رانک و می انسان نمیتواند طولانی مدت با احساس پوچی سر کُند: اگر به سوی چیزی رشد نکند، کاملاً راکد و منفعل نمیماند؛ بلکه استعدادهای فروخوردهاش، به ناخوشی، نومیدی و در نهایت فعالیتهای ویرانگر تبدیل میشود.
احساس پوچی یا خلأ معمولاً از این احساس افراد سرچشمه میگیرد که از انجام هر کار مؤثر در زندگی خود یا دنیایی که در آن زندگی میکنند، ناتوانند. خلأ درونی حاصل انباشتگی درازمدت این عقیدهِ خاص فرد درباره خودش است که قادر نیست به عنوان یک موجود هستیمند زندگی خود را اداره کند یا نگرش دیگران را نسبت به خود تغییر دهد یا تأثیر مفیدی بر دنیای اطرافاش بگذارد. در نتیجه گرفتار همان حس عمیق نومیدی و بیهودگیای میشود که بسیاری از مردم روزگار ما به آن دچارند؛ و از آنجا که خواست و احساساش تغییر مهمی ایجاد نمیکند، خیلی زود خواستن و احساس کردن را کنار میگذارد.
از سوی دیگر بیاحساسی و فقدان عاطفه دفاعهایی هستند در برابر اضطراب. وقتی کسی مدام خود را با خطری مواجه میبیند که قادر نیست بر آن غلبه کند، آخرین دفاعش این است که حتی از حس کردن آن خطرات هم پرهیز کند.
📚عشق و اراده – 🖌رولو می
رانک و می رانک و می رانک و می رانک و می رانک و می رانک و می رانک و می رانک و می رانک و می رانک و می رانک و می رانک و می رانک و می
رانک و می
اتو رانک و رولو می
Otto Rank, 1884 –1939
Rollo May, 1909 –1994
این دو روانشناس شهیر، به همراه افرادی چون اریک فروم، ویکتور فرانکل، و ایروین یالوم متخصص درمان وجودی هستند.
روانشناسیِ هستیگرایانه و درمانِ وجودی چیست؟
• درمان وجودی و یا رواندرمانی اگزیستانسیال، نوعی روش فلسفی بر درمان است که بر این باور عمل میکند که کشمکش درونی Inner Conflict در درون یک فرد ناشی از مواجهه Confrontation اشخاص با مفروضات مسلمی از هستی Existence است. این مفروضات Givens، همانگونه که توسط اروین یالوم Irvin D. Yalom اشاره شده، عبارتاند از:
i. غیرقابل اجتناب بودن مرگ، The Inevitability of Death
ii. آزادی و مسئولیت همراه با آن، Freedom and its Attendant Responsibility
iii. انزوای وجودی (که اشاره به پدیدارشناسی دارد)، Existential Isolation
iv. بیمعنایی (در مفهوم اگزیستانسیالیسمی). Meaninglessness. بیمعنایی یعنی چیزی بدون معنا هنوز کشف نشده، و همه چیز در همه حالات معنا دارند، حتی در شدیدترین زجرها.
o این چهار مفروض، که همچنین به عنوان دلواپسیهای غائی Ultimate Concerns نیز به آنها اشاره شده، بدنهٔ «درمان وجودی» را تشکیل داده و چارچوبی را در فهم مشکل مراجع برای درمانگر و در راستای بسط یک رویه درمانی ایجاد میکنند. در مکتب بریتانیایی درمان وجودی، این چهار مسلمات به عنوان تنشها و تناقضات قابل پیشبینی Predictable Tensions and Paradoxes از چهار بعد وجود انسان Human Existence، یعنی در عرصههای Realms:
i. فیزیکی، Physical
ii. اجتماعی، Social
iii. شخصی، Personal
iv. معنوی، Spiritual در نظر گرفته شده است.
• درمان وجودی که با نامهای روانشناسی و رواندرمانی اگزیستانسیال و یا هستیگرایانه نیز شناخته میشود، رویکردی پویا یا پویهنگر است و بر دلواپسیهایی تمرکز میکند که در هستی انسان ریشه دارند. روانپویهشناسی هر فرد شامل نیروها، انگیزهها و ترسهای ناخودآگاه و خودآگاهی است که در درونش به کنش مشغولاند. رواندرمانیهای پویهنگر، درمانهایی بر اساس مدلی پویای از کارکرد روانی هستند. اکتشاف عمیق از چشمانداز درمانگر اگزیستانسیال، روبیدن و کنار زدن دلواپسیهای روزمره و تفکر عمیق فرد دربارهٔ موقعیت است.
• اروین د. یالوم از پایهگذاران این روش است و کتابی نیز با همین نام نوشتهاست. این کتاب در سال ۱۹۸۰ چاپ شده است و در سال ۱۳۹۰ به فارسی برگردانده شده است. یالوم پس از نوشتن این کتاب و برای بسط نظریهٔ اگزیستانسیال خود آثاری همچون «و چون نیچه گریست» و «مامان و معنای زندگی» را نوشت.
• اصطلاح معاصر وجودگرایی، اغلب با فیلسوفانی نظیر سارتر Jean-Paul Sartre و مارسل Gabriel Marcel ارتباط دارد که این فلسفه را در دهه ۱۹۴۰ایجاد کردند. درمانگران وجودی، از فعالیت فیلسوفانی چون هایدگر Martin Heidegger ، هوسرل Edmund Husserl ، لویناس Emmanuel Levinas و بوبر Martin Buber تأثیر پذیرفتهاند. فیلسوفان اصلی روان درمانی وجودی دو فیلسوف نابغه قرن نوزدهم یعنی کییرکگور Søren Kierkegaard و نیچه Friedrich Nietzsche هستند که به انسانیت زدایی مکانیکی افراد در دنیای پیشرفته واکنش نشان دادند و تأثیرات آنها را میتوان در بین روانشناسان معروف سراسر دورهها مشاهده کرد.
Left to right, seated: Sigmund Freud, Sándor Ferenczi, and Hanns Sachs. Standing; Otto Rank, Karl Abraham, Max Eitingon, and Ernest Jones. Photo 1922
o روانپزشک سوئیسی بینزوانگر (۱۹۶۶ ـ ۱۸۸۱) Ludwig Binswanger اولین پزشکی بود که روان درمانی را با وجودگرایی ترکیب نمود. این کار قسمتی از جهت گیری روان درمانی وجودی گستردهتری بود که در اروپای مرکزی در پاسخ به نارضایتی از چارچوبهای نظری روانپزشکی و روان تحلیلگری به وجود آمد.
o در سال ۱۹۸۸، انجمن تحلیل وجودی در بریتانیا دایر گردید که مجله تحلیل وجودی را منتشر کرد.
o رواندرمانی وجودی در سال ۱۹۵۶ با انتشار کتاب وجود Existence ، بعدی جدید در روانپزشکی و روانشناسی اثر رولو می، به ایالات متحده معرفی شد.
o اریک فروم یکی از بانیان مؤسسه ویلیام الونسون وایت، کتابهای زیادی نوشت که موضوعات وجودی را مورد بررسی قرار میداد. وی در کتاب گریز از آزادی بر روی گرایش انسان به سر سپردن به قدرت به عنوان روشی برای دفاع علیه ترسهای وجودیِ ناشی از انتخاب آزاد، تمرکز کرد. همچنین در کتاب هنر عشق ورزیدن موضوعاتی را درباره تنهایی وجودی مطرح کرد.
o ویکتور فرانکل کتاب انسان در جستجوی معنا را نوشت که رویکردی به معنادرمانی را ترویج میکند و در آن بر اراده، آزادی، معنا و مسئولیت پذیری تأکید میشود.
o اولین کتاب جامع در روان درمانی وجودی در سال ۱۹۸۰ تحت عنوان روان درمانی وجودی توسط ایروین یالوم نوشته شد. در این کتاب و کتابهای بعدی، یالوم تلاش کرد تا آنچه را یک درمانگر وجودی میبایست در جلسات درمانی انجام دهد، با شرح و تفصیل بیان کند. همچنین یالوم در کتاب خیره به خورشید، غلبه بر ترس از مرگ بر روی تجربه و درمان سطوح بالای اضطرابِ مرگ تمرکز میکند.
• دیدگاه اگزیستانسیال بر تعارض اساسی متفاوتی تاکید دارد: نه تعارض با غرایز سرکوب شده و نه تعارض با بالغین مهم درونی شده، بلکه تعارضی حاصل رویارویی فرد با مسلمات هستی. منظور از مسلمات هستی، دلواپسیهای غایی مُسَلَم است، ویژگیهای درونی قطعی و مسلمی که بخش گریز ناپذیری از هستی انسان در جهان آفرینش هستند. اگر عمیقاً به «موقعیت مان» هستی مان، مرزهایمان و امکاناتمان در جهان بیندیشیم، اگر به خاکی قدم بگذاریم که شالودهٔ تمامی زمین هاست و همه چیز بر پایهٔ آن بنا شده، قطعاً با مسلمات هستی روبرو میشویم.
• دلواپسیهای غایی: بیش تر الگوهای موجود در ناهنجاریهای روانی، بر این فرض بنیان نهاده شده که ناهنجاری روانی، حاصل به کارگیری شیوهای ناکارآمد و ناموزون در مقابله با اضطراب است. الگوی اگزیستانسیال و اساس رواندرمانی وجودی فرض را بر این میگذارد که اضطراب برخاسته از رویارویی فرد با دلواپسیهای غایی هستی است. این دلواپسیها به چهار مقوله عمده تقسیم میشود: مرگ، آزادی، تنهایی، پوچی. هرکدام از این عناوین تارهایی از یک ریسمان بهم آویختهاند که مدل یک پارچهٔ اگزیستانسیال را بوجود میآورند.
اتو رانک (اُتو رَنک)
• اتو رانک نویسنده و روانکاو اهل اتریش بود. او با نام اتو روزنفلد Rosenfeld در وین زاده شد و به مدت ۲۰ سال یکی از نزدیکترین همکاران زیگموند فروید و سردبیر دو مجلهٔ مهم تحلیلی، مدیرعامل چاپخانهٔ چاپ و نشر آثار فروید و نظریهپردازی خلاق و درمانگر و نویسندهٔ پُرکاری در زمینهٔ روانکاوی بود. وی روان تحلیلگر یا روان کاو آمریکایی و اتریشی تبار بود که در سال ۱۸۸۴ پای به جهان نهاد و در سال ۱۹۳۹ نیز چشم از جهان فروبست . اکنون انجمنی به نام «انجمن اتو رانک» به افتخار او در آمریکا وجود دارد و مجله ای به نام «انجمن اتو رانک» منتشر می شود.
o در سال ۱۹۲۶ میلادی اتو رانک وین را به مقصد پاریس ترک کرد و ۱۴ سال عمر پایانی خود را به عنوان استاد دانشگاه، نویسنده و رواندرمانگر در فرانسه و ایالات متحده آمریکا سپری کرد. اتو رنک، دست پرورده، همکار و منتقد زیگموند فروید تاثیر بسزایی در روانشناسی امریکا داشته است. رنک از سال ۱۹۰۶ دبیر انجمن روانکاوری وین و به مدت ۱۸ سال نزدیکترین همکار فروید و یک نویسنده روانکاو پرکار و با نفوذ بود. حوزه فعالیت او هنر، موسیقی، ادبیات، مردم شناسی، تاریخ، علوم و فلسفه را نیز شامل می شود. او بواسطه آلفرد آدلر با فروید کسی که او را به دانشگاه وین فرستاد، ملاقات کرد. در سال ۱۹۱۲ دکترای خود را گرفت. تا آن زمان رنک کتابهایی در زمینه های هنر، اسطوره، زنای با محارم و افسانه های لوهنگرین انتشار داده بود. بعد از جنگ جهانی اول او آموزش در موسسه روانکاوی وین را مدیریت کرد.
o درسال ۱۹۲۴ از انجمن روانکاوی، دکترای افتخاری دریافت کرد. اما همکاری او با شاندور فرنتزی Sándor Ferenczi در رابطه با فن روان درمانی فعال تر و کتاب بحث برانگیز او تحت عنوان «ضربه تولد » The Trauma of Birth باعث انتقاد فرویدی های محافظه کار شد.
o رنک روان درمانی مساوات طلبانه تری را متمرکز بر اینجا و اکنون Here-and-Now ، روابط واقعی Object-Relational ، ذهن خودآگاه Conscious Mind و اراده Will در مقابل موارد تاریخ گذشته از قبیل انتقال، روند ناخودآگاهی و خواست توسعه داد. امروزه ایده او در رابطه با مادر و فرزند و روان درمانی میان فردی (بین افراد) جریان روز است، اما در سال ۱۹۲۶ باعث گسست نهایی او از فروید شد. او در سال ۱۹۳۵ به نیویورک نقل مکان و در آن جا بطور گسترده ای سخنرانی و تدریس و روانکاوی کرد. همسر اول او بیه تا، به عنوان یک روانکاو غیرحرفه ای متخصص کودکان، در بوستون فعالیت می کرد، جاییکه در سال ۱۹۶۷ در گذشت.
o نوشته های پسا فرویدی رنک شامل:
i. روانشناسی و روح (۱۹۳۰)، Psychology and the Soul
ii. هنر و هنرمند (۱۹۳۲)، Art and Artist
iii. آموزش مدرن (۱۹۳۲)، Modern Education
iv. اراده درمانی (۱۹۳۰) Will Therapy
v. حقیقت و واقعیت (۱۹۲۹) Truth and Reality
vi. ماورای روانشناسی (۱۹۴۱) Beyond Psychology می شود.
o وی در ۱۹۳۹ از همسر اول خود جدا شد و با برنامه ای برای تبعیت و نقل مکان به کالیفرنیا دوباره ازدواج کرد. او عاشق کشور جدید خود و مارک توین Mark Twain نویسنده مورد علاقه وی بود، کسی که نام مستعار «هاک» را از او گرفت. اتو رنک در واکنشی به سولفونامید در سن ۵۵ سالگی یک ماه بعد از فروید درگذشت.
رولو می
o رولو می در ۲۱ آوریل ۱۹۰۹ در اِیدا، اوهایو Ada, Ohio متولد شد، اما بیشتر کودکی خود را در در میشیگان سپری کرد. مِی لیسانس خود در هنرهای زیبا را در سال ۱۹۳۰ دریافت کرد، و بعد از آن، به عنوان یک نقاش و معلم دوره گرد، به دور اروپا سفر کرد. در این مدت، به یکی از کلاسهای تابستانی آلفرد آدلر رفت. او آدلر را دوست داشت اما نظریه اش را به نوعی، بیش از حد ساده انگارانه میدانست. مِی به آمریکا برگشت تا در ۱۹۳۹ از Union Theological Seminary در نیویورک، مدرک الهیات بگیرد. در آنجا بود که با مکتب اگزیستانسیالسم آشنا شد. اما بعداً به روان شناسی علاقهمند شد و در انستیتویی به یادگیری روانکاوی مشغول شد. در آنجا بود که با فروم و سالیوان آشنا شد و تحت تاثیر آنها قرار گرفت. مِی مطب خصوصی خود را در ۱۹۴۶ دایر کرد، و اولین مدرک دکتری در روان شناسی بالینی clinical psychology در دانشگاه کلمبیا Teachers College, Columbia University را دریافت کرد.
o مِی در ۳۸ سالگی به بیماری سل مبتلا شد، و جنگ او با این بیماری، به نقطهٔ عطفی در زندگی وی تبدیل شد. در آن زمان، پزشکی زیاد پیشرفت نکرده بود و بنابراین، رولو میساعت به ساعت و روز به روز، در یک بیمارستان در نیویورک، منتظر اعلام این موضوع بود که آیا به سلامت بازخواهد گشت، معلول خواهد شد، یا خواهد مرد. مِی مقدار زیادی از وقت خود را به مطالعه پرداخت، و یک کشف شگفت انگیز کرد: اضطراب عمیق خودش، در مقایسه با سازهای مکانیکی و متافیزیکی به نام “لیبیدو”، ارتباط بیشتری با “نبود” (مرگ، عدم وجود) داشت. مِی از بیماری خود جان سالم به در برد، اما رویکرد روان کاوی وی، از بین رفت. مابقی عمر مِی به رویکرد اگزیستانسیال به شخصیت، اختصاص داده شد.
o آثار مِی شامل چند کتاب، از جمله کتاب “عشق و اراده” Love and Will ، و تعداد زیادی مقالهاست. رولو مِی در اکتبر ۱۹۹۴، به علت ایست قلبی در کالیفرنیا، درگذشت.
o رولو می ۵ نوع عشق را در سنت غرب مشخص کرد:
i. میل جنسی، Libido
ii. اروس، Eros
iii. فیلیا، Philia
iv. مهرورزی Agape
v. شیدایی Manic
o میل جنسی نوعی کارکرد زیستی است که می توان آن را از طریق آمیزش جنسی یا روش های دیگر آزاد کردن تنش جنسی ارضا کرد. گرچه میل جنسی در جوامع مدرن غربی بی ارزش شده است، اما هنوز نیروی تولید مثل است، سایقی که به نژاد تداوم می بخشد و منبع شدیدترین لذت و فراگیرترین اضطراب انسان است. می معتقد بود که در دوران باستان، میل جنسی درست مثل خوردن و خوابیدن مسلم انگاشته می شد. در عصر نوین، میل جنسی مشکل ساز شده است.
اولاً، در دورهی ویکتوریایی، جوامع غربی عموماً احساسهای جنسی را انکار میکردند، و میل جنسی در مصاحبت با فرهنگ و با نزاکت موضوع گفتگو نبود. بعداً، در دههی ۱۹۲۰، افراد علیه این بازداری جنسی واکنش نشان دادند؛ میل جنسی ناگهان علنی شد و بیش تر جوامع غربی به آن دلمشغول شدند. می خاطر نشان ساخت که جامعه از دورهای که میل جنسی آکنده از گناه و اضطراب بود به سمت دوره ای پیش رفت که گناه و اضطرابی به همراه ندارد. میل جنسی نیازی فیزیولوژیکی است که از طریق آزاد شدن تنش ارضا می شود. میل جنسی تحریک کردن اندام هاست. میل جنسی میل به تجربه کردن لذت است.
o اروس میل روانی است که از طریق پیوند با دوام با فردی عزیز آفریده می شود. اروس عشق ورزیدن است؛ اروس میل به برقراری وحدت با دوام است؛ رهایی میل جنسی، براساس فیلیا قرار دارد، یعنی، دوستی صمیمانه غیرجنسی بین دو نفر. فیلیا را نمی توان به عجله واداشت، بلکه رشد کردن و پرورش یافتن آن به زمان نیاز دارد. پرورش عشق تدریجی بین خواهر و برادرها یا بین دوستان همیشگی نمونهای از فیلیاست. فیلیا به جز پذیرفتن فردی که برای ما عزیز است، بودن با او، و خوشحال کردن او، ما را به چیز دیگری ملزم نمیکند. فیلیا، دوستی در ساده ترین حالت است.
o همانگونه که اروس به فیلیا وابسته است، فیلیا نیز به مهرورزی نیاز دارد. می مهرورزی را به این صورت تعریف کرد: محترم شمردن دیگری، علاقه به رفاه او بدون هرگونه نفعی که بتوان از آن به دست آورد؛ عشق بی طرفانه، مانند عشق خدا به انسان. مهرورزی عشق نوعدوستانه است. این نوعی عشق معنوی است که به رفتارها یا ویژگی های طرف مقابل وابسته نیست، بلکه نامشروط است.
o شیدایی تکانشی است، عشق هیجانی است. همراه با احساسات بسیار داغ و سرد با هم است. رابطه ای انتقالی بین در حال رشد بودن و کمال، بین تلخی و زشتی.
روان نژندی، عشق، س.. و مرگ
رواننژندی، عشق، س.. و مرگ
رواننژند، یعنی روانآزرده. افسرده، پژمان، پژمرده، حُزین، غمگین، غمین، ملول، خشمناک، غضبناک، Gloomy ،Sad، عصبی، Neurosis ،Psychoneurosis ،Neurotic
لسلی فاربر Leslie Hillel Farber در مطالعهاش بر روی اراده در کتاب ۱۹۶۶ بنام The Ways of the Will، تاکید میکند که ناهنجاری اصلی روزگار ما در همین ناکامی اراده نهفته است و عصر ما را باید عصر اراده بیمار نامید. رواننژندان و افراد دارای اختلال شخصیت، با این ویژگی شناخته میشوند که دفاعهای معمول فرهنگی برایشان کارساز نیست. رواننژند نمیتواند صرفاً با بهکارگیری ساختارهای هنجار فرهنگی مثل اشتغال، تحصیل و مذهب، ناکامی زندگی را حل کند.
دنیایی که به دست نقاشان ،نمایشنامهنویسان، و سایر هنرمندان ترسیم میگردد، دنیایی منزوی و اسکیزوئید Schizoid است. دنیایی که در بحبوبه بمباران پیشرفتهترین ابزار ارتباطی، برقراری ارتباط شخصی واقعی در آن بسیار دشوار است. همانگونه که ریچارد گیلمن Richard Gilman یادآوری میکند، برجستهترین نمایشنامهنویسان زمان ما، کسانیاند که سوژهشان را در همین فقدان رابطه قرار دادهاند. هرچه رادیوتلویزیون و خطوط ارتباطی در خانهمان بیشتر شود، هستی غریبانهتری پیدا میکنیم.
رواننژندی و هنرمندی
o رواننژند و هنرمند هر دو در ناخوداگاهِ نژند خویش زندگی میکنند. هنرمند تصویر درهمشکسته انسان امروز را به نمایش میگذارد، ولی با دگردیسی آن را به هنر ارتقا میدهد. رواننژند همان تعارضهایی را که حاصل تجربه خویش از پوچانگاری، ازخودبیگانگی و غیره است، را احساس میکند ولی قادر نیست شکل معناداری به آن بدهد. او میان ناتوانیاش در تبدیل آن تعارضها به آثاری خلاق از یک سو، و ناتوانیاش در انکار آنها از سوی دیگر، گیر افتاده است.
o اتو رانک Otto Rank میگوید:
i. رواننژند، هنرمندی ناکام است که نتوانسته ماهیت تعارضاتش را به هنر تغییر دهد.
ii. رواننژندی راهی است که ناخوداگاه برای راه یافتن به آگاهی اجتماعی به کار میگیرد.
o واندنبرگ Jan Hendrik van den Berg استدلال میکند که تمامی مشکلات روانشناختی، محصول تغییرات تاریخی-اجتماعی در فرهنگ است Psychology of Historical Change. او معتقد است سرشت انسان بهتنهایی وجود ندارد، آنچه هست عبارت است از سرشت متغیر انسانی The Changing Nature of Man، که به تغییرات جامعه وابسته است Phenomenological Psychotherapy and Metabletics یا Phenomenology و ما باید تعارضهای بیمارانمان را بهجای رواننژندی، جامعهنژندی بنامیم.
o رولو می Rollo May خود معتقد است که مشکلات روانشناختی، محصول تاثیر متقابل دیالکتیکی سه عامل:
i. زیست شناختی Biological
ii. فردی Individual’s Life
iii. تاریخی اجتماعی Social Historical است. و اینکه: نقطه مقابل عشق ،نفرت نیست، بلکه بیاحساسی است. نقطه مقابل اراده، دودلی نیست، بلکه خود را با وقایع خاصی درگیر نکردن، بیاعتنا بودن و بیارتباط ماندن با آنهاست.
عشق و س..
o رولو می میگوید: وقتی چنین سراسیمه در پی یافتن فنونی برای رهایی هستیم، یعنی راه رسیدن به رهایی را هرچه بیشتر گم کردهایم. این عادت دیرین و طعنهآمیز ما انسانهاست که وقتی راهمان را گم میکنیم ،تندتر میرویم. مثلاً هنگامی که ارزش و معنای واقعی عشق را گم میکنیم، بیش از پیش به کمکهای تکنیکی در سکس چنگ میاندازیم. یا متوسل به قانونهایی مثل قانون جذب یا عرفانهای عجیب و غریب و یا انواع روشهایی با نام فرادرمانی میشویم، که فقط حقهبازی و دروغند و …… همه و همه نمونههایی از این گم کردن راهاند.
عجیب است که در جامعه ما مردم به برهنگی روانی در مهر و عطوفت نسبت به یکدیگر محتاطترند، تا به برهنگی جسمانی در رابطه جنسی. قبلاً وقتی زنی با مردی به بستر میرفت، گناهکار به شمار میآمد، حالا اگر بعد از تعداد مشخصی قرار ملاقات، هنوز از همبستری خودداری کند، احساس گناه مبهمی در وجودش شکل میگیرد. انسان در دورهٔ اوج انقلاب صنعتی Victorian Era، قبل از ۱۹۰۰، در جستجوی عشق بود، بیآنکه در دام سکس بیافتد، انسان امروزی در جستجوی سکس است بیآنکه در دام عشق بیافتد. درست مانند بردهای که آنقدر به کارش میکشند تا شور و شهوتی برای طغیان و شورش در او باقی نماند، سکس هم ابزار ما شده است، همانگونه که تیر و کمان برای انسان غارنشین ابزار بوده است.
امروز در روانشناسی کاملاً پذیرفتهایم که دلواپسی Anxiety بیش از اندازه برای توانایی جنسی، از لحاظ روانشناسی، چه برای زن و چه مرد، خود موجب احساس ناتوانی جنسی است. چه چیزی مردم را بهجای انکار وسواسی نیاز جنسی، به دلمشغولی وسواسی به سکس میکشاند؟ قطعاً انگیزهِ عمده، تکاپوی فرد برای اثبات هویتش است. بکارگیری سکس برای اثبات توانایی جنسی در حوزههای گوناگون، به تاکید فزاینده بر اجرای تکنیکی منجر شده است. تا جایی که مثلاً مرد در برخورد با مشکل زود انزالی با استفاده از مواد بیحسکننده حاضر است هرگونه لذت را از خودش سلب کند، تا فقط و فقط به خودش یا دیگری ثابت کند مردی است با توانایی جنسی.
هرچه فرد در رابطه جنسی مجبور باشد توانایی بیشتری از خود نشان دهد، این رابطه را ماشینی تر تصور میکند. رابطهای که باید تنظیم شود و به جلو رانده شود، در نتیجه، احساس کمتری نسبت به خود و طرف مقابلش خواهد داشت، و هر چه احساس کمتر باشد، ولع و توانایی اصیل جنسیاش را بیشتر از دست میدهد. پیامد این شیوهِ خودشکن این میشود که در دراز مدت، معشوقی که کارآمد است، همان معشوقی میشود که ناتوان هم هست.
س.. و اروس Eros
o اروس Eros واژهای یونانی و به معنی عشق جنسی است، که در اسطورههای یونان Greek Mythology خدای عشق God of Love بود. رومیها او را آمور “عشق”، و همتا و نقطهِ مقابلِ کوپیدُ Cupid یا میل و خواهش و آرزو Desire و “شوق” میخواندند. اروس در زمانه ما به اشتباه با شهوت گرایی یا تحریک جنسی مترادف شده است. واژه نامه وبستر، سکس را ویژگی نرینه یا مادینه بودن تعریف میکند و اروس را معادل اشتیاق سوزان، حسرت و آرزو، رویای عشقی خودکامروا که اغلب کیفیتی احساساتی دارد میداند.
سکس دمدستیترین دارویی است که آگاهی ما را نسبت به وجوه اضطراب آفرین اروس از بین میبرد. اروس نیرویی است که جلوتر از ماست و ما را به سوی خود میکشد و جذب میکند. درحالیکه سکس از پشت سر هُل میدهد. اروس کششی است بهسوی وصل و یگانگی با آنچه به آن تعلق داریم، پیوستن به امکانات خودمان و یکی شدن با افراد مهم دنیای خودمانی که در رابطه با آنها، به درک خودکامروایی و کمال نائل میشویم. اروس آروزیی است که موجب میشود انسان خود را وقف جستجوی فضیلت، یعنی زندگی خوب و اصیل کند.
سکس یک نیاز است، در حالیکه اروس یک اشتیاق است.
هدف سکس ارگاسم است، در حالیکه در اروس ما در پیِ یکی شدن با دیگری در شور و شعف هستیم. بعد از سکس ما میل به خواب داریم، درحالیکه در اروس آنچه میخواهیم برعکس است: دوست داریم بیدار بمانیم، به معشوق بیاندیشیم و با یادآوری و چشیدن دوباره لذتش، وجوه تازهای از یک تجربه باشکوه را کشف کنیم. اروس سرچشمه مهر و محبت است.
واقعیت این است که هدف از اشتیاق ارضای آن نیست، بلکه طولانیتر کردن آن است. و در آنجا آن عشق ورزیای ترجیح داده میشود، که هدفش ارگاسم نباشد، بلکه ارگاسم یک نتیجه اتفاقی آن است. اروس نیرویی درون ماست که در آرزوی کمال است، و در روان درمانی، افراد را بهسوی سلامتی سوق میدهد.
o فروید کاملاً تصدیق میکند که لیبیدوی Libido کاملاً ارضا شده، از طریق رانه و یا غریزهِ مرگ Death Drive ، به خودویرانگری Self-Destruction منتهی میشود.- ۱۹۲۰- Beyond the Pleasure Principle. اروس در آخرین نوشتههای فروید، بهعنوان غریزه حیات Life-Producing Drive در برابر تاناتوس Thanatos یا غریزه مرگ میایستد. امروز فرمول هری استک سالیوان کاملاً مورد تایید است که: ما تا آنجا دیگران را دوست داریم، که قادر به دوست داشتنِ خود هستیم، و اگر نتوانیم به خود احترام بگذاریم و خود را ارزشمند بدانیم، نمیتوانیم به دیگری احترام بگذاریم و دوستش بداریم.
o وجود مانع برای به اوج رسانی و تشدید لیبیدو یا شور جنسی ضروری است، در جایی که مقاومتهای طبیعی در برابر ارضا شدن کافی نبوده، همواره مردم مقاومتهای عرفی و سنتی را علم کرده اند تا بتوانند از عشق لذت ببرند. در دورههایی مثل افول تمدن باستانی، که هیچ مانعی دربرابر ارضای جنسی وجود نداشت، عشق بی ارزش، و زندگی تهی شده بود، و واکنش سازیهای نیرومندی لازم بود تا ارزشهای عاطفی ضروری را به جامعه باز گردانند.
o فروید کم کم متوجه شد که ارضای رانه Drive یا سائق جنسی، یعنی ارضای کامل لیبیدو، همراه با کاهش تنشی که در بر دارد، به خودی خود ماهیتی خودشکن دارد و به مرگ میانجامد، و از همین نکته به بعد، اروس وارد نوشته های فروید شد. فروید مینویسد: وقتی ارضای جنسی جشن پیروزی برپا میکند، اروس از بین میرود و دستِ غریزهِ مرگ برای دستیابی به اهدافش باز میشود. این تصور که هدفِ غایی هستی، ارضای تکانه هاست، سکس را به بیغوله های ملالت و ابتذال کشانده است.
