ابوسعید ابوالخیر
در وصل تو پیوسته به گلشن بودم در هجر تو با ناله و شیون بودم
گفتم به دعا که چشم بد دور ز تو ای دوست مگر چشم بدت من بودم
از سینه صدایِ اَرغَنون میآید وَز دیده بهجای اشک، خون میآید
درشامِ فراق،ناله ام ازدلِ تَنگ آغشته بخونِ دل برون می آید
هوشم نه موافقان و خویشان بردند این کج کلهان مو پریشان بردند
گویند چرا تو دل بدیشان دادی؟ والله که من ندادم ایشان بردند
ابوسعید ابوالخیر
باز آ باز آ هر آنچه هستی باز آ گر کافر و گبر و بتپرستی باز آ
این درگه ما درگه نومیدی نیست صد بار اگر توبه شکستی باز آ
ای دلبر ما، مباش بی دل برِ ما یک دلبرِ ما به از صد دل برِ ما
نه دل برِ ما، نه دلبر اندر برِ ما یا دل بر ما فرست یا دلبرِ ما
از واقعهای ترا خبر خواهم کرد و آنرا به دو حرف مختصر خواهم کرد
با عشق تو در خاک نهان خواهم شد با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد
ابوسعید ابوالخیر
آن یار که عهد دوستداری بشکست میرفت و منش گرفته دامن در دست
میگفت دگر باره به خوابم بینی پنداشت که بعد ازو مرا خوابی هست
عشق آمد و گرد فتنه بر جانم ریخت عقلم شد و هوش رفت و دانش بگریخت
زین واقعه هیچ دوست دستم نگرفت جز دیده که هر چه داشت بر پایم ریخت
عشق آمد و خاک محنتم بر سر ریخت زان برق بلا به خرمنم اخگر ریخت
خون در دل و ریشهٔ تنم سوخت چنان کز دیده بجای اشک خاکستر ریخت
تیری ز کمانخانه ابروی تو جست دل پرتوی وصل را خیالی بربست
خوش خوش ز دلم گذشت و می گفت بناز ما پهلوی چون تویی نخواهیم نشست
وصل تو کجا و من مهجور کجا دردانه کجا حوصله مور کجا
هر چند ز سوختن ندارم باکی پروانه کجا و آتش طور کجا
ابوسعید ابوالخیر
وا فریاد از دست عشق وا فریادا کارم به یکی طرفه نگار افتادا
گر داد دل شکسته دادا دادا ورنه من و عشق هر چه بادا بادا
گر بر در دیر مینشانی ما را گر در ره کعبه میدوانی ما را
اینها همگی لازمهٔ هستی ماست خوش آنکه ز خویش وارهانی ما را
تا چند کشم غصهٔ هر ناکس را وز خست خود خاک شوم هر کس را
کارم به دعا چو برنمیآید راست دادم سه طلاق این فلک اطلس را
در دیده بجای خواب آبست مرا زیرا که بدیدنت شتابست مرا
گویند بخواب تا به خوابش بینی ای بیخبران چه جای خوابست مرا
ابوسعید ابوالخیر
آن عشق که هست جزء لاینفک ما حاشا که شود به عقل ما مدرک ما
خوش آنکه ز نور او دمد صبح یقین ما را برهاند ز ظلام شک ما
کارم همه ناله و خروشست امشب نیصبر پدیدست و نه هوشست امشب
دوشم خوش بود ساعتی پنداری کفارهٔ خوشدلی دوشست امشب
مجنون تو کوه را ز صحرا نشناخت دیوانهٔ عشق تو سر از پا نشناخت
هر کس بتو ره یافت ز خود گم گردید آنکس که ترا شناخت خود را نشناخت
دیشب که دلم ز تاب هجران میسوخت اشکم همه در دیدهٔ گریان میسوخت
میسوختم آنچنانکه غیر از دل تو بر من دل کافر و مسلمان میسوخت
ابوسعید ابوالخیر
چون نیست زهرچه نیست جز باد بدست چون هست بهر چه هست نقصان و شکست
انگار که هرچه نیست در عالم نیست پندار که هرچه هست در عالم هست
ناکامیم ای دوست ز خودکامی توست وین سوختگیهای من از خامی توست
مگذار که در عشق تو رسوا گردم رسوایی من باعث بدنامی توست
سرمایهٔ عمر آدمی یک نفس است آن یک نفس از برای یک هم نفس است
با هم نفسی گر نفسی بنشینی مجموع حیات عمر آن یک نفس است
گنجم چو گهر در دل گنجینه شکست رازم همه در سینهٔ بی کینه شکست
هر شعلهٔ آرزو که از جان برخاست چون پارهٔ آبگینه در سینه شکست
عشق تو بلای دل درویش منست بیگانه نمیشود مگر خویش منست
خواهم سفری کنم ز غم بگریزم منزل منزل غم تو در پیش منست
دردیکه ز من جان بستاند اینست عشقی که کسش چاره نداند اینست
چشمی که همیشه خون فشاند اینست آنشب که به روزم نرساند اینست
آنرا که حلال زادگی عادت و خوست عیب همه مردمان به چشمش نیکوست
معیوب همه عیب کسان مینگرد از کوزه همان برون تراود که دروست
زان می خوردم که روح پیمانهٔ اوست زان مست شدم که عقل دیوانهٔ اوست
دودی به من آمد آتشی بر من زد زان شمع که آفتاب پروانهٔ اوست
