💞 صمیمیت یعنی:

نه میخواهم چیزی را ثابت کنم، نه میخواهم چیزی را رد کنم،
نه میخواهم ثابت کنم مهربانم، نه میخواهم ثابت کنم باهوشم،
نه میخواهم ثابت خوبم یا نه، حالت دفاعی ندارم.

1- انواع هیجان و عواطف

انواع هیجان و عواطف انسانى

Emotions

هشت هیجان پایه :

1. ترس. وحشت قویتر از ترس است، شوک، هراس.
2. خشم. غضب قوی تر خشم است.
3. غم و اندوه. سوگ، حزن.
4. شادی، خوشحالی.
5. انزجار. احساس به چیزی غلط یا کثیف.
6. اعتماد. تحسین قویتر است. پذیرش ضعیفتر است
7. پیش بینی. احتمال چیزی که اتفاق خواهد افتاد. انتظار ضعیفتر است.
8. تعجب و سورپریز. احساس اتفاق چیزی غیر منتظره.

نظریه دیگر طبقه بندی هیجانات:

1. خشم، خلاف آرامش
2. دوستی، خلاف دشمنی و نفرت
3. ترس، خلاف شجاعت و شهامت
4. شرم، خلاف اعتماد به نفس. احساس افکار اعمال بد گذشته
5. مهربانی و خیرخواهی، خلاف ظلم و ستم
6. ترحم و احساس تاسف برای دیگری
7. خشم .احساس بی عدالتی.
8. حسادت و رشک.
9. عشق، احساس قوی دلبستگی به شخص دیگر.

طبقه بندی دیگر هیجانات:

1. هیجانات ساده.

پی بردن – خشم – حسادت – تعجب – انتظار- تعجب – شادی – غم و اندوه – تفریح – خستگی – شجاعت – بزدلی – ترحم – ظلم و ستم.

2. هیجانات پیچیده:

غرور – افتخار – شرم – نزدیکی – جدایی – شکایت – درد – لذت – احتیاط – جسارت – صبر و شکیبایی – تحمل – خشم – آرامش – خونسردی – استرس – حسادت – حسن نیت.

3. هیجانات خالص:

ترس – عصبانیت – امنیت – حفظ حریم خصوصی – توجه – بی احترامی – تقدیر – حسادت – دوستی – عشق – نفرت – امید – ناامیدی – سردرگمی –

احساسات خوشايند:

عشق (یا علاقه)، امید، میل، احترام، لذت، آرامش (یا آسایش)، شادی، دوستی، امنیت، ایمان، رضایت، انگیزه، جرأت، قدرشناسی، احساس تعلق، محبت، خود بزرگ بینی، سربلندی، با ارزش بودن، دوست داشتنی بودن، رضایت و خرسندی، نشاط.
 

احساسات ناخوشایند:

درد، رنج، شرم، غم، افسردگی، ترس و ناامنی، دلتنگی، خشم و عصبانیت، خستگی، تنفر، نگرانی و دلهره، دشمنی، ناامیدی و دلسردی)، حسادت و رشک و غبطه خوردن، نارضایتی، تقصیر، پشیمانی، دلشکستگی و تو ذوق خوردن، دلخوری، حقارت و خودکم‌بینی و خوارشدگی، بریدگی، بی انگیزگی، سردرگمی، رنجیدگی و  آزردگی، بی‌عدالتی، دلسوزی و تأسف، خودباختگی، بی‌میلی، بی ایمانی، خجالت، گناه، نگرانی، بدبختی، تاسف به حال خود، تاسف به حال دیگران، دلخوری، قربانی شدن، انزجار، خود کم بینی.

برخی از این احساسات می‌توانند بسته به شرایط یا شخص برای خود شخص خوشایند یا ناخوشایند باشند:

غرور، آرزو، وابستگی، تمایل، خودبزرگ‌بینی، تعجب.

برای بسیاری از احساس‌های نزدیک به هم یا همجنس، بسته به درجه شدت و ضعف آنها واژه‌های گوناگونی بکار می‌رود.

برای نمونه: (در این نمونه‌ها شدت احساس از درجه ضعیف به قوی است:)

• آشنایی، دوستی، علاقه، وابستگی، تعلق، عشق، دلدادگی، دلسپردگی.
• خودکم‌بینی، غبطه، حسادت، تنفر، دشمنی.
• آرامش، آسایش، رضایت، خوشی، شادی، شادمانی، در پوست خود نگنجیدن.
• دلخوری، نارضایتی، آزردگی، رنجیدگی، دلشکستگی، تنفر، خشم، دشمنی.
• تقصیر، پشیمانی، شرم.
• نگرانی، ترس، واهمه، هراس، وحشت‌زدگی.

************************

براساس تحقیقات؛ میزان ماندگاری احساسات به ترتیب :

نفرت: ٦٠ ساعت

شادی: ٣٦ ساعت

اضطراب و ناامیدی: ٢٤ ساعت

حسادت: ١٥ ساعت

غم: ١٢ ساعت

آرامش: ٨ ساعت

اشتیاق: ٦ ساعت  است !

آسیب شدید عاطفی

آسیب شدید عاطفی

Emotional Trauma

آسیب شدید عاطفی یا شوك روانی، واکنش حاد استرس، اضطراب شدید ، یک اختلال روانی در واکنش به یک حادثه هولناک یا آسیب زاست.

آسیب شدید عاطفی می تواند نتیجه عواملی مانند وقایع زیر باشد:

• از دست دادن یک عزیز
• تصادف خودرو،
• فروپاشی یک رابطه معنادار،
• تحقیر شدن و ناامیدی،
• بیماری تهدید کننده زندگی.

حوادث آسیب زا، حتی اگر فیزیکی نباشند، می توانند عوارض جدی روانی بر افراد درگیر بگذارند.

صرف نظر از منبع و منشا آسیب، آسیب شدید عاطفی شامل سه عنصر مشترک است:

1. غیر منتظره بودن آسیب.
2. عدم آمادگی فرد علیه آسیب
3. عدم امکان جلوگیری از آسیب.

خود رویداد تعیین کننده میزان آسیب نیست. بلکه، نحوه دریافت و واکنش فرد در برابر آسیب مهم است.

واکنش یک فرد به یک رویداد خاص قابل پیش بینی نیست که چگونه داده خواهد نشان می دهند.

حتی برای کسی است که همیشه احساسات خود را کنترل مینموده، تاثیر یک رویداد خاص میتواند برایش تعجب آور و شرم آور گردد.

نشانه های آسیب عاطفی:

1. اختلالات خوردن
2. اختلالات خواب و بی خوابی
3. اختلال عملکرد جنسی و مشکلات جنسی
4. انرژی پایین
5. درد مزمن و غیر قابل توضیح
6. افسردگی
7. گریه خود به خود
8. یاس و ناامیدی
9. اضطراب
10. حملات ترس و هراس
11. رفتارهای وسواسی و اجباری
12. احساسات خارج از کنترل
13. تحریک پذیری
14. خشم و رنجش
15. بی حسی و کرختی عاطفی
16. دست برداری از کارهای روزمره و روابط عادی
17. فراموشی و از دست دادن حافظه، به خصوص در مورد آسیب
18. دشواری تصمیم گیری
19. کاهش توانایی تمرکز
20. احساس پریشانی
21. علائم ADHD
22. نشانه های مرتبط با حوادث شدید.
23. تجربه مجدد آسیب
24. افکار مزاحم
25. فلش بک ها، یادآوری ها و کابوس
26. سیل ناگهانی احساسات یا تصاویر آسیب
27. اجتناب از موقعیت های شبیه به حادثه
28. جدایی
29. احساس گناه
30. واکنشهای سوگ
31. هوشیاری بیش از حد
32. پرشی شدن،
33. حس شدید حمایت کردن
34. بیش واکنشی،
35. خشم ناگهانی بی دلیل
36. وسواس با مرگ
37. سوء مصرف مواد
38. رفتار خود تخریبی و تکانشی
39. واکنش غیر قابل کنترل
40. عدم توانایی در انتخاب حرفه و یا شیوه زندگی سالم
41. علائم تجزیه شدن (تقسیم خاموش بخش هایی از خود)
42. احساس ناکارآمدی،
43. شرم،
44. از دست دادن اعتقادات پایدار قبلی
45. عدم توانایی در حفظ روابط نزدیک یا انتخاب دوستان جدید مناسب
46. خصومت
47. جر و بحث با اعضای خانواده، کارفرما و همکاران
48. اجتناب های های اجتماعی
49. احساس تهدید مداوم

درمان

• گفتار درمانی
• شناخت-رفتار درمانی (CBT)،
• حساسیت زدایی و پردازش مجدد حرکت چشم (EMDR)،
• درمان های روانتنی

فرق تنش با آسیب عاطفی

فرق تنش و استرس با آسیب عاطفی

Stress vs. Emotional Trauma

استرس یا تنش نظم سیستم عصبی را در یک دوره نسبتا کوتاه بهم میریزد.

در عرض چند روز یا چند هفته، سیستم عصبی آرام گرفته و به حالت عادی تعادل برمیگرد.

در آسیب های عاطفی، بازگشت خود بخود به وضعیت عادی وجود ندارد.

یک تفاوت دیگر بین استرس و آسیب عاطفی، نگاه به نتیجه است –

پسماند رویداد ناراحت کننده در زندگی چقدر است؟

تفاوت ناراحتی پس از آسیب عاطفی را می توان از استرس روزمره بصورت زیر ارزیابی کرد:

• سرعت ناراحت شدن
• دفعات ناراحت شدن
• شدت منشا ناراحتی
• مدت زمان ناراحتی
• زمان لازم بارگشت آرامش

اگر شخص بتواند با افرادی که به او توجه دارند، ناراحتیش را مطرح و پاسخ مناسب و موفق بگیرد، و به یک حالت تعادل بازگردد، در قلمرو استرس بوده.
اما اگر شخص در یک حالت شدید عاطفی منجمد شود، در حال تجربه یک آسیب عاطفی است حتی اگر افراد دیگر از سطح پریشانی وی آگاه نباشند.

واکنش به واقعه آسیب زا در یک فرد هرگز شبیه دیگری نیست. واکنش بستگی به:

1. شدت رویداد

2. سابقه شخصی فرد

3. معنای رویداد برای فرد

4. مهارت، ارزش ها، و باورهای فرد

5. نحوه واکنش و حمایت خانواده، دوستان، و همکاران فرد دارد.

ماهیت هیجان

تعریف هیجان

o       هیجان یعنی واکنش کلی،شدید و کوتاه ارگانیسم به یک موقعیت غیره منتظره، همراه با یک حالت عاطفی خوشایند یا نا خوشایند. هیجان ترجمه انگلیسی Emotion است. از نظر ریشه لغت ، Emotion یعنی عاملی که ارگانیسم را به حرکت در می آورد. مثلاً، خشم عاملی است که فرد را از خود بی خود می کند: شادی ،غم، ترس و نگرانی نیز می توانند نمونه های خوبی از هیجان باشند.

o       درست است که خشم ،ترس،اندوه، تنفر، شگفتی، حسادت، غبطه و شرمندگی ، همه جزء هیجان ها به حساب می آیند، تعریف کردن همه  این حالت ها کار بسیار دشواری است.

o       این حالت ها بخش های مهم زندگی عاطفی را تشکیل می دهند، زیرا در موقعیت های ذهنی مهم تجلی می کنند. ویژگی حالت های هیجانی این است که اختلال های روانی و فیزیولوژیک به همراه می آورند. بخش ظاهری این اختلال ها جلوه هیجان نامیده می شود.

ماهیت هیجان

o       در روان شناسی، هیجان ها جایگاه بسیار حساس و بنیادی دارند، زیرا رابطه  آنها با نیازها و انگیزش ها بسیار نزدیک است و می توانند ریشه بسیاری از اختلالهای روان تنی را تشکیل دهند.

o       هیجان ها حتی می توانند سلامت انسان را تضمین کنند. مثلاً ، ترس موجب می شود که انسان خود را از خطر محفوظ بدارد و خشم موجب می شود که به دشمن حمله کند.

o       به رغم تلاش های بسیار گسترده ای که فلاسفه ،فیزیولوژیست ها و روان شناسان ،برای تبیین هیجان ها ،به عمل آورده اند ، ماهیت و شیوه عمل آنها هنوز به طور روشن بیان نشده و به حالت فرضیه باقی مانده است.

o       این محققان ،مخصوصاً جلوه های فیزیولوژیک هیجان ها (تغییرات ضربانهای قلب و تنفس ،سست شدن اسفنگترها ،خشک شدن دهان ،عرق کردن ،….)، اثر آنها روی عملکردهای ذهن (افزایش تلقین پذیری، کاهش کنترل ارادی) و رفتارهای ناشی از هیجان ها (گریه ها ،خنده ها، فرار کردنها،پنهان شدنها …) را مطالعه کرده اند.

o       این مطالعات نشان داده است که در ظهور و تکوین جلوه های هیجان، فرهنگ سهم بسزایی دارد. مثلاً، در چین ، وقتی انسان ها خشمگین می شوند، چشمهای خود را گرد می کنند . با این همه ، شرایط تولید هیجان و پایه های روانی –فیزیولوژیک آن هنوز بخوبی شناخته نشده است.

o       هیجان ،نه تنها به ماهیت عامل هیجان زا، بلکه به خود فرد، حالت فعلی جسمی و ذهنی، شخصیت، تاریخچه زندگی شخصی و تجربه های قبلی او نیز وابسته است .

o       درست است که در برخی شرایط استثنایی، هیجان های گروهی به وجود می آید، و برای اکثریت مردم معنای یکسانی پیدا می کند (مانند ترس ناگهانی از زمین لرزه یا بمباران شهر از طرف دشمن)، اصولاً هیجان یک احساس فردی است. یعنی ، ممکن است یک موقعیت معین فردی را کاملاً خشمگین کند یا بترساند، اما در مورد دیگری هیچ واکنشی به وجود نیاورد. برای تایید این گفته، می توان روزهای موشک اندازی رژیم عراق به شهرهای ایران یا بمباران شهرها را به یاد آورد. کسانی که آن روزها را به چشم دیده اند، هیجان های کاملاً متفاوت افراد را نیز مشاهده کرده اند . بودند کسانی که چند لحظه ای واقعاً لال می شدند، سردرد می گرفتند، داد و فریاد می کردند، می لرزیدند یا در جایی پنهان می شدند و…. در مقابل ، کسان دیگری نیز بودند که مقابله ضد هوایی های ایران با هواپیماهای عراقی را به آتش بازی تشبیه می کردند و گاهی حتی از رختخواب خود نیز بلند نمی شدند !

o       به طور کلی، هیجان زمانی به وجود می آید که فرد غافلگیر شود یا موقعیت از تحمل او فراتر رود. هیجان در واقع بیانگر عدم سازگاری فرد با موقعیت و تلاش ارگانیسم برای برقراری تعادلی است که به طور موقت از بین رفته است. بنابراین، می توان گفت که هدف هیجان برقراری تعادل و حفظ موجودیت ارگانیسم است.

واکنش های فیزیولوژیک هیجان

o       می توان گفت که هیجان یک مجموعه روانی –فیزیولوژیک است و نشانه های عضوی آن تنوع زیادی دارد. بنابراین، اگر تصور کنیم که هر هیجان واکنش های فیزیولوژیک خاص خود را دارد، کاملاً ساده اندیشی خواهد بود.

o       وقتی هیجان شدید و زودگذر است، واکنش های فیزیولوژیک آن یکنواخت تر از موقعی است که هیجان ملایم و طولانی است. کند یا تند شدن جریان خون و تنفس و انقباض های رگ های سطحی (رگهای ریز) از جمله واکنشهایی است که در هیجانهای غم ،شادی ، خشم و ترس شدید دیده می شود.

o       وقتی هیجان ملایم و طولانی است، مثلاً هیجان حسادت، واکنش های فیزیولوژیک آن متفاوت از واکنش های یک هیجان شدید است. در هر صورت، رابطه بین نوع هیجان و واکنش های جسمی آن یک رابطه ساده و بدون ابهام نیست.

o       در واکنشهای فیزیولوژیک هیجان، نوعی برانگیختگی و فرو ریختگی دیده می شود، که در عین حال ترکیب های متفاوت دارند. مثلاً هیجان غم می تواند به شکل افسردگی جلوه کند. بدین ترتیب که حالات زیر در فرد دیده شود:

i  -کوفتگی ، ii – سستی ، iii- خمیدگی قد،  iv – افتادن شانه ها و دستها، v – انجماد چهره ، vi – بی حرکتی بدن ، vii – بی حالتی نگاه ،viii –  کند شدن گردش خون و تنفس ،ix- بی حس شدن عضلات، x –  فعال نبودن ذهن .

همچنین هیجان غم می تواند شکل فعال به خود بگیرد، که در آن صورت: -i   – تحرک جسمی و روانی ،ii -فریادها،iii -گریه ها ،iv- ناله ها، v-فعالیت های بیش از حد دستگاه های تنفس و گردش خون مشاهده خواهد شد.

 بنابراین ،فیزیولوژی غم فعال، از برخی جهات، به فیزیولوژی شادی فعال شباهت خواهد داشت. برعکس ،فیزیولوژی غم غیرفعال، از برخی جهات، یادآور فیزیولوژی شادی آرام خواهد بود.

ابزارهای مطالعه هیجان

o       مطالعه واکنش های فیزیولوژیک هیجان، با ابزارهای ویژه و با آزمایش انسان ها و حیوانات انجام می گیرد. جریان خون با قلب نگار و نبض نگار، که ضربان قلب یا رگها را ثبت می کنند، مطالعه می شود. حجم نگار ، تغییرات حجم اعضا (تغییرات کُند حاصل از انقباض ماهیچه های رگها و تغییرات همزمان ضربان قلب یا نبض) را ثبت می کند. فشار خون سنج، فشار موج خون را اندازه می گیرد. دم نگار، تغییرات حجم قفسه سینه و شکم را، که در اثر تنفس حاصل شود،ثبت می کند. لوله هایی که به معده، اثنی عشر و روده فرستاده می شوند، انقباض های آنها را ثبت می کنند. با گالوانومتر، دگرگونی های الکتریکی پوست (بازتاب گالوانیک) اندازه گیری می شود. نمونه برداری از خون و ادرار ایجاب می کند که از روش های تجزیه  شیمیایی معمولی استفاده شود.

o       آزمایشهایی که هم در مورد انسان های طبیعی (مقایسه حالت عادی با حالت هیجانی ) و هم در مورد افراد بیمار انجام گرفته ، اجازه داده است که این مطالعات با گستردگی بیشتری دنبال شود. همچنین این آزمایش ها اجازه داده است که مدت حالات هیجانی در بیماری های مختلف (افسردگی و برانگیختگی بیش از اندازه) مورد بررسی قرار گیرد. در مورد حیوانات، آزمایش های مربوط به هیجان را با قطع اعضا و قسمت هایی از دستگاه عصبی، که به نظر می رسد در تولید هیجان نقش داشته باشند، انجام داده اند .  با این آزمایشها توانسته اند مراکز مربوط به هیجان ها را کشف کنند و به اهمیت آنها پی ببرند.

انواع واکنش های هیجانی

الف. واکنش های درونی

o       واکنش های درونی، همه دستگاه های بدن را در بر می گیرد: گردش خون، تنفس، هاضمه و غدد.

      البته واکنش های غیرارادی دستگاه عضله ای را نیز می توان جزء واکنش های درونی به حساب آورد. به عنوان مثال، واکنش هایی که ممکن است در هیجان ترس وجود داشته باشند و برخی از آنها در سایر هیجان ها نیز دیده می شود.

i          گردش خون.

ii         تند یا کند شدن حرکات قلب،

iii       تقویت یا تضعیف ضربان،

iv      انقباض رگ های مرکزی (انقباض رگهای شکمی همراه با افزایش فشار در کل دستگاه گردش خون)

v        انقباض رگ های سطحی (پریدگی رنگ پوست).

vi      تنفس. تغیرات مختلف درآهنگ و عمق تنفس، انقباض یا انبساط ششها، تلاش برای خارج کردن هوا از شش ها.

vii     دستگاه هاضمه. توقف انقباض های حرکات دودی مری، معده و روده،

viii   عدم ترشح غدد بزاقی (خشکی دهان)،

ix      ورم معده (از بین رفتن اشتها)

x        فلج شدن اسفنگترها (عدم کنترل مدفوع و ادرار).

xi      ترشح غدد. توقف ترشح برخی غدد، مثل غدد بزاقی و غدد شیری؛

در عوض افزایش ترشح برخی دیگر، مانند غدد اشکی، صفرا، ادرار و عرق سرد. عرق سبک موجب دگرگونی مقاومت الکتریکی پوست می شود و این دگرگونی می تواند برای موج های هیجانی سبک، شاخص باشد (بازتاب گالوانیک). ترشح غدد فوق کلیوی (آدرنالین) به مقدار کم در خون، می تواند تعداد زیادی از کنش های درونی را بر انگیزد:

xii     ازدیاد قابل ملاحظه تعداد گلبول های قرمز خون (اثر روی طحال) و گلبول های سفید؛

xiii   افزایش قند آزاد شده از کبد که گاهی به قدری زیاد می شود که در ادرار دیده می شود (در بازیکنان فوتبال، پیش از بازی و در دانشجویان، پیش از امتحان)؛

xiv  افزایش قابلیت انعقاد خون.

xv    ترسهای شدید و طولانی می توانند اختلال ها و دگرگونی ها عمیقی به وجود آورند، مثل پیری زودرس، بی رنگ یا کمرنگ شدن مو ها و …

xvi  واکنش های غیرارادی در دستگاه عضله. لرزش، رعشه، راست شدن موها، افزایش یا کاهش قابلیت ارتجاعی عضلات، که روی فعالیت (سست شدن زانو ها) و خطوط چهره اثر می گذارد.

ب. واکنشهای نگرشی و حرکتی

o       هیجان ها، علاوه بر واکنش های درونی، واکنش های نگرشی و حرکتی آشکاری نیز دارند که جلوه آنها را تشکیل می دهند. جلوه هیجان ها بخوبی شناخته شده است، زیرا با همین جلوه است که هیجان دیگران را تمیز می دهیم و کمتر برای تبیین آن تاکید می کنیم.

ترس

o       یک قسمت از واکنش حرکتی ترس، از دگرگونی و کشیدگی عضلات ریز حاصل می شود که کم و بیش در مکان های خاصی از بدن به وجود می آیند. ( پریدگی رنگ صورت، گود رفتن گونه ها، افتادن فک پایین، بزرگ شدن چشم ها، انبساط مردمک چشم؛ در مورد سگ یا گربه، پایین افتادن دم و راست شدن مو پشم های پشت).

o       همچنین واکنش های حرکتی هیجان می توانند از انقباض های تشنجی ماهیچه ها ناشی شوند. (لرزش دستها و صدا، که موجب دگرگونی طنین آن می شود).

o       هیجان ترس مخصوصاً از طریق نگرش های فرد نسبت به موضوع ترس مشخص می شود:

i          تمایل به اجتناب از ترس،

ii         تمایل به دور شدن از حوزه عمل آن یا حتی از حضور آن،

iii       تمایل به فرار به نقطه دور دست،

iv      مخفی شدن در پشت مانع،

v        کز کردن،

vi      تمایل به بی حرکت ماندن در جای خود،

vii     واکنش های منفی در مقابل هر نوع تماس یا تهدید به تماس،

viii   واکنش های منفی در مقابل هر تلاشی که بخواهد اعضای بدن را به حرکت در آورد؛

ix      تشنج به صورت خمیدگی،

x        دست و پا زدن،

xi      فریاد کشیدن

xii     اقدام به اعمال دفاعی فعال: غرغر کردن، گاز گرفتن و چنگ زدن.

o       در کل این تبیین، که در باره هیجان ترس گفته شد، بیشتر واکنش های غیر ارادی، یعنی بازتاب ها، تسلط دارند.

علاوه بر واکنش های نگرشی و حرکتی غیرارادی، نگرش ها و حرکاتی نیز وجود دارد که بیشتر ارادی است، و به محیط و به تعلیم و تربیت وابسته است. این نگرش ها و این حرکات ارادی مخصوصاً در هیجان هایی دیده می شود که تجلی آنها نقش اساسی در روابط اجتماعی دارد. در این حالت، جلوه ذاتی هیجان با جلوه اکتسابی و اجتماعی آن همراه می شود.

لبخند زدن

o       جلوه اکتسابی هیجان ابتدا به صورت تقلید و تغییر شکل از جلوه بازتابی اولیه ظاهر می شود. مثلاً، لبخند زدن، جلوه بازتابی هیجان شادی است که می توان آن را با تحریک الکتریکی عصب صورت ایجاد کرد. لبخند زدن در اولین ماه زندگی کودک و در حالی که او از نظر جسمی در سلامت کامل است دیده می شود. لبخند زدن، در اثر تعلیم و تربیت، تغییر شکل می یابد و کاملاً متفاوت از آنچه از نظر جسمی می توانست باشد جلوه می کند (لبخند محبت آمیز، موذیانه، تحقیر آمیز، ملیح، نیشدار و …)

o       شکل و کاربرد لبخند، طبق سنتی که در محیط و به کمک تعلیم و تربیت در اختیار ما قرار می گیرد، تثبیت می شود. هر چند لبخند می تواند غیر هیجانی و مصنوعی نیز باشد (لبخند از روی سیاست)، واکنش های حرکتی هیجانی اصولاً می تواند کدگذاری شود و بیانگر احساسات واقعی ما تحت نفوذ آداب و سنن باشد.

اخم کردن

o       اخم کردن، سر را با دو دست گرفتن (یعنی نا امید و سرگردان شدن) و خاراندن سر ( یعنی تردید و حیرت)، نمونه هایی از واکنش های حرکتی است که به طور طبیعی در اختیار ما قرار دارد.

o       دلیل قانع کننده برای طبیعی بودن این حرکات مشاهده آنها در میمون های انسان نما و به صورت پیشرس، در کودکان است که اغلب به صورت حرکات اکتسابی در آمده با احساسات واقعی در هم آمیخته است.

اشک ریختن

o       اشکها، به راحتی نشان می دهند که تبدیل یک بازتاب واقعی به یک عمل ارادی امکان پذیر است. مثلاً هستند کسانی که به صورت ارادی و حرفه ای اشک می ریزند.

o       وقتی تغییر پدیده های مربوط به جلوه هیجان را در اجتماعات مختلف و حتی در دو جنس مختلف مقایسه می کنیم، نقش تقلید آشکار می شود. همچنین بی حرکتی نسبی خطوط چهره نابینایان، که قادر به تقلید جلوه صورت نیستند، به راحتی نشان می دهد که تقلید می تواند در تکوین جلوه هیجان نقش مهمی داشته باشد.

o       ما تنها بازتاب های ذاتی (لبخند زدن و اشک ریختن) را تقلید نمی کنیم، بکله اعمال ارادی معنی دار را، که به صورت سمبلیک یا نمادین در می آید، تقلید می کنیم. بدین صورت که نگاه، دهان و دست، زبان خاص خود را دارند و می توانند نگرش های عاطفی، اندوه، شادی، احترام، نفرت و …  را نشان دهند. مثلاً بوسیدن، مشت گره کردن، تف انداختن، نفس عمیق کشیدن، حرکت تهدید آمیز دست، پوشاندن صورت با دست،

خیره شدن و پایین انداختن نگاه، هر یک معنای خاص خود را دارد.

o       شعری از هوشنگ ابتهاج (سایه):

o       تمیز جلوه اکتسابی و اجتماعی هیجان از جلوه ذاتی و بازتابی آن اغلب دشوار است. جلوه ذاتی و بازتابی هیجان را می توان در حیواناتی که به انسان نزدیکترند پیدا کرد و می توان آنها را با جلوه ای که کودکان دارند مورد مقایسه قرار داد.

عملکرد ذهن در هیجان

o       عملکرد ذهن در هیجان را نیز، مثل عملکرد فیزیولوژیک آن می توان از دو جنبه برانگیختگی و فروریختگی بررسی کرد: به هنگام هیجان، فعالیت ذهن افزایش می یابد. بدین ترتیب که تخیل انسان تازیانه می خورد و مثل اسب سرکش به جولان در می آید، تلاش های کند و بی حاصل جای خود را به تلاش های مولد و الهام بخش می دهد. هیجان می تواند خلاق و طراح باشد.

به هنگام هیجان، انسان سریعتر فکر می کند و اندیشه های خیلی زیاد یا خیلی تازه در اختیار دارد. همچنین انسان هیجانی نیروی زیاد برای عمل کردن دارد، مبتکر است، سریع کار می کند و از اعتماد به نفس زیادی برخوردار است.

o       برعکس، هیجان می تواند هم تفکر و هم قدرت عمل را فلج کند. هیجان ذهن را«خالی» می کند، به این صورت که انسان نه چیزی برای گفتن پیدا می کند و نه کاری برای انجام دادن. انسان هیجانی خوب فکر نمی کند، موقعیت ها را روشن نمی بیند و کلمات را نمی فهمد؛ گاهی در اندیشه های او، تنها کندی و رکود کامل دیده می شود.

o       انسان هیجانی، حالت انسان کودن را دارد، چنین به نظر می رسد که توانایی انجام دادن هیچ کاری را ندارد. مثلاً، انسانی که به شدت ترسیده است، عملاص هیچ کاری نمی تواند انجام دهد و احتمالاً به همین دلیل گفته اند: «ترس، برادر مرگ است».

o       بنابراین، جلوه های هیجانی معانی متفاوتی خواهند داشت. i – برانگیختگی، در شادی و خشم، ii -فرو ریختگی در ترس و غم تسط دارند. اما این قانون کلی نیست. شادی های غیر فعال و بدون برانگیختگی نیز وجود دارند که نوعی بی فکری، خواب آلودگی و عدم فعالیت ذهنی را به همراه می آورند. به عنوان مثال، خلسه می تواند احساس حالت روحانی، راحتی و روشن بینی مافوق تفکر به وجود آورد، اما بعید که این حالت بتواند با فعالیت حقیقی و با کار تولیدی همراه شود و حتی موضوع این فعالیت روشن و پایدار باشد.

o       غم هایی وجود دارد که با فعالیت ذهنی واقعی همراه است:

i          مراقبه یا تعمق شدید روی یک موضوع غم انگیز،

ii         سرزنش های آگاهانه،

iii       وسواس در مورد چیزی که می تواند باشد یا باید باشد،

iv      تلاش خسته کننده برای حل مسئله علمی و …  .

o       در هر صورت فعالیت ذهن به هنگام هیجان، خواه به صورت بر انگیختگی خواه به صورت فروریختگی ، هرگز قابل مقایسه با فعالیت ذهن در حالت عادی نیست.

i          به هنگام هیجان، کنترل اراده عمل و تفکر کاهش می یابد.

ii         به هنگام هیجان، شکل های تکانشی تفکر و عمل تسلط پیدا می کند. یعنی افکار ناگهانی به ذهن انسان می آید و او دست به اعمال غیر مترقبه می زند.

iii       انسان هیجانی احساس می کند که برخود تسلط ندارد، خود به خود کشیده می شود، از پا افتاده است، اختیار حرکات و افکار خود را ندارد.

iv      به هنگام هیجان تعمق و تفکر می تواند شدید و سریع باشد.

البته این تفکر یک تفکر وسواسی تحمیلی است که قابل هدایت نیست و دقتی است که نمی توان آن را قطع یا روی چیز دیگری جلب کرد. با این همه، این فعالیت اغلب در سطح پایین قرار دارد و می توان گفت که نشخواری بی حاصل، سماجت یک انگیزه ذهنی معین، تکرار یکنواخت جمله های یکسان و نداهای یکسان است. این فعالیت، در واقع دور باطلی از تخیلات، فرار از اندیشه ها، عدم توانایی برای منطقی و سیستماتیک فکر کردن و فرو ریختگی کنش های عالی بحث و انتقاد است.

v        هیجان انسان را زود باور و تلقین پذیر می کند. وقتی انسان می خواهد یک مساله علمی را حل کند، اغلب با ساده کردن آن به کمک راه حل های ناگهانی، غیر اختیاری، ناهنجار و جسورانه اقدام می کند، فردی که گرفتار خشم یا ترس است، کمبود انرژی ندارد، بلکه ترمز های اخلاقی افکار و همچنین ترمزهای تعلیم و تربیت او از کار افتاده است. این انرژی از منبعی به دست می آید که از نظر روانشناختی در سطح پایین قرار دارد.

vi      هیجان های شدید، آموخته های جدید و ناپایدار تفکر و اراده را در هم میریزد و جا برای اعمال خودکار بسیار محکم، غریزی و عادی خالی می ماند.

vii     به هنگام هیجان، عادت هایی که در حال شکل گیری است، بیشتر از عادت هایی که بخوبی شکل گرفته است، آسیب می بیند. موسیقی دان، سخنران یا هنر پیشه هیجانی، تسلیم عادت های بسیار قدیمی می شود.

viii   انسان متمدن هیجانی مثل انسان بدوی عمل می کند.

ix      رفتار انسان بزرگسال هیجانی به رفتار کودک و حیوان نزدیک می شود.

x        دانش آموز یا دانشجوی هیجانی نیز معمولاً آموخته های تازه خود را فراموش می کند نه آموخته های قدیمی و جا افتاده را.

اساس عصبی هیجان

o       اکثر واکنش های درونی هیجان به دستگاه عصبی خودکار وابسته است. این دستگاه از دو عصب سمپاتیک و پاراسمپاتیک، که عملکردشان معمولاً در جهت عکس یکدیگر است، تشکیل می شود. برانگیختگی هایی که دستگاه عصبی خودکار به وجود می آورد، معمولاً اثر کند، طولانی و پراکنده دارند. این اثر با ترشح غدد (مثلاً آدرنالین) تقویت می شود.

o       بنابراین به نظر می رسد که واکنش های درونی وابسته به دستگاه عصبی خودکار، با یک مرکز بالاتر، که امروزه جای آن در تالاموس یعنی مغز میانی، تشخیص داده می شود، هماهنگ می شود.

o       ظاهرا حرکات چهره و نگرش های غیر ارادی نیز به همین مرکز وابسته است؛ در حالی که حرکات ارادی و اکتسابی تحت کنترل کرتکس (قشر خارجی مخ) قرار دارد.

o       از نظر پیدایش و تکوین قسمت های مختلف دستگاه عصبی مرکزی، مغز میانی، که عضو تنظیم کننده واکنش های هیجانی به حساب می آید، خیلی قدیمی تر از قشر خارجی مخ (کرتکس) است. بنابراین، از نظر تکامل، می توان هیجان را یک عملکرد کهنه و سطح پایین به حساب آورد.

o       عصب سمپاتیک ارگانیسم را برای مقابله با حالات اضطراری آماده می کند، در صورتی که عصب پاراسمپاتیک او را به سوی استراحت و آرامش سوق می دهد. علت تفاوت عملکرد آنها این است که هر یک مواد شیمیایی جداگانه ای آزاد می کنند.

o       عصب سمپاتیک ماده ای آزاد می کند که اثر آن مثل هورمون آدرنالین غدد فوق کلیوی است، یعنی موجب برانگیختگی می شود. در عوض، ماده ای که عصب پاراسمپاتیک آزاد می کند خاصیت آرام بخشی دارد.

o       به طور کلی نقش عصب سمپاتیک در به وجود آمدن هیجان ها را می توان به شرح زیر خلاصه کرد:

i          ضربان قلب شدت می یابد تا خون بیشتری به ماهیچه ها برسد و آنها را برای مقابله با خطر آماده سازد.

ii         رگ های سطحی بدن منقبض می شود تا فشار خون بالا رود و فشار سرخ رگی برای احتیاج های ضروری حفظ شود.

iii       عرق سرد به عنوان مقدمه فعالیت شدید ماهیچه ای ظاهر می شود.

iv      بدن به لرزش در می آید و موهای بدن برای نگهداری حرارت بدن و حفظ ارگانیسم از سرما که در اثر انقباض رگهای خونی سطحی حاصل می شود راست می ایستد.

v        تنفس عمیق تر و تندتر می شود تا اکسیژن کافی در اختیار ارگانیسم قرار گیرد.

vi      مردمک چشم باز می شود تا ادراک خطر بهتر صورت بگیرد.

vii     مواد قندی ذخیره شده در جگر آزاد می شود تا نیروی لازم برای دفاع بدن یا فرار از خطر را آماده کند.

viii   انعقاد پذیری خون بیشتر می شود تا در صورت تولید زخم، خون زیادی از بین نرود.

ix      فعالیت شاخه پاراسمپاتیک متوقف می شود.

x        هضم غذا صورت نمی گیرد چون خون بدن بیشتر به ماهیچه های مخطط می رود.

xi      دهان خشک می شود زیرا ترشح غدد بزاقی کاهش می یابد.

xii     ماهیچه های صاف آلت تناسلی منقبض می شود و در نتیجه احساس نیاز به دفع ادرار دست می دهد.

xiii   این هیجان ها از طرف عصب پاراسمپاتیک خنثی می شود. بنابراین عصب پاراسمپاتیک ارگانیسم را برای آرام کردن هیجان ها سوق می دهد.

نظریه های مربوط به هیجان

              I            نظریه ادراک موقعیت هیجان زا یا نظریه عقل گرا

o       تحلیل حالت آگاهی به هنگام هیجان دو نظریه به دنبال آورده است که هر یک از آنها جنبه خاصی را مورد توجه قرار می دهد. یکی از این نظریه ها روی واقعیت های ذهنی تکیه می کند؛ یعنی ادراک موقعیت هیجان زا را عامل اصلی تولید هیجان می داند. بدین ترتیب که ارگانیسم موقعیت را مناسب و موزون درک می کند و در نتیجه هیجان شادی به او دست می دهد. یا بر عکس موقعیت را نامناسب و ناهمگون درک می کند و به دنبال آن غمگین یا خشمگین می شود.

o       بدیهی است که آگاهی از موقعیت و ادراک آن در تولید هیجان نقش مهمی دارد، اما خود هیجان نیست. ممکن است یک فرد موقعیت های مختلف را به صور کامل درک کند و روابط آنها نیز برایش روشن باشد، اما هیچ هیجانی احساس نکند. دونفر هر دو خطر یک موقعیت را درک می کنند ( مثلاً هر دو می دانند که بمباران شهر با هواپیماهای دشمن خطرناک است) اما یکی می ترسد و دیگری خونسردی خود را حفظ می کند. نظریه ادراک موقعیت هیجان زا که به نظریه عقل گرا نیز مشهور است، این تفاوت را تبیین نمی کند.

o       در مخالفت با نظریه بالا می توان هیجان های بدون موضوع را نیز عنوان کرد. گاهی انسان احساس شادی یا غم می کند، کسل یا خشمگین می شود، بدون آنکه علت آن را بداند. علت این حالت ها در اغلب موارد ریشه فیزیولژیک دارد. در اختلال های ادواری (مثل دوقطبی) بیمار به طور ادواری زمانی شاد و زمانی غمگین است بدون آن که برای او علت شناخته شده ای وجود داشته باشد. بیماری که در حالت شیدایی است، به کمک هیچ حادثه یا اندیشه بدی اندوهگین نمی شود. بیماری هم که دوره افسردگی را طی می کند با هیچ واقعه خوشحال کننده ای از غم خود رهایی نمی یابد.

           II            نظریه پدیده های فیزیولوژیک

o       نظریه دیگر بر عکس روی پدیده های فیزیولوژیک هیجان تاکید دارد. ابتدا دکارت این نظریه را عنوان کرد. بعد دیگران با دقت و صراحت بیشتری آن را گسترش دادند. این نظریه به جای آنکه هیجان را علت پدیده های عضوی بداند، پدیده های عضوی را علت هیجان می داند.

o       طبق این نظریه، هیجان عبارت از ادراک اختلال های عضوی است. بر اساس این نظریه نباید گفت: « من یک سگ هار می بینم، چون می ترسم در نتیجه می لرزم» بلکه باید گفت: « من یک سگ هار می بینم، چون می لرزم در نتیجه می ترسم» ترسیدن، یعنی لرزش، رنگ پریدگی و فرار خود را درک کردن. هیجان وجود نخواهد داشت مگر این که ما ضربان سریع قلب، عرق سرد، فلج شدن اعضای خود و …  را درک کنیم. هیجان خارج از جسم وجود ندارد.

