گزیدهای از یغما گلرویی
گزیده ای از یغما گلرویی
دو قدم مانده که پاییز به یغما برود،این همه رنگِ قشنگ از کفِ دنیا برود
هر که معشوقه برانگیخت گوارایش باد،دلِ تنها به چه شوقی پیِ یلدا برود ؟!
گله ها را بگذار،ناله ها را بس كن
روزگار گوش ندارد كه تو هی شِكوه كنی،زندگی چشم ندارد كه ببیند اخمِ دلِ تنگِ تو را
فرصتی نیست كه صرف گله و ناله شود،تا بجنبیم تمام است… ! تمام … !
مِهر دیدی كه به برهم زدن چشم گذشت،
یا همین سال جدید،باز كم مانده به عید،این شتابِ عُمر است
من و تو باورمان نیست كه نیست،زندگی گاه به كام است و بس است؛
زندگی گاه به نام است و كم است؛زندگی گاه به دام است و غم است؛
چه به كام و،چه به نام و چه به دام
زندگی معركه همت ماست، زندگی می گذرد…
زندگی گاه به نان است و كفایت بكند؛ زندگی گاه به جان است و جفایت بكند؛
زندگی گاه به آن است و رهایت بكند؛
چه به نان و چه به جان و چه به آن
زندگی صحنه بی تابی ماستزندگی می گذرد…
زندگی گاه به راز است و ملامت بدهد؛
زندگی گاه به ساز است و سلامت بدهد؛
زندگی گاه به ناز است و جهانت بدهد؛
چه به راز و چه به ساز وچه به ناز
زندگی لحظه بیداری ماست زندگی می گذرد…
(احتمالا این شعر از فرامرز عرب عامری است!)
هرگز نگو خداحافظ!خداحافظی با توسلام گفتن به در به دری هاست
و در آغوش کشیدنتمام تنهایی ها،ترس ها،سرگشتگی ها…
هرگز نگو خداحافظ!خداحافظی با تو،منجمد شدن قلب هجده ساله ای ست
که نام تو را آواز می دادبه تپیدن های خود…در الوداع هر دیدار
پی واژه ای می گردمبه جای خداحافظ،تا با آن بباورانم به خود
که دوباره دیدنت محال نیست! حرفی شبیه می بینمت،تا بعد،به امید دیدار…
حرفی که نجاتم دهد از هراس دوباره ندیدن تو!
به من که عمریلبریز بوده ام از سلام های بی جوابهرگز نگو خداحافظ…
اگر شبی فانوس نفسهای من خاموش شد،اگر به حجله آشنایی،
در حوالی خیابان خاطره برخوردی،و عده ای به تو گفتند:
-کبوترت در حسرت پر کشیدن پرپر زد!تو حرفشان را باور نکن!
تمام این سالها کنار من بودی!کنار دلتنگی دفاترم!در گلدان چینی اتاقم!
در دلم…تو با من نبودی و من با تو بودم!
مگر نه که با هم بودن،همین علاقه ساده سرودن فاصله است؟
من هم هر شب،شعرهای نو سروده باران و بوسه را برای تو خواندم!
هر شب، شب بخیری به تو گفتم و جواب ِ تو را،از آن سوی سکوت ِ خوابهایم شنیدم!
تازه همین عکس ِ طاقچه نشین ِ تو،همصحبت ِ تمام دقایق تنهایی من بود!
فرقی نداشت که فاصله دستهامانچند فانوس ِ ستاره باشد،
پس دلواپس انزوای این روزهای من نشو،اگر به حجله ای خیس
در حوالی خیابان خاطره برخوردی!
هر چیزی در این جهان به دردی میخورد!
گیتارهای آندولسی به کارِ مجنون کردنِ آدم میآیند وقتی پاشنههای بلندِ کفشِ زنی زیبا
پا به پاشان بر کفپوشِ بلوطیِ کافهای پرت در غرناطه ریتم بگیرد.
سیگارهای زر به دردِ پدر بزرگها میخورند تا بر نیمکتِ پارکها دودشان کنند
هنگامِ فکر کردن به دختری در روپوشِ خاکستریِ دبیرستانِ «شاهدخت» که هرگز پیر نخواهد شد.
