گزیده ای از حسین منزوی

دلم در دست او گیر است، خودم از دست او دلگیر

عجب دنیای بیرحمی، دلم گیر است و دلگیرم

لیلا دوباره قسمت ابن السلام شد …عشق بزرگم آه چه آسان حرام شد

می شد بدانم كه اينكه خط سر نوشت من…از دفتـــــر كــــدام شب بستــــه وام شد ؟

اول دلــم فراق تو را سرسری گرفت…و آن زخم كوچک دلم آخر جذام شد

شعر من از قبيله خونست خون من ،…فـــــواره از دلــــم زد و آمد كلام شد

ما خون تازه در تن عشقيم و عشق را…شعر من و شكوه تو ، رمز الدوام شد

بعد از تو باز عاشقـی و باز … آه نه !…اين داستان به نام تو اينجا تمام شد

الا که از همگانت عزیزتر دارم        شکسته باد دلم، گر دل از تو بردارم

اگر چه دشمن جان منی، نمی دانم           چرا ز دوست ترت نیز، دوست تر دارم

بورز عشق و تحاشی مکن که با خبری        تو نیز از دل من، کز دلت خبر دارم

قسم به چشم تو، که کور باد چشمانم         اگر به غیر تو با دیگری نظر دارم

اسیر سر به هوایی شوم، هم از تو بتر         اگر هوای یکی چون تو را، به سر دارم

کدام دلبری؟ آخر به سینه، غیر دلی          که برده ای تو، دل دیگری مگر دارم؟

برای آمدنم آن چه دیگران دانند           بهانه ای است که من مقصدی دگر دارم

دلم به سوی تو پر می زند که می آیم        به شوق توست که آهنگ این سفر دارم

دلم برای تو، یک ذره شد، هم از این روست     که شوق چشمه ی خورشیدت، این قدر دارم

اگر به عشق هواداری ام کنی وقت است       که صبر کرده ام و نوبت ظفر دارم

به شوکران نکنم خو، منی که در دهنت          سراغ بوسه ی شیرین تر از شکر دارم

شب است و خاطره ای می خزد به بستر من        تو نیستی و خیال تو را، به بر دارم

برای آن که به شوق تو پا نهم در راه          شب است و چشم شباویز با سحر دارم

از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم…نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم

آوار  پریشانــی‌ست ،  رو  ســوی چـــه بگریزیم؟…هنگامه ی حیرانی‌ ست، خود را به که بسپاریم؟

تشویش هزار ” آیا”، وسواس هزار “اما”…کوریم و نمی‌بینیم ، ورنه همه بیماریم

دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه‌ ست…امروز که صف در صف خشکیده و بی‌باریم

دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را…تیغیم و نمی‌ بریم، ابریم و نمی‌ باریم

ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب…گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم

من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته…امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم

بی‌تو به سامان نرسم ، ای سر و سامان همه تو…ای به تو زنده همه من ، ای به تنم جان همه تو

من همه تو ، تو همه من ، او همه تو ، ما همه تو…هرکه و هرکس همه تو ، ای همه تو ، آن همه تو

من که به دریاش زدم تا چه کنی با دل من…تخت تو و ورطه تو ساحل و طوفان همه تو

ای همه دستان ز تو و مستی مستان ز تو هم …رمز نیستان همه تو ، راز نیستان همه تو

شور تو آواز تویی ، بلخ تو شیراز تویی …جاذبه‌ی شعر تو ، جوهر عرفان همه تو

همتی ای دوست که این دانه ز خود سر بکشد…ای همه خورشید تو و خاک تو ،باران همه تو

همواره عشق بی خبر از راه مي رسد …چونان مسافري که به ناگاه مي رسد

 وا مي نهم به اشک و به مژگان تدارکش …چون وقت آب و جاروي اين راه می رسد

 اينت زهي شکوه که نزدت سلام من …با موکب نسيم سحرگاه مي رسد

 با ديگران نمي نهدت دل به دامنت…چونانکه دست خواهش کوتاه مي رسد

 ميلي کمين گرفته پلنگانه در دلم…تا آهوي تو کي به کمينگاه مي رسد!

