گزیدهای از پویا جمشیدی
بعدِ تو از دو جهان طرد شدم با خودم، با همگان سرد شدم
بعدِ تو گریه به جانم افتاد خنده از روی لبانم افتاد
بعدِ تو آینه بلعید مرا بی تو یک ثانیه نشنید مرا
قلعه ی خاطره ها ویران شد و زمین قسمتی از زندان شد
در و دیوار به من چنگ زدند شیشه عمر مرا سنگ زدند
سینه ی سوخته دستم دادند بعد تو ساده شکستم دادند
بی قرارت میکند، صدها چرای لعنتی کی به پایان میرسد این ماجرای لعنتی؟
لب به لب سیگار تا بیت الغزل سوزان شود کی صدایم میکنی؟پس کی؟ صدای لعنتی
دل بریدن در میان بهت و گریه ساده نیست بوی رفتن میدهند این لحظه های لعنتی
فرض کن… تنهایی ات را با خودت قسمت کنی فرض کن… تنها شوی در یک هوای لعنتی
من زمستان زاده ام از سوز میترسانی ام من زمستانم، بیا با من، بلای لعنتی
سعی کردم زندگی را از خودم منها کنم کارد از بس میرسد گاهی به جای لعنتی
با دو زانوی در آغوشم خیالت میکنم بغض غوغا میکند، این آشنای لعنتی
اشكم از روی گونه ام لغزید، توی سیلابِ گریه ها گم شد پشتِ هم التماس، یادم نیست، آخرین دفعه، بار چندم شد
از مسیرِ نرفته ترسیدم، از نفسهای تلخ و تكراری زندگی پشتِ پنجره یعنی، یك نفر توی آرزو گم شد
فصل پاییز بودم و باران، در خودش ذره ذره حلّٓم كرد در خیالم كنار او اما، خاطراتم پُر از توهّم شد
با سكوتش مرا كفن میكرد، با نگاهی كه سمت دیگر بود بعدِ یك عمر خودزنی سهمم، از نگاهش فقط ترحم شد
او نبود و تمام من او بود، من نه! یك شهر عاشقش بودیم تا كه پا در مسیر رفتن بُرد، جانم انگار، تلِ هیزم شد
دختری از تبار شهریور، دختری كه دلیل شعرم بود در لباسی كه بوی رفتن داشت، روز آخر، چقدر خانم شد!
طعم تلخ وداع در بغضم، كوچه ها را پیاده برگشتم او كه عطرش همین حوالی بود، دست آخر، عروس مردم شد
در زمینی که بازی ات دادند یک وجب خاک، بهترین برگ است دست دادی ولی زمین خوردی زنده بودن برادر مرگ است
دوست داری در آرزوهایت،”ناگهان رفته”، ناگهان برسد گریه كن! توی گریه می فهمی عشق باید به استخوان برسد
پویا جمشیدی
یـه سرباز خَستم كه وقت سفر به جز بغض مردونه راهی نداشت
یه شب بین گریه به اسمی رسید توو كاغذ ولی جاشو خالی گذاشت
همش جای اسمت سه تا نقطه بود چقد لای شعرای مــن گم شدی
تو ممنوعه بودی همیشه ولی برام بهترین طعم گندم شدی
نه! نگفتم دوستت دارم ولی جانم تویی خالق هر لحظه از این عشق پنهانم تویی
با نگاهت داغ یک رویای شیرین بر دلم می نشانی تا بفهمم حکم ویرانم تویی
بیقراری میکند در شعر هم رویای تو باعث بی تابی چشمان گریانم تویی
آمدی تا من فقط مومن به چشمانت شوم ربّنا و آتنا”ی بین دستانم تویی”
گرگهای چشم تو، آدم به آدم می درند من نمیترسم از آن وقتی که چوپانم تویی
عشق ِ دورم از کجای قلعه ام وارد شدی؟ که ندیدی در حریمم، ماه و سلطانم تویی
درد یعنی حرفی از نام تو در این شعر نیست من غلط کردم نگفتم دین و ایمانم تویی
نه زلیخا هم نمیفهمد همین حال مرا تا جهنم میروم حالا که شیطانم تویی
در غزلهایم شکستم، ذره ذره…راضی ام منزوی باشم، نباشم،حرف پایانم تویی
