گزیدهای از پرواز همای مستان
غم با دل دیوانه ی من خویش شده ست دلتنگی من بیش تر از پیش شده ست
گفتم که به دیدنت کنم کم غم عشق زآن روز که دیدمت غمم بیش شده ست
دیوانگی ام بلند آوازه شده ست دلتنگی من بیش ز اندازه شده ست
با یک غم کهنه روزگارم خوش بود با عشق تو غم در دل من تازه شده ست
از روز ازل غم با من زاده شده است این قرعه بنام دلم افتاده شده ست
هر گز نکنم از غم عشقت پرهیز تا فرصت زندگی به من داده شده ست
پرواز همای مستان
بی ساغر و پیمانه و دلدار نشاید پیمانه بباید زد و تردید نباید.
بر دلبر دیوانه بگوئید بیاید دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید.
هنگام به کوی در میخانه گذار است. می نوش جهان از قدح عشق خمار است
بر دلبر دیوانه بگو رخ بنماید دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
ای مدعیانی که به دنبال خدایید معشوق همینجاست کجایید بیایید
ساقی گره از کار شما باز گشاید دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
این تاج گرانمایه و هر تخت نپاید ای زاهد دیوانه بیاندیش که شاید
دیوانهای از چنگ تو تاجت برباید دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید
پرواز همای مستان
شیرین لبی شیرین تبار مست و می آلود و خمار
مه پاره ای بی بند و بار با عشوه های بی شمار
هم کرده یاران را ملول هم برده از دلها قرار
مجموع مه رویان کنار تو یار بی همتا کنار
زلفت چو افشان میکنی ما را پریشان میکنی
آخر من از گیسوی تو خود را بیاویزم به دار
یاران هوار ، مردم هوار از دست این بی بند و بار
از دست این دیوانه یار از کف بدادم اعتبار
می میزنم ، می میزنم جام پیاپی می زنم
هی میزنم هی میزنم بی اختیار
کندوی کامت را بیار، بر کام بیمارم گذار، تا جان فزاید جان تو
بر جان این دلخسته بشکسته تار
شیرین لبی شیرین تبار مست و می آلود و خمار
مه پاره ای بی بند و بار با عشوه های بی شمار
هم کرده یاران را ملول هم برده از دلها قرار
مجموع مه رویان کنار تو یار بی همتا کنار
زلفت چو افشان میکنی ما را پریشان میکنی
آخر من از گیسوی تو خود را بیاویزم به دار
توبه ها را بشکنید ، توبه ها را بشکنید
میخانه ها را وا کنید ای باده خواران پیمانه را احیا کنید ای مل گساران
باده ساغر کنید ، توبه ای دیگر کنید خرقه از تن برکنید ، توبه ها را بشکنید
توبه ها را بشکنید آمد بهاران
یادی از آئین مستانی کنید ، مست پنهانی کنید تا سحر پیمانه گردانی کنید ، مست پنهانی کنید
روز و شب معشوقه بازی های عرفانی کنید مست پنهانی کنید ، مست پنهانی کنید
همچون خماران توبه ها را بشکنید توبه ها را بشکنید آمد بهاران
عاشقان غوغا کنید بر دل شیدا کنید
یک نفس گر میتوان ساغر زدن پس چرا اندیشه فردا کنیم
غصه از سر وا کنیم پیمانه را احیا کنیم
ای بی قراران ، ای بی قراران
توبه ها را بشکنید آمد بهاران
میخانه ها را وا کنید ای باده خواران پیمانه را احیا کنید ای مل گساران
باده ساغر کنید ، توبه ای دیگر کنید خرقه از تن برکنید ، توبه ها را بشکنید
توبه ها را بشکنید آمد بهاران
من از جهانی دگرم من از جهانی دگرم ساقی از این عالم واهی رهایم کن
نمی خواهم در این عالم بمانم بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن
تو را اینجا به صدها رنگ می جویند تو را با حیله و نیرنگ می جویند
تو را با نیزه ها در جنگ می جویند تو را اینجا به گرد سنگ می جویند
تو جان می بخشی و اینجا به فتوای تو می گیرند جان از ما