در مورد این نظریه ایراد های متفاوتی عنوان شده است که در زیر به برخی از آنها اشاره می شود:

             a            اگر این نظریه درست باشد یعنی آگاهی از پدیده های فیزیولژیک موجب هیجان شود در آن صورت اراده  انسان نباید بتواند با توقف واکنش های فیزیولوژیک هیجان را از بین ببرد. بدین صورت که مثلاً برای حذف هیجان خشم کافی باشد که فرد خشمگین نگرش آرام و خونسرد اتخاذ کند. حتی بر عکس اراده باید بتواند بدون علت و تنها با تقلید یک نگرش مناسب هیجان به وجود آورد. مثلاً انسان تنها با گره کردن مشت، بلند کردن صدا، یا به ساییدن دندانهای خود و … خشمگین شود.

ایراد بالا نمی تواند قطعی باشد زیرا قدرت اراده روی واکنش های عضوی هیجان بسیار محدود است. اراده نمی تواند روی واکنش های دورنی و همچنین روی حرکت بازتابی موثر واقع شود.

اراده می تواند اثر غیر مستقیم داشته باشد، بدین ترتیب که فرد دقت خود را روی یک موقعیت هیجان زا جلب کند و هیجانی شود، درست مثل زمانی که به یک خطر یا یک بی حرمتی می افتد و به دنبال آن سفید یا سرخ می شود. برخی از هنرپیشه ها ادعا می کنند که هیجان های نقش خود را احساس می کنند. آیا این احساس به این علت است که آنها نگرش مربوط به آن هیجان را تقلید می کنند یا به این علت که موقعیت هیجان زا را به شدت خیالبافی می کنند؟ تلاش برای جلوگیری از برخی جلوه های هیجان (مثل اشک ها و نشانه های بیرونی خشم) می تواند به نتیجه برسد، اما این کار در اثر پدیده هایی مثل ضربان قلب، گرفتگی گلو که اغلب هیجان را طولانی می کنند، آشکار می شود.

             b            همه دگرگونی هایی که به هنگام هیجان مشاهده می شود به طور جداگانه یا همراه با سایر دگرگونی ها در حالت های بدون هیجان نیز یافت می شود. مثلاً وقتی می ترسیم، می لرزیم و رنگ پریده می شویم. این حالت ها را زمانی هم که سردمان هست نشان می دهیم. لرزش و عرق سرد به هنگام تب هم دیده می شود و هیچ ارزش هیجانی ندارد. به هنگام ترس یا خشم، قلب سریع تر می زند، درست مثل زمانی که در مسابقات دو شرکت می کرده ایم یا به مقدار زیادی قهوه نوشیده ایم. بنابراین آگاهی از دگرگونیهای فیزیولوژیک همیشه نمی تواند مولد هیجان باشد.

              c            در این مورد آزمایش هایی روی حیوانات انجام گرفته است. در این آزمایش ها بخش نخاع گردنی و تعدادی از اعصاب جمجمه ای (اعصب ریوی وشکمی) مغز را از اعضای درونی جدا کرده، در نتیجه هر نوع ادراک از حالات این اعضا را از بین برده اند. بنابراین این حیوانات نمی بایستی هیجانی می شدند، زیرا نمی توانستند از دگرگونی های عضوی خود آگاهی یابند. با وجود این، آنها باز هم به کمک ابزارهایی که برایشان باقی مانده بود (حرکات چهره)، حالت های ترس و خشم نشان داده اند. نتیجه اینکه این نظریه نمی تواند هیجان را بطور کامل تبیین کند.

نتیجه هیجان

o       حال می توان این سوال را مطرح کرد که نتیجه ی هیجان چیست؟ در تفسیر نتیجه هیجان دو نوع نگرش وجود دارد:

i          یکی از نگرش ها هیچ نوع ویژگی سازگاری برای هیجان قایل نیست

ii         دیگری تا اندازه ای آن را برای سازگاری لازم می داند.

طبق نگرش اول، هیجان همیشه به صورت یک عنصر مبهم، یک اختلال غیر قابل تبیین در تفکر جلوه کرده است. روان پزشکان، که از اهمیت بیش از حد هیجان در اختلال های روانی تعجب کرده اند، در آن نشانه های مرضی، بی نظمی عضوی و ذهنی می بینند. زیست شناسان معتقدند که واکنشهای هیجانی نتیجه مکانیکی ساده به همراه دارند، که از آزاد شدن نیروهای کور در دستگاه عصبی نشات می گیرد. به نظر این افراد مواردی وجود دارد که در آنها اگر انسان خونسردی خود را حفظ کند، بهتر می تواند با واقعیت سازگار شود. خشم و ترس می توانند موجود زنده را فلج کنند، شادی نیز اغلب به تحرک بی ثمر و نامربوط منجر می شود.

نگرش دوم، در مجموع برای هیجان ارزش سازگاری قایل است. مثلاً، داروین معتقد بود که ترس می تواند حشره ای را که خود را به مردن می زند و در نتیجه به چشم نمی آید،  یا در نظر دشمنان خود بی ارزش جلوه می دهد، حفظ کند. همچنین سگی که موهای خود را سیخ می کند بزرگتر و ترسناکتر به نظر می رسد و کمتر مورد تهاجم قرار می گیرد. براین اساس بسیاری از واکنش های هیجانی را نمی توان مجموعه ای از حوادث نامربوط به حساب آورد،  بلکه باید گفت که آنها از سازماندهی قابل ملاحضه ای برخوردارند.

حالت های شدید برانگیختگی (ترس و خشم) موجب هماهنگی واکنش ها می شود و این هماهنگی موجود زنده را آماده می کند  تا در مقابل یک موقعیت حاد و اضطراری، با تحرک و کارآمدی بیشتر پاسخ دهد.

o       تند شدن جریان خون و تنفس، افزایش فشار خون، زیاد شدن گلبول های قرمز، آزاد شدن قند جگر، تغذیه ماهیچه ها و رفع خستگی ماهیچه ها به کمک آدرنالین آشکارا موجود زنده را برای تلاشی بزرگ آماده می کند.

o       اعمال ارتباطی در سطح پایینی قرار می گیرد؛ اعمال اشتهاآور موقتاً قطح می شود؛ افزایش انعقاد خون مقاومت در مقابل جراحات را زیاد می کند؛ نگرش های از پیش شکل گرفته فرار یا پرخاش، بدون آنکه تفکر یا تجربه ای ایجاب کند، با نیروی بیشتری تحقق می یابد.

o       از طرف دیگر موقعیت هایی که موجب هیجان می شود، اغلب موقعیت هایی است که در آنها علاقه شدید فرد و نوع در میان است. برخی ادراکها، به ویژه ادراک حیوانات، هیجان هایی راه می اندازد که مستقل از تجربه  قبلی است. مثلاً ترس حیوانات تنها از طریق حمله دشمنان آنها ایجاد نمی شود، بلکه در اثر نگرش پرخاشگرانه در اثر دیدن، فریاد زدن و بوی یک حیوان ناشناخته نیز ایجاد می شود. اسب با احساس بوی حیوانات وحشی ترس نشان می دهد. جوجه جوان وقتی برای اولین بار صدای پرندهی شکاری را می شنود خود را پنهان می کند. حیوان نر، به هنگام بلوغ جنسی ناگهان در مقابل نرهای دیگر حتی پیش از آنکه در آنها رقابت یا دشمنی ببیند حالت پرخاش پیدا می کند.

o       در مورد انسان و کودک نیز نمونه هایی از ترس های غریزی، شبیه آنچه در بالا گفته شد، دیده می شود: ترس از حیوانات بزرگ و حتی کوچک مخصوصاً اگر تند و تیز حرکت کنند (حشرات، خزندگان)، ترس از تاریکی، ترس از ناآشنا، یا ترس از دگرگونی چهره های آشنا، و اشیای معمولی، ترس از دگرگرگونی های ناگهانی ( نور شدید، صدای ناگهانی). نباید تصور کرد که همه هیجان ها بر تجربه های فردی استوار است، مخصوصاً نباید تصور کرد که هر ترسی همیشه از ترس یک غم شناخته شده مشتق می شود.

هیجان و سلامت

o       فشار روانی حاصل از هیجان اغلب به عنوان عامل مزاحم برای سلامت انسان به حساب می آید. اشخاصی که در معرض عوامل تولید کننده هیجان و فشار روانی قرار می گیرند، به طور متوسط بیشتر از کسانی که در معرض دگرگونی های شدید قرار نمی گیرند بیمار می شوند.   با وجود این، به نظر می رسد که فشار روانی برای برخی از افراد مفید باشد. یعنی برخی افراد تمایل به هیجان خواهی دارند.

بنابراین می توان گفت که عامل ناراحتی های روانی خود فشار روانی نیست، بلکه شیوء برخورد و شیوه واکنش در مقابل آن است.

معمولاً طرز برخورد انسان ها با حوادث زندگی است که برای آنها هیجان و فشار روانی به وجود می آورد، نه خوده حواث.

o       به عبارت دیگر معمولاً نگرش در باره حوادث و پدیده هاست که فشار روانی ایجاد می کند نه خود حوادث و پدیده ها.

o       کسانی که به آسانی مریض می شوند، معمولاً آنهایی هستند که در مقابل دگرگونی ها به صورت:

i          احساس ترس،

ii         احساس اضطراب،

iii       احساس خشم،

iv      احساس ناکامی،

v        بی نظمی، و آشفتگی کامل

واکنش نشان می دهند.

برعکس کسانی که در مقابل فشار روانی مقاومت می کنند و دگرگونی ها را به عنوان قسمتی از موجودیت خود می پذیرند،  و سعی می کنند آنها را به عنوان مبارزه طلبی های جالب و نه تهدید های خطرناک در نظر بگیرند، در واقع به زندگی خود معنی می دهند  و در نتیجه کمتر مریض می شوند .

حال این سوال پیش می آید که هیجان و فشار روانی حاصل از آن چگونه می تواند مصنوعیت یا مقاومت ما در مقابل بیماری ها تضمین کند؟ مغز انسان می تواند هورمون ها و موادی آزاد کند که روی گلبول های سفید و سایر قسمت های دستگاه دفاعی بدن اثر می گذارند.  این هورمون ها و این مواد علاوه بر این که روی سایر عملکرد ها اثر می گذارند، بین تفکر و توانایی مقاومت در مقابل بیماری ها نیز ارتباط ایجاد می کنند.

زمانی که فرد در مقابل فشار روانی به صورت ترس واکنش نشان می دهد، مغز او علامتی را که نشانه خطر است را به ارگانیسم انتقال می دهد.  ارگانیسم پس از دریافت علامت خطر هورمون هایی ترشح می کند که فشار خون را بالا می برند و ماهیچه ها را برای واکنش سریع درست مثل زمان مبارزه یا فرار آماده می کنند. البته این هورمون ها در دستگاه دفاعی بدن اختلال نیز به وجود می آورند.  می توانیم از هیجان های خود خوب استفاده کنیم.

 همانطوری که انسان ها از قرن ها پیش استفاده کرده اند و از اجزای تشکیل دهنده و از فرآیند زیست – شیمیایی هیجان ها هم هیچ اطلاعی نداشتند. یعنی هیچ نیازی ندارد که اثاث عصبی هیجان ها و واکنش های فیزیولوژیک در مقابل آنها را بدانیم تا بتواینم از آنها بهره بگیریم. یافته های علم روانشناسی و فنون تعلیم وتربیت می توانند شیوء مقابل با فشار روانی را به ما یاد دهند.

یافته ها

o       در زیر به نمونه هایی از یافته ها اشاره می شود.

1        کسانی که تفکر غلط دارند، و به طور دائم به ناراحتی های خود می اندیشند:

i          مسائل را بزرگ جلوه می دهند

ii         گناه را همیشه به گردن دیگران می اندازند

iii       در ذهن خود دشمنان خیالی می پرورانند و با آنها به جنگ و ستیز می پردازند

iv      معمولاً به ناراحتی های عضوی مبتلا می شوند

v        ضایعات عضوی از جمله زخم معده، اثنی عشر، سوء هاضمه، نوروز یا عصبیت،و فشار خون به وجود می آورد.

vi      دستگاه ایمنی بدن خسته می شود و بدن را برای پذیرش انواع بیماری ها آماده می سازد.

2        در یک خانواده، وقتی یکی از همسران می میرد، دستگاه ایمنی بازمانده ضعیف می شود. علت بیماری های تقریباً دائمی بیوه زنان و بیوه مردان عزادار یا مرگ و میر بیشتر آنها نسبت به سایر همسالان خود، ضعف دستگاه ایمنی آنها به علت هیجان های شدید است. میزان این مرگ و میر در بیوه مردان بیشتر از بیوه زنان است و این میزان از شش ماه تا یکسال پس از مرگ همسر به صورت تاسف آور افزایش می یابد و پس از گذشت چهار سال رو به کاهش می گذارد، بنابراین رابطه هیجان با سلامت جسمی آشکارا تایید می شود.

3        بین بیماران قلبی، آنهایی که غمگین و درخود فرو رفته اند، بیشتر از کسانی که شاد هستند از ناراحتی های قلبی رنج می برند. بنابراین وجود افسردگی روانی بهتر از هر نوع علامت جسمی اجازه می دهد تا مسائل و آینده افراد پیش بینی شود.

4        اشخاصی که از نظر هیجانی افت قابل ملاحضه ای دارند، از بروز خشم جلوگیری می کنند، یا خود را بی پناه و بدون تکیه گاه احساس می کنند،  بیشتر از دیگران به بیماری سرطان مبتلا می شوند.  در میان مبتلایان سرطان نیز آنهایی که هیجان خود را بروز می دهند، بیشتر از آنهایی که هیجان های خود را پنهان می کنند، بهبود می یابند.

5        نگرش فرد نسبت به هیجان ها می تواند دستگاه ایمنی بدن او را تقویت کند. افراد مبتلا به سرطان وقتی از روحیه مبارزه طلبی برخوردار بوده اند در ۷۵ درصد موارد توانسته اند به مدت ده سال زنده بمانند.  حال آن که این نسبت در بین بیمارانی که نگرش جبری و تسلیم پذیر داشته اند بالا تر از ۲۲ درصد نبوده است. بنابراین امیدواری روشن اراده محکم برای زندگی خیلی با ارزش تر از تسلیم و اعتقاد به قضا و قدر است.

6        عشق نیز نتایج خوبی به بار می آورد. انسان های عاشق از دستگاه ایمنی بسیار فعال برخوردارند. در محیطی که سرشار از عشق و محبت است، کودکان بهتر رشد می کنند.

کودکانی که کمبود عاطفی دارند، رشد خوبی ندارند مردانی که مورد توجه همسرانشان هستند، واقعاً از طرف آنها حمایت می شوند و احساس محبوبیت می کنند، کمتر بیمار می شوند.

7        کسانی که می توانند با دیگران روابط اجتماعی محکم و ثابت برقرار کنند، از سلامت بهتری برخوردار می شوند. مردان متاهل نسبت به مردان مجرد هم سن خود کمتر مریض می شوند، بهتر در مقابل سرطان مقاومت می کنند و طول عمر بیشتری نیاز دارند. خانواده نیز در بهبود ذهنیت افراد آن نقش بسیار مهمی دارد، زیرا برای کسانی که مورد محبت خانواده هستند، بهانه زنده ماندن می دهد.

8        اعتقاد و ایمان و به طور کلی تلقین پذیری نیز نیروی بزرگی است. یک سوم بیمارانی که پلاسیبو (ماده یا روشی که اثری در درمان ندارد) مصرف می کنند، اظهار می دارند که بهبود حاصل کرده اند. در برخی درمان ها نوع پلاسیبو نقش بسیاری مهمی دارد. پلاسیبوی تلخ بیشتر از پلاسیبوی مطبوع، سوزن درد آور بیشتر از قرص، و شربت تلخ بیشتر از شربت شیرین، اثر بخش است. مهم این است که بیمار قانع شود که درمان اثر خواهد داشت.

خلاصه

i          هیجان عبارت است از واکنش کلی شدید و کوتاه ارگانیسم به یک موقعیت غیر منتظره همراه با یک حالت عاطفی خوشایند و یا نا خوشایند.

ii         هیجان عاملی است که ارگانیسم را به حرکت در می آورد.

iii       چون هیجان با نیاز ها و انگیزش های ارگانیسم رابطه نزدیک دارد و می تواند ریشه بسیاری از اختلال های روانی یا روان تنی باشد، از اهمیت بالا یی برخوردار است.

iv      هیجان نه تنها به ماهیت کامل هیجان زا بلکه به خود فرد حالت فعلی جسمی ذهنی شخصیت تاریخچه زندگی و تجربه های قبلی او وابسته است

v        هیجان زمانی به وجود می آید که فرد غافگیر شود یا موقعیت از تحمل او فراتر رود. بنابراین وجود هیجان نشانه عدم سازگاری فرد با موقعیت و تلاش ارگانیسم برای برقراری تعادلی است که موقتاً از بین رفته است.

vi      واکنش هایی که ارگانسیم در مقابل هیجان نشان می دهد عبارت از واکنش های درونی نگرش و حرکتی، واکنش های درونی همه  دستگاه ها را در بر می گیرد  مثل دستگاه گردش خون تنفس هاضمه غدد و دستگاه عضله ای به این صورت که به هنگام هیجان دگرگونی هایی در عملکرد این دستگاه ها دیده می شود. مثلاً حرکات قلب یا کند می شود رگ های سطحی بدن انقباض پیدا می کند و رنگ پریدگی به همراه می آورد آهنگ و عمق تنفس تغییر می کند حرکات دودی مری، معده و روده متوقف میشود ترشح غدد بزاقی قطع میشود در عوض ترشح برخی دیگر از غدد مثل غده اشکی  و ادرار و عرق افزایش می یابد موها راست می شود خطوط چهره تغییر می کند و …

vii     از واکنش های نگرشی و حرکتی هیجان ها ( مثل هیجان ترس) می توان موارد زیر را نام برد: تمایل به اجتماع از ترس تمایل به دور شدن از حوزه عمل آن یا حتی از حضور آن تمایل به فرار به نقطه ای دور دست  پنهان دشن در پشت مانع تمایل به بی حرکت ماندن در جای خود واکنش های منفی در مقابل هر تماس یا تهدید به تماس واکنش های منفی در مقابل هر تلاشی که بخواهد اعضای بدن را به حرکت در آورد-  تشنج به صورت خمیدگی – دست و پا زدن و فریاد کشیدن- و در برخی موارد اقدام به اعمال دفاعی فعال (غرغر کردن ، گاز گرفتن و چنگ زدن).

viii   بخش ظاهری واکنش های هیجانی در جلوه هیجان می نامند.

ix      بسیاری از جلوه های هیجان غیر ارادی ست مثل لرزش دست ها پریدن رنگ گرفتن گلو و … در عوض جلوه هایی از هیجان را می توان نام برد که به محیط و به تعلیم و تربیت وابسته است و اصطلاحاً جلو های اکتسابی و اجتماعی هیجان نامیده می شود. مثلاً لبخند زدن که در ابتدا جلوه بازتابی است می تواند تحت تاثیر تعلیم و تربیت قرار گیرد و تغییر شکل یابد مثلاً می توانیم لبخند محبت آمیز موذیانه تحقیر آمیز ملیح و نیش دار داشته باشیم.

x        هیجان می تواند عملکرد ذهن را نیز تحت تاثیر قرار دهد به این صورت که موجب برانگیختگی یا فروریختگی آن شود.

xi      به هنگام هیجان فعالیت ذهن افزایش می یابد، تخیل انسان تازیانه می خورد، و مثل اسب سرکش به جولان در آید. برعکس هیجان می تواند تفکر و قدرت عمل را فلج و ذهن را خالی کند.

xii     انسان هیجانی معمولاً نه چیزی برای گفتن دارد و نه کاری برای انجام دادن.

xiii   انسان هیجانی تفکر دست ندارد موقعیت ها را درک نمی کند به یک کودن نزدیک می شود و …

xiv  در مورد ماهیت و چگونگی تولید هیجان نظریه های متفاوتی عنوان شده است یکی از این نظریه ها معتقد است که هیجان در اثر ادراک موقعیت هیجان زا به وجود می آید.  به این ترتیب که ارگانیسم موقعیتی را خوب و مناسب درک می کند و در نتیجه به شور و شوق می آید و موقعیت دیگری را خطرناک برآورد می کند  و در نتیجه می ترسد یا غمگین می شود.

xv    در مخالفت با این نظریه می توان هیجان های بدون موضوع را عنوان کرد. بدین ترتیب که گاهی انسان احساس شادی یا غم می کند، کسل یا خشمگین می شود، بدون آنکه از علت آن خبر داشته باشد.

xvi  بیماران دوقطبی نیز بدون آنکه موقعیتی را خوشحال کننده یا غمگین کننده را درک کنند از شادی به افسردگی و از افسردگی به شادی روی می آورند.

xvii نظریه دیگر روی پدیده های فیزیولوژیک هیجان تاکید دارد. طبق این نظریه آگاهی از دگرگونی های جسمی موجب هیجان می شود. بر اساس این نظریه باید گفت«وقتی سگ ها را می بینیم چون می لرزیم پس می ترسیم» نه اینکه « چون می ترسیم پس می لرزیم»

xviii    اگر این نظریه درست باشد فرد باید بتواند با اراده خود، دست خوش هیجان شود یا هیجان خود را از بین ببرد. مثلاً در اثر گره کردن مشت خود یا فریاد کشیدن غمگین شود، یا به هنگام خشم نگرش آرام و خونسرد کننده اتخاذ کند، در نتیجه خشم خود را از بین ببرد. از طرفی دیگر دگرگونی هایی که به هنگام هیجان مشاهده می شود در حالت های بدون هیجان هم دیده می شود. مثلاً به هنگام احساس سرما نیز می لرزیم و زنگ پریده می شویم. بنابراین نمی توان پذیرفت که تنها آگاهی از پدیده های فیزیولژیک موجب هیجان می شود.

xix  نظریه دیگر معتقد است که بخشی از هسته میانی مغز و مخصوصاً هیپوتالاموس موجب هیجان می شود. طبق این نظریه تغییرات بدنی و احساس هیجان به طور همزمان رخ می دهد.

xx    هیجان در نفس خود خطرناک نیست و حتی برخی از افراد هیجان خواهی شدید دارند

xxi  انسان هیجانی بی تفاوت نیست زندگی برایش معنا دارد.  بیخیال و بی مسئولیت زندگی نمی کند

xxii آنچه بیشتر زیان دارد ترس از هیجان و فشار روانی حاصل از آن است نه خود هیجان. ما می توانیم از این هیجان های خود به خوبی بهره بگیریم و برای این کار لازم است از یافته های علم روانشناسی و فنون تعلیم و تربیت مدد بجوییم.

بیشتر در:

تنظیم هیجان

روانشناسی هیجان

انواع هیجان و عواطف انسانى

منبع:  روانشناسی عمومی

روانشناسی هیجان

روانشناسی هیجان

Emotion

Affective Neuroscience

اصطلاح هیجان از ریشه لاتین Emovere به معنی حرکت، تحریک، حالت تنش یا تهییج مشتق شده است. هیجانها در روان‌شناسی معمولاً به احساسها و واکنش‌های عاطفی اشاره دارند، هر هیجان از سه مؤلفهٔ اساسی برخورد است:

A مؤلفهٔ شناختی: افکار، باورها و انتظارهایی که نوع و شدت پاسخ هیجانی را تعیین می‌کنند. آنچه برای یک فرد فوق‌العاده لذت بخش است، ممکن است برای دیگری کسل کننده یا آزارنده باشد.

B مؤلفهٔ فیزیولوژیکی: شامل تغییرات جسمی در بدن است. برای مثال، هنگامی که بدن از نظر هیجانی به واسطهٔ ترس یا خشم برانگیخته می‌شود، ضربان قلب زیاد می‌شود، مردمک‌ها گشاد می‌شوند و میزان تنفس افزایش می‌یابد. اکثر هیجان‌ها شامل یک انگیختگی کلی و غیر اختصاصی دستگاه عصب هستند.

C مؤلفهٔ رفتاری: به حالت‌های مختلف ابراز هیجان‌ها اشاره می‌کند. جلوه‌های چهره‌ای، حالت‌های اندام و حرکت‌های بیانگر، و آهنگ صدا همراه با خشم، لذت، شادی، غم، ترس و هیجان‌های دیگر تغییر می‌کنند. جلوهٔ چهره ای مهم‌ترین شکل ارتباط هیجانی هستند. برخی از جلوه‌های خاصِ چهره‌ای، ذاتی هستند؛ و بنابراین، در همه جای دنیا آن‌ها را می‌شناسند.

هیجان‌ها متشکل از الگوهای پاسخ‌های فیزیولوژیکی و رفتارهای مخصوص به نوع هستند؛ و در واقع غالباً از نظر مردم هیجان همان احساسی است که به فرد دست می‌دهد؛ ولی هیجان یک رفتار است نه یک تجربهٔ خصوصی و پدیده‌ای است که در بقای نوع و تولید مثل نقش دارد.

ابعاد هیجان

هیجانها چند بعدی هستند. هیجانها به صورت پدیده‌های : i – ذهنی، ii- زیستی، iii – کارکردی یا هدفمند، iv – اجتماعی وجود دارند.

هیجان ها از این نظر احساسهای ذهنی هستند که باعث می‌شوند به صورت خاصی مثلاً عصبانیت یا شادی را احساس کنیم. هیجانها واکنش‌های زیستی هم هستند. آنها پاسخ های بسیج کننده انرژی‌اند که بدن را برای سازگار شدن با هر موقعیتی که روبرو می‌شویم، آماده می‌سازند. برای مثال خشم نوعی میل انگیزشی در ما ایجاد می‌کند تا کاری انجام دهیم که معمولاً آن را انجام نمی‌دهیم، مثلاً با یک دشمن بجنگیم یا به یک بی‌عدالتی اعتراض کنیم.

هیجان ها پدیدهای اجتماعی نیز هستند. وقتی هیجانی می‌شویم علائم قابل تشخیص چهره‌ای، ژستی و کلامی می‌فرستیم که کیفیت هیجان پذیری ما را به دیگران منتقل می‌کند. مثل حرکت ابروهایمان و تن صدایمان.

یکی از مشکلات اصلی که پژوهشگران هیجان با آن روبرو هستند، فهمیدن علت یا علتهای هیجان است. در بررسی علیتی، دیدگاه‌های متعددی مطرح شده است که دیدگاه‌های زیستی، روان تکاملی، شناختی رشدی، روانکاوی، اجتماعی، جامعه شناختی، فرهنگی و انسان شناختی از جمله آنها هستند.

عنصر ذهنی به هیجان احساس می‌دهد. یعنی تجربه ذهنی‌ای که هم معنی و هم اهمیت شخصی دارد. هیجان از نظر شدت و کیفیت در سطح ذهنی احساس می‌شود.

عنصر زیستی فعالیت دستگاه‌های خودمختار و هورمونی را شامل می‌شود، به این صورت که آنها برای آماده کردن رفتار کنار آمدن سازگارانه در هیجان دخالت دارند. فعالیت نور و فیزیولوژیکی آن چنان با هیجان آمیخته است که هر گونه تلاش برای تجسم فردی عصبانی که برانگیخته نباشد، تقریباً غیرممکن است.

عنصر کارکردی یا هدفمند به این سوال مربوط می‌شود که وقتی فردی هیجانی را تجربه می‌کند، چه فایده‌ای از آن می‌برد. آدم بدون هیجان از لحاظ تکاملی در مقایسه با سایر آدمها اشکال دارد. برای مثال تجسم کنید فردی که قابلیت ترس، علاقه یا عشق ندارد، از نظر بقای جسمانی و اجتماعی چقدر در وضعیت نامساعدی قرار دارد.

عناصر اجتماعی بیانگر جنبه ارتباطی هیجان است. تجربه‌های خصوصی ما از طریق ژستها، آواگریها، و بویژه جلوه‌های صورت به دیگران ابراز و منتقل می‌شوند. پس هیجانها کل بدن ما را درگیر می‌کنند. احساسها و پدیدارشناسی مان، زیست شیمی و نظام عضلانی مان، امیال و هدفهایمان و ارتباط و تعاملمان با دیگران است.

دیدگاه‌های مربوط به هیجان

 I   دیدگاه زیستی – این دیدگاه معتقد است که هیجان ها از تاثیرات بدنی گذرگاه های عصبی لیمبیک، الگوهای شلیک عصبی و پس خوراند صورت می‌گیرد.

 II دیدگاه شناختی – این دیدگاه معتقد است که هیجان ها از رویدادهای ذهنی نظیر ارزیابی ها، دانش و حافظه، زمانی که فرد معنی شخصی رویدادهای محرک را تعبیر می‌کند ناشی می‌شود. چون مواردی نظیر داروها، تحریک برقی مغز و پس خوراند، صورت هیجان را فعال می‌کند.

معلوم است که نیروهای زیستی بدون دخالت شناختی یا با دخالت آن تجربه هیجانی به بار می‌آورند، چون افراد تقریباً همیشه ارتباط شخصی و اهمیت شخصی رویدادها را تعبیر می‌کنند. پس معلوم می‌شود که نیروهای شناختی هم موجب تجربه هیجانی می‌شوند.

انواع هیجان

گرایش شناختی بر هیجان‌های اصلی مثل خشم، ترس تاکید می‌کند و به اهمیت هیجان‌های ثانوی یا اکتسابی کمتر بها می‌دهد. گرایش شناختی قبول دارد که هیجان‌های اصلی مهم هستند، اما معتقد است جالب بودن تجربه‌های هیجانی به خاطر تجربه‌های فردی، اجتماعی و فرهنگی است. در نهایت پاسخ دهی به سوال فوق بستگی به اینکه طرفدار گرایش شناختی باشیم یا زیست شناسیی فرق می‌کند.

دیدگاه زیستی معتقد است که انسانها چیزی بین ۲ تا ۱۰ هیجان دارند. دیدگاه شناختی معتقد است که انسانها خزانه هیجان بسیار متنوع تری از هیجان‌های اصلی دارند. این نظریه پردازان می‌گویند درست است که تعداد معدودی مدار عصبی و واکنش بدنی مثل جنگ و گریز وجود دارد،  اما چند هیجان مختلف می‌تواند یک واکنش زیستی ایجاد کند،  برای مثال یک پاسخ فیزیولوژیکی تنها، مثل بالا رفتن سریع فشار خون، می‌تواند مبنای زیستی خشم، حسادت یا رشک باشد.

فواید و كاركرد های هیجان

از دیدگاه کارکردی هیجان ها به صورت واکنش‌های زیستی تکامل یافته‌اند، تا به ما کمک کنند تا با تکالیف اساسی زندگی، مثل مواجه شدن با تهدید به خوبی کنار بیاییم. علاوه بر این هیجان ها به هدف های اجتماعی هم کمک می‌کنند. هیجان ها احساسات ما را به دیگران منتقل می‌کنند، بر نحوه تعامل دیگران با ما تاثیر می‌گذارند، ما را به تعامل اجتماعی فرا می‌خوانند و نقش مهمی در برقراری روابط میان فردی، یا حفظ و قطع آن دارند.

هیجان ها:

i  به زندگی رنگ، طعم و روح می بخشند.

ii  میتوانند وسیله همبستگی افراد شوند.

iii  پایه واساس هنر اند.

iv  میتوانند نیروی اضافی تولید كنند یا موجب اتلاف نیرو گردند.

v  میتوانند به اعمال یاری رسان یا آسیب زننده، منجرگردند .

vi میتوانند عقل و منطق را تحت الشعاع قرار دهند .

همه ما انواع گوناگونی از هیجان ها را تجربه میکنیم و میکوشیم با توسل به روش هایی کارآمد یا ناکارآمد، با این هیجان ها مقابله کنیم. بدون وجود هیجانهای مختلف، زندگی ما نیز فاقد معنی، حس، غنا، شادی و ارتباط با دیگران خواهد بود. هیجانها، مطالبی را درباره نیازهای ما، ناکامی های ما و حقوق ما در اختیار ما قرار میدهدند، و انگیزه لازم را برای ایجاد تغییر و گریز از موقعیت های دشوار به ما اعطا کرده و سبب میشوند که دریابیم در چه مواقعی احساس رضایت مندی می کنیم.

مدیریت هیجان

مهارت مدیریت هیجان، فرد را قادر میسازد تا هیجان ها را در خود و دیگران تشخیص داده، نحوه تاثیر آنها را بر رفتار بداند و بتواند واكنش مناسبی به هیجان های مختلف نشان دهد. مثلاً وقتی فكر میكنم سلام نكردن یكی از دانش آموزان به معنی توهین وگستاخی به ماست، احتمالاً هیجان خشم را تجربه خواهیم كرد، در صورتی كه اگر فكر كنیم رفتار سلام نكردن او نشانه این است كه احتمالاً او امروز مشكلی دارد و حالش خوب نیست، امكان دارد دیگر خشمگین نشوم و هیجانی دیگر را تجربه كنیم .

1- برخورد صحیح با موقعیت های تهدید كننده و خطرناك، مثلاً در مواجهه با یك جانور درنده، هیجان ترس باعث میشود با قدرت بیشتری پا به فرار گذاشته و جان خود را نجات دهیم .

2- برای خشنودی و شادی بیشتر، مدیریت هیجانی باید هر چه بالاتر باشد، هیجانات و احساسات به ما كمك میكند تا اطلاعات مربوط به پایه و اساس سلامتی، یعنی شادی را جمع آوری كرده، اولویت بندی و پردازش كنیم تا به نحو احسن از آن استفاده كنیم.

3- برای كمك به دیگران، مدیریت هیجانی میتواند به ما كمك كند تا با شناخت هیجانات خود و دیگران، نیازهای آنان را درك كرده و حداقل با همدلی به آنان یاری برسانیم .

به طور کلی انسان ها بیشتر از اینکه در زندگی خود تابع عقلانیت و خردورزی باشند، از احساسات، تمایلات و هیجان های خود پیروی می کنند. برخی محققان، هیجان ها را حالت تحریک شده عقلانی یا بی قراری فکر و احساس می دانند.

هیجان مثبت و منفی

معمولاً هیجان ها به هیجان های مثبت و منفی تقسیم میشوند. هیجانهای مثبت، محرک هایی خوب اما تا حدودی کوتاه مدت هستند. هیجان های منفی مانند اضطراب، شکست، غم، اندوه، ناکامی، نگرانی در مورد آینده و فشارهای روانی، میتوانند آثار درازمدت تری بر روان انسانها بگذارند و اگر از حالت متعادل و کنترل شده خارج شوند، باعث ابتلا به بیماری هم بشوند. حتی اگر هیجانهای مثبت هم به درستی مهار نشوند، میتوانند خطرآفرین باشند؛ مثلاً خیلی از سکته ها و ایست های قلبی هنگام تماشای یک مسابقه پرهیجان و حساس ورزشی، حتی در صورت برد تیم یا بازیکن مورد علاقه، اتفاق می افتد.

چگونگی بروز هیجان در زنان و مردان

زن ها در مقایسه با مردها در بروز و تخیله هیجان ها و احساسات، شدیدتر و حساس تر عمل می کنند.  مردان هیجان های خود را به دفعات کمتر، پنهان تر و با شدت کمتری از زن ها در حضور دیگران ابراز می کنند. حتی بسیاری از پژوهشگران و نظریه پردازان معاصر معتقدند تفاوت های جنسیتی در بروز هیجان ها، بیش از اینکه ناشی از تفاوت های طبیعی و زیست شناختی بین زن و مرد باشد، به انتظارهای فرهنگی و رفتارهای اجتماعی از مردان بستگی دارد.

 جامعه انتظار ندارد یک مرد هنگام مواجهه با مشکلات و ناکامی ها گریه کند اما این شرایط در وضعیت های خاص مانند مسابقه های قهرمانی جهان مانند المپیک که میلیون ها بیننده در سطح دنیا دارد و با حیثیت ملی و اعتبار یک کشور مرتبط می شود، تفاوت دارد. طبیعی است که هیچ ورزشکاری برای ناکام شدن و شکست از حریف پا به یک میدان مسابقه جهانی نمی گذارد. اولین و شاید مهم ترین انتظاری که چنین ورزشکاری از خود دارد، رسیدن به بهترین جایگاه و کسب بهترین مدال است.

در اینگونه مسابقه ها، فشارهای روانی و انتظارها بسیار بالاست؛ ورزشکار زحمت های زیادی برای درخشیدن کشیده، بنابراین گریه کردن و فریاد زدن او و تماشاچیان، در هر دو حالت موفقیت یا شکست، شاید سریع ترین و آسان ترین نوع تخلیه هیجانی و مکانیسم دفاعی باشد که در چنین شرایطی می تواند از خود نشان دهد.

 گریه افراد در این حالت، با شرایط معمولی و عادی متفاوت می شود و شاید بین زن و مرد در این شرایط تفاوت زیادی احساس نشود. بنابراین دیدن صحنه گریه یک قهرمان ملی مرد یا زن یا تماشاگر مرد یا زنی که به دلیل کسب افتخار برای وطنش اشک شوق می ریزد، چندان مورد مذمت جامعه نیست، زیرا بحث دلبستگی های ملی، قومی و اعتلای کشور وجود دارد و گریه کردن هر فردی برای این موفقیت ها یا شکست های ملی، مورد پذیرش جامعه است.

شناخته شدن به وسیله دیگران و پیدا کردن جایگاه اجتماعی، باعث احساس لذت در فرد مشهور می شود. افرادی که تلاش های فراوانی انجام می دهند، دوست دارند به عالی ترین مقام در میدان مسابقه برسند و زبانزد عام و خاص شوند. اگر شهرت بخواهد ریشه در خودنمایی و تظاهر داشته باشد، باعث ایجاد جایگاه های کاذب اجتماعی می شود، و اگر فرد ظرفیت های لازم اخلاقی و فکری را برای مشهور شدن نداشته نباشد، شهرت در نهایت به ضرر او و جامعه تمام خواهد شد.

تاثیر هیجان در زندگی

به هنگام هیجان قدرت تفکر و قدرت عمل می‌تواند فلج شده و یا قدرت یابد. ساده‌تر اینکه گاه هیجان ذهن را خالی می‌کند و فرد نه می‌تواند چیزی بگوید و نه انجام دهد. نمونه آن همان ضرب المثل ترس برادر مرگ است، می‌باشد. چرا که فرد عملاً قادر به انجام کاری و عکس‌العملی نیست و گاه فعالیت ذهن را افزایش می‌دهد، تحلیل را پرواز می‌دهد، الهام بخش، خلاقیت برانگیز و نیروبخش می‌شود.

طرز کار و عملکرد هیجان

o       هنگام هیجان دو عصب سمپاتیک و پاراسمپاتیک جهت عکس هم عمل می‌کند.

o       سمپاتیک بدن را برای حالت اضطراری آماده می‌کند

o       پاراسمپاتیک او را به سوی آرامش فرا می‌خواند

o        علت تفاوت عملکرد آنها در آماده کردن مواد شیمیایی جداگانه است که یکی موجب برانگیختگی و دیگری باعث آرامش می‌شود.

ارتباط هیجان با سایر علوم

هیجان در شاخه‌های مختلفی از علوم انسانی و رفتاری و علوم اجتماعی جایگاه ویژه‌ای دارد. چرا که هیجان و بروز جلوه‌های آن، یعنی رفتار در ارتباط نزدیکی با فرهنگ و آداب اجتماع قرار دارد. از سوی دیگر در حیطه روان‌شناسی فیزیولوژیک قرار می‌گیرد و از دیدگاه فیزیولوژیکی مورد بررسی قرار می‌گیرد.

