ادامه گزیده ای از حافظ

مژدهِ وصلِ تو کو؟ کَز سَرِ جان برخیزم    طایرِ قُدسم و از دامِ جهان برخیزم

به وِلایِ تو که گر بندهِ خویشم خوانی    از سَرِ خواجگی کون و مکان برخیزم

یارب از ابرِ هدایت بِرسان بارانی    پیشتر زان که چو گردی زِ میان برخیزم

بر سَرِ تُربتِ مَن با مِی و مُطرب بنشین    تا به بویت زِ لَحَد رقص کُنان برخیزم

خیز و بالا بنما ای بُتِ شیرین حرکات   کَز سَرِ جان و جهان دَست فشان برخیزم

گر چه پیرم، تو شبی تَنگ در آغوشم کَش    تا سَحرگَه زِ کنار تو جوان برخیزم

روزِ مرگم نفسی مُهلتِ دیدار بده    تا چو پیمان زِ سَرِ جان و جهان برخیزم

خواجگی= بزرگی و ریاست؛ آقایی.

کون و مکان=گیتی و آنچه در آن است.

لحد=گور. سنگی که بالای سر مرده بر روی گور نصب کنند.

نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی    که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی

من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش     که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی

چنگ در پرده همین می‌دهدت پند ولی           وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی

در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است            حیف باشد که ز کار همه غافل باشی

نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف                 گر شب و روز در این قصه مشکل باشی

گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست            رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی

حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد                صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی

ترسم که اشک در غم ما پرده‌در شود   وین راز سر به مهر به عالم سمر شود

گویند سنگ لعل شود در مقام صبر   آری! شود، ولیک به خون جگر شود

خواهم شدن به میکده گریان و دادخواه   کز دست غم خلاص من آن جا مگر شود

از هر کرانه تیر دعا کرده‌ام روان   باشد کز آن میانه یکی کارگر شود

ای جان حدیث ما بر دلدار بازگو   لیکن چنان مگو که صبا را خبر شود

از کیمیای مهر تو زر گشت روی من   آری به یمن لطف شما خاک زر شود

در تنگنای حیرتم از نخوت رقیب   یا رب مباد آن که گدا معتبر شود

بس نکته غیر حسن بباید که تا کسی   مقبول طبع مردم صاحب نظر شود

این سرکشی که بر سر سرو بلند توست   سرها بر آستانه او خاک در شود

حافظ چو نافه سر زلفش به دست توست   دم درکش ار نه باد صبا را خبر شود

سمر=افسانۀ شب – افسانه و داستانی که بر سر زبانها بیافتد

نخوت=تکبر کردن؛ فخر کردن؛ تکبر؛ بزرگی؛ بزرگ‌منشی؛ خودستایی.

نی قصهٔ آن شمع چگل بتوان گفت  نی حال دل سوخته دل بتوان گفت

غم در دل تنگ من از آن است که نیست  یک دوست که با او غم دل بتوان گفت

واژه چِگِل و یا کنایه شمع چِگِل به زیبا و زیبارویی مانند شده است.

بر گیر شراب طرب‌انگیز و بیا  پنهان ز رقیب سفله بستیز و بیا

مشنو سخن خصم که بنشین و مرو  بشنو ز من این نکته که برخیز و بیا

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت   وز بستر عافیت برون خواهم خفت

باور نکنی خیال خود را بفرست     تا در نگرد که بی‌تو چون خواهم خفت

اول به وفا می وصالم درداد  چون مست شدم جام جفا را سرداد

پر آب دو دیده و پر از آتش دل     خاک ره او شدم به بادم برداد

هر دوست که دم زد ز وفا دشمن شد    هر پاک­رخی که بود تردامن شد

گویند شب آبستن و این است عجب  کاو مرد ندید از چه آبستن شد

از چرخ به هر گونه همی‌دار امید   وز گردش روزگار می‌لرز چو بید

گفتی که پس از سیاه رنگی نبود    پس موی سیاه من چرا گشت سفید

در آرزوی بوس و کنارت مردم   وز حسرت لعل آبدارت مردم

قصه نکنم دراز کوتاه کنم      بازآ بازآ کز انتظارت مردم

من حاصل عمر خود ندارم جز غم    در عشق ز نیک و بد ندارم جز غم

یک همدم باوفا ندیدم جز درد      یک مونس باوفا ندارم جز غم

ما آزموده‌ایم در این شهر، بَختِ خویش              بیرون کشید باید از این وَرطه، رَختِ خویش

