گزیده‌ای از سیمین بهبهانی

خواهم چو راز پنهان، از من اثر نباشد/تا از نبود و بودم، کس را خبر نباشد

خواهم که آتش افتد، در شهر آشنایی/وز ننگ ِ آشنایان، بر جا اثر نباشد

گوری بده، خدایا! زندان پیکر من/تا از بهانه جویی، دل دربدر نباشد

سیمین بهبهانی

بگذار که درحسرت دیدار بمیرم/درحسرت دیدار تو بگذار بمیرم

دشوار بود مردن و روی تو ندیدن/بگذار به دلخواه تو دشوار بمیرم

بگذار که چون ناله ی مرغان شباهنگ/در وحشت و اندوه شب تار بمیرم

بگذارکه چون شمع کنم پیکر خود آب/در بستر اشک افتم و ناچار بمیرم

می میرم از این درد که جان دگرم نیست/تا از غم عشق تو دگر بار بمیرم

تا بوده ام، ای دوست، وفادار تو بودم/بگذار بدانگونه وفادار….  بمیرم …..

چرا رفتی، چرا؟- من بی قرارم،به سر، سودای آغوش تو دارم.نگفتی ماهتاب امشب چه زیباست؟ندیدی جانم از غم ناشکیباست؟

نه هنگام گل و فصل بهارست؟نه عاشق در بهاران بیقرارست؟نگفتم با لبان بسته ی خویش به تو راز درون خسته ی خویش؟

خروش از چشم من نشنید گوشت؟نیاورد از خروشم در خروشت؟اگر جانت ز جانم آگهی داشت.چرا بی تابیم را سهل انگاشت؟

کنار خانه ی ما کوهسارست:ز دیدار رقیبان برکنارست.چو شمع مهر خاموشی گزیند،شب اندر وی به آرامی نشیند.

ز ماه و پرتو سیمینه ی او/حریری اوفتد بر سینه ی او.نسیمش مستی انگیزست و خوشبوست،پر از عطر شقایق های خودروست.

بیا با هم شبی آنجا سرآریم،دمار از جان دوری ها برآریم!خیالت گرچه عمری یار من بود،امیدت گرچه در پندار من بود،بیا امشب شرابی دیگرم ده!

ز مینای حقیقت ساغرم ده!دل دیوانه را دیوانه تر کن.مرا از هر دو عالم بی خبر کن.بیا! دنیا دو روزی بیشتر نیست؛پی ِ فرداش فردای دگر نیست.

بیا… اما نه، خوبان خود پرستند:به بندِ مهر، کمتر پای بستند.اگر یک دم شرابی می چشانند،خمارآلوده عمری می نشانند.

درین شهر آزمودم من بسی را:ندیدم باوفا زانان کسی را.تو هم هر چند مهر بی غروبی،به بی مهری گواهت این که خوبی.

گذشتم من ز سودای وصالت،مرا تنها رها کن با خیالت!

بیا بیا که به سر ،‌ باز هم هوای تو دارم/به سر هوای تو دارم ، به دل وفای تو دارم

مرا سری ست پر از شور و التهاب جوانی/که آرزوی نثارش به خاک پای تو دارم

چون گل نشسته به خون و چو غنچه بسته دهانم/چو لاله بر دل خود ، داغ از جفای تو دارم

بلای جان منت آفرید و کرد اسیرم/شکایت از تو ندارم ، که از خدای تو دارم

به هجر کرده دلم خو ،‌ طمع ز وصل بریدم/که درد عشق تو را خوشتر از دوای تو دارم

به خامشی هوس سوختن ، چو شمع نمودم/به زندگی طلب مردن از برای تو دارم

خطا نکردم و کشتی مرا به تیر نگاهت/عجب ز تیر نشانگیر بی خطای تو دارم

به دام من ، دل شیران شرزه بود فتاده/غزال من !‌ چه شد کنون که سر به پای تو دارم ؟

نکرد رحم به من گرچه دید تشنه ی وصلم/همیشه این گله زان لعل جانفزای تو دارم

دلم ز غم پر و جامم ز باده ، جای تو خالی/که بنگری که چه همصحبتی به جای تو دارم

به پیشت ار چه خموشم ، ولیکن از تو چه پنهان/که با خیال تو گفتار در خفای تو دارم

گر بوسه می خواهی بیا، یک نه دو صد بستان برو/این جا تن بی جان بیا، زین جا سراپا جان برو

