گزیده‌ای از اردلان سرفراز

من به دنبالِ کسی هستم، که حالم را بفهمد  …   زخمِ  بی  پروازیم  را،  از  غمِ  بالم  بفهمد

آن  گمشده  شاید  تویی ،  آن کس که می باید تویی …  از ناکجایِ لحظه ها،  آن کس که می آید تویی

من به دنبال کسی هستم، خوشا آن کس تو باشی …  راهِ پروازِ من از من،  چاره محبس تو باشی

در فرصتِ  دست  و  غزل،  عاشق  تر  از  روزِ  ازل

در جُست  و جویت  زنده ام،  وحشت ندارم  از  اجل

ترکِ  تمنا  می کنم،  آهنگِ  دریا  می کنم،  از خویشتن   گم می شوم ، گمـکرده پیدا می کنم

من با تو معنا می شوم، از خویش منها می شوم … وقتی تو را  پیدا کنم،  در قصه پیدا می شوم

دیدارِ  تو میلادِ  من،  با زندگی میعادِ من …  در انتظارت  زنده ام، ای عشقِ من،   همزاد من

اردلان سرفراز

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی-نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی

شبی که شام آخر بود، به دست دوست خنجر بود-میان عشق و آینه یه جنگ نابرابر بود

چه جنگ نابرابری، چه دستی و چه خنجری-چه قصه‌ی محقری، چه اول و چه آخری

ندانستیم و دل بستیم، نپرسیدیم و پیوستیم-ولی هرگز نفهمیدیم شکار سایه‌ها هستیم

سفر با تو چه زیبا بود، به زیبایی رویا بود-نمی‌دیدیم و می‌رفتیم، هزاران سایه با ما بود

سکوتت را ندانستم، نگاهم را نفهمیدی-نگفتم گفتنی‌ها رو، تو هم هرگز نپرسیدی

در آن هنگامه‌ی تردید، در آن بن‌بست بی‌امید-در آن ساعت که باغ عشق به دست باد پرپر بود

در آن ساعت هزاران سال به یک لحظه برابر بود-شب آغاز تنهایی، شب پایان باور بود

اردلان سرفراز

وقتی به سفر رفتی دریای غزل خشکید – باغ قصه پر پر شد آسمان فرو بارید

وقتی به سفر رفتی-وقتی به سفر رفتی گریه عادتِ شب شد

هر پنجره ظلمت شد غم حکایت شب شد-وقتی به سفر رفتی

دنیا متوقف شد وقتی که سفر کردی-هر لحظه و در هر جا من منتظرم اما شاید که تو برگردی

وقتی که تو برگردی خانه میشود بیدار-گل میکند از دیدار خارِ سرِ هر دیوار

وقتی که تو برگردی از عزیزِ بی تکرار-من جوانه خواهم زد میرسد بهار انگار

وقتی که تو برگردی-وقتی که تو برگردی جانِ تازه میگیرم

بیهوده نمیمانم بیهوده نمیمیرم-وقتی که تو برگردی وقتی که تو برگردی

وقتی که تو برگردی جانِ تازه میگیرم-بیهوده نمیمانم بیهوده نمیمیرم

وقتی که تو برگردی-دنیا متوقف شد وقتی که سفر کردی

هر لحظه و در هر جا من منتظرم اما شاید که تو برگردی

اردلان سرفراز

ای که بی تو خودمو تک و تنها می‌بینم-هر جا که پا میذارم تو رو اونجا می‌بینم

یادمه چشمای تو پر درد و غصه بود-قصه‌ی غربت تو قد صد تا قصه بود

یاد تو هر جا که هستم با منه-داره عمر منو آتیش میزنه

تو برام خورشید بودی توی این دنیای سرد-گونه‌های خیسمو دستای تو پاک می‌کرد

حالا اون دستا کجاس اون دوتا دستای خوب-چرا بیصدا شده لب قصه‌های خوب

من که باور ندارم اون همه خاطره مرد-عاشق آسمونا پشت یک پنجره مرد

آسمون سنگی شده خدا انگار خوابیده-انگار از اون بالاها گریه هامو ندیده

یاد تو هرجا که هستم با منه-داره عمر منو آتیش میزنه

اردلان سرفراز

محبس خویشتن منم ، از این حصار خسته ام-من همه تن انا اللحقم ،‌ کجاست دار ، خسته ام