«چاپلین» و «هیتلر» با سبیلهای همگونشان لازمهی جهانند
تا اولی بر پردهی جادو جار بزند گرسنگی عشق را از یادِ انسان نمیبرد
و عکسِ دومی در کتابهای تاریخ چاپ شود تا به کودکان بیاموزد
سرخوردگیِ نمره نیاوردن را بر سرِ اسباببازیهای خود خالی نکنند.
چاقوی سلاخی هم در دستِ «فرمان» که نباشد
میتواند هندوانهای را قاچ کند در کنارِ حوضِ تابستان.
سوسکِ حمام کاری میکند زنها جیغهای فراموش شدهشان را به خاطر بیاورند
و مردِ خانه برای چند دقیقه نقش امیرزادهای را بازی کند
که با یک دمپایی شاهزادهی قصه را از دستِ اژدهایی قهوهای نجات میدهد.
حتا «کیهان» با دروغهایش به دردِ برق انداختنِ شیشهها در هفتههای آخرِ سال میخورد
و «ملا عمر» هم به دردِ لای جِرزِ دیوار.
هر چیزی در این جهان به دردی میخورد!
من به این دردِ میخورم که شبها رصد کنم کوچکترین حرکاتِ تو را در خواب:
غلتیدنت در موجِ ملافهها، زمزمههای زیر لبت و تکان خوردنِ آرامِ مردمکانت را
تا از ابریشمِ مژههایت شعر ببافم تا صبح… تو هم با اولین لبخندِ صبحگاهیات
به دردِ درمانِ تمامِ دردهای من میخوری!
از خانه بیرون بیا تا زیبا شود این شهر، تا درختهای دودگرفتهی خیابانِ پهلوی ِسابق
دوباره جوانه بزنند و جویهای لبریز بطریهای خالی آب معدنی از نو طعمِ شیرین آبِ قنات را تجربه کنند.
تا آبی شود این آسمانِ خاکستری و تابلوهای نمایشگرِ آلودهگی هوا از خوشی به رقص در بیایند.
از خانه بیرون بیا! بگذار نیمکتهای آن پارک قدیمی با یکدیگر به جنگ برخیزند
تا تو قهرمانشان را انتخاب کنی برای نشستن.
بگذار کودکان پشتِ چراغ قرمزها تمام اسفندهاشان را در آتش بریزند از شوقِ آمدنت!
بگذار فوارههای تمام میدانها دوباره قد بکشند و در تک تکِ کوچهها بوی گلسرخ بپیچد.
بیتو این شهر متروک است و تنها کلاغهای خاکستری آسمانش را هاشور میزنند.
شهر و دیاری که بر دو پا راه میروی و مرزهای وطنم از عطرِ نفسهای تو آغاز میشود!
از خانه بیرون,از خانه ی اندوه تا خلاصم کنی از تبعید در شهری که زادگاهِ من است!!
بیا به غار برگردیم! به بدویترین بوسهها که بوی عقدنامه و مهریه نمیدادند…
تا عریانی، زننده به حساب نیاید و زیباترین هدیهی جهان آتشی باشد که یک روز را
صرف روشن کردنش کنم برای تو… بیا به غار برگردیم! به روزگاری که
مایکروویو و تلویزیون را نمیشناخت و در آن رنگینکمان اتفاقِ بزرگی بود؛
دنداندرد خدا را به یادِ ما میآورد و پیدا کردنِ غذا سفری عظیم به حساب میآمد
که به عشق یک لبخندت تن میدادم به آن… بیا به غار برگردیم تا تماشای مهتاب
اثری هم پای دیدنِ فیلمهای برتولوچی داشته باشد و سینهریزی از گوشماهیها
که به دستان خود از ساحل گرد آورده باشمشان با سِتی از برلیان برابری کند…
تصویری از تو را بر دیوار غارمان خواهم کشید تا باستانشناسان هزار هزارهی دیگر بدانند انسان کدام عصر
نخستین کاشفِ عشق بود!
