گزیدهای از حافظ
به مُژگانِ سیَه کردی، هزاران رخنه در دِینم بیا کَز چشمِ بیمارت، هزاران درد بَرچینم
الا ای همنشینِ دل، که یارانت برفت از یاد مرا روزی مباد آن دَم، که بی یادِ تو بنشینم
جهان پیر است و بیبنیاد، از این فرهادکُش فریاد که کرد افسون و نیرَنگش، ملول از جانِ شیرینم
ز تابِ آتشِ دُوری، شدم غَرقِ عَرَق چون گُل بیار ای بادِ شبگیری، نسیمی زان عَرَقچینم
جهانِ فانی و باقی، فدایِ شاهد و ساقی که سلطانیِ عالم را، طُفیلِ عشق میبینم
اگر بر جای من غیری گُزیند دوست، حاکم اوست حرامم باد اگر من، جان به جایِ دوست بُگزینم
صباح الخیر زد بلبل، کجایی ساقیا برخیز که غوغا میکند در سر، خیالِ خوابِ دوشینم
شبِ رِحلت هم از بستر، روم در قصرِ حُورالعِین اگر در وقتِ جان دادن، تو باشی شمعِ بالینم
حدیثِ آرزومندی، که در این نامه ثبت افتاد همانا بیغلط باشد، که حافظ داد تلقینم
صبا زان لولی شنگول سرمست چه داری آگهی چون است حالش
گر آن شیرین پسر خونم بریزد دلا چون شیر مادر کن حلالش
مکن از خواب بیدارم خدا را که دارم خلوتی خوش با خیالش
چرا حافظ چو میترسیدی از هجر نکردی شکر ایام وصالش
وقت را غنیمت دان آن قدر که بتوانی حاصل از حیات ای جان این دم است تا دانی
کام بخشی گردون عمر در عوض دارد جهد کن که از دولت داد عیش بستانی
باغبان چو من زین جا بگذرم حرامت باد گر به جای من سروی غیر دوست بنشانی
زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت عاقلا مکن کاری کآورد پشیمانی
محتسب نمیداند این قدر که صوفی را جنس خانگی باشد همچو لعل رمانی
با دعای شبخیزان ای شکردهان مستیز در پناه یک اسم است خاتم سلیمانی
پند عاشقان بشنو و از در طرب بازآ کاین همه نمیارزد شغل عالم فانی
یوسف عزیزم رفت ای برادران رحمی کز غمش عجب بینم حال پیر کنعانی
پیش زاهد از رندی دم مزن که نتوان گفت با طبیب نامحرم حال درد پنهانی
میروی و مژگانت خون خلق میریزد تیز میروی جانا ترسمت فرومانی
دل ز ناوک چشمت گوش داشتم لیکن ابروی کماندارت میبرد به پیشانی
جمع کن به احسانی حافظ پریشان را ای شکنج گیسویت مجمع پریشانی
گر تو فارغی از من ای نگار سنگین دل حال خود بخواهم گفت پیش آصفِ ثانی
“آصف ثانی” قوام الدین محمد صاحب عیار وزیر شاه شجاع است.
آن تُرکِ پریچهره که دوش از برِ ما رفت آیا چه خطا دید که از راهِ خطا رفت؟
تا رفت مرا از نظر آن چشمِ جهانبین کس واقفِ ما نیست که از دیده چهها رفت
بر شمع نرفت از گُذرِ آتشِ دل دوش آن دود که از سوزِ جگر بر سرِ ما رفت
دور از رُخِ تو دَم به دَم از گوشهِ چشمم سیلابِ سرشک آمد و طوفانِ بلا رفت
از پای فِتادیم چو آمد غمِ هجران در درد بمُردیم چو از دست دوا رفت
دل گفت وِصالش به دُعا باز توان یافت عُمریست که عُمرم همه در کارِ دُعا رفت
اِحرام چه بندیم چو آن قبله نه این جاست؟ در سعی چه کوشیم چو از مَروِه صفا رفت؟
دِی گفت طبیب از سر حسرت چو مرا دید هیهات که رنجِ تو زِ قانونِ شفا رفت
ای دوست، به پرسیدنِ حافظ قدمی نِه زان پیش که گویند که از دارِ فنا رفت
حاصل کارگه کون و مکان این همه نیست باده پیش آر که اسباب جهان این همه نیست
از دل و جان شرف صحبت جانان غرض است غرض این است وگرنه دل و جان این همه نیست
منت سدره و طوبی ز پی سایه مکش که چو خوش بنگری ای سرو روان این همه نیست
دولت آن است که بی خون دل آید به کنار ور نه با سعی و عمل باغ جنان این همه نیست
پنج روزی که در این مرحله مهلت داری خوش بیاسای زمانی که زمان این همه نیست
بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی فرصتی دان که ز لب تا به دهان این همه نیست
زاهد ایمن مشو از بازی غیرت زنهار که ره از صومعه تا دیر مغان این همه نیست
دردمندی من سوخته زار و نزار ظاهرا حاجت تقریر و بیان این همه نیست
نام حافظ رقم نیک پذیرفت ولی پیش رندان رقم سود و زیان این همه نیست
خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست ساقی کجاست گو سبب انتظار چیست
هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار کس را وقوف نیست که انجام کار چیست
پیوند عمر بسته به موییست هوش دار غمخوار خویش باش غم روزگار چیست
معنی آب زندگی و روضه ارم جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست
مستور و مست هر دو چو از یک قبیلهاند ما دل به عشوه که دهیم اختیار چیست
راز درون پرده چه داند فلک خموش ای مدعی نزاع تو با پرده دار چیست
سهو و خطای بنده گرش اعتبار نیست معنی عفو و رحمت آمرزگار چیست
زاهد شراب کوثر و حافظ پیاله خواست تا در میانه خواسته کردگار چیست
گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم همچنان چشم گشاد از کرمش میدارم
به طرب حمل مکن سرخی رویم که چو جام خون دل عکس برون میدهد از رخسارم
پرده مطربم از دست برون خواهد برد آه اگر زان که در این پرده نباشد بارم
پاسبان حرم دل شدهام شب همه شب تا در این پرده جز اندیشه او نگذارم
منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن از نی کلک همه قند و شکر میبارم
دیده بخت به افسانه او شد در خواب کو نسیمی ز عنایت که کند بیدارم
چون تو را در گذرِ باد نمییارم دید با که گویم که بگوید سخنی با یارم
دوش میگفت که حافظ همه روی است و ریا بجز از خاک درش با که بود بازارم
ساقیا سایه ابر است و بهار و لب جوی من نگویم چه کن ار اهل دلی خود تو بگوی
بوی یک رنگی از این نقش نمیآید خیز دلق آلوده صوفی به می ناب بشوی
سفله طبع است جهان بر کرمش تکیه مکن ای جهان دیده ثبات قدم از سفله مجوی
دو نصیحت کنمت بشنو و صد گنج ببر از در عیش درآ و به ره عیب مپوی
شکر آن را که دگربار رسیدی به بهار بیخ نیکی بنشان و ره تحقیق بجوی
روی جانان طلبی آینه را قابل ساز ور نه هرگز گل و نسرین ندمد ز آهن و روی
گوش بگشای که بلبل به فغان میگوید خواجه تقصیر مفرما گل توفیق ببوی
گفتی از حافظ ما بوی ریا میآید آفرین بر نفست باد که خوش بردی بوی
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست بیار نفحهای از گیسوی معنبر دوست
به جان او که به شکرانه جان برافشانم اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار برای دیده بیاور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبریم همچو بید لرزان است ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
نفحه = بوی خوش
معنبر = معطر
برافشانم = نثار کنم
بار = اجازه
چل سال بیش رفت که من لاف میزنم کز چاکرانِ پیرِ مُغان کمترین منم
هرگز به یُمن عاطفت پیرِ مِی فروش ساغر تُهی نشد زِ مِی صاف روشنم
از جاهِ عشق و دولت رندانِ پاکباز پیوسته صدرِ مِصطبَهها بود مَسکنم
در شأنِ من به دُردکَشی، ظَنِّ بد مَبَر کهآلوده گشت جامه، ولی پاکدامنم
شهبازِ دستِ پادشهاَم، این چه حالت است کَز یاد بردهاند هوایِ نشیمنم
حیف است بلبلی چو من اکنون در این قفس با این لِسانِ عَذب که خامُش چو سوسنم