در همه جای این زمین ، همنفسم کسی نبود-زمین دیار غربت است ،‌ از این دیار خسته ام

کشیده سرنوشت من به دفترم خط عذاب-از آن خطی که او نوشت به یادگار خسته ام

در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام-هم از خزان تکیده ام ، هم از بهار خسته ام

به گرد خویش گشته ام ، سوار این چرخ و فلک-بس است تکرار ملال ،‌ ز روزگار خسته ام

دلم نمی تپد چرا ، به شوق این همه صدا-من از عذاب کوه بغض ، به کوله بار خسته ام

همیشه من دویده ام ، به سوی مسلخ غبار-از آنکه گم نمی شوم در این غبار ، خسته ام

به من تمام می شود سلسله ای رو به زوال-من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام

قمار بی برنده ایست ، بازی تلخ زندگی-چه برده و چه باخته ،‌ از این قمار خسته ام

گذشته از جاده ی ما ، تهی ترین غبار ها-از این غبار بی سوار ،‌ از انتظار خسته ام

همیشه یاور است یار ،‌ ولی نه آنکه یار ماست-از آنکه یار شد مرا دیدن یار ، خسته ام

اردلان سرفراز

شب من پنجره ای بی فردا-روز من قصه ی تنهایی ها-مانده بر خاک و اسیر ساحل-ماهی ام ، ماهی دور از دریا

پای من خسته از این رفتن بود-قصه ام ، قصه ی دل کندن بود-دل به هر کس که سپردم دیدم-راهش افسوس ، جدا از من بود

روح آواره ی من بعد از من-کولی در به در صحراهاست-می رود بی خبر از آخر راه-همچنان مثل همیشه تنهاست . . .

آدم خیلی حقیره بازيچهء تقدیره-پل بین دو مرگه مرگی که ناگزيره-حتی خود تولد آغاز راه مرگه-حدیث عمر و آدم حدیث باد و برگه

آغاز یک سفر بود وقتی نفس کشیدیم-با هر نفس هزار بار به سوی مرگ دويدیم-تو این قمار کوتاه نبرده هستی باختیم-تا خنده رو ببینیم از گريه آینه ساختیم

آدم خیلی حقیره بازیچهء تقدیره-پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره-فرصت همین امروزه برای عاشق بودن

فردا می پرسیم از هم غريبه ای یا دشمن-ای آشنای امروز عشق منو باور کن-فردا غريبه هستی امروز و با من سر کن-تولد هر قصه یه جادهء کوتاهه

اول و آخر مرگه بودن میون راهه-اگر چه عاجزانه تسلیم سر نوشتیم-با هم بیا بمیریم شاید یه روز برگشتیم-آدم خیلی حقیره بازیچهء تقدیره-پل بین دو مرگه مرگی که ناگزیره

از من نپرس خونم کجاست تو اون همه ویرونه- ای هم قبیله چی بگم قبیله سرگردونه

 ما در به در از همیم همخونه ی بی خونه- غربت ما دیار ماست خونین ترین ویرونه

 در به دری فال تو بود اما نصیب ما شد- کودک نازاده ی ما با دست ما کفن شد

 از من نپرس درد دلم شکسته سنگ صبور- خاطره ها ویرونه هاست قصه ها زنده به گور

 چه آرزوهایی که نمرد چه سینه هایی که نسوخت- کسی دیگه تو اون دیار رخت عروسی ندوخت

 باور کن ای هم آواز نشکسته بال پرواز- با هم بیا بسازیم اون خونه رو از آغاز

اردلان سرفراز

عشق به شکل پرواز پرنده است        عشق خواب یه آهوی رمنده است

من زائری تشنه زیر باران                عشق چشمه آبی اما کشنده است

من می‌میرم از این آب مسموم         اما اون‌که مرده از عشق، تا قیامت هرلحظه زنده است