در شاخه‌های مختلف روان‌شناسی از جمله پزشکی، جامعه شناسی، روان‌شناسی احساس و روانشناسی ادراک، روان‌شناسی اجتماعی، روان‌شناسی رشد و روانشناسی تربیتی و… کاربردها

حفظ و سلامت روان و جسم مهمترین کارکرد هیجان برای انسان است. ظهور یک هیجان روحی و بروز جلوه‌های آن و در نتیجه پاسخ فرد به آن، باعث تخلیه و آرامش روحی می‌گردد. و در نتیجه دستگاه ایمنی بدن را تقویت می‌کند و همچنین از لحاظ جنسی باعث به فعالیت افتادن ارگانیزم و حفظ جان می‌شود.

چشم انداز بحث هیجان

حاصل مطالعات، ما را بر این نکته واقف می‌کند که بر هیجان‌های مثبت تاکید داشته باشیم. چرا که تحقیقات نشان داده است که در بین بیماران قلبی، آنهایی که بیشتر در خود فرو رفته‌اند، بیشتر از کسانی که شاد هستند، از بیماری خود رنج می‌برند. و یا اشخاصی که از نظر هیجانی افت قابل ملاحظه‌ای دارند، از بروز خشم جلوگیری می‌کنند، یا خود را بی‌پناه و بدون تکیه گاه احساس می‌کنند، بیشتر از دیگران به بیماری سرطان مبتلا می‌شوند.  خلاصه اینکه نگرش فرد نسبت به هیجان‌ها ، می‌تواند دستگاه ایمنی بدن را تقویت کرده بر طول عمر انسان بیافزاید.

تنظیم هیجان

تنظیم هیجان نقش مهمی در سازگاری ما با وقایع استرس زای زندگی دارد. هنگامی که یک فرد با یک موقعیت هیجانی روبه رو می شود، احساس خوب و خوش بینی برای کنترل هیجان کافی نیست،  وی نیاز دارد تا در این موقعیت ها بهترین کارکرد شناختی را از خود ارائه دهد.

سبک تنظیم هیجانی شناختی به دو صورت سازگارانه و غیر سازگارانه تعریف شده است. سبک تنظیم هیجانی شناختی سازگارانه دارای ۵ مقیاس زیر است و راهبردهای مقابله ای بهنجار محسوب میشوند:

i  پذیرش : تفکر با محتوای پذیرش و تسلیم رخداد.

ii تمرکز مجدد مثبت: فکر کردن به موضوع لذت بخش و شاد به جای تفکر درباره حادثه واقعی.

iii ارزیابی مجدد مثبت: تفکر درباره جنبه های مثبت واقعه و ارتقا شخصی.

iv تمرکز مجدد بر برنامه ریزی : فکر کردن درباره مراحل فایق آمدن بر واقعه منفی یا تغییر آن.

v کنار آمدن با دیدگاه پذیری: تفکرات مربوط به کم اهمیت بودن واقعه یا تاکید بر نسبیت آن در مقایسه با سایر وقایع .

سبک تنظیم هیجانی شناختی ناسازگارانه دارای چهار مقیاس زیر است و راهبردهای مقابله ای نابهنجار محسوب می شوند:

i سرزنش خود: تفکر با محتوای مقصر دانستن و سرزنش خود.

ii  نشخوار فکری: اشتغال ذهنی درباره احساسات و تفکرات مرتبط با واقعه منفی.

iii فاجعه انگاری: تفکر با محتوای وحشت از حادثه.

iv سرزنش دیگری: تفکر با محتوای مقصر دانستن و سرزنش دیگری یا دیگران به خاطر آنچه اتفاق افتاده است.

منابع:

ویکیپدیا

دانشنامه رشد

میگنا

تنظیم هیجان

تنظیم هیجان

o       مکانیسم تنظیم هیجان در بیماریهای روانی مختل میشود.

رفتار و هیجان روی هم اثر دارند ؛

پس وقتی صحبت از تنظیم هیجان میکنیم، به نوعی صحبت از خویشتن داری هم هست و تنظیم رفتار هم تو دلش داره.

o       تنظیم هیجان با خودش مفاهیمی مثل:

i          تسلط بر خورد،

ii         کنترل خود،

iii       خویشتن داری

iv      تنظیم خود

را می آورد و به این مفاهیم در حالت سنتی اش اراده میگفتند.

o       در ابتدای قرن بیستم بسیاری از مشکلات روانی را ناشی از نداشتن اراده می دانستند.

ولی در سایکوپاتولوژی جدید این مفهوم وجود ندارد و به کار بردن این مفهوم اراده برای روانپزشکی تابو شده و قدرت اراده در روانپزشکی پاک شد.

o       تنظیم هیجان به نوعی همون اراده هست.

حال صحبت از این خواهد شد چرا «خود کنترلی» در بیماریهای روانی از دست فرد خارج میشود؟

تعریف هیجان

o       هیجان Emotion از چهار جز تشکیل شده است :

1- عامل : یک عامل شروع کننده که میتونه بیرونی و درونی باشه.

2- توجه: مسئله توجه در اون وجود دارد و باید روان بر اون توجه کنه.

3- تعبیر و تفسیر : تعبیری که روی اون توجه شکل میگیره.

مثلاً همینکه فرد رفتار غلط دیگران، مثل عصبانیتشون رو به بیماریشون ربط میده، نه به بد بودن نیتشون،

رفتارشون آروم تر میشه و بهتر هیجان خشمشون رو مدیریت میکنند.

4- پاسخ : به اون تعبیر و تفسیر پاسخ روانی مثل اضطراب و یا پاسخ فیزیولوژیک مثل افزایش ضربان قلب و یا پاسخ رفتاری داده میشه.

o       از یک بُعد دیگه میگن هیجان سه ویژگی داره :

1- با مسئله اهداف ارتباط داره، مثلاً من سعی دارم خوب درس بخوانم یکی میاد مزاحمم میشه

2- هیجان ها چند بُعدی هستند که میتونه احساس درونی مثل غم، یا رفتار مثل داد زدن، یا فیزیولوژیکی محیطی مثل لرزش دست،

 و یا فیزیولوژیکی مرکزی باشه، مثلاً خون رسانی به قسمتهایی از مغز زیاد شده و هورمان های خاصی ترشح میشوند

3- تغییرات هیجانی کاملاً غیر ارادی نیستند و شما میتونید کم و زیادش کنید.

یعنی سیستمی در مغز هست که میتونه اون رو تنظیمش کنه که به آن تنظیم هیجان میگوییم.

تعریف تنظیم هیجان

o       تنظیم هیجان عبارتست از تعدیل یا حفظ یک هیجان در راستای اهداف فرد…

یعنی من بتونم هیجانم رو در مواقعی که لازمه کم یا زیاد یا حفظش کنم.

o       پس تنظیم هیجان، حذف هیجان نیست.

اگر شما تنظیم هیجان نداشته باشید، در واقع بدتنظیمی هیجانی دارید.

مثل اختلال دو قطبی یا شخصیت ناپایدار که بصورت شدیدی با این مشکل در ارتباطند.

o       ژورنال ساینس که معتبرترین ژورنال علمی جهان است، در مورد آزمایشی را که روی پنجاه هزار نفر انجام شده بود،

 توضیح داده که برخی نتایج آن بصورت زیر بوده است :

a)     تنظیم هیجانی ارتباط عمیقی با احساس خوشبختی داره.

اونی که حواس پرتی نداره و داره به کارش در لحظه فکر میکنه، بهترین خلق و تنظیم هیجان و احساس رضایت از زندگی داره.

آدمهایی که میتونن در لحظه باشن و حتی به اتفاقات خوبی که براشون اتفاق افتاده فکر نکنند،

خوشبخت ترین آدمها بوده و تنظیم هیجانی دارند.

b)     بسیاری از تنظیمهای ما با خواب شبانه Reboot میشه .

خواب هیجان ما رو تنظیم میکنه و شما دیدید که وقتی حال و هیجان خیلی بدی دارین،

اگر بخوابید و صبح پاشید، میبینید که بسیاری از اون حال و هیجان بد ناپدید شده است.

o       ادمهایی که تنظیم هیجانی دارند موفق تر هستند و انطباق بهتری دارند و با محیط راحتتر کنار می آیند و خویشتن داری بیشتری دارند

اونایی که خلقشون خیلی تنظیم است چگونه این کارو میکنند ؟

c)     تنظیم هیجانی دارای ابعاد و لایه های زیادی است.

خیلی ها تصور میکنند تنظیم هیجانی فقط این است که سعی میکنم عصبانی نشم

سعی میکنم غمگین نباشم که این موضوع در واقع حذف جز آخر هیجان است (جلوگیری از پاسخ)

در حالیکه بیشتر عوامل هیجانی مثل کوه یخ در این زیر نهفته است که در سه جزِٔ قبلش گفته شد.

البته ۴ جز گفته شده در هیجان به ترتیب نیست بلکه همه با هم در ذهن می آیند.

d)     تاثیر محیط : مکانیسم های تنظیم هیجان هم توسط خود و هم دیگران بوجود می آیند.

خیلی ها عصبانی نمیشوند چون در محیط مناسبی هستند.

e)     بعضی مکانیسم ها برای جلوگیری از وقوع هیجان هستند Anticident Focus

و برخی برای این هستند که وقتی هیجان اومد تنظیمش کنند Response Focus.

f)       تنظیم هیجان فقط درونی نیست بلکه بیرونی هم هست.

نباید فکر کرد که در تنظیم هیجانی همه چیز از درون می آید ،

بلکه تنظیم هیجانی یک ارتباط متقابل من با محیط قبل و بعد از شکل گیری هیجان است .

مثل داستان ادیسه که خودش را بست تا بتونه از اغوای پری ها فرار کنه .

تنظیم هیجان فقط پاسخ دادن به یک هیجان شکل گرفته نیست و برخی اوقات قبل از بروز هیجان اتفاق می افتد.

بیشتر تنظیم هیجان ما قبل از وقوع هیجان و بصورت بیرونی است یعنی باید محیط بیرون را تغییر داد.

g)     تنظیم هیجان با حوزه هایی مثل تنظیم خود، مثل تنظیم هوس، و تنظیم تکانه،

 یا حوزه مکانیسم دفاعی یا تنظیم خلق و خو یا تنظیم نگرش ، همپوشانی Overlap داره.

o       اگر انسانها را در مقابل پاسخی که میدهند دسته بندی کنیم، یا موقت هستند و یا مزمن 

       Emotion هیجان حالتی موقتی و عامل بیرونی برجسته است

       Mood  حالتی موقتی است که عامل بیرونی خیلی برجسته نیست

یعنی اتفاقی هم نیفتاده و فعل و انفعالات درونی موجب آن میشوند

       Attitude نگرش وقتی است که یک حالت تکرار میشه و مزمن است و بیرونی برجسته است

o       سرشت یا خلق و خو زمانی است که اون حالت مزمن است و خیلی هم عامل بیرونی برجسته ندارد

آزمایش والتر میشل در ۱۹۷۲

o       چند تا مارش ملو جلوی بچه میگذارند و میگویند اگر بتونی اینو نخوری بهت جایزه می دهیم.

والتر میشل متوجه شد کودکان تفاوت دارند.

چند تا نکته متوجه شدند:

o       اونایی که مارش ملو رو نمیخوردند و بهش نگاه میکردند، دو تا کار میکردند که بقیه نمی کردند

1- حواس خودشونو به چیز دیگه پرت می کردند، مثلاً شعر میخوندند. توانایی حواس پرتی Distraction دارند

2- موضوع رو باز تعبیر و یا باز تفسیر میکردند Reappraisal

مثلاً میگفتند که داشتیم فکر میکردیم این چقدر شبیه فلان اسباب بازی یا فلان آدمک هست

و به عبارتی این را خوراکی نمی دیدند، یعنی با خودشون تصور میکردند این خوراکی نیست بلکه یک قلعه است

o       کودکانی که قدرت باز تفسیر و یا بازتعبیر و همچنین توانایی حواس پرتی دارند، بهتر میتونستند هیجانشون رو تنظیم کنند. 

اونچه که آدمها رو در تنظیم هیجان متفاوت میکنه، تلاششون نیست،

بلکه قدرت حواس پرتی و یا تعبیر و تفسیری است که روی وقایع میگذارند.

o       سی سال بعد والتر میشل نمونه ها رو دوباره ارزیابی کرد و متوجه شد کودکانی که مارش ملو رو نخورده بودند

نسبت به مابقی کودکان موفق تر بودند.

لذا همبستگی موفقیت اجتماعی رو با تنظیم هیجانی و خویشتن داری دیدند.

o       کسایی که توانایی فریب دادن و دروغ گفتن دارند، توانایی تنظیم هیجانی بیشتری دارند.

o       وقتی تکامل تنظیم هیجانی رو در انسان دیدند متوجه شدند :

i          تنظیم هیجانی در ابتدا در جریان رشد توسط دیگران است و بعد درونی میشوند.

مثلاً بچه ها رو مادر ساکت میکند

ii         کودکان در ابتدای رشد برای تنظیم هیجان محیط رو تغییر می دهند

مثلاً اگر میترسند اتاق رو عوض میکنند، اما در مراحل بعدی تعبیر و توجهشون رو تغییر میدهند.

iii       با افزایش سن ، مکانیسمهاشون تنوع پیدا میکنند

مثلاً هم محیط رو عوض میکنند هم تعبیر و تفسیرشونو عوض میکنند

هم بیرونی عمل میکنند و هم درونی و هم توجهشونو تغییر بدهند

iv      برای هر هیجانی مکانیسم خاص خودشونو بکار میبرند که با فرهنگشون هم سازگار است. 

o       در سنین ۲۰ سالگی میزانی که افراد هم Suppress یعنی «مهار» و هم «بازتعبیر» Reappraisal میکنند، یک اندازه است.

ولی در شصت سالگی، منع پاسخ کمتر و باز تعبیر بیشتر میشه.

o       تنظیم هیجانی در طول رشد شکل میگیره و تا هفتاد و هشتاد سالگی ادامه پیدا میکنه.

v        اختلال تنظیم هیجانی در هفتاد و پنج درصد بیماران وجود داره.

بیماریهای خلقی و اختلالات شخصیتی بخصوص کلاس B و معتادان و ADHD ها و خودکشی کننده ها 

و افراد با اختلالات خوردن و اختلال کنترل تکانه و غیره نیز وجود دارد.

مقایسه مکانیسم مهار و سرکوب Thought Suppression  با مکانیسم باز تعبیر Cognitive Reappraisal

o       کنترل هیجان به دو بخش شکل گرفته :

i          یکی قبل از اینکه بوجود بیاد

ii         یکی بعد از بوجود آمدن

o       برای اینکه از بوجود آمدنش جلوگیری کنیم باید به مقدار زیادی از بازتعبیر استفاده کنیم.

بهتر است از قبل از بوجود آمدن هیجان از روشهای پیشگیری استفاده کنیم

و همچنین بعد از بوجود آمدن، از بازتعبیر استفاده کنیم تا منع یا مهار.

o       به همین دلیل پیرمردها خِرَدشون بیشتر است چون از مکانیسم باز تفسیر بیشتر استفاده میکنند.

o       وقتی شما یک هیجان رو مهار و سرکوب Suppress می کنید، فشار به سیستمهای مغزی می آید

و آزاد نیست تا کارهای دیگه ای انجام بده و در نتیجه قدرت حافظه ات کم میشود.

o       وقتی شما از مکانیسم باز تعبیر استفاده می کنید، نسبت به حالت مهار تغییرات فیزیولوژیک کمتری مثل ضربان قلب پیدا میکنید. 

o       کودکانی که میتونن فیلم ترسناک ببینند باز تعبیر بهتری از فیلم دارند.

لذا مکانیسم بازتعبیر نسبت به مهار برتری دارد.

o       هرقدر شما هیجانتون رو بیشتر مهار کنید، خلق منفی افزایش و خُلق مثبت کاهش پیدا میکنه.

o       مکانیسم مهار، رابطه منفی با نزدیکی اجتماعی و رضایت از زندگی و قدرت حافظه دارد.

o       با مختل شدن مکانیسم مهار، هیجان با شدت مضاعف برمیگردد Rebound.

آنهایی که خُلقشون رو با مکانیسم مهار تنظیم میکنند،

تا مدت کمی این کار ادامه یافته ولی در نهایت این مکانیسم مختل شده و هیجان با شدت بیشتری بر می گردد.

مثلاً مرتب به خودت میگی غمگین نباش، ولی در نهایت بعد از مدتی فنر در میره و خُلق بد با شدت بیشتری برمیگردد.

o       آدمهایی که میخوان خودکشی کنند، چند روزی با خودشون حرف می زنند که نباید این کارو بکنند ولی یکدفعه این کارو میکنند.

o       در مداخلات درمانی توصیه میشه بجای مهار هیجان آن را باز تعبیر کنند.

تخلیه خود  Ego Depletion

o       فعالیتهایی که برای مغز ما بسیار ارزشمندند و در مغز آدمهای موفق زیاد دیده میشود :

i          استمرار در کار و تلاش

ii         کنترل هوس و خویشتن داری

iii       انجام امور ناخوشایند ولی مفید – تقابل لذت آنی با عقل

iv      دوری از قضاوتهای شتابزده 

v        انتخاب فعال در مقابل انتخاب منفعل

o       چرا این فعالیتها در افراد و زمانهای مختلف متفاوت است؟

آزمایش هایی است که این فاکتورها را می سنجند.

o       مهار هوس انرژی بر است و لذا قدرت لوب فرونتال افت میکنه.

منابعی در مغز که این کارهای جذاب رو انجام میده محدود است و اگر یک جا خرابش کنی در بقیه حوزه ها افت میبینی

و اسم این افت را تخلیه خود گذاشتند.

o       عنصری که مغز رو خسته میکنه، اجازه انتخاب کردن است

و بسیار برای لوب فرونتال انرژی بر است.

سخنرانی برخلاف میل و استقامت در حل معما

o       کار ناخوشایند اما مفید برای مغز انرژی بر هست.

اراده آزاد برای مغز انرژی بر است زیرا باید انتخاب کنی.

هرچه انتخابها بالاتر میره رضایت از زندگی پایین میاد.

وقتی منابع روانیت محدود است میتونه کلی از خویشتنداری و قدرت لوب فرونتال شما رو پایین بیاره.

تظاهر کردن به یک خُلق دیگر انرژی بر است. مثلاً وانمود کنی خوشحالی در حالیکه غمگینی

o       وقتی شما یک عمل تکانه ای رو انجام میدین،

آیا در اون لحظه خودتون نخواستین خودتونو کنترل کنید یا میخواستین ولی نمیتونستین.

o       مجوز گناه :

حالا که من سختی کشیدم حقمه که اشتباه کنم License to Sin

o       اگر باور داری ارادت قویه، تخلیه روانی نمیشی…

اونایی که باور دارن منابع مغزشون محدوده نسبت به کسایی که تصور میکنند منابع مغزیشون نامحدود است زودتر تخلیه میشوند.

o       تلقین محیط :

مسئله خویشتن داری و اراده به شدت وابسته به انگیزه دادن بیرونی است،

 یعنی اگر دیگران تشویق کنند در افزایش کمیت آن بسیار موثر خواهد بود.

 لذا مقدار زیادی از قدرت خویشتن داری ما وابسته به بازخورد محیط است.

انگ زدن به آدمها و گذاشتن تشخیص روانشناسی روی آدمها به شدت روی ارادشون تاثیر میزاره.

پیش بینی هیجانی   Affective Forecasting

o       دنیل گیلبرت Daniel Gilbert  در این زمینه بسیار کار کرده است.

i          تنظیم هیجان ،

ii         شناخت هیجان

iii       پیش بینی هیجان

سه چیز متفاوت است.

o       مطالعات نشون داده اکثر پیش بینی های عاطفی یا هیجانی ما بسیار به خطا می روند.

مثلاً تصور میکنید اگر با فلان فرد ازدواج کنید خوشبخت خواهید بود، ولی بعد از ازدواج می بینید که اینطور نشد.

1- انسانها بصورت بنیادین دارای این خطا هستند که تصور میکنند، هیجان فعلیشون پایدار و ابدی خواهد بود :

چه هیجان منفی، چه هیجان مثبت، و همچنین دوامش رو خیلی بیشتر از اونی که در واقع هست میبینند.

مثلاً اگر الآن غمگین هستند تصور میکنند این حالت برای همیشه در آنها خواهد بود. Durabilty Bias

o       بیشترین خطای انسانها در برآورد طول عمر یک هیجان است.

2- هرچقدر شما قدرت بازتعبیر بیشتری داشته باشید، هیجانات منفی تون کمتر دوام میاره.

3- مشاهده دیگران که اون هیجان و دوره رو پشت سر گذاشته اند، به سرعت به تنظیم هیجان در فرد کمک میکند.

به همین دلیل گروه های خودیاری بسیار مفید خواهد بود.

o       نه تنها ما در پیش بینی عاطفی آینده دچار مشکل هستیم، بلکه در برآورد عاطفی گذشته هم دچار اشتباه میشویم…

اون چیزی که ما یادمونه با اون چیزی که تجربه کردیم یک شکاف عمیق بینشون وجود داره.

خیلی از مردم گذشته رو بازسازی میکنند.

هرچه زمان به عقب تر برود فرد تفسیر غیر واقعی تری از گذشته  خواهد داد.

o       وقتی میخوایم گذشته رو به یاد بیاریم معمولاً دوتا چیز خیلی تاثیر دارند،

یکی بهترین و بالاترین تجربه هیجانی، و یکی بدترین و پایین ترین تجربه هیجانی.

خُلق به عنوان اطلاعات  Affect as Information

o       تا چندی پیش نظریه پردازانِ تنظیمِ هیجان به اشتباه میگفتند:

هرچقدر شما هیجان کمتری رو تجربه کنید و هیجان کمتری وارد شناختت بشه شما انسان سالمتری هستین،

یعنی انسان سالم انسانی است که هیجانات خودشو کنترل میکنه..

o       اما امروزه میگویند هیجان همیشه بد نیست و برخی اوقات بسیار در تصمیم گیری اهمیت داره.

اگر انسانها در هنگام تصمیم گیری هیجانات بیشتری رو تجربه میکنند، لزوماً انسانهای معیوب تری نیستند

به شرط اینکه هیجانات خودشونو خوب بشناسند و تحت تاثیر هیجانات قرار نگیرند…

لذا آدم سالم آدم بی هیجان نیست، بلکه آدمی است که هیجانات خودشو بشناسه و بتونه تخمین درستی از طول عمر هیجانش داشته باشه. 

o       هیجان را از سه نظر میتوان اندازه گرفت:

1- شدت Intensity: برخی هیجان زیادی رو تجربه میکنند برخی کمتر. 

2- توجه : برخی به هیجانهاشون توجه میکنند برخی توجهی ندارند.

3- شناخت و وضوح : برخی هیجانشونو خوب میشناسند و برخی شناختی درباره هیجانشون ندارند.

o       ما ۴ دسته آدم دارم :

1- داغ و گرم Hot: هیجانات رو با شدت بالا تجربه میکنه و خوب میشناسه و بهش توجه میکنه

2- سرد و منجمد  Cool: هیجان رو کم تجربه میکنه و براش اهمیتی نداره و شناختی هم دربارشون ندارند

3- گوشه گیر  Withdrawn: هیجان رو خیلی تجربه نمیکنند ولی هیجاناتشونو میشناسند و وضوح خوبی دارند

4- تسلیم هیجان Overwhelm: آدمهایی که هیجان رو نسبتاً زیاد تجربه میکنند ، ولی شناختی درباره هیجاناتشون ندارند

اجزا هوش هیجانی

o       عناصری که در هوش هیجانی دیده میشود :

i          ادراک هیجان (نه تجربه هیجان ) یعنی من بتونم هیجانم رو حس کنم

ii         بتونم هیجان خودم رو با فکر و ذهنم تلفیق کنم

iii       بتونم هیجانم رو بفهمم و بدونم هیجانم برای چی هست و از کجا آمده است

iv      بتونم هیجانم رو مدیریتش کنم

v        هیجان خودم رو بشناسم و برایم وضوح داشته باشه

o       نظریه تنظیم هیجانی ارتباط نزدیکی با هوش هیجانی دارد.

o       ما یک کانونهایی در مغز داریم که هیجانات ( مثل ترس، خشم، نفرت، عشق، محبت، هوس ) در اونها شکل میگیرد

 در مناطقی از سیستم لیمبیک مثل هیپوتالاموس، آمیگدال،اینسولا، ونترال استریاتوم

o       پس هیجانات در سیستم لیمبیک شکل میگیرد و لوب فرونتال آن را میشناسه و مدیریت و کنترل میکنه.

در لوب فرونتال هیجانات پردازش مقایسه و تنظیم و مهار میشوند.

سیستم لیمبیک مراکز پاداش و هیجان هستند.

o       سیستم لوب فرونتال با سیستم لیمبیک در یک تعادل نسبی با هم هستند

و یک حالت الاکلنگی دارند و نتیجه این تعادل تنظیم صحیح هیجانی است.

o       اگر ما به هوسها و هیجانات خود مسلطیم، لزوماً ارادمون قوی نیست، بلکه ممکن است هیجانمون ضعیف باشه.

o       چه چیزایی باعث میشه لوب پیشانی ضعیف میشه و این تعادل به نفع سیستم لیمبیک تموم بشه :

i          تخلیه روانی

ii         باور به محدود بودن قدرت اراده

iii       تلقین محیط

iv      انتخابهای مکرر

v        البته برخی اوقات هیجانات بیش از حد زیادند

vi      وقتی قند خون افت میکنه لوب پیشانی ضعیف میشه و میل و هوس و تکانه بالا میره

و ما رفتارهای تکانه ای Impulsive از خودمون نشون می دهیم و هیجانمون عنان گسیخته میشه.

منبع:

ravanshenasinegaresh

پرسش و پاسخ در باره هیجان

پرسش و پاسخ در باره هیجان

·         هیجان در روان‌شناسی چه جایگاهی دارد؟

o       در روان‌شناسی، هیجان‌ها جایگاه بسیار حساس و بنیادی دارند، زیرا رابطه آنها با نیازها و انگیزش‌ها بسیار نزدیک است. هیجان‌ها می‌توانند ریشه بسیاری از اختلال‌های روانی یا روان‌-تنی را تشکیل دهند. هیجان‌ها حتی می‌توانند سلامت انسان را تضمین کنند. مثلاً، ترس موجب می‌شود که انسان خود را از خطر محفوظ بدارد و خشم موجب می‌شود که به دشمن حمله کند. در ظهور و تکوین جلوه‌های هیجان، فرهنگ سهم به سزایی دارد. مثلاً در چین، وقتی انسان‌ها خشمگین می‌شوند، چشم‌های خود را گرد می‌کنند.

·         غیر از فرهنگ، دیگر به چه چیزهایی وابسته است؟

o       اصولاً هیجان یک احساس فردی است، یعنی، ممکن است یک موقعیت معین فردی را کاملاً خشمگین کند یا بترساند. اما در مورد دیگری هیچ واکنشی به وجود نیاورد.

برای تایید این امر می‌توان روزهای موشک‌اندازی رژیم عراق به شهرهای ایران یا بمباران شهرها را به یاد آورد. کسانی که آن روز را به چشم دیده‌اند هیجان‌های کاملاً متفاوت افراد را نیز مشاهده کرده‌اند. برخی دچار سردرد شده یا و داد و فریاد می‌کردند و… ولی برخی دیگر حتی از رخت‌خواب بلند نمی‌شدند.

·         حالا هیجان خوب است یا بد؟

o       ببینید؛ هیجان زمانی به وجود می‌آید که فرد غافلگیر شود یا موقعیت از تحمل او فراتر رود. هیجان در واقع بیانگر عدم سازگاری فرد با موقعیت و تلاش ارگانیسم برای برقراری تعادلی است که به طور موقت از بین رفته است. بنابراین می‌توان گفت که هدف هیجان برقراری تعادل و حفظ موجودیت ارگانیسم است.

·         واکنش‌های بدنی هیجان چگونه‌اند؟

o       می‌توان گفت که هیجان یک مجموعه روانی‌ فیزیولوژیک است و نشانه‌های عضوی آن تنوع زیادی دارد، بنابراین، اگر تصور کنیم که هر هیجان واکنش‌های فیزیولوژیک خاص خود را دارد، کاملاً ساده‌اندیشی خواهد بود. وقتی هیجان شدید و زودگذر است، واکنش‌های فیزیولوژیک آن یکنواخت‌تر از موقعی است که هیجان ملایم و طولانی است. کند یا تند شدن جریان خون و تنفس و انقباض‌های رگ‌های سطحی (رگ‌های ریز) از جمله واکنش‌هایی است که در هیجان‌های غم، شادی، خشم و ترس دیده می‌شود. وقتی هیجان ملایم و طولانی است، مثلاً هیجان حسادت، واکنش‌های فیزیولوژیک آن متفاوت از واکنش‌های یک هیجان شدید است.

در هر صورت، رابطه بین نوع هیجان و واکنش‌های جسمی آن یک رابطه ساده و بدون ابهام نیست. در واکنش‌های فیزیولوژیک هیجان، نوعی برانگیختگی و فروریختگی دیده می‌شود که در عین حال ترکیب‌های متفاوت دارند. مثلاً هیجان غم می‌تواند به شکل افسردگی جلوه کند. به این ترتیب که حالات زیر در فرد دیده می‌شود: کوفتگی، سستی، خمیدگی قد، افتادن شانه‌ها و دست‌ها، انجماد چهره، بی‌حرکتی بدن، بی‌حالتی نگاه، کند شدن گردش خون و تنفس، بی‌حس شدن عضلات و فعال نبودن ذهن.

همچنین هیجان غم می‌تواند شکل فعال به خود بگیرد که در آن صورت تحرک جسمی و روانی، فریادها، گریه‌ها، ناله‌ها و فعالیت‌های بیش از حد دستگاه‌های تنفسی و گردش خون مشاهده خواهد شد، بنابراین فیزیولوژی غم فعال، از برخی جهات، به فیزیولوژی شادی فعال شباهت خواهد داشت.  برعکس فیزیولوژی غم غیرفعال، از برخی جهات، یادآور فیزیولوژی شادی‌ آرام خواهد بود.

·         ولی معمولاً می‌توانیم حالت‌های درونی و بدنی طرف مقابل را متوجه شویم.

o       بله، چون هیجان‌ها علاوه بر واکنش‌های درونی، واکنش‌های نگرشی و حرکتی آشکاری نیز دارند که جلوه آنها را تشکیل می‌دهند. از روی جلوه هیجان می‌توانیم هیجان دیگران را بشناسیم.

·         ممکن است با ذکر مثالی، جلوه هیجان را شرح دهید؟

o       بله، یک قسمت از واکنش حرکتی ترس، از دگرگونی و کشیدگی عضلات ریز حاصل می‌شود که کم و بیش در مکان‌های خالی از بدن به وجود می‌آیند (پریدگی رنگ صورت، گود رفتن گونه‌ها، افتادن فک پایین، بزرگ شدن چشم‌ها، انبساط مردمک چشم، در مورد سگ یا گربه‌، پایین افتادن دم و راست شدن موهای پشت) و همچنین واکنش‌های حرکتی هیجان می‌توانند از انقباض‌های تشنجی ماهیچه‌ها ناشی شوند (لرزش دست‌ها و صدا، که موجب دگرگونی طنین آن می‌شود.)

هیجان ترس مخصوصاً از طریق نگرش‌های فرد نسبت به موضوع ترس مشخص می‌شود:

تمایل به اجتناب‌ از ترس، تمایل به دور شدن از حوزه عمل آن یا حتی از حضور آن، تمایل به فرار به نقطه دوردست، مخفی شدن در پشت مانع، کز کردن، تمایل به بی‌حرکت ماندن در جای خود، واکنش‌های منفی در مقابل هر نوع تماس یا تهدید به تماس، واکنش‌های منفی در مقابل هر تلاشی که بخواهد اعضای بدن را به حرکت درآورد، تشنج به صورت خمیدگی، دست و پا زدن، فریاد کشیدن و در برخی موارد اقدام به اعمال دفاعی فعال مثل غرغر کردن، گاز گرفتن و چنگ زدن.

·         آیا تعلیم و تربیت یا اراده هم در واکنش‌های هیجانی نقش دارند؟

o       بله، نگرش‌ها و حرکات ارادی مخصوصاً در هیجان‌هایی دیده می‌شود که تجلی آنها نقش اساسی در روابط اجتماعی دارد. در این حالت، جلوه ذاتی هیجان با جلوه اکتسابی و اجتماعی آن همراه می‌شود. مثلاً لبخند زدن در اثر تعلیم و تربیت، تغییر شکل می‌یابد و کاملاً متفاوت از آنچه از نظر جسمی می‌توانست باشد، جلوه می‌کند (لبخند محبت‌آمیز، موذیانه، تحقیرآمیز، ملیح، نیش‌دار)؛ مثلاً لبخند می‌تواند غیرهیجانی و مصنوعی نیز باشد (لبخند از روی سیاست).

واکنش‌های حرکتی هیجانی اصولاً می‌توانند کدگذاری شود و بیانگر احساسات واقعی ما تحت نفوذ آداب و سنن باشد. اخم کردن، سر را با دو دست گرفتن (یعنی ناامید و سرگردان شدن) و خاراندن سر (یعنی تردید و حیرت کردن) نمونه‌هایی از واکنش‌های حرکتی است که به‌طور طبیعی در اختیار ما قرار دارد.

·         مگر می‌شود یک بازتاب را به عملی ارادی تبدیل کرد؟

o       بله، مثلاً هستند کسانی که به طور ارادی و حرفه‌ای اشک می‌ریزند.

·         عملکرد ذهن در هیجان چگونه است؟

o       عملکرد ذهن در هیجان را نیز، مثل عملکردهای فیزیولوژیک آن، می‌توان از دو جنبه برانگیختگی و فروریختگی بررسی کرد:  به هنگام هیجان فعالیت ذهن افزایش می‌یابد. به این ترتیب که تخیل انسان تازیانه می‌خورد و مثل اسب سرکش به جولان درمی‌آید، تلاش‌های کند و بی‌حاصل جای خود را به تلاش‌های مولد و الهام‌بخش می‌دهد.

هیجان می‌تواند خلاق و طراح باشد. به هنگام هیجان، انسان سریع‌تر فکر می‌کند و اندیشه‌های خیلی زیاد یا خیلی تازه در اختیار دارد. همچنین انسان هیجانی نیروی زیاد برای عمل کردن دارد، مبتکر است، سریع کار می‌کند و از اعتماد به نفس زیادی برخوردار است. برعکس هیجان می‌تواند هم تفکر و هم قدرت عمل را فلج کند. هیجان ذهن را «خالی» می‌کند. به این صورت که انسان نه چیزی برای گفتن پیدا می‌کند و نه کاری برای انجام دادن. انسان هیجانی خوب فکر نمی‌کند، موقعیت‌ها را روشن نمی‌بیند و کلمات را نمی‌فهمد، گاهی در اندیشه‌های او، تنها کندی و رکود کامل دیده می‌شود.

انسان هیجانی، حالت انسان کودن را دارد. چنین به نظر می‌رسد که توانایی انجام دادن هیچ کاری را ندارد. مثلاً انسانی که به شدت ترسیده است، عملا هیچ کاری نمی‌تواند انجام دهد و احتمالاً به همین دلیل گفته‌اند ترس برادر مرگ است. بنابراین جلوه‌های هیجان معانی متفاوت خواهد داشت. برانگیختگی در شادی و خشم و فروریختگی در ترس و غم تسلط دارد.

·     بسیاری از افراد داوطلبانه و به‌طور ارادی دست به فعالیت‌هایی از قبیل چتربازی و بالا رفتن از قله کوه می‌زنند. آیا نمی‌ترسند؟

o       البته آنها دچار ترس و اضطراب می‌شوند. اما خطرجویی مستلزم دو هیجان اصلی خوش‌بینی و ترس است. بعضی روان‌شناسان معتقدند که وقتی فرد شروع به چنین فعالیت‌هایی می‌کند، ترس جای خود را به خوش‌بینی و اشتیاق می‌دهد.  بررسی‌های اینجانب نشان می‌دهد که وقتی چتربازها برای پرش از هواپیما و فرود آمدن خود را آماده می‌کنند، سطح انگیختگی توده‌ها افزایش می‌یابد. در مرحله مقدماتی انگیختگی به شکل ترس تجربه می‌شود. هنگامی که چترباز برای خروج آماده می‌شود، سطح انگیختگی ثابت است اما زمانی که احساس اشتیاق افزایش می‌یابد، به همان نسبت ترس کم می‌شود. بعد از خروج از هواپیما کاهش شدیدی در ترس و افزایش شدیدی در اشتیاق به وجود می‌آید. اندکی پیش از به زمین نشستن، ترس جانشین اشتیاق می‌شود اما بعد از زمین نشستن اشتیاق شدت می‌یابد و بر وجود فرد حکمفرما می‌شود.

·         پس عده‌ای خاص دوست دارند بیشتر خطر کنند؟

o       البته، از نظر هیجان‌خواهی افراد به دو گروه هیجان‌خواه بالا و هیجان‌خواه پایین تقسیم می‌شوند. افراد هیجان‌خواه بالا تمایل دارند اعمالی انجام دهند که با هیجانات بالا همراه است نظیر کوه‌نوردی، صخره‌نوردی، سرعت زیاد در رانندگی و… و افراد هیجان‌خواه پایین به دنبال راه‌ها، جاها و مکان‌هایی هستند که در آن آرامش بیشتری وجود داشته باشد، مثلاً نشستن کنار رودخانه و به صدای آب گوش دادن.

·         هیجان‌خواهی بالا خوب است یا هیجان‌خواهی پایین!؟

o       این سوال مثل آن است که بگوییم رنگ موی تیره خوب است یا روشن؛ ولی اگر دو نفر که در هیجان‌‌خواهی متفاوت باشند و با هم ازدواج کنند، می‌توانند مشکلاتی پیدا کنند. ضمناً اگر شرایط لازم برای هر گروه پیش نیاید، می‌تواند مشکل‌ساز شود. مثلاً فردی که هیجان‌خواه بالاست ولی هیچ‌گونه امکاناتی برای تخلیه هیجاناتش ندارد، شاید به اعمالی از قبیل ویراژ دادن در اتوبان‌ها بپردازد!

·         درباره راهی برای تخلیه هیجان حرف زدید؛ مگر باید هیجان‌ها را حتماً تخلیه کرد؟

o       عده‌ای قویاً معتقد به نظریه هیدرولیکی هستند. طبق این نظریه از تراکم و انباشت انرژی‌هایی از قبیل ناکامی و پرخاشگری احساس‌های ناخوشایندی به وجود می‌آید که اگر این تراکم ادامه یابد، می‌تواند کم‌کم مشکل‌ساز شود. درست مثل یک دیگ‌زودپز یا یک دیگ‌بخار که اگر سوپاپ اطمینانی نداشته باشد، احتمال انفجار در آن بالاست! به این افراد توصیه می‌کنند که با اعمالی از قبیل ورزش، مخصوصاً شنا کردن، کوه‌نوردی و پیاده‌روی فشارهای خود را تخلیه کنند.

در حال حاضر در برخی کارخانه‌ها در ژاپن، کنار در خروجی اتاق‌هایی تعبیه شده است که در آن اتاق‌ها آدمک‌هایی قرار داده‌اند. کارگری که از صبح خسته شده و مورد کم‌لطفی رییس خود قرار گرفته است، وارد این اتاقک‌ها شده و خشم و کینه و نفرت خود را به سر آدمک‌های مصنوعی خالی می‌کند  و پس از تخلیه هیجان به منزل‌اش می‌رود و احتمالاً دیگر ناراحتی‌های محیط‌کار را سر زن و بچه‌اش خالی نمی‌کند!

