ملکالشعرای بهار
از دوست بریدیم به صد رنج و ندامت از دوست بهخیر آمد و از ما بهسلامت
حالی دل مظلوم مرا غمزهٔ مستش با تیر زد و ماند قصاصش به قیامت
از عشق حذرکن که بود ماحصل عشق خون خوردن و جان کندن و آنگاه ملامت
طی شد ز جهان چشمه خضر و دم عیسی ایزد به لب لعل تو داد این دو کرامت
افسوس که صاحب نفسی پیدا نیست فریاد، که فریادرسی پیدا نیست
بس لابه نمودیم و کس آواز نداد پیداست که در خانه کسی پیدا نیست
ملکالشعرای بهار
دیشب من و پروانه سخن میگفتیم گاه از گل و گه ز شمع، میآشفتیم
شد صبح نه پروانه به جا ماند و نه من گل نیز پر افشاند که ما هم رفتیم
شمعیم و دلی مشعلهافروز و دگر هیچ شب تا به سحر گریهٔ جانسوز و دگر هیچ
افسانه بود معنی دیدار که دادند در پرده یکی وعدهٔ مرموز و دگر هیچ
حاجی که خدا را به حرم جست چه باشد از پارهٔ سنگی شرفاندوز و دگر هیچ
خواهی که شوی باخبر ازکشف و کرامات مردانگی و عشق بیاموز و دگر هیچ
روزی که دلی را به نگاهی بنوازند از عمر حسابست همان روز و دگر هیچ
زین قوم چه خواهی که بهین پیشهورانش گهواره تراشند و کفندوز و دگر هیچ
زین مدرسه هرگز مطلب علم که اینجاست لوحی سیه و چند بدآموز و دگر هیچ
خواهد بَدَل عمر، بهار از همه گیتی دیدار رخ یار دلافروز و دگر هیچ
ملکالشعرای بهار
سیل خونآلود اشکم بیخبرگیرد تو را خون مردم، آخر ای بیدادگر، گیرد تو را
ای شکرلب، آب چشمم نیک دریابد تو را وی قصبپوش آتش دل زود درگیرد تو را
ورگریزی زین دو طوفان چون پری برآسمان بر فراز آسمان آه سحر گیرد تو را
باخبرکردم تو را خون ضعیفان را مریز زان که خون بیگناهان بیخبر گیرد تو را
نفرت مردم به مانند سگ درنده است گر تو از پیشش گریزی زودتر گیرد تو را
کن حذر زان دم که دست عاشق دلمردهای همچو قاتل در میان رهگذر گیرد تو را
ای خدنگ غمزهٔ جانان ز تنهایی منال مرغ دل چون جوجه زیر بال و پر گیرد تو را
خاک زیر و رو ندارد پیش عزم عاشقان هر کجا باشد بهار آخر به بر گیرد تو را
خامشی جُستم که حاسد مرده پندارد مرا وز سر رشک و حسدکمتر بیازارد مرا
زنده درگور سکوتم من، مگر زین بیشتر روزگار مردهپرور خوار نشمارد مرا
مردمان از چشم بد ترسند و من از چشم خوب حق ز چشم خوب مهرویان نگهدارد مرا
مرگ شاعر زندگیبخش خیال اوست کاش این خموشی در شمار مردگان آرد مرا
سینهام زآه پیاپی چاک شد، کو آن طبیب کز تشفی مرهمی بر سینه بگذارد مرا
تا مگر تأثیر بخشد نالههای زار من آرزوی مرگ حالی بستهلب دارد مرا
شد امید از شش جهت مقطوع و نومیدی رسید بو که نومیدی به دست مرگ بسپارد مرا
من نگویم که مرا از قفس آزادکنید قفسم برده به باغی و دلم شادکنید
فصل گل می گذرد همنفسان بهر خدا بنشینید به باغی و مرا یادکنید
عندلیبان!گل سوری به چمن کرد ورود بهر شاباش قدومش همه فریادکنید
یاد از این مرغ گرفتارکنید ای مرغان چون تماشای گل و لاله و شمشادکنید
هرکه دارد زشما مرغ اسیری به قفس برده در باغ و به یاد منش آزادکنید
آشیان من بیچاره اگر سوخت چه باک فکر ویران شدن خانهٔ صیادکنید
شمع اگر کشته شد از باد مدارید عجب یاد پروانهٔ هستی شده بر بادکنید
بیستون بر سر راه است مباد از شیرین خبری گفته و غمگین دل فرهادکنید
جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه ای بزرگان وطن بهر خدا دادکنید
