گزیده‌ای از فریدون مشیری

فریدون مشیری

سیه چشمی به کار عشق استاد،     به من درس محبت یاد می‌داد!

مرا از یاد برد آخر، ولی من         به‌جز او، عالمی را بردم از یاد!

یک لحظه نشد خیالم آزاد از ایلو            یک روز نگشت خاطرم شاد از ایلو

دانی که ز عشق ایلو چه شد خاصل من        یک جان و هزار گونه فریاد از ایلو

فریدون مشیری

فریدون مشیری

از بس که غصه ایلو قصه در گوشم کرد     غمهای زمانه را فراموشم کرد

یک سینه سخن به درگهت آوردم         چشمان سخنگوی تو خاموشم کرد

ای داد دوباره کار دل مشکل شد        نتوان ز حال دل غافل شد

عشقی که به چند خون دل حاصل شد      پامال سبکسران مردم سنگین دل شد

عشق ایلو به تار و پود جانم بسته است         بی روی ایلو درهای جهانم بسته است

از دست ایلو خواهم که برآرم فریاد         در پیش نگاه ایلو زبانم بسته است

فریدون مشیری

گفتم دل را به پند درمان کنمش       جان را به کمند سر به فرمان کنمش

این شعله چگونه از دلم سر نکشد          وین شوق چگونه از ایلو پنهان کنمش

ایلو! شکفتی همچو گل در بازوانم           درخشیدی چو می در جام جانم

به بالِ نغمه ی آن چشم وحشی         کشاندی تا بهشت جاودانم

گفته بودی که چرا محو تماشای منی          و آنچنان مات که یکدم مژه بر هم نزنی

مژه بر هم نزنم تا که زدستم نرود          ناز چشم تو به قدر مژه بر هم زدنی

فریدون مشیری

راست می گفتند-همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد-من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم

زمانی که از دست می رفت-و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت-چشم می گشودم همه رفته بودند

مثل “بامدادی” که گذشت-و دیر فهمیدم که دیگر شب است-” بامداد” رفت

رفت تا تنهایی ماه را حس کنی-شکیبایی درخت را-و استواری کوه را-من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم

به حس لهجه “بامداد “و شور شکفتن عشق-در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت-“من درد مشترکم “مرا فریاد کن.

فریدون مشیری

در صبح آشنایی شیرین مان تو را-گفتم که مرد عشق نئی! باورت نبود-در این غروب تلخ جدایی هنوز هم

می خواهمت چو روز نخست ولی چه سود؟-می خواستی به خاطر سوگندهای خویش-در بزم عشق بر سر من جام نشکنی

می خواستی به پاس صفای سرشک من-اینگونه دلشکسته به خاکم نیفکنی-پنداشتی که کوره سوزان عشق من

دور از نگاه گرم تو خاموش می شود؟-پنداشتی که یاد تو ،  این یاد دلنواز-در تنگنای سینه فراموش می شود؟

تو رفته ای که بی من تنها سفر کنی-من مانده ام که بی تو شب ها سحر کنم-تو رفته ای که عشق من از سر به در کنی

من مانده ام که عشق تو را تاج سر کنم-روزی که پیک مرگ مرا می برد به گور-من شب چراغ عشق تو را نیز می برم

عشق تو نور عشق تو عشق بزرگ توست-خورشید جاودانی دنیای دیگرم!

فریدون مشیری

نخستین نگاهی که مارا به هم دوخت-نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت-نخستین کلامی که دل های ما را

به بوی خوش آشنایی سپرد و به مهمانی عشق برد؛پر از مهر بودی-پر از نور بودم-همه شوق بودی-همه شور بودم.

چه خوش لحظه هایی که دزدانه از هم-نگاهی ربودیم و رازی نهفتیم

چه خوش لحظه هایی که “می خواهمت” را-به شرم و خموشی نگفتیم و گفتیم

دو آوای تنهای سر گشته بودیم-رها در گذرگاه هستی-به سوی هم از دورها پر گشودیم

چه خوش لحظه هایی که هم را شنیدیم-چه خوش لحظه هایی که در هم وزیدیم

چه خوش لحظه هایی که در پرده عشق-چو یک نغمه شاد با هم شکفتیم

چه شب ها … چه شب ها … که همراه حافظ-در آن کهکشان های رنگین

در آن بی کران های سرشار از نرگس و نسترن، یاس و نسرین-ز بسیاری شوق و شادی نخفتیم

تو با آن صفای خدایی-تو با آن دل و جان سرشار از روشنایی-از این خاکیان دور بودی-من آن مرغ شیدا

در آن باغ بالنده در عطر و رویا-بر آن شاخه های فرا رفته تا عالم بی خیالی-چه مغرور بودم-چه مغرور بودم…

من و تو چه دنیای پهناوری آفریدیم-من و تو به سوی افق های نا آشنا پر کشیدیم

من و تو ندانسته دانسته، رفتیم و رفتیم و رفتیم …چنان شاد، خوش، گرم، پویا-که گفتی به سر منزل آرزوها رسیدیم.

