فلسفهٔ خیام (ص.هدایت)
فلسفهٔ خیام هیچ وقت تازگی خود را از دست نخواهد داد. چون این ترانههای در ظاهر کوچک ولی پرمغز تمام مسایل مهم و تاریک فلسفی که در ادوار مختلف انسان را سرگردان کرده و افکاری که جبراً به او تحمیل شده و اسراری که برایش لاینحل مانده مطرح میکند. خیام ترجمان این شکنجههای روحی شده: فریادهای او انعکاس دردها، اضطرابها، ترسها، امیدها و یأسهای میلیونها نسل بشر است که پیدرپی فکر آنها را عذاب دادهاست. خیام سعی میکند در ترانههای خودش با زبان و سبک غریبی همهٔ این مشکلات، معماها و مجهولات را آشکارا و بیپرده حل بکند. او زیر خندههای عصبانی و رعشهآور مسایل دینی و فلسفی را بیان میکند. بعد راه حل محسوس و عقلی برایش میجوید.
به طور مختصر، ترانههای خیام آیینهای است که هر کس ولو بیقید و لاابالی هم باشد یک تکه از افکار، یک قسمت از یأسهای خود را در آن میبیند و تکان میخورد. ازین رباعیات یک مذهب فلسفی مستفاد میشود که امروز طرف توجه علمای طبیعی است و شراب گس و تلخمزهٔ خیام هرچه کهنهتر میشود بر گیرندگیش میافزاید. به همین جهت ترانههای او در همه جای دنیا و در محیطهای گوناگون و بین نژادهای مختلف طرف توجه شده.
هر کدام از افکار خیام را جداگانه میشود نزد شعرا و فلاسفهٔ بزرگ پیدا کرد. ولی رویهمرفته هیچکدام از آنها را نمیشود با خیام سنجید و خیام در سبک خودش از اغلب آنها جلو افتاده. قیافهٔ متین خیام او را پیش از همه چیز یک فیلسوف و شاعر بزرگ همدوش لوکرس، اپیکور، گوته، شکسپیر و شوپنآور معرفی میکند.
اکنون برای این که طرز فکر و فلسفهٔ گویندهٔ رباعیات را پیدا بکنیم و بشناسیم ناگزیریم که افکار و فلسفهٔ او را چنانکه از رباعیاتش مستفاد میشود بیرون بیاوریم، زیرا جز این وسیلهٔ دیگری در دسترس ما نیست و زندگی داخلی و خارجی او، اشخاصی که با آنها رابطه داشته، محیط و طرز زندگی، تأثیر موروثی، فلسفهای که تعقیب میکرده و تربیت علمی و فلسفی او به ما مجهول است.
اگر چه یک مشت آثار علمی، فلسفی و ادبی از خیام به یادگار مانده ولی هیچکدام از آنها نمیتواند ما را در این کاوش راهنمایی بکند. چون تنها رباعیات افکار نهانی و خفایای قلب خیام را ظاهر میسازد. در صورتی که کتابهایی که به مقتضای وقت و محیط یا به دستور دیگران نوشته حتی بوی تملق و تظاهر از آنها استشمام میشود و کاملاً فلسفهٔ او را آشکار نمیکند.
به اولین فکری که در رباعیات خیام برمیخوریم این است که گوینده با نهایت جرئت و بدون پروا با منطق بیرحم خودش هیچ سستی، هیچ یک از بدبختیهای معاصرین و فلسفهٔ دستوری و مذهبی آنها را قبول ندارد، و به تمام ادعاها و گفتههای آنها پشت پا میزند. در کتاب «اخبارالعلماء باخبارالحکماء» که در سنهٔ ۶۴۶ تألیف شده راجع به اشعار خیام این طور مینویسد: «… باطن آن اشعار برای شریعت مارهای گزنده و سلسله زنجیرهای ضلال بود. و وقتی که مردم او را در دین خود تعییب کردند و مکنون خاطر او را ظاهر ساختند، از کشتهشدن ترسیده و عنان زبان و قلم خود را باز کشید و به زیارت حج رفت… و اسرار ناپاک اظهار نمود… و او را اشعار مشهوری است که خفایای قلب او در زیر پردههای آن ظاهر میگردد و کدورت باطن او جوهر قصدش را تیرگی میدهد.»
پس خیام باید یک اندیشهٔ خاص و سلیقهٔ فلسفی مخصوصی راجع به کاینات داشتهباشد. حال ببینیم طرز فکر او چه بوده: برای خواننده شکی باقی نمیماند که گویندهٔ رباعیات تمام مسایل دینی را با تمسخر نگریسته و از روی تحقیر به علما و فقهایی که از آنچه خودشان نمیدانند دم میزنند حمله میکند. این شورش روح آریایی را بر ضد اعتقادات سامی نشان میدهد و یا انتقام خیام از محیط پست و متعصبی بوده که از افکار مردمانش بیزار بوده. واضح است فیلسوفی مانند خیام که فکر آزاد و خردهبین داشته نمیتوانسته کورکورانه زیر بار احکام تعبدی، جعلی، جبری و بیمنطق فقهای زمان خودش برود و به افسانههای پوسیده و دامهای خربگیری آنها ایمان بیاورد.
زیرا دین عبارت است از مجموع احکام جبری و تکلیفاتی که اطاعت آن بیچون و چرا بر همه واجب است و در مبادی آن ذرهای شک و شبهه نمیشود بخود راه داد. و یک دسته نگاهبان از آن احکام استفاده کرده مردم عوام را اسباب دست خودشان مینمایند. ولی خیام همهٔ این مسایل واجبالرعایهٔ مذهبی را با لحن تمسخرآمیز و بیاعتقاد تلقی کرده و خواسته منفرداً از روی عمل و علل پی به معلول ببرد. مسایل مهم مرگ و زندگی را به طرز مثبت از روی منطق و محسوسات و مشاهدات و جریانهای مادی زندگی حل بنماید، ازین رو تماشاچی بیطرف حوادث دهر میشود.
خیام مانند اغلب علمای آن زمان به قلب و احساسات خودش اکتفا نمیکند، بلکه مانند یک دانشمند به تمام معنی آنچه که در طی مشاهدات و منطق خود به دست میآورد میگوید. معلوم است امروزه اگر کسی بطلان افسانههای مذهبی را ثابت بنماید چندان کار مهمی نکردهاست، زیرا از روی علوم خودبهخود باطل شدهاست. ولی اگر زمان و محیط متعصب خیام را در نظر بیاوریم بیاندازه مقام او را بالا میبرد.
اگر چه خیام در کتابهای علمی و فلسفی خودش که بنا به دستور و خواهش بزرگان زمان خود نوشته، رویهٔ کتمان و تقیه را از دست نداده و ظاهراً جنبهٔ بیطرف به خود میگیرد، ولی در خلال نوشتههای او میشود بعضی مطالب علمی که از دستش دررفته ملاحظه نمود. مثلاً در «نوروزنامه» میگوید: « به فرمان ایزد تعالی حالهای عالم دیگرگون گشت، و چیزهای نو پدید آمد. مانند آنک در خور عالم و گردش بود.» آیا از جملهٔ آخر فورمول معروف Adaptation du milieu استنباط نمیشود؟ زیرا او منکر است که خدا موجودات را جداجدا خلق کرده و معتقد است که آنها به فراخور گردش عالم با محیط توافق پیدا کردهاند. این قاعدهٔ علمی که در اروپا ولوله انداخت آیا خیام در ۸۰۰ سال پیش به فراست دریافته و حدس زدهاست؟ در همین کتاب نوشته: «و ایزد تعالی آفتاب را از نور بیافرید و آسمانها و زمینها را بدو پرورش داد.» پس این نشان میدهد که علاوه بر فیلسوف و شاعر ما با یک نفر عالم طبیعی سروکار داریم.
ولی در ترانههای خودش خیام این کتمان و تقیه را کنار گذاشته. زیرا در این ترانهها که زخم روحی او بوده به هیچ وجه زیر بار کرمخوردهٔ اصول و قوانین محیط خودش نمیرود. بلکه بر عکس از روی منطق همهٔ مسخرههای افکار آنان را بیرون میآورد. جنگ خیام با خرافات و موهومات محیط خودش در سرتاسر ترانههای او آشکار است و تمام زهرخندههای او شامل حال زهاد و فقها و الهیون میشود و به قدری با استادی و زبردستی دماغ آنها را میمالاند که نظیرش دیدهنشده. خیام همهٔ مسایل ماورای مرگ را با لحن تمسخرآمیز و مشکوک و به طور نقل قول با «گویند» شروع میکند:
گویند: «بهشت و حور عین خواهد بود… گویند مرا: «بهشت با حور خوش است… گویند مرا که: «دوزخی باشد مست…
در زمانی که انسان را آینهٔ جمال الهی و مقصود آفرینش تصور میکردهاند و همهٔ افسانههای بشر دور او درست شده بود که ستارههای آسمان برای نشان دادن سرنوشت او خلق شده و زمین و زمان و بهشت و دوزخ برای خاطر او برپا شده و انسان دنیای کهین و نمونه و نمایندهٔ جهان مهین بوده چنانکه بابا افضل میگوید:
افلاک و عناصر و نبات و حیوان، عکسی ز وجودِ روشنِ کاملِ ماست. خیام با منطق مادی و علمی خودش انسان را جامِ جم نمیداند. پیدایش و مرگ او را همانقدر بیاهمیت میداند که وجود و مرگ یک مگس:
آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟ آمد مگسی پدید و ناپیدا شد!
