وینیکات کیست؟
دونالد وودز وینیکات
Donald Woods Winnicott
وینیکات پزشک و روانشناس اطفال، و روانکاو انگلیسی، که از اعضای مکتب تئوری رابطه اشیاء و تحت تأثیر ملانی کلاین بوده است.
وینیکات اغلب گفته است که چیزی بهعنوان یک کودک وجود ندارد، یعنی که یک کودک نمیتواند بیرون از رابطهای با یک دایه وجود داشته باشد. رشد ثمربخش کودک بسته به مهیاسازی محیط تسهیل کنندهایای توسط یک مادر «بهقدر کفایت شایسته» است. واژه گزینی او در اینجا نشانگر تلاش برای احتراز از ایده آل سازی نقش مادر است. مراقبت مادرانه بهقدر کفایت شایسته موجب رشد و نمو تدریجی بهسوی استقلال است؛ و نبود آن میتواند به ایجاد نفس کاذبی منجر شود که با مقتضیات محیطی تبانی کرده و نفس راستین را نهان میسازد. اشتهار وینیکات به خاطر طرح تصور «ابژه انتقالی» در تفکر روانکاوانه است. این ابژه، نوعاً، شیی یا ابژهای مادی نظیر یک پتو است که کودک تعلق عاطفی شدیدی به آن نشان میدهد. این ابژه به کودک اجازه میدهد تا از رابطه شفاهی اولیه با مادر به روابطط ابژگانی راستین رو کند. این ابژه گشتاری، که حاصل نخستین تجربه کودک از چیزی است که به او تعلق ندارد، امکان تفاوت گذاری فضایی اولیهای میان خود و غیر خود را ایجاد میکند.
مباحث مرتبط در این سایت:
زندگی و کار دونالد وینیکات
زندگی و کار دونالد وینیکات
مارتاسی ناسبام
[مقدمه: پیش از خواندن زندگینامه نظریه پردازان، لازم است چند نکته را در نظر داشته باشیم؛ یک اینکه، یک فرد به صرف نظریه پرداز بودن یا مشهور بودن اش از خطا مصون نیست و dark side های مخصوص به خودش را دارد، چون این بخشی از وجود انسانی همه ماست که در کنار خوبی ها، و نقاط روشن، نقاطی تاریک داشته باشیم. مهم این است که دوز این نقاط روشن بیش از نقاط تاریک و ناشناخته وجودمان باشد. دو اینکه، هیچگاه به این دلیل که نظریه پردازی نقاط تاریک در زندگی داشته، نظریه اش، و کمکی که به دانش بشری کرده است را زیر سوال نبریم. دانستن لغزش های انسان های بزرگ می تواند دیدی واقع بینانه تر و انسانی تر از آن ها ایجاد کند و به جای تصویری ایده آل و بدون کاستی، تصویری انسانی ایجاد کرده و احساس نزدیکی بین ما و آنها را سبب شود. شاید با این طرز نگاه، یکی از اهداف مهم روانکاوی که توانایی دوسوگرایی و تحمل خوبی ها و بدی ها در کنار یکدیگر است، تا حدی محقق گردد].
زندگی نامه دونالد وینیکات:
وینیکات نه مانند فروید، چهرهای فرهنگی است که در کتابهای بزرگ درباره او نوشته شده و مورد احترام و یا اهانت گسترده قرار گرفته باشد. و نه مثل ژاک لاکان، نمادی است از یک مکتب فکری که احکامی نفوذناپذیر و دارو دستهای از مشتاقان داشته باشد. هیچ مکتبی از وینیکات وجود ندارد؛ هیچ دورهای از روشهای او موجود نیست. همه چیز همانطور است که خودش آرزویش را داشت. او در تمام زندگیاش یک دغدغه داشت و آن رهایی و آزادی “خود” در برابر خواستهای والدینی و فرهنگی بود. او ترجیح می داد در سکوت، و بدون اینکه نیازی به اثبات خود داشته باشد، وجودش را تحقق بخشد. او در نوشتههایش با زبانی صحبت میکند که مطمئنا زبان خودش است و به طرز شگفت انگیزی شخصی، خودهمخوان، بازیگوشانه و همزمان منظم است. شاید همین موضوع یکی از دلایلی باشد که او هیچ کرسی ای در محیط های آکادمیک نداشت و البته همین دلایل نیز منجر به تاثیرگذاری شگرف او بر روانتحلیلی به خصوص در آمریکا شدهاست.
زمانی که وینیکات قدم به عرصه روانتحلیلی در لندن گذاشت، روانتحلیلگران هنوز انگیزه های انسانی را عمدتاً در قالب تکانههای غریزی ابتدایی فروید در نظر میگرفتند که هدف آن ها کامیابی جنسی است. ملانی کلاین پیشاپیش تاثیر مهمی بر تئوری فروید با استفاده از پافشاری بر اهمیت حیاتی مواضع رشدی اولیه در زندگی گذاشته بود اما همچنان به نظریه لذت گرایی فروید قائل بود که نیاز اولیه نوزاد را در درجه اول جستجوی لذت می دانست. کلاین علاقه خاصی به دنیای درون روانی و فانتزیک کودک داشت که اغلب شامل فرافکنی های شیطانی از برخی قسمت های واقعیت بود؛ همانطور که مشخص است او در نظریه اش هیچ علاقهای به محیط واقعی و بیرون از ذهن کودک نداشت.
وینی کات آموخته های مهمی از کلاین که رابطهای نزدیک اما نابرابر با او داشت، کسب کرد. او از کلاین اهمیت زندگی فانتزیک کودک را گرفت اما معتقد بود که کودک از ابتدا به دنبال اشکال پیچیده ای از روابط است و نه لذت گرایی محض! او همچنین رشد کودک را بدون توجه به اطرافیان واقعی او امکانپذیر نمی دانست – این افراد شامل ابژههای کودک – چه پاسخ دهنده و چه غیرپاسخ دهنده – هستند که “محیط تسهیلگر” را برای رشد هیجانی او ایجاد میکنند یا باعث مخفی شدن “خود” حقیقی او میشوند. بر همین اساس سخن معروفی از زبان وینیکات انتشار مییابد که: “چیزی به عنوان نوزاد به تنهایی وجود ندارد” و ما همیشه با “زوج نوزاد-والد” سروکار داریم.
در واقع اگر روانتحلیلی در آمریکا عمدتاً تبدیل به نظریهای مبتنی بر رشد و تبادل هیجانی در عوض نظریه مبتنی بر لذت شده است، باید از وینیکات سپاسگزار بود.
وینیکات بیش از دیگر روانکاوان مرزهای روانتحلیلی را گسترش داد؛ او روانتحلیلی را به عنوان مجاهدهای انسانی تخیلی وابسته به شعر و عشق میدانست، نه علمی صرف همراه با قواعد غیرقابل انعطاف. گانتریپ که همکار و از بیماران وینی کات بود تأکید میکند که: “ما راهمان را از فروید که به دنبال درمان سمپتومها بود جدا کردیم. ما نگران افراد زنده هستیم. نگرانِ به تمامی زندگی کردن و عشق ورزیدنشان.” بنابراین هدف این فرآیند صرفاً حذف ساده سمپتومها نیست بلکه آنچه به عنوان هدف نهایی برمیگزیند، توانایی بازی و خلاقیت است. {به عقیده وینیکات، یافتن خود حقیقی تنها از طریق خلاقیت امکان پذیر است و این خلاقیت از طریق ظرفیت بازی است که متحقق می گردد –ویراستار}.
به قول وینیکات: “خیلی بیچاره خواهیم بود، اگر قرار باشد فقط انسان هایی عاقل باشیم!”
آنچنان که رادمن (زندگینامه نویس وینی کات) می گوید، بینش های وینیکات حاصل زندگی پردردسر کودکی است که به بزرگسالی موفق و نسبتاً شاد تبدیل شده است. هرچند زندگی او در انتها با بیماری قلبی، تعارض با دیگر اعضای انجمن روانتحلیلی و یک سری قضاوتهای اخلاقی سوال برانگیز به پایان می رسد.
رادمن، تحلیلگری در حال کار است که این زندگینامه را ابتدا با همکاری یکی از اعضای مورد اعتماد وینیکات شروع کرده و در طی آن از همسر وینی کات و سایر دوستان و نزدیکان او کمک گرفته است. او علاوه بر شرح و بسط نظریات وینی کات و نقاط قوت او، نقدهایی از نحوه کار وینی کات و تناقضاتی که در تئوری و کار بالینی او دیده می شد را بیان می کند. در ادامه بخش هایی از این زندگی نامه را میخوانیم:
دونالد وینیکات در سال 1896، در غرب انگلستان و در یک خانواده مرفه مذهبی از طبقه متوسط اجتماعی به دنیا آمد. بر اساس خاطرهای از همسرش، او کودکی بسیار شادی داشته اما موشکافیهای رادمان مشخص نموده مسائل پیچیدهتر از آن هستند که به نظر میرسند. پدر وینیکات، مردی سرسخت بود که حتی در تمامی عکسها بسیار آراسته ظاهر میشد و استانداردهای رفتاری بسیار سختگیرانهای داشت. دونالد جوان بازی با یک عروسک دختر زیبا را دوست داشت اما پدرش این رفتارهای به زعم او غیر مردانه را به شدت تقبیح و تمسخر می کرد، آن قدر که یک روز دونالد کوچولو عروسک مورد علاقه اش را له کرد و کمی بعد (بر اساس خاطرهای مبهم که همسرش نقل کرده) وقتی در آینه خود را برانداز میکرد به این نتیجه رسید که زیادی دلپذیر است و باید کمی خشن تر رفتار کند! یک روز پدرش میشنود که دونالد او را با لفظی اهانت آمیز خطاب می کند و بلافاصله او را به مدرسه شبانه روزی می فرستد.
اگر بیشتر زندگی و افکار وینی کات صرف ناهمنوایی و محافظت از “خود حقیقی” از تجاوز نیروهای همرنگ کننده (شامل همنوایی جنسی که بسیار علاقه وینیکات را به خود جلب کرده بود) شده است، مطمئناً برآمده از مداخلات پدرش و درد ناشی از این مداخلات بودهاست. وینی کات در یکی از مقالاتش درباره “خود”، تأکید میکند که مورد تجاوز قرار گرفتن یا بلعیده شدن توسط آدمخوارها، خیلی کم اهمیت تر از نقضِ خود و تجاوز به هسته اساسی “خود” است؛ که از نظر او این گناهی است که ما در برابر “خود”مان مرتکب می شویم.
مادر دونالد برخلاف پدرش، زنی کم نقش بود. دیگران خیلی کم در مورد او حرف میزدند و رادمن با تلاش بسیار و کنار هم قرار دادن تکههای پازل توانست متوجه شود که او زنی افسرده بوده که از جنسیتش واهمه داشته است. وینی کات در جایی اشاره میکند که مادرش به این دلیل او را زود از شیر گرفته که پرستاری کردن و مادری کردن را دوست نداشته است. در اواخر زندگی اش، در شعری به نام “درخت” (اشاره ای ضمنی به رنج مسیح)، درباره رنجی مینویسد که برای تلاش در جهت زنده نگه داشتن مادرش متحمل شده است:
و من او را شناختم…درحالی که دامنش را می کشیدم…و حال آنکه او یک درخت مرده بود…من یادگرفتم…دلیلی باشم برای لبخندش…دستی برای پاک کردن اشک هایش…و عاملی برای ابطال گناهش…تا درمان کنم مرگ درونی اش را…تا زنده اش سازم…زیرا او زندگی من بود…
دوباره مداخلهای دیگر در “خود” را مشاهده میکنیم که به وضوح او را از احساسات پرخاشگرانه و جنسی منع میکنند. درحالی که میدانیم هیچ عضوی از خانواده وینیکات زندگی جنسی سالمی نداشته است. دو خواهر او علیرغم جذابیتی که داشتند هرگز ازدواج نکردند و اولین انتخاب وینیکات به عنوان همسر، زنی بود دارای اختلال روانشناختی؛ آلیس تیلور، زنی که به ندرت حمام میرفته و مدام با طوطیاش صحبت میکرده است. این ازدواج 26 سال به طول انجامید اما هیچگاه رضایت بخش نبوده است. ناتوانی جنسی یکی از نقاط برجسته در اوایل زندگی وینیکات بوده و او بعدأ توانایی لذت کامل از سکس را با اجازه دادن به دیگری برای پرخاشگر بودن مرتبط مینماید. شواهد متعددی نشان میدهد که مراقبت شدید وینیکات از همسر دیوانه اش، با حملات قلبی او ارتباط داشتهاست. چیزی که او را از لحاظ سلامتی به شدت آسیب پذیر ساخت.
وینیکات دوران سربازی خود را در جنگ جهانی اول گذراند (درآنجا بیشتر وقت خود را صرف خواندن آثار هنری جیمز کرد) و پس از آن مدرک پزشکی خود را از کمبریج گرفت، سپس تحصیل خود را به عنوان متخصص اطفال ادامه داد. او سالها علاقه بسیار زیادی به درمان کودکان داشت. او در نامه ای که از کمبریج نوشته است، از لذتی سخن گفته که از تنظیم برنامه بازی تئاتر برای پسران داشته است. او این تجربه را بسیار الهام بخش دانسته و از اینکه هریک از آن پسرها چطور به شیوه ای متفاوت و منحصر به فرد درخشیدند، متحیر مانده است. طبق اظهارات خودش 6000 کودک را درمان کردهاست. این تجربه غنی از کار با کودکان سبب شده که رویکرد او دارای بعد تجربی جدید و البته مشخصا انگلیسی باشد.
وینیکات همیشه علاقه زیادی به روان تحلیلی داشت که این علاقه بدون شک به دلیل تعلق خاطر او به مشکلات شخصیاش بود. او در حین اینکه به طب کودک مشغول بود، جلسات آموزشی با استراچی را هم میگذراند (کسی که نامه های شایعه آمیز می نوشت و یکی از آن ها این بود که چگونه آقای W همسر خود را فریب داد!). وینیکات در سال 1935 از انیستیتوی بریتانیایی در روان تحلیلی فارغالتحصیل شده و جلسات تحلیلش را با یک تحلیلگر کلاینی، ژان ریوییر شروع کرد و از اینجا درگیری مادامالعمر وینیکات با عقاید کلاین و خودِ کلاین آغاز میگردد. او در سال 1935 برای تحلیل پسر کلاین (اریک) توسط خود او انتخاب شده و پس از آن عمیقأ درون حلقه کلاینی کشیده شد، جایی که هیچ وقت در آن احساس راحتی نکرد. رادمن به خوبی تعارض بین کلاین را (با آن خلوص نظری و اصرارش بر سنتگرایی)، با نیاز شدید وینیکات برای سرکشی و راه خودش را رفتن به تصویر میکشد.
وینیکات دوستیاش با کلاین را تا پایان عمر او ادامه داد و در عین حال در نامه هایی که به او می نوشت، به طور فزاینده ای از او می خواست که مراقب مکتبش باشد و متوجه باشد که بسته بودن از لحاظ نظری و کمال گرایی تحلیلی اهداف مناسبی برای یک مکتب نیستند. او در همین حین در سلسله مقالاتی که توجه زیادی را هم به خودشان جلب نمودند، بنیانهای نظریه کلاین را به چالش کشید و بر اهمیت رفتار حقیقی مادر در زندگی واقعی و تعاملات زنده انسانی تأکید کرد. پس از مرگ کلاین و حتی اندکی پیش از آن، طرفدارانش رفتار سردی با وینیکات داشتند. (در اینجا رادمن کلاینین ها را سرزنش می کند. او می گوید درست است کلاینین ها تئوری پردازان خوبی بودند، اما از نظر تئوری بسیار بسته بودند و تحمل سرکشی طرفدارانشان را نداشتند و معلوم نیست وینیکات را که خواهان تغییر و اصلاح بود چقدر مورد آزار قرار دادند.
وینیکات در حین خدمت در جنگ جهانی دوم با مددکاری اجتماعی به نام کلر بریتون آشنا شد، رابطه آنها تا سال 1949 ادامه یافت و در انتها منجر به جدایی وینیکات از همسرش آلیس و ازدواج با کلر شد (البته او پس از فوت پدرش این مرحله از زندگی را پشت سر گذاشت). این ازدواج موفق و رضایتبخش تا پایان عمر او ادامه پیدا کرد. آن ها رابطه جنسی خوبی باهم داشتند و عشقشان سرشار از طنز، موسیقی و شاعرانگی بود. آنها برای هم جوک می ساختند و شعرهای احمقانه ای برای هم می نوشتند که در حین کنفرانسهای کسل کننده حالشان را جا می آورد. یکی از دوستانشان آنها را دیوانه هایی خطاب می کرد که خودشان و دوستانشان را سر کیف می آورند! در مورد اینکه آنها هرگز باهم دعوا کرده اند یا نه، کلر به یاد نمی آورد که آنها هرگز به هم آسیب زده باشند چون هرکدام در محدوده مجاز خود بازی می کردند. او می گوید گاهی وینیکات نیمه شب از خواب بیدار می شده و می گفته ” هی…من دیوونه تو اَم! هیچ اینو می دونستی؟”
کلر زنی موفق و باتجربه در عرصه کار با کودکان نیازمند بود به همین دلیل به نظر میرسد توانمندی قابل توجهی برای “دربر گرفتن و hold کردن” خلق خوی تند دونالد، نوساناتش و مشکلات جسمانیاش داشت. کلر اظهار میکند بعد از یکی از جراحیهای قلبی سخت دونالد، او را در حال تاب خوردن بر درختی خارج از خانه مییابد. اول تصمیم میگیرد او را به خانه برگردانده و به استراحت وادارد اما بعد فکر میکند: ” نه، این زندگی اوست و او باید آن را زندگی کند. اگر بعد از این اتفاق بمیرد، مرده.. اما او الان زنده است و می خواهد “زندگی” کند. وینیکات در ابتدای زندگینامه اش که در زمان مرگش نگارش آن شروع شد می نویسد: “دعا: آه خدا ممکن است بعد از مرگم زنده بمانم؟” و کلر می گوید دعای او مستجاب شد. او پس از مرگش زنده ماند!
با افزایش موفقیتهای وینیکات، اعتماد به نفس او نسبت به تصمیمگیریهایش نیز افزایش یافت. قسمت تاریک داستان از نظر رادمن همین اعتماد به نفس است که منجر به خطاهای متعدد جدی میگردد. احتمالا تا همینجا تخطیهای اخلاقی وینیکات در برخورد با کلاین را متوجه شدهاید: تحلیل پسر کلاین در حالی که وینیکات و مادر او باهم در تعامل هستند، تشویق کلر به تحلیل شدن با کلاین در حالی که خودش با او ارتباط نزدیک دارد. این تخطیها همچنان ادامه پیدا کرد. او ماریان میلنر را که دوست صمیمی اش بود و احتمال دارد عاشقش نیز بوده باشد آنالیز کرد. خطای دیگرش این بود که یکی از بیمارانش که توسط او تحلیل می شد برای برهه ای از زمان مستاجرش بود. او با برخی بیمارانش روابط اجتماعی داشت و اینطور به نظر میرسد که آگاهی اندکی نسبت به مرزهای مناسب با بیماران خود داشته است!
شایان ذکر است که جدیترین تخلف وینی کات دوستی و تحلیل طولانی مدت مسعود خان است. مسعود خان شاهزاده مرفه پاکستانی که بسیار خودپسند بوده به تدریج پرده از یکی از مخربترین و بیقاعدهترین تحلیل وینی کات در طول تمام دوران حرفهایاش برمیدارد. مسعود خان با بسیاری از بیماران خود رابطه عشقی داشته، با آنها روابط دوستانه منفعت طلبانه برقرار میکرده، گاهی آنها را مورد اهانت و تحقیر قرار میداده و فضای تحلیل برای کامیابی خودبزرگمنشی مرضی خود استفاده میکردهاست. در تمام مدت او توسط وینی کات تحلیل میشده و وینی کات او را شدیداً حمایت میکرده است. همچنین وینی کات تلاشهای زیادی برای نمایندگی مسعود خان در انیستیتو و استمرار مقامش انجام دادهاست. رادمن اظهار میدارد گرچه کلر شدیدا تلاش میکرده بین این دو فاصله بیندازد و از ویرایش مقالات وینی کات توسط خان جلوگیری به عمل آورد ولی بازهم مسعود خان برای وینی کات مانند پسرنداشتهاش بود. هرچند وینیکات نیازی به داشتن مکتب مستقل نداشت، اما نیاز به فردی داشت که از ایده هایش حمایت کند و آنها را منتشر سازد. او برای این کار فرد بسیار نامناسبی را انتخاب کرد. گویی او به نوعی در رابطه با خان گیر کرده بود در حالی که تخطی های خان را از مسیر حرفه ای مشاهده می کرد، باز از او حمایت کرده و رابطه اش را با او حفظ نمود.
وینیکات در سفری که در سال 1969 به نیویورک داشت، به دنبال یک آنفولانزا، دچار حمله قلبی جدی شد و در نامه ای نوشت که آرزو دارد قبل از مرگ به خانه اش برسد. او پس از آن یک سال دیگر زندگی کرد اما باید تمام وقت استراحت می کرد. عجیب اینجاست که در طول این یک سال، وینیکات همچنان بیمارانش را می دید، مقالات جدیدی را نوشت و منتشر کرد و حتی مسائل جدیدی را مطرح نمود از قبیل مباحث مربوط به سرسختی قواعد جنسیتی در اجتماع و مرکب بودن جنسیت در همه انسانها.
وینیکات به طرز سخاوتمندانه و تأثیرگذاری با غریبه ها ارتباط برقرار می کرد. مثلا او برای رادمن که در آن زمان آنالیست جوانی بود، تفسیری چهار صفحه ای از مقاله اش ارسال کرد. یا مردی از اوکلاهاما در مورد مشکلاتش نامه ای به وینیکات نوشت و پس از آن نامه ای سه صفحه ای از وینیکات در باب پرخاشگری دریافت کرد.
آلن استون، روانکاو، که در زمان حیات وینیکات او را دیده بود می گوید، درحالی که وینیکات به سختی راه می رفت، مرا طوری در مرکز توجهش قرار داده بود که من تا آن زمان چنین توجهی را از کسی دریافت نکرده بودم. این توجه صرفا از جنس تماس چشمی یا آنچه روانکاوان همدلی می خوانند نبود. همانطور که باهم قدم میزدیم و او در مورد نظریاتش حرف می زد، طوری به من پاسخ می داد که مدل صحبت کردنش سرشار از بزرگواری و اصالت بود، و در تمام این زمان من احساس می کردم به رسمیت شناخته شده و تشویق می شوم. در واقع من در آن زمان در یک “محیط تسهیل گر” بودم.
البته همه تعاملات وینیکات دوستانه نبودند. او به روانکاوی که از دیدگاه زیستی ساده انگارانه نسبت انسان حمایت میکرد نوشت: “به نظر می رسد شما در نوشتن این مطالب هیچ بازیگوشی و حسی از بازی نداشتید و به همین دلیل نوشته شما خالی از خلاقیت است. شاید شما خلاقیت تان را برای بخش دیگری از زندگی ذخیره کرده اید، مثلا برای دوستانتان یا برای نقاشی، یا هرچیز دیگر، من نمی دانم!”
وینیکات در سال 1971 پس از دیدن یک فیلم کمدی از تلویزیون از دنیا رفت.
تفکرات اصلی وینیکات به تدریج پرورش یافت و مقالاتش از لحاظ بالینی بسیار غنی شدند. در حالی که فروید، انسان را موجودی میدانست که تحت کنترل غرایز قدرتمندی است که باید توسط اخلاق و فرهنگ سرکوب شوند، وینیکات به فرآیند دست نخورده رشد که باعث ایجاد آگاهی اخلاقی به عنوان محصول جدال اولیه میباشد، اعتقاد داشت. او معتقد بود (احتمالأ علیرغم تجربه شخصی او) رشد معمولا به خوبی پیش میرود و مادران معمولا “به اندازه کافی” خوب هستند. مادران در ابتدای زندگی فرزندشان کاملا دلمشغول آنها هستند و در نتیجه به تمام نیازهای آنها به خوبی توجه می کنند و این موضوع باعث می شود “خود” نوزاد به خوبی رشد کند و در نهایت بتواند خودش را بروز دهد.
در ابتدا کودک نمیتواند مادر را به عنوان ابژهای مستقل درنظر بگیرد و بنابراین نمیتواند هیجانات پختهای نسبت به او داشته باشد. دنیای او همزیست و خودشیفته است. به تدریج، کودک ظرفیت “تنها ماندن” را به دست میآورد – به کمک “ابژه انتقالی” که مرحلهای مشهور است که برای نخستین بار توسط وینیکات مطرح شد – و به کودک اجازه میدهد در غیاب مادر خود را آرام کند. در نهایت کودک قادر میشود “در حضور مادر به تنهایی بازی کند” که نشانهای کلیدی از رشد اعتماد به خودِ در حال رشد میباشد. در این زمان، کودک شروع به ارتباط برقرار کردن با مادر به عنوان یک شخص کامل و نه به عنوان فردی که در ادامه نیازهای او است، مینماید. وینیکات اغلب از مادران صحبت می کند و این جاست که مورد خطاب یکی از جدیترین انتقادهای رادمن قرار میگیرد: به نظر میرسد تقریبا تا پایان عمر پدر نقش موثری ندارد. اما باید گفت وینیکات تاکید میکند که مادر نه یک طبقه زیستی بلکه یک نقش است و مادران واقعی ویژگیهایی از هر دو جنسیت را دارند، حتی تحلیلگران نیز معمولأ نقشی شبیه مادر را بازی مینمایند.
مانند کلاین، وینیکات نیز معتقد است که این مرحله منجر به بحران هیجانی رنجآوری میگردد. کودک در اینجا متوجه میشود که کسی که مخاطب عشق و علاقه او بوده دقیقاً همان فردی است که مورد حمله خشم و آرزوهای خصمانه او قرار میگرفته است. اما وینیکات به جای مفهوم منع شده “موضع افسردهساز” این بینش را در قالب مفهوم رشد “ظرفیتِ نگرانی” (capacity for concern) تعبیر مینماید که نشان میدهد چگونه احساسات اخلاقی خالص خود را در موجودیت کودکی که عشق و خشم را باهم تجربه می کند بروز میابد. در نتیجه او اخلاق را بیشتر به صورت فعال شدن عشق می بیند تا به صورت قوانین منع شده پدرانه paternal. وینیکات به نقش تصورات درونی در حل و فصل این بحران اشاره می کند و می گوید، کودک به تدریج ظرفیت تصور احساسات مادر را پیدا می کند و در نتیجه می تواند او را ببخشد و خطاهایش را ترمیم کند.
در طی این دوره، بسیار مهم است که مادر “محیطی تسهیل کننده” برای کودک ایجاد نماید که به او فرصت ابراز وجود، حتی بروز هیجانات مخرب و نفرت انگیزش را بدهد بدون اینکه پیام صدمه دیدن مادر به او برسد. در اغلب موارد مادران خشم کودکشان را بدون اینکه آسیب ببینند می پذیرند (این توانایی همچنین برای یک روانکاو خوب نیز بسیار حیاتی و مهم است. و وینیکات این را اثبات کرده است وقتی هنری گانتریپ پس از حدود نیم ساعت صحبت پرخاشگرانه در جلسه، از او می شنود که: “دیدی؟ تو با من خیلی بد حرف زدی اما من آسیبی ندیدم”). معمولأ این فرآیند به خوبی انجام میشود مگر اینکه مادر بسیار مضطرب یا افسرده باشد ( مثل مادر خود وینیکات) یا شدیدأ به دنبال همرنگی و بی نقصی در خودش و کودکش باشد (مثل پدر وینیکات).
یکی از شواهد شگفت انگیز از شکست وینیکات در درمان، متعلق به دانشجوی پزشکی جوانی بود و در کتاب holding and interpretation وینیکات با عنوان B معرفی شده است (رادمن این کیس را خیلی دوست نداشت اما از نظر من این کیس اطلاعات زیادی به ما می دهد). او با فردی ازدواج کرده بود که خواسته های کمال گرایانه ای از او داشت، مادر B نیز از خودش انتظار داشت که مادر نمونه ای باشد و در نتیجه فرزندی نمونه داشته باشد. این بدین معنی بود که او نمی توانست بچه اش را به عنوان یک بچه طبیعی، نیازمند، شلوغ، و گریه ای بپذیرد. B این پیام را گرفته بود که نیازهایش نادرست و نامناسب اند و تنها راه رسیدن به هرچیزی این است که بچه خوب و ساکتی باشد. او مانند هر بچه دیگری که نقص های خاص خودش را دارد، نمی توانست معیارهای کمال طلبانه مادرش را تحقق بخشد و او را کاملا راضی نگه دارد. این بازدارندگی و مهارِ خود منجر به خشکی شخصیت و نوعی فلج هیجانی در زندگی بعدی او شده بود.B یک خود کاذبِ عقلانی و شایسته را در خود پرورش داده بود. اما خودِ حقیقیِ نیازمند و کودک صفت او در لایه های زیرین مدفون شده بود و بجای اینکه رشد کند و توانایی ابراز خود و برقراری ارتباطی هیجانی با دنیای بیرون را بیابد، در مرحله نوزادی باقی مانده بود. هرچند B می توانست رابطه جنسی برقرار کند اما تنها با زنانی می توانست رابطه برقرار کند که فردی نامتشخص و بدون ویژگی های منحصر به فرد خاصی باشد. B در رابطه با این موضوع به وینیکات گفت: “من هیچ وقت یک انسان واقعی نبودم. من خودم را گم کردم.”