پرسشی از دکتر حسین ابراهیمی‌مقدم روان‌شناس

هفته نامه سلامت

2- غریزه یا انرژی روانی

غریزه یا انرژی روانی

INSTINCT

اولین مفهوم مشخصی که فروید آن را مطرح می کند غریزه است. غرایز عناصر اصلی شخصیت هستند.

غرایز شکلی از انرژی هستند که تغییر شکل پیدا کرده اند. غرایز نیازهای بدن را به ذهن پیوند می دهند.

دو نوع غریزه وجود دارد: ۱-غرایز زندگی   ۲-غرایز مرگ

۱-غرایز زندگی:

• غرایزی که موجب بقای فرد و نوع می شود و در جهت رشد و نمو فرد عمل می کنند
• رفتار ها و افکار لذت بخش، که همان میل جنسی است، را شکل می دهند.

۲-غرایز مرگ:

• غرایزی که ویرانگر هستند و افراد به طور ناهشیار میل به مردن، نابود کردن و غلبه کردن دارند.
• یعنی گرایشات مازوخیستی-سادیستی
• این انگیزه به رفتار های پرخاشگرانه می انجامد.

o فروید ادعا می کرد که تکانه ها یا سائق های نهفته (کشاننده)-(drive)- در تعارض آدمی در گیرند
o این سائق ها را زیست مایه یا شور و شهوت جنسی (libido) می نامند
o زیست مایه نوعی نیروی روانی شبیه به ذخیره نیروی جسمانی اند.
o به عبارت دیگر، زیست مایه (لیبیدو)، انرژی روانی است که فرد را برای رفتار کردن به شیوه ای که نیازش را برطرف کند، برانگیخته می کند.
o زیر بنای لیبیدو، فیزیولوژکی است و می توان آن را (شهوت) نامید.
o انرژی روانی در هر مراحله زندگی ، روی یک نقطه یا قسمت بدن تمرکز می کند
o انرژی روانی باعث می شود که فرد در هر دوره ای از رشدش نسبت به آن ناحیه شهوت زا درگیری پیدا کند.
o قابل ذکر است که ویژگی بدیع نظریه فروید تأکیدش بر جنسیت بود.
o مفهوم جنسیت در نظریه روانکاوی صرفا آمیزش جنسی را شامل نمی شود بلکه می توان آن را معادل لذت خواهی و کامروایی کلی دانست.
o فروید معتقد بود فرایند رشد به صورت تحولات جنسی مطرح می شوند.

3 – همدردی،همدلی

… Pathy

 روانشناسی همدردی، همدلی، بی دلی، بد دلی

Apathy, Antipathy, Empathy, Sympathy

 

در مواجهه با فرد دردمند، چهار نوع واکنش عاطفی ممکن است:

۱- بی تفاوتی، بی دلی، بی احساسی یا اپاتی Apathy :

بی دلی با فقدان علاقه، نگرانی، هیجان، شور و یا سرکوب احساسات همراه است.

یک فرد بی تفاوت علاقه ای به شنیدن یا دانستن زندگی عاطفی، اجتماعی، معنوی، و فلسفی دردمنان نیست و به راحتی از کنار آن میگذرد.

شخص بی تفاوت ممکن است هدف یا معنای احساس در زندگی را نداند.

یک فرد بی تفاوت از خود بی حسی و کندی نشان می دهد.

در روانشناسی مثبت، بی تفاوتی نتیجه فقدان احساس توانایی و مهارت مورد نیاز برای مقابله با چالش ها و از روی احساس ضعف است.

همچنین ممکن است بی تفاوتی در نتیجه احساس بی ربطی مورد به فرد، و یا از روی تجربه درماندگی و ناتوانایی و ناکامی های قبلی باشد.

بی تفاوتی ممکن است نشانه ای از مشکلات روانی خاص مانند اسکیزوفرنی یا زوال عقل باشد.

با این حال، بی تفاوتی چیزی است که همه مردم در برخی مواقع از خود بروز میدهند.

بی تفاوتی یک واکنش طبیعی به ناامیدی، افسردگی و استرس است.

بی تفاوتی میتواند راهی برای فراموش کردن احساسات منفی هم باشد.

این نوع بی تفاوتی شایع و معمولا کوتاه مدت است.

۲- بد دلی،نفرت، بیزاری یا انتی پاتی Antipathy:

بد دلی نشانه نفرت و بیزاری و دوست نداشتن عمیق ارادی یا غیر ارادی از چیزی یا کسی است.

بد دلی نقطه مقابل همدردی است.

نفرت و بیزاری ممکن است تجربی باشد، و گاهی اوقات بدون علت و منطق است.

بد دلی و بیزاری بین فردی اغلب غیر منطقی و به رفتار و ویژگی های فیزیکی خاص فرد مربوط میشود.

این ویژگی ها به نشانه هایی از صفات شخصیتی مثل چشم های بسته و عمیق بیانگر ظلم و ستم نسبت داده شده است.

علاوه بر این، گاهی اوقات احساسات منفی، ناگهانی و بدون استدلال، و شبیه یک فرایند خودکار صورت می گیرد.

۳- همدلی یا ام پاتی Empathy:

همدلی توانایی درک و اشتراک احساسات دیگران است.

هنگامی که شخصی احساسات فرد دیگری را کاملا درک و احساس میکند ،

یعنی دارد با او همدلی میکند. همدلی یک ویژگی شخصیتی و با درجات مختلف است.

همدلی تنها به عنوان یک ابزار برای استفاده در مواجهه با یک فرد پریشان نیست، و مزایای گسترده تری دارد.

به عنوان مثال، هر کس در طی کار و زندگی شخصی اش با بسیاری از مردم که دارای عقاید و آرای متفاوتند، سر و کار پیدا می کند.

افراد ممکن است دیدگاه های سیاسی یا مذهبی متفاوت داشته باشند که می تواند به قطع ارتباطات منجر شود.

گفت و گوی همدلانه می تواند در چنین مواقعی بسیار مفید باشد.

افراد همدل از این جملات استفاده میکنند:

من غم و اندوه شما را احساس می کنم.

من این ضایعه و از دست دادن بزرگ شما را درک می کنم.

آیا می توانم کمکی بکنم؟

من درد شما را احساس و درک می کنم.

۴- همدردی، دلسوزی یا سمپاتی Sympathy:

همدردی با احساس ترحم، غم و اندوه، و دلسوزی برای بدبختی شخص دیگر همراه است.

هنگامی که فردی با کسی همدردی میکند، در واقع برایش دلسوزی و ترحم میکند.

اما لزوما این دلسوزی به معنای درک احساسات فرد دردمند نیست.

همدردی با احساس حمایت و مراقبت و نگرانی و آرزو برای دردمند، اغلب از نزدیکان، همراه است.

دوست دارد وی را بهتر و شادتر ببیند.

اظهار همدردی می تواند در فرد دردمند احساس مورد ترحم قرار گرفتن و حس حقارت و ناتوانی ایجاد کند.

افراد همدرد از این جملات استفاده میکنند:

من خیلی برای شما متاسفم.

چقدر وحشتناک است!

بیچاره تو!

بگذارید من این کار شما را انجام دهم.

خیلی برای شما احساس غمگینی می کنم.

همدردی با خیرخواهی یکی نیست.

خیرخواهی یک نگرش متفاوت با ویژگی های جدا و بی طرف بودن همراه است.

• پسوند pathy به معنای رنج suffering ، به خصوص، احساسِ رنج در شخص دیگر است.

• Pathy یک کلمه باستانی یونانی است.

• Pathy در زبان مدرن، با استفاده از پیشوند ها، معانی مختلف به خود میگیرد. مانند:

antipathy: انزجار ، تضاد ، بیزاری ،ناهمدردی، پادانگیزه ، پادسوهش.
apathy : بی تفاوتی، بی توجهی، بی شوری، بی علاقگی، بی غیرتی، بی هیجانی، بی واکنشی، فقدان احساسات.
empathy : احساس یگانگی، هم احساسی، همدلی.
homeopathy : همسان درمانی، هومئوپاتی.
neuropathy : پِی آسیبی، آسیب عصبی، نوروپاتی.
psychopathy : بیماری روانی، روان ستیزی، روان آزاری، روان بیماری، روان تباهی.
sociopathy: اجتماع ستیزی، جامعه رنجور، جامعه زده، پاد هامه. جامعه ستیزی
sympathy : همدردی، ترحم دلسوزانه، دلسوزی، غمخواری، محبت دوسره.
telepathy : ارتباط ذهنی، اندیشه خوانی، دور همدردی، دورآگاهی.

4- استیثار و ایثار

روانشناسی خودگزینی و دیگرگزینی

استیثار و ایثار

 

خودگزینی پدیده ‌ای روانشناختی است مبنی بر ترجیح خواسته‌ های شخصی خود بر خواسته‌ های دیگران.

دیگرگزینی و ایثار در لغت به معنی عطاکردن، غرض دیگران را بر غرض خویش مقدم‌ داشتن، و منفعت غیر را بر مصلحت خود مقدم ‌شمردن است. یعنی فرد از روی قصد و نیت خیر، غیر را بر خود اختیار کند و او را بر خویشتن برگزیند. دیگرگزینی در مقابل استیثار و خودگزینی قرار دارد.

ذکر این نکته ضروریست که در اینجا خودگزینی با خودخواهی و خودشیفتگی تفاوت دارد و عملکرد فرد خودگزین لزوما شامل ضرر و زیان عمدی دیگران نمی شود و سؤ استفاده ای در کار نیست.

از طرف دیگر، دیگرگزینی بیمار گونه هم مد نظر نیست. در دیگرگزینی بیمار گونه، فرد کمک شونده میتواند آسیب ببیند، مثلاً محبت های خاله خرسانه، محبت های آزار دهنده و آسیب زای مادرانه یا افراد وابسته.

خودگزینی:

گروهی از متفکرین باور دارند که همه انسانها خودگزین هستند. از این منظر، خودگزینی یعنی انسان همواره با انگیزه منافع شخصی خود عمل می کند، حتی زمانیکه به نظر در حال کمک به دیگران است. طرفداران این تفکر ادعا می کنند که زمانی که فردی به دیگران کمک میکند، آنرا در نهایت به دلیل منافع شخصی خود انتخاب می کند، و این که آنها این کار را برای به دست آوردن مستقیم یا غیر مستقیم انتظارات خود انجام میدهند.

دیدگاه خاص طرفداران فلسفه خودگزین بودن انسان این است که انگیزه نهایی همه اعمال داوطلبانه انسانها در واقع میل به تجربه لذت و یا برای جلوگیری از برخورد با درد است. یعنی اقداماتی برای لذت بردن آنی یا آتی در کمک کننده. با این حال، برخی افراد معتقدند که در مواقعی، انسانها ارضاء و لذت فوری را برای لذت بیشتر در آینده رها میکنند. یعنی، انسان انگیزه ای جز اجتناب شدید از درد و لذت بردن ندارد، اماگاهی، دردی را برای رسیدن به لذت بزرگتری تحمل می کند. بر این اساس، تمام اقدامات نوع دوستانه و کمک ها فقط ابزاریست برای افزایش لذت و یا کاهش درد.

دیگرگزینی:

دیگرگزینی و نوع دوستی، شامل اصولیست که انسان عملی را از روی خود گذشتگی و با هدف رفاه دیگران انجام دهد. در بسیاری از فرهنگ ها و سنت های مختلف مذهبی و جهان بینی سکولار، دیگرگزینی یک فضیلت محسوب می شود.

دیگرگزینی به این صورت تعریف شده که فردی عملی انجام میدهد که برای خودش هزینه بر است (مثلا گذشت از لذت و کیف از زندگی، گذشت از وقت و مال خود، و حتی بقا و یا تولید مثل خود). اما در عوض، منافع آن عمل، به طور مستقیم یا غیر مستقیم، به دیگر افراد برسد، البته، بدون چشم داشت و انتظار عمل متقابل و یا اقدامات جبرانی. یعنی انجام اقدامات عمدی و داوطلبانه با هدف بالا بردن رفاه دیگری، بدون هر گونه پاداش خارجی.

دیگرگزینی از وفاداری متمایز است، وفاداری بر روابط اجتماعی استوار است. دیگرگزینی به روابط مربوط نیست.

آیا واقعا دیگرگزینی و نوع دوستی در روانشناسی انسان ممکن است؟ نظریه روانشناختی خودگزینی می گوید که هیچ عمل کمک و یاری بدون چشم داشت حداقل یک پاداش و رضایت درونی و در قالب لذت شخصی ممکن نیست. اعتبار این استدلال بستگی به آن دارد که آیا پاداش های درونی و وجدانی را به عنوان منافع شخصی به حساب بیآوریم یا خیر.

دیگرگزینی را میتوان به این فرضیه اخلاقی مربوط کرد که افراد از نظر اخلاقی و وجدانی مجبورند به نفع دیگران رفتار کنند. با این معنا، دیگرگزینی با تعریف خودگزینی در تضاد است.

چند نکته:

دیگرگزینی با مهربانی، سخاوت و کمک به مردم فرق دارد. در دیگرگزینی، فداکاری وجود دارد.
کمک چند ملیونی یک میلیاردر دیگرگزینی محسوب نمیشود، ولی کسی که غذای خودش را به دیگری بدهد و خود گرسنه بماند، دیگرگزینی است.

خودگزینی با خودخواهی فرق دارد. خودخواهی با خشونت همراه است. خودخواه کسی است که از مردم به منظور دستیابی به خواسته های خودش سؤ استفاده میکند. به ما آموخته اند که خودخواهی متشکل از نادرستی، سرقت، خونریزی، و هوی و هوس های لحظه ای است.

تفکر و اندیشه اخلاقی دیگری هم وجود دارد که بر اصل (بدون ایثاری) استوار است. در این اصل ، هر فرد مسئولیت زندگی و شادی خود را بعهده دارد، و به افراد دیگر هم اجازه می دهد تا همین کار را انجام دهند. هیچ کس نه خود را قربانی دیگران میکند، و نه اجازه می دهد کسی قربانی او شود. هر فرد باید سرمایه مالی و عشق و احترام و اعتماد به نفس و شادی و زندگی با ارزش خود را خود کسب کند.

ایثار گری در مبحث عشق

5– اختلالِ محرومیتِ عاطفی

اختلال محرومیت عاطفی

یا لاغری عاطفی

Emotional Deprivation Disorder
Deprivation Neurosis

اختلال محرومیت عاطفی یک مشکل و اختلال روانی مرتبط با شکل گیری روابط یک فرد با دیگران است.

این اختلال شامل احساس عمومی خود بی کفایتی و بیش حساسی به انتقاد دیگران می باشد. سندرم اختلال محرومیت عاطفی ناشی از تایید نشدن، نامعتبر شناخته شدن و کمبود قدرت عاطفی فرد است. فردی ممکن است مکرراً مورد انتقاد قرار گرفته شده باشد، نادیده گرفته شده باشد، مورد آزار قرار گرفته شده باشد، و یا در اوایل زندگی توسط والدین مورد بی مهری قرار گرفته باشد، و در نتیجه از رشد عاطفی باز مانده شده باشد.

افراد فاقد تایید، از رسیدن به بلوغ عاطفی در بزرگسالی عاجزند و همواره منتظر تایید شدن و اعتبار از اشخاص دیگر می باشند.

بلوغ، زمانی فرا میرسد که یک رابطه هماهنگ، تحت هدایت عقل و اراده،

بین جسم و بدن فرد، ذهن و افکار فرد، احساسات، عواطف و معنویت فرد بوجود آید.

نشانه های اختلال:

‌ألف. ناقص و ناکافی بودن زندگی عاطفی

1. روابط دوستانه غیر طبیعی

• ناتوانی ایجاد رابطه عادی و تماس بالغانه با دیگران.
• احساس تنهایی و ناراحتی در مجامع اجتماعی.
• توانایی ایجاد ارتباط غیر عاطفی با دیگران.

2. خود گزینی

• دارای عواطف در سطح دوران کودکی.
• احساس یک کودک یا نوزاد بودن. نیازمند توجه دیگران همانند توجه بزرگسالان به یک کودک خردسال.
• ناتوانی تسلیم عاطفی به همسر.

3. واکنش در حضور دیگران

• ممکن است در طبیعت ترسو و یا شجاع و پر انرژی جلوه کند.
• افرادی که بیشتر از او ترس دارند را دلسرد و افسرده میکند.
• افرادی که شجاعتر و پر انرژی تر از او هستند را تهاجمی تر میکند.

‌ب. احساس عدم اطمینان و ناامنی

1. ترس و اضطراب

• می تواند در قالب اضطراب عمومی ظاهر شود.
• ترس از صدمه رساندن به احساسات شخص دیگر.
• ترس از صدمه رساندن به دیگران و یا آلوده کردن آنها (با میکروب یا سرماخوردگی).
• نیاز مکرر به تایید و حصول اطمینان.

2. احساس ناتوانی تحمل زندگی

• نگرانی از قرار گرفتن در یک وضعیت بغرنج.
• دلسردی و افسردگی سریع و راحت.
• وانمود به در کنترل بودن به منظور پنهان سازی احساسات درونی ترس و وحشت.

3. تردید و بی تصمیمی

• مشکل در تصمیم گیری.
• تغییر فکر سریع و راحت.

4. بیش حساسی

• حساسیت بیش از حد به قضاوت و انتقاد و تحقیر توسط دیگران.
• به راحتی صدمه دیدن یا خجالت زده شدن.

5. نیاز به خوشنود کردن دیگران

• خشنود نمودن دیگران به منظور محافظت از خود و انتقاد یا طرد نشدن و به دست آوردن تأیید دیگران.
• به راحتی مورد استفاده و سوء استفاده قرار میگیرند.
• از درخواست التفات یا خدمات مورد نیازشان از دیگران ترس دارند.

6. خود آگاهی

• نگرانی از آنچه دیگران فکر می کنند.
• شک به خود و نیاز به اخذ اطمینان.

7. درماندگی

از ترس طرد، جرات “نه” گفتن ندارد.

‌ج. احساس حقارت و بی کفایتی

1. احساس دوست داشته نشدن

• باور دارد که هیچ کس نمی تواند او را دوست داشته باشد.
• احساس عاری از عشق بودن دارد.
• باور دارد قادر به دوست داشتن کسی نیست.
• به هر نشانه ای از محبت مشکوک است. به طور مستمر به صداقت دیگران شک دارد.

2. ظاهر فیزیکی

ممکن است در ظاهر فیزیکی خود احساس بی کفایتی کند.

3. احساس ناتوانی هوشی

• ممکن است تکمیل کار برایش سخت باشد.
• شکست های مکرر داشته و یا ترس از شکست مجدد دارد.

4. نشانه های از هم پاشیدگی در شرایط جدید

• از وضعیت و چالش های جدید می ترسد.
• در مقابله با کار جدید، صاحبخانه جدید،جابجایی، مشکل دارد.

5. نواقص حسی

• حواس ناقص دارد (لامسه، چشایی، بینایی، بویایی)
• نامرتب و شلخته است.
• خسته است.

‌د. علائم احتمالی در برخی افراد

• احساس عمیق گناه.
• جنون سرقت.
• احساس نیاز به جمع آوری و ذخیره کردن چیزهای بی فایده.
• وضعیت پارانوئید و توهم.

درمان

درمان اختلال محرومیت عاطفی با ارائه یک جایگزین،

بجای عشق بی قید و شرطی که فرد در زندگی از آن محروم بوده امکان پذیر است.

این فرآیند تصدیق درمانی نامیده میشود. (این تصدیق متفاوت با تکرار خود اظهاری برای اطمینان دادن به خود است).

از آنجا که یک شخص در دوران کودکانه خود محروم بوده است،

اکنون نا امید گشته و نمی تواند به یک حالت فرد بزرگسال بالغ رشد نماید،

مگر عشق بی قید و شرطی برای وی پیش بیاید.

فلسفه تصدیق درمانی، اولویت “تاثیر داشتن” بر “موثر بودن”، و اولویت “بودن” بر “انجام دادن” است.

درمان بر اساس تاثیر گذاری یک فرد بالغ بر بیمار است.

درمانگر باید به درون زندگی واقعی بیمار رخنه کند و علاقه مند نشان دهد، چه از طریق تماس چشمی و چه با بیان حالت صورت.

یکی دیگر از جنبه های مهم درمان، صبر و شکیبایی است.

درمانگر باید از طریق هدایت ملایم، به جای فریاد و فشار کلامی، عاطفه بیمار نا بالغ را به یک فرد بزرگسال تبدیل نماید.

از طریق تصدیق درمانی بیمار می آموزد که با اعتماد به انسان دیگری، میتواند نشانه های به تدریج اختلال محرومیت عاطفی خود را ناپدید کند.

فقر عاطفی

فقر عاطفی

o       مشکل فقر عاطفی در جامعه امروز ما بیداد می کند و آسیب های زیادی به افراد جامعه وارد آورده است!

نگاهی به شرایط و وضعیت زندگی زنان مجرم و آسیب‌پذیر نشان می‌دهد که بیشتر این افراد از فقر عاطفی و عقده‌های درونی ناشی از کمبود محبت در زندگی رنج می‌برند. بقولی : اگر بخواهیم اعتیاد را ریشه‌یابی کنیم، به مسایل عاطفی می‌رسیم. معمولاً افرادی بیشتر به سمت اعتیاد می‌روند که در معرض مشکلات عاطفی قرار داشته و دارند. ”هرچند این موضوع تنها مختص زنان نیست و جامعه‌شناسان و آسیب شناسان بسیاری معتقدند فقر عاطفی جنسیت نمی شناسد، اما از آنجا که روحیه زنان در مقایسه با مردان حساس‌تر است واکنش آنها در مقابل فقر عاطفی نیز بیشتر است.

o       به اعتقاد یک جرم‌شناس آلمانی، اگر بخواهیم بیشتر فقر عاطفی را تبیین کنیم، می‌توانیم به کمبودهاى ناشى از :

i          رسیدگى نکردن والدین،

ii         ارضاى عاطفى نشدن،

iii       برترى دادن فرزندى بر فرزند دیگر توسط والدین،

iv      تنهایى بیش از اندازه،

v        تخلیه روحى نشدن،

vi      سرکوبى شخصیت فرد توسط دیگران

vii      تشویق و تحسین نکردن او و … اشاره کرد که همگى باعث ایجاد تشویش‌هایى در شخص مى‏شود.

این تشویش‌ها و کمبودها و چالش ‏ها و حفره ‏هاى روانى، شخص را به سمت تخلیه ناگهانى یا توسل به مواد مخدر براى از خود بی‌خود شدن یا جنون جنسى و فساد اخلاقى و… مى‏کشاند، که هر یک در ذهن مجرم مکانیزم‌هاى دفاعى قلمداد مى‏شوند.

به قول یک جامعه‌شناس نیز موضوع مهربانی و محبت و تاثیر آن در بروز خشونت در جامعه به اعتقاد بسیاری مسئله مهمی نیست. در حالی که تعمق درباره این موضوع و نگاهی به گذشته و زندگی مجرمان تصدیق می‌کند که خشت اول جرم و خشونت در یک فرد در نتیجه عقده‌های روحی و روانی پایه گذاشته می‌شود، پس نمی‌توان از کنار موضوع فقر عاطفی در جامعه به سادگی گذشت؛ به خصوص با توجه به افزایش خشونت در جامعه می‌توان با قطعیت یکی از دلایل افزایش خشونت در جامعه را موضوع فقر عاطفی دانست؛ فقری که فراتر از فقر مادی موجب ابتلای جامعه به جرایمی می شود که گاه روح جمعی را تحت تاثیر قرار می‌دهند. و گاه اثرات آنها سال‌های سال بر روح و روان جامعه رسوخ می‌کنند.

در نتیجه می‌توان یکی از کانون‌های اصلی شکل‌گیری جرم در جامعه را «فقر عاطفی» در جامعه دانست.

فقر عاطفی، فقر جدید قرن بیست و یکم

o       امروزه دنیا از فقر مهمی در رنج است،

i          فقر نوینی که هیچ سرمایه ریالی نیاز ندارد.

ii         فقر جدیدی که با پول قابل جبران نیست.

iii       جنس فقر قرن ۲۱ با جنس دیگر فقرها متفاوت است.

iv      بیگانگی آدم ها از یکدیگر و بی تفاوتی آنان موجب پیدایش چنین فقری شده است .

v        انسان محوری عصر جدید زمینه فرد مداری را از جوامع بشری فراهم ساخته و این پدیده شوم منجر به بروز معضلات و گرفتاری‌های فراوانی در عرصه زندگی ماشینی شده است.

غربت و تنهایی، بشر عصر حاضر را دچار عوارض عجیب و غریبی کرده که به تبع آن نشانه هایی از بیماری های جدید در عرصه زندگی شهرنشینی را به معرض نمایش گذاشته است، انسان هایی که به واسطه جغرافیایی بسیار به هم نزدیک اند و اگر اراده کنند در کمترین زمان می توانند یکدیگر را ملاقات کنند و در آن واحد و یا در هر مکانی که قرار گرفته اند می توانند با یکدیگر به گفتگو بنشینند و با دیدار هم از جزئی ترین احوالات خود طرف مقابل را مطلع کنند.  در حالی که در حین این نزدیکی انسان‌ها بسیار از هم دورند. در حالی که هیچ مانعی برای گفتگو و ملاقات نمی تواند باعث عدم تحقق چنین اراده ای شود.

تکنولوژی پیشرفته عصر حاضر ایجاد همه گونه ارتباطات بین فردی را فراهم کرده و با کمترین هزینه و در کمترین زمان ممکن افراد می توانند چهره به چهره در کنار یکدیگر به تبادل نظر پرداخته و درخصوص موضوع مورد علاقه طرفین به تشریک مساعی بپردازند و در پرتو اینگونه ملاقات علاوه بر ابراز محبت و مهرورزی نسبت به یکدیگر عشق و علاقه و مهربانی یکدیگر را درک کنند.

بهانه های فراوانی برای ابراز محبت بین آدمیان وجود دارد و انسان ها از طرق گوناگون می توانند  این نیاز روحی و روانی را در یکدیگر رفع کرده و نسبت به ارضای عاطفی خویش اقدامات مفیدی داشته باشند. کاهش ارتباطات بین فردی علیرغم حضور همه گونه ابزارهای پیشرفته ارتباطات موجب بیگانگی انسان ها از یکدیگر شده است. افزایش دامنه بی توجهی و بیگانگی نسبت به یکدیگر زمینه ارتقای خشونت را در رفتارهای فردی و اجتماعی فراهم کرده است.

آدمی می تواند با همه اعضای بدنش نسبت به کسی که دوستش می دارد ابراز محبت کند و می تواند مهرورزی و محبت دیگران را نیز درک کند. شیوه های محبت کردن نیز بسیار متنوع و متکثر است. فقط کافی است فرد در دل اراده مهرورزی را نسبت به هم نوعانش داشته باشد و بخواهد این سرمایه انسانی را هزینه کند، در این شرایط محبت آمیز، انسان ها از عمر خویش لذت بیشتری خواهند برد و زندگی با کیفیت تر خواهد شد.

مهر ورزیدن خود مهارت ارزشمندی است که این هنر را همگان ندارند .

درک محبت دیگران نیز هنری است که باید در بین شهروندان تقویت شود.

مهارت مهرورزی و هنر درک محبت دیگران دو فضیلت ارزشمندی است که می تواند فضای جامعه را لبریز از مهر و محبت کند .

در این بخش جامعه ما نیازمند توصیه ها و آموزش های لازم است تا بتوان محبت و مهرورزی را در جامعه تقویت کرد.

کسانی که توانایی درک محبت دیگران را ندارند یا روش های مهرورزی را برای تزریق مهربانی به کالبد جامعه نمی دانند ضرورت دارد مورد آموزش قرار گیرند تا شاهد رفع خلا و ارضای این نیاز بسیار ضروری اجتماعی باشیم. همانگونه که کمبود مهر و محبت زمینه بروز عقده های روحی و روانی را فراهم می کند و چنانچه این پدیده تلخ کنترل نشود منجر به ابتلای جرم و جنایت می شود، افراط در محبت نیز آثار و عوارض نامناسبی را به همراه دارد، مهرورزی چون در آدمی به مدد عقلانیت شکل می گیرد و یا فکر و اندیشه پشتیبانی می شود، باید در حد نیاز و اندازه آدمی صورت گیرد.

حفظ تعادل در مهربانی نه تنها منجر به بروز مشکلی نمی شود که سلامت روحی و روانی و تعادل شخصیتی و اجتماعی را برای افراد به همراه دارد.

مهربانی های افراطی نیز صلابت شخصیتی فرد را در هم می ریزد و شرایطی را فراهم می کند که آدمی با کوچکترین ناخوشی و ناملایمتی فرو می شکند و با پایین ترین حد آستانه تحمل به عنصری سست و ضعیف تبدیل می شود.

از مسائل بسیار مهم در مهرورزی که حائز اهمیت است تقابل این صفت زیربنایی زندگی است، مهر و محبت کردن به یکدیگر یک فضیلت دو سویه است که افراد از یک سو به طرف مقابل مهر می ورزند و از سوی دیگر مایل اند مورد مهر و محبت قرار گیرند.

o       در این مسئله دو مهارت اساسی برای فرد مطرح می شود؛

i          هنر مهر و محبت کردن

ii         مهارت درک محبت دیگران. که ناشی از مهرورزی آنان می باشد.

o       این ارتباط دو سویه بدان جهت حائز اهمیت است که دو مهارت متفاوت است ولی باید بین آنها تعادل منطقی برقرار شود.  هر دو آنها از نیازهای اساسی آدمی محسوب می شود. در چنین شرایطی آدمی هیچ گاه احساس تنهایی نمی کند و به لحاظ روحی و روانی اشباع می شود. ارضای اینگونه نیازها فرد را به غنایی می رساند که هیچ گاه ابراز نیاز نکند. در چنین شرایطی خود گرفتار عقده های روانی نمی شود و کمبود محبت او را در زندگی آزار نخواهد داد. کسی که اینگونه باشد قطعاً در دام جرم و جنایت گرفتار نمی شود.

مشکلی که امروزه در این باره مطرح است معضل ناتوانی در ابراز محبت به دیگران که مهارت خاصی را می طلبد که مع‌الاسف طیف عظیمی از مردم به علت عدم تمرین‌های لازم در دوران خردسالی در ابراز شیوه های مهرورزی و رفتار محبت آمیز با دیگران عاجزند.

عدم درک محبت دیگران و بروز سوءتفاهم

o       مسئله و مشکل دیگر ناتوانی در درک محبت دیگران است. به علت فقدان محبت از سوی دیگران توانایی‌های لازم در درک محبت دیگران را نیز ندارند و این مسئله منجر به سوءتفاهم در ارتباطات اجتماعی می شود. کج فهمی از رفتار دیگران منجر به فقدان مهرورزی و عدم درک محبت دیگران نیز از اتمسفر رفتارهای عاطفی در روابط اجتماعی می‌کاهد  و زمینه تقویت خشونت را فراهم می‌کند.

o       هر قدر مهربانی نسبت به یکدیگر بیشتر شود اتمسفر عاطفی بر محیط حاکم شده و میزان خشونت کاهش می یابد و برعکس.

o       فقر عاطفی متاسفانه به دلیل کاهش روابط بین فردی در صمیمی ترین نهاد اجتماعی (خانواده) باعث نوعی خلا عاطفی و بی‌عاطفگی می‌شود، این مسئله زمینه کمبود و کاستی های عاطفی فرد را به عقده های روحی و روانی کشانیده و مرگ عاطفه ها نیز رونق بازار خشونت می شود.

فرد باید در ارتباطات اجتماعی خویش با دیگران ضمن ابراز مهرورزی، تشنه مهربانی آنان شود، تا این نیاز مبرم برآورده شود. انسان با کمند محبت باید در روابط بین فردی دلبستگی های عاطفی ایجاد کند و این دلبستگی ها عطش مهر و محبت را کاهش داده و با حاکم ساختن رافت و جو انس و الفت به بیگانگی انسان ها با یکدیگر پایان می دهد و در این محیط نقش نهاد خانواده بسیار برجسته است تا فرد این دوره غربت و تنهایی را در دوری سپری نکند.

جامعه امروز ایران جامعه انبوه‌های تنها

o       در جامعه ما افراد به ظاهر در کنار هم زندگی می‌کنند، اما همه از تنهایی می‌نالند و ارتباطات میان‌فردی به کمترین حد خود رسیده که به این نوع جامعه انبوه تنها می گویند.

o       ضعف شدید ارتباطات میان فردی که کاهش گفتگوی چهره به چهره را به دنبال دارد جو مهربانی را کاهش داده و امروزه ارتباطات موبایلی نیز نمی تواند در انجام ارتباط چهره به چهره جایگزین شود.

o       از سوی دیگر فضای مجازی توانایی تزریق مهر و محبت را ندارد اگر چه ظاهراً ارتباطات آسان و راحت شده اما چون با واسطه است برای آدمی انبساط خاطر را به دنبال ندارد.

o       انتظار می رفت با سهولت و رونق ارتباطات موبایلی و مجازی، کیفیت زندگی نیز ارتقا یابد ولی متاسفانه اینگونه ارتباطات نتوانست بار عاطفی مورد انتظار را به عنوان غذای روح به جان انسان ها تزریق کند.

o       علیرغم کثرت ارتباطات نمی توان خود را از ارتباطات چهره به چهره بی نیاز دید و برای اشباع عاطفی، بشر همچنان نیازمند ارتباطات چهره به چهره است.

o       این سرمایه غنی اجتماعی منجر به انسجام، اتحاد و رفاه اجتماعی می شود، از سوی دیگر اعتماد اجتماعی و مشارکت گروهی را نیز افزایش می دهد چون در پس اینگونه ارتباطات که با همزبانی آغاز می شود به همدلی ختم شده و فرد با مهربانی روحیه خوبی یافته و با گفتگوی متقابل اختلاف نظرها کاهش یافته و افراد در پس دیدارها و گفتگوهای چهره به چهره به وحدت نظر رسیده و این پدیده باعث کاهش تنش های اجتماعی می شود.

روابط مکانیکی و روابط ارگانیکی

o       روابط بین فردی را در جامعه می توان به دو دسته تقسیم کرد؛

i          روابط سطحی ، قشری ، ساده که از آن تحت عنوان روابط مکانیکی نام می برند

ii         روابط عمیق و دقیق عاطفی که روابط ارگانیکی هستند.

نباید جامعه در ارتباطات اجتماعی خویش باقی بماند. هر قدر در جامعه روابط ارگانیکی بیشتر شود خشونت کاهش می یابد. آدمی در قالب نگاه محبت آمیز می تواند فشارهای روحی و روانی خویش را کاهش دهد. با مهربانی پیوندهای اجتماعی مستحکم و روابط اجتماعی قوی‌تر می شود، در چنین حالتی جامعه تنش های کمتری خواهد داشت.

ارتباطات صفات مشترک بین انسان و حیوان است با این تفاوت که در حیوانات بر اساس ترشح هورمون ها به صورت غریزی و کوتاه مدت است. اما در انسان بر اساس فطرت و عقلانیت انجام می شود در نتیجه پایدار است.

مهربانی با یکدیگر تا بدان جا اهمیت دارد که کمبود آن موجبات ابتلا به جرم و جنایت را مهیا می کند. کمبود این سرمایه عظیم جامعه را به سمت انحراف فکری و کج‌رفتاری می کشاند. مهربانی پیوندهای اجتماعی را تقویت و تفرقه و جدایی را کاهش و نگرانی و استرس را در جامعه تقلیل می دهد و منجر به پیدایش توانمندی های ویژه ای در روابط بین فردی می شود.

o       حاکمیت جو مهربانی در جامعه زمینه رشد و ترقی در جامعه را حاکم می سازد، در فضای پرنشاط اجتماعی، نوآوری و خلاقیت شکوفا گشته و افراد توانایی بالفعل کردن استعدادهای بالقوه خویش را پیدا می کنند. بدون شک یکی از ویژگی های همه مجرمان بر اساس بررسی های دقیق روانکاوانه – که بر اساس چگونگی تکوین شخصیتشان حاصل شده- اغلب از نامهربانی هایی که در حقشان روا شده شکوه دارند، در نتیجه علت رفتارهای خشن خویش را عکس العمل رفتارهای خشونت آمیزی می دانند که در حق آنها روا شده است. از سوی دیگر باید ریشه رفتارهای مجرمانه را در فقر عاطفی و خلا ناشی از مهربانی و محبت جستجو کرد.

در واقع آنان به لحاظ روحی در رنج اند و از عقده های ناشی از کمبود محبت عذاب می کشند و یکی از علل بروز جرم خویش ناشی از این پدیده مهم- که شاید در نظر برخی مسائل ساده و معمولی باشد- تلقی می کنند. اما گاهی همین مسائل کوچک نقش مهم و کلیدی را در کاهش جرایم اجتماعی ایفا می‌کنند و بالعکس خلا آن نیز شکل گیری جرایم بزرگی را رقم می زند .

منشاء بسیاری از طلاق های رسمی از جمله طلاق عاطفی در نتیجه کاهش مهر و محبت در روابط زناشویی است. همانگونه که با محبت خارها گل می شود، خلا مهربانی نیز مولد خارهای فراوانی در زندگی افراد می شود، به دیگر سخن منشاء بسیاری ار خارهای به وجود آمده در خانواده و جامعه ناشی از عدم مهرورزی و کمبود محبت و عدم ارضای این نیاز مبرم فردی و اجتماعی است.

خانواده‌هایی که در تعاملات بین فردی شان مهر و محبت حاکم است و در گفتگوهای خانوادگی شان محبت موج میزند، قطعاً تنش چندانی با هم ندارند و اثری از خشونت در این خانواده ها دیده نمی شود. و چون نهاد خانواده پیش نیاز جامعه است و جامعه موفق ناشی از خانواده موفق است، خانواده به نشاط و جامعه شادی را خواهد داشت و بالعکس، خشونت و نزاع های خانوادگی می تواند مقدمه نزاع های خیابانی و نامهربانی های خانوادگی نیز باعث درگیری های اجتماعی می شود.

o       یکی از مهارت های زندگی شیوه ابراز محبت و درک محبت دیگران است، اگر ما روابط عاطفی زوجین را بازنگری و اصلاح کنیم در واقع روابط نابهنجار کلان اجتماعی را درمان کرده ایم، زیرا ساخت ناهنجاری های اجتماعی به روابط سرد و بی روح خانواده باز می گردد. گفتگوهای خانوادگی باید افزایش یابد و روابط بین فردی اعضا رشد کند. جای خالی سفره در خانواده ها باید ترمیم شود تا به طور قطع گره کور خشونت در جامعه هم باز شود.

کم شدن ارتباطات بین فردی به دنبال نبود دموکراسی در خانواده‌ها

o       علت عدم مهرورزی و کم شدن ارتباطات بین فردی در جامعه دلایل بسیاری دارد. اما شاید یکی از مهم‌ترین دلایل آن، این باشد که اولاً افکار و اندیشه های گوناگون باعث شده افراد نحله های فکری گوناگونی در جامعه و خانواده پیدا کنند. از سوی دیگر روند دموکراسی در خانواده و جامعه را به صورت منطقی شاهد نیستیم، به عبارت دیگر ما از آزادی های به دست آمده در جهت افراط و تفریط استفاده می‌کنیم. در نتیجه تحمل افکار مخالف را نداریم و این خصیصه عدم تحمل افکار مخالف به جامعه هم کشیده شده است.

o       ما امروز در جامعه شاهد انفجار اطلاعات هستیم. در نتیجه تک تک افراد سرشار از نظرات و آرای گوناگون هستند اما چون خانواده و جامعه ما را به این بلوغ نرسانده که تحمل اندیشه‌های مخالف را داشته باشیم که افراد ولو اعضای خانواده افکار و عقاید متضادی با ما داشته باشند، در نتیجه آرام آرام روابط بین فردی در خانواده‌ها کاهش یافته است در نتیجه تنش‌های خانوادگی نیز کاهش یافته است.