حال ببینیم در مقابل نفی و انکار مسخرهآلودی که از عقاید فقها و علما میکند خودش نیز راه حلی برای مسایل ماوراء طبیعی پیدا کرده؟ در نتیجهٔ مشاهدات و تحقیقات خودش خیام به این مطلب برمیخورد که فهم بشر محدود است. از کجا میآییم و به کجا میرویم؟ کسی نمیداند، و آنهایی که صورت حقبهجانب به خود میگیرند و در اطراف این قضایا بحث مینمایند جز یاوهسرایی کاری نمیکنند، خودشان و دیگران را گول میزنند. هیچکس به اسرار ازل پی نبرده و نخواهد برد و یا اصلاً اسراری نیست و اگر هست در زندگی ما تأثیری ندارد. مثلاً جهان چه محدث و چه قدیم باشد آیا به چه درد ما خواهد خورد؟
چون من رفتم. جهان چه محدث چه قدیم. تا کی ز حدیث پنج و چار ای ساقی؟
به ما چه که وقت خودمان را سر بحث پنج حواس و چهار عنصر بگذرانیم؟ پس به امید و هراس موهوم و بحث چرند وقت خودمان را تلف نکنیم. آنچه که گفتهاند و به هم بافتهاند افسانهٔ محض میباشد. معمای کائنات نه به وسیلهٔ علم و نه به دستیاری دین هرگز حل نخواهد شد و به هیچ حقیقتی نرسیدهایم. در ورای این زمینی که رویش زندگی میکنیم نه سعادتی هست و نه عقوبتی. گذشته و آینده دو عدم است و ما بین دو نیستی که سرحد دو دنیاست دمی را که زندهایم دریابیم! استفاده بکنیم و در استفاده شتاب بکنیم. به عقیدهٔ خیام کنار کشتزارهای سبز و خرم، پرتو مهتاب که در جام شراب ارغوانی هزاران سایه منعکس میکند، آهنگ دلنواز چنگ، ساقیان ماهرو، گلهای نوشکفته. یگانه حقیقت زندگی است که مانند کابوس هولناکی میگذرد. امروز را خوش باشیم، فردا را کسی ندیده. این تنها آرزوی زندگی است:
حالی خوش باش زان که مقصود این است. در مقابل حقایق محسوس و مادی یک حقیقت بزرگتر را خیام معتقد است، و آن وجود شر و بدی است که بر خیر و خوشی میچربد. گویا فکر جبری خیام بیشتر در اثر علم نجوم و فلسفهٔ مادی او پیدا شده. تأثیر تربیت علمی او روی نشو و نمای فلسفیاش کاملاً آشکار است. به عقیدهٔ خیام طبیعت کور و کر گردش خود را مداومت میدهد. آسمان تهی است و به فریاد کسی نمیرسد:
با چرخ مکن حواله کاندر ره عقل، چرخ از تو هزار بار بیچاره تر است! چرخ ناتوان و بیاراده است. اگر قدرت داشت خودش را از گردش باز میداشت: در گردش خود اگر مرا دست بدی، خود را برهاندمی ز سرگردانی.
بر طبق عقاید نجومی آن زمان خیام چرخ را محکوم میکند و احساس سخت قوانین تغییرناپذیر اجرام فلکی را که در حرکت هستند مجسم مینماید. و این در نتیجهٔ مطالعهٔ دقیق ستارهها و قوانین منظم آنهاست که زندگی ما را در تحت تأثیر قوانین خشن گردش افلاک دانسته، ولی به قضا و قدر مذهبی اعتقاد نداشته زیرا که برعلیه سرنوشت شورش میکند و ازین لحاظ بدبینی در او تولید میشود. شکایت او اغلب از گردش چرخ و افلاک است نه از خدا. و بالاخره خیام معتقد میشود که همهٔ کواکب نحس هستند و کوکب سعد وجود ندارد:
افلاک که جز غم نفزایند دگر… در نوروزنامه به طور نقل قول مینویسد: « … و چنین گفتهاند که هر نیک و بدی که از تأثیر کواکب سیاره بر زمین آید به تقدیر و ارادت باری تعالی، و به شخصی پیوندد، بدین اوتار و قسی گذرد.» نظامی عروضی در ضمن حکایتی که از خیام میآورد میگوید که ملکشاه از خیام درخواست میکند که پیشگویی بکند هوا برای شکار مناسب است یا نه و خیام از روی علم نیورنیوار Métérologie پیشگویی صحیح میکند
[زیرنویس: یک کتاب در خصوص همین علم به خیام منسوب است موسوم یه «لوازمالامکنه»] بعد میافزاید: « اگر چه حکم حجةالحق عمر بدیدم، اما ندیدم او را در احکام نجوم هیچ اعتقادی…»
در رباعی دیگر علت پیدایش را در تحت تأثیر چهار عنصر و هفت سیاره دانسته: ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی، وز هفت و چهار دایم اندر تفتی.
چنانکه سابق گذشت بدبینی خیام از سن جوانیش وجود داشته و این بدبینی هیجوقت گریبان او را ول نکرده. یکی از اختصاصات فکر خیام است که پیوسته با غم و اندوه و نیستی و مرگ آغشتهاست : « … و دنیا در دل کسی شیرین مباد.» همین کتاب: «مردان مرگ را زادهاند.»] و در همان حال که دعوت به خوشی و شادی مینماید لفظ خوشی در گلو گیر میکند. زیرا در همین دم با هزاران نکته و اشاره هیکل مرگ، کفن، قبرستان و نیستی خیلی قوی تر از مجلس کیف و عیش جلو انسان مجسم میشود و آن خوشی یکدم را از بین میبرد.
طبیعت بیاعتنا و سخت کار خود را انجام میدهد. یک دایهٔ خونخوار و دیوانه است که اطفال خود را میپروراند و بعد با خونسردی خوشههای رسیده و نارس را درو میکند. کاش هرگز به دنیا نمیآمدیم، حالا که آمدیم، هر چه زودتر برویم خوشبختتر خواهیمبود:
ناآمدگان اگر بدانند که ما، از دهر چه میکشیم، نایند دگر. خرم دل آنکه زین جهان زود برفت،
و آسوده کسی که خود نزاد از مادر. [ در رومان پهلوی «یادگار زریران» وزیر گاماسپ میگوید: «خوشبخت کسی که از مادر نزاد و یا اگر زاد مرد و یا هرگز بدین جهان نیامد!» ]
این آرزوی نیستی که خیام در ترانههای خود تکرار میکند آیا با نیروانهٔ بودا شباهت ندارد؟ در فلسفهٔ بودا دنیا عبارت است از مجموع حوادث بههمپیوسته که تغییرات دنیای ظاهری در مقابل آن یک ابر، یک انعکاس و یا یک خواب پر از تصویرهای خیالی است: احوال جهان و اصل این عمر که هست، خوابی و خیالی و فریبی و دمی است.
اغلب شعرای ایران بدبین بودهاند ولی بدبینی آنها وابستگی مستقیم با حس شهوت تند و ناکام آنان دارد. در صورتی که در نزد خیام یک جنبهٔ عالی و فلسفی دارد و ماهرویان را تنها وسیلهٔ تکمیل عیش و تزیین مجالس خودش میداند و اغلب اهمیت شراب بر زن غلبه میکند. وجود زن و ساقی یک نوع سرچشمهٔ کیف و لذت بدیعی و زیبایی هستند. هیچکدام را به عرش نمیرساند و مقام جداگانهای ندارند. از همهٔ این چیزهای خوب و خوشنما یک لذت آنی میجسته. ازین لحاظ خیام یک نفر پرستنده و طرفدار زیبایی بوده و با ذوق بدیعیات خودش چیزهای خوشگوار، خوشآهنگ و خوشمنظر را انتخاب میکرده. یک فصل از کتاب «نوروزنامه» در بارهٔ صورت نیکو نوشته و این طور تمام میشود: «… و این کتاب را از برای فال خوب بر روی نیکو ختم کردهآمد.» پس خیام از پیشآمدهای ناگوار زندگی شخصی خودش مثل شعرای دیگر مثلاً از قهر کردن معشوقه و یا نداشتن پول نمینالد. درد او یک درد فلسفی و نفرینی است که بر پایهٔ احساس خویس به اساس آفرینش میفرستد. این شورش در نتیجهٔ مشاهدات و فلسفهٔ دردناک او پیدا شده. بدبینی او بالاخره منجر به فلسفهٔ دهری شده. اراده، فکر، حرکت و همه چیز به نظرش بیهوده آمده:
ای بیخبران، جسم مجسم هیچ است، وین طارم نهسپهر ارقم هیچ است بنظر میآید که شوپنآور از فلسفهٔ بدبینی خودش به همین نتیجهٔ خیام میرسد: «برای کسی که به درجهای برسد که ارادهٔ خود را نفی بکند. دنیایی که به نظر ما آن قدر حقیقی میآید. با تمام خورشیدها و کهکشانهایش چیست؟ هیچ!»