مرگ عاشق عین بودن اوج پرواز یه پرنده است

تو که معنای عشقی، به من معنا بده ای یار        دروغ این صدا را به گور قصه‌ها بسپار

صدا کن اسممُ از عمق شب از نَقب دیوار

برای زنده بودن دلیل آخرینم باش           منم من بذر فریاد، خاک خوب سرزمینم باش

طلوع صادق عصیان من بیداریم باش

عشق گذشتن از مرز وجوده          مرگ آغاز راه قصه بوده

من راهی شدم نگو که زوده        اون کسی که سرسپرده مثل ما عاشق نبوده

اما اون‌که عاشقونه جون سپرده هرگز نمرده

اردلان سرفراز

چشم من! بیا منو یاری بکن              گونه‌هام خشکیده شد، کاری بکن!

غیر گریه مگه کاری می‌شه کرد؟                کاری از ما نمیاد، زاری بکن!

اون که رفته دیگه هیچ وقت نمیاد           تا قیامت دل من گریه می‌خواد!

هرچی دریا رو زمین داره خدا                با تموم ابرای آسمونا

کاشکی می‌داد همه رو به چشم من            تا چشام به حال من گریه کنن!

قصه‌ِ گذشته‌هایِ خوب من              خیلی زود مثل یه خواب تموم شدن

حالا باید سر رو زانو بذارم                  تا قیامت اشک حسرت ببارم

دلِ هیچ‌کی مثلِ من غم نداره                   مثل من غربت و ماتم نداره

حالا که گریه دوایِ دردمه                       چرا چشمم اشکش‌رو کم میاره؟

خورشید روشن ما رو دزدیدن             زیر اون ابرای سنگین کشیدن!

همه جا رنگ سیاه ماتمه              فرصت موندنمون خیلی کمه!

سرنوشت چشم‌هاش کوره، نمی‌بینه!           زخم خنجرش می‌مونه تو سینه

لب بسته، سینهِ غرق به خون           قصه‌ِ موندن آدم همینه

اردلان سرفراز

هر گوشه‌ِ این جهان تو را می‌جویم           در اوج سکوتم تو را می‌گویم

ای جان جهان و جانم از تو سرشار           دست از طلب تو من مگر می‌شویم

هر لحظه باتو بودن، یک شعر ناتمامه           خاموشی تو دریا، دریایی از کلامه

دیدار تو غزل‌ساز، دست تو زخمه‌ِ ساز            چشم تو شهر آواز، دریچه‌ای به پرواز

راز و نیاز عاشق، محتاج گفتگو نیست          وقت نماز عاشق، قبله که روبه‌رو نیست

وقتی که پاسخ عشق، درگیر پیچ و تابه            بی‌آن‌که من بپرسم دیدار تو جوابه

با دست هر نوازش صد حرف تازه داری          تصویر روشن عشق در قاب روزگاری

با تو بهانه‌ای هست، آبی و دانه‌ای هست          از هر کجای بن‌بست راهی به خانه‌ای هست

ما بی‌نیاز گفتن، بی‌گفتن و شنیدن              در حال گفت و گوییم در لحظه‌های دیدن

تو با دل صبورت در ماندن و عبورت             با من به گفت و گویی در غیبت حضورت

اردلان سرفراز

من و تو با هم‌ایم اما دل‌هامون خیلی دوره           همیشه بین ما دیوارِ صد‌رنگِ غروره

نداریم هیچ‌کدوم حرفی که باز هم تازه باشه           چراغِ خنده‌هامون خیلی وقته سوت‌و‌کوره

من و تو هم‌صدایِ بی‌صداییم، با هم و از هم جداییم        خسته از این قصه‌هاییم ، هم‌صدای بی‌صداییم

نشستیم خیلی شب‌ها قصه گفتیم از قدیم‌ها         یه عمره وعده‌ها افتاده از امشب به فردا