آب و هوای فارس عجب سِفله پرور است کو همرهی که خیمه از این خاک برکنم
حافظ به زیرِ خِرقه قدح تا به کی کشی در بزم خواجه پرده زِ کارت برافکنم
تورانشه خجسته که در مَن یَزید فَضل شد مِنَّت مواهب او طوق گردنم
لاف زدن= ادّعای بیهوده کردن ، خودستایی کردن
پـیـر مغان= پـیــر و مرشدِ کامل، حضرت زرتشت
مـِـصـطـَبه= سـکـو ، تختـگاه
دُرد کشی= شرابخواری، شراب را تا ته سر کشیدن
شـهـبـاز= بـازِسفید، عقاب
لسان عذب= زبان فصیح و شیرین
سـوسـن= گل “ده زبان”
سـِـفـلـه= پست و فرومایه
طوق گردن شدن= مـدیـون شدن
خیالِ نقشِ تو در کارگاهِ دیده کشیدم به صورتِ تو نگاری نه دیدم و نه شنیدم
اگر چه در طلبت هم عنان بادِ شِمالم به گردِ سروِ خُرامان قامتت نرسیدم
امید در شبِ زُلفت به روزِ عُمر نبستم طمع به دورِ دهانت زِ کامِ دل بِبُریدم
به شوقِ چشمهِ نوشت چه قطرهها که فَشاندم زِ لعلِ باده فروشت چه عشوهها که خریدم
زِ غمزه بر دلِ ریشم چه تیرها که گشادی زِ غصه بر سرِ کویت چه بارها که کشیدم
زِ کویِ یار بیار ای نسیمِ صبح غُباری که بویِ خونِ دلِ ریش از آن تُراب شنیدم
گناهِ چشمِ سیاهِ تو بود و گردنِ دلخواه که من چو آهویِ وحشی زِ آدمی بِرَمیدم
چو غُنچه بر سرم از کوی او گذشت نسیمی که پرده بر دلِ خونین به بویِ او بدریدم
به خاکِ پایِ تو سوگند و نورِ دیدهِ حافظ که بی رخِ تو فروغ از چراغِ دیده ندیدم
چه مستی است ندانم که رو به ما آورد که بود ساقی و این باده از کجا آورد
تو نیز باده به چنگ آر و راهِ صحرا گیر که مرغِ نغمه سرا سازِ خوش نوا آورد
دلا چو غُنچه شکایت زِ کارِ بسته مکن که بادِ صبح نسیمِ گره گشا آورد
رسیدنِ گُل و نسرین به خیر و خوبی باد بنفشه شاد و کَش آمد، سَمَن صفا آورد
صَبا به خوش خبری هُدهُدِ سلیمان است که مُژدهِ طَرَب از گلشنِ سبا آورد
عِلاجِ ضعفِ دلِ ما کِرِشمه ساقیست برآر سر که طبیب آمد و دوا آورد
مرید پیرِ مُغانم، زِ من مَرَنج ای شیخ چرا که وعده تو کردی و او به جا آورد
به تَنگ چشمی آن تُرکِ لَشکری نازم که حمله بر منِ درویشِ یکقبا آورد
فَلَک غُلامیِ حافظ کنون به طوع کند که اِلتجا به درِ دولت شما آورد
کَش= خوب؛ خوش؛ زیبا
سَمَن= یاسمن، شبدر
سَبا= نام شهر و کوهی
طوع= فرمانبرداری؛ مطیع
اِلتِجا= پناه گرفتن
اگر به بادهِ مُشکین دلم کشد، شاید که بویِ خیر زِ زُهدِ ریا نمیآید
جهانیان همه گر مَنع من کنند از عشق من آن کنم که خداوندگار فرماید
طَمع زِ فیضِ کَرامت مَبُر، که خُلقِ کریم گُنه ببخشد و بر عاشقان ببخشاید
مُقیمِ حلقهِ ذکر است دل، بدان امید که حلقهای زِ سرِ زُلفِ یار بُگشاید
تو را که حُسن خداداده هست و حِجلهِ بخت چه حاجت است که مَشّاطهات بیاراید
چمن خوش است و هوا دلکش است و مِی بیغش کنون به جُز دلِ خوش، هیچ در نمیباید
جمیلهایست عروسِ جهان، ولی هُش دار که این مُخَدّره در عقدِ کَس نمیآید
به لابه گفتمش ای ماه رخ، چه باشد اگر به یک شکر ز تو دلخستهای بیاساید
به خنده گفت که حافظ، خدای را مپسند که بوسهِ تو رُخِ ماه را بیالاید.
خداوندگار = مالک ، صاحب (استعاره از معشوق)
طمع مبُر = قطع امید مکن
مشاطه = آرایشگر
مخدره = پرده نشین
بخت از دهانِ دوست نشانم نمیدهد دولت خبر زِ رازِ نهانم نمیدهد
از بهرِ بوسهای زِ لبش جان همیدهم اینم همیستاند و آنم نمیدهد
مُردم در این فِراق و در آن پرده راه نیست یا هست و پردهدار نشانم نمیدهد
زُلفش کشید بادِ صبا، چرخِ سِفله بین کان جا مجالِ بادِ وَزانم نمیدهد
چندان که بر کنار چو پرگار میشدم دوران چو نقطه ره به میانم نمیدهد
شَکَّر به صبر دست دهد عاقبت، ولی بدعهدیِ زمانه زمانم نمیدهد
گفتم روم به خواب و بینم جمال دوست حافظ زِ آه و ناله اَمانم نمیدهد
چرخِ سِفله: روزگارِ پست و بدعهد
دانی که چَنگ و عُود چه تقریر میکنند پنهان خورید باده، که تعزیر میکنند
ناموسِ عشق و رونق عُشاق میبرند عیبِ جوان و سرزنشِ پیر میکنند
جُز قلبِ تیره، هیچ نشد حاصل و هنوز باطل در این خیال، که اکسیر میکنند
گویند رمزِ عشق مگویید و مشنوید مشکل حکایتیست که تقریر میکنند
ما از بُرون دَر شده مغرورِ صد فریب تا خود درونِ پرده چه تدبیر میکنند
تشویشِ وقت پیرِ مغان میدهند باز این سالکان نگر که چه با پیر میکنند
صد مُلک دل به نیم نظر میتوان خرید خوبان در این معامله تقصیر میکنند
قومی به جِدّ و جهد نهادند وصل دوست قومی دگر حواله به تقدیر میکنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثباتِ دهر کاین کارخانهایست که تغییر میکنند
مِی خور که شیخ و حافظ و مفتی و مُحتسب چون نیک بنگری همه تزویر میکنند
جز آستان توام در جهان پناهی نیست سر مرا به جز این در حواله گاهی نیست
عدو چو تیغ کشد من سپر بیندازم که تیغ ما به جز از نالهای و آهی نیست
چرا ز کوی خرابات روی برتابم کز این بهم به جهان هیچ رسم و راهی نیست
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست
غلام نرگس جماش آن سهی سروم که از شراب غرورش به کس نگاهی نیست
مباش در پی آزار و هر چه خواهی کن که در شریعت ما غیر از این گناهی نیست
عنان کشیده رو ای پادشاه کشور حسن که نیست بر سر راهی که دادخواهی نیست
چنین که از همه سو دام راه میبینم به از حمایت زلفش مرا پناهی نیست
خزینه دل حافظ به زلف و خال مده که کارهای چنین حد هر سیاهی نیست
حواله گاه = محل بازگشت
جماش = شوخ و افسونکار و فریبکار
عنان کشیده رو = تند و با سرعت بران
مسلمانان مرا وقتی دلی بود…که با وی گفتمی گر مشکلی بود
به گردابی چو میافتادم از غم…به تدبیرش امیدِ ساحلی بود
دلی همدرد و یاری مصلحت بین…که استظهارِ هر اهلِ دلی بود
ز من ضایع شد اندر کویِ جانان…چه دامنگیر یا رب منزلی بود
هنر بیعیبِ حرمان نیست، لیکن…ز من محرومتر کی سائلی بود
بر این جانِ پریشان رحمت آرید…که وقتی کاردانی کاملی بود
مرا تا عشق تعلیم سخن کرد…حدیثم نکتهِ هر محفلی بود
مگو دیگر که حافظ نکتهدان است…که ما دیدیم و محکم جاهلی بود
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم…تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود…مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات…در یکی نامه محال است که تحریر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود…کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
آن زمان کآرزوی دیدن جانم باشد…در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد…دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی…من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ…چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
حالیا مصلحت وقت در آن میبینم…که کشم رخت به میخانه و خوش بنشینم
جام می گیرم و از اهل ریا دور شوم…یعنی از اهل جهان پاکدلی بگزینم
جز صراحی و کتابم نبود یار و ندیم…تا حریفان دغا را به جهان کم بینم
سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو…گر دهد دست که دامن ز جهان درچینم
بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح…شرمسار از رخ ساقی و می رنگینم
سینه تنگ من و بار غم او هیهات…مرد این بار گران نیست دل مسکینم
من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر…این متاعم که همیبینی و کمتر زینم
بنده آصف عهدم دلم از راه مبر…که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کینم
بر دلم گرد ستمهاست خدایا مپسند…که مکدر شود آیینه مهرآیینم
مرا به رندی و عشق آن فضول عیب کند…که اعتراض بر اسرار علم غیب کند
کمال سِرّ محبت ببین نه نقص گناه…که هر که بیهنر افتد نظر به عیب کند
ز عِطر حور بهشت آن نفس برآید بوی…که خاک میکده ما عبیر جیب کند
چنان زند ره اسلام غمزهِ ساقی…که اجتناب ز صَهبا مگر صُهیب کند
کلید گنج سعادت قبول اهل دل است…مباد آن که در این نکته شک و ریب کند
شبانِ وادی ایمن گهی رسد به مراد…که چند سال به جان خدمت شُعیب کند
ز دیده خون بچکاند فسانهِ حافظ…چو یاد وقت شباب و زمان شیب کند
مقامِ امن و مِیِ بیغشِ و رفیقِ شفیق … گَرَت مُدام مُیَسّر شود زِهی توفیق
جهان و کار جهان جمله هیچ بر هیچ است … هزار بار من این نکته کردهام تحقیق
دریغ و درد که تا این زمان ندانستم … که کیمیایِ سعادت رفیق بود، رفیق
به مأمنی رو، و فرصت شُمُر غنیمتِ وقت … که در کمینگهِ عُمرند قاطعانِ طریق
بیا که توبه ز لَعلِ نگار و خندهِ جام … حکایتیست که عقلش نمیکند تصدیق
اگر چه مویِ میانت به چون منی نرسد … خوش است خاطرم از فکرِ این خیالِ دقیق
حلاوتی که تو را در چَهِ زَنَخدان است … به کُنه آن نرسد صد هزار فکر عمیق
اگر به رنگ عقیقی شد اشک من چه عجب…که مُهرِ خاتمِ لعلِ تو هست همچو عقیق
به خنده گفت که: حافظ غلامِ طبع توام … ببین که: تا به چه حَدّم همیکند تحمیق
آن پیکِ نامور که رسید از دیارِ دوست…آورد حِرزِ جان زِ خطِ مُشکبارِ دوست
خوش میدهد نشانِ جلال و جمالِ یار…خوش میکند حکایتِ عِزّ و وقار دوست
دل دادمش به مژده و خَجلت همیبرم…زین نقدِ قلبِ خویش که کردم نثارِ دوست
شُکرِ خدا که از مددِ بختِ کارساز…بر حسبِ آرزوست همه کار و بارِ دوست
سیرِ سپهر و دورِ قمر را چه اختیار…در گردشند بر حَسَبِ اختیارِ دوست
گر بادِ فتنه هر دو جهان را به هم زند…ما و چراغِ چشم و رهِ انتظار دوست
کُحل الجواهری به من آر ای نسیمِ صبح…زان خاکِ نیکبخت که شد رهگذارِ دوست
ماییم و آستانهِ عشق و سَرِ نیاز…تا خواب خوش، که را برد اندر کنارِ دوست؟
دشمن به قصدِ حافظ اگر دم زند چه باک…مِنّت خدای را که نِیَم شرمسارِ دوست
Audio Player
00:00
00:00
در همه دیرِ مُغان نیست چو من شیدایی خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینِه شاهیست غباری دارد از خدا میطلبم صحبتِ روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرحِ این قصه مگر شمع برآرد به زبان وَر نه پروانه ندارد به سخن پروایی
جویها بستهام از دیده به دامان که مگر در کنارم بنشانند سهی بالایی
کشتیِ باده بیاور که مرا بی رخِ دوست گشت هر گوشهِ چشم از غمِ دل دریایی
سخنِ غیر مگو با من معشوقه پرست کز وی و جام میام نیست به کس پروایی
این حدیثم چه خوش آمد که سحرگه میگفت بر درِ میکدهای با دف و نی ترسایی
گر مسلمانی از این است که حافظ دارد آه اگر از پیِ امروز بود فردایی
گر می فروش حاجتِ رندان روا کند ایزد گنه ببخشد و د فعِ بلا کند
ساقی به جام عدل بده باده تا گدا غیرت نیاورد که جهان پر بلا کند
حقا کز این غمان برسد مژدهِ امان گر سالکی به عهدِ امانت وفا کند
گر رنج پیش آید و گر راحت ای حکیم نسبت مکن به غیر که اینها خدا کند
در کارخانهای که رهِ عقل و فضل نیست فهمِ ضعیف رای فضولی چرا کند؟
مطرب بساز پرده که کس بی اجل نمرد وان کو نه این ترانه سراید خطا کند
ما را که دردِ عشق و بلای خمار کُشت یا وصل دوست یا می صافی دوا کند
جان رفت درِ سر می و پیمان به عشق سوخت عیسی دمی کجاست که احیای ما کند؟
بی مهرِ رُخت روز مرا نور نماندست وز عمر مرا جز شبِ دیجور نماندست
هنگامِ وداع تو ز بس گریه که کردم دور از رخِ تو چشمِ مرا نور نماندست
میرفت خیالِ تو زِ چشمِ من و میگفت هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصلِ تو اجل را ز سرم دور همیداشت از دولتِ هجر تو کنون دور نماندست
نزدیک شد آن دم که رقیب تو بگوید دور از رخت این خستِه رنجور نماندست
صبر است مرا چاره هجران تو لیکن چون صبر توان کرد که مقدور نماندست
در هجرِ تو گر چشمِ مرا آب روان است گو خونِ جگر ریز که معذور نماندست
پیمان زِ غم از گریه نپرداخت به خنده ماتم زده را داعیه سور نماندست
دردم از یار است و درمان نیز هم …دل فدای او شد و جان نیز هم
این که میگویند آن خوشتر ز حسن …یار ما این دارد و آن نیز هم
یاد باد آن کو به قصد خون ما …عهد را بشکست و پیمان نیز هم
دوستان در پرده میگویم سخن …گفته خواهد شد به دستان نیز هم
چون سر آمد دولت شبهای وصل …بگذرد ایام هجران نیز هم
هر دو عالم یک فروغ روی اوست …گفتمت پیدا و پنهان نیز هم
اعتمادی نیست بر کار جهان …بلکه بر گردون گردان نیز هم
عاشق از قاضی نترسد می بیار …بلکه از یرغوی دیوان نیز هم
محتسب داند که حافظ عاشق است …و آصف ملک سلیمان نیز هم
زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم … ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم
می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر …سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم
زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم …طره را تاب مده تا ندهی بر بادم
یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم …غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم
رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم …قد برافراز که از سرو کنی آزادم
شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را …یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم
شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه …شور شیرین منما تا نکنی فرهادم
رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس …تا به خاک در آصف نرسد فریادم
حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی …من از آن روز که دربند توام آزادم
آصف=لقب وزیر دانا و باتدبیر: نام وزیر سلیمان نبی و دانشمندی از بنی اسرائیل ، همان کس است که علمی از کتاب داشت و در قرآن ذکر آن رفته است
چراغ روی تو را شمع گشت پروانه …مرا ز حال تو با حال خویش پروانه
خرد که قید مجانین عشق میفرمود …به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه
به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد …هزار جان گرامی فدای جانانه
من رمیده ز غیرت ز پا فتادم دوش …نگار خویش چو دیدم به دست بیگانه