از بس که دست می‌گَزم و آه می‌کشم             آتش­زدم چو گُل به تَنِ لَخت لَخت خویش

دوشم زِ بُلبُلی چه خوش­آمد که می‌سُرود         گُل­گوش پهن کرده زِ شاخِ درختِ خویش

که­ای دل تو شادباش که آن یارِ تندخو                       بسیار تندروی نشیند زِ بختِ خویش

خواهی که سخت و سُستِ جهان بر تو بُگذرد         بُگذر زِ عهدِ سُست­و سُخن‌هایِ سَختِ خویش

وقت است کَز فراقِ تو وَز سوزِ اندرون                 آتش درافکنم به همه رَخت و پَختِ خویش

ای حافظ ار مُراد مُیسّر شدی مُدام                 جمشید نیز دور نماندی زِ تَختِ خویش

ادامه ……

گر من از سرزنش مدعیان اندیشم            شیوه مستی و رندی نرود از پیشم

زهد رندان نوآموخته، راهی به دهی است         من که بدنام جهانم چه صلاح اندیشم

شاه شوریده سران خوان من بی‌سامان را         زان که در کم خردی از همه عالم بیشم

بر جبین نقش کن از خون دل من خالی      تا بدانند که قربان تو کافرکیشم

اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا         تا در این خرقه ندانی که چه نادرویشم

شعر خونبار من ای باد بدان یار رسان         که ز مژگان سیه بر رگ جان زد نیشم

من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس        حافظ راز خود و عارف وقت خویشم

مدعیان و خرده گیران و عیب جویان از حافظ ،اغلب زاهدان ریاکار و عیب جو هستند. این ها افراد مغرور و بدخو، ظاهرپرست و عبوس و خود بین هستند. همواره خود را محق و دیگران را ناحق میدانند. روش دوست داشتن و خداپرستی را برای دیگران دیکته میکنند. رابطه عاشق و معشوقی حقیقی را تعیین میکنند.

حافظ خود را در مقام مقایسه با رندان تازه به دوران رسیده مقایسه می کند و می فرماید : این زاهدان تازه به دوران رسیده که سعی در آموزش صوفیگری و رندی دارند کارشان قابل توصیف است و راهی به دهی دارد. یعنی می شود کارشان را قبول کرد زیرا هنوز تازه کارند و فعلا نمیتوان دریافت که تا کجا پیش خواهند رفت. ولی من که نزدیک به چهل سال دارم و در رندی شهره جهانی شده ام چه باید بکنم. آیا می توانم با ظاهر سازی خود را درستکار جلوه دهم؟ یعنی نمیتوانم با ریاکاری خود را پرهیز کار و درستکار معرفی نمایم. یا باید بدون تعارف در صف امیر ریاکار باشم و یا جور و جفای امیر را به جان بخرم و رند پرهیزگار باقی بمانم و حافظ راه دوم یعنی پاکباز و رند پرهیزگار را انتخاب می نماید.

روی سخن حافظ با خود است که در آن تاریخ نزدیک به چهل سال دارد و میفرماید من جوان تازه به دوران رسیده نیستم که خرقه تزویر بر تن کنم و زهد فروشی نمایم و سعی کنم با سرودن غزل هایی امیر را تعریف کرده و ستایش کنم . تا به نوایی برسم . من شوریده سری دارم که سامانی ندارد و هیچ کس و چیز را به حساب نیاورده و شخصیت خود را فدای مقام و جاه نمی کنم. بگذار تازه به دوران رسیده ها مرا دیوانه و کم خرد ترین فرد این مجموعه به حساب آورند و من از سرزنش تازه به دوران رسیده ها هم ترسی ندارم.