رویارویی با مرگ و به تعویق افتادن آن، باعث میشود که همه چیز چنان گرانبها، مقدس و زیبا به نظر برسد، که میل به دوست داشتن، و در آغوش گرفتن را بیش از هر زمان دیگری احساس کنیم.
o ابراهام مازلو Abraham Maslow به حق میگوید: اگر نامیرا Immortal بودیم، بعید بود بتوانیم مشتاقانه عشق بورزیم.
i. وسواس جنسی، ترس انسان معاصر از مرگ را پنهان نگه میدارد.
ii. دلمشغولی با مسائل جنسی، او را تخدیر میکند، بطوریکه نیازی به اعتراف به این واقعیت ندارد که روزی میمیرد.
فرار یا ترس از تنهایی = افزایش درد و رنج و اضطراب
o بیماری بود که حملات حاد احساسِ تنهایی موجب سراسیمگی او میشد. حسِ تنهاییِ حاد یکی از دردناکترین اضطرابهایی است که انسان دچارش میشود و بیماران میگویند دردش شبیه درد جسمانی در قفسه سینه است. وقتی حملهِ حسِ تنهایی آغاز میشد، بیمار سعی میکرد ذهنش را از آن دور کند، و به افکار دیگری بپردازد، مثلاً خود را کار مشغول کند یا به سینما برود، ولی هر نوع فراری را که بر میگزید، تهدیدِ حسِ تنهایی در پشت سرش در هوا معلق و منتظر مانده بود تا شمشیرش را در ریه های او فرو برد.اگر به او کار ادامه میداد، خندهِ اهریمنی حسِ تنهایی از پشت سرش شنیده میشد که دیر یا زود خسته خواهد شد و از کار دست خواهد کشید و آن وقت است که شمشیر تنهایی از راه میرسد. اما یک روز به این نتیجه رسید که سعی نکند از آن فرار کند، تصمیم گرفت با تنهایی نجنگد. با خودش گفت چرا آن را نپذیرد، با آن تنفس نکند و به سوی آن نرود؟
با تعجب مشاهده کرد وقتی مستقیماً با تنهایی روبرو شد، از پا درنیامد و ترسش فروکش کرد. بیمار دریافته بود که تنهایی حاد را فقط زمانی احساس میکرد که از آن می گریخت. لذا اضطراب یا تنهایی تا زمانی که از آن می گریزیم، دست بالا را دارد. {اصل مواجهه}
دیو آسایی Daimonic در درون هر فرد یا گروهی که فرد به آن متعلق است، قابل پذیرش نبوده و به دشمنی فرافکنی میشود. مثلاً میل داریم هر کمونیست را یک شیطان ببینیم، با خدا همانند سازی کنیم، و یا جنگهایمان را جهاد بنامیم. وقتی با دشمنانمان میجنگیم ،متوجه نیستیم که با همان «خود»ی میجنگیم که وجودش را در درونمان انکار کرده ایم.برای این فرافکنی باید بر حق به جانب بودن خودمان پافشاری کنیم و این کار مذاکره را غیر ممکن میسازد. مذاکره با شیطان اعتراف به برابری با اوست، در این صورت از همان ابتدا در برابرش سپر انداخته و باخته ایم.
چه هولناک است دانستن!
اُدیپ یا اودیپ یا ایدیپوس Oedipus، در اساطیر یونانی، پادشاه افسانهای تبای، تنها فرزند لایوس Laius و یوکاسته Jocasta است. یکی از پیشگویان معبد دلفی Delphi به لایوس گفت در صورتی که از لوکاستی صاحب فرزندی شود، به دست آن فرزند کشته خواهد شد. پس لایوس او را به چوپانان سپرد تا در کوه رهایش کنند. اما چوپانان او را به مروپی، همسر پولیبس سپردند. روزی ادیپ از کسی شنید که فرزند پولیبُس نیست. او برای یافتن حقیقیت نزد پیشگوی معبد دلفی رفت و او به جای پاسخ سوالش به ادیپ گفت که روزی پدرش را خواهد کشت و با مادرش ازدواج خواهد کرد.
ادیپ برآشفت، نزد پولیبُس باز نگشت و راه تب در پیش گرفت. در راه به لایوس برخورد کرد و در نزاعی او را کشت و نادانسته با یوکاسته، مادرش، ازدواج کرد. زمانی که حقیقت را دریافت، خود را کور کرد. یوکاسته نیز خود را کشت.
این پرسش همواره قابل بحث است که: یک انسان تا چه میزان خودشناسی را تاب می آورد؟ ادیپ نمونه آدمیزادی است که دانشی دربارهِ خود بدست می آورد، و بیشترین بهای ممکن را در برابر آن میپردازد، تا جایی که در آخر کار تبعید شده و از شهریاری نسبتاً شاد و پیروز، به پیرمردی نابینا تبدیل می شود. او فریاد بر می آورد : آه، از شنیدن بیمناکم، ولی با این حال باید بشنوم.
پیشگوی نابینا می کوشد با گفتن این جمله او را از جستجو باز دارد: چه هولناک است دانستن، وقتی که فایده ای از آن حاصل نمیشود. حتی همسر ادیپ، یعنی یوکاسته «که همان مادرش است»، به تمام غیب گویان میتازد و به همسرش التماس میکند که: به این افسون تن در نده، بهتر است تا جایی که میتوانی بی فکر و بی خرد زندگی کنی. حتی بعد هم، وقتی یوکاسته حقیقت را در می یابد «که در واقع مادر همسرش بوده است» بر سر همسر و فرزندش ادیپ فریاد میزند که: خداوند تو را از اینکه بدانی که هستی در امان بدارد.
مساله اصلی این است که آیا اُدیپ باید بداند کیست و چه کرده؟ اینکه پدرش را کشته و با مادرش ازدواج کرده، و تبارش کیست؟ یا نه نباید بداند؟ ولی ادیپ به این دلیل قهرمان است که اجازه نمیدهد، پیشگوی، یا همسرش، یا خدا، یا هرکس دیگر، او را از دانستن درباره خویش باز دارد. ما نیز مانند اُدیپ میتوانیم بگوییم : چه پرخطر است دانستن! ولی با این حال باید بدانم.
دانستن پرخطر است، ولی خطر ندانستن بیشتر است.
در نمایشنامهِ فاوست گوته Goethe’s Faust، فاوست روحش را به شیطان میفروشد. قهرمان چنان کشش فراگیری برای بدست آوردن دانش دارد، که روحش را به شیطان می فروشد و بهایش را دست کم میگیرد. گوته Johann Wolfgang von Goethe با شیوهِ خودش در این داستان بیان میکند که این «اشتیاق بیکران» برای کسب دانش، به خودی خود، جزیی از جهان شیطان است. آدم وحوا از بهشت رانده شدند، زیرا با خوردن از درخت خیر و شر، به دانش دست یافته بودند.
منابع:
عشق و اراده – انسان در جستجوی خویشتن -رولو می Rollo May
Love and Will – Man’s Search for Himself
برگرفته از : روانشناسی نگرش
اراده
اراده
اراده Will, Volition
بی انگیزگی Avolition
رابطهِ اراده با آزادی، عشق، آرزو، نیّت و مسؤولیت
• مسوولیت
اغلب بیماران مسوولیت بیش از اندازه ای برای آنچه که در آن مقصر نیستند میپذیرند، ولی مسوولیت آنچه که در باره اش کاری از دستشان بر می آید را به اندازه کافی نمیپذیرند. فروید معتقد بود که ناخوداگاه Unconscious زندگی انسان را میسازد، او نوشت: باور عمیق آزادی روانی و انتخاب Freedom of the Will ، کاملاً غیر علمی است، و باید در برابر دعوی جبرگرایی Deterministic حاکم بر زندگی روانی عقب نشینی کند.
Freedom of the will is, if not completely an illusion, certainly more tightly circumscribed than is commonly believed, for it follows from this that whenever we make a choice, we are governed by hidden mental processes of which we are unaware, and over which we have no control.
• آرزو
به یک اعتبار، تعریف بیماری، پوچی و نومیدی حاصل ناتوانی فرد در آرزو کردن Desires or Wishes است. آرزو نکردن برابر است با مردن و یا دست کم در سرزمین مردگان زندگی کردن. آرزوها فقط عبارتند از فشارهایی که فرد را بسوی ارضای نهایی و برطرف شدن نیاز میرانند. Motivation and Drive در جایی که همه آرزوها برآورده شده اند ، پوچی ،خلاء و بیهودگی در اوج است، زیرا فرد دیگر آرزویی ندارد.
مسئله اصلی درمان این است که توانایی آرزو کردن را در فرد بوجود بیآوریم. آرزو کردن، یعنی تصویر سازی مثبت در خیال. آرزو در رابطه بین فردی باید دو سره باشد.
• اراده
اراده Will عبارت است از ظرفیت سازمان دهی خود فرد، تا حرکتی در جهتی خاص یا بسوی هدفی معین، اتفاق بیافتد. اراده و آرزو را میتوان مثل دو قطب در حال گردش دید. اراده نیازمند خودآگاهی است ولی آرزو نه. اراده به آرزو خودگردانی و پختگی میبخشد و از آن محافظت میکند. بدون آرزو، اراده خون زندگی بخش و دوام پذیری اش را از دست میدهد.
ویلیام جیمز در کتاب معروفش درباره آرزو، آنرا با مردود شمردن آرزو به عنوان طلب چیزی دست نیافتنی آغاز میکند و آن را در برابر اراده قرار میدهد و میگوید: اراده وقتی وجود دارد که پایان و نتیجه در دست ماست. اگر خواستن با حس ناممکن بودن دستیابی به آن خواست همراه باشد، ما فقط آرزو میکنیم. روشن است که اولِ کار هیچ آرزویی ممکن نیست. فقط زمانی ممکن است که به شیوه های مختلف آرزویی کنیم که احتمالاً در یک دوره زمانی طولانی، نیروی لازم را فراهم آورده و خطر به وقوع پیوستنش را به جان بخریم. جیمز مشکل کانونی اراده را در توجه میبیند و جایگاه اراده را در میزان توجه یا بی توجهی جستجو میکند. تقلا برای اراده، تلاشی است برای حفظ هوشیاری، یا متمرکز نگاه داشتن توجه. جیمز در توضیح اراده ویکتوریایی میگوید: اراده متشکل از قوه ای است که بر پایه ظرفیت ما برای مجبور کردن بدنمان به انجام عملی برخلاف خواستمان بنا شده است.
• درک
درک Perception انتخاب Select میشود. فرض کنید من امروز عصر میروم تا خانه ای کوهستانی را ببینم Attention:
۱- اگر در پى جايى هستم كه براى ماه هاى تابستان و تعطيلات اجاره كنم، بايد ببينم محكم و خوش ساخت و آفتاب گير هست يا نه؟ در اينجا جان پناه مطرح است .
۲- اگر من ارزياب ملك هستم، مى خواهم ببينم خانه چقدر قابل تعمير است، و هزينه اى كه بايد صرفش كنم را باز مى گرداند يا نه؟ در اينجا سود مطرح است .
۳- اگر به ملاقات يكى از دوستان مى روم، در آنجا حياط خلوت روباز و صندلى راحتى، و به طور كلى نشانه هاى مهمان نوازى مطرح خواهد بود .
۴- اگر مهمانى يكى از دوستانی است كه در يكى از مهمانى هايم به من كم محلى كرده، به دنبال چيزهايى خواهم بود كه نشان دهد ديگران، خانه ييلاقى مرا به ما آنها ترجيح مى دهند. در اينجا جنبه هاى حسادت و كينه توزانه مطرح است .
۵-امروز من با ابزار آبرنگ راهى شدم تا طرحى بزنم و بايد دقت كنم كه خانه چطور بر دامنه نشسته و خطوط سقف و دره، توجه مرا به خود مى كشاند و در اینجا فضاى هنرى براى من مطرح است .
در هر يك از اين ۵ مثال، خانه همان خانه است و من هم همان يك نفر، ولى در هر مورد تجربه من معناى كاملاً متفاوت دارد . هر يك از اين ۵ مثال، براى من يك قصد ويژه دارد و در واقع پلى است كه ابژه Object و هدف من را به هم وصل مى كند. لذا اين امكان فراهم مى آيد كه من دنياى بيرون را بر اساس هدف و قصدم ببينم Aims to Achieve ، و درك كنم .
• قصدمندی
قصد مندی Intentionality همچون یک شناخت شناسی، شیوه ای است که برای شناخت واقعیت Reality آغاز می شود. وقتی آن را بشناسیم معنای واقعیت را با خود به همراه می آورد.
کانت گفت: ذهن گِل منفعل و مطیعی نیست که ادراک بر آن حک شود، و یا چیزی که صرفاً واقعیت ها را جذب و طبقه بندی کند، آنچه حقیقتاً روی می دهد این است که ابژه ها خود را با شیوه های درک ما مطابقت می دهند. انقلاب کانت بر این اساس بنیان نهاده شده که ذهن انسان را شرکت کننده ای فعال، و شکل دهنده دانسته هایش تعریف می کند، در نتیجه درک، خود سازنده دنیای ادراکی ست.
ادموند هوسرل Edmund Husserl گفت : آگاهی Awareness هرگز در یک خلا ذهنی وجود ندارد، و نه تنها نمی توان آگاهی را از دنیای عینی اش جدا کرد، بلکه در حقیقت، این آگاهی است که دنیایش را می سازد. نتیجه اینکه معنا Meaning ، مقصود ذهن است.
وبستر Noah Webster در نخستین تعریفش از نیت Intent می گوید :
i. ذهن را به چیزی معطوف کردن The Thing That You Plan to Do or Achieve و بعد از آن: ii. قصد و هدف Aim or Purpose. لذا قبل از هرچیزی، ذهن به چیزی معطوف شده که معنا Meaning و مفهوم خاصی Connotation برای ما دارد.
شناخت Cognition ، دانستن Knowing ، گرایش Tendency و خواستن Desire با یکدیگر پیش میروند. نمی توان یکی را بدون دیگری داشت. به همین دلیل تعهد تا این اندازه مهم است.
اگر چیزی را اراده نکنم، نمیتوانم آن را بشناسم، اگر چیزی را نشناسم، هرگز تمایلی به خواستن و اراده کردن آن نخواهم داشت.
اگر انسان درگیر ساختن معنای خویش نشود، هرگز واقعیت را درنخواهد یافت.
بیمار نمی تواند به خود اجازه دهد ضربه روانی را درک کند، تازمانی که آمادگی قد برافراشتن در برابرش را بیابد.
یک اصل جدایی ناپذیری میان دانستن و خواستن یا شناخت و عمل وجود دارد، که در هیچ کجا به وضوح روان درمانی دیده نمی شود.
قصدمندی نوعی شناخت شناسی است و متمایز از هدف یا اراده باوری است، زیرا هر دوی هدف یا اراده باوری، فاقد شناخت شناسی هستند.
قصدمندی در سطوحی عمیق تر از آگاهی بلافصل جریان دارد، که به ناخوداگاه هم مرتبط میشود. قصدمندی با مفهوم تعهد هم در ارتباط است.
قصدمندی هم شامل درکی از واقعیت، و هم شامل شکلی است که به واقعیت میدهیم و این دو را نمیتوان از هم تفکیک کرد.
قصدمندی عبارت است از آنچه قصدهای خودآگاه و ناخوداگاه از آن برمیخیزد و به نوعی به وضعیت وجودی اشاره میکند و کم و بیش شامل کلیت جهتگیری فرد نسبت به دنیا در هر لحظه میشود. جالب اینجاست که برخی اوقات در روان درمانی مشاهده میشود که قصد قوی آگاهانه، که با نیروی اراده مرتبط است، راه قصدمندی انسان را می بندد.
تا زمانی که چیزی را دریافت نکنیم، نمی توانیم درکش کنیم.
پروفسور دونالد اسنیگ Donald Snygg این واقعه را به یادمان آورده که وقتی کشتی کاپیتان کوک به بندرگاه یک اجتماع بدوی رسیده بود، مردم آنجا نمی توانستند کشتی را ببینند، چون واژه یا نمادی برای کشتی نداشتند، نمی دانم دریافتشان چه بود ، شاید یک ابر یا یک حیوان. زبان یا فرایند نمادینه کردن ،شیوه ای است برای دریافت Conceive چیزهایی که ممکن است درکPerceive کنیم. Phenomenal Field Theory
دروننگری Introspection ، عبارت است از مشاهده و ثبت ماهیت ادراکها، اندیشهها و احساسهای خود. به عبارت دیگر دروننگری یعنی تلاش برای توصیف فرایندها و تجربیات روانی فرد توسط خود فرد. مثلاً پس از اعمال یک محرک معین از فرد پرسیده میشود، هنگام تحریک چه احساسی را تجربه میکند؟ پاسخی که فرد به این پرسش میدهد، اصطلاحاً با دروننگری بدست آمده است.
استعاره ریشه دار و باستانیِ پیکرتراش و گِل رُس را در نظر بگیرید، باید متوجه باشیم که گل رس هم به پیکرتراش شکل می دهد، قصدهای او را محدود می کند، حتی تغییر می دهد، در نتیجه استعدادها، بالقوگی ها و آگاهی های پیکرتراش را شکل می دهند.
• قصدمندى شالودهِ آرزو و اراده
قصد Intent عبارت است از: كشاندن توجه فرد به سوى چيزى، لذا ادراك به وسيله مقصود هدايت مى شود . بطور مثال در ميز تحريرى كه روى آن نشسته ام برگه كاغذى است، اگر بخواهم بر اين كاغذ بنويسم و ياداشت هايى مربوط به كتابم بردارم، سفيد بودنش را مى بينم، آيا قبلاً چيزى بر روى آن نوشته شده ؟ اگر قصدم اين است كه با آن موشك كاغذى بسازم، به دوام آن توجه مى كنم. اگر قصدم اين است كه بر آن نقاشى كنم، بافت ناهموار و درشت كاغذ توجهم را جلب مى كند، در هر يك از اين موارد، با همان تكه كاغذ روبرويم، و من هم همان يك نفر هستم كه نسبت به آن واكنش نشان مى دهد، ولى سه درك كاملاً متفاوت از يك كاغذ دارم.
رابرت رزنتال Robert Rosenthal نشان داده که چطور انتظارات و قصدهای آزمون کننده بر نتایج اثر میگذارد. قصدمندی Intentionality را نباید با درون نگری Introspection اشتباه کنیم، زیرا درون نگری به معنی نگریستن به خود برای یافتن چنین و چنان است و ربطی به تقسیم من به دو قسمت تماشاگر و عمل کننده ندارد.
بعد از نظریهِ دوگانهگرایی یا دوالیسم Dualism یا دوپارگی دکارت René Descartes که همه چیز را به سوژه Subject و آبژه Object تقسیم میکند، ترک این عادت که قصدمندی را با دروننگری مرتبط میکنند، بسیار دشوار است. قصدمندی خود را در عمل نشان میدهد و در واقع من بیش از نگریستن به خود، با عملم خود را آشکار میکنم.
انسانِ قدیم ارادهاش را برای سرکوب امیال جسمانی پست به کار می گرفت، ولی قطعاً نمی توان مردِ تصمیم گیری بود، بدون انکه امیال جسمانی را در نظر گرفت. آرزوهای جسمانی باید با اراده تلفیق شوند وگرنه یک اراده ، اراده دیگر را مسدود می کند.
• نیّت و قصد
نیت امری صد در صد باطنی است که از اراده، اختیار و قصد آدمی سرچشمه می گیرد. قصد اراده انجام فعل است، ولی نیت، افزون بر اراده و تصمیم، گونه ای تعیین هدف و جهت فعل را نیز لحاظ می کند؛ بر این پایه، می توان گفت که صاحب نیت، چهره ای از هدف داری و هدف مندی را در خود نهفته دارد. به همین جهت کسی که انجام کاری را نیت می کند، در واقع، قصد انجام کاری هدف دار را در خود می پروراند.
نیت و عمل بی شک از هم جدا هستند، ولی در قصد، عمل در دل آن است، مثلاً وقتی می گوییم قصد دارم به سمت خانه پدرم حرکت کنم، یعنی به اجرا در آوردن تصمیمم حتمی است و حتی ممکن است در آغاز راه باشم. اراده و قصدمندی ارتباط نزدیکی با آینده دارند. اضطرابِ چشمگیرِ روان نژندانه قصدمندی را نابود می کند.
• قصدمندی در درمان
زندگی در کشاکش میان نیت و عمل به معنای زندگی با اضطراب است. پس اگر فرد بیماری نتواند بسوی عمل برود، سعی میکند در جهت عکس، از تنش بپرهیزد، یعنی اصلِ خودِ قصد را انکار کند.
آرزوی چیزی برخلاف اراده: مثل این است که وسوسه شوم از ظرف آب نبات دزدی کنم، ارادهِ چیزی برخلاف آرزو: مثل این است که انکار کنم آب نبات را دوست دارم.
تصمیم گرفتن Decision نوعی پیمان بستن با خود است، یعنی مثلاً من خودم از خودم نوشته بگیرم که من باید یا نباید برای دستیابی به فلان چیز تلاش کنم.
• آزادی و اراده
اگر آزادی Freedom و Liberty ما فقط عبارت است از انتخاب در موقعیت های باقیمانده در زندگی، یعنی فضایی منفی که از سلطه جبرگرایی Determinism بیرون مانده، باشد، در آنصورت واقعاً از دست رفته ایم. آزادی و انتخاب Choice ته کشیده اند، و فقط به خرده نان های مانده بر میز می مانند که تا وقتی جبرگرایی های جدید کشف شوند، به سوی ما پرتاب می شوند و در این صورت اراده و آزادی انسان به عقاید پوچ و بچه گانه بدل می شوند.
اگر آزادی ما آن چیزی است که فعلاً باقی مانده، یعنی آنچه ماشین قادر به انجام آن نیست، اصل موضوع از دست رفته؛ زیرا اگر در آینده ماشینی اختراع شود که قادر به انجام آن کار باشد، کار ما تمام است.
آزادی هرگز نمی تواند به تعلیق سرنوشت توسط خدا یا علم یا هر چیز دیگر وابسته باشد. آزادی و اراده شامل چشم پوشی از جبرگرایی نیست، بلکه شامل رابطه ما با آن است.
اسپینوزا Baruch Spinoza ، متولد ۱۶۳۲ و فوت ۱۶۷۷ ، نوشت : آزادی شناخت تقدیر است. انسان با ظرفیت و استعدادش برای درک جبرهای موجود و انتخاب نوع رابطه اش با آنچه برایش از پیش تعیین شده، متمایز می شود. مرگ ،سالخوردگی، وراثت، محدودیت های هوشی، یا شاید پولدار نبودن جبرهای زندگی ما هستند، ولی اینکه با این مسائل جبری چگونه برخورد کنیم و چه ارتباطی با آنها برقرار کنیم، در حیطه انتخاب و آزادی ما قرار دارد. اینکه آیا فرد تقدیرش را بپذیرد یا با آن بجنگد، یا انکارش کند، و یا تصدیقش نماید، همه اینها حاوی عنصر اراده هستند.
Humans think they are free but they dream with their eyes open. Men are conscious of their desires and unaware of the causes by which their desires are determined.
Human behaviour is fully determined, with freedom being our capacity to know we are determined and to understand why we act as we do By forming more “adequate” ideas about what we do and our emotions or affections, we become the adequate cause of our effects (internal or external), which entails an increase in activity (versus passivity). This means that we become both more free and more like God. Everything must necessarily happen the way that it does. Therefore, humans have no free will.
They believe, however, that their will is free. This illusionary perception of freedom stems from our human consciousness, experience, and indifference to prior natural causes. Our actions are guided entirely by natural impulses
نیچه Nietzsche اغلب از دوست داشتن تقدیر Love of Fate سخن میگفت. منظورش این بود که بشر میتواند مستقیماً:
i. با تقدیر روبرو شود،
ii. تقدیرش را بشناسد و شهامت به خرج دهد،
iii. تقدیرش را بنوازد یا به چالش بکشد،
iv. با تقدیرش بستیزد و یا به آن عشق بورزد.
با اینکه جملهِ “ما ارباب سرنوشت خویشیم” جمله متکبرانه ای است! ولی ما را از قربانی سرنوشت بودن محافظت میکند. ما حقیقتاً در آفرینش سرنوشتمان دخیلیم.
ویلیام جیمز از یک چیز مطمئن بود: با اینکه آگاهی بشر هرگز قطعی نیست، و هیچ پاسخ مطلقی وجود ندارد، و نخواهد داشت، ولی بشر در هر حال باید عمل کند. بعد از پنج سال در اواخر دهه بیست و اوائل دهه سی زندگی اش، وقتی افسردگی او را از پای انداخته بود و از ساده ترین تصمیم عاجز بود، یک روز به این نتیجه رسید که میتواند عملی ارادی انجام دهد تا به کمک آن آزادی را باور کند. لذا نوشت: نخستین عمل آزادانه، انتخاب آزادی است. پس از آن متقاعد شد که این عمل ارادی همان چیزی بود که او را قادر ساخت با افسردگی اش کنار بیاید و از آن عبور کند.
جیمز میگوید : دنیای عظیمی که ما را احاطه کرده، پرسش های گوناگونی برایمان مطرح میکند و ما را به اشکال گوناگونی می آزماید، برخی آزمونها ساده اند و برخی را با پرسش های فصیح و گویا پاسخ میدهیم، ولی برای ژرفترین پرسش، که هیچ پاسخی را برنمیتابد، جز جزم کردن همهِ عزم در سکوت و فشردگی تارو پود قلبمان برای گفتن: آری همانا به آن خواهم رسید.
پس دنیا همتا و همدم خود را در انسان قهرمان می یابد، انسانی که تلاش می کند خود را سرپا نگه دارد و اجازه ندهد دلش به لرزه بیافتد و می تواند در برابر گیتی قد برافرازد و نه با “فراموشکاری شبه شترمرغی“، بلکه با تمایل ناب درونی برای مواجهه با دنیا، به رغم همه موانع بازدارنده موجود در آن، هنوز می تواند شور و شوقی در آن بیابد. به آن خواهی رسید یا نه؟ این پرسشی است که هر ساعت و هر روز درباره بزرگترین تا خردترین و نظری ترین و عملی ترین مسائل از خود میپرسیم. پاسخ با تن دادن یا تن ندادن است، نه با کلمات. و چه اعجابی است اگر میزان هماهنگی ما همان سهم خالص و اصیلی باشد که از خود در دنیا مایه میگذاریم.
• عشق و اراده
شوپنهاور Arthur Schopenhauer ، فیلسوف پرنفوذ تاریخ در حوزه اخلاق، هنر، ادبیات معاصر و روانشناسی جدید می گوید: شور و شهوت جنسی Libido:
i. دلیل جنگ است و مقصودِ صلح.
ii. شالوده هر آنچه جدی است و هدف هر آنچه شوخی.
iii. کلیدِ همه کنایه ها و تلویح ها ست،
iv. معنای تمامی اشارات راز آلود است ،
v. در واقع هسته اصلی اراده زندگی است
vi. عصارهِ همه امیال
و به همین دلیل اندامهای جنسی را کانون اراده خواهم خواند. ناتوانی جنسی شکستی است نه برای قصد که برای قصدمندی.
• اراده و آگاهی و دانش
اراده، آگاهی و دانش را به عمل تبدیل می کند و پلی است میان آرزو و عمل. همانطور که حافظه، ابزار دستیابی به گذشته است، اراده عامل دستیابی به آینده است. اراده عامل تغییر کننده در تبدیل تعادل به فرایند درمان است. کنشی است واسط، میان بینش و عمل، و به شکل تلاش یا اراده تجربه می شود.
کارکرد اراده خواستن یا اراده کردن است… این واژه با دو هزار سال جدل فلسفی و یزدان شناختی آمیخته شده است. شوپنهاور Arthur Schopenhauer در کتاب جهان به مثابه اراده و بازنمایی، اراده را نیروی زندگی میداند: نیرویی بی منطق، قدرت کورکورانه پیکار، که بی هدف و بی برنامه عمل می کند…..
نیچه Nietzsche در اراده معطوف به قدرت، خواستن را معادل قدرت و فرمان دادن می داند: اراده همان چیرگی است، اندیشه فرمان دهنده در ذات اراده نهفته است. اراده در ارتباط تنگاتنگ با آزادی است. زیرا صحبت از اراده غیر آزاد بی معناست.
سرنوشت باوران رواقی Stoicism معتقد بودند هرچه هست یا خواهد بود پیش از این هم بوده، و وجود اراده آزاد در انسان را نمی پذیرفتند.
یزدان شناسی مسیحی نتوانست اعتقاد به مشیت خدای عالم و قادری مطلق را با دعوی اراده آزاد آشتی دهد.
اختیار، یا ارادهٔ آزاد Free Will با مثبت گرایی علمی Positivism و اعتقاد نیوتن Isaac Newton ، فیزیکدان، ریاضیدان، ستارهشناس، فیلسوف انگلستان و پی یر لاپلاس Pierre-Simon Laplace ، ریاضیدان، فیزیکدان، اخترشناس و فیلسوف فرانسوی، به جهانی قابل توضیح و پیش بینی، تضاد پیدا کرد.
ایده هگلی تاریخ، به مثابه پیشرفت ناگزیر روح در جهان، در مقام تضاد با ایدئولوژی اراده آزاد برآمد که ماهیتاً ناگزیری را رد می کرد و می گفت همه آنچه اتفاق افتاده یا می افتد، می توانست نباشد.
اصطلاح اراده مدتهاست از قاموس درمان حذف شده است. انگیزه Motive سالهاست که جایگزین اراده شده است.
درمانگران آموخته اند اعمال فرد را بر اساس انگیزه هایش توضیح دهند. بنابراین پارانویا بوسیله انگیزه تکانه های ناخوداگاه همجنس گرایانه تعریف یا علت یابی میشود؛ عورت نمایی جنسی بوسیله اضطراب ناخوداگاه اختگی تعریف میشود. انگیزه میتواند اراده را تحت تاثیر قرار دهد، ولی نمیتواند جایگزین آن شود؛ به رغم انگیزه های گوناگون، فرد باز این گزینه را دارد که به شیوه ای خاص رفتار کند یا نکند.
تعاریف اراده مثل: عامل تلاش ، عامل مسوول حرکت ، محرک اصلی عمل ، جایگاه تصمیم گیری، توصیفی هستند. بسیاری به بار معنایی غنی واژه “اراده یا خواست” توجه کرده اند: خواستن بیانگر زمان آینده است. وصیت نامه Will، آخرین تلاش فرد برای جهش به آینده است.
حافظه، ابزار دستیابی به گذشته، به ابژه ها و مسائل عینی وابسته است، اراده به پروژه ها و طرح های آتی می پردازد. روان درمانی می باید علاوه بر رابطه با ابژه، بر طرح روابط آتی بیمار هم تمرکز کند.
