گزیده ای از حزین لاهیجی
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد!…در دام مانده باشد ،صیاد رفته باشد
آه از دمی که تنها با داغ او چو لاله…در خون نشسته باشم ، چون باد رفته باشد
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد…شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
خونش به تیغ حسرت یا رب حلال بادا…صیدی که از کمندت آزاد رفته باشد
از آه دردناکی سازم خبر دلت را…وقتی که کوه صبرم بر باد رفته باشد
رحم است بر اسیری کز گِرد دام زلفت…با صد امیدواری ناشاد رفته باشد
شادم که از رقیبان دامنکشان گذشتی…گو مشت خاک ما هم بر باد رفته باشد
پرشور از حزین است امروز کوه و صحرا…مجنون گذشته باشد ، فرهاد رفته باشد
در قید غمم، خاطر آزاد کجایی؟…تنگ است دلم،قوّت فریاد کجایی؟
دیری است که دارم سر راه نگهی را…صیدی سر تیر آمده، صیّاد کجایی؟
بیرون وجود امن و امان عجبی بود…هستی ره ما زد، عدم آباد کجایی؟
همدوشی آن سروقد اندیشهٔ دوری است…شرمی بکن، ای جلوهٔ شمشاد کجایی؟
در عشق به یک جلوه حزین کار تمام است…من برق به خرمن زدم،ای باد کجایی؟
هدف سینه ز من ،ناوک مژگان از تو…سخت جانی ز من و سستی پیمان از تو
کرد روزی که قضا شادی و غم را قسمت…چشم خونبار ز ما شد ،لب خندان از تو
گبر دیرینهٔ عشقم ، به حرم کارم نیست…دارم آتشکده ای در دل سوزان از تو
بویت از غنچهٔ پنهان ندمیده است ، ولی…شوری افتاده به مرغان گلستان از تو
تو و مستوری حسن و من و رسوایی عشق…سینهٔ چاک ز من ، عشوهٔ پنهان از تو
دل ناقوس فغانت چه خروشید؟حزین!…که خراشید دل گبر و مسلمان از تو
ای دل سپند آتش سودای کیستی؟…خرمن به باد داده و رسوای کیستی؟
در محفلی که موج پریزاد می زند…آیینه دار حسن دلارای کیستی؟
در پوست رستخیز قیامت فکنده ای…ای خون گرم،معرکه آرای کیستی؟
زاهد ز دین برآمد و عاشق ز جان گذشت…خوش فرصت تو باد ،به یغمای کیستی؟
اشکت به رنگ باده فرو می چکد،حزین…مست می شبانهٔ غمهای کیستی؟
از دلم برخاست دودی ، آسمان آمد پدید…گَردی از خاطر فشاندم ،خاکدان آمد پدید
حرف عشق آمد به لب ،شور قیامت ساز شد…داغ دل گل کرد ،مهر خاوران آمد پدید
رخ نمودی ، جنّت موعودگردید آشکار…جلوه گر گشتی ، حیات جاودان آمد پدید
خاک بی سرمایه مجنون و خراب افتاده بود…برفشاندی دست و دل ،دریا و کان آمد پدید
یک تبسّم کردی و شور جهان شد آشکار…یک اشارت کردی و صد داستان آمد پدید
بُرقع از رخ تا کشیدی ،جَیبِ گلها چاک شد…سایه تا انداختی ،سرو روان آمد پدید
دیده میگون ساختی ،میخانه ها در گَرد شد…گَرد مژگان ریختی ، دیرِ مغان آمد پدید
ریخت دست غم حزین در دل مرا صد رنگ داغ…سینه ام را چاک زد ،حَشرِ نهان آمد پدید
عشق اگر یار شود ،سود و زیان این همه نیست…سرِ جانانه سلامت ،غم جان این همه نیست