تا قیامت در میان سینه حبست می کنم تا قیامت حسرت چشمان حیرانم تویی
پویا جمشیدی
با توام عشق قسم خورده پنهانی من با توام بی خبر از حال و پریشانی من
با توام لعنتی خالی از احساس بفهم بی قرارت شده ام شاعره ی خاص بفهم
لعنتی خسته ام از دوری و بی تاب شدن پای دلگیرترین خاطره ها آب شدن
لعنتی خسته ام از حال بدم، زخم نزن بی تو محکوم به حبس ابدم، زخم نزن
باورم کن که به چشمان تو معتاد منم پادشاهی که به جنگ آمد و افتاد منم
قافیه باختم و شعر سرودم یعنی به هر آن کس که تو را دید، حسودم یعنی
نفسم بند تو و درد مرا می خواند بعدِ تو حسرت دنیا به دلم می ماند
روی تختم نشستهام باید، این نفسهای آخرم باشد وقتی از دست میروم شاید نامه ای لای دفترم باشد
ناخوشم، مثل شعرهای خودم تلخم از بغضهای تکراری خاطراتی که روز و شب شدهاند قرص هایی برای بیداری
تو که گرمی به زندگی خودت گریه های مرا نمیفهمی به حضورت هنوز معتادم تو ولی بیبهانه بیرحمی
من که یک عمر در خودم بودم سینهام را به عشق آلودی رفتنت رفته رفته پیرم کرد کاش از اول نیامده بودی
فکر کن! پشت هم دعا بکنی تا سرت روی شانهاش باشد میرود تا تمام خاطرهات دو سه خط ، عاشقانهاش باشد
فکر کن! آخرین نفسهایت زیر باران شبی رقم بخورد عشق یعنی که رفته باشد و بعد حالت از زندگی به هم بخورد
فکر کن! در شلوغی تهران عصر پاییز در به در باشی شهر را با خودت قدم بزنی غرقِ رویای یک نفر باشی
مینویسم، اگرچه چشمانم تا ابد از نگاه تو مستاند تو برو تا همیشه راحت باش خاطراتت مراقبم هستند
پویا جمشیدی
قدِّ یک خاطره گهگاه کنارم بِنِشین نه عزیزم! خبری نیست.. از آن دور ببین
گریه ی مرد عجیب َست، ولی حادثه نیست غرق رویای خودش بود..غریبانه گریست
گفتی: نباید یاد چشمانم بیافتی هی مثل بختک روی ایمانم بیافتی
گفتی نباید در وجودم پا بگیری دردی و باید مثل دندانم بیافتی
هی عاشقانه مینوشتم از نگاهت هی قهوه تا در قلب فنجانم بیافتی
میخواستم باور کنی تنهاییام را میخواستی از چشم گریانم بیافتی
من اشک را با گریههایم خسته کردم شاید شبی در راه کنعانم بیافتی
پایان ندارد بیقراریهای این مَرد باید به یاد روز پایانم بیافتی
یک جور آتش میزنم روزی خودم را کبریت دیدی! یاد چشمانم بیافتی
پویا جمشیدی
غرق یک خاطره باشی و به آخر برسی به غم انگیزترین صفحه ی دفتر برسی
به سرت هی بزند تا بروی رو به عقب که به یک حادثه یا یک غم بهتر برسی
از غزل کام بگیری و بسوزی هر شب سر این رابطه اینبار به باور برسی
عشق یعنی که بخواهی و بمیری، ای وای! آنقَدَر دیر ، دم رفتن او سر برسی
باخدا عهد ببندی و بگوید باشد دست آخر که به یک شانه ی دیگر برسی
آرزوهای محال دل بی تو یعنی لحظه ای چشم ببندم ، تو هم از در برسی
مرد بی شانه به هنگام شکستن یعنی… کوهی از حادثه پنهان شده در من یعنی…
ترسم این است بیایی و صدایم نکنی کوهی از درد ببینی و دعایم نکنی
ترسم این است صدایم به صدایت نرسد بدوم با سر و سر باز به پایت نرسد
نکند حادثه ای باز به بادم بدهد داغ فهمیدن یک راز به بادم بدهد
نکند جای تو را فاصله ات پر بکند خاطره روی تورا سایه تصور بکند!