گر شد از جورشما خانهٔ موری ویران خانهٔ خویش محالست که آباد کنید
کنج ویرانهٔ زندان شد اگر سهم بهار شکر آزادی و آن گنج خدادادکنید
ملکالشعرای بهار
یا که به راه آرم این صید دل رمیده را یا به رهت سپارم این جان به لب رسیده را
یا ز لبت کنم طلب قیمت خون خویشتن یا به تو واگذارم این جسم به خون طپیده را
یا که غبار پات را نور دو دیده میکنم یا به دو دیده مینهم پای تو نور دیده را
یا به مکیدن لبی جان به بها طلب مکن یا بستان و بازده لعل لب مکیده را
کودک اشگ من شود خاکنشین ز ناز تو خاکنشین چرا کنی کودک ناز دیده را
چهره به زر کشیدهام بهر تو زر خریدهام خواجه به هیچکس مده بندهٔ زر خریده را
گر ز نظر نهان شوم چون تو به ره گذر کنی کی ز نظر نهان کنم اشگ به ره چکیده را
بانوی مصر اگر کند صورت عشق را نهان یوسف خسته چون کند پیرهن دریده را
گر دو جهان هوس بود بیتو چه دسترس بود باغ ارم قفس بود طایر پر بریده را
جز دل و جان چه آورم بر سر ره چو بنگرم ترک کمین گشاده و شوخ کمان کشیده را
بلعجبی شنیدهام، چیز ندیده دیدهام اینکه فروغ دیدهام دیده کند ندیده را
خیز بهار خونجگر جانب بوستان گذر تا ز هزار بشنوی قصهٔ ناشنیده را
نیست کسی را نظر به حال کس امروز وای به مرغی که ماند در قفس امروز
گر دهدت دست خیز و چارهٔ خودکن داد مجو زان که نیست دادرس امروز
آن که به پیمان و عهد او شدم از راه نیست بجزکشتن منش هوس امروز
وان که دو صد ادعا به عشق فزون داشت بین که چه آهسته می کشد نفس امروز
همتی ای دل که پس نمانی از اغیار پیش نیفتدکسی که ماند پس امروز
خانه خداگو به فکر خانهٔ خود باش زان که یکی گشته دزد با عسس امروز
ملت جاهل مکن مجادله با بخت فروبزرگی به دانش است وبس امروز
خود غم خود میخور ای بهارکه هرگز کس نکند فکری از برای کس امروز
چشم ساقی چو من از باده خرابست امشب حیف از آن دیده که آمادهٔ خوابست امشب
قمرا! پرده برافکن که ز شرم رخ تو چهرهٔ ماه فلک زیر نقابست امشب
نور روی قمر و عکس می و پرتو شمع چهره بگشاکه شب ترک حجابست امشب
با دل سوخته پروانه به شمعی میگفت دادن بوسه به عشاق ثوابست امشب
چون بهار اندوه فردا مخور و باده بخور که همین یکنفس از عمر حسابست امشب
ملکالشعرای بهار
عشقت آتش به دل کس نزند تا دل ماست کی بهمسجد سزد آن شمع که در خانه رواست
به وفایی که نداری قسم ای ماه جبین هر جفایی که کنی بر دل ما عین وفاست
اگر از ربختن خون منت خرسندی است این نه خون است بیا دست در او زن که حناست
سر زلف تو ز چین مشک تر آورده به شهر از ختن مشک مخواهید حریفان که خطاست
من گرفتار سیهچردهٔ شوخی شدهام که به من دشمن و با مردم بیگانه صفاست
یوسف از مصر سفر کرد و بدینجا آمد گو به یعقوب که فرزند تو در خانهٔ ماست
روزی آیم به سرکوی تو و جان بدهم تا بگویند که این، کشتهٔ آن ماهلقاست
زود باشدکه سراغ من تهمتزده را از همه شهر بگیری و ندانندکجاست
اگرم یار جفا پیشه کرد ستم کرد و ملامت مرا غم مخور دادرس عاشق مظلوم خداست
ملکالشعرای بهار
در پایش اوفتادم و اصلا ثمر نداشت تا خون من نریخت ز من دست برنداشت
دل خون شد از نگاهش و بر خاک ره چکید بیچاره بین که طاقت یک نیشتر نداشت
چون سر نداشتیم عبث دست و پا زدیم آری ز پا فتاد هر آن کس که سر نداشت
در خون طپیدنم ز دل زار خویش بود ورنه خدنگ ناز تو چندان خطر نداشت