تصور کن اگه حتی تصور کردنش سخته جهانی که هر انسانی تو اون خوشبخته خوشبخته
جهانی که تو اون پول و نژاد و قدرت، ارزش نیست جواب هم صدایی ها، پلیس ضده شورش نیست
نه بمب هسته ای داره نه بمب افکن نه خمپاره دیگه هیچ بچه ای پاشو روی مین جا نمی زاره
همه آزاده آزادن، همه بی درد بی دردن تو روزنامه نمی خونی نهنگا خود کشی کردن
جهانی رو تصور کن بدونه نفرتُ باروت بدون ظلم خود کامه بدون وحشتُ طاغوت
جهانی رو تصور کن پر از لبخند و آزادی لبا لب از گل و بوسه، پر از تکراره آبادی
تصور کن اگه حتی تصور کردنش جرمه اگه با بردن اسمش گلو پر میشه از سرمه
تصور کن جهانی رو که توش زندان یه افسانه است تمام جنگای دنیا شدن مشمول آتش بس
کسی آقای عالم نیست، برابر با همن مردم دیگه سهم هر انسانه، تنه هر دونه ی گندم
بدون مرز و محدوده وطن یعنی همه دنیا تصور کن تو می تونی بشی تعبیر این رویا
شاکی روزگار منم ، تموم این شهر متهم ، یه حادثه ی چند ساعته،با من میاد قدم قدم ، زخم ها دهن وا می کنن،
وقتی دل از دشنه پُره، دست منو بگیر که پامرو خونِ عشقم می سُره، بگو که از کدوم طرف، میشه به آرامش رسید
وقتی تو چشم هر کسی، برق فریبو میشه دید،راه ضیافتو به من،دستای کی نشون میده
وقتی که حتی گل سرخ، این روزا بوی خون میده، وقتی زندگی با چاقو قسمت میشه
وقتی رفاقتا خیانت میشه، محکمه ات رو تو خیابون برپا کن، وقتی که عشق همرنگ نفرت میشه
تمرین مرگ می کنم،تو گود این پیاده رو،یه چیزی انگار گم شده،توی نگاه من و تو،
دارم به داشتن یه زخم،تو سینه عادت می کنم،دارم شبامو با تن،یه مُرده قسمت می کنم
هی بازیگر ! گریه نکن ! ما همه مون مثل همیم! صبحا که از خواب پا می شیم نقاب به صورت می زنیم!
یکی معلم می شه وُ یکی می شه خونه به دوش! یکی ترانه ساز می شه، یکی می شه غزل فروش!
یکی رئیس کارخونه، یکی یه قاتل شرور! یکی وکیل، یکی وزیر، یکی گدا، یکی سپور!
کهنه نقاب زنده گی تا شب رو صورتای ماس! گریه های پُشت نقاب مثل همیشه بی صداس!
هر کسی هستی یه دفه قَد بکش از پُشت نقاب! از رو نوشته حرف نزن، رهاشو از پیله ی خواب!
نقشه ی یه دریچه رُ رو میله ی قفس بکش! برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش!
کاشکی می شد تو زنده گی ما خودمون باشیم بَس! تنها برای یک نگاه، حتا برای یک نفس!
تا کی به جای خودِ ما نقاب ما حرف بزنه؟ تا کی سکوت رَج زدن، نقش نمایش منه؟
آی نمایشنامه نویس! نقش من به من بده! نقش جدال آخرِ تن به تن به من بده!
می خوام همین ترانه رُ رو صحنه فریاد بزنم! نقابم پاره کنم، جای خودم داد بزنم!
هر کسی هستی یه دفه قَدبکش از پُشت نقاب از رو نوشته حرف نزن، رهاشو از پیلة خواب
نقشة یه دریچه رُ رو میلة قفس بکش برای یک بار که شده جای خودت نفس بکش
التماست نمی کنم،هرگز گمان نکن که این واژه را،در وادی آوازهای من خواهی شنید
تنها می نویسم بیا،بیا و لحظه یی کنار فانوس نفس های من آرام بگیر
نگاه کن،ساعت از سکوت ترانه هم گذشته است
اگر نگاه گمانم به راه آمدنت نبود،
ساعتی پیش، این انتظار شبانه را به خلوت ناب خواب های تو می سپردم
حال هم،به چراغ همین کوچه ی کوتاه مان قسم،بارش قطره یی از ابر بارانی نگاهم کافی ست
تا از تنگه ی تولد ترانه طلوع کنی،اما،تو را به جان نفس های نرم کبوتران هره نشین
بیا و امشب را،بی واسطه ی سکسکه های گریه کنارم باش
مگر چه می شود،یکبار بی پوشش پرده ی باران تماشایت کنم؟ ها؟،چه می شود؟
از یاد نبر که از یاد نبردمت! از یاد نبر که تمام این سال ها، با هر زنگ نابهنگام تلفن از جا پریدم،
گوشی را برداشتم، و به جای صدای تو، صدای همسایه ای، دوستی، دشمنی را شنیدم!