• درمانگر و مسئله اراده
ساده ترین رویکرد درمانی در دسترس درمانگر، شکل موعظه و پند دارد: تو مسوول اتفاقاتی هستی که در زندگی ات می افتد. همانطور که خودت میدانی، این رفتار توست که تو را به این روز درآورده است. میبینی که در راستای بهترین تمایلات و علاقه هایت نیست و چیزی نیست که میخواهی؛ پس لعنتی! تغییر کن.
o بعصی درمانگران میکوشند قدرت درمان را با تکید بر مسوولیت انحصاری فرد افزایش دهند؛ یعنی به فرد کمک میکنند که درک کند نه تنها مسوول موقعیت خویش است، بلکه تنها مسوول این وضعیت نیز است. به عبارت دیگر کسی نمیتواند دنیای دیگری را برایش تغییر دهد. اگر کسی میخواهد تغییر کند،باید فعالانه متحول شود.
این توسل جستن به اراده، برانگیختگی و جنبشی را پدید می آورد، ولی ناکافی است. درمان زمانی موثر واقع میشود که درمانگر بتواند اراده بیمار را تحت تاثیر قرار دهد، چون درمانگر نه میتواند اراده را در بیمار بیآفریند و نه آن را در او القا یا آزاد کند.
نظام رفتاری و درمانی رنک Otto Rank بر مفهوم اراده پایه گذاری شده است. سرپیچی او از فروید به دلیل مخالفتش با همین جبرگرایی روانی بود. یک کوتوله آزاد و دارای قدرت انتخاب، قاچاقی وارد ایگو میشود. رنک این کوتوله دارای کارایی اجرایی را نقطه آغاز کارش قرار داد و نام اراده بر آن نهاد. او مفهوم سائق های غریزی Drives را حفظ کرد، ولی آنها را در زیر و سلطه اراده دانست.
رنک میگوید: من اراده را ساختاری رهنمود دهنده و سازنده میدانم که هم سائقهای غریزی را به شکلی خلاق مورد استفاده قرار میدهد و هم آنها را مهار و کنترل میکند.
رنک اصرار داشت وقتی درمان وقف آشکار سازی عوامل موثر بر بیمار، چه تاریخی چه ناخوداگاه شود، فقط به پرهیز بیمار از مسوولیت و کاستن از توانایی او برای عمل می انجامد: اگر بر دانش بیمار بیافزاییم و از حجم ناخوداگاه بکاهیم، ولی بهانه بی درد سر و آسانی برای عدم پذیرش مسوولیت به دست بیمار ندهیم، کار حیرت آوری کرده ایم. رنک معتقد بود نظریه فروید، ناخودآگاه را تا سطح کارکردی از میان برنده مسوولیت بالا برده، درست همان کاری که یک خدا در نظام های پیشین می توانست داشته باشد.
رنک معتقد بود که در سیر تکاملی فرد، اراده همراه با تکانه های غریزی پدیدار می شود. وقتی کودک به دلیل عشق به والدین تکانه های تهاجمی اش را مهار می کند، بنیاد اراده شکل می گیرد. زندگی عاطفی کودک هم در ارتباط با تکانه ها تکامل می یابد.
عواطف با تکانه متفاوت است: ما در پی آنیم تکانه ها را بیرون بریزیم و تخلیه کنیم، ولی دوست داریم عواطف را طولانی کنیم و کش بدهیم یا با مانعی جلوی هرز رفتنشان را بگیریم. بنابراین زندگی عاطفی با یک زندگی تکانه ای مهار شده سازگار و هماهنگ است.
رنک زندگی عاطفی را بازتاب وارونه زندگی تکانه ای می داند. در حالیکه اراده مقوله اجرایی جداگانه ای است که قدرتی معادل نظام تکانه ای دارد .
اراده تکانه ای مثبت و فعالانه برای خدمت به ایگو بکار گرفته می شود، نه تکانه ای باز داشته شده،آنطور که مانع عاطفه می شویم. بعدها رنک اراده را تکانه ایگو نامید و این تعریف ابهام آورد.
• شکلگیری اراده در کودکی
اراده انسان در شکل خاص خود، همواره با یک “نه” آغاز می شود، ما باید در برابر محیط بایستیم و بتوانیم نه بگوییم. این لازمه خودآگاهی است، به همین دلیل اگر کودک به پدر و مادر خود “نه” می گوید مخالفت با والدین نیست، بلکه اعتراضی است به دنیایی که ما نساخته ایم و نیز تلاشی است برای دوباره شکل دادن به دنیا.
اراده کردن به این معنا، همواره با ایستادن در برابر چیزی آغاز می شود. هرچند ایستادگی کودک در برابر مادر با اضطراب و احساس گناه همراه است، ولی کودک برای رشد و تکامل خود چاره ای جز پیمودن این مسیر ندارد.
خطر در تعبیر منفی والدین از این مرحله تکاملی کودک است، که با واکنش خشم نسبت به “نهِ” کودک نشان داده می شود، در واقع والدین با این کار اراده کودک خود را سرکوب می کنند.
رنک Otto Rank رابطه والد-کودک و در واقع تمامی فرایند همگون سازی و همینطور رابطه درمانی را ستیز میان اراده ها می دید. رنک اصرار داشت والدین حساسیت ظریفی نسبت به این موضوع داشته باشند. می گفت اراده منفی را نباید سرکوب کرد، بلکه باید آن را به گونه ای پذیرفت که به اراده مثبت و یا آفریننده تبدیل شود.
o رنک سه مرحله تکاملی برای اراده قائل است :
1. اراده متضاد (منفی) : مقابله با اراده دیگران
2. اراده مثبت : اراده آنچه باید اراده کند
3. اراده خلاق یا آفریننده: اراده آنچه میخواهد اراده کند.
هدف از تربیت کودک تبدیل دو مرحله اول به اراده آفریننده است. به عقیده رنک خطای اصلی در تربیت کودک ،سرکوب زندگی تکانه ای و ارده اولیه (یعنی همان اراده منفی یا متضاد) است. اگر والدین به کودکان بیاموزند که بیان آزاد همه تکانه ها نامطلوب است و اراده متضاد از اساس بد هست، دو پیامد منفی خواهد داشت
1. سرکوب تمامی زندگی عاطفی کودک
2. اراده رشد نایافته و خم شده زیر بار احساس گناه .
در نتیجه کودک به بالغی تبدیل می شود که عواطفش را سرکوب می کند و هر کار ارادی را زننده و ممنوع به شمار می آورد . این دو پیامد بیشترین ارزش را برای درمانگری دارند که مدام در حال دیدن بیمارانی است که قادر نیستند احساس کنند یا به دلیل احساس گناه قادر نیستند اراده کنند.
رنک بیماری ها را بر اساس میزان تکامل اراده طبقه بندی کرد. او سه تیپ شخصیتی عمده تعریف کرد:
1. شخصیت خلاق. به عواطفش دسترسی دارد و هر آنچه را که بخواهد، اراده می کند
2. شخصیت عصبی. اراده در هم تنیده با گناه و زندگی عاطفی مهار شده دارد
3. شخصیت جامعه ستیز. که اراده سرکوب شده دارد و تکانه ها بر او غالبند..
• لزلی فاربر Leslie Hillel Farber در کتاب در قلمرو اراده The Ways of the Will, 1966، می گوید: تغییر در سطحی پنهان و دور از دید درمانگر یا بیمار اتفاق می افتد. آیا تغییر پنهان و غیر ارادی، عملی است ارادی؟
دقیقاً این سوال و این ارتباط میان اعمال خودسرانه و تغییر مبتنی بر ناخودآگاه برای روانشناسانی که کوشیده اند تعریفی کارآمد برای اراده ابداع کنند، دشواری زیادی به بار آورده است.
فاربر معتقد بود کوشش برای تعریف اراده به شکست انجامیده، زیرا اراده دارای دو قلمرو متفاوت و چنان متمایز است، که تنها ملال آورترین تعاریف می توانند این هر دو را برگیرند. Two Realms of Will :
A. اولین قلمرو اراده فاربر که مهمترین بخش کار اوست، در حین عمل آگاهانه تجربه نمی شود و تنها پس از یک اتفاق باید به وجود آن پی برد ؛ این قلمرو را می توان ناخودآگاه نامید.
فاربر از دیگری نقل می کند که: وقتی به سه یا چهار انتخاب مهم زندگی ام که برایم سرنوشت ساز بوده اند، نگاه می کنم، در می یابم که در زمان انتخاب، چندان متوجه اهمیت آن ها نبوده ام و فقط بعدها دریافته ام چیزی که یک نهر بی اهمیت به نظرم آمده بود، در واقع رود بیکرانی بوده است.
بنابریان فاربر معتقد بود که انتخاب های مهم زندگی و در درمان، آگاهانه به شکل انتخاب تجربه نمی شوند. در واقع، فقط پس از واقعه است که فرد به این نتیجه می رسد که انتخاب کرده است. این قلمرو اراده را می توان جریان پنهان زندگی نامید، که دارای جهت ولی فاقد اهداف مجزاست . این اراده نیروی رانش را برای فرد فراهم می کند ولی از بررسی موشکافانه و بلافصل می گذرد.
The first realm of will moves in a direction rather than towards a particular object. While this way must, to some degree, remain impenetrable to inspection, its predominant experience is one of freedom, the freedom to think, speak, and act forthrightly and responsibly, without blinking the hazards such freedom entails.
B. قلمرو دوم اراده، بخش خود آگاه آن است. این بخش در حین اتفاق تجربه می شود .
قلمرو دوم برخلاف قلمرو اول که نیروی خالص رانش است، بسوی هدفی مشخص هدایتمان می کند و ماهیتی عملگرایانه دارد. مثل کاهش وزن یا تغییر در سبک بین فردی یا فارغ التحصیلی دانشگاه.
In the second realm of will, will moves us to a particular objective, all such movement being either conscious or potentially conscious. This could be said to be a utilitarian will, in that we do this to get that. All of us live our lives in both realms, trusting that the achievements of the second realm will correct the indulgences of the first, and that the freedom of the first realm will provide some direction and scope for the activity of the second.
در قلمرو اول باید غیر مستقیم به آن نزدیک شد، زیرا این قلمرو در برابر دستوردهندگان و حکمفرمایان رسوخ ناپذیر است و از طریق هشدار، اندرز، توسل جویی به نیروی اراده، تلاش و عزم راسخ به قلمرو دوم، یعنی اراده خودآگاه نزدیک شد.
مشکل اصلی زمانی بوجود می آید که فرد فنون اندرزگونه ای که متعلق به قلمرو دوم است را برای فعالیت قلمرو اول بکار گیرد، و می بینیم که در بسیاری از کتاب های خودیاری که پشت سر هم راهی چاپخانه می شوند به این هشدارهای فاربر اعتنا نمی کنند و بسیاری از روان درمانگران هم این اشتباه را مرتکب می شوند که می کوشند در قلمرو دوم اراده خودآگاه، کار قلمرو اول را انجام دهند.
فاربر چند مثال میزند:
o می توانم به بستر رفتن را انتخاب کنم، ولی به خواب رفتن را نه..
o می توانم دانش را اراده کنم، ولی فرزانگی و درایت را نه…
o می توانم خوردن را اراده کنم، ولی گرسنگی را نه.
o می توانم تبریک گفتن را اراده کنم، ولی تحسین کردن را نه….
o می توانم خشکه مقدس بودن را اراده کنم، ولی ایمان را نه…
o می توانم سر بزیری را اراده کنم، ولی فروتنی را نه.
• اراده و روان درمانی
رنک Otto Rank معتقد بود که هم فروید و هم آدلر اراده را کشته و نابود کرده اند . فروید اراده را به تکاپوی جنسی پالایش شده تعبیر می کرد . آدلر آن را میل جبرانی کودک برای تعدیل احساس حقارت و خودکم بینی اش می دید.
در درمان، دو اراده رو در روی هم می ایستند. یا یکی دیگری را مضمحل می کند، یا هر دو با هدف چیرگی به کشمکش می پردازند.
هدف درمانِ عصبیت باید این باشد که بیآموزد اراده کند، و مهمتر از آن بیاموزد بدون احساس گناه اراده کند. پس آغاز درمان چیزی نیست مگر شروع دوئلی بزرگ میان دو اراده …. بیمار درگیر تعارض اراده با درمانگر، همزمان آرزوی تسلیم و مقاومت در برابر او را دارد.
رنک عقیده داشت روش فرویدی بجای تقویت اراده، آن را ضعیف میکند: عملکرد اساسی روانکاوی در جهت تضعیف اراده است. اصل تداعی آزاد در روانکاوی بطور مشخص همان میزان کم اراده را که ضعف عصبیت هنوز ضایعش نکرده، از بین میبرد و هدایت فرد را به ناخوداگاه می سپارد. دهه ها بعد فردی مثل آلن ویلیس Allen Willis گفت: امروزی های آگاه بر مبل راحتی دراز می کشند و با این کار؛ گاه از بار اراده شانه خالی میکنند.
بیمار در طول درمان، رودر روی آنچه درمانگر اراده می کند می ایستد. فروید این رویارویی را مقاومت خواند و آن را مانعی بر سر راه درمان دانست و تدابیری مثل صبوری، راهنمایی و تعبیر برای غلبه بر آن پیشنهاد کرد. این دید نسبت به مقاومت از دید رنک اشتباه بود. رنک معتقد بود اعتراض بیمار، تظاهر مهم و با ارزش و مهمی از اراده متضاد است و در نتیجه نباید از میان برداشته شود، بلکه برعکس باید حمایت شود و به اراده آفریننده تبدیل شود.
وظیفه درمانگر این است که بجای شکستن اراده بیمار، آن را تقویت کند. اگر درمانگر بیمار را به کار صحیح وادارد، اراده بیمار مقاومت میکند و درمان با شکست مواجه میشود.
یکی از موقعیت هایی که اراده بیمار و درمانگر قطعاً در آن تصادم پیدا میکند ،پایان درمان است. بعضی بیماران تصمیم میگیرند درمان را ناگهانی خاتمه دهند، گروه دیگر از خاتمه درمان سر باز میزنند و اگر لازم باشد به علائمشان متوسل میشوند تا در برابر کوشش درمانگر برای به نتیجه رساندن درمان مقاومت کنند. این تصادم میان اراده ها را، رنک حاوی توان بالقوه درمانی میدید، که بدبختانه پس از پایان درمان رخ مینماید، لذا برای اینکه این تعارض را به نقطه میانی عرصه درمان منتقل کند، با تعیین محدودیت زمانی دقیق، این مهم را در همان شروع درمان تحقق بخشید. تعیین زمان خاتمه درمان مرحله نهایی درمان را به ابتدای آن منتقل می کند.
برگرفته از: روانشناسی نگرش
آرزو و اراده، تصمیم و انتخاب، برای تغییر
آرزو و اراده، تصمیم و انتخاب، برای تغییر
آرزو و اراده
o آرزو Wish مقدم بر اراده Will است. خواستن فقط نیرو و عزم نیست، بلکه نوعی بالقوگی است که ارتباطی تنگاتنگ با آینده دارد. ما از طریق اراده خود را به آینده می افکنیم و آرزو آغاز این فرایند است. آرزو اذعان به این مساله است که می خواهم آینده فلان طور باشد.
o فروید بر اساس فراروانشناسی اش، آرزو را مظهر ذهنی یک سائق خوانده است. همانطور که فروید بارها اشاره می کند : فقط یک آرزو می تواند دستگاه ذهن را به حرکت وادارد؛ آرزو، میل به رهایی از تنش است. می تاکید میکند آرزو با نیاز یک تفاوت مهم دارد. آرزوها سرشار از معنی Meaning هستند. فرد کورکورانه نمیخواهد. برای مثال یک مرد نمیخواهد صرفاً با هر زنی رابطه جنسی داشته باشد؛ او یک زن را جذاب می یابد و دیگری را نفرت انگیز.
o خواستن و آرزو کردن امری انتخابی است و گزینشی. اگر مردی مشتاق رابطه جنسی با همه زنان باشد، بی آنکه تمایزی میانشان قائل شود، ناشی از فشار غیر عادی محیطی است، مانند سربازانی که در پاسگاه های واقع در قطب مستقر شده اند؛ یا ناشی از ناهنجاری روانی، که در اینجا فرد آزادی اش را از دست می دهد و بجای آنکه رانش گر باشد، تحت فرمان سائق است . این دقیقاً همان خواست بدون خواهنده است، که ما روان نژندی و عصبیت می نامیمش.
o آرزو یعنی: بازی تخیلی با احتمال به واقعیت پیوستن یک عمل یا وضعیت. آرزو نخستین گام در فرایند خواستن است. فرد تنها پس از آنکه آرزو کرد، ماشه تلاش را می کشد و باقیمانده کنش خواستن، تعهد و انتخاب را که در عمل به اوج می رسد را آغاز میکند. اراده بدون آرزو خون لازم برای زنده ماندن را از دست می دهد.
o تغییر Change بدون کوشش Try ممکن نیست؛ درمان نیازمند تلاش Struggle است و اراده ماشه این تلاش. اگر انسان قادر به آرزو کردن نباشد، نمیتواند خود را به آینده بیافکند و تصمیم مسوولانه مرده به دنیا می آید. پس از آنکه آرزو واقعیت و وجودیت یافت، فرایند خواستن دست به کار می شود . فرایندِ بین آرزو و عمل مستلزم تعهد Commitment است.
o اگر آرزو عملی به دنبال نداشته باشد، پس خواستن اصیلی در کار نبوده، اگر عمل بدون آرزو حادث شود، خواستنی در کار نبوده، بلکه فقط با یک فعالیت تکانه ای Impulse روبرو هستیم. احساس Feeling پیش نیاز آرزوست.
-چه کار کنم؟ چه باید بکنم؟ -چه چیز تو را از کاری که می خواهی بکنی باز می دارد ؟ -مسئله این است که نمی دانم چه می خواهم بکنم! اگر می دانستم که اینجا نبودم!
o درمانگر هرچند وقت یکبار با صحنه ای شبیه این روبرو می شود. کار با افرادی که ناتوانی عمیقی در خواستن دارند، تجربه ای بسیار عاجز کننده است و کمتر درمانگری است که فریاد نمی زند: تو هیچ وقت هیچ چیز نخواسته ای؟!!
افراد اغلب به خواسته های خود بی اعتمادند یا آن ها را سرکوب می کنند. بسیاری برای آنکه نشان دهند نیرومندند، به این نتیجه میرسند که بهتر است خواسته ای نداشته باشند؛ خواستن فرد را آسیب پذیر میکند، یا او را برهنه در معرض دید دیگران قرار میدهد: “اگر چیزی نخواهم، هرگز ضعفی از خود نشان نخواهم داد” “اگر چیزی نخواهم، هرگز دوباره طردم نمیکنند، یا ناامید نخواهم شد.”
گروهی هم خواسته هایشان را پنهان میکنند، با این امید کودکانه که قیم و سرپرستی ابدی این آرزوها را درخواهد یافت.
o درمانگران اغلب با بیمارانی روبرو می شوند که گویی قادر به ابراز کردن احساساتشان در قالب کلمات یا احساس کردن نیستند و میان عواطف گوناگون مثل خشم، غم، و عصبیت نمی توانند تمایز قائل شوند. قادر نیستند محل احساسات را در بدنشان مشخص کنند. برای این افراد اصطلاح ناتوانى بيان احساسات یا نارسایی هیجانی Alexithymia را برای توصیف این تصویر بالینی بکار می برند. در رابطه با این افراد مشکلات مهمی بوجود می آید، زیرا دیگران متوجه نمی شوند او چه احساسی دارد؛ غیر خودجوش، خشک و بی روح، کند ، و دل مرده اند.
آرزو نیازمند احساس کردن است. اگر آرزوهای فرد بر پایه چیزی غیر از احساساتش باشد، دیگر آرزو نیست، بلکه باید ها و اجبارهاست و فرد از ارتباط با خود وجودی اش فرومانده است. آرزو یک بخش عاطفی دارد و یک بخش قدرتی. اگر بخش عاطفی مسدود شده باشد، فرد نمی تواند آرزوهایش را تجربه کند، و همهِ فرایند خواستن از رشد باز می ایستد. احساس پیش نیاز آرزوست، ولی با آن یکی نیست. ظاهراً سدی جلوی هیجان بیمار را گرفته که اگر منفجر و شکسته شود، بهبودی و سلامت از دیوار سد می گذرد.
o فریتس پرلز در این باره میگوید: از شر فکرت خلاص شو و به حست بپرداز. اگر بیماری به عقلانی گری میپرداخت، یا سوالات تکراری میکرد، پرلز او را وامیداشت از آرزوی نهفته در این سوال سخن بگوید.
– بیمار: منظور شما از حمایت چیست؟
– پرلز: میتوانی سؤالت را بصورت اظهار نظر بر زبان آوری؟
– بیمار: میخواهم بدانم منظور شما از حمایت چیست؟
– پرلز: این هنوز همان سؤال است. میتوانی به اظهار نظر تبدیلش کنی؟
– بیمار: اگر میتوانستم، دلم میخواست تکه پاره ات کنم، و جواب این سؤال را ازت بیرون بکشم.
بیمار در این مرحله دسترسی بیشتری به عواطف و آرزوهایش داشت. هدف از برانگیختن عاطفه، روان پالایی صرف نیست، بلکه به بیمار کمک میکند آرزوهایش را دوباره کشف کند.
o اگر بیمار به شدت اسکیزوئید Schizoid باشد، و عمیقاً از خواسته هایش فاصله گرفته باشد، در خواست تمرکز و تعامل، اینجا و اکنون، که فوری و بی واسطه است، میتواند مفید باشد.
o فروید مدتها پیش اشاره کرد که خیال پردازی ها Fantasies همان آرزوها هستند. برای مثال بیماری بود که نمیتوانست تصمیم بگیرد که رابطه با دوست دخترش را ادامه دهد یا با او قطع رابطه کند. پاسخ او به سوالاتی نظیر چه میخواهی بکنی؟ یا دوستش داری یا نه؟ همیشه نمیدانم بود، که از روی سرگشتگی و درماندگی ادا میشد. درمانگر از او خواست مجسم کند دوستش به او تلفن میکند و پیشنهاد قطع رابطه را به او میدهد؛ بیمار به روشنی این وضعیت را پیش چشم مجسم کرد، نفس راحتی کشید و از احساس رهایی حاصل از این تماس تلفنی آگاه شد. از این خیالپردازی تا محقق شدن آرزوی او و کار بر روی عواملی که مانع شناسایی آرزوها و عمل به آنها بود، تنها یک قدم فاصله بود.
تکانه گری Impulsivity
o اختلال در آرزو کردن ضرورتاً به بازداشتگی و از کار افتادگی منجر نمی شود . برخی افراد برای پرهیز از آروز کردن، تمایزی میان آرزوها قائل نمی شوند و بلافاصله به هر شکلی تکانه ای به همه آرزوهایشان جامه عمل می پوشانند. آنکه هر تکانه یا هوسش را به اجرا در می آورد، درست مانند کسی است که آرزوهایش را فرو می خورد و سرکوب می کند . به این ترتیب، فرد از اجبار به انتخاب میان آرزو های مختلفی که اگر همزمان تجربه شوند، ممکن است در تضاد با یکدیگر قرار گیرند، رها میشود.
o آنچه مورد نیاز است، تمایز درونی میان آرزوها و مشخص کردن اولویت های هرکدام است. اگر یک آرزو مانع رسیدن به آرزوی دیگر باشد، باید یکی از آنها کنار گذاشته شود. برای مثال اگر یک آروز دستیابی به رابطه ای پر معنا و عاشقانه باشد، انبوهی از آرزوهای بین فردی متعارض مثل تسلط، قدرت، اغوا، و چیره گری باید نادیده انگاشته شوند. یا اگر مهمترین آرزوی یک نویسنده، برقراری ارتباط با دیگران باشد، باید از سایر آرزوهای مداخله گر، مثل آرزوی باهوش و زیرک به نظر آمدن چشم پوشی کند.
اجباری گری Compulsion Neurosis یا وسواس
o وسواس دفاعی است در برابر آگاهی از مسؤولیت، و نیز نشان دهنده اختلال در آرزوست. اختلالی سازمان یافته تر و در مقام مقایسه با تکانه گری، کمتر بول هوسانه. فرد اجبارگر یا وسواسی مطابق نیازهای درونی که به شکل آرزو تجربه نمی شوند، رفتار می کند. چنین فردی را چیزی بیگانه از ایگو هدایت می کند، که اگر عمل نکند به شدت احساس عذاب و ناراحتی می کند. با اینکه آروز دارد به آن شکل عمل نکند، پیروی نکردن از دستور اجباری گرانه را خیلی دشوار می یابد.
کامو Albert Camus، نویسنده، فیلسوف و روزنامهنگار فرانسوی، و یکی از فلاسفهٔ بزرگ قرن بیستم و از جمله نویسندگان مشهور و خالق کتاب بیگانه The Stranger ، در کتاب سقوط The Fall می گوید: عمل نکردن به آنچه انسان نمی خواهد، سخت ترین کار دنیاست. باور کن چیزی که از دست دادنش برای فرد از همه سخت تر است، درست همان چیزی است که او در واقع نمی خواهد.
چنین فردی احساس هدفمندی و آرزو دارد ولی هدفش، هدف خودش نیست. و وقتی این را می فهمد، موجی از شک و تردید سرتاپایش را فرا می گیرد. فرد چنان مشغول و چنان پرکار است که حس می کند نه وقت دارد و نه حق دارد از خودش بپرسد که دلش چه می خواهد. فقط هنگامی که دفاع، ترک بر می دارد، مثلاً پول و مقام و قدرت، نامربوط به نظر می آیند، فرد درمی یابد که خود حقیقی اش را خفه کرده است.
کتاب سقوط که نخست در سال ۱۹۵۶ منتشر شد، رمانی است فلسفی که از زبان ژان باتیست کلمانس یا یحیای تعمید دهندهٔ ندا کننده، که وکیل بوده و اینک خود را «قاضی توبهکار» میخواند روایت میشود. او داستان زندگیاش را برای غریبهای اعتراف میکند. ژان باتیست کلمانس در رستورانی با غریبهای، که در اصل خواننده کتاب است، آشنا میشود و داستان زندگی اش را برای او بازگو میکند.
ژان باتیست تعریف میکند که وکیلی تراز اول در پاریس بوده و زندگی بسیار موفقی داشته است. اما شبی که در حال گذشتن از پلی در پاریس بوده، زنی را میبیند که بصورتی غیرعادی به لبههای پل نزدیک شده است. ژان باتیست با بیتوجهی از کنار زن میگذرد. بعد از چند قدم، صدای برخورد شیئی با آب را میشنود، اما برخلاف تمامی ارزشهایی که خود، ظاهراً، در طول اعترافاتش به آنها پایبندی نشان میدهد، هیج کاری نمیکند. این اتفاق بر زندگی موفق او به عنوان وکیل تأثیر بسزایی میگذارد.
تصمیم و انتخاب
تصمیم Decision ، پل میان آرزو و کردار است. تصمیم به معنای متعهد کردن خویش به زنجیره ای از کردارهاست. اگر عملی ازفرد سر نزند، تصمیم حقیقی هم در کار نبوده، بلکه فقط بازی با تصمیم بوده. برخی بیماران درگیر یکی از تصمیم های خاص زندگی هستند، – مثلاً متاهل بمانند، یا طلاق بگیرند…– ادامه تحصیل بدهند یا نه…– بچه دار شوند یا نه….
Now it is no longer a matter of deciding what to do, but of deciding how to decide
بیماران دیگری میگویند: میدانند چه باید بکنند. مثلاً الکل یا سیگار را ترک کنند یا وزنشان را پائین بیاورند، ولی نمیتوانند تصمیم بگیرند و خود را متعهد Commit به انجام این تصمیم ها کنند. کسانی هم هستند که می گویند: میدانند ایرادشان چیست. مثلاً زیادی بلندپرواز اند، معتاد به کار یا بی توجهند، ولی نمیدانند چگونه تصمیم به تغییر بگیرند. در نتیجه خود را به درمان متعهد نمی کنند.
Commitment is healthiest when it is not without doubt but in spite of doubt
محدودیت و محرومیت در تصمیم گیری
یکی از اساسی ترین دلائل دشواری تصمیم ها این است که هر راه چاره، ما را از سایر راه ها محروم میکند. تصمیم گیری درباره یک چیز، همیشه به معنای چشم پوشی از چیزی دیگر است. فرد باید از گزینه هایی صرف نظر کند، که دیگر هرگز باز نمی گردند.
تصمیم گیری دردناک است، زیرا نشان دهنده محدودیت امکانات است، و هرچه امکانات محدودتر باشد، فرد به مرگ نزدیک تر است. بعضی ها بر سر یک دو راهی می نشینند و هیچ راهی را در پیش نمی گیرند، چون نمی توانند هر دو راه را بروند، و دلشان می خواهد هر دو راه ادغام شده و عبور از هر دو امکان پذیر باشد، ولی رشد یافتگی و شجاعت در این است که بتوانیم از یک راه چشم پوشی کنیم و خرد در آن است که جویای راه هایی باشیم که ما را به کمترین چشم پوشی ممکن وا میدارد.
o بیمارانی که حاضر به پذیرش پیامدهای واقعیتِ چشم پوشی نیستند، از فلج اراده رنج میبرند. یک تصمیم بزرگ، نه تنها فرد را در معرض اضطراب بی پایگی قرار میدهد، بلکه دفاعهای موجود در برابر اضطراب مرگ را هم تهدید میکند. بعلاوه، یک تصمیم بنیادین، هر یک از ما را با تنهایی وجودیت خود روبرو میکند.
تصمیم، عملی انفرادی است و کردار خود ما محسوب میشود، هیچ کس نمیتواند برای ما تصمیم بگیرد. تصمیم، برخی افراد را مشوش میکند و آنها را وامیدارد تا با مجبور کردن دیگران، کاری کنند تا آنها برایشان تصمیم بگیرند.
احساس گناه در تصمیم گیری
اراده در پرده ای از احساس گناه بوجود می آید، و نخستین بار بصورت اراده متضاد رخ می نماید. اگر کودک بداقبال باشد، طوری که والدین بخواهند ابراز همه احساسات و تکانه ای یا واکنشی او را سرکوب کنند، اراده اش زیر بار سنگین گناه می ماند و هر تصمیمی را ممنوع می داند.
چنین فردی در بزرگسالی قادر به تصمیم گیری نیست، زیرا احساس می کند حق تصمیم گیری ندارد. به همین دلیل، تصمیم به دلیل احساس گناه برای برخی دشوار است.
o استر مناکر Esther Menaker گفته که: شخصیت های آزار طلبی Masochists که با احساس گناه و تصمیم گیری مشکل دارند، والدی داشته اند که به زبان بی زبانی به او فهمانده اند که: حواست باشد که خودت نباشی، تو برای وجود داشتن به حضور من احتیاج داری.
چنین فردی در حین رشد، هرگونه ابراز آزادانه انتخاب را ممنوع میدیده است، زیرا آن را تجسم تختطی از فرمان والد می دانسته است. در بزرگسالی، تصمیم گیری های مهم، احساس ناخوشایندی پدید می آورند که ریشه در ترس و اضطراب از جدایی Adult Separation Anxiety Disorder و نیز احساس گناه بخاطر ایستادن در برابر فرد غالب داشته است.