افزایش تنش‌های خانوادگی به دنبال غلبه نیازهای مادی بر خانواده‌ها

از سوی دیگر به دنبال غلبه نیازهای مادی بر خانواده‌ها، اولاً زنان نیز ناچار به دور شدن از خانواده و وارد شدن به بازار کار شده اند. در نتیجه غیبت آنان از خانواده بیشتر شده و در نتیجه در مدیریت خانواده خللی وارد شده است.

از سوی دیگر چندشغله شدن مردان نیز غیبت آنان را از خانه و خانواده طولانی‌مدت‌تر کرده. در نتیجه این مورد نیز خللی در مدیریت خانواده وارد کرده است.

اصلاً خانواده امروز فرصت مهرورزی کردن را هم ندارد. امروز دیگر خانه و خانواده محل محبت و ارتباط نیست، بلکه به خوابگاه تبدیل شده در نتیجه روابط نیز اتمیزه شده است.

این یعنی خانواده امروز کارکرد خود را از دست داده است؛ کارکرد آموزشی، همدلی و همفکری و محبت.

در نتیجه لزوم بازنگری در کارکردهای خانواده مورد توجه قرار گیرد.

بیشتر: اختلال محرومیت عاطفی

 منبع- دکتر سلام – روزنامه آفتاب یزد

بی حوصلگی

بی حوصله و بی حوصلگی

Boredom

دو تعریف از بی حوصلگی :

1- یک حالت ناخوشایند عاطفی و هیجانی است که در آن عدم علاقه و دشواریِ تمرکز بر فعالیت موجود مشهود است.

2- تجربه ای ناخوشایند که فرد می خواهد، اما قادر به درگیر شدن در فعالیتی اغنا کننده و لذت بخش نیست.

o       اگر شما در خیابان ها و کوچه های شهرتان قدمی بزنید مردم زیادی را می بینید که با بی حوصلگی به اطراف خود نگاه می کنند و حالتی عصبانی دارند. بسیاری به اشتباه این بی حوصلگی را افسردگی می خوانند، اما اینطور نیست، مردم ایران بی حوصله اند، نه افسرده.

سه تا دیازپام ۱۰ میلی را خیلی راحت با نصف لیوان آب بلعید. با تعجب نگاهش كردم . فقط ۱۸ سال داشت . گفتم : «سه تا قرص با هم زیاد نیست ؟» گفت : «نه تازه همین هم اثر نمی كند.» گفتم : «چرا چنین قرصهایی را می خوری ؟» گفت : «سرم درد می كند.» گفتم : مسكن های ضعیف تری هم هست . چرا از یك آرامبخش استفاده می كنی ؟» گفت :«مدتی پیش كه شبها خوابم نمی برد به دكتر مراجعه كردم ، اینها را داد. الان هم دیگر باید ۳ تا ۳ تا بخورم و گرنه جواب نمی دهد. قرص های ضعیف تری مثل استامینوفن و آكسار هم كه اصلا اثری نداره .»

دیگر اصلا فرق نمی كند دختر باشد یا پسر، پیر باشد یا جوان ، كافی است نگاهی به محتویات كیفشان بیاندازید یا سری به كشوهای اتاق یا قفسه های یخچال بزنید. تقریباً دیگر غیرممكن است كه اثری از انواع و اقسام مسكن ها و آرامبخش ها نیابید. در حالی كه كشورهای عرب همسایه حتی به همراه داشتن مسكن های خفیفی مثل استامینوفن را هم جرم محسوب میكنند و در صورت یافتن آنها در كیفتان به جرم قاچاق دستگیرتان می كنند.

با فاصله نه چندان زیاد داخل مرزهای ایران بزرگ و جوان ما، مصرف قرص های مسكن و آرامبخش به جزیی از زندگی روزمره بسیاری از افراد تبدیل شده است . ایران یكی از پرمصرف ترین كشورهای دنیا در زمینه انواع دارو است .

اما چرا؟ آیا مصرف این همه مسكن و آرامبخش لازم است ؟

o       از سوی دیگر شنیدن و به كار بردن اصطلاحاتی مانند «عصبی است » یا «دچار افسردگی شده » نیز به یكی از مكالمات همیشگی میان مردم تبدیل شده است . مطبوعات و رسانه ها نیز هر روز پر می شوند از آمارهای مختلف از افسردگی جوانان و مردم ایران ، شیوع اضطراب و افسردگی و وسواس و انواع بیماری های روحی دیگر.

o       بتازگی نیز اعلام كردند ۵۰ درصد مراجعه بیماران به پزشكان به علت بیماری های جسمی ناشی از فشارهای روانی و اضطراب است . دكتر مصطفی اقلیما رییس انجمن علمی مددكاران اجتماعی ایران، نظر متفاوتی دارد. او معتقد است غیرممكن است این تعداد از افراد جامعه دچار بیماری های مختلفی از جمله اضطراب و افسردگی باشند. او می گوید: «در ایران نیز مانند بسیاری دیگر از نقاط دنیا ۹۰ درصد افرادی كه به روانپزشك مراجعه می كنند راه را اشتباه رفته اند.» او معتقد است بیماری مردم ایران برخلاف آنچه رایج شده افسردگی نیست . مردم ایران دچار بی هدفی ، ناامیدی و بی حوصلگی شده اند.

بیماری یا مساله

 اقلیما می گوید: بیماری باید ریشه ارگانیك داشته باشد، در حالی كه مردم ما عموماً دچار چنین مشكلی نیستند. آنچه ایرانیان را به رخوت كشانده و آنها را به ظاهر افسرده می كند، مسائل مختلف است ، مسائلی كه ریشه ارگانیك یا شخصی ندارند، بلكه ناشی از شرایط اجتماعی، اقتصادی، سیاسی و خانوادگی است . اگر دختر جوان شب ها دچار بی خوابی می شود به علت بیماری های عصبی نیست، بلكه به دلیل بیكاری و بی هدفی در زندگی است . امكان اشتغال كم است . امكان ادامه تحصیل محدود است . محدویت های عرفی و خانوادگی مانع از فعالیت های بسیاری می شوند. تفریحات زیادی برای آنها وجود ندارد و او مجبور است تمام روز خود را تنها سپری كند بدون آنكه هدف خاصی برای زندگی اش یا امیدی به آینده داشته باشد. جوانان دیگرمان نیز كم و بیش با همین مشكلات مواجهند. یا بیكارند یا شغلشان را بر اساس توانایی ها، استعدادها و علایقشان انتخاب نكرده اند، درآمد آنها تكافوی مخارجشان را نمی كند …

در چنین شرایطی است كه افراد اعتماد و امید خود را به آینده از دست می دهند و چون هدف ویژه یی ندارند، بالطبع برنامه ریزی خاصی نیز برای زندگی خود و پیشرفت به سوی كمال درنظر نمی گیرند. اولین نتیجه چنین شرایطی بی توجهی و بی حوصلگی است یا واكنش های عصبی تند و پرخاشجویانه .

مردی كه از عهده تامین مایحتاج زندگی خود برنمی آید و توان عملی كردن خواسته های كودكش را ندارد با هر حركت ممكن است دست به پرخاشگری و زدوخورد بزند. اما این افراد، افرادی افسرده و عصبی نیستند. چرا كه در صورت حل مشكلات و مسائلشان و ایجاد شرایط مطلوب تمام این علایم ناپدید خواهد شد. در نتیجه این افراد نیازمند درمان نیستند بلكه نیازمند ایجاد شرایط سالم و مطلوب زندگی هستند. به عنوان مثال می بینیم خبری در یكی از خبرگزاری های كشور منتشر می شود مبنی بر اینكه بودجه دانشكده های پزشكی را به منظور مبارزه با مواد مخدر افزایش داده اند. چرا ؟

كسانی كه اكنون دانشجوی رشته پزشكی هستند عمدتاً افراد بسیار باهوش و توانمندی هستند كه توانسته اند از سد كنكور گذشته و وارد این مرحله شدند. از سوی دیگر آنها قبل از ورود به این مرحله نه معتاد بوده اند و نه بیمار روانی . پس چرا آن قدر اعتیاد در میان آنها رشد می كند كه نیازمند بودجه جدید می شود؟ چه عواملی باعث به وجود آمدن این علت شده است ؟ درواقع باید دید معلول این علت چیست ؟

نگاهی به شرایط زندگی این دانشجویان بیاندازید. خواهید دید جوانی كه تا دیروز در میان خانواده با امكانات كافی و تحت مراقبت ها و محبت های پدر و مادر زندگی می كرده ، حالا مجبور است علاوه بر تحمل رنج دوری در خوابگاهی زندگی كند كه از حداقل امكانات زندگی بی بهره است . با انواع و اقسام فرهنگ ها و خرده فرهنگ ها كنار بیاید وبرخوردهای ناشی از آن را تحمل كند و چندین سال از بهترین سال های زندگی اش و ساعاتی را كه نیازمند آرامش و آسایش بیشتر است در اتاقی سركند كه سهم او از فضای آن شاید حتی كمتر از یك متر باشد.

تحت چنین شرایطی است كه جوان دچار استرس و اضطراب شده و ممكن است به مواد مخدر پناه ببرد. در حالی كه اگر از ابتدا شرایط مطلوب تری را برایش فراهم می كردیم شاید هرگز دچار چنین بحران های روحی نمی شد و حتی اگر اكنون نیز شرایط بهتر را برایش فراهم كنیم در واقع معلول های این علت را نابود كنیم. او می تواند خیلی سریع به حالت طبیعی خود بازگشته و شاداب و سرزنده و فعال به زندگی و كارش ادامه دهد. بنابراین می توان گفت علت بروز این معلول در او نبوده، بلكه در محیط اطرافش وجود داشته. در نتیجه بروز حالت هایی مانند بی حوصلگی و بی هدفی و حتی گرایش او به مواد مخدر ناشی از یك بیماری نیست، بلكه معلول یك مساله اجتماعی یا اقتصادی است .

روش های غلط

o       شاید یكی از علت های به وجودآمدن افسردگی در افراد بویژه در سنین جوانی روش های غلط تربیتی یا آموزشی باشد. بارها دیده ایم كه جوانان بعد از گذراندن مراحل سخت كنكور و سعی و تلاش فراوان هنگامی كه وارد دانشگاه می شوند دچار ناامیدی شده و عمدتاً با افت تحصیلی مواجهند. چرا كه بیشتر آنان با توجه به تعاریفی كه شنیده اند و تصویری كه از دانشگاه برایشان ترسیم كرده ایم. انتظار دیدن فضایی كاملاً متضاد و متفاوت را ندارند. آنها معمولاً با دیدن فضایی متفاوت از تخیلات شان امید خود را از دست داده و با بی حوصلگی و بی هدفی تحصیل خود را ادامه می دهند. درحالی كه اگر از ابتدا تصویر منطقی و واقعی از فضای دانشگاه برای آنها ترسیم می شد، شاید آنها راحت تر با واقعیت كنار می آمدند یا حتی از ابتدا روش دیگری را برای زندگی خود انتخاب می كردند.

o       دختری را تصور كنید كه تاكنون در محیط امن خانواده پروش یافته، به دور از تمامی مشكلات، مفاسد و معضلات موجود در اجتماع . حال این دختر به سن ازدواج رسیده و وارد جامعه می شود. دختری كه تاكنون لای پنبه بزرگ شده است را ناگهان و بدون هیچ كمكی به درون جامعه یی پر از گرگ می اندازند. نتیجه چه می شود؟ دختر چشم و گوش بسته عاشق و وابسته مردی می شود كه شناخت چندانی نیز از او ندارد. اما ممكن است خیلی زود این رابطه با مشكل مواجه شود و به جدایی بیانجامد. حالا این دختر دچار سرخوردگی شده و با مراجعه به روانپزشكان به دامان آرامبخش ها پناه می برد.

o       آیا همه بیمارند؟ خیلی راحت است كه همه را بیمار فرض كنیم و مشكلات را از سرخود باز كنیم ، اما آیا واقعاً تمام این افرادی كه ما هر روز دور و بر خود می بینیم كه با بی حوصلگی كار می كنند و بی برنامه و بی هدف به زندگی شان ادامه می دهند، تمام این افرادی كه ممكن است با كوچكترین حركت از جا پریده و فریاد بكشند، افرادی عصبی ، افسرده و بیمار هستند؟ این در حالی است كه بسیاری از اقشار جامعه ما از حداقل بهداشت روانی برخوردار نیستند.

o       كارمند اداره دایماً باید نگرانی داشته باشد كه تا كی می تواند شغلش را حفظ كند و در صورت اخراج هیچ حق اظهار نظری ندارد. از سوی دیگر شاهد تبعیض ها و بی عدالتی های مكرر در محل كار خود است و معتقد است جایگاهش با توجه به توانایی ها و فعالیتی كه می كند عادلانه نیست و … طبیعی است كه چنین فردی تعادلش را از دست بدهد.

o       زنی كه در منزل توسط همسرش مورد ضرب و شتم قرار گرفته و انواع تحقیرها و توهین ها را تحمل می كند، آیا می تواند به آینده امیدوار باشد یا با بی حوصلگی و باری به هر جهت به زندگی نگاه نكند. تحت چنین شرایطی كاملاً طبیعی است كه افراد دچار مشكل شوند و به روانپزشكان مراجعه كنند.

o       اما یك روانپزشك برای یافتن علت مشكلات پیش آمده برای این زن یا مرد چقدر تلاش می كند و بعد از چند دقیقه حرف زدن با مراجعه كننده به این نتیجه می رسد كه او دچار بیماری هایی مانند افسردگی است . متاسفانه بیشتر روانپزشكان ما بعد از ده دقیقه گوش دادن به گفته های مراجعه كنندگانشان با تجویز قرص های اعصاب و آرامبخش به سراغ مراجعه كننده بعدی می روند بدون آنكه به دنبال رفع مشكلات موجود و عوامل ایجاد حالت های آزار دهنده بروند. در حالی كه همین قرص ها و داروها تنها افراد را بی خیال تر می كند. و هر بار فرد مجبور است برای به دست آوردن این آرامش كذایی دوز دارو را بالاتر ببرد و هر روز به سمت بی خیالی كه پویایی و سرزندگی و شادابی را از او می گیرد بیشتر برود.

استرس و بی حوصلگی

o       بی حوصلگی با مساله دوپامین مرتبط است و لذا دوپامین اگر بالا برود بی حوصلگی از بین می رود و توجه و تمرکز افزایش می یابد.

وقتی استرس به شما وارد می شود شما ۴ گزینه دارید :

i          حرکت رفتاری به سمت مشکل  Behavioral Approach

ii         حرکت شناختی به سمت مشکل  Cognitive Approach

iii       رفتار اجتنابی  Behavioral Avoidance

iv      اجتناب شناختی Cognitive Avoidance

o       بهترین برخورد با استرس گزینه حرکت به سمت مشکل است، بخصوص با رویکرد رفتاری.

دانش آموزان را می توان به سه دسته تقسیم کرد :

1-     اجتناب کننده ها :

بیشترین میزان افت تحصیلی را دارند، سرکلاس ریاضی برای اینکه حوصله شان سر نرود با بغل دستی حرف می زنند و یا فکر و خیال می کنند.

2-     بازتعریف کننده ها :

حرکت شناختی به سمت مشکل دارند و بهترین نمرات تحصیلی را دارند. اینها توی دلشان می گویند ریاضیات برای کنکور مهم است و سعی می کنند به درس گوش کنند.

3-     حرکت رفتاری به سمت مشکل دارند : بیشتر جنبه غرزدن دارند و اینها هم نمرات خوب تحصیلی ندارند. به معلم شکایت می کنند که کلاسش جذاب نیست.

o       بی حوصلگی از بی توجهی به مولفه های محیط بوجود می آید.

بی حوصلگی در محیط کار

o       یک سوم کارمندان روزانه دو ساعت کارهای غیر مرتبط با کارشان انجام می دهند ، تا حوصله شان سر نرود. در دراز مدت دیگر به کار علاقمند نیستند.

o       هرچقدر ابتکار و مدیریت زمان فرد پایین تر باشد، بیشتر بی حوصله می شود.

o       افراد در بی حوصلگی در فعالیتی درگیر نمی شوند.

o       آیا ما اول بی حوصله می شویم و به واسطه آن نمی توانیم به محیط توجه کنیم؟ و یا چون نمی توانیم در محیط چیزی را پیدا کنیم بی حوصله می شویم؟ مطالعات نشان میدهد بیشتر به قسمت دوم مربوط می شود، یعنی چون نمی توانیم فعالیتی داشته باشیم، بی حوصله می شویم. ایراد افراد بی حوصله در خودشون هست. البته تا درصدی هم محیط در بی حوصلگی تاثیر دارد.

چرا برخی ها در محیط اطراف چیزی توجهشان را جلب نمی کند؟ یکی از گروه هایی که خیلی احساس بی حوصلگی می کنند بچه های ADHD هستند.

o       سه علامت در روان ما که ما را برای بی حوصلگی مستعدتر می کند عبارتند از

i          افرادی که توجهشان به محیط اطراف کم است.

ii         افرادی که رفتارهای تکانه ای دارند.

iii       افرادی که بیش فعالی دارند.

وقتی سه عامل بالا هست شما بیشتر احساس بی حوصلگی می کنید.  احساس بی حوصلگی و افسردگی و … احساس اولیه نیستند ، بلکه ثانوی بوده و ناشی از این هستند که مغز چقدر جمع و جور هست ، اگر می توانی کارها را سر موقع شروع و تموم کنی، احساس بی حوصلگی نخواهی داشت. وقتی فکر ما این ور و آن ور می رود خیلی با بی حوصلگی مرتبط است

جاری بودن Flow

o       نیاز محیط و مهارت و توانایی شما دو عامل مهم هستند:

i          وقتی نیاز محیط خیلی بالا و مهارت شما پایین باشد، شما احساس اضطراب می کنید

ii         وقتی نیاز محیط پایین و توانایی و مهارت شما هم پایین باشد، شما احساس بی تفاوتی می کنید

iii       زمانی که توانایی و مهارت شما بالا و نیاز محیط پایین باشد، شما احساس بی حوصلگی می کنید. مثل زمانی که شما می خواهید با یک بچه کوچک پینگ پنگ بازی کنید.

iv      وقتی توانایی شما بالاست و نیاز محیط هم بالاست، شما دچار حالت جاری بودن Flow می شوید و احساس خوشبختی می کنید و متوجه گذر زمان نمی شوید. حواست پرت نمی شود. وقتی توجه شما عمیق تر می شود و ذهن شما درگیرتر می شود و مسائل دشوارتری را حل می کند، حالت جاری بودن بیشتر می شود و زمان سریعتر می گذرد.

احساس درونی زمان Subjective Time

o       اگر مخلفات زیاد باشد، رو به جلو، گذر زمان را سریعتر احساس می کنید، ولی رو به عقب، گذر زمان طولانی تر به نظر می اید.  آنچه گذر زمان را برای ما مشخص میکند تعداد توجه و مخلفات و کارهایی هست که در واحد زمان انجام داده ایم… مثلاً اگر یک روز کارهای شادی بخش زیادی انجام دادیم، شب که با نگاه رو به جلو بررسی می کنیم، می بینیم چقدر زمان زود گذشت ، ولی اگر رو به عقب نگاه کنید، می بینید چقدر طولانی بود . برعکس اگر یک روز را با بیکاری به شب برسانید می گویید چقدر دیر گذشت و آخر شب می گویید چقدر امروز سریع گذشت.

o       اگر شما Flowهای مکرری را تجربه کنید، احساس خوشبختی بیشتری خواهید داشت.

o       آیا ما حوصله مان سر می رود و در نتیجه زمان را کند تر احساس می کنیم  یا چون زمان را کندتر احساس می کنیم حوصله مان سر می رود اینکه ما چگونه گذر زمان را حس می کنیم، حاصلضرب توانایی و مهارت ما در میزان پردازش ما است.

o       وقتی محیط جاری بودن کم است حواس پرتی Mind-wandering بیشتر می شود.   تمرکز حواس Mindfulness ، نقطه مقابل حواس پرتی است.

o       کدام مراکز مغزی حواس پرتی را ایجاد می کنند : کتاب Subjective Time فلسفه و روانشناسی و نوروساینس زمان، نوشته والتری آرستیلا و دن روید به این سوال بهتر و کاملتر جواب خواهند داد.

o       هردفعه که توجه شما به محیط، یک لحظه پرت و لغو شود، آنجا ساعت درونی شما یک ثانیه میاندازد و گذشت زمان به تعداد حواس پرتی های شما مرتبط هست.

o       وقتی شما می دانید توی فیلم چه خبره، بهتر می توانید روی فیلم تمرکز کنید. تقریباً ۴۰ درصد مردم لحظه ای که دارند یک کاری را انجام می دهند، فکرشان جای دیگه ای هست.

ذهنی که دارد اینور آنور می پرد ذهنی خوشحال نیست.

o       افزایش میزان خوشحالی مردم به ترتیب به عوامل زیر مرتبط است :

1- کسانی که حواس پرتی منفی دارند (خاطره بد)

2- کسانی که حواس پرتی خنثی دارند

3- کسانی که حواس پرتی خوشایند دارند (خاطره خوب)

4- کسانی که حواس پرتی ندارند.

o       چرا ما اینقدر حواس پرتی داریم : در حین رابطه جنسی کمترین میزان حواس پرتی و بیشترین میزان رضایت از زندگی مشاهده می شود.

o       یک عده ای معتقدند این حواس پرتی ارزش تکاملی و حیاتی برای موجودات زنده داشته است بخاطر اینکه مثلاً حیوانات در حین شکار کردن یک موجود دیگر خودشان مورد شکار واقع نشوند و بتوانند عوامل محیطی دیگر را هم در نظر بگیرند.

o       در حواس پرتی شما ماکزیمم خلاقیت ذهن را هم دارید.

o       وقتی ما دچار بی حوصلگی می شویم ذهن ما سرگردان می شود و حالت گشت و گذار را طی می کند.  برخی پژوهش ها می گویند ۴۰ درصد اوقات روز را ما در حال سرگردانی ذهن هستیم.

o       مخترع EG با توجه به سواد الکتریکی که داشت، تلاش می کند حرکت الکتریکی و امواج الکتریکی مغز را روی کاغذ ثبت کند. فروید مجاب شد که چیزی بنام تله پاتی وجود ندارد.

o       مخترع EG  متوجه شد در حالات مختلف امواج الکتریکی مغزمان متفاوت است.   DMN  یا Defult Mode Network در مغز ما شبکه ای دارد که اجزای آن سه دسته است.

o       امروزه نوروساینسها می گویند مغز ما نوسان می کند و برخی اوقات فکر ما توجه رو از محیط پس می گیرد و  DMN کنترل را در دست می گیرد و بصورت خلاص و سرگردان شروع به فعالیت می کند و مولفه های بیرونی دیگری هم ظاهر می شود مثل MRI و واکنش مردمک به نور  وقتی DMN فعال است، یعنی در حواس پرتی، خلاقیت بالاتر است.

o       خلاقیت با تست UUT سنجیده می شود، آزمون کاربردهای نامتعارف، مثلاً می پرسند آجر به غیر از ساختمان سازی چه کاربردهای دیگری دارد؟

o       حواس پرتی در کارهایی که خیلی انرژی روانی لازم ندارد ماکزیمم است و نسبت به زمانی که کاملاً بیکار هستیم و یا کار خیلی سنگینی انجام می دهیم، بیشتر است.

o       لذا توصیه می شود وقتی یک مسئله ای را نمی توانی حل کنیم، برویم سر یک کار دیگر که انرژی روانی کمی لازم دارد. بطوریکه برایمان حواس پرتی Mindwandring ایجاد شود و بعد دوباره برگردیم سر مسئله و این دفعه احتمال دارد بتوانیم حل کنیم.

o       تخیل آینده میراث DMN بوده و ما رو انسان می کند. در حالت حواس پرتی ناشی از بی حوصلگی، خلاقیت بالا می رود. وقتی فیلم نگاه می کنید هر دو سه دقیقه یکبار ذهنتان جای دیگری می رود.

o       مارسل پروست در رمان های خودش مسائل نوستالژیک کودکی را مطرح می کند و می گوید : یک سری بوها هستند که به محض شنیدنشان یک حس نوستالژی به شما می دهد و خاطرات کودکی را زنده می کند. این کتاب می گوید وقتی شما با بوی نوستالژیک و یا حس چشایی نوستالژیک مواجه می شوید،  یک هیجان خاص مثبتی در شما ایجاد می شود و بعد به تدریج طی چند روز خاطرات فراموش شده کودکی شما بسیج می شود و آن خاطره پررنگ تر می شود که معمولاً از خاطرات ۶ تا ۱۰ سالگی است. مواجه شدن با مسائل بصری، نوستالژیک شما رو به خاطرات ۱۱ تا ۲۰ سالگی می برد.

o       روانشناسی تقریباً تا اواخر قرن بیستم بیشتر معتقد بود که انسان ها از پشت هل داده می شوند و گذشته آنها باعث ساخته شدن آینده شان می شود. گذشته جهان، آینده در لحظه بعد را مشخص می کند.

o       از زمان انقلاب شناختی مشخص شد آنچه که ما را در زندگی جلو می برد فشار از پشت نیست ، بلکه تجسم آینده است و ایده آل های ساخته شده در ذهنمان، ما را می کشاند. 

o       انسان موفق اویی نیست که گذشته سالمتری داشته، بلکه اویی است که آینده مجازی سالمتری در ذهنش دارد.

o       توانایی فکر کردن فرضی، مثل اینکه اگر من خانه ام را بفروشم، چه می شود؟ انسان ها حرکات خودشان را بر اساس فکر کردن فرضی می سازند.

o       ذهن ما بیشترین زمان را صرف فرض کردن اهداف برای آینده می کند  و بعد دنبال آنها حرکت می کند. در چند پژوهش جالب مشخص شد که اگر از سر شما MRI بگیرند، وقتی که خاطرات مسافرت گذشته را مرور می کنید.  و این حالت را در مقایسه با زمانی که به آینده تصور و تخیل پردازی می شود قرار بدهید : در حالت اول در مقایسه با حالت دوم ، مراکز مغزی که این دو کار را می کنند خیلی به هم نزدیکند.

o       همونطور که ما گذشته رو به یاد می آوریم، آینده را هم تصور می کنیم.  بطور مثال کسی که مشکل فراموشی دارد، نمی تواند آینده را تصویر سازی کند. 

o       مغز انسان وقتی اوضاع خوب نیست می رود تو حالت خلاص، و برای آینده خیالبافی می کند و چون ماهیتش ساختار ندارد چیزهای عجیبی را تصور می کند.

o       مغزی که آینده نگری ندارد، قادر به ادامه دادن نیست و چیزی که انسان را میسازد قدرت تجسم آینده است.

o       شاید یک انسان موفق کسی است که حالات اضطراب و بی حوصلگی و جاری بودن،  هرسه را با ابعاد مختلف در طی روز تجربه می کند.

o       وقتی حوصله ات سر می رود، برخی اوقات مفید است، زیرا مغزت در حال خلاقیت است. وقتی تعداد انتخاب ها و گزینه ها زیاد می شود، میزان رضایتمندی و خوشبختی کمتر می شود. وقتی بچه تان حوصلش سر می رود، اگر گزینه ها بیشتر شود، حوصله اش بیشتر نمی شود.

o       سه گانه استرس و بی حوصلگی و پول تو جیبی زیاد، همبستگی زیادی با مصرف مواد مخدر در نوجوانان دارد.

ravanshenasinegaresh    آذرخش مکری

دکتر سلام

6- خوش‌میری یا مرگ خودخواسته

خوش‌میری، یا مرگ خودخواسته

Euthanasia

o       اتانازی یا اوتانازی در زبان یونانی به معنی «مرگ خوب» است

شرایطی است که در آن، بیمار بنا به درخواست خودش به صورت طبیعی و آرام میخواهد بمیرد.

o       کسانی که در شرایط این نوع از مرگ قرار دارند، بیشتر بیماران لاعلاج هستند

و یا کسانی‌که از یک بیماری شدید روانی مثل افسردگی اساسی و… رنج می‌برند

و با رضایت خود، از افرادی مثل پزشکان معالج یا پرستاران یا افراد خانواده خود، می خواهند که به آن‌ها در مردن کمک و یاری کنند.

o       در فارسی به آن «هومرگ» یا«خوش‌میری»، «مرگ آسان»، «بهمرگی»، «مرگ شیرین»، «مرگ با وقار»،

«با وقار مردن»، «مرگ موقرانه» یا «مرگ بدون بی‌حرمتی» نیز گفته شده‌است.

o       توقّف روند درمان یک بیمار، قطع سرم و تغذیه وریدی، قطع اکسیژن، جلوگیری از دیالیز و جداکردن فرد از دستگاه‌های حمایتی ارگان‌های حیاتی،

همچنین دادن داروهای مسکن با دوز بالا، که موجب کاهش هوشیاری و تسریع مرگ می‌شوند، از روش‌های اتانازی به حساب می‌آیند.

o       برداشت‌های متفاوت از مفهوم اوتانازی وجود دارد؛ مثلاً در روش غیرمستقیم، پزشک با تجویز دارویی،

فقط مقدمات مرگ بیمار را فراهم می‌کند و بیمار با آگاهی کامل به استقبال مرگ اختیاری می‌رود.

o       اما در روش مستقیم، پزشک یا پرستار خود عامل مرگ بیمار هستند.

تزریق داروی کشنده و جداکردن بیمار از دستگاه‌های حمایتی، مثال‌هایی از این روش هستند که بعضی اوقات بدون اطلاع بیمار انجام می‌شوند.

o       بدین ترتیب جداکردن بیمار مرگ مغزی از دستگاه‌های حمایتی نیز از نظر بسیاری «اتانازی غیر داوطلبانه، غیر فعّال» به شمار می‌آید.

o       در برخی کشورها مانند هلند، بلژیک و چند ایالت از ایالات متحدهٔ آمریکا شامل اورگان، واشنگتن و مونتانا اوتانازی به روش غیرمستقیم قانونی است.

البته کمیسیون پزشکی باید وضعیت بیمار را کاملاً بررسی کند.

در سوئد مرگ آرام غیرقانونی می‌باشد مگر بیمار در مراحل پایانی زندگی باشد یا تزریق دارو به بیمار بی فایده و دردآور باشد.

o       قوانین جامع و مدون «حق پایان دادن به زندگی» کشور هلند، در سال ۲۰۰۲ تکمیل شد.

o       در استرالیا اوتانازی غیرقانونی است، اما یک بیمارستان دریایی مجهز روی یک کشتی، اوتانازی را انجام می‌دهد.

o       موافقان اوتانازی از آن با تعابیر مرگ تسهیل‌شده، مرگ با شرافت، مرگ در آرامش و… نام می‌برند.

o       مخالفان اخلاقی اوتانازی، می گویند با قانونی شدن اوتانازی و رواج آن، انگیزه درمان برخی بیماری‌ها از بین خواهد رفت

و جلوی پیشرفت علم پزشکی گرفته خواهد شد.

از همه مهمتر نگهداری سالمندان برای افراد و بستگان آنها مشکل شده و از همه مهمتر، اعتماد بیمار به پزشک به علت ترس

بیمار از قطع درمان توسط پزشک و انجام اوتانازی، از بین خواهد رفت؛ بنابراین دیگر نمی‌توان با خیال راحت به هیچ بیمارستانی پا گذاشت.

o       عقیده مشترک بسیاری از ملل و مذاهب مختلف از جمله مسیحیت، اسلام و یهودیان این است که زندگی،

هدیه خداوند است و باید با تمام توان در حفاظت آن کوشید و بیماری و سختی‌های آن جزئی از زندگی

و سرنوشت آدمی است که باید به طور طبیعی طی شود.

نمونه‌هایی از هومرگ

o       یکی از مشهورترین سوابق اوتانازی در جریان جنگ دوم جهانی دیده شده‌است.

در ۱۹۳۹ میلادی، آلمان نازی یک اوتانازی غیرداوطلبانه و سری را طراحی نمود.

در این طرح کودکان زیر ۳ سال که دارای عقب ماندگی ذهنی یا نقص عضو یا ناتوانی جسمی اساسی بودند کشته شدند.

این طرح بعدها شامل کودکان بزرگتر و بزرگسالان نیز گردید.

بیماران روانی تیمارستان‌های آلمان و اتریش به همین جهت به ۶ اردوگاه مرگ منتقل می‌شدند.

این برنامهٔ سپس به اردوگاه‌های کار و بازداشتگاه‌های اسرا نیز سرایت کرد، بنحوی که زندانیانی که بشدت بیمار بودند در این برنامه قرار می‌گرفتند.

o       نمونه‌ای دیگر در دهه اخیر، یک نویسنده ایتالیایی بود که به خاطر وخامت اوضاع بیماری‌اش اقدام به اوتانازی کرد.

اما کلیسای ایتالیا اجازه نداده بود برای او مراسم مذهبی بگیرند و این مسئله طرفداران اوتانازی را ناراحت کرده بود.

o       یکی از جنجالی‌ترین پرونده‌هایی که مطرح شده، موضوعی که در فضای رسانه‌ای محافظه‌کار اروپا، طرح آن جسارت خاصی می‌خواست،

این ادعاست که پاپ ژان پل دوم، رهبر سابق کلیسای کاتولیک که مخالف اصلی اوتانازی بود، خود درخواست به‌مرگی کرده‌است.

o       تنها مدرک مدعیان اوتانازی کردن پاپ، فیلم و عکسهایی است که در آن مشخص است که بر خلاف معمول،

برای پاپ لوله تغذیه بینی-معده گذاشته نشده‌است.

o       دوسال پس از مرگ پاپ، در سال ۲۰۰۷ میلادی، دکتر پاوانلی، یک ایتالیایی متخصص بیهوشی و از طرفداران اوتانازی،

مقاله‌ای را در یک مجله محلی ایتالیایی منتشر کرد که در آن ادعا کرده بود که با بررسی‌های وی روی فیلم‌های مربوط به آخرین روزهای زندگی پاپ،

کاملاً مشخص است که پاپ در آخرین روزهای عمر خود، به علت پیشرفت بیماری پارکینسون، قادر به بلع نبوده و کاهش وزن شدیدی داشته‌است

و اقدامات درمانی‌ای که روی پاپ ژان پل‌دوم انجام می‌شده، برای مراقبت و زنده‌نگه‌داشتن او کافی نبوده‌است.

این دکتر ادعا کرد احتمالاً پاپ از این موضوع آگاه بوده و تیم پزشکی وی آگاهانه زمینه مرگ او را فراهم کرده‌اند.

اگرچه در ۳ روز آخر پزشکان برای پاپ لوله بینی گذاشتند اما زمانی بود که به نظر بسیاری از متخصصان، دیگر دیر شده بود.

o       این موضوع می‌توانست به یک اختلاف‌نظر پزشکی باشد ولی انتشار آخرین کلمات پاپ در رسانه‌ها، باعث شد تا پاوانلی ادعای بزرگ خود را مطرح کند.

پاپ در بستر بیماری گفته بود «بگذارید بروم به خانه پدر»

 پاوانلی در مقاله خود، این‌طور نتیجه‌گیری می‌کند که رهبر کلیسای کاتولیک، عملاً با اجازه‌ندادن به استفاده از اقدامات درمانی لازم،

درخواست اوتانازی کرده بود و این جمله نیز می‌تواند احتمال درخواست آن را از طرف پاپ تقویت کند.

o       واتیکان به شدت این ادعا را رد کرد و آن را هیاهوی رسانه‌ای برای گیج کردن مردم خواند،

بلافاصله ۲ بیانیه پشت سر هم از طرف واتیکان منتشر شد که این ادعا را بی‌اساس خواند.

رناتو بوزونتی – پزشک ۲۷ سال پایانی پاپ نیز مانند واتیکان اعلام کرد که دکتر مزبور به مدارک پزشکی پاپ دسترسی نداشته

و ادعاهای او براساس بعضی تصاویر ویدیویی بوده که به هیچ وجه نمی‌تواند برای اظهارنظر کافی باشد و درحد حدس و گمان است.

o       بوزونتی درمورد جمله آخر پاپ نیز گفت که آن جمله فقط یک دعای عرفانی بوده‌است و پدر مقدس در آن حال داشته دعا می‌خوانده‌است.

پاپ بندیکت شانزدهم قبلاً گفته بود اقدامات درمانی خاص مثل تغذیه وریدی و تغذیه از طریق لوله هم نوعی روش درمانی معمولی محسوب می‌شوند

 و قطع آنها اوتانازی به حساب می‌آید که یک گناه نابخشودنی است.

در فیلم ها

o       در پایان فیلم دختر میلیون دلاری Million Dollar Baby از روش اتانازی برای برای کشتن یک ناتوان و براساس در خواست خود او انجام می‌گیرد

 پایان این فیلم مورد انتقاد طرفداران حقوق ناتوانان قرار گرفت زیرا آنان معتقد بودند که فیلم مشوق عمل اوتانازی ناتوانان می‌باشد.

o       در سریال گمشده Lost، ادوارد مارس از جیمز فورد درخواست اوتانازی می‌کند.

جیمز فورد با تنها گلوله‌ای که داشت به او شلیک می‌کند ولی تیرش خطا می‌رود و او را در درد بیشتری قرار می‌دهد.

جک شفرد کار را تمام می‌کند.

o       در فیلم دریای درون The Sea Inside  اقتباسی از زندگی واقعی رامون سمپدرو، ساخته آلخندرو آمنابار داستان ملوانی روایت می‌شود

 که که در یک حادثه دچار شکستگی استخوان گردن و قطع نخاع می‌شود.

او به مدت ۲۹ سال تلاش کرد دادگاه حق مرگ آسان را برای او به رسمیت بشناسد تا او بتواند به زندگی خود پایان دهد.

o       در فیلم تو جک را نمی‌شناسی You Don’t Know Jack تلاش برای قانونی شدن این اقدام در دهه نود آمریکا به تصویر کشیده می‌شود.

بیشتر در:

1       انواع اتانازی، آزمایشگاه‌های مرگ،

2       اوتانازی: بلی یا خیر؟

3       می‌خواهم بمیرم،

4       طبیب در رویارویی با مقوله مرگ با وقار.

منبع: ویکیپدیا

انواع اتانازی

انواع اتانازی

o       بحث اتانازی یا مرگ خودخواسته بیماری که قطع امید کرده و نمی‌تواند درد و رنج بیماری را تحمل کند، چند سالی است که حرف و حدیث‌های زیادی درست کرده و هنوز با وجود مخالفان بسیار زیاد هر از چندگاهی در گوشه‌ای از دنیا یک مورد از آن رخ می‌دهد. اخیراً هم یک بیمار ایتالیایی با اقدام به اتانازی جان خود را از دست داد و بار دیگر باعث شد این ماجرا در صدر اخبار پزشکی دنیا قرار گیرد. یک پزشک ایتالیایی به نام دکتر ماریو ریچیو، اعتراف کرد که با جدا کردن دستگاه تنفس مصنوعی از بدن پیرجورجیو ولبی، باعث مرگ این بیمار ایتالیایی شده است.

این بیمار مدتی بود که برای کسب اجازه قانونی برای دریافت حق مردن و توقف درمان‌های حمایتی تلاش می‌کرد، اما درنهایت نتوانست این اجازه را از مراجع قانونی ایتالیا دریافت کند.  به همین خاطر دست به دامن پزشکش یعنی دکتر ریچیو شد و توانست او را برای متوقف کردن درمان‌های حمایتی قانع کند.

دکتر ریچیو در این باره به خبرگزاری‌ها گفت: «من آقای ولبی را به حق قانونی خود یعنی حق امتناع از پذیرفتن درمان، رساندم. این کار اصلاً به صلاحدید خودم صورت نگرفت و او خودش این کار را از طریق تایپ با کامپیوتر، از من خواست. دکتر ریچیو با بیان این‌که این کار اصلاً اتانازی نیست، تاکید کرد: «به ‌زور که نمی‌توان به کسی درمانی را تحمیل کرد. آن هم با وضعی که آقای ولبی داشت.