چه نقشهها که برانگیختیم و سود نداشت …فسون ما بر او گشته است افسانه
بر آتش رخ زیبای او به جای سپند …به غیر خال سیاهش که دید به دانه
به مژده جان به صبا داد شمع در نفسی …ز شمع روی تواش چون رسید پروانه
مرا به دور لب دوست هست پیمانی …که بر زبان نبرم جز حدیث پیمانه
حدیث مدرسه و خانقه مگوی که باز …فتاد در سر حافظ هوای میخانه
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم …بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق …که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود …آدم آورد در این دیر خراب آبادم
سایه طوبی و دلجویی حور و لب حوض …به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت دوست …چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بخت مرا هیچ منجم نشناخت …یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق …هر دم آید غمی از نو به مبارک بادم
میخورد خون دلم مردمک دیده سزاست …که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک …ور نه این سیل دمادم ببرد بنیادم
بیا که قصر امل سخت سست بنیادست …بیار باده که بنیاد عمر بر بادست
غلام همت آنم که زیر چرخ کبود …ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزادست
چه گویمت که به میخانه دوش مست و خراب …سروش عالم غیبم چه مژدهها دادست
که ای بلندنظر شاهباز سدره نشین …نشیمن تو نه این کنج محنت آبادست
تو را ز کنگره عرش میزنند صفیر …ندانمت که در این دامگه چه افتادست
نصیحتی کنمت یاد گیر و در عمل آر …که این حدیث ز پیر طریقتم یادست
غم جهان مخور و پند من مبر از یاد …که این لطیفه عشقم ز ره روی یادست
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای …که بر من و تو در اختیار نگشادست
مجو درستی عهد از جهان سست نهاد …که این عجوز عروس هزاردامادست
نشان عهد و وفا نیست در تبسم گل …بنال بلبل بی دل که جای فریادست
حسد چه میبری ای سست نظم بر حافظ …قبول خاطر و لطف سخن خدادادست
بشنو این نکته که خود را ز غم آزاده کنی …خون خوری گر طلب روزی ننهاده کنی
آخرالامر گل کوزه گران خواهی شد …حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
گر از آن آدمیانی که بهشتت هوس است …عیش با آدمی ای چند پری زاده کنی
تکیه بر جای بزرگان نتوان زد به گزاف …مگر اسباب بزرگی همه آماده کنی
اجرها باشدت ای خسرو شیرین دهنان …گر نگاهی سوی فرهاد دل افتاده کنی
خاطرت کی رقم فیض پذیرد هیهات …مگر از نقش پراگنده ورق ساده کنی
کار خود گر به کرم بازگذاری حافظ …ای بسا عیش که با بخت خداداده کنی
ای صبا بندگی خواجه جلال الدین کن …که جهان پرسمن و سوسن آزاده کنی
یا رب این شمع دل افروز ز کاشانه کیست …جان ما سوخت بپرسید که جانانه کیست
حالیا خانه برانداز دل و دین من است …تا در آغوش که میخسبد و همخانه کیست
باده لعل لبش کز لب من دور مباد …راح روح که و پیمان ده پیمانه کیست
دولت صحبت آن شمع سعادت پرتو …بازپرسید خدا را که به پروانه کیست
میدهد هر کسش افسونی و معلوم نشد …که دل نازک او مایل افسانه کیست
یا رب آن شاهوش ماه رخ زهره جبین …در یکتای که و گوهر یک دانه کیست
گفتم آه از دل دیوانه حافظ بی تو …زیر لب خنده زنان گفت که دیوانه کیست
زاهد خلوت نشین دوش به میخانه شد …از سر پیمان برفت با سر پیمانه شد
صوفی مجلس که دی جام و قدح میشکست …باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد
شاهد عهد شباب آمده بودش به خواب …باز به پیرانه سر عاشق و دیوانه شد
مغبچهای میگذشت راهزن دین و دل …در پی آن آشنا از همه بیگانه شد
آتش رخسار گل خرمن بلبل بسوخت …چهره خندان شمع آفت پروانه شد
گریه شام و سحر شکر که ضایع نگشت …قطره باران ما گوهر یک دانه شد
نرگس ساقی بخواند آیت افسونگری …حلقه اوراد ما مجلس افسانه شد
منزل حافظ کنون بارگه پادشاست …دل بر دلدار رفت جان بر جانانه شد
هرگزم نقش تو از لوح دل و جان نرود …هرگز از یاد من آن سرو خرامان نرود
از دماغ من سرگشته خیال دهنت …به جفای فلک و غصه دوران نرود
در ازل بست دلم با سر زلفت پیوند …تا ابد سر نکشد وز سر پیمان نرود
هر چه جز بار غمت بر دل مسکین من است …برود از دل من وز دل من آن نرود
آن چنان مهر توام در دل و جان جای گرفت …که اگر سر برود از دل و از جان نرود
گر رود از پی خوبان دل من معذور است …درد دارد چه کند کز پی درمان نرود
هر که خواهد که چو حافظ نشود سرگردان …دل به خوبان ندهد وز پی ایشان نرود
اگر رفیق شفیقی درست پیمان باش …حریف خانه و گرمابه و گلستان باش
شکنج زلف پریشان به دست باد مده …مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش
گرت هواست که با خضر همنشین باشی …نهان ز چشم سکندر چو آب حیوان باش
زبور عشق نوازی نه کار هر مرغیست …بیا و نوگل این بلبل غزل خوان باش
طریق خدمت و آیین بندگی کردن …خدای را که رها کن به ما و سلطان باش
دگر به صید حرم تیغ برمکش زنهار …وز آن که با دل ما کردهای پشیمان باش
تو شمع انجمنی یکزبان و یکدل شو …خیال و کوشش پروانه بین و خندان باش
کمال دلبری و حسن در نظربازیست …به شیوه نظر از نادران دوران باش
خموش حافظ و از جور یار ناله مکن …تو را که گفت که در روی خوب حیران باش
مرا عهدیست با جانان که تا جان در بدن دارم …هواداران کویش را چو جان خویشتن دارم
صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جویم …فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم
به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل …چه فکر از خبث بدگویان میان انجمن دارم
مرا در خانه سروی هست کاندر سایه قدش …فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم
گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمین سازند …بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم
سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سلیمانی …چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم
الا ای پیر فرزانه مکن عیبم ز میخانه …که من در ترک پیمانه دلی پیمان شکن دارم
خدا را ای رقیب امشب زمانی دیده بر هم نه …که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم
چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله …نه میل لاله و نسرین نه برگ نسترن دارم
به رندی شهره شد حافظ میان همدمان لیکن …چه غم دارم که در عالم قوام الدین حسن دارم
ما درسِ سحر در ره میخانه نهادیم … محصول دعا در ره جانانه نهادیم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش … این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم
سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد … تا روی درین منزل ویرانه نهادیم
در دل ندهم ره پس ازین مهر بُتان را … مُهر لب او بر درین خانه نهادیم
در خرقه ازین بیش منافق نتوان بود … بنیاد ازین شیوه ی رندانه نهادیم