احساس گناه وجودی، که ناشی از گناهی است که فرد در حق خودش مرتکب شده، عامل بازدارنده ای در برابر تصمیم است، زیرا اتخاذ تصمیمی مهم برای تغییر باعث می شود تا فرد به تباهی و اینکه چگونه تنها خودش زندگی اش را فنا کرده، بیاندیشد.
مسوولیت شمشیری دو لبه است: اگر فرد مسؤولیت وضعیت زندگانی خود را بپذیرد، و تصمیم به تغییر بگیرد، به این معناست که فرد به تنهایی مسؤول ویرانه های زندگی گذشته ای است که می توانست مدت ها پیش تغییر کند. اما می دانیم باید این احساس گناه وجودی را پذیرفت، و با پذیرفتن مسؤولیت آینده، مسؤولیت خرد کننده اعمال گذشه را نیز پذیرفت.
o بهترین یا شاید تنها راه کنار آمدن با احساس گناه ناشی از تجاوز به حقوق دیگران یا خود، جبران است. فرد نمی تواند برای گذشته اراده کند . تنها با تغییر آینده است که می تواند گذشته را جبران کند.
شیوه های احتراز از تصمیم گیری
1-تعلل و مردد بودن Doubt در برابر دروازه تصمیم
2-احتراز از چشم پوشی Avoiding to Waive
مثلاً زنی بود که شوهرش یک سال پیش تصمیم به ترک او گرفته بود. او مرتب به همسرش التماس می کرد که باز هم فرصت به زندگی زناشویی شان بدهد. آن زن قادر نبود میان رابطهِ بد و ناخوشایند با همسرش، و تنهایی خوفناک و هراس انگیز، یکی را انتخاب کند . لذا او این مشکل را با شروع به برقراری رابطه با مردی دیگر حل کرد، و با استفاده از مرد دیگر به عنوان یک منبع حمایتی، توانست کاملاً از همسرش بگذرد. در واقع او از چشم پوشی دوری کرد، و دیگر مجبور نبود میان تنهایی و بودن با همسرش یکی را انتخاب کند، بلکه توانست میان شوهر و دوست پسر جدیدش یکی را انتخاب کند.
درست است که این راه حل حمایتی کوتاه مدت، او را از تردید و دودلی رهانید، ولی از طرف دیگر، با احتراز از معانی عمیق تر تصمیمش، یک فرصت خیلی طلایی برای رشد و تکامل را از دست داده بود و نتوانسته بود با موضوع درکِ تنهایی و مرگ، گامی بسوی رشد و تعالی بردارد.
3-کاستن از ارزش گزینه های انتخاب نشده و دادن ارزش زیاد به گزینه های انتخاب شده
مثلاً بیماری تصمیم گرفته بود در ازدواجی به شدت ناخوشایند بماند، زیرا گزینهِ دیگر، یعنی مجرد شدن را بی ارزش قلمداد کرده، و باور داشت مجردها قشونی پرجمعیت، نگون بخت و مطرود و غیر قابل معاشرتند. این پدیده در روانشناسی شایع است
4-سپردن اختیار تصمیم گیری به دیگری
تصمیم دردناک و رنج آور است، زیرا نه تنها هر یک از ما را با آزادی رو در رو می کند، بلکه با تنهایی بنیادین و این واقعیت که هریک از ما به تنهایی مسؤول وضعیت موجود در زندگی خویش ایم نیز روبرو می کند. اگر فرد، شخص دیگری را به تصمیم گیری بجای خود بگمارد یا ترغیب کند، می تواند هم تصمیم خودش را داشته باشد و هم از درد تنهایی احتراز کند.
o اریک فروم بارها تاکید کرده است که انسان ها منشی دوسوگرانه نسبت به آزادی دارند : با اینکه به پیکاری بی امان برای آزادی دست میزنند، منتظر فرصتی هستند که از آن صرفنظر کنند و به نظامی استبدادی تن دهند تا از باری که آزادی و تصمیم بر دوششان نهاده، بکاهند.
همین افراد رابطه سادیستی مازوخیستیِ درد آور و رنج آور را به درد و وحشتی که از تنهایی دارند، ترجیح می دهند. بیمار در حین درمان به شدت با چرب زبانی تقلا می کند کاری کند که درمانگر بجای او تصمیم بگیرد و یکی از وظایف اصلی درمانگر، مقاومت در برابر این بازی و بر عهده نگرفتن مسؤولیتی است که بیمار می خواهد بر دوش او بگذارد.
فرد ممکن است به قدری در تصمیم گیری تعلل کند، تا عامل یا موقعیتی بیرونی بجای او تصمیم بگیرد. مثلاً اگر تصمیم به جدایی از یک رابطه را گرفته، با سردمزاجی و گوشه گیری، دیگری را به اتخاذ این تصمیم وا می دارد. حتی زنی آرزو می کرد که همسرش را با زنی دیگر در بستر بیاید، تا بتواند ترکش کند. به همین دلیل به طرز نامحسوسی خود را از همسرش دور نگه می داشت و از رابطه جنسی امتناع می کرد.
در مثالی دیگر، مردی از رابطه جنسی با یک دوست زنش راضی بود، ولی در مسائل دیگر، او را نمی پسندید . حاضر نبود تکلیف این رابطه را روشن کند. نه می خواست خاتمه اش دهد و نه برای بهبود آن کاری می کرد، لذا ناخودآگاه می خواست کاری کند تا آن زن تصمیم به جدایی بگیرد. تا می توانست از منزل خودش دور می ماند تا آن زن نتواند با او تماس بگیرد و یا به دلیل فراموشی در تمیز کردن اتوموبیل، وسائل یک زن دیگری مثل سنجاق سر یا ته سیگار در ماشین او باقی می ماند.
با این حال اگر کسی در این مدت به او می گفت که او سعی دارد رابطه را تمام کند، او انکار می کرد. جالب اینجاست که آن دوست زنش نه تنها تصمیم به قطع رابطه نگرفت، بلکه از مرد خواست تا به ختنه اش نقل مکان کند. در این حالت، مرد از تک تک دوستانش نظر خواست، و بارها دست به دامن درمانگرش شد، تا به او در تصمیم گیری کمک کنند و رفتارش را مورد بررسی قرار دهند که در نهایت، مرد حرف جالبی زد و گفت : اگر یک نفر دیگر تصمیم بگیرد، دیگر من تعهدی به اجرای آن ندارم.
o حجم زیادی از پژوهش ها نشان می دهد که وقتی فرد خود در یک تصمیم گیری دخالت دارد؛ یعنی همان فرایند دموکراتیک ؛ آنوقت مسؤولیت اجرای ان را هم می پذیرد؛ ولی در برابر تصمیمی که دیگری بر عهده اش گذاشته، موضعی خنثی یا مخالف اتخاذ می کند. مرد فوق به خیال خودش نمی خواست به دوستش صدمه ای بزند، انگار طرد طولانی مدت، عذاب دهنده و پنهانی صدمه ای به زن نمی زد.
5-تصمیم را بر عهده چیزی گذاشتن
o یکی از شیوه های کهن تصمیم گیری، رایزنی با سرنوشت، و یا همان فالگیری است. نوع فال فرقی نمی کند، مهم این است که، با انتقال مسؤولیتِ تصمیم گیری بر دوش یک عامل بیرونی، فرد از رنج واقعب ناشی از تصمیم خود در امان بماند.
قوانین وسیله سهل الوصول دیگری برای تصمیم گیری اند و انسان ها در پی آرامش حاصل از قوانین جامع و مبسوطند تا از رنج تصمیم در امان بمانند. یهودیان ارتودوکس که از قوانین ۵۱۳ گانه مذهب یهود پیروی می کنند، از بسیاری تصمیم گیری ها معافند، چون بیشتر رفتارهای آنان همه و همه از پیش نوشته و تجویز شده است.
قوانین حاکم بر جوامع سنتی، اغلب هر آغازی را سرکوب می کند و بلند پروازی و انتخاب را محدود می سازد، ولی در عوض فرد را از تصمیم گیری در مورد خیلی از مسائل، مانند ازدواج و طلاق و شغل و وقت آزاد معاف می کند.
تصمیم، راهبرد و اسلوب بالینی
o مهم است که در کار درمان، بیمار خودش برای موضوعات مهم زندگیش تصمیم بگیرد و مسؤولیت تصمیمش را قبول کند، چون اگر دیگری برای او تصمیم بگیرد، بیمار برای عمل به آن تصمیم تعهدی ندارد. لذا درمانگر باید در برابر خواست های بیمار مبنی بر گرفتن تصمیم توسط درمانگر مقاومت کند .
وقتی درمانگران تازه کار برای بیماران تصمیم می گیرند و سپس بیمار خود را به تصمیم متهد نمی بیند و به آن عمل نمی کند، آنگاه درمانگر به نومیدی و خشم دچار می شود.
البته مواقعی هم هست که گزینه ها بسیار به هم نزدیکند و احتمال پشیمانی بسیار بالاست و آگاهی بیمار از معنای تصمیم بسیار محدود است؛ لذا بزرگترین کمک درمانگر حمایت از بیمار است که فعلاً تصمیمی نگیرد. وظیفه درمانگر آفرینش اراده نیست، بلکه گشودن مسیر آن است.
رابرت وایت Robert W. White و کارن هورنای استادانه توصیف می کنند که : بخشی از توارث سرشتی هر فرد، سائقی است در جهت اثر گذاری، غلبه بر محیط، و تبدیل به آنچه توانایی بدل شدن به آن را دارد. اگر اراده بوسیله موانع موجود بر سر راه تکامل کودک، سد شود؛ بعد ها این موانع درونی می شوند. فرد دیگر قادر به عمل کردن نیست، حتی وقتی هیچ عاملی مانعش نباشد. وظیفه درمانگر کمک به از میان برداشتن این موانع است. درمانگر برای وارد شدن به وجوه ناخودآگاه تصمیم گیری باید غیر مستقیم عمل کند.
ناگزیری از تصمیم. فرد نمیتواند تصمیم نگیرد. تصمیم اجتناب ناپذیر است. فرد باید بپذیرد تصمیم هایش همه جا حاضرند و او به شکلی وجودی با موقعیت واقعی خویش رویارو میشود. تعلل، مثل ادامهِ نوشیدن الکل و خود فریبی، خود نوعی تصمیم است.
برخی اوقات فرد در اینکه در تصمیم گیری چه چیزی می خواهد، کمترین تردیدی ندارد؛ ولی نمی تواند فعالانه تصمیم بگیرد. منفعلانه عمل می کند . میخواهد به دیگری اجازه دهد برای او تصمیم بگیرد . مثلاً کاری کند تا طرف مقابلش در یک رابطه تصمیم بگیرد، تا تکلیف او نیز مشخص شود.
وقتی بخش کوچکی از یک فرشینه بزرگ، در معرض دید باشد، جزئیات آن بخش کوچک زیادی به چشم می آید و درخشندگی خاصی به خود می گیرد ؛ اما وقتی باقی فرشینه نیز در دیدرس باشند، این جزئیات و درخشندگی رنگ می بازند. مثلاً رویارویی با مرگ، باعث می شود فرد مسائل پیش پا افتاده زندگی را کم اهمیت قلمداد کند یا دیگر کارهایی را که دوست ندارد، انجام ندهد. رویارویی با موقعیت های خطیر و مرزی، فرد را بسوی موقعیت واقعگرایانه پیش می راند.
معنای تصمیم
o هر تصمیم یک بخش آگاهانه قابل مشاهده دارد، و یک بخش عظیم پنهان و ناخودآگاه. درمانگر برای کمک به بیماری که در گیرودار یک تصمیم عذاب آور است، باید به تجسس در معانی پنهان و ناخودآگاه تصمیم بپردازد.
o هر تصمیمی منافعی دارد. وقتی فرد قادر به اتخاذ تصمیم نیست، فرض درمانگر باید این باشد که بیمار تصمیمی دیگر با مجموعه ای از منافع خاص خود اتخاذ کرده است . اگر فرد بخواهد تغییر کند، ولی تصمیم به تغییر نگیرد، درمانگر بجای تمرکز بر امتناع از تصمیم، بر تصمیمی متمرکز می شود که در واقع اتخاذ شده است: تصمیم بیمار مبنی بر اینکه همانطور که هست بماند. بیمار ماندن، خود یک تصمیم است و تردیدی نیست که منافع وجودی یا نمادین دارد. مثلاً دوستانش برایش دلواپس می شوند یا درمانگر به تیمار او ادامه می دهد.
تصمیمی اتخاذ نخواهد شد، مگر آنکه فرد مالک تصمیمش شود و متوجه شود تصمیم های متضاد ،چه منافع و مضراتی دارند. گرین والد Anthony Greenwald از بیماری که دلش می خواهد ماده مخدر را ترک کند،می پرسد: چرا؟ و با بیمار همه منافع ادامه مصرف مواد مثل کاهش اضطراب،سرخوشی یا چشم پوشی از مسؤولیت را مورد بررسی قرار می دهد.
اگر تصمیم خود ویرانگرانه است، بی چون و چرا، در دنیای درون فرد معنایی دارد که به شیوه ای کاملاً نمادین و شخصی، او را از خطر دور می کند. با وجود این، درمانگر درک کامل برخی معانی تصمیم ها را به دلیل ریشه های عمیق ناخودآگاهشان دشوار می یابد.
بینش و تغییر خود
o دلیل تغییر نکردن و متحول نشدن بیمار، دست نیافتن به بینش Insight کافی است. بینش در گسترده ترین مفهوم بالینیش به معنای خودشناسی Self-Knowledge و نوعی درون نگری Introspection است. ولی بینش همیشه ضروری هم نیست، زیرا هر درمانگری بیمارانی داشته که بدون بینش هم به تغییری عظیم دست یافته اند .
افراد به اشکال گوناگون در درمان پیشرفت می کنند: بعضی از بینش سود می برند ، بعضی از سایر ساز و کارهای تغییر؛ حتی در برخی در نتیجه تحول Change به بینش می رسند.
بینش راه را برای تغییر و تحول و رشد شخصی و شخصیتی Personal Development می گشاید . رشد شخصی و شخصیتی می تواند شامل موارد زیر باشد:
i. بهبود خود آگاهی.. Improving Self-Awareness
ii. بهبود خودشناسی.. Improving Self-Knowledge
iii. بهبود مهارت های و یا یادگیری مهارت های جدید.. Improving Skills or Learning New Ones
iv. ساختن و یا تجدید هویت و عزت نفس.. Building or Renewing Identity/Self-Esteem
v. رشد نقاط قوت و استعدادها.. Developing Strengths or Talents
vi. بهبود داراییها .. Improving Wealth
vii. شناسایی و بهبود موارد بالقوه در خود.. Identifying or Improving Potential
viii. استخدام پذیری و رشد سرمایه انسانی خود.. Building Employability or Human Capital
ix. بهبود شیوه و کیفیت زندگی.. Enhancing Lifestyle or the Quality of Life
x. بهبود سلامت.. Improving Health
xi. انجام و اقدام بسوی آرمان ها Fulfilling Aspirations
xii. شروع یک زندگی جدید و یا زندگی مستقل شخصی.. Initiating a Life Enterprise or Personal Autonomy
xiii. تعریف و اجرای برنامه های رشد شخصی ..Defining and Executing Personal Development Plans
xiv. بهبود توانایی های اجتماعی.. Improving Social Abilities
xv. کمک به رشد دیگران.. Developing Other People
بینش به طرزی غیر مستقیم ارتباط بیمار و درمانگر را تسهیل می کند.
o بیمار باید بپذیرد که :
1- فقط خودش میتواند دنیای خود ساخته اش را تغییر دهد
o درمانگر باید به بیمار بفهماند که مسؤولیتی که او دارد مستمر است .
o یعنی اینطور نیست که فرد موقعیتی را یکبار برای همیشه در زندگی بیافریند ؛بلکه فرد مدام در حال آفرینش خویشتن است.
o همانطور که فرد به تنهایی مسؤول آنچه هست، هست، به تنهایی هم مسؤول تغییر آنچه هست نیز هست.
o بیمار باید به این بینش برسد که اگر من و تنها من دنیایم را آفریده ام، پس فقط من و فقط من می توانم تغییرش دهم.
o تغییر فرایندی فعال است .
o تغییر اتفاق نمی افتد مگر آنکه فعالانه تغییر کنیم،
o هیچ کس دیگری نمی تواند ما را تغییر دهد، یا بخاطر ما تغییر کند.
2- بپذیرد که در تغییر خطری نیست
o بسیاری از بیماران نمی توانند تغییر کنند، چون باوری ناخودآگاه به آنها می گوید، اگر تغییر کنید، مصیبتی روی خواهد داد . – یکی می ترسد اگر درگیر رابطه با فرد دیگری بشود، گرفتار شود و گیر بیافتد ، – دیگری می ترسد اگر خودجوشی یا خود افشاگری بیشتری داشته باشد، طرد یا تحقیر شود، یا با رفتار مستقل و خودمختارش، دیگران رهایش کنند. این مصیبت های خیالی سد راه اراده اند.
فرایند شناسایی و نام گذاری مصیبت خیالی، به تنهایی به بیمار نشان می دهد که ترسش در واقعیت تا چه اندازه از بین رفته است و یا بیمار را تشویق کنیم همان رفتاری را که از آن می ترسد، به درجاتی در جلسات درمان پیش بگیرد . البته، آن مصیبت خیالی هرگز اتفاق نمی افتد و ترس کم کم از بین می رود.
بیمار از رفتار پرخاشگرانه دوری می کند، چون از خشم جنون آمیز سرکوب شده که می تواند منجر به آدم کشی شود، مراقبت می کند تا مهارش کرده تا مبادا افسار گسیخته شود و عقوبتی به بار آورد. درمانگر به چنین بیماری کمک می کند تا خشمش را به شکلی کاملاً سنجیده و میزان شده ابراز کند .
هنگام دلخوری از قطع شدن سخنانش، آزردگی از سخنان درمانگرش، و خشم از درمانگر بخاطر پرداخت پول، همه را بر زبان آورد تا او از این باور که موجودی وحشی و آدم کش است، دست بکشد.
3-بپذیرد برای آنچه که واقعاً میخواهد، باید تغییر کند
چه چیز فرد را از اتخاذ تصمیمی که واقعاً به نفعش است، باز می دارد؟
چرا بیمار در دستیابی به نیازها و آرمان های اصلی خود کارشکنی می کند؟
در حالیکه همین شخص نیازهای دیگر خود را، که اغلب ناخودآگاهند ولی در تعارض و ناهمخوان با نیازهای اولند، ارضا می کند. به عبارت دیگر بیمار انگیزه های متضاد و متعارضی دارد، که نمی تواند همزمان ارضایشان کند. برای مثال بیمار آرزو دارد که یک رابطه با جنس مخالف بصورت بالغانه و رشد یافته برقرار کند، ولی ناخودآگاه، آرزویش مرتب در حال تر و خشک شدن است، می خواهد مانند کودکی از او مراقبت شود، و از آزادی بالغانه و هراسناک در امان بماند، و اضطراب اختگی را که با مادر همانند شده فرونشاند. روشن است بیمار نمی تواند هر دو رشته آرزو را با هم برآورده سازد. نمی تواند با جنس مخالف رابطه بالغانه برقرار کند، ولی مدام در گوشش بخواند که مراقبم باش، حفاظتم کن، تیمارم کن، بگذار بخشی از تو باشم.
درمانگر بیمار را از این نیازهای متضادش آگاه می کند و باید بداند حتی تصمیم بی تصمیمی هم منافعی دارد. وقتی بیمار متوجه نیازهای متضادش شد، درمانگر کمک می کند او را متوجه سازد که نمی تواند همه آنها را ارضا کند و باید از میان آنها انتخاب کند، و از آنهایی که برآورده نمی شوند صرفنظر کند، مگر به بهای سنگین گذشتن از شخصیت یکپارچه و مستقلش.
4- هر فرد قدرت لازم برای این تغییر را داراست.
بعضی بیماران خود را قربانی رفتارشان می دانند، نه حاکم بر آن. تجربه درونیشان درماندگی است، و درماندگی سردرگمی و آشفتگی پدید می آورد؛ تا چنین وضعیت ذهنی غالب است، بعید است عملی سازنده از بیمار رخ دهد. آدمیزاد همیشه از سرگشتگی و بلاتکلیفی بیزار بوده و طی قرن ها کوشیده با یافتن توضیحاتی عمدتاً مذهبی یا علمی، جهان را سامان دهد و به زیر سلطه درآورد.
درمانگر بوسیله توضیح به بیمار کمک می کند پدیده ها و تجربیاتی را که پیش از این ناشناخته بوده، به نظم درآورد و بر آنها مسلط شود . بنابراین بینش به بیمار اجازه می دهد احساس کند که من نیروی لازم برای تغییر را در اختیار دارم. تفسیر درمانگر باید در زمان مناسب ارائه شود، زیرا تفسیر زودرس تاثیر اندکی در درمان دارد.
گذشته در آینده، آینده در گذشته
اینکه واژه اراده یا خواست معنایی دارد، از اهمیت زیادی برخوردار است؛ این واژه هم تصمیم و عزم و اراده را می رساند، و هم به زمان آینده اشاره دارد؛ مثلاً فلان کار را خواهم کرد I will do it ….یعنی الان نه، بلکه آینده….
فروید روان باستان شناس متعهدی بود که تا پایان عمرش اعتقاد داشت که کند و کاو گذشته برای یک درمان موفق ضروری و حتی با آن برابر است. او وظیفه درمانگر را «ساختنِ» گذشته می داند، و او واژه «ساختن» را مناسبتر از «تفسیر» می داند. این دیدگاه فروید در ارتباط با مرام جبرگرایانه Determinism اوست که معتقد است همه رفتارها و تجربیات روانی، نتیجه وقایع پیش از خودند، وقایعی که ماهیت محیطی یا غریزی دارند. مشکل این نظام توضیحی، پرورش تخم نومیدی در درمان است.
اگر ما زیر سلطه گذشته ایم، پس توانایی تغییر کجاست؟ از نوشته های بعدی فروید خصوصاً در مورد روان کاوی پایان پذیر و پایان ناپذیر، روشن است که دیدگاه جبرگرایانه او به انسان، او را به پوچ گرایی درمانی رساند.
هر نظامی که رفتار و تجربه روانی را بر اساس پدیده های خارج از حیطه مسؤولیت فردی توصیف کند، درمانگر را به موضعی خطرناک و خائنانه می کشاند .
به قول رنک : اصل علیّت به معنای انکار اصل اراده است، زیرا احساس، اندیشه و عمل فرد را وابسته به نیروهای خارج از فرد می داند و در نتیجه او را از مسوولیت و احساس گناه می رهاند.
رها سازی فرد از احساس گناه گذشته، اغلب سودمند است و به بیمار نشان می دهد که قربانی وقایع محیطی بوده است. لذا بازیابی گذشته، گناه را می بخشد، اما درمانگر را با مشکل کنار آمدن با «گذشته» در یک چارچوب داوری «یعنی عفو و بخشش» و کنار آمدن با «آینده» در چارچوب داوری دیگری «یعنی توسل به مسؤولیت» تنها می گذارد.
درمانگران واقع گرا، در مقام مقایسه با درمانگران مکاتب دیگر، کمتر بر گذشته تمرکز می کنند و بیشتر بر آینده، بر تصمیم های فراخوانده شده و اهدافی که در پیش چشم بیمار گسترده شده است، متمرکز می شوند. درمانگران واقع گرا با احساس گناه اینگونه روبرو می شوند که این احساس نه بخاطر انتخاب های نادرست در گذشته، که بخاطر امتناع از انتخاب های جدید است. فرد ابتدا باید بیآموزد که خود را برای زمان حال و آینده ببخشد. تا زمانی که فرد هم اکنون با خود همانگونه رفتار کند که در گذشته رفتار کرده است، نمی تواند خود را بخاطر گذشته ببخشد. بازسازی گذشته به واقعیت ها وابسته نیست، بلکه به منش و یا واکنش فرد نسبت به آن واقعیات وابسته است.
o درک نیازمند یک پس زمینه خاص است، ولی این درک جدید خود پس زمینه را تغییر می دهد. در نتیجه، تغییر فرایندی زنده است که در آن، پس زمینه و درک به نوبت همدیگر را بازسازی می کنند . همین اصل در رابطه میان گذشته و حال حاکم است: گذشته یک انسان ، برخلاف ویرانه های یک معبد باستانی، نه ثابت است و نه کرانمند؛ و بوسیله اکنون ساخته می شوند و در حضور همه، جایی نمادین و همیشه متغیرش بر اکنون تاثیر می گذارد.
گذشته مورد بررسی و موشکافی قرار می گیرد تا رابطه فعلی را تسهیل و تعمیق کند. این درست عکس فرمول فروید است که در آن رابطه فعلی، به عنوان وسیله ای برای تعمیق درک گذشته بکار گرفته می شود.
از کتابهای رولو می: «انسان در جستجوی خویشتن» و «عشق و اراده»
منبع: روان شناسی نگرش
عشق، محبت، غریزه، نیاز، میل
عشق، محبت، غریزه، نیاز، میل
محبت Tenderness
o هایدگر Martin Heidegger محبت را پدیده اساسی سازنده هستی انسان میداند. وقتی محبت نداشته باشیم، و برای آن اهمیت قائل نباشیم، هستی خودمان را از دست میدهیم. محبت راه بازگشت به هستی است. اراده و آرزو نمیتوانند شالوده محبت باشند، بلکه برعکس: اراده و آرزو بر مبنای محبت بنا میشوند. هایدگر میگوید: اراده کردن، رها کردن محبت است، و من اضافه می کنم فعال کردن محبت است. ثبات، خود بوسیله محبت بنا می شود.
آگاهی Awareness
o ما در روان درمانی در پی پاسخهای شسته رفته ای که میتواند حال بیمار را از آنچه هست بدتر کند نیستیم. ما در پی آنیم که به بیمار کمک کنیم مشکل را درک کند، در خود بپذیرد و به آن سر و سامان دهد. کارل یونگ با همین بینش گفته است: مشکلاتِ عمدهِ زندگی هرگز حل نمیشوند و اگر به نظر بیاید که حل شده اند، یک چیز بسیار مهم دراین میان گم شده است.
رانه و غریزه Instinct و Drive
o غریزه از اساس زیست شناختی است و ماهیتی قهری و جبری دارد و از لحاظ فیزیولوژیک، سمج است.
نیاز Need
o نیاز، اساسی فیزیولوژیک دارد، ولی به دلیل تحریک مداوم جنسی در اطراف ما، مبرم و ضروری است. نیاز شکل کمتر مبرم و واجب رانه و غریزه است، زمانی که یک نیاز واپس رانده شود، تمایل دارد که به غریزه بدل شود. نیاز ما را از پشت هل می دهد و ما تلاش می کنیم به چیزی بازگردیم و چیزی را حفظ کنیم، بوسیله نیاز به جلو رانده می شویم.
میل Desire
o میل و اشتیاق، اساسی روانشناختی دارد و از انسان بر می خیزد. میل و شوق ما را به جلو و به سمت امکان های جدید می کشاند. نیاز منفی است ولی شوق مثبت است.
عشق Love
عشق سالم اشتیاق است. عشق ناسالم نیاز است. اگر عشق صرفاً یک نیاز بود، فردی نمیشد، اراده در آن دخیل نبود، انتخابها و سایر وجوه آزادی خودآگاه وارد تصویر نمیشدند. فرد فقط نیازهایش را برآورده میکرد. ولی وقتی عشق جنسی به میل و اشتیاق تبدیل می شود، اراده پا به میدان میگذارد. عشق و اراده با هم یکی شده و به یک دستاورد واحد بدل میشوند. نیرومند ترین نیاز انسانها سکس نیست، بلکه رابطه، صمیمیت، مورد پذیرش قرار گرفتن و تایید شدن است.
انسان تنها مخلوقی است که چهره به چهره عشق می ورزد و در حین نگاه به جفتش، جفت گیری می کند. البته می توانیم رویمان را برگردانیم و وضعیت های دیگری به خود بگیریم، ولی اینها تنوع و تغییراتی در مضمون اصلی است : یعنی مضمون اصلی عشق ورزی، رو در روی یکدیگر است.
در نتیجه همه نمای جلویی بدن فرد و آسیب پذیرترین بخش های بدن در معرض لطف و مهربانی و یا قساوت و بی رحمی جفت قرار می گیرد. در نتیجه مرد قادر است تا در چشم زن سایهِ شعف و شادی، یا وحشت و هراس، یا بیم و غم را ببیند. این دگرگونی حیوان به انسان است. حتی میمون ها از پشت جفت گیری می کنند. پیامدهای این تغییر بسیار عظیم است، و در آن عشاق می توانند با هم حرف بزنند و به چشم جفت خود نگاه کنند.
بسیاری از بیماران در حین روان درمانی در می یابند که اگر نتوانند کاری برای جفتشان انجام دهند، و چیزی به او ببخشند، انگار چیزی گم کرده اند. همانطور که توانایی در اختیار گذاشتن و بخشیدن و اعطاء و رساندن برای لذت کامل خود فرد ضروری است، توانایی ستاندن و دریافت کردن هم در رابطه عاشقانه ضرورت دارد. اگر نتوانید دریافت کنید، اعطاء تان نوعی سلطه و تفوق بر دیگری خواهد بود؛ برعکس، اگر نتوانید اعطاء کنید، دریافت صرف، شما را تهی خواهد کرد.
عشق و پذیرش
o اروس Eros ، به معنی عشق جنسی، بدون فیلیا Philia ، به معنی عشق و دوستی برادرانه Brotherly Love، زنده نمی ماند. تنش حاصل از کشش مدام و شور و شهوت مدام، اگر برای همیشه ادامه یابد، تحمل ناپذیر می شود. فیلیا نوعی آرامش است، محبت Affection است. دوستی و رفاقت Friendship است. متضاد هراس Phobia است. فیلیا عبارت است از علاقه به بودن با دیگری، علاقه به آسودن در کنارش، علاقه به طپش قلبش و ضرب آهنگ گام هایش، صدایش و همه وجودش.
o فیلیا نیازمند آن نیست که کاری برای معشوق انجام دهیم، جز آنکه بپذیریمش و با او باشیم و از او لذت ببریم ؛ فیلیا عبارت است از دوستی در ساده ترین و صریح ترین معنایش. به همین دلیل، پل تیلیش Paul Tillich الهیدان و فیلسوف آلمانیتبار مشهور و بزرگترین متکلم قرن بیستم آمریکا، آن همه از پذیرش Acceptance و توانایی پذیرفتن پذیرش Power of Acceptance گفته است. قابلیتی که انسان امروزی چنان فاقد آن شده که حتی این واژه ها به گوشش غریب است.