در گذشته و حال وقتی می خواستند حیوانی از جمله گوسفندی را قربانی کنند بر پیشانی او  یا بر گردن او دستمال قرمزی میبستند و در کوچه و محله نگه میداشتند و اگر حیوان بزرگی چون شتر بود آن را در محلات شهر می گرداندند و مردم میدانستند که این شتر به زودی قربانی خواهد شد و چه بسا قربانی جهت نذری بود که اگر بیماری بهبود می یافت آن را قربانی می کردند و مردم با دیدن شتر دست به دعا بر داشته و طلب بهبودی بیمار را از خداوند می کردند و گاه قربانی گوسفندی بود که قربانی می کردند و قطره ای از خون گوسفند را به پیشانی بیمار میزدند و نذر میکردند که در صورت بهبودی شتری را قربانی کنند و « شتر را که بر پیشانیش از خون گوسفند زده شده بود در شهر می گرداندند و مردم با دیدن آن میدانستند که نیازمندی احتیاج به دعا دارد و…  حال حافظ خطاب به شیخ ابواسحاق می فرماید : از خون دلم بر پیشانی من خالی بزن تا مردم بدانند که من کسی هستم که خودم را در راه نجات تو قربانی خواهم کرد. یعنی وجود خون بر روی پیشانی من نشان آن است که عهد کرده ام که اگر از دست خونخواری چون امیر مبارزالدین جان سالم به در ببری و دگر باره بر کرسی سلطنت ایران تکیه بزنی من جانم را فدا خواهم کرد.

اما واژه کافر کیش حالت طنزی دارد که امیر مبارزالدین لقب کافر کیش را به شیخ ابواسحاق داده بود و این همان لقب است که حافظ به تیمور میدهد تحت عنوان دجال فعل ملحد شکل ! آن جایی که شاه منصور با موفقیت وارد شیراز میشود.

این خرقه ای که بر تن دارم به دلیل فقر و نیازمندی است و از سر ناچاری است و هرگز آن را نشانه ریا کاری من به حساب نیاورید. من در وفاداری خود پابر جا هستم و شما با نگاه های خود مرا سرزنش نکنید که این خرقه از فرط نداری است که پوشیده ام . حافظ در دوران ابواسحاق یکی از همنشینان دایمی او در بزم و مجالس شراب نوشی بود و حال امیر مبارزالدین او را به جرم شراب خواری کافر کیش معرفی میکند و از دستگاه حکومتی و دیوان پاکسازی مینماید و چون حافظ به مرحله ای می رسد که فقر و نداری روزگارش را سیاه می کند، خرقه کهنه ای که از دوران صوفی گریش باقی مانده بود می پوشد و غافل از این که مردم چنین انتظاری از او نداشتند و خیال می کردند که حافظ هم در صف مخالفان شیخ ابواسحاق در آمده است و حال حافظ آنان را قسم می دهد که با آن دیدگاه به او نگاه نکنند .

سخن با باد صبا است و حافظ از باد صبا می خواهد که این غزل خونبار او را به دست ابواسحاق برساند و به او بگوید که چسان با تیر مژگان خود دل او را نشانه رفته و این چنین او را اسیر و شیفته و عاشق خود کرده است. در واقع حافظ به شیخ ابواسحاق میفرماید که مبادا فکر کند که به صف امیر مبارزالدین در آمده است. او اسیر عشق اوست و تا ابد به او وفادار است.

من رند روزگارم و میدانم چه میکنم و از سرزنشهای ریاکاران و دلسوزی ریاکارانه آنان نیز ترسی ندارم و خودم صلاح خودم را میدانم و احتیاجی هم به همدردی و دلسوزی افرادی چون شیخ زینالدین و خواجوی کرمانی و غیره ندارم . من موقعیت خود را خوب میشناسم و عارف وقت خودم هستم و این که باده مینوشم و یا نمینوشم به کسی مربوط نیست و خودم میدانم.