دریغا-دریغا ندیدیم-که دستی در آن آسمان ها-چه بر لوح پیشانی ما نوشته است!

دریغا در آن قصه ها و غزل ها نخواندیم-که آب و گل عشق با غم سرشته است-فریب و فسون جهان را

تو کر بودی ای دوست من کور بودم!-از آن روزها آه عمری گذشته است …-من و تو دگرگونه گشتیم

دنیا دگرگونه گشته است-در این روزگاران بی روشنایی-در این تیره شب های غمگین-که دیگر ندانی کجایم …

ندانم کجایی …-چو با یاد آن روزها می نشینم-چو یاد تو را پیش رو می نشانم-دل جاودان عاشقم را

به دنبال آن لحظه ها می کشانم-سرشکی به همراه این بیت ها می فشانم …

نخستین نگاهی که ما را به هم دوخت-نخستین سلامی که در جان ما شعله افروخت

نخستین کلامی که دل های ما را-به بوی خوش آشنایی سپرد و …به مهمانی عشق برد.

پر از مهر بودی-پر از نور بودم-همه شوق بودی-همه شور بودم.

فریدون مشیری

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،-هست پنهان در نهاد هر بشر!-لاجرم جاری است پیکاری سترگ-روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست-صاحب اندیشه داند چاره چیست-ای بسا انسان رنجور پریش-سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر-هست در چنگال گرگ خود اسیر-هر که گرگش را در اندازد به خاک-رفته رفته می شود انسان پاک

وآنکه از گرگش خورد هردم شکست-گرچه انسان می نماید گرگ هست-وآن که با گرگش مدارا می کند-خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر!-وای اگر این گرگ گردد با تو پیر-روز پیری، گر که باشی هم چو شیر-ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند-گرگ هاشان رهنما و رهبرند-اینکه انسان هست این سان دردمند-گرگ ها فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم اند-گرگ هاشان آشنایان هم اند-گرگ ها همراه و انسان ها غریب-با که باید گفت این حال عجیب؟…

فریدون مشیری

بي تو مهتاب شبي باز از آن كوچه گذشتم-… همه تن چشم شدم خيره به دنبال تو گشتم

شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم،-… شدم آن عاشق ديوانه كه بودم

در نهانخانه جانم گل ياد تو درخشيد-… باغ صد خاطره خنديد-  عطر صد خاطره پيچيد

يادم آمد كه شبي با هم از آن كوچه گذشتيم-  پرگشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم

ساعتي بر لب آن جوي نشستيم-   تو همه راز جهان ريخته در چشم سياهت-   من همه محو تماشاي نگاهت

آسمان صاف و شب آرام-   بخت خندان و زمان رام-خوشه ماه فرو ريخته در آب-   شاخه ها دست برآورده به مهتاب

شب و صحرا و گل و سنگ-   همه دل داده به آواز شباهنگ

يادم آيد : تو به من گفتي :  از اين عشق حذر كن!-  لحظه اي چند بر اين آب نظر كن

آب ، آئينه عشق گذران است-   تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است-   باش فردا ،‌ كه دلت با دگران است!

تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!   با تو گفتم :‌”حذر از عشق؟   ندانم!سفر از پيش تو؟‌هرگز نتوانم!

روز اول كه دل من به تمناي تو پر زد-   چون كبوتر لب بام تو نشستم،   تو به من سنگ زدي من نه رميدم، نه گسستم”

باز گفتم كه: ” تو صيادي و من آهوي دشتم-   تا به دام تو در افتم، همه جا گشتم و گشتم- 

حذر از عشق ندانم… سفر از پيش تو هرگز نتوانم، نتوانم…!

اشكي ازشاخه فرو ريخت-مرغ شب ناله ي تلخي زد و بگريخت!

