گزیدهای از مهدی فرجی
حسرتی بود دلم، حیف که آغاز نشد ماند بر شاخه ی ترسویی و پرواز نشد
ماند در کودکی شرم و هی بازی کرد خواست هی قهر کند، بغض کند، ناز نشد
مثل صندوقچه ای حرف دلم پنهان بود در گوشی به همه گفتمش و راز نشد
عشق، مثل همه یکبار سراغم آمد ماند در حنجره، پرپر شد و آواز نشد
عمری از درد، غزل گفتم و در چشم همه جز همین آدمک قافیه پرداز نشد
من همان پنجره ی رو به خیابان بودم که شبی بسته شد و رو به کسی باز نشد…
مهدی فرجی
باید کمک کنی ، کمرم را شکسته اند بالم نمی دهند ، پرم را شکسته اند
نه راه پیش مانده برایم نه راه پس پل های امنِ پشت سرم را شکسته اند
هم ریشه های پیر مرا خشک کرده اند هم شاخه های تازه ترم را شکسته اند
حتی مرا نشان خودم هم نمی دهند آیینه های دور و برم را شکسته اند
گل های قاصدک خبرم را نمی برند پای همیشه ی سفرم را شکسته اند
حالا تو نیستی و دهان های هرزه گو با سنگ حرف مُفت ، سرم را شکسته اند
مهدی فرجی
نه سراغی ، نه سلامی…خبری می خواهم قدر یک قاصدک از تو اثری می خواهم
خواب و بیدار، شب و روز به دنبال من است؛ جز مگر یاد تو یار سفری می خواهم؟
در خودم هر چه فرو رفتم و ماندم کافی است رو به بیرون زدن از خویش، دری می خواهم
بعد عمری که قفس واشد و آزاد شدم تازه برگشتم و دیدم که پری می خواهم
سر به راهم تو مرا سر به هوا می خواهی پس نه راهی، نه هوایی، نه سری می خواهم
چشم در شوق تو بیدارتری می طلبم دلِ در دام تو افتاده تری می خواهم
در زمین ریشه گرفتم که سرافراز شوم بی تو خشکیدم و لطف تبری می خواهم
مهدی فرجی
می توانی بروی قصه و رویا بشوی راهی دورترین نقطه ی دنیا بشوی
ساده نگذشتم از این عشق ، خودت می دانی من زمینگیر شدم تا تو ، مبادا بشوی
آی ! مثل خوره این فکر عذابم می داد ؛ چوب ما را بخوری ، ورد زبان ها بشوی
من و تو مثل دو تا رود موازی بودیم من که مرداب شدم ، کاش تو دریا بشوی
دانه ی برفی و آنقدر ظریفی که فقط باید از این طرف شیشه تماشا بشوی
گره ی عشق تو را هیچ کسی باز نکرد تو خودت خواسته بودی که معما بشوی
در جهانی که پر از وامق و مجنون شده است می توانی عذرا باشی، لیلا بشوی
می توانی فقط از زاویه ی یک لبخند در دل سنگ ترین آدم ها جا بشوی
بعد از این، مرگ نفس های مرا می شمرد فقط از این نگرانم که تو تنها بشوی
مهدی فرجی
ابری خبر کن قاصد باران، پرستو جان! عطری بیفشان بر حیاط خانه شب بو جان!
من میهمان دارم مبادا خاک برخیزد حالا که وقت آبرو داری ست جارو جان!
اینقدر بی تابی نکن پیراهن نازم! هی روی پیشانی نیا با شیطنت، مو جان!
وقتی تو می آیی در و دیوار می رقصند انگار چیزی خورده باشد خانه بانو جان
عاشق شدن را داشتم از یاد می بردم این شیر را بیدار کردی بچه آهو جان
در چشم هایت شیشه ی عمر مرا داری وقتی که می بندیش دیگر مُرده ام… کو جان؟
کو جان که برخیزم؟ تو این سهراب را کُشتی گیرم که روزی بازگردی نوش دارو جان!