خیام از مردم زمانه بری و بیزار بوده. اخلاق، افکار و عادات آنها را با زخم زبانهای تند محکوم میکند و به هیچ وجه تلقینات جامعه را نپذیرفتهاست. از اشعار عربی و بعضی از کتابهای او این کینه و بغض خیام برای مردمان و بیاعتمادی به آنان به خوبی دیده میشود. در مقدمهٔ جبر و مقابلهاش میگوید: « ما شاهد بودیم که اهل علم ازبینرفته و به دستهای که عدهشان کم و رنجشان بسیار بود منحصر گردیدند. و این عدهٔ انگشتشمار نیز در طی زندگی دشوار خود همتشان را صرف تحقیقات و اکتشافات علمی نمودند. ولی اغلب دانشمندان ما حق را به باطل میفروشند و از حد تزویر و ظاهرسازی تجاوز نمیکنند؛ و آن مقدار معرفتی که دارند برای اغراض پست مادی به کار میبرند، و اگر شخصی را طالب حق و ایثار کنندهٔ صدق و ساعی در رد باطل و ترک تزویر بینند استهزا و استخفاف میکنند.» گویا در هر زمان اشخاص دورو و متقلب و کاسهلیس چاپلوس کارشان جلو است!
دیوژن معروف روزی در شهر آتن با فانوس روشن جستوجوی یک نفر انسان را مینمود و عاقبت پیدا نکرد. ولی خیام وفت خود را به تکاپوی بیهوده تلف نکرده و با اطمینان میگوید:
گاوی است بر آسمان، قرین پروین، گاوی است دگر بر زبرش جمله زمین؛ گر بینایی چشم حقیقت بگشا: زیرو زبر دو گاو مشتی خر بین.
واضح است در این صورت خیام از بس که در زیر فشار افکار پست مردم بوده به هیچ وجه طرفدار محبت، عشق، اخلاق، انسانیت و تصوف نبوده، که اغلب نویسندگان و شعرا وظیفهٔ خودشان دانستهاند که این افکار را اگر چه خودشان معتقد نبودهاند برای عوام فریبی تبلیغ بکنند. چیزی که غریب است، فقط یک میل و رغبت یا سمپاتی و تأسف گذشتهٔ ایران در خیام باقی است. اگر چه به واسطهٔ اختلاف زیاد تاریخ ما نمیتوانیم به حکایت مشهور سه رفیق دبستانی باور بکنیم که نظامالملک با خیام و حسن صباح همدرس بودهاند. ولی هیچ استبعادی ندارد که خیام و حسن صباح با هم رابطه داشتهاند. زیرا که بچهٔ یک عهد بودهاند و هر دو تقریباً در یک سنه ۵۱۷ – ۵۱۸ مردهاند. انقلاب فکری که هردو در قلب مملکت مقتدر اسلامی تولید کردند این حدس را تایید میکند و شاید به همین مناسبت آنها را با هم همدست دانستهاند. حسن به وسیلهٔ اختراع مذهب جدید و لرزانیدن اساس جامعه آن زمان تولید یک شورش ملی ایرانی کرد. خیام به واسطهٔ آوردن مذهب حسی، فلسفی، و عقلی و مادی همان منظور او را در ترانههای خودش انجام داد. تأثیر حسن چون بیشتر روی سیاست و شمشیر بود بعد از مدتی از بین رفت. ولی فلسفهٔ مادی خیام که پایهاش روی عقل و منطق بود پایدار ماند.
نزد هیچیک از شعرا و نویسندگان اسلام لحن صریح نفی خدا و برهم زدن اساس افسانههای مذهبی سامی مانند خیام دیده نمیشود شاید بتوانیم خیام را از جملهٔ ایرانیان ضد عرب مانند: ابنمقفع، بهآفرید، ابومسلم، بابک و غیره بدانیم. خیام با لحن تأسفانگیزی اشاره به پادشاهان پیشین ایران میکند. ممکن است از خواندن شاهنامهٔ فردوسی این تأثر در او پیدا شده و در ترانههای خودش پیوسته فر و شکوه و بزرگی پایمالشدهٔ آنان را گوشزد مینماید که با خاک یکسان شدهاند و در کاخهای ویران آنها روباه لانه کرده و جغد آشیانه نموده. قهقهههای عصبانی او، کنایات و اشاراتی که به ایران گذشته مینماید پیداست که از ته قلب از راهزنان عرب و افکار پست آنها متنفر است، و سمپاتی او به طرف ایرانی میرود که در دهن این اژدهای هفتادسر غرق شده بوده و با تشنج دست و پا میزده.
نباید تند برویم، آیا مقصود خیام از یادآوری شکوه گذشته ساسانی مقایسهٔ بیثباتی و کوچکی تمدنها و زندگی انسان نبودهاست و فقط یک تصویر مجازی و کنایهای بیش نیست؟ ولی با حرارتی که بیان میکند جای شک و شبهه باقی تمیگذارد. مثلاً صدای فاخته که شب مهتاب روی ویرانهٔ تیسفون کوکو میگوید مو را به تن خواننده راست میکند:
آن قصر که بر چرخ همیزد پهلو، بر درگهِ او شهان نهادندی رو، دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای بنشسته همیگفت که: «کوکو، کوکو؟» آن قصر که بهرام درو جام گرفت، آهو بچه کرد و روبَهْ آرام گرفت؛ بهرام که گور میگرفتی همه عمر، دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
چنانکه سابقاً ذکر شد خیام جز روش دهر خدایی نمیشناخته و خدایی را که مذاهب سامی تصور میکردهاند منکر بودهاست. ولی بعد قیافهٔ جدیتر به خود میگیرد و راه حل علمی و منطقی برای مسایل ماورای طبیعی جستوجو میکند. چون راه عقلی پیدا نمیکند به تعبیر شاعرانهٔ این الفاظ قناعت مینماید. صانع را تشبیه به کوزهگر میکند و انسان را به کوزه و میگوید:
این کوزهگر دهر چنین جام لطیف، میسازد و باز بر زمین میزندش!
به حقیقت مطلب کاری نداریم ولی مجلس این کوزهگر دیوانه را به قیافهٔ احمق و خونخوارش که همهٔ همّ خود را صرف صنایع ظریف میکند ولی از روی جنون آن کوزهها را میشکند، فقط قلم آقای درویش نقاش توانسته روی پردهٔ خودش مجسم بکند.
بهشت و دوزخ را در نهاد اشخاص دانسته: دوزخ شرری ز رنج بیهودهٔ ماست، فردوس دمی ز وقت آسودهٔ ماست.
گلهای خندان، بلبلان نالان، کشتزارهای خرم، نسیم بامداد، مهتاب روی مهتابی، مهرویان پریوش، آهنگ چنگ، شراب گلگون، اینها بهشت ماست. چیزی بهتر از اینها روی زمین پیدا نمیشود، با این حقایقی که در این دنیای بیثبات پر از درد و زجر برایمان مانده استفاده بکنیم. همین بهشت ماست، بهشت موعودی که مردم را به امیدش گول میزنند! چرا به امید موهوم از آسایش خودمان چشم بپوشیم؟
کس خلد و جحیم را ندیدهاست، ای دل، گویی که از آن جهان رسیدهاست؟ ای دل…
یک بازیگرخانهٔ غریبی است. مثل خیمهشببازی یا بازی شطرنج، همهٔ کاینات روی صفحه گمان میکنند که آزادند. ولی یک دست نامرئی که متعلق به یک ابله یا بچه است مدتی با ما تفریح میکند. ما را جابهجا میکند، بعد دلش را میزند، دوباره این عروسکها یا مهرهها را در صندوق فراموشی و نیستی میاندازد:
ما لعبتکانیم و فلک لعبتباز، از روی حقیقتی نه از روی مجاز… خیام میخواسته این دنیای مسخره، پست غمانگیز و مضحک را از هم بپاشد و یک دنیای منطقیتری روی خرابهٔ آن بنا بکند: گر بر فلکم دست بدی چون یزدان، برداشتمی من این فلک را ز میان…
برای اینکه بدانیم تا چه اندازه فلسفهٔ خیام در نزد پیراوان او طرف توجه بوده و مقلد پیدا کرده این نکته را میگوییم که مؤلف «دبستان مذاهب» در چند جا مثل از رباعیات خیام میآورد و یک جا رباعی غریبی به او نسبت میدهد : «… سمراد در لغت و هم پندار را گویند … فرهمند شاگرد فرایرج گفته: اگر کسی موجود باشد داند که عناصر و افلاک و انجم و عقول و نفوس حق است. و واجبالوجودی که میگوید هستیپذیر نشد و ما از وهم گمان بریم که او هست و یقین که او هم نیست. منالاستشهاد حکیم عمر خیام بیت:
«صانع به جهان کهنه همچون ظرفی است. آبی است به معنی و به ظاهر برفی است؛ بازیچهٔ کفر و دین به طفلان بسپار، بگذر ز مقامی که خدا هم حرفی است!»