اشك در چشم تو لرزيد-   ماه بر عشق تو خنديد،

يادم آيد كه دگر از تو جوابي نشنيدم-   پاي در دامن اندوه كشيدم

نگسستم ، نرميدم-   رفت در ظلمت غم، آن شب و شب هاي دگر هم-   نه گرفتي دگر از عاشق آزرده  خبر هم

نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم!-   بي تو اما به چه حالي من از آن كوچه گذشتم!

فریدون مشیری

تو نیستی که ببینی ،-چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست-چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در زندگی سبز است-هنوز پنجره باز است-تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها-به آن تبسم شیرین-به آن تبسم مهر-به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

تمام گنجشکان-که در نبودن تو-مرا به باد ملامت گرفته اند-ترا به نام صدا می کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج-کنار باغچه-زیر درخت ها-لب حوض-درون آینه پاک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است-طنین شعر تو در ترانه من-تو نیستی که ببینی چگونه میگردد

نسیم روح تو در باغ بی جوانه من-چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید-به روی لوح سپهر

ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام-چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر-به چشم همزدنی-میان آن همه صورت ترا شناخته ام

به خواب می ماند-تنها به خواب می ماند-چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند-تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار-به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار …جواب می شنوم !-تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو-به روی هرچه در این خانه است

غبار سربی اندوه بال گسترده است-تو نیستی که ببینی دل رمیده من-بجز تو ، یاد همه چیز را رها کرده است

غروب های غریب-در این رواق نیاز-پرنده ساکت و غمگین-ستاره بیمارست-دو چشم خسته من

در این امید عبث-دو شمع سوخته جان ، همیشه بیدارست …-تو نیستی که … ببینی …

فریدون مشیری

در آغوش ایلویی مهتاب

این منم تنها و حیران نیمه شب              كرده ام همراز خود مهتاب را

گویم:امشب بینم آن گل را به خواب؟        من مگر در خواب بینم خواب را

پرتو نور خیال انگیز ماه             روح را تا آسمان ها می برد

هر كجا زیبایی و لطف و صفاست          روح عاشق را به آنجا می برد

می گشایم دست:آغوشت كجاست ؟        آه:این آغوش گرم و نرم توست

این همان گیسوی پر چین و شكن      وین همان چشمان پر آزرم توست

این تویی؟میگیرمت چون جان به بر       با دل و جان می گریزد در برت

این همان دست نوازش بخش توست         وین تن از برگ گل نازك ترت

روز تا شب سوختم چشم انتظار          تا در آغوشت كشم شب تا سحر

درد هجرانت مرا دیوانه كرد                از دل  دیوانه ام دیوانه تر

تا لبانت را لبم پیدا كند              یك دو جا بر گونه ات لب می نهم

آرزو نالد كه:گر دستم رسد          لب بر آن لب روز تا شب می نهم

زیر نور ماهتاب تابناك           بوسه باران می كنم روی تو را

از نسیم نیمه شب آهسته تر          می گشایم حلقه ی موی تو را

یادم آمد:در گریبان ریختی           صبحدم، گلبرگ های یاس را

تا بیارایی به بوی جانفزا            سینه ی تابنده چون الماس را

می گذارم سر میان سینه ات     شهد جان میریزی اندر ساغرم

خوب می بینم كه دل میسوزدت          بر لبان خشك و چشمان ترم

دست سوی آسمان ها میبرم       می كنم زاری به درگاه خدا

تا ببخشاید به اشك و آه من           تا نسازد دیگرت از من جدا

می گذارم زیر پا افلاك را            بر فراز مهر و ماه و اختران

تا ز چشم خلق پنهانت كنم              تا نباشی شمع بزم دیگران

با محبت میكنی بر من نگاه           میبری از كف قرار و هوش من

میشوم مدهوش در آغوش تو          میروی از هوش در آغوش من

ماه میگوید : فریدون خفته ای؟         عافبت دیدی كه خوابت در ربود؟

میگشایم چشم و می بینم كه وای       وای بر من، هر چه دیدم خواب بود

این منم تنها و حیران نیمه شب         دیدگان خسته ام در جستجوست

میدوم گریان در آغوش خیال         روح شیدا میرود آنجا كه اوست

بخت اگر یاری كند ای نازنین            یك شب آخر در برت خواهم كشید

تا نفس باقیست آب زندگی        از لب جان پرورت خواهم چشید

آرزو در سینه غوغا میكند         من نگویم در به رویم باز كن!