ای دل گر از آن چاه زنخدان به درآیی           هر جا که روی زود پشیمان به درآیی

هش دار که گر وسوسه عقل کنی گوش            آدم صفت از روضه رضوان به درآیی

شاید که به آبی فلکت دست نگیرد            گر تشنه لب از چشمه حیوان به درآیی

جان می‌دهم از حسرت دیدار تو چون صبح            باشد که چو خورشید درخشان به درآیی

چندان چو صبا بر تو گمارم دم همت          کز غنچه چو گل خرم و خندان به درآیی

در تیره شب هجر تو جانم به لب آمد         وقت است که همچون مه تابان به درآیی

بر رهگذرت بسته‌ام از دیده دو صد جوی       تا بو که تو چون سرو خرامان به درآیی

حافظ مکن اندیشه که آن یوسف مه رو                 بازآید و از کلبه احزان به درآیی

چاه زَنَخدان= چاه غبغب. گودی چانه . فرورفتگی کوچکی که در زَنَخ بعضی خوبرویان است

به در آیی (پشیمان به در آیی) = خارج می شوی

آدم صفت = مانند حضرت آدم

روضه روضوان = باغ بهشت

کلبه اَحزان = خانه غمها

اگر به چشمه حیات برسی و سیر ننوشی، شایسته آنی که روزگار از آن پس به اندک آبی هم تو را یاری نکند.

آنقدر مانند باد بهاری نفس خود را همراه با دعا و توجه باطنی به نگهبانی و حراست تو می گمارم تا مانند گل از حجاب غنچه تازه روی بیرون بیایی.

جام جهان نما یا حقیقت، در درون خود ماست و دل، آنرا از ذهنیت بیگانهِ ما میجوید. اصل وجود انسان از صدف جهان هستی و مکان نیز بیرون است و آنرا از گم شدگان طلب میکند!

در سایت مولانا کیمیای مراقبه ! آمده: در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد، و آن آگاهی است؛ و تنها یک گناه، و آن جهل است.

در جهان تنها یک فضیلت وجود دارد، و آن آگاهی است؛ و تنها یک گناه، و آن جهل است، و در این بین، باز بودن و بسته بودن چشم ها، تنها تفاوت میان انسان های آگاه و نا آگاه است.

نخستین گام برای رسیدن به آگاهی توجه کافی به کردار،  گفتار و پندار است. زمانی که تا به این حد از احوال جسم، ذهن و زندگی خود با خبر شدیم، آن گاه معجزات رخ می دهند. در نگاه مولانا و عارفانی نظیر او زندگی ، تلاش ها و رویاهای انسان سراسر طنز است، چرا که انسان نا آگاهانه همواره به جست و جوی چیزی است که پیشاپیش در وجودش نهفته است!  اما این نکته را درست زمانی می فهمد که به حقیقت می رسد!  نه پیش از آن!

مشهور است که “بودا” درست در نخستین شب ازدواجش، در حالی که هنوز آفتاب اولین صبح زندگی مشترکش طلوع نکرده بود، قصر پدر را در جست و جوی حقیقت ترک می کند. این سفر سالیان سال به درازا می کشد و زمانی که به خانه باز میگردد فرزندش سیزده ساله بوده است! هنگامی که همسرش بعد از این همه انتظار چشم در چشمان “بودا” می دوزد، آشکارا حس می کند که او به حقیقتی بزرگ دست یافته است. حقیقتی عمیق و متعالی.  بودا که از این انتظار طولانی همسرش شگفت زده شده بود از او میپرسد: چرا به دنبال زندگی خود نرفته ای؟!  همسرش می گوید: من نیز در طی این سال ها همانند تو سوالی در ذهن داشتم و به دنبال پاسخش می گشتم! می دانستم که تو بالاخره باز می گردی و البته با دستانی پر! دوست داشتم جواب سوالم را از زبان تو بشنوم، از زبان کسی که حقیقت را با تمام وجودش لمس کرده باشد. می خواستم بپرسم آیا آن چه را که دنبالش بودی در همین جا و در کنار خانواده ات یافت نمی شد؟!  و بودا می گوید: حق با توست! اما من پس از سیزده سال تلاش و تکاپو این نکته را فهمیدم که جز بی کران درون انسان نه جایی برای رفتن هست و نه چیزی برای جستن!  