در جای دیگر راجع به عقاید چارواک میگوید: «… عاقل باید از جمع لذات بهره گیرد و از مشتهیات احتراز ننماید. از آنکه چون به خاک پیوست باز آمدن نیست. ع: باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی.
روشنتر گوییم عقیده، چارواک آن است که ایشان گویند: چون صانع پدیدار نیست و ادراک بشری به اثبات آن محیط نیارد شد، ما را چرا بندگی امری مظنون، موهوم، بل معدوم باید کرد؟… و بهر نوید جنت و راحت آن از کثرت حرص ابلهانه دست از نعمتها و راحتها باز داشت؟ عاقل نقد را به نسیه ندهد… آنچه ظاهر نیست باور کردن آن را نشاید ترکیب جسد موالید از عناصر اربعه است، به مقتضای طبیعت یکچند با هم تألیف پذیر شده…، چون ترکیب متلاشی شود، معاد عنصر جز عنصر نیارد بود. بعد از تخریب کاخ تن، عروجی به برین وطن و ناز و نعیم و نزول نار و جحیم نخواهد بود.»
آیا تجزیهٔ افکار خیام را از این سطور درک نمیکنیم؟ هرون آلن دراضافات به رباعیات خیام از کتاب «سرگذشت سلطنت کابل» تألیف الفینستن که در سنهٔ ۱۸۱۵ میلادی به طبع رسیده نقل میکند و شرح میدهد که فرقهای دهری و لامذهب به اسم ملازکی شهرت دارند: « به نظر میآید که افکار آنها خیلی قدیمی است و کاملاً با افکار شاعر قدیم ایران خیام وفق میدهد، که در آثار او نمونههای لامذهبی به قدری شدید است که در هیچ زبانی سابقه ندارد… این فرقه عقاید خودشان را در خفا آشکار میکردند و معروف است که عقاید آنها بین نجبای رند دربار شاه محمود رخنه کرده بود.»
اختصاص دیگری که در فلسفهٔ خیام مشاهده میشود دقیق شدن او در مسألهٔ مرگ است که نه از راه نشئات روح و فلسفهٔ الهیون آن را تحت مطالعه درمیآورد، بلکه از روی جریان و استحالهٔ ذرات اجسام و تجزیهٔ ماده تغییرات آن را با تصویرهای شاعرانه و غمناکی مجسم میکند.
برای خیام ماورای ماده چیزی نیست. دنیا در اثر اجتماع ذرات به وجود آمده که بر حسب اتفاق کار میکنند. این جریان دایمی و ابدی است، و ذرات پیدرپی در اشکال و انواع داخل میشوند و روی میگردانند. از این رو انسان هیچ بیم و امیدی ندارد و در نتیجهٔ ترکیب ذرات و چهار عنصر و تأثیر هفت کوکب به وجود آمده و روح او مانند کالبد مادی است و پس از مرگ نمیماند:
باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی. چون عاقبت کار جهان «نیستی» است. هر لالهٔ پژمرده نخواهد بشکفت.
اما خیام به همین اکتفا نمیکند و ذرات بدن را تا آخرین مرحلهٔ نشأتش دنبال مینماید و بازگشت آنها را شرح میدهد. در موضوع بقای روح معتقد به گردش و استحالهٔ ذرات بدن پس از مرگ میشود. زیرا آنچه که محسوس است و به تمیز درمیآید این است که ذرات بدن در اجسام دیگر دوباره زندگی و یا جریان پیدا میکنند. ولی روح مستقلی که بعد از مرگ زندگی جداگانه داشته باشد نیست. اگر خوشبخت باشیم، ذرات تن ما خُم باده میشوند و پیوسته مست خواهند بود، و زندگی مرموز و بیارادهای را تعقیب میکنند. همین فلسفهٔ ذرات سرچشمهٔ درد و افکار غمانگیز خیام میشود. در گِل کوزه، در سبزه، در گُل لاله در معشوقهای که با حرکات موزون به آهنگ چنگ میرقصد، در مجالس تفریح و در همه جا ذرات تن مهرویان را میبیند که خاک شدهاند، ولی زندگی غریب دیگری را دارند. زیرا در آنها روح لطیف باده در غلیان است.
در اینجا شراب او با همهٔ کنایات و تشبیهات شاعرانهای که در ترانههایش میآورد یک صورت عمیق و مرموز به خود میگیرد. شراب در عین حال که تولید مستی و فراموشی میکند، در کوزه حکم روح را در تن دارد. آیا اسم همهٔ قسمتهای کوزه تصغیر همان اعضای بدن انسان نیست مثل: دهنه، لبه، گردنه، دسته، شکم… و شراب میان کوزه روح پر کیف آن نمیباشد؟ همان کوزه که سابق بر این یک نفر ماهرو بوده! این روح پرغلیان زندگی دردناک گذشتهٔ کوزه را روی زمین یادآوری میکند! از این قرار کوزه یک زندگی مستقل پیدا میکند که شراب به منزلهٔ روح آن است. [ این گونه تشبیه زیاد در افکار خیام دیده میشود. مثلاً در نوروزنامه در مورد کمان میگوید: «… و به یک روی کمان بر صورت مردم نگاشتهاست از رگ و استخوان و پی و پوست و گوشت، و زه وی چون جان وی بود که به وی زنده است، با جان که از هنرمند بیابد.» ]
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز. این دسته که بر گردن او میبینی، دستی است که بر گردن یاری بودهاست.
از مطالب فوق به دست میآید که خیام در خصوص ماهیت و ارزش زندگی یک عقیده و فلسفهٔ مهمی دارد. آیا او در مقابل اینهمه بدبختی و این فلسفه چه خط مشی و رویهای را پیش میگیرد؟
در صورتی که نمیشود به چگونگی اشیا پی برد، در صورتی که کسی ندانسته و نخواهد دانست که از کجا میآییم و به کجا میرویم و گفتههای دیگران مزخرف و تلهٔ خربگیری است. درصورتی که طبیعت آرام، بیاعتنا وظیفهٔ
خودش را انجام میدهد و همهٔ کوششهای ما در مقابل او بیهوده است و تحقیقات فلسفی غیر ممکن میباشد، در صورتی که اندوه و شادی ما نزد طبیعت یکسان است و دنیایی که در آن مسکن داریم پر از درد و شرّ همیشگی است و زندگی هراسناک ما یک رشته خواب، خیال، فریب و موهوم میباشد، در صورتی که پادشاهان بافر و شکوه گذشته با خاک نیستی همآغوش شدهاند، و پریرویان ناکامی که به سینهٔ خاک تاریک فرورفتهاند ذرات تن آنها در تنگنای گور از هم جدا میشود و در نباتات و اشیا زندگی دردناکی را دنبال میکند. آیا همهٔ اینها به زبان بیزبانی سستی و شکنندگی چیزهای روی زمین را به ما نمیگویند؟ گذشته به جز یادگار درهم و رؤیایی بیش نیست، آینده مجهول است. پس همین دم را که زندهایم، این دم گذرنده که به یک چشم به هم زدن در گذشته فرومیرود، همین دم را دریابیم و خوش باشیم. این دم که رفت دیگر چیزی در دست ما نمیماند، ولی اگر بدانیم که دم را چگونه بگذرانیم! مقصود از زندگی کیف و لذت است. تا میتوانیم باید غم و غصه را از خودمان دور بکنیم، معلوم را به مجهول نفروشیم و نقد را فدای نسیه نکنیم. انتقام خودمان را از زندگی بستانیم پیش از آنکه در چنگال او خرد بشویم!