 هنگام وصل ماست به باغ بزرگ شهر…وقتي که سيب نقره اي ماه مي رسد

 شاعر! دلت به راه بياويز و از غزل …طاقي بزن خجسته که دلخواه مي رسد

 

دیوانگی زین بیشتر ؟ زین بیشتر ، دیوانه جان…با ما ، سر دیوانگی داری اگــــر ، دیوانه جان

در اولین دیدار ھــــم بوی جنون آمد ز تــــو…وقتی نشستی اندکی نزدیک تر دیوانه جان

چون می نشستی پیش من گفتم که اینک خویش من…ای آشنــــا در چشـــــم من با یک نظر دیوانــــــــه جان

گفتیم تا پایان بریم این عشق را بــــــا یک سفر…عشقی که ھم آغاز شد با یک سفر دیوانه جان

کی داشته است اما جنون در کار خویش از چند و چون… قید سفــر دیوانــــــه جــان ! قید حضــر دیوانـــــه جان!

ما وصل را با واژه ھایی تازه معنا می کنیم…روزی بیامیزیم اگر بـــا یکدگر دیوانـــــه جان

تا چاربند عقل را ویران کنی اینگونــه شـو…دیوانه خود دیوانه دل دیوانه سر دیوانه جان

ای حاصل ضرب جنون در جان جان جان من…دیـوانـه  در دیوانگی دیوانـه  در دیوانــه جان

ھم عشق از آنسوی دگر سوی جنونت می کشد…گیرم که عاقل ھم شدی زین رھگذر دیوانــه جان

یا عقل را نابـــود کن یا بـا جنون خـــود بمیــر…در عشق ھم یا با سپر یا بر سپر دیوانه جان

 

چه شب بدی است امشب ، که ستاره سو ندارد…گل کاغذی است شب بو ، که بهار و بو ندارد

چه شده است ماه ما را ، که خلاف آن شب ، امشب…ز جمال و جلوه افتاده و رنگ بو ندارد ؟

به هوای مهربانی ، ز تو کرده روی و هرگز…به عتاب و مهربانی ، دلم از تو خبر ندارد

ز کرشمه ی زلالت ، ره منزلی نشان ده…به کسی که بی تو راهی ، سوی هیچ سو ندارد

دل من اگر تو جامش ، ندهی ز مهر ، چاره…به جز آن که سنگ کوبد ، به سر سبو ندارد

به کسی که با تو هر شب ، همه شوق گفت و گو بود…چه رسیده است کامشب ، سر گفت و گو ندارد

چه نوازد و چه سازد ، به جز از نوای گریه…نی خسته یی که جز بغز تو در گلو ندارد

ره زندگی نشان ده ، به کسی که مرده در من…که حیات بی تو راهی ، به حریم او ندارد

ز تمام بودنی ها ، تو همین از آن من باش…که به غیر با تو بودن ، دلم آرزو ندارد

 

چگونه بال زنم تا به ناکجا که تویی…بلندمی پرم اما ، نه آن هوا که تویی

تمام طول خط از نقطه ی که پر شده است…از ابتدا که تویی تا به انتها که تویی

ضمیر ها بدل اسم اعظم اند همه…از او و ما که منم تا من و شما که تویی

تویی جواب سوال قدیم بود و نبود…چنانچه پاسخ هر چون و هر چرا که تویی

به عشق معنی پیچیده داده ای و به زن…قدیم تازه و بی مرز بسته تا که تویی

به رغم خار مغیلان نه مرد نیم رهم…از این سفر همه پایان آن خوشا که تویی

جدا از این من و ما و رها ز چون و چرا…کسی نشسته در آنسوی ماجرا که تویی

نهادم اینه ای پیش روی اینه ات…جهان پر از تو و من شد پر از خدا که تویی

تمام شعر مرا هم ز عشق دم زده ای…نوشته ها که تویی نانوشته ها که تویی

نازنینم رنجش از دیوانگی هایم خطاست…عشق را همواره با دیوانگی پیوند هاست

شاید اینها امتحان ماست با دستور عشق…ورنه هرگز رنجش معشوق را عاشق نخواست

چند می گویی که  از من شکوه ها داری به دل ؟…لب که بگشایم مرا  هم با تو چندان  ماجراست