مهدی فرجی
پابند کفشهای سیاه سفر نشو یا دست کم بخاط من دیرتر برو
دارم نگاه می کنم و حرص می خورم امشب قشنگ تر شده ای – بیشتر نشو
کاری نکن که بشکنی …اما شکسته ای حالا شکستنی ترم از شاخه های مو
موضوع را عوض بکنیم از خودت بگو ! به به مبارک است :دل خوش ! لباس نو
دارند سور وسات عروسی می آورند از کوچه های سرد به آغوش گرم تو
هی پا به پا نکن که بگویم سفر به خیر مجبور نیستی که بمانی … ولی نرو
مهدی فرجی
می بینی ام وقتی به مویم برف غم باشد روزی که پشتم مثل پشت کوه خم باشد
با تو شبی از حسرت امروز خواهم گفت وقتی که حرفم محض پیری محترم باشد
می گویم از روزی که خوردم حرفهایم را ترجیح میدادم که نانم در قلم باشد
روزی که گریان از خیابان آمدی گفتی نفرین به شهری که سگی در هر قدم باشد
یادت می آرم گفتی امید بهاری نیست وقتی زمستان و زمستان پشت هم باشد
آن روز وقتی سروهای سبز را دیدیم شکرخدا شب رفته باید صبحدم باشد
چای از دهان افتاد ول کن شاید آن فرصت روزی برای کودکانت مغتنم باشد
میخواستم از بوسه بنویسم هراسیدم توی کتابم بیتی از این شعر کم باشد
مهدی فرجی
چشم وا کردم و دیدم خبر از رویا نیست هیچ کس این همه اندازه ی من تنها نیست
بی تو این خانه چه سلول بزرگی شده است که دگر روشنی از پنجره اش پیدا نیست
مرگ؛ آن قسمت دوری که به ما نزدیک است عشق؛ این فرصت نزدیک که دور از ما نیست
چشم در چشم من انداخته ای می دانی چهره ای مثل تو در آینه ها زیبا نیست
هیچ دیوانه ای آن قدر که من هستم نیست چون که اینگونه شبیه تو کسی شیدا نیست
مردم سر به هوا را چه به روشن بینی!؟ ماه را روی زمین دیده ام آن بالا نیست
مهدی فرجی
من مدتی ست ابر بهارم برای تو باید ولم کنند ببارم برای تو
این روزها پر از هیجان تغزّلم چیزی به جز ترانه ندارم برای تو
جان من است و جان تو، امروز حاضرم این را به پای آن بگذارم برای تو
از حد «دوست دارمت» اعداد عاجزند اصلاً نمی شود بشمارم برای تو
این شهر در کشاکش کوه و کویر و دشت دریا نداشت دل بسپارم برای تو
من ماهی ام تو آب، تو ماهی من آفتاب یاری برای من تو و یارم برای تو
با آن صدای ناز برایم غزل بخوان تا وقت مرگ حوصله دارم برای تو
مهدی فرجی
بنشین برایت حرف دارم در دلم غوغاست وقتى که شاعر حرف دارد آخر دنیاست
شاعر بدون شعر یعنى لال! یعنى گنگ در چشم هاى گنگ اما حرف دل پیداست
با شعر حق انتخاب کمترى دارى آدم که شاعر مى شود تنهاست یا تنهاست
هرکس که شعرى گفت بى تردید مجنون است هر دخترى را دوست مى دارد بدان لیلاست
هر شاعرى مهدى ست یا مهدى ست یا مهدى ست هر دخترى تیناست یا ساراست یا رى راست
پروانه ها دور سرش یکریز مى چرخند از چشم آدم ها خل است از دید من شیداست
در وسعتش هر سینه داغ کوچکى دارد دریا بدون ماهى قرمز چه بى معناست
دنیا بدون شاعر دیوانه دنیا نیست بى شعر، دنیا آرمانشهر فلاطون هاست
من بى تو چون دنیاى بى شاعر خطرناکم من بى تو واویلاست دنیا بى تو واویلاست
تو نیستى وآه پس این پیشگویى ها بیخود نمیگفتند فردا آخر دنیاست
تو نیستى و پیش من فرقى نخواهد کرد که آخر پاییز امروز است یا فرداست
یلداى آدم ها همیشه اول دى نیست هرکس شبى بى یار بنشیند شبش یلداست
مهدی فرجی
فکرش نباش مال کسی جز تو نیستم دیگر به فکر هم نفسی جز تو نیستم
عشق تو خواست با تو عجینم کند که کرد وقتی به عمق من برسی جز تو نیستم
بعد از چقدر این طرف و آن طرف زدن فهمیده ام که در هوسی جز تو نیستم
یک آسمان اگر چه به رویم گشوده است من راضی ام که در قفسی جز تو نیستم
حالا خیالم از تو که راحت شود عزیز دیگر به فکر هیچ کسی جز تو نیستم
مهدی فرجی
سرت که درد نمی آید از سوالاتم مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم
چطور اینهمه جریان گرفته ای در من و مو به موی تو جاریست در خیالاتم؟
بگو به من که همان آدم همیشگی ام؟ نه… مدتی ست که تغییر کرده حالاتم
چقدر مانده به وقتی که مال هم بشویم درست از آب در آیند احتمالاتم
تو محشری به خدا من بهشت گمشده ام تو اتفاق می افتی من از محالاتم
چقدر ساکتی و من چقدر حرف زدم دوباره گیج شدی حتما از سوالاتم
دلم گرفته اگر زنگ می زنم گاهی مرا ببخش که اینقدر بی مبالاتم.