من خریدار تو و ناز توام          نازنینی هر چه خواهی ناز كن !!

فریدون مشیری

تنها.غمگین.نشسته با ماه.در خلوت ساکت شبانگاه.اشکی به رخم دوید ناگاه

روی تو شکفت در سرشکم.دیدم که هنوز عاشقم آه

عشق تو به تار و پود جانم بسته است.بی روی تو درهای جهانم بسته است.

از دست تو خواهم که برآرم فریاد.در پیش نگاه تو زبانم بسته است

ای چشم ز گریه سرخ خواب از تو گریخت.ای جان به لب آمده از تو گریخت.

با غم سر کن که شادی از کوی تو رفت.با شب بنشین که آفتاب از تو گریخت

کجایی ای رفیق نیمه راهم.که من در چاه شبهای سیاهم.

نمی بخشد کسی جز غم پناهم.نه تنها از تو نالم کز خدا هم

امروز را به باد سپردم.امشب کنار پنجره بیدار مانده ام.

دانم که بامداد.امروز دیگری را با خود می آورد.

تا من دوباره آن را.بسپارمش به باد.

دیدی آن را که تو خواندی به جهان یارترین.سینه را ساختی از عشقش سرشارترین.

آنکه می گفت منم بهر تو غمخوارترین.چه دلآزارترین شد چه دلآزارترین

فریدون مشیری

دلم به ناله در آمد که.ای صبور ملول.درون سینه اینان نه دل.که گِل بوده ست

هیچ و باد است جهان.گفتی و باور کردی.کاش یک روز به اندازه هیچ.غم بیهوده نمی خوردی

کاش یک لحظه به سرمستی باد.شاد و آزاد به سر می بردی

عشق پیروزت کند بر خویشتن.عشق آتش می زند در ما و من.

عشق را دریاب و خود را واگذار.تا بیابی جانِ نو، خورشیدوار

فریدون مشیری

روزهایی که بی تو می گذرد.گرچه با یاد توست ثانیه هاش.

آرزو باز میکشد فریاد.در کنار تو می گذشت ایکاش

تو را دارم ای گل جهان با من است.تو تا با منی جان جان با من است.

چو می تابد از دور پیشانی ات.کران تا کران آسمان با من است

نرسد دست تمنا چون به دامان شما.می توان چشم دلی دوخت به ایوان شما

از دلم تا لب ایوان شما راهی نیست.نیمه جانی است درین فاصله قربان شما.

فریدون مشیری

شب‌ها که سکوت است و سکوت است و سیاهی            آوای تو می‌خواندم از لایتناهی

آوای تو می‌آردم از شوق به پرواز                 شب‌ها که سکوت است و سکوت و سیاهی

امواج نوای تو ، به من می‌رسد از دور                 دریایی و من تشنه‌ی مهر تو ، چو ماهی

وین شعله که با هر نفسم می‌جهد از جان        خوش می‌دهد از گرمی این شوق گواهی

دیدار تو گر صبح ابد هم دهدم دست                من سرخوشم از لذت این چشم به راهی

ای عشق ، تو را دارم و دارای جهانم                همواره تویی ، هرچه تو گویی و تو خواهی

فریدون مشیری

آخر ای دوست نخواهی پرسید      که دل از دوری رویت چه کشید

سوخت در آتش و خاکستر شد          وعده های تو به دادش نرسید

داغ ماتم شد و بر سینه نشست        اشک حسرت شد و بر خاک چکید

آن همه عهد فراموشت شد       چشم من روشن روی تو سپید

جان به لب آمده در ظلمت غم         کی به دادم رسی ای صبح امید

آخر این عشق مرا خواهد کشت       عاقبت داغ مرا خواهی دید

دل پر درد فریدون مشکن         که خدا بر تو نخواهد بخشید

فریدون مشیری

از دل و دیده ، گرامی تر هم       آیا هست ؟     – دست ،

 آری ، ز دل و دیده گرامی تر :      دست !

 زین همه گوهر پیدا و نهان در تن و جان ،   بی گمان دست گرانقدرتر است .

 هر چه حاصل كنی از دنیا ،    دستاورد است !

 هر چه اسباب جهان باشد ، در روی زمین ،  دست دارد همه را زیر نگین !

 سلطنت را كه شنیده ست چنین ؟!

 شرف دست همین بس كه نوشتن با اوست !       خوشترین مایه دلبستگی من با اوست .