عشق را ای یار با معیار بی دردی مسنج…علت عاشق طبیب من ، ز علت ها جداست

با غبار راه معشوق است راز آفتاب…خاک پای دوست در چشمان عاشق توتیاست

جذبه از عشق است و با او بر نتابد هیچ کس…هر چه تو آهن دلی او بیشتر آهنرباست

خود در این خانه نمی خواند کسی خط خرد…تا در این شهریم آری شهریاری عشق راست

عشق اگر گوید به می سجاده رنگین کن ، بکن…تا در این شهریم ، آری شهریاری عشق راست

عشق یعنی زخمه ای از تیشه و سازی ز سنگ…کز طنینش تا همیشه بیستون غرق صداست

 

به سینه می زندم سر، دلی که کرده هوایت…دلــی کــــه کرده هـوای کرشمه‌های صدایت

نه یوسفم، نه سیاوش، به نفس کشتن و پرهیز…کـــه آورد دلــــــم ای دوست! تاب وسوسه‌هایت

تو را ز جرگــــه‌ی انبوه خاطرات قدیمی…برون کشیده‌ام و دل نهاده‌ام به صفایت

تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست…نمی‌کنــــم اگـــر ای دوست، سهل و زود ، رهایت

گره بـــــه کار من افتاده است از غم غربت…کجاست چابکی دست‌های عقده‌گشایت؟

به کبر شعر مَبینم کــه تکیه داده به افلاک…به خاکساری دل بین که سر نهاده به پایت

“دلم گرفته برایت” زبان ساده‌ی عشق است…سلیس و ساده بگویم: دلــــــم گرفته برایت !

بــــه دل هـــــوای تـــو دارم و بر و دوشت…که تا سپیده دمامشب کشم درآغوشت

چنان نسیم که گلبرگ ها ز گل بکند…برون کنم ز تنت برگ برگ تن پوشت

گهی کشم به برت تنگ و دست در کمرت…گهـــی نهم سر پــــر شور بـر سر دوشت

چه گوشواره ای از بوسه های من خوش تر…کـــه دانه دانه نشیند بــــه لالـــه ی گوشت

گریز و گـم شدن ماهیان بوسه ی من…خوش است در خزه مخمل بنا گوشت

ترنمــــی است  در آوازهــــای پایانــــی…که وقت زمزمه از سر برون کند هوشت

چو میرسیم بــــه آن لحظه هــــای پایانی…جهان و هر چه در آن می شود فراموشت

چه آشناست در آن گفت وگوی راز و نیاز…نگــــاه  من  با  زبــان  نـگاه  خـــاموشت

 

چون آفتـــاب خزانـــی ، بـــی تــــو دل من گرفته است…جانا ! کجایی که بی تو ، خورشید روشن گرفته است ؟

این آسمان بی تو گویی ، سنگی است بر خانه امروز…سنگی کـــه راه نفس را ، بر چـــاه بیژن گرفته است

از چشــــم می گیرم آبــــی  تا پـــای تا سر نسوزم…زین آتش سرکشی که در من به خرمن گرفته است

ترســـم نیـایـــی و آید  ،  خـــاکستر من به سویت…آه از حریقی که بی تو در سینه دامن گرفته است

از کُشتنم  دیگـــر انگار ، پــــروا  نمی داری  ای یــــار !…حالی که این دیر و دورت ، خونم به گردن گرفته است

چــون خستگان زمین گیر ، تن بسته دارم به زنجیر…بال پریدن شکسته است ، پای دویدن گرفته است