نمیدانم کی ام من نمیدانم کی ام من آدمم روحم خدایم یا که شیطانم
تو با خود آشنایم کن
اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم و حواست
پس ای مردم خدا اینجاست خدا در قلب انسان هاست
به خود آی تا که دریابی خدا در خویشتن پیداست
همای از دست این عالم
پر پرواز خود بگشود و در خورشید و آتش سوخت
خداوندا بسوزانم همایم کن
نمی خواهم در این عالم بمانم بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن
من از جهانی دگرم
پرواز همای مستان
به گرد کعبه می گردی پریشان که وی خود را در آنجا کرده پنهان
اگر در کعبه می گردد نمایان پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی
در اینجا باده مینوشی ، در آنجا خرقه می پوشی ، چرا بیهوده میکوشی
در اینجا مردم آزاری ، در آنجا از گنه آری ، نمی دانم چه پنداری
در اینجا همدم و همسایه است در رنج و بیماری
تو آنجا در پی یاری
چه پنداری کجا وی از تو می خواهد چنین کاری
چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن نمی داند
چه سلطانی که جز در خانه اش خفتن نمی داند
چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند
به دنبال چه می گردی که حیرانی
خرد گم کرده ای شاید نمی دانی
همای از جان خود سیری که خاموشی نمی گیری
لبت را چون لبان فرخی دوزند تو را در آتش اندیشه ات سوزند
هزاران فتنه انگیزند تو را بر سر در میخانه آویزند
« ملاقات با دوزخیان »
آن دم که مرا می زده بر خاک سپارید زیر کفنم خمره ای از باده گذارید
تا در سفر دوزخ از این باده بنوشم بر خاک من از ساقه انگور بکارید
آن لحظه که با دوزخیان کنم ملاقات یک خمره شراب ارغوان برم به سوغات
هرقدر که در خاک ننوشیدم از این باده صافی بنشینم و با دوزخیان کنم تلافی
جز ساغر و پیمانه و ساقی نشناسم بر پایه پیمانه و شادی است اساسم
گر همچو همای از عطش عشق بسوزم از آتش دوزخ نهراسم نهراسم
آن دم که مرا می زده بر خاک سپارید زیر کفنم خمره ای از باده گذارید
تا در سفر دوزخ از این باده بنوشم بر خاک من از ساقه انگور بکارید
« خود سوختگان »
داد درویشی از سر تمهید سر قلیان خویش را به مرید
گفت که از دوزخ ای نکو کردار قدری آتش به روی آن بگذار
بگرفت و ببرد و باز آورد عقد گوهر ز درج راز آورد
گفت که در دوزخ هر چه گردیدم درکات جحیم را دیدم
آتش و هیزم و ذغال نبود اخگری بهر اشتعال نبود
هیچ کس آتشی نمی افروخت زآتش خویش هر کسی میسوخت
« ناز مکن »
ای صنم ، ای صنم ، ای صنم ، ای صنم ، ناز مکن ، ناز مکن
ناز مکن ، ناز مکن ، ناز مکن ، ناز مکن
ناز مکن ، ناز مکن ، ناز مکن ، ای صنم عشوه مکن،عشوه مکن،هلهله آغاز مکن ، این منم
ناز می کشم روز و شب ار عشوه کنی باز می کشم
تا بنشینی به برم ، ای صنم واله و شوریده سرم ، ای صنم
ای صنم ، ای صنم ، ای صنم ، ای صنم ، ناز مکن ، ناز مکن
روز و شب ار بگذرم از کوی تو
می زندم تیر دو ابروی تو
وای به حال من دیوانه که افسار دلم بسته به گیسوی توست
ناز مکن ، ناز مکن ، ناز مکن ، ناز مکن
ناز مکن ، ناز مکن ، ناز مکن ، ای صنم عشوه مکن،عشوه مکن،هلهله آغاز مکن ، این منم
ناز می کشم روز و شب ار عشوه کنی باز می کشم
تا بنشینی به برم ، ای صنم واله و شوریده سرم ، ای صنم
ای صنم ، ای صنم ، ای صنم ، ای صنم ، ناز مکن ، ناز مکن
« ای مفتی شهر »
ای مفتی شهر از تو بیدارتریم با این همه مستی ز تو هشیارتریم
تو خون کسان نوشی و ما خون رزان انصاف بده کدام خونخوارتریم
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