چون می رود این کشتی سرگشته که آخر … جان در سر آن گوهر یکدانه نهادیم
المنّه لله که چو ما بی دل و دین بود … آن را که لقب عاقل و فرزانه نهادیم
قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ … یا رب چه گدا همت بیگانه نهادیم
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند چنان نماند و چنین نیز هم نخواهد ماند
من ار چه در نظر یار خاکسار شدم رقیب نیز چنین محترم نخواهد ماند
چو پرده دار به شمشیر میزند همه را کسی مقیم حریم حرم نخواهد ماند
چه جای شکر و شکایت ز نقش نیک و بد است چو بر صحیفه هستی رقم نخواهد ماند
سرود مجلس جمشید گفتهاند این بود که جام باده بیاور که جم نخواهد ماند
غنیمتی شمر ای شمع وصل پروانه که این معامله تا صبحدم نخواهد ماند
توانگرا دل درویش خود به دست آور که مخزن زر و گنج درم نخواهد ماند
بدین رواق زبرجد نوشتهاند به زر که جز نکویی اهل کرم نخواهد ماند
ز مهربانی جانان طمع مبر حافظ که نقش جور و نشان ستم نخواهد ماند
دارم از زلف سیاهش گله چندان که مپرس که چنان ز او شدهام بیسر و سامان که مپرس
کس به امید وفا ترک دل و دین مکناد که چنانم من از این کرده پشیمان که مپرس
به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست زحمتی میکشم از مردم نادان که مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر، کاین می لعل دل و دین میبرد از دست بدانسان که مپرس
گفتوگوهاست در این راه که جان بگدازد هر کسی عربدهای، این که مبین، آن که مپرس
پارسایی و سلامت هوسم بود… ولی شیوهای میکند آن نرگس فتّان که مپرس
گفتم از گوی فلک صورت حالی پرسم گفت آن میکشم اندر خم چوگان که مپرس
گفتمش زلف به خونِ که شکستی؟ گفتا حافظ این قصّه دراز است، به قرآن که مپرس
خیالِ رویِ تو در هر طریق همره ماست نسیمِ مویِ تو پیوندِ جانآگه ماست
به رَغم مُدعیانیِ که منع عشق کنند جمال چهرهی تو حُجَّت مُوجّه ماست
ببین که سیب زنخدان تو چه میگوید: «هزار یوسُفِ مصری فُتاده در چَهِ ماست»
اگر به زلفِ درازِ تو دست ما نرسد گناهِ بختِ پریشان و دستِ کوتَهِ ماست
به حاجبِ درِ خلوتِ سرایِ خاص بگو: «فلان زِ گوشهِ نشینانِ خاکِ درگهِ ماست
به صورت، از نظرِ ما اگر چه محجوب است همیشه در نظرِ خاطرِ مُرَفَّه ماست
اگر به سالی، حافظ، دری زَنَد، بِگُشای که سالهاست که مُشتاقِ روی چون مهِ ماست»
خرّم آن روز کز این منزلِ ویران بروم راحتِ جان طلبم؛ وَز پیِ جانان بروم
گرچه دانم که بهجایی نبرد راه، غریب من به بوی سرِ آن زلفِ پریشان بروم
دلم از وحشتِ زندانِ سکندر بگرفت رخت بربندم و تا مُلکِ سلیمان بروم
چون صبا، با تنِ بیمار و دلِ بیطاقت به هواداریِ آن سروِ خرامان بروم
در رهِ او، چو قلم، گر به سرَم باید رفت با دلِ زخمکش و دیدهی گریان بروم
نذر کردم گر از این غم بهدرآیم روزی، تا درِ میکده، شادان و غزلخوان بروم
به هواداریِ او ذرّهصفت، رقصکنان تا لبِ چشمهی خورشیدِ درخشان بروم
تازیان را غمِ احوال گرانباران نیست پارسایان، مددی ــ تا خوش و آسان بروم
ور چو حافظ ز بیابان نبرم ره بیرون همرهِ کوکبهی آصفِ دوران بروم
جان بی جمال جانان میل جهان ندارد هر کس که این ندارد حقا که آن ندارد
با هیچکس نشانی زان دلستان ندیدم یا من خبر ندارم یا او نشان ندارد
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است دردا که این معما شرح و بیان ندارد
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن ای ساربان فروکش کاین ره کران ندارد
چنگ خمیده قامت میخواندت به عشرت بشنو که پند پیران هیچت زیان ندارد
ای دل طریق رندی از محتسب بیاموز مست است و در حق او کس این گمان ندارد
احوال گنج قارون کایام داد بر باد در گوش دل فروخوان تا زر نهان ندارد
گر خود رقیب شمع است اسرار از او بپوشان کان شوخ سربریده بند زبان ندارد
کس در جهان ندارد یک بنده همچو حافظ زیرا که چون تو شاهی کس در جهان ندارد
با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی تا بیخبر بمیرد در درد خودپرستی
عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی
دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم با کافران چه کارت گر بت نمیپرستی
سلطان من خدا را زلفت شکست ما را تا کی کند سیاهی چندین درازدستی
در گوشه سلامت مستور چون توان بود تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی
آن روز دیده بودم این فتنهها که برخاست کز سرکشی زمانی با ما نمینشستی
عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی
بر سَر ِ آنم که گر ز دست برآید دست به کاری زنم که غصه سر آید
بگذرد این روزگار تلخ تر از زَهر بار دگر روزگار چون شِکَر آید
بلبل عاشق! تو عمر خواه, که آخِر باغ شود سبز و شاخ ِگل به بَر آید
صبرو ظفر, هر دو دوستان قدیمند بر اثر ِ صبر نوبت ِ ظفر آید
صالح و طالح متاع خویش نمایند تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
خلوت دل نیست جایِ صحبتِ اضداد: دیو چو بیرون رود فرشته درآید!
بر در ِاربابِ بیمروتِ دنیا چند نشینی که خواجه کِی به درآید؟
صحبتِ حکام ظلمتِ شبِ یلداست, نور ز خورشید خواه, بو که برآید!
غفلتِ حافظ در این سراچه, عجب نیست: هر که به میخانه رفت بیخبر آید!
به تیغم گر کشد دستش نگیرم وگر تیرم زند منت پذیرم
کمان ابرویت را گو بزن تیر که پیش دست و بازویت بمیرم
غم گیتی گر از پایم درآرد بجز ساغر که باشد دستگیرم
برآی ای آفتاب صبح امید که در دست شب هجران اسیرم
به فریادم رس ای پیر خرابات به یک جرعه جوانم کن که پیرم
به گیسوی تو خوردم دوش سوگند که من از پای تو سر بر نگیرم
بسوز این خرقه تقوا تو حافظ که گر آتش شوم در وی نگیرم
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که بازآیی
دایم گل این بستان شاداب نمیماند دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
دیشب گله زلفش با باد همیکردم گفتا غلطی بگذر زین فکرت سودایی
صد باد صبا این جا با سلسله میرقصند این است حریف ای دل تا باد نپیمایی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کز دست بخواهد شد پایاب شکیبایی
یا رب به که شاید گفت این نکته که در عالم رخساره به کس ننمود آن شاهد هرجایی
ساقی چمن گل را بی روی تو رنگی نیست شمشاد خرامان کن تا باغ بیارایی
ای درد توام درمان در بستر ناکامی و ای یاد توام مونس در گوشه تنهایی
در دایره قسمت ما نقطه تسلیمیم لطف آن چه تو اندیشی حکم آن چه تو فرمایی
فکر خود و رای خود در عالم رندی نیست کفر است در این مذهب خودبینی و خودرایی
زین دایره مینا خونین جگرم می ده تا حل کنم این مشکل در ساغر مینایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
ألا یا أیها السّاقی! أدر کأساً وناوِلها! که عشق آسان نمود اول، ولی افتاد مشکلها
به بوی نافهای کآخر صبا زان طره بگشاید ز تاب جعد مشکینش، چه خون افتاد در دلها!
