گزیدهای از سلمان ساوجی
منِ سَرگَشته به دستِ تو کجا افتادم؟..دستِ من گیر خدا را، که زِ پا افتادم
به کَمندِ سَرِ زُلفِ تو گرفتار شدم …تا چه کردم که درین دامِ بلا افتادم ؟
گُلبُن عُمرِ مرا هِجر تو از بیخ بِکَند …تا نگویی که من از بادِ هوا افتادم
پیش ازآن کَز لب و دندانِ تو کامی یابم …چون زبان در دهنِ خلقِ خدا افتادم
بود با باد صبا بویِ تو بر بویِ تو من …در پیِ قافلهِ بادِ صبا افتادم
ای ملامت گر سلمان سِرّ زُلفش را بین …تا بدانی که درین دام چرا افتادم
سلمان ساوجی
زان پیش کاتصال بود خاک و آب، را…عشق تو خانه ساخته بود، این خراب را
مهر رخت ز آب و گل ما شد آشکار…پنهان به گل چگونه کنند آفتاب را؟
تا کفر و دین شود، همه یک روی و یک جهت…بردار یک ره، از طرف رخ حجاب را
عکس رخت چو مانع دیدار میشود…بهر خدا چه میکند آن رخ نقاب را
بر ما کشید خط خطا مدعی و ما…خط در کشیدهایم، خطا و صواب را
فردا که نامه عملم را کنند عرض …روشن کنم به روی تو یک یک حساب را
یک شب خیال تو دیدم ما بخواب…زان چشم، دگر به چشم ندیدم خواب را
بیوصل تو دو کون، سرابی است پیش ما…در پیش ما چه آب بود خود سراب را؟
سلمان به خاک کوی تو، تا چشم باز کرد…یکبارگی ز دیده، بینداخت، آب را
سلمان ساوجی
چو بارانی که شب از لطف باری…فرو بارد به گلبرگ بهاری
ملک خورشید را شب در هوا دید…چو صبح صادق از شادی بخندید
روان چون ماه شد در پایش افتاد…گرفتش در کنار آن سروآزاد
دو عاشق دستها در گردن هم…بسی بگریستند از شادی و غم
دو ماه مهربان، دو یار عاشق…به شکل توأمان هر دو موافق
ملک را گفت: «ای جان تن و هوش…مرا یکبارگی کردی فراموش
کجا شد آن همه میثاق و سوگند؟…کجا رفت آن همه پیمان و پیوند؟
چرا ای سرو ناز از ما بریدی؟…مگر یاری دگر بر ما گزیدی؟
ز پیش دوستانم راندی ای دوست…بکام دشمنم بنشاندی ای دوست
تو رسوا کرده ای در کوی و برزن…همه راز مرا بر مرد و بر زن
مرا از تخت و گنج و پادشاهی…بر آوردی ، ازین بدتر چه خواهی؟
تو همچون لاله و گل با پیاله…چو بلبل من قرین آه و ناله
سلمان ساوجی
نه در کوی تو مییابم مجالی …نه میبینم وصالت هر به سالی
مجالی کی بود بر خاک آن کوی؟…که باد صبح را نبود مجالی
ز مهر روی چون ماه تمامت …تنم گشت از ضعیفی، چون هلالی
خیال خواب دارد، دیده من …مگر کز وصل او، بیند خیالی
تو گر برگشتی از پیمان دل من …نگردد هرگز از حالی به حالی
نگویم بیش ازین، با تو غم دل …مبادا کز منت گیرد ملالی!