 در فروبسته ترین دشواری ،    در گرانبارترین نومیدی ،

 بارها بر سرخود ، بانگ زدم :     – هیچت ار نیست مخور خون جگر ،     دست كه هست !

 بیستون را یاد آر ،    دست هایت را بسپار به كار ،      كوه را چون پَر كاه از سر راهت بردار !

 وه چه نیروی شگفت انگیزی است ،     دست هایی كه به هم پیوسته است !

 به یقین ، هر كه به هر جای ، در آید از پای           دست هایش بسته است !

 دست در دست كسی ،   یعنی : پیوند دو جان !

دست در دست كسی         یعنی : پیمان دو عشق !

 دست در دست كسی داری اگر ،   دانی ، دست ،

 چه سخن ها كه بیان می كند از دوست به دوست ؛

 لحظه ای چند كه از دست طبیب ،     گرمی مهر به پیشانی بیمار رسد ؛

 نوشداروی شفا بخش تر از داروی اوست !      چون به رقص آیی و سرمست برافشانی دستٰ

 پرچم شادی و شوق است كه افراشته ای !     لشكر غم خورد از پرچم دست تو شكست !

 دست ، گنجینه مهر و هنر است :      خواه بر پرده ساز ،     خواه در گردن دوست ،

 خواه بر چهره نقش ،    خواه بر دنده چرخ ،    خواه بر دسته داس ،     خواه در یاری نابینایی ،

خواه در ساختن فردایی !      آنچه آتش به دلم می زند ، اینك ، هر دم

 سرنوشت بشرست ،        داده با تلخی غم های دگر دست به هم !

 بار این درد و دریغ است كه ما     تیرهامان به هدف نیك رسیده است ، ولی

 دست هامان ، نرسیده است به هم !

پیمان زندگی

مرد: به نام نامی یزدان تو را من برگزیدم از میان این همه خوبان  میان این گواهان بر لب آرم این سخن با تو

برای زیستن با تو    وفادار تو خواهم بود در هر لحظه در هر جا        پذیرا می شوی آیا؟        تو با من این چنین هستی که من با تو؟

زن: به نام نامی یزدان      پذیرا می شوم تو را از جان     هم اکنون باز می گویم میان انجمن با تو

وفادار تو خواهم بود، در هر لحظه، در هر جا، برای زیستن با تو  تو هم با من چنان با مهر پیمان کن که من با تو!

مرد و زن با هم: تو چون هم آشیان خواهی شدن با من   تمام عمر خواهم بود یک جان در دو بدن با تو

بهشت عشق سازم خانه را        سرشار از لبخند و مهر و نور و عطر و یاسمن با تو

گواهان همه با هم: همایون باد این پیمان       همایون باد این پیوند  همایون باد این پیوند ورجاوند

گرامی باد این سوگند  شکوفا باد بر لب های تان همواره این لبخند    همایون  باد !

فریدون مشیری

تو كیستی، كه من اینگونه بی تو بی تابم؟        شب از هجوم خیالت نمی برد خوابم .

تو چیستی، كه من از موج هر تبسم تو           بسان قایق، سرگشته، روی گردابم!

تو در كدام سحر، بر كدام اسب سپید؟        تو را كدام خدا؟ تو از كدام جهان؟

تو در كدام كرانه، تو از كدام صدف؟      تو در كدام چمن، همره كدام نسیم؟ تو از كدام سبو؟

من از كجا سر راه تو آمدم ناگاه!       چه كرد با دل من آن نگاه شیرین، آه!

مدام پیش نگاهی، مدام پیش نگاه!        كدام نشاه دویده است از تو در تن من؟

كه ذره های وجودم تو را كه می بینند،        به رقص می آیند، سرود میخوانند!

چه آرزوی محالی است زیستن با تو        مرا همین بگذارند یك سخن با تو:

به من بگو كه مرا از دهان شیر بگیر!         به من بگو كه برو در دهان شیر بمیر!

بگو برو جگر كوه قاف را بشكاف!        ستاره ها را از آسمان بیار به زیر؟

ترا به هر چه تو گویی، به دوستی سوگند         هر آنچه خواهی از من بخواه، صبر مخواه.

كه صبر، راه درازی به مرگ پیوسته ست!          تو آرزوی بلندی و، دست من كوتاه

تو دوردست امیدی و پای من خسته ست.        همه وجود تو مهر است و جان من محروم

چراغ چشم تو سبزست و راه من بسته است.