گویند کسان بهشت با حور خوش است من می گویم که آب انگور خوش است
این نقد بگیر و دست از آن نسیه بدار کآواز دهل شنیدن از دور خوش است
این می چه حرامیست که عالم همه زان میجوشد یک دسته به نابودی نامش کوشند
آنان که بر عاشقان حرامش کردند خود خلوت از آن پیاله ها می نوشند
آن عاشق دیوانه که این خمار مستی را ساخت معشوق و شراب و می پرستی را ساخت
بی شک قدحی شراب نوشید و از آن سر مست شد این جهان هستی را ساخت
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
گویند که دوزخی بود عاشق و مست
« پندم ای زاهد مده »
از باده مدهوشم کنید، از باده مدهوشم کنید
من همان مجنون مست یاغی ام روز و شب محتاج جام باقی ام
یک شب کنار زاهد و یک شب کنار ساقی ام
از باده مدهوشم کنید، از باده مدهوشم کنید
در خرقه پنهان می کنم، می را و کتمان می کنم، ترک ایمان می کنم
هی بشکنم پیمان و هی، تجدید پیمان می کنم، ترک ایمان می کنم
از باده مدهوشم کنید، از باده مدهوشم کنید
پندم ای زاهد مده با که گویم با که گویم
من نمی خواهم نصیحت بشنوم آی… آی مردم پنبه در گوشم کنید
از باده مدهوشم کنید، از باده مدهوشم کنید
دردی کشم دردی کشم بار رفیقان می کشم
پر میکشم همچون همای
در آتشم در آتشم در آتشم، ای وای و خاموشم کنید
از باده مدهوشم کنید، از باده مدهوشم کنید
با که گویم
من نمی خواهم نصیحت بشنوم آی… آی مردم پنبه در گوشم کنید
من همان مجنون مست یاغی ام روز و شب محتاج جام باقی ام
یک شب کنار زاهد و یک شب کنار ساقی ام
از باده مدهوشم کنید، از باده مدهوشم کنید
پرواز همای مستان
« بهشت »
این چه حرفیست که در عالم بالاست بهشت هر کجا وقت خوش افتاد همانجاست بهشت
دورخ از تیرگی بخت درون تو بود گر درون تیره نباشد همه دنیاست بهشت
« این چه جهانیست »
این چه جهانیست؟ این چه بهشتیست؟
این چه جهانیست که نوشیدن می نارواست؟ این چه بهشتیست در آن خوردن گندم خطاست؟
آی رفیق این ره انصاف نیست آی رفیق این ره انصاف نیست
این جفاست
راست بگو، راست بگو، راست فردوس برینت کجاست؟
راستی آنجا هم هر کس و ناکس خداست
راست بگو، راست بگو، راست فردوس برینت کجاست؟
بر همه گویند که هوشیار باش
بر در فردوس نشیند کسی تا که به درگاه قیامت رسی
از تو بپرسند که در راه عشق پیرو زرتشت بدی یا مسیح؟
دوزخ ما چشم به راه شماست
راست بگو، راست بگو، راست آنجا نیز، باز همین ماجراست؟
راست بگو، راست بگو، راست فردوس برینت کجاست؟
این همه تکرار مکن ای همای کفر مگو، شکوه مکن بر خدای
پای از این در که نهادی برون در غل و زنجیر برندت بهشت
بهشت همان ناکجاست بهشت همان ناکجاست
وای به حالت همای وای به حالت
این سر سنگین تو از تن جداست
نه… نه…. نه… نه…
توبه کنم باز، حق با شماست
« پشیمانم »
اگر من ترک ارباب وفا کردم پشیمانم اگر اینگونه با ساقی جفا کردم پشیمانم
من از عمری که با زاهد فنا کردم من از جوری که در راه خدا کردم پشیمانم
من امشب گوشه میخانه می مانم که داد از ساغر و پیمانه بستانم
به هر جا پا گذارم کینه ها بینم هزاران چهره در آئینه ها بینم
چه جایی خوش تر از میخانه بگزینم من اینجا مست و حیرانم
من امشب گوشه میخانه می مانم که داد از ساغر و پیمانه بستانم
در اینجا هر که در دل باوری دارد در اینجا هر غمی خنیاگری دارد
که در میخانه حتی دشمنت با خود بجای دشنه دستش ساغری دارد
من امشب گوشه میخانه می مانم که داد از ساغر و پیمانه بستانم
در اینجا جز به کوی یار راهی نیست در اینجا جز مهین دلدار شاهی نیست