مرا در منزل جانان چه امن و عیش، چون هر دم جرس فریاد میدارد که «بربندید محملها»
به می سجاده رنگین کن گرت پیر مغان گوید! که سالک بیخبر نبود ز راه و رسم منزلها
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها؟
همه کارم ز خود کامی به بدنامی کشید آخِر نهان کی ماند آن رازی کز او سازند محفلها؟
حضوری گر همیخواهی از او غایب مشو حافظ! متیٰ ما تلق من تهویٰ، دعِ الدنیا و اهملها
دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند واندر آن ظلمت شب آب حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتو ذاتم کردند باده از جام تجلی صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی آن شب قدر که این تازه براتم دادند
بعد از این روی من و آینه وصف جمال که در آن جا خبر از جلوه ذاتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل چه عجب مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد که بدان جور و جفا صبر و ثباتم دادند
این همه شهد و شکر کز سخنم میریزد اجر صبریست کز آن شاخ نباتم دادند
همت حافظ و انفاس سحرخیزان بود که ز بند غم ایام نجاتم دادند
دل میرود ز دستم، صاحب دلان، خدا را! دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
کشتی شکستگانیم، ای باد شُرطه، برخیز! باشد که بازبینیم دیدار آشنا را
ده روز مهر گردون، افسانه است و افسون نیکی به جای یاران فرصت شمار یارا
در حلقه گل و مل، خوش خواند دوش بلبل هاتَ الصبوح هبوا، یا ایها السکارا!
ای صاحب کرامت! شکرانه سلامت روزی تفقدی کن، درویش بینوا را
آسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است: «با دوستان مروت، با دشمنان مدارا»
در کوی نیک نامی ما را گذر ندادند گر تو نمیپسندی تغییر کن قضا را
آن تلخوَش که صوفی اُم الخبائِثَش خواند اشهی لَنا و احلی، مِن قُبلة العُذارا
هنگام تنگدستی در عیش کوش و مستی کاین کیمیای هستی، قارون کند گدا را
سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد دلبر که در کف او موم است سنگ خارا
آیینه سکندر جام می است بنگر تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا
ترکان پارسیگو بخشندگان عمرند ساقی بده بشارت رندان پارسا را
حافظ به خود نپوشید این خرقه می آلود ای شیخ پاکدامن، معذور دار ما را
دیر است که دلدار پیامی نفرستاد ننوشت سلامی و کلامی نفرستاد
صد نامه فرستادم و آن شاه سواران پیکی ندوانید و سلامی نفرستاد
سوی من وحشی صفت عقل رمیده آهوروشی کبک خرامی نفرستاد
دانست که خواهد شدنم مرغ دل از دست و از آن خط چون سلسله دامی نفرستاد
فریاد که آن ساقی شکرلب سرمست دانست که مخمورم و جامی نفرستاد
چندان که زدم لاف کرامات و مقامات هیچم خبر از هیچ مقامی نفرستاد
حافظ به ادب باش که واخواست نباشد گر شاه پیامی به غلامی نفرستاد
سالها دل طلب جام جم از ما میکرد وآن چه خود داشت ز بیگانه تمنا میکرد
گوهری کز صدف کُوْن و مکان بیرون است طلب از گمشدگانِ لبِ دریا میکرد
مشکل خویش برِ پیرِ مُغان بردم دوش کو به تاییدِ نظر حلّ معما میکرد
دیدمش خرم و خندان، قدحِ باده به دست واندر آن آینه صد گونه تماشا میکرد
گفتم: «این جام جهانبین به تو کِی داد حکیم؟» گفت: «آن روز که این گنبد مینا میکرد»
بیدلی، در همه احوال، خدا با او بود او نمیدیدش و از دور «خدایا» میکرد
این همه شعبده خویش که میکرد اینجا سامری پیش عصا و ید بیضا میکرد
گفت: «آن یار، کز او گشت سر دار بلند، جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد»
فیض روح القدس ار باز مدد فرماید دیگران هم بکنند آنچه مسیحا میکرد
گفتمش «سلسلهٔ زلف بتان از پی چیست؟» گفت: «حافظ گلهای از دل شیدا میکرد!»
سلامی چو بوی خوش آشنايي …بدان مردم دیده روشنايي
درودی چو نور دل پارسایان …بدان شمع خلوتگه پارسایی
نمیبینم از همدمان هیچ بر جای …دلم خون شد از غصه ساقی کجایی
ز کوی مغان رخ مگردان که آن جا …فروشند مفتاح مشکل گشایی
عروس جهان گر چه در حد حسن است …ز حد میبرد شیوه بیوفایی
دل خسته من گرش همتی هست …نخواهد ز سنگین دلان مومیایی
می صوفی افکن کجا میفروشند …که در تابم از دست زهد ریایی
رفیقان چنان عهد صحبت شکستند …که گویی نبودهست خود آشنایی
مرا گر تو بگذاری ای نفس طامع …بسی پادشاهی کنم در گدایی
بیاموزمت کیمیای سعادت …ز همصحبت بد جدایی جدایی
مکن حافظ از جور دوران شکایت …چه دانی تو ای بنده کار خدایی
سرو چمان من چرا میل چمن نمیکند …همدم گل نمیشود یاد سمن نمیکند
دی گلهای ز طرهاش کردم و از سر فسوس …گفت که این سیاه کج گوش به من نمیکند
تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او …زان سفر دراز خود عزم وطن نمیکند
پیش کمان ابرویش لابه همیکنم ولی …گوش کشیده است از آن گوش به من نمیکند
با همه عطر دامنت آیدم از صبا عجب …کز گذر تو خاک را مشک ختن نمیکند
چون ز نسیم میشود زلف بنفشه پرشکن …وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمیکند
دل به امید روی او همدم جان نمیشود …جان به هوای کوی او خدمت تن نمیکند
ساقی سیم ساق من گر همه درد میدهد …کیست که تن چو جام می جمله دهن نمیکند
دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر …بی مدد سرشک من در عدن نمیکند
کشته غمزه تو شد حـــافـــظ ناشنیده پند…تیغ سزاست هر که را درک سخن نمیکند
سینه از آتش دل در غم جانانه بسوخت…آتشی بود در این خانه که کاشانه بسوخت
تنم از واسطه دوری دلبر بگداخت…جانم از آتش مهر رخ جانانه بسوخت
سوز دل بین که ز بس آتش اشکم دل شمع…دوش بر من ز سر مهر چو پروانه بسوخت
آشنایی نه غریب است که دلسوز من است…چون من از خویش برفتم دل بیگانه بسوخت
خرقه زهد مرا آب خرابات ببرد…خانه عقل مرا آتش میخانه بسوخت
چون پیاله دلم از توبه که کردم بشکست…همچو لاله جگرم بی می و خمخانه بسوخت
ماجرا کم کن و بازآ که مرا مردم چشم…خرقه از سر به درآورد و به شکرانه بسوخت
ترک افسانه بگو حافظ و می نوش دمی…که نخفتیم شب و شمع به افسانه بسوخت
سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی…دل ز تنهایی به جان آمد خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو…ساقیا جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم این احوال بین خندید و گفت…صعب روزی بوالعجب کاری پریشان عالمی
سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل…شاه ترکان فارغ است از حال ما کو رستمی
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاست…ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست…ره روی باید جهان سوزی نه خامی بیغمی
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست…عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترک سمرقندی دهیم…کز نسیمش بوی جوی مولیان آید همی
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق…کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت…روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت
گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود…بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت
بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم…وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت
عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد…دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت
شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن…در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت
همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم…کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت
شنیدهام سخنی خوش که پیر کنعان گفت: …«فراق یار نه آن میکند که بتوان گفت»
حدیث هول قیامت که گفت واعظِ شهر …کنایتیست که از روزگار هجران گفت
نشان یار سفرکرده از که پرسم باز؟ …که هر چه گفت بَرید صبا پریشان گفت
فغان که آن مَهِ نامهربانِ مهرگسل …بهترک صحبت یاران خود چه آسان گفت
من و مقام رضا بعد از این و شکر رقیب …که دل به درد تو خو کرد و ترک درمان گفت
غم کهن به می سالخورده دفع کنید …که تخمِ خوشدلی این است ــ پیر دهقان گفت
گره به باد مزن، گر چه بر مُراد رود…که این سخن، بهمَثَل، باد با سلیمان گفت
به مهلتی که سپهرت دهد ز راه مرو …تو را که گفت که این زال ترک دستان گفت؟
مزن ز چون و چرا دَم، که بندهی مُقبِل …قبول کرد بهجان، هر سخن که جانان گفت
که گفت حافظ از اندیشهی تو آمد باز؟ …من این نگفتهام، آن کس که گفت بُهتان گفت
صبا اگر گذری افتدت به کشور دوست …بیار نَفحهای از گیسوی مُعَنبَر دوست
به جانِ او، که به شکرانه، جان براَفشانم …اگر به سوی من آری پیامی از بر دوست
و گر چنان که در آن حضرتت نباشد بار …برای دیده بیاور غباری از در دوست
من گدا و تمنای وصل او هیهات …مگر به خواب ببینم خیال منظر دوست
دل صنوبریم همچو بید لرزان است …ز حسرت قد و بالای چون صنوبر دوست
اگر چه دوست به چیزی نمیخرد ما را …به عالمی نفروشیم مویی از سر دوست
چه باشد ار شود از بند غم دلش آزاد …چو هست حافظ مسکین غلام و چاکر دوست
صلاح کار کجا و منِ خراب کجا؟…ببین تفاوت ره از کُجاست تا به کجا!