بیا کز دوری روی تو سلمان …تنش از ناله شد مانند نالی
ای دل من بر سر پیمان تو …جان و دل من شده قربان تو
جان منی،جان منی،جان من…آن توام،آن توام، آن تو
عمر عزیزم همه خواهد گذشت…در سر زلفین پریشان تو
ای سر زلف تو پریشان ما …مطلع خورشید گریبان تو
عمر بدان باد فشانم چو شمع…کآوردم بوی گلستان تو
سلمان ساوجی
بیوفا میخواندم، آن بیوفا، پیداست کیست …من به مهرش میدهم جان، بیوفا پیداست کیست
باز بی مهر و وفا، میخواندم اما به گل …مهر نتوان کرد پنهان، بیوفا پیداست کیست
بیوفا آن است کو بر گردد از پیمان و عهد …ما بر آن عهدیم و پیمان، بیوفا پیداست کیست
جان فدای او شد و او داد جانم را به باد …در میان جان و جانان، بیوفا پیداست کیست
صبح با گل گفت کای گل نیستت بوی وفا …گل جوابش داد خندان، بیوفا پیداست کیست
یار گیرم بیوفا میگیردم، چون صبحدم …بر تو چون خورشید تابان، بیوفا پیداست کیست
او عتابی میکند، اما وفا، میگویدم …رو تو خوش میباش، سلمان، بیوفا پیداست کیست
سلمان ساوجی
عزم آن دارم که با پیمانه پیمانی کنم …وین سبوی زرق را بر سنگ قلاشی کنم
من خراب مسجد و افتاده سجادهام …میروم باشد که خود را در خرابات افکنم
ساقی دوران هر آن خون کز گلوی شیشه ریخت …گر بجویی باز یابی خون او در گردنم
زاهدا با من مپیما قصه پیمان که من …از پی پیمانهای صد عهد و پیمان بشکنم
گر به دوزخ بگذرم کوی مغان باشد رهم …ور به جنت در شوم میخانه باشد مسکنم
بر نوای ناله مستانهام هر آفتاب …زهره همچون ذره رقصد در هوای روزنم
رشته جانم بسوزاند دمادم عشق و تاب …من چراغم گوییا عشق آتش و من روغنم
زنده میگردم به می بیمنت آب حیات …خود چرا باید کشیدن ننگ هر تر دامنم
من پس از صد عصر کاندر زیر گل باشم چو می …گردد از یاد قدح خندان روان روشنم
سلمان ساوجی
کمترین صید سر زلف کمند تو منم …چون تو ای دوست به هیچم نگرفتی چه کنم؟
در درونم به جز از دوست دگر چیزی نیست …یوسفم دوست من آلوده به خون پیرهنم
درگذشت از سر من آب ولی گر دهدم …آشنایی مددی دستی و پایی بزنم
جان چه دارد که نثار ره جانان سازم؟…یا که سر چیست که در پای عزیزش فکنم؟
با خیال تو نگردد دگری در نظرم …جز حدیث تو نیاید سخنی در دهنم
شور سودای من و تلخی عیشم بگذار …بنگر ای خسرو خوبان که چه شیرین سخنم
قوت کندن سنگ ارچه چو فرهادم نیست …سنگ جانم روم القصه و جانی بکنم
ساقیا باده، که من بر سر پیمان توام …در من این نیست که پیمانه و پیمان شکنم
مطربا راه برون شد بنما، سلمان را …به در دوست که من گمشده در خویشتنم
سلمان ساوجی
بیگل رویت ندارد، رونقی بستان ما…بی حضورت، هیچ نوری نیست، در ایوان ما
گر بسامان سر کویش رسی ای باد صبح…عرضه داری شرح حال بی سرو سامان ما
در دل ما، خار غم بشکست و در دل غم، بماند…چیست یاران، چاره غمهای بیپایان ما؟
دوستان، گویند دل را صبر فرمایید صبر…چون کنیم ای دوستان، دل نیست در فرمان ما؟
در فراقش نیست یا رب زندگانی را سبب…سخت رویی فلک یا سستی پیمان ما
در فراق دوست، دل، خون گشت و خواهد شد بباد…دوستان بهر خدا جان شما و جان ما
