گزیده ای از شیخ فخرالّدین ابراهیم بزرگمهر
مژه ها و چشمِ یارم، به نظر چنان نماید که میان سنبلستان چرد آهویِ ختایی
دَرِ گُلستانِ چشمم زِ چه رو همیشه باز است؟ به امید آ نکه شاید تو به چشمِ من درآیی
سرِ برگِ گُل ندارم، به چه رو رَوَم به گُلشن؟ که شنیدهام زِ گلها همه بوی بی وفایی
به کدام مذهب است این؟ به کدام ملت است این؟ که کُشند عاشقی را، که تو عاشقم چرایی؟
به طوافِ کعبه رفتم، به حَرَم رهم ندادند! که تو در برون چه کردی، که درون خانه آیی؟
به قمار خانه رفتم، همه پاک باز دیدم چو به صومعه رسیدم، همه زاهدِ ریایی
درِ دیر میزدم من، که ندا زِ در درآمد که درآ ، درآ عراقی، که تو هم از آنِ مایی
کشیدم رنجِ بسیاری دریغا به کامِ من نشد کاری دریغا
به عالم، در که دیدم باز کردم ندیدم روی دلداری دریغا
شدم نومید کاندر چشم امید نیامد خوب رخساری دریغا
ندیدم هیچ گلزاری به عالم که در چشمم نزد خاری! دریغا
مرا یاری است کز من یاد نارد که دارد این چنین یاری؟ دریغا
دلِ بیمارِ من بیند نپرسد! که چون شد حالِ بیماری؟ دریغا
شدم صد بار بر درگاهِ وصلش ندادم بار، یک باری دریغا
ز اندوهِ فراقش بر دلِ من رسد هر لحظه تیماری دریغا
به سر شد روزگارم بی رخِ تو نماند از عمر بسیاری دریغا
نپرسد از عراقی، تا بمیرد جهان گوید که: مُرد، آری دریغا
ندیدم در جهان کامی دریغا بماندم بی سر انجامی دریغا
گوارنده نشد از خوان گیتی مرا جز غصه آشامی دریغا
نشد از بزمِ وصل خوبرویان نصیبِ بختِ من جامی دریغا
مرا دور از رخِ دلدار دردی است که آن را نیست آرامی دریغا
فرو شد روز عمر و بر نیامد از آن شیرین لبش کامی دریغا
درین امید عمرم رفت کاخر: کند یادم به پیغامی دریغا
چو وادیدم عراقی نزد آن دوست نمیارزد به دشنامی دریغا
تا کی از ما یار ما پنهان بود؟ چشم ما تا کی چنین گریان بود؟
تا کی از وصلش نصیب بخت ما محنت و درد دل و هجران بود؟
این چنین کز یار دور افتادهام گر بگرید دیده، جای آن بود
چون دل ما خون شد از هجران او چشم ما شاید که خون افشان بود
از فراقش دل ز جان آمد به جان خود گرانی یار مرگ جان بود
بر امیدی زندهام، ورنه که را طاقت آن هجر بیپایان بود؟
پیچ بر پیچ است بی او کار ما کار ما تا کی چنین پیچان بود؟
محنت آباد دل پر درد ما تا کی از هجران او ویران بود؟
درد ما را نیست درمان در جهان درد ما را روی او درمان بود
چون دل ما از سر جان برنخاست لاجرم پیوسته سرگردان بود
چون عراقی هر که دور از یار ماند چشم او گریان، دلش بریان بود
باز غم بگرفت دامانم، دریغ سر برآورد از گریبانم دریغ
غصه دمدم میکشم از جام غم نیست جز غصه گوارانم، دریغ
ابر محنت خیمه زد بر بام دل صاعقه افتاد در جانم، دریغ
مبتلا گشتم به درد یار خود کس نداند کرد درمانم، دریغ
در چنین جان کندنی کافتادهام چاره جز مردن نمیدانم، دریغ
الغیاث! ای دوستان، رحمی کنید کز فراق یار قربانم، دریغ
جور دلدار و جفای روزگار میکشد هر یک دگرسانم، دریغ
گر چه خندم گاه گاهی همچو شمع در میان خنده گریانم، دریغ
صبح وصل او نشد روشن هنوز در شب تاریک هجرانم، دریغ
کار من ناید فراهم، تا بود در هم این حال پریشانم، دریغ
نیست امید بهی از بخت من تا کی از دست تو درمانم؟ دریغ
لاجرم خون خور، عراقی، دم به دم چون نکردی هیچ فرمانم، دریغ
بازم از غصه جگر خون کردهای چشمم از خونابه جیحون کردهای
کارم از محنت به جان آوردهای جانم از تیمار و غم خون کردهای
خود همیشه کردهای بر من ستم آن نه بیدادی است کاکنون کردهای
زیبد ار خاک درت بر سر کنم کز سرایم خوار بیرون کردهای