در بیمارستان‌های ایتالیا، معمولاً درمان بیماران با تاخیر انجام می‌شود و این موضوع حتی وجدان کسی را هم ناراحت نمی‌کند. من هم در مورد این بیمار فقط درمان لازم را به تاخیر انداختم. پیرجورجیو ولبی ۶۰ ساله، به دلیل نوعی بیماری عضلانی به نام دیستروفی عضلات، از مدت‌ها پیش فلج شده بود و از 6 ماه قبل، با از کار افتادن عضلات تنفسی‌اش دیگر بدون کمک دستگاه تنفس مصنوعی قادر به نفس کشیدن نبود. تنها راه ارتباطی این بیمار ایتالیایی کامپیوتر مخصوصی بود که از روی حرکات چشم‌هایش منظور او را می‌فهمید. در هفته‌های اخیر حال پیرجورجیو به حدی رو به وخامت گذاشته بود که تنها می‌توانست با کمک لوله معده تغذیه کند. با وجود این شرایط، آقای ولبی از مدتی قبل آن‌چنان از زندگی سیر شده بود که از مسیر قانونی تقاضای اجازه توقف درمان‌های حمایتی خود را کرده بود. ولی علی‌رغم اختیار هر بیماری برای امتناع از پذیرفتن درمان، روز شنبه هفته پیش دستگاه قضایی ایتالیا حکمی داده بود که بر اساس آن پزشکان ملزم به ادامه درمان‌های حمایتی وی بودند. آقای ولبی در ماه سپتامبر حتی در نامه‌ای به جورجیو ناپولیتانو، رئیس جمهور ایتالیا، از وی تقاضا کرده بود تا به او اجازه دهند تا بمیرد.

مفهوم اوتانازی

o       با پیشرفت‌های اخیر دانش پزشکی و تکنولوژی، مفهوم مرگ و مردن در فرهنگ غربی تغییر یافته است. این دستاوردها در کشور ما نیز تاثیرات خاص خود را داشته است؛ به گونه‌ای که مفهوم مرگ نیز با این تحولات تغییر یافته است.

o       بسیاری از بیماری‌ها – که قبلا کشنده بودند– در حال حاضر قابل درمان یا کنترل شده‌اند؛ مانند آبله، سل، مالاریا، پنومونی، فلج اطفال، آنفلوآنزا و سرخک.

o       انسان‌ها اکنون به ندرت با این بیماری‌ها می‌میرند. کیفیت سازندگی نیز در ۱۰۰ سال اخیر به طور اساسی تغییر یافته؛ مثلاً مصرف گوشت و چربی‌های حیوانی در رژیم‌های غذایی جدید افزایش پیدا کرده است. این موارد با تغییر در شکل مرگ همراه بوده است. انسان‌ها اکنون با بیماری‌های قلبی، سرطان، ایدز و دیابت مواجه هستند که نتیجه تغییر در روش زندگی است. در این بیماری‌های جدید، رنج و عذاب بیمار طولانی‌تر و درمان آن نیز دردناک‌تر و پرهزینه‌تر است.

o       علاوه بر این، چون مدت زندگی طولانی‌تر شده، بیماری‌های وابسته به سن (مخصوصا در سنین پیری) به طور فزاینده‌ای افزایش یافته است. بسیاری از مردم اکنون از مشکلاتی مانند دمانس پیری و آلزایمر رنج می‌برند. در حالی که مفهوم مرگ و زمان آن تغییر کرده، روش‌های مرگ نیز فرق کرده است.

شاید بتوان گفت در طول تاریخ، مرگ موضوعی «درون خانوادگی» بود. مردم معمولا در خانه‌هایشان بعد از مبارزه‌ای کوتاه با یک بیماری به دنبال وقوع حادثه‌ای می‌مردند. اما امروزه به طور فزاینده‌ای مرگ در یک مؤسسه مانند خانه سالمندان یا بیمارستان – بعد از آنکه انواع تکنولوژی‌ها روی بیمار به کار برده می‌شود تا حیات او طولانی‌تر شود – رخ می‌دهد. البته اغلب این تکنولوژی‌ها کاملا مؤثرند و انسان‌ها می‌توانند برای ماه‌ها یا سال‌ها با وجود یک بیماری، زندگی کنند.

o       بحث چگونه مردن – مخصوصا در سال‌های اخیر – اهمیت فوق‌العاده‌ای پیدا کرده است. مهم‌ترین اصطلاحی که این موضوع را به بحث ما مربوط می‌کند «اوتانازی» است.

مبحث اتانازی، عمدتا به بحث در این باره  مربوط می‌شود که چه چیزی اخلاقی است؟ سؤالاتی بنیانی در این رابطه مطرح شده است؛ مثلا آیا حقی برای ارتکاب خودکشی وجود دارد؟ آیا کمک به دیگری برای خودکشی اخلاقی است؟ آیا حقی وجود دارد که بر اساس خواسته کسی یا اعضای خانواده‌اش، وقوع مرگ را در او تسهیل کنیم؟ آیا این کار اخلاقی است که برای نجات جان کسی، زندگی فرد دیگری را – که امیدی به زنده ماندنش نیست – خاتمه دهیم؟

مباحث اتانازی در صدد پاسخگویی به چنین سؤالاتی است.

o       اتانازی بحث مهمی در اخلاق پزشکی است، زیرا تمام حوزه‌های اجتماعی و فرهنگی را دربر می‌گیرد. قبل از ورود به بحث، ضروری است بعضی اصطلاحات و تعاریف مربوط به اتانازی را توضیح دهیم، اگرچه خیلی از نویسندگان مدعی هستند که بین انواع اتانازی نمی‌توان تفاوت معنی‌داری قائل شد. اما اکثر مباحث مربوط به این موضوع – به‌ویژه مباحث حقوقی – بر این تفاوت‌ها تکیه می‌کنند.

o       اتانازی اصطلاحی عمومی است که بالفعل می‌توان تعابیر مختلفی را – بر اساس زمینه‌ای که از آن استفاده می‌شود – از آن استنباط کرد. تعدادی از این اصطلاحات، قرارداد شده است که به دقیق‌تر شدن زمینه موضوع و تشخیص انواع اتانازی کمک می‌کنند. اما منابع گوناگون هریک به طریقی اصطلاحات مربوط به این واژه را تعریف کرده‌اند. برخی از این اصطلاحات عبارتند از:

1 – اتانازی فعال Active

2 – اتانازی غیرفعال Passive

3 – اتانازی داوطلبانه Voluntary

4 – اتانازی غیرداوطلبانه Non Voluntary

5 – اتانازی اجباری Involuntary

6 – خودکشی بـا هـمکاری پـزشک Physician Assisted Suicide

o       شاید تعریف رالف برگن، تعریف جامع‌تری باشد. او در کتاب «اخلاقیات بیماران رو به موت» اتانازی را چنین تعریف می‌کند:

1.     اتانازی فعال داوطلبانه: تزریق عامدانه دارو یا اقدامات دیگر که منجر به مرگ بیمار شود. این عمل بر اساس تقاضای صریح بیمار و با رضایت کاملا آگاهانه او انجام می‌شود. نکته مهم در این حالت این است که قصد و تمایل پزشک و بیمار – هر دو– در جهت خاتمه دادن به زندگی بیمار است. در اتانازی فعال داوطلبانه ۲ شرط بسیار مهم است؛

a.      تصمیم خود بیمار          b.     درد و رنج غیرقابل تحمل و بدون امید به بهبودی

2.     اتانازی فعال غیرداوطلبانه: تزریق عامدانه دارو یا اقدامات دیگری که منجر به مرگ بیمار شود. در این حالت، بیمار صلاحیت تصمیم‌گیری (اهلیت یا صلاحیت قانونی) را ندارد و از لحاظ روانی قادر به درخواست صریح برای این عمل نیست.

3.     اتانازی فعال اجباری: تزریق عامدانه دارو یا اقدامات دیگر که باعث مرگ بیمار شود. در این حالت، بیمار صلاحیت تصمیم‌گیری را داراست و هیچ‌گونه درخواست صریح برای این عمل نداشته است. این حالت را جمیع اخلاقیون، مجاز نمی‌دانند و قتل محسوب می‌شود.

4.     اتانازی غیرفعال: عدم شروع درمان یا قطع درمان‌هایی که برای حفظ حیات بیمار لازم است. البته این نوع اتانازی می‌تواند داوطلبانه (بر اساس درخواست بیمار) یا غیرداوطلبانه (وقتی بیمار صلاحیت تصمیم‌گیری ندارد) باشد. این نوع اتانازی معمولا به صورت مستقیم، مانند تجویز دارو یا هر اقدام دیگری نیست.

5.     اتانازی غیرفعال داوطلبانه:  بیمار درمان خود را رد می‌کند تا در مرگش تسریع شود. به عبارت دیگر، بیمار از همان ابتدا از پذیرش درمان سر باز می‌زند. این نوع اتانازی معمولا در مورد بیمارانی به کار گرفته می‌شود که شرایط بسیار وخیمی دارند و پزشکان هم مطمئن‌اند که درمان آنها امکان‌پذیر نیست؛ بنابراین درمان را قطع کرده و بیمار را از مواد غذایی یا دارو محروم می‌کنند یا اگر بیمار در سیر بیماری‌اش، دچار عفونتی شود، درمانی برای عفونت او آغاز نمی‌شود.

6.     اتانازی غیرمستقیم: در این حالت ضددردهای مخدر یا داروهای دیگر برای تسکین درد بیمار تجویز می‌شود. اما پیامد عرضی آن، قطع سیستم تنفسی بیمار است (داروهای ضددرد مخدر اگر با دوز بالا تجویز شوند، مرکز تنفسی را مهار می‌کنند) که منجر به مرگ بیمار می‌شود. این نوع اتانازی با قصد عامدانه انجام نمی‌شود اما پیامد عرضی آن مرگ بیمار است.

7.     خودکشی با همکاری پزشک: در این حالت، پزشک‌ها داروها یا اقدامات دیگر را برای بیمار فراهم می‌کنند؛ با توجه به اینکه آنها می‌دانند قصد بیمار خودکشی است.

o       مهم‌ترین استدلال‌ها به نفع اتانازی عبارت‌اند از:

i          درد شدیدی که افراد مبتلا به بیماری‌های لاعلاج تحمل می‌کنند،

ii          سربار شدن افرادی که قادر نیستند در فعالیت‌های طبیعی انسانی شرکت کنند

iii       حق مفروض افراد برای آنکه درباره زندگی خودشان تصمیم بگیرند.

o       استدلالات غیردینی علیه اتانازی شامل خطر تعمیم دادن اصل اتانازی به طیف وسیعی از انسان‌ها و مبهم‌بودن مرگ است؛ یعنی نمی‌توان با اطمینان قضاوت کرد که مردن برای شخص، بهترین گزینه است.

o       مخالفان اتانازی معتقدند هرگاه اتانازی قانونی شود، پتانسیلی برای سوءاستفاده در دست مراقبان سلامت خواهد بود. اولین قدم برای تحقق اتانازی در جامعه‌ای که انجام این کار قانونی شده است، باعث می‌شود قدم‌های بعدی آسان‌تر برداشته شود.

o       به این استدلال، «شیب لغزنده» Slippery Slope  گفته می‌شود. یکی از صریح‌ترین مخالفان اتانازی، ییل کامیسار – پروفسور حقوق دانشگاه میشیگان – است که حمله سه‌جانبه‌ای را علیه اتانازی ارائه کرده است؛

 1 – خطر سوءاستفاده از اتانازی توسط مراقبان سلامت؛

 2 – شیب لغزنده؛

 3– خطر اشتباه و لغزش

o       موافقان نظریه «شیب لغزنده» استدلال می‌کنند، هنگامی که کیفیت زندگی کاهش یافته باشد، جامعه می‌تواند پایان دادن به حیات را بپذیرد و هیچ روش عقلانی‌ای برای محدود کردن اتانازی و جلوگیری از سوءاستفاده از آن وجود ندارد. بر اساس نظریه شیب لغزنده، اتانازی مانند لبه نازک یک گوِه است که وقتی جا بیفتد، عمیقا در جامعه پیش رانده می‌شود. کامیسار نتیجه می‌گیرد قانونی‌کردن اتانازی ارادی، به ناچار، منجر به قانونی‌شدن اتانازی اجباری می‌شود چون تمایز عقلانی بین کسانی که می‌خواهند بمیرند (چون خود را سربار جامعه می‌دانند) و کسانی که می‌خواهند بکشند (چون این افراد را سرباری برای جامعه می‌دانند) غیرممکن است.

o       موافقان اتانازی تلاش می‌کنند استدلال «شیب لغزنده» را به صور مختلف رد کنند. آنها معتقدند مکانیسم‌های رایجی که توسط دادگاه‌ها به کار گرفته شده است، از «اتانازی اجباری» جلوگیری می‌کند. در صورت قانونی شدن اتانازی غیرفعال، شیب، تماما لغزنده نیست چون هیچ برنامه کشتن وسیعی مد نظر نیست.

برخی دیگر به خود مفهوم «شیب لغزنده» حمله کرده‌اند و استدلال‌شان این است که شیب لغزنده – که نوعی از عمل در نهایت منجر به برقراری نوع دیگری از عمل می‌شود– برهان مجاب‌کننده‌ای نیست و برای آنکه مقدمه صادق باشد، باید نشان دهد که فشار اولیه برای برداشتن قدم‌های بعدی آن‌قدر قوی است که قدم‌های بعدی رخ می‌دهد.

o       استدلال «خطر سوءاستفاده» که توسط کامیسار و برخی دیگر ارائه شده است، بر این ادعاست که اتانازی و خودکشی با همکاری پزشک در نهایت منجر به قتل (شنیع) می‌شود. درواقع کسانی ممکن است با راهنمایی فرد برای انجام خودکشی به‌دنبال منافع شخصی باشند و اگر اتانازی یا خودکشی با همکاری پزشک قانونی و در حوزه عمل پزشکی اجرا شود، ممکن است پزشکان حساسیت خود را از دست بدهند و در مواردی که می‌توان از اتانازی دوری کرد، آن را انجام دهند.

o       از طرف دیگر این احساس که پزشکان مجوز کشتن را داشته باشند، باعث می‌شود که مردم و دست‌اندرکاران امر بهداشت و درمان به پزشکان اعتماد نکنند، چون مسئولیت آنها برای حفظ حیات، بدل به اهداکنندگان مرگ شده است. در این حالت، بین هیچ نوع اتانازی‌ای تمایزی مطرح نیست، چون پزشک نمی‌تواند اجازه دهد بیمار بمیرد و باید تا آخرین لحظات برای حفظ حیات او تلاش کند حتی اگر امیدی به زنده‌ماندن بیمار نباشد.

o       موافقان اتانازی استدلال می‌کنند که ریسک سوءاستفاده اگرچه قطعا وجود دارد اما واقعا تهدیدی برای انجام‌دادن اتانازی نیست؛ چراکه اولا تنظیم قوانین دقیق علیه اتانازی فعال و خودکشی با همکاری پزشک از این حالت پیشگیری می‌کند؛ ثانیا وجود مجموعه مشخصی از اصول راهنما برای انجام‌دادن اتانازی در موقعیت‌های خاص، از ایجاد ابهام جلوگیری خواهد کرد.

به‌طور کلی می‌توان گفت اعتراضات به اتانازی فعال و ارادی در ۵ مورد ارائه می‌شود:

1 – استدلال می‌شود در حال ‌حاضر راه‌های پیشگیری از دردهای کشنده وجود دارد و با فراهم‌آوردن مراقبت‌های بهتر می‌توان جلوی آن را گرفت؛ بنابراین اتانازی ضرورتی نمی‌یابد اما چنین استدلالی مجاب‌کننده نیست. اگرچه درمان‌های تسکینی و مراقبت‌های بیمارستانی پیشرفت‌های مهمی در مراقبت از افراد درحال مرگ داشته است ولی بازهم مشکلاتی باقی است. برای اینکه بهترین درمان تسکینی برای هر فرد دریافت شود، نیاز به تلاش‌ها و خطاهایی است که عواقب دردناکی برای بیمار دارند و مهم‌تر از آن عوارض جانبی چنین درمان‌هایی مانند تهوع، ناتوانی در کنترل ادرار، از‌دست‌دادن هوشیاری به‌علت خواب‌آلودگی‌های نیمه‌دائمی و نظایر آن است.

2 – استدلال می‌شود ما هیچ‌گاه شواهد کافی‌ای برای توجیه این باور نداریم که تقاضای بیمار مبتلا به بیماری لاعلاج برای مردن، تقاضایی درست، ثابت و واقعا مختارانه است.

3 – برخی برای انجام اتانازی به «آموزه اثر دوگانه» Doctrine of Double Effect  متوسل شده‌اند. اما مطابق با تفسیر این آموزه، انجام‌دادن اعمالی مجاز است که عواقب بد آن از پیش مشخص باشد به این شرط که:

 الف: این نتیجه بد به‌عنوان اثر جانبی یا غیرمستقیم عمل اصلی منظور شده باشد.

ب: عملی که مقصود اصلی است به لحاظ اخلاقی خوب یا حداقل خنثی باشد.

ج: اثر خوب به واسطه راه بدی حاصل نشود؛ یعنی بدی وسیله‌ای برای رسیدن به خوبی نباشد. نتایج بد نباید آن‌قدر جدی باشند که بر تاثیرات خوب فائق شوند. اما اتانازی این شرایط را برآورده نمی‌کند. جالب است که موافقان اتانازی نیز از همین آموزه نتیجه‌ای خلاف رأی مخالفان اتانازی می‌گیرند.

4 – استدلال شود تمایز میان اتانازی ارادی، اجباری و غیرارادی در نحوه عمل است ولی در اصل کار تفاوتی بین این دو وجود ندارد.

5 – اگر اتانازی ارادی و فعال را بپذیریم، راه را برای دیگر انواع اتانازی و خودکشی فراهم آورده‌ایم.

o       البته نظرات مختلف درباره اتانازی ضرورتا وابسته به نظرات مختلف در زمینه اخلاق است. مباحث مربوط به اتانازی، مباحثی درباره «ارزش»هاست. برخی اعتقاد دارند که حیات، حد اعلای خوبی است و دیگر خوبی‌ها باوجود حیات و زندگی معنا می‌یابند. بدون زندگی و حیات، هیچ ارزشی یا خوبی‌ای وجود ندارد (یعنی نمی‌تواند وجود داشته باشد) و حیات شرط لازم برای تحقق دیگر ارزش‌هاست.

o       موافقان اتانازی ارزشی مافوق دیگر ارزش‌ها برای حیات قائل نیستند بلکه معتقدند حقوق فردی ارزش برتر است و بعضی دیگر از آنها کیفیت حیات را مهم‌تر از خود آن می‌دانند و منطق آنها این است که اگرچه زندگی، خود به گونه‌ای واضح یک ارزش مهم است. اما ممکن است شرایطی به‌وجود آید که زندگی ارزش زیستن و بودن نداشته باشد.

o       افرادی که حقوق فردی و کیفیت زندگی را ارزش برین می‌دانند، در حالت‌هایی که قدرت و توان آنها کاهش می‌یابد، نظام ارزشی خود را در معرض تهدید می‌بینند چون در یک نظام ارزشی، فرد ردیفی از ارزش‌ها را براساس اهمیت آنها طبقه‌بندی می‌کند. حال اگر این نظام ارزشی به خطر افتد، فرد ممکن است زندگی خود را خاتمه دهد چون دیگر ارزش زیستن طولانی و یک زندگی خوب وجود ندارد.

o       یکی از مهم‌ترین دلایلی که باعث شده بحث درباره اتانازی این‌قدر مورد اعتراض قرار بگیرد، این است که نظام ارزشی انسان را به چالش می‌خواند. یکی از راه‌های ارزیابی ارزش‌ها برای آنکه دریابیم آنها واقعا ارزشی اخلاقی دارند، استفاده از نظریه‌های مختلف در اخلاق هنجاری است. با ارزیابی یک مشکل یا یک رویه خاص و با رجوع به نظریه‌های اخلاق هنجاری، می‌توانیم تعیین کنیم که نظام‌های ارزشی ما نیاز به تغییر دارند یا نه.

o       یکی از نظریه‌های اخلاق هنجاری «خودگرایی اخلاقی» Ethical Egoism  است. این نظریه که در دوران جدید توسط توماس هابز در کتاب معروفش «لویاتان» Leviathan  ارائه شده، یک قانون کلی دارد مبنی بر اینکه عمل در صورتی درست است که بیشترین خیر را برای خود انسان فراهم آورد. هابز استدلال می‌کند ما نمی‌توانیم به کسی کمک کنیم مگر آنکه در درازمدت به سود ما باشد. از این دیدگاه انجام‌دادن یا انجام‌ندادن اتانازی براساس نیاز و سودمندی خود شخص، مشخص می‌شود؛ بنابراین می‌تواند عملی اخلاقی باشد.

o       ایراد این نظریه این است که تنها از منظر بیمار می‌نگرد و «خودگرایی اخلاقی» براساس آن تعیین می‌شود ولی از نگاه پزشک، عمل او چه سودی ممکن است برایش داشته باشد؟

o       نظریه دیگر اخلاق‌هنجاری، نظریه «پیامدگرایی» است که مهم‌ترین شاخه آن همان «فایده‌گرایی» است. «سودگرایی» توسط «جان استوارت میل» به‌طور کامل در کتاب معروفش «درباره آزادی» تشریح شده است. این دیدگاه بیان می دارد یک «عمل» در صورتی درست است که بیشترین خیر جمعی را داشته باشد.

o       در زمینه اتانازی باید دید این عمل، خیر جمعی را افزایش می‌دهد یا نه؟ اگر خیر جمعی را افزایش دهد، عملی اخلاقی است.

o       نظریه‌های حق‌مدار از دیگر نظریه‌های اخلاق هنجاری هستند. مشخص‌ترین آنها رأی کانت و همان نظریه «تکلیف‌گرایانه» معروف اوست. بر مبنای دیدگاه کانت، انسان موجودی «عاقل» و مختار است؛ به این دلیل، اصل اخلاقی، ناظر به خود شخص درگیر در عمل است و پیامدهای اعمال مهم نیست. کانت می‌گوید: «چنان عمل کن که گویی با انسانیت – چه در شخص خودت و چه در دیگری – همیشه به مثابه یک غایت و نه فقط یک وسیله، سر و کار داری».

o       در بررسی هریک از نظریه‌های اخلاق هنجاری باید حتما ۴ سطح فرد، خانواده، پزشک و جامعه را درنظر گرفت. در سطح فردی، شخص باید تصمیم بگیرد که می‌خواهد به زندگی‌اش خاتمه دهد یا نه.

از منظر «خودگرایی اخلاقی» اگر شخص براساس نفع خود به نتیجه برسد که باید بمیرد، این اخلاقی است.

از طرف دیگر، ممکن است فرد به این نتیجه برسد که می‌خواهد زنده بماند و استدلال کند که تمام تکنولوژی پزشکی باید به‌کار گرفته شود تا زندگی‌اش را حفظ کنند.

از منظر «سودگرایی» ممکن است فرد لاعلاج، زندگی را برای خیر دیگران انتخاب کند؛ یعنی به‌خاطر عشق به کسی یا کسانی که از مرگ او دچار رنج می‌شوند، یا به علت اجتماعی، فرد لاعلاج ممکن است زنده‌ماندن را انتخاب کند؛ درحالی که اگر این حالات وجود نداشت، وی مرگ را اختیار می‌کرد و از طرف دیگر ممکن است همین استدلال‌ها به نوعی دیگر موجب شود که او مرگ را برگزیند؛ یعنی درد و رنج و هزینه‌های درمانی که بر دوش اعضای خانواده یا جامعه است، ممکن است فرد را – باوجود اینکه دوست دارد زنده بماند – وادار به انتخاب مرگ کند.

o       اعضای خانواده نیز یک وضعیت دشوار اخلاقی را پیش‌رو دارند و این دشواری بیشتر مربوط به مواردی است که فرد لاعلاج فاقد صلاحیت لازم برای تصمیم‌گیری درباره مرگ خودش است.

از دیدگاه «خودگرایی اخلاقی» ممکن است خانواده بخواهند فرد زنده بماند و این به دلیل علاقه و عشقی است که به او دارند.

از سوی دیگر خانواده ممکن است به علت سود و منفعت خودشان – یعنی کمتر شدن هزینه‌های درمانی – بخواهند درمان‌های پزشکی قطع شود.

از دیدگاه «سودگرایی اخلاقی، خانواده ممکن است مایل باشند بیمارشان زنده بماند به این دلیل که از بین‌بردن ارزش زندگی به حال جامعه مضر است و در هر حالی امکان نجات بیمار وجود دارد و این به‌هرحال خیر جمعی را درپی دارد. از طرف دیگر، ممکن است خانواده تمایل به مردن بیمارشان داشته باشند، زیرا مراقبت‌های پزشکی بیهوده، هزینه زیادی بر جامعه تحمیل می‌کند، در نتیجه مرگ او بیشترین خیر جمعی را دارد.

o       پزشک نیز در چالشی اخلاقی قرار دارد. نگاه جهانی به پزشکان این است که آنها وظیفه دارند به هر قیمتی زندگی بیمار را حفظ کنند. در مقابل این نگاه جهانی، آموزه «خودمختاری» و حق بیمار قرار دارد. طبق این آموزه، پزشکان در قبال امیال و آرزوهای بیماران‌شان مسئول هستند. براساس اصل «خودمختاری» توجیه اتانازی تنها بر مبنای اصل احترام برای تصمیم بیمار است و ارتباطی با این موضوع که اتانازی به سود بیمار است یا نیست، ندارد.

طبق این دیدگاه وقتی بیمار با اختیار خود تصمیم به مرگ می‌گیرد، پزشک باید از داوری درباره «کیفیت زندگی» بیمار خود امتناع کند؛ یعنی پزشک باید به درخواست منطقی و حتی غیرمنطقی بیمار برای انجام‌دادن اتانازی رضایت دهد. اما پزشک از سوی دیگر متعهد است عملی بر خلاف سود و منفعت بیمار انجام ندهد؛ یعنی پزشک باید تصمیم بگیرد این عمل به سود و منفعت بیمار هست یا نه؛ که این مسئله هم وابسته به ملاحظاتی درباره کیفیت زندگی بیمار است.

o       اما در اینجا بحثی معرفت‌شناسانه پیش می‌آید که آیا پزشک این امکان را دارد که کیفیت زندگی بیمار را ارزیابی کند؟ و این ارزیابی بر چه ملاک‌هایی استوار است؟ درستی این ملاک‌ها را چگونه می‌توان تعیین کرد؟ تحلیل نظریه‌های اخلاق هنجاری جوابی روشن پیش‌روی ما نمی‌نهد چون هیچ اجماعی در تبیین مفهوم «خوبی» وجود ندارد و چون در ۴  سطح باید بررسی شوند،  تناقضات بسیاری حاصل می‌شود.

o       ولی آنچه واضح است این است که بیشتر استدلال‌های اخلاقی علیه یا له اتانازی برگرفته از همین نظریه‌های اخلاقی است ولی هیچ‌کدام نمی‌توانند نشان دهند کدام سازوکار برای گرفتن تصمیم در قبول یا رد اتانازی بهترین است.

آزمایشگاه‌های مرگ

o       یادمان داده بودند که به خواست خود نمی‌آیی و به خواست خود نمی‌روی، اما باید چنان زندگی کنی که می‌پسندی! با این حال چندی است که این مفاهیم دگرگون شده‌اند و حتی آمدن و رفتن معنای مطلق تقدیر را از دست داده‌اند. این روند مرگ خودخواسته به جایی رسیده است که گروه‌هایی از سالخوردگان استرالیایی به منظور تولید دارویی غیرقانونی برای پایان دادن به زندگی خود در زمان مقتضی، آزمایشگاه‌های خانگی برپا کرده‌اند.

o       در سیدنی، یکی از این گروه‌ها با ۲۰ عضو سالخورده‌ خود در این ارتباط موفق به تولید دارویی شده است که دامپزشکان برای بیهوش کردن حیوانات به کار می‌برند. البته کار به همین جا ختم نمی‌شود و تا جایی ادامه دارد که ده‌ها شهروند سالخورده این کشور در واردات غیرقانونی داروی یاد شده از مرز مکزیک نیز دست دارند.

o       یکی از تولیدکنندگان غیرقانونی داروی یاد شده در این زمینه می‌گوید: این دارو برای استفاده کسانی که سال‌ها عمر مفید خود را پشت سر گذاشته‌اند، باید در دسترس باشد!

o       بر اساس آمار سازمان ملل، امید به زندگی در سالمندان استرالیایی حدود ۷۸ سال در مردان و ۸۳ سال در زنان است.

قصه کهنه اتانازی

o       اتانازی(مرگ خود خواسته) یکی از مسائل دنیای جدید است که موضع‌گیری های متفاوتی نیز در مقابل خود ایجاد کرده است. طبق تعریف شورای اخلاق پزشکی آمریکا، اتانازی یعنی ایجاد مرگ در یک بیمار لاعلاج، با روشی بدون درد و به علت ترحم نسبت به بیماری که رنج و درد غیرقابل تحمل  و بدون درمانی دارد.

o       در سپتامبر ۱۹۹۶ یک بیمار مبتلا به سرطان در شمال استرالیا اولین کسی بود که با کمک پزشک و به صورت قانونی خودکشی کرد و سرزمین‌های شمالی استرالیا نخستین مکان در جهان بود که مشروعیت مرگ‌های خودخواسته را تصویب کرد، اما چندی بعد پارلمان فدرال استرالیا به لغو مصوبه یاد شده رای داد.

o       هم اکنون نیز مطالعات نشان می‌دهد که در کانادا بیش از ۷۵ درصد مردم در مواردی که احتمال بهبودی‌شان نمی‌رود از اتانازی داوطلبانه حمایت می‌کنند. تقریباً همین میزان از مردم با اتانازی در بیماری‌های قابل برگشت (۸۷ درصد) و نیز با اتانازی در مورد افراد مسن و ناتوانی که احساس می‌کنند سربار دیگران هستند ( 57 درصد) و افراد مسن با ناتوانی‌های جزئی (  ۳۸ درصد) مخالف هستند.

o       البته کشورهای مختلف جهان،موضع‌گیری متفاوتی به مسئله اتانازی دارند، به عنوان مثال کانون جنایی کانادا آن‌را در زمره خودکشی قرار داده و راهنمایی یا کمک به یک فرد برای آن‌را اقدامی شایسته سزاوار کیفری دانسته است.

o       نهاد انجمن پزشکی سوئیس و کمیته ملی اخلاقیات این کشور، اتانازی را در موارد خاص مجاز می‌داند. در بلژیک نیز اتانازی مجاز شمرده می‌شود. هلند این عمل را در صورتی مجاز می‌داند که امیدی به بهبودی نباشد و ضمناً خود بیمار این درخواست را داشته باشد.

o       مخالفان و موافقان اتانازی بارها به بحث با یگدیگر پرداخته‌اند دلایلی را نیز در دفاع از خود ابراز داشته‌اند، مثلاً اینکه از نظر طرفداران آزادی اتانازی،انتخاب زمان و نحوه مرگ از جمله حقوق انسانی است که باعث کاهش رنج بیماران رو به مرگ نیز می‌شود. اما مخالفین اتانازی این گونه استدلال می‌کنند که خودمختاری و آزادی فردی محدود بوده و حق تصمیم‌گیری فردی نباید به جامعه تعمیم داده شود چرا که پذیرش این مسئله ممکن است موجب افزایش قتل‌های سفارشی در جامعه شود، چرا که همه از روی دلسوزی این کار را انجام نمی‌دهند و تنها گروهی داوطلبانه انجام آن‌را می‌پذیرند.

وسوسه‌های اتانازی

o       اینکه اختیار انسان تا چه حد است و اصولاً مفهوم اختیار چیست، موضوعی است که در ادیان گوناگون متفاوت است، اما بیشتر صاحب نظران بر این عقیده‌اند که آنچه در مذاهب گوناگون به اختیار نسبت داده می‌شود این است که مرگ و تصمیم‌گیری برای آن از حیطه اختیار افراد فراتر است و اصولاً مرگ اختیاری پایه‌های دینی-اخلاقی ندارد.

o       یکی از سرسختانه‌ترین مخالفت‌ها با اتانازی را ،چندی پیش پاپ بندیکت شانزدهم به مناسبت مراسم عشای ربانی، ابراز کرده بود. پاپ اظهار امیدواری می‌کند که ایام پرهیز و روزه مسیحیان به ژرف کردن آگاهی درباره نقش کهنسالان کمک کند و از کهنسالان خواسته شود تا در جامعه و کلیسا نقشی را برعهده گیرند. پاپ که خود ۸۰  سال داشت معتقد است: «مراقبت و توجه به کهنسالان، به خصوص زمانی که آنها با لحظات دشواری رو به رو هستند،  باید از دغدغه‌های اصلی دینداران به ویژه جوامع و کلیساهای غربی باشد. وی در مورد پیشنهاد طرح اتانازی می گوید: فرمان «قتل نکنید» حتی زمانی که فرد با بیماری و ضعف جسمانی رو‌به‌رو شده و این ضعف، توانایی وی را از این که متکی به نفس باشد کاهش می دهد لازم الاجرا است. وی در پیام خود اتانازی را محکوم کرده و تاکید می کند که سالخوردگان را باید به عنوان منابع با ارزش جامعه در نظر گرفت نه همچون باری بر دوش جامعه. وی افرود: این امر ضروری است که مردم در باره این عقیده که احترام به افراد کهنسال در هر شرایطی واجب است آگاهی یابند. از این رو، پاپ در پیام خود خواست تا کهنسالان از حمایت اقتصادی و قانونی برخوردار شوند که این امر باعث شود آنها خود را از جامعه مستثنی نکنند.

o       اسقف اعظم «پل «جوزف کوردز»، رئیس شورای پاپی نیز تصدیق کرده بود: ارتباط این پیام با اتانازی بسیار روشن است چرا که پاپ در پیام خود آورده است، در نتیجه پیشرفت علم و طب، انسان جامعه امروز از عمر طولانی‌تری برخوردار است و از تبعات این امر می‌توان به افزایش تعداد سالخوردگان اشاره کرد. اسقف اعظم اشاره کرده که چگونه تعداد سالخوردگان در سال‌های اخیر افزایش و تعداد جوانان کاهش یافته است. در نتیجه درصد اندکی از جوانان باید بار سنگین کهنسالان را بر دوش گیرند. این امر برای من واضح است که عدم تعادل تازه، هزینه اجتماعی مراقبت از سالخوردگان به جمعیت شاغل جوان تر صدمه می‌زند. این امر ممکن است میان دو گروه تنش‌هایی ایجاد کند و یا منجر به نزاع میان نسل‌ها شود. وی نتیجه‌گیری می‌کند: نباید به سیاستمداران اجازه داد تا وقار انسان را برای منفعت سیاسی قربانی کنند. وقار انسان غیر قابل لمس است، چرا که وقار موهبتی از طرف خداوند به انسان است.

o       اسقف آندر ماتین لئونارد، کارشناس پرسش‌های مربوط به اتانازی از استان نامور بلژیک- نیزمعتقد است: «اتانازی نباید با استفاده از تجویز محصولات مسکن با هدف از بین بردن درد اشتباه شود، حتی اگر مصرف این محصولات منجر به کوتاه شدن زندگی شود.» این اسقف اشاره می‌کند که به طور قطع اتانازی برای بیماری‌های غیرقابل علاج، میل شخصی که دچار چنین بیماری شده برای مرگ نمی‌تواند توجیه خوبی برای انجام هرگونه عملی باشد که منجر به مرگ وی شود.

o       این اسقف می‌گوید: «بگذارید امیدوار باشیم، نه تنها در دین مسیحیت کاتولیک، بلکه تمام مکاتب فلسفی انسان دوستانه از وسوسه‌های وحشتناک اتانازی در امان بمانند.»

منبع: Hamshahrionline

اوتانازی: بلی یا خیر؟

اوتانازی: بلی یا خیر؟

o       در زبان فارسی به اوتانازی یا یوتانازی می توان «مرگ خوب» «خوش‌میری»، «هومرگ»، «مرگ آسان»، «به مرگی»،

 «مرگ تسهیل‌شده»، «مرگ با رافت»، «مرگ در آرامش» و «قتل ترحمی» گفت.

o       از میان کشورهای اروپایی در چهار کشور هلند، سوییس، بلژیک و لوکزامبورگ در صورت درخواست بیمار لاعلاج،

تزریق داروی مرگ‌آور به وی مجاز است.

o       یک از بحث برانگیز ترین موارد مشکوک به اوتانازی مرگ پاپ ژان پل دوم است.

فرد کاتولیکی که با تمام قدرت مخالف اوتانازی بود! این ادعا با توجه به نبود لوله تغذیه بینی و معده تا سه روز مانده به مرگ وی مطرح شده است.

و آخرین کلمات مشهور وی «بگذارید بروم به خانه پدر» بود.

در سمت دیگر، گفته می شود که این ادعا درحد حدس و گمان است چرا که دکتر مزبور به مدارک پزشکی پاپ دسترسی نداشته

و ادعاهای او براساس بعضی تصاویر ویدیویی بوده که به هیچ وجه نمی‌تواند برای اظهارنظر کافی باشد. آن ها جمله آخر پاپ را یک دعای عرفانی می دانند.

o       مخالفان از نظر فلسفی، مذهبی و اخلاقی اوتانازی را یک نوع قتل می دانند.

در حالی که بسیاری در خواست یک شخص برای مردن را در تضاد با اخلاق نمی دانند، از نظر آن ها، وظیفه جامعه است که تصمیم بگیرد

که آیا این خدمت را به فرد می کند یا خیر.

البته در صورت پذیرش اوتانازی در یک جامعه دموکرات که مخالف اعدام است و هیچ کس در هیچ شرایطی حق کشتن کسی را ندارد،

ارزش «حق زندگی» پایمال می شود.

o       بعضی بر این عقیده هستند که وظیفه انسان ها حفظ زندگی است.

o       سیمون بلک‌برن Simon Blackburn  -فیلسوف انگلیسی متولد ۱۹۴۴- :

استدلال به احترام به کرامت زندگی بشر برای ممنوعیت اوتانازی معنایی ندارد،

چرا که این ممنوعیت احترام به زندگی نیست، بلکه احترام به فعل مرگ و مردن است و تقدیس روند غیرقابل تحمل،

پردرد و بدون کرامت، بیمار در آستانه مرگ است.

o       اوتانازی از دیدگاه موافقان آن، امکان تصمیم گیری بیمار است تا برای پایان دادن به وضعیت رقت‌بارشان به شیوه ای بشردوستانه،

محترمانه و شرافتمندانه تصمیم بگیرد.

آن ها می گویند بیمار مالک زندگی و جسم اش است و به درد و رنج روزمره بیماران اشاره می کنند

که در شرایط بیماری های دردناک و ناامیدکننده برای بیمار آرزویی غیر از مرگ نمی گذارد.

با پیشرفت روز افزون علم پذشکی روز های دردناک آخر عمر بیمار طولانی تر و کند تر سپری می شود

مگر اقدامات درمانی جهت نگه داشتن بیمار در این شرایط متوقف شود.

o       موافقان اوتانازی می گویند که هیچ یک از مخالفان اوتانازی دچار بیماری لاعلاج نیستند،

شاهد مرگ تدریجی و دردناک خودشان نبوده اند، چیزی از درد و رنج روزمره بیماران نمی فهمند

و تنها کنار گود نشسته اند و می گویند بیمار درد را تحمل کن.

o       در پاسخ ادعای این که با مُسکّن می توان درد بیمار را کاهش داد، بیماری های گوناگونی مثال زده شده است

که مسکن نمی تواند هیچ کمکی به بیمار کند.

