر به سزایی در شکوفایی فرضیه ارتباط ابژه ای داشت. این مشاهدات بر جنبه های طبیعی و غیر طبیعی رشد و تکامل کودک در سه سال اول زندگی متمرکز بودند و مسیری را مورد توجه قرار دادند که در طول آن کودک از وابستگی به مادر خود به سمت به دست آوردن حس درونی از استقلال حرکت می کند.

 

ماهلر سه مرحله تکاملی را در این رابطه توصیف می کند:

مرحله در خود ماندگی Autistic: دو ماهه اول زندگی را در بر میگیرد که در آن نوزاد اکثر زمان روز را در حالتی نیمه خواب نیمه بیداری گذرانده و احتیاجات فیزیولوژیک وی اهمیتی بیش از ارتباط دارد.

مرحله همزیستی Symbiosis: از دو ماهگی تا شش ماهگی را در بر گرفته که در آن آمیختگی و به هم پیوستگی غیر قابل تفکیکی میان دنیای روانی کودک و مادر وجود دارد. لبخند زدن کودک مشخصه شروع این مرحله است و کودک به طرزی مبهم از منبع ارضای نیازهای خود آگاه می شود. اما این منبع هنوز در دنیای گسترده و واحد خود کودک تجربه میشود.

مرحله جدایی فردیت Individuation – ‏Seperation: مرحله ای است که از حوالی شش ماهگی شروع شده و تا سه سالگی به طول می انجامد. در انتهای آن کودک به عنوان وجودی مستقل از مادر متولد می شود.

این مرحله توسط ماهلر به چهار قسمت مجزا تقسیم شده است:

 الف-  مرحله تمایز Differentiation: از ۶ تا ۱۰ ماهگی را در برگرفته و در این مرحله کودک از وجود مادر به عنوان فردی مجزا از دنیای خود آگاه می شود و این آگاهی با مطرح شدن ابژه های انتقالی چنانکه وینیکات بیان کرده بود، همراه می شود که در زمان غیبت مادر جای خالی او را پر کنند.

ب- مرحله ممارست Practicing: از ۱۰ ماهگی تا شانزده ماهگی را شامل شده و با کنترل هرچه بیشتر کودک بر فعالیتهای حرکتی خود و احساس بیشتر خودمختاری در جهت کاوش دنیای پیرامون مشخص می گردد، و این کاوش در غیاب مادر صورت می گیرد، هر چند که برای سوخت گیری مجدد احساسی هر از چندی به سوی او بر می گردد.

 ج- مرحله نزدیکی Rapprochement: شانزده تا بیست و چهار ماهگی را در بر می گیرد. برخلاف مرحله قبل که کودک تا حدی به حضور مادر در کنار خود توجهی نداشت، در این زمان کودک آگاهی فزاینده ای نسبت به آسیب پذیری خود در غیاب مادر پیدا می کند. کودک نیاز دارد که حضور مادر را در کنار خود در حالیکه تجریه هایی تازه پیدا می نماید حس میکند. در همین زمان است که نیاز کودک به عشق و محبت مادر به اوج میرسد.

 د- مرحله ثبات ابژه Object Consistency: در این مرحله کودک به احساسی نسبتاً منسجم از خود به عنوان وجودی مجزا دست می یابد. مادر به عنوان یک ابژه، درونگیری شده و حضوری آرامش دهنده در وجود کودک پیدا میکند، به شکلی که دیگر رفت و آمد مادر موجب اضطراب او نمیشود، چرا که از این پس تصویر خوشایند او را در درون خود حمل میکند. مراحل تکمیلی مطرح شده بوسیله ماهلر نقش مهمی در درک علائم برخی اختلالات شخصیتی مانند افراد مبتلا به اختلال مرزی دارند.

فرانتس الکساندر (1964-1891)

او یکی از مهمترین اعضای گروه روانکاوان نسل دوم به شمار میرود. در برلین آموزش دید و در آنجا تماسهای متعددی با فروید داشت، اما همواره تفکر مستقل خود را حفظ کرد. به طور مثال علاقه فراوانی به اختلالات روان-تنی داشت و نظرات او تا سالها تأثیر خود را بر سبب شناسی این اختلالات اعمال کرد.  او یکی از رهبران مکتب شیکاگو بود که به رابطه احساسی و هیجانی به جای بصیرت و بینش عقلانی به عنوان عامل اصلی درمان نگاه میکرد و تصادفی نبود که یک نسل بعد از دل این مکتب نظرات هانس کوهوت Heinz Kohut و مکتب «روانشناسی خویشتن» Self Psychology وی زاده شد.