ازگریهسود نیست کهمنخود بهچشم خویش دیدم که هیچ گریه و زاری اثر نداشت
یا مرگ یا وصال که فرهاد کوه کن در عاشقی جز این دو خیالی دگر نداشت
گمنام زیست هرکه ز مرگ احترازکرد جاوید ماند آنکه ز مردن حذر نداشت
جانی که داشت کرد نثار رهت بهار جانا بر او ببخش کزین بیشتر نداشت
ملکالشعرای بهار
گفتمش هنگام وصل است ای بتفرخار، گفت: باش اکنون تا برآید، گفتم: از گل خار، گفت:
جانت اندر هجر، گفتم: جان پی ایثار تست گرچه هست این هدیه در نزد تو بیمقدار، گفت:
عاشقا! این ناله و آه و فغان از جور کیست؟ گفتم: از جور تو معشوق جفاکردار، گفت:
عاشقان را رنج باید بردگفتم: رنج عشق؟ گفت: از آن دشوارتر، گفتم: فراق یار؟ گفت
آنچه سوزد جان عاشق، گفتمش جور رقیب؟ گفت: نی، گفتم: نگاه یار با اغیار؟ گفت:
آری، آری، گفتم: از اغیار نتوان بست چشم گاه گاهی گوشهٔ چشمی به ما میدار گفت:
چشم مست ما تو را هم ساغری برکف نهاد؟ گفتم: از میخانه کس بیرون رود هشیار؟ گفت:
ناوک دلدوز ما را شد دلت آماجگاه؟ گفتمش جانا مرا نبود دلی درکار، گفت:
دل ببردند ازکفت؟ گفتم: بلی گفت:این جفا ازکه سر زد؟ گفتم: از آن طرهٔ طرار، گفت:
روی دل در پردهٔ حسرت چه پوشی غنچهوار گفتم: از درد فراق آن گل رخسار، گفت:
گفتهٔ دلدار گشت آیین گفتار بهار گفتمش آیین جان است آنچه را دلدار گفت
ملکالشعرای بهار
خوبرویان یار را در عین یاری می کشند دوستداران را به جرم دوستداری می کشند
مرغ وحشی چون نمیافتد به دست کودکان مرغ دستاموزرا با زجر وخواری می کشند
شاهدان دیرجوش از دوستان باوفا زود سیر آیند و ایشان را به زاری می کشند
دوستان خاص را مانند مرغ خانگی درعروسی وعزا بررسم جاری می کشند
سر شبانان فیالمثل گوسالهٔ پا بسته را در قبال جستن گاو فراری می کشند
تا مگر ازکید بدخواهان دمی ایمن شوند نیکخواهان را ز فرط خام کاری می کشند
بهر قربان بر سر راه حسودان دو رو غمگساران را به جای غمسگاری می کشند
چون وزیر و پیل و رخ ازکار افتادند و شاه ماند بیاصحاب با یک زخم کاری می کشند
تجربتها کردهایم ازکار دولتها بهار گر نکشتی اختیاری، اضطراری می کشند
از ما به جز از وفا نیاید، وز یار به جز جفا نیاید دلبر چه بلا بودکه هرگز، نزد من مبتلا نیاید
حرزی است مرا نهان کزان حرز، در خانهٔ ما بلا نیاید من کوه غم توام ولیکن،زین کوه دگر صدا نیاید
در خانهٔ ما نیایی آری، منعم بر بینوا نیاید شادان، خبر غمی نپرسد، سلطان به سر گدا نیاید
و آن را که قدم به فرش دیباست، در خانه ی بوربا نیاید آخر ز خدا بترس اگر هیچ، از روی منت حیا نیاید
گوبی که ز عشق دست بردار،این کار ز دست ما نیاید من زلف تو مشک چین نخوانم،کز اهل ادب خطا نیاید
بر ما قلبت چرا نسوزد؟، بر ما رحمت چرا نیاید؟ بیگانه بود «بهار» آنجا، کاوازهٔ آشنا نیاید
باز پیمان بست دل با دلبری پیمان گسل سحر چشمش چشمبند و بند زلفش جانگسل
دوست کش، بیگانهپرور، دیرجوش و زودرنج سستپیمان، سختدل، مشکلپسند، آسانگسل
در نگاه تند چون قاتل ز مجرم جان ستان در عطای بوسه چون سیر از گرسنه نانگسل
لفظ آتشبار او یاسآور و امّیدسوز نرگس بیمار او دردافکن و درمانگسل
غمزهاش در دلبری یغماگر و مردمفریب طرهاش در کافری تقویکش و ایمانگسل
دست هجرش فرش عیش و صفحهٔ شادینورد شور عشقش بیخ عمر و رشتهٔ عمرانگسل