حقیقت بی هیچ پوششی کاملا عریان و آشکار در کنار ماست. آن قدر نزدیک که حتی کلمه نزدیک هم نمیتواند واژه درستی باشد!  چرا که حتی در نزدیکی هم نوعی فاصله وجود دارد!  

ما برای دیدن حقیقت تنها به قلبی حساس و چشمانی تیزبین نیاز داریم.  تمامی کوشش مولانا در حکایتهای رنگارنگ مثنوی اعطای چنین چشم و چنین قلبی به ماست . او می گوید:  معجزات همواره در کنار شما هستند و در هر لحظه از زندگیتان رخ می دهند فقط کافی است نگاه شان کنید.

او میگوید:  به چیزی اضافه تر از دیدن نیازی نیست!  لازم نیست تا به جایی بروید!  برای عارف شدن و برای دست یابی به حقیقت نیازی نیست کاری بکنید!  بلکه در هر نقطه از زمین، و هر جایی که هستید به همین اندازه که با چشمانی کاملا باز شاهد زندگی و بازی های رنگارنگ آن باشید، کافی است!

این موضوع در ارتباط با گوش دادن هم صدق میکند. تمامی راز مراقبه در همین دو نکته خلاصه شده است: “شاهد بودن و گوش دادن”  . اگر بتوانیم چگونه دیدن و چگونه شنیدن را بیاموزیم.

سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد                     وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد

گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است           طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد

مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش              کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد

دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست                و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد

گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم           گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد

بی دلی در همه احوال خدا با او بود                     او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد

این همه شعبده خویش که می‌کرد این جا             سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد

گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند                         جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد

فیض روح القدس ار باز مدد فرماید                             دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد

گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست                 گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد

چو گل هر دم به بویت جامه در تن   کنم چاک از گریبان تا به دامن

تنت را دید گل گویی که در باغ       چو مستان جامه را بدرید بر تن

من از دست غمت مشکل برم جان      ولی دل را تو آسان بردی از من

به قول دشمنان برگشتی از دوست       نگردد هیچ کس با دوست، دشمن

تنت در جامه چون در جام باده       دلت در سینه چون در سیم آهن

ببار ای شمع اشک از چشم خونین        که شد سوز دلت بر خلق روشن

مکن کز سینه‌ام آه جگرسوز         برآید همچو دود از راه روزن

دلم را مشکن و در پا مینداز      که دارد در سر زلف تو مسکن

چو دل در زلف تو بسته‌ست حافظ          بدین سان کار او در پا میفکن

جان بردن:کنایه از نجات یافتن و رها شدن.

من از دست غم عشق تو به سختی می توانم نجات یابم و رها شوم ولی تو چه آسان دل مرا ربودی و عاشق خود ساختی .

تن زیبای تو در میان لباس نازک و لطیف مانند شراب در جام لطیف و زیبا نمایان می شود و در سینه سفید و بلورین تو قلبی چون سنگ سیاه و سخت و جود دارد.

سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند                          همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند

دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس            گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند

تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او                         زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند

پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم ولی                    گوش کشیده است از آن گوش به من نمی‌کند

با همه عطر دامنت آیدم از صبا عجب                           کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند

چون ز نسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن       وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی‌کند

دل به امید روی او همدم جان نمی‌شود              جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند

ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد         کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند

دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر          بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند

کشته غمزه تو شد حافظ ناشنیده پند            تیغ سزاست هر که را درد، سخن نمی‌کند

چمان=خرامان، خرامنده، ویژگی کسی که با ناز و خرام راه برود؛ چمنده

ای خسرو خوبان نظری سوی گدا کن    رحمی به من سوخته بی سر و پا کن

در دل درویش و تمنای نگاهی      زان چشم سیه مست به یک غمزه دوا کن

گر لاف زند ماه که ماند به جمالت      بنمای رخ خویش و مه انگشت نما کن

ای سروچمان از چمن و باغ زمانی         به خرام درین بزم و دوصد جامه قبا کن

شمع و گل و پروانه و بلبل همه جمعند    ای دوست بیا رحم به تنهایی ما کن

با دلشدگان جور و جفا تا به کی آخر      آهنگ وفا ترک جفا بهر خدا کن

مشنو سخن دشمن بدگوی خدا را        با حافظ مسکین خود ای دوست وفا کن

گفتند خلایق که تویی یوسف ثانی     چون نیک بدیدم به حقیقت به از آنی

شیرین­تر از آنی به شکرخنده که گویم        ای خسرو خوبان که تو شیرین زمانی

تشبیه دهانت نتوان کرد به غنچه      هرگز نبود غنچه بدین تنگ دهانی

خود سرو بماند از قد و رفتار تو بر جای    بخرام که از سرو گذشتی به روانی

صد بار بگفتی که دهم زان دهنت کام       چون سوسن آزاده چرا جمله زبانی

گویی بدهم کامت و جانت بستانم     ترسم ندهی کامم و جانم بستانی

چشم تو خدنگ از سپر جان گذراند       بیمار که دیده‌ست بدین سخت کمانی

چون اشک بیندازیش از دیدهِ مردم       آن را که دمی از نظر خویش برانی

از پیش مران حافظ غمدیده ی خود را       کز عشق رخت داد دل و دین و جوانی

در راه تو حافظ چو قلم کرد ز سر پای        چون نامه چرا یک دمش از لطف نخوانی

خسرو=پادشاه. خورشید

مژده ای دل که مسیحا نفسی می‌آید          که ز انفاس خوشش بوی کسی می‌آید

از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش        زده‌ام فالی و فریادرسی می‌آید

زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس          موسی آنجا به امید قبسی می‌آید

هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست          هرکس آنجا به طریق هوسی می‌آید

کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست        این قدر هست که بانگ جرسی می‌آید

جرعه‌ای ده که به میخانهٔ ارباب کرم         هر حریفی ز پی ملتمسی می‌آید

دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است            گو بران خوش که هنوزش نفسی می‌آید

خبر بلبل این باغ بپرسید که من          ناله‌ای می‌شنوم کز قفسی می‌آید

یار دارد سر صید دل حافظ یاران             شاهبازی به شکار مگسی می‌آید

قَبَس= شعله و پاره ٔ آتش

جَرَس=زنگ، زنگوله، زنگی که بر گردن چهارپایان می‌بستند.

اگر آن تُرکِ شیرازی، به­دست آرد دلِ ما را      به خالِ هندویش بخشم، سمرقند و بخارا را

بده ساقی مِیِ باقی، که در جَنَّت نخواهی یافت       کنارِ آبِ رُکن آباد و گُل­گَشت مُصلّا را

فغان کاین لولیانِ شوخِ شیرین­کارِ شهرآشوب      چُنان بُردند صبر از دل، که تُرکان خوانِ یَغما را

زِ عشقِ ناتمامِ ما،جمالِ یار مُستغنی است       به آب و رنگ و خال و خط،چه حاجت رویِ زیبا را

من از آن حُسنِ روزافزون که یوسف داشت دانستم    که عشق از پردهِ عصمت بُرون آرَد زُلیخا را

اگر دشنام فرمایی و گر نفرین، دعا گویم    جوابِ تلخ می‌زیبد لبِ لَعلِ شکرخا را

نصیحت گوش کن جانا که از جان دوست‌تر دارند       جوانانِ سعادتمند، پندِ پیرِ دانا را

حدیث از مُطرب و مِی گو و رازِ دَهر کمتر جُو      که کس نگشود و نگشاید به حکمت این مُعمّا را

غَزَل گفتی و در سُفتی، بیا و خوش بخوان حافظ      که بر نظمِ تو افشاند فَلَک عَقدِ ثُریّا را

تُرک = دختر زیبا روی

آب رکناباد و گلگشت مصلا دو مکان زیبا و تفرج گاه دل انگیزی در شیراز است

تُرکان آن زمان، از قبایل نُه گانه تُرک شرق دریای خزر بودند که غارت میکردند.

