شیخ بهایی

 

یکچند، در این مدرسه‌ها گردیدم…از اهل کمال، نکته‌ها پرسیدم

یک مسله‌ای که بوی عشق آید از آن…در عمر خود، از مدرسی نشنیدم

شیخ بهایی

خو کرده به خلوت، دل غم فرسایم…کوتاه شد از صحبت مردم، پایم

تا تنهایم، هم نفسم یاد کسی است…چون هم نفسم کسی شود، تنهایم

بی روی تو، خونابه فشاند چشمم…کاری به جز از گریه، نداند چشمم

می‌ترسم از آنکه حسرت دیدارت…در دیده بماند و نماند چشمم

شیخ بهایی

با دل گفتم: به عالم کون و فساد…تا چند خورم غم؟ تنم از پا افتاد

دل گفت: تو نزدیک به مرگی، چه غم است…بیچاره کسی که این دم از مادر زاد

آن حرف که از دلت غمی بگشاید…در صحبت دل شکستگان می‌باید

هر شیشه که بشکند، ندارد قیمت…جز شیشهٔ دل که قیمتش افزاید

پیوسته دلم ز جور خویشان، ریش است…وین جور و جفای خلق، از حد بیش است

بیگانه به بیگانه، ندارد کاری…خویش است که در پی شکست خویش است

شیخ بهایی

از نالهٔ عشاق، نوایی بردار              ‏وز درد و غم دوست، دوایی بردار

‏از منزل یار، تا تو ای سست قدم        ‏یک گام زیاده نیست، پایی بردار

آتش به جانم افکند، شوق لقای دلدار…از دست رفت صبرم، ای ناقه! پای بردار

ای ساربان، ! خدا را؛ پیوسته متصل ساز…ایوار را به شبگیر، شبگیر را به ایوار

در کیش عشقبازان، راحت روا نباشد…ای دیده! اشک می‌ریز، ای سینه! باش افگار

هر سنگ و خار این راه، سنجاب دان و قاقم…راه زیارت است این، نه راه گشت بازار

با زائران محرم، شرط است آنکه باشد…غسل زیارت ما، از اشک چشم خونبار

ما عاشقان مستیم، سر را ز پا ندانیم…این نکته‌ها بگیرید، بر مردمان هشیار

در راه عشق اگر سر، بر جای پا نهادیم…بر ما مگیر نکته، ما را ز دست مگذار

در فال ما نیاید جز عاشقی و مستی…در کار ما بهائی کرد استخاره صد بار

دگر از درد تنهایی، به جانم یار می‌باید          دگر تلخ است کامم، شربت دیدار می‌باید

ز جام عشق او مستم، دگر پندم مده ناصح!    نصیحت گوش کردن را دل هشیار می‌باید

مرا امید بهبودی نماندست، ای خوش آن روزی   که می‌گفتم: علاج این دل بیمار می‌باید

بهائی بارها ورزید عشق، اما جنونش را      نمی‌بایست زنجیری، ولی این بار می‌باید 

شیخ بهایی شعر