مانند بیماری سلول های مغز و اعصاب (مانند اسکلروزیس آمیوتروفیک جانبی، پارکینسون، آلزایمر، هانتینگتون)

و بیماری های مربوط به دستگاه تنفسی و احساس خفگی،

بیماری هایی که در اثر آن تغییرات و به هم ریختگی غیر قابل کنترل در شکل بیمار رخ می دهد

مانند از دست دادن استقلال فردی برای همیشه (مانند قطع نخاع) ، را نمی توان با دارو و مسکن حل کرد.

o       یکی از ایرادات گرفته شده انتخاب اوتانازی توسط بیمار است که آیا این انتخاب یک انتخاب آزادانه و فکر شده است یا انتخابی است

تحت تاثیر شرایط شخصی، درد، تنهایی یا افسردگی است.

راه حل اولیه موافقان اوتانازی این است که هر فرد پیشاپیش خواسته خود را مبنی بر نحوه پایان زندگی اش برای زمانی که دچار بیماری

لاعلاج شود را انتخاب کند (مانند درخواست اهدا عضو، اوتانازی و…)

o       به عقیده مذهبیون بیماری ها و سختی های آن، جهت بخشش گناهان و افزایش درجات اخروی است

که باید به طور طبیعی طی شود.

o       همچنین در نتیجه ترس بیمار از توقف احتمالی روند درمان و یا جدا کردن بیمار از دستگاه های مربوط به ارگان های حیاتی اش،

اعتماد وی به پزشک و بیمارستان از بین می رود.

این احتمال مطرح است که با رواج اوتانازی و از بین رفتن انگیزه درمان بیماری های لاعلاج، جلوی پیشرفت علم پزشکی گرفته می شود.

در سمت دیگر، پیتر سینگر Peter Singer – فیلسوف استرالیایی متولد ۱۹۴۶- با توجه به اثر منفعت جامعه بر منفعت تک تک افراد جامعه

و اولویت نتیجه بر عمل، بر این عقیده است که اگر دارو، زمان و هزینه مصرف شده برای زنده نگاه داشتن یک فرد در حالت گیاهی را

صرف نجات بیمارانی کنیم که در جامعه فعال خواهند بود، اخلاقی و منطقی است که اولویت را به آنانی دهیم که شانسی برای برگشت دارند.

o       باور بخشی از جامعه اروپایی بر این است که اوتانازی در هر صورت انجام می شود، در نتیجه بهتر است که در چارچوب قانون به شکل کنترل شده صورت بگیرد.

اما زمانی که اوتانازی تحت شرایطی آزاد شود این احتمال دور از ذهن نیست به مرور تحت فشار و لابی موافقان،

با عمومی تر شدن شرایط اوتانازی، کنترل بر آن ناممکن شود.

o       با توجه به توریسم اوتانازی، ممنوع کردن آن در مرزهای ملی به ایجاد شرایط نابرابر برای بیماران می انجامد.

در حالی که افراد طبقات اجتماعی مرفه امکان سفر به کشورهایی را دارند که در آن می توانند به مرگی در آرامش دست یابند؛

اما این حق انتخاب، برای طبقات پایین جامعه وجود نخواهد داشت.

در نتیجه افرادی که وضعیت مالی مناسبی ندارند مجبور خواهند شد با قطع دارو و غذا از گرسنگی و بی آبی بمیرند

و یا به شکل های غیرقابل کنترل خودکشی کنند.

o       در نهایت وظیفه هر جامعه است که تصمیم بگیرد که آیا این خدمت را به بیمار می کند یا خیر.

o       حق مردن یا حق مرگ به مجوز اخلاقی یا اجتماعی هر فرد برای انجام عمل اوتانازی یا خودکشی گفته می شود.

داشتن چنین حقی مستلزم آن است که فردی که به یک بیماری لاعلاج مبتلاست مجاز باشد یا از طریق اوتانازی

و خودکشی کمکی به زندگی خود پایان دهد و یا بگذارد بیماری این کار را برایش انجام دهد.

o       این که چه کسی یا چه کسانی حق گرفتن چنین تصمیمی را داشته باشند همواره مورد بحث بوده است.

بحث کنونی درباره گسترش این حق به افراد نابالغ یک مناقشه قدیمی را زنده کرده است که می پرسد حرفه پزشکی

در مواقعی که درد و رنج بیش از حد افزایش پیدا می کند، چه کاری انجام می دهد.

o       بلژیک در ۲۰۰۲، قانون قتل از روی ترحم را برای افراد بالای ۱۸ سال مبتلا به بیماری‌های لاعلاج، تصویب کرده بود.

در دسامبر ۲۰۱۳ مجلس سنای بلژیک قانون “قتل از روی ترحم” برای کودکان با بیماری‌های لاعلاج را تایید کرد.

بلژیک نخستین کشوری است که اقدام به برداشتن محدودیت سنی برای کمک به مرگ بیماران لاعلاج کرده است.

o       اما لایحه دارای چند شرط است:

i          بیماران باید آگاهانه در این مورد تصمیم بگیرند و معنی قتل از روی ترحم را درک کنند

ii        تقاضای آن ها باید مورد تایید والدین و گروه پزشکی قرار گیرد

iii      بیماری باید لاعلاج باشد و هیچ درمانی برای کاهش درد و ناراحتی بیماری وجود نداشته باشد

منبع :بهبود آگاهی

طبیب در رویارویی با مقوله مرگ باوقار

طبیب در رویارویی با مقوله مرگ باوقار

o       رعایت‌شان و احترام انسانی افراد در مباحث اخلاقی مراقبت از بیماران رو به مرگ همیشه مورد توجه بوده است.

o       عبارت مرگ باوقار  Death with Dignity  از لحاظ مفهوم شفاف نیست، به همین دلیل متفکرین حیطه اخلاق پزشکی با نکته سنجی این مقوله را مورد نقد و حتی مخالفت قرار داده‌اند.

o       برخی متفکرین حیطه اخلاق پزشکی معتقد هستند که بهتر است به جای عبارت”مرگ با وقار” از تعبیر “مرگ بدون بی‌احترامی به شان انسانی” یا مرگ بدون بی‌حرمتی Death without Indignity  استفاده کنیم. به نظر آنان “مرگ موقرانه” مانند “زندگی باوقار” چیزی است که هر فردی می‌تواند آن را کسب کند و طبیب یا مراقبین و اطرافیان فرد نمی‌توانند آن را به او عطا کنند و یا از او دریغ نمایند. چون اساساً این مقوله مربوط به آنها و در حیطه کنترل آنها نیست. آنان تنها می‌توانند با احترام به “تعقل و اختیار” بیمار و حذف موانع موجود در راه “شان انسانی” فرد در ایجاد یک “مرگ بدون بی‌حرمتی” برای او مشارکت کنند.

o       یکی از مقوله‌هایی که اطباء و نیز سایر دست‌اندرکاران امور درمانی همیشه به آن سفارش می‌شوند توجه به این نکته است که افراد در مراحل انتهایی بیماری پیشرونده و لاعلاج با حفظ وقار و شان انسانی Dignity  بمیرند. رعایت‌شان و احترام انسانی در مباحث اخلاقی مراقبت از بیماران بسیار مهم است، اما این مفهوم در رابطه با مراقبت‌های پایان زندگی و در نقد و تحلیل مقوله “اتانازی ارادی” نقش کلیدی و محوری دارد.

o       در رابطه با مفهوم مرگ با وقار Death with Dignity  اختلاف عقیده زیادی وجود دارد. این دیدگاه‌های متفاوت تا حدود زیادی مربوط به تفاوت‌هایی است که در برداشت از مفهوم “مرگ”

و نیز معنای “وقار و شان” انسان در بین اندیشمندان وجود دارد.

o       برخی از متفکرین حیطه اخلاق پزشکی با نکته سنجی اساساً مفهوم “مرگ با وقار” را مورد نقد قرار داده‌اند. آنان معتقدند که چنانچه مفاهیم کاملاً روشن و موشکافی نشوند، تاکید بر “مرگ باوقار و شان انسانی” می‌تواند منجر به دو برداشت نادرست شود.

o       برداشت اول می‌تواند این باشد که زندگی بدون وقار و شان انسانی نباید ادامه یابد! و آنجا که درمان‌های تسکینی قادر به ایجاد یک “مرگ با وقار” نیستند، می‌توان با قطع درمان‌های نگاه دارنده حیات و یا حتی دخالت مستقیم به زندگی “بدون وقار” خاتمه داد! یعنی نوعی تأیید بر آن‌چه که اتانازی غیرارادی Involuntary Euthanasia  نامیده می‌شود، هرچند معلوم نیست که “مرگ” چه خودبخودی و چه با مداخله چگونه می‌تواند شان و حرمت از دست رفته یک “زندگی” را دوباره بازگرداند!

o       دومین مفهوم استنباط شده این است که بایستی به انسان‌ها اجازه دهیم اگر درمان‌های تسکین دهنده قادر به کاهش رنج و تضمین یک مرگ باوقار نباشند در مورد ادامه زندگی خود تصمیم‌گیری کنند. از این برداشت نیز اتانازی به شکل ارادی آن استنباط می‌شود.

o       برای اینکه بتوانیم بیشتر وارد بحث شویم، لازم است در مورد تعاریفی که از “مرگ” و نیز “وقار و شان” و “مرگ باوقار” مطرح شده به طور دقیق‌تر سخن بگوییم.

مرگ Death

لئون کاس Leon Kass متولد ۱۹۳۹ در نقد مرگ با وقار چهار تعبیر یا برداشت را تعریف می‌کند:

1.    تعبیر مرگ به عنوان نیستی: اتفاق اسرارآمیزی که منجر به مردن یا نیست شدن می‌شود.

2.    تغییر مرگ به عنوان یک دوره انتقالی: حرکت از هستی به سوی نیستی

3.    برداشت از مرگ به عنوان یک فرآیند: فرآیندی Process که در طول مدتی از زمان فرد را به سمت مرگ هدایت می‌کند. این مفهوم زیاد ساده نیست. شاید گفته شود فرآیند مرگ از لحظه تولد شروع می‌شود، اما در عمل به مدت زمانی گفته می‌شود که از بیماری مرگ‌باری که منجر به پایان زندگی فرد خواهد شد مطلع شده‌ایم.

4.    تعبیر مرگ به عنوان یک واقعیت: واقعیتی که همه ما درپیش رو داریم و از آن گریزی نیست.    

o       هرچند این تعابیر، مفاهیم آمیخته در یکدیگر دارند و نقض کننده هم نیستند، ولی هرگاه که از مرگ سخن می‌گوییم بایستی روشن باشد که منظور ما کدامیک از این مفاهیم است.

o       کاس در صحبت از مرگِ باوقار، مفهوم مرگ را سیرِ مردنِ باوقار تعریف می‌کند. این عبارت به گونه‌ای که در رابطه با طبیب و نیز سایر دست‌اندرکاران مراقبت بیماران مطرح می‌شود، دارای معناست.

o       پل رامزی Paul Ramsey متولد ۱۹۱۳، از دیدگاه اگزیستانسیالیستی خود، مرگ را بزرگ‌ترین بی‌حرمتی به زندگی می‌داند و نتیجه می‌گیرد که فرآیند مرگ همه افراد توام با بی‌حرمتی به شان انسانی است.

o       اما بحث و نتیجه‌گیری رامزی را دارای دو خطا می‌دانند:

o       خطای اول آنکه رامزی در تعریف مرگ در عبارت مرگ با وقار دچار سردرگمی شده است. او ابتدا مرگ را با تعبیر یک پدیده ، مطابق با تعریف اول کاس، دور از شان هر انسان زنده دانسته است، سپس در استنتاج خود تعریف سوم از مرگ را به کار گرفته و فرآیند مردن (مرگ با تعریف سوم) را نیز “فاقد شان” دانسته است. این نتیجه‌گیری به نظر منطقی نمی‌رسد.

اگر او در تعریف اول خود از “مرگ” باقی می‌ماند، اساساً فرآیند مردن تا وقتی که مرگ به تعریف اول محقق نشده باشد، جزیی از زندگی بوده و به تعبیر او بایستی دارای شان باشد.

o       خطای دوم رامزی و بسیاری از صاحب‌نظران دیگر این است که در بحث خود به اشتباه چنین فرض کرده‌اند که “مورد بی‌حرمتی قرار گرفتن” یک فرد شان انسانی او را کاهش می‌دهد که در این مورد بعداً بیشتر سخن خواهیم گفت.

شان و وقار انسانی

o       مفهوم “شان انسانی” نیز به گونه‌های مختلفی تعبیر و تعریف گردیده است. کوپ Christopher Miles Coope در نقد خود از تعریف “شان و وقار” در Death with dignity   معتقد است که این مفهوم برای افراد مختلف معانی متفاوتی دارد، همانگونه که زندگی و حرمت و شان انسان در زندگی نیز برای همه معنای یکسانی ندارد.

o       این معنا بستگی به فرهنگ، مذهب و طرز تفکر و بینش افراد دارد. ممکن است مرگ در حالتی نیمه عریان و در وضعیتی که به نظر برخی توهین‌آمیز می‌رسد از دیدگاه افراد دیگری به دور از شان انسانی نباشد و آنان باور داشته باشند که این مسئله مانند برهنه بودن فرد در زمان تولدش دور از شان انسانی نیست. یا در مثال دیگر اگر فردی اعتقاد دارد که مردن در حالت گیجی، عدم هوشیاری، بی‌اختیاری یا شدیداً وابسته به دیگران دور از شان انسانی است، این نحوه مرگ برای او فاقد شان انسانی خواهد بود.

o       این یک تعبیر کاملاً “فردی” Subjective  از شان و وقار است. با اصالت بخشیدن به برداشت شخصی هر فرد از “زندگی با وقار” و “مرگ باوقار” است که برخی افراد خودکشی‌های کمک شده توسط طبیب Assisted Suicide  را قابل توجیه دانسته‌اند و اقدام برای مردن را برای هر فردی که فکر می‌کند موقعیت فعلی‌اش از دیدگاه خود او شان انسانی وی را تامین نمی‌کند، معقول جلوه داده‌اند!!

—       Coope ارائه مفهومی عینی Objective  و غیرفردی از “شان” و تعیین یک مرز برای “مرگ با وقار” را غیرضروری و حتی غیراخلاقی می‌داند. او می گوید حتی اینکه درباره فردی قضاوت کنیم که وضعیتی فاقد شان و درمانده Helpless  دارد غیرمحترمانه است. او این قضاوت را نوعی تحقیر نیچه‌ای می‌داند، تفکری که افراد ضعیف، درمانده و وابسته به دیگران را زیر شان انسانی و یا فاقد شان انسانی می‌داند.

 —  Toombs در Living and Dying with Dignity: Reflections on Lived Experience از دیدگاه افراد دارای بیماری پیشرفته و مرگبار در رابطه با وقار و شان انسانی مفهوم دیگری را بیان می‌کند.

o       او نوعی احساس شخصی شان و احترام Personal Dignity  را مطرح می‌سازد و اعتقاد دارد علی‌رغم همه تردیدهای فلسفی درباره مفهوم “وقار” معنای آن در زندگی روزمره یک احساس ارزش برای خود Self-worth  است. او درمان “باوقار” را به معنای درمانی توام با احترام به فرد و با ارزش شمردن او می‌داند. از دیدگاه او از بین رفتن وقار و شان فرد Dignity  این است که دیگران وی را به عنوان یک انسان “دارای ارزش‌های معمول اجتماع” تلقی نکنند.  او در فرهنگ امروزه جوامع معیارهای ارزش‌گذاری روی افراد را “سلامتی”، “عدم وابستگی به دیگران”، “اتکا به خود و استقلال”، “زیبایی ظاهری” و معیارهای مشابه آن می‌داند و از دست دادن هریک از اینها را به معنی کاهش ارزش فرد و احترام و شان اجتماعی او می‌داند. او از بین رفتن این حرمت در اجتماع را مسبب کاهش احساس درونی “ارزش برای خود” و کاهش “شان و وقار” فرد می‌داند.

o       به نظر می‌رسد با این تعبیر فرد دارای بیماری پیشرونده و در نهایت مرگ‌بار به طور اجتناب‌ناپذیری “شان و وقار” خود را از دست خواهد داد. او دیدگاه‌های فرهنگی و ارزش‌گذاری‌های جامعه را مانع بزرگ در راه حفظ احساس ارزش فردی در افرادی که ناچار از یک زندگی “وابسته و متفاوت از دیگران” هستند، می داند.

o       حتی اگر نظر Toombs درست باشد، آیا نمی‌توان با تغییر نگرش فرد احساس درونی “ارزش برای خود” را در وی حفظ و تقویت نمود و مانع از دست رفتن “شان و وقار” او گردید؟

o       این نحوه مداخله تحت عنوان “وقار درمانی” Dignity Therapy  در روانپزشکی مورد بحث قرار گرفته است.

o       بر همین اساس مدلی از مداخلات روان درمانی Dignity Model  در بیماران رو به مرگ با هدف کمک به آنان برای “مرگ با وقار” مطرح گردیده است. علی‌رغم همه این بحث‌ها عبارت “مرگ با وقار” در بین عموم مردم زیاد به کار می‌رود و برای بسیاری از مردم دارای معناست.

o       بیشتر متفکرین نیز معتقدند که بایستی از تعاریف فردی و نیز تعاریف عینی نیچه‌ای درباره مرز “بی‌حرمتی به شان افراد” اجتناب کرد. به نظر می‌رسد که بحث‌های فلسفی چیز زیادی در زمینه چگونگی درمان افراد رو به مرگ و کسانی که به طور مزمن ناچار از ادامه زندگی با کیفیت پایین هستند، اضافه نمی‌کند.

o       در این زمینه Allmark تعاریفی علمی‌تر ارائه می‌دهد.  او می‌گوید بهتر است به جای عبارت” مرگ با وقار” از “مردن بدون بی‌احترامی به شان انسانی Death without Indignity  استفاده کنیم. به این معنا که در طول فرآیند مردن فرد از بی‌حرمتی به شان انسانی او خودداری کنیم. او در جستجوی تعریفی برای “شان انسانی” است که به سادگی شامل تمامی انسان‌ها و فقط به خاطر انسان بودنشان شود. به تعبیری شان انسان خصوصیت منحصر به فرد و اساسی است که او را از بقیه حیوانات جدا می‌کند و آن تعقل و توانایی شناخت و عمل کردن بر اساس آن است.

o       چنانچه این خصوصیت معیار شان و مرتبه انسانی محسوب شود بی‌حرمتی به وقار و شان انسانی می‌تواند این باشد که فردی را در تصمیم‌گیری برای خودش نادیده بگیریم و او را به عنوان یک شئ یا حیوان مورد مراقبت و تصمیمات درمانی قرار دهیم. این کار پایین‌آوردن مرتبه یک انسان در حد یک “حیوان” است.

o       مثال دیگر می‌تواند این باشد که برای اینکه فردی را ناراحت نکنیم حقیقت لاعلاج بودن بیماری و مرحله پایانی را از او پنهان بداریم. در این حالت ما به خود اجازه داده‌ایم که یک انسان متعقل را از دانستن وضعیت خودش و مشارکت در تصمیم برای خودش محروم کنیم  و فرد را به عنوان صاحب اصلی حقوق خودش نادیده بگیریم.

  Allmark معتقد است این بی‌حرمتی به شان انسانی می‌تواند توسط “بیماری” صورت گیرد، آنگاه که بیماری توانایی عقلانی فرد را کاهش می‌دهد و یا آن را زائل می‌کند.

o       از دیدگاه او “مرگ بدون بی‌حرمتی” مرگی است که در مسیر آن فرد دچار چنین بی‌حرمتی‌هایی نشود. او اعتقاد دارد که شاید بتوان شان انسانی را به صورت یک طیف دانست. یک سطح پایه و حداقل از این شان را همه آحاد بشر به عنوان عضوی از یک گونه عاقل دارند. انسان‌هایی که توانایی‌های خود را بیش از دیگران به کار می‌گیرند به درجات بالاتری از خرد دست می‌یابند. در اینجا او، البته خیلی با احتیاط، بیان می‌دارد که شاید این افراد در سوی دیگر طیف بوده و دارای “شان” انسانی بالاتری باشند!

o       در عبارت” مرگ با وقار” این خطا وجود دارد که بی‌حرمتی نسبت به فرد به معنای بی‌وقاری یا بدون شان بودن یا کاهش شان وی تعبیر شود و به نظر می‌رسد.  تعبیر Allmark درباره ارجحیت عبارت “مرگ بدون بی حرمتی به فرد” صحیح تر باشد. بی‌حرمتی به دیگران یک خطای اخلاقی است. اما این خطا و گناه دیگران شان فردی را که مورد بی‌حرمتی قرار گرفته نه کم می‌کند و نه از بین می‌برد، چه این خطا جزیی و چه در کلی‌ترین شکل ممکن باشد.

o       مسیح و پیروانش از بی‌حرمتی‌های بزرگی رنج برده‌اند ولی همه مرگی با وقار داشتند. شهدای تاریخ مورد بی‌احترامی‌های زیادی قرار گرفته‌اند ولی پر پیداست که هرگز کسی چون آنان با “وقار و منزلت” نمرده است. اگر فردی به سمت اتانازی غیرارادی برده شود و یا به او در مورد حقیقت بیماری‌اش دروغ گفته شود به او بی‌احترامی شده است ولی علی‌رغم این موضوع این فرد دارای “شان انسانی” است و با این شان زندگی خواهد کرد و خواهد مرد. انسان‌ها به علت کیفیت‌های شخصی و فضیلت‌هایشان مرگی با وقار و شان خواهند داشت حتی اگر در زمان مرگشان موقعیت‌هایی پیش آید که به نظر برسد به آنها بی‌احترامی شده است.

o       با این تعبیر به نظر می‌رسد “مرگ موقرانه” چیزی “به دست آوردنی” است نه “ایجاد کردنی”. کسی که خوب زندگی کند به همان صورت نیز خواهد مرد.

“مرگ با وقار” مانند “زندگی باوقار” چیزی است که هر فرد می تواند آن را کسب کند. o       از دیدگاه Allmark به نظر می‌رسد که طبیب و دست‌اندرکاران مراقبت بیماران هرگز نمی‌توانند مطمئن باشند که یک فرد حتماً “با وقار” خواهد، مرد چون با تفاسیر فوق این مقوله اساساً مربوط به آنها و در حیطه کنترل آنها نیست. که طبیب و دست اندر کاران مراقبت بیماران تنها می‌توانند در ایجاد یک “مرگ بدون بی‌حرمتی” مشارکت کنند.

o       ما می‌توانیم تا جایی که ممکن است به “تعقل و اختیار” بیمار احترام بگذاریم و در مسیر مراقبت‌ها موانع موجود در راه “شان انسانی”  فرد را تا حد امکان حذف کنیم مانند کنترل دردهای شدید فرد. مجموعاً به نظر می‌رسد نظریه Allmark با ارائه تعریف “مرگ بدون بی‌حرمتی” برای به کارگیری در عمل از وضوح بیشتری برخوردار است و وظایف و حدود دخالت‌های ما را روشن‌تر می‌سازد. هرچند او نیز با قراردادن “تعقل” به عنوان “شان انسانی”،  در مورد چگونگی بی‌حرمتی Indignity  و اجتناب از آن در مورد افرادی که تعقلشان مختل یا زائل شده است سکوت اختیار می‌کند. آیا انسانی که تعقل خود را از دست داده صاحب “شان و حرمتی” نیست؟ به نظر می‌رسد در این نقطه نیازمند تعاریف عینی دیگری برای “شان انسانی فرد” هستیم.

o       به‌طور خلاصه در عبارت رایج مرگ با وقار کلمه مرگ به معنای فرآیند منجر به مردن فرد، و وقار یا شان انسانی به طور کلی به معنای خوب زندگی کردن و احساس زندگی همراه با تعقل تلقی می‌گردد.

o       این شان مولفه‌ای شخصی و مربوط به کیفیت شخصیت هر فرد بوده و مرگ باوقار یک یافته و دست آورد شخصی هر فرد است. این چیزی نیست که طبیب یا مراقبین و اطرافیان فرد بتوانند به او اعطا کنند و یا آن را از او دریغ نمایند، برعکس بی‌حرمتی به معنای توهین به شان انسانی یک فرد چیزی است که قابل انجام دادن یا ندادن و یا پیشگیری و مداخله توسط دیگران است.

o       بی‌حرمتی هر چیزی است که با شان انسانی فرد مغایرت داشت باشد، مانند درد شدید و یا کنار گذاشتن بیمار از تصمیم‌گیری در مسائل مربوط به خود او.

o       به نظر می‌رسد این بهترین تعریف عملی از مقوله مرگ با وقار باشد، تعبیری که در عین حال مانع از برداشت‌های فردی از شان انسانی و یا برداشت کلی بدون شان بودن زندگی افراد درمانده می‌گردد.

o       طبیب و سایر مراقبین بایستی از این بی‌حرمتی اجتناب کنند و در هر جا که مقدور است آن را به حداقل برسانند.

منبع:

انجمن متخصصین زنان و مامایی ایران– میترا محیط، ملیحه عرب

پاسخ استفتاء از آیت الله خامنه ای در خصوص اتانازی یا مرگ شیرین:

سؤال:

1-    آیا افراد مبتلا به بیماری های لاعلاج که امیدی به بهبودی آنها نیست و درد بسیاری را تحمل می کنند، مجاز به “مرگ خوب” هستند؟ بدین شکل که اطرافیان به مرگ آسان و بدون درد او کمک کنند؟

2-    پزشکان در قبال این درخواست چه وظیفه ای دارند؟

جواب:

1-    مجاز نیستند.

2-    نباید درخواست را بپذیرند.

منبع: باشگاه خبرنگاران

7- سنگدلى

دل سنگ شدن، بى حس شدن

سنگدلى > كرختى، و بى هوشى عاطفى

در اين نوشتار، عبارت جدايى احساسى يا بى عاطفگى، و تمايل به بيهوشى عاطفى، تصميمى است كه يك فرد براى دورى از ارتباط عاطفى در مسايل شخصى، اجتماعى و ديگر مشكلات خود در پيش مى گيرد. [بنابراين، ناتوانى احساسى و مشكلات ديگر با منشاء پزشكى منظور نظر نمى باشد.]

به عبارت ديگر، در اينجا سعى ميشود به عللى كه فردى خودآگاه يا ناخودآگاه به سنگدل شدن و بيحسى و بيهوشى عاطفى و روانى روى مى آورد، پرداخته شود.

اين كار به فرد اجازه ميدهد كه بين خود و ديگران مرز بندى كند، تماميت روانى خود را حفظ كند، و از تأثير پذيرى و اثر گذارى عاطفى بر ديگران دورى نمايد.

اين جدايش لزوماً به معناى پرهيز از همدردى نيست، بلكه شخص ميخواهد خودش احساسات خودش را بدست بگيرد، و عملكردش تابع احساساتش نباشد. بنابراين، اين انتخاب هم ميتواند مثبت و هم منفى تلقى شود.

مثلاً اگر كسى بخواهد از سوءاستفاده همكاران، اعضاى خانواده و نزديكان، فقرا و ساير موارد مشابه جلوگيرى كند، انتخاب ياد شده مثبت تلقى ميشود.

سنگدلى ميتواند منفى هم باشد، در حالت شديدش، قساوت، شكنجه و آزار هم بي حسى و سنگدلى ميخواهد، تا فرد با طرف تحت آزارش ارتباط عاطفى برقرار ننمايد.

پرهيز هاى اجتماعى، همچون دورى و غريبگى خانوادگى، مثالهاى قابل ذكرى است كه ضايعه روانى بر پرهيز شوندگان وارد مينمايد. بنابراين، جدايى عاطفى بسته به شرايط و موقعيت، هم ميتواند تصميم مثبت و منفى بين افراد مختلف تلقى گردد.

فرد با بى حسى عاطفى شايد بخواهد خود را از يك وضعيت دور نمايد. مثلاً شخصى نميخواهد در وضعيت ناراحت كننده اى قرار بگىرد، چون دوست ندارد گريه كند. از سوى ديگر بيحسى عاطفى ميتواند به نااميدى وى بيانجامد. شرايط مختلف روانى يا واكنش نسبت به وقايع خاص، ميتوانند منجر به بى احساسى عاطفى گردند كه مهمترين آنها عبارتند از : اختلال تنشى پس از ضايعه، افسردگى، غم و عزا، و تنش. حال به ارتباط هر يك از اينها با بيحسى عاطفى مى پردازيم.

*- PTSD يا اختلال تنشى پس از ضايعه:

اختلال فوق سه لايه نشانه از خود بروز ميدهد:

1- مشكلات حافظه و ياد آورى
2- كاهش آستانه و ظرفيت در افزايش اضطراب
3- بيحسى و جدايش و انزوا

بعضى بازماندگان حوادث و مصايب، از حضور در محلها و موقعيت هايى كه يادآور ضايعه باشند پرهيز ميكنند. برخى از مكالمه در باره موضوعاتى كه ياد آور واقعه باشند نيز پرهيز ميكنند.

برخى احساس بيحسى ميكنند. بعضى ديگر احساس انزوا دارند. برخى باور دارند كه زندگى كامل و طولانى نخواهند داشت.

اين احساس اخير با افراد افسرده مشترك است. بعضى بازماندگان داراى PTSD، افسرده هم مى باشند. در واقع اختلال پس از واقعه ميتواند شامل افسردگى هم بشود.

يعنى يك فرد ميتواند PTSD همراه با افسردگى داشته باشد. ولى احساس انزوا و بيحسى در دو اختلال ياد شده متفاوت است. هر چند احساسات نااميدى، ناتوانى، بى ارزشى، و كمبود انرژى روانى، خاص اختلال افسردگى است، مشابه آنها در PTSD هم ديده ميشود، در حاليكه در واقع اين احساسات متفاوتند، و تنها يك متخصص روان ميتواند منشاء آنها را تشخيص دهد.
افراد داراى PTSD احساس و عاطفه دارند و آنها را لمس ميكنند، ولى توان بيان احساسات خود را ندارند.

در واقع اين افراد مشكلى دارند كه خون كافى به قسمت تكلمى و بيانى مغزشان نميرسد. ناتوانى بيان احساسات، از نزديكى عاطفى اين افراد با ديگران جلوگيرى ميكند.

اما روان شناسان قابل اين توانايى را دارند كه از نظر عاطفى به اين افراد نزديك شوند.

معمولاً بيحسى ناشى از PTSD، احساسات مثبت، خوشى، دوست داشتن و عشق را در فرد كاهش ميدهد، ولى احساسات منفى اضطراب و ترس از مردن را كاهش نميدهد.

يعنى اينان اضطراب بالا به همراه خلق منفى دارند. به عبارت ديگر، PTSD يك نوع بيحسى در خود دارد. متاسفانه دارويى براى مبارزه با اين بيحسى وجود ندارد. اگر اين نوع بيحسى ناشى از PTSD با افسردگى و علايم آن همراه شد، ابتدا بايد افسردگى فرد با تمام توان درمان شود.

داروهاى ضد افسردگى به همراه شناخت درمانى، و روان درمانى بايد بتواند بيمار را تشويق كند تا به جامعه برگردد و فعاليتهاى فيزيكى خود را از سر بگيرد.

زمانيكه ساير علايم و مشكلات PTSD درمان شوند، اين بيحسى عاطفى هم در آخرين مراحل برطرف خواهد شد.

بهتر است روان درمان موضوع عدم توانايى بيان عواطف بيمار را با اعضاى نزديك خانواده بيمار در ميان بگذارد تا مراحل درمان راحتتر طى شود، و از طرفى نزديكان گمان نبرند كه بيمار به آنها بى علاقه شده است. البته در اين ميان نبايد بزرگنمايى شود و همواره صداقت و صراحت حكمفرما باشد.

فرد داراى PTSD ، از مراحل زندگى عادى پرت ميشود. بيمار براى مدتى از دوستان و خانواده و كار و بازى دورى ميجويد. برگشت بيمار زمان بر است.

روان درمان بايد براى بازگشت وى به موارد فوق و كمك به بيان عشق و احساست بيمار تلاش كند. درمان شخص بى احساس چالش انگيز است. روان درمان بايد براى هر مورد ابتكار بخرج دهد.

*- افسردگى

٧ تا ١٢ درصد مردان و ٢٠ تا ٢٥ درصد زنان در مقياس بين المللى افسرده هستند. اختلال افسردگى باعث تغيير حالت عاطفى بيمار ميگردد.

اكثر بيماران افسرده غمگين و آماده گريستنند. افسردگى ميتواند به بيحسى عاطفى ختم شود. افسردگان از فعاليتهايشان كمتر لذت ميبرند. آنها احساس انزوا ميكنند.

آنها گمان دارند كه ارزش دوست داشتن ندارند و در نتيجه از مردم دورى ميكنند. افسرده حالان بيخود احساس گناه ميكنند و حرمت نفس پايينى پيدا ميكنند. افكار افسردگان هم تحت تاثير قرار ميگيرد و تمركز و تصميم گيرى را برايشان مشكل ميكند. از خود انتقاد ميكنند و خود را در ضعف ميبينند. برخى از اين افراد براى مبارزه با بيحسى عاطفى دست به خود زنى ميكنند.

*- غم و عزا

وقتى فردى عزيزش را از دست ميدهد، احساس غم و عزا تجربه ميكند. بين ٥ تا ١٠ درصد افراد اين احساس را تداوم ميبخشند. در اولين مرحله غم، كه شوك و انكار و انزوا است، شخص بيحس عاطفى ميگردد. اين بيحسى يكى دو هفته طول ميكشد. بيحسى عاطفى با شروع مرحله دوم غم و عزا، كه با آگاهى و غم شديد همراه است، از بين ميرود.

*- تنش

تنش يك بخش طبيعى از زندگى است. ولى وقتى اين تنش زياد و طاقت فرسا شود، عواطف و احساسات فرد را تحت تاثير قرار داده، و بيحسى عاطفى ميتواند شكل بگيرد. تنشهاى عاطفى منشاء گوناگون دارد، اختلافات خانوادگى، مسايل رابطه بين دو فرد خانواده، روابط كارى مثالهاى بارز هستند. اين افراد به بى احساسى روى مى آورند، بيشتر مشروب ميخورند و از مواد مخدر استفاده مى كنند، مشكل تصميم گيرى پيدا ميكنند و زياد ميخوابند. برخى ممكن است خودآزارى كنند تا از بيحسى و تنشها بكاهند.

8- دل شکستگی

دل شکستگی

دل شکستگى وصف یک درد شدید احساسی و عاطفیست. گاهاً این درد در بدن نيز به صورت های مختلف خود را نشان میدهد.
دل شکستگی ميتواند بعلت از دست دادن یک عزیز چه بعلت فوت، طلاق، جدایی، خیانت و یا طرد شدن عاطفی و رمانتیک باشد.
واژه دل شکستگی شامل هر دو درد عاطفی و فیزیکی در قفسه سینه می باشد . دردهای عاطفی شدید میتواند به زیان و نقص قلبى منجر گردد.

از منظر فیزیولوژی و تنی:

درد ناشی از دل شکستگی بعنوان یک غریزه بقا شناخته می شود و باعث تداوم رابطه شخص در اجتماع می گردد.

از منظر روان شناسی:

A- عزا داری ساده ( غیر پیچیده )

در اکثر داغدیدگان، طی مراحل عزا در نهایت به یک سطح قابل قبول و پذیرش زندگی بدون عزیز از دست رفته می انجامد. معمولا پنج مرحله در عزادارى وجود دارد. این مراحل عبارتند از انکار واقعه از دست دادن و قبول نكردن آنچه اتفاق افتاده، خشم ناشى از درك ضايعه , چانه زنی با خود براى راضى كردن خود، افسردگی ناشى از فهم واقعيت تلخ، و در نهايت پذیرش آنچه را بايد پذيرفت. البته طول و عمق هر یک از این مراحل بسته به موضوع، مورد، نوع و شرایط و فرهنگ متفاوت است. همچنين ممكن است دو مرحله با هم تلاقى زمانى هم داشته باشند.
داشتن افکار مزاحم پیوسته كه موجب ناراحتی شده و تنش زا باشد نيز اغلب از اجزای عزاداریست. در جستجوی گمشده خود بودن، بیانگر اضطراب و خستگی و ناتوانی روزافزون بوده و در عین حال عزادار گم و گیج است. یاداوری مکرر خاطرات مرتبط با فرد از دست رفته، و احتمالاً احساس دیدار وى نيز ممكن می باشد.
زمانیکه موضوع و مورد از دست دادن شامل ترک شدگی و یا طرد عاطفى يا عشقى باشد، علاوه بر موارد فوق، تفکرات وسواس گونه يافتن علل ترک و طرد شدن، و همچنين بررسی امکان بازگشت فرد هم به تفكرات اضافه میشود.

در خصوص طرد شدگی عاطفى،شرم هم اضافه میشود. این احساس شرم نتیجه حس دردناک ناخواسته بودن، بی ارزش بودن، حقارت و بی مصرفی نيز میگردد.
علایم فیزیکی عزاداری شامل: خستگی مفرط، ضعف وکشیدگی عضلات، دردهای بدتی، بیقراری، بی انرژی بودن، بی خوابی و بد خوابى، زیاد خوابی، کابوس، بد اشتهایی، ریاده خوری، احساس تهوع، احساس خالی بودن دايمى معده تنگى نفسی و گرفتگی و بغض گلو میباشند.

B- افسردگی

دل شكستگى يك فشار روانى عظيم است و ميتواند منجر به ظهور افسردگى اساسى يا ماژور گردد. علايم عزادارى و افسردگى اساسى داراى مشتركات و تفاوت هاييست. افسردگى اساسى نفوذ بيشترى در فرد داشته و فراگيرتر است. افسرده مشكل زيادى در خود مقبولى و احساسات مثبت است. براى مشخصات بيشتر به پست افسردگى اساسى مراجعه نماييد.
در مورد فروريزش و پايان يك رابطه، دو طرف ممكن است هدف خشم خود را بسوى خودشان برگردانند. اين عمل افسردگى را عميق تَر ميكند و ممكن است موجب جراحت هاى خودشيفتگى شود. پديده به خود حمله كردن ميتواند از خود-شكاكى رقيق گرفته تا خود صدمگى به منظور متهم سازى طرف مقابل متغير باشد. اين كارها اثر منفى دائمي بر افراد گذاشته و موجب خود بى ارزشى ميگردد. اينها به نوبه خود باعث تخريب احساست عاطفى فرد از جمله محبت كردن و دوست داشتن، بى شخصيتى و بى ارزشى در ادامه زندگى فرد شوند.

C- آسيب و ضايعه روانى

در حالات شديد، افسردگى ناشى از دل شكستگى ميتواند تنشهايى را توليد نمايد كه بيانگر يك آسيب و ضايعه روانى است. اين آسيب چنان شديد است كه اثر دايمى بر رفتار و كردار فرد داشته و در انتخاب هاى آتى وى، واكنش به طردها، از دست دادن ها، … موثر مى باشد. يك عامل بسيار موثر در اين ميان، و در تشديد آسيب روانى، حس تنهايى و تنها ماندن است كه ميتواند پاشنه و محرك اصلى اختلال ترس اساسى در فرد گردد. ترس تنها ماندن و آنكه در مواقع ضرورى و حياتى كسى نيست كه از وى مواظبت و مراقبت كند.

اين افراد ممكن است تنش زيادى كه ناشى از حس درماندگى و بيچارگى است، را تجربه كنند. اگر آنها سعى و تلاش مكرر و زيادى براى بازگرداندن طرف نمايند و موفق نشوند، بيشتر احساس درماندگى ميكنند. اين احساس محدود بودن تواناىى فرد، توليد يك نقطه ضعف بزرگ در روان وي ميكند كه ميتواند تاثير زيادى در روابطش با نزديكانش بگذارد.
عامل ديگر ايجاد ضايعه روانى شديد، ترك فرديست كه در زمانهاى گذشته و در مقابل ضايعات ديگر هميار و غمخوار و به نوعى معتاد هم بوده اند.