در فضای درمان هم او مکررأ از وینیکات انتظارات کمال گرایانه ای داشت و فضای ناکامل درمان که به تبع نقص ها و محدودیت های انسانی روانکاوش ایجاد می شد او را به شدت مضطرب می کرد. او یکبار گفت: “این برابری برایم تهدید کننده است. اگر هردوی ما کودکیم، پس پدر اینجا کجاست؟ اگر یکی از ما پدر باشد لااقل جایگاهمان مشخص است و می دانیم چه باید بکنیم”. وینیکات اشاره می کند که یک رابطه انسانی خوب، تعاملی ظریف و حساس است که پیش فرض آن پذیرش نقص های انسانی است. عشق معانی زیادی دارد اما عنصر اساسی آن همین تجربه تعامل ظریف است، و وقتی می توانیم بگوییم که دوست داشتن و دوست داشته شدن را تجربه کرده ایم که در چنین تعامل ظریفی قرار بگیریم. اگر بتوان گفت از نظر فروید مسئله اساسی فرهنگی و شخصی ما این بود که چگونه انسان را فراتر از آنچه هست ببریم. برای وینیکات این دغدغه به این صورت بود که چگونه با موجودیت ناقص و ناکامل انسانی مواجه شویم. بازی، هنر، و عشق با قدرت زیادی به کمک ما می آیند تا بتوانیم این تجربه را تحقق بخشیم.
یافتههای نظریه وینیکات بر همدلی، تخیل و واکنش های منحصر به فردی که باعث ایجاد عشق میان دو فرد ناکامل میگردد، تاکید دارند. اما نکته حائز اهمیت در اینجا این است که ممکن است فردی نتواند این موارد را به خوبی در تحلیل به کاربندد. همانطور که گانتریپ نقل میکند- او ابتدا توسط فربرن و بعد توسط وینیکات تحلیل شده است، فربرن این مشکل را داشته است. او بر اهمیت ” درک خالص روابط فردی” تاکید دارد اما در اتاق درمان فردی بسیار خشک و رسمی است و تفسیرهایش بر پایه تئوری هستند در حالی که وینیکات کاملا متفاوت ظاهر میشود. وینیکات در تحلیل فضایی را ایجاد میکند که گانتریپ دربارهاش اظهار مینماید: من میتوانستم به تنشهایم اجازه رهایی بدهم و پرورش پیدا کنم و آسوده باشم زیرا تو در دنیای درونی من حاضر بودی.
وینیکات در ابتدا و تا همیشه، چه با کودک و چه با بزرگسال متخصص کودک ماند. او همیشه تمایل به بازی، به پاسخگویی در لحظه، غافلگیر نمودن و استفاده از روشهای غیرمعمول اگر به نظر درست میرسیدند، داشت. او به کودک و بزرگسال احساس حضور مادری را منتقل میکرد که در کنار او میتوانستند برای رشد آزاد باشند. رادمن معتقد است این موهبتهای بزرگ بی ارتباط با شکستهای اخلاقی او نیست. او ظاهرا بعضی اوقات احساس میکرده باید فراتر از قوانین اخلاقی معمول قدم بردارد و از آنجایی که گاهی به موفقیتهای چشمگیری دست پیدا میکرده است نسبت به قضاوت خودهمخوان خود بیش از اندازه اعتماد پیدا کرده است.
نقدهای بسیاری میتوان بر نظریات و قضاوت بالینی وینی کات وارد نمود. نقش پدر در نظریه او بسیار ناقص است و این میتواند ناشی از عدم بررسی کامل عقاید شهودیاش درباره ناتوانی جنسیتی و رابطه بین هنجارهای سفت و سخت جنسیتی و خود غیرواقعی باشد. عقیده او درباره خودواقعی گاهی به سمت رمانتیسیزم میرود که او فکر میکند هر تعاملی با جهان بیرون به دفرمه شدن خود واقعی میانجامد. همچنین من هیچگاه نتوانستم ارتباطی را که وینیکات بین جسارت خود و نفرت hate قائل بود را بدرستی درک کنم. فردی که توسط درخواست برای همرنگی سرکوب شده است ممکن است در واقع از آن درخواستها متنفر شود و احساس جراتمندی خود به عنوان شکلی از پرخاشگری را تجربه نماید که این موقعیت به وضوح وضعیت خود وینیکات را نشان میدهد. اما در موارد خوشخیمتر که توانمندی برای نگرانی و تعامل اجتماعی با همکاری عشق پرورش مییابد، جسارت خود میتواند اشکال متنوعتری به خود بگیرد. وینیکات صریحا این مورد را در فرهنگ، هنر و بازی برجسته مینماید اما این مفاهیم همچنان با سایر عقاید او ناهمخوان است.
این موارد در مقابل کمکی که وینیکات به نظریه و درمان تحلیلی نمود، جزئی هستند. او در میان سایر نظریه پردازان شاعر بود و بینشی که از مطالعه آثار نویسندگان مورد علاقهاش مثل شکسپیر، وودورث و هنری جیمز به دست میآورد به صورت راهنمایی برای درمان آدمهای غمگین واعطای چهرهای امیدبخش به روان تحلیلی استفاده کرد. او بر توانمندی افراد برای عشق و توانمندی جامعه برای دربرگرفتن تنوع، بازی و آزادی تاکید داشت.
در واقع، بشر با توجه به مفهوم “محیط تسهیل کننده” برای شهروندان میتواند درباره زندگی سیاسی عصر حاضر بسیار بیاموزد و به مفهوم غنی معنای لیبرال “فردیت” نه به معنای خودخواهی بلکه به معنای توانمندی برای رشد و ابراز خود، نه به معنای کفایت خود تنها بلکه به معنای اثر متقابل زیرکانه و نه گذر از شور انسانی بلکه امنیت دربرگرفتن نیاز انسانی و ناکامل بودن نایل آید.
— این متن تلخیصی از نوشته رابرت رادمن درباره زندگی و کار وینیکات است که توسط مارتا سی ناسبام نوشته و جمع آوری شده است. به علت جمله بندی و نگارش منحصر به فرد و دشوار آن، متن اصلی در پیوند زیر دردسترس قرار گرفته است.
منبع: کلینیک مهر
وینیکات و بهبود زندگی
وینیکات چگونه میتواند به بهبود زندگی ما کمک کند.
شما چگونه دنیای بهتری میسازید؟ مسائل شناخته شده و اورژانسی مانند بیماری مالاریا، انتشار کربن، فرار از مالیات، تجارت مواد، فرسایش خاک یا آلودگی آب ممکن است نقاط آغازین این حرکت باشند.
دونالد وینیکات شایستگی جایگاهاش در تاریخ را مدیون سادگی چشمگیر رویکردش است. او این نکته را پیش مینهد که شادی و رضایت نسل بشر در نهایت، اتکای چندانی به مسایل سیاسی بیرونی ندارد، بلکه در چیزی یافت میشود که به طرز غریبی به خانه مرتبط است؛ یعنی نحوهای که والدین فرزندانشان را پرورش میدهند. به نظر او، تمام ناخوشیهای بشری، به طور اساسی عواقب ناشی از نادیده گرفتن شرایط فرزندپروری بوده است. فاشیسم، بزهکاری، خشم، بدبختی، الکل، اینها تنها نشانههایی از فقر در دوران کودکی است که دنیای جمعی مجبور بودند بهای آن را بپردازند. شاهراهی که به سوی جامعهای بهتر میرود از پرستاری کودکان آغاز میشود.
دونالد وینیکات (۱۸۹۶-۱۹۷۱) یک پزشک متخصص اطفال انگلیسی بود که در اوایل دوران حرفهایاش به زمینهای جدید در روانکاوی علاقهمند شد. او توسط جیمز استراچی [James Strachey]، که آثار فروید را به زبان انگلیسی ترجمه کرده بود، تحلیل شد، و اولین روانکاو کودک در بریتانیا شد که آموزش دیده پزشکی بود. او به عنوان مشاور پزشکی کودکان در بیمارستان کودکان «گرین پدینگتون» در لندن مشغول به کار شد و نقش مهمی در آموزش عمومی در حیطه پرورش کودک ایفا کرد، ۶۰۰ سخنرانی در بیبیسی انجام داد، به طور خستگیناپذیری به سخنرانی در سراسر کشور پرداخت و ۱۵ کتاب نوشت که در میان انها کتاب «خانه، جایی که ما از آن آغاز میکنیم» پرفروشترین کتاب شد.
در سال ۱۹۵۴ بسیار عجیب به نظر میرسید که کسی موج رادیو خود را روی صدای کسی تنظیم کند که با ملایمت و هوشمندانه در باب این ایده صحبت میکرد که کودکان برای دریافت «توجه» است که گریه میکنند یا اینکه فرستادن کودکان هفت ساله به مدرسه شبانهروزی همانقدر ممکن است مفید باشد که سخت گرفتن به آنها!
عجیبتر آنکه وینیکات انگلیسی بود، و در آن زمان (همچون اکنون) کشورش انگلستان در زمینه فقدان عطوفت و دروننگری (و پایبندی به کنایه، جداییافکنی و طعنه) شهره بود. همانطور که او اشاره میکرد: یک مرد انگلیسی نمیخواهد خود را با یادآوری اینکه تراژدیهای شخصی همهجا وجود دارند و او نیز زیاد از این بابت خوشحال نیست، ناراحت کند. کوتاه سخن آنکه (با اینکه متاثر میشود) اما دلش نمیخواهد از چوب گلفش جدا شود.
با این حال شاخه وینیکاتی روانکاوی در نگاهی دقیقتر به طرزی خاص انگلیسی بود. نوشتههای او پراگماتیک (عملگرا) و به نثر اصیل انگلیسی بود، و عمیقترین ایدهها را به زبانی ساده و بینظیر بیان میکرد. هیچ نشانی از سختی در درک یا اختصار آثار آلمانی در کارهایش دیده نمیشد. همچنین نوعی تواضع انگلیسی در نگرشاش نسبت به روانکاوی کودک دیده میشد. او میخواست به مردم کمک کند تا همانگونه که در صورتبندی مشهورش اشاره میکرد، “والد به اندازه کافی خوب” باشد نه –آنطور که در دیگر ملیتها مردم آرزویش را دارند- بینقص و درخشان.
و اینها به خاطر آن بود که او تا حد زیادی خلق و خویی متواضع، فروتن و واقعگرا داشت که این خصلتها جلوهای از ذهن انگلیسیاش را نشان میداد. در یکی از مقالات ابتداییاش پروژه خود را چنین عنوان کرد: من این را بسیار مفید یافتم که مردم جهان را به دو دسته تقسیم کنم، کسانی که هرگز به عنوان نوزاد ناکام نشدهاند، که این دسته کاندیدای داشتن یک زندگی با لذت خواهند بود و دسته دوم کسانی که از تجربیات تروماتیکی رنج بردهاند که ناشی از ناکامکنندگی محیط بوده است و آنان بایستی تمام عمر این لحظات فاجعهآمیز را با خود حمل کنند، این دسته کاندیدای داشتن یک زندگی طوفانی همراه با فشار و احتمالاً بیماری هستند. این دومین دسته بودند که وینیکات قصد داشت آنها را در نسلهای بعدی نجات دهد و نگه دارد. بنابراین در نظر او برای تشویق پدران و مادران برای آنکه به اندازهی کافی خوب باشند چه باید کرد؟ او چندین پیشنهاد را فرا روی قرار میدهد:
الف) به یاد داشته باشید که فرزند شما آسیب پذیر است.
وینیکات در آغاز مخاطبانش را تحت تاثیر این ایده قرار میدهد که یک نوزاد تا چه اندازه از لحاظ روانشناختی شکننده و ظریف است. نوزاد خودش را درک نمیکند. نمیداند کجاست و دائم برای زنده ماندن میجنگد، هیچ راهی برای آنکه بداند غذایش کی از راه خواهد رسید ندارد. او نمیتواند با خود یا دیگران ارتباط برقرار کند. نوزاد تودهای از رانههاست که تمایز نایافته و جدا نشدهاند. او یک شخص نیست و از این رو در ماههای اولیه مبارزهای عظیم پیشرو دارد. وینیکات در کارهایش هرگز از این نگرش غافل نمیشود و بنابراین او بارها و بارها تأکید میکند کسانی که در اطراف نوزاد هستند باید «انطباق» را بپذیرند، تا سازگار شوند و همه چیز را برای تفسیر نیازهای کودک فراهم کنند و تقاضاهایی که کودک برای آنها آماده نیست را به او تحمیل نکنند. کودکانی که خیلی زود با جهان سازگار شدهاند یا آنهایی که مورد درخواستهای نامناسب بودهاند، نامزد اصلی برای مشکلات ذهنی خواهند بود، درست همانطور که سلامت، نتیجه محیطی است که بتواند به کودک پاسخ مناسب بدهد، محیطی پاسخگو که بتواند واقعیت را در کرانه نگه دارد تا زمانی که این مخلوق کوچک آماده رویارویی با آن باشد. اما بدترین حالت آن است که مادری افسرده به طرزی ناپخته نوزاد را تحت فشار قرار دهد که او «شاد» باشد چرا که خودش شاد نبوده است. یا فرزند والدینی بیثبات و خشمگین ممکن است همواره از بیان هیجانهای تاریکتر خود بترسد، و یا فرزندی با والدین مداخلهگر از رشد دادن ظرفیت تنها بودناش باز بماند.
ب) اجازه بدهید کودک خشمگین باشد.
وینیکات میدانست که چه نفرت و خشونتی ممکن است در یک کودک سالم وجود داشته باشد. او با توجه به آنچه که ممکن است رخ بدهد زمانیکه که والدین غذا دادن به او را فراموش کنند هشدار میدهد: «زمانی که نوزاد را ناکام میکنید او اینطور حس میکند که انگار قرار است حیواناتی وحشی او را از هم بدرند». بنابراین نوزاد میل به کشتن و نابود کردن داشته باشد و این بسیار حیاتی است که والدین به او اجازه بدهند این خشم خود را گسترش دهد و آنها به هیچروی احساس تهدید شدن نداشته باشند و این کار را به عنوان «کار بد» مورد قضاوت اخلاقی قرار ندهند. زمانیکه کودک با گریه کردنش این تصور را دارد که همهکس و همهچیز را از بین میبرد، اما اطرافیانش همچنان آرام و سالم باقی میمانند این تجربه به نحو قدرتمندی این توانایی را در او تقویت میکند که ببیند چیزی که او احساس میکند میتواند حقیقی باشد اما لزوماً واقعی نیست. هم این “فانتسی و خیال” و هم این “فکت و واقعیت” هر دو مهم هستند، اما با این حال تفاوتهایی هم دارند.
وینیکات احساسهای خشونتآمیز نسبت به والدین را به عنوان یک جنبه طبیعی از فرایند بلوغ تفسیر کرد: «برای آنکه یک کودک “خشونت” را به وجود آورد تا بتواند عمیقترین قسمت طبیعت خود را کشف کند، باید دیگری را نادیده گرفته، و حتی گاهی از او متنفر شود، بیآنکه خطر این وجود داشته باشد که رابطه به طور کامل از هم بپاشد».
به همین دلیل است که او نوجوانان دشوار را زمانیکه بر سر والدین خود فریاد میزنند یا دزدیدن مقداری پول از کیف پول آنها را امتحان میکنند تحسین میکند. مستنداتی وجود دارد که نشان میدهد کودکانی که همواره دوست داشته شدهاند نیز جرات کردهاند که دنیای بزرگسالی را تجربه کنند: یک کودک نرمال اگر به پدر و مادر خود اعتماد داشته باشد تمامی خطوط توقف را رد میکند و در طول زمان قدرتاش را برای در هم گسیختن، نابود کردن، ترساندن، فرسودن، تلف کردن، فریفتن و مال خود کردن میآزماید. تمام چیزهایی که مردم را به دادگاه میکشاند یا موجب پناهندگی آنها میگردد معادلی طبیعی در کودکی دارد و اگر والدین تمام تلاشهایی که کودک میکند تا دنیای آنها را از بین ببرد، تاب بیاورند، اوضاع رو به راه خواهد شد (وینیکات تقریبا همیشه با لحن خود عمیقاً مشوق بود).
پ) اطمینان حاصل کنید که کودکتان بیش از اندازه سازگار نیست.
والدین زمانی که کودک یا نوزادشان از قوانین آنها پیروی میکند بسیار خوشحال میشوند. این کودکان «خوب» نامیده میشوند اما وینیکات از این کودکان خوب بسیار میترسید. نکته سالهای اولیه زندگی این است که نوزاد بتواند آزادانه بسیاری از احساسات «بد» خود را بدون ترس از مجازات و بیهیچ عواقبی ابراز کند. با وجود این ممکن است پدر و مادرانی که نمیتوانند رفتار خیلی بد را تحمل کنند، خواستار رعایت زود هنگام و خیلی سختگیرانه قوانین باشند. این فضا در صورتبندی وینیکات منجر به ایجاد «خودِ کاذب» میشود، فردی که به ظاهر بسیار سازگار و خوب است اما غرایز حیاتی خود را سرکوب کرده است. کسی که توانایی به تعادل رساندن جنبههای اجتماعی و مخرب خود را ندارد نمیتواند به عشق یا سخاوت واقعی دست یابد، چراکه اجازه نیافته است به طور کامل خودخواهی و نفرت خود را کشف کند. فقط از طریق پرورش صحیح و مراقبتکننده است که کودک قادر به ایجاد یک خود حقیقی خواهد بود.
ت) اجازه بدهید کودکتان «بودن» را تجربه کند.
هر شکست محیطی کودک را مجبور به سازگاری ناپخته و زودرس میکند. مثلاً اگر والدین بیش از حد پر هرج و مرج باشند کودک به سرعت سعی میکند درباره شرایط بیش از اندازه فکر کند و تواناییهای عقلانیاش بیش از حد تحریک میشوند (این ویژگی ممکن است بعدها در زندگی او را به فردی متفکر تبدیل کند). والدینی که افسرده هستند ممکن است ناخواسته کودک را مجبور کنند که بیش از حد شاد باشد، بی آنکه به او زمان بدهند که احساسات مالیخولیایی خود را پردازش کند. وینیکات در کودکانی که «میبایست مراقب خُلق مادرشان بودند» خطراتی را دیده بود. او همچنین نفرت خاصی از افرادی که دائماً کودک را بالا و پایین میاندازند و در تلاشند تا آنها را بخندانند داشت. این کار آنها صرفاً راهی برای محو کردن غم و اندوه خودشان، با درخواست خنده از کودکیست که ممکن است چیزهای بسیار متفاوتی در ذهن داشته باشد.
از نظر وینیکات اساسیترین کنش سالم فرزندپروری این است که آنها به سادگی برای مدتی خودشان را با روش و نیازهای این موجود کوچک، اسرارآمیز، زیبا و ظریف تنظیم کنند. موجودی که دیگر بودگی یگانهاش باید به تمامی شناخته شود و مورد احترام قرار بگیرد.
ج) سنگینی مسئولیتی را که بر دوش دارید درک کنید.
بسیاری از والدینی که وینیکات دیده بود به خاطر کارهایی که میکردند فرسوده بودند. اما وینیکات سعی میکرد با یادآوری اهمیت بسیار کاری که آنها انجام میدادند، تقویتشان کند. آنها در نوع خودشان همانقدر برای کشور مهم و قابل توجه بودند که یک نخستوزیر و کابینهاش: پایههای سلامت نوع بشری در همان هفتهها و ماههای اول نوزادی نهاده میشود. این تفکر باید هنگامی که علاقهتان را موقتاً به امور جهانی از دست میدهید ،کمکتان کند. تعجبآور نیست شما در ایجاد سلامت روانی نسل بعدی دخیل هستید. وینیکات فرزندپروری را «تنها مبنای واقعی برای یک جامعه سالم و تنها کارخانه برای گرایش دموکراتیک در نظام اجتماعی یک کشور» میخواند.
البته خطاهایی نیز خواهد بود. چیزهایی در دوران کودکی خوب پیش نخواهند رفت و روانکاوی برای همین وجود دارد. از دیدگاه وینیکات، روانکاو به عنوان جایگزین والدین در سالهای بعدی زندگی عمل میکند. نمایندهای از یک فیگور به اندازه کافی خوب که در جایگاه مادر نوزاد قرار میگیرد. یک روانکاوی خوب چیزهای مشترک زیادی با سالهای اولیه زندگی دارد. در اینجا نیز روانکاو باید به مراجع گوش بدهد بیآنکه او را مجبور کند که زودتر از آنکه زمانش فرا برسد «بهتر» شود. او نباید درمان را به زور در گلوی مراجعاش بریزد بلکه بایستی محیطی امن را فراهم کند تا تکههای کوچکی از کودکی که کامل نشدهاند یا کژ رفتهاند تمرین و بازسازی شوند. روانکاوی فرصتی برای پر کردن این مراحل ناقص است.
وینیکات در توصیف آنچه که والدین باید برای فرزندانشان انجام دهند تحت تاثیر واژهای بود که به ندرت از آن به طور مستقیم استفاده میکرد: «عشق». ما اغلب تصور میکنیم که عشق باید چیزی شبیه ارتباط جادویی و شهودی با دیگری باشد. اما در نوشتههای وینیکات به تصویری متفاوت برمیخوریم. چیزی شبیه وانهادن ایگو و صرفنظر از نیازها و مفروضات خود، به خاطر گوش سپردن به دیگری به نحوی صمیمانه و دقیق، که رمز آن، این تعهد است که اگر چیزی «بد» پدیدار شود -اتفاقی که به احتمال زیاد در روابط نزدیک چه با بزرگسال و چه با کودک میتواند رخ بدهد- عصبانی یا آزرده نشویم و در صدد تلافی نباشیم.
در کل بعد از مرگ وینیکات ما اندکی در حیطه فرزندپروری بهتر شدهایم، اما فقط اندکی. ما ممکن است زمان بیشتری را با فرزندانمان سپری کنیم، طبق نظریه میدانیم که این مساله اهمیت زیادی دارد، اما ما هنوز به طرز بحثبرانگیزی در بخشی که وینیکات بر آن تاکید میکرد مشکل داریم: «سازگاری». ما هنوز در سرکوب خواستهها و خاموش کردن تقاضاهای خود زمانی که با یک کودک هستیم دچار مشکل میشویم. ما هنوز در حال یاد گرفتن این هستیم که چگونه فرزندانمان را دوست بداریم و این همان چیزیست که وینیکات از آن به عنوان دلیلی یاد میکند که باعث شده است بسیاری از مردم زخم خوردههایی متحرک باشند که گرچه به ظاهر موفق هستند، اما هیچگاه به طور کامل از درون احساس حقیقی بودن ندارند و زخمهایشان را به دیگران منتقل میکنند. ما راه زیادی تا رسیدن به نوع بودن «به اندازهی کافی خوب» داریم. این وظیفهای است که وینیکات مؤکداً آن را همارز درمان مالاریا یا کاهش سرعت گرمایش جهانی میداند.
منبع: مجلهتداعی
نظریه رابطه والد-کودک
نظریه رابطه والد-کودک
دونالد وینیکات -۱۹۶۰
نکته اصلی این مقاله، در قالب مقایسه مطالعه کودک و انتقال روان تحلیلی به خوبی قابل بیان است. به طور قطع نمیتوان گفت که نظرات من فقط درباره نوزادی است، همچنان که نمیتوان با ساده انگاری گفت که صرفاً درباره روانکاوی است. دلیل اینکه باید این موضوع را به درستی درک کنیم، دستیابی به ریشه مشکل است. اگر این مقاله نتواند سهم خود را در توضیح مسائل به صورت سازندهای ایفا کند، تنها به آشفتگیِ موجود در زمینه اهمیت نسبی تاثیرات فردی و محیطی در رشد افراد اضافه کرده است.
همانطور که میدانیم در روانکاوی ترومایی در خارج از حوزه “همه توانی” وجود ندارد. همه چیز در نهایت تحت کنترل ایگو قرار میگیرند و با فرآیند تفکر ثانویه مرتبط میشوند. اگر روانکاو به بیمارش بگوید: “مادر تو به اندازه کافی خوب نبوده” یا “پدرت تو را فریب میداده است” یا “عمهات تو را ول کرده است” به بیمار کمکی نکرده است. تغییر زمانی رخ می دهد که عوامل تروماتیک در حوزه همه توانی، به روش خود بیمار وارد فضای تحلیل شوند. تفسیرهای جایگزین آنهایی هستند که میتوانند در قالب فرافکنی ارائه شوند. این موضوع در مورد عوامل خوش خیم، عواملی که منجر به کامیابی میشوند، نیز صادق است. همه چیز در قالب عشق و دوسوگرایی بیمار تفسیر میگردد. درمانگر زمان زیادی را صبر میکند تا به جایگاهی برسد که بتواند دقیقاً چنین کاری را انجام دهد.
با این حال، در دوران کودکی چیزهای خوب و بدی برای کودک اتفاق میافتد که نسبتاً خارج از حوزه کودکی است. در واقع، نوزادی زمانی است که در طی آن، توانمندی برای کسب عوامل خارجی در داخل حوزه همه توانی نوزاد، در حال شکل گیری است. حمایت ایگو از طریق مراقبت مادرانه، کودک را قادر میسازد علی رغم اینکه نمیتواند خوب و بدِ محیط را کنترل کند و مسئولیتی در قبال آن ندارد، به زندگی و رشد ادامه دهد.
اتفاقات این دوره ابتدایی، اتفاقاتی نیستند که در طی فرآیند سرکوبگری از دست رفته باشند، بنابراین روانکاو نمیتواند انتظار داشته باشد که این اتفاقات با شل شدن نیروهای سرکوبگر ظاهر شوند. به نظر میرسد فروید در جایی که از “سرکوبگریِ ابتدایی” نام میبرد، برای تبیین این پدیده تلاش کرده است، اما این مسئله هنوز موضوعی قابل بحث است. آنچه نسبتاً روشن است این است که مواردی که در اینجا به بحث گذاشته میشود معمولاً در ادبیات روانتحلیلی بدیهی فرض میشود.
در راستای بازگشت به روان تحلیلی، من پیشتر گفتم که روانکاو آماده است تا زمانی صبر کند که بیمار قادر باشد عوامل محیطی را در شرایطی تجربه کند که تفسیرها اجازه یابند به عنوان فرافکنی ارائه شوند. در موردی که به خوبی انتخاب شده باشد، این نتیجه از توانمندی بیمار برای اعتماد ناشی میشود، که در شرایط قابل اتکا بودن روانکاو و موقعیت تحلیل، بازکشف میگردد. گاهی اوقات بیمار باید مدت زمان زیادی صبر کند، و در مواردی که انتخاب بدی برای درمان روان تحلیلی کلاسیک به حساب می آیند، محتملتر است که قابل اتکا بودنِ روانکاو، مهمترین عامل (یا مهمتر از تفسیر) باشد، زیرا در این موارد، بیمار این قابل اتکا بودن را در مراقبت مادرانه کودکی تجربه نکرده است و نیاز دارد برای اولین بار آن را در رفتار روانکاوش بیابد. به نظر میرسد این بنیانِ جستجوی پاسخ برای چگونگی درمان بیماران اسکیزوفرنی و سایر سایکوزهاست.
در مورد بیماران مرزی، انتظار روانکاو همیشه بیهوده نیست. بیمار در طی زمان میتواند از تفسیرهای روانکاوانه ترومای اصلی، به عنوان فرافکنی استفاده کند. حتی ممکن است در طول زمان بتواند خوبی های محیط را به عنوان فرافکنیِ عناصرِ ساده و ثابتِ در حالِ شدن، که از پتانسیلهای ذاتی خودش نشات میگیرند، بپذیرد.
تناقضی که در اینجا وجود دارد این است که چیزهای خوب و بد در محیط کودک در واقع فرافکنی نیستند، بلکه برای اینکه کودک بتواند رشد سالمی داشته باشد باید همه چیز در نظر او فرافکنی بیاید. در اینجاست که ما می توانیم “همه توانی” و “اصل لذت” را ببینیم، همچنان که آنها در اوایل کودکی وجود دارند، و به این مشاهدات میتوانیم این را هم اضافه کنیم که شناساییِ “غیرمنِ” واقعی، یک مسئله حقیقی است و به پختگی و بلوغ فرد مربوط است.
در نوشتههای فروید، بیشترِ فرمول بندیهای مربوط به کودکی، از مطالعه بزرگسالانی که تحلیل می شدند نشات گرفتهاند. هرچند بعضی از مشاهدات دوران کودکی هم مثل مورد هانس کوچولو وجود دارد. در نگاه اول به نظر میرسد میزان قابل توجهی از نظریات روان تحلیلی مربوط به دوران کودکی و نوزادی است اما در جایی فروید اشاره کرده که کودکی را به عنوان یک وضعیت مورد غفلت قرار داده است. این موضوع در پاورقی “فرمول بندیهایی در باب دو اصل کارکرد روانی” (۱۹۱۱) بیان شده است که در آن فروید اشاره میکند که میداند چیزهای زیادی را بدیهی در نظر گرفته، چیزهایی که در این مقاله به بحث گذاشته میشوند. او در این نوشته، رشد را از “اصل لذت” تا “اصل واقعیت” ردگیری مینماید و شیوه معمول خود برای بازسازی کودکی را از طریق بیماران بزرگسال دنبال میکند که به شرح زیر است:
من با این موضوع مخالفم که ادعا کنیم سازمانی که برده اصل لذت است و از واقعیت جهان بیرونی غافل است، نمیتواند خود را برای زمان کوتاهی زنده نگه دارد پس اصلاً پا به عرصه وجود نمیگذارد. چنین داستانی تتها زمانی قابل توجیه است که در نظر بگیریم که کودک -بواسطه مراقبتی که از جانب مادر دریافت میکند- یک سیستم روانی از این نوع را ادراک میکند.
در اینجا فروید سهم اصلی را به مراقبت مادرانه اعطا میکند و باید فرض شود که فروید تنها به این دلیل که آمادگی کافی برای بحث درباره کاربردهای آن را نداشته، این موضوع را کنار میگذارد و ادامه میدهد: زمانی که افزایشی در محرکها به وجود میآید و ارضایی وجود ندارد، احتمالاً کامیابی نیازهای درونی از طریق تخلیه حرکتی با جیغ زدن و مشت و لگد زدن حالت هذیانی پیدا میکند و ناخشنودی کودک فاش میشود و سپس ارضای آنچه هذیان بوده است تجربه میشود. بعداً او به عنوان یک کودک بزرگتر میآموزد که این نمایشات تخلیه را عامدانه به عنوان ابراز احساسات انجام دهد. از آنجایی که مراقبت کودک بزرگتر از روی مراقبت در دوران قبلی مدل سازی شده است، سلطه اصل لذت زمانی به پایان میرسد که کودک به جدایی روانی کامل از والدین دست یابد.