مهدی فرجی
بگذار تا آخر بريزد ـ آبرو ـ چيست؟ حرف حساب اين دو پاهاي دورو چيست؟
آنچه تو ميخواهي نخواهم بود، اينم دنياي «بوف كور»يام دنياي پوچي است
از آن كه هرگز نيستم يك عمر گفتي پس اين « من » آيينههاي روبرو چيست؟
اصلاً برايت يك مثال ساده دارم آن اسم معروف كتاب «شاملو» چيست؟
” ققنوس در باران ” چرا باران، نه آتش؟ پيش خودت تحليل كن منظور او چيست؟
يعني نبود آتش كه ققنوسي بزايد امروز من اينطوري ام اين عين پوچي است
حالا توو اينگونه ماندن يا نماندن حالا ببين تحليلت از اين گفتگو چيست؟
عصيان حوا در وجودش بود، اما وقتي من آدم نيستم تقسير او چيست؟
مهدی فرجی
تو را صبحی مه آلود از دل یک خواب آوردم تنت را ریختم در شیشۀ مهتاب آوردم
خریدم از پری ها جفت مروارید چشمت را و از اعماق دریاهای بی پایاب آوردم
خود ِ من یافتم در قصه ها تخم نگاهت را تو را من کاشتم، من سایه بودم، آب آوردم
بپرس این دست های هرزۀ آمادۀ چیدن کجا بودند وقتی کالی ات را تاب آوردم؟
بریز از خویش زنبیل مرا از خواستن پر کن برای شاخه هایت یک زمستان خواب آوردم
مهدی فرجی
دوستت دارم پریشان، شانه میخواهی چه کار؟ دام بگذاری اسیرم، دانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان عشق کن ای که شاعر سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود راستی تو این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ! در دل من قصر داری، خانه میخواهی چه کار؟
خُرد کن آیینه را در شعر من خود را ببین شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
مهدی فرجی
حال من خوب است اما با تو بهتر میشوم آخ… تا میبینمت یک جور دیگر میشوم
با تو حس شعر در من بیشتر گل میکند یاسم و باران که میبارد معطر میشوم
در لباس آبی از من بیشتر دل میبری آسمان وقتی که میپوشی کبوتر میشوم
میل، میل توست، امّا بی تو باور کن که من در هجوم بادهای سخت، پرپر میشوم
مهدی فرجی
شاعر آواره از این خانه نباید بشود دل خوشِ دامن بیگانه نباید بشود
باد می آید و من دست و دل ام می لرزد زلف اگر ریخت به هم شانه نباید بشود
لحظه ای خنده ای و لحظه ی دیگر اخمی آدم از دست تو دیوانه نباید بشود؟
شبِ پیمانه همه راستی ام اما زن خام یک گریه ی مستانه نباید بشود
زن بلا نیست ولی حامله ی طوفان است حامل صاعقه، بی شانه نباید بشود
من به تنهاییِ این پیله قناعت دارم هر چه کرم است که پروانه نباید بشود
من خودم سمت قفس می روم و می دانم مرغ، خامِ طمع دانه نباید بشود
بوف کورم بروم خانه ام و خوش باشم عشق، کاخی ست که ویرانه نباید بشود
مهدی فرجی
كفشهايم كجاست؟ میخواهم بیخبر راهیِ سفر بشوم مدتی بی بهار طی بكنم دو سه پاييز دربدر بشوم
خستهام از تو، از خودم، از ما؛ «ما» ضمير بعيدِ زندگیام و نفر انفجار جمعيت است پس چه بهتر كه يك نفر بشوم
يك نفر در غبار سرگردان، يك نفر مثل برگ در طوفان میروم گم شوم برای خودم، كم برای تو درد سر بشوم
حرفهای قشنگِ پشت سرم، آرزوهای مادر و پدرم آه خيلی از آن شكستهترم كه عصای غم پدر بشوم
پدرم گفت: «دوستت دارم، پس دعا میكنم پدر نشوی» مادرم بيشتر پشيمان كه از خدا خواست من پسر بشوم
داستانی شدم كه پايانش مثل يك عصر جمعه دلگير است نيستم در حدود حوصلهها، پس چه بهتر كه مختصر بشوم
دورها قبر كوچكی دارم بی اتاق و حياط خلوت نيست گاهگاهی سری بزن نگذار با تو از اين غريبهتر بشوم
مهدی فرجی
سوزی مرا پژمرده کرد و در خزان انداخت بادی مرا آورد این سوی جهان انداخت
برداشت، لمسم کرد، بیش از اشتیاقم بود ترسی که در من آن نگاه مهربان انداخت