تمام وعده‌ها رو دادیم و حرف‌ها رو گفتیم       دیگه هیچی نمی‌مونه برای گفتن ما

گل‌های سرخمون پوسیده موندن توی باغچه           دیگه افتاده از کار ساعتِ پیرِ رو طاقچه

گل‌های قالی رنگِ زردِ پاییزی گرفتن         اون‌هام خسته شدن از حرف هر روز تو و من

اردلان سرفراز

تو از شهر غریب بی‌نشونی اومدی            تو با اسب سفید مهربونی اومدی

تو از دشت‌های دور و جاده‌های پُر‌غبار         برای هم‌صدایی هم‌زبونی اومدی

تو از راه می‌رسی،‌ پُر از گرد‌و‌غبار           تمومه انتظار، می‌آد همرات بهار

چه خوبه دیدنت، چه خوبه موندنت           چه خوبه پاک کنم، غبار رو از تنت

غریب آشنا، دوست دارم بیا           من‌رو همرات ببر، به شهر قصه‌ها

بگیر دست من‌رو، تو اون دستات

چه خوبه سقف‌مون یکی باشه با هم        بمونم منتظر تا برگردی پیشم

تو زندون‌ هم با تو ، من آزادام

اردلان سرفراز

میون یه دشت لخت، زیر خورشید کویر، مونده یک مرداب پیر، توی دست خاک اسیر

منم اون مرداب پیر، از همه دنیا جدام، داغ خورشید به تنم، زنجیر زمین به پام

من همونم که یه روز، می‌خواستم دریا بشم، می‌خواستم بزرگترین، دریای دنیا بشم

آرزو داشتم برم، تا به دریا برسم، شب‌رو آتیش بزنم، تا به فردا برسم

اولش چشمه بودم، زیر آسمون پیر، اما از بخت سیاه، راهم افتاد به کویر

چشم من به اون‌جا بود، پشت اون کوه بلند، اما دست سرنوشت، سر راهم یه چاله کند

توی چاله افتادم، خاک من‌رو زندونی کرد، آسمون هم نبارید، اون‌هم سرگرونی کرد

حالا یک مرداب شدم، یه اسیر نیمه‌جون، یه طرف می‌رم تو خاک، یه طرف به آسمون

خورشید از اون بالاها، زمین‌هم از این پایین، هی بخارم می‌کنن، زندگیم شده همین

با چشم‌هام مردنم‌رو، دارم این‌جا می‌بینم، سرنوشتم همینه، من اسیر زمینم

هیچی باقی نیست ازم، قطره‌های آخره، خاک تشنه همین‌هم، داره همراش می‌بره

خشک می‌شم تموم می‌شم، فردا که خورشید می‌آد، شن جام‌رو پِر می‌کنه، که می‌آره دستِ باد

اردلان سرفراز

توی یک دیوار سنگی، دو تا پنجره اسیرن    دو تا خسته، دو تا تنها، یکی‌شون تو یکی‌شون من

دیوار از سنگ سیاهه، سنگ سرد و سخت، خارا        زده قفل بی‌صدایی، به لب‌های خستهِ ما

نمی‌تونیم که بجنبیمِ زیر سنگینیِ دیوار، همهِ عشقِ من و توِ، قصه هست قصهِ دیدار

همیشه فاصله بوده، بین دست‌های من و تو       با همین تلخی گذشته، شب‌و‌روزهای من و تو

راه دوری بین ما نیست، اما باز این‌هم زیاده       تنها پیوند من و تو، دستِ مهربون باده

ما باید اسیر بمونیم، زنده هستیم تا اسیریم        واسه ما رهایی مرگه، تا رها بشیم  می‌میریم

کاشکی این دیوار خراب‌شه، من و تو با هم بمیریم       تویِ یک دنیای دیگه، دستهای هم‌رو بگیریم

شاید اون‌جا توی دل‌ها، درد بیزاری نباشه          میون پنجره‌هاشون، دیگه دیواری نباشه