گزیدهای از محمدعلی بهمنی
تو را گم می كنم هر روز و پیدا می كنم هر شب…بدین سان خواب ها را با تو زیبا می كنم هر شب
تبی این گاه را چون كوه سنگین می كند آن گاه…چه آتش ها كه در این كوه برپا می كنم هر شب
تماشایی است پیچ و تاب آتش ها، خوشا بر من…كه پیچ و تاب آتش را تماشا می كنم هر شب
مرا یك شب تحمل كن كه تا باور كنی ای دوست…چگونه با جنون خود مدارا می كنم هر شب
چنان دستم تهی گردیده از گرمای دست تو…كه این یخ كرده را از بی كسی، ها می كنم هر شب
تمام سایه ها را می كشم بر روزن مهتاب…حضورم را ز چشم شهر حاشا می كنم هر شب
دلم فریاد می خواهد ولی در انزوای خویش…چه بی آزار با دیوار نجوا می كنم هر شب
كجا دنبال مفهومی برای عشق می گردی؟…كه من این واژه را تا صبح معنا می كنم هر شب
تو همانی که دلم لک زده لبخندش را…او که هرگز نتوان یافت همانندش را
منم آن شاعر دلخون که فقط خرج تو کرد…غزل و عاطفه و روح هنرمندش را
از رقیبان کمین کرده عقب میماند…هر که تبلیغ کند خوبی دلبندش را
مثل آن خواب بعید است ببیند دیگر…هر که تعریف کند خواب خوشایندش را
مادرم بعد تو هی حال مرا میپرسد…مادرم تاب ندارد غم فرزندش را
عشق با اینکه مرا تجزیه کردهست به تو…به تو اصرار نکردهست فرآیندش را
قلب من موقع اهدا به تو ایراد نداشت…مشکل از توست اگر پس زده پیوندش را
حفظ کن این غزلم را که به زودی شاید…بفرستند رفیقان به تو این بندش را
منم آن شیخ سیه روز که در آخر عمر…بین موهای تو گم کرد خداوندش را
از زندگی از این همه تکرار خسته ام…از های و هوی کوچه و بازار خستهام
دلگیرم از ستاره و آزردهام ز ماه…امشب دگر ز هر که و هر کار خستهام
دلخسته، سوی خانه تن خسته میکشم…آوخ… کزین حصار دلآزار خستهام
بیزارم از خمشی تقویم روی میز…وز دنگ دنگ ساعت دیوار خستهام
از او که گفت: یار تو هستم؛ ولی نبود…از خود که بیشکیبم و بییـار خستهام
تنها و دلگرفته، بیزار و بیامید…از حال من مپرس که بسیار خستهام
نمیدانم چرا؟ اما تو را هرجا که می بینم…کسی انگار می خواهد ز من، تا با تو بنشینم
تن یخ کرده، آتش را که می بیند چه می خواهد؟…همانی را که می خواهم، ترا وقتی که میبینم
تو تنها می توانی آخرین درمان من باشی…و بی شک دیگران بیهوده می جویند تسکینم
تو آن شعری که من جایی نمی خوانم، که میترسم… به جانت چشم زخم آید چو می گویند تحسینم
زبانم لال! اگر روزی نباشی، من چه خواهم کرد؟…چه خواهد رفت آیا بر من و دنیای رنگینم؟
نباشی تو اگر، ناباوران عشق می بینند…که این من، این من آرام، در مردن به جز اینم
گفتم بدوم تا تو همه فاصلهها را…تا زودتر از واقعه گویم گلهها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی…در من اثر سخت ترین زلزلهها را
پر نقش تر از فرش دلم بافتهای نیست…بس که گره زد به گره حوصلهها را
ما تلخی نه گفتنمان را که چشیدیم…وقت است بنوشیم از این پس بلهها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته…یک بار دگر پر زدن چلچلهها را
یک بار هم ای عشق من از عقل میندیش…بگذار که دل حل بکند مسئله ها را…
من و تو تا نفس باشد من وتو…من وتو در قفس باشد من وتو
من وتو حرفمان حرف هوس نیست…من وتو از هوس باشد ، من وتو
من و تو نیمه ای از روحمان کم…« دو تنها و دو سرگردان عالم »
غریبی ، بیشتر از اینکه یک عمر…من وتو زندگی کردیم بی هم !
من وتو بی قرار بی قراری…برای هم دو عکس یادگاری
تمام روز بی تابیم وبی خواب…به امید شب و شب زنده داری
من وتو خار چشم سرنوشتیم…که این خط را از او بهتر نوشتیم
جهنم جای سر افکندگان است…من وتو سربداران بهشتیم
من وتو این هجا را می شناسیم…زبان واژه ها را می شناسیم
سکوت از جنس فریاد است اینجا…چه خوب این هم صدا را می شناسیم
من زنده بودم اما انگار مرده بودم…از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که …او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم…از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد …گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد …کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
با همه بی سر و سامانی ام…باز به دنبال پریشانی ام
طاقت فرسودگی ام هیچ نیست…در پی ویران شدنی آنی ام
آمده ام بلکه نگاهم کنی… عاشق آن لحظه توفانی ام…
د لخوش گرمای کسی نیستم…آماده ام تا تو بسوزانی ام
آمده ام با عطش سالها…تا تو کمی عشق بنوشانی ام
ماهی برگشته ز دریا شدم…تا تو بگیری و بمیرانی ام
خوبترین حادثه می دانمت…خوبترین حادثه می دانی ام
حرف بزن ابر مرا باز آن…دیرزمانی است که بارانی ام
حرف بزن حرف بزن سالهاست…تشنه ی یک صحبت طولانی ام
ها…به کجا می کشی ام خوب من؟…ها…نکشانی به پشیمانی ام!
محمدعلی بهمنی
در این زمانه بی های و هوی لال پرست…خوشا به حال کلاغان قیل و قال پرست
چگونه شرح دهم لحظه لحظه ی خود را…برای این همه ناباور خیال پرست؟
به شب نشینی خرچنگ های مردابی…چگونه رقص کند ماهی زلال پرست
رسیده ها چه غریب و نچیده می افتند…به پای هرزه علف های باغ کال پرست
رسیده ام به کمالی که جز اناالحق نیست…کمال دار برای من کمال پرست
هنوز زنده ام و زنده بودنم خاری ست…به چشم تنگی نامردم زوال پرست
بس که سنگین است بار گریه ها بر دوش چشم …جان فریادی ندارد مردمِ خاموش چشم
راست میگویم ، مرا با نور و ظلمت کار نیست…بستهام بر جمله خواهشهای جان، آغوش چشم
تا بیاسایم در این هنجار و ناهنجارها… کردهام یک کشتزار پنبه را در گوش چشم
روستاییتر از آن هستم که در شهر شما…با نگاه چشم مخموری شوم مدهوش چشم
من زبانی سرخ دارم با سر سبزی که هست …در چنین هنگامه زیر سایه ی سرپوش چشم
چشم بیدارم به راه کاروانی نیست نیست…از صدا افتاده در من دیگر آن چاووش چشم
پلک میبندم، سوارِ خسته پیدا میشود…اشک میتازد به روی شیشه منقوش چشم
میهمانی خواهم از ویرانترین دل تا شبی…میزبان او شوم در خانه مفروش چشم
محمدعلی بهمنی
دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز که همین شوق مرا خوب ترینم کافیست