حسّی به من می گفت: ای دیوانه! از چشمش انداخت هر کس را که روزی در گمان انداخت
شاعر شدم تا چند سطری از تو بنویسم تقدیر ما را در دهانِ این و آن انداخت
شاخه نباتت خواندم و حافظ تو را دزدید بی معرفت اسم تو را بر هر زبان انداخت
پیشم نشستی تا بنوشی قهوه ی داغی آن را هم این پرت و پلاها از دهان انداخت
مهدی فرجی
دامی ست که باید بکشاند به گناهم سیبی که تو انداخته باشی سرِ راهم
ما از تو به غیر از تو نداریم تمنا من لال شوم از تو به غیر از تو بخواهم
با عقل چه خوبی که نکردم سرِ یک عشق از چاله درآوردم و انداخت به چاهم
یک عمر تو رفتی و من از راه رسیدم خورشید سفر کرد و نفهمید که ماهم
ای ابر نکن! برکه ی دل مُرده ای آن زیر دل بسته به پیدا شدن گاه به گاهم
مهدی فرجی
تو که کوتاه و طلایی بکنی موها را منِ شاعر به چه تشبیه کنم یلدا را؟
مثل یک کودک مبهوت که مجبور شود تا به نقاشی اش آبی نکشد دریا را
حرف را می شود از حنجره بلعید و نگفت وای اگر چشم بخواند غمِ نا پیدا را
عطر تو شعر بلندی است رها در همه سو کاش یک باد به کشفت برساند ما را
تو همانی که شبی پر هیجان می آیی تا فراری دهی از پنجره ها سرما را
فال می گیرم و می خوانی و من می خندم بنشین چای بخور خسته نباشی یارا!
مهدی فرجی
شبی غریبم و بی بوسه ای سحر شده ام شبِ دو عاشقِ دور از همم که سر شده ام
شبِ طبیب، شبِ پاسبان، شبِ شاعر شبی عمیق تر از بغضِ رفتگر شده ام
شبِ هنوز، شبِ شاعری بخواب، نخواب که سمتِ نیمه ی بیداری اش سحر شده ام
نوشت چیزی و در سطلِ زیرِ میز انداخت نوشت: رفته ای ای عشق و دربدر شده ام
خودم به پای خودم از در آمدم بیرون ولی به میلِ تو آماده ی سفر شده ام
به چند موی سفیدم نگاه کن بگذر تو سنگ تر شده ای من شکسته تر شده ام
هزار بار نبودی و من غزل گفتم هزار بار شب و نصف شب پدر شده ام
نوشت و حرف زد و گریه کرد، نشنیدم که از صدایِ کلاغان صبح، کر شده ام
نگاه کردم و خورشید داشت می آمد سپیده سر زده، بی رنگ و بی اثر شده ام
اگرچه درک نکردم که عشق چیست، ولی تمامِ فرصتِ یک شاعرم، هدر شده ام
مهدی فرجی
مثل تو هر کس آشنایی در سفر دارد مانند من، مانند من چشمی به در دارد
در سر به زیری حاجتی دارد که می خواهد روی زمین تا تکّه نانی دید بردارد
اشکی است اشک او که می گویند یاقوت است آهی است آه او که می گویند اثر دارد
من اشک هایی داشتم، تنها خودم دیدم شاید فقط آیینه از دردم خبر دارد
من بغض هایی را فرو بردم که ترسیدم از رازهای سر به مُهری پرده بردارد
یک عمر در خود ریختم تنهایی خود را انگار کن کوهی که آتش بر جگر دارد
انگار کن آتشفشانی در سرم دارد روزی مرا بیدار کن اما خطر دارد
دلشوره ای دارم، گمانم ماهیِ سرخی در عمق دریایی به قلابی نظر دارد
مهدی فرجی
کجا به من رسیده ای کجای این زمان؟ که شور عشق مرده در من ای عزیز جان!
به سمت خلوت میانه سالی ام نیا در ازدحام کوچه ی جوانی ات بمان
شبی که آسمان گرفته عاشقی نکن شبی که بُغض مانده در گلوی ناودان
پیاده رو که خیس شد نرو قدم بزن تو بچه ای و در مصاف عشق، ناتوان
تو بچه ای و عشق، جنگجوی ناکسی ست تو جوجه ای و عشق، گربه ای شکم چران
ولی برای من قدم زدن در این هوا ولی برای پیرمردهای سخت جان…
گرفته باشد آسمان گرفته باشدا گرفته باشدا گرفته باشد آسمان
که مثل کودکی شرور، بچگی کنم ولی ترانه خوان، ترانه خوان، ترانه خوان
شبیه خواب های بادبادکم به دست شبیه خواب دیشب و پریشبم جوان
ببین! اگر مرا به حال خود رها کنی چقدر لطف کرده ای به من عزیز جان!