عبارت “همراه با مراقبتی که از مادر دریافت میکند” در این متن دارای اهمیت فوقالعاده بالایی میباشد. کودک و مراقبت مادرانه همراه با هم یک “واحد” را شکل میدهند (من در جایی گفته ام که چیزی به نام کودک وجود ندارد؛ به این معنی که نمیتوان کودک را بدون مراقبت مادرانه تصور کرد، هرزمان کودکی می بینیم همزمان مراقبت مادرانه ای را نیز همراه با او می بینیم). مطمئناً اگر کسی قصد مطالعه رابطه مادر-کودک را دارد باید درباره این مسائل تصمیم بگیرد که معنای واقعی کلمه وابستگی چیست و نمیتواند به سادگی با اعتراف به اینکه محیط مهم است از کنار آن بگذرد. اگر قرار باشد بحثی پیرامون رابطه مادر-کودک شکل بگیرد آن وقت ما از کسانی که اجازه نمیدهند در مراحل اولیه کودک و مادر به هم تعلق داشته باشند و از هم جدا نشوند، جدا میشویم. این دو موضوع یعنی کودک و مراقبت مادرانه، در شرایط سالم به تدریج از هم جدا و تجزیه میشوند، و سلامت که شامل موارد متعددی میباشد، تا حدی وابسته به جدایی آنچه ما بعداً آن را کودک یا کودک در حال رشد مینامیم از مراقبت مادرانه، میباشد. این ایده توسط فروید در همان پاورقی آمده است وقتی که میگوید: “سلطه اصل لذت زمانی که کودک به جدایی روانی کامل از والدین دست یابد حقیقتاً به پایان میرسد.” (بخش میانی این پاورقی در قسمت بعدی بررسی میشود، زمانی که متوجه میشویم کلمات فروید در این رابطه اگر اشاره به مراحل اولیه دارند، ناکافی و گمراه کننده هستند).
واژه “کودک” Infant
در این مقاله از واژه کودک برای اشاره به کودک بسیار کم سن استفاده شده است. دانستن این نکته ضروری است زیرا در نوشتههای فروید از این واژه گاهی برای کودکانی که حتی عقده ادیپ را گذراندهاند هم استفاده میشود. در حقیقیت منظور ما از کودک، نشانگر کودک غیرناطق است و درنظر گرفتن این واژه برای دوران قبل از بازنمایی کلامی و استفاده از نمادهای کلامی بی فایده نخواهد بود. این واژه به مرحلهای اشاره دارد که کودک به مراقبت مادرانهای که بر اساس همدلی مادرانه است و نه درک آن چیزی که به صورت کلامی ابراز شده است، وابسته میباشد.
ضرورتاً این مرحلهای از رشد ایگو میباشد و یکپارچهسازی بعد اصلی این رشد است. نیروهای اید (نهاد) برای دریافت توجه میجنگند و در ابتدا آنها برای کودک نیروهای بیرونی به حساب میآیند. در رشد سالم، اید در خدمت ایگو (من) قرار می گیرد و ایگو اید را تحت سلطه قرار میدهد بنابراین ارضای اید باعث قدرتمند شدن ایگو میشود. به هر حال این نوعی دست آورد در رشد سالم است و در دوران کودکی متغیرهای زیادی هستند که وابسته به شکست نسبی این دست آورد میباشند. در حالت بیماری-سلامت، این دست آورد اندکی کسب شده یا ممکن است پیروزشده یا شکست خورده باشد. در سایکوز کودکی (اسکیزوفرنی) اید کاملاً یا نسبتاً خارج از ایگو باقی میماند و ارضای اید به صورت فیزیکی باقی مانده و اید در تلاش برای تهدید ساختار ایگو است تا زمانی که دفاعهای سایکوتیک سازمان یابند.
من در اینجا از این ایده حمایت می کنم که دلیل اینکه معمولا کودک در رشد خود پیشرفت کرده و ایگو اید را در بر میگیرد، این واقعیت است که مراقبت مادرانه و ایگوی مادر، ایگوی کودک را به کار گرفته و آن را قدرتمند و با ثبات میکند. چگونگی رخ داد این واقعه و اینکه چطور ایگوی کودک در نهایت از قید حمایت ایگوی مادر رها میشود و جدایی روانی از مادر و تبدیل شدن به یک خود شخصی مستقل، نیاز به بررسی دارد.
برای بررسی رابطه والد-کودک، در ابتدا تلاش برای اظهارنظر مختصر در مورد نظریه رشد هیجانی کودک ضروری میباشد.
تاریخچه:
درجریان رشد نظریه روان تحلیلی، فرضیههایی ابتدایی در مورد مکانیزمهای دفاعی اید و ایگو ایجاد شدند. ورود زودهنگام اید به صحنه قابل درک است و اکتشاف و توصیف فروید از سکسوالیته قبل از ورود به مرحله تناسلی، که بر اساس مشاهده او از عناصر واپس رویِ یافت شده در فنتسی های تناسلی و در بازی و رویا به دست آمده است. اینها ابعاد اصلی روانشناسی بالینی بودند.
به تدریج، مکانیزمهای ایگو برای دفاع فرمول بندی شدند. فرض بر این بود که این مکانیزمها در ارتباط با اضطرابی هستند که یا از تنش غزیری یا فقدان ابژه نشات گرفته است. این قسمت از نظریه روان تحلیلی پیش فرضی مبنی بر جدایی خود و ساختار بندی ایگو و شاید یک شمای بدنی شخصی دارد. در این سطح از این مقاله این موضوعات نمیتوانند بدیهی و مفروض در نظر گرفته شوند. بحث این مقاله دقیقاً حول محور ایجاد این وضعیت است یعنی فرایند ساختار بندی ایگو که اضطراب ناشی از تنش غریزی یا فقدان ابژه را ممکن میسازد. اضطراب در این مرحله اضطراب اختگی یا جدایی نیست. اضطراب مربوط به چیز متفاوتی است. در اصل این اضطراب درباره ازهم پاشیدگی است.
در نظریه روان تحلیلی مکانیزمهای ایگو برای دفاع عمدتاً متعلق به ایده وجود کودکی است که سازمان دفاعی شخصی حقیقی و مستقل دارد. در اینجا مطالعات کلاین به کارهای فروید توسط شفاف سازی تعامل اضطرابهای ابتدایی و مکانیزمهای دفاعی اضافه میشوند. این مطالعات کلاین درباره اوایل کودکی است که توجهات را به سمت تکانههای پرخاشگرانه و مخرب که ریشه عمیقتری نسبت به آنهایی دارند که واکنشی به ناکامی هستند یا با نفرت و خشم رابطه دارند، جلب میکند. همچنین در کارهای کلاین بخشی از دفاعهای اولیه در مقابل اضطرابهای ابتدایی وجود دارد، اضطرابهایی که به اولین مراحل سازمان بندی روانی تعلق دارند.
آنچه در کارهای ملانی کلاین بررسی میگردد مشخصا مربوط به اولین دورههای زندگی کودک و دورهی وابستگی به آن چیزی است این مقاله در مورد آن می باشد. کلاین مشخص میکند که او متوجه شده است که محیط در این مراحل نقش مهمی دارد، همچنین در تمام مراحل نقش محیط به روشهای مختلف به چشم می آید. گرچه پیشنهاد من این است که او و همکارانش راه را برای ملاحظات بیشتر رشد شِمای کلی وابستگی، که در عبارت فروید به آن اشاره شده است، باز بگذارند. هیچ چیزی در مطالعات کلاین وجود ندارد که در تضاد با وابستگی کامل باشد. اما به نظر من میرسد او اشارهای به مرحلهای که در آن کودک تنها به واسطه مراقبت مادرانه وجود دارد و با هم تشکیل یک واحد را میدهند، نکرده است.
آنچه من در اینجا قصد واکاوی بیشتر آن را دارم تفاوت این موضوع است که تحلیلگر واقعیت وابستگی بیمار را بپذیرد و این وابستگی را در کار با انتقال بیمار در نظر بگیرد.
به نظر میرسد که بررسی دفاعهای ایگو، بررسی کنندگان را به دوران تناسلی نمایش های اید بر میگرداند در حالی که بررسی روانشناسی ایگو، آنها را به وابستگی، و به واحد مراقبت مادرانه-کودک برمیگرداند.
نیمی از نظریه رابطه کودک-والد، مربوط به کودک و سفر او از وابستگی مطلق به سمت وابستگی نسبی و دستیابی به استقلال، سفر از اصل لذت به سمت اصل واقعیت و سفر از خودتحریکی به سمت روابط ابژه است. نیمه دیگر مربوط به مراقبت مادرانه است یعنی کیفیت و تغییرات مادر برای ارضای نیازهای در حال رشد و مخصوص کودک و جهت گیری مادر به سمت او.
کودک:
کلید واژه اصلی در این بخش از مقاله، وابستگی است. نوزاد انسان نمیتواند جز تحت شرایط خاص شروع به بودن نماید. این شرایط در زیر بررسی شده اند. اما آنها بخشی از روانشناسی کودک هستند. کودکان بسته به اینکه شرایطشان مطلوب یا نامطلوب باشد به طور متفاوتی شروع به بودن میکنند. در همین حین این شرایط نیستند که پتانسیل کودک را مشخص مینمایند. این پتانسیل ها ذاتی است و لازم است این پتانسیل ذاتی را جداگانه بررسی کنیم. اما روشن است که پتانسیل ذاتی کودک بدون پیوند خوردن با مراقبت مادرانه، تبدیل به کودک نمیشود.
پتانسیل ذاتی حاوی میلی به سمت رشد و پیشرفت است. تمام مراحل رشد هیجانی میتوانند به سرعت زمان بندی شوند ولی تمام مراحل رشدی در هر کودک یک تاریخ دارند. با این وجود نه تنها این تاریخها از کودکی به کودک دیگر متفاوت است بلکه حتی اگر آنها را درباره کودک خاصی از پیش بدانیم، نمیتوانند برای پیش بینی رشد واقعی کودک استفاده شوند زیرا عامل دیگری هم دخیل است: مراقبت مادرانه. اگر قرار باشد از این تاریخها برای پیش بینی استفاده کنیم باید فرض شود شرایط محیطی و مراقبت مادرانه به اندازه کافی وجود دارد. (مطمئناً شرایط به اندازه کافی صرفاً محدود به شرایط فیزیکی نمیشود و معنای کفایت و عدم کفایت را نیز در بر می گیرد که در ادامه بحث میشود).
پتانسیل ذاتی و سرنوشتِ آن:
تلاش برای توضیح مختصر اینکه چه اتفاقی برای پتانسیل ذاتی کودک می افتد زمانی که تبدیل به نوزاد و در نهایت کودک می شود -کودکی که به سمت موجودیت مستقل می رود- ضروری به نظر میرسد. به دلیل پیچیدگی بحث پیش رو، این چنین اظهارنظری باید بر پایه مراقبت مادرانه رضایت بخش یعنی مراقبت والدانه فرض شود. این نوع مراقبت در 3 حوزه که با یکدیگر هم پوشانی دارند، طبقه بندی میشوند:
الف: در بر گرفتن -Holding-
ب: زندگی مشترک مادر و کودک -Living Together-. در اینجا کارکرد پدر (به عنوان کسی که در محیط با مادر تعامل می کند) برای کودک قابل تشخیص نیست.
ج: زندگی مشترک پدر، مادر، کودک هر سه با هم.
اصطلاح در بر گرفتن holding در اینجا نه تنها برای تاکید بر در بر گرفتنِ فیزیکی و واقعیِ نوزاد، بلکه برای امکانات و شرایط کلی محیط، پیش از مفهوم زندگی کردن همراه با دیگری “living with”، آورده شده است. به عبارت دیگر، این موضوع بر یک رابطه سه بعدی دلالت دارد که مولفه زمان به تدریج به آن اضافه میشود، و با تجربه غریزی که در زمان خودش، تعیین کننده روابط ابژه می باشد، همپوشانی دارد، اما پیش از آن شروع شده و شامل مدیریت تجاربی است که در ذات وجود نهفته اند؛ مثل تکمیل (و قاعدتاً عدم تکمیل) فرآیندهایی که از بیرون کاملاً فیزیولوژیکال به نظر میرسند در حالی که به روانشناسی کودک تعلق دارد و در یک بستر پیچیده روانشناختی که توسط آگاهی و همدلی مادر تعیین میشود، اتفاق میافتد. (مفهومِ دربر گرفتن در ادامه بیشتر توضیح داده میشود).
اصطلاح “زندگی کردن با” Living With نشان دهنده روابط ابژه و بیرون آمدن کودک از وضعیت ادغام شده با مادرش و ادراک از ابژه به عنوان یک خود بیرونی، میباشد.
این مقاله به طور خاص با مرحله “Holding” مادرانه و اتفاقات پیچیده در حین رشد روانشناختی کودک که مربوط به این مرحله هستند، ارتباط دارد. باید به خاطر داشته باشیم که جدا کردن یک مرحله از مرحله دیگر مصنوعی است و صرفاً به دلیل راحتی در تعریف و توضیح استفاده میشود.
رشد کودک در مرحله Holding:
بعضی از ویژگیهای اصلی رشد که واقعیت های زنده در این مرحله هستند، به شرح زیر میباشند: فرآیندهای اولیه – همانندسازی اولیه – خود تحریکی – خودشیفتگی اولیه.
در این مرحله ایگو از وضعیت بی شالوده به سمت ساختار یکپارچه حرکت میکند و بنابراین کودک میتواند اضطراب مربوط به از هم گسیختگی را تجربه کند. واژه از هم گسیختگی کم کم دارای معنا میشود، در حالی که تا قبل از یکپارچهسازی، ایگو فاقد آن بود. در رشد سالم، کودک در این مرحله توانمندی برای تجربه مجدد وضعیتهای غیر یکپارچه را بازمییابد، اما این دست آورد بستگی به تداوم مراقبت قابل اتکای مادرانه، یا خاطرات در حال شکل گیریِ کودک از مراقبت مادرانه به عنوان منبعی قابل اتکا دارد. نتیجه عبور موفقیت آمیز از این مرحله، قرار گرفتنِ کودک در چیزی است که احتمالا “واحد” نامیده میشود. در اینجا کودک به خودی خود فردی مستقل و دارای شخصیت میشود.
وجود سایکوسوماتیک یا روانتنی کودک در ارتباط با این حضور است که کم کم شکل الگوی شخصی به خود میگیرد و من آن را “روان جای گرفته در بدن” می نامم. اساس این جایگیری، ارتباط حس و حرکت و تجارب کارکردی با وضعیت جدید کودک از یک شخص بودن است. با پیشرفتِ رشد، آنچه را که میتوانیم آن را غشاء محدودکننده بنامیم معنا میابد، که تا حدی (در حالت سلامت) با سطح پوست معادل است و در میان “من” کودک و “غیر من” او قرار دارد. در نتیجه کودک شروع به داشتن درون و بیرون و یک طرح بدنی میکند. بدین روش معنا وارد کارکرد “درون داد” و “برون داد” شده و به علاوه به تدریج فرض یک واقعیت روانی درونی و شخصی برای کودک معنادار میشود.
در طول مرحله Holding سایر فرآیندها هم آغاز میشوند، مهم ترین آنها ظهور “هوش” و تمایز یافتن “ذهن” از “روان” است، و در ادامه، فرآیندهای ثانویه و کارکرد نمادین، سازمان محتوای روانی شخصی که اساسی برای رویا و روابط زنده است، ایجاد میشوند.
در همین زمان، بهم پیوستن ریشههای دو رفتار تکانشی در کودک آغاز میشود. اصطلاح “ادغام” مربوط به فرآیندی مثبت است و عناصر از هم گسسته حرکتی و محرک ماهیچهای (در حالت سلامت) با کارکرد سرمست کننده نواحی شهوت زا ادغام میگردند. این اصطلاح بیشتر با عنوان فرآیند متضاد از هم گسستن مورد استفاده قرار می گیرد، که فرآیندی پیچیده است و در طی آن پرخاشگری از تجربه اروتیک بعد از یک دوره زمانی که درجهای از ادغام به دست آمده است، جدا میگردد. تمام این پیشرفتها متعلق به شرایط محیطی Holding هستند و بدون یک Holding نسبتاً خوب، این دست آوردها حاصل نمیشوند و یا اینکه بسط پیدا نمیکنند.
رشد بعدی، توانمندی برای رابطه با ابژه است. در اینجا کودک از رابطه با ابژهای که به صورت ذهنی ادراک شده، به سمت رابطه با ابژهای که به صورت عینی ادراک شده، حرکت میکند. این تغییر شدیداً با تغییر کودک از ادغام شدن با مادر به جدا شدن از او یا ارتباط داشتن با او به عنوان شخصی جدا و “غیر من” ارتباط دارد. این رشد به طور خاص با Holding در ارتباط نیست اما به فاز “زندگی کردن با” مربوط میشود.
وابستگی:
در مرحله Holding کودک حداکثر وابستگی را دارد. بنابراین میتوان وابستگی را طبقه بندی کرد:
1- وابستگی مطلق: در این وضعیت کودک هیچ دانشی نسبت به معنای مراقبت مادرانه ندارد (که عمدتاً موضوعیت پیشگیرانه دارد). کودک هیچ کنترلی بر روی آنچه به خوبی یا بدی انجام میشود ندارد و در موقعیتی قرار دارد که تنها میتواند از شرایط استفاده کند یا آسیب ببیند.
2- وابستگی نسبی: در اینجا کودک میتواند از جزئیات مراقبت مادرانه آگاه شود و تا حد رو به رشدی آنها را به تکانههای شخصی ربط دهد و بعداً در درمان روان تحلیلی میتواند آنها را در انتقال بازتولید نماید.
3- به سمت استقلال: کودک امکاناتی را ایجاد میکند که بدون مراقبت واقعی بتواند عمل کند. این ویژگی از طریق انباشته شدن خاطرات مراقبت، فرافکنی نیازهای شخصی، درون فکنی جزئیات مراقبت و ایجاد اعتماد نسبت به محیط به دست میآید. در اینجا باید عنصر درک هوشمندانه همراه با کاربرد وسیعش اضافه گردد.
ایزوله سازی شخص:
پدیده دیگری که در این مرحله باید مورد توجه قرار بگیرد Holding هسته اصلی شخصیت است. اجازه دهید مفهوم خود حقیقی یا مرکزی را ارزیابی کنیم. خود مرکزی، پتانسیل ذاتی است که یک تداوم بودن را تجربه میکند و به شیوه خودش و با سرعت منحصر به خودش، واقعیت روانی شخصی و شمای بدنی شخصی اش را به دست میآورد. به نظر میرسد برای یک رشد سالم، اجازه ایزوله سازیِ خودِ مرکزی ضروری است. هرگونه تهدیدی برای این نوع ایزوله سازی میتواند اضطراب عمدهای را در این مرحله ایجاد کند و دفاعهای اوایل کودکی در ارتباط با شکست مادر (یا مراقبت مادرانه) در جلوگیری از آسیب که ممکن است این ایزوله سازی را مختل کند، ظاهر میشوند.
آسیب ممکن است با سازمان ایگو که در همهتوانی کودک گردآوری شدهاند و به عنوان فرافکنی حس میشوند، برخورد کرده و سروکار داشته باشد. از طرف دیگر آسیب میتواند علی رغم حمایت از ایگویی که از طریق مراقبت مادرانه فراهم میشود، از دفاعها عبور کند. در نتیجه مرکز ایگو تحت تاثیر قرار میگیرد و دقیقاً همین ماهیت اضطراب سایکوتیک است. در رشد سالم، کودک به زودی نسبت به این خطر آسیب ناپذیر میگردد و اگر عوامل بیرونی آسیب زا باشند، صرفاً میزان و کیفیت تازهای از پنهان سازی خود مرکزی اتفاق میافتد. در این حالت بهترین دفاع سازمان دهی خود دروغین است. ارضای غریزی و روابط ابژه به خودی خود تهدیدی برای خودِ در حال شدن ایجاد میکنند. مثال: کودکی از پستان مادر تغذیه میکند و ارضا میشود. این واقعیت به تنهایی نشان نمیدهد که آیا کودک تجربه اید همخوان با ایگو دارد یا برعکس از یک فریب تروماتیک رنج می برد؛ تهدیدی برای تداوم ایگوی شخصی و یا تهدیدی توسط تجربه اید که همخوان با ایگو نیست و ایگو با آن سروکاری ندارد. در رشد سالم، روابط ابژه میتوانند بر پایه مصالحه بسط پیدا کنند، چیزی که بعدها می تواند خود را به شکل تقلب و ناراستی در فرد نشان دهد، درحالی که یک رابطه مستقیم، تنها بر اساس واپس روی به شرایط ادغام با مادر شکل می گیرد.
فروپاشیدگی Annihilation:
اضطراب در این مرحله از رابطه والد-فرزند مربوط به تهدید به نابودی و فروپاشیدگی میشود. توضیح معنای این اصطلاح ضروری میباشد.
در این مرحله که یکی از مشخصههای آن وجود حیاتی محیط دربرگیرنده holding میباشد، “پتانسیلهای ذاتی” به خودی خود تبدیل به “تداوم بودن” میشوند. ضرورت بودن واکنش نشان دادن است و واکنش نشان دادن می تواند بودن را مختل کند و آن را از هم بپاشد. بودن و از هم پاشیدن دو جایگزین هستند. بنابراین کارکرد اصلی محیطِ دربرگیرنده، به حداقل رساندنِ آسیبهایی است که کودک مجبور شود به آنها واکنش نشان دهد و نتیجتاً از هم پاشیدگی اتفاق بیاقتد. تحت شرایط مطلوب، کودک تدوام وجود را گسترش داده و بنابراین شروع به ایجاد مهارت هایی میکند که گردآوری آسیبها را در حوزه همهتوانی ممکن سازد. در این سطح، واژه مرگ هیچ کاربردی ندارد و واژه مرگ غریزی در توضیح ریشه تخریب گری غیرقابل پذیرش مینماید. مرگ تا زمان آغاز تنفر از مفهوم انسان کامل معنایی ندارد. تنها زمانی که یک انسان کامل میتواند مورد تنفر واقع شود، مرگ معنا پیدا میکند و در ادامه واژه از کار انداختن میآید، به این معنا که شخصی که مورد عشق و نفرت قرار میگیرد به وسیله اخته کردن یا از کار انداختن به جای کشتن، زنده میماند. این ایدهها متعلق به دوره بعدی هستند که با وابستگی به محیط دربرگیرنده مشخص میشوند.
بررسی مجدد پاورقی فروید:
در این مرحله نگاه مجدد به نقل قول فروید که پیشتر آورده شده بود، ضروری است. او مینویسد: “احتمالاً کامیابی نیازهای درونی از طریق تخلیه حرکتی با جیغ زدن و مشت و لگد زدن حالت هذیانی پیدا میکند و ناخشنودی آن فاش میشود و سپس ارضای آنچه هذیان بوده است تجربه میشود.” نظریه نشان داده شده در این قسمت از نقل قول در پوشش ملزومات مرحله اول شکست میخورد. پیشاپیش توسط این کلمات به روابط ابژه ارجاع داده شده است و اعتبار این قسمت از گفته فروید بستگی به ابعادی از مراقبت مادرانه دارد که او آنها را بدیهی فرض کرده، ابعادی که در اینجا به عنوان متعلقات مرحله Holding توصیف شدهاند. از طرف دیگر، این جملات فروید دقیقا متناسب ملزومات مرحله بعدی هستند که مشخصه آن رابطه بین مادر و کودک است که در آن روابط ابژه و ارضای نواحی شهوتزا و غریزی قوی نگه داشته شده یعنی جایی که رشد به خوبی پیش میرود.
منبع: کلینیک مهر
پرخاشگری - پرخاشگری اولیه - بیرحمی کودک
پرخاشگری – پرخاشگری اولیه – بیرحمی کودک
Jan Abram
پرخاشگری Aggression
برای وینیکات[Winnicott] پرخاشگری افراد در رحم آغاز میشود و مترادف با فعالیت و تحرک است. وینیکات در اوایل کار خود به «پرخاشگری اولیه» اشاره میکند و میگوید که پرخاشگری غریزی در اصل جزئی از رغبت [Appetite] است. پرخاشگری کیفیت خود را همراه با رشد نوزاد تغییر میدهد. این تغییر کاملاً بستگی به نوع محیطی دارد که نوزاد خود را در آن مییابد. با مادری به اندازه کافی خوب و محیطی تسهیل گر، پرخاشگری در کودک در حال رشد یکپارچه میشود. اگر محیط به اندازهی کافی خوب نباشد، پرخاشگری خودش را به طریقی ویرانگر و ضداجتماعی ظاهر میسازد.
به تدریج همچنان که کار وینیکات تحول و تکامل یافت، پرخاشگری به مثابه مفهوم –بعدها «تخریب [Destruction]»- به ایفای نقشی محوری در نظریه رشد هیجانی او رسید و اساس تمام مفاهیم او که مورد تحسین واقع شدهاند –همچون «گرایش ضداجتماعی[Antisocial Tendency]»، «خلاقیت[Creativity]»، «مادر به اندازه کافی خوب [Good Enough Mother]»، «پدیده انتقالی[Transitional Phenomena]»، «خود حقیقی و کاذب [True And False Self]»، و در اواخر مسیر حرفهایاش، و شاید محوریتر از همه، «استفاده از ابژه [The Use of an Object]» است.
مفهوم پرخاشگری در روانکاوی
خود فروید تا سال ۱۹۲۰ در «فراسوی اصل لذت [Beyond The Pleasure Principle]»، رانهای مجزا برای پرخاشگری را اتخاذ نکرده بود. فروید در این مقاله، نظریه دوگانهگرای [Dualistic] خود در مورد غرایز زندگی و مرگ را معرفی کرد؛ نظریهای که به بحث و اختلافات شدید میان روانکاوها انجامید (Diatkine، ۲۰۰۵). کار ملانی کلاین با کودکان بسیار کوچک موجب شد تا او نظریه غرایز فروید را تقویت کند، و در نهایت پرخاشگری را همراه با مشتقات آن یعنی سادیسم و رشک [Envy]، نمود غریزهی مرگ دانست. بنابراین، بر طبق نظریه کلاینی، پرخاشگری مترادف با حسادت، نفرت و سادیسم است، که تمام آنها مظاهر غریزهی مرگ هستند. از آنجا که غریزه مرگ در ذات نوزاد است، حسادت، نفرت و سادیسم نیز همین طور هستند. نسخه ملانی کلاین از غریزه مرگ فروید، نظریهای که خود فروید با احتیاط در باب آن حرف میزد را به یقین تبدیل کرد. مسئله تفسیر ملانی کلاین (و پیروان او) از غریزه مرگ، یکی از عواملی بود که به مباحث جنجالبرانگیز در انجمن روان-تحلیلی بریتانیا بین سالهای ۱۹۴۱ و ۱۹۴۵ منجر شد (King & Steiner، ۱۹۹۲). یکی از انتقادات وارد به کلاین در طی «بحثها» این بود که او فروید را چنان اشتباه تعبیر کرده است که نظریات وی انکار نظریات فروید تلقی میشوند.
آنا فروید و پیروانش، همراه با بسیاری از دیگر روانکاوان، نمیتوانستند غریزه مرگ کلاین را بپذیرند؛ عاقبت برخی از آنها تا آن جا پیش رفتند که نظریه غریزه را یکسره مردود بشمرند. انتقاداتی نیز به ترجمه «Todestrieb» آلمانی به عنوان «غریزه»ی مرگ نیز وجود داشته است؛ که برطبق آن «رانه»ی مرگ ترجمه دقیقتری قلمداد میشود (Pedder، ۱۹۹۲).
وینیکات در مورد دیدگاه خود نسبت به نظریه غرائز فروید حالتی دوپهلو دارد، اگرچه از کلمه «غریزه» برای اشاره به تکانشی با محرک بیولوژیکی استفاده میکند. با این حال، او عدم توافق خود با «غریزه مرگ» کلاینی را به روشنی بیان میدارد، زیرا معتقد است که حسادت، سادیسم و نفرت نشانههایی از رشد هیجانی هستند که در نوزاد در ارتباط با محیط روانی گسترش مییابند. در نظریه پرخاشگری وینیکات، محیط بیناروانی [Interpsychic] است که بر طریق مواجهه کودک با پرخاش ذاتی خود تاثیر میگذارد. در محیطی خوب، پرخاش به عنوان انرژیای سودمند مرتبط به بازی و کار در شخصیت فرد یکپارچه میشود، در حالی که در محیطی محروم، پرخاشگری میتواند به اعمال خشونتبار و ویرانگر استحاله گردد.