آه ای سفر کرده ! برگرد ،  ای طاقتم برده ، برگرد…برگرد کاین بی قراری ، آرامش از من گرفته است

منگر چنين به چشمم، ای چشم آهوانه…ترســــم قـــرار و صبـــرم برخيزد از ميانه

ترسم به نام بوسه غارت كنم لبت را…با عذر بی قراری ، ايــــن بهترين بهانه

ترسم بسوزد آخـــــر، همراه من تو را نيز…اين آتشی كه از شوق در من كشد زبانه

چون شب شوداز اين دست، انديشه‌ای مدام است…در بـــــركشيدنت مست، ای خــــواهش شبـــانـــه

اي رجعت جوانی، در نيمه راه عمرم…برشاخه ی خزانم نا گـــــه زده جوانه

ای بخت ناخوش من، شبرنگ سركش من…رام  نوازش  تــــو، بــــی تيـــــــــغ  و تازيانه

ای مرده در وجودم ، با تـو هراس توفان…ای معنی رهايی! ای ساحل! ای كرانه

جانم پراز سرودی است، كز چنگ تو تراود…ای شـــــور ای ترنــــم،ای شـعر ای ترانه

 

دخترم! بند دلم غمگینم! …شیشه عمر غبار آگینم!

جوجه گم شده در توفانم!…شاخه خم شده از بارانم!

ای جگر پاره ام! ای نیمه من !…میوه عشق سراسیمه من!

گل پیوند دو غربت! غزلم!…حاصل ضرب دو حسرت!غزلم!

ارث عصیان معمایی من!…امتدادخط تنهایی من!

ساقه سرزده از نخل تنم!…جویی از سیل خروشان که منم!

کوکب بخت شبالوده من!…غزل طبع تبالوده من!

غزلم! آینه اندوهم!…بانک افکنده طنین در کوهم!

پدرت خرد و خراب و خسته…خسته ای بر همگان در بسته

خانه جن زده متروک است…که پر از همهمه مشکوک است

روح ها-خاطره ها-اینجایند…می روند از دلم و می آیند

یادها خیل کفن پوشانند…جز من از هر که فراموشانند

کدرم پنجره بازم نیست…کسلم رخصت آوازم نیست

در پی همقدمی همنفسی…ایستادم که تو از ره برسی

آمدی ؟ باز کن این پنجره را…پر از آواز کن این حنجره را…

 

چنان گرفتــــــــــــــــه ترا بازوان پیچکی ام… که گویی از تو جدا نه که با تو من یکی ام

نه آشنایی ام امـــــروزی است با تو همین…کـــه می شناسمت از خوابهای کودکی ام

عروسوار خیـــــــــــــــــال منی که آمده ای…دوباره باز به مهمانی عروســـــــــــــکی ام

همین نه بانوی شــــعر منی که مدحت تو…به گوش می رسد از بانگ چنگ رودکی ام

نسیم و نخ بده از خاک تا رهـــــــــــا بشود…به یک اشــــــــــــــاره ی تو روح بادباکی ام

چه برکـــه ای تو که تا آب، آبی است در آن…شنـــــــاور است همه تار و پود جلبکی ام

به خون خود شوم آبروی عشــــــــــق آری…اگر مدد برســـــــــــــاند سرشت بابکی ام

کنــــــــار تو نفسی با فراغ دل بکـــــــشم…اگر امــــــــــان بدهد سرنوشت بختکی ام

تا صبحدم به یاد تو شب را قدم زدم …آتش گرفتــم از تو و در صبحدم زدم

با آسمان مفاخره کردیم تاســـحر…او از ستاره دم زدومن ازتو دم زدم

او با شهاب بر شب تب کرده خط کشید…من  برق چشم ملتهب ات را  رقــم زدم

تا کور سوی اخترکان بشکند همه…از نام  تو به  بام افق ها، علم زدم

با وامـی از نگاه تو خورشیدهای شب…نظم قدیم شام و سحر را به هم زدم

هرنامه را به نام وبه عنوان هرکه بود…تنهابه شوق از تو نوشتن قلــم زدم

تا عشق چون نسیم به خاکسترم  وزد…شک از تــو وام کـــردم و در بــاورم زدم

از شـــادی ام  مپرس کـــــه من نیز در ازل…همراه خواجه قرعه ی قسمت به غم زدم

 