بربای نصیب خویش کت بربایند. باید دانست هرچند خیام از ته دل معتقد به شادی بوده ولی شادی او همیشه با فکر عدم و نیستی توأم است. از این رو همواره معانی فلسفه خیام در ظاهر دعوت به خوشگذرانی میکند اما در حقیقت همهٔ گُل و بلبل، جامهای شراب، کشتزار و تصویرهای شهوتانگیز او جز تزیینی بیش نیست، مثل کسی که بخواهد خودش را بکشد و قبل از مرگ به تجمل و تزیین اطاق خودش بپردازد. ازین جهت خوشی او بیشتر تأثرآور است. خوش باشیم و فراموش بکنیم تا خون، این مایع زندگی، که از هزاران زخم ما جاری است نبینیم!
چون خیام از جوانی بدبین و در شک بوده و فلسفهٔ کیف و خوشی را در هنگام پیری انتخاب کرده به همین مناسبت خوشی او آغشته با فکر یأس و حرمان است: پیمانهٔ عمر من به هفتاد رسید، این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد؟
این ترانه که ظاهراً لحن یکنفر رند کارکشته و عیاش را دارد که از همه چیز بیزار و زدهشده و زندگی را میپرستد و نفرین میکند، در حقیقت شتاب و رغبت به باده گساری در سن هفتادسالگی این رباعی را بیش از رباعیات بدبینی او غم انگیز میکند و کاملاً فکر یک نفر فیلسوف مادی را نشان میدهد که آخرین دقایق عمر خود را در مقابل فنای محض میخواهد دریابد!
روی ترانههای خیام بوی غلیظ شراب سنگینی میکند و مرگ از لای دندانهای کلید شدهاش میگوید: « خوش باشیم؟»
موضوغ شراب در رباعیات خیام مقام خاصی دارد. اگر چه خیام مانند ابنسینا در خوردن شراب زیادهروی نمیکرده ولی در مدح آن تا اندازهای اغراق میگوید. شاید بیشتر مقصودش مدح منهیات مذهبی است. ولی در «نوروزنامه» یک فصل کتاب مخصوص منافع شراب است و نویسنده از روی تجربیات دیگران و آزمایش شخصی منافع شراب را شرح میدهد و در آنجا اسم بوعلیسینا و محمد زکریای رازی را ذکر میکندمیگوید: «هیچ چیز در تن مردم نافعتر از شراب نیست، خاصه شراب انگوری تلخ و صافی. خاصیتش آن است که غم را ببرد و دل را خرم کند.» «… همهٔ دانایان متفق گشتند که هیچ نعمتی بهتر و بزرگوارتر از شراب نیست.»« … و در بهشت نعمت بسیار است و شراب بهترین نعمتهای بهشت است.» آیا میتوانیم باور کنیم که نویسنده این جمله را از روی ایمان نوشته در صورتی که با تمسخر میگوید:
گویند: بهشت و حوض کوثر باشد! ولی در رباعیات، شراب برای فرونشاندن غم و اندوه زندگی است. خیام پناه به جام باده میبرد و با می ارغوانی میخواهد آسایش فکری و فراموشی تحصیل بکند. خوش باشیم، کیف بکنیم، این زندگی مزخرف را فراموش بکنیم. مخصوصاً فراموش بکنیم، چون در مجالس عیش ما یک سایهٔ ترسناک دور میزند. این سایهٔ مرگ است، کوزه شراب لبش را که به لب ما میگذارد آهسته بغل گوشمان میگوید: منهم روزی مثل تو بودهام، پس روح لطیف باده را بنوش تا زندگی را فراموش بکنی!
بنوشیم، خوش باشیم، چه مسخرهٔ غمناکی! کیف؟ زن، معشوق دمدمی، بزنیم، بخوانیم، بنوشیم که فراموش بکنیم پیش از آن که این سایهٔ ترسناک گلوی ما را در چنگال استخوانیش بفشارد. میان ذرات تن دیگران کیف بکنیم که ذرات تن ما را صدا میزنند و دعوت به نیستی میکنند و مرگ با خندهٔ چندشانگیزش به ما میخندد.
زندگی یک دم است. آن دم را فراموش بکنیم! می خور که چنین عمر که غم در پی اوست. آن به که به خواب یا به مستی گذرد!
صادق هدایت
تهران، ۴ مهر – ۱۳۱۳
خیام و راز آفرینش
خیام و راز آفرینش
هرچند که رنگ و روی زیباست مرا،-چون لاله رخ و چو سَرْو بالاست مرا،-معلوم نشد که در طَرَبخانهٔ خاک-نقّاشِ ازل بهرِ چه آراست مرا؟
آورد به اِضطرارم اوّل به وجود،-جز حیرتم از حیات چیزی نفزود،-رفتیم به اِکراه و ندانیم چه بود-زین آمدن و ماندن و رفتن مقصود!
از آمدنم نبود گردون را سود،-وز رفتن من جاه و جلالش نفزود؛-وز هیچکسی نیز دو گوشم نشنود،-کاین آمدن و رفتنم از بهر چه بود!
ای دل تو به ادراکِ معمّا نرسی،-در نکتهٔ زیرکانِ دانا نرسی؛-اینجا ز می و جام بهشتی میساز،-کانجا که بهشت است رسی یا نرسی
دل سِرِّ حیات اگر کَماهی دانست،-در مرگ هم اسرار الهی دانست؛-امروز که با خودی، ندانستی هیچ،-فردا که ز خود رَوی چه خواهی دانست؟
تا چند زنم به روی دریاها خشت،-بیزار شدم ز بتپرستان و کُنِشْت؛-خیام که گفت دوزخی خواهد بود؟که رفت به دوزخ و که آمد ز بهشت؟
اسرار اَزَل را نه تو دانی و نه من،-وین حرفِ معمّا نه تو خوانی و نه من؛-هست از پس پرده گفتوگوی من و تو،-چون پرده برافتد، نه تو مانی و نه من.
این بحرِ وجود آمده بیرون ز نهفت،-کس نیست که این گوهرِ تحقیق بِسُفْت؛-هرکس سخنی از سَرِ سودا گفتهاست،-زان روی که هست، کس نمیداند گفت.
اَجرام که ساکنان این ایواناند،-اسبابِ تَرَدُّدِ خردمنداناند،-هان تا سرِ رشتهٔ خِرَد گُم نکنی،-کانان که مُدَبّرند سرگرداناند!
دوری که در او آمدن و رفتنِِ ماست،-او را نه نهایت، نه بدایت پیداست،-کس مینزند دمی درین معنی راست،-کاین آمدن از کجا و رفتن به کجاست!
دارنده چو ترکیبِ طِبایع آراست،-از بهرِ چه اوفْکَنْدَش اندر کموکاست؟-گر نیک آمد، شکستن از بهرِ چه بود؟-ور نیک نیامد این صُوَر، عیب کراست؟
آنان که محیطِ فضل و آداب شدند،-در جمعِ کمال شمعِ اَصحاب شدند،-رَه زین شبِ تاریک نبردند به روز،-گفتند فسانهای و در خواب شدند.
آنان که ز پیش رفتهاند ای ساقی،-در خاکِ غرور خفتهاند ای ساقی،-رو باده خور و حقیقت از من بشنو:-باد است هر آنچه گفتهاند ای ساقی.
آن بیخبران که دُرِّ معنی سُفتند،-در چرخ به انواعْ سخنها گفتند؛-آگه چو نگشتند بر اَسرارِ جهان،-اول زَنَخی زدند و آخر خفتند!
گاوی است در آسمان و نامش پروین-یک گاو دگر نهفته در زیر زمین-چشم خردت گشای چون اهل یقین-زیر و زبر دو گاو مشتی خر بین
خیام و درد زندگی
خیام و درد زندگی
امروز که نوبت جوانی من است،می نوشم از آنکه کامرانی من است؛عیبم مکنید. گرچه تلخ است خوش است،تلخ است، از آنکه زندگانی من است.
گر آمدنم به من بُدی، نامَدَمی.ور نیز شدن به من بدی، کی شدمی؟بِهْ زان نَبُدی که اندرین دیْرِ خراب،نه آمدمی، نه شدمی، نه بُدَمی.
از آمدن و رفتنِ ما سودی کو؟وز تارِ وجودِ عمرِ ما پودی کو؟در چَنْبَرِ چرخ جان چندین پاکان،میسوزد و خاک میشود، دودی کو؟
افسوس که بیفایده فرسوده شدیم،وَز داسِ سپهرِ سرنگون سوده شدیم؛دردا و ندامتا که تا چشم زدیم،نابوده به کامِ خویش، نابوده شدیم!
با یار چو آرمیده باشی همه عمر،لذاتِ جهان چشیده باشی همه عمر،هم آخِرِ کار رحلتت خواهد بود،خوابی باشد که دیدهباشی همه عمر
اکنون که ز خوشدلی بهجز نام نمانْد،یک همدم پخته جز میِ خام نماند؛دستِ طَرَب از ساغرِ می بازمگیر-امروز که در دست بهجز جام نماند!