در فراقش، بعد چندین شب، شبی خواهم ربود…میشنیدم در شکر خواب از لب سلطان ما
بار هجر ما، که کوه، از بردن او عاجز است…چون تحمل میکند گویی دل سلمان ما؟
سلمان ساوجی
بر سر کوی یقین، کعبه و بتخانه، یکی است …دام زلف سیه و سبحه صد دانه، یکی است
هر زمان جلوه حسن، ار چه ز رویی دگر است …باش یکدل به همه روی، که جانانه، یکی است
می و پیمانه، همه عکس رخ ساقی، بین…تا بدانی که می و ساقی و پیمانه یکی است
در ره کعبه، خطاب آمدم، از میخانه …که کجا میروی ای خواجه، همه خانه یکی است
رای کج زد، سر زلف تو، به قصد دل من …گر چه با رای دو زلفت، دل دیوانه، یکی است
من دیوانه، نه تنها سر زلفت، دارم …که درین سلسله، دیوانه و فرزانه یکی است
گرچه از سوختگان تو، یکی، سلمان است …لیکن ای شمع، نه آخر همه پروانه یکی است
سلمان ساوجی
محتسب گوید: که بشکن، ساغر و پیمانه را…غالباً دیوانه می داند، من فرزانه را
بشکنم صد عهد و پیمان، نشکنم پیمانه را…این قدر تمیز هست، آخر من دیوانه را
گو چو بنیادم می و معشوق ویران کردهاند…کردهام وقف می و معشوق این، ویرانه را
ما ز بیرون خمستان فلک، می، میخوریم…گو بر اندازید، بنیاد خم و خمخانه را
ما زجام ساقی مستیم، کز شوق لبش…در میان دل بود چون ساغر و پیمانه را
عقل را با آشنایان درش بیگانگی است…ساقیا در مجلس ما، ره مده، بیگانه را
جام دردی ده به من، وز من، بجام می، ستان…این روان روشن و جامی بده، جانانه را
سر چنان گرم است، شمع مجلس ما را، ز می…کز سر گرمی، بخواهد سوختن پروانه را
راستی هرگز نخواهد گفت، سلمان ترک همی…ناصحا! افسون مدم، واعظ مخوان افسانه را
سلمان ساوجی
ما را به جز از عشق تو، در خانه کسی نیست …بنمای رخ، از پرده که در خانه کسی نیست
بردار مه از سلسله تا خلق بدانند …کز سلسله داران تو، دیوانه کسی نیست
فرزانهتر مردم اگر، زاهد و صوفی است …ای دوست به دوران تو، فرزانه کسی نیست
در خلوت دل، ساختمت، منزل و آنکس …گر دل نکند، منزل جانانه کسی نیست
خمار به اغیار مده، باده که خام است …مطرب مزنش در، که در آن خانه، کسی نیست
سرگشته بسیاند، ولی، آنکه چو پرگار …دارد قدمی ثابت و مردانه، کسی نیست
دلگرمی پروانه دهای شمع که در عشق …امروز، به جانبازی پروانه کسی نیست
سلمان، مطلب، یار که بسیار بجستند …زین جنس، درین منزل ویرانه کسی نیست
یاری که به کامت برساند، ز دل خود …در دور، به جز ساغر و پیمانه کسی نیست
سلمان ساوجی
از سر کوی تو ما بی سر و سامان رفتیم …تشنه و مرده ز سرچشمه حیوان رفتیم
ما چو یعقوب به مصر، از پی دیدار عزیز …آمدیم اینک و با کلبه احزان رفتیم
چند گویند رقیبان به غریبان فقیر …که گدایان بروید از در ما، هان رفتیم
سالها ما به امید نظری سرگردان …بر سر کوی تو گشتیم و به پایان رفتیم
چون مگس گر ز سر خوان تو ما را راندند …تو مپندار که ما از سر این خوان رفتیم
ما چو آب گذران در قدم سرو سهی …سر نهادیم خروشنده و گریان رفتیم
بلبلانیم چو ما را ز بهار تو نبود …هیچ برگی و نوایی ز گلستان رفتیم