در اینجا پادشاه عاشقان ساقیست که او هم گاه گاهی هست گاهی نیست
در اینجا خون مردم خفته در خون نیست در اینجا چهره آزادگی گم نیست
در اینجا تخت شاهی دوش مردم نیست
به نام عشق میخوانم
من امشب گوشه میخانه می مانم
پرواز همای مستان
« مستی »
روزگاریست که کس را به کسی یاری نیست جز دل آزاری و نیرنگ و ریاکاری نیست
هر چه غم بود به دوش دل مردم شد بار گوئیا قسمت ما غیر گران باری نیست
ای بسا حامی مستغنی خوش خفته به ناز زانکه معیار دگر دانش و بیداری نیست
گمرهانند به بازار طمع راهسپار غافل از آنکه شرف جنس خریداری نیست
کاروان دستخوش رهنم بیگانه شده است ساربان این روش غافله سالاری نیست
پرواز همای مستان
« مدارا کن »
بیا بنشین و با مردم مدارا کن گره از کار این افتادگان وا کن
بترس از شعله های زیر خاکستر بیا اندیشه اندوه فردا کن
هزاران تاج سلطانی
دو صد تخت سلیمانی
فلک بستاند از دستت به آسانی
که این تخت بلند جم
نه بر شاهان سامانی وفا کرد و نه بر پرویز ساسانی
که این رسم فلک باشد
نه شاهنشاه بشناسد نه روحانی
مباد آن دم که چنگیزی بپا خیزد کشاند آشیانت را به ویرانی
همای از خواندن این فتنه پروا کن
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
پرواز همای مستان
عجب آب گل آلودی
برو ای آنکه از آزار مستان مست و خوشنودی برو ای آنکه در اندیشه ی آزار من بودی
هر آنکس می کند برپای آتش را کند در چشم خود دودی
عجب آب گِل آلودی
درآن اندیشه بودی تا مرا رسوا کنی اما چه غوغایی به پا کردی ، چه گردابی ، عجب آب گِل آلودی
بدم خواندی ، بدم خواندی گهی دیو و ددم خواندی
گه دیندار و گه مرتدم خواندی نکردی ارزشم را کم
که حتی بر من افزودی عجب آب گِل آلودی
اگرچه مستم ، اما مست باهوشم من آن آتشفشان هستم که خاموشم
همایم من ، همایم من که فرزند خدایم من مکن هرگز فراموشم
عجب آشفته بازاری ، عجب سودی ، عجب آب گِل آلودی
« سرزمین بیکران »
ایران ای سرای من خاکت طوطیای من
جاویدان بهشت من عشقت کیمیای من
ای سرزمین بیکران ای یادگار عاشقان
ای خفته در میان تو در قلب مهربان تو
هزاران شهید بی گناه نوجوان
هزار عاشق گذشته در رهت ز جان
ایران ای سرای من خاکت طوطیای من
جاویدان بهشت من عشقت کیمیای من
ای تخت جاودان جم ای ارگ بیکران بم
همچو هگمتان پایدار همچو بیستون استوار
خاک عاشقان بی قرار ای دیار مهر و افتخار
ایران
« موسم سفر »
نکند موسم سفر باشد ساربان خفته و بی خبر باشد
بوی باران تازه می آید نکند بوی چشم تر باشد
سخنی از وفا شنیده نشد نکند گوش خلق کر باشد
نکند عشق در برابر عقل دست از پا درازتر باشد
نکند پرده چون فرو افتد داستان داستان زر باشد
زیر این نیم کاسه های قشنگ نکند کاسه ای دگر باشد
نکند آنکه درس دین می داد از خدا پاک بی خبر باشد
همچو سرو ایستادن در این باد نکند پاسخش تبر باشد
نور کیوان در آسمان نشست نکند پوچ و بی ثمر باشد
دنبال خدا
کودکی بودم و دنبال خدا در بیابان در دشت
در دل جنگل سبز همه جا می گشتم
کلبه ای در گذرم بود پر از نور که خورشید دگرگونه بر آن می تابید
پیرمردی دیدم که پس از خوردن یک جام شراب
به خدا گفت : سپاس آری احساس من این بود
خدا آنجا بود من خدا را دیدم
من شنیدم که خدا گفت : بنوش گوارای وجود
یک نفر نان داشت اما بی نوا دندان نداشت آن یکی بیچاره دندان داشت اما نان داشت
آنکه باور داشت روزی میرسد بیچاره بود آنکه در اموال دنیا غرق بود ایمان نداشت