ما انسان های مستقلی هستیم که اغلب نیروهای خود را زیادی جدی می گیریم ، مدام در حال کنش و واکنشیم و غافلیم که بیشتر ارزش های زندگی فقط زمانی بدست می آیند که سماجت نکنیم، ارزش های زندگی خودشان در سکوت از راه می رسند، آن هم وقتی که اصرار و نیازی در کار نباشد، نه رانشی پشت آنهاست، و نه کششی از جلو در کار است، بلکه خموشانه و از با هم بودن محض سر بر می آورند.
از این روست که هری استک سالیوان بر دورهِ همتایان بین هشت تا دوازده سالگی در رشد و تکامل تاکید می کند، یعنی دوره ای که در آن هنوز رابطه با جنس مخالف شکل نگرفته است و در واقع دوره دوست داشتن اصیل و بی غل و غش هم جنسان است، دوره ای که پسرها دست در گردن یکدیگر به مدرسه می روند و دخترها را نمی توان از هم جدا کرد ، این آغاز ظرفیت انسان برای دوست داشتن دیگری است، همانگونه که خود را دوست می داریم.
سالیوان می گوید: اگر دوره همتایان تجربه نشود، فرد بعدها قادر نخواهد بود به جنس مخالف عشق بورزد. قبل از این دوره هم قادر به عشق ورزیدن به کسی نیست، و اگر حتی به این کار وادار شود، چیزی جز تظاهر و وانمود سازی نخواهد بود.
هری هارلو Harry Frederick Harlow (متولد ۱۹۰۳ – درگذشته ۱۹۸۱) روانشناس آمریکایی بود که اهم شهرتش را به خاطر تحقیقاتش بر جدایی نوزاد از مادر، نیاز از روی وابستگی و انزوای اجتماعی، با آزمایشهایی که به روی گونۀ میمون رزوس Rhesus Monkeys انجام داد دارا میباشد. او طی این آزمایشها تاثیر و اهمیت ابراز توجه و همراهی را به روی رشد شناختی اثبات کرد. او اکثر این آزمایشها را در آزمایشگاههای دانشگاه ویسکانسین-مدیسن Wisconsin–Madison انجام داد و روانشناس انسانگرای Humanistic Psychology همعصر و دانشجویش، آبراهام مزلو Abraham Maslow نیز در پارهای از آنها با وی همراهی کرد.
آزمایشهای هارلو بسیار بحثبرانگیز بودند، و شامل اقداماتی مانند جدا و دور کردن نوزادان میمون و منزوی کردنشان به مدت ۲۴ ماه بود، که باعث بروز اختلالات شدیدی در آنها شده بود. بعضی از محققین اشاره به این کردهاند که انتشار گزارش آزمایشهای جنجالی او عاملی برای آغاز جنبش حقوق حیوانات در آمریکا شد. اما آزمایشات هری هارلو با میمون های رزوس بر اهمیت فیلیا صحه گذاشت. میمون های هارلو که اجازه نداشتند در کودکی با میمون های دیگر دوست شوند، و هرگز یاد نگرفتند که با خواهر و برادران یا دوستان خود دوست شوند، و به شیوه ای آزاد و غیر جنسی بازی کنند، همان هایی بودند که بعدها نمی توانستند کارکرد جنسی کافی داشته باشند. به عبارت دیگر دوره بازی با همسالان، پیش نیاز ضروری برای یادگیری جذابیت جنسی کافی و پاسخ به جنس مخالف در آینده است.
o فیلیا به نوبه خود نیازمند آگاپه Agape یا نوع دوستی است. آگاپه یکی از چهار واژه ایست که یونانیها برای عشق به کار می بردند و هر کدام از این واژهها کاربرد مختلفی داشتند. چهار واژه یونانیها برای عشق عبارت بودند از:
i. آگاپه Agape – عشقی که می بلعد. بدین معنا که فرد را در خود غرق میکند و بالاترین درجه از عشق است.
ii. اروس Eros – به معنی عشق جنسی است.
iii. فیلیا Philia – به معنی دوستی و محبت و عشق برادرانه است.
iv. استُرگه Storge – به معنی عشق خانوادگی و قومی است.
ما آگاپه را ارج نهادن به دیگری تعریف کرده ایم، علاقه به خوشی و سعادت دیگری، فراتر از هر منفعتی که ممکن است برایش داشته باشد.
عشق و وابستگی
معمولاً عشق با وابستگی مشتبه میشود،اما واقع امر این است که هر کس فقط به اندازه ظرفیتشو میزان ناوابستگی اش می تواند دوست بدارد و عشق بورزد.
o هری استک سالیوان در این باره اظهار نظر شگفت انگیزی کرده و گفته است: یک کودک تا رسیدن به دوران پیش از نوجوانی، دو سال پیش از بلوغ، نمی تواند هیچکس را دوست بدارد. البته می توان او را به رفتاری وا داشت که به دوست داشتن و عشق ورزیدن شباهت داشته باشد، اما چنین رفتاری ظاهری است و پایه و اساسی ندارد، و اگر در وارد ساختن او به این رفتار اصرار ورزیده شود، حاصل آن ناخوشایند و روان آزارانه خواهد بود.
این بدان معنی است که کودک تا دوسال پیش از رسیدن به بلوغ، با قبول و تایید آدم های دیگر آشنا نیست، و طبعاً ظرفیت عشق ورزیدن را ندارد. کودک به طور طبیعی وابسته به پدر و مادر است، آنان را دوست دارد، و می خواهد با آنان باشد. اما اگر در رفتار و حالات کودکان دقت کنیم، متوجه می شویم که کشش بچه ها به خرس یا سگ مخملی خود، بیشتر و خود به خودی است تا به آدم ها.
حرف آخر این است که: باید برای هر احساسی نام متناسب با آن را درنظر بگیریم،نه اینکه هر احساسی را عشق بنامیم. عشق و محبت واقعی را وقتی می آموزیم که آن را ساده و آسان تصور نکنیم،و اگر واقع گرا هستیم، از نقاب ها و پوشش های عشق نما،که در جامعه متظاهر به عشق وجود دارد، استفاده نکنیم.
عشق و اراده
عشق و اراده
نوشته رولو می، ترجمه سپیده حبیب
عشق و اراده (Love and will) اثر برجسته رولومی، یکی از پبشگامان روانشناسی وجودی آمریکاست. در این کتاب که به گفته می محصول 30 سال تأمل، تجربه و تخصص اوست، سرگذشت دو خصیصه بنیادی یعنی عشق و اراده را در جوامع انسانی از نگاه اسطورهای تا مدرنیته در چشماندازی وجودگرایانه رمزگشایی میکند.
دیباچه
همه آنچه هست، دلانگیز است. آفتاب از فراز کوه سر بر میآورد و سبزی شگفتانگیز با پُرمایگیِ وافرش از درّه ژرف سرازیر میشود. گویی درختان در طول شب اندکی قد کشیدهاند و علفزار با میلیونها سوسن وحشی سیاهچشم از هم شکفته است.
این رفتوآمد بیپایان، بازگشت ابدی: روییدن، جفتگیری، مُردن و دوباره روییدن را باز حس میکنم. و میدانم آدمیزاد هم بخشی از این رفتوبازگشت ابدیست، بخشی از اندوهش و بخشی از آهنگش. ولی شعور انسانِ جستوجوگر فرامیخوانَدش تا از این بازگشت ابدی برگُذرَد. من نیز مانند دیگرانم جز آنکه جستوجویی متفاوت را برگزیدهام. همواره بر این اعتقاد بودهام که باید در جستوجوی حقیقت درونی بود با این باور که میوهِ ارزشهای آینده تنها زمانی قادر به رشد است که بذرش را تاریخ امروز ما افشانده باشد.
معتقدم بهویژه در این سدهِ بیستمِ در حال گذار، زمانهای که حاصل کامل شکست ارزشهای درونیمان را به نظاره نشستهایم، بسیار مهم است که به جستوجوی سرچشمهِ عشق و اراده برخیزیم.
رولو مِی روانشناس بزرگ و پدر روانشناسی اگزیستانسیال آمریکا در شصت سالگی اثری منتشر کرد که بهقدری مورد استقبال قرار گرفت که کتاب پرفروش همان سال شد. این شاهکارِ کمنظیر که “عشق و اراده” نام داشت، جایزه ملی رالفوالدوامرسون را نیز در سال بعد از آن خود کرد. رولومی در باب این کتاب خود در فصل اول میگوید: “من این کتاب را بر اساس تجربه ۲۵ سال کار فشرده خود مینویسم که به عنوان رواندرمانگری روانکاو، به درمان کسانی پرداختهام که میکوشند با تعارضهای خود روبهرو شوند و به آنها بپردازند. زیربنای این تعارضها وجوه از کار افتاده عشق و اراده است. به عبارتی هر رواندرمانگر همواره در حال پژوهش است یا باید باشد، پژوهش به معنای کندوکاو برای یافتن سرچشمهها”. پس این اثر کندوکاوی برای یافتن سرچمشههای عشق و اراده است. امّا چه ضرورتی دارد که در پِیِ چنین کاری باشیم؟
از نظر رولومی دلیل این مطلب یک نکته تکان دهنده در مورد وضعیت عشق و اراده در زمانه ماست. آن نکته تکان دهنده این است که گرچه در گذشته عشق و اراده را پاسخ معضلات زندگی قلمداد میکردند، اکنون امّا خودشان به مشکل زندگی بدل شدهاند. این دو مورد نه تنها دچار مشکل شدهاند، بلکه خود مسبب مشکلات گوناگونی برای ما هستند. برای نمونه به علت وجود مشکلاتی در عشق و اراده، اساس وجودمان از احساسات و فرآیندهای مرتبطی که عشق و اراده دو نمونه شاخص آنهاست، تُهی شده است. انسانها از روی ناچاری در خود فرو میروند و با نوع جدیدی از بحران هویت درگیر میشوند. در مرحله بعدی دچار بیاحساسی میگردند. مرحله بعد از آن هم خشونت است؛ زیرا هیچکس نمیتواند تجربه کِرختکننده عجز و ناتوانی خود را به مدت طولانی تاب آورد.
اساساً باید گفت جهان ما در وضعیتی بهسر میبرد که عشق ورزیدن و اراده کردن در آن بهطرز عجیبی دشوار شده است. در جهانی که دارای پیشرفتهترین ابزار ارتباطی است، برقراری ارتباط شخصی واقعی بسیار دشوار و نادر میشود. بسته شدن راههای تاثیرگذاری ما بر دیگران و تاثیرگذاری دیگران بر ما اختلال اصلی موجود در عشق و اراده است. به همین علت عشق و اراده روزبهروز مسئلهدارتر میشوند تا جایی که برخی بر این باورند که دستیابی به این دو اساساً ناممکن است.
همچنین از آنجاییکه زمانه ما زمانه در حال گذار است -یعنی زمانهای که همه وابستگیهای فکری و عاطفی آشنا از میان رفتهاند و چیز جدیدی هنوز جانشین آنها نشده است- دستیابی به عشق و اراده روزبهروز دشوارتر میشود. ظاهراً بیاحساسی و بیعاطفگی ویژگی روحی غالب روزگار ماست. به همین علت میتوان عمیقاً درک کرد که چرا پرداختن به عشق و اراده چنین دشوار شده است. بیاحساسی به دلیل رابطه نزدیکش با عشق و اراده بسیار اهمیت دارد. نکته مهم آن است که نقطه مقابل عشق نفرت نیست، بلکه بیاحساسی است. نقطه مقابل اراده هم دودلی نیست، بلکه خود را با وقایع خاصی درگیر نکردن، بیاعتنا بودن و بیارتباط ماندن ما با آنهاست. در این حالت مسئله اراده اصلاً نمیتواند مطرح شود. به همین دلیل زمانه ما، روزگار اموری است که در تقابل کامل با عشق و اراده هستند. خلاصه آنکه شرایط به گونهای است که کاملاً در جهت دورشدن از عشق و اراده گام برمیداریم.
همه این موارد روشنگر این مطلب است که چرا ضرورت دارد شالوده تازهای برای عشق و اراده که تلفات اصلی بیاحساسی بودهاند، بجوییم. کل این اثر در واقع سفری اکتشافی برای یافتن چنین شالودهای است. رولومی در این مسیر پر فراز و نشیب نه تنها از یافتههای دانش روانشناسی استفاده میکند، بلکه در بهرهبرداری از آثار دانشمندان، هنرمندان، نویسندگان و فیلسوفان نیز هیچ تردیدی به خود راه نمیدهد. لذا این کتاب یک ماجراجویی بسیار جالب و جذاب در مورد عشق و اراده است؛ سفری در پی دستیافتن به سرچشمههای این دو موضوع مهم و حیاتی. رولومی در این مسیر به همه جا و همه چیز و همه کس سر میزند. از روانشناسی گرفته تا ادبیات، رمان، شعر، روانشناسی، فلسفه، اسطورهشناسی، دین و…
فصل اول که به منزله مقدمه و پیشگفتار کتاب است به طرح مسئله اختصاص دارد. در این فصل مشکلاتی که در زمانه ما ناشی از عشق و اراده هستند، توضیح داده میشوند. پس از این فصل، سه بخش اصلی خواهیم داشت. عناوین این سه بخش به ترتیب عبارتاند از: عشق، اراده، عشق و اراده.
در بخش اول که از پنج فصل تشکیل شده است، چهار نوع عشق مورد بررسی قرار میگیرد: سکس، اروس، فیلیا و آگاپه. تحلیلهای ژرف و دقیق نویسنده در باب انواع عشق و ویژگیهای آنها واقعاً جالب و جذاب و لذتبخش است و هر خوانندهای را به تحسین وامیدارد. بخش دوم که متشکل از چهار فصل است، مباحث مربوط به اراده و امور مرتبط با آن را ژرفکاوی میکند؛ اموری همچون آرزو، قصدمندی، آزادی و… موضوع اصلی بخش آخر با سه فصلی که به خود اختصاص داده، روابط میان عشق و اراده است. رولو می در این بخش تلاش میکند پاسخ و راه حلی برای معضل عشق و اراده پیدا کند و افقهای جدیدی را در این زمینه پیش چشم خواننده بگستراند. او بر این باور است که عشق و اراده باید با هم به نوعی اتحاد و یگانگی و هماهنگی برسند، تا وجود انسان از بحران خارج گردد و هستی او بهسامان شود.
البته درست است که موضوع محوری این کتاب عشق و اراده است، اما بسیاری از دیگر موضوعات نیز به دلیل ارتباط با موضوع اصلی مورد بررسی جدی قرار میگیرند. به همین دلیل در مسیر پژوهش در باب عشق و اراده این موضوعات مهم و حیاتی نیز مورد تامل واقع میشوند: آرزو، احساسِ گناه، مرگ، ناخودآگاه، یکپارچگی، محبت، ناامیدی، واپسرانی، خانواده، هویت، وسواس، تخیل، تنش، خودآگاهی، سکس، کودکی، قصدمندی، سرنوشت، روانکاوی، رواندرمانی، خشونت، بیاحساسی، اضطراب، انکار، اسطوره و…. علاوه بر همه این موارد به دلیل جامعیت و کلیت مباحث مطرح شده، این اثر میتواند برای فهم و درک و تحلیل مسائل اجتماعی نیز بهکار رود. نویسنده نیز هر جا لازم باشد به ابعاد اجتماعی میپردازد و از نظریهپردازی در این حوزه دریغ نمیکند.
در مورد این کتاب مهم نکته دیگری نیز وجود دارد که باید مورد توجه قرار گیرد. درست است که این کتاب یکی از آثار مهم و اصلی رشته روانشناسی بهشمار میآید که توسط یکی از بزرگترین روانشناسان قرن بیستم نگاشته شده است، امّا مختص به دانشجویان و استادان این رشته نیست و برای همگان بسیار مفید و آموزنده است. سایر علاقمندان نیز میتوانند بهراحتی آن را مطالعه کنند، بهویژه که این اثر متنی روان و ترجمهای خوشخوان دارد. همچنین نباید این نکته را ناگفته گذاشت که این اثر بهطور ویژه و خاصی برای اهل فلسفه نیز بسیار سودمند است؛ زیرا علاوه بر اینکه رولو می رویکردی فلسفی دارد و گاهی خود را فیلسوف-روانکاو معرفی میکرده، در این اثر از اندیشهها و نظریات بسیاری از فیلسوفان نیز فراوان استفاده میکند؛ فیلسوفانی همچون: سقراط، ارسطو، افلاطون، پلتیلیش، ویلیامجیمز، دکارت، پلریکور، شوپنهاور، لوکرتیوس، نیچه، هایدگر، مرلوپونتی، هوسرل، وایتهد، هگل و….
مطلب آخر اینکه این اثر کلاسیک امروزه نیز برای ما بسیار مفید و راهگشاست؛ زیرا هنوز دچار همان مشکلی هستیم که رولو می آن را مطرح کرده بود. همه ما میخواهیم عشق را تجربه کنیم و خواهان این هستیم که ارادهای قوی داشته باشیم، امّا کمتر کسی در رسیدن به چنین مقصودی کامیاب بوده است. نهتنها در دست یافتن به عشق و اراده موفق نیستیم، بلکه خود این دو موضوع بر مشکلات ما میافزایند و باری دیگر بر دوش ما اضافه میکنند. اگر هم در معدود مواردی ناکام نباشیم، فقط به یکی از آنها دست پیدا میکنیم. وقتی اراده قوی و نیرومندی پیدا میکنیم، نفوذناپذیر میشویم و نمیتوانیم عشق بورزیم. در مقابل، هنگامی که عاشق میشویم، کاملاً بهصورت سست و منفعل درمیآییم و اراده خود را از دست میدهیم. راه حل در وحدت و اتحاد عشق و اراده است و برای رسیدن به این مطلوب باید سرچشمههای این دو را پیدا کنیم. البته این کار بههیچوجه ساده و آسان نیست. آری! عشق و اراده هم خوباند و هم ضروری، امّا به همان میزان که ضروریاند، سخت و دشوار نیز هستند. این اثر میتواند از این سختی و دشواری بکاهد، حصول آنها را تسهیل و ما را در جهت درستی راهنمایی کند و روشن است که این امر کم چیزی نیست.
انسان نمیتواند طولانی مدت با احساس پوچی سرکند: اگر به سوی چیزی رشد نکند، کاملاً راکد و منفعل نمیماند؛ بلکه استعدادهای فروخوردهاش، به ناخوشی، نومیدی و در نهایت فعالیتهای ویرانگر تبدیل میشود. احساس پوچی یا خلأ … معمولاً از این احساس افراد سرچشمه میگیرد که از انجام هر کار مؤثر در زندگی خود یا دنیایی که در آن زندگی میکنند، ناتوانند. خلأ درونی حاصل انباشتگی درازمدت این عقیدهِ خاص فرد دربارهِ خودش است که قادر نیست به عنوان یک موجود هستیمند زندگی خود را اداره کند یا نگرش دیگران را نسبت به خود تغییر دهد یا تأثیر مفیدی بر دنیای اطرافاش بگذارد. در نتیجه گرفتار همان حس عمیق نومیدی و بیهودگیای میشود که بسیاری از مردم روزگار ما به آن دچارند؛ و از آنجا که خواست و احساساش تغییر مهمی ایجاد نمیکند، خیلی زود خواستن و احساس کردن را کنار میگذارد. از سوی دیگر بیاحساسی و فقدان عاطفه دفاعهایی هستند در برابر اضطراب. وقتی کسی مدام خود را با خطری مواجه میبیند که قادر نیست بر آن غلبه کند، آخرین دفاعش این است که حتی از حس کردن آن خطرات هم پرهیز کند.
* انسان ویکتوریایی در جست و جوی عشق بود بیآنکه در دام سکس بیفتد، انسان امروزی در جست و جوی سکس است بیآنکه در دام عشق بیفتد.
* آنتونی استور (Anthony Storr) مینویسد: «وقتی در روزنامهها یا کتابهای تاریخ از ستم و قساوتی میخوانیم که آدمیزاد بر آدمیزاد روا داشته، گرچه از وحشت پسمیافتیم، در دل میدانیم هر یک از ما در درونمان همان تکانههای سبعانه و ظالمانه را داریم که به قتل، شکنجه و جنگ میانجامد.»
* در یک جامعهِ سرکوبگر، هر یک از افراد نمایانگر دیوآسایی زمانهِ خویشاند و این قساوتها را به نیابت از کل جامعه ابراز میکنند.
* وجود شیطان، لوسیفر (نام شیطان پیش از شورش بر خدا که به معنای فرشته نور است) و سایر نگارههای دیوآسا که هر یک زمانی فرشتهِ مقرب بودهاند، از لحاظ روانشناختی ضروری است. باید ابداع میشدند، باید آفریده میشدند تا کردار انسانی و آزادی را ممکن سازند. بدون وجود آنها، آگاهی معنا نداشت. زیرا هر اندیشهای، همانطور که میآفریند، نابود میکند: برای تفکر دربارهِ یک چیز، باید دیگری را حذف کنم؛ «آری» گفتن به این، «نه» گفتن به آن و نیز تجهیز به سلاح «نه» در برابر تردید «آری»ست. برای درک یک چیز، باید چیزهای دیگر را کنار بگذارم. زیرا آگاهی به شیوهِ «این یا آن» کار میکند: همانطور که ویرانگر است، سازنده نیز هست. بدون نافرمانی و طغیان، آگاهی هم وجود ندارد.
* پس این امید که با پیشرفت تدریجی بهسوی کمال، میتوان از شر شیطان یا هر «دشمن» دیگری خلاص شد، حتی اگر ممکن باشد، ایدهِ سازنده و راهگشایی نیست؛ و روشن است که ممکن هم نیست. اینکه قدیسان خود را بزرگترین گناهکاران مینامیدند، حرف پوچ و بیمعنا نبود. هدف کمالپذیری، وصلهِ ناجوریست که از زبان تکنولوژی به اخلاق راه یافته و نتیجهاش سردرگمی و اختلال در هر دو حیطه است.
* «اراده» و «آرزو» را میشود مثل دو قطب در حال گردش دید. «اراده» نیازمند خودآگاهیست؛ ولی «آرزو» نه. «اراده» مستلزم احتمال انتخاب این یا آن است؛ آرزو اینطور نیست. «آرزو» به «اراده» گرما، محتوا، تخیل، بازی کودکانه، تازگی و غنا میبخشد. «اراده» به «آرزو» خودگردانی و پختگی میبخشد. «اراده» از «آرزو» محافظت میکند، به آن اجازه میدهد ادامه یابد بیآنکه مخاطرات بزرگ بپذیرد. ولی بدون «آرزو»، «اراده» خون زندگیبخش و دوامپذیریاش را از دست میدهد و در خودنقضگری میمیرد. اگر فقط «اراده» داشته باشید و «آرزو»یی در کار نباشد، انسانی دارید ویکتوریایی، خشکهمقدس و نوپاکدین. اگر فقط «آرزو» داشته باشید و «اراده»ای در کار نباشد، انسانی دارید با رفتاری کودکمنشانه و ناشی از غریزه که به عنوان یک انسان بزرگسال کودک مانده، ممکن است به یک آدم ماشینی بدل شود.
* انسان هویت خود را در قصدمندی و اراده تجربه میکند.«من» آن منِ «من میتوانم» است. دکارت در جملهِ مشهور «من فکر میکنم، پس هستم» اشتباه کرده، زیرا هویت، حاصل تفکر و عقلانیگری نیست. فرمول دکارت، مهمترین متغیر را کنار گذاشته؛ او از روی فکر به هویت جست زده در حالی که آنچه در اصل اتفاق میافتد متغیر بینابینی «من میتوانم» است. کییرکگور بههمینترتیب، راه حل بیش از حد ساده شده و عقلانیگرای هگل را که میگوید «بالقوگی به فعلیت منجر میشود» به سخره میگیرد وقتی میگوید بالقوگی به فعلیت منجر میشود ولی متغیر بینابینیاش اضطراب است. میتوانیم اینگونه بیانش کنیم که «بالقوگی به صورت چیزی متعلق به من تجربه میشود –قدرتِ من، پرسشِ من– و اینکه به فعلیت منجر شود یا نه، تا حدود زیادی به من بستگی دارد: اینکه کجا عمل کنم و کجا مکث.» آنچه در تجربه انسانی روی میدهد این است: «من دریافت میکنم، من میتوانم، من اراده میکنم، من هستم.» و «من میتوانم» و «من اراده میکنم»، تجربیات لازم برای هویتند. این مسأله ما را از این موضع توجیه ناپذیر در درمان که بیمار اول حس هویت پیدا میکند و بعد عمل میکند، میرهانَد. برعکس، او هویت را حین عمل یا دست کم در امکان انجام عمل تجربه میکند.
* آرزوی چیزی برخلاف ارادهام، مثل این است که وسوسه شوم از ظرف آب نبات دزدی کنم؛ اراده چیزی برخلاف آرزویم، مثل این است که انکار کنم آب نبات دوست دارم؛ تصمیمگیری برای چیزی، مثل این است که خودم (از خودم) نوشته بگیرم که من باید (یا نباید) برای دستیابی به فلان چیز تلاش کنم. پس تصمیم گرفتن نوعی پیمان بستن است. همیشه خطر شکست در آن هست و عملیست که همهِ وجودم در آن دخیل است.
* اراده با رویارویی آغاز میشود، با یک «نه» آن هم زمانی که «آری» از پیش وجود دارد. خطر در تعبیر منفی والدین از این مرحله از تکامل است که بهوسیلهِ خشم بیش از اندازهشان نشان داده میشود و این برداشت نادرست که «نه» اصیل کودک، در واقع مخالفت با آنهاست؛ و در نتیجه کودک آنها را مخالف رشد و استقلال خویش میبیند. و ممکن است به دلیل اتهام متقابلی که در برابر انتخابهایش دریافت میکند وسوسه شود (و حتی تا حدودی تسلیم این وسوسه شود) که از اراده کردن منصرف شود. این همان ولع، خودشکنی و حسرت برای بازگشت به یگانگی نخستینیست [دوران نوزادی] که در بزرگسالان رواننژند میبینیم.
اضطراب و وابستگی
اضطراب و وابستگی
مشکل مردم، تهی بودن
در آغاز سده بیستم، «فروید» مشکل مردم را در تضاد متقابل خواستهای جنسی و محرمات اجتماعی میدانست. سپس «اتو رنک» ریشه ناراحتیهای مردم را در احساس حقارت و احساس بی کفایتی و احساس گناه دانست. در سال های ۱۹۳۰ «کارن هورنای» آن را به دشمنی بین افراد و گروه ها و رقابت بین آنها برای پیش افتادن از یکدیگر مربوط کرد.
اما اساسی ترین مشکل مردم در نیمه دوم سده قرن بیستم، تهی بودن آنان بود. مشکل اصلی آنان نداشتن یک میل یا نیاز مشخص و معین بود. آنها در توفانهای بزرگ و کوچک خود را بی قدرت، و چون کشتی بی لنگر، دستخوش موج و توفان احساس میکردند. خویشتن را تهی و فاقد تکیه گاه درونی میدیدند. چو تخته پاره بر موج، رها رها …
وقتی ملتی اسیر نیاز اقتصادی نامناسب است و در همان حال از نظر روانی تهی است، دولت خودکامه و تمامیت خواه شکل می گیرد و مردم برای رهایی از اضطرابی که تحملش را ندارند، از آزادی خود صرفنظر می کنند و به آنها روی می آورند. همانطور که تب نشانه مبارزه بین جسم ما و میکروب هاست، اضطراب نشانه مبارزه ما، یعنی آنچه که از خود و شخصیت خود می شناسیم، با خطری است که ما را تهدید میکند. اضطراب معرف یک مبارزه روانی در درون ماست، اضطراب وسیله ای است که طبیعت در اختیار ما قرار داده، که بدانیم مسئله ای داریم و بهتر است حلش کنیم.
شوخ طبعی به ما کمک می کند تا بین خود و مسائل و مشکلاتی که با آن دست به گریبانیم، فاصله احساس کنیم. کسی که گرفتار وحشت و اضطراب است، نمی تواند بین خود و واقعیتی که در آن قرار گرفته، تفاوت و جدایی احساس کند. انسان تا زمانی می تواند بخندد که زیر نفوذ و استیلای کامل ترس و اضطراب نباشد.
میلر Arthur Miller ، نویسنده، نمایشنامه نویس و مقاله نویس آمریکایی میگوید: تراژدی بیشتر از کمدی معرف خوش بین بودن انسان است، زیرا نظر انسان را نسبت به انسان و خُلقیات او به واقعیت نزدیک تر می کند.
تهی بودن و اضطراب رابطه لذت بخش ما را با طبیعت از بین می برد. وقتی نوزاد کوچک متوجه می شود که موجود مستقل و جدایی از مادرش است، با این احساسِ جدا بودن، در واقع به نفوذِ شخصی در دیگران پی می برد، این چنین است که شخصیت در فرزند انسانی شکل می گیرد، و انسان شخص می شود.
هروقت انسان بتواند مثل کسی غیر از خودش به خودش بنگرد، و درباره خودش بیاندیشد، به خود آگاهی رسیده است و این از مشخصات نوع انسان است. سگ یا میمون چنین توانایی را ندارد. البته نبودن خودآگاهی می تواند انسان را از احساس گناه و اضطراب های روانی رها سازد، و بعضی ها می گویند خوش به حال سگ که خودآگاهی ندارد، اما در واقع این بالاترین کیفیتی است که انسان از آن برخوردار است.
در موضوع سلامت و بیماری باید نقش خود را در مقابله با آن فعال بدانیم نه منفعل. فروید بارها گفته است که هدف روانکاوی این است که آنچه در ناخوداگاه است، به سطح آگاه آورده شود. برای خیلی ها مشغولیت زیاد پوششی بر اضطراب درونی و دور نگهداشتن خود از حال و وضع واقعی خودشان است. ما فعالیت و عمل کردن همراه با خودآگاهی را نشانه سرزنده بودن و انسجام شخصیت می دانیم، ولی فعال بودن برای فرار از خودآگاهی را درست نمی دانیم.
خیلی وقت ها می شود که فعال و سرزنده بودن مستلزم عمل نکردن و خلاقانه بی کار نشستن است و این موضوع برای بسیاری از آدم های امروزی سخت تر از کوشش و فعالیت است.
خودآگاهی به آن معنی که ما از آن صحبت می کنیم، سرزندگی آرام و موقر، همراه با تفکر و تامل و مراقبه و مکاشفه است، و در این نوع از خودآگاهی، یک چیز «بودن» مهمتر از یک کار «کردن» است، که البته مردمان غرب آن را به کلی از دست داده اند.
وابستگی به خانواده
رشد و بلوغ هر انسان بسته به گذشت تدریجی و آرام از وابستگی به دیگران و رسیدن به اتکا به خود و فردیت خویشتن است، وقتی جامعه چنان پاشیده و درهم برهم است که نقش مادر و پشتیبانی فرد را نمی تواند ایفا کند، و فرد جامعه را مانند مادر خود نمی بیند، به این گرایش پیدا می کند که به مادر جسمانی و فیزیکی خود در کودکی بچسبد، و خود را تحت سلطه و راهنمایی هایی که از او بخاطر دارد قرار دهد.