رونق عهد شباب است دگر بستان را      می‌رسد مژده گل بلبل خوش الحان را

ای صبا گر به جوانان چمن بازرسی       خدمت ما برسان سرو و گل و ریحان را

گر چنین جلوه کند مغبچه باده فروش       خاکروب در میخانه کنم مژگان را

ای که بر مه کشی از عنبر سارا چوگان         مضطرب حال مگردان من سرگردان را

ترسم این قوم که بر دردکشان می‌خندند   در سر کار خرابات کنند ایمان را

یار مردان خدا باش که در کشتی نوح        هست خاکی که به آبی نخرد طوفان را

برو از خانه گردون به در و نان مطلب        کان سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را

هر که را خوابگه آخر مشتی خاک است      گو چه حاجت که به افلاک کشی ایوان را

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد        وقت آن است که بدرود کنی زندان را

حافظا می خور و رندی کن و خوش باش ولی    دام تزویر مکن چون دگران قرآن را

زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست      پیرهن چاک و غزل خوان و صراحی در دست

نرگسش عربده جوی و لبش افسوس کنان      نیم شب دوش به بالین من آمد بنشست

سر فرا گوش من آورد به آواز حزین        گفت ای عاشق دیرینه من خوابت هست

عاشقی را که چنین باده شبگیر دهند        کافر عشق بود گر نشود باده پرست

برو ای زاهد و بر دردکشان خرده مگیر        که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

آن چه او ریخت به پیمانه ما نوشیدیم       اگر از خمر بهشت است وگر باده مست

خنده جام می و زلف گره گیر نگار      ای بسا توبه که چون توبه حافظ بشکست

به جان خواجه و حق قدیم و عهد درست       که مونس دم صبحم دعای دولت توست

سرشک من که ز طوفان نوح دست برد      ز لوح سینه نیارست نقش مهر تو شست

بکن معامله‌ای وین دل شکسته بخر        که با شکستگی ارزد به صد هزار درست

زبان مور به آصف دراز گشت و رواست      که خواجه خاتم جم یاوه کرد و بازنجست

دلا طمع مبر از لطف بی‌نهایت دوست          چو لاف عشق زدی سر بباز چابک و چست

به صدق کوش که خورشید زاید از نفست     که از دروغ سیه روی گشت صبح نخست

شدم ز دست تو شیدای کوه و دشت و هنوز      نمی‌کنی به ترحم نطاق سلسله سست

مرنج حافظ و از دلبران حفاظ مجوی          گناه باغ چه باشد چو این گیاه نرست

خواجه= لقبی بوده که درآن روزگاران بیشتربه صاحب منصبان وافرادی داده می شد که دارای صفاتِ بارز اخلاقی و نفوذ کلام بودند.

آصف=حضرت سلیمان – لقب وزیر دانا و با تدبیر

درست= سکه کامل و بدون شکستگی

زبان مور بدین سبب بروی حضرت سلیمان بازشد که آنحضرت انگشتری را که به آن اسم اعظم حک شده بودرا از دست داد ودر پیداکردن آن کوشانبود.

زاهد ظاهرپرست از حال ما آگاه نیست      در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست

در طریقت هر چه پیش سالک آید خیر اوست      در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست

تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند      عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست

چیست این سقف بلند ساده بسیارنقش       زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است      کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست

صاحب دیوان ما گویی نمی‌داند حساب     کاندر این طغرا نشان حسبة لله نیست

هر که خواهد گو بیا و هر چه خواهد گو بگو      کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست

بر در میخانه رفتن کار یکرنگان بود        خودفروشان را به کوی می فروشان راه نیست

هر چه هست از قامت ناساز بی اندام ماست       ور نه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست

بنده پیر خراباتم که لطفش دایم است       ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست

حافظ ار بر صدر ننشیند ز عالی مشربیست        عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست

پیرانه سرم عشق جوانی به سر افتاد      وان راز که در دل بنهفتم به درافتاد

از راه نظر مرغ دلم گشت هواگیر       ای دیده نگه کن که به دام که درافتاد

دردا که از آن آهوی مشکین سیه چشم      چون نافه بسی خون دلم در جگر افتاد

از رهگذر خاک سر کوی شما بود       هر نافه که در دست نسیم سحر افتاد

مژگان تو تا تیغ جهانگیر برآورد         بس کشته دل زنده که بر یک دگر افتاد

بس تجربه کردیم در این دیر مکافات         با دردکشان هر که درافتاد برافتاد

گر جان بدهد سنگ سیه لعل نگردد        با طینت اصلی چه کند بدگهر افتاد

حافظ که سر زلف بتان دست کشش بود         بس طرفه حریفیست کش اکنون به سر افتاد

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم   زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

آه کز طعنه بدخواه ندیدم رویت                نیست چون آینه‌ام روی ز آهن چه کنم

برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگیر           کارفرمای قدر می‌کند این من چه کنم

برق غیرت چو چنین می‌جهد از مکمن غیب         تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم

شاه ترکان چو پسندید و به چاهم انداخت        دستگیر ار نشود لطف تهمتن چه کنم

مددی گر به چراغی نکند آتش طور         چاره تیره شب وادی ایمن چه کنم

حافظا خلد برین خانه موروث من است        اندر این منزل ویرانه نشیمن چه کنم

مخمور جام عشقم ساقی بده شرابی     پر کن قدح که بی می مجلس ندارد آبی

وصف رخ چو ماهش در پرده راست ناید       مطرب بزن نوایی ساقی بده شرابی

شد حلقه قامت من تا بعد از این رقیبت      زین در دگر نراند ما را به هیچ بابی

در انتظار رویت ما و امیدواری    در عشوه وصالت ما و خیال و خوابی

مخمور آن دو چشمم آیا کجاست جامی        بیمار آن دو لعلم آخر کم از جوابی

حافظ چه می‌نهی دل تو در خیال خوبان        کی تشنه سیر گردد از لمعه سرابی

حلقه= وسیله‌ای لولادار و چکش‌مانند بر روی قسمت خروجی در کوبیده می‌شود؛‌ کوبه.

لعل=  کنایه از لب خوشرنگ معشوق

لمعه=روشنی؛ پرتو.

ای نسیم سحر آرامگه یار کجاست          منزل آن مه عاشق کش عیار کجاست

شب تار است و ره وادی ایمن در پیش         آتش طور کجا موعد دیدار کجاست

هر که آمد به جهان نقش خرابی دارد       در خرابات بگویید که هشیار کجاست

آن کس است اهل بشارت که اشارت داند     نکته‌ها هست بسی محرم اسرار کجاست

هر سر موی مرا با تو هزاران کار است      ما کجاییم و ملامت گر بی‌کار کجاست

بازپرسید ز گیسوی شکن در شکنش      کاین دل غمزده سرگشته گرفتار کجاست

عقل دیوانه شد آن سلسله مشکین کو       دل ز ما گوشه گرفت ابروی دلدار کجاست

ساقی و مطرب و می جمله مهیاست ولی       عیش بی یار مهیا نشود یار کجاست

حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج       فکر معقول بفرما گل بی خار کجاست

زان یار دلنوازم شکریست با شکایت           گر نکته دان عشقی بشنو تو این حکایت

بی مزد بود و منت هر خدمتی که کردم        یا رب مباد کس را مخدوم بی عنایت

رندان تشنه لب را آبی نمی‌دهد کس       گویی ولی شناسان رفتند از این ولایت

در زلف چون کمندش ای دل مپیچ کانجا        سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت

چشمت به غمزه ما را خون خورد و می‌پسندی      جانا روا نباشد خونریز را حمایت

در این شب سیاهم گم گشت راه مقصود      از گوشه‌ای برون آی ای کوکب هدایت

از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود        زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت

ای آفتاب خوبان می‌جوشد اندرونم        یک ساعتم بگنجان در سایه عنایت

این راه را نهایت صورت کجا توان بست         کش صد هزار منزل بیش است در بدایت

هر چند بردی آبم روی از درت نتابم       جور از حبیب خوشتر کز مدعی رعایت

عشقت رسد به فریاد ار خود به سان حافظ        قرآن ز بر بخوانی در چارده روایت