اختلاف نظر در انجمن روان-تحلیلی بریتانیا بر سر ارزش غریزه مرگ، به مسئلهای سیاسی در میان گروههای مختلف تبدیل شد. چهار مقاله که بین سالهای ۱۹۵۹ و ۱۹۶۹ نوشته شدهاند، شرحی از افکار و دیدگاههای وینیکات درمورد استمرار مباحثات جدلانگیز را فراهم میسازند. آنها پس از مرگ او در تحقیقات روان-تحلیلی (۱۹۸۹) تحت عنوان کلی «ملانی کلاین: در باب مفهوم حسادت از نظر کلاین» منتشر شدند. لحن این مقالات پرشور است، و او تقاضای تفکر اصیلتری را دارد:
اگرچه ما اینجا در انجمن به علم خدمت میکنیم، باید هر بار که به گشایش مجدد موضوعاتی که به نظر میرسد حل شدهاند مبادرت میورزیم تلاش و مجاهدت به خرج بدهیم. قضیه فقط رخوتی که به ترس از تردید تعلق دارد نیست؛ ما وفاداریهایی نیز داریم. ایدههای مشخصی را با قلههای موفقیت که نشانه پیشرفت پیشگامان ما هستند مرتبط میدانیم. به این طریق، هنگامی که از نو به ریشههای پرخاشگری مینگریم دو مفهوم به طور اخص وجود دارد، که هر یک را باید تعمداً کنار بگذاریم تا بتوانیم ببینیم که بدون آن راحتتر هستیم یا خیر. یکی از آنها مفهوم فروید از غریزه مرگ است، این مفهوم فراورده جانبی نظرورزیهای اوست که به نظر میرسید با آن وسیله در حال دستیابی به نوعی سادهسازی نظری است که میتوان آن را با حذف تدریجی جزئیات در تکنیک مجسمهسازی مانند میکل آنژ مقایسه کرد. دیگری متعلق به ملانی کلاین است، که در ژنو در سال ۱۹۵۵ چنین جایگاه برجستهای به حسادت اعطا کرد. [«ریشه های پرخاشگری»، ۱۹۶۸]
وینیکات به مقاله ملانی کلاین با عنوان «حسادت و قدردانی[Envy and Gratitude]» ارجاع میدهد، و استدلال اصلی او این است که حسادت در نوزاد در نتیجه رشد هیجانی در ارتباط با محیط صورت میپذیرد، و بنابراین نمیتوان آن را به عنوان چیزی فطری توصیف نمود. او در مقالهای که در غیاب خود وی توسط انید بالینت [Enid Balint] خوانده شد، و برای شرکت در سمپوزیوم در باب رشک و حسادت در سال ۱۹۶۹ نوشته شده بود، میگوید: نخست فرض میکنم که ما در این بحث دلمغشول رشک و حسادت نیستیم زیرا این دو کلمه تقریباً در هر مقاله بالینی که در سالهای اخیر توسط یکی از کلاینیها منتشر شده است به چشم میخورد. همچنین ادعا میکنم که در کاربرد امروزی از این دو واژه، رشک [Envy] حالتی از ذهن است و به سازمان ذهنی بسیار پیچیدهای تعلق دارد، در حالی که حسادت [Jealousy] دارای خصوصیتی است که استفاده از آن بر این دلالت میکند که کل شخص از پیش برای انتقام یا سرقت به حرکت درآمده است. [«سمپوزیوم در مورد رشک و حسادت»، ۱۹۶۹]
در هر یک از چهار مقاله او استدعا میکند که محیط در نظر گرفته شود. من به تصمیم خانم کلاین برای طرح بیان کاملی از رشد فردی کودک انسان، تنها از منظر کودک و بدون اشاره به محیط اعتراض دارم. به نظر من، این کار غیرممکن است… هر گرایشی در جهت بلوغ به ارث برده میشود، و روانکاوی صرفاً به تعامل میان آنچه به ارث برده میشود و آن چه محیطی است میپردازد.
اگر چه در حال حاضر، چهل سال بعد از بیانیه فوق، ادبیات روانکاوی به تاثیر محیط بیناروانی بر محیط درونروانی گواهی میدهد، حوزهای مناقشه برانگیز بین تمام مکاتب روانکاوی باقی میماند.
پرخاشگری اولیه Primary Aggression
اولین اظهارات وینیکات در باب پرخاشگری را میتوان در مقالهای تحت عنوان ساده «پرخاشگری» {بالا} یافت، که گفتاری خطاب به معلمان در سال ۱۹۳۹ بود. از نظر دور نخواهد ماند که سال ۱۹۳۹ آغاز جنگ جهانی دوم بود، گرچه در این مقاله وینکرافت هرگز ذکری از آن واقعیت خارجی به میان نمیآورد. دیدگاههای بنیادین وینیکات در باب پرخاشگری بعد از این مقاله هرگز تغییر نمیکند، گرچه اشتغال فکریاش به نقش پرخاشگری در رشد فردی، او را به سوی توضیح مفاهیم مطرح شده در مقاله نخست سوق میدهد، چنان که در این مدخل خواهیم دید. وینیکات نمونههای بسیاری از این که چگونه پرخاشگری اولیه خودش را در روابط خارجی نمود میبخشد به مخاطبان معلم خود ارائه میکند؛ در عین حال، او ایدهی دنیایی درونی که پرخاشگری خودش را از طریق فانتسی ظاهر میسازد را در کار خود میگنجاند.
یکی از مادرانی که میشناختم گفت: «هنگامی که کودک نزد من آورده شد، به طرزی وحشیانه سراغ سینه من رفت، با لثههایش به نوک پستانها حملهور شد، و در عرض چند لحظه خون جاری گشت. احساس میکردم به تکههایی پاره شدم و به وحشت افتادم. مدت زیادی طول کشید تا از نفرتی که در من نسبت به این حیوان کوچک به وجود آمده بود بهبود پیدا کنم، و فکر میکنم بزرگترین دلیل اینکه که چرا او هرگز به اطمینان واقعی در مورد غذای خوب دست نیافت همین بود».
در اینجا گزارش مادر از واقعیات، فانتسی او و همچنین اتفاقی که ممکن است افتاده باشد را آشکار میسازد. این کودک هرکاری هم در واقع انجام داده باشد، مبرهن است که مثل اکثر نوزادان، سینهای که به او عرضه میشود را از بین نمیبرد، گرچه شواهد خوبی داریم که چنین قصدی دارند و حتی معتقدند که آنها سینه را از طریق تغذیه نابود میکنند.
وینیکات ایده بررسی دنیاهای درونی مادر و نوزاد در ارتباط با رخداد واقعی تغذیه را مطرح میکند. سینه واقعی از بین نمیرود؛ احساسات مادر از نابود شدن به خاطر فانتسیهای او در پیوند با احساسات خشونتآمیز خودش نسبت به نوزادش است [هشت سال بعد، در سال ۱۹۴۷، وینیکات احساس مادر از نفرت به نوزاد خود را در مقالهای به نام «نفرت در انتقال متقابل» مورد کاوش قرار داد]. گرچه در همین مقاله هم که متعلق به سال ۱۹۳۹ است وینیکات با تمرکز بر تجربه نوزاد از پرخاشگری خودش، به کاوش درمورد فانتسی ویرانی دخیل در پرخاشگری اولیه، همراه با مهار تمایل به نابودی واقعی میپردازد. این موضوع تمایز وینیکات میان ویرانیای که در فانتسی روی میدهد و ویرانیای که در عمل به کنش درمیآید را معرفی میکند. این مفهوم در نظریه وینیکات در مورد استفاده از ابژه، که در سال ۱۹۶۸ به پرداخته شد، محوری است:
پس اگر حقیقت داشته باشد که نوزاد دارای ظرفیت وسیعی برای ویرانی است، همچنین صحت دارد که او دارای قابلیت فراوانی برای حفاظت از آنچه دوست دارد در برابر ویرانگری خودش است، و ویرانی اصلی باید همیشه در فانتزی او وجود داشته باشد. و مهمترین نکته در مورد این پرخاشگری غریزی، این است که اگر چه به زودی چیزی میشود که میتوان به خدمت نفرت درآورد، در اصل جزئی از میل، یا شکل دیگری از عشق غریزی است. چیزی است که در طول هیجان افزایش مییابد، و اعمال آن بسیار لذتبخش است. شاید کلمه طمع (حرص) راحتتر از هر کلمه دیگری، ایده امتزاج اصلی عشق و پرخاشگری را منتقل میکند، گرچه عشق در اینجا محدود به عشق دهانی است.
وینیکات در توصیف خود از پرخاشگری اولیه، از اصطلاحات «پرخاشگری غریزی [Instinctual Aggressiveness]»، «طَمَع نظری [Theoretical Greed]»، «عشق-رغبت اولیه» و «عشق دهانی [Mouth-Love]» استفاده میکند. او خاطرنشان میکند که ممکن است مادر یا ناظر تمام این سویههای پرخاشگری در نوزاد را «بیرحمانه، دردناک و خطرناک» بداند، اما -و همین موضوع برای نظریه وینیکات بسیار مهم است- آنها برای نوزاد تصادفاً چنین هستند. این مسئله به اختلاف نظر مداوم وینیکات با ملانی کلاین و پیروانش پیوند میخورد. او احساس میکند که نامگذاری یک هیجان، به عنوان حسادت فطری، هنگام مشاهدهی نوزاد دال بر نیتمندی از جانب نوزاد است. وینیکات از مشاهدات خود پیرامون مادران و اطفال نتیجه میگیرد که در ابتدا، نوزاد قادر به احساس حسادت نیست، زیرا این امر به مرحله مؤخری از رشد هیجانی تعلق دارد.
وینیکات دو سال پیش از این مباحثات جنجال برانگیز و هفت سال بعد از آن که کلاین حسادت را غریزهی فطری متمایزی تشخیص داده بود، این تمایز میان نیت و تصادف را مطرح کرده است. بار دیگر – وینیکات معتقد است که ممکن است ناظر، پرخاشگری اولیه را در نوزاد، نفرتانگیز (حسادتآمیز یا سادیستی) بداند اما در وهلهی اول نوزاد چنین قصدی ندارد و بنابرین هنوز بخشی از واژگان هیجانی نوزاد نیست.
برای وینیکات، اولین پرخاشگری جزوی از میل و عشق است – «عشق دهانی». سه سال پیش، در سال ۱۹۳۶ وینیکات در مقاله خود به نام «رغبت و اختلال هیجانی [Appetite And Emotional Disorder]» پیوند میان میل کودک و رشد هیجانی او را از طریق مشاهده استفادهی نوزاد از کفگیر نشان داده بود. نحوهای که نوزاد ۵ تا ۱۳ ماهه با کفگیر ارتباط برقرار میکند، نشانهای از این است که چگونه بر اساس روابطش با مادر، پرخاشگری فطری او تغییر و رشد یافته است، به طوری که نگرش او هنگامی که برای گرفتن کفگیر دست دراز میکند، آن را لمس میکند، برمیدارد، میاندازد، و به دهان میبرد با تجربه او از نحوهای که مادرش او را در آغوش میگرفت، غذا میداد، دوست داشت و به صورت کلی با او رفتار میکرد متناظر است. در اینجا تاکیدی ضمنی وجود دارد که مادر سلامت نوزاد را تعیین میکند؛ با این حال، وینیکات در واقع بر ارتباط بین مادر و نوزاد و سهمی که تقابل ضمیر ناآگاه آنها در فرآیندهای بلوغ نوزاد داشت متمرکز بود.
بیرحمی کودک The baby’s ruthlessness
تا سال ۱۹۴۵، اندیشههای وینیکات در مورد پرخاشگری به میزان قابل توجهی تکامل یافته است. در نخستین مقاله اساسی او به نام «رشد هیجانی اولیه [Primitive Emotional Development]»، بسیاری از دستمایههایی که همچنان فکر وینیکات را تا آخر عمر به خود مشغول میدارند به عنوان طرحی کلی برای تمام مفهومپردازیهای پس از آن مطرح میشوند. او شروع سه فرایند را در آغاز زندگی فرض میکند.
سه فرایند وجود دارند که از نظر من بسیار زود شروع میشوند: (۱) یکپارچه سازی، (۲) شخصیسازی و (۳) در پی آنها، درک زمان و فضا و دیگر خصوصیات واقعیت – به سخن کوتاه، ادراک. میزان زیادی از آن چه ما تمایل داریم مسلم فرض بگیریم، دارای سرآغاز و شرایطی بود که از آن توسعه مییافت.
اگر چه ممکن است سه فرایند فوق در طی ۲۴ ساعت اول حیات پس از تولد در نوزاد آغاز شوند، وینیکات به نفع آن چه «خودِ بیرحم اولیه [Primitive Ruthless Self]» مینامد ادعا میکند. این بیرحمی پیش از آن که نوزاد قادر باشد احساس نگرانی کند رخ میدهد، و بنابراین خودِ بیرحم مقدم بر خودِ نگران [ConcernedSelf] است. اما خودِ نگران -توانایی حس نگرانی- برای رشد خود به این بستگی دارد که خودِ بیرحم اجازه بروز داشته باشد.
اگر فرض کنیم که فرد یکپارچه میگردد و شخصیت مییابد و در ادراک خود شروع خوبی داشته است، هنوز راه طولانیای پیش روی او قرار دارد که باید پیش از آن که به عنوان شخصی یکپارچه با مادری یکپارچه ارتباط برقرار کند، و نگران تاثیر افکار و اعمال خود بر روی او باشد، طی نماید.
ما باید نوعی رابطه ابژهای بیرحمانه اولیه را مفروض بگیریم. کودک عادی از رابطهای بیرحمانه با مادرش لذت میبرد، که عمدتاً در بازی نشان داده میشود، و او به مادرش نیاز دارد چون فقط از مادر میتوان انتظار داشت که رابطه بیرحمانه او با خودش را حتی در بازی تحمل کند؛ زیرا واقعاً این امر مادر را آزار میدهد و تحلیل میبرد. نوزاد بدون این بازی با او، تنها میتواند خودِ بیرحم را پنهان کند و تمام عمر را در این گسیختگی سر کند.
وینیکات در این مقاله در رابطه با سن تقریبی نوزاد که با مادرش بیرحم است مشخص صحبت نمیکند. با این حال، همانطور که مشاهده خواهیم کرد، بیرحمی که نوزاد و یا کودک در حال رشد نشان میدهد سویهای از دو سال اول زندگی است. بازی ملازم با خودِ بیرحم به کودک حدود ۶ ماهه به بعد ارجاع دارد – نوزاد/کودکی که قادر به بازی باشد.
با این حال، سویه بیرحمانه بازی عبارتست از اجرای خودِ بیرحم اولیه در زمان پیش از روابط ابژهای. اینجا نقطه تکامل در اندیشه وینیکات قرار دارد؛ در سال ۱۹۴۵، وینیکات در مقالهای به نام «رشد هیجانی اولیه» به رابطه ابژهای بیرحمانه اشاره میکند که باید در آغاز زندگی وجود داشته باشد. در سال ۱۹۵۲، او در مقالهای کوتاه به نام «اضطراب همراه با ناامنی [Anxiety Associated with Insecurity]» مرحلهای را پیشنهاد میکند که مادر و نوزاد یکپارچه هستند، و این مرحله مقدم بر رابطه ابژهای است. این یکپارچگی در طول مرحلهی وابستگی مطلق اتفاق میافتد.
لازم به یادآوری است که وینیکات با عنوان «پیشا-رحم [Pre Ruth]» یا «پیشا-نگرانی [Pre Concern]» به این زمان اشاره میکند. به عبارت دیگر، نوزاد هیچ آگاهی از بیرحمی خود ندارد. تنها زمانی که او شروع به آگاه شدن میکند، میتواند آنگاه به عقب نگاه کند و بگوید: «من آن زمان بیرحم بودم».
واکنشی که مادر به این خودِ بیرحم نشان میدهد جنبهای حیاتی از نحوهی تأثیر پرخاشگری فطری بر رشد هیجانی در نوزاد در حال رشد است. اگر نوزاد موظف باشد که خودِ بیرحمش را به خاطر محیطی که نمیتواند پرخاشگری را تحمل کند پنهان نماید، باید انشقاق یابد –یعنی یک خود غیرمنسجم، غیر قابل شناسایی و دو تکه شده. و همین گسیختگی است که وینیکات در سال ۱۹۴۷ در یکی از مقالات اصلی خود به نام «نفرت در انتقال متقابل [Hate in the Countertransference]» مورد کند و کاو قرار میدهد.
منبع: مجلهتداعی
ظرفیت تنها بودن
ظرفیت تنها بودن
The Capacity to Be Alone
Jan Abram
تنهایی -ظرفیت تنها بودن
ظرفیت تنها بودن مبتنی بر پارادوکس تنهایی در حضور دیگری و دال بر سلامت و نهایت پختگی هیجانی است. تجربه تنها بودن در حضور دیگری ریشه در رابطه اولیه مادر-نوزاد دارد، که وینیکات آن را «رابطهمندی ایگو» مینامد –و در آثار اخیرش «مرتبط با ابژه». این مفهوم اشاره به زمانی دارد که مادر در حالت دلمشغولی مادرانه اولیه و نوزاد در مرحله وابستگی مطلق است. ظرفیت تنها بودن نباید با حالت کنارهجویی اشتباه گرفته شود. از طرف دیگر، حس تنهایی، نشانگر فقدان تجربه تنها بودن در حضور دیگری مهم یا مادر است.
رابطهمندی ایگو
ظرفیت تنها بودن در سال ۱۹۵۷ برای انجمن روانکاوی بریتانیا ارائه شد و سپس در سال ۱۹۵۸ در ژورنال بینالمللی روانکاوی به انتشار رسید. اگر چه بسیاری از مضامین وینیکات به تز این مقاله کمک میکنند، در اینجا فقط مضمون توانایی تنها بودن مورد بررسی قرار میگیرد.
ظرفیت تنها بودن مبتنی بر یک پارادوکس است.
گرچه انواع بسیاری از تجربیات به پیدایش ظرفیت تنها بودن میانجامند، اما یک تجربه وجود دارد که اساسی است، و بدون مقدار کافی از آن، ظرفیت تنها بودن ظهور نمیپذیرد.
این تجربه، تجربهِ تنها بودن، در کودکی و خردسالی، در حضور مادر است. بدین ترتیب مبنای ظرفیت تنها بودن یک پارادوکس است؛ تجربهی تنها بودن در حالی که شخص دیگری حضور دارد.
پرورش ظرفیت تنها بودن در کودک به این بستگی خواهد داشت که او به طور خاص در دو سال نخست عمر خود چگونه نگهداری میشود.
در سال ۱۹۵۶، یک سال قبل از این که مقاله بالا نوشته شود، وینیکات اصطلاح «رابطهمندی ایگو» را در دو مقاله معرفی کرد – «مشغله ذهنی مادرانه اولیه» و «گرایش ضداجتماعی». رابطهمندی ایگو به زمانی اشاره دارد که مادر و کودک در هم ادغام میشوند. در طول این مدت ادغام و آمیختگی، وقتی کودک مادر را میبیند خودش را میبیند، و وقتی مادر نوزادش را میبیند (ناخودآگاه) روزها و هفتههای اولیه عمر خودش را به یاد میآورد، و این امر او را قادر میسازد با نیازهای نوزادش همانندسازی کند، به طوری که گویا خودش را میبیند. مادر در وضعیت مشغله ذهنی مادرانه اولیه این چنین است. همین لحظات، روزها و هفتههای اولیه، نقطه شروعی حیاتی برای رشد هیجانی سالم فرد هستند. در مقاله فوق به سال ۱۹۵۷، وینیکات در زمینه نظریه فرویدی درباب صحنه نخستین، و نظریه کلاینی در باب ابژه درونی خوب، به بررسی ماهیت رابطهمندی ایگو میپردازد.
در صحنه نخستین فروید، توانایی تنها بودن به این معنی است که نوزاد/نوپا قادر باشد واقعیت مقاربت والدین را تحمل کند. و در زبان ابژه-درونی-خوب کلاین، تنها بودن دال بر این است که ابژه درونی خوب، درونی گشته و در دنیای درونی نوزاد مستقر شده است.
وینیکات با جا دادن ایدهی خود (در مورد ظرفیت تنها بودن) در هر دو نظریه فرویدی و کلاینی، از تأکیدات مختلف هر دو (ادیپ و روابط ابژهای درونی) استفاده میکند تا مقصود خود را برساند. او همچنین «واژگان مستعمل روانکاوی» را دور میریزد تا بر ماهیت حیاتی وضعیت ذهنی مادر در رابطه با نوزادش تأکید کند.
من تنها هستم
وینیکات در مطالعه عبارت «من تنها هستم»، در حالی که همیشه بر اهمیت محیط تأکید دارد، به سه مرحله مختلف از رشد هیجانی اشاره میکند:
نخست، کلمه «من» وجود دارد، که بر رشد هیجانی قابل ملاحظهای دلالت میکند. فرد به مثابه یک واحد استقرار مییابد. یکپارچگی یک امر واقع است. دنیای خارجی انکار میشود و دنیای درونی امکانپذیر شده است…
بعد نوبت به کلمات «من هستم» میرسد، که نشان دهنده مرحلهای در رشد فردی است. با این کلمات، فرد نه تنها شکل، بلکه حیات نیز دارد. در سرآغازهای «من هستم»، فرد (به اصطلاح) خام است؛ او بیدفاع، آسیبپذیر و بالقوه پارانوئید است. فرد تنها بدین خاطر میتواند به مرحله «من هستم» نائل شود که محیطی وجود دارد که محافظ به شمار میآید؛ این محیط محافظ در واقع مادر “سرگرم به نوزاد خود”ش است، که به نیازهای ایگوی نوزاد از طریق همانندسازی وی با نوزاد خودش معطوف میشود. در این مرحله از «من هستم» نیازی نیست که آگاهی نسبت به مادر از جانب نوزاد را فرض بگیریم.
بعد به سراغ کلمات «من تنها هستم» میآیم. مطابق با نظریهای که من پیش مینهم، این مرحله به راستی شامل درک وجود مستمر مادر از طرف نوزاد است. مراد من از این ایده، لزوماً نوعی هشیاری با ذهن آگاه نیست. با این حال، تلقی من این است که «من تنها هستم» از «من هستم» گسترش مییابد، وابسته به هشیاری نوزاد از وجود مستمر مادری قابل اتکا که اتکاپذیری او، تنها بودن و لذت از تنهایی را برای دورهای محدود برای نوزاد ممکن میسازد.
مرحلهی «من» بازنمود ظهور خود از سامانهی محیط-فرد (زمان آمیختگی) است، زمانیکه نوزاد کم کم میتواند بین من و غیر-من تفکیک قائل شود. مرحلهی «من هستم» بین سنین ۳ تا ۶ ماهگی رخ میدهد و با دستیابی رشدی به موقعیت افسردگی کلاین و مرحله نگرانی وینیکات ارتباط دارد. بنابراین، «من تنها هستم» ممکن است حدوداً از سن ۶ ماهگی به بعد آغاز شود، اما حضور قابل اتکای مادر باید برای پدیدایی این ظرفیت ادامه داشته باشد. وینیکات مایل به تاکید بر جنبهی حیاتی رابطهمندی ایگو است.
خواهید دید که من به این رابطه اهمیت زیادی میدهم، زیرا تصور میکنم که رابطه دوستانه از همین چیز به وجود میآید. ممکن است آن رابطه، ماتریس انتقال از آب درآید…
فکر میکنم عموماً مورد توافق است که تکانهی اید تنها در صورتی اهمیت دارد که در ایگوی زنده دربرگرفته شده باشد. تکانه اید، یا ایگوی ضعیف را مختل میسازد یا ایگوی قدرتمند را تقویت میکند. این امکان وجود دارد که بگوییم روابط اید، وقتی در چارچوب رابطهمندی ایگو روی میدهند، ایگو را تقویت میکنند. اگر این حرف پذیرفته شود، درک اهمیت ظرفیت تنها بودن را به دنبال دارد. فقط در هنگام تنهایی (به معنای بودن در حضور کسی) است که نوزاد میتواند زندگی شخصی خودش را کشف کند. بدیل آسیبشناختی، زندگی کاذبی است که بر پایه واکنش به محرکهای خارجی بنا میشود. فقط و فقط در هنگام تنهایی به معنایی که من از این واژه استفاده میکنم، نوزاد قادر است کاری را انجام دهد که همارز آن در بزرگسالان، ریلکسیشن نام خواهد گرفت. نوزاد قادر است غیر یکپارچه شود، دست و پا بزند، در حالتی قرار بگیرد که هیچگونه جهتگیری وجود ندارد، تا بتواند مدتی بدون واکنشگری به عامل تحمیل خارجی، یا شخصی فعال دارای علاقه یا حرکتی جهتدار باشد، زندگی کند. صحنه برای تجربهی اید مهیا شده است. در طی زمان، احساس یا تکانه فرا میرسد. احساس یا تکانه در این حالت، واقعی به نظر خواهند رسید و حقیقتاً تجربهای شخصی خواهند بود…
تنها تحت این شرایط است که نوزاد میتواند تجربهای داشته باشد که واقعی به نظر برسد. شمار زیادی از چنین تجربیاتی، به مبنایی برای زندگی که به جای بیهودگی دارای واقعیت است شکل میدهد. فردی که ظرفیت تنها بودن را در خود پرورش داده است، دائما قادر است تکانه شخصی را از نوکشف کند، و تکانه شخصی به هدر نمیرود چون وضعیت تنها بودن چیزی است که (گرچه به شکلی متتناقضنما) همیشه بر این دلالت میکند که شخص دیگری آنجا حضور دارد.
منظور وینیکات از تجربهی اید، تکانههای روانشناختی (مانند گرسنگی) است، که مادر به خاطر توانایی خود برای همانندسازی با نوزاد، قادر است به آنها پاسخ بدهد.
منبع: مجلهتداعی
ترس از فروپاشی و زندگی زیسته نشده
ترس از فروپاشی و زندگی زیسته نشده
ترس از فروپاشی – وینیکات- ۱۹۷۴
تجربه های بالینی من اخیراً مرا به درک جدیدی رسانده اند؛ معنای ترس از فروپاشی. هدف من در اینجا این است که تا جای ممکن این درک را ساده بیان کنم، چیزی که برای من و احتمالاً کسان دیگری که در حوزه روان درمانی فعالیت می کنند جدید است. طبیعتا، اگر آنچه من می گویم حقیقت داشته باشد، پیش از این شاعران دنیا به آن توجه نموده اند، اما جرقه های بینشی که در شعر بروز پیدا می کند نمی تواند ما را از کار دشوار دور شدن تدریجی از غفلت بسوی هدف، معاف کند. نظر من این است که مطالعه در این حیطۀ محدود منجر به بازگویی مسائل مختلف دیگری می گردد که ما را گیج می کنند، به طوری که موجب شکست ما در انجام کار بالینی، آنطور که تمایل داریم می شود، و من در انتها نشان خواهم داد که چه الحاقاتی از نظریه پشنهاد می دهم تا در مورد آن بحث شود.
فروپاشی Breakdown
در نگاه رواندرمانی، وقوع فروپاشی، آن نوع مشکلی که اغلب برای سایر جهان به نظر میرسد، نیست. فروپاشی صرفاً جنون یا بدکارکردی تصادفی نیست، بلکه تلاشی بسیار واقعی –ولو بسیار نامشخص- برای سلامتی است. تلاش بخشی از ذهنمان برای تحمیل فرایند رشد، خودآگاهی و خودتحولی بر بخش دیگر ذهن که تاکنون از تقبل آن سر باز زده است. اگر بتوانیم آن را به طرزی پارادوکسیکال عنوان نماییم، تلاشی برای شروع فرایند خوب شدن، و به درستی خوب شدن، از طریق مرحلهای از شدیداً بیمار شدن است. اما دلیل فروپاشی در این تلاش این است که در طی سالهای زندگیمان انعطاف زیادی نداشتهایم. چیزهایی وجود داشتند که باید درون ذهنمان میشنیدیم اما با ناشنوایی کنار گذاشتیم، پیامهایی وجود داشتند که باید ملاحظه میکردیم، اندک ارتباط و یادگیری هیجانی که ملاحظه نکردیم -و اکنون، پس از بیمار بودن برای مدتی بسیار بسیار طولانی، «خودِ» هیجانی تلاش میکند صدای خودش را به تنها طریقی که اکنون میشناسد به گوش ما برساند، تماماً مأیوس گشته است- و ما باید درکش کنیم و حتی با خشم خاموش آن همدلی کنیم. آنچه فروپاشی مهمتر از هر چیز دیگر به ما میگوید، این است که اوضاع دیگر نباید بدین منوال باقی بمانند؛ چیزها باید تغییر کنند یا (و نظارهی این میتواند به درستی دهشتناک باشد) این که مرگ ممکن است ترجیح داده شود.
در میانه فروپاشی، اغلب از خود میپرسیم که آیا دیوانه شدهایم. نه این طور نیست. بدون شک عجیب و غریب رفتار میکنیم، اما در زیر تلاطمهای سطحی، ما در جستجوی پنهان و با این حال منطقی برای سلامت هستیم. ما بیمار نشدهایم، بلکه از پیش بیمار بودیم. بحران ما، اگر بتوانیم از آن عبور کنیم، تلاشی است برای راندن ما از وضعیت زهرآگین موجود، و ندایی مصرانه برای نوسازی زندگی خود بر مبنایی اصیلتر و صادقانهتر.
متغیرهای فردی
ترس از فروپاشی مشخصه مهمی در برخی بیماران اما نه همه آنهاست. از این دیدگاه، اگر صحیح باشد، میتوان این نتیجه را گرفت که ترس از فروپاشی به تجربه گذشته فردی و تروماهای محیطی مربوط است. در عین حال، انتظار می رود که وجوه مشترکی از یک ترس واحد وجود داشته باشد، که نشانگر وجود پدیده ای همگانی است؛ اینها در واقع برای همه این مساله را امکان پذیر می سازد که به طرز همدلانه ای بدانند که چه احساسی دارد وقتی یکی از بیماران ما این ترس را با شدت بسیار نشان می دهد. (متشابهاً می توان گفت، در واقع، همه ما تمام جزئیات دیوانگی افراد دیوانه را درک می کنیم، گرچه این جزئیات خاص آزارمان ندهد).
ظاهر شدن نشانه
تمام بیمارانی که این ترس را دارند، در آغاز درمان از آن شکایت نمی کنند. برخی می کنند، اما دیگران دفاع هایشان آنقدر سازمان یافته است که تنها بعد از درمان است که پیشرفت قابل توجه آنها باعث می شود ترس از فروپاشی به عنوان عامل غالب مورد توجه قرار گیرد.
به عنوان مثال، یک بیمار ممکن است فوبیاهای مختلف و سازماندهی های پیچیده ای برای روبرو شدن با این فوبیاها داشته باشد، چنانکه وابستگی به سرعت در انتقال ظاهر نشود. بالاخره، وابستگی مشخصه مهمی می گردد و سپس اشتباهات و شکست های روانکاو دلایل مستقیم فوبیاهای خاص و بعد ظاهر شدن ترس از فروپاشی می شود.