فریدون مشیری

هر روز می پرسی که : آیا دوستم داری ؟   من جای پاسخ بر نگاهت خیره می مانم

تو در نگاه من چه می خوانی نمی دانم     اما به جای من تو پاسخ می دهی : آری

 ما هر دو می دانیم    چشم زبان پنهان و پیدا راز گویانند  و آنها که دل با یکدگر دارند

حرف ضمیر دوست را ناگفته می دانند ننوشته می خوانند

من دوست دارم را پیوسته در چشم تو می خوانم نا گفته می دانم

من آنچه را احساس باید کرد یا از نگاه دوست باید خواند

هرگز نمی پرسم هرگز نمی پرسم که : آیا دوستم داری ؟ قلب من وچشم تو می گوید به من آری

شبی در دامن مهتاب دیدم         که همچون بخت من درخواب بودی

تو را با ماه سنجیدم، به خوبی                بسی زیباتر از مهتاب بودی

فریدون مشیری

عشق هر جا رو کند آنجا خوش است          گر به دریا افکند آنجا خوش است

گر بسوزاند در آتش دلکش است         ای خوشا آن دل که در این آتش است

تا بینی عشق را آینه وار                      آتشی از جان خاموشت بر آر

هر چه می خواهی به دنیا نگر           دشمنی از خود نداری سخت تر

عشق پیروزت کند بر خویشتن           عشق آتش می زند در ما و من

عشق را دریاب و خود را واگذار          تا بیابی جان نو خورشیدوار

عشق هستی زا و روح افزا بود           هر چه فرمان می دهد زیبا بود

فریدون مشیری

به انگشت نخی خواهم بست؛ تا فراموش نگردد فردا ، زندگی شیرین است ، زندگی باید کرد .

گرچه دیر است ولی ؛ کاسه ای آب به پشت سر لبخند بریزم ، شاید به سلامت ز سفر برگردد.

بذر امید بکارم ، در دل، لحظه را در یابم . من به بازار محبت بروم فردا صبح ، مهربانی خودم ، عرضه کنم ، یک بغل عشق از آنجا بخرم .

یاد من باشد فردا حتما ، به سلامی، دل همسایهِ خود شاد کنم ، بگذرم از سر تقصیر رفیق ،

بنشینم دم در ، چشم بر کوچه بدوزم با شوق ، تا که شاید برسد همسفری ، ببرد این دل مارا با خود . و بدانم دیگر ، قهر هم چیز بدیست .

یاد من باشد فردا حتما ، باور این را بکنم ، که دگر فرصت نیست ، و بدانم که اگر دیر کنم ، مهلتی نیست مرا .

و بدانم که شبی خواهم رفت ، و شبی هست، که نیست ، پس از آن فردایی …

فریدون مشیری

از همان روزی که دست حضرت قابیل – گشت آلوده به خون حضرت هابیل

از همان روزی که فرزندان آدم – زهر تلخ دشمنی در خون شان جوشید

آدمیت مُرد ! – گرچه آدم زنده بود

از همان روزی که یوسف را برادرها به چاه انداختند

از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند – آدمیت مُرده بود!

بعد، دنیا هی پر از آدم شد و این آسیاب – گشت و گشت – قرنها از مرگ آدم هم گذشت

ای دریغ – آدمیت برنگشت ؛ قرن ما، روزگار مرگ انسانیت است

سینه دنیا ز خوبی ها تهی است – صحبت از آزادگی، پاکی، مروت ابلهی است

صحبت از موسی و عیسی و محمد نابجاست – قرن موسی چمبه هاست – روزگار مرگ انسانیت است

من که از پژمردن یک شاخه گل – از نگاه ساکت یک کودک بیمار – از فغان یک قناری در قفس

از غم یک مردِ در زنجیر، حتی قاتلی بر دار – اشک در چشمان و بغضم در گلوست

وندرین ایام – زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست – مرگ او را از کجا باور کنم!

صحبت از پژمردن یک برگ نیست – وای! جنگل را بیابان میکنند

دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند

هیچ حیوانی به حیوانی نمی دارد روا – آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند

صحبت از پژمردن یک برگ نیست

فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست – فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرُست

فرض کن جنگل بیابان بود از روز نخست – در کویری سوت و کور – در میان مردمی با این مصیبت ها صبور

صحبت از مرگ محبت، مرگ عشق – گفتگو از مرگ انسانیت است …

فریدون مشیری