صد بوسه ی تر بَخْشَمَت، از بوسه بهتر بَخْشَمَت/اما ز چشم دشمنان، پنهان بیا، پنهان برو

هرگز مپرس از راز من، زین ره مشو دمساز من/گر مهربان خواهی مرا، حیران بیا حیران برو

در پای عشقم جان بده، جان چیست، بیش از آن بده/گر بنده ی فرمانبری، از جان پی فرمان برو

امشب چو شمع روشنم، سر می کشد جان از تنم/جان ِ برون از تن منم، خامُش بیا سوزان برو

امشب سراپا مستیم، جام شراب هستیم/سرکش مرا وَزْکوی من افتان برو؟ خیزان برو

بنگر که نور حق شدم، زیبایی ی مطلق شدم/در چهره ی سیمین نگر، با جلوه ی جانان برو

گزیده‌ای از سیمین بهبهانی

دلم گرفته ، ای دوست! هوای گریه با من/گر از قفس گریزم کجا روم ، کجا من؟

کجا روم که راهی به گلشنی ندارم/که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من

نه بسته ام به کس دل نه بسته کس به من دل/چو تخته پاره بر موج رها رها رها من

ز من هر آن که او دور چو دل به سینه نزدیک/به من هر ان که نزدیک از او جدا جدا من

نه چشم دل به سویی نه باده در سبویی/که تر کنم گلویی به یاد آشنا من

زبودنم چه افزود ؟ نبودنم چه کاهد؟/که گوید به پاسخ که زنده ام چرا من

ستاره ها نهفتم در آسمان ابری/دلم گرفته ، ای دوست هوای گریه با من

گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم/گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم

گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در/گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم

گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا/گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم

گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام/گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم

گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند/گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم

گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم/گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم

گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو/گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