قبل از الکساندر، فرنزی و رانک نیز بر اهمیت ارتباط عاطفی و احساسی در درمان تکیه کرده بودند، و به این دلیل مکتب شیکاگو به عنوان خلف شایسته مکتب بوداپست (یا مکتب مجار) که فرنزی از اعضای اصلی آن بود تلقی میشود. الکساندر خود نیز مجاری بود، همچنین بالینت Balint که از اولین کسانی بود که به عامل «ارتباط» در جریان روانکاوی اشاره کرد. چنین تأکیدی را بر اهمیت ارتباط، در نظرات روانکاوان دیگری چون فایر برن و وینیکات نیز شاهد هستیم.

الکساندر بیان میکند که در روانکاوی سنتی تأکید عمده بر دادن بصیرت و بینش عقلانی به بیمار از طریق کاوش خاطرات سرکوب شده است. این امر موجب طولانی شدن غیر ضروری روند درمان شده و حتی میتواند به گریز بیمار از مسئولیتهای زندگی روزمره و پناه بردن به جلسات هر روزه روانکاوی شود.

 «پرده برداری از خاطرات سرکوب شده، نه علت پیشرفت روان درمانی، بلکه نتیجه آن است،

و این خاطرات تنها پس از آنکه تجربه احساسی و هیجانی مرتبط با آنها دوباره تجربه شدند، به یاد آورده می شوند.

در جریان درمان همچنان که توانایی اگو در رویارویی با تجربیات دردناک گذشته افزایش می یابد،

توان یادآوری خاطرات سرکوب شده نیز زیاد میشود.»

 

به طور مثال، کودکی که پرخاشگری وی به علت برخورد پدری سختگیر که از وی توقع فرمانبرداری محض دارد، سرکوب شده باشد و کودک که اکنون فردی بالغ است چنین تجربه ای را به رابطه خود با هر مرجع قدرتی تعمیم داده باشد، و از بروز احساسات پرخاشگرایانه خود ممانعت نماید، بوسیله مرور احساسات گذشته خود قادر میشود که میان موقعیت کودکی و وضعیت فعلی خود تمایز قائل شود، و به این درک برسد که دیگر ناتوان نبوده و میتواند در برابر گرایشات سلطه جویانه دیگران ایستادگی کند.

با این وجود، عامل اصلی درمان در این واقعیت نهفته است که وی میتواند پرخاشگری خود را نسبت به درمانگر بدون آنکه از سوی او مجازات شود، ابراز کند.

این تجربه واقعی باید قبل از آنکه بیمار بتواند دریابد که دیگر کودک نیست رخ دهد. چنین تجربه احساسی که در جریان درمان اتفاق می افتد از سوی الکساندر به عنوان «تجربه تصحیح کننده هیجانی» Corrective emotional experience نامیده میشود و به اعتقاد او مهمترین عامل در درمان روانکاوانه است.

 «نه ضروری و نه ممکن است که در مدت درمان تمامی خاطرات و احساسات سرکوب شده به خاطر آورده شوند. اثر درمانی میتواند بدون این نیز اتفاق بیافتد. فرنزی و رانک از اولین کسانی بودند که به این واقعیت رسیدند. با این وجود باور اولیه روانکاوان در مورد اینکه بیمار از خاطرات سرکوب شده خود در رنج است، آنچنان نفوذی داشت که حتی امروزه نیز برای آنها مشکل است که بدانند بیمار پیش از آنکه از خاطرات خود در رنج باشد، عدم توانایی برای رویارویی با مشکلات زندگی کنونی خود به وی آسیب میزند.»

 به یاد آوردن یک رویداد به تنهایی تغییری در اثر آن بر ذهن بیمار نمی دهد.

فقط یک «تجربه تصحیح کننده هیجانی» است که می تواند اثر تجارب کهن را از بین ببرد.

این تجربه جدید از طریق فرایند انتقال که در جریان رابطه میان درمانگر و بیمار شکل می گیرد، بوجود می آید.

 بازسازی خاطرات گذشته برای درمانگر بیش از بیمار اهمیت دارد.درمانگر به این خاطرات برای درک و تعبیر بهتر معنای تجربه انتقالی بیمار نیاز دارد و دانش او نسبت به گذشتهِ بیمار اساسی را برای کمک به وی در یافتن راهی تازه برای زندگی شادتر فراهم میکند.

الکساندر میگوید که تجربیات او دنبال کننده نظرات فرنزی و رانک است که بر تجربه احساسی و عاطفی به جای درک عقلانی علائم بیمار تکیه کردند. این تجربه احساسی که در جریان درمان به دست می آید به بیمار امکان میدهد که احساسات قدیمی خود را دوباره زنده کند. اما تفاوتی که این رابطه درمانی با روابط کهن دارد این است که درمانگر پاسخی متفاوت از افراد گذشته زندگی بیمار ارائه می کند.

