گزیده ای از شهریار نراقی
زشت است که توی غزلش مرد بگرید هربار که یک قافیه آورد بگرید
این هدیهی عشق است به دیوانه که باید با درد بخنداند و با درد بگرید
غربت فقط این است که شخصی وسط جمع آرام بیاندیشد و خونسرد بگرید
زشت است که آدم دلش از هیچ بگیرد زشت است که هر وقت هوس کرد بگرید
زشت است که شاعر وسط خواندن یک شعر با آمدن واژهی برگرد بگرید
زشت است، ولی زشت تر این است که عشقت بر شانهی یک آدم نامرد بگرید…
در برم هست ولی در بر من نیست فقط چه کنم ؟ دلبر من ، دلبر من نیست فقط
هر دو در جبهه ی عشقیم! اگر او زخمی ست… مشکل اینجاست که در سنگر من نیست فقط
بالش مشترکی هست! ولی او خواب و… من در اندیشه که او همسر من نیست فقط
بارها متهمم کرده به بدبین بودن ! و نفهمیده بد از منظر من نیست فقط
گفت پیش تو رعایت بکنم چه؟ گفتم: پشتِ رفتارِ تو چشمِ ترِ من نیست فقط
کشتی پیرم و در سعیِ به دریا نزدن تاب امواج تو در لنگر من نیست فقط
هرچه باشد سر یک چیز تفاهم داریم اختلاف من و تو باور من نیست فقط
ابجد نام تو در نجم شناسی میگفت طالع وصل تو در اختر من نیست فقط
اینکه با حیله خودم را به تو تحمیل کنم در سرم نیست ولی در سر من نیست فقط
هرکجا خواستی ای لنج مسافر یله کن بندری امن تر از بندر من نیست فقط
وقت وداع با تو رسیده ست و همچنان لبخند میزنم به تو ای بغض نیمه جان
بیست و سه سال دست تو بوده عنان من دیگر شکست خوردی و رفت از کف ات عنان
آن خاطرات نطفه حرامی که سقط شد آن لخته های خونی خشکیده بر زمان
یک یک غزل شدند که شاعر ترم کنند آیینه ای شوم جلوی درد دیگران
آب از سرم گذشته و اکنون که میروی تنها نشسته ام وسط بهت بی کران
این درد هم مشابه آن عشق رفتنی ست هرگز وفا نکرده به شاعر نه این نه آن
در آینه به کشف جدید از تو میرسم بیرحم تر ندیده ام از شعر ناگهان
دیگر سکوت پاسخ من بر سوال هاست قفلی بزرگ میزند اندوه بر دهان
استاد خواست تا که بگویم تضاد چیست؟ خندیدم و گرفت که : لبخند شاعران…
رفتنش آخرین عذابم بود شاکی ام از خودم از او از درد
شاکی ام از خدا که میدانست درد خواهم کشید و خلقم کرد
سکه ی اختیار و جبر مرا بر زمین پرت کرد و جبر آمد
اول آسان نوشت بختم را ناگهان عطسه کرد و صبر آمد
از همان روز شوم میلادم در دلم سوز سرد پاییز است
نه نمیخواهم عمر برگردد کودکی های من غم انگیز است
پدرم حاتم مجسم بود توی اوضاع درهم مالی
سهممان از کرامتش تنها دل پر بود و سفره ای خالی
حسرت چیزهای کوچک هم در نگاهم همیشه پیدا بود
نسبت قلکم به رویاهام نسبت قطره ای به دریا بود
سرخی صورت پدر از شرم دیدم و فکر حال او کردم
هرشب از آسمان عروسک را قبل خوابیدن آرزو کردم
حال اگرچه گذشته آن دوران عقده ها سخت کرده سنگینم
عقده هایی که گل کند وقتی کودکی بر دوچرخه میبینم
تاس من بد نشست و من با درد از همان کودکی خود جفتم
بگذریم از گذشته ای که گذشت داشتم از عذاب میگفتم
رفتنش آخرین عذابم بود شاکی ام از خودم از او از درد
شاکی ام از خدا که میدانست درد خواهم کشید و خلقم کرد
سکه ی اختیار و جبر مرا بر زمین پرت کرد و جبر آمد
اول آسان نوشت بختم را ناگهان عطسه کرد و صبر آمد
صبر یعنی که عقل آخر به راضی ام هرچه شد که شد برسد
صبر یعنی گذشتم از حسم تا که عشقم به عشق خود برسد
صبر کردم که جفتم از قفسم برود آسمان و پر بزند
آن درختم که منتظر ماندم هر زنا زاده ای تبر بزند
صبر کردم خیال میکردم میشود رد شوم از این بلوا
تف به ذات کسی که با من گفت قصه ی صبر و غوره و حلوا
قاتلم اعتماد کورم بود حس پوچی که کار دستم داد
قوتش روی نقطه ضعفم بود از همان نقطه او شکستم داد
گفتم ای عقل شیطنت هایش شور و حال جوانی اش بوده
گیرم اصلا غریبه را بوسید از سر مهربانی اش بوده
زخم خوردم و اعتمادم را روی زخمم ضماد میکردم
کاش عقلم زمامدارم بود تا به شک اعتماد میکردم
هرچه او کرد با دلم ماندم من که پایم غریبه با سفر است
تف به ذات کسی که با من گفت حاصل صبر عاقبت ظفر است
گریه میکرد بگذرم از او دم آخر عذاب وجدان داشت
شهریاری که نیمه ی من بود نفسش قطع شد ولی جان داشت
اشک هایی که وقت رفتن ریخت دیدم و فکر حال او کردم
باز برگشتنش کنارم را قبل خوابیدن آرزو کردم
بخت من آسمان بی خورشید پای من از زمین گریزان است
عقده هایم اگر ستاره شود آسمانم ستاره باران است
هرشب از آسمان بخت بدم عقده را چون ستاره میچینم
عقده هایی که گل کند وقتی بوسه ای عاشقانه میبینم
زندگی جورچینی از غم بود حل آن سالیان اسیرم کرد
کودکی تلخ و نوجوانی تلخ و جوانی نکرده پیرم کرد
دردهایی به سینه دارم که هرچه گشتم نبود درمانش
شکل دردم فقط عوض شده است خر همان خر ، اگرچه پالانش
پشت سر تا که چشم کار کند ردپاهای جبر میبینم
چون که راهی برای مردن نیست چاره را توی صبر میبینم
پیش رویم هزارتوی مخوف ترس از آینده ی غبارآلود
حسرت مرگ در دلم ماند و مرگ تنها به حسرتم افزود
آه از انواع غصه های جهان دل بی صاحبم یکی دارد
شب به شب با مرور او مردم خاطره سم مهلکی دارد
درد دارد که هرچه بنویسی نتوانی که شرح غم بدهی
درد دارد به طفل احساست شب به شب قبل خواب سم بدهی
رفت و حالا هزار و یک شب شد یاد او میکشد به تن تب را
جز تو ای شعر هیچ کس نشنید قصه های هزار و یک شب را
پای ایمان من نمی لنگد کفرم از بخت بد درآمده است
زندگی ناز شست تو…! بردی صبر ایوب هم سر آمده است
دست تقدیر من کج است انگار هرچه دزدید ، نوشش الا او
مرگ تنها رفیق راه من است وحده لا شریک الا هو