از یاد نبر که همیشه، بعد از شنیدن آهنگ جان مریم، در اتاق من باران بارید!
از یاد نبر که با تمام این احوال، همیشه اشتیاق تکرار ترانه با من بود!
همیشه این من بودم،که برای پرسشی ساده پا پیش می گذاشتم!
همیشه حنجره ی من، هواخواه خواندن آواز آرزوها بود!
داشت می رفت، گفتم بمان، نماند!
با خود عهد بستم که اگر هم آمد، حرفی به او نزنم
او که رفت و نماند، من ماندم و خو گرفتم ، به ماندن بی من!
استکان شکسته، چای را، در خود نگه نمی دارد. درخت تبر خورده، میوه نمی دهد.
صندلی فرسوده، تکیه گاه خسته ای نمی شود. تار سیم بریده، گوشه ای را، به خاطر نمی آورد.
من اما، همچنان، سرشار شعرهای عاشقانه ام، برای تو. چقدر تنهاست .. شعرهایی که
عاشقانه هایش دست به دست می چرخند، به دست تو اما نمی رسند! برای ایلویم
جارِ شادمانهی گنجشکان را روشنتر میشنوم، چرا که تو اینجایی !
شکوه خورشیدُ کفکوبیِ برگها ، پنبههای وِلِنگار ابر ، لَنترانی جوبارهی فروتن این همه را خوشتر از همیشه میبینم ،
چرا که تو اینجایی ! تو آن اشارتِ روشنی که آدم را
به برچیدن سیبِ سَرترین شاخه دعوت کرد ! بهشت را به نیم نگاه تو فروختم
تا با تو بر گسترهی خاموش خاک بهشتی نو بیآفرینم…
ز تو با عطرها وُ آینهها از تو با خنیاگران دوره گرد از تو با بلوغ پسکوچهها
از تو با تنهایی انسان از تو با تمام نفسهای خویش سخن خواهم گفت !
تو را به جهان معرفی خواهم کرد تا تمام دیوارها فرو ریزند و عشق بر خرابههای تباهی
مستانه بگذرد ! رسالت دیگری در میانه نیست ! من به این رباط آمدهام
تا تو را زندگی کنم و بمیرم … برپا…!
مدرسمون یادم میاد، دیوارای بلندی داشت اما کتونیام منو اسیرِ دیوارا نذاشت
دلم مثِ یه بادبادك از روی دیوار میپرید فراشِ پیرِ مدرسه به گَردِ من نمیرسید
فردا ولی ناظممون، بغضمو میشكست تو گلو دستای من می موندن و تركهی خیسِ آلبالو
خطای خون مُردهگیو رو كفِ دستام میكشید صدای گریه منو گوشای اون نمیشنید
برپا…! بگو ای منِ من! برجا نشستنت بسه! از روی دیوارا بپر! مدرسه مثلِ قفسه!
برپا…! بگو ای منِ من! ختمِ ترانه روشنه! تركه خیسِ آلبالو، یه جای قصه میشكنه…
الا بزرگ شدم ولی دیوارا باز دورِ منن، هنوز برای هر فرار تركه به دستام میزنن
درسه سكوتِ من زنگای تفریح نداره زلزله ترانههام دیواراشو بَرمیداره
با هر ترانه یه دفه از روی دیوار میپرم با هر پَرِش صد نفرو اونورِ دیوار میبرم
با اینكه رو دستای من خطِ كبودِ تركههاس خوب میدونم كه مدرسه فردا پُر از نور و صداس
برپا…! بگو ای منِ من! برجا نشستنت بسه! از روی دیوارا بپر! مدرسه مثلِ قفسه!