از نظر الکساندر گاهی تجارب عادی زندگی روزمره فرد نیز چنین خاصیت تصحیح کننده ای پیدا میکنند. او خود به مورد «ژان والژان» در کتاب بینوایان اشاره میکند که چگونه برخورد متفاوت کشیش نیکوکار مسیر زندگی او را تغییر داد.

 «تجربه مجدد گذشته، در ارتباط با فردی که پاسخی متفاوت از دیگر افراد ارائه می کند، عامل اصلی درمان است.»

در رابطه درمانی، درمانگر این فرصت منحصر به فرد را دارد که شرایطی برای بیمار فراهم کند که بتواند گذشته خود را دوباره تجربه کند.  این که با چه روشی این هدف حاصل شود اهمیتی ثانوی پیدا میکند، و هر روشی که در جهت رسیدن به این هدف سازمان یابد، روشی روانکاوانه است. خواه محدود به یک تا دو مصاحبه شود و یا آنکه برای چند سال به طول انجامد. 

منبع: روانکاوی در گذر زمان

روان درمانی در قرن بیست و یکم

تاملی بر روان درمانی در قرن بیست و یکم

ابتدا چند فراز از کتاب روان درمان گر قصه گو – یالوم

* برنامه ریزی انسانها برای هدف زندگی، اهمیتی بیشتر و ژرفتر مییابد اگر به چیزی یا کسی بیرون از خودشان معطوف شود: عشق به یک آرمان، فرآیند هنری، عشق به دیگران یا ذات الهی.

* آگاهی از مرگ و نابودی ناگزیر، دردناکترین و دشوارترین کار است. میکوشیم در متن تنهایی اگزیستانسیالمان معنایی بیابیم و مسئولیت آنچه براساس آزادی انتخابمان برگزیده ایم، برعهده بگیریم و با همه اینها روزی فرا میرسد که دیگر نخواهیم بود. و زندگی میکنیم در حالی که این آگاهی را پنهان میکنیم و در سایه نگه میداریم.

* «ساده نیست هر لحظه زندگی را با آگاهی کامل از مرگ بگذرانیم. مانند این است که بکوشیم به چهره خورشید خیره شویم: فقط تا جایی میتوانی تاب آوری. از آنجا که نمیتوانیم با انجماد از ترس زندگی کنیم، شیوه هایی برای کاستن وحشت از مرگ می آفرینیم. با افکندن خویش به آینده از طریق تولید مثل، با تلاش در کسب ثروت و شهرت، با دچار شدن به رفتارهای وسواسی-جبری یا در سر پروراندن باوری رسوخ ناپذیر به وجود نجات دهنده نجات دهنده غایی، این ترس را فرو مینشانیم».

* او ناپایداری و بی ثباتی زندگی را پذیرفته است، جهان بینی اش به چیزی فراتر از این نیاز ندارد. اگر فرد احساس کند تا آخرین لحظه حیات، برای بالفعل کردن توان بالقوه اش کوشیده، دیگر نیازی به ترس از مرگ ندارد. برای اصیل زیستن هیچوقت دیر نیست.

* ما مسئول دنیایی هستیم که برای خود میسازیم و نیز مسئول همه آنچه میکنیم و نمیکنیم. چنین ارزیابی ای از مسئولیت، بسیار برآشوبنده است. به تعبیر ژان پل سارتر، ما «مؤلف بی چون و چرا»ی هر چیزی هستیم که تجربه کرده ایم.

* اگر به گستره آزادی مان نگاهی صادقانه بیفکنیم، میبینیم که فاقد ساختار بیرونی ست. ما در جهانی بدون برنامه ریزی ذاتی زندگی میکنیم که در آن آزادیم مؤلف زندگی خود باشیم.

* تنهایی ما در گیتی گر چه هنگام ارتباط با سایر انسانها، تسکین مییابد و آرام میگیرد، ولی همچنان باقی است. تنها به دنیا میآییم و تنها از دنیا میرویم و در طول زندگی هم مدام باید تنش میان آرزویمان برای ارتباط با دیگران و آگاهی از تنها بودن خویش را مدیریت کنیم.

* تمامی انسانها باید معنایی در زندگی بیابند با این که هیچ معنایی مطلق نیست و هیچ معنایی هم برایمان تعیین نشده است. ما خود جهان خویش را میسازیم و خود باید پاسخگو باشیم که چرا زندگی میکنیم و چطور باید زندگی کنیم.

* همه ما چه بیمار چه درمانگر و چه تنها در نقش یک انسان باید با مرگ نهایی، تنهایی مان در گیتی، یافتن معنا در زندگی و به رسمیت شناختن آزادی مان و پذیرش مسئولیت زندگی هایی که سرپرستی شان را بر عهده داریم، رو به رو شویم.