ایکاش که جای آرمیدن بودی،یا این رَهِ دور را رسیدن بودی؛کاش از پیِ صد هزار سال از دل خاک،چون سبزه امید بر دمیدن بودی!
چون حاصلِ آدمی درین جایِ دودَر،جز دردِ دل و دادنِ جان نیست دگر؛خرّم دلِ آنکه یک نفس زنده نبود،و آسوده کسی که خود نزاد از مادر!
آنکس که زمین و چرخِ اَفلاک نهاد،بس داغ که او بر دلِ غمناک نهاد؛بسیار لبِ چو لعل و زُلفینِ چو مشک-در طَبلِ زمین و حُقّهِٔ خاک نهاد!
گر بر فَلَکَم دست بُدی چون یزدان،برداشتمی من این فلک را ز میان؛از نو فلک دگر چُنان ساختمی،کازاده به کامِ دل رسیدی آسان
خیام و نوشته های ازلی
خیام و نوشته های ازلی
بر لوحْ نشانِ بودنیها بودهاست،پیوسته قلم ز نیک و بد فرسودهاست؛در روز ازل هر آنچه بایست بداد،غم خوردن و کوشیدنِ ما بیهوده است،
چون روزی و عمر بیشوکم نتوانکرد،خود را به کم و بیش دُژَم نتوانکرد؛کار من و تو چنانکه رأی من و تو ست-از موم به دست خویش هم نتوانکرد.
افلاک که جز غم نفزایند دگر؛نَنْهَند به جا تا نربایند دگر؛نا آمدگان اگر بدانند که ما-از دَهْر چه میکشیم، نایند دگر.
ای آنکه نتیجهٔ چهار و هفتی،وز هفت و چهار دایم اندر تَفْتی،می خور که هزار بار بیشت گفتم:باز آمدنت نیست، چو رفتی رفتی.
تا خاکِ مرا به قالب آمیختهاند،بس فتنه که از خاک برانگیختهاند؛من بهتر ازین نمیتوانم بودن-کز بوته مرا چنین برون ریختهاند.
تا کی ز چراغِ مسجد و دودِ کُنِشْت؟تا کی ز زیانِ دوزخ و سودِ بهشت؟رو بر سر لوح بین که استادِ قضا-اندر ازل آنچه بودنی بود، نوشت.
ای دل چو حقیقتِ جهان هست مَجاز،-چندین چه بَری خواری ازین رنجِ دراز!تن را به قضا سپار و با درد بساز،کاین رفته قلم زِ بهرِ تو ناید باز.
در گوشِ دلم گفت فلک پنهانی:حُکمی که قضا بُوَد ز من میدانی؟در گردشِ خود اگر مرا دست بُدی،خود را برهاندمی ز سر گردانی.
نیکی و بدی که در نهادِ بشر است،شادی و غمی که در قضا و قدر است،با چرخ مکن حواله کاندر رَهِ عقل،چرخ از تو هزار بار بیچارهتر است.
خیام و گردش دوران
خیام و گردش دوران
افسوس که نامهٔ جوانی طی شد،وان تازهبهار زندگانی دی شد؛حالی که ورا نام جوانی گفتند،معلوم نشد که او کیْ آمد، کیْ شد!
افسوس که سرمایه ز کَف بیرون شد،در پایِ اَجَل بسی جگرها خون شد!کس نامد از آن جهان که پرسم از وی:کاحوالِ مسافرانِ دنیا چون شد.
یکچند به کودکی به استاد شدیم؛یکچند ز استادی خود شاد شدیم؛پایان سخن شنو که مارا چه رسید:از خاک در آمدیم و بر باد شدیم
یارانِ موافق همه از دست شدند،در پای اجل یکانیکان پَست شدند،خوردیم به یک شراب در مجلسِ عمر،دوری دو سه پیشتر ز ما مست شدند!
ای چرخِ فلک خرابی از کینهٔ توست،بیداد گری پیشهٔ دیرینهٔ توست،وی خاک اگر سینهٔ تو بشکافند،بس گوهر قیمتی که در سینهٔ توست
چون چرخ به کام یک خردمند نگشت،خواهی تو فلک هفت شِمُر، خواهی هشت،چون باید مُرد و آرزوها همه هِشْت،چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت.
یک قطرهٔ آب بود و با دریا شد،یک ذرّهٔ خاک و با زمین یکتا شد،آمد شدن تو اندرین عالم چیست؟آمد مگسی پدید و ناپیدا شد.
میپرسیدی که چیست این نقشِ مجاز،گر برگویم حقیقتش هست دراز،نقشی است پدید آمده از دریایی،و آنگاه شده به قَعْرِ آن دریا باز.
جامی است که عقل آفرین میزندش،صد بوسه زِ مِهْر بر جَبین میزندش؛این کوزهگر دَهْر چنین جامِ لطیف-میسازد و باز بر زمین میزندش؟
اجزای پیالهای که درهم پیوست،بشکستنِ آن روا نمیدارد مست،چندین سر و ساقِ نازنین و کفِ دست،از مِهرِ که پیوست و به کینِ که شکست؟
عالَم اگر ازبهرِ تو میآرایند،مَگْرای بدان که عاقلان نگرایند؛بسیار چو تو روند و بسیار آیند.بربای نصیبِ خویش کِتْ بربایند.
از جملهٔ رفتگانِ این راهِ دراز،بازآمدهای کو که به ما گوید راز؟هان بر سر این دو راهه از روی نیاز،چیزی نگذاری که نمیآیی باز!
می خور که به زیرِ گِل بسی خواهی خفت،بی مونس و بی رفیق و بی همدم و جفت؛زنهار به کس مگو تو این رازِ نهفت:هر لاله که پَژْمُرد، نخواهد بِشْکفت.
پیری دیدم به خانهٔ خَمّاری،گفتم: نکنی ز رفتگان اِخباری؟گفتا، می خور که همچو ما بسیاری،رفتند و کسی بازنیامد باری!
بسیار بگشتیم به گِرْدِ در و دشت،اندر همه آفاق بگشتیم به گشت؛کس را نشنیدیم که آمد زین راهراهی که برفت، راهرو بازنگشت!
ما لُعْبَتِگانیم و فلک لُعبَتباز،از روی حقیقتی نه از روی مَجاز؛یکچند درین بساط بازی کردیم،رفتیم به صندوقِ عدم یکیک باز!
ای بس که نباشیم و جهان خواهدبود،نی نام زِ ما و نه نشان خواهدبود؛زین پیش نبودیم و نَبُد هیچ خَلَل،زین پس چو نباشیم همان خواهدبود.
بر مَفْرشِ خاک خفتگان میبینم،در زیر زمین نهفتگان میبینم؛چندانکه به صحرای عدم مینگرم،ناآمدگان و رفتگان میبینم!
این کهنه رباط را که عالم نام است-آرامگَهِ اَبْلَقِ صبح و شام است،بزمی است که واماندهٔ صد جمشید است،گوری است که خوابگاهِ صد بهرام است!
آن قصر که بهرام درو جام گرفت،آهو بچه کرد و روبَهْ آرام گرفت؛بهرام که گور میگرفتی همه عمر،دیدی که چگونه گور بهرام گرفت؟
مرغی دیدم نشسته بر بارهٔ توس،در چنگ گرفته کلّهٔ کیکاوس،با کلّه همیگفت که: افسوس، افسوس!کو بانک جَرَسها و کجا نالهٔ کوس؟
خیام و ذرات گردنده
خیام و ذرات گردنده
از تن چو برفت جان پاک من و تو،خشتی دو نهند بر مَغاکِ من و تو؛و آنگه زِ برایِ خشتِ گورِ دگران،در کالبدی کشند خاکِ من و تو.
هر ذره که بر روی زمینی بودهاست،خورشیدرُخی، زُهرهجَبینی بودهاست،گَرْد از رخِ آستین به آزَرْم فشان،کان هم رخِ خوب نازنینی بودهاست.
ای پیرِ خردمند پِگَهْتر برخیز،وان کودکِ خاکبیز را بنگر تیز،پندش ده و گو که، نرمنرمک میبیز،مغزِ سرِ کیقباد و چشمِ پرویز!
بنگر ز صبا دامن گل چاک شده،بلبل ز جمال گُل طَرَبناک شده؛در سایهٔ گل نشین که بسیار این گل،از خاک برآمدهاست و در خاک شده!
ابر آمد و زار بر سرِ سبزه گریست،بی بادهٔ گُلرنگ نمیشاید زیست؛این سبزه که امروز تماشاگه ماست،تا سبزهٔ خاک ما تماشاگه کیست!
چون ابر به نوروز رخِ لاله بشست،بر خیز و به جامِ باده کن عزمِ درست،کاین سبزه که امروز تماشاگه توست،فردا همه از خاک تو برخواهد رُسْت!