دلم ز صومعه بگرفت و خِرقهٔ سالوس …کجاست دیر مغان و شراب ناب کجا؟
چه نسبت است به رندی، صَلاح و تقوا را …سماع وعظ کجا، نغمهٔ رُباب کجا؟
ز روی دوست، دلِ دشمنان چه دریابد …چراغِ مرده کجا، شمعِ آفتاب کجا؟
چو کُحلِ بینشِ ما خاکِ آستانِ شماست …کجا رویم بفرما از این جناب، کجا؟
مبین به سیبِ زنخدان، که چاه در راه است …کجا همیروی ای دل، بدین شتاب کجا؟!
بِشُد، که یاد خوشش باد، روزگارِ وصال …خود آن کرشمه کجا رفت و آن عتاب کجا؟
قرار و خواب، ز حافظ طمع مدار ای دوست…قرار چیست؟ صبوری کدام و خواب کجا؟
صنما با غم عشق تو چه تدبیر کنم …تا به کی در غم تو ناله شبگیر کنم
دل دیوانه از آن شد که نصیحت شنود …مگرش هم ز سر زلف تو زنجیر کنم
آن چه در مدت هجر تو کشیدم هیهات …در یکی نامه محال است که تحریر کنم
با سر زلف تو مجموع پریشانی خود …کو مجالی که سراسر همه تقریر کنم
آن زمان کارزوی دیدن جانم باشد …در نظر نقش رخ خوب تو تصویر کنم
گر بدانم که وصال تو بدین دست دهد …دین و دل را همه دربازم و توفیر کنم
دور شو از برم ای واعظ و بیهوده مگوی …من نه آنم که دگر گوش به تزویر کنم
نیست امید صلاحی ز فساد حافظ …چون که تقدیر چنین است چه تدبیر کنم
عمریست تا به راه غمت رو نهادهایم …روی و ریای خلق به یک سو نهادهایم
طاق و رواق مدرسه و قال و قیل علم …در راه جام و ساقی مه رو نهادهایم
هم جان بدان دو نرگس جادو سپردهایم …هم دل بدان دو سنبل هندو نهادهایم
عمری گذشت تا به امید اشارتی …چشمی بدان دو گوشه ابرو نهادهایم
ما ملک عافیت نه به لشکر گرفتهایم …ما تخت سلطنت نه به بازو نهادهایم
تا سحر چشم یار چه بازی کند که باز …بنیاد بر کرشمه جادو نهادهایم
بی زلف سرکشش سر سودایی از ملال …همچون بنفشه بر سر زانو نهادهایم
در گوشه امید چو نظارگان ماه …چشم طلب بر آن خم ابرو نهادهایم
گفتی که حافظا دل سرگشتهات کجاست …در حلقههای آن خم گیسو نهادهایم
***************************************************
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ از دنیا میرود ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ میریزند ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ.
ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمیخیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ میدهد ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ.
ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ میدهند ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ میکند ﻭ ﻏﺰﻝ زیر ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ میشود:
ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ میشوند ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ میافکنند.
ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ پیکر حافظ انجام میشود ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ «ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ» ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ.
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت …که گناه دگران بر تو نخواهند نوشت
من اگر نیکم و گر بد تو برو خود را باش …هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت
همه کس طالب یارند چه هشیار و چه مست …همه جا خانه عشق است چه مسجد چه کنشت
سر تسلیم من و خشت در میکدهها …مدعی گر نکند فهم سخن گو سر و خشت
ناامیدم مکن از سابقه لطف ازل …تو چه دانی که پس پرده که خوب است و که زشت
نه من از پرده تقوا به درافتادم و بس …پدرم نیز بهشت ابد از دست بهشت
حافظا روز اجل گر به کف آری جامی …یک سر از کوی خرابات برندت به بهشت
که برد به نزد شاهان ز من گدا پیامی …که به کوی می فروشان دو هزار جم به جامی
شدهام خراب و بدنام و هنوز امیدوارم …که به همت عزیزان برسم به نیک نامی
تو که کیمیافروشی نظری به قلب ما کن …که بضاعتی نداریم و فکندهایم دامی
عجب از وفای جانان که عنایتی نفرمود …نه به نامه پیامی نه به خامه سلامی
اگر این شراب خام است اگر آن حریف پخته …به هزار بار بهتر ز هزار پخته خامی
ز رهم میفکن ای شیخ به دانههای تسبیح …که چو مرغ زیرک افتد نفتد به هیچ دامی
سر خدمت تو دارم بخرم به لطف و مفروش …که چو بنده کمتر افتد به مبارکی غلامی
به کجا برم شکایت به که گویم این حکایت …که لبت حیات ما بود و نداشتی دوامی
بگشای تیر مژگان و بریز خون حافظ …که چنان کشندهای را نکند کس انتقامی
گفتم: «ای سلطان خوبان رحم کن بر این غریب» …گفت: «در دنبال دل ره گم کند مسکین غریب»
گفتمش «مگذر زمانی» گفت «معذورم بدار …خانه پروردی چه تاب آرد غم چندین غریب؟»
خفته بر سنجاب شاهی نازنینی را چه غم …گر ز خار و خاره سازد بستر و بالین غریب
ای که در زنجیر زلفت جای چندین آشناست …خوش فتاد آن خال مشکین بر رخ رنگین غریب
مینماید عکس می در رنگ روی مه وشت …همچو برگ ارغوان بر صفحه نسرین غریب
بس غریب افتاده است آن مور خط گرد رخت …گر چه نبود در نگارستان خط مشکین غریب
گفتم «ای شام غریبان طره شبرنگ تو …در سحرگاهان حذر کن چون بنالد این غریب»
گفت «حافظ! آشنایان در مقام حیرتند …دور نبود گر نشیند خسته و مسکین غریب»
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آید …گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآید
گفتم ز مهرورزان رسم وفا بیاموز …گفتا ز خوب رویان این کار کمتر آید
گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم …گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید
گفتم که بوی زلفت گمراه عالمم کرد …گفتا اگر بدانی هم اوت رهبر آید
گفتم خوشا هوایی کز باد صبح خیزد …گفتا خنک نسیمی کز کوی دلبر آید
گفتم که نوش لعلت ما را به آرزو کشت …گفتا تو بندگی کن کو بنده پرور آید
گفتم دل رحیمت کی عزم صلح دارد …گفتا مگوی با کس تا وقت آن درآید
گفتم زمان عشرت دیدی که چون سر آمد …گفتا خموش حافظ کاین غصه هم سر آید
ما ز یاران چشم یاری داشتیم …خود غلط بود آن چه میپنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد …حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفت و گو آیین درویشی نبود …ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت …ما غلط کردیم و صلح انگاشتیم
گلبن حسنت نه خود شد دلفروز …ما دم همت بر او بگماشتیم
نکتهها رفت و شکایت کس نکرد …جانب حرمت فرو نگذاشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا …ما محصل بر کسی نگماشتیم
مَطَلَب طاعت و پیمان و صَلاح از منِ مست …که به پیمانهکِشی شُهره شدم روز اَلَست
من هماندَم که وضو ساختم از چشمهی عشق …چارتکبیر زدم یکسره بر هر چه که هست
مِی بده تا دهمت آگهی از سِرّ قضا …که به روی که شدم عاشق و از بوی که مست
کمر کوه کم است از کمر مور این جا …ناامید از در رحمت مشو ای باده پرست!