از تمام تو فقط فاصله ات سهم من است عشق وا مانده ی بی حوصله ات سهم من است
آنقدر سوختم از فاصله بی تاب شدم بین صد خاطره گندیدم و مرداب شدم
آه، مرداب شدم، تا که تو دریا بشوی پای تو آب شدم، تا که تو سر پا بشوی
مو به مو پیر شدم تا تو کنارم باشی از همه سیر شدم تا کس و کارم باشی
این همه شعر نگفتم که بخوانی،بروی پای یک مرد زمین خورده نمانی،بروی
سخت ماندم که مرا یاد تو رسوا نکند در خودم گریه کنم بغض دهان وا نکند
خبر رفتن تو تلختر از هر خبر است بوسه دلگیرترین لحظه قبل از سفر است
بی تو حتی من از آغوش خودم دورترم از کهنسالی این فاصله رنجورترم
تَرَم اندازه ی ابری که به باران بزند تو در این شهر نباشی، به بیابان بزند
هرچه بر سر بزند عاقبتش وصلی نیست جز غم انگیزی پاییز دگر فصلی نیست
آخرین فصل من از بودن تو فاصله داشت یک بغل خاطره صد بغض هزاران گله داشت
گله یعنی نشود راه تو را سد بکنم حال با خاطره های تو چه باید بکنم؟
پویا جمشیدی
سر به روی شانه هایت، های هایم مانده است بغض غمگین صدایت در صدایم مانده است
سایه سردی به دیوار اتاق خسته ام لاف بودن میزنم، ازمن ادایم مانده است
درد بی درمانم از دنیای بی تو ماندن و تا سحر بی تابم و عمری عزایم مانده است
سـ… سـ… سینم میزند وقتی به اسمت میرسم هی صدایت میکنم، هی وای وایم مانده است
مثل ماهی رفته ای از دست من، این روزها… آرزوی دیدنت در خوابهایم مانده است
شعر هایم خط به خط دردند و از دنیای من قاب عکس کوچکی از تو برایم مانده است
قاب عکست میکُشد من را و دیگر نیستی رفتی و جای نگاهت جای جایم مانده است
باز پاییز برای تو نبارم سخت است پای هر خاطره ات بغض نکارم سخت است
هر نفس درد بیاید برود، حرفی نیست قاب عکست بشود دار و ندارم سخت است
با غزل زار زدم: بند به بندم همه تو اینکه باور نکنی بی کس و کارم سخت است
مثل فرهاد شدن، عاقبت مجنونهاست این حقیقت که نباشی تو کنارم سخت است
ای که چشمان تو آرامش بیگانه شدند دل بریدن بشود قول و قرارم سخت است
من که یک عمر نگاهم به قدمهای تو بود بعد ِ مرگم نزنی سر به مزارم سخت است
ای نفسگیر ترین حادثه ی فصل خزان من به اسمت برسم، سخت نبارم … سخت است
پویا جمشیدی
بعد از این شعر یکی خواست به پایان برسد پیش چشمان خدا به سر و سامان برسد
”ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند” مگذارند کمی آب به گلدان برسد
آنقدر چاه عمیق است که باید فهمید یوسف این بار بعید است به کنعان برسد
فکر کن! حبس ابد باشی و یکبار فقط به مشامت نَمی از بوی خیابان برسد
سال نفرین شده در قرن مصیبت یعنی هی زمستان برود، باز زمستان برسد!
حال من مثل عروسی است که بختش مرده پشت در منتظر است آینه قرآن برسد
مرگ وقتی است که از عالم و آدم ببری دلت این بار به گرگان بیابان برسد
یک نفر داشت از این خاطره ها رد میشد آرزو کرد که این مرد…به پایان برسد
ارزش بعضی چیزا، با به زبون آوردنش از بین می ره…
این آخرِ بدبخت بودنه که به کسی بگی، گاهی حالم رو بپرس.
همیشه دیدن یه پیام ناگهانی، شنیدن یه سلام بی هوا،
از آدمی که انتظارش رو می کشی، می تونه حال و روزت رو عوض کنه.
گاهی آدم، خودش رو گم و گور می کنه، فقط به این امید که یه نفرِ بخصوص سراغش رو بگیره.
بر خلاف تصور، خوشحال کردن آدم تنها، خیلی سخت نیست.
فقط کافیه وانمود کنی، به یادش هستی.
پویا جمشیدی
همیشه کسی هست که بیاد و بره، تا زندگیت رو به بعد و قبل از خودش تقسیم کنه!
مگه انقلاب به چی می گن؟ اینکه روزی صدبار خودت رو بکشی و زنده شی…
اینکه هزار بار بشینی فک کنی، کو؟ کجاس؟ چه می کنه؟
هی گوشی لعنتی رو باز و بسته می کنی و عین هربار مطمئن بشی که ازش فقط یک اسم مونده….
فقط یک اسم…!
بعضیا، یه جوری میرن… که از هیچ راهی بهشون نمی رسی…
شاید اگر به عقب بر میگشتم، طور دیگری زندگی میکردم.
طور دیگری نفس میکشیدم و طور دیگری دنیا را میدیدم.
اگر به عقب بر می گشتم، باز هم برای دیدنت میآمدم، باز هم برای بودنت لحظه شماری میکردم، باز هم دلتنگت میشدم.
اگر به عقب بر میگشتم، باز هم دوستت داشتم، فقط به رویت نمیآوردم، تا همیشه غریبه بمانی.
آدم، از غریبه ها انتظاری ندارد.
پویا جمشیدی
بند بند وجود من انگار، وقت رفتن تورا صدا می كرد،
بغضهایم شكسته تر می گفت: نفسم درد می كند.. برگرد،
خسته از آرزوی نافرجام، خسته ام ازنبودنت، ای كاش…
دارم از دست می روم ، برگرد، قدّ یك خاطره كنارم باش
همیشه ، یک جای خالی هست تا برای پر کردنَش به تو فکر کنم
تنها به کوچه می زنم و تنهاتر به خانه بر می گردم.