معنای فروپاشی
من عمدا از واژه فروپاشی استفاده کرده ام، زیرا نسبتاً مبهم است و می تواند معانی مختلفی داشته باشد. در مجموع، این کلمه می تواند در این متن به معنی شکست در سازماندهی دفاعی باشد. اما ما بلافاصله می پرسیم: دفاع در برابر چه چیزی؟ و این ما را به سمت معنای عمیق تری از این واژه میبرد، زیرا ما نیاز داریم که از کلمه فروپاشی برای توضیح حالت بدون تفکر رویداد هایی که زیربنای سازماندهی دفاعی هستند، استفاده کنیم.
این نکته ذکر خواهد شد که درحالی که فکر کردن به این ارزشمند است که در سایکونوروز پشت دفاع ها، اضطراب اختگی قرار گرفته است، در پدیده ای سایکوتیک تر که ما در حال بررس آن هستیم، فروپاشی ساختار واحد خود نشان داده می شود. ایگو در برابر فروپاشی سازمان ایگو دفاع ها را سازماندهی می کند، و این سازماندهی ایگو است که مورد تهدید واقع می شود. اما ایگو تا آنجایی که وابستگی یک حقیقت پویاست، نمی تواند در برابر شکست محیطی سازمان یابد.
به عبارت دیگر، ما در حال بررسی چرخش معکوس فرایند رسش فردی هستیم. این بنظر من ضروری است که به طور خلاصه مراحل ابتدیی رشد هیجانی را دوباره فرمول بندی کنم.
رشد هیجانی، مراحل ابتدایی
هر فردی فرایند رسش را به ارث می برد و تا جایی که یک محیط تسهیل گر وجود داشته باشد – و فقط تاجایی که این محیط وجود داشته باشد، فرایند رسش می تواند فرد را به جلو ببرد. محیط تسهیلگر به خودی خود پدیدهای پیچیده است و نیاز به مطالعه خاص خود را دارد؛ جنبه اساسی آن این است که این محیط نوعی از رشد خاص خود را دارد که با نیازهای در حال تغییر فرد در حال رشد منطبق میگردد.
فرد از وابستگی مطلق به سمت وابستگی نسبی و استقلال به پیش میرود. رشد سالم با سرعتی اتفاق میافتد که از رشد پیچیدگی در مکانیزمهای روانی فراتر نمیرود و این موضوع به رشد نوروفیزیولوژیک مرتبط است.
محیط تسهیلگر میتواند به صورت دربرگیرندگی (هولدینگ) که با اضافه شدن حضور ابژه به سمت هندلینگ پیش میرود، توصیف گردد.
در اینچنین محیطی فرد تحت تاثیر رشد قرار گرفته است که میتوان آن را تحت عنوان یکپارچه سازی یا indwelling (پیوستگی روانتنی) و بعد از آن ارتباط با ابژه، طبقه بندی کرد. باید در نظر گرفته شود که در این صورت هر حرکت رو به جلویی در رشد شدیداً با تهدید به پسرفت ( و دفاع در برابر این تهدید) در بیماری اسکیزوفرنیک معادل است.
وابستگی مطلق:
باید یادمان باشد در زمان وابستگی مطلق، که با کارکرد ایگوی کمکی مادر شناخته می شود، کودک هنوز قادر به جدا کردن “من” از “غیر من” نیست و جدا کردن “من” از “غیر من” اتفاق نمی افتد مگر اینکه ابتدا “من”ی به وجود آمده باشد.
رنجهای ابتدایی:
با توجه به این مطالب میتوان لیستی از رنجهای ابتدایی تهیه نمود (در اینجا “اضطراب” کلمهای به اندازه کافی قدرتمند نیست).
- بازگشت به وضعیت یکپارچه نشده. (دفاع: تجزیه)
- سقوط همیشگی. (دفاع: self-holding)
- فقدان اتحاد روانتنی، شکست در سکونت گزیدن (failure of indwelling). (دفاع: شخصیت زدایی)
- فقدان احساس واقعی بودن. (دفاع: بهکارگیری خودشیفتگی اولیه)
- فقدان توانمندی برای ارتباط با ابژهها. (دفاع: وضعیت اوتیستیک، ارتباط فقط با پدیدههای شخصی)
بیماری سایکوتیک به عنوان دفاع:
قصد من در اینجا این است که نشان دهم آنچه ما در کار بالینی مشاهده میکنیم همیشه یک ساز و کار دفاعی است، حتی در مورد درخودفرورفتگی اسکیزوفرنی دوران کودکی. در این موارد رنج زیربنایی غیرقابل تفکر است.
درنظر گرفتن بیماری سایکوتیک به عنوان یک فروپاشی اشتباه است. بیماری سایکوتیک سازمانی دفاعی در رابطه با رنج ابتدایی است که معمولا موفقیتآمیز نیز میباشد (به جز در زمانی که محیط تسهیلگر ناکافی نیست بلکه آسیب رسان است، شاید بدترین اتفاقی که میتواند برای کودک انسانی رخ دهد).
بیان موضوع اصلی:
اکنون من میتوانم مسئله اصلی را بیان کنم که از قضا بسیار ساده است. من مدعی هستم که ترس بالینی از فروپاشی، ترس از فروپاشی ای است که از قبل تجربه شده است و ترس از رنج اصلی و زیربنایی است که باعث سازمان دفاعی شده که بیمار آن را به صورت سندرم بیماری نشان میدهد.
این ایده ممکن است فورا توسط درمانگران سودمند تلقی گردد و ممکن است این اتفاق رخ ندهد. ما نمیتوانیم بیمارانمان را به عجله واداریم. با این وجود، ما میتوانیم به دلیل واقعاً آگاه نبودن مانع پیشرفت آنها شویم؛ زیرا هر ذره از آگاهی ما میتواند به ما در همگام بودن با نیازهای بیمارمان کمک نماید.
براساس تجربه من: لحظاتی وجود دارند که بیمار نیاز دارد به او گفته شود فروپاشی از قبل اتفاق افتاده است، ترسی که زندگی او را نابود کرده. این واقعیتی است که در ناهوشیار مخفی نگه داشته میشود. منظور من از ناهوشیار نه دقیقاً آن ناهوشیار سرکوب شده سایکونوروز، نه ناهوشیار فرمول فروید درباره قسمتهایی از روان که بسیار به کارکرد نوروفیزیولوژیکال نزدیک است و نه ناهوشیار کهن الگویی یونگ است، بلکه من میتوانم بگویم: در تمام چیزهایی که در غارهای زیرزمینی یا به عبارت دیگر دنیای اسطوره شناسی وجود دارد، پیوستگی بین واقعیتهای روانی درونی والدینی و شخصی دیده میشود. در این موقعیتِ بخصوص که فروپاشی قبلا اتفاق افتاده اما تجربه نشده است، ناهوشیار به معنی این است که یکپارچگی ایگو قادر به دربرگرفتن و هولد کردن چیزی نبوده و ایگو برای گردهم آوردن تمام پدیدهها درون حوزه همه توانی خود بسیار ناپخته بوده است.
باید در اینجا سوال شود: چرا بیمار نگران چیزی میشود که در گذشته روی داده است؟ پاسخ باید این باشد که تجربه اصلی رنج ابتدایی نمیتواند کاملاً در گذشته جا بگیرد، مگر اینکه ایگو اول قادر باشد آن را در تجربه زمان حال و کنترل همه توانِ کنونی خود جا داده و تجربه نماید (با فرض کارکرد حمایتی ایگوی کمکی مادر-تحلیلگر).
به عبارت دیگر، بیمار باید جستجو برای جزئیات گذشته را که هنوز تجربه نشدهاند، ادامه دهد. این جستجو شکل جستجو برای جزئیات در آینده را به خود میگیرد.
بیمار باید ترس از یافتن آنچه به طور وسواس گونهای در آینده جستجو میشده را ادامه دهد، مگر اینکه درمانگر بتواند به طور موفقیت آمیزی بر این اساس کار کند که این جزئیات بخشی از واقعیت هستند.
اگر بیمار برای پذیرش این نوع عجیب از واقعیت، که گرچه هنوز تجربه نشده ولی در گذشته اتفاق افتاده، آماده است؛ پس راه برای تجربه رنج در انتقال، در واکنش به اشتباهات و شکستهای تحلیلگر باز است. این مورد آخر میتواند در دوزهایی که زیاد نیستند حل و فصل گردد و بیمار میتواند هرکدام از شکستهای تکنیکی تحلیلگر را به حساب انتقال متقابل بگذارد. به عبارت دیگر، بیمار به تدریج شکست اصلی محیط تسهیلکننده را درون حوزه همهتوانی و تجربه همهتوانی که به وضعیت وابستگی تعلق دارد، (واقعیت انتقال) جا میدهد.
تمام این فرآیند بسیار دشوار، زمانبر و دردناک است اما در هیچ سطحی بیهوده نیست. آنچه بیهوده است شق دیگر است و این همان چیزی است که در ادامه به ببررسی آن می پردازیم.
بیهودگی در تحلیل:
من باید از درک و پذیرش تحلیل سایکونوروز برای همیشه مطمئن شوم. به این منظور، من در ادامه مواردی را به بحث میگذارم که تحلیل آنها به خوبی شروع شده، به پیش رفته، و در برخی موارد تحلیلگر و بیمار اوقات خوشی را در راستای تبانی کردن بر سر تحلیل سایکونوروز صرف کرده اند، اما بعدها مشخص شده که بیماری در واقع سایکوتیک است.
در این موارد بارها زوج تحلیلی از آنچه بین آنها اتفاق میافتاد راضی می شدند. این درمان ها درمان هایی معتبر و هوشمندانه بود و به خاطر تبانی به راحتی پیش می رفت. اما این به اصطلاح پیشرفت، به تخریب ختم می شد. بیمار در نهایت آن را میگسست و میگفت: خوب که چی؟ در واقع، پیشرفت واقعا پیشرفت نبود؛ بلکه مثال تازهای از بازی خوردن تحلیلگر از بازی به تاخیر انداختن موضوع اصلی توسط بیمار بود. و چه کسی میتواند بیمار یا درمانگر را سرزنش کند؟
باید فرض کنیم که هر دوی بیمار و درمانگر واقعا امیدوارند که تحلیل را خاتمه دهند اما دریغا که پایانی وجود ندارد مگر اینکه کفگیر به ته دیگ بخورد، مگر اینکه چیزی که ترسیده شده، تجربه شود. و در واقع یک راه برای خروج بیمار وجود دارد و آن فروپاشی است (جسمانی یا روانی) که میتواند بسیار مفید باشد.
این راه حل به اندازه کافی خوب کار نمی کند اگر همراه با بینش و درک تحلیلی در بخشی از بیمار نباشد. در حقیقت بسیاری از بیماران که من به آنها اشاره میکنم افراد بسیار موجّه و ارزشمندی بودند که توان تحمل فروپاشی را در حد رفتن به بیمارستان روانی نداشتند.
هدف این مقاله کشاندن اذهان به سمت این امکان است که فروپاشی از پیش، نزدیک به شروع زندگی فرد، اتفاق افتاده است. بیمار به “به خاطر آوردن” این موضوع نیاز دارد اما امکان ندارد فرد چیزی را به خاطر آورد که هنوز اتفاق نیافتاده است و این مسئله که مربوط به گذشته است هنوز اتفاق نیافتاده، زیرا بیمار در زمان رخداد آن آنجا حضور نداشته است. تنها راه “به خاطر آوردن” در این مورد برای بیمار این است که این مسئله را که در گذشته اتفاق افتاده، برای اولین بار در زمان حال تجربه کند که باید گفت آن را در انتقال تجربه می کند. این مسئله در گذشته و آینده، در درمان تبدیل به مسئله اینجا و اکنون میگردد و بیمار برای اولین بار آن را تجربه میکند که معادل به خاطر آوردن است و نتیجه آن معادل برداشتن بار سرکوب است که در تحلیل بیمار سایکونوروز اتفاق میافتد (تحلیل فرویدی کلاسیک).
کاربردهای دیگر این نظریه:
ترس از مرگ
برای انتقال از نظریه اصلی ترس از فروپاشی به ترس از مرگ تلاش زیادی نیاز نیست. این ترس شاید ترس شایعتری باشد گرچه کسانی که در تعلیمات دینی خود به زندگی پس از مرگ اعتقاد دارند، به انکار آن میپردازند. زمانی که ترس از مرگ سمپتوم مهم فرد باشد، ضمانت زندگی پس از مرگ کارساز نیست چون بیمار وسواس جستجوی مرگ را دارد. این بار هم، آنچه مدّ نظر است، مرگی است که اتفاق افتاده اما تجربه نشده.
زمانی که کیتس تا حدودی عاشقِ مرگ با آسایش بود، در واقع علاقهمند به آسایشی بود که اگر مردن را به خاطر آورد، به دست میآورد. اما برای به خاطر آوردن، او باید ابتدا مرگ را هماکنون تجربه می کرد.
بیشتر ایدههای من از بیمارانم نشات میگیرند و من به خاطر این موضوع به آنها بی نهایت مدیونم؛ من عبارت “مرگ پدیدهای” را از یکی از آنها الهام گرفتم. آنچه در گذشته اتفاق افتاده مرگ به عنوان یک پدیده بود اما نه به عنوان واقعیتی که ما مشاهده کنیم. بسیاری از زنان و مردان زندگیشان را صرف فکر کردن به این مینمایند که با خودکشی راه حلی پیدا کنند یعنی بدنشان را به سمت مرگی بفرستند که از قبل در روان اتفاق افتاده است. گرچه خودکشی، چاره آنها نیست اما یک ژست ناامیدانه است. اکنون من برای اولین بار متوجه شدم که منظور بیمار اسکیزوفرنیک من (که خودش را کشته است) چه بوده زمانی که میگفت: “تمام آنچه از تو میخواهم این است که به من کمک کنی برای دلیل درستی خودکشی کنم و دلیل خودکشی ام اشتباه نباشد.” من موفق نشدم و او خودش را در پی جستجوی راه حل کشت. هدف او (که من تازه متوجه شدم) این بود که من اظهار کنم که او در اوایل کودکی مرده است. بر این اساس من فکر میکنم که من و او میتوانستیم او را قادر سازیم تا مرگش را تا زمان پیری به تعویق اندازد. مرگ، که به این صورت در نظر گرفته میشود که قبلا برای بیمار اتفاق افتاده اما بیمار به اندازه کافی بالغ نبوده که بتواند آن را تجربه کند، به معنای نابودی است. مثل این است که الگویی حاصل شده و در آن تدوام بودن توسط واکنش کودکانه ی بیمار به آسیب مختل شده است و عوامل محیطی که منجر به آسیب شدهاند ناشی از شکست محیط تسهیلگر بوده اند. (در مورد این بیمار، دردسرها خیلی زود شروع شده بودند و آگاهی ناپخته قبل از تولد به دلیل پنیک مادرانه بیدار گشته و علاوه بر این تولد هم به دلیل بیماری جسمانی تشخیص داده نشده پیچیده شده بوده).
پوچی:
دوباره بیمارانم به من نشان دادند که مفهوم پوچی میتواند از درون عینک مشابهی دیده شود. در بعضی از بیماران، پوچی نیاز به تجربه شدن دارد و این پوچی به گذشته، زمانی که درجه بلوغ به حدی نبوده که امکان تجربه آن وجود داشته باشد، تعلق دارد. برای درک درست این مسئله، نباید آن را به عنوان تروما در نظر بگیریم؛ بلکه این پوچی باید به عنوان عدم رخداد چیزی که احتمالا رخداد آن سودمنده بوده است، در نظر گرفته شود. برای بیمار، به خاطر آوردن تروما بسیار آسانتر از آن است که به خاطر آورد “هیچ چیز” اتفاق نیافتاده، در زمانی که باید اتفاق می افتاد. زمانی که بیمار نمیدانسته چه چیزی باید رخ دهد، در نتیجه نمیتوانسته چیزی را تجربه کند بجز تصور اینکه احتمالا چیزی باید رخ میداده.
مثال: این موضوع با اشاره به دوره ای از درمان یکی از بیمارانم روشنتر خواهد شد. این بیمار که خانم جوانی بود، در طول جلسات به صورت بی فایدهای روی کاناپه دراز می کشید و تمام کاری که میتوانست انجام دهد این بود که بگوید: هیچ چیزی در این تحلیل اتفاق نمیافتد. در وضعیتی که من آن را توصیف میکنم، بیمار محتواهایی را که از نوع محتوای غیر مستقیم بود با خود به جلسه می آورد و بنابراین من میتوانستم متوجه شوم که او احتمالا چیزهایی را احساس میکند. من میتوانستم بفهمم او هیجاناتی را احساس میکند و او اینها را به تدریج در سایه، بر اساس الگوی خودش، الگویی که او را ناامید کرده، تجربه میکرد. این احساسات، احساساتی جنسی و زنانه بود و به صورت علایم بالینی قابل نشان دادن نبود. اینجا در انتقال، دلیل سرکوب شدن احساسات جنسی زنانه او تا حدودی من بودم؛ در اینجا ما مثالی زنده داشتیم در زمان حال، از آنچه بارها و بارها برای او اتفاق افتاده بود. (برای ساده کردن بحث و اینکه در حوصله بحث بگنجد) باید به این نکته اشاره کنم که او پدری داشت که در ابتدا حضورش بسیار کمرنگ بود. زمانی که او دختر کوچکی بود پدرش به خانه برمی گشت درحالی که قسمت زنانه دخترش را دوست نداشت و به عنوان یک مرد هیچ چیزی نداشت که به او بدهد. اکنون، پوچی پیش نیاز شوق برای به دست آوردنِ چیزی است. پوچی ابتدایی به معنی مرحله ای است که درست پیش از شروع به پر شدن قرار دارد. برای رسیدن به این مرحله به بلوغ قابل توجهی نیاز است.
پوچی زمانی در درمان اتفاق میافتد که بیمار تلاش میکند تا موقعیتی را در گذشته تجربه کند که تنها با تجربه کردن در زمان حال میتواند آن را به خاطر آورد.
در درمان، دشواری داستان آن است که بیمار از احساس بدِ پوچی میترسد و در دفاع، پوچی کنترل شدهای را به وسیله نخوردن و یاد نگرفتن سازمان میدهد و یا به صورت بی رحمانهای توسط حرص و طمع وسواس گونه و همراه با خشم، خود را پر میکند. زمانی که بیمار بتواند به پوچی برسد و آن را به خاطر وابستگی به ایگوی کمکی درمانگر تحمل کند، سپس شروع می کند به درون خود کشیدن به عنوان یک کارکرد لذت بخش، و در اینجا خوردن آغاز میشود که کارکردی تجزیه شده یا منفک شده بوده یا بیمارانی که چیزی یاد نمیگرفتند شروع به آموختن مینمایند. اساس تمام آموزهها (و همینطور خوردن) پوچی است. اما اگر ابتدا پوچی تجربه نشود، بعدا به وضعیتی تبدیل میشود که ترسیده شده و هنوز به طور وسواس گونهای دنبال میشود.
وجود نداشتن:
جستجو برای عدم وجود شخصی میتواند به طریق مشابهی سنجیده شده و درک گردد؛ وجود نداشتن در اینجا بخشی از یک دفاع است. وجودِ شخصی، توسط عناصر فرافکنی شده سرکوب می شود و شخص میکوشد هر چیزی را که شخصی است فرافکنی کند، این میتواند دفاع نسبتاً پیچیدهای باشد.
هدف این دفاع اجتناب از مسئولیت (در وضعیت افسرده وار) یا اجتناب از گزند و آسیب (که باید بگویم این وضعیت، وضعیتِ خود-جراتمندی است،به این معنی که من هر آنچه از آنِ من نیست را از بین میبرم) است. در اینجا راحت تر است که از تصویر یک بازی در کودکی استفاده کنیم- من پادشاه این قلعه هستم و تو یک آدم پست کثیف هستی.
در مذهب این ایده در مفهوم شخص در ارتباط با خدا یا شخص در ارتباط با جهان دیده میشود. اما عقاید اگزیستانسیالیتی این دفاع را نفی می کنند. گویی وجود تنها به عقاید وابسته است و تلاشی است در جهت میل به عدم وجود که بخشی از سازمان دفاعی است.
در تمام اینها یک عنصر مثبت وجود دارد که آن عنصر دیگر دفاع نیست. میتوان گفت که وجود تنها زمانی آغاز می شود که عدم وجود پایان یابد. این شگفت انگیز است که بفهمیم چقدر زود (حتی پیش از تولد، و مطمئناً در طی فرآیند تولد) آگاهی ایگوی ناپخته شروع می شود. اما شخص اگر از تجربه روانتنی و خودشیفتگی اولیه جدا گردد، نمیتواند این ایگوی ریشهای را پرورش دهد. تنها در اینجاست که کارکرد ایگو آغاز به عقلانی سازی میکند. باید توجه داشت که تمام اینها فاصله زیادی از ایجاد چیزی دارند که ما آن را خود self مینامیم.
خلاصه:
در این مقاله سعی کردم نشان دهم که ترس از فروپاشی، می تواند ترس از تجربه آن چیزی باشد که قبلاً در گذشته به تجربه در نیامده. نیاز به تجربه آن معادل نیاز به خاطر آوردن آن است در قالب تحلیل سایکونوروز. این ایده می تواند برای همه ترس های مشابه، مانند ترس از مرگ و پوچی نیز کاربرد داشته باشد.
ترس از فروپاشی و زندگی زیسته نشده
توماس اگدن (۲۰۱۴)
چکیده: مقاله ترس از فروپاشی وینیکات، کار ناتمامی است که لازم است خواننده آن تنها “خواننده” نباشد، بلکه علاوه بر آن، نویسنده ای باشد که معنایی تازه به آن می دهد؛ چه بسا این معنا با ایده هایی که قبلاً بیان شده در تضاد باشد. درک نویسنده این مقاله از مقاله گیج کننده و گاه مبهم وینیکات به شرح زیر است. در دوران نوزادی، فروپاشی هایی در رابطه و پیوند مادر-نوزاد اتفاق می افتد که نوزاد مجبود می شود بارِ آنها را خودش به دوش بکشد، اتفاقات هیجانی ای که نوزاد برای مدیریت آنها ناتوان است. او تجربه خود را از این رنج ابتدایی، با ایجاد ساز و کارهایی دفاعی که در ذات خود روان پریشانه هستند، جمع و جور می کند، به این معنی که نوزاد، واقعیت درونیِ خود ساخته را جایگزین واقعیت بیرونی می کند؛ در نتیجه، او از تجربه واقعیِ حوادث مهمِ زندگی اش محروم می شود. وقتی فروپاشی پیوند مادر-نوزاد که در نوزادی رخ داده تجربه نمی شود، فرد وضعیتی روانشناختی را ایجاد می کند که در آن او با ترس از تجربه فروپاشی ای که قبلاً رخ داده اما تجربه نشده، زندگی می کند. نویسنده این مقاله، این ایده وینیکات را اینگونه گسترش می دهد که نیروی محرکه بیمار برای یافتن منبع ترسش، این احساس است که بخش هایی از او گم شده اند و او اگر بخواهد کل وجودش را محقق کند، باید آنها را بیابد. درواقع اگر آن بخش ها را پیدا نکند، آنچه از زندگی اش باقی مانده به عنوان زندگی ای تجربه می شود که قسمت عمده ای از آن زندگی ای زیسته نشده و بی جان است.
تعداد محدودی از مقالات و کتب روانتحلیلی هستند که بیشترین اثر را روی شیوه تفکر من بر جا گذاشتهاند، این تاثیر نه صرفاً در زمینه روانتحلیلی بلکه درباره این است که زنده بودن به عنوان یک انسان چگونه می تواند باشد. آثاری که چنین تاثیری روی شیوه تفکر من گذاشته اند از این قرارند: سوگ و مالیخولیای فروید (1917)، ساختارهای درونروانی که در قالب روابط ابژه درنظر گرفته شدهاند (فربرن 1944)، نکاتی بر چند مکانیسم اسکیزوئید (کلاین 1946)، آموختن از طریق تجربه اثر بیون (1962)، به آخر رسیدن عقده ادیپ اثر لئووالد (1979) و همچنین مقالهای که در اینجا بر آن تمرکز دارم یعنی ترس از فروپاشی وینیکات (1974).
بلند بلند فکر کردن وینیکات درباره ترس از فروپاشی
ترس از فروپاشی که در آخرین سال زندگی وینیکات نوشته شده و 3 سال بعد از مرگش به چاپ رسید، برای من آخرین کار مهم او است. مثل بیشتر مقالات مهم او، این اثر هم ممکن است در یک یا دو جمله خلاصه گردد مگر اینکه زمان زیادی برای بررسی عمیق آن گذاشته شود تا پیچیدگی پنهان در ورای ظاهر ساده و فریبنده آن آشکار گردد. در حین مطالعه خطوط آغازین این اثر، هیچ شکی باقی نمیماند که وینیکات معتقد است به درک مفهومی تازه نائل آمده و برایش انتقال این مفهوم پیش از مرگش بسیار مهم است. مقاله بدین شکل آغاز میشود: تجارب بالینی من اخیراً درک تازهای از معنای ترس از فروپاشی را برایم فراهم کردهاند.
بدون تردید، واژه “تجربه” که در عبارت آغازین اثر آمده است. این واژه هرچند واژه ای معمولی به نظر می رسد، اما سنگ بنا و موضوع اصلیِ مقاله است. واژه “اخیرا” و “تازه” در این جمله با استفاده دوباره از واژه “تازه” در جمله بعدی پیگیری میگردد: هدف من در اینجا بیان هرچه سادهتر آن چیزی است که برای من و احتمالاً برای هر کسی که درگیر روانتحلیلی است، تازه می باشد.
او در جمله سوم و چهارم مینویسد: اگر آنچه میگویم درست باشد، پیشاپیش در دنیای شعر درمورد آن صحبت شده است؛ اما جرقه های بینشی که در شعر وجود دارند نمیتوانند ما را از تکلیف دردناک دور شدن تدریجی از انکار و به سمت هدف رفتن، مبرا نمایند. به نظر من، مطالعه این حوزه محدود منجر به تجدید نظر در مشکلات مختلف دیگری می شود که ما را گیج میکردند و از نظر بالینی نیز باعث شکستمان میشدند.
چه کسی به جز وینیکات می توانست این کلمات را بنگارد؟ حتی وینیکات، تا آنجا که حافظهام یاری میکند، قبلاً بدین شکل ننوشته بود. او اظهار میدارد، اگر آنچه به آن معتقد است درست باشد، او به کشف تازهای رسیده و امیدوار است بتواند آن را انتقال دهد. بدون شک این حقیقت دارد که شاعران در شعر هایشان به این مضامین اشاره کرده اند. اما، ما به عنوان درمانگر، دارای تجملات لازم برای حل و فصل این جرقه های بینشی نیستیم. فهم اندک ما از شعر نمی تواند ما را از “تکلیف دردناک گام به گام دور شدن از انکار و به سمت هدف رفتن” مبرا کنند. این بیان نسبتاً لحن مذهبی دارد. مسئولیت ما در قبال بیمارانمان به ما اجازه “دور شدن از تکلیف دردناکمان” را نمی دهد؛ اگر بخواهیم حقیقتاً به آنها کمک کنیم. برای انجام این امر، ما باید “گام به گام از انکار دور شویم”. اما چه نوع انکاری؟ مشخصاً منظور انکارِ نظریه تحلیلی نیست (آنچه وینیکات در ادامه مقاله دوبار اظهار میدارد). آنطور که من از این کلمات برداشت کردم، انکاری که ما باید بر آن غلبه کنیم، انکار هیجانی خودمان است. ما باید قادر به تجربه آنچه از همه چیز در زندگی ما دردناکتر است، باشیم و با توجه به این تجارب آگاهی به دست آوریم. این بیان خیلی موعظهوار نیست بلکه ناشی از احساس سرخوردگی و پشیمانی او در مواجهه با شکستهای خودش است (کمی بعد در مقاله این موضوع را از خودکشی یکی از بیماران وینی کات متوجه میشویم).
وینیکات به ما میگوید که معتقد است آنچه از این “حوزه محدود” (مفهوم ترس از فروپاشی) آموخته، ممکن است به ما در ورود به درک سایر مشکلاتی که منجر به شکستمان می شوند، کمک نماید. در هنگام مطالعه این خطوط بی تردید متوجه میشویم که وینیکات مشتاقانه آرزوی انتقال مفاهیمی که آموخته را داشته در حالی که همچنان در حال آموختن بوده است.
نوشته وینیکات در راستای زندگی تحلیلیاش به پیش میرود نه به دلیل اینکه او صادقانه از خودش صحبت میکند. در واقع، او خیلی کم از زندگی درونیاش و کمتر از آن از زندگی خارج از اتاق درمانش، صحبت میکند. نوشته وینیکات نوشته ای سیال است زیرا او می تواند از طریق استفاده از زبان، مفاهیمی زنده را انتقال دهد که به تجارب و ایده هایش جان می بخشند (همانطور که در عبارت آغازین مقاله، اظهار میدارد که موضوعی که قصد تبیین آن را دارد از تجربه خودش لاینفک است).
ممکن است فردی به سرعت از “مقدماتی” که من در اینجا به آن اشاره نمودم بگذرد با این امید که به اصل مقاله برسد اما برای رسیدن به این منظور، اصل اثر را از دست میدهد: وینیکات در این جملات ابتدایی به خواننده نشان میدهد که مقصود از “زندگی کردنِ تجارب”، هم در عمل نوشتن او و هم به طور بالقوه در عمل خواندن خواننده مستور است.
وینیکات اظهار میدارد که آنچه او قصد اشاره به آن را دارد “پدیدهای جهانی” است، بنابراین ممکن است این پدیده در تعدادی از بیماران همه ما مشهود باشد. در واقع همه می توانند به طرز همدلانه ای احساس بیمار را در هنگام تجربه ترس از فروپاشی درک نموده و شدت هیجاناتی که او در هنگام این ترس تجربه می کند را بفهمند. (همچنین می توان گفت، همه ما تمام جزئیات دیوانگی افراد دیوانه را درک می کنیم، گرچه این جزئیات خاص آزارمان ندهد).