سیمین بهبهانی

ای رفته ز دل ، رفته ز بر ، رفته ز خاطر/بر من منگر تاب نگاه تو ندارم

بر من منگر زانکه به جز تلخی اندوه/در خاطر از آن چشم سیاه تو ندارم

ای رفته ز دل ، راست بگو !‌ بهر چه امشب/با خاطره ها آمدهای باز به سویم؟

گر آمده ای از پی آن دلبر دلخواه/من او نیم او مرده و من سایه ی اویم

من او نیم آخر دل من سرد و سیاه است/او در دل سودازده از عشق شرر داشت

او در همه جا با همه کس در همه احوال/سودای تو را ای بت بی مهر !‌ به سر داشت

من او نیم این دیده ی من گنگ و خموش است/در دیده ی او آن همه گفتار ، نهان بود

وان عشق غم آلوده در آن نرگس شبرنگ/مرموزتر از تیرگی ی شامگهان بود

من او نیم آری ، لب من این لب بی رنگ/دیری ست که با خنده یی از عشق تو نشکفت

اما به لب او همه دم خنده ی جان بخش/مهتاب صفت بر گل شبنم زده می خفت

بر من منگر ، تاب نگاه تو ندارم/آن کس که تو می خواهیش از من به خدا مرد

او در تن من بود و ، ندانم که به ناگاه/چون دید و چها کرد و کجا رفت و چرا مرد

من گور ویم ، گور ویم ، بر تن گرمش/افسردگی و سردی ی کافور نهادم

او مرده و در سینه ی من ،‌ این دل بی مهر/سنگی ست که من بر سر آن گور نهادم …

گزیده‌ای از سیمین بهبهانی

برگ پاییزم، ز چشم باغبان افتاده ام،خوار در جولانـْگه ِ باد خزان افتاده ام

اشک ابرم کاینچنین بر خک ره غلتیده ام/واژگون بختم، ز چشم آسمان افتاده ام

قطره یی بر خامه ی تقدیر بودم – رو سیاه -/ر سپیدی های اوراق زمان افتاده ام

جای پای رهرو ِ عشقم، مرا نشناخت کس/بر جبین خک، بی نام و نشان افتاده ام

روزگاری شمع بودم، سوختم، افروختم/غرق اشک خود؟، کنون چون ریسمان افتاده ام

کوه پا برجا نِیم، سرگشته ام، آواره ام/پیش راه باد، چون ریگ روان اقتاده ام

شاخه ی سر درهمم، گر بر بلندی خفته ام/جفت خک ره، چون نقش سایبان افتاده ام.

استوارم سخت، چون زنجیر و، رسوا پیش خلق:/همچنان از این دهان در آن دهان افتاده ام

قطره یی بی رنگ بودم، نور عشق از من گذشت/بر سپهر نام، چون رنگین کمان افتاده ام

آه، سیمین، نغمه های سینه سوز عشق را/این زمان آموختندم کز زبان افتاده ام!

گزیده‌ای از سیمین بهبهانی

 

ز من مپرس کیم یا کجا دیار من است/ز شهر عشقم و، دیوانگی شمار من است

منم ستاره ی شام و تویی سپیده ی صبح/همیشه سوی رهت چشم انتظار من است

چو برکه، از دل صافم فروغ عشق بجوی/اگرچه ایت غم چهر پرشیار من است

مرا به صحبت بیگانگان مده نسبت/که من عقابم و، مردار کی شکار من است؟

دریغ، سوختم از هجر و، باز مُرد حسود/درین خیال که دلدار در کنار من است

درخت تشنه ام و، رسته پیش برکه ی آب/چه سود غرقه اگر نقش شاخسار من است؟

به شعله یی که فروزد به رهگذار نسیم/نشانی از دل پرسوز بیقرار من است

چو آتشی که گذاردْ به جای خکستر/ز عشق، این دل افسرده یادگار من است.

سیمین بهبهانی

رفتم اما دل من مانده برِ دوست هنوز/می برم جسمی و، جان در گرو اوست هنوز

هر چه او خواست، همان خواست دلم بی کم و کاست/گرچه راضی نشد از من دل آن دوست هنوز

گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولی/یاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز

بر سرو سینه ی من بوسه ی گَرْمش گل کرد/جان ِ ‌حسرت زده زان خاطره خوشبوست هنوز.

رشته ی مهر و وفا شُکر که از دست نرفت/بر سر شانه ی من تاری از آن موست هنوز

بکشد یا بکشد، هر چه کند دَم نزنم/مرحبا عشق که بازوش به نیروست هنوز

هم مگر دوست عنایت کند و تربیتی/طبع من لاله ی صحرایی ی ِ خودروست هنوز

با همه زخم که سیمین به دل از او دارد/می کشد نعره که آرامِ دلم اوست هنوز…

شنیدی از همه یاران که سخت بیمارم/نیامدی ز پی پرسشی به دیدارم

هنوز امید تو دارم که می کشم نفسی/بیا که نیمه ی جانی که مانده بسپارم

خداگواه من است ای شکسته مو! که هنوز/شکسته عهد تو را من عزیز می دارم

ولی میا! که تو در من نظر نخواهی کرد/که کهنه اینه یی پُر ملال ِ زنگارم

نخواستم که درایی شبی به کلبه ی من/ازین خوشم که درایی دمی به پندارم

دلم گرفته تر از آسمان پُر ابر است/سرشک گرم چو باران زدیده می بارم.

گناهِ چشم تو می بینم ای سیه مژگان/سیاه اگر شد و برگشته بختم و کارم

نسیم شوق تو چون گل به لرزه ام افکند/برابرت سرِ فرمان فرود می آرم

ولی چه سود؟ که بی التفاوت می گذری/هزار مرتبه گر سر به خک بگذارم

به انتظار قدم رنجه کردنی، چشمم/به راه ماند و نبود از قدَر سزاوارم..