نیستی و ایمان دارم اگر اتفاق بهتری بودم جایی نزدیکتر از شعر به تو می رسیدم.
کسی چه می داند، شاید روزی، به اینکه عاشقت بودم، افتخار کردی
یک عمر بی من در من زنانگی کن
هیچکس گریه ی مَردی که می خندد را، نمی فهمد
پویا جمشیدی
افتادهام در ابتدای کوچهای بن بست از دست دارم میروم، اصلا حواست هست!؟
بیرون زدم از خاطراتت برف میآمد من گریه کردم آخر این قصه را باید
بعد از تو فکر روزهای آخرم باشم بعد از تو فکر ضجههای دفترم باشم
بعد از تو چشمم دفترم را آبیاری کرد بعد از تو تهران پابهپایم بی قراری کرد
بعد از تو راهی از جهنم رو به من وا شد بعد از تو بهمن بدترین میدان دنیا شد
بعد از تو دیگر آرزوهایم زمین خوردند بعد از تو با پای خودم نعش مرا بردند
بعد از تو من زانو زدم، آینده را کشتم دیوار میزد هی خودش را بر سر و مشتم
بعد از تو در من اشتیاق زنده ماندن مُرد کابوس تنهاتر شدن آیندهام را خورد
حس میکنم بعد از تو تاریخم دو قسمت شد میخواستم باور کنی در من قیامت شد
از حسرت بازی دستت لای موهایم از گریه هایم لابه لای آرزوهایم
از بوسههای آخرت، از دستِ بر دوشم از لذت یک دوستت دارم در آغوشم
از من سکوت، از تو سکوت، از عشق پنهانی لبخندهای زورکی در اوج ویرانی
انگار بغضی در گلویم گم شده باشد انگار قلبم قسمت مردم شده باشد
انگار خواهم مرد از این کابوس وا مانده انگار نیمی از وجودم در تو جا ماند
انگار که بازندهام در اوج رویایت پای پیاده میروم از آرزوهایت
از دورتر میبینمت این آخرین بار است دنیا به ما یک زندگی کردن بدهکار است
غمگینم از آینده از تقدیر، غمگینم دارم تو را در خاطراتم خواب میبینم
می فهمم این رفتن برایت آخرین راه است دیوار من از زندگی یک عمر کوتاه است
من رفتنت را با دو چشم بستهام دیدم از بوسههایت لابهلای گریه فهمیدم
قدِّ زمستانیترین روز خدا سردی تا گریه کردم، گریه کردی.. برنمیگردی؟
اسم تو را در شعرهایم خط خطی کردم وقتی نباشی من به دنیا برنمیگردم
باران ببارد آسمان عطر تو را دارد بغضت گریبان میدرد تا صبح میبارد
لبخند دارم میزنم با اینکه دلتنگم دارم برای زندگی با مرگ میجنگم
میبوسمت از دورتر این رشته محکم نیست میبوسمت با اینکه لبهای تو سهمم نیست
میبوسمت، میبوسمت، تا درد پابرجاست دلواپسم، دلواپسی از خندهام پیداست
بعد از تو حتی رد شدن از کوچه آسان نیست حتی برای گریه کردن یک خیابان نیست
این خاطرات لعنتی بعد از تو بیرحمند زانو زدن کنج خیابان را نمیفهمند
دارم تو را حس میکنم با دستِ در دستم با هرکه باشی باز هم دلواپست هستم
ای کاش من تنها دلیل بودنت بودم از سایهات نزدیکتر پیراهنت بودم
حالا من و ، تنها من و تنها دو چشمتر از بیقراریهای عصر جمعه تنهاتر
لعنت به پایانی ترین ساعاتِ هر هفته لعنت به رویایی که دیگر یادمان رفته
لعنت به آغوشت، به آغوشش، به تنهایی لعنت به من وقتی که با هر بغض میآیی
لعنت به من وقتی هنوز از عطر تو مستم لعنت اگر در انتظار بودنت هستم
اصلا مگر راهی برای دیدنت هم هست؟ اصلا مگر حرفی به جز بوسیدنت هم هست؟
اصلا همین حال و همین روز و همین ساعت اصلا به شبهای بدون بودنت لعنت
باید تو را از راههای رفته برگردم باید نفهمی قاب عکست را بغل کردم
باید تو را از هرچه بود و هست بردارم باید نفهمی بعد از این هم دوستت دارم
باید نفهمم خندهات، بیمن برای کیست از دست دارم میروم، دیگر حواست نیست!
پویا جمشیدی