هر سبزه که بر کنار جویی رُستهاست،گویی ز لبِ فرشتهخویی رستهاست؛پا بر سر هر سبزه به خواری ننهی،کان سبزه ز خاک لالهرویی رستهاست.
می خور که فلک بهر هلاک من و تو،قصدی دارد به جانِ پاک من و تو؛در سبزه نشین و میِ روشن میخور؛کاین سبزه بسی دمد ز خاک من و تو!
دیدم به سرِ عمارتی مردی فرد،کاو گِل به لگد میزد و خوارش میکرد،وان گِل به زبانِ حال با او میگفت:ساکن، که چو من بسی لگد خواهیخورد!
بردار پیاله و سبو ای دلجو،برگَرْد به گِردِ سبزهزار و لبِ جو؛کاین چرخ فلک قَدِّ بُتانِ مَهْرو،صد بار پیاله کرد و صد بار سبو!
بر سنگ زدم دوش سبوی کاشی،سرمست بدم چو کردم این اوباشی؛با من به زبانِ حال میگفت سبو:من چون تو بُدَم، تو نیز چون من باشی!
زان کوزهٔ میْ که نیست در وی ضرری،پُر کن قَدَحی بخور، به من دِهْ دگری،زان پیشتر ای پسر که دررَهْگُذری،خاک من و تو کوزه کند کوزهگری.
بر کوزهگری پریر کردم گذری،از خاک همینمود هر دَم هنری؛من دیدم اگر ندید هر بیبصری،خاک پدرم در کف هر کوزهگری.
هان کوزهگرا بپای اگر هشیاری،تا چند کنی بر گِل مردم خواری؟انگشتِ فریدون و کَفِ کیخسرو،برچرخ نهادهای، چه میپنداری؟
در کارگه کوزهگری کردم رای،بر پلهٔ چرخ دیدم استاد بهپای،میکرد دلیر کوزه را دسته و سر،از کَلّهٔ پادشاه و از دست گدای!
این کوزه چو من عاشق زاری بودهاست،در بندِ سرِ زلفِ نگاری بودهاست؛این دسته که بر گردن او میبینی:دستی است که بر گردن یاری بودهاست!
در کارگهِ کوزهگری بودم دوش،دیدم دو هزار کوزه گویا و خموش؛ناگاه یکی کوزه برآورد خروش-کو کوزهگر و کوزهخر و کوزهفروش؟
خیام و هرچه باداباد
خیام و هرچه باداباد
گر من ز می مُغانه مستم، هستم،گر کافِر و گَبْر و بتپرستم، هستم،هر طایفهای به من گمانی دارد،من زانِ خودم، چُنانکه هستم هستم.
می خوردن و شاد بودن آیین من است،فارغ بودن ز کفر و دین؛ دین من است؛گفتم به عروسِ دَهْر: کابین تو چیست؟گفتا: – دلِ خرّمِ تو کابینِ من است.
من بی می ناب زیستن نتوانم،بی باده، کشیدِ بارِ تن نتوانم،من بندهٔ آن دَمَم که ساقی گوید:«یک جام دگر بگیر» و من نتوانم.
امشب می جامِ یکمَنی خواهمکرد،خود را به دو جامِ می غنی خواهمکرد؛اول سه طلاقِ عقل و دین خواهمداد،پس دخترِ رَز را به زنی خواهمکرد.
چون مُرده شوم، خاکِ مرا گُم سازید،احوالِ مرا عبرتِ مردم سازید؛خاک تن من به باده آعشته کنید،وَز کالبدم خشتِ سَرِ خُم سازید.
چون درگذرم به باده شویید مرا،تلقین ز شرابِ ناب گویید مرا،خواهید به روز حَشْر یابید مرا؟از خاکِ درِ میکده جویید مرا.
چندان بخورم شراب، کاین بوی شراب-آید ز تُراب، چون روم زیرِ تُراب،گر بر سر خاک من رسد مَخموری،از بوی شراب من شود مست و خراب.
روزی که نهالِ عمر من کنده شود،و اجزام ز یکدگر پراکنده شود؛گر زان که صراحیی کُنند از گِل من،حالی که ز باده پُر کنی زنده شود.
در پای اجل چو من سرافکنده شوم،وز بیخ امید عمر بر کنده شوم،زینهار، گِلَم به جز صراحی نکنید،باشد که ز بوی می دمی زنده شوم.
یاران به موافقت چو دیدار کنید،باید که زِ دوست یاد بسیار کنید؛چون بادهٔ خوشگوار نوشید به هم،نوبت چو به ما رسد نگونسار کنید.
آنانکه اسیر عقل و تمییز شدند،در حسرتِ هستونیست ناچیز شدند؛رو با خبرا، تو آب انگور گُزین،کان بیخبران به غوره مِیْویز شدند!
ای مفتی شهر ز تو بیدار تریم،با اینهمه مستی، از تو هوشیارتریم؛ما خون رزان خوریم و تو خون کسان،انصاف بده؛ کدام خونخوارتریم؟
شیخی به زنی فاحشه گفتا: مستی.هر لحظه به دام دگری پابستی؛گفتا؛ شیخا، هر آنچه گویی هستم،آیا تو چنانکه مینمایی هستی؟
گویند که دوزخی بُوَد عاشق و مست،قولی است خلاف، دل در آن نتوان بست،گر عاشق و مست دوزخی خواهد بود،فردا باشد بهشت همچون کفِ دست!
گویند: بهشت و حور عین خواهد بود،و آنجا می ناب و اَنْگَبین خواهدبود؛گر ما می و معشوقه گُزیدیم چه باک؟چون عاقبت کار چنین خواهد بود
گویند: بهشت و حور و کوثر باشد،جوی می و شیر و شهد و شکّر باشد؛پر کن قدح باده و بر دستم نه،نقدی ز هزار نسیه بهتر باشد.
گویند کسان بهشت با حور خوش است-من می گویم که آب انگور خوش است-این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار-کاواز دُهُل شنیدن از دور خوش است
کس خلد و حجیم را ندیده است ای دل-گویی که از آن جهان رسیده است ای دل-امید و هراس ما به چیزی است کزان-جز نام نشانی نه پدید است ای دل
من هیچ ندانم که مرا آنکه سرشت،از اهل بهشت کرد، یا دوزخ زشت؛جامی و بتی و بَربَطی بر لب کِشت.این هر سه مرا نقد و تو را نسیه بهشت.
چون نیست مقام ما درین دهر مُقیم،پس بی می و معشوق خطایی است عظیم.تا کی ز قدیم و مُحْدَث امّیدم و بیم؟چون من رفتم، جهان چه مُحْدَث چه قدیم.
چون آمدنم به من نَبُد روز نخست،وین رفتنِ بیمراد عَزمی است درست،برخیز و میان ببند ای ساقی چُسْت،کاندوهِ جهان به می فروخواهمشست.
چون عمر به سر رسد چه بغداد و چه بلخ-پیمانه چو پر شود چه شیرین و چه تلخ-خوش باش که بعد از من و تو ماه بسی،از سَلْخ به غُرّه آید، از غُرّه به سَلْخ!
جُز راهِ قَلَندرانِ میخانه مپوی،جز باده و جز سِماع و جز یار مجوی؛بر کَفْ قَدَحِ باده و بر دوشْ سبوی،می نوش کن ای نگار و بیهوده مگوی.
ساقی غمِ من بلندآوازه شدهاست،سرمستیِ من برون ز اندازه شدهاست؛با مویِ سپیدْ سرخوشم کز میِ تو؛پیرانهسرم بهارِ دل تازه شدهاست.
تُنْگی میِ لَعْل خواهم و دیوانی،سَدِّ رَمَقی باید و نصف نانی،وانگه من و تو نشسته در ویرانی،خوشتر بُوَد آن ز مُلْکَتِ سلطانی.
من ظاهرِ نیستی و هستی دانم،من باطنِ هر فراز و پستی دانم؛با اینهمه از دانشِ خود شَرْمَم باد،گر مرتبهای وَرایِ مستی دانم.
از من رَمَقی به سعی ساقی ماندهاست،وَزْ صحبتِ خلق، بیوفاقی ماندهاست؛از بادهٔ دوشین قَدَحی بیش نماند.از عمر ندانم که چه باقی ماندهاست!
خیام و همه هیچ است
خیام و همه هیچ است
خیام و همه هیچ است
ای بیخبران شکلِ مُجَسَّم هیچ است،وین طارَمِ نُهْسپهرِ اَرْقَم هیچ است،خوش باش که در نشیمنِ کَوْن و فَساد.وابستهٔ یک دمیم و آن هم هیچ است!
دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است،و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است،و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
دنیا به مراد رانده گیر، آخِر چه؟وین نامهٔ عمر خوانده گیر، آخِر چه؟گیرم که به کامِ دل بماندی صد سال،صد سال دگر بمانده گیر، آخر چه؟
رندی دیدم نشسته بر خِنْگِ زمین،نه کفر و نه اسلام و نه دنیا و نه دین،نی حق، نه حقیقت، نه شریعت نه یقین،اندر دو جهان کرا بُوَد زَهرهٔ این؟
این چرخِ فلک که ما در او حیرانیم،فانوس خیال از او مثالی دانیم:خورشیدْ چراغ دان و عالَم فانوس،ما چون صُوَریم کاندر او گَردانیم.
چون نیست زِ هرچه هست جُز باد به دست،چون هست زِ هرچه هست نُقصان و شکست،انگار که هست، هرچه در عالَم نیست،پندار که نیست، هرچه در عالَم هست
بنگر ز جهان چه طَرْف بربستم؟ هیچ،وَز حاصلِ عمر چیست در دستم؟ هیچ،شمعِ طَرَبم، ولی چو بنشستم، هیچ،من جامِ جَمَم، ولی چو بشکستم، هیچ.
خیام و دریابی دم
خیام و دریابی دم
از منزلِ کفر تا به دین، یک نفس است،وز عالم شک تا به یقین، یک نفس است،این یک نفسِ عزیز را خوش میدار،کَز حاصلِ عمرِ ما همین یک نفس است.
شادی بطلب که حاصلِ عمر دمی است،هر ذرّه ز خاکِ کیقبادی و جَمی است،احوالِ جهان و اصلِ این عمر که هست،خوابی و خیالی و فریبی و دمی است.
تا زهره و ماه در آسمان هست پدید-بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید-من درعجبم ز می فروشان کایشان-به زانچه فروشند چه خواهند خرید ؟
مهتاب به نور دامن شب بشکافت-می نوش، دمی خوشتر از این نتوان یافت-خوش باش و بیندیش که مهتاب بسی-اندر سر گور یک به یک خواهد تافت
چون عهده نمی شود کسی فردا را-حالی خوش دار این دل پرسودا را-می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه-بسیار بتابد و نیابد ما را
این قافلهٔ عمر عجب میگذرد!دریاب دمی که با طَرَب میگذرد؛ساقی، غم فردای حریفان چه خوری.پیش آر پیاله را، که شب میگذرد.
هنگام سپیدهدم خروس سحری،دانی که چرا همیکند نوحهگری؟یعنی که: نمودند در آیینهٔ صبح-کز عمر شبی گذشت و تو بیخبری!
وقت سحر است، خیز ای مایهٔ ناز،نرمکنرمک باده خور و چنگ نواز،کانها که بجایند نپایند دگر،و آنها که شدند کس نمیآید باز!
هنگام صبوح ای صنمِ فرخْپی-برساز ترانهای و پیش آور می؛کافکند به خاک صد هزاران جَم و کیْ-این آمدنِ تیرمه و رفتنِ دی.
صبح است، دمی بر می گلرنگ زنیم،وین شیشهٔ ناموننگ برسنگ زنیم،دست از اَمَلِ درازِ خود باز کشیم،در زلفِ نگار و دامنِ چنگ زنیم.
روزی است خوش و هوا نه گرم است و نه سرد،ابر از رُخِ گلزار همی شوید گَرْد،بلبل به زبانِ پهلوی با گلِ زرد،فریاد همیزند که: می باید خورد!
فصلِ گُل و طَرْفِ جویْبار و لبِ کِشْت،با یک دو سه تازه دلبری حورسرشت؛پیش آر قَدَح که بادهنوشانِ صَبوح،آسوده ز مسجدند و فارغ ز بهشت.
بر چهرهٔ گُل نسیمِ نوروز خوش است،در صَحنِ چمن رویِ دلافروز خوش است،از دی که گذشت هرچه گویی خوش نیست؛خوش باش و ز دی مگو، که امروز خوش است.
ساقی، گل و سبزه بس طربناک شدهاست،دریاب که هفتهٔ دگر خاک شدهاست؛می نوش و گُلی بچین، که تا در نگری-گل خاک شدهاست و سبزه خاشاک شدهاست.
چون لاله به نوروز قدح گیرد دست-با لالهرخی اگر تو را فرصت هست؛می نوش به خرمی، که این چرخِ کبود-ناگاه تو را چو خاک گرداند پَست.
هر گه که بنفشه جامه در رنگ زند،در دامنِ گل بادِ صبا چنگ زند،هشیار کسی بُوَد که، با سیمْبَری-می نوشد و جام باده بر سنگ زند.
برخیز و مخور غمِ جهانِ گُذران،خوش باش و دمی به شادمانی گذران-در طَبْعِ جهان اگر وفایی بودی،نوبت به تو خود نیامدی از دگران.
در دایرهِٔ سپهرِ ناپیدا غور،می نوش به خوشدلی که دور است به جور؛نوبت چو به دوْرِ تو رَسَد آه مکن،جامی است که جمله را چشانند به دوْر!
از درسِ علوم جمله بگریزی بِهْ،و اندر سرِ زلفِ دلبر آویزی به،ز آن پیش که روزگار خونت ریزد،تو خونِ قِنینه در قدح ریزی به.
ایّامِ زمانه از کسی دارد ننگ،کاو در غمِ ایّام نشیند دلتنگ؛می خور تو در آبگینه با نالهٔ چنگ،ز آن پیش که آبگینه آید بر سنگ!
از آمدنِ بهار و از رفتنِ دی،اوراقِ وجودِ ما همیگردد طی؛می خور، مخور اندوه، که گفتهاست حکیم:غمهای جهان چو زَهر و تِریاقش می.
زان پیش که نامِ تو ز عالَم برود-می خور، که چو می به دل رسد غم برود؛بگشای سرِ زلفِ بُتی بند ز بند،زان پیش که بندبندت از هم برود!
ای دوست بیا تا غمِ فردا نخوریم،وین یکدمِ عمر را غنیمت شمریم؛فردا که ازین دیْر کُهَن درگذریم؛با هفتهزارسالگان سربهسریم.
تَن زن چو به زیرِ فَلَکِ بیباکی،می نوش چو در جهانِ آفتناکی؛چون اوّل و آخِرت به جز خاکی نیست،انگار که بر خاک نهای در خاکی.
می بر کفِ من نِهْ که دلم در تاب است،وین عمرِ گریزپای چون سیماب است،دریاب که، آتشِ جوانی آب است،هُش دار، که بیداری دولت خواب است.
می نوش که عمرِ جاودانی این است،خود حاصِلَت از دوْرِ جوانی این است.هنگام گل است و سبزه ، یاران سرمست-خوش باش دمی، که زندگانی این است.
با باده نشین، که مُلْکِ محمود این است،وَزْ چنگ شنو، که لحنِ داوود این است؛از آمده و رفته دگر یاد مکن،حالی خوش باش، زانکه مقصود این است.
امروز تو را دسترس فردا نیست،و اندیشهٔ فردات به جز سودا نیست،ضایع مکن این دم اَر دلت بیدار است،کاین باقیِ عمر را بقا پیدا نیست!
دوْرانِ جهان بی می و ساقی هیچ است،بی زمزمهٔ نایِ عراقی هیچ است؛هر چند در احوال جهان مینگرم،حاصل همه عشرت است و باقی هیچ است.
تا کی غمِ آن خورم که دارم یا نه؛وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه،پر کن قدح باده، که معلومم نیست-کاین دم که فرو برم بر آرم یا نه.
تا دست به اتفاق بر هم نزنیم،پایی ز نشاط بر سر غم نزنیم،خیزیم و دمی زنیم پیش از دمِ صبح،کاین صبح بسی دمد که ما دَم نزنیم!
لب بر لب کوزه بردم از غایت آز،تا زو طلبم واسطهٔ عمرِ دراز،لب بر لب من نهاد و میگفت به راز:می خور، که بدین جهان نمیآیی باز!
خیام، اگر ز باده مستی، خوش باش؛با لالهرخی اگر نشستی، خوش باش؛چون عاقبتِ کار جهان نیستی است،انگار که نیستی، چو هستی خوش باش.
فردا علم نفاق طی خواهمکرد،با موی سپید قصد میخواهمکرد،پیمانهٔ عمر من به هفتاد رسید،این دم نکنم نشاط، کی خواهم کرد؟
گردون نِگَری ز قدِّ فرسودهٔ ماست،جیحون اثری ز اشکِ پالودهٔ ماست،دوزخ شَرَری ز رنجِ بیهودهٔ ماست.فردوس دمی زِ وقتِ آسودهٔ ماست.
عمرت تا کی به خودپرستی گذرد،یا در پیِ نیستی و هستی گذرد؛می خور که چُنین عمر که غم در پی اوست-آن بِهْ که به خواب یا به مستی گذرد.