چطور وینیکات میتوانست منظور خود را روشنتر و نیرومندتر از این بیان کند: برای اینکه درمانگر باکفایتی باشیم، باید از دانش شخصی خود درباره “چه احساسی دارد” _مثلاً “دیوانه” بودن چه احساسی دارد- استفاده کنیم، حتی در زمانی که تسلط کامل به اجزای دقیق این دیوانگی در لحظه حاضر نداریم.
همانند مقاله استفاده از ابژه (1967) ، وینیکات در ترس از فروپاشی نیز زبان تازه و عمداً تحریف شدهای برای انتقال منظورش، ابداع مینماید. در ترس از فروپاشی، وینیکات واژهها را از استفاده رایج تازهای به اصطلاح فروپاشی میبخشند: من عمداً از واژه فروپاشی استفاده کردم چون مبهمتر است و چون میتواند معانی مختلفی داشته باشد. به طور کلی این واژه میتواند در این متن به معنای “شکست سازمان دفاعی” باشد. اما به سرعت ما میپرسیم: دفاع در برابر چه؟ و این سوال به معنای عمیقتر این اصطلاح ختم میشود زیرا ما برای توصیف وضعیت غیرقابل تفکر امور زیربنایی سازمان دفاعی، نیاز داریم که از این اصطلاح استفاده نماییم.
هر زمان که من به مطالعه این متن میپردازم، گیج میشوم. یک سری از اصطلاحات وابسته به هم معرفی شده که معنای هرکدام تغییر میکند. من سعی مینمایم کلمه به کلمه آن را بررسی کنم. وینیکات میگوید: به طور کلی فروپاشی میتواند در این متن به معنای شکست سازمان دفاعی باشد. پس تا اینجا: فروپاشی به معنای شکست سازمان دفاعی است. در جمله بعدی میخوانیم: اما به سرعت ما میپرسیم: دفاع در برابر چه؟ وینیکات پاسخی برای این پرسش ارائه میدهد: ما برای توصیف وضعیت غیرقابل تفکر امور زیربنایی سازمان دفاعی، نیاز داریم که از این اصطلاح استفاده نماییم.
در اینجا به نظر ابهام ایجاد میشود: به نظر میرسد وینیکات میخواهد بگوید که “فروپاشی” (که در جمله قبل اشاره کرده بود که به معنای شکست سازمان دفاعی است) وضعیت غیرقابل تفکر امور زیربنایی سازمان دفاعی نیز هست. من مرددم، چگونه فروپاشی میتواند هم به معنای شکست در سازمان دفاعی باشد و هم به معنای وضعیت غیرقابل تفکر زیربنایی همان سازمان؟ گویا پیچیدگی و ابهام سوالات به اندازه کافی نبود که وینیکات در پاراگراف بعدی اضافه مینماید: آنچه “زیربنای سازمان دفاعی” میباشد “پدیده سایکوتیک” است که شامل “فروپاشی استقرار واحد خود” میباشد. (واحد خود وضعیتی است که در آن نوزاد یک واحد است، یک شخص کامل، که دنیای درونی و بیرونی خود را دارد و فردی است زنده در درون بدنی که توسط پوست احاطه شده است. در مسیر دستیابی به وضعیت فوق، کودک تبدیل به شخص، فردی با حقوق شخصی، میگردد.
خوب تا بدینجا چه چیزی داریم؟ “فروپاشی” شکست یک سازمان دفاعی است که برای حفاظت از فرد در برابر وضعیت غیرقابل تفکر و سایکوتیک ایجاد شده است و شامل “فروپاشی استقرار واحد خود” نیز میباشد. یکی از مشکلات از آنجا نشات میگیرد که واژه “فروپاشی” به طرق مختلفی استفاده شده است. مشکل دیگر نیز ناشی از این است که واژه “فروپاشی” مکرراً در تلاش برای توضیح اصطلاح “فروپاشی” استفاده شده است.
من معتقدم که روش گیجکنندهای که برای توضیح واژه “فروپاشی” استفاده شده است ماحصل این واقعیت است که وینیکات همانطور که فکر میکند، مینویسد یا به عبارت دیگر، او از نگارش به عنوان بستری استفاده میکند که بتواند در خلال آن بیاندیشد. همانطور که خودش نیز قبلاً اشاره کرده بود، تمام این مفاهیم برای او تازه است و من باید اضافه کنم او دقیقاً مطمئن نبوده است که چطور این مفاهیم را در قالب کلمات بیان نماید. کلمات او عاری از معنا نیستند، در عوض معنای آنها در حین نگارش ایجاده شده و محتاطانه توضیح داده شدهاند. حال سوالات زیادی ایجاد میگردند:
- آیا فروپاشی یک شکست روانی، یک از هم گسستگی در ذهن (یا در وضعیت واحد) است؟
- آیا سازمان دفاعی (که در ذات خود سایکوتیک است) در خدمت حفاظت از یک فاجعه سایکوتیک یا حتی چیزی شدیدتر است؟
- آیا سایکوز “وضعیتی غیرقابل تفکر” است که “زیربنای سازمان دفاعی” میباشد؟
- چگونه فروپاشی میتواند در آینده به شکل “ترس از فروپاشی” تحکیم گردد؟
خواننده باید صبور بوده و سردرگمی را تاب بیاورد همانطور که وینیکات در تلاش برای حل مشکل توضیح ماهیت “فروپاشی” که موضوع این مقاله است، صبور بوده است.
تجربه زیسته و نزیسته
در ادامه به نظر میرسد که وینیکات تلاش تازهای برای پرداختن به موضوع میکند و از طریق توضیح فرآیندهای بنیادین متعلق به مراحل اولیه رشد هیجانی کارش را شروع می نماید. او از آنجایی شروع میکند که همه ما باید مطالعه وینیکات را از آنجا شروع کنیم: افراد فرآیند رسش را به ارث میبرند، این فرایند آنها را به این سمت میبرد که در محیط تسهیل کننده وجود داشته باشند… جنبه حیاتی این محیط این است که به خودی خود دارای نوعی رشد است و نسبت به نیازهای متغیر فرد در حال رشد انطباق پیدا میکند.
همراه با این اظهارنظر درباره رابطه اولیه مادر-کودک در ذهن، وینیکات لیستی از “رنجهای ابتدایی” را ارائه میدهد- شکلی از درد که اضطراب برای آن به اندازه کافی کلمه ای قوی نیست- و برای هر کدام از این رنج ها، او یک سازمان دفاعی پیشنهاد می دهد که قرار است در برابر تجربه رنج ابتدایی زیربنایی که غیرقابل تفکر نیز هست، از فرد دفاع کند. این رنجها در خلال دورهای اتفاق میافتند که فرد در مرحله وابستگی کامل-زمانی که مادر “تامین کننده کارکرد ایگوی کمکی” میباشد…زمانی که کودک “غیر من” را از “من” تفکیک نکرده است- قرار دارد. رنجهای ابتدایی و روشهایی که ما در برابر آنها از خود دفاع مینماییم عبارتند از:
- بازگشت به وضعیت یکپارچه نشده. (دفاع: تجزیه)
- سقوط همیشگی. (دفاع: self-holding)
- فقدان اتحاد روانتنی، شکست در سکونت گزیدن. (دفاع: شخصیت زدایی)
- فقدان احساس واقعی بودن. (دفاع: بهکارگیری خودشیفتگی اولیه)
- فقدان توانمندی برای ارتباط با ابژهها. (دفاع: وضعیت اوتیستیک، ارتباط فقط با پدیده های شخصی) و به همین صورت.
خواننده در اینجا باید: نه تنها مقاله را بخواند، بلکه همچنین باید آن را بنویسد. من ترس از فروپاشی را به عنوان مقاله ای تکمیل نشده میبینم (از نظر من، در آخرین روزهای زندگی وینیکات نوشته شده). در خوانش این مقاله، من تلاش نمیکنم متوجه شوم وینیکات “واقعا چه منظوری” دارد، در عوض من ایدههای وینیکات را به صورت ضمنی و آشکار به عنوان نقطه شروع برای پرورش افکار خودم در نظر میگیرم. من به رنجهای ابتدایی از این منظر نگاه کردم که هر کدام از آنها به عنوان مثال “بازگشت به وضعیت یکپارچه نشده” رنجی است که فقط در غیاب پیوند کودک-مادر به اندازه کافی خوب اتفاق میافتد (وضعیتی از امور که وینیکات آن را شکست محیط تسهیل کننده میداند) . همانطور که وینیکات از ابتدا در مسئله ریشه های خود در بدن روشن مینماید، کودک ممکن است “در مواقعی تجزیه شود، شخصیت زدایی شود و حتی برای لحظهای میل تقریباً بنیادین برای وجود و احساس وجود داشتن را از دست دهد”. توانمندی برای گذار از این وضعیتها، حالت سالمی است که در هنگامی تجربه میشود که مادر-کودک پیوند سالمی داشته باشند.
کودکی که در وضعیت یکپارچه نشده توسط خودش- خارج از پیوند کودک-مادر- قرار دارد، وضعیتی اسفبار را تجربه میکند. وینیکات اظهار میدارد که کودک برای حفاظت از خودش در این وضعیت، از دفاع سایکوتیک تجزیه استفاده میکند به این معنا که او به صورت پیشگیرانهای خود را نابود مینماید (دفاع: تجزیه). من معتقدم که نکته اصلی در اینجا این است که وضعیتهای هیجانی که در بافت پیوند مادر-کودک قابل تحمل هستند، وقتی کودک باید آنها را شخصاً تجربه نماید تبدیل به رنجهای ابتدایی میشوند. من در لیست کامل وینیکات از رنجها و دفاعهایشان دست برده و این مورد را نیز اضافه می کنم: زمانی که کودک از مادر جدا میشود. در این وضعیت، نوزاد، به جای تجربه رنج، این تجربه را حذف کرده و به جای آن یک سازمان دفاعی سایکوتیک جایگزین مینماید (مانند تجزیه).
به طور مشابه، رنج ابتدایی که وینیکات آن را “سقوط همیشگی” میخواند، حذف تجربه است (و نه رنجی که تجربه شده) زیرا میتواند برای کودک تجربه آن به تنهایی غیرقابل تحمل باشد. من تصور میکنم که رنج سقوط همیشگی، تجربهایست مشابه آنچه استنلی کوبریک آن را در فیلم ادیسه، یک سفینه فضایی (۲۰۰۱) به تصویر کشیده است که در آن یک فضانورد پس از قطع شدن سیم رابطش با سفینه، در یک فضای تهی، ساکت و بی انتها معلق میگردد در حالی که به کلی تنهاست.
نوزاد برای اینکه رنج غیرقابل تحمل سقوط همیشگی را تجربه نکند، به وسیله self-holding (تلاشی ناامیدانه در غیاب مادر برای کنار هم نگهداشتن حداقل چیزی که دارد)، از خودش محافظت میکند. ایده محوری در اینجا این است که احساس سقوط همیشگی، تنها زمانی منجر به رنج می شود، که “خود”ِ نوزاد از مادر منفک شده باشد. (نکته ای که به خود خواننده واگذار شده است تا آن را بنویسد).
وینیکات همچنان برای آنچه “بیان موضوع اصلی” مینامد، آماده سازی کرده و میگوید: فکر کردن به بیماری سایکوتیک به عنوان یک فروپاشی اشتباه است، بیماری سایکوتیک یک سازمان دفاعی مرتبط با رنج ابتدایی میباشد.
بنابراین یکی از سوالاتی که در ابتدای متن بی پاسخ میماند، این است که: اصطلاح “فروپاشی” که وینیکات از آن استفاده مینماید، هممعنی ضربه سایکوتیک نیست؛ بلکه سایکوز در سازمان دفاعی ای مستقر می شود که شخص از آن برای دفاع در برابر تجربه “رنج ابتدایی” استفاده مینماید. و سوال اینجاست که اگر “فروپاشی” یک ضربه روانی نیست پس چیست؟ تنها در این نقطه از متن است که وینیکات برای آنچه “بیان موضوع اصلی” میخواند آماده است و در آن به این سوال اشاره میکند که منظور او از “فروپاشی” چیست؟ او شروع به توضیح مینماید: “من مدعی هستم که ترس از فروپاشی بالینی، ترس از فروپاشی ای است که قبلاً تجربه شده است.” به نظر میرسد، وینیکات به چند دلیل منظور اصلی خود را درست اظهار نکرده است. آنچه من فکر میکنم منظور او بوده و آنچه به کرات بعداً توسط خود او بیان میشود، این است که ترس از فروپاشی، ترس از فروپاشیای است که قبلاً اتفاق افتاده است اما هنوز تجربه نشده است. به عبارت دیگر، ما راههای متعددی برای تجربه کردن و تجربه نکردن حوادث زندگی خود داریم.
ایده وینیکات درباره رابطه گذشته تا حال در فروپاشی ای که اتفاق میافتد اما تجربه نمیشود، با مفهوم “عمل به تعویق افتاده” فروید متفاوت است. مفهوم فروید به فرایندی اشاره دارد که در آن، “تجارب، اثرات و رده های حافظه ممکن است در زمانی دیگر برای جاگرفتن در یک تجربه جدید یا همزمان با دستیابی به مرحله رشدی جدیدی مورد تجدید نظر قرار گیرند”. در عمل به تعویق افتاده، حادثه تجربه شده است اما معنای آن همراه با رشد روانشناختی فرد تغییر کرده است. در ترس از فروپاشی، حادثه تجربه نشده است و همین ویژگی است که رابطه آن را با زمان حال توضیح میدهد. من معتقدم مفهومی که به مفهوم حادثه تجربه نشده وینیکات نزدیک باشد، در کارهای مکتب روانتنی فرانسوی دیده میشود که طبق آن، تجربهای هیجانی که برای شخص بیش از اندازه آزاردهنده است، ازقلمروی روانی سلب شده و به قلمروی بدن واگذار میگردد، جایی که بیماری یا انحراف جسمانی ممکن است پرورش یابد.
وینیکات، در اتخاذ موضوع اصلی، ابتدا بر دشواری کار با بیمارانی تمرکز دارد که به دلیل ناتوانی در تجربه فروپاشی که در گذشته اتفاق افتاده است، در درد و رنج به سر میبرند، و ترس از فروپاشی در آینده، آنها را عذاب می دهد: ما نمیتوانیم بیمارانمان را به عجله واداریم. با این وجود، ما میتوانیم به دلیل واقعاً آگاه نبودن مانع پیشرفت آنها شویم؛ زیرا هر ذره از درک ما ممکن است به ما در همگام بودن با نیازهای بیمارمان کمک نماید.
من فکر میکنم آنچه وینیکات قصد دارد با گفتن “هر ذره از درک ما ممکن است به ما در همگام بودن با نیازهای بیمارمان کمک نماید” بدان اشاره کند این است که: اگر قرار است به بیمارمان کمک کنیم که توانمندی تجربه فروپاشی و رنج ابتدایی خودش را پرورش دهد، باید قادر به آگاه بودن (از تجربه خودمان) از فروپاشی و رنج ابتدایی باشیم. وینیکات ادامه میدهد: براساس تجربه من، لحظاتی وجود دارند که بیمار نیاز دارد که به او گفته شود فروپاشی (ترسی که زندگی او را نابود کرده) قبلاً اتفاق افتاده است. واقعیتی که در ناهوشیار مخفی نگه داشته شده است.
فروپاشی خیلی زود در زندگی بیمار اتفاق افتاده است اما تجربه نشده است. واقعیت فروپاشی زودهنگام، “در ناهوشیار مخفی نگه داشته شده است”، اما وینیکات بیان مینماید، ناهوشیار نه آن ناهوشیار سرکوب شده فروید، نه ناهوشیار اید تحت کنترل غریزه فروید و نه ناهوشیار کهن الگویی یونگ میباشد. وینیکات ادعا میکند: در این موقعیت به خصوص [که فروپاشی قبلاً اتفاق افتاده اما تجربه نشده است] ناهوشیار به این معنی است که یکپارچگی ایگو قادر به دربرگرفتن چیزی نمیباشد.
من معتقدم وینیکات در این جمله قصد دارد ضمیمهای به مفهوم تحلیلی ناهوشیار اضافه کند. ناهوشیار قلمرویی روانی است برای تجربه ابعاد سرکوب شده زندگی که اتفاق افتاده و تجربه شدهاند، تجربیاتی که به خاطر منع شدن از آگاهی هوشیارانه بسیار اخلال گر هستند. علاوه بر آن، ناهوشیار شامل جنبههایی (بیشتر جسمانی تا روانی) نیز میباشد که محل ثبت وقایعی است که اتفاق افتاده اما تجربه نشدهاند. مورد آخر جنبهای از شخص است که دربردارنده تجربه تروماتیک یکپارچه نشده و رویای فراموش شده شخص میباشد.
اکنون پاسخ به سوالات دیگری که پیشتر در این مقاله مطرح شده اما پاسخ داده نشدند، ممکن میشود. منظور وینیکات از فروپاشی چیست؟ آیا فروپاشی همان فروپاشی ذهن در سایکوز است؟ آیا سازمان دفاعی، دفاعی در برابر سایکوز است یا دفاعی در برابر فروپاشی یا دفاعی در برابر رنج ابتدایی؟ مجدداً، آنچه من قصد بازگویی آن را دارم خوانش/نگارش من از مقاله وینیکات است. از نظر من، اصطلاح فروپاشی، اشاره به فروپاشی پیوند مادر-کودک دارد که کودک را تنها و ناپخته در لبه وجود نداشتن رها میکند. کودک، در این وضعیت -منفک شدن از مادر- بالاجبار به سمت چیزی میرود که ممکن است تبدیل به تجربه رنج ابتدایی گردد. اما تجربه رنج ابتدایی اتفاق نمیافتد (یا حذف می شود) زیرا کودک که وجودش به خطر افتاده، به طور تمام و کمال از سازمان دفاعی ای استفاده میکند که بتواند از تجربه رنج ابتدایی کاملاً جلوگیری کند. بنابراین، برای من اینطور به نظر میرسد که اصطلاح فروپاشی، به فروپاشی پیوند مادر-کودک و نه فروپاشی سایکوتیک اشاره دارد. سایکوز زاییده دفاع دربرابر تجربه شکست پیوند مادر-کودک است. ایگو[ی کودکی که فروپاشی را تجربه کرده است] برای گردآوردن تمام پدیدهها درون حوزه همهتوانی شخصی اش بسیار ناپخته است.
در حین مطالعه این مقاله، من مدام در مسیرم متوقف شدهام. ناتوانی در “گردآوری تمام پدیدهها در درون حوزه همهتوانی شخصی” به چه معناست؟ حوزه همهتوانی شخصی چیست؟ آیا شکلی از همهتوانی است که در آن فرد به اندازه کافی پخته هست که بتواند خود را در این شیوه تفکر درگیر کند؟ وینیکات به روشنی اظهار میدارد که او این روش از تفکر را بخشی از رشد سالم میداند.
آنچه در ادامه میآید، تفسیر من از اظهارنظر وینیکات در مورد ناتوانی ایگوی ناپخته برای گردآوردی تمام پدیدهها درون حوزه همهتوانی شخصی میباشد. من فکر میکنم اصطلاح “همهتوانی شخصی” اشاره دارد به پیشزمینه وضعیت احساسی دنیای درونی شخص که به وضعیت واحدی دست یافته است، کسی که تبدیل به فردی با حقوق خاص خودش شده است. اگر این فرض دقیق باشد، در این متن، همهتوانی به معنی درونی سازی تجربه اولیه با مادر است. مادری که قادر است این توهم را در نوزادش ایجاد کند که دنیا جایی که او دوست دارد باشد و هرچه را نیاز دارد برایش فراهم می کند. هرچند مادر بالغ (محیط تسهیل کننده) به گونه ای رفتار می کند که به نیاز فرزند در حال رشدش برای “مراقبت منفی و غفلت زنده” پاسخ دهد، که اینگونه پاسخدهی، کودک را در جهت تبدیل شدن به یک فرد واحد سوق می دهد؛ با این وجود، او (مادر) تجربه اولیه “همهتوانی” – این تجربه که دنیا به همان شکلی است که باید باشد- را به عنوان عنصری از دنیای درونی ناهوشیار و سالم فرد باقی میگذارد.
وینیکات به وسیله این مفهوم از ناهوشیار، قصد دارد که به پرسشی دیگر که در خلال متن ایجاد شده اشاره نماید: چطور فروپاشی، تبدیل به ترس از فروپاشی در آینده می شود؟ پاسخ وینیکات به این پرسش منتج به پاراگرافی میشود که از نظر من یکی از زیباترین قسمتهای این مقاله است: باید در اینجا سوال شود: چرا بیمار نگران چیزی میشود که در گذشته روی داده است؟ در واقع از آنچه در آینده اتفاق خواهد افتاد، میترسد؟ پاسخ باید این باشد که تجربه اصلی رنج ابتدایی نمیتواند کاملاً در گذشته جای بگیرد مگر اینکه ایگو اول قادر باشد آن را در تجربه زمان حال و کنترل همه توان اکنون خود جا بدهد (با فرض کارکرد حمایتی ایگوی کمکی مادر-تحلیلگر). به عبارت دیگر، بیمار باید جستجو برای جزئیات گذشته را که هنوز تجربه نشدهاند، ادامه دهد. این جستجو شکل جستجو برای جزئیات در آینده را به خود میگیرد.
بنابراین، اتفاقی که در گذشته روی داده اما تجربه نشده است همچنان بیمار را عذاب میدهد تا در زمان حال زنده گردد (توسط مادر یا تحلیلگر). علی رغم زیبایی پاسخ وینیکات به این پرسش، اما به نظر من هنوز این پاسخ ناقص است. از نظر من انگیزه اصلی فردی که قسمتهای مهمی از آنچه در اوایل زندگیاش اتفاق افتاده اما تجربه نکرده، می تواند نیاز اساسی او برای پیدا کردن بخش های گمشدهاش باشد تا در نهایت با دربرگرفتن زندگی نزیسته (تجربه نکرده) اش در درون خود، کامل گردد. من این موضوع را به عنوان یک نیاز جهانی میبینم -نیاز برای به هم پیوستن بخش های گم شده یک فرد- یا برای اولین بار اعتراف به آنچه او از دست دادهاست و در ادامه فرصت پیدا کردن برای تبدیل شدن به فردی که هنوز پتانسیل آن را دارد. فرد علیرغم این که تلاش برای شناسایی پتانسیلها در جهت تبدیل شدن به فردی کاملتر تجربه دردناکی است (درد فروپاشی و رنج ابتدایی ناشی از فروپاشی) و در کودکی بیش از حد تحمل فرد بوده و باعث شده جنبههای مهمی از خودش را از دست بدهد، اما بازهم این کار را انجام میدهد.
دو تفاوت اساسی میان تجربه این حوادث در زمانی که در کودکی اتفاق افتادهاند و تجربه آنها به عنوان بیمار در فضای تحلیل وجود دارد: بیمار اکنون یک بزرگسال است، نه یک نوزاد یا کودک و نتیجتاً تا حدی سازمان خودِ پختهتری دارد و حتی مهمتر از آن اینکه حالا بیمار تنها نیست بلکه با تحلیلگری است که میتواند تجربه فروپاشی و رنج ابتدایی خودش و بیمارش را تاب بیاورد.
از نظر من ما همگی، با درجات مختلف، حوادثی در اوایل زندگیمان داشتیم که شامل فروپاشیهای چشمگیری در پیوند مادر-کودک شدهاند و به آنها به وسیله سازمان دفاعی سایکوتیک خود پاسخ دادهایم. هر کدام از ما به صورت دردناکی از آن آگاهیم که فارغ از اینکه چقدر از نظر روانشناختی به چشم دیگران سالم به نظر برسیم، عرصههای مختلفی وجود دارند که در آنها قادر به زیستن تجارب خود نیستیم چه آن تجربه لذت باشد یا توانایی برای دوست داشتن یک یا همه فرزندانمان یا توانمندی سخاوتمند بودن تا حدی که چیزی ارزشمند را به دیگری ببخشیم یا توانمندی برای بخشیدن دیگری که آسیب جدی به ما زده است (همچنین توانایی بخشش خودمان). هریک از ما به شکل های مختلفی توانایی زنده بودن را از دست داده ایم. اینها تعداد کمی از بیشمار انواع محدودیتهای هیجانی هستند که از ناتوانی در زیستن شکستهایی که وقتی کودک بودیم اتفاق افتاده، نشات میگیرند. هر کدام از این محدودیتها جنبهای از زندگی نزیسته ما هستند، آنچه ما قادر نبوده و نیستیم که تجربهاش کنیم. همه ما تجارب خاص خود را داریم که نمیتوانیم آنها را زندگی کنیم و همواره در جستجوی تجارب و بخش های گمشده خود زندگی میکنیم.
یک تحلیل تا اندازهای خوب، احتمالاً بر محور درگیری تحلیلگر برای کمک به بیمار در جهت زندگی کردن زندگی نزیستهاش در انتقال-انتقال متقابل خواهد چرخید. وینیکات چگونگی تسهیل توانایی بیمار به وسیله تحلیلگر برای تجربه آنچه من جنبههای نزیسته فرد مینامم را اینگونه توصیف مینماید: اگر بیمار برای پذیرش این نوع عجیب از واقعیت، که گرچه هنوز تجربه نشده ولی در گذشته اتفاق افتاده است، آماده است پس راه برای تجربه رنج در انتقال، در واکنش به اشتباهات و شکستهای تحلیلگر باز است. این مورد آخر میتواند در دوزهایی که زیاد نیستند حل و فصل گردد و بیمار میتواند هرکدام از شکستهای تکنیکی تحلیلگر را به حساب انتقال متقابل بگذارد. به عبارت دیگر، بیمار به تدریج شکست اصلی محیط تسهیلکننده را درون حوزه همهتوانی و تجربه همهتوانی که به وضعیت وابستگی تعلق دارد ( واقعیت انتقال)، جا میدهد.
اینجا وینیکات در چند کلمه منظورش را از چگونگی کارکرد تحلیل ارائه میدهد: برای قرار دادن تجربه فروپاشی در زمان گذشته، شخص باید تجربه آنچه اتفاق افتاده (گذشته) را در انتقال (اکنون) زنده نماید. این اتفاق در تحلیل بدین وسیله روی میدهد که بیمار و تحلیلگر باهم در طی زمان این تجربه را، تجربه شکست نقش تحلیلگر که قابل توجه نیز هست اما بیش از تحمل بیمار نیست، زندگی کنند.
وینیکات به روشنی بیان میدارد که تحلیلگر تلاش میکند تجربه فروپاشی را در اتاق تحلیل نگه دارد بنابراین نیازی به بستری شدن وجود ندارد. همچنین، تجربه فروپاشی به اندازه کافی خوب نخواهد بود اگر شامل درک تحلیلی و بینش در بخشی از بیمار نباشد. وینیکات درمان را با کاتارسیس یکی نمیداند. رشد روانشناختی به وسیله تجربه و آگاهی از تجربه زیسته شکست مادر/تحلیلگر در وضعیت وابستگی مطلق اتفاق میافتد. به طور متناقضی، تحلیلگر باید به طور همزمان هم بیمار را به نحوی سرخورده کند تا در طول دوره وابستگی، پیوند تحلیلگر-بیمار از هم بپاشد و هم به بیمار کمک کند تا شکست اخیرش را به درستی تجربه کرده، فروپاشی را درک نموده و در عین حال سرخورده نشود.
نمونههای بالینی
وینیکات تنها چهار نمونه بالینی مختصر در ترس از فروپاشی ارائه میدهد. در یکی از آنها که درباره پوچی است، او کارش را با بیماری توصیف میکند که ترسی از پوچی یا فروپاشی را تجربه نکرده و در عوض “تجربه ذخیره شده از نوع غیرمستقیم” را نشان میدهد. وضعیت روانی که وینیکات به عنوان زیربنای پوچی هنوز تجربه نشده، نشان میدهد، صرفا احساس “احتمالا چیزی وجود دارد” است.
در دو نمونه بالینی که من ارائه خواهم داد، تمرکز من مثل وینیکات در بحثی درباره پوچی، بر روشهایی نخواهد بود که از طریق آن ها ترس از فروپاشی خودش را بر فروپاشی آتی که در گذشته روی داده است، فرافکنی میکند. درعوض، من بر روشهایی تمرکز میکنم که در آنها فروپاشی پیوند مادر-کودک در نوزادی و کودکی، باعث ایجاد بخش هایی از زندگی نزیسته می شود که تبدیل به احساس مداوم ناکامل بودن خود میگردند (مشابه ایده وینیکات درباره پوچی هنوز تجربه نشده که خود را در زمان حال به صورت احساس “احتمالاً چیزی وجود دارد” نشان میدهد).
در مقاله اخیر، در آغاز بحث نظری من، و اکنون در ارائه موارد بالینی، امیدوارم بتوانم راههایی را نشان دهم که در آنها من نیاز بنیادین بیمارم را برای دستیابی به قسمتهای گمشده خودش را مجسم کرده و روی آن کار کرده ام؛ قسمت هایی هرگز وارد زندگیاش نشدهاند و نزیسته باقی ماندهاند (و بنابراین تنها به عنوان جنبههای بالقوه خود باقی ماندهاند). همانطور که بیان نمودم، اساس کمک به بیمار برای تجربه جنبههایی از خودش که گم شده (ناشناخته باقی مانده)، نگرش تحلیلی است که منجر به شناسایی و ارزشمندسازی نامحسوسترین و غیرمحتملترین راههایی می شود که در آنها بیمار شاید تلاش کند تا برای اولین بار اتفاقات نزیسته گذشته را تجربه نماید.