اروین یالوم رواندرمانگر قصه گو

*********

پوچی و معنای زندگی

معنای زندگی چیست؟ معنای زندگی من چیست؟ چرا زندگی می‌کنیم؟ چرا ما را به اینجا آورده‌اند؟ پرسش درباره معنا اشکال گوناگون به خود می‌گیرد و پوچی یا مشکل معنا در زندگی از مسائل مهمی‌ است که روان‌درمانگر مدام در کار بالینی روزانه با آن رو در روست. روان‌درمانی فرزند روشنگری و روشن‌بینی‌ است و پایه‌های آن همواره بر عزمی راسخ برای کشف خویشتن استوار است. پس روان‌درمانگر باید پرسشهای بنیادین را با صراحت تمام بپذیرد و بسنجد. بی‌توجهی گزینشی به این پرسشها، دوری گزیدن از آنها یا تبدیلشان به پرسشی کم‌‌اهمیت‌تر ولی قابل کنترل‌تر کاری از پیش نمی‌برد. این مقاله برگرفته از بخش چهارم کتاب روان‌درمانی اگزستانسیال نوشته دکتر اروین یالوم است.

«معنا» و «هدف» دو بار مفهومی متفاوت دارند. «معنا» به مفهوم یا انسجام اشاره دارد. اصطلاحی کلی‌ است برای آنچه از بیان چیزی مدنظر است. «هدف» به مقصود، منظور و کارکرد اشاره دارد. «اهمیت» نیز از یک سو، همان بار مفهومی «معنا» را دارد و از سوی دیگر، بر «پیامد» اشاره می‌کند؛ ولی در اینجا طبق سنت رایج، این سه را مترادف می‌گیریم. پرسش «معنای زندگی چیست؟» پرسشی ا‌ست درباره معنای کیهانی، در این باره که آیا زندگی در کل یا دست‌ کم زندگی انسان دارای شکل کلی منسجمی ا‌ست یا نه؟ پرسش «معنای زندگی من چیست؟» پرسشی‌ است متفاوت و به همان چیزی اشاره دارد که فیلسوفان «معنای این‌جهانی» نامیده‌اند که حاوی هدف است: کسی که واجد حس معناست، زندگی را دارای هدف یا کارکردی می‌بیند که باید به آن دست یافت.

معنای کیهانی

معنای کیهانی بر این اصل استوار است که دنیا و زندگی انسان بخشی از طرح مقدرشده از سوی خداوند است. عدل الهی پیامد منطقی این فرض است: اگر زندگی خوب زیسته شود، پاداش در کار خواهد بود. معنای زندگی هر موجود از سوی خداوند تعیین شده: وظیفه هر انسانی ا‌ست که بر اراده الهی گردن نهد و آن را تحقق بخشد. وجه دیگر معنای کیهانی بر این تأکید دارد که هدف زندگی بشر پیروی از خداست. خداوند تجسم کمال است، پس هدف زندگی تلاش برای رسیدن به کمال است. این معنا تعابیر متعددی برای هدف زندگی انسان دارد. برای نمونه یونگ در قرن اخیر دیدگاهی عمیقاً مذهبی داشت و معتقد بود کسی درمان نمی‌شود یا معنایی در زندگی نمی‌یابد مگر آنکه دیدگاه دینی‌اش را بازیابد.

معنای شخصی این‌جهانی

تا نزدیک به سیصد سال پیش، دیدگاه های مذهبی کیهانی، بخش عمده‌ای از نظام اعتقادی دنیای غرب را تشکیل می‌داد. سپس این دیدگاه ها از دو سو مورد یورش بی‌امان قرار گرفت: نگرش علمی در حال شکوفایی و کوشش کانت برای زیر سؤال بردن پذیرش هستی به‌ عنوان یک واقعیت عینی ثابت. هرچه هستی فرابشری بیشتر مورد تردید قرار می‌گرفت، پذیرش نظام معنایی کیهانی برای انسان دشوارتر می‌شد؛ ولی بدون جایگزین نمی‌توان از نظام های معنایی چشم پوشید.

نوعدوستی: فعالیتهایی نظیر خدمت به دیگران، دنیا را به جای بهتری برای زیستن بدل کردن و شرکت در کارهای خیر، به زندگی بسیاری از انسانها معنا می‌بخشد. این باور که بخشش، سودمند بودن برای دیگران و زیباتر کردن زندگی برای آنها کار خوبی ا‌ست، خود در سنت مذهبی ریشه دارد و نیز به‌ عنوان یک حقیقت بنیادی از سوی کسانی که هرگونه اعتقاد به خدا را رد می‌کنند، پذیرفته شده است.