برپا…! بگو ای منِ من! ختمِ ترانه روشنه! تركه خیسِ آلبالو، یه جای قصه میشكنه
از لاله زار که می گذرم زخمی تر از ترانه ام تشنه محکومیت یه حکم عاشقانه ام
از لاله زار که می گذرم حسرت گلوله با منه وقتی که دست تو می خواد تیر خلاصُ بزنه
رفاقت خشم تو با ماشه منتظر می گه دستای بی صدای ما نمیرسن به همدیگه
فاصله بین من و تو همین گلوله بود و بس منُ بزن که خسته ام از زنده بودن تو قفس
لاله زار کاش می تونستیم تا ابد با تو بمونیم تو بهارستان دوباره شعر بیداری بخونیم
نارفیقان! ورق خورد دفتر گذشته ما قد کشیدیم توی بن بست با هم اما تک و تنها
از لاله زار که می گذرم می رسه سال ما شدن سال نفس تنگی عشق، سال زمین خوردن من
از لاله زار که می گذرم زخمای کهنه وا می شن دوباره کوچه ها پر از مردم هم صدا می شن
دوباره بوی نفت و خون دوباره تابستون داغ میتینگای تک نفره دوباره سایه چماق
وقتی همه بادبادکا بنده حزب باد شدن عربده های مرده باد یک شبه زنده باد شدن
ما توی پستوی عطش، فیلمِ رهایی می دیدیم توی تئاترِ زندگی، گریه مونُ می دزدیدیم
لاله زار کاش می تونستیم تا ابد با تو بمونیم تو بهارستان دوباره شعر بیداری بخونیم
نارفیقان ! ورق خورد دفتر گذشته ما قد کشیدیم توی بن بست با هم اما تک و تنها
جارِ شادمانهی گنجشکان را روشنتر میشنوم،،چرا که تو اینجایی !
شکوه خورشیدُ کفکوبیِ برگها ،،پنبههای وِلِنگار ابر ،لَنترانی جوبارهی فروتن
این همه را خوشتر از همیشه میبینم ،چرا که تو اینجایی !
تو آن اشارتِ روشنی،که آدم را،به برچیدن سیبِ سَرترین شاخه دعوت کرد !
بهشت را به نیم نگاه تو فروختم،تا با تو بر گسترهی خاموش خاک،بهشتی نو بیآفرینم…
ز تو با عطرها وُ آینهها،از تو با خنیاگران دوره گرد،از تو با بلوغ پسکوچهها،
از تو با تنهایی انسان،از تو با تمام نفسهای خویش سخن خواهم گفت !
تو را به جهان معرفی خواهم کرد،تا تمام دیوارها فرو ریزند
و عشق بر خرابههای تباهی،مستانه بگذرد !رسالت دیگری در میانه نیست !