در داستان های اسطوره ای یونان باستان اورستس Orestes ، پسر آگاممنون و کلوتایمنسترا است. پس از آنکه پدرش آگاممنون به دست مادرش کشته شد، خواهرش الکترا Electra او را پنهان کرد و به جایی دیگر فرستاد تا کشته نشود. وقتی بزرگ شد، بازگشت و مادر و معشوق وی را که در قتل پدرش نقش داشت، کشت. مدتها توسط الاهه گان انتقام تحت تعقیب بود تا آنکه در دادگاهی که به فرمان آپولون برگزار شد، محاکمه و تبرئه گشت. سپس به آرگوس بازگشت و به پادشاهی رسید.
سرگذشت اورستس بازگویی روشن و بخاطر نشینِ تقلا و کوششِ یک فرد برای رهایی از سلطه مادر است. وقتی پادشاه آگاممنون ارتش یونان را در جنگ علیه تروی Trojan War رهبری میکرد، همسرش با پسر عموی همسرش رابطه نامشروع برقرار کرده و آگاممنون را در بازگشت از جنگ می کشد و پسرش اورستس را تبعید می کند و دخترشان الکترا را بصورت خدمتکار نگه می دارد. وقتی اورستس بزرگ می شود به وطنش برمی گردد تا مادرش را بکشد. مادرش که او را با شمشیر آخته در جلوی خود می بیند سعی میکند خود را مظلوم و پدر او را مستحق کشته شدن قلمداد کند و می گوید: فرزندم من بدبخت بودم و از نفرین مادرت بترس. مادرش وقتی از این کار نتیجه نمی گیرد اورستس را در آغوش می کشد و می بوسد و با این کار اورستس سست شده و شمشیر را می اندازد و می گوید: من سست و بی اراده و بی اثر شدم.
سستی و بی ارادگی این پسر در مقابله با مادرش به روشنی همان چیزی است که این روزها روان درمانگران زیادی در بسیاری از مردان جوان دیده و گزارش کرده اند، یعنی در کوشش برای رهایی از قید و بند مادر سلطه جو خود را بی قدرت، منفعل و ناتوان دیده اند. وقتی پسر می بیند که مادرش با اغتنام فرصت از سستی و بی ارادگی او سربازان را صدا می زند تا او را بگیرند، متوجه می شود که اظهار عشق و محبتش به او جز وسیله ای برای به بند کشیدن او نیست، آنگاه بر می خیزد، قدرت خود را باز می یابد و ضربه مرگ را بر مادرش فرود می آورد. اورستس دیوانه می شود . ارواح مجازات گر با قفل و زنجیری که از مارهای به هم بافته شده است، او را تعقیب می کنند.
در اسطوره های یونانی، این مارها نماد ملامت خود و وجدان ناراحت است، که می تواند مانع خواب و آسایش انسان شده و او را به روان پریشی برساند. این همان احساس گناهی است که افراد در راه رسیدن به استقلال روانی و بریدنِ بند ناف روانی از پدر و مادر، در خود احساس می کنند. او به معبد آپولو پناه می برد و در آنجا نشسته و قرار است در دادگاه مهمی که آتنا قاضی آن است محاکمه شود و مساله ای که قضات باید درباره اش رای بدهند این است که: اگر کسی پدر و یا مادر زورگو و استثمار گر خود را بکشد، باید گناهکار شناخته شود یا نه؟
از آنجا که رای این دادگاه برای آینده بشریت بسیار مهم و سرنوشت ساز است، خدایان از کوه المپ فرود می آیند و در مناظره بین قضات شرکت می کنند. بعد از سخنرانی های زیاد، آتنا از هیات قضات در خواست می کند از جایگاه رفیعی که در آن قرار گرفته اند و با معیار و مقیاسی که برای خدایان در نظر دارند، رای ندهند و خطر دوگانه (هرج ومرج) و ( بندگی و سلطه پذیزی) هر دو را با هم در نظر داشته باشند. قضات رای می دهند اما آرا نصف به نصف است. به ناچار قرار می شود آتنا که ایزد بانویِ فضایل شهروندی، خرد و عدالت است رای نهایی را ابلاغ کند. او اعلام میدارد که: اگر قرار است نوع انسان پیشرفت و ترقی داشته باشد، باید از بند و زنجیر پدر و مادر زورگو وسلطه جو آزاد باشد حتی اگر برای این آزادی پدر و مادر را بکشد. با این رای اورستس بخشیده و آزاد میشود.
این داستان ساده، گویای یکی از تقلاها و کوشش های هولناکی است که هر انسان ممکن است در زندگی داشته باشد. موضوع ظاهری آن کشتن یک مادر به دست پسر است، اما معنی واقعی آن تقلا و کوشش یک فرزند برای اثبات وجود خود برای خویشتن است، یعنی استقلال روانی.
کشتن پدر یا مادر چه معنی دارد؟ مایه اصلی این داستان کوشش انسان علیه خودکامگی و قدرت هایی است که رشد و آزادی او را سرکوب و متوقف می کنند و در خانواده این قدرت بیشتر در پدر یا مادر متصور می شود.
فروید معتقد بود که این تضادها جهانی و بیشتر بین پدر و پسر است. پدر سعی می کند پسر را ناتوان و اخته Castrate کند و پسر مانند اُدیپ Oedipus سعی می کند با کشتن پدر به حق خودش برای زندگی برسد. حالا ما می دانیم که عقده اُدیپ جهان شمول نیست و بستگی به عوامل فرهنگی و تاریخی دارد. فروید در جامعه پدر سالار آلمان بزرگ شده بود. از اواسط سده بیستم شواهد بسیار، گویای آن است که در آمریکا شخص متنفذ و مقتدر، مادر خانواده است نه پدر و اسطوره اورستس بیان حال بیشتر آدم ها و مشکلی است که با آن دست به گریبانند.
تاریخ دان استراسر Ulrike Strasser گفته: نظام جامعه ما رو به سوی خانوادهِ مادرسالار Matrifocal Family دارد و اریکسون در کتاب ۱۹۵۰ کودکی و جامعه Childhood and Society به منشا توسعه مادرسالاری پرداخته و گفته در این تغییر به مادرسالاری، مادر بیشتر قربانی و بازنده خواهد بود تا برنده و فاتح ، و به قبول این نقش مجبور شده است، زیرا غیبت پنج روزه پدر از خانه برای کار و حضور فقط دو روزه اش در آخر هفته، مادر را به قبول نقش قدرت مرکزی در خانواده مجبور کرده است.
انسان در جستجوی خویشتن
روان شناسی نگرش
آزادی و قدرت درون
آزادی و قدرت درون
از دست دادن آزادی، در دل نفرت ایجاد می کند.
در روان پریشی ها و روان نژندی های جدی، غالباً واضح است که اوضاع و احوال تلخ، شخص را مستاصل کرده و خشم ونفرت تنها پناهگاهی است که او می تواند در آن غرور و احترام به خود را زنده نگه دارد.
وقتی مردم آزادی خود را سلب شده می بینند، خشم و نفرتشان به سمت چیزی یا کسی سمت و سو می گیرد، به همین دلیل حکومت های استبدادی برای خشم و نفرت مردمشان چیزی را تراشیده و تمهید و تبلیغ می کنند. مثلاً در زمان هیتلر یهودی ها و ملت های دشمن، سپر بلا شده بودند. در دوران حکومت استالین خشم و نفرت مردم روسیه علیه کشورهای جنگ افروز غرب دامان زده می شد.
دولت هایی که آزادی مردمشان را سلب می کنند، باید نفرت آنان را به طرف آدم ها و گروه های خارج سوق بدهند، وگرنه مردم یا طغیان می کنند، یا دچار روانپریشی جسمی شده، یا از دیدگاه روانشناسی، مردمی نخواهند بود که کشورشان را از آن خود بدانند و برایش به جنگ بروند.
هیچکس نمی تواند به محبت و اخلاق و آزادی واقعی برسد، مگر اینکه صادقانه و واقع گرایانه با نفرتها و آزردگی های خاطر خود آشنا باشد، و اولین گام این است که شخص بداند از چه کسی یا چه چیزی نفرت دارد.
آزادی عصیان و نافرمانی نیست، اما نافرمانی حرکتی است در جهت و سمت و سوی آزادی.
o از دیدگاه روانشناختی بسیاری از شور و هیجان های بین سالهای ۱۹۲۰-۱۹۳۰ از تمرد و طغیان جان گرفته بود. وقتی نوشته های فیتزجرالد Scott Fitzgerald، نویسنده آمریکایی رمان و داستانهای کوتاه، و یکی از نویسندگان بزرگ سده بیستم میلادی ، و خالق رمان گتسبی بزرگ The Great Gatsby ، که بسیار مورد توجه جوانان رهایی خواه آن زمان شده بود، را میخوانیم، می بینیم که بوسیدن یک دختر، چه شور و هیجان و در عین حال چه الم شنگه ای به پا کرده بود.
کسانی که در آن دوران به دانشگاه می رفتند به خاطر دارند که از داشتن موضوع و هدفی برای مبارزه چه احساس قدرتی میکردند، و چه قاطعانه مطلبی برای عصیان و نافرمانی داشتند، یعنی مخالفت با جنگ، تابوهای جنسی، و موافقت با ازدواج آزاد و رفع ممنوعیت های رایج و معمول در آن زمان.
در آن سالها، همه نوشته های اچ ال منکن Mencken، خبرنگار، طنزپرداز، و منتقد اهل ایالات متحدهی آمریکا را می خواندند؛ اما حالا هیچکس نوشته های اورا نگاه نمی کند، زیرا وقتی قاعده و قانون معینی وجود نداشته باشد، کسی با نافرمانی صاحب نفوذ و شهرت در دیگران نمی شود.
o فرو ریزی رسم و قاعده و قانون از سده نوزده آغاز شد، معیارها و میزان ها در هم ریخت، همه چیز دگرگون شد و حالا ما احساس تهی بودن و سرگردانی می کنیم . همه جوانان دل افسرده ای که فیتزجرالد از آنها نوشت از بوسیدن یک دختر احساس قدرت و توان کردند، اما چون حالا این یک امر عادی و روزمره شده دیگر به کسی احساس قدرت نمی دهد و احساس بی قدرتی تقریباً همه گیر شده است.
آدم عاصی و طاغی فقط از بهم ریختن معیارها و آداب و رسوم احساس نیرو می کند و به فکر ساختار پردازی و ایجاد رسم و راه تازه نیست، و باید دانست آزادی واقعی هرگز بدون قبول مسولیت بدست نمی آید.
من نمی دانم چرا این اضطراب وجود دارد که اگر نظام کهنه اقتصاد آزاد کنار گذاشته شود، آزادی از بین خواهد رفت. شاید یک دلیلش این باشد که آدم های امروزی آنچنان آزادی روانی خود را تسلیم جریانات عادی و کارهای روزمره و رسم و عرف جاری اجتماع کرده اند، که احساس می کنند تنها آزادی ای که برایشان باقی مانده، رقابت و پیشرفت در امور اقتصادی است.
یعنی اگر افراد طبقه متوسط نتوانند هر از چندگاه اتومبیل تازه ای بخرند، به خانه بزرگتری نقل مکان کنند، و در و دیوار خانه را تا اندازه ای متفاوت از خانه همسایه رنگ کنند، آیا ممکن است احساس کنند که زندگیشان بی هدف و وجودشان به عنوان انسان نفی شده است ؟
به نظر من وزن و اهمیتی که مردم برای رقابت در نظام اقتصاد آزاد قائلند، نشان می دهد که تا چه اندازه از درک آزادی واقعی و معنی آن دور هستند.
خود آگاهی و آزادی مثل دو روی یک سکه و همیشه با هم هستند، هرچه خود آگاهی شخص کمتر باشد، افکار و رفتارش کمتر آزادانه و از آنِ خودش خواهد بود. سقراط درست گفته که پذیرش نادانی آغاز خردورزی است. انسان فقط زمانی خواهد توانست با استفاده از توانایی ذاتی خود خلاقانه عمل کند، و از محدودیت های خود فراتر برود، که محدودیت های خود را بشناسد و فروتنانه و صادقانه آن را بپذیرد.
انسان در جستجوی خویشتن
روان شناسی نگرش
در جستجوی حقیقت
در جستجوی حقیقت
The Discovery of the Truth
o جستجوی حقیقت همیشه این خطر را دارد که شخص ممکن است مطالبی را کشف کند که از دانستن آن نفرت دارد. جستجوی حقیقت مستلزم وجود چنان رابطه ای بین شخص با خویشتن، و میل به پذیرفتن ارزش های والاست، که به شخص این جرات را میدهد تا از باورهای معمول و آشنای خود دست بکشد. اگر کسی در جستجوی حقیقت Truth ، واقعیت Reality و برخی ویژگی های روانی خود را نادیده بگیرد، یعنی بخواهد دادرسی باشد که از فراز کوه و کاملاً فارغ از وجود خویشتن، به قضاوت بنشیند، او نیز سخت گرفتار وهم و پندار خواهد بود.
– آنچه در جهان به صورت عینی دیده میشود، واقعیت نام دارد.
– حقیقت مفهوم و اصطلاحی است برای اشاره به اصل هر چیز.
o چنین آدمی تصور میکند آنچه را که خودش حقیقت دانسته، حقیقت مطلق است، و علاقه ها و گرایش های شخصی، به هیچ وجه، در نظر و قضاوت او دخالت نداشته است. چنین آدمی سخت متعصب، جزم اندیش و خطرناک خواهد بود. فقط موضوعات فنی را می توان فارغ از نیازها و کشش ها و کوشش های انسانی، بصورت تجریدی Abstract مورد تحقیق و مطالعه و اظهار نظر قرار داد.
آینده و گذشته
o بسیار هستند کسانی که در حالت ناخشنودی و بی هدفی، به جای اندیشیدن به حال، ذهنشان را به آینده مشغول می دارند و بهبود وضعشان را به آینده واگذار می کنند، مثلاً به خود امید می دهند که با ازدواج، یا تمام کردن تحصیلات، یا بدست آوردن شغل مناسب، وضعم خوب خواهد شد. چنین امیدی به آینده، مانند ماده مخدر، استفاده خلاق از زمان حال را نابود میکند .
البته توجه به گدشته نیز می تواند مانند توجه به آینده حالت فرار از واقعیتِ زمان حال را داشته باشد. مثلاً در رویارویی با مشکلات فعلی به خودش بگوید : آن گذشته ها چه خوب بود و چه راحت بودیم، و با این حرف ها ذهنش را آرام کند.
همان طور که دل بستن به آینده را می توان راه فرار آدم های «ساده اندیش» از واقعیات حال دانست، توجه بسیار به گذشته را می توان راه فرار آدم های «فرهیخته و اندیشه ورز» از حال به حساب آورد. این افراد فرار از حال به آینده را قدیمی و ساده اندیشی می خوانند، اما توجه به گذشته را، به این دلیل که مشکلات روانی هر کس در اوضاع گذشته و کودکی او ریشه دارد، کاملاً معقول می پندارند.
ممکن است شخص تصور کند زندگی در دوران های گذشته مثل دوران یونان باستان، دلپسندتر از زندگی در زمان حال است، اما در واقعیت میدانیم آرزوی زندگی در هر دورانی غیر از دورانی که الان در آن به سر می بریم خیال پردازی است، و از درک نادرست رابطه انسان با زمان ناشی می شود.
جالب اینکه بیشتر کسانی که در پنجاه سالگی غصه از دست دادن جوانی را می خورند، همان هایی هستند که در بیست سالگی، زندگی مطابقِ میل شان را به آینده موکول میکردند.
از آگاهی تا عمل
o یک ضرب المثل ژاپنی میگوید : دانستن و عمل نکردن با ندانستن یکی است. آگاهی از مسوولیت به خودی خود معادل تغییر نیست؛ بلکه نخستین گام در فرایند تغییر است. تحول درمانی، باید خود را در عمل نشان دهد، نه در دانستن یا قصد کردن یا خیال کردن.
روان کاوان اولیه چنان به یکی بودن خودشناسی و تغییر معتقد بودند، که رسیدن به شناخت را نقطه پایان درمان میدانستند و اگر تغییری اتفاق نمی افتاد، اینطور نتیجه گیری میشد که بیمار به بینش کافی دست نیافته است. درمانگر باید در پی عمل باشد. یک روان کاو معمولاً نسبت به متوسل شدن به اراده، حس خوبی ندارد، جمله هایی مثل: باید بیشتر تلاش کنی، آدم باید به خودش کمک کند، درست انگار از چیزی استفاده کند که به آن اعتقادی ندارد.
مدل فرویدی ذهن، بر اصول هلمهولتز Hermann von Helmholtz بنا شده است، اصولی جبری و مخالف زیست گرایی، که بر اساس آن بوسیله نیروهای فیزیکی–شیمیایی قابل تبدیل شدن به نیروی جاذبه و رانش، به فعالیت واداشته و کنترل میشود. فروید سرسختانه بر این مطلب پای می فشرد و میگفت: بشر به دست ناخودآگاه زیسته می شود. اعتقاد ریشه دار به آزادی و انتخاب، مطلقاً غیر علمی است و باید دوباره و بر اساس جبری که به زندگی حکمفرماست تعلیم داده شود.
به قول می: انسان فروید به غیر از سائق با چیزی به جلو رانده نمیشود. رفتار تنها یک حامل و نتیجه تاثیر متقابل نیروهای درونی انسان است، ولی اگر این دیدگاه درست باشد، یعنی همه فعالیت های روانی و جسمانی انسان جبری و از پیش تعیین شده باشد، در آنصورت چه کسی میتواند بیشتر تلاش کند، یا عزم راسخ یا شجاعت از خود نشان دهد.
درمانگری که در کار بالینی، دیدگاه جبری علمی را اتخاذ کند، خیلی زود با یک مشکل جدی مواجه می شود : در مدلی که انسان به اجزای در هم تنیده من و فرامن و نهاد تقسیم می شود، جایگاه غایی مسوولیت کجاست؟
هدف روان درمانی این است که بیمار را به مرحله ای برساند که بتواند آزادانه انتخاب کند . فروید در کتاب من و نهاد، که در ۶۷ سالگی نوشت، اشاره کرد که: وظیفه درمانگر این است که آزادی انتخاب راه را، به «من» یا ایگوی بیمار نشان دهد. این جمله بهترین شاهد بر آنست که خود فروید مدل جبری انسان را نپذیرفته است. به قول می : جزء چگونه می تواند آزاد باشد وقتی کل آزاد نیست؟
بعضی درمانگران اشتباهاً اینگونه با این معضل کنار می آیند: گرچه انسانها احساس ذهنی و درونی آزادی را تجربه می کنند، با وجود این، کل ماجرا خیال باطل است و به اندازه مابقی حالات ذهنی، جبری است.
توماس هابز Thomas Hobbes ، یکی از فیلسوفان سیاسی برجستهٔ انگلستان، حس آزادی انسان را توهم خودآگاهی مینامد. اسپینوزا Baruch Spinoza، یکی از بزرگترین خردگرایان فلسفه قرن هفدهم و زمینه ساز ظهور نقد مذهبی و همچنین عصر روشنگری در قرن هجدهم، هم گفته: یک سنگ خودآگاه و با احساس که بوسیله نیروی خارجی به جلو رانده می شود، باور می کند که کاملاً آزاد است، و بوسیله میل و اراده خود به حرکت در می آید. لذا در نهایت روان درمانگرانی که معتقدند آزادی حالتی ذهنی و توهمی است؛ وقتی می گویند روان درمانی زمانی موفق است که بیمار احساس کند توانایی بیشتری برای انتخاب کردن دارد، در واقع اعلام می کنند که هدف روان درمانی خیالی باطل بیشتر نیست، لذا به گفته می، این دیدگاه نسبت به فرایند درمان کاملاً با ارزش های اساسی و زیربنایی روان درمانی، یعنی جستجوی حقیقت و خودآگاهی مغایر است.
باورها و اعتقادات
o وقتی فروید میگوید بد و خوب هر دین بسته به آن است که تا چه اندازه انسان را در وابستگی های دوران کودکی نگاه میدارد، حرفش درست و قابل تامل است. البته فروید اشتباه کرده است که دین را یک روان نژندی وسواس خوانده است.
o پل تیلیچ Paul Tillich ، الهیدان و فیلسوف آلمانیتبار مشهور و بزرگترین متکلم قرن بیستم آمریکا می گوید: بحث درباره اثبات وجود خدا همان قدر الحادی و کفر آمیز است، که به نفی آن بپردازیم.
o اریکسون میگوید: بین اعتقاد یک عارف به خدا و اعتقاد یک ملحد به محترم بودن وجود انسان، تفاوت به مراتب کمتر است، تا تفاوت بین اعتقاد یک عارف با یک مسیحی کالونیست Calvinism ؛ زیرا اعتقاد کالونیست به خدا در ناتوان دیدن خود و وحشت از خدا ریشه دارد.
o کانت میگوید: دو چیز دل را به حیرت وا میدارد: قانون اخلاقی در درون ما و آسمان پرستاره بر فراز سر ما.
o رودولف اوتویک فیلسوف غربی میگوید : احساس وجود چیزی مرموز، پر هیبت، احترام انگیز، و مقدس، مایه اصلی و اساسی و سر آغاز احساس دینی خوانده می شود.
o حیرت، از رویارویی با معنی و ارزش زندگی پیش می آید، هرچند ممکن است عامل آن حادثه ای غم انگیز باشد، ولی احساس و تجربه ای منفی نیست، زیرا باعث گسترش دید و برداشت انسان از حیات و امور حیاتی میشود و بطور کلی همیشه با احساس شادمانی همراه است.
o گوته گفته است: حیرت عالی ترین احساسی است که انسان می تواند داشته باشد و اگر ساده ترین پدیده های حیات او را به شگفتی وا دارد، خوش به حالش، هیچ چیز برتر و عالی تر از آن نمی تواند باشد.
o در دوران تفتیش عقاید، شعار شده بود که: قواعد و قوانین مطلق، سنگینی بار انتخاب را از شانه ما بر می دارد.
o یکی از ویژگی های عملیات قهرمانی، ناشکیبایی و شتابزدگی است که با جرات خیلی فرق دارد.
در جنگ جهانی دوم، بیشتر خلبان هایی که به دلاوری شهرت یافته بودند، کسانی بودند که نتوانسته بودند بر اضطراب و دلهره درونیشان پیروز شوند و از دیدگاه روانشناسی، شتابزدگی شان در عملیات جنگی، نوعی جایگزین سازی و تلافی کردن آن ناتوانی به حساب می آمد.
می توان جرات را یک وضع و حالت درونی دانست، زیرا عملیاتی که شخص انجام می دهد، نمی تواند معرف نیات واقعی او باشد.
از میان کتاب های رنک
از میان کتابهای رنک
قهرمان ۱۹۰۹ The Myth of the Birth of the Hero
• یکی از کارهای اولیه رَنک افسانه تولد قهرمان بود، که برخی افسانه های تولد؛ مثل شاه های بابلی، گیلگمیش و سارگون، قهرمان هندی کارنا، شاه ایرانی کورش، قهرمان سلتی تریشتان، قهرمان های آلمانی زیگفرید و لوهنگرین، و حتی موسی، بودا و مسیح را بررسی کرد. او الگوهای تکراری را در آنها مشاهده کرد، بدین ترتیب که: همیشه یک شاه و ملکه یا خدا و الهه یا زوج های سطح بالایی وجود دارند، چیزی تولد قهرمان را مشکل یا غیر ممکن می سازد؛ خوابی یا پیشگویی در رابطه با تولد او وجود دارد، و همیشه به پدر هشدار داده می شود که خطری در راه است؛ و نوزاد بر روی آب روان در جعبه، سبد ،یا قایقی کوچک رها می شود تا بمیرد، و او توسط حیوانات و یا مردم فقیر نجات پیدا می کند و بزرگ می شود، خانواده اش را می یابد و از پدرش انتقام می گیرد، و در نهایت به جایگاهی که درخور اوست دست می یابد.
o رانک افسانه ها را نسبتاً قابل درک می دانست. هنگام کودکی ما والدین مان را پرستش می کنیم. اما وقتی که بزرگتر می شویم، و همچنان مستقل تر، آنگاه متوجه می شویم که آنها آن چیزی نبوده اند که بنظر می رسیده اند. افسانه انعکاس آرزوی همه ماست که تمایل داریم به روزهای خوب کودکی برگردیم، همان موقعی که فکر می کردیم والدین مان بی عیب و نقص اند و به ما توجه لازم را دارند.
o جعبه یا سبد نمادی از رحم، و آب روان تولد ماست. افراد فقیر نماد ضعف و بی کفایتی والدین است. شاه و ملکه سمبل آنچیزی است که والدین باید باشند. انتقام نماد خشم ما بخاطر بدرفتاری والدین با ماست.
o نکته جالب توجه این است که رانک در این تصویر نه اشاره ای به جنسیت دارد ونه ناهشیار جمعی. بطور ساده افسانه ها تجلی تجارب معمول دوران کودکی در فرهنگ های مختلف اند. اگرچه تفسیر او ناکامل است، اما سادگی آن جالب است.
o اتو رانک در کتاب اسطوره تولد قهرمانان اسطوره ها را در سنت فروید تحلیل می کند. رانک به تأسی از استادش فروید اسطوره ها را با رویاها قیاس می کند. به علاوه، به پیروی از فروید رویاها و اسطوره ها را آرزوهای قویاً سرکوب شده ادیپی می داند که به نحو نمادین و پنهانی ارضا شده اند و در سازندگان یا خوانندگان بالغِ اسطوره تأثیرش همچنان ادامه دارد. رانک با جزئیات بیشتری به تحلیل اسطوره ها می پردازد و به ویژه طرح یا الگوی مشترکی را برای نوع خاصی از اسطوره ها، یعنی اسطوره های قهرمانان، آن هم قهرمانان مرد ارائه می کند.
o فرویدی ها نه فقط اسطوره قهرمان، بلکه تمامی انواع اسطوره ها را تحلیل می کنند. با این حال تمام انواع دیگر اسطوره ها را اغلب به اسطوره های قهرمانی بر می گردانند.
o خود رانک، تولد و بقا را به کارهای بزرگ قهرمانی مبدل میکند. حتی اسطوره های خلقت به منزله تحقق کار آفرینش عالم لحاظ می شوند که از ناحیه مردان و یا از ناحیه زنان صورت گرفته است. نزد رانک، به تأسی از فروید، قهرمان گرایی محدود به همان چیزی است که طرفداران یونگ آن را ” نیمه نخست زندگی” می نامند. نیمه نخست زندگی – که شامل تولد، کودکی، نوجوانی و اوایل بزرگسالی است – به تثبیت فرد به عنوان شخصی مستقل در جهان خارجی اختصاص دارد.
o دستیابی به استقلال، به نحو بارزی در کسب شغل و اختیار کردن همسر، نمود می یابد. کسب شغل یا همسر گزینی، هم متضمن جدایی از والدین و هم مستلزم کنترل غرایز شخصی است. استقلال از پدر و مادر به معنای حذف آنها نیست، بلکه رسیدن به خود کفایی است. به همین نسبت، عدم وابستگی غرایز به معنای نفی غرایز نیست، بلکه کنترل و غلبه بر آنهاست.
o آنجا که فروید توانایی کارکردن و دوست داشتن را شرط خوشبختی می داند، آشکارا به غایتِ نیمه نخست زندگی انسان اشاره دارد که از نظر او مایه خوشبختی برای کل زندگی است. از دیدگاه فروید، هم وابستگی طولانی مدت به والدین و هم وابستگی به غرایز موجب بروز مشکلات می شوند. اگر فردی در ارضای غرایزش بخواهد به والدین خود وابسته باشد و یا اینکه از راه های غیر اجتماعی غرایزش را ارضا کند، در سطحی کودکانه از تحول روان شناختی گرفتار می آید و در همین سطح تثبیت می شود.
o الگوی رانک که او آن را در مورد چیزی بیش از سی اسطوره قهرمان به کار می برد، در مرحله ی نخست زندگی رخ می دهد. الگوی رانک از تولد قهرمان تا آغاز ” دوره شکوفایی” او را شامل می شود.
o یک داستان معمول و استاندارد را می توان بر اساس شاکله ذیل چنین بیان کرد: قهرمان، فرزند مشهورترین والدین هاست؛ معمولاً شاه زاده است. پدید آمدن قهرمان نیز با دشواری هایی همچون خویشتن داری یا عقیم بودن طولانی، یا مقاربت مخفیانه والدین به خاطر موانع و محدودیت های خارجی همراه است.
در طول دوران بارداری یا پیش از آن، پیشگویی در قالب یک رویا یا از طریق سروش غیبی صورت می گیرد که علیه تولد او اعلام خطر می کند، معمولاً این خطرات تهدید کننده متوجه پدر ( یا نماینده ی او) است. نوزاد معمولاً در حالی که داخل در جعبه ای قرار دارد، در آب محاصره شده است. او سپس از سوی حیوانات یا به کمک چوپانان فرودست نجات می یابد و ماده حیوانی یا زنی معمولی به او شیر می دهد. پس از آنکه قهرمان بزرگ می شود، به شیوه های کاملاً مختلفی، پدر و مادر نامدارش را پیدا می کند. او از یک سو از پدرش انتقام می گیرد و از سوی دیگر مورد پذیرش و احترام است. سرانجام به مقام و بزرگی می رسد.