  • فداکاری برای یک آرمان: «انسان همان چیزی ا‌ست که آرمانی که خود برگزیده، از او می‌سازد.» این عبارت کارل یاسپرس نشان از منشأ مهم و غیردینی دیگری برای معنای زندگی دارد: جان سپاری به یک آرمان. آرمانهای گوناگونی در این زمینه کفایت می‌کند: خانواده، دولت، یک آرمان سیاسی یا دینی و یا یک کار خطیر علمی؛ ولی همان طور که ویل دورانت می‌گوید «این چیز برای آنکه به زندگی معنا ببخشد، باید فرد را از خود بیرون بکشد و فراتر بَرَد و او را به بخشی از نظامی عظیم‌تر بدل ‌کند.»
  • خلاقیت: همگی همداستانیم که زندگی خلاق پرمعناست. آفرینش چیزی نو، چیزی که پژواک تازگی یا زیبایی و هماهنگی ا‌ست، پادزهر نیرومند احساس پوچی و بی‌معنایی ا‌ست. رویکرد خلاق به هر فعالیتی حتی تدریس، آشپزی، بازی، مطالعه، دفترداری و باغبانی، چیزی ارزشمند به زندگی می‌افزاید.
  • لذت‌گرایی: از این دیدگاه، هدف زندگی به‌تمامی زیستن، به خاطر سپردن حس شگفتی در برابر معجزه زندگی، غوطه‌وری در آهنگ طبیعی زندگی و جستجوی لذت به عمیق‌ترین شکل ممکن است. این دیدگاه میراثی کهن است و از زمان اپیکور در قرن سوم و چهارم پیش از میلاد تا به امروز مدافعان فراوان داشته است. چارچوب داوری لذت‌گرایانه شگفت‌انگیز است؛ زیرا انعطاف زیادی دارد و می‌تواند هریک از نظامهای معنایی را در مرزهای سخاوتمند خود بگنجاند؛ فعالیتهایی نظیر خلاقیت، عشق، نوع دوستی، فداکاری برای یک آرمان، همه و همه را می‌توان مهم دانست؛ زیرا در نهایت توانایی لذت‌آفرینی دارند.
  • خودشکوفایی: منشأ دیگر معنای شخصی در این باور است که انسانها باید بکوشند تواناییهای خود را شکوفا کنند و خود را وقف محقق ساختن استعدادهای نهفته‌‌شان کنند. اصطلاح «خودشکوفایی» برداشتی امروزی از مفهومی کهن است که از زمان ارسطو در قرن چهارم پیش از میلاد و در نظام علیت غایت‌شناسانه‌اش آشکارا بر زبان آمده: آموزه‌هایی در زمینه غایت‌مندی درونی که فرض را بر این گذاشته که هدف شایسته هر شئ و هر موجودی، بهره‌وری از خود و تحقق وجود خویش است.

خودشکوفایی برای آبراهام مزلو از اهمیت خاصی برخوردار است آنجا که می‌گوید: فرد در درون خویش گرایشی به رشد، یکپارچگی شخصیتی، گونه‌ای طرح موروثی حاوی مجموعه یکپارچه‌ای از ویژگیها و نیروی رانشی خودکاری در جهت نمایاندن همه اینها دارد. به‌عقیده مزلو «انسان به گونه‌ای ساخته شده که اصرار دارد موجودی کامل و کاملتر شود و این به معنای اصرار برای رسیدن به همان چیزی‌ است که مردم ارزشهای والا، بزرگواری، مهربانی، شجاعت، صداقت، عشق، ازخودگذشتگی و خوبی می‌نامند.»

  • ازخود برگذشتن: فرانکل در دهه ۱۹۲۰ برای نخستین بار اصطلاح «معنی‌درمانی» را به‌کار برد. از دید او توجه بیش از اندازه به خودبیانگری و خودشکوفایی، مانع دستیابی به معنایی اصیل است. او اغلب این نکته را با استعاره «بومرنگ» توضیح می‌دهد که فقط در صورتی که به هدف نخورد، به ‌سوی شکارچی پرتاب‌کننده‌اش بازمی‌گردد؛ انسانها هم در صورتی دلمشغول ِخود می‌شوند که در مورد معنای زندگی به‌ خطا رفته و به هدف نزده باشند.