بجز آن نرگس مستانه که چشمش مَرِساد …زیر این طارُم فیروزه کسی خوش ننشست
جان فدای دهنش باد که در باغ نظر …چمن آرای جهان خوشتر از این غنچه نبست
حافظ از دولت عشق تو سلیمانی شد …یعنی از وصل تواَش نیست بجز باد به دست
هر چند پیر و خسته دل و ناتوان شدم …هر گه که یاد روی تو کردم جوان شدم
شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا …بر منتهای مطلب خود کامران شدم
ای گلبن جوان بر دولت بخور که من …در سایه تو بلبل باغ جهان شدم
اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود …در مکتب غم تو چنین نکته دان شدم
قسمت حوالتم به خرابات میکند …هر چند کاین چنین شدم و آن چنان شدم
آن روز بر دلم در معنی گشوده شد …کز ساکنان درگه پیر مغان شدم
در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت …با جام می به کام دل دوستان شدم
از آن زمان که فتنه چشمت به من رسید …ایمن ز شر فتنه آخرزمان شدم
من پیر سال و ماه نیم یار بیوفاست …بر من چو عمر میگذرد پیر از آن شدم
دوشم نوید داد عنایت که حافظا …بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
یوسف گم گشته بازآید به کنعان غم مخور …کلبه احزان شود روزی گلستان غم مخور
ای دل غمدیده حالت به شود دل بد مکن …وین سر شوریده بازآید به سامان غم مخور
گر بهار عمر باشد باز بر تخت چمن …چتر گل در سر کشی ای مرغ خوشخوان غم مخور
دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت …دایما یک سان نباشد حال دوران غم مخور
هان مشو نومید چون واقف نهای از سر غیب …باشد اندر پرده بازیهای پنهان غم مخور
ای دل ار سیل فنا بنیاد هستی برکند …چون تو را نوح است کشتیبان ز طوفان غم مخور
در بیابان گر به شوق کعبه خواهی زد قدم …سرزنشها گر کند خار مغیلان غم مخور
گر چه منزل بس خطرناک است و مقصد بس بعید …هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
حال ما در فرقت جانان و ابرام رقیب …جمله میداند خدای حال گردان غم مخور
حافظا در کنج فقر و خلوت شبهای تار …تا بود وردت دعا و درس قرآن غم مخور
مژده ای دل که مسیحا نفسی میآید…که ز انفاس خوشش بوی کسی میآید
از غم هجر مکن ناله و فریاد که دوش…زدهام فالی و فریادرسی میآید
زآتش وادی ایمن نه منم خرم و بس…موسی آنجا به امید قبسی میآید
هیچ کس نیست که درکوی تواش کاری نیست…هرکس آنجا به طریق هوسی میآید
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست…این قدر هست که بانگ جرسی میآید
جرعهای ده که به میخانهٔ ارباب کرم…هر حریفی ز پی ملتمسی میآید
دوست را گر سر پرسیدن بیمار غم است…گو بران خوش که هنوزش نفسی میآید
خبر بلبل این باغ بپرسید که من…نالهای میشنوم کز قفسی میآید
یار دارد سر صید دل حافظ یاران…شاهبازی به شکار مگسی میآید
نصیحتی کنمَت ــ بشنو و بهانه مگیر: …هرآنچه ناصحِ مشفق بگویدَت، بپذیر!
ز وصلِ روی جوانان تمتّعی بردار …که در کمینگهِ عمر است مکرِ عالَمِ پیر
نعیمِ هر دو جهان، پیشِ عاشقان، به جُوی! …که این متاعِ قلیل است و آن عطای کثیر
معاشری خوش و رودی بهساز میخواهم …که دردِ خویش بگویم به نالهی بَم و زیر
بر آن سرم که ننوشم می و گُنه نکنم …اگر موافقِ تدبیرِ من شود تقدیر
چو قسمتِ ازلی بی حضورِ ما کردند …گر اندکی نه بهوفقِ رضاست، خُرده مگیر
چو لاله در قدحَم ریز، ساقیا، می و مشک …که نقشِ خالِ نگارم نمیرود ز ضمیر
بیار ساغرِ دُرّ خوشاب، ای ساقی! …حسود گو کَرَمِ آصفی ببین و بمیر!
بهعزمِ توبه نهادم قدح ز کف صد بار …ولی کرشمهی ساقی نمیکند تقصیر
میِ دوساله و محبوبِ چاردهساله …همین بس است مرا صحبتِ صغیر و کبیر
دلِ رمیدهی ما را که پیش میگیرد …خبر دهید به مجنونِ خسته از زنجیر
حدیثِ توبه در این بزمگه مگو، حافظ …که ساقیانِ کمانابرویت زنند به تیر
آن سیه چَرده که شیرینی عالم با اوست چشمِ میگون، لبِ خندان، دلِ خُرّم با اوست
گر چه شیرین دهنان پادِشهانند، ولی او سلیمان زمان است، که خاتم با اوست
رویِ خوب است و کمالِ هُنر و دامن پاک لاجرم همتِ پاکانِ دو عالم با اوست
خالِ مشکین که بدان عارضِ گندمگون است سِرّ آن دانه که شد رَهزنِ آدم با اوست
دلبرم عزمِ سفر کرد، خدا را یاران چه کنم با دل مجروح، که مَرهم با اوست
با که این نکته توان گفت که آن سنگین دل کُشت ما را و دَمِ عیسیِ مریم با اوست
حافظ از معتقدان است، گرامی دارَش زان که بَخشایشِ بس روحِ مُکّرَم با اوست.
فتوی پیر مغان دارم و قولیست قدیم که حرام است می آن جا که نه یار است ندیم
چاک خواهم زدن این دلقِ ریایی، چه کنم روح را صُحبتِ ناجنس عذابیست اَلیم
تا مگر جُرعه فَشاند لبِ جانان بر من سالها شد که منم بر درِ میخانه مُقیم
مَگَرش خدمتِ دیرینِ من از یاد برفت؟ ای نسیمِ سحری، یاد دَهَش عَهدِ قدیم
بَعدِ صدسال اگر بر سَرِ خاکم گُذری سَر برآرد زِ گِلِم رقصکنان عَظمِ رَمیم
دلبَر از ما به صَد اُمید سِتد اوّل دل ظاهراً عَهد فرامُش نکند خُلقِ کریم
غُنچه گو ” تنگ دل از کارِ فروبسته مباش” کَز دمِ صبح مدد یابی و اَنفاسِ نسیم
فکرِ بهبودِ خود ای دل، زِ دَری دیگر کُن دردِ عاشق نشود بِه، به مداوایِ حکیم
گوهرِ معرفت آموز، که با خود ببری که نصیبِ دِگران است نِصابِ زَر و سیم
دامِ سخت است، مگر یار شود لُطفِ خدا وَر نه آدم نَبَرد صَرفه زِ شیطانِ رجیم
حافظ اَر سیم و زَرَت نیست، چه شد، شاکر باش چه بِه از دولتِ لُطفِ سُخن و طبعِ سَلیم