دریای شور انگیز چشمانت چه زیباست…آن جا که باید دل به دریا زد همین جاست

 در من طلوع آبی ِ آن چشم ِ روشن…یادآور ِ صبح ِ خیال انگیز ِ دریاست

 گل کرده باغی از ستاره در نگاهت…آنک چراغانی که در چشم ِ تو برپاست

 بیهوده می کوشی که راز ِ عاشقی را…از من بپوشانی که در چشم ِ تو پیداست

 ما هر دُوان خاموش ِ خاموشیم ، اما…چشمان ِ ما را در خموشی گفت و گوهاست

دیروزمان را با غروری پوچ کـشتیم…امروز هم زان سان ، ولی آینده ماراست

 دور از نوازش های دست مهربانت…دستان ِ من در انزوای خویش تنهاست

 بگذار دستت راز ِ دستم را بداند…بی هیچ پروایی که دست ِ عشق با ماست

گنجشک من ! پر بزن درزمستانم لانه کن…با جیک جیک مستانت خانه را پر ترانه کن

چون مرغکان بازیگوش از شاخی به شاخی بپر…از این بازویم پر بزن بر این بازویم خانه کن

با نفست خوشبختی را به آشیانم بوزان…با نسیمت بهار را به سوی من روانه کن

اول این برف سنگین را از سرم پک کن سپس…موهای آشفته ام را با انگشتانت شانه کن

حتی اگر نمی ترسی از تاریکی و تنهایی…تا بگریزی به آغوشم ترسیدن را بهانه کن

با عشقت پیوندی بزن روح جوانی را به من…هر گره از روح مرا بدل به یک جوانه کن

چنان شو که هم پیراهن هم تن از میان برخیزد…بیش از اینها بیش از اینها خود را با من یگانه کن

زنده کن در غزل هایم حال و هوای پیشین را…شوری در من برانگیزد و شعرم را عاشقانه کن

 

نام من عشق است آیا می‌‏شناسیدم؟…زخمی‌ام -زخمی سراپا- می‌‏شناسیدم؟

با شما طی‌‏کرده‌‏ام راه درازی را…خسته هستم -خسته- آیا می‌‏شناسیدم؟

راه ششصدساله‌‏ای از دفتر حافظ…تا غزل‌‏های شما، ها، می‌‏شناسیدم؟

این زمانم گرچه ابر تیره پوشیده‌است…من همان خورشیدم اما، می‌‏شناسیدم

پای رهوارش شکسته سنگلاخ دهر…اینک این افتاده از پا، می‌‏شناسیدم؟

می‌‏شناسد چشم‌‏هایم چهره‌‏هاتان را…همچنانی که شماها می‌‏شناسیدم

اینچنین بیگانه از من رو مگردانید…در مبندیدم به حاشا، می‌‏شناسیدم!

من همان دریایتان ای رهروان عشق…رودهای رو به دریا! می‌شناسیدم

اصل من بودم، بهانه بود و فرعی بود…عشق قیس و حسن لیلا می‌‏شناسیدم؟

در کف فرهاد تیشه من نهادم، من!…من بریدم بیستون را می‌شناسیدم

مسخ کرده چهره‌‏ام را گرچه این ایام…با همین دیوار حتی می‌‏شناسیدم

من همانم مهربان سال‌‏های دور…رفته‌‏ام از یادتان؟ یا می‌‏شناسیدم؟

 