من به این رباط آمدهام،تا تو را زندگی کنم،و بمیرم …
جهان بدون تو
از فتح یه بوسه میام، آتش فشونه توو صِدام بیتاب رقصم زیرِ بارون
با من بیا این حال خوبو، خورشیدِ در حالِ غروبو از راهِ رفته برنگردون
امشب تمام فرصت ماست، پایان خوب قصه اینجاست ماهو برات پایین میارم
اگه رو موهام برف نشسته، هنوز توو این سینهِ خسته یه قلب هیجده ساله دارم
فردا بازم از سرِ نو، من و جهان بدونِ تو بازم من و آوارِ اندوه
اندوهی هم اندازه کوه، اندوهِ خاکی غرقِ خون خونهای افتاده توو زندون
از خونهای ویرون میام، خون میپوشونه ردِّ پام پشتِ سرم درهای بسته است
پشتِ سرم آتیش و رگبار، پشتِ سرم صد چوبهِ دار پشتِ سرم تاریخ خسته است
منو بگیر از دردم امشب، باید به تو برگردم امشب لمسِ تو یعنی کشفِ رویا
من با بمون تا اوجِ خواهش، تا بهترین فصلِ نوازش بذار که دیر حس بشه فردا
قلب قاپ
مثلِ براندو توو تانگوی آخرم، هی چرخ میخوره دنیا تووی سرم
روحم از این همه تکرار خسته شد، یک در مقابلم هی باز و بسته شد
اما تو آخر از اون در نیومدی، گفتی میای ولی آخر نیومدی
تا کی بمونه دل چشمِ انتظارِ تو، گل چیدنت بسه هی خانوم گودو
وقتِ سقوطِ من چتره نجات باش، حافظ شدم بیا شاخه نبات باش
برگرد و تووی برف آغوشمو بپوش، حرفاتو مثلِ موت نندازی پشتِ گوش
موهام یکی یکی هاشور میخورن، روزام بدونِ تو ساطور میخورن
من گیج میرم و جای تو خالیه، این سایه مثلِ من حالی به حالیِه
مثلِ فرشته ای بی بال تووی طاق، نزدیکِ من بیا خانومِ قلب قاپ
تا کی بسوزه دل توو اشتیاقِ تو، تا کی توو کوچه ها بی تو تِلو تِلو
لاله زار
همین فردا باید برم لالهزار، دلم واسه حالوهواش لَکزده
حالا شیرِ رو کاشیکاری دیگه، لابد پیر شده حتماً عینکزده
لابد بچهها توویِ پسکوچههاش، بازم فیلمهای جفتی طاق میزنن
نئونهای رو سردرِ سینما، هنوز مثلِ رنگینکمون روشنن
هنوز تو تئاترهای اون جا میشه، نشست و پیِسهای بیپرده دید
میشه گاهی وقتا توویِ کافههاش، صدایِ خوشِ شاملو رو شنید
میدونم که توو دودِ اون کافهها، هنوز پچپچِ مُردنِ تختیه
هنوزم یکی داره جار میزنه، که چهارشنبهها روزِ خوشبختیه
نگو راه دوره، نگو چاره نیست، چمدونِ دلتنگیهامو بیار
نگو اون خیابون دیگه دود شد، همین فردا باید برم لالهزار
مگه میشه رویا رو از ما گرفت؟ مگه میشه این آرزوها رو کُشت؟
گذشته گذشته ولی بعد از این، نگو میشه آیندهِ ما رو کُشت!
همین فردا باید برم لالهزار، جوونیم توویِ اون خیابون گذشت
همه عمرمون توویِ آتیش بود، کی گفته! کی گفته که آسون گذشت؟
کی گفته کسی ما رو مثل یِه مشق، توویِ دفترِ روزگار خط نزد؟
کی گفته یه تفویمِ نفرین شده، به دنیایِ ما رنگِ وحشت نزد؟
منو از دلِ اون خیابون بپُرس، منو از همون خاطراتِ عزیز
از اون روزگاری که خوشبختی رو میشد دید توویِ استکان رویِ میز
منو از صدایِ پُر از سرخوشیم توو قبل از هجومِ شب و عربده
منو از همون لالهزاری بپُرس که دل واسهِ دیدنش لکزده
جادههای نرفته
توو اون شبایی که همه ساعتها خوابشون میره توو لحظههایی که دلم تورو بهونه میگیره
وقتی دلم یهعالمه هقهق مستانه میخواد وقتی که اسمِ خودمم حتی به یادم نمیاد