بی محبّت به جوی خرمن ما نستانند…حاصل علم و عمل در دو جهان این همه نیست
ای که مستغرقِ اندیشه بحریّ و سراب!…یک دم از خویش برآ، کون و مکان این همه نیست
جلوۀ کاغذِ آتش زده دارد جگرم…داغِ حسرت به دل لاله ستان این همه نیست
رشته اُلفت ما و تو بود زودگُسل…فرصت صحبت مهتاب و کتان این همه نیست
حسرت از دیدۀ حیرت زدۀ خود دارم…چشم آیینه به رویت نگران این همه نیست
آفرین بر قلم فیض رسان تو ، حزین!…رگ ابری به چمن ژاله فشان این همه نیست
چون گردباد، حیرت از خود رهاند ما را…سرگشتگی به جایی آخر رساند ما را
خارِ تَرَم ،که بارم بر دوشِ باغ و گلبن…دهقانِ بی مروّت بی جا دماند ما را
آسایشی که دیدم ، از چشمِ خونفشان بود…مژگان تر به بالین گل می فشاند ما را
بر فرش سنبل و گل بودم “حزین” خرامان…چون داغ لاله در خون هجران نشاند ما را
پس از ما تیره روزان روزگاری می شود پیدا…قفای هر خزان آخر بهاری می شود پیدا
مکش ای طور با افسرده حالان گردن دعوی…که در خاکستر ما هم شراری می شود پیدا
سرت گردم ،دل آشفته ما را چه می کاوی؟…در این گنجینه داغ بی شماری می شود پیدا
پس از فرهاد باید قدر این جانسخت دانستن…که بعد از روزگاری مرد کاری می شود پیدا
ز هر تن پروری جانبازی ما بر نمی آید…به عمری از حریفان خوش فماری می شود پیدا
چنین گر گریه مستانه را خواهم فرو خوردن…مرا از هر بّنِ مو چشمه ساری می شود پیدا
من خونین جگر از بسکه با خود داغ او بردم…کنی هرجا بخاکم لاله زاری میشود پیدا
به استغنا چنین مگذر ز من ای برق سنگین دل…مرا در آشیان هم مشت خاری میشود پیدا
فراموشم نخواهد کرد آن سرو روان ،امّا…بهار رفته بعد از انتظاری می شود پیدا
“حزین” اَر خویشتن را از میان گم گشته انگاری…درین دریای بی پایان ،کناری می شود پیدا
گاهی به نگاهی دلِ ما شاد نكردی…حیف از تو كه ویرانه آباد نكردی
صد بار ز گلزار خزان آمد و گل رفت…وین مرغ اسیر از قفس آزاد نكردی
ای خسروِ شیریندهنان این نه وفا بود…یك رهگذری جانب فرهاد نكردی
بسیار مبال ای شجر وادی ایمن!…یك جلوه چو آن حسنِ خداداد نكردی
باید ز تو آموخت حزین رشك محبّت…لبریزِ فغان بودی و فریاد نكردی
گل بی تو مرا به دیده خار است…هر سبزه چو تیغِ آبدار است
از نقشِ قدم بسی فزونتر…در راه تو چشمِ انتظاز است
چون لاله زداغِ دوریِ تو…خونِ دل و دیده در کنار ست
دریاب به پرسشی حزین را…کز لعلِ لبِ تو در خمار است
کوته نظران زلفٍ سیه کار ندانند…این مرده دلان فیضٍ شب تار ندانند
جانسوز دیاری است محبّت، که طبیبان…رسم است که حالِ دلِ بیمار ندانند
ما باخته دینان ادب کفر ندانیم…نو برهمنان بستن زُنّار ندانند
مغروری حُسن است که در جلوه گه او…جانبازی یاران وفادار ندانند
بی پرده تماشایی آن حُسنِ لطیف اند…بالغ نظران پردۀ پندار ندانند