از تو شهرم قفس است ای همه آزادی من…غم مرا هم نفس است ای تو همه شادی من

بی تو آوارم و بر خویش فرو ریخته ام…ای همه سقف و ستون و همه آبادی من

منگر اینک به سکوتم که جهانی شر و شور…خفته در سینه ی خاموشی فریادی من

نز تو مجموعه ی آرامشم از هم پاشید…که سرشتی است پریشانی بنیادی من

چون در او، پنجه ی تقدیر به جز باد نکاشت…غیر توفان چه درو میکنی از وادی من؟

منم و حیرت و مقصد گم و ره ظلمانی…خود مگر کوکب چشم تو شود هادی من

بیستون دفتر و تیشه قلم و شیرین تو…تا چه نقشی بزند، خامه ی فرهادی من

می روی و دل دل اگر زنده بمانم با توست…ور نمانم ، همه جا روح و روانم با توست

چون چراغی که فرا راه تو سو زد همه شب …به سلامت برو ای دوست که جانم با توست

چشمم ار خاک شود باز تو را می نگرد…کز دل خاک ، نگاه نگرانم با توست

تا تو را جلوه ، بهار ! از قیاس افزاید…دل پژمرده ی چون برگ خزانم با توست

تا طراوت دهد ای گل ! چمن حسن تو را ،…ابر چشم همه شب اشک فشانم با توست

نه مگر مرگ سکون است و مگر نه که همه…پای رفتارم و بال طیرانم با توست ؟ ،

مرگ من در کف تو ، زندگی ام در کف توست…تا کجایم بکشانی که عنانم با توست .

 

لبت صریح ترین آیه ی شکوفایی است…و چشم هایت شعر سیاه گویایی است

چه چیز داری با خویشتن که دیدارت…چو قله های مه آلود محو و رویایی است

چگونه وصف کنم هیات غریب تو را…که در کمال ظرافت کمال والایی است

تو از معابد مشرق زمین عظیم تری…کنون شکوه تو و بهت من تماشایی است

در آسمانه ی دریای دیدگان تو شرم…گشوده بال تر از مرغکان دریایی است

شمیم وحشی گیسوی کولی ات نازم…که خوابناک تر از عطرهای صحرایی است

مجال بوسه به لب های خویشتن بدهیم…که این بلیغ ترین مبحث شناسایی است

 نمی شود به فراموشی ات سپرد و گذشت …چنین که یاد تو زودآشنا و هرجایی است

تو -باری- اینک از اوج  بی نیازی خود…که چون غریبی من مبهم و معمایی است

پناه غربت غمناک دست هایی باشن …که دردناک ترین ساقه های تنهایی است

شب قدری که دمی پیش تو ماندم خوش بود…کامی از عمر که همراه تو  راندم خوش بود

 در خیالم که نه پرهیز و نه پروای تو داشت…بوسه ها کز لب نوش تو ستاندم خوش بود

 و آن همه گل که نسیمانه به شکرانه ی تو…چیدم از باغ دل و بر تو فشاندم خوش بود

 به چمنزار غزل با نی سحر آور خود…وقتی آن چشم غزالانه چراندم خوش بود

 من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم…که تو از هر چه که دم میزدی آن دم خوش بود

 فالی از دفتر حافظ که برای دل تو…زدم و آن غزل ناب که خواندم خوش بود

گر چه با ساعت من ثانیه ها بیش نبود…ساعتی را که کنارت گذراندم خوش بود

 

