گزیدهای از شفایی اصفهانی
ماییم و همین خاطر اَفگار و دگر هیچ…درساخته با راحتِ آزار و دگر هیچ
جز درد تو در خانۀ دل نیست متاعی…غم بر سرِ هم، ریخته بسیار و دگر هیچ
گفتی که به سر، کار دل خسته چه داری؟…رازی که دَوَد بر سر بازار و دگر هیچ
کار دگری نیست گشادِ درِ بختم…یک ناله کند چارۀ این کار و دگر هیچ
آن عشق که در پرده بمانَد به چه ارزد؟…عشق است و همین لذت اظهار و دگر هیچ
آنم که صبا بوی گلی افکنَدَم پیش…آن هم به زکات گل و گلزار و دگر هیچ
آن خاربُنم در چمن دهر، که دیدهست…آغوش و برِ سایۀ دیوار و دگر هیچ
از نیک و بد هر دو جهان نامزد ماست…یک سینه پر از حسرت دیدار و دگر هیچ
آبش اگر از چشمۀ خلد است «شفایی»…نخل طلبم خاردهد بار و دگر هیچ
شفایی اصفهانی
دل بلبل، ز گل، آن نرگس جادو بگردانَد…دکان فتنه در دنبالۀ ابرو بگرداند
قراری با خیالش دادهام کز بیم بدنامی…شود در کوچهای هرگه دچارم، رو بگرداند
پرستاری ندارم بر سر بالین بیماری…مگر آهم از این پهلو به آن پهلو بگرداند
کنم از دور چون حِربا نظربازی به خورشیدی…که هرجا روکند، روی دلم آنسو بگرداند
ز دستِ آن خَمِ کاکُل که ما دیدیم میآید…که روی کعبه سوی قبلۀ هندو بگرداند
سر زلفی کز او طعن ضعیفی میزند مویم…فلک را میتواند بر سر یک مو بگرداند
«شفایی»، تا ابد تلخ است کام آن هوسناکی…که آبش در دهان کنج دهان او بگرداند
شفایی اصفهانی
جُدا از خود نشستم آنقدَر تنها به ياد او…كه با خود رو به رو برخوردم و نشناختم خود را
به تن ز هجر تواَم ماند نيم جان، وآنهم…در اين دو روز به مهر تو مى دهد جا را
لذتى در بغلم روز وداعش بگرفت…كه همه روزه به فكر سفر انداخت مرا
جدا از خود نشستم آنقدَر تنها به ياد او…كه با خود روبرو برخوردم و نشناختم خود را
آن قدَر نيست اميدم به شب وصل كه يار…گر بپرسد كه “چه وقت است؟” بگويم كه “شب است”
از درِ دل چو درآيد نگرَد بر چپ و راست…كه به آن سو كه نشسته ست وفا، ننشيند
ماييم و حسرتى كه علاجش نمى كند…صد روزِ وصلِ از شبِ هجران درازتر
شادی بلاست جان به غم آرمیده را…خوش راحتیست روی فراغت ندیده را
درآ به حلقۀ دیوانگان و عاقل باش…که هوشمند جنونست و عقل، سودائیست