او در جایی می‌گوید: «بر اساس نظریه معنی‌درمانی، تکاپو برای یافتن معنا در زندگی، مهمترین نیروی انگیزشی در بشر است. به همین دلیل است که من در برابر اصل لذت (یا خواستِ لذت) که کانون روانکاوی فرویدی ا‌ست و نیز در تضاد با «خواستِ قدرت» که روان‌شناسی آدلری بر آن تأکید دارد، از «خواستِ معنا» سخن می‌گویم.» او معتقد است در اصیل‌ترین بخش وجودمان، ما به جلو رانده نمی‌شویم، بلکه فعالانه برای رسیدن به هدف تکاپو می‌کنیم. تکاپو در تضاد با جلو رانده شدن، نه‌ فقط به ‌معنای هدف گرفتن چیزی بیرون از خود است (به این معنا که ما ازخودبرگذرنده هستیم) بلکه به این معنا هم هست که ما آزادیم: آزاد برای قبول یا رد هدفی که ما را به خود فرامی‌خوانَد.

پوچی و بیماری

بسیاری از درمانگران بالینی دریافته‌اند تعداد بیمارانی که برای شکایتی مرتبط با فقدان معنا در زندگی جویای درمان می‌شوند، به‌سرعت رو به افزایش است. چرا؟ ساکنان دنیای پیش از صنعت که کشاورزی بر آن حاکم بود، با مشکلات فراوانی در زندگی روبرو بودند، ولی بیماری بی‌معنایی امروزین جزء آنها نبود. در آن زمان، معنا به‌ شیوه‌های گوناگون تأمین می‌شد. دیدگاه مذهبی به دنیا، خود پاسخی چنان جامع می‌آفرید که پرسش درباره معنا را بی‌معنا می‌کرد. به‌علاوه، مردمان سده‌های پیشین، چنان دلمشغول تأمین نیازهای اساسی بقا مانند غذا و سرپناه بودند که بررسی تجملی نیاز به معنا در بضاعتشان نبود.

در واقع پوچی به‌ طرز پیچیده و ظریفی با رفاه و رهایی درآمیخته است: هرچه فرد بیشتر درگیر فرایندهای روزمره زندگی و بقا باشد، مسأله پوچی کمتر سر برمی‌آورد. ساکنان دنیای پیش از صنعت، خود را بخشی از طبیعت حس می‌کردند، شخم‌زنی زمین، بذرافشانی، درو و پخت‌وپز را می‌شناختند و با تولید مثل و پرورش فرزندان، طبیعتاً  ناخودآگاه خود را به آینده می‌افکندند. کار روزانه آنان خلاق بود؛ زیرا همراه با دامها، دانه‌ها و غلاتشان در خلق زندگی دخیل بودند؛ ولی اکنون همه آن معانی از میان رفته‌ است. ساکنان دنیای شهرنشین، صنعتی و دین‌گریز امروزی، از همکلامی با طبیعت و زنجیره اصلی زندگی جدا مانده‌اند و برای پرسیدن سؤالات برآشوبنده ‌وقت زیادی دارند.

پوچی به‌ طرز پیچیده و ظریفی با رفاه و رهایی درآمیخته است: هرچه فرد بیشتر درگیر فرایندهای روزمره زندگی و بقا باشد، مسأله پوچی کمتر سر برمی‌آورد. ساکنان دنیای پیش از صنعت، خود را بخشی از طبیعت حس می‌کردند، شخم‌زنی زمین، بذرافشانی، درو و پخت‌وپز را می‌شناختند و با تولید مثل و پرورش فرزندان، طبیعتاً و ناخودآگاه خود را به آینده می‌افکندند. کار روزانه آنان خلاق بود؛ زیرا همراه با دامها، دانه‌ها و غلاتشان در خلق زندگی دخیل بودند؛ ولی اکنون همه آن معانی از میان رفته‌ است. ساکنان دنیای شهرنشین، صنعتی و دین‌گریز امروزی، از همکلامی با طبیعت و زنجیره اصلی زندگی جدا مانده‌اند و برای پرسیدن سؤالات برآشوبنده ‌وقت زیادی دارند.

پوچی به‌ ندرت به‌ عنوان یک مقوله بالینی جدا نام برده شده؛ زیرا معمولاً آن را نشانه سندرم‌های بالینی اصلی و آشناتری دانسته‌اند.

فروید در جایی گفته است: «لحظه‌ای که انسان در مورد معنای زندگی سؤال می‌کند، بیمار است… با پرسیدن این سؤال، فرد به وجود انباری از لیبیدوی ارضانشده اعتراف می‌کند که باید اتفاق دیگری در آن افتاده باشد، نوعی تخمیر که اندوه و افسردگی پدید آورده است.»

یونگ نوشته است: «فقدان معنا در زندگی نقش سرنوشت‌سازی در علت‌شناسی روان‌نژندی دارد. روان‌نژندی را باید رنج یک روح انسانی دانست که معنای خویش را درنیافته است… نزدیک به یک‌سوم بیماران من از هیچ روان‌نژندیی که از لحاظ بالینی قابل وصف باشد، در رنج نیستند، بلکه از بی‌معنایی و بی‌هدفی زندگی‌شان در رنجند.»