انبساط روح را با جوهر حرمانزدای ارتباط وصل را با خنجر هجرانگسل
لعل گوهربیز او گاه سخن مرجانفروش مژهٔ خونریز او وقت غضب شریانگسل
نیست دل ز ایران گسستن خوش ولی ترسم بهار دل ز ایران بگسلد زین فتنهٔ ایرانگسل
ملکالشعرای بهار
منم که خط غلامی دهم به نیم سلام دل من است که قانع شود به یک پیغام
کنون که گردش ایام را ثباتی نیست همان خوش است که در عشق بگذرد ایام
من آن مقام بلند ازکجا بدست آرم که عاشقانه بیایم در آن بلند مقام
من آن نیام که هلال از تمام نشناسم مه دو هفته هلال است و عارض تو تمام
چراغ وصل بیفروزو حجره روشن کن که آفتاب جدایی رسیده بر لب بام
غمم بکشت که خوبان چرا ندانستند که خدعه باز کدامست و عشق باز کدام
بهنام عشق که از عشق رخ نخواهم تافت اگر دچار ملامت شوم و گر بدنام
بهار باشد و بس آن که در ارادت دوست کشیده طعنهٔ کفر و ملامت اسلام
ملکالشعرای بهار
از داغ غمت جانا میسوزم و میسازم چون شمع ز سر تا پا میسوزم و میسازم
از زشتی بدخوبان و ز جور نکورویان گه زشت وگهی زیبا میسوزم و میسازم
درویش ز درویشی شاه از طمع بیشی لیکن من از استغنا میسوزم و میسازم
سرخ از تف عشقم دل، زرد از غم یارم رخ دایم چو گل رعنا، می سوزم و میسازم
چون هیزم نغزم من یاران همه تردامن در مجمر از آن تنها، میسوزم و میسازم
حاسد ز حسد سوزد بدخواه ز بدخواهی من ز ابلهی آنها میسوزم و میسازم
نوریست مرا در دل، ناریست مرا در سر زپن هر دو چراغآسا میسوزم و میسازم
با اشک روان چون شمع بربسته لب از شکوه مردانه و پابرجا میسوزم و میسازم
دل کارگهی پرجوش دو رشتهٔ لب خاموش پوشیده و ناپیدا میسوزم و میسازم
بستم زشکایت لب وز تن نگشود این تب چه خامش و چه گویا میسوزم و میسازم
داغی که نهان دارم ارث از پدران دارم من ای پسر از آبا میسوزم و میسازم
از آدم و حوا زاد این شعلهٔ بیفریاد من ز آدم و از حوا میسوزم و میسازم
از خلد به راه آورد، انباز منست این درد تا پا نکشم ز اینجا میسوزم و میسازم
مرغی است روان من، افتاده به دام تن در دامگه اعضا میسوزم و میسازم
یا رب بپذیر از من وین درد مگیر از من پیوسته رها کن تا میسوزم و میسازم
زان کافت بیدردی ازکوردلی خیزد با چشم و دل بینا میسوزم و میسازم
دیریست که بیمارم بس مشغلهها دارم وز حسرت استشفا میسوزم و میسازم
شد جسم بهار از تب کانون بلا یارب سختست غمم اما میسوزم و میسازم
ملکالشعرای بهار
ز نار هجر میسوزم ز درد عشق مینالم خدا را، ای طبیب مهربان رحمی بر احوالم
به حال و روز مشتاقان زدم بس طعنه تا امشب ز زلفی شد سیه روزم، ز خالی شد تبه حالم
بسی بگذشت سال و مه بهمن در عشق تا آخر غم هجران نصیب آمد ز دوران مه و سالم
مرا پرکنده سیل عشق، بنیاد شکیبایی گواه صادق ار خواهی ببین در اشک سیالم
مرا تنها نه از امروز باید خورد خون دل من از اول چنین بودستم و این است اقبالم
گر از دست غم دلبر گذارم در بیابان سر خیالش با غمی دیگر چو باد آید ز دنبالم
ز دست دشمنان گویی اگر نالم، معاذالله که کر نالم من مسکین ز دست دوستان نالم
نشید عشق برخواند به جای پوزش یزدان اگر بر قبلهٔ زاهد فرو بندند تمثالم
به بام بارگاه دوست روزی بال بگشایم اگر اندر هوای او فرو ریزد پر و بالم
خروس روستایی را چه جای همسری با من که من شهباز دست شاهم و تیز است چنگالم