من خود نمی روم دگری می برد مرا… نابرده باز سوی تو می آورد مرا

 كالای زنده ام كه به سودای ننگ و نام… این می فروشد آن دگری می خرد مرا

یك بار هم كه گردنه امن و امان نبود… گرگی به گله می زند و می درد مرا

 در این مراقبت چه فریبی است ای تبر…هیزم شكن برای چه می پرورد مرا ؟

 عمری است پایمال غمم تا كه زندگی… این بار زیر پای كه می گسترد مرا

 شرمنده نیستیم ز هم در گرفت و داد… چندانكه می خورم غم تو ، می خورد مرا

 قسمت كنیم آنچه كه پرتاب می شود… شاخه گل قبول تو را ، سنگ رد مرا

دیده ام خورشید را در خواب تعبیرش تویی…خواب دریا و شب مهتاب تعبیرش تویی

زان لب شیرین حوالت کن برایم بوسه ای…ای که رویای شراب ناب تعبیرش تویی

گیسوانت را به گرد گردن من حلقه کن…اوست ! ای که خواب پیچ و تاب ، تعبیرش تویی

از معبّرها نمی پرسم که خواب صبح وصل…عشق من ! بی رمل و اصطرلاب تعبیرش تویی

خود ، نه تنها خواب های چشم تن بل بی گمان…هر چه چشم جان ببیند خواب ، تعبیرش تویی

خوب من ! خواب تو را دیدن در این دنیای بد…چون گل روییده در مُرداب ، تعبیرش تویی

خواب دیدار تو و فریادهای من که : آی !…رفتم از دستت مرا دریاب ! تعبیرش تویی

 

به غیر از آینه، کس روبروی بستر نیست…و چشم آینه، جز مـــا به سوی دیگر نیست

 چنان در آینه خورده گره تنــــم بـــــه تنت… که خود، تمیز تو و من، زهم میسر نیست

 هــــــزار بار کتاب تن تــو را خوانــدم…هنوز فصلی از آن کهنه و مکرر نیست

 برای تـــو همـــــه از خوبی تـــو می‌گوید…اگر چه آینه چون شاعرت سخنور نیست

 ولی تو از آینه چیزی مپرس، از من پرس…کـــــــه او به راز تنت از من آشناتر نیست

 تن تو بوی خود افشانده در تمـــام اتاق…وگرنه هیچ گلی، این چنین معطر نیست

 بــــه انتهــــای جهـان می‌رسیم در خلایی…که جز نفس نفس آن‌جا صدای دیگر نیست

 خوشا رسیدن با هم، که حالتی خوش‌تر…ز حالت تو در آن لحظه‌های آخــرنیست

ای بوسه ات شراب و ، از هر شراب خوش تر…ساقی اگر تو باشی ، حالم خراب خوش تر

بی تو چه زندگانی ؟ گر خود همه جوانی…ای با تو پیر گشتن ، از هر شباب خوش تر

جز طرح چشم مستت ، بر صفحهِ امیدم…خطی اگر کشیدم ، نقش بر آب خوش تر

خورشید گو نخندد ، صبحی تتق نبندد…ای برق خنده هایت ، از آفتاب خوش تر

هر فصل از آن جهانی است ، هر برگ داستانی…ای دفتر تن تو ، از هر کتاب خوش تر

چون پرسم از پناهی ، پشتی و تکیه گاهی…آغوش مهربانت ، از هر جواب خوش تر

خامش نشسته شعرم ، در پیش دیدگانت…ای شیوه ی نگاهت ، از شعر ناب خوش تر

 

روشنان چشمهایت کو؟ زن شیرین من!…تا بیفروزی چراغی در شب سنگین من

می شوم بیدار و می بینم کنارم  نیستی…حسرتت سر می گذارد ، بی تو بر بالین من

خود نه توجیه من از حُسنی به تنهایی که نیست ،…جز تو از عشق و امید و آرزو ، تبیین من

رنج ، رسوایی ، جنون ، بی خانمانی ، داشتم…مرگ را کم داشت تنها، سفره ی رنگین من

از تو درمانی نمی خواهم به وصل ، اما به مهر…مر هم زخم دلم باش از پی تسکین من

یا به دست آور دوباره عشق او را یا بمیر!…با دلم پیمان من اینست و جان ، تضمین من

من پناه آورده ام با تو، به من ایمان بیار…شعر هایم  آیه های مهر و مهرت دین من

شکوه از یار؟ آه ، نه! این قصه بگذار ، آه ، نه!…رنجش از اغیار هم ، کفرست در آیین من