تو مثل یه نسیمِ خوش از دلِ شب سَر میرسی میای و پس میره با دستِ تو مِهِ دلواپسی
دوباره رَدِ عطرِ تو راهو به من نشون میده کبوترِ صدامو لبخندِ تو آب و دون میده
بیا دوباره گُم کنیم ساعت و روز و هفته رو بیا با هم سفر کنیم جادههای نرفته رو
مثل یه کِشتی توو خزر من غرق میشم توو تنت تسلیمِ عطر تو میشم سَر میرم از پیراهنت
دنیامو روشن میکنی شب از تو نورانی میشه برهنگی تَن میکنی ثانیه طولانی میشه
شیطون دوباره پاشو از دنیایِ من پس میکِشه وقتی خدایِ بوسههات مشغولِ آفرینشه
آغوشِ تو این برکه رو میبره تا دریا شدن تو ماهتر میشی و باز تکرار میشه مَدِّ من
کوچه نسترن
این حرفِ یه سربازه، از غُربتِ یه سَنگر یک نامهِ خونآلود، از جبههِ خاکستر
با بوسه به دستهایِ، مادرش شروع میشه میدونه که این سنگر، فردا زیرِ آتیشه
میگه اسم اون کوچه، اسمِ من نشه مادر اسمِ نسترن روشه، چه اسمی از این بهتر
نسترن رو میشناسی، اون دخترِ همسایه است میخواستم عروست شه، امّا بعدِ آتشبس
برقِ چشم اون اینجا، توویِ جبهه با من بود اون دلیلِ جنگیدن، اون معنیِ میهن بود
مادر نکنه یک وقت، خونِ منو بفروشن اونایی که بعد از من، پوتینهامو میپوشن
نگذاری که اسمِ من، ابزار غضب باشه خونِ من و همرزمام، بازیچه شب باشه
نگذاری که اسمِ من، باطوم بشه توو پهلو یا تیرِ خلاصی شه، توو صورت دانشجو
اونایی که اسمم رو، با عربده میخونن از بغضِ شبِ حمله، یک قطره نمیدونن
اونا توو شب آتیش، فکرِ جونِشون بودن رنگِ سفرههاشون بود، خونِ صد تا مثلِ من
مادر نذار اسمِ من، اسم کوچهمون باشه وقتی عشق نمیتونه، توویِ کوچه پیدا باشه
وقتی عشق به شلاق و، حبس و توبه محکومه ردِّ پای بغضِ من، رویِ نامه معلومه
یادِ منو پنهان کن، توو اون دلِ پهناور حتی عکسمرو بردار، از رو طاقچهمون مادر
دلم میخواد
دلم میخواد کنارِ تو، توو بارون گُم بشم یکبار دلم میخواد جوونتر شم، دوباره قبلِ هر دیدار
دلم میخواد باهات باشم، مثل یه شعر توو سینهت دلم میخواد دو تا دستام، یه هیزم شن توو شومینهات
دلم میخواد که یه آهنگ، توویِ گوشیِ تو باشم تنت دنیائیه من هم میخوام مارکوپولو باشم
میخوام خوشبختیرو، عشقرو، ببینم تووی لبخندت میخوام دائم باهات باشم، دُرُست مثلِ گلوبندت
دلم خیلی چیزا میخواد، چشمهاترو واسه نقاشی یه خونه حتی نُقلی که، تو پُشتِ پنجرهاش باشی
تو چی میخوای از این دنیا؟ بگو غولِ چراغ اینجاست اگر چه خالیِه دستهاش، ولی قدِ تو بیپرواست
همین که کلِ دنیا رو، برات زیر و زبَر کرده همهِ راهها رو رفته، که به سمتِ تو برگرده
بگو تا آرزو هاترو، برآورده کُنم تکتک برات از دفترِ شعرام بسازم صد تا بادبادک
چی میخوای تنها لب تَر کن، که با تو حلّه هر مشکل کنارِ تو شناسنامهام، نمیشه تا ابد باطل
شب یلدا
وقتی لال بازی توو دنیا، یه زبونِ مشترک شد وقتی تو گودِ حماقت، پهلونمون فَلک شد
وقتی سنجاقِ خیانت، سهمِ بالِ شاپرک شد وقتی گفتنِ سلام و، به سلامت متلک شد
میرسی به حرفِ من، میرسی به حرفِ من وقتی توو سفرهِ خالی، قاتِقت خونِ جگر شد
وقتی جنگل از حضورِ یِه جرقه شعلهور شد وقتی گونههای جلاد، از صدایِ گریه تَر شد