ابوسعید ابوالخیر
ای دوست ای دوست ای دوست ای دوست جور تو از آنکشم که روی تو نکوست
مردم گویند بهشت خواهی یا دوست ای بیخبران بهشت با دوست نکوست
پرسید ز من کسی، که معشوق تو کیست؟ گفتم که فلان کَس است، مقصود تو چیست؟
بنشست و به هایهای بر من بگریست کز دست چنان کسی تو چون خواهی زیست؟
جسمم همه اشک گشت و چشمم بگریست در عشق تو بی جسم همی باید زیست
از من اثری نماند این عشق ز چیست چون من همه معشوق شدم عاشق کیست
ای دیده نظر کن اگرت بینایی ست در کار جهان که سر به سر سودایی ست
در گوشهٔ خلوت و قناعت بنشین تنها خو کن که عافیت تنهایی ست
ابوسعید ابوالخیر
سیمابی شد هوا و زنگاری دشت ای دوست بیا و بگذر از هرچه گذشت
گر میل وفا داری اینک دل و جان ور رای جفا داری اینک سر و تشت
آنرا که قضا ز خیل عشاق نوشت آزاد ز مسجدست و فارغ ز کنشت
دیوانهٔ عشق را چه هجران چه وصال از خویش گذشته را چه دوزخ چه بهشت
آن دل که تو دیدهای زغم خون شد و رفت وز دیدهٔ خون گرفته بیرون شد و رفت
روزی به هوای عشق سیری میکرد لیلی صفتی بدید و مجنون شد و رفت
از باد صبا دلم چو بوی تو گرفت بگذاشت مرا و جستجوی تو گرفت
اکنون ز منش هیچ نمیآید یاد بوی تو گرفته بود خوی تو گرفت
ابوسعید ابوالخیر
عاشق که تواضع ننماید چه کند شبها که به کوی تو نیاید چه کند
گر بوسه دهد زلف ترا رنجه مشو دیوانه که زنجیر نخواهد چه کند
هرگز دلم از یاد تو غافل نشود گر جان بشود مهر تو از دل نشود
افتاده ز روی تو در آیینهٔ دل عکسی که به هیچ وجه زایل نشود
گوشم چو حدیث درد چشم تو شنید فیالحال دلم خون شد و از دیده چکید
چشم تو نکو شود به من چون نگری تا کور شود هر آنکه نتواند دید
جانم به لب از لعل خموش تو رسید از لعل خموش باده نوش تو رسید
گوش تو شنیدهام که دردی دارد درد دل من مگر به گوش تو رسید
ابوسعید ابوالخیر
گفتم: چشمم، گفت: براهش میدار گفتم: جگرم، گفت: پر آهش میدار
گفتم که: دلم، گفت: چه داری در دل گفتم: غم تو، گفت: نگاهش میدار
مجنون و پریشان توام دستم گیر سرگشته و حیران توام دستم گیر
هر بی سر و پا چو دستگیری دارد من بی سر و سامان توام دستم گیر
آگاه بزی ای دل و آگاه بمیر چون طالب منزلی تو در راه بمیر
عشقست بسان زندگانی ور نه زینسان که تویی خواه بزی خواه بمیر
دل جز ره عشق تو نپوید هرگز جان جز سخن عشق تو نگوید هرگز
صحرای دلم عشق تو شورستان کرد تا مهر کس دگر در ان نروید هرگز
ابوسعید ابوالخیر
ساقی اگرم می ندهی میمیرم ور ساغر می ز کف نهی میمیرم
پیمانهٔ هر که پر شود میمیرد پیمانهٔ من چو شد تهی میمیرم
از بیم رقیب طوف کویت نکنم وز طعنهٔ خلق گفتگویت نکنم
لب بستم و از پای نشستم اما این نتوانم که آرزویت نکنم
دانی که چها چها چها میخواهم وصل تو من بی سر و پا میخواهم
فریاد و فغان و نالهام دانی چیست یعنی که ترا ترا ترا میخواهم
یا رب تو مرا به یار دمساز رسان آوازهٔ دردم بهم آواز رسان
آن کس که من از فراق او غمگینم او را به من و مرا به او بازرسان
ابوسعید ابوالخیر
در کوی خودم مسکن و ماوا دادی در بزم وصال خود مرا جادادی
القصه به صد کرشمه و ناز مرا عاشق کردی و سر به صحرا دادی
اول همه جام آشنایی دادی آخر به دستم زهر جدایی دادی
چون کشته شدم بگفتی این کشتهٔ کیست داد از تو که داد بیوفایی دادی
عشقم دادی ترانه گویم کردی از دانش و هوش و عقل فردم کردی
سجاده نشین با وقاری بودم میخواره و رند و هرزه گردم کردی
آتش بدو دست خویش بر خرمن خویش چون خود زدهام چه نالم از دشمن خویش
کس دشمن من نیست منم دشمن خویش ای وای من و دست من و دامن خویش
پرسید کسی منزل آن مهر گسل گفتم که: دل منست او را منزل
گفتا که: دلت کجاست؟ گفتم: بر او پرسید که: او کجاست؟ گفتم: در دل
گر با غم عشق سازگار آید دل بر مرکب آرزو سوار آید دل
گر دل نبود کجا وطن سازد عشق ور عشق نباشد به چه کار آید دل
گر در سفرم تویی رفیق سفرم ور در حضرم تویی انیس حضرم
القصه بهر کجا که باشد گذرم جز تو نبود هیچ کسی در نظرم