اولین تجربه بالینی که من توضیح خواهم داد، درباره ی زنی است که ۴ جلسه در هفته تحلیل می شد و از غفلت شدید در زمان کودکی اش رنج میبرد. مادر این زن افسرده بود -گاهی حتی نمیتوانسته از تخت خارج شود- و پدرش زمانی که بیمار دو ساله بوده خانواده را ترک کرده است. در طول این تحلیل طولانی، خانم ال مکرراً عاشق مردانی میشد که به نظر میرسید متقابلاً عاشق او هستند اما خیلی زود طوری رفتار میکردند که انگار هیچگاه هیچ علاقهای به او نداشتند. پس از اینکه خانم ال زمانی را صرف خرید ماشین کرده بود، به من گفت که فروشنده در یکی از نمایشگاههای ماشین با او خیلی باعلاقه صحبت کرده است. زمانی که آنها ماشین را برای تست بردند آن مرد درباره اینکه چقدر راندن ماشین میتواند لذت بخش باشد صحبت کرد.
بعد از خرید ماشین، خانم ال به نمایشگاه ماشین باز میگردد تا فروشنده را ببیند. او به آن مرد علاقهمند شده بود. اما آن مرد بعد از چند دقیقه صحبت، او را ترک کرده تا با “افراد دیگری” که وارد نمایشگاه شدند صحبت کند. بعد از اینکه آن مرد در طی دیدارشان او را نادیده گرفت، بیمار احساس کرد با دورویی او “ویران شده” است. در دو هفته آینده، خانم ال هر روز ماشینش را مقابل نمایشگاه ماشین پارک میکرد تا بتواند آن فروشنده را ببیند. در طی ماه آینده، او به ندرت به چیز دیگری جز اینکه چقدر به آن مرد علاقهمند است فکر میکرد.
من با خانم ال درباره ارتباط احتمالی بین تجربه ناامیدکننده، دیوانه کننده و تحقیرآمیز با فروشنده و احساس اینکه من هم در انتهای هر جلسه و آخر هفتهها و تعطیلات او را ترک میکنم، صحبت کردم. خانم ال با شنیدن این موضوع به شدت برافروخته شد و من را متهم به این کرد که باور ندارم مردی که او درگیرش است علاقه خاصی به این خانم نشان داده است. در نتیجه من دیگر باور او و اظهارنظرش درباره انتقال را به چالش نکشیدم. زمانی که من با خانم ال درباره شباهتهای میان احساسی که به فروشنده دارد و احساسی که نسبت به من دارد صحبت کردم، حتی خودم هم نظراتم را کلیشهای و فرموله شده احساس میکردم. به نظر میرسد که خانم ال حق داشت با این موضوع مخالفت کند- این اظهار نظر بدون در نظر گرفتن شخص او بیان شده بود- و مخصوص او و مربوط به آنچه بین ما دو نفر هوشیارانه و ناهوشیارانه در حال اتفاق افتادن است، نبود. با کمک خانم ال، من آنچه در حال بیانش بودم را متوقف کردم. سپس من به ذهنم اجازه دادم رها شود تا به هر احساس و فکری (reverie) که در حین جلسات با خانم ال برایم روی میدهد، توجه کنم. اما در خلال ماههای بعد از تفسیر انتقال بدون فکرم، من آگاه شدم که روش جدیدم نیز “تکنیک تحلیلی” از پیش ساخته شده دیگری است. من نمیتوانستم افکارم را به سمت رهایی و زنده بودن سوق دهم. من به کندی متوجه شدم که واقعیترین چیزی که بین من و خانم ال در حال روی دادن است، تجربه استریلی از طرف هر دو ما است. ماهها بعد از زیستن با این نوع از استریل بودن در تحلیل، من به خانم ال گفتم: تو با اصالت پیش من آمدی چون احساس میکردی به خاطر طرد شدن از سمت مردی تحقیر شدهای و آن وضعیت را با دنبال کردن او بدتر کردی. این ممکن است تو را متعجب کند اما من متوجه شدهام هرآنچه در تو باعث میشود که این مردان را دنبال کنی سالمترین بخش توست. خانم ال: من را مسخره میکنی؟
تحلیلگر: نه، من هرگز جدیتر از الان نبودم. همانطور که درموردش صحبت کرده ایم، زمانی که تو بچه بودی، رها شده ای تا خودت، خودت را بالا بکشی -پدرت تو را ترک کرد و مادرت از تو دوری میکرد-. اما دنیای تو برای باور پیدا کردن به افراد، هیچ جایگزین مناسبی ارائه نداد تا تو بتوانی یک کودکی واقعی با والدین و دوستان واقعی را تجربه کنی. فکر نمیکنم زیادهروی باشد اگر بگویم تو زمانی که کودک خردسالی بودی به دلیل مورد محبت قرار نگرفتن و تمایل به دیده شدن به خاطر آنچه هستی، مُردی. وقتی تو صحنه تماشای فروشنده را از آن طرف خیابان توصیف میکردی، من احساس کردم که تو شبیه یک کاراگاه خصوصی هستی که تا وقتی فرد گمشده را پیدا نکنی، تسیلم نمیشوی.
خانم ال: من الان برای مدتی احساس کردم که تو من را رها کرده ای، و برای این به دیدن من ادامه میدهی که نمیدانی چطور از دستم خلاص شوی.
من واقعاً از این صداقت متاثر شدم و یادم نمی آمد که خانم ال هیچ وقت با چنین صداقتی صحبت کرده باشد. گفتم: “به همین خاطر به تو گفتم که فکر میکنم که دنبال کردن دیگران سالمترین بخش وجود توست. این بخشی است که تو آن رها نکردی، بخشی که در برابر تسلیم شدن مقاومت کرده قبل از اینکه تو یک رابطه عاشقانه واقعی برقرار کنی، عشقی که متقابل، قدرتمند و خالصانه است.
خانم ال: این قسمتی از من است که از همه بیشتر خجالت زدهام میکند. من وقتی در ماشینم نشسته بودم و او را تماشا میکردم احساس حقارت میکردم ولی نمیدانستم چه کار دیگری میتوانم انجام دهم.
تحلیلگر: من فکر میکنم دنبال کردن، تو را زنده نگه میدارد و روشی است که تو را به آخرین ریسمان واصل بین تو و زندگی متصل میکند. چاره دیگر این است که اجازه دهی بمیری چه به معنای کلامی آن و چه به صورت زندگی زامبیوار.
خانم ال: من در زمان کودکی از زامبیها وحشت داشتم. من از عقرب و عنکبوت یا خون آشام و قاتل سریالی نمیترسیدم اما از زامبی مثل گُه میترسیدم.
این اولین باری بود که خانم ال از الفاظ زشت استفاده می کرد و اهمیت این کار او بر هیچ کدام از ما پوشیده نبود. به نظر من این بازتابی از رهایی خالصانه آزادی بیمار برای فکر کردن و صحبت کردن بود. دقیقاً در عمل حرف زدن درباره اینکه چقدر از تبدیل شدن به زندهای مُرده میترسد، او توانست از واژه گُه در فضای تحلیلی رسماً استریله استفاده کند.
تحلیلگر: اگر گُه را از درون بدن فردی حذف کنیم، او خواهد مُرد. هر انسانی به باکتریهایی نیاز دارد که باعث بوی بد گه میشوند.
صدای خانم ال کمتر از قبل کنترل شده بود وقتی به من گفت: خنده دار است که شما از واژه گه استفاده میکنید. من خوشم آمد. مثل این است که ما بچه مدرسهای هستیم که قوانین را میشکنیم و شما این کار را با هیچکس جز من انجام نمیدهید. خیلی عجیب است اما من دیگر نمیترسم که از تحلیل اخراج شوم.
در ادامه کار با خانم ال، سرزندگی جلسهای که ذکر کردم همراه با کشمکشی با ترس شدید، از طرف خانم ال، که من آن را دستکاری می کردم باقی ماند. او گفت که میترسد من با او “بازی تحلیلی” کرده باشم که در آن او را گول زدهام تا آنچه بین ما میگذرد را جدی بگیرد در حالی که من بدون حرکت از بیرون او را نگاه میکنم. اتهامات او تا حدی برایم آزاردهنده و غیرمعمول بود. من خانم ال را دوست داشتم و احساس میکردم به اندازه خودم و تا جایی که به عنوان یک تحلیلگر میتوانستم با او صادق هستم.
تحلیلگر: وقتی من را متهم به سواستفاده میکنی، به من نشان میدهی که دیده نشدن و نامرئی بودن چه حسی دارد. تو احتمالا بیشتر این احساس را درک می کنی؛ اینکه نامرئی باشی انگار وجود نداری حتی برای خودت.
خانم ال باقی زمان جلسه را ساکت ماند، طوری که برای من عمیقا ناراحت کننده بود.
اکنون که به عقب برمیگردم و کارم را با خانم ال بررسی میکنم، به نظر میرسد که ما دوره ای طولانی را در استریل هیجانی به سر میبردیم. در طی این سالها، هر یک از ما تلاش میکردیم بفهمیم چه چیزی در رابطه ما جاری است (برای مثال تلاش های من برای تقلید یک روش تحلیلی که به شکل تفسیر انتقال قالبی و سطحی نمود پیدا کرد، یا تلاشم برای تمرکز بر فکر و خیالی که در جلسه درگیرم می کرد). اما علیرغم این استریل (غیاب خودانگیختگی او به عنوان یک انسان زنده، دارای نفس و دارای مدفوع) ما تحلیل را ادامه دادیم، شاید چون تا حدی میدانستیم که باید قبل از اینکه هرچیزی اتفاق بیفتد، آن را باهم تجربه کنیم. این ایده که او در کودکی مرده است تنها بعد از تجربه کردن آن همراه با من در فضای مرده تحلیل و احساس ناتوانی برای انجام هرکار دیگری در آن، میتوانست برایش به واقعیت تبدیل شود. تنها در صورتی میتوانستیم آنچه در لحظه حال اتفاق میافتد را تجربه کنیم که قادر به پیدا کردن واژه ای مناسب می بودیم -مثل واژه گه-.
در مورد این تجربه بالینی، ممکن است این سوال پیش آید که چگونه درک من از آنچه در تحلیل خانم ال اتفاق افتاده می تواند متفاوت باشد از مواردی که من در مطالعه آثار فربرن یافته بودم و در کار بالینیام استفاده میکردم. من تجاربی با بیمارانی داشتم که آنها را در قالب وابستگی اعتیادگونه بین ابژههای درونی ناهوشیار، مثلا بین “ایگوی لیبیدینال” فربرن و “ابژه محرک”، و بین “خرابکار درونی” و “ابژه طردکننده” فربرن یافتم. میتوانم بگویم تمایزی اساسی میان مفهوم فربرنی روابط ابژه درونی اعتیادگونه و آنچه از رفتار دنبال کردن وسواسی خانم ال متوجه شدم، وجود دارد. دنیای ابژههای درونی فربرن به عنوان نسخهای درونی شده از تجارب زیسته در روابط ابژه ناکام کننده با مادر ایجاد شده است. در مقابل، دنیای ناهوشیار خانم ال، دنیایی است که از ابتدا به وسیله تجربه زیسته نشده در روابط ابژه اولیه ناکام کننده با مادرش شکل گرفته است. عزم راسخ خانم ال برای دستیابی دوباره به زندگی نزیستهاش به سمپتومهایش (رفتار دنبال کردن) جهت و نیرو می داد. در رفتار دنبال کردن، خانم دال به طرز بی رحمانه ای جنبههای نزیسته و تجربه نکرده خودش و زندگیاش را در زمان حال و گذشته میجست.
به نظر من، بیماری که شدیدترین شکل ترس از فروپاشی را تجربه میکند، مانند خانم ال، احساس میکند بواسطه احساس ناتوانی برای زیستن بیشتر تجارب زندگیاش مورد ظلم واقع شده است. اینگونه بیماران احساس زنده بودن را به صورت خجالتآوری دردناک احساس میکنند. زیرا این موضوع یادآور این است که چقدر از زندگیشان را نزیستهاند. آنها احساس ناخوشایندی را تجربه می کنند که ناشی از این است که زندگی از آنها گرفته شده و هیچگاه به آنها برگردانده نشده است. این درد، معمولا به صورت ترکیبی از درد جسمانی و هیجانی میباشد.
از آنجایی که میزان قابل توجهی از درد تجربه نزیسته در بدن نگه داشته میشود که بیون آن را “وضعیت پروتومنتال” مینامد و تعجب آور نیست که آگاهی ناهوشیار من از این درد خیلی به ندرت در تحلیل بیمارانم شکل تجربه بدنی به خودش میگیرد. در دورهای حین کار با یکی از این بیمارانم به نام “زد”، گرسنگی شدیدی را در طی جلسه با او احساس میکردم که در جلسه با بیمار بعدیم از بین میرفت. مدت زمانی طول کشید تا متوجه شدم خانم زد چگونه از من به عنوان جایگزینی برای زندگی نزیستهاش استفاده میکند.
در اوایل تحلیل خانم زد، او به من گفت زمانی که یکی از همسایههاش از او پرسیده بود آیا رستورانی که در نزدیگیِ آنجاست را دوست دارد یا نه، او در پاسخ گفته که هرگز آنجا نرفته، در حالی که درواقع چندین بار آنجا غذا خورده است. وقتی به عقب برمیگردم، متوجه میشوم خانم زد با تعریف کردن این ماجرا، بیش از آنچه ما در آن زمان میدانستیم درباره حقیقت صحبت میکرد: او مکرراً به آن رستوران رفته اما هرگز واقعا آنجا نبوده است، زیرا تجربه آنجا بودن برایش احساس زنده بودن نداشته است. سالها بعد او به من گفت، در طی آن سالهای اولیه تحلیل، او یادداشتهایی از هر کدام از جلسات تحلیل -پنج بار در هفته- تهیه میکرده اما تمام یادداشتها شامل آنچه من گفته بودم، است و حتی کلمهای درباره صحبتهای خودش یادداشت نکرده است. من متوجه شدم، غیاب خانم زد در نوشتههایش از جلسات تحلیل، راهی برای شناسایی عدم وجود و فروپاشیاش به شکل منفک شدن از زندگی بوده است.
تحلیل بسیار مشکل بود و من هیچ وقت فکر نمیکردم بتوانم به خانم زد کمک کنم تا تجاربش را زنده کند. بعد از سالها تحلیل، من موضوع خاتمه جلسات را پیش کشیدم. من به بیمار گفتم، به نظر میرسد من دیگر نمیتوانم به تغییر دادن روش زندگی او کمکی کنم و او احتمالا از کار با فرد دیگری بیشتر استفاده خواهد کرد.
خانم زد در پاسخ گفت: “من هرگز فکر نمیکردم، این تحلیل پیش از مرگ یکی از ما دو نفر به پایان برسد”. من فکر کردم اما بازگو نکردم که در واقع هر دوی ما از بسیاری جهات مردهایم. او اضافه کرد: “در واقع من هرگز فکر نمیکردم که تحلیل ربطی به تغییر داشته باشد”. برای خانم زد، تغییر مفهومی بود که هیچ معنایی نداشت. مُرده هیچگاه تغییر نمیکند و او مُرده بود. ما جلسات را تا زمانی که یکی از ما از نظر جسمانی نمُرده باشد ادامه میدهیم (ما هر دو از نظر ذهنی در جلسات مرده بودیم).
برایم من شگفتانگیز بود که پیش کشیدن موضوع خاتمه جلسات، نیروی محرکهای برای بحث درباره مرگ بیمار، مرگ من همراه با او و مرگ تحلیل شد. خانم زد در جلسه بعدی گفت چیزهایی در زندگی وجود دارد که او میخواهد قبل از پایان تحلیل به آنها دست یابد: او میخواهد ازدواج کند، پژوهشش را به پایان برساند و آن را به عنوان کتاب منتشر کند. در طی سالهای آینده تحلیل، خانم زد به تمام این اهداف دست یافت. من و او درباره اینکه ازدواج کردن با ساختن یک ازدواج متفاوت است و لازم است در آینده و پس از اتمام تحلیل، تلاش زیادی بکند تا به آن هدف دست پیدا کند. ما 5 سال پس از اولین باری که من در مورد خاتمه جلسات صحبت کردم، تحلیل را خاتمه دادیم.
در طی سالهایی که تحلیل متوقف شده بود، خانم زد دو بار در سال برای من نامه مینوشت. در این نامهها، او به من گفته بود که احساس میکند که خاتمه تحلیل مسئلهای اختیاری نبوده و حالا او متوجه شده که ما وقتی و طوری به جلسات خاتمه دادیم که باید میدادیم. این مسئله که او باید زندگی خودش را بکند نه زندگیای که از من قرض گرفته شده یا دزدیده است. زندگی او حالا به شکلی است که انگار زندگی خودش است و هر کاری که توانش را دارد برای زندگیاش انجام میدهد. او اکنون قدردان جمله ای بود که من در سال های تحلیل به او گفته بودم؛ اینکه “نویسنده زندگی خودش باشد”.
من معتقدم، خانم زد به صورت هوشیارانه ترس از مرگ را تجربه نمیکرد، چون او احساس شدیدی درباره اینکه از قبل مُرده است، داشت. برای خانم زد، مردن و غایب بودن در زندگی شخصی خودش روشی برای محافظت از خودش بود؛ محافظت از خودش هم در برابر درد تجربه گذشته ای که هنوز زنده بود، و هم درد بخش هایی از خودش که گم شان کرده بود.
منبع: کلینیک مهر
خود واقعی و خود کاذب
ابژه انتقالی و پدیده انتقالی
ابژه انتقالی و پدیده انتقالی
مطالعه اولین مالکیت غیر-من
۱۹۵۳
مقدمه: واضح است که نوزادان به محض تولد تمایل به استفاده از مچ، انگشتان و شست ها دارند که این کار به دلیل تحریک دهانی برای ارضای غرایز آن منطقه، و ایجاد حس انسجام نسبی صورت می گیرد. واضح است که بعد از چندین ماه نوزادان با هر جنسیتی تمایل به بازی با عروسک دارند و اکثر مادران به نوزادانشان اجازه می دهند که از برخی اشیا خاص استفاده کنند و به چنین اشیایی خو بگیرند. یک ارتباط بین این دو مجموعه پدیده که با فاصله زمانی ایجاد می شوند وجود دارد، و مطالعه رشد از اولیه ترین مراحل تا مراحل بعدی می تواند سودمند بوده و به محتوای بالینی که تا حدی مغفول مانده است، غنا بخشد.
اولین مالکیت
کسانی که در تماس نزدیک با علائق و مشکلات مادران هستند، از الگوهای بسیار غنی کودکان در استفاده آنها از اولین مالکیتِ غیر-من آگاه اند. این الگوها، که در ادامه توصیف می شوند، می توانند هدف مشاهدات مستقیم باشد. مالکیت غیر-من یک تغییر وسیع در توالی اتفاقاتی است که با فعالیت های مچ در دهان نوزادان شروع شده، و نهایتاً منجر به وابستگی به عروسک، یا اسباب بازی نرم یا سخت، می شود. در توضیح این موضوع باید گفت که موارد دیگری به غیر از هیجانات و ارضاهای دهانی مهم هستند، که بسیاری از آنها شامل موارد زیر می باشند:
- ماهیت ابژه
- قابلیت نوزاد در شناسایی ابژه بعنوان غیر-من
- جایگاه ابژه -خارج، بیرون و درون مرز-
- قابلیت نوزاد در ایجاد، تصور، اختراع و تولید ابژه
- نوع شروع روابط ابژه از لحاظ هیجانی
من واژگان “ابژه انتقالی” و ” پدیده انتقال” را برای معرفی منطقه میانی تجربه بین انگشت شست و خرس پشمالو، بین ذهنی گرایی و روابط ابژه حقیقی، بین فعالیت خلاقانه اولیه و فرافکنی آنچه درونی شده است، بین ناآگاهی از بدهکاری و تایید بدهکاری، معرفی کرده ام. با این تعریف غان و غون کردن نوزاد یا آهنگ هایی که کودکان بزرگتر هنگام خوابیدن با خود زمزمه می کنند، در حیطه انتقالی بعنوان پدیده انتقالی شناخنته میشوند، به این موارد اضافه کنید استفاده از اشیایی را که بخشی از بدن نوزاد نیستند ولی هنوز کاملاً بعنوان واقعیت بیرونی تشخیص داده نشده اند.
نابسندگی شرح معمول
واقعیت تایید شده این است که ماهیت انسان برحسب روابط بین فردی به اندازه کافی خوب توصیف نشده است. حتی وقتی که جزئیاتی درمورد عملکرد فانتسی هشیار و ناهشیار، و ناهشیارِ سرکوب شده، فراهم شود. یک روش دیگر برای توصیف افراد وجود دارد که از تحقیقات دو دهه گذشته ناشی می شود. می توان گفت هر فردی که به مرحله انسجام رسیده است، حتی اگر مرز باریکی بین درون و بیرونش باشد، دارای یک واقعیت درونی است. یک دنیای درونی که می تواند غنی یا ضعیف باشد و می تواند در صلح یا در جنگ باشد. این واقعیت قطعاً کمک کننده است اما آیا کافی هم هست؟
ادعای من این است که اگر نیازی برای توضیح مجدد این موضوع باشد، نیاز به شرح یک موضوع احساس می شود. بخش سوم زندگی بشر؛ بخشی که نمیتوانیم آن را انکار کنیم، حیطه بینابینی تجربه، که واقعیت درونی و زندگی بیرونی هر دو را دربر می گیرد. این حیطه ای است که چالش بر انگیز نیست، زیرا هیچ ادعایی در موردش ایجاد نمی شود جز اینکه می تواند بعنوان یک جایگاه استراحت برای افرادی باشد که درگیر وظیفه دائمی حفظ واقعیت درونی و بیرونی به صورت مجزا میباشند.
در ادبیات روانشناسی به مسئله واقعیت آزمایی زیاد اشاره شده است، اما من در اینجا قصد بیان یک حالت بینابینی را دارم که بین ناتوانی کودک در درک واقعیت و توانایی رشد یافته در شناسایی و پذیرش واقعیت قرار دارد. به این منظور، به مطالعه مفهوم “وهم” میپردازم که یکی از ویژگی های دوران نوزادی است، و امری ذاتی در هنر و مذهب است که در دوران بزرگسالی نمایان میشود، و همچنین می تواند نشانی از دیوانگی باشد وقتی که یک بزرگسال به سختی باور دارد که دیگران ساده لوح اند و آنها را مجبور می کند که این وهم را تصدیق کنند در حالی که آن وهم مورد قبول آنها نیست. ما می توانیم توجه به تجربه وهمی را به اشتراک بگذاریم، و اگر بخواهیم ممکن است گروهی بر حسب شباهت تجارب وهمی مان ایجاد کنیم. این یک اصل طبیعی از گروه بندی میان انسان ها است. امیدوارم درک شود که من دقیقاً به خرس پشمالو کودک یا به اولین استفاده نوزاد از اولین شئ (شست، انگشتان) اشاره نمی کنم. من به طور اختصاصی اولین موضوع روابط موضوعی را بررسی نمی کنم. من با اولین مالکیت، و حیطه بینابینی بین ذهنیت و آنچه به طور ذهنی درک می شود سروکار دارم.
ایجاد یک الگوی فردی
در ادبیات روان تحلیل گری ارجاعات زیادی به پیشرفت از “دست به دهان” و “دست به آلت تناسلی” وجود دارد، اما شاید پیشرفت کم و بیشی به رسیدگی ابژه های غیر-من وجود داشته باشد. در روند رشد نوزاد دیر یا زود، تمایلی به حرکت به سمت ابژه های غیر-من بوجود می آید. این ابژه ها تا حدی نمادی از سینه مادر می باشند، اما ضرورتاً این نکته مورد بحث ما نیست.
در برخی موارد نوزادان شست شان را در دهان می گذارند در حالی که انگشتان جوری قرار می گیرند که با حرکت بازو و ساعد، صورت را نوازش می کنند. بنابراین دهان در ارتباط با شست فعال می شود، اما هیچ ارتباطی با انگشتان وجود ندارد. انگشتان، لب بالا یا سایر بخش ها را نوازش می کنند، و ممکن است برای نوزاد از شستی که در دهان است مهمتر باشند یا نباشند. علاوه براین، این فعالیت نوازشی ممکن است به تنهایی و بدون ارتباط مستقیم شست-دهان، دیده شود. در تجربه متداولی که یک خودتحریکی ساده مانند مکیدن شست را پیچیده میکند، معمولاً یکی از موارد زیر رخ می دهد:
1 نوزاد با دست دیگرش یک شیء بیرونی مانند بخشی از یک ملافه یا بالشت را می گیرد و آن را با انگشتانش به دهان می برد.
2 نوزاد بخشی از لباس را گرفته و می مکد، شاید هم در واقع آن را نمی مکد . موضوعات طبیعی مورد استفاده شامل پیشبند و دستمال گردن می باشند، و این بستگی به آنچه در حال حاضر در دسترس است دارد.
3 یا ممکن است کودک از ماه های اولیه شروع به کشیدن کرک و پشم اشیا و جمع اوری آن و استفاده از آن برای نوازش کردن کند. قورت دادن پشم و کرک کمتر متداول است و حتی مشکل ساز است.
4 گاهی در دهان گذاشتن اشیا، همراه با صدای اممممم، غان و غون کردن، صداهای مقعدی، نت های موسیقی اولیه و غیره همراه میشود.
می توان تصور کرد که تفکر، یا فانتسی کردن با این تجارب کارکردی مرتبط است. من تمام اینها را پدیده انتقالی مینامم. همچنین، ممکن است (اگر ما هر نوزاد را به طور اختصاصی بررسی کنیم) چیزی یا پدیده ای خارج از آنچه ذکر شد بروز یابد. شاید دسته ای پشم یا گوشه ملافه یا لحاف، یا واژه یا صدایی خاص، یا حالتی، که برای نوزاد در هنگام خوابیدن مهم است که استفاده شود و دفاعی است علیه اضطراب، بخصوص اضطراب نوع افسرده وار. ممکن است برخی از اشیای نرم یا اشیای دیگری توسط نوزاد یافت و استفاده شود که بعدتر به همان چیزی تبدیل می شود که من آن را ابژه انتقالی می نامم. این شئ بسیار مهم می شود. والدین ارزشش را میدانند و وقتی سفر میکنند آن را با خود حمل می کنند. مادر اجازه می دهد که آن شئ کثیف شود و حتی بو بگیرد، میداند که با شستن آن او یک شسکت در تداوم تجربه نوزاد بوجود می آورد، شکستی که ممکن است معنا و ارزش شیء را برای نوزاد تخریب کند.
پیشنهاد من برای سن شروع الگوی پدیده ی انتقالی، حدود 4-6-8 تا 12 ماهگی است. من عمداً فضایی برای تغییرات وسیع باقی گذاشته ام. الگوهای ایجاد شده در نوزادی ممکن است در دوران کودکی دوام یابند، به طوری که شی نرم اصلی در زمان خواب یا زمان تنهایی یا حتی وقتی حالت افسردگی تهدید کننده است ضروری باشد. در حالت سلامت، دامنه علایق تدریجاً بسط یافته و نهایتاً این علایق به صورتِ بسط یافته در فرد باقی میمانند، حتی وقتی که فرد در آستانه اضطراب افسردگی است. نیاز برای شئِ خاص یا الگوی رفتاری که در هر زمانی شروع می شود ممکن است در سن های بعدی وقتی محرومیت تهدید کننده میشود، دوباره بروز یابد.
اولین مالکیت در ارتباط با تکنیک های خاص ناشی از نوزادی اولیه استفاده می شود، که می تواند شامل فعالیت های خود تحریکی مستقیم تر، یا چیزی جدا از آن باشد. تدریجاً در زندگی نوزاد، عروسک ها و اسباب بازی های سخت نیز مورد توجه قرار می گیرند. پسران تمایل به اشیاء سخت دارند در حالی که دختران تمایل به کسب مالکیت خانواده دارند. اشاره به این نکته ضروری است که هیچ تفاوت قابل توجهی بین پسر و دختر در استفاه از اصل مالکیت غیر-من ، که من آن را ابژه انتقالی می نامم، وجود ندارد.
با شروع استفاده از صداهای سازماندهی شده (مام، تا، دا) ممکن است واژه ای برای ابژه انتقالی نیز ظاهر شود. نامی که توسط نوزاد به این اولیه ترین اشیاء داده می شود اغلب مهم است، و معمولاً واژه ای است که توسط بزرگسالان تا حدی استفاده می شود. بعنوان مثال، ممکن است این اسم “باا” باشد، و حرف “ب” آن از استفاده بزرگسالان از واژه ” baby ” یا “bear” بوجود آمده باشد. باید اشاره کنم که گاهی اوقات هیچ ابژه انتقالی ای بجز خود مادر وجود ندارد. یا یک نوزاد ممکن است در رشد احساسی آسیب دیده و نتواند از حالت انتقالی لذت ببرد، یا توالی اشیای مورد استفاده اش قطع شود. البته این توالی ممکن است به روشی پنهان باقی بماند.
خلاصه ای از کیفیات خاص در روابط
- نوزاد فرض می کند که حقی بر آن شئ دارد، و ما با این فرض موافق هستیم. با این حال بخشی از این حس در اصل حاصل ویژگی همه توانی است که از ابتدا وجود دارد.
- شئ به لحاظ عاطفی در آغوش گرفته می شود و همچنین به لحاظ هیجانی مورد عشق و تخریب قرار میگیرد.
- این شئ نباید تغییر کند مگر توسط نوزاد.
- این شئ باید عشق، نفرت و خشم غریزی نوزاد را تحمل کند.
- با این حال به نظر می رسد که نوزاد آن شئ را دارای ویژگی هایی مثل گرمی، حرکت، یا حالات خاصی می داند و یا تصور می کند که کارهایی انجام میدهد که آن شئ را دارای واقعیتی برای خودش می کند.
- این شئ [و اهمیت آن] نه از دیدگاه ما ناشی می شود و نه از دیدگاه نوزاد. این یک توهم نیست.