وقتی که کلاغِ قصه از دوباره دربهدر شد میرسی به حرفِ من، میرسی به حرفِ من
حرفِ من، سوالِ من، زمزمه زیرِ لبه که چرا توُو این حوالی، شبِ یلدا هر شبه
از نگاه بعضیها، حرفهای من حرفِ حسابه که دهنبندِ طلایی، واسهشون تنها جوابه
از نگاهِ بعضیها، حرفهای من حرفِ اضافهست برایِ همین، سیاهی از شنیدنش کلافهست
میرسی به حرفِ من، میرسی به حرفِ من حرفِ من سؤالِ من، زمزمه زیرِ لبه
شاهنومه
سهراب قالپاق میدزده، رستم سُرنگی شده با دستِ کی دنیامون، به این قشنگی شده؟
غروبها توویِ میدون، حراجِ تهمینههاست زالِ قصه لبِ جوی، بازم خمارِ دواست
کاوه هر روز با قَمه، باج از مردم میگیره افراسیاب به جُرمِ، سرقت تُو حبس اسیره
فردوسی واسه مردم، عریضه مینویسه با دستی که میلرزه، با چشمهایی که خیسه
شاهنومه آخرش چیه؟ کی میگه آخرش خوشه؟
وقتی که شب سیاوشرو، به جرمِ عشقش میکُشه
ضحّاک عوض شده با، جراحیِ پلاستیک نمیشه اونرو شناخت، حتّی از خیلی نزدیک
حتّی وقتی که عکسش، رو بیلبوردِ توو میدون با یه لبخند شبیه، ملائکِ آسمون
مغزه من و تو شامه، مارای شونههاشه از قِصه خط میخوره، هر کس بردهاش نباشه
کی میدونه آخرِه، این شاهنومه چی میشه وقتی سیمرغ از پرواز، جا میمونه همیشه
چشمم به اون خونست
توو مترویِ پاریس، یکشنبهِ پِیگال پیشِ مولنرُوژ و رویاهایِ محال
بالایِ ایفل و توو لُوورِ سوتوکُور یا قلبِ پِقلاشِت، پایِ یِه سنگِ گور
تو با منی هنوز، مثلِ یه مَرثیه مثلِ دلی که تووش یه جایِ خالیه
تو با منی هنوز، مثلِ یه خاطره که تنها بعدِ مرگ از خاطرم میره
هنوزم تووی اون شهرم، اگر چه دور و سرگردون دلم با اون پرندهست که داره جون میکَنه توو خون
جهان آزاد و جذابه، ولی چشمم به اون خونهست دلم با سرزمینی که برام مثلِ یه زندونست
توو کِشتی، توو قطار، توو بار و کلاب بعد از یه بطری از، گیراترین شراب
توو ساحلی پُر از، طرحهای بیحیا حتی توو خلوتِ، آلیکِ سینماست
وقتی توو آندالوس، با لُرکا دَمخورم وقتی واسه خودم افسوس میخورم
وقتی کنارِ راین، سیگار میکشم یا طعمِ بوسهِ بی ترسرو میچشم
وقتی خلیج فارس، فریاد میزنم تا باورم بشه، این من خودِ منم
بازم کنارمی، بازم کنارتم هم روزگارمی، هم روزگارتم
آخرین آهنگ
اگه این آخرین شعره، اگه این آخرین آهنگ بازم میخونم از شوقِ یه دنیایِ بدونِ جنگ
اگه این آخرین راهه، اگه این آخرین پرده منرو با بوسهای بسپار، به یه دنیایِ بیبَرده
واسه تو باقی میذارم، نهالِ سبزِ رویامرو امیدِ با تو برگشتن، به شهرِ آرزوهامرو
واسه تو باقی میذارم، جای خالیمرو توو رگبار نگاه بیقرارمرو، توو عکسِ قابِ رو دیوار
منو گُم کن توو آغوشت، که نامیرا بشم با تو بنوشم جُرعهبهجُرعه، بهارِ تووی چشماتو
صدام میمونه بعد از من، بازهم دستاترو میگیرم تو اونقدر زندگیم بودی، که با مرگم نمیمیرم
اگه این آخرین برگه، اگه این فصلِ پاییزه شریکِ این شرابی باش، که توو گیلاسو، میریزه
اگه این آخرین لحظه، اگه این آخرین روزه بذار اون جنگلی باشم، که مغرور و نمیسوزه
همه روزهای تبعیدرو، کنارِ تو سفر کردم پناهِ لحظههام بودی، من از تو برنمیگردم
چشمهات معنای آرامش، نگاهت سرزمینم بود همیشه مؤمنت بودم، که لبخندِ تو دینم بود