D- اختلال تنشي پس از ضايعه

برخى از افراد دل شكسته مشكل اختلال تنشي پس از ضايعه پيدا ميكنند. اين افراد ظرفيت تحملشان بشدت پايين مى آيد و شديداً به تنشهاى بيرونى واكنش نشان ميدهند و بيشتر مضطرب ميگردند.

عوارض و عواقب دل شكستگى

• نشانگان دل شكسته: افراد دل شكسته زودتر ميميرند. دل شكستگى باعث سكته قلبى ميگردد.

• ترشح غدد درون ريز و كاهش ايمنى: دل شكستگي و افسردگى باعث ترشحات غير عادى غدد و از سوي ديگر كاهش سيستم ايمنى شده و باعث انواع بيماريهاى بدنى و تنى ديگر ميگردند.

فوايد دل شكستگى

حالا براى تفريح و کمی خود فريبی

فوايد دل شكستگى

• آخرش متشكر ميشى.
زمانى ميرسه كه برميگردى و از اينكه طرفت از زندگيت رفته ممنون هم ميشى. اگر اينطورى نميشد، هنوز همون آدم قبلى بودى و خودت رو نميشناختى.

• اين يك بيدار باش بود.
شوك وارده شما را از خواب گران بيدار كرده. اولش ممكنه از بيدار شدن ناگهانى ناراحت شي، ولي آخرش خوشحال ميشي، چون قرار بوده طوفان عظيمى بياد و تو رو تو خواب از بين ببره. حالا كه بيدار شدى خوبه ديگه.

• خيلي چيزها فصليند.
فصل زندگى قبليت تموم شده و ميتوني دنبال فصل جديدى باشى. فرصتهاى ديگه اى برات پيدا ميشه، حالا ممكنه خوب هم نباشن، ولى فرصتن ديگه.

• هنوز هم دوست داشتنى هستى
بالاخره يكي دوستت داره، اگرم نبود، خودت خودتو دوست داشته باش.

• شجاعتت بالا ميره.
اون چيزى كه اذيتت ميكنه رو بزار بره. بعضي موقع بايد تسليم بشى، بگى شد كه شد. همه رو بده بره، عوضش خيلي چيزها ياد گرفتى.

بزار گذشتت بهترت كنه تا بدتر، خوب اينكار خيلي سخته، ولي عوضش آزاد ميشى و شجاع ميشى، مث پدر پسر شجاع.

• تنها بودن بمعنى تنهايى نيست.
تنها برو بيرون، برو خريد، برا خودت تنهايى حال كن.

از مجرد بودن خجالت نكش، با همه حرف بزن و به همه بگو بعداً ميبينمت.

خلاصه آگه تو اينه نگاه واقع بينانه كنى، هيچوقت تنها نيستى.

• يه روزى دوستت داشتن.
خوب اين بهتره كه ادمو يه وقتى دوست داشتن حالا ندارن، تا اينكه هيچوقت مزه شو نچشيده باشى.

• ياد ميگيرى صبور باشى.
حالا كه تنهايى، وقت زياد ميارى.
از تو صف موندن ناراحت نميشي، خوب زود تموم كنى كه چى. تو صف وايستا و با بغل دستيات حرف بزن. هم از تنهايى در مياى و هم صبور ميشى.
مگه بده؟ مگه چیه؟؟؟؟؟؟؟

9- كودك درون

كودك درون

کودک درون همان بچه کوچکی است که دوست دارد تربیت شود، مورد توجه و مراقبت قرار گیرد و او را دوست داشته باشند.

كودك درون روح آزاد، شیطان و بازیگوشی است که شما آن را سر به راه کرده و کنترل می کنید، او عاطفی و حساس است، شما او را هدایت کرده و آرام می کنید، با این حال در درون شما زندگی می کند.

او خلاق و هنرپیشه است، شکل یافته و سامان دهی شده و نیازمند رهایی است.

کودک درون همان شمایی است که درد می کشید، نادیده گرفته می شوید، خود را از دید دیگران پنهان کرده و وجود خود را انکار می کنید.

این کودک همیشه در زیر سطح قرار دارد و موجب نگرانی و ترس شما از مورد سوء استفاده قرار گرفتن می شود.

شمایی که در زمان جوانی عاشق بازی و شادی و سبک سر بودید. همان کسی که شما آن را با شخصی بالغ، جدی و دارای رفتار تکلیف گرا جایگزین کردید. کودک درون شما گم شده یا فراموش شده، اما هنوز هم در ناخودآگاه شما ساکن است.

کسی که می داند چگونه بازی کند و خوش بگذراند و به شما کمک می کند تا خستگی را از خود دور کرده و استرس را در زندگی خود کنترل کنید.

شخصی که اگر آسان بگیرید، جدی بودن خود را رها کنید، بر ترستان غلبه کنید و انعطاف پذیری و تغییر را در زندگی خود بپذیرید، می توانید او را به عنوان یک بزرگسال در نظر بگیرید.

شخصی در درون شما که برای انجام کارهایش نیازمند حمایت و تشویق از طریق ابزارهای متفاوت است. از این طریق می توانید زندگی جدید و سالمی داشته و فرصتی برای رشد شخصی بیابید.

کودک درون در وجود هر شخص بالغ و بزرگسالی وجود دارد. در حافظه یا ناخودآگاه ما وجود دارد. زیرا هر کدام از ما خاطرات تلخی از گذشته داریم که انگیزه فعلی و آینده ما را شکل میدهد. او به رویاها یا خیال بسیاری از ما می آید. ما می توانیم به وضوح مجسم کنیم که این کودک چه شکلی است، چه احساسی دارد و چگونه عمل می کند.

کودک درون در ارتباط با دنیای روحی ما است، زیرا بیشتر در قلمروی روح ما قرار دارد تا در قلمروی رفتار آگاهانه. ترکیبی از ارزش کنونی و سیستم اعتقادی ما است اگر چه ما از تاثیر آن بر تصمیم گیری های خود خبر نداریم. علت وجود کودک درون این است که وقتی ما کوچک بودیم قوانین خانوادگی ما ایجاب می کرد که ما به عنوان یک خانواده شاد و سالم خود را نشان دهیم. بنابراین ما کودک درون خود را تحت فشار قرار می دادیم تا مسوول تر، جدی تر و موفق تر به نظر برسد.

از بزرگ شدن در یک خانواده معیوب،

بلوغ عاطفی از رشد بازمیماند و موجب ناتمام ماندن کار کودک درون می شود.

همین مساله موجب می شود اشخاص سریع رشد کرده و تبدیل به بزرگسالان کوچکی شوند،

و بیش از حد مسوول یا ایده آلیست شده و از لحاظ عاطفی آسیب پذیر شوند.

برای اینکه کودک درون خود را شناسایی کنید، خود را در موقعیتی آرام قرار داده و چشم هایتان را ببندید. ۳۰ دقیقه خود را کودکی بین ۳ تا ۸ سال تصور کنید، خود را در شکل این کودک و ابتدا در تبادل با اعضای خانواده و سپس در ارتباط با همبازی هایتان که در همسایگی یا مدرسه شما هستند، ببینید.

توجه کنید چگونه به اعضای خانواده عکس العمل نشان می دهید و با دوستان و همبازی های خود کنار می آیید و ببینید از بازی با آنها لذت می برید؟

سرانجام خود را در محیط خانواده تصور کنید. آیا شما شاد، پرانرژی و هیجان زده هستید و از زندگی لذت می برید؟ آیا شما جدی، غمگین و ناامید از زندگی هستید؟

اگر کودکی غمگین و جدی هستید، سعی کنید آخرین تجربه شادی را که به عنوان یک کودک داشتید، به یاد آورید. این آخرین خاطره از شما به عنوان کودک شاد «کودک درون» است که در درون شما وجود دارد تا از عهده استرس برآید.

حال که کودک درون خود را شناختید، بهتر است از برخی نتایج منفی سرکوب کودک درون نیز آگاهی یابید. وقتی ما به عنوان یک بزرگسال سعی می کنیم نیازها و علایق کودک درون را سرکوب کنیم، هرگز یاد نمی گیریم چگونه بازی کنیم و خوش باشیم، چگونه آرامش یابیم و استرس را در زندگی کنترل کنیم و چگونه از زندگی قدردانی کنیم.

در واقع بیشتر کار می کنیم تا زندگی کنیم. ما می توانیم به کودک درون خود بگوییم در زندگی خیلی جدی، سخت گیر و انعطاف ناپذیر نباشد، به اشتباهاتش بخندد و سعی کند از چیزهای کوچک در زندگی لذت ببرد. برای لذت بردن از زندگی می توانید وقت خود را بیشتر در طبیعت سپری کنید و سعی کنید افکار و احساسات مثبت را در ذهن خود پرورش دهید. ما، همه‌مان بازیگریم. اجرای کودک درون فیلم « آتش‌بس» . فکر می‌کنید این کودک از کجا آمده و به چه دردی می‌خورد؟

آن بخش از وجود ماست که دوست دارد کودکی کند؛ یعنی اینکه درست مثل یک بچه سرزنده و با هیجان باشد.

کودک درون ماست که ما را وا می‌دارد از خودمان خلاقیت در کنیم،

شعر بگوییم، شوخی کنیم، در هپروت تخیلات‌مان سر کنیم و بچه بازی در بیاوریم.

کودک درون ماست که قهر می‌کند، ناز می‌کشد و یکهویی بهانه کوه و دشت می‌گیرد.

انواع کودک درون

اما چیزی که مهم‌تر از خود کودک درون است، انواع آن است. ما 2 نوع کودک درون داریم: کودک‌ سازگار و کودک طبیعی.

آنکه می‌گویند کودک درونت را دریاب، منظورشان کودک طبیعی درون است.

اما کودک سازگار اصلا چیز خوبی نیست، چون که کاملا تحت تاثیر والد است؛ یعنی نوعی از کودکی‌کردن که والدین دوست دارند، و کاملا تحت سلطه است.

کودک طبیعی کاملا شاد و سرحال و بشاش است و اگر هم پرخاشگری می‌کند، به‌هرحال خودش است.

اما کودک سازگار فقط دارد دیکته والدین خودش و جانشینان والدین‌اش در اجتماع ( از معلم گرفته تا همسر) را اجرا می‌کند و فقط هدفش مقبول‌بودن است.

هنرمندها و آنها که به قول معروف اهل عشق‌ و حال هستند، به کودک طبیعی درونشان حسابی راه می‌دهند.

کودک درونتان علاقه‌مند به شنیدن چه چیزهایی است؟

او مایل است که به او بگویید:

دوستت دارم، مواظبت هستم و تو را همان‌طور که هستی می‌پذیرم،

از این که تو را دارم بسیار مغرور و مفتخرم، تو همه چیزی هستی که دارم،

تو بسیار زیبا و جذاب هستی، عزیزم، تو هنرمند و خلاقی، تو تواتمند و پرتلاشی.

متاسفم از اینکه به تو آسیب رساندم، متاسفم از اینکه فراموشت کردم،

متاسفم از اینکه تو را به عنوان یک کودک آن‌طور که بودی نپذیرفتم و انتظار داشتم به سرعت رشد کنی و بزرگ شوی.

می‌توانی به من اعتماد کنی و هر طور دلت می‌خواهد باشی (خودت باشی)،

ما برای رسیدن به سلامتی، رشد، شادی و لذت با هم همکاری خواهیم کرد.

پیامدهای منفی سرکوب کردن کودک درون

وقتی در مقام یک بزرگسال، تمایلات، خواسته‌ها و نیازهای کودک درون را سرکوب می‌کنید، در معرض خطرات زیر قرار می‌گیرید:

• هرگز یاد نمی‌گیرید چگونه احساس طبیعی داشته باشید، بازی کنید و لذت ببرید.
• هرگز یاد نمی‌گیرید چگونه آرام باشید و استرس‌های خود را کنترل کنید.
• از اینکه به اندازه کافی «خوب نیستید» احساس گناه می‌کنید و از بودن در کنار خانواده و کودکتان لذت نمی‌برید.
• نسبت به افرادی که از زندگی لذت می‌برند، بدبین می‌شوید.
• از صمیمی شدن با دیگران می‌ترسید، منزوی می‌شوید و می‌ترسید که در ارتباط با مردم بی‌کفایت ارزیابی شوید.

شفای کودک درون

مراحل شفای کودک درون

مرحله 1:

به منظور آشنایی با کودک درونتان ابتدا چشم‌هایتان را ببندید و آرام باشید، سعی کنید حداقل به مدت نیم ساعت خودتان را در نقش کودکی خردسال (3 تا 8 ساله) مجسم کنید و خودتان را ببینید که با اعضای خانواده در تعاملید و به واکنش‌های کودکانه خود دقت کنید.

خودتان را با هم بازی‌هایتان مجسم کنید. توجه کنید که در کنار آنان چه احساسی دارید و چقدر لذت می‌برید.
خودتان را در کلاس درس مجسم نمایید و دقت کنید که با معلم چگونه ارتباط برقرار می‌کنید.

اگر احساس کردید در آن حالت، کودکی ناراحت و ناراضی هستید، سعی کنید به یادآورید، آخرین بار در کودکی چه زمانی شاد و خوشحال بودید. این آخرین خاطره شما از کودک شاد همان «کودک درون» است که در حال حاضر به منظور مقابله با استرس درونتان مخفی شده است.

مرحله 2:

اکنون که با کودک درونتان آشنا شدید، سعی کنید به پرسش‌های زیر پاسخ دهید:

• الف) کودک درونتان را چگونه وصف می‌کنید؟
• ب) چه زمانی کودک درونتان تصمیم گرفت در درون شما مخفی شود؟
• ج) چگونه می‌توانید پیام‌های مثبت را به او انتقال دهید؟
• د) عقاید غیرمنطقی درباره کودک درونتان، در زندگی چیست؟ و چگونه با آن مقابله میکنید؟

مرحله 3:

در حال حاضر، برای برنامه‌ریزی عملی در جهت مراقبت از کودک درونتان آماده‌اید. سه فعالیت زیر می‌تواند در برنامه‌ریزی شما و مراقبت از کودک درونتان موثر باشد.

فعالیت اول:

• یادبگیرید چگونه از چیزهای کوچک در زندگی لذت ببرید.

• چشم‌هایتان را به روی زیبایی‌های طبیعت بگشایید و از آنها لذت ببرید، دایره لغات «حسی» خود را گسترش دهید.

• سعی کنید زندگی را با تمام وجود و با تمام حس‌هایتان تجربه کنید.

• با طبیعت ارتباط برقرار کنید. برای مثال در ساحل رودخانه قدم بزنید، نور مهتاب را تماشا کنید و در زیر آسمان پرستاره پیاده روی کنید.

• خود را با کودکان و حیوانات مشغول کنید، در یک کلاس سرگرم کننده و شادی‌آور شرکت کنید و حسی از شوخ طبعی را در خودتان ایجاد کنید و از آن لذت ببرید.

فعالیت دوم:

یاد بگیرید چگونه احساس کنید و چگونه احساسات خود را با دیگران تقسیم کنید. به این منظور نیز باید گام‌هایی بردارید:

• احساسات خود را همه روزه در دفترچه یادداشت بنویسید.

• یک داستان فانتزی در دفترچه یادداشت خود بنویسید، داستانی که تجربه شما را حداقل در 10 احساس مثبت متفاوت، وصف می‌کند.

• آرام باشید و خودتان را مجسم کنید که احساسات مثبتی را تجربه می‌کنید. تجربه حاصل را در دفترچه یادداشت خود ثبت کنید.

فعالیت سوم:

یاد بگیرید چگونه کودکانه بازی کنید.

• سعی کنید «خشک بودن» و جدیت را کنار بگذارید و خود انگیخته باشید و بگذارید «کودک درونتان» خود را رها سازد.
• سعی نکنید حالت‌ها و رفتارهای کودک گونه را در حین بازی در خود خفه کنید، راحت باشید. بازی، مستلزم استفاده از تخیل است پس در بازی کردن از تخلیه و خیال کمک بگیرید. برای خودتان چشن تولد بگیرید.
• در مجموع، همه فعالیت‌های ارائه شده، به منظور آزاد سازی بخش‌ نبستاً مهمی از روان شماست.

با آزاد شدن این بخش از روان، از انرژی و قدرت لازم برای رشد و کمال شخصی برخوردار خواهید شد.

به‌علاوه زخم‌های احساسی شما زودتر بهبود می‌یابند، انرژی بیشتری برای کار و فعالیت دارید و دردها و ناراحتی‌های جسمانی، شما را ترک خواهند کرد

كودك، بالغ، والد

كودك، بالغ، والد

Child, Adult, Parent

شاید شما هم از رفتارهای آدمیان به شگفت آمده باشید. اگر با نظریه تحیلی عاملی آشنا شوید، خود و دیگران را بهتر درک کرده و می توانید رفتارتان را بهبود بخشید. ضمنا کمتر نسبت به رفتار دیگران متعجب می شوید.

در این نظریه شخصیت هر فردی ، شامل رفتارها ، افکار ، و احساسات از بخش های سه گانه زير تشکیل شده است. ولی در هرفردی یکی از این بخشها غالب است و بیشتر کارهای وى از بخش غالب سرچشمه می گیرند.

اجزاء شخصیت انسان از 3 بخش تشكيل ميگردد.

• حالت منِ کودک
• حالت منِ والــد
• حالت منِ بالغ

1. حالت منِ کودک

کودک به هنگام به دنیا آمدن، احساس های درونی و نیازهایی دارد که منجر به رفتارهایی در وی می شود . مثلا با گرسنه بودن، می گرید .  با تامین بودن، می خندد…. و این حالت در کودکی پایان نمی پذیرد و تا بزرگسالی در افراد مختلف به انحاء مختلفی ادامه می یابد.

این بخش شخصیت بدون هیچ تدبر، فکر یا بررسی جوانب، فقط با احساسات و لذات سرو کار دارد . پیوسته به دنبال لذت جویی و دفع درد و رنج است.

سه خاصیت کلی حالت من کودک عبارت است از:

• هرگز از لذت جویی سیر نمی شود.
• آینده را نمی بیند.
• خواسته اش را به تاخیر نمی اندازد.

احساسات منفی، خلاقیت، کنجکاوی، علاقه به دانستن، اصرار به تجربه کردن و احساس کردن؛ از جمله خصوصیات حالت من کودک است.

این بخش از شخصیت فرد را وا می دارد که هر چیزی را شخصا خودش تجربه کند .

اصلا خویشتن دار نیست و به عواقب احتمالی رفتارش توجهی ندارد.

تمایلی به رعایت قیود اجتماعی ، عرف ، مذهب ، قانون ، تعقل و… ندارد.

2. حالت منِ والد

در سالهای اولیه کودکی ( مخصوصا 5 سال اول )، باید و نبایدهای زیادی از طرف والدین به کودکان تحمیل شده یا به او یاد داده می شود.

این مجموعهِ عظیم از وقایع خارجی و تحمیلیِ غیر قابل سئوال، در حالت منِ والد در زمان کودکی ثبت میگردد، و در آینده بخشی از شخصیت فرد را تشکیل می دهد.

این بخش شخصیت ، مسئول خشک و متعصب کارهای انضباطی فرد، قانون مداری، باید ها و نبایدها در افراد مختلف است.

وقتی فردی بدون توجه به احساسات و عواطف، یا بدون توجه به تعقل و منطق، به امری مبادرت می کند و یا صحبت می کند و یا دیگران را مجبور به انجام چنین اموری می نماید، از این بخش شخصیت خود استفاده می کند.

والد کاملاً بر عکس کودک عمل می‌کند.

طرز شناسایی والد با جملات شرطی شده‌ای است که به دیگران می‌دهد. والد را دو دسته طبقه بندی می‌کنند:

• والد کنترل‌گر (یا والد مستبد) و • والد حمایت‌گر (یا والد مهربان)

3. حالت منِ بالغ

این بخش شخصیت، مخ شخصیت است. در واقع مجموعه ای از احساسات، نگرشها و طرحهای رفتاری خود مختار و مستقل است که فرد را با واقعیتهای موجود تطبیق و هماهنگی میدهد.

این بخش شخصیت تجزیه و تحلیل می کند. آینده نگری می کند. میان احساسات و تعقل فرد تعادل برقرار می کند.

احتمالاتی را که برای حل و فصل موثر دنیای خارج ضروری هست محاسبه می کند.

فعالیتهای دو بخش قبلی ( کودک و والد ) را تنظیم می کند و واسطه عینی شدن میان آنهاست.

در واقع شخصیت کامل انسانی، شخصیتی هست که 3 بخش فوق ( کودک – والد – بالغ ) توام به صورت متعادل در آن حضور داشته باشد.

لیکن رئیس بخش بالغ باشد و با روشنفکری در جای خود به کودک و در جای خود به والد اهمیت دهد و شخصیت را با تجزیه و تحلیل متعادل نگه دارد.

یاد گیری مهارتهای درست فکر کردن منجر به بلوغ می شود، به رفتارها، افکار و تمام چیزهایی که مربوط به دیگر شخصیت‌های درونی می‌شود.

باید منشا این افکار و اعمال را درست و بدون هیچ اغماضی مشخص کرد تا به درک حقیقی از درون خود راه برد.

وقتی هر کسی به این درک برسد که رفتارش را می‌تواند در بدترین مواقع کنترل کند، بالغ اش قدرتمند شده و برای رو به رویی با هر چیزی آماده‌است.

در تحلیل رفتار متقابل، هرتغییر رفتاری یا احساسی در مرحله اول با بینش منطقی شروع می‌گردد، که در واقع شناخت مجموعه نقاط ضعف و قوت رفتار، تفکر و یا احساس فرد است و پس از پذیرش منطقی آن، توسط حالت‌های شخصیتی، درک احساسی جهت تغییر نهایی حاصل می‌شود.

مهم‌ترین عوامل کمک کننده برای قبول و پذیرش تغییر، در نظریه تحلیل رفتار متقابل، شفاف بودن، عامل بودن؛ و انعقاد قرار داد برای تغییر در خویشتن است، که قرارداد توسط خود درمان جو و یا بین او و درمانگر تعیین می‌شود.

روابط اجتماعی

كودك، بالغ، والد

کودک، والد و بالغ در روابط اجتماعی

وقتی که ۲ تا آدم روبروی هم قرار می گیرند، انگار ۲ شخصیتِ سه بخشی روبروی هم قرار گرفته اند.

بطور كلی شش رابطه یا بازی بين حالات نفسانی دو نفر وجود دارد كه عبارتند از رابطه:

كودك-كودك، کودک- والد، کودک- بالغ، والد- والد، والد- بالغ و بالغ- بالغ.

کودک-کودک

وقتی که شما دارید با دوستان آب بازی می کنید، وقتی که شروع می کنید به تعریف جوک و اس ام اس خواندن برای همدیگر و وقتی باهم شوخی می کنید، دارید وارد یک رابطه کودک-کودک می شوید.

کودک- والد

در این رابطه یک طرف رابطه نقش پدر و مادر را بازی می کند و نفر دیگر می رود در لاک کودکی اش.

در بدترین حالت (و متاسفانه رایج ترینش) والد جنبه سختگیرش را می آورد وسط، و هی امر و نهی می کند، و کودک بخش سازگارش را می آورد، و هی می گوید: چشم، چشم، شما درست می فرمایید.

اما رابطه والد-کودک همیشه اینقدر هم وحشتناک نیست، کافی است که والد جنبه حمایت گرش را وارد کند، و کودک طرف مقابل خودش را لوس کند.

در این حالت چیزی شکل می گیرد که اریک برن اسمش را گذاشته نوازش و معتقد است که همه ما آدمها به نوازش کردن و نوازش شدن احتیاج داریم.

کودک- بالغ

این هم وقتی است که یک طرف رابطه دارد با منطقش حرف می زند و می خواهد تصمیمات منطقی بگیرد، اما طرف مقابل هی می خواهد قضیه را عاطفی کند، و با گریه کردن و لوس بازی و ناز کشیدن بازی را به نفع خودش تمام کند.

مثلاً تصور کنید که شوهر دارد یک قضیه را برای زنش توضیح می دهد و از او می خواهد که در این راه کمکش کند، اما یک دفعه زن میزند زیر گریه و می گوید که تو اصلاً به فکر من نیستی و به توجه نمی کنی و الی آخر.

والد- والد

در حالت والد- والد هر دو طرفمان می خواهیم ژست یک بزرگسال چیز فهم را بگیریم.

اگر والد حمایت کننده مان وسط باشد، مثالش می شود حرف زدن در مورد آب و هوا و تایید همدیگر و گفتن ” به به ! به به!” به هم.

اما خدا نکند والد کنترل کننده و انتقادگر بیاد وسط، آن وقت است که دعوا شروع می شود و هر کس می خواهد حرف های خودش را به کرسی بنشاند. همه می روند در نقش پدر و مادر سختگیر گذشته.

والد- بالغ

این رابطه هم خیلی رایج است یعنی وقتی یک طرف دارد با منطق رفتار می کند یا حرف می زند، اما طرف مقابل شروع می کند به انتقادهای سخت گیرانه، خندیدن و مسخره کردن و هره بازی. مثلا تصور کنید یک نفر دارد سخنرانی می کند که یکدفعه یک نفر از وسط جمع شروع می کند به بلند بلند خندیدن و انتقاد کردن و مسخره کردن سخنران.

بالغ- بالغ

در این رابطه هم ما و هم طرف مقابلمان منطقی هستیم و همه چیز مطابق منطق پیش می رود و عاطفه دخالتی در رابطه ندارد.

مثلاً وقتی که ما با استادمان در مورد یک موضوع درسی حرف می زنیم احتمال دارد این بازی را راه انداخته باشیم.

بازیها عبارتند از یک سلسله مراوده ها که بین افراد و برای ارتباط برقرار کردن به کار می‌روند.

تمام اعمال متقابل انسان‌ها طبق بازیهای مرسوم و آدابی که از دل این بازیها بیرون آمده، انجام می‌شود و اصولاً می‌توان گفت تمام رفتارهای اجتماعی و گاهی خصوصی انسانها، بازی است.

دلهره های کودکی

دلهره های کودکی

نویسنده: آلیس میلر

Alice Miller

ترجمه امید سهرابی نیک

آلیس میلر نویسنده سوئیسی متولد لهستان است که بیش از ۲۰ سال به عنوان روانکاو و مدرس روانکاوی فعالیت کرد و در این مدت ۷ کتاب نوشت. او در سال ۱۹۷۳ به واسطه نقاشی‌های خودجوش، دوران کودکی خود را بازیافت. پس از آن، اعتبار نظریه‌های روان کاوی را به طور جدی زیر سوال برد. در نتیجه در سال ۱۹۸۸ از عضویت در انجمن بین‌المللی روانکاوی استعفا کرد و در سال ۱۹۹۵ کتاب پرفروشش «دلهره‌های کودکی» را مورد تجدید نظر قرار داده و دوباره منتشرش کرد.

کتاب‌های این نویسنده به ۲۱ زبان ترجمه شده اند. شهرت بین المللی میلر به خاطر فعالیت‌های وی در زمینه علل و نتایج کودک آزاری و خشونت علیه کودکان و هزینه آن برای جامعه است. آلیس میلر در سال ۲۰۱۰ در سن ۸۷ سالگی درگذشت. او در مقدمه ای که بر نسخه ویرایش شده «دلهره‌های کودکی» در سال ۱۹۹۵ نوشته، می‌آورد: طی این سال‌ها، هیچ گاه مایل نبودم سه کتاب اولم «دلهره‌های کودکی»، «به صلاح خودت» و «تو آگاه نیستی» را بازبینی کنم، زیرا نمی‌خواستم زندگی گذشته ام را پنهان کنم. ولی اینک با توجه به استقبال گسترده از کتاب «دلهره‌های کودکی» و مسائل مهم تر دیگری که پیش آمده، مایلم در این خواسته ام تجدید نظر کنم.

میلر می‌نویسند: این کتاب هفده سال پیش براساس قواعد روانکاوی نوشته شد، قواعدی که مدت‌هاست از قیدشان رها شده ام و حتی امروز معتقدم گمراه کننده اند؛ بنابراین مجبور شدم متن کتاب را به طور کامل اصلاح کنم. در روند بازبینی، بخش‌هایی را که هنوز معتقدم معتبر و مفید است نگه داشته ام و قسمت‌های خاصی را که نیاز به توضیحات بیشتر داشتند روشنتر کرده ام. از زمان انتشار این کتاب، بسیاری از خوانندگان به من نامه نوشته اند و گفته اند ذهنشان با خواندن این کتاب بسیار روشن شده است. ظاهرا این کتاب کلیدی به آن‌ها هدیه کرده تا بتوانند درهایی را باز کنند که مدت‌ها بسته بودند: درهایی به زندگی گذشته شان.

این پژوهشگر در کتاب خود، مخالفتش را با فروید چنین اعلام می‌کند: در واقع، روان کاوی را فروید پایه گذاشت تا مخصوصا زخم‌های دوران کودکی را پنهان کند و از آن زمان تا به حال این کار را به خوبی انجام داده است. فروید – با گمانه زنی‌های تائیدنشدنی و انکار وجود راهی قابل اطمینان برای رسیدن به حقایق دوران کودکی – می‌کوشید با ترس‌هایش از آسیب‌های دوران کودکی خودش کنار بیاید.

آلیس میلر به خاطر تحقیقاتش در مورد علل و آثار آسیب‌های کودکی و به‌‏‌خصوص بابت کتاب پرفروش دلهره‌‏‌های کودکی شهرتی جهانی یافته است. وی پس از پانزده سال، دیگربار به‌سراغ آن کتاب آمده و با توجه به این‏که می‌‌گوید از چارچوب روان‏کاوی خروج کرده در کتابش بازبینی اساسی کرده است. او بر این باور است که ریشه‌های خشونت و بی‏‌رحمی‏‌های جامعه در شیوه‌‏های سنتی تربیت کودکان و آموزش آن‏‌ها نهفته است که می‏‌تواند دوران کودکی را به زندان مبدل کند. نویسنده در این ویراست جدید شرح می‌‏دهد ما چگونه می‏‌توانیم از یافته‏‌های جدید او برای رهایی خود استفاده کنیم. میلر با استفاده از مثال‌‏های گوناگون توضیح می‏‌دهد چگونه می‌‏توانیم احساسات گم‏شده و گذشتۀ سرکوب‏‌شدۀ خویش را بازیابیم و شروعی جدید و سالم برای خود و فرزندانمان رقم بزنیم.

این کتاب ۳ فصل اصلی دارد که به ترتیب عبارت اند از: «ماجرای کودک بااستعداد و داستان روان درمانگر شدن ما»، «افسردگی و خودنمایی: دو شکل مرتبط انکار» و «دور باطل خوارشماری».

زمانی که چندین بار تجربه کنیم که فوران احساسات شدیدِ مربوط به دوران کودکی (احساساتی که مشخصه اصلی آن‌ها غیر قابل درک بودنشان است) می‌تواند افسردگی‌های بلندمدت ما را التیام ببخشد، از آن پس نحوه برخورد خود را با احساسات «ناخواسته» و، بالاتر از همه، احساسات دردناک تغییر خواهیم داد. در واقع کشف خواهیم کرد دیگر مجبور نیستیم از الگوی گذشته پیروی کنیم که باعث ناامیدی و سرکوب درد و فرو خوردن احساسات می‌شد؛ زیرا ما حالا دیگر روش بهتری برای برخورد با ناامیدی و سرخوردگی در اختیار داریم که عبارت است از تجربه و بروز درد. بدین ترتیب، ما بالاخره به تجارب گذشته خود و بخش‌هایی از خودمان و سرنوشتمان که قبلا بر ما پوشیده بودند دسترسی می‌یابیم.

اما کودکان چنین امکانی ندارند. کودک مکانیسم خودفریبی کاملی ندارد و، از سوی دیگر، اگر همدردی و حمایت کافی در محیط اطرافش نبیند، شدت احساساتش بسیار بیشتر از یک بزرگسال تهدیدش می‌کند. به علاوه، کودک ممکن است در معرض خطرات بیرونی واقعی نیز قرار داشته باشد. بزرگسالان، برخلاف کودکان، وقتی جرات بروز احساساتشان را به خود می‌دهند در معرض هیچ خطری قرار نمی‌گیرند، اگرچه ممکن است (برای اولین بار) از خطرات زندگی گذشته شان بهراسند و دلایل این هراس هنوز در ناخودآگاهشان باقی مانده است.

گاهی از خودم می‌پرسم آیا هیچ‌گاه امکان دارد بتوانیم وسعت تنهایی و دلتنگی‌ای را که در دوران کودکی تحمل کرده‌ایم درک کنیم. در این‌جا منظورم اساساً کودکانی نیست که مورد توجه قرار نگرفته‌اند یا به کلی مورد غفلت بوده‌اند و همیشه از این غفلت آگاه بوده‌اند یا حداقل با علم بر این که مورد توجه قرار نمی‌گیرند بزرگ شده اند. جدا از این موردهای استثنایی، بسیارند افرادی که در طول زندگیشان  باور داشتند دوران کودکی شاد و ایمنی را سپری کرده اند به درمانگر مراجعه می‌کنند و وارد دوره‌های درمان می‌شوند. بسار اتفاق افتاده کسانی نزد من آمده‌اند که بخاطر استعدادها و موفقیت‌هایشان در زندگی مورد تحسین همگان بوده اند. نگرش غالب این است که این افراد مایۀ افتخار والدینشان هستند باید از حس اتکا به نفس ثابت و قوی‌ای برخوردار باشند اما در واقع عکس این قضیه حاکم است. آن‌ها در تمام مسولیت‌هایشان عملکرد خوب و حتی عالی دارند و همیشه در هر کاری که اراده کنند موفق می‌شوند. همه آنها را تحسین می‌کنند و به آن‌ها غبطه می‌خورند، اما در پشت همۀ این‌ها افسردگی، یعنی حس پوچی و از خود بیگانگی و بی‌معنی بودن زندگی کمین کرده است.  این احساسات تاریک و سیاه زمانی خود را نشان می‌دهند که داروی خودنمایی آنها تاثیرش را از دست بدهد. زمانی که آنها دیگر تاج سر یا چشم و چراغ جمع نیستند یا هر زمانی که آنها ناگهان احساس کنند به آرزوی خاصی نرسیده اند یا به میزان مقبولی تلاش نکرده‌اند، اضطراب و احساس گناه و شرم به آنها یورش می‌آورد.

آسیب های دوران کودکی جبران ناپذیرند، چون نمی توانیم هیچ چیزی را در زندگی گذشته خود عوض کنیم. اما به طور حتم می توانیم خودمان را تغییر دهیم. میتوانیم آگاهانه، و با نگاهی دقیق تر، به اطلاعات انباشته شده در زندگی گذشته خود بنگریم و این اطلاعات را به سطح خودآگاهمان نزدیک تر کنیم و در نتیجه سلامتی مان را بهبود بخشیم و یکپارچگی روانی از دست رفته مان را بازیابیم.

البته یقینا پیمودن چنین مسیری آسان نیست، ولی این تنها راهی است که با قدم نهادن در آن می توانیم زندان نامرئی و بی رحم کودکیمان را پشت سر بگذاریم.

میتوانیم خودمان را از انسانهایی که قربانی ناآگاهِ زندگی گذشته شان هستند به افرادی مسئول تبدیل کنیم که در حال زندگی می کنند و از گذشته خود آگاه اند و با آن کنار می آیند. تنها با انجام این کار است که می توانیم به انسانهایی آزاد تبدیل شویم.

بیشتر افراد دقیقا عکس این را انجام میدهند. آنها از آگاه شدن از زندگی گذشته شان سر باز میزنند، بدون این که بدانند زندگی گذشتهء انسانها مدام نحوه فعالیت های کنونی آنها را تعیین می کند. آنها به زندگی خود در دوران سرکوب شده کودکی شان ادامه میدهند و نمیخواهند بپذیرند آن دوران دیگر وجود ندارد. همچنان از خطراتی میترسند و فرار میکنند که اگرچه زمانی واقعی بوده اند، مدتهاست دیگر وجود ندارند و واقعی نیستند.

آنها از خاطرات ناخودآگاه و احساسات و نیازهای واپس رانده خود فرمان میگیرند که به طرز ناخوشایندی همه فعالیتهای موفق و ناموفق آنها سرکوب کردن و واپس راندن خشم ناشی از آزارهای بی رحمانه در دوران را مهار می کنند. سرکوب کردن و واپس راندن خشم ناشی از آزارهای کودکی، بسیاری از افراد را مجبور میکند هم زندگی خود و هم زندگی دیگران را نابود کنند.

– ما در بزرگسالی عشق بی قید و شرط نیاز نداریم، حتی از سوی درمانگران. بلکه این نیاز مخصوص دوران کودکی بوده است و هرگز در دوره های بعدی زندگی برآورده نمیشود. اگر والدین مان در دوران کودکی از ما همچون ابزاری برای تامین نیازهای خود استفاده کنند، توانایی های غریزی در ما خفه خواهد شد.

– کسانیکه رنج و عذاب های دوران کودکی خود را به صورت خودآگاه احساس نکرده و نشناخته اند، ممکن است برای در امان ماندن از آن عذاب ها، آن ها را به کودکان خود انتقال بدهند. ما هرگز با یک تصمیم گیری آنی و ساده نمیتوانیم خود را از تکرار الگوهای رفتاری والدین مان که آن الگو ها را در دوران اولیه زندگی به ناچار یاد گرفته ایم، خلاص کنیم. ما تنها زمانی میتوانیم از تکرار آن ها خلاص شویم که تمام و کمال رنجی را که آن ها به ما تحمیل کرده اند، احساس کنیم و بشناسیم. تنها در آن صورت است که میتوانیم آشکارا از وجود این الگوهای رفتاری آگاهی یافتیم و از آنها پرهیز کنیم.

– در اکثر جوامع دختر بچه ها فقط به خاطر اینکه دخترند، مجبور به تحمل تبعیض های بیشتری میشوند. اما از آنجا که زنان -این دختر بچه های سابق- معمولا مهار نوزادان و خردسالان را در اختیار دارند، می توانند تمام اهانت هایی را که خود زمانی مجبور به تحمل شان بودند، در حساس ترین سن به فرزندان خود انتقال بدهند. وقتی چنین اتفاقی رخ می دهد، پسر بزرگسال به مادر خود جنبه آرمانی میدهد چون هر انسانی نیاز دارد تا احساس کند پدر و مادرش واقعا او را دوست میداشتند. ولی همان پسر سایر زنان را تحقیر خواهد کرد تا بتواند انتقام خود را به جای مادرش از آنها بگیرد و از طرفی دختر بزرگسال، این توهین ها را به فرزندان خود منتقل خواهد کرد.

– اگر کودکی بتواند بازتاب خود را در آینه وجود مادرش که همیشه در دسترس اوست، ببیند و بزرگ شود، به تدریج نوعی خودآگاهی سالم در وجود کودک رشد مییابد. تنها کاری که مادران باید بکنند این است که جلو چنین رشدی را نگیرند و به کودک اجازه دهند چیزهایی را که آنها ندارند از دیگران کسب کند… اگر مادری می خواهد چیزهایی را که فرزندش در تمام طول زندگی نیاز خواهد داشت به او بدهد، بسیار مهم است که در طول دوره نوزادی فرزند، از او جدا نشود زیرا هورمون های تقویت کننده غریزه مادری او، بلافاصله پس از زایمان آزاد میشود و در روزها و هفته های بعدی با آشنایی بیشتر نوزاد به ترشح ادامه میدهد… حتی اگر مادری به خاطر گذشته سرکوب شده خود، نتوانست با کودک خود ارتباط نزدیکی برقرار کند، میتواند به فرزندش کمک کند تا این خلا را پر کند. به شرطی که اهمیت این ارتباط را درک کند و با استفاده از جلسات درمان مسئله گذشته سرکوب شده خود را حل کند.