• الگوی رانک از اسطوره قهرمان، به نقل از کتاب اسطوره تولد قهرمان. در سطح ظاهری یا آگاهانه، قهرمان شخصیتی تاریخی یا افسانه ای همانند ادیپوس است. ادیپوس، قهرمان است، چرا که مطابق معمول از هیچ به تاج و تخت رسیده است. در سطح ظاهری او قربانی بی گناه خانواده و تقدیرش است. هر چند والدین او پیش از تولد قهرمان اشتیاقِ فراوانی برای بچه دار شدن داشتند، اما با وجود این پس از تولد کودک به ناگزیر به خاطر نجات جان و مال پدر، تصمیم به قربانی کردن کودک می گیرند. در این صورت انتقامِ قهرمان حتی زمانی که پدر کشی کاملاً آگاهانه صورت گرفته باشد، قابل فهم است. زیرا چه کسی است که نخواهد قاتلش را بکشد؟
o در سطح نمادین یا ناآگاهانه، قهرمانی قهرمان به دلیل آن نیست که او برای رسیدن به تاج و تخت جرأت به خرج می دهد، بلکه علت قهرمانی او در جسارت کشتن پدرش است. عمل کشتن قطعاً آگاهانه رخ می دهد، اما انگیزه آن انتقام نیست، بلکه عقیم کردن جنسی است. پدر از واگذارکردن همسرش، یعنی غایت حقیقی تمامی تلاش های پسر امتناع می ورزد: معمولاً عمیق ترین ریشه های غالباً ناخودآگاهِ بیزاری پسر از پدر، یا دو برادر از هم را می توان در رقابت بر سر جلب کردن توجه مهر آمیز و عشق مادر جستجو کرد. معنای حقیقی اسطوره قهرمان به اندازه ای دهشتناک است که نمی توان با آن روبه رو شد، از این رو، آن را ذیل داستان جعلی پنهان می سازند، که در آن جنایتکار اصلی نه پسر، بلکه پدر است.
o این الگو: گویی توجیهی است، برای احساسات خصمانه ای که کودک نسبت به پدرش دارد و احساساتی که در این افسانه به پدر فرافکنی می شود. آنچه قهرمان به دنبال آن است، چهره ی تلاش برای رسیدن به قدرت را به خود می گیرد و نه محرم آمیزی. بیش از هر چیز، فرد قهرمان شخصی ثالث است – یعنی همان قهرمان نام برده اسطوره – و نه سازنده اسطوره یا هر فرد دیگری که از طریق اسطوره تحریک شده است. سازنده یا خواننده اسطوره با یکی دانستن خود با قهرمان نام برده، به نحو همدلانه ای از پیروزی قهرمان که در حقیقت در حکم پیروزی خود اوست حظّ می برد. در اصل، او قهرمانِ واقعی اسطوره است. در سطح ظاهری، این اسطوره در رسیدن قهرمان به تاج و تخت به نقطه اوج خود می رسد.
o در سطح نمادین، او به علاوه همسری اختیار می کند. می توان چنین نتیجه گرفت که این اسطوره به نحو فراخوری، غایت مورد نظر فروید از نیمه نخست زندگی را بیان می کند. اما در واقعیت، اسطوره بیانگر عکس چنین چیزی است: تمایلات برآورده شده موجب جدایی از والدین و فاصله گیری از غرایز ضد اجتماعی شخص نمی شوند، بلکه در عوض به وابستگی تا حد امکان شدید به والدین و همچنین به انگیزه های به شدت ضد اجتماعی از جمله پدر کشی و محرم آمیزی، حتی هتک ناموس می انجامند. سلب قدرت از پدر و تصاحب مادر لزوماً به معنای عدم وابستگی به آنها نیست.
o سازنده یا خواننده اسطوره، فرد بالغی است، اما آرزویی که در اسطوره بیان می شود، آرزوی کودکی سه تا پنج ساله است: از این رو، افراد بالغ به مدد قوه خیال پس رونده شان به ایام کودکی اسطوره ها را می سازند و در این میان شخص اسطوره ساز، داستان های دوران کودکی اش را به قهرمان نسبت می دهد.
o قوه خیال تمایل ادیپی را ارضا می کند، فرد برای رسیدن به مادر، پدرش را می کشد. اسطوره آرزویی را بر آورده می سازد که نزد فرد بالغی که آن را ابداع می کند یا به خدمت می گیرد، رشد نکرده است. چنین فرد بالغی به لحاظ روان شناختی کودک ابدی است.
o اگر در فردی، من ( اِگو) به اندازه ای قدرتمند نباشد که بتواند بر غرایزش غلبه کند، این فرد انسانی روان پریش است: طبقه خاصی از انسانها وجود دارند موسوم به روان پریشان. همانطور که تحقیقات فروید نشان می دهد آنها به یک معنا هنوز کودک اند، هر چند که از سایر جهات به ظاهر بزرگ شده اند. از آنجا که هیچ کودکی نمی تواند پدرش را مغلوب کند، سازنده اسطوره خیال می کند که به اندازه کافی برای انجام چنین کاری بزرگ شده است. مختصر آنکه: اسطوره به هیچ وجه غایت نیمه نخست زندگی به معنای مورد نظر فروید را بیان نمی کند، بلکه بیانگر غایتِ تثبیت شده دوران کودکی است که فرد را از به انجام رساندن آن باز می دارد.
o بدیهی است که ارضای تمایلات اُدیپی، به نحو نمادین و نه ظاهری، پنهانی و نه آشکار، ناآگاهانه و نه آگاهانه، ذهنی و نه فیزیکی، غیر مستقیم و نه مستقیم است. سازنده یا خواننده اسطوره با یکی دانستن خود با قهرمان نامبرده، به طور ذهنی اعمالی را انجام می دهد که هرگز جرأت انجام آنها را در جهان خارج ندارد. حتی اعمال ادیبیِ قهرمان نامبرده تغییر چهره می دهند، زیرا الگوی قهرمانی نه در سطحی پنهان، بلکه در سطحی آشکار یا نزدیک به آن عمل می کند. با وجود این، اسطوره نوعی خاصی از ارضا را، و با نظر به نزاع میان انگیزه های روان پریشانه و اخلاقیات روان پریشانه، حتی بهترین نوع ممکن از ارضا را فراهم می آورد.
o رانک، فرد روان پریش – یعنی کسی که غرایزش را سرکوب می کند و در نتیجه به یک خروجی غیر مستقیم برای ارضای آنها احتیاج دارد – را
در مقابل ” فرد منحرف” – یعنی کسی که مطابق غرایزش عمل می کند و در نتیجه احتمالاً احتیاجی به هیچ میان راهی همانند اسطوره ندارد – قرار می دهد.
هنر و هنرمند ۱۹۰۷-۱۹۳۲
Art and Artist
o رانک به مبحث پیچیده خلاقیت هنرمند نیز نگاهی انداخته. در این مورد رانک بیان داشته که هنرمند کشش بسیار شدیدی دارد که اراده اش را متجلی کند. بر خلاف اغلب ما ، احساس اجبار می کند تا واقعیت را درون ذهنش بازسازی کند. یک هنرمند واقعی نیاز به آزاداندیشی دارد، تا بتواند اراده شخصی اش را از اراده جمعی فرهنگ اش و مذهب اش شناسایی کند. هنر خوب تلفیقی از روحانیت و مادیت است، کلیت و خاصیت، یا فردیت و جمعیت. این تلفیق به راحتی امکان پذیر نیست و با اراده آغاز می شود، واژه رانک برای ایگو، البته ایگویی سرشار از نیرو.
o همه ما با اراده ای بدنیا می آییم تا از قدرت ها رها شویم و خودمان شویم. در کودکی ما اراده مان را برای فائق آمدن به مشکلات مان به دور از والدین مان بکار می بریم. بعدها ما با دیگر مراجع قدرت می جنگیم، مثل قدرت های درونی سائق های جنسی مان. چگونگی تلاش ما برای استقلال تیپ شخصیتی که ما هستیم را می سازد.
o رانک سه تیپ اصلی را شرح می دهد:
i. اول تیپ سازشی. این افراد می آموزند که ” اراده” چیزی است که آنها مجبورند به آن عمل کنند. دستورات را اجرا کنند، و مسائل اخلاقی جامعه را رعایت کنند و مخصوصاً در رابطه با تکانه های جنسی شان. فردی منفعل ، مخلوقی محدود شده که رانک براین عقیده بود که این یک شخص عادی است.
ii. دوم، تیپ عصبی. این افراد از شخص عادی قوی ترند، اما در کل درگیر مبارزه علیه قدرتهای درونی و بیرونی اند. آنها حتی با اراده خوشان هم مبارزه می کنند، که بنابراین چیزی برای نائل شدن به آزادی باقی نمی ماند. در عوض آنها بخاطر پر ارادگی شان دچار احساس گناه و نگرانی هستند. در ضمن آنها سطوح بالاتری از رشد اخلاقی در مقایسه با تیپ سازشی دارند.
iii. سوم ، تیپ سازنده است، که رانک به هنرمند، نابغه، و تیپ خلاق، تیپ خودآگاه، و بطور ساده انسان بودن اشاره می کند. که بجای جنگیدن با خودشان، خودشان را می پذیرند و تصدیق می کنند، ایده آلی خلق می کنند تا اعمالشان بطور مثبت بر اراده متمرکز شوند. هنرمند خودش را خلق می کند و دنیایی هرچه زیباتر را شکل می دهد.
مرگ و زندگی ۱۹۲۴ یا آسیب و ضربه تولد
The Trauma of Birth
o آن گاه که طفل به حقیقت تلخ وجود خود که جدایی از مادر است آگاهی می یابد، گرفتار تعارض می گردد و آرزو به جدایی احساس گناه را در وجود او به وجود می آورد. به اعتقاد رانک فرد برای اظهار اراده خود مشکلاتی دارد. فرد در بزرگسالی دارای یک بخش پسندیده و مورد تائید والدین و جامعه، و یک بخش ناپسند که مورد تائید نیست می باشد. از نظر رانک کانون مرکزی درمان، تسکین احساس گناه فرد است.
o رانک سه نوع منش توصیف نموده است:
i. شخص بهنجار یا معمولی که اراده خود را قبول دارد .
ii. شخص خلاق که هدف خود را معین کرده و خود را مطابق با آن اداره می کند .
iii. شخص نوروتیک (روان نژند) که در اظهار و ابزار عقیده و میل خود آزاد نیست و نمی تواند خود را با گروه وفق دهد .
o رانک به عنوان تنها عضو غیر پزشک در محفل یاران فروید، یک دید جهانی را به نهضت آنالیز روانی جلب کرد. روانشناسی و روش درمانی او پیشبرد نیروی سوم یا روانشناسی انسان گرا بود. رانک نظریه ای پیشنهاد کرد که بر اساس آن آسیب تولد در مرکز تجارب فرد قرار دارد. به عقیده رانک فرایند تولد، به سبب تولید احساس بی پناهی، موجب اضطراب نخستین است. جدایی از مادر اساسی ترین ضربه و یک تغییر ناگهانی و خشن از محیط ایمن داخل رحمی به دنیای بی ثبات خارج است. بنابراین هرگونه جدایی بعدی از هر نوع که باشد نیز تولید آسیب روانی میکند. وی عقیده دارد که هر لذت، جست و جویی به دنبال بدست آوردن مجدد لذت نخستین زندگی درون رحمی است. مورد جالب دیگری که رانک در مورد آن سخن گفت جدال میان مرگ و زندگی است. او بر این باور بود که ما غریزهِ زندگی داریم که ما را به سمت فردیت، استقلال و شایستگی هل میدهد، و غریزه زندگی که ما را به سمت جزیی از خانواده، اجتماع، یا انسان ها بودن هل می دهد. ما همچنین احساسی مبنی بر ترس از این دو داریم. ترس از زندگی که ترس از جدایی، تنهایی، و بیگانگی می باشد؛ ترس از مرگ که ترس از گمگشتگی در کلیت، رکود، و هیچ کس شدن می باشد.
o زندگی ما پر از تنهایی است، که با تولد آغاز می یابد. در واقع اولین کار رانک معطوف به ضربه تولد بود، با این فرض که اضطراب تجربه شده در طول تولد مدلی است برای اضطراب های تجربه شده در زمان های بعدی. پس از تولد از شیر گرفته می شویم، و نظم و مدرسه و کار و ضربه عشقی… در پیش داریم، البته اجتناب از این جدایی، اجتناب از زندگی و انتخاب مرگ است یعنی هیچ وقت متوجه نخواهید شد که چه استعدادی دارید، هیچ وقت خانواده و شهر کوچکتان را ترک نمی کنید، و و هیچ وقت رحم تان را ترک نخواهید کرد!
o پس ما باید با ترس هایمان روبرو شویم، و در تلاش برای رشد کامل باشیم، هم مرگ و هم زندگی را در آغوش بگیریم، فردیت مان را حفظ کنیم و روابطمان با دیگران را تقویت کنیم.
o رانک هیچ گاه مانند فروید و یونگ مکتب روانشناسی را پایه گذاری نکرد، اما تاثیر آن را در هر کجایی می توان دید. او تاثیر معناداری بر روی کارل راجرز، و نفوذ زیادی بر قدیمی ترانی چون آدلر، فروم، و هورنای برجای نهاد، و همچنین اگزیستانسیالیست هایی چون رولو می از آن تاثیر پذیرفتند. دیگران نیز از عقاید او الهام گرفتند که می توان تکه هایی از افکارش را در نظریه واکنشی، انگیزه رقابت، و نظریه مدیریتی ترور مشاهده کرد.
منابع:
راسخون
ایران ویج
کلبه آبی
نظریهِ وجودی انسانگرا
نظریهِ وجودی انسانگرا نزدِ رولو می
(نظریهِ اگزیستانسیالیستی-روانشناسی)
جهت اطلاعات تکمیلی و فلسفهِ وجودی به اینجا بروید.
تجربههای فراوان ثابت کرده که اساسیترین مشکل مردم در حال حاضر، تُهیبودنِ آنان است. تعمق در شکایتهای مردم نشان میدهد که مشکل اصلی و زیربنائی آنان نداشتن یک میل یا یک نیاز مشخص و معین است. احساس تهیبودن معمولاً ناشی از آن است که فرد خود را در تأثیرگذاری بر زندگی خود و دنیایی که در آن بهسر میبرد، ناتوان احساس میکند. ویژگی دیگر انسان امروزی، احساس تنهایی است که افراد معمولی آن را جدایی یا دور افتادگی و به قول بعضیها «از خودبیگانگی» مینامند.
دلیل جدیِ ترس از تنهایی این است که انسان در ارتباط با انسانهای دیگر خود را میشناسد و وقتی تنهاست و با دیگران در ارتباط نیست، از اینکه شناخت خودش را از دست بدهد و نداند چی است و چه کسی است وحشت میکند.
دلیل دیگر؛ قابل قبول بودن در نظر دیگران، راهکار اصلی ما برای اجتناب از دلهره و اضطراب است. از اینروست که همیشه سعی میکنیم به خودمان ثابت کنیم که در زندگی اجتماعی موفق هستیم. امّا عامل مهمتر در دلهره مردم از گذشتِ زمان، وحشتی است که از تهیبودن و زندگی در خلاء روحی و روانی دارند. در زندگی روزانه بیحوصلگی و حوصلهسررفتگی نماد این دلهره و اضطراب است.
رواندرمانی وجودگرا به عنوان رویکردی فلسفی به مردم و مشکلات انسانیت و وجود، عمدتاً به درونمایههای زندگی سروکار دارد تا به فنون. این درونمایهها عبارتند از: مرگ و زندگی، آزادی و مسئولیتپذیری در قبال خود و دیگران، یافتن معنای زندگی و کنار آمدن با احساس پوچی، آگاه شدن از خود و نگریستن به فراسوی مشکلات موجود و وقایع روزمره و همچنین برقراری روابط صادقانه و صمیمی با دیگران.
اگر چه در این درمان از برخی فنون هم استفاده میشود، ولی بیشتر بر معضلات و درونمایهها تاکید میشود تا بر روشها. رواندرمانی وجودی عمدتاً نوعی نگرش نسبت به برخی مضامین محسوب میشود تا یک رشته فنون و روشها. رواندرمانی وجودی محصول کارهای فلاسفه اروپایی است.
بستر شکلگیری فلسفه وجودی نسل بعد از جنون جنگ جهانی اول و جستجو برای معنی بعد از ویرانی جنگ جهانی دوم بود. گونه انسان قادر بود تا دست به خشونت و بیرحمی استثنایی بزند. برآورد شده که ۶۱ میلیون نفر در جنگ جهانی دوم از بین رفتند. افراد بهطرز قابل درکی هر روز دلمشغولی مرگ، وحشت، و ناامیدی بودند. چشمانداز مرگ و نیستی برای میلیونها نفر قریبالوقوع بود.
این رویکرد در دهه ۱۹۵۰ – ۱۹۴۰ پدیدار شد. از افراد تأثیرگذار در این نظریه میتوان از افراد زیر نام برد: سورنکییرکگارد، فردریشنیچه، مارتینهایدگر، ژانپلسارتر، مارتینباربر، لودویکبنیزوانگر. رولومی از مشهورترین نویسندگان معاصر رواندرمانیِ وجودی است که تحت تاثیر عقاید بینزوانگر و باس بود. رویکرد رولومی به رواندرمانی تلفیقی از مفاهیم روانکاوانه و مضامین وجودی است.
اغلب نوشتههای می به ماهیت تجربه انسان، مانند تایید کردن قدرت و پرداختن به آن، پذیرفتن آزادی و مسئولیت و پیبردن به هویت خویش مربوط میشوند. وی از دانش غنی خود بر اساس ادبیات کلاسیک و دیدگاه وجودی خویش کمک گرفت. رولو می یکی از طرفداران اصلی رویکردهای انسانگرا به رواندرمانی و سخنگوی آمریکایی تفکر وجودی به گونهای که در رواندرمانی بهکار میرود بود. او باور داشت که رواندرمانی باید به افراد کمک کند تا به معنی زندگی خود پی ببرند و باید به جای حل مسئله به مسائل وجود بپردازد. مسایل وجود، یادگیری رسیدگی کردن به موضوعاتی چون میل جنسی و صمیمیت، پیرشدن، روبهرو شدن با مرگ، و اقدام کردن در زندگی را شامل میشود.
به عقیده رولو می، چالش واقعی برای افراد این است که بتوانند در دنیایی که تنها هستند و سرانجام مجبورند با مرگ روبهرو شوند، زندگی کنند. او باور داشت که فردگرایی باید با آنچه آدلر علاقه اجتماعی نامید متعادل شود. درمانگران وظیفه دارند به افراد کمک کنند تا راههایی را برای بهبود جامعهای که در آن زندگی میکنند، پیدا کنند.
برداشت رولومی از ماهیت انسان
جنبش وجودی از احترام به انسان؛ از کاوش کردن ویژگیهای جدید رفتار انسان و روشهای گوناگون برای شناختن افراد حمایت میکند. تمرکز فعلی رویکرد وجودی بر درمانجویانی است که در این دنیا احساس تنهایی میکنند و با اضطراب این انزوا روبهرو هستند.در درمانهای وجودی انسانها دائماً در حالت تحول، شکل گرفتن، تکامل یافتن و شدن هستند. انسان بودن اشاره دارد به اینکه ما به وجودمان پیمیبریم و به آن معنی میدهیم. ما همان سوالهایی را مطرح میکنیم که فیلسوفان در طول تاریخ غرب مطرح کردهاند: من کیستم؟ چه چیزی را میتوانم بدانم؟ چه کاری باید انجام دهم؟ چه امیدی میتوانم داشته باشم؟ به کجا میروم؟
طبق رویکرد وجودی جنبههای اساسی شرایط انسان عبارتند از:
توانایی برای خودآگاهی: وقتی که آگاهی خود را از انتخابهای موجود بالا میبریم احساس مسئولیت خویش را در قبال پیامد این انتخابها نیز افزایش میدهیم و خودآگاهی منشأ اغلب تواناییهای دیگر انسان است. در سایه این توانایی طلیعههای زیر توسط درمانجو تجربه میشود.
– آنها آگاه میشوند از خیلی جهات خود را در تصمیمات گذشته خویش محبوس نگهداشتهاند و متوجه میشوند که میتوانند تصمیمات تازه بگیرند.
– آنها یاد میگیرند که محکوم به آیندهای مشابه گذشته نیستند، زیرا میتوانند از گذشته درس بگیرند و از این رو آینده خود را از نو شکل دهند.
– آنها به این آگاهی میرسند که به خاطر دلمشغولی به گذشته و برنامهریزی برای آینده، زمان حال را از دست دادهاند.
آزادی و مسئولیت: با اینکه درباره افکندهشدن به این دنیا حق انتخابی نداشتیم، امّا نحوهای که زندگی میکنیم و انسانی که قرار است بشویم، حاصل انتخابهای ماست. سارتر میگوید همواره با این انتخاب مواجه هستیم که چه آدمی قرار است بشویم و با این نوع انتخاب کردن، وجود داشتن هرگز به پایان نمیرسد. او احساس تعهد نسبت به انتخاب کردن برای خودمان را ضروری میداند. گناه وجودی گریختن از قبول تعهد یا تصمیم گرفتن برای انتخاب نکردن است. پذیرفتن مسئولیت شرط اصلی تغییر است.
تلاش برای هویت و رابطه با دیگران: مشکل خیلی از ما این است که از افراد مهم زندگی خود رهنمودها و عقایدی را درخواست کردهایم، بهجای اینکه به جستجوی درون خود اعتماد کنیم و پاسخهایی را به تعارضهای زندگی خویش پیدا کنیم.
جرأتِ بودن: پیبردن به دلیل واقعی وجودمان و استفاده از آن برای فراتر رفتن از آن جنبههای نیستی که ما را نابود میکنند جرأت میخواهد. یکی از عمیقترین ترسهای درمانجویان این است که درمییابند هیچ جوهری، هیچ خودی، هیچ محتوایی وجود ندارد و آنها صرفاً انعکاسی از توقعات دیگران از ایشان هستند.
تجربه تنهایی: اینجا فرض بر این است که بخشی از وضعیت انسان تجربه تنهایی است. احساس انزوا زمانی ایجاد میشود که تشخیص دهیم نمیتوانیم برای تایید شدن خودمان به دیگران وابسته باشیم. ما برای گوش کردن به خود به چالش طلبیده شدهایم. قبل از اینکه بتوانیم واقعاً کنار دیگری بایستیم، باید قادر باشیم تنها بایستیم.
جستجوی معنی: جستجو برای معنی، شالوده سلامت روانی و پادزهر خودکشی است. درمانجویان بهوسیله مواجه شدن با هر شکلی از نیستی میتوانند از معنی زندگی آگاه شوند. معنی زندگی امری انتزاعی نیست. افرادی که مدام از خود میپرسند «زندگی چه معنایی دارد؟» باید متوجه باشند که این، زندگی است که از ما میپرسد، چه معنایی به هستی خود میدهیم.
کنار گذاشتن ارزشهای کهنه: یکی از مشکلات درمان این است که امکان دارد درمانجویان ارزشهای کهنه را کنار بگذارند، بدون اینکه ارزشهای مناسب دیگری را جایگزین آن پیدا کند. وظیفه درمانگر این است که به توانایی درمانجو در کنار گذاشتن نظام ارزشی که به زندگی آنها معنی میدهد و آن را از درون خویش بدست آوردهاند اعتماد کنند.
بیمعنایی: مفهوم مرتبط با بیمعنایی چیزی است که درمانگران آن را گناهِ وجودی مینامند. این وضعیتی است که از احساس ناقص بودن یا پیبردن به اینکه آن چیزی نیستیم که باید میشدیم،ناشی میشود.
اضطراب به عنوان شرایط زیستن: اضطراب از تلاشهای فرد برای زنده ماندن و حفظ کردن و دفاع کردن از وجود خویش ناشی میشود. احساسهایی که اضطراب بهوجود میآورد، جنبه اجتنابناپذیر شرایط انسان است.
رویکرد وجودی، ساختار پویشی اساسی فروید را حفظ میکند، امّا محتوای کاملاً متفاوتی دارد. در درمان وجودی این اعتقاد که «آگاهی از نگرانیهای اساسی، اضطرابی را تولید میکند که حاصل آن، مکانیزمهای دفاعی است» جایگزین فرمول قدیمی فرویدی شده است که میگوید «سایق غریزی اضطرابی را تولید میکند که حاصل آن مکانیزمهای دفاعی است»
وجودنگرها بهجای اینکه در طی درمان بهتدریج با اضطراب برخورد کنند، معمولاً با آن روبهرو میشوند. چون اضطراب وجودی پیامد هشیاری است، پس تنها دفاع علیه آن، دروغگویی هشیار است. اولین منبع اضطراب از آگاهی زیاد ما نسبت به اینکه در یک زمان نامعلومی باید بمیریم ناشی میشود.
تهدید بیمعنایی پیشآمد دیگر وجود انسان است که اضطراب ایجاد میکند. ما در جریان زندگی میخواهیم بدانیم چه کار با معنایی انجام میدهیم. بخشی از اضطراب ما ناشی از این آگاهی است که ما همان کسانی هستیم که برای زندگی خود معنی آفریدیم، و همان کسانی هستیم که اجازه میدهیم این معنی نابود شود.
آگاهی از مرگ و نیستی: به نظر فرانکل مرگ را نباید تهدید دانست، بلکه مرگ ما را با انگیزه میکند تا به صورت کامل زندگی کرده و از هر فرصتی برای انجام دادن کاری معنیدار استفاده کنیم. اگر تشخیص دهیم که فانی هستیم میدانیم که برای کامل کردن طرحهای زندگی خود زندگی ابدی نداریم و هر لحظه موجود؛ حیاتی است.
نظریه شخصیتی وجودی:
روانشناسی وجودی با انتقالهای پویا یا دایمالتغییری سروکار دارد که در حین تغییر و تحول و شدن در انسانها روی میدهند. وجودگرایی، ارتباط افراد را با دنیای عینی، دیگران و خودشان بررسی میکند. اضطراب محصول اجباری بودن انتخاب در دنیای سرشار از خصومت یا بیملاحظگی است.
شخصیت در این رویکرد، یک فرآیند پدیداری، شدن و هستی است که ثابت نیست، یا با صفتهای خاص توصیف نمیشود. هستی نوعی فعل است، نوعی صفت فعلی که به فرآیندی فعال و پویا اشاره دارد. هستی یا وجود در درون شخص روی نمیدهد، بلکه بین افراد و دنیای آنها هم واقع میشود. وجود به بهترین وجه، به صورت «بودن در دنیا» درک میشود.
وجود نگرها با دوگانهنگری دکارتی که فرض میکند ذهن و بدن، تجربه و محیط، از هم جدا هستند مخالفند. هستی و دنیا جدانشدنی هستند، زیرا هر دوی آنها توسط فرد آفریده شدهاند. از نظر پدیداری دنیایی که با آن ارتباط داریم، برداشت خودمان است و بسته به اینکه تا چه اندازهای سنتی باشیم، کموبیش برداشت ما از دیگران را منعکس میکند.
بودن در این دنیا
فرق انسانها با دیگر گونههای جانوری این است که میتوانند بر خودشان و دیگران آگاه باشند. باس و بینزوانگر از اصطلاح دازاین یا بودن در این دنیا استفاده کردهاند. که عبارت است از اندیشیدن در مورد رویدادها و معنا بخشیدن به آنها. برخی این مفهوم را بودن برای بودن نیز مطرح کردهاند. منظور آنها این است که انسانها میتوانند در مورد بسیاری از امور تصمیم بگیرند و بسیاری از امور را انتخاب کنند. آنها از عبارت دازاین گزینی استفاده میکنند، معنایش هم این است که شخص مسئول وجود خویش است.
رولو می برای توصیف معنای کامل انسانیت از عبارت «من هستم» استفاده میکند. بهنظر مِی این تجربه شدید «من هستم» پیششرط حل مشکلات بیماران است و این یک تجربه شخصی است و به رابطه بیماران با درمانگر و جامعه ربطی ندارد. به نظر می تجربه «من هستم» مثل ایگوی فاعل در یک رابطه فاعل و مفعولی نیست بلکه معنایش این است که «من موجودی هستم که میتواند خودش را فاعل وقایع بداند» پس تجربه «بودن» با رشد و تحول ایگو فرق دارد. این یک تجربه هستی شناختی است که به علم بودن یا وجود یعنی هستیشناسی اشاره دارد.
سه شیوه بودن
وجود گرایان برای بودن در این دنیا سه شیوه متصورند:
Umwelt : همان دنیای زیستشناختی یا محیط است. بهطور کلی همان دنیای اشیاء، محیط و موجودات زنده است.
Mitwelt : به معنای دنیای روابط است و حوزه روابط انسانی را شامل میشود.
Eignwelt : همان دنیای شخصی است و روابط افراد با خودشان را در برمیگیرد.
تمام حیوانات و انسانها Umwelt دارند که سایقها، غرایز، قوانین طبیعی و چرخههایی چون خواب و بیداری و زندگی و مرگ را پوشش میدهد.
Mitwelt به روابط متقابلی اطلاق میشود که فقط انسانها دارند. روابط غریزی حیوانات به Umwelt تعلق دارد.
می به آگاهی طرفین از یکدیگر در مواجهات انسانی اشاره میکند. وقتی با شخصی همچون یک شیء (مثلاً یک شیء قابل تمسخر یا جنسی) رفتار میشود انسانیت وی گرفته و با او مثل یک ابزار (Umwelt) یعنی وسیلهای برای ارضای نیازهای دیگران برخورد شده است.
Eignwelt یا دنیای شخصی چیزی بیش از یک تجربه درونی ذهنی است. Eignwelt خودآگاهی خاصی است که دنیا را بر مبنای آن میبینیم. بینزوانگر و می منتقد روانکاوی و شناختدرمانی و رفتاردرمانی هستند چون به نظر آنها این مکاتب اصولاً با Umwelt سروکار دارند نه با Eignwelt.
نکته شایان ذکر اینکه این سه شیوه بودن همیشه با هم مرتبطند. انسانها بهطور همزمان در محیط، روابط انسانی و خودآگاهی بهسر میبرند. مثلاً کسی که مشغول غذا خوردن است چون عمل فیزیکی خوردن را انجام میدهد در دنیای زیستشناختی بهسر میبرد و چون با دیگران یا به تنهایی غذا میخورد در محدوده روابط انسانی است. همچنین میداند که در حال غذا خوردن است.
زمان و بودن:
زمان مورد توجه اکثر وجودگرایان بوده است و بسیاری از آنها زمان را محور معضلات وجودی میدانند و میگویند زمان از دیدگاههای متعددی قابل بررسی است. در Umwelt زمان همان چیزی است که «ساعت» یا تقویم نشان میدهد. در Mitwelt زمان کارکردِ کمّی کمتری دارد. برای مثال نمیتوانیم بر مبنای سالهای آشنایی افراد با یکدیگر بگوییم چقدر به یکدیگر اهمیت میدهند. در Eignwelt زمان با زمانِ ساعت رابطهِ کوچکی دارد.
درمانگران وجودگرا در کارهای خود روی آینده، گذشته و حال تمرکز میکنند. منظور آنها از آینده، آینده نزدیک است و حربهای برای گریختن از گذشته یا حال نیست. در مورد گذشته نیز فقط روی تاریخچه و رشد و تحول تمرکز میکنند که در محدوده Umwelt میباشد.
رولو می گذشته را اینگونه به آینده ربط میدهد «بهیاد آوردن وقایعِ مهمِ گذشته خواهناخواه به تصمیم بیمار در آینده بستگی دارد».
انزوا
انزوا سه شکل دارد:
انزوای میانفردی: نتیجه فقر مهارتهای اجتماعی و محصولِ شکافِ بینِ خود و دیگران است.
انزوای درونفردی: بهمعنای جدایی از بخشهایی از خویشتن است. مثل گسستهایی بین احساسات و افکار.
انزوای وجودی: تابع بیهمتا بودن فرد است. هیچکس نمیتواند در هُشیاریِ دیگری کاملاً سهیم باشد.
اضطراب
برای رولو می و دیگر وجودگرایان، اضطراب مفهوم گستردهای دارد. رولومی دو نوع اضطراب را مطرح میکند:
اضطراب بهنجار و اضطراب رواننژندانه (یا اضطراب عصبی)
یکی از زیر مجموعههایِ مهم اضطرابِ بهنجار که بسیار مورد توجه رواندرمانگران وجودی است، اضطراب وجودی میباشد. انسانها باید با دنیای اطراف خویش مواجه شوند، نیروهای پیشبینی نشده را تحمل کنند و بهطور کلی جای خود را در دنیا بیابند.