دارند حریفان هوسِ خاطر شادی…دلباختگان غیرِ غمِ یار ندانند
دستان زن دیرینۀ گلزار حزین است…این نوسخنان شیوۀ گفتار ندانند
فسانه شبِ غم را چراغ می فهند…زبانِ آهِ مرا گوشِ داغ می فهمد
به وصل در غمِ هجران نشسته بلبل ما…فریبِ عشوه فروشانِ باغ می فهمد
به باغ راهِ خزان و بهار نتوان بست…به رویِ بخت درِ روزگار نتوان بست
کنارِ کِشت چه خوش می سرود دهقانی…که: سیل حادثه را رهگذار نتوان بست
مگر کسی دهنِ شیشه وا کند، ورنه…دهانِ شکوۀ ما در خمار نتوان بست
شکوفه رفت و قلندروَش این حکایت گفت…که:برگ تا نفشانند،بار نتوان بست
دی است نوبت ما بی بضاعتان،ساقی!…که عقدِ دخترِ رز در بهار نتوان بست
خوش آن عاشق که شیدای تو باشد…بیابانگردِ سودای تو باشد…
گریبانگیرِ زهدِ پارسایان…نگاهِ باده پیمای تو باشد
شود دوزخ گلستانِ خلیلم…اگر در دل تمنّای تو باشد
فروزان کن ز رخ کاشانه ای چند…بسوزان-شمعِ من!-پروانه ای چند
فغانم گوش کن امشب،که فردا…زمن خواهی شنید افسانه ای چند
خماری نیست خونِ عاشقان را…سرت گَردم،بکَش پیمانه ای چند
به هر دفتر زکِلکِ آتش آلود…زما ماندست آتشخانه ای چند
حزین!از فوت فرصت با صد افسوس…کشیدم آه بی تابانه ای چند
چه خوش است با خیال تو نهفته راز کردن…به زبان بی زبانی سر شِکوِه باز کردن
به ره سمند نازت دل و دین فشانی از ما …به دیار کفر و ایمان ز تو تُرکتاز کردن
ز تو پرسشی و ازمن پی شُکر این نوازش…سر ز خم دل گشودن ،شَطِ خون نیاز کردن
دل و دین فدای طورت ،به کدام مذهب است این؟…میِ مدّعی کشیدن ، زمن احتراز کردن
نمکین بُوَد که صحبت به تو اتّفاق افتد…من و سوز عشق گفتن ، تو و عشوه ساز کردن
نبود بهاری و دی را بر خار خشک فرقی…دم عیش را ندانم ز غم امتیاز کردن
به جهان جز این تمنّا نبود حزین ما را…غم او به بر کشیدن ، درِ دل فراز کردن
از وضع ز خودرفتگی یار خرابم…از حیرت آن آینه رخسار خرابم
آن بی خبر از خود چه خبر باشدش از من؟…از نشئۀ آن ساغر سر شار خرابم
از مُلک وجودم اثری عشق تو نگذاشت…چون کشورسلطان ستمکار خرابم
با جلوۀ حسن تو ندارم خبر از خویش…چون بلبل شوریده به گلزار خرابم
زلف تو کند کافرو لعل تو مسلمان…از کشمکش سُبحه و زُنّارخرابم
دیروز حزین از می وصلش دل و جان سوخت…امروز ز محرومی دیدار خرابم
لب تشنۀ تیغم ، ز کوثر چه گشاید؟…دریا کش زخمیم ، ز ساغر چه گشاید؟
در سایۀ داغیم ، ز خورشید چه منّت؟…همسایۀ بختیم ، ز اختر چه گشاید؟
دارو ندهد سود به بیمار محبّت…عمر ار گذرد تلخ ، ز شکّر چه گشاید؟
تمکین رَوَد از دست، دل آید چو به طوفان…دریا چو بهم خورد ، ز لنگر چه گشاید؟
تا یار شد از دیده ، نهادم مژه بر هم…شهباز نظر دوخته ام پَر چه گشاید؟
در بزم گشاید چو دیوان حزین را…خَمّار خُم میکده را سر چه گشاید؟