ابوالفرج رونی
تا یک نفس از حیات باقی است مرا در سر هوس شراب و ساقی است مرا
کاری که من اختیار کردم این بود باقی همه کار اتفاقی است مرا
ای عشق به خویشتن بلا خواسته ام آنگه که به آرزو ترا خواسته ام
تقصیر مکن کت به دعا خواسته ام خود به دعا بلا چرا خواسته ام .
از روز نخست کاین دلم رای تو جست دید است جفای سخت و پیمانی سست
بودم ز تو دل شکسته از روز نخست ناید ز دل شکسته پیمان درست
رونی
چو است که عشق از دل و تن خیزد … زو بر دل و تن، هَزار شیون خیزد
آری بخورد زنگ همی آهن را … هرچند که زنگ هم ز آهن خیزد
هر تیر که در جعبه ی افلاک بُوَد … آماج گهش این دل غمناک بُوَد
تا چرخ، چنین ظالم و بی باک بُوَد … آسوده کسی هست که در خاک بُوَد
رونی
چه دلبری چه عیاری،چه صورتی چه نگاری…به گاه خلوت جفتی،به گاه عشرت یاری
به غمزه عقل گدازی،به چنگ چنگ نوازی…به وعده روبه بازی،به عشق شیر شکاری
چو بوی خواهم رنگی چو صلح جویم جنگی…چو راست رانم لنگی چه خوست اینکه تو داری؟
شگفت یوسف رویی چرا نه یوسف خویی…یکی قرینه اویی ولیک گرگ تباری
نه سایی و نه بسودی،نه کاهی و نه فزودی…نه بندی و نه گشودی چو دیو دست سواری
رونی
بیامدی صنما بر دو پای بنشستی…دلم ز دست برون کردی و به در جستی
نه مست بودی و پنداشتم که چون مستان…همی به حیله شناسی بلندی از پستی
سه روز شد پس از آن تا ز درد فرقت تو…نه هوشیاری دانم که چیست نه مستی
درست گشت که جان منی بدان معنی…که تا ز من گسستی به من نپیوستی
به جان جانان گر تو به دست خویش دلم…چنانکه بردی امروز باز نفرستی
روی چون حاصل نکوکاران…زلف چون نامه گنهکاران
غمزه مانند آرزوی مضر…در کمینگاه طبع بیماران
خیره اندر کرشمهی چشمش…ذوق مستان و هوش هشیاران
اندر آمد به مجلس و بنشست…چادرش بستدند از او یاران
زیر و بم را به غمزه گویا کرد…تا بگفتند راز میخواران
با اهل خِرَد، جهان به کین است … مرد هنری، از آن غمین است
آن کو ببر خِرَد مهین است … زین ارزاق بی خِرَد کهین است
گردون ز برای هر خردمند … صد شربت جان گزا در آمیخت
گیتی ز برای هر جوانمرد … هر زهر كه داشت در قدح ریخت
بر اهل هنر جفا كند چرخ … نتوان ز جفای چرخ بگریخت
بر هر که نشانی از هنر است … با محنت و رنج، همنشین است
آزاده همیشه خود بر این … تا کینۀ گنبد برین است
جشن فرخنده فروردین است روز بازار گل و نسرین است
آب،چون آتش عود افروز است باد، چون خاک عبیر آگین است
باغ پیراسته گلزار بهشت گلبن آراسته حورالعین است
برج ثور است مگر شاخ سمن که گلشن را شَبَه و پروین است
گرد بستان ز فروغ لاله گلبن آراسته حورالعین است
آب چین یافته در حوض از باد همچو پرگار حریر چین است
بط چینی که ستادست در او چون پیاده است که با نعلین است
به چه ماند به عروس عالم که سبک روح و گران کابین است.
رونی … شعر