فرانکل فقدان معنا را مهمترین فشار روانی اگزیستانسیال دانسته است. او برای سندرم پوچی دو مرحله قائل شده: خلأ اگزیستانسیال و روان‌نژندی اگزیستانسیال. خلأ اگزیستانسیال عبارت است از احساس بی‌حوصلگی، بی‌علاقگی و بی‌محتوایی. فرد تلخ و منفی‌باف می‌شود، جهت‌گیری مشخصی در زندگی ندارد و مقصود بیشتر فعالیتهای زندگی را زیر سؤال می‌برد. اگر بیمار علاوه بر احساس آشکارای پوچی، دچار علائم بالینی روان‌نژندی نیز بشود، فرانکل وضعیت او را روان‌نژندی اگزیستانسیال می‌نامد. به‌ زعم فرانکل، این روان‌نژندی می‌تواند ظاهر هر نوع روان‌نژندی بالینی (ازجمله الکلیسم، افسردگی، وسواسی‌گری، بزهکاری، توجه بیش‌ازحد به روابط جنسی، حادثه‌جویی‌های خطرناک) را به‌خود بگیرد.

**************

امروزه و مخصوصاً از اوایل قرن بیست و یکم به دلیل ناکامی سایر روش‌های درمانی، فلسفه‌درمانی رایج شده است؛ یعنی روان‌درمانگران، روان‌درمانگری می‌کنند امّا نه با آموخته‌های روان‌شناسانه بلکه با آموخته‌های فلسفی. حالا ممکن است کسی با آموخته‌های شوپنهاور درمان کند و کسی دیگر با آموخته‌های سایر فیلسوفان. اصلاً به این نوع درمان، “فلسفه‌درمانی” می‌گویند که الان در آمریکا و انگلیس وجود دارد. چندی پیش که خارج از کشور بودم، مقاله‌ای می‌خواندم که نویسنده مدعی بود که به زودی همینطور که کشیشان دربرابرِ روان‌درمانگران عقب نشستند، به همین ترتیب روان‌درمانگرانی که خاستگاه کارشان، روانشناسی است باید تسلیم روان‌درمانگرانی بشوند که خاستگاهِ کارشان، فلسفه است.

من کاملاً این را می‌فهمم که روان‌درمانگرانی که با روش‌های غیر فلسفی درمان می‌کنند تا یک حدی جلو می‌روند. از یک حدی که مشکل شما عمیق‌تر می‌شود، روان‌درمانگران که هیچ، روانپزشکان هم موفق نیستند.

 از این نظر اروین یالوم اینقدر موفق است. یالوم بدون اینکه اسمی از روان‌درمانگریِ فلسفی بیاورد، دارد از آموزه‌هایِ فلسفی استفاده می‌کند. در یک کتابی که دو مصاحبه‌ مفصل با یالوم می‌کنند، یالوم می‌گوید من همیشه به دانشجویان خودم می‌گویم اگر روان‌درمانگری فقط کتاب‌هایِ روان‌شناسی و روان‌درمانگری بخواند، مطلقاً روان‌درمانگر نمی‌شود و او در آنجا به دانشجویان خود چند حوزه را معرفی می‌کند؛

1) روانشناسی و روان‌درمانگری

2) فلسفه؛ آثارِ فیلسوفانِ بزرگِ جهان.

3) ادبیّاتِ جهانی مثل داستایوفسکی و…

4) …      

چند کتاب معروف:

🔸 جنایت و مکافات از داستایوفسکی: اگر چشم دیدن صاحبخانه‌تان را ندارید و دنبال راه مناسبی برای انتقام هستید این کتاب به دردتان می‌خورد.

🔸 غرور و تعصبِ جین آستین: اگر فکر می‌کنید مردهای ساکت جذاب‌اند (درحالی‌که باید آنها را خسته‌کننده به‌حساب بیاورید)، این کتاب برای شما خوب است!

🔸 بینوایان: اگر توانایی آن را دارید که در سینما، هم فیلم موزیکال تماشا کنید و هم کتاب بخوانید، این کتاب برایتان مناسب است!

🔸 خوشه‌های خشم: اگر از خونریزی و کشتار توی بازی‌های ویدئویی خوش‌تان می‌آید، این کتاب به‌دردتان می‌خورد!

🔸 راز، نوشته راندا برن: پدیده دنیای نشر به خاطر اینکه می‌تواند کسانی که آن را نخوانده‌اند مجبور کند هرچه سریع‌تر با کسانی که آن را خوانده‌اند قطع رابطه کنند!