دشت باور داشت گرگی در میان گله بود گله باور داشت اما من نمیدانم چرا باور سگ چوپان نداشت
یک نفر پالان خر را در میان خانه پنهان کرده بود یک نفر پالان خر را در میان خانه پنهان کرده بود
آن یکی با بار خر میرفت و خر پالان نداشت یک نفر نان داشت اما بی نوا دندان نداشت
یک نفر فردوس را ارزان به مردم میفروخت نقشه ها کو داشت در پندار خود شیطان نداشت
هر کجا دست نیازی بود بر سویی دراز رعیت بیچاره بخشش داشت اما خان ندشت
اندوه مرا شراب پایان داده ست خونی به لبان مرده ام جان داده ست
می معجزه ی خداست باور دارم انگار که بر قلب من ایمان داده ست
برخیز که بعد از این دگر غم نخوریم از هرچه به جز غم جهان کم نخوریم
هرجا که پیاله ای پر از باده کنند بی معرفتیم اگر که با هم نخوریم
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شبگرد مبتلا کن
مائیم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن
دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد پس من چگونه گویم کاین درد را دوا کن
گفتم ببینمت شاید که از سرم دیوانگی رود زآن دم که دیدمت دیوانه تر شدم دیوانه تر شدم
با یک خیال خام افتاده ام به دام از ره به در شدم دیوانه تر شدم
گفتم ببینمت تا بی قراری از جانم به در رود هم بی قرار و هم شوریده سر شدم دیوانه تر شدم
گفتم ببینمت شاید شراره از جانم فرو کشد دیدم تو را و همچون شعله های آتش شعله ور شدم
با یک خیال خام افتاده ام به دام از ره به در شدم دیوانه تر شدم
بی کسم ای کس که چو من بی کسی بی کس و کاری که زدل واپسی
بس که به دادم نرسیده کسی آمده ام تا تو به دادم رسی
کس که به دادم نرسید هر خسی آمده ام تا تو به دادم رسی
مردم دیوانه خسم خوانده اند از در این خانه پسم رانده اند
هر که به چشمان تو آید خسی آمده ام تا تو به دادم رسی
آمده ام تا تو نگاهم کنی تا تو کم از بار گناهم کنی
گشته ام از کرده پشیمان بسی آمده ام تا تو به دادم رسی
بی کسم ای کس که چو من بی کسی بی کس و کاری که ز دلواپسی
بس که به دادم نرسیده کسی آمده ام تـا تـــو به دادم رسی
آمده ام تا تو به دادم رسی آمده ام تا تو به دادم رسی
تو که سر مست و پریشانی و شوریده سری بکُن از کلبه ی ویرانه ی ما هم گذری
بزن ای عاشق دیوانه به دیوانه سری به خدا از من دیوانه تو دیوانه تری
صنما زلف پریشان تو را شانه منم که شوم مست و پریشان در میخانه منم
همه داند که در این شهر دیوانه منم که منم شهره به شیدایی و بیدادگری
به خدا از من دیوانه تو دیوانه تری
نگرانم صنما نگرانم صنما
نگرانم صنما سیر ز جانم نکنی نگرانم که فدای دگرانم نکنی
نگرانم که تو رسوای جهانم نکنی نگر افتاده ز عشق تو به جانم شرری
به خدا از من دیوانه تو دیوانه تری
صنما کشتی دل را به گِل انداخته ام صنما با خم ابروی کجت ساخته ام
من دیوانه از آن رو به تو دل باخته ام که تو هم همچو من از خویش نداری خبری
به خدا از من دیوانه تو دیوانه تری
ای که چون رُخ مینمایی، آفتاب آید بُرون
آن قَدَر مَستی، چُنان مَستی، کهاز چشَمَت شَراب آید بُرون
زُلفَکانت خود حجابی بر نگاهت میکِشد وای از آن روزیکه زُلفت از حجاب آید بُرون
آنکه میگویددوامِ عالم از بیبندوباریشدخراب گیسوانترا رهاکُن، خودخراب آیدبرون
آنکه میگوید صبوری کُن بهشت از آنِ ماست هرکجا رُخ مینمایی، با شتاب آید برون
زاهد از اندوهِ رسوایی به رُخ دارد نقاب وَرنَه پیشِ دیگران خود بینقاب آید برون
گوییادرخوابِغفلت ماندهانداصحابِکَهف پستورُخ بنما، کهاینعالمزِ خواب آید برون