سیمین بهبهانی

گر دستی کسی سوی من آرد/گریزم از وی و دستش نگیرم

به چشمم بنگرد گر چشم شوخی/سیاه و دلکش و مستش نگیرم

به رویم گر لبی شیرین بخندد/به خود گویم که این دام فریب است

خدایا حال من دانی که داند ؟/نگون بختی که در شهری غریب است

گهی عقل آید و رندانه گوید/که با آن سرکشی ها رام گشتی

گذشت زندگی درمان خامی ست/متین و پخته و آرام گشتی

ز خود پرسم به زاری گاه و بی گاه/که از این پختگی حاصل چه دارم ؟

به جز نفرت به جز سردی به جز یأس/ز یاران عاقبت در دل چه دارم ؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی/که هر شب به امیدی دل ببندم ؟

سحرگه با دو چشم گریه آلود/بر آن رؤیای بی حاصل بخندم ؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی/که هر کس خنده زد گویم صفا داشت ؟

مرا بهتر نبود آن زندگانی/که هر کس یار شد گویم وفا داشت ؟

مرا آن سادگی ها ، چون ز کف رفت ؟/کجا شد آن دل خوش باور من ؟

چه شد آن اشک ها کز جور یاران/فرو می ریخت از چشم تر من ؟

چه شد آن دل تپیدن های بیگاه/ز شوق خنده یی ، حرفی ، نگاهی … ؟

چرا دیگر مرا آشفتگی نیست/ز تاب گردش چشم سیاهی ؟

خداوندا شبی همراز من گفت/که نیک و بد در این دنیا قیاسی ست

دلم خون شد ز بی دردی خدایا/چو می نالم ،‌ مگو از ناسپاسی ست

اگر دردی در این دنیا نباشد/کسی را لذت شادی عیان نیست

چه حاصل دارم از این زندگانی/که گر غم نیست شادی هم در آن نیست

سیمین بهبهانی

يا رب مرا ياري بده ، تا سخت آزارش کنم/هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم

از بوسه هاي آتشين ، وز خنده هاي دلنشين/صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم

در پيش چشمش ساغري ، گيرم ز دست دلبري/از رشک آزارش دهم ، وز غصه بيمارش کنم

بندي به پايش افکنم ، گويم خداوندش منم/چون بنده در سوداي زر ، کالاي بازارش کنم

گويد بيفزا مهر خود ، گويم بکاهم مهر خود/گويد که کمتر کن جفا ، گويم که بسيارش کنم

هر شامگه در خانه اي ، چابکتر از پروانه اي/رقصم بر بيگانه اي ، وز خويش بيزارش کنم

چون بينم آن شيداي من ، فارغ شد از سودای من/منزل کنم در کوي او ، باشد که ديدارش کنم

گیسوی خود افشان کنم،جادوی خود گریان کنم/با گونه گون سوگندها،بار دگر یارش کنم

چون یار شد، بار دگر کوشم به آزاری دگر/تا این دل دیوانه را راضی ز آزارش کنم

سیمین بهبهانی

دلا خو كن به تنهايی ،،،،،،كه از تن ها بلا خيزد               سعادت آن كسی دارد ،،،،،كه از تن ها بپرهيزد

سیمین بهبهانی

زندگی به بندی بند است بنام حرمت :

زندگی مثل یک کلاف کامواست؛  از دستت که در برود، می شود کلاف سردر گم، گره می خورد،

می پیچد به هم، گره گره می شود، بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی…

زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود، یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد.

باید سر و ته کلاف را برید، یک گره ظریف کوچک زد، بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد، محو کرد، یک جوری که معلوم نشود…

یادت باشد، گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند، همان کینه های چند ساله؛ باید یک جایی تمامش کرد،

سر و تهش را برید، کلاف را می گویم؛ یک گره کوچک زد و ادامه داد…

زندگی به بندی بند است به نام “حرمت” که اگر آن بند پاره شود، کار زندگی تـمام است…

گزیده‌ای از سیمین بهبهانی