از من مسکین چه پرسی حال من؟ حالم از خود پرس: تا چون کردهای؟
هر زمان بهر دل مجروح من مرهمی از درد معجون کردهای
چون نگریم زار؟ چون دانم که تو با عراقی دل دگرگون کردهای
هر سحر صد ناله و زاری کنم پیش صبا تا ز من پیغامی آرد بر سر کوی شما
باد میپیمایم و بر باد عمری میدهم ورنه بر خاک در تو ره کجا یابد صبا؟
چون ندارم همدمی، با باد میگویم سخن چون نیابم مرهمی، از باد میجویم شفا
آتش دل چون نمیگردد به آب دیده کم میدمم بادی بر آتش، تا بتر سوزد مرا
تا مگر خاکستری گردم به بادی بر شوم وارهم زین تنگنای محنت آباد بلا
مردن و خاکی شدن بهتر که بی تو زیستن سوختن خوشتر بسی کز روی تو گردم جدا
خود ندارد بیرخ تو زندگانی قیمتی زندگانی بیرخ تو مرگ باشد با عنا
باز هجر یار دامانم گرفت باز دست غم گریبانم گرفت
چنگ در دامان وصلش میزدم هجرش اندر تاخت، دامانم گرفت
جان ز تن از غصه بیرون خواست شد محنت آمد، دامن جانم گرفت
در جهان یک دم نبودم شادمان زان زمان کاندوه جانانم گرفت
آتش سوداش ناگه شعله زد در دل غمگین حیرانم گرفت
تا چه بد کردم؟ که بد شد حال من هرچه کردم عاقبت آنم گرفت
ای ز غم فراق تو جان مرا شکایتی بر در تو نشستهام منتظر عنایتی
گر چه بمیرم از غمت هم نکنی به من نظر ور همه خون کنی دلم، هم نکنم شکایتی
ورچه نثار تو کنم جان، نرهم ز درد تو نیست از آنکه تا ابد عشق تو را نهایتی
دل ز فراق گشت خون، جان به لب آمد از غمت زحمتم آید، ار کنم از غم تو حکایتی
برد ز من هوای تو جان عزیز، ای دریغ کشت مرا جفای تو بیسبب جنایتی
گرچه برانی از برم باز نگردم از درت چون ز در عنایتت یافتهام هدایتی
خسته عراقی آن توست، دور مکن ز درگهش تا نرود فغان کنان از تو به هر ولایتی
چنین که حال من زار در خرابات است می مغانه مرا بهتر از مناجات است
مرا چو مینرهاند ز دست خویشتنم به میکده شدنم بهترین طاعات است
درون کعبه عبادت چه سود؟ چون دل من میان میکده مولای عزی و لات است
مرا که بتکده و مصطبه مقام بود چه جای صومعه و زهد و وجد و حالات است؟
مرا که قبله خم ابروی بتان باشد چه جای مسجد و محراب و زهد و طاعات است
ملامتم مکنید، ار به دیر درد کشم که حال بیخبران بهترین حالات است
ز ذوق با خبری آنکه را خبر باشد به نزد او سخن ناقصان خرافات است
خراب کوی خرابات را از آن چه خبر که اهل صومعه را بهترین مقامات است
اگر چه اهل خرابات را ز من ننگی است مرا نصیحت ایشان بسی مباهات است
کسی که حالت دیوانگان میکده یافت مقام اهل خرد نزدش از خرافات است
گلیم بخت کسی را که بافتند سیاه سفید کردن آن نوعی از محالات است
کجاست می؟ که به جان آمدم ز خسته دلی که پر ز شیوه و سالوس و زرق و طامات است
مقام دردکشانی که در خراباتند یقین بدان که ورای همه مقامات است
کنون مقام عراقی مجوی در مسجد که او حریف بتان است و در خرابات است
بود آیا که خرامان ز درم بازآیی؟ گره از کار فروبستهٔ ما بگشایی؟
نظری کن، که به جان آمدم از دلتنگی گذری کن: که خیالی شدم از تنهایی
گفته بودی که: بیایم، چو به جان آیی تو من به جان آمدم، اینک تو چرا مینایی؟
بس که سودای سر زلف تو پختم به خیال عاقبت چون سر زلف تو شدم سودایی
همه عالم به تو میبینم و این نیست عجب به که بینم؟ که تویی چشم مرا بینایی
پیش ازین گر دگری در دل من میگنجید جز تو را نیست کنون در دل من گنجایی
جز تو اندر نظرم هیچ کسی میناید وین عجب تر که تو خود روی به کس ننمایی
گفتی: “از لب بدهم کام عراقی روزی” وقت آن است که آن وعده وفا فرمایی