ما نکردیم گناهی حرجی بر ما نیست …جان سپردیم به عشق تو و بیجان رفتیم
سر من رفت و نرفتم ز سر پیمانت …للهالحمد که ما با سر و پیمان رفتیم
عشق چون بیسر و پایی مرا پیش تو دید …گفت حیف است که ما بر سر سلمان رفتیم
سلمان ساوجی
جز نقش تو در نظر نیامد مارا …جز کوی تو رهگذر نیامد ما را
خواب ار چه خوش آید همه را در عهدش …حقا که به چشم در نیامد ما را
با باد، دلم گفت که بادا بادا …با یار بگو و هر چه بادا بادا
کآن کس که مرا ز صحبتت کرد جدا …شب با غم و رنج روز بادا بادا
ای آنکه تو طالب خدایی به خود آ …از خود بطلب کز تو جدا نیست خدا
اول به خود آ چون به خود آیی به خدا …کاقرار نمایی به خدایی به خدا
آمد سحری ندا ز میخانه ما …کای رند خراباتی دیوانه ما
برخیز که پر کنیم پیمانه ز می …زآن پیش که پر کنند پیمانه ما
سلمان ساوجی
ما را بجز خیالت، فکری دگر نباشد…در هیچ سر خیالی، زین خوبتر نباشد
کی شبروان کویت آرند ره به سویت…عکسی ز شمع رویت، تا راهبر نباشد
ما با خیال رویت، منزل در آب و دیده…کردیم تا کسی را، بر ما گذر نباشد
هرگز بدین طراوت، سرو و چمن نروید…هرگز بدین حلاوت، قند و شکر نباشد
در کوی عشق باشد، جان را خطر اگر چه…جایی که عشق باشد، جان را خطر نباشد
گر با تو بر سرو زر، دارد کسی نزاعی…من ترک سر بگویم، تا دردسر نباشد
دانم که آه ما را، باشد بسی اثرها…لیکن چه سود وقتی، کز ما اثر نباشد؟
در خلوتی که عاشق، بیند جمال جانان…باید که در میانه، غیر از نظر نباشد
چشمت به غمزه هر دم، خون هزار عاشق…ریزد چنانکه قطعاً کس را خبر نباشد
از چشم خود ندارد، سلمان طمع که چشمش…آبی زند بر آتش، کان بیجگر نباشد
امشب من و تو هردو، مستیم، ز می اما…تو مست می حسنی، من، مست می سودا
از صحبت من با تو، برخاست بسی فتنه…دیوانه چو بنشیند، با مست بود غوغا
آن جان که به غم دادم، از بوی تو شد حاصل…وان عمر که گم کردم، در کوی تو شد پیدا
ای دل! به ره دیده، کردی سفر از پیشم…رفتی و که میداند، حال سفر دریا؟
انداخت قوت دل را، بشکست به یکباره…چون نشکند آخر نی، افتاد از آن بالا؟
تا چند زنم حلقه؟ در خانه به غیر از تو…چون نیست کسی دیگر، برخیز و درم بگشا
از بوی تو من مستم، ساقی مدهم ساغر…بگذار که میترسم، از درد سر فردا
در رهگذر مسجد، از مصطبه بگذشتم…رندی به کفم برزد، دامن، که مرو ز اینجا
نقدی که تو میخواهی، در کوی مسلمانی…من یافتهام سلمان؟ در میکده ترسا
سؤالی میکنم، چیزی نه بیش از پیش میخواهم فقیرم، مرهمی بهر درون ریش میخواهم
مرا از در چه میرانی؟ نمیخواهم ز تو چیزی ولی بستاندهای از من، متاع خویش میخواهم
به تیغ غمزه خون ریزم که من جان و تن خود را شده قربان آن ترکان کافر کیش میخواهم
همه کس را اگر دردی بود خواهد که گردد کم به غیر از من که درد عشق هر دم بیش میخواهم
مرا گفتی که چون میری زیارت خواهمت کردن پس از مرگ است این امید و من زان پیش میخواهم
ز تو هر جا که سلطانست چشم مرحمت دارد نپنداری که این تنها من درویش میخواهم
عزیمت کردهام سلمان که در راه غمش جان را ببازم همت از یاران نیک اندیش میخواهم