گزیده‌ای از گروس عبدالملکیان

و گنجشکی که سالها ‎بر سیم برق نشسته ‎از شاخه درخت می‌ترسد

موسیقی عجیبی ست مرگ. بلند می شوی و چنان آرام و نرم می رقصی که دیگر هیچکس تو را نمی بیند

می خواهم تو را بکشم  اما  چاقو را در سینه‌ی خود فرو می کنم. تو کشته خواهی شد یا من؟

گروس عبدالملکیان

صدای قلب نیست صدای پای توست که شب ها در سینه ام می دوی کافی ست کمی خسته شوی کافی ست بایستی

ندیده‌ای؟!  همان انگشت که ماه را نشان می‌داد  ماشه را کشید

حالا که رفته ای، بیا   بیا برویم بعد مرگت قدمی بزنیم ماه را بیاوریم و پاهامان را تا ماهیان رودخانه دراز کنیم

بعد   موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد   موهایت را از روی لب هایت بزنم کنار

بعد    موهایت را از روی لب هایت…

لعنتی    دستم از خواب بیرون مانده است.

گروس عبدالملکیان

گروس عبدالملکیان

دو سال است که می دانم بی قراری چیست درد چیست  مهربانی چیست

دو سال است که می دانم     آواز چیست    راز چیست

چشم های تو شناسنامه مرا عوض کردند   امروز من دو ساله می شوم.

دختران شهر به روستا فکر می کنند دختران روستا در آرزوی شهر می میرند

مردان کوچک به آسایش مردان بزرگ فکر می کنند مردان بزرگ در آرزوی آرامش مردان کوچک می میرند

کدام پل   در کجای جهان  شکسته است  که هیچکس به خانه اش نمی رسد

گروس عبدالملکیان

گروس عبدالملکیان

اصلاً     مهم نيست      تو چند ساله باشی      من همسن و سال تو هستم

مهم نيست خانه‌ات کجا باشد برای يافتنت کافی است  چشم‌هايم را ببندم

خلاصه بگويم حالا  هر قفلی که می‌خواهد به درگاه خانه‌ات باشد عشق پيچکی است که ديوار نمی‌شناسد

پرواز هم دیگر رویای این پرنده نبود دانه دانه پرهایش را چید تا بر این بالش خواب دیگری ببیند!

گروس عبدالملکیان

نبودنت نقشه ى خانه را عوض کرده است و هرچه مى گردم آن گوشه ى دیوانه ى اتاق را پیدا نمى کنم 

احساس مى کنم کسى که نیست کسى که هست را از پا درمى آورد.

من و تو بارها زمان را   در  کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم

و حالا زمان داشت  از ما انتقام می گرفت

در زدی باز کردم سلام کردی اما صدا نداشتی

به آغوشم کشیدی  اما سایه ات را دیدم   که دست هایش توی جیبش بود

 به اتاق آمدیم شمع ها را روشن کردم ولی هیچ چیز روشن نشد

نور تاریکی را  پنهان کرده بود…

    بعد  بر مبل نشستی در مبل فرو رفتی در مبل لرزیدی در مبل عرق کردی

 پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:  نهنگی که در ساحل تقلا می کند برای دیدن هیچ کس نیامده است.

گروس عبدالملکیان

دلم تا برایت تنگ می‌شود؛ نه شعر می‌خوانم، نه ترانه گوش می‌دهم، نه حرفهایمان را تکرار می‌کنم.

دلم تا برایت تنگ می‌شود؛ می‌نشینم اسمت را می‌نویسم می‌نویسم می‌نویسم

بعد می‌گویم: این همه او …پس دلتنگی چرا؟!

دلم تا برایت تنگ می شود؛ میمِ مالکیت به آخرِ اسمت اضافه می‌کنم و باز  عاشقت می‌شوم…

گروس عبدالملکیان