از نظر رولو می و یالوم اضطراب بهنجار سه ویژگی دارد که آن را از اضطراب عصبی جدا میکند:
۱) با وضعیت شخص در زندگی تناسب دارد.
۲) معمولاً واپسرانده نمیشود. مثلاً بیماری شدید باعث میشود به یاد مرگ بیفتیم.
۳) فرصتی فراهم میکند تا با دو راهیهای وجودی مواجه شویم. مثلاً با مردن، مسئولیت و انتخاب.
ولی اضطراب عصبی یک واکنش نامتناسب و نابهجاست. مثلاً شخصی که به دلیل ترس از بیمار شدن، دستهایش را قبل و حین غذا چندین بار میشوید.
ریشهِ این اضطراب بیمار، ترسهایی است که آنها را واپسرانده است. وی بهجای کنار آمدن با قطعیت زندگی، دستانش را بهصورت وسواسی میشوید. درمانگران وجودی غالباً به بیماران کمک میکنند معضلات وجودی نهفته در پسِ اضطراب عصبی را بشناسند.
زندگی و مرگ
یک قطعیت در زندگی وجود دارد و آن هم این است که زندگی پایانپذیر میباشد. اگر چه نمیدانیم چهطور و چهموقع میمیریم، ولی میدانیم حتماً خواهیم مُرد. وقوف بر مرگ با این که ترسآور است ولی میتواند زمینهساز یک زندگیِ خلّاق شود.
آزادی؛ مسئولیتپذیری و انتخاب
حق زندگی، مسئولیتپذیری را نیز بههمراه دارد. شاید بهنظر برسد که اصطلاحات آزادی، مسئولیتپذیری و انتخاب ظاهراً ربطی به یکدیگر ندارند ولی آنها ربط ذاتی دارند. چون ما آزادیم، راههایی را انتخاب میکنیم که مناسب مسئولیتی هستند که در قبال زندگی خویش داریم و ارزشهایی را بر میگزینیم که برای ما اهمیت دارند.
از نظر سارتر این انتخابها هستند که خود واقعی ما را میسازند. رولو می در بحث آزادی از مفهوم اراده کردن استفاده میکند یعنی تبدیل مسئولیت به عمل. اراده کردن دو جنبه دارد: خواستن و تصمیم گرفتن. رولو می باختلال روانی را نخواستن میداند که بهمعنی توخالی بودن و ناامیدی است. بخشی از وظیفه درمانگران وجودی این است که احساسات مراجعان را در جهت خواستن و به اجرا گذاشتن تصمیمها بسیج کنند.
هدف نهایی بسیاری از رواندرمانگرهای وجودی خصوصاً جورارد و بوگنتال رسیدن به اصالت است. اصالت یعنی خالص بودن و آگاهی از بودن خویش و شامل روبهرو شدن با محدودیتهای وجود میشود. اصالت با انتخابهای اخلاقی، معنای زندگی و انسانیت رابطه دارد. چون وجودگرایان بیشتر به بودن انسانها توجه کردهاند،در مورد اصالت و ارزشها چندان کار نکردهاند.
آگاهی
از نظر رولو می آگاهی وجودی چهار مرحله دارد:
۱) معصومیت و آمادگی تجربهاندوزی در طفولیت.
۲) واکنش نشان دادن به ارزشهای دنیای اطراف در ۲ یا ۳ سالگی. کودکان کنشهای والدین خود را یا میپذیرند یا تحمل میکنند یا نمیپذیرند و یا آنها را به کار میبرند.
۳) در این مرحله انسانها متوجه میشوند یک فردند.
۴) در مرحله چهارم نیز از لاک خویش بیرون میآیند و میتوانند دنیا و رابطه خودشان با آنرا در نظر بگیرند.
فرآیند درمان
از آنجا که هدف رواندرمانیِ وجودی اصالت است، افزایشدادن هُشیاری یکی از فرایندهای حیاتی است که افراد از طریق آن به جنبههایی از دنیا و خودشان که با دروغگویی آن را پنهان ساخته اند، پیمیبرند. پس درمان باید شامل فرآیندهایی باشد که فرد از طریق آنها بتواند خود را بهصورت فاعل یا عاملی احساس کند که قادر است از طریق بالا بردن حق انتخابها زندگیاش را هدایت کند.
در درمان وجودی تکنیکها کماهمیت هستند. وجودنگرها معتقدند باید درمانجویان را ترغیب کرد با درمانگر رابطهای اصیل برقرار کنند و بدینترتیب بهطور فزایندهای از خود به عنوان فاعل، آگاه شوند و احساس کنند با درمانگر فرقی ندارند؛ تا آنجا که خودشان تصمیم بگیرند چه موقعی درمان پایان یابد.
وظیفه درمانگر وجودگرا با درک دنیای پدیداری بیمار آغاز میشود. روش پدیدارشناختی بر بیواسطه بودن تجربه، درک تجربه، معنی آن تجربه و مشاهده با کمترین سوگیری تمرکز دارد. سنگینترین و مهمترین وظیفه درمانجو در طول درمان این است که گزینههای خود را به درستی بازبینی کرده، گزینههای جدیدی را شناسایی نماید و بتواند خود را به صورت فاعلی تجربه کند که قادر است اختیار زندگی خویش را در دست بگیرد. بعد از اینکه درمانجو از گزینههای جدید آگاه شد، این اوست که باید تصمیم بگیرد کدام گزینه را انتخاب کند و اضطراب ناشی از مسئولیت انتخاب خود را احساس کند و با آن بهسر برد. پس مسئولیت سنگین انتخاب آشکارا بر دوش درمانجوست.
هدفهای درمان رولو می
هدف اصلی بسیاری از سیستمهای درمانی قادر ساختن افراد به پذیرفتن آزادی و مسئولیت عمل کردن است.
هدف درمان وجودی این است که به درمانجویان کمک شود به سمت اصالت پیش بروند و تشخیص دهند چه موقعی خود را فریب میدهند. رولو می معتقد است که افراد با این خطای خودیاری که از درون گرفتار هستند برای درمان مراجعه میکنند و انتظار دارند یک نفر (درمانگر) بتواند آنها را آزاد کند. بنابراین هدف رواندرمانی مداوا کردن درمانجویان به مفهوم مرسوم آن نیست بلکه هدف این است که به آنها کمک شود از کاری که انجام میدهند آگاه شوند و از نقش قربانی رهایی یابند. درمان، فرآیند شکوفا کردن شادابی در درمانجوست.
افزایش آگاهی هدف اصلی درمان وجودی است، طوریکه به درمانجویان امکان میدهد دریابند که امکانات دیگری هم وجود دارند که قبلاً تشخیص داده نمیشدند. درمانجویان به این نتیجه میرسند که قادرند تغییراتی را در نحوه بودن خویش در این دنیا ایجاد کنند.
بوگنتال سه وظیفه اصلی درمان را مشخص میکند:
۱) کمک کردن به درمانجویان در تشخیص دادن این موضوع که آنها در فرایند درمان بهخودیخود کاملاً حضور ندارند و بدانند که این حالت میتواند آنها را خارج از درمان محدود کند.
۲) حمایت از درمانجویان در روبهرو شدن با اضطرابهایی که مدت طولانی از آنها اجتناب کردهاند.
۳) کمک به درمانجویان در بازنگری خود و دنیای خویش بهصورتیکه اصالت بیشتری را در ارتباط با زندگی پرورش دهند.
وظیفه و نقش درمانگر
درمانگران وجودی عمدتاً به شناختن دنیای ذهنی درمانجویان اهمیت میدهند تا به آنها کمک کنند به آگاهی و گزینههای تازهای برسند. تمرکز روی شرایط فعلی درمانجویان است نه روی کمک کردن به آنها در بازیابی گذشته خویش. معمولاً درمانگران وجودی در انتخاب روش درمان خود آزادی عمل زیادی دارند بهطوریکه روش آنها نه تنها از درمانجویی به درمانجوی دیگر بلکه با یک درمانجو در مراحل مختلف فرآیند درمان تفاوت دارد. درمانگران وجودی به افراد در پیبردن به دلیل «گیر کردن» آنها کمک میکنند. در طول فرآیند درمان، برای برقراری رابطهای که مشاور را قادر سازد درمانجو را بهتر درک کند و به چالش بطلبد فنون در درجه دوم اهمیت قرار دارند. درمانگران وجودی برای اجتناب درمانجو از درمان اهمیت خاصی قائلند. آنها از درمانجویان میخواهند مسئولیت بپذیرند. مراجعان آنها معمولاً افرادیاند که وجود محدودی دارند، این درمانجویان آگاهی محدودی از خود دارند و اغلب از ماهیت مشکلات خود بیخبرند. آنها گزینههای معدودی را برای پرداختن به موقعیتهای زندگی میشناسند و احساس میکنند گیر افتاده یا درمانده هستند.
وظیفه اصلی درمانگر این است که درمانجویان را با نحوهای که وجود محدودی را اداره میکنند یا نحوهای که گیر کردهاند مواجه ساخته و کمک به آنها تا از نقش خود در بهوجود آوردن این وضعیت آگاه شوند. وقتی که درمانجویان از عواملی در گذشته یا شکلهای طاقتفرسای وجود فعلی خود آگاه شوند، میتوانند مسئولیت تغییر دادن آینده خویش را قبول کنند.
وظیفه درمانجو
در حالیکه در روانکاوی گفته میشود هر چه به ذهنت میرسد بازگو کن، رهنمود وجودنگری این است که هر چه میخواهی باشی، همان باش. بیماران اجازه دارند خود را همانگونه که معمولاً با دنیا ارتباط برقرار میکنند نشان دهند.
درمانگر، در اوایل درمان مداخله اندکی دارد. بهتدریج بیماران ترغیب میشوند آزادانه و صادقانه، هرآنچه را که در حال حاضر تجربه میکنند، ابراز نمایند، هر چند بهطور سنتی اینگونه ابراز «آزاد» در واقع به ابراز کلامی و رفتاری محدود میشود.
درمانجویان از همان لحظه آغاز درمان، با مسئولیت سنگین انتخاب مواجه میشوند. این مسئولیت زمانی آشکار میشود که آنان به قول الن برگر با Kairos { کایروس یک کلمه یونانی باستان به معنای فرصت و لحظهِ مناسب یا بحرانی است- زمان سرنوشتساز} مواجه میشوند که عبارتند از لحظههای بحرانی انتخاب در درمان. یعنی آنجا باید تصمیم بگیرد، آیا خطر تغییر دادن جنبههای اساسی از وجودش را بپذیرد یا نه. تجربه باز کردن درها بهروی خویشتن اغلب ترسناک، هیجانانگیز،شادیبخش، افسردهکننده یا آمیزهای از تمام اینهاست. وقتی درمانجو میگوید که عاجز و ناتوان است، به آنها یادآور میشود که سفر آنها به سمت آزادی، با قرار دادن یک پا جلوی پای دیگر برای رسیدن به دفتر او شروع شده است. با اینکه دامنه آزادیهای افراد محدود است امّا با برداشتن گامهای کوچک این دامنه گسترش مییابد.
رابطه بین درمانگر و درمانجو
برای رواندرمانی وجودی، رابطهدرمانی هم بخشی از فرآیند تغییر و هم منبع اصلی محتواست. رواندرمانگر بیمار را به مواجهه اصیل ترغیب نموده و به او کمک میکند از شیوههای اجتناب از مواجهه، مثل اصرار بر بیمار ماندن، آگاه شود. رابطهدرمانی به عنوان منبع محتوا، سبکهای وجود و دروغگویی بیمارگون بیمار را به اینجا و اکنون میکشاند. این دروغها و فعلپذیریها به نوعی رابطه انتقالی میانجامد که اولین محتوایی است که باید آن را تحلیل یا هشیار کرد تا بیمار بتواند مواجهه را آزادانه آغاز کند.
به زبان راجرزی، وجودنگرها قبول دارند که در آغاز، درمانگر باید از بیمار همخوانتر و اصیلتر باشد. همخوانی درمانگر، برای اینکه بتواند در درمان اصیل باشد، یک ضرورت است. با این حال وجودنگرها قبول ندارند که توجه مثبت درمانگر نامشروط باشد. درمانگر برای اصیل بودن، فقط میتواند به صداقت و اصالت، امّا نه به دروغگویی و آسیب، با توجه مثبت پاسخ دهد.
درمان سفری است که درمانگر و درمانجو آن را طی میکنند، سفری که دنیا را به صورتیکه درمانجو درک و تجربه میکند، عمیقاً کندوکاو میکند. امّا این جستجو ایجاب میکند که درمانگر هم با دنیای پدیداری خود در تماس باشد.
محور رابطهدرمانی احترام است که منظور، ایمان داشتن به توانایی درمانجویان برای مقابله کردن صادقانه با مشکلاتشان و قابلیت آنها در کشف کردن راههای دیگرِ بودن است.
کاربرد فنون و روشهای درمانی
درمان وجودی برای افرادی که با بحرانهای رشد کنار میآیند؛ دستخوش اندوه و فقدان شدهاند؛ با مرگ یا تصمیم مهمی در زندگی روبهرو شدهاند، بسیار مناسب است. نمونههایی از این نقاط عطف مهم که شاخص گذر از یک مرحله زندگی به مرحله دیگر است عبارتند از: کشمکش برای هویت در نوجوانی، کنار آمدن با ناامیدیهای احتمالی در میانسالی، سازگار شدن با وضعیتی که فرزندان خانه را ترک کردهاند، کنار آمدن با ناکامیهایی در زندگی زناشویی و شغلی و رسیدگی کردن به محدودیتهای جسمانی فزاینده هنگام پیری.
رویکرد وجودی کمک کرده است که انسان دوباره کانون توجه قرار گیرد. امتیاز این رویکرد این است که برداشت تازهای از مرگ به عنوان نیروی مثبت، نه تصوری مخوف ارائه داده است. وجودنگرها به برداشت تازهای از اضطراب، گناه، ناکامی، تنهایی و بیگانگی خدمت کردهاند. دیدگاه وجودی چارچوبی را برای آگاه شدن از مسائل همگانی انسان تامین میکند. یکی از خدمات عمده رویکرد وجودی، تاکید آن بر کیفیت انسانی رابطهدرمانی است. این جنبه، احتمال ماشینی کردن رواندرمانی و از این رو انسانیتزدایی کردن آن را کاهش میدهد.
رویکرد وجودی از این نظر که به فن گرایش ندارد با اغلب درمانهای دیگر تفاوت دارد. مداخلههای درمانگران وجودی بر مبنای دیدگاههای فلسفی درباره ماهیت وجود انسان استوار است. درمانگران وجودی آزادند تا هر فنی را که مناسب میدانند، از گرایشهای درمانی دیگر استفاده کنند. قاعده اصلی کار وجودی را، پذیرا بودن نسبت به خلاقیت فردی درمانگر و درمانجو میداند. او معتقد است که درمانگران وجودی باید مداخلههای خود را با شخصیت و سبک خودشان هماهنگ کنند و نسبت به نیاز هر درمانجو حساس باشند.
دوزن-اسمیت در رابطه با فنون درمانی خاطر نشان میسازد که رویکرد وجودی به خاطر تاکید نکردن روی فنون شهرت دارد. درمانگر باید به قدر کافی به عمق برسد و نسبت به زندگی خود گشوده باشد تا خطر کند و در آبهای گلآلود درمانجویان برود، بدون آنکه غرق شود. او معتقد است درمانگرانی که حضور ملموس دارند، درحالیکه درمانجویان آنها عمیقترین مسائل خود را کاوش میکنند، وجود خود را نیز در معرض تغییر قرار میدهند. استفاده از خود (self) محور درمان است.
مراحل مشاوره وجودی از نظر رولو می
۱) کمک به درمانجویان در مشخص کردن و روشن کردن فرضهای آنها در مورد دنیا.
۲) بررسی منبع و اقتدار نظام ارزشی کنونی.
۳) کمک به افراد در به عمل آوردن آنچه در مورد خودشان آموختهاند. درمانجویان معمولاً به توانمندیهای خود پیمیبرند و راههایی را برای به خدمت در آوردن این توانمندیها برای وجود هدفمندشان پیدا میکنند.
انتقادات به نظریه رولو می
انتقاد عمده از این رویکرد این است که اصول و کاربستهای رواندرمانی را به صورت منظم بیان نمیکند. این سبک اصطلاحات مبهم و کلی مانند خودشکوفایی، اصالت، بودن در این دنیا تعریف میکند. این بیدقتی گاهی موجب سردرگمی میشود و اجرای پژوهش را درباره فرآیند یا نتایج درمان وجودی با مشکل روبهرو میسازد.
درمانگران مبتدی و حرفهای که ذهنیت فلسفی ندارند، بسیاری از مفاهیم وجودی را نخوتآمیز و مبهم میدانند و آندسته از مشاورانی که خود را به این فلسفه نزدیک میدانند، اغلب هنگامی که سعی دارند آن را در عمل پیاده کنند، در انجام آن عاجزند. فقدان جهت و راهحلهای عینی، درمان وجودی را بهویژه برای درمانجویان اقلیتی که جویای درمان هستند، نامناسب میسازد.
وجودنگری از نظر درک شرایط انسان غنی است، امّا از لحاظ نظریه درمان نابسنده است. بیتوجهی وجودنگرها به ارزیابی علمی رواندرمانی، بسیاری از درمانگران را به بیمنطقی ترغیب میکند. تا به آنجا که هیچ مسئولیتی در قبال ارزیابی کارآیی روش خود احساس نکنند.
منبع: روانراهنما
کشف هستی
کشف هستی
The Discovery of Being
رولو مِی
در این اثر رولو مِی با تحلیلی دقیق پس از توضیح آنچه در سنتهای رواندرمانی رخ داده است، تضادهای دامنگیر و نارسایی جدی آنها را برمیشمارد. تبیین ریشههای اضطراب، ویژگیهای گناه وجودی و تفاوت آن با گناه بیمارگون و توضیح سه دنیای پیرامون، ارتباطی و خویشتن از مباحثی است که با ژرفبینی مورد بررسی قرار میگیرد. رولو می در این کتاب به این نتیجه میرسد که غایت مطلوب در رواندرمانی، کشف وجود خویشتن است.
«مِی» در بخشی از این کتاب تاکید میکند که تمام بیمارانی که نزد رواندرمانگران میآیند در پی آنند که خود را از بند احساس پوچی برهانند و به همین دلیل وجود خویش را رها ساخته و به دست درمانگر میسپارند، امّا این کار تنها به غوطهور شدن در یاس و ناامیدی منتهی میشود، فرورفتن در تنفری که بعدها منجر به غلیان و خودویرانگری خواهد شد. «مِی» تاکید میکند که بنابر شواهد تاریخی بیشمار تاریخی دیر یا زود نیاز افراد برای آزاد بودن خود را آشکار خواهد ساخت. وی معتقد است این آزاد بودن با کشف و تایید وجود در خودمان محقق میشود.
نوع بشر موجودی است که هنوز میتواند شگفتزده شود. با نوای سونات مسحور شود و به وجود بیاید. آفریدهای است که میتواند نمادها و علایم را در کنار هم بنشاند تا شعری را برای دلشاد کردن بسراید. موجودی است که میتواند برآمدن آفتاب را ببیند و سرشار از عظمت و حیرت شود.
«مِی» با برشمردن این نکات بیان میدارد که این اثر را برای شرح چرایی و چگونگی این ویژگیها نوشته است. این موضوع که شرایط محیطی و روحی هر فرد بر افکار و زندگیاش جهت میدهد در زندگی مِی به خوبی پیداست. او دوران کودکی ناشاد و محیط خانوادگی ناسالمی داشت و بیماریهای متعددی را نیز از سر گذراند. همین موضوع مِی را که از استعداد چشمگیری نیز برخوردار بود به سمت کشف وجود و روانشناسی وجودی کشاند. آنچه وجودگرایی را از بسیاری از دیدگاههای دیگر شاخص میکند توجه به برخی جنبههای فلسفی از جمله مقدم دانستن وجود بر جوهر، تلاش انسان برای یافتن معنی و زندگی، مخالفت با جداسازی عینی از ذهنی و به ویژه احساس مسوولیت و دستیابی به خود راستین و اصیل است.
«مِی» مباحث این کتاب را در سه بخش مبانی، پیشینه فرهنگی و نقش درمانی تبیین کرده است. وی در بخش پیشینه فرهنگی، ابتدا خاستگاه و اهمیت روانشناسی وجودی را تبیین کرده و سپس به مشابهت بستر فرهنگی وجودگرایی و روانتحلیلی پرداخته است. در بخش نقش درمانی نیز مباحثی مانند اضطراب و گناه به عنوان ویژگیهای هستیشناختی، زمان و تاریخ و تکنیک درمانی بررسی شدهاند.
روانشناسی وجودی یا هستیگرایی نوین را میتوان در آثار فلاسفه شاخصی مانند «کییرکگارد» که بر توازن آزادی، گسترش خودآگاهی و قبول مسؤولیت تاکید داشت و نیز «فردریک نیچه» و «مارتین هایدگر» که به ترویج فسلفه وجودی در قرن بیستم پرداختند ملاحظه کرد. «ویکتور فرانکل»، «لودویگ بینزوانگر»، «مداردباس»، «ایروین یالوم» و «کارل یاسپرس» نیز از رواندرمانگران مطرح هستند که متأثر از فلسفه وجودگرایی بودند.
بخش اول: اصول
1- مبانی رواندرمانی
2- مورد خانم هاچنز
بخش دوم: پیشینه فرهنگی
3- مبادی و اهمیت روانشناسی وجودی
4- زادگاه مشابه وجودگرایی و روانکاوی
5- کییرکگارد، نیچه و فروید
بخش سوم: کارایی روانشناسی وجودی در رواندرمانی
6- هستی و نیستی (بودن و نبودن)
7- اضطراب و گناه وجودی
8- بودن در جهان
9- سه حالت در جهان بودن
10- بحث زمان و تاریخ
11- وراروی یا گذر از وضعیت فعلی
12- تکنیک درمانی
کتاب هستی
کتاب هستی
اروین یالوم، در یکی از فصول کتاب خودزندگینامهنوشتش، عامل مؤثر در جلب توجهش به عنوان یک پژوهشگر حوزه روانشناسی و یک روانکاو نسبت به مکتب اگزیستانسیال را مواجهه با کتاب «هستی» تلقی کرده است. «هستی» مجموعهای از مقالات است که با ویراستاری رولو می، ارنست انجل و هانری النبرگر از زبان آلمانی و فرانسوی به انگلیسی برگردانده شده و اکنون سپیده حبیب ترجمه آن را منتشر کرده است.
به گفته مترجم در مقدمه کتاب «هستی»، نویسندگان این کتاب پایهگذاران رواندرمانی اگزیستانسیال در نیمه سده بیستم اروپا هستند که همگی از بزرگان روانکاوی فرویدی و گاه همچون لودویگ بینزوانگر از دوستان نزدیک فروید بودهاند، ولی در برخورد با کاستیهای روانکاوی، در پی رویکردی انسانمدارتر، از فلسفه یاری جستند و زبان فلسفه اگزیستانسیال را به رشته خودشان ترجمه کردند. کار رولو می در پیگیری ترجمه و ویرایش این مقالات از زبانهای آلمانی و فرانسوی به انگلیسی، خدمتی بزرگ بود، زیرا جهان انگلیسیزبان، و از این طریق سایر فرهنگها، را با این رویکرد و ژرفای آن آشنا کرد و بهعبارتی، آن را جهانی ساخت. یکی از مهمترین نکاتی که از این کتاب میآموزیم تعریفی است که از فلسفه اگزیستانسیال بهدست داده میشود و وجوهی از این فلسفه که در درمان کاربرد دارد. از این رو، علاقمندان به این رویکرد رواندرمانی در ایران میتوانند بسیار از این کتاب بیاموزند.
کتاب هستی برخلاف نوشتههای یالوم که مشهورترین چهره روانکاوی اگزیستانسیال نزد ایرانیان محسوب میشود، توان چندانی برای جلب مخاطب عام ندارد و در واقع کتاب مرجعی است که بیشتر برای افرادی کاربرد دارد که با فلسفه، روانشناسی و رواندرمانی سروکار دارند. با این وجود مترجم کتاب معتقد است مقدمه جامع و کامل رولو می بر اثرِ خود بهتنهایی کتابی آموزنده است و مطالعهاش برای مخاطبان عام علاقهمند به رویکرد روانشناسی اگزیستانسیال بسنده است.
«هستی» از زمان انتشارش در سال ۱۹۵۶ مهمترین، کاملترین و درخشانترین روایت از رویکرد اگزیستانسیال در روانشناسی بهدست داده است. ویراستاران، از میان آثار پیشگامان جنبش تحلیل اگزیستانسیال، تاریخچههای موردی و نوشتههایی را برگزیدهاند که بتوانند این رویکرد را توضیح دهند؛ رویکردی که بهقول رولو می بیماری روانی را «نه بهمثابه انحرافی از معیارهای مفهومی این یا آن روانپزشک… بلکه به مثابه انحرافی در ساختار هستی ویژه آن بیمار یا، بهعبارتی مختلشدن موقعیت انسانی او میشناسد.»
پل تیلیش، فیلسوف مشهور اگزیستانسیالیست و استاد دانشگاه هاروارد درباره هستی گفته است: «این کتاب چشماندازی نو به روی روانکاوی و رواندرمانی میگشاید که همانا چشمانداز پرسش غایی بشر است، پرسش درباره طبیعت بشر و جایگاهش در درون همه واقعیت.» همچنین آبراهام مزلو، دانشمند بزرگ روانشناسی انسانگرا کتاب هستی را «بهترین سرآغاز موجود برای آمریکاییهایی که پدیدارشناسان و اگزیستانسیالیستهای اروپایی سردرگمشان کردهاند و پادزهری قوی در برابر پیشپاافتادگی و سطحینگری در روانشناسی» نامیده است. گوردون آلپورت یکی دیگر از بزرگان روانشناسی آمریکا نیز درباره کتاب گفته است: «این کتاب سبکهای رایج در روانپزشکی آمریکایی را بازتاب نمیدهد، بلکه کاری بسیار مهمتر دارد: رویکردهای آینده را پیشِ روی ما میگستراند.»
چنانکه رولو می در مقاله ابتدایی کتاب که به خاستگاههای مشترک اگزیستانسیالیسم و روانکاوی میپردازد، گفته است. روانکاوی اگزیستانسیال در پیِ یافتن پاسخ برای چنین پرسشهایی بود: آیا میتوانیم یقین داشته باشیم بیمار را آنگونه که واقعاً هست میبینیم و او را با واقعیت موجودش میشناسیم یا فقط بازتابی از نظریههای خودمان را در او میبینیم؟ از کجا بدانیم که بیمار را در دنیای واقعیاش میبینیم، دنیایی که در آن زندگی میکند و میجنبد و وجود دارد و برای او منحصر و عینی است ولی با نظریههای کلی فرهنگی ما فرق دارد؟ ممکن است که ما هرگز در دنیای او سهیم نشده باشیم و آن را مستقیماً نشناخته باشیم، در حالی که اگر میخواهیم فرصت شناخت یک فرد را پیدا کنیم، باید آن دنیا را بشناسیم و تا حدودی در آن حضور بیابیم.
پرسشهایی اینچنین انگیزه برخی روانپزشکان و روانشناسان اروپایی شد که بعدها جنبش تحلیل دازاین یا تحلیلی اگزیستانسیال را شکل دادند. بینزوانگر، سخنگوی اصلی این رشته مینویسد: جهتگیری پژوهشی اگزیستانسیال در روانپزشکی حاصل نارضایتی از تلاشهای متداول موجود برای دستیابی به درک علمی در روانپزشکی است. روانشناسی و رواندرمانی دانشهایی هستند که در واقع درباره بشر هستند نه اصلاً درباره فردی از لحاظ ذهنی بیمار، بلکه درباره بشر به واسطه بشر بودنش. درک تازه ما از آدمی که آن را مدیون تحلیل هستی هایدگر هستیم، بر این مفهوم جدید استوار شده است که نمیتوان بشر را بر اساس فقط یک نظریه شناخت. حال آن نظریه مکانیکی باشد، زیستشناختی باشد یا روانشناختی.
کتاب «هستی» در سه بخش، 10 مقاله را در خود جای داده است. بخش اول که «پیشگفتار» نام گرفته است، دو مقاله از رولو می با نامهای «خاستگاه و اهمیت جنبش اگزیستانسیال در روانشناسی» و «اثرگذاریهای رواندرمانی اگزیستانسیال» را در بر میگیرد. چنانکه مترجم کتاب نیز گفته است، این دو مقاله مقدمهای مناسب و آسانفهم برای ورود به جهان روانشناسی مبتنی بر اگزیستانسیالیسم است. می در مقاله اول خود به چیستی اگزیستانسیالیسم و مسئله خاستگاه مشترک آن با روانکاوی میپردازد و از نسبت میان کیرکگور، نیچه و فروید میگوید. در مقاله دوم نیز او برخی از کلیدواژههای بنیادین اگزیستانسیالیسم نظیر بودن و نبودن، اضطراب و گناه هستیشناسانه، باشندگی در دنیا، زمان و تاریخ و… را در مرکزیت بحث خود قرار داده و به تاثیر نگرشهای اگزیستانسیالیستی به این مفاهیم بر روانکاوی تمرکز کرده است. سومین مقاله این فصل را نیز یکی از ویراستاران کتاب با نام هانری النبرگر نوشته است. این مقاله «درآمدی بالینی بر پدیدارشناسی روانپزشکی و تحلیل اگزیستانسیال» نام دارد و مقدمهای میشود برای ورود به بخش دوم کتاب که «پدیدارشناسی» نام گرفته است.
دو بخش دوم و سوم کتاب، ترجمههایی هستند که مترجمان و ویراستاران کتاب، از مقالات اندیشمندان بزرگ آلمانی و فرانسوی در حوزه روانکاوی اگزیستانسیال، به زبان انگلیسی ارائه دادهاند. «یافتهها در یک مورد از بیماری افسردگی اسکیزوفرنیک» نوشته اویگن مینکفسکی، «ادراکشناسی و توهمها» نوشته اروین اشتراوس و «دنیای بیمار وسواسی» نوشته فون گپساتل مقالاتی هستند که در این بخش ارائه شده است.
بخش سوم کتاب که «تحلیل اگزیستانسیال» نام دارد نیز علاوه بر ارائه متونی نظیری مانند «مکتب فکری تحلیل اگزیستانسیال» نوشته لودویگ بینزوانگر، نمونههایی از تحلیل به این شیوه در نزد بنیانگذاران اروپائیش را نیز ارائه میدهد. مقاله «جنون به مثابه پدیدهای در تاریخچه زندگی و به مثابه بیماری روانی: سرگذشت ایلزه» نوشته بینزوانگر، «سرگذشت النوست؛ یک مطالعه بالینی ـ انسانشناسانه» از همین نویسنده و نیز مقاله «اقدام به قتل یک روسپی» نوشته رولانتکن، فضایی مناسب برای آشنایی عینیتر با مقوله روانکاوی و روانشناسی اگزیستانسیال فراهم میسازند.
منبع: فرهنگ امروز