🔸 مجموعه اشعار سیلویا پلات: اگر قصد دارید کلک خودتان را بکَنید اما حال ندارید قبلش یادداشتی بنویسید تعارف نکنید این را بخرید و بگذارید کنار تخت‌تان.

🔸 کتاب‌های شل سیلوراستاین: مادر و پدرهای ما فکر می‌کردند کتاب‌های او برای بچه‌ها خوبند. حالا به ما نگاه کنید! چه هستیم؟ یک مشت گاگول! چون کتاب “الف‌یا”ی عموشلبی را خواندیم و نمی‌دانستیم دارد کتاب‌های “الفبا” را مسخره می‌کند. شدیم مایه مضحکه!

🔸 مجموعه هری پاتر: یک داستان معمولی با یک مشت جادوجنبل.

🔸 گرگ و میش استفنی مِیِر: مثل قبلی، به اضافه یک مشت خون‌آشام!

🔸 کری از استیون کینگ: مثل قبلی‌ها، به اضافه شخصیتی که می‌تواند با نیروی ذهنش آدم بکشد!

حال فیلسوفانی که این شأن را دارند که بتوانیم از آموزه‌هایشان برایِ درمانِ روان استفاده کنیم؛ این‌ها هستند:

1) سقراط

2) فیلسوفانِ رواقی

3) اپیکور

4) اسپینوزا

5) فیلسوفانِ اگزیستانسیالیست

6) حکیمانی مثلِ مونتین، لارشفوکو و پاسکال

و در اگزیستانسیالیست‌ها در شاخه‌ الهی کرکگور، گابریل مارسل و در اسپانیا اونامونو و… و الحادی هم هایدگر و سارتر (و به‌طور غیر دقیق یاسپرس) و کامو اینها کسانی‌اند که می‌شود از آثارِشان استفاده کرد.

اگر یالوم از شوپنهاور (Schopenhauer) و اسپینوزا و نیچه استفاده می‌کند بخاطر اینکه آثارِ اینها سرشار است از نکاتی که برای روان‌درمانگری به کار می‌آید. ولی من فکر می‌کنم به خاطرِ اینکه خودِ یالوم ملحد است به سراغِ کرکگور و گابریل مارسل نرفت و اگر سراغِ اسپینوزا (به عنوانِ فیلسوفِ الهی) رفت به خاطر این است که الهی‌بودن اسپینوزا، الهی‌بودنی نیست که یالوم از آن بگریزد. من گمان می‌کنم اگر یالوم، خداباور بود حتماً سراغِ کرکگور می‌رفت چراکه آثارِ کرکگور سرشار از آموزه‌هایِ روان‌درمانگرانه است.

مصطفی ملکیان

**********

لزوم آشنایی روان درمانگران با رویکرد اگزیستانسیال

رویکرد اگزیستانسیال یک نگاه یا فلسفه به روان درمانی است به نسبت اینکه یک روش درمانی یا یک تکنولوژی درمان باشد.

پس می توان تصور کرد که یک درمانگر تحلیلی یا CBT نیز دارای رویکرد وجودی باشد.

به همین دلیل یالوم سفارش میکند درمان گران با رویکردهای متفاوت نسبت به دغدغه های وجودی درمانجویانشان حساس باشند حتی اگر روان درمانگر وجودی نیستند.

پس میتوان گفت هر درمانگری با هر سبک درمانی باید آشنایی با مفاهیم وجودی داشته باشند، چرا که دغدغه های وجودی ریشه در هستی انسان دارد و میان ابنای بشر مشترک هست، برای نمونه میتوان مثال آورد که درمانگران مختلف باید میان “اضطراب یا گناه وجودی” با “اضطراب و گناه نوروتیک” تمایز قائل شوند و باید برخوردهای متفاوتی با دو نوع اضطراب داشته باشند .

پس در این صورت یک درمانگر شناختی رفتاری اضطراب وجودی را با تکنیک های ریلکسیشن یا مدیتیشن فرو نشانی نمیکند یا یک درمانگر تحلیلی آن را گناه اُدیپی یا اضطراب نوروتیک تفسیر نمیکند. و همینطور می توان ادامه داد که تمایز میان تنهایی وجودی و دیگر اقسام تنهایی برای درمانگران مهم است. یا نگاه به انتخاب به عنوان یک موقعیت اگزیستانسیال تعارض های درمانجو را در این زمینه روشنتر میکند یا اینکه در پس هر فوبی ممکن است هراس از مرگ نیز مخفی باشد.

پس درمانگران مختلف با آشنایی با رویکرد وجودی و حساسیت نسبت به مسائل وجودی درمانجویانشان به فرایند مشاوره خود غنا و عمق می بخشند.                                          روان درمانی دگرگونی شیوه های بودن در جهان است.

دکتر رزگار محمدی