- این شئ سرنوشتش این است که تدریجاً سرمایه زدایی می شود، ولی نه به آن صورت که در طول سال ها کاملاً فراموش شده و به آتش انداخته شود. منظور این است که در حالت سلامت، ابژه انتقالی نه کاملاً به درون می رود و نه احساسات در موردش کاملاً سرکوب می شود. نه فراموش می شود و نه برایش سوگی گرفته می شود. معنایش را از دست می دهد، و این بخاطر این است که پدیده انتقالی پراکنده می شود و در طول کل حیطه بینابینی بین واقعیت روانی درونی و دنیای بیرونی که توسط دو فرد به طور مشترک درک می شود پخش می شود، یعنی در کلِ حیطه فرهنگی پخش می شود.
در این زمان است که موضوع مورد بحث من بسط پیدا می کند به بازی، خلاقیت و درک هنری، احساس مذهبی، رویاپردازی، و همچنین فتیشیسم، دروغگویی، دزدی، اصالت و از دست دادن احساسات عاطفی، اعتیاد به مواد، جادوی آداب وسواسی و غیره.
رابطه ابژه انتقالی با نماد
درست است که گوشه پتو (یا هرچیز دیگری) به لحاظ نمادین بخشی از شئ است، همانند سینه که بخشی از مادر است. با این حال ارزش نمادین آن به اندازه واقعیت آن نیست. همانطور که نماد سینه یا مادر، به اندازه خودِ سینه یا مادر مهم نیست. وقتی نمادگرایی بکار می رود [فرض می شود که] نوزاد به وضوح بین فانتسی و واقعیت، بین ابژه های درونی و بیرونی، بین خلاقیت اولیه و درک تمایز قائل می شود. اما اصطلاح ابژه انتقالی، آنچنان که من پیشنهاد میکنم، به فرایندی اشاره دارد که در طی آن فرد قادر می شود تفاوت ها و شباهت های فانتزی و واقعیت را بپذیرد. من تصور می کنم که استفاده از این واژه در اینجا، به ریشه های اصل نمادین اشاره دارد، واژه ای که سفر نوزاد از ذهنیت کامل به عینیت را توصیف می کند، و به نظرم می رسد که ابژه انتقالی همان چیزی است که ما از فرایند این سفر می بینیم.
ما می توانیم مفهوم ابژه انتقالی را درک کنیم حتی اگر ماهیت نمادین را کاملاً درک نکرده باشیم. به نظر می رسد که نماد گرایی می تواند تنها در فرایند رشد فرد به خوبی مطالعه شود، و در بهترین حالت یک معنای بی ثبات و متغیر دارد. بعنوان مثال، اگر شیرینی مراسم عشای ربانی را در نظر بگیریم که نمادی از جسم مسیح است. تصور می کنم درست تر باشد که بگویم برای انجمن کاتولیک رومی نماد بدن است، و برای انجمن پروتستان یک نماد جایگزین یا هشداردهنده است و ضرورتاً بدن خودش نیست، با این حال در هر دو مورد یک نماد است.
بیمار اسکیزوئیدی از من پرسید، آیا بعد از کریسمس، از خوردن او در مهمانی لذت برده ام؟ و سپس، آیا واقعاً من او را خورده ام یا فقط فانتسی بوده است؟ من می دانستم که او نمی تواند با هیچ جایگزینی ارضا شود. جداسازی او نیاز به جواب دوبل داشت.
توصیف بالینی از ابژه انتقالی
برای هر کسی که در ارتباط با والدین و کودکان کار می کند، یک کیفیت بی نهایت و متنوع از محتوای بالینیِ بیانگر وجود دارد. اظهارات زیر تنها برای یادآوری محتوای مشابه در تجارب خودمان ارائه می شود:
دو برادر؛ استفاده اولیه متضاد از مالکیت
استفاده تحریف شده از ابژه انتقالی X، اکنون یک مرد سالم است، و باید برای پخته شدن جنگیده باشد. مادر X در زمان نوزادی او تازه یادگرفت چگونه مادر باشد، و قادر بود از برخی اشتباهات خاص در مورد سایر کودکان اجتناب کند که آنها را از تربیت X یاد گرفته بود. همچنین او به دلیل مشکلات بیرونی و احساس تنهایی، در زمان تولد X فردی مضطرب بود. او مادر بودنش را با جدیت تمام انجام می داد و به مدت 7 ماه به X شیر خودش را داد. احساس او این است که این مدت در مورد X بسیار طولانی به نظر می رسید و از شیر گرفتنش برایش دشوار بود X . هیچگاه شست یا سایر انگشتانش را نمی مکید، و وقتی مادر او را از شیر گرفت، X چیزی نداشت که بدان متکی باشد. او هیچگاه شیشه یا پستانک یا هر تغذیه کننده دیگری نداشت. او دلبستگی بسیار قوی و اولیه با مادرش داشت، و این مادر واقعی بود که او به آن نیاز داشت.
X از 12 ماهگی به یک خرگوش عروسکی عادت کرده و آن را نوازش می کرد، این احساس عاطفی به خرگوش عروسکی نهایتاً به یک خرگوش واقعی منتقل شد که تا وقتی X پنج شش ساله بود وجود داشت. این خرگوش می توانست بعنوان یک آرام کننده برای X باشد، اما هیچگاه کیفیت واقعی ابژه انتقالی را نداشت و هیچگاه بعنوان یک ابژه انتقالی از مادر، بخش حیاتی و جدایی ناپذیر از نوزاد نبود. در مورد این پسر خاص اضطراب های متعددی وجود داشت که با از شیر گفتن در 7 ماهگی شروع شد و بعدها به تنگی نفس انجامید که البته او تدریجاً بر این مورد غلبه کرد X . در دوران بزرگسالی برایش مهم بود که در جایی دور از شهر محل زندگی اش استخدام شود. دلبستگی او به مادرش همچنان بسیار قوی است و می تواند در تعریف گسترده ای از واژه نرمال یا سالم بگنجد. این مرد ازدواج نکرده است.
استفاده معمول شی انتقالی Y، برادر جوانترِ X، به شکل ساده تری رشد یافته است و حالا 3 کودک سالم دارد. او تا 4 ماهگی شیر مادرش را خورد و سپس بدون سختی از شیر گرفته شد Y. شست خود را در هفته های اول می مکید و این امر “از شیر گرفتن را برای او نسبت به برادر بزرگترش آسان تر کرده بود”. بعد از شیر گرفتن او در 5 یا 6 ماهگی انتهای پتو را می گرفت و اگر کمی پشم از کنار پتو بیرون می آمد لذت میبرد و بینی اش را با آن غلغلک می داد. او خیلی زود کلمه baa را برای این شئ بکار برد و از زمانی که حدوداً 1 ساله بود توانست به جای انتهای پتو یک پارچه سبز نرم با انتهای قرمز را جایگزین کند. این شئ برای او صرفاً آرام کننده نبود (مانند برادر بزرگترش)، بلکه حقیقتاً تسکین دهنده بود و به عنوان مسکن همیشه به کار می آمد.
این یک نمونه معمول از آن چیزی است من آن را ابژه انتقالی می نامم. وقتی Y پسری کوچک بود اگر کسی به او Baa را می داد او فوراً آن را میمکید و اضطرابش از بین می رفت، و اگر زمان خوابش نزدیک بود، طی چند دقیقه به خواب می رفت. مکیدن شست نیز همزمان ادامه داشت، و تا 3-4 سالگی ادامه یافت، او شست مکیدن خودش را به یاد می آورد. او حالا به شست مکیدن کودکانش و استفاده انها از Baa علاقه مند است.
ارزش تاریخچه گرفتن
در جلسه مشاوره با والد اغلب گرفتن اطلاعاتی در مورد تکنیک های اولیه و مالکیت های تمام کودکان و خانواده اررزشمند است. این موضوع مادر را آماده می کند که کودکانش باهم مقایسه کند، و او را قادر می سازد تا ویژگی های آنان را در سنین اولیه به یاد آورده و مقایسه کند.
سهم کودک
کسب اطلاعات از یک کودک می تواند بر حسب ابژه های انتقالی باشد. بعنوان مثال، آنگوس (11 سال و 9 ماه) به من گفت که برادرش “چندین خرس پشمالو (تدی) و موارد دیگر دارد” و “قبل از آن او خرس های کوچکی داشت”، و این را با صحبت در مورد تاریخچه خودش ادامه داد. او گفت که هیچگاه خرس پشمالو (تدی) نداشته است. یک زنگوله بود که آویزان بود، و یک منگوله ای انتهایش بود که او می توانست آن را بزند و بنابراین به خواب رود. احتمالاً در نهایت آن منگوله افتاد، و این آخر داستان بود. او در این مورد خیلی خجالتی بود و می گفت یک خرگوش بنفش بود با چشمان قرمز که من به او علاقه ای نداشتم. من آن را دور انداختم. “جرمی الان اونو را داره. من اونو بهش دادم. من اونو به جرمی دادم چون خیلی شیطون بود. از قفسه کمد می افتاد. و هنوز منو نگاه می کرد”. او وقتی خرگوش بنفش را در نقاشی اش می کشید بسیار هیجانزده بود. اشاره خواهد شد که این پسر 11 ساله با حس واقعیت سنجی نرمال نسبت به سنش، در این مورد به گونه ای صحبت می کرد که انگار در زمان توصیف کیفیت و فعالیت های ابژه انتقالی، واقعیت سنجی کم و ناقصی دارد. وقتی بعداً مادر را دیدم او بسیار متعجب شده بود که آنگوس آن خرگوش بنفش را به یاد دارد. او به راحتی از نقاشی های رنگی او این را فهیمد.
دسترسی به نمونه ها
من عمداً از دادن نمونه های بیشتر خودداری می کنم، بخصوص که می خواهم از ارائه این عقیده که آنچه من گزارش می کنم نادر است، خودداری کنم. عملاً در تاریخچه هر مورد چیزی یافت می شود که در پدیده انتقالی یا در عدم حضورشان جالب به نظر می رسد.
مطالعه ی نظری
نکات خاصی وجود دارد که می تواند بر اساس نظریه روان تحلیل گریِ پذیرفته شده ببیان شود:
- ابژه انتقالی نمادی از سینه، یا ابژه ای از روابط مهم اولیه می باشد.
- ابژه انتقالی پیش درآمد تحقق واقعیت آزمایی است.
- در ارتباط با ابژه انتقالی نوزاد از کنترل همه توانی به کنترل توسط دستکاری کردن عبور می کند ( شامل تحریک ماهیچه ای و لذت توامان).
- ابژه انتقالی ممکن است در نهایت به شئ فتیش تبدیل شود و بنابراین بعنوان ویژگی زندگی جنسی بزرگسال شناخته شود (رشدی وولف ۱۹۴۶).
- ابژه انتقالی ممکن است، بخاطر سازماندهی جنسی مقعدی، نمادی از مدفوع باشد (اما این بدین معنی نیست که لزوماً شئ ای بودار یا کثیف است).
ارتباط با ابژه درونی (کلاین)
مقایسه مفهوم ابژه انتقالی با مفهوم ابژه درونی ملانی کلاین جالب است. ابژه انتقالی لزوماً یک ابژه درونی نیست بلکه یک مالکیت است (یک مفهوم روانی است). با این حال برای نوزاد این شئ یک ابژه بیرونی نیز نیست.
توضیح این مفهوم نیاز به شرح و بسط دارد. نوزاد می تواند ابژه انتقالی را زمانی به کار گیرد که ابژه درونی زنده، واقعی و به اندازه کافی خوب است. اما کیفیت این ابژه درونی به موجودیت، زنده بودن و رفتار ابژه بیرونی (سینه، شکل مادر، مراقبت محیطی) بستگی دارد. بدی یا ناکامی های پی در پی به طور غیر مستقیم منجر به مرگ یا کیفیت آزار دهنده ابژه درونی می شود. بعد از تداوم ناکامی توسط ابژه بیرونی، ابژه درونی در معنا داشتن برای نوزاد شکست میخورد، و سپس، ابژه انتقالی نیز بی معنا می شود . ابژه انتقالی ممکن است نمادی از سینه بیرونی باشد، اما به طور غیر مستقیم، نمادی از سینه درونی است.
ابژه انتقالی نه مانند ابژه درونی تحت کنترل جادویی است و نه مانند مادر واقعی دارای کنترل بیرونی است.
وهم – رهایی از وهم
به منظور آماده سازی زمینه برای ایفای سهم مثبت خودم در این موضوع، باید به بیان برخی موارد بپردازم که به نظرم در نوشته های روانکاوی در زمینه رشد احساسی نوزادی به راحتی بیان می شوند، اما شاید فقط در عمل قابل درک باشند.
هیچ امکانی برای نوزاد وجود ندارد که از اصل لذت به اصل واقعیت یا به سمت چیزی فراتر از همانندسازی اولیه حرکت کند، مگر اینکه یک مادر به اندازه کافی خوب داشته باشد. مادر به اندازه کافی خوب (که لزوماً مادرِ خودِ بچه نیست) مادری است که سازگاری فعالانه ای با نیازهای نوزاد دارد، سازگاری فعالانه ای که تدریجاً بر اساس رشد توانایی نوزاد در ناکامی و تحمل نتایج آن، کم می شود. طبیعتاً مادر خود نوزاد به احتمال بیشتری نسبت به افراد دیگر به اندازه کافی خوب است، زیرا این سازگاری فعالانه نیاز به یک اشتغال ذهنی آسان و بدون اذیت با نوزاد دارد، در واقع، موفقیت در مراقبت از نوزاد به واقعیت از خود گذشتگی، و نه باهوشی یا روشن فکری عقلانی، بستگی دارد.
مادر به اندازه کافی خوب، همانطور که بیان کرده ام، با یک سازگاری تقریباً کامل با نیازهای نوزاد شروع می کند، و با گذشت زمان تدریجاً، بر اساس توانایی نوزاد در مواجهه با شکست ها و خطاهای مادر، این سازگاری کمتر و کمتر می شود.
ابزار نوزاد برای حل و فصل شکست ها و خطاهای مادر شامل موارد زیر می باشد:
- تجربه نوزاد؛ تجربه تکرار شونده ناکامی معمولاً یک محدوده زمانی دارد. در ابتدا، طبیعتاً، این محدوده زمانی باید کوتاه باشد.
- حس رشد یافته از فرآیند.
- شروع فعالیت روانی.
- بکارگیری ارضاهای خود تحریکی.
- یادآوری، تجربه مجدد، فانتسی کردن، رویاپردازی، یکپارچه سازی گذشته، حال و آینده.
اگر همه چیز خوب پیش رود نوزاد می تواند از تجربه ناکامی چیزهایی بدست آورد، ابژه ها به خاطر سازگاری ناقص با نیاز نوزاد، واقعی می شوند، بدین معنا که به همان اندازه که مورد عشق واقع می شوند، مورد نفرت نیز واقع می شوند. نتیجه این است که اگر همه چیز خوب پیش رود نوزاد می تواند بواسطه یک سازگاری نزدیک با نیاز که برای مدت طولانی ادامه می یابد، تخریب شود، زیرا سازگاری دقیق شبیه جادو است و موضوعی که کامل و جامع رفتار کند چیزی ببشتر از توهم نیست. با این حال لازم است که در ابتدا این سازگاری دقیق باشد، و در غیر این صورت برای نوزاد امکان پذیر نیست که یک قابلیت برای تجربه ارتباط با واقعیت بیرونی، یا حتی شکل دهی مفهوم واقعیت بیرونی را رشد دهد.
وهم و ارزش وهم
در ابتدای تولد، مادر با سازش تقریباً صد در صدی با نوزاد، او را قادر می سازد که فرصتی برای این وهم که سینه مادر بخشی از خودِ اوست داشته باشد. این امر تحت کنترل جادوییِ نوزاد است. مشابه این موضوع میتواند زمان های آرامش بینابین تجارب تحریکی باشد. می توان گفت حقیقت این تجربه به نوعی همه توانی است. وظیفه نهایی مادر رهایی تدریجی نوزاد از این وهم است، اما او هیچ امیدی به موفقیت ندارد مگر اینکه در ابتدا فرصتی را برای این وهم و شیفتگی برای نوزاد فراهم کرده باشد.
به عبارت دیگر، نوزاد بارها و بارها بواسطه قابلیت عشق ورزیدن یا بواسطه نیازش، سینه را خلق میکند. به تدریج پدیده ای ذهنی در کودک ایجاد می شود که ما آن را سینه مادر می نامیم. مادر سینه واقعی را در لحظه درست و دقیقاً همان جایی می گذارد که نوزاد آماده خلق آن است. بنابراین انسان از زمان تولد با مشکل ارتباط بین آنچه به صورت عینی درک می شود و آنچه به شکل ذهنی درک می شود، دست به گریبان است و حل این مشکل برای انسانی که با مادر به اندازه کافی خوب شروع نکرده باشد، مقدور نخواهد بود. حیطه بینابینی که من به آن اشاره می کنم، حیطه ای است که به نوزاد اجازه حرکت بین خلاقیت اولیه و درک عینی مبتنی بر واقعیت آزمایی را میدهد. پدیده انتقالی بیان کننده مراحل اولیه استفاده از خیال است که بدون آن هیچ معنایی برای انسان در ارتباط با شئ ای که توسط دیگران بعنوان ابژه بیرونی درک می شود، وجود ندارد.
ایده ی ارائه شده در حالت {نوزاد…»«… وهم…»«…مادر} بدین صورت است: به لحاظ نظری، در جریان رشد اولیه فرد، نوزاد در محیط خاصی که توسط مادر فراهم شده قادر به درک مفهوم چیزهایی است که نیازهای رشدی را که ناشی از تنش غریزی است، برآورده می سازد. نوزاد نمی تواند در ابتدا بگوید چه چیزی قرار است خلق شود و در این لحظه مادر خودش را ارائه می کند. در روشی معمول او سینه خود و پتانسیل خودش در تغذیه نیاز را ارائه می دهد. سازگاری مادر با نیازهای نوزاد، وقتی به اندازه کافی خوب است، به نوزاد این وهم را میدهد که یک واقعیت بیرونی وجود دارد که با قابلیت خود نوزاد در خلق آن مرتبط است. به عبارت دیگر، یک همپوشی بین آنچه مادر فرآهم می کند و آنچه کودک احتمالاً درک می کند وجود دارد. برای مشاهده گر، کودک آن چیزی را درک می کند که مادر واقعاً ارائه می کند، اما این کل واقعیت نیست. نوزاد سینه را تا بدین جا فقط بعنوان سینه درک می کند. هیچ تبادلی بین مادر و نوزاد نیست. به لحاظ روانشناختی نوزاد سینه را به گونه ای درک می کند که بخشی از خودِ اوست، درحالی که مادر به نوزاد شیری را می دهد که آن شیر بخشی از خودش است. در بین روانشناسان این ایده تبادل، بر اساس گونه ای وهم می باشد.
در حالت {نوزاد…»«… ابژه انتقالی…»«…مادر} ، تصویری به حیطه وهم داده می شود که آنچه را من بعنوان عملکرد اصلی ابژه انتقالی و پدیده انتقالی در نظر می گیرم را نشان می دهد. ابژه انتقالی و پدیده انتقالی در هر فرد انسانی با چیزی شروع می شود که همیشه برای او مهم خواهد بود، یعنی یک حیطه خنثی از تجربه که چالش برانگیز نخواهد بود. در مورد ابژه انتقالی می توان گفت که مسئله ای مورد توافق بین ما و کودک است و ما هیچگاه از او نخواهیم پرسید که: “آیا این را درک کردی یا این از بیرون به تو ارائه شد؟”. نکته مهم این است که انتظار نمی رود هیچ تصمیمی در این زمینه وجود داشته باشد و این سوال قابل فرمول بندی نخواهد بود.
این مشکل، که بدون شک نوزاد را در یک مسیر پنهان از ابتدا در نظر می گیرد، تدریجاً تبدیل به یک مشکل واضح می شود بر این اساس که وظیفه اصلی مادر (پس از فراهم کردن فرصتی برای تجربه وهم در نوزاد)، کمک به رهایی او از وهم است. این به تکلیف از شیر گرفتن مقدماتی مربوط می شود و همچنین بعنوان تکلیف والدین و مربیان ادامه می یابد. به عبارت دیگر، این مسئله وهم (شیفتگی) امری ذاتی در انسان است و هیچ فردی آن را نهایتاً برای خودش حل نمیکند، هرچند درک نظری از آن ممکن است یک راه حل نظری فراهم آورد. اگر مسائل خوب پیش رود، در این فرآیندِ رهایی تدریجی از وهم و شیفتگی، موقعیت برای ناکامی هایی که ما تحت واژه از شیر گرفتن قرار می دهیم، فراهم میشود، اما باید به یاد داشته باشیم که وقتی در مورد پدیده ای صحبت می کنیم که در پیرامون از شیر گرفتن دسته بندی می شود ( و کلاین (۱۹۴۰) تحت عنوان وضعیت افسرده وار به طور خاص به آن اشاره کرده است)، ما یک فرآیند زیربنایی را فرض می گیریم، فرآیندی که بوسیله آن فرصتی برای وهم و رهایی تدریجی از آن فراهم می شود. اگر فرایند وهم-رهایی از وهم به انحراف رفته باشد نوزاد از شیر گرفتنِ نرمال را تجربه نخواهد کرد، همچنین نمی تواند واکنشی به ازشیرگرفتن بدهد، و بنابراین اشاره به از شیر گرفتن نامعقول است. از شیر گرفتن تنها به معنی پایان تغذیه از سینه نیست.
می توانیم اهمیت زیاد از شیر گرفتن را در مورد کودک نرمال ببینیم. وقتی ما شاهد واکنش پیچیده هسیتم که در فرایند از شیر گرفتن در کودک ایجاد می شود، می دانیم که از شیر گرفتن در مورد او رخ داده است، زیرا فرآیند وهم – رهایی از وهم به خوبی انجام شده به طوری که می توانیم در مورد از شیر گرفتن واقعی صحبت کنیم، درحالی که آن فرایند را نادیده بگیریم.
رشد تئوری وهم – رهایی از وهم
در اینجا باید فرض کنیم که تکلیف پذیرش کامل واقعیت هیچگاه کامل نمی شود، هیچ انسانی از فشار مربوط به واقعیت بیرونی و درونی رها نیست، و رهایی از این فشار توسط حیطه بینابینی تجربه ای که چالش برانگیز نیست تجربه می شود (هنر، مذهب، و غیره). این حیطه بینابینی در پیوستگی مستقیم با حیطه بازی کودکی است که در بازی گم می شود.
در نوزادی این حیطه بینابینی برای شروع ارتباط بین کودک و دنیا ضروری است، و با مادری به اندازه کافی خوب در مرحله بحرانی اولیه فراهم می شود. تداوم (به جا و مناسب) محیط عاطفی بیرونی و عوامل خاص در محیط فیزیکی مانند ابژه انتقالی ضروری است.
پدیده انتقالی برای نوزاد بخاطر درک ذاتی والدین از فشار ذاتی در درک عینی قابل قبول است، و نوزاد را بر حسب ذهنیت یا عینیت در اینجا که موضوع ابژه انتقالی درمیان است به چالش نمی کشیم.
ما به فرد بزرگسالی که همه را به پذیرش عینیت پدیده ذهنی اش وامیدارد، تشخیص دیوانگی میدهیم. با این حال بزرگسالان می توانند از حیطه بینابینی لذت ببرند بدون اینکه ادعایی داشته باشند، با این تفسبیر میتوانیم حیطه بینابینی خودمان را به رسمیت بشناسیم، و از یافتن شباهت و همپوشی با یکدیگر لذت ببریم که تجربه ای متداول بین اعضای یک گروه در هنر، مذهب یا فلسفه است.
اشاره به مقاله وولف
می خواهم توجه تان را به مقاله وولف، که در بالا اشاره شد جلب کنم که در آن محتوای بالینی خوبی برای اشاره دقیق به آنچه من تحت عنوان پدیده و ابژه انتقالی اشاره می کنم ارائه می شود. یک تفاوت بین نقطه نظر من و وولف وجود دارد که در استفاده خاص من از واژه ابژه انتقالی و استفاده او از واژه شئ فتیش می باشد. مطالعه مقاله وولف نشان می دهد که او در استفاده از واژه فتیش به دوران نوزادی برگشته است که متعلق به تئوری اولیه انحراف سکسوال می باشد. من در مقاله او فضای کافی برای در نظر گرفتن ابژه انتقالی کودک بعنوان یک تجربه اولیه ی سالم نیافتم. اما از نظر من پدیده انتقالی پدیده ای سالم و فراگیر است. علاوه بر این اگر ما استفاده از واژه فتیش را برای پوشش پدیده نرمال بسط دهیم، شاید برخی از ارزش های این واژه را از دست بدهیم.
ترجیح می دهم که واژه فتیش را برای توصیف شئ ای که بخاطر هذیان فالوس مادرانه بکار رفته، حفظ کنم. بنابراین فراتر میروم و میگویم که باید جایگاهی برای وهمِ فالوس مادرانه در نظر گیریم، یعنی، ایده ای که فراگیر است و آسیب شناختی نیست. اگر ما تاکید را از شئ به وهم تغییر دهیم، به ابژه انتقالی نوزاد نزدیک می شویم، اهمیت موضوع در مفهوم وهم، که یک تجربه فراگیر است، قرار دارد.
بدنبال این، ما میتوانیم به ابژه انتقالی اجازه دهیم که بالقوه فالوس مادرانه باشد اما اساساً سینه است، یعنی شئ ای که توسط نوزاد خلق می شود و بطور همزمان توسط محیط ارائه می گردد. بدین صورت من تصور میکنم که مدل استفاده از ابژه انتقالی نوزاد و پدیده انتقالی به طور کلی ممکن است پرتوی به اصل شئ فتیش و فتیشسم بیندازد. چیزی در اینجا گم شده است، چیزی که در نگاه رو به عقب از آسیب شناسی روانی فتیشیسم به پدیده انتقالی که متعلق به شروع تجربه بوده و فراگیر است و در رشد هیجانی سالم اساسی می باشد، باید در نظر گرفته شود.
خلاصه
توجه اصلی این مقاله معطوف به مشاهدات غنی از ابتدایی ترین تجارب نوزاد سالم بود که اساساً در ارتباط با اولین مالکیت ابراز می شود. این اولین مالکیت به طور رو به عقب، به پدیده خود تحریکی و مکیدن مچ و شست بر می گردد، و بعدتر به حیوان نرم یا عروسک یا اسباب بازی سفت مرتبط می شود که هم به ابژه بیرونی (سینه مادر) و هم به ابژه درونی (سینه درونی شده) مرتبط است، و در عین حال جدا از آن ها است.
ابژه انتقالی و پدیده انتقالی به حیطه وهم تعلق دارند که اساسِ شروع تجربه است. این مرحله اولیه در رشد توسط قابلیت خاص مادر در سازگاری با نیازهای نوزادش فراهم می شود، بنابراین نوزاد فرصت این را می یابد توهم کند که آنچه او خلق می کند واقعاً وجود دارد.
این حیطه بینابینی تجربه، بر اساس تعلقش به واقعیت درونی یا بیرونی چالش برانگیز نبوده و بخش بزرگتری از تجربه نوزاد را تشکیل می دهد، این حیطه در طول زندگی بزرگسالی در تجربه قوی که متعلق به هنر، مذهب، زندگی خیالی ،و کار علمی خلاقانه است، باقی می ماند. در اینجاست که ارزش مثبت وهم قابل ذکر است. در شرایط نرمال ابژه انتقالی نوزاد به تدریج سرمایه زدایی می شود، بخصوص وقتی علائق فرهنگی رشد می یابند.
در آسیب شناسی روانی:
اعتیاد می تواند بر حسب واپس روی به مرحله اولیه ای بیان شود که پدیده انتقالی امری چالش برانگیز نیست.
فتیش می تواند بر حسب تداوم ابژه خاص یا ابژه انتقالی از دوران نوزادی توصیف شود که با هذیان فالوس مادرانه در ارتباط است.
دروغگویی و دزدی نیز میتوانند برحسب فشار ناهشیار فرد برای پل زدن به شکاف در تداوم تجربه بر حسب شئ انتقالی توصیف شوند.
مبحث مرتبط در این سایت: ارتباط ابژه ای یا موضوعی
متن اصلی این مقاله را می توانید از اینجا دانلود کنید.
منبع: کلینیک مهر
ارتباط ابژه ای یا موضوعی
مرزهای تحلیلی و فضای انتقالی
مرزهای تحلیلی و فضای انتقالی
Psychoanalytic Boundaries and Transitional Space
فرانک سامرز
محو شدن تمایز بین زبان و عمل در نظریههای روانکاوی معاصر، مرزهای سنتی درمان روانکاوی را بسط داده است. مقاله حاضر، مفهومپردازی مرزهای روانکاوی را بر اساس این مفهوم دونالد وینیکات (۱۹۷۱) ترسیم میکند که این فضای انتقالی است که فرایند روانکاوی را تعریف میکند. پیشنهاد شده است که مفهوم دونالد وینیکات، پارادایم روانکاوی را به جای تفسیر، به انطباق به مثابه مهمترین وظیفه روانکاو تغییر داده است. انطباق روانکاو و محدودیتهای آن، دوگانه روانکاوی را تعریف میکند، و مرزهای روانکاوی از این منظر تجلی سوبژکتیویته روانکاو هستند.
{سوبژکتیو = به معنای “ذهنی و درونی” Subjective میباشد، در فلسفه پدیدارشناختی به امر “درونی” در مقابل امر “بیرونی یا Objective (ابژه)” گفته می شود که یک امر عینی است. سوبژه بعنوان اندیشنده است و اُبژه بعنوان چیزیست که اندیشیده میشود. – بیشتر در این لینک}
از لحاظ تاریخی، چارچوب روانکاوی به مثابه فرآیندی کلامی مفهومپردازی شده است، و رفتارهای دیگر بیمار باید یا به عنوان سمپتوم تفسیر شود یا ذیل تعیین حدود [Limit Setting]. بیمار و درمانگر صحبت میکنند؛ کُنش [Action]، تعرض به این مرز محسوب میشود. تمایز بسیار مهم در این مدل میان گفتار و عمل است، و بیان شفاهی مرزی به شمار میآید که این فرایند باید درون آن عمل کند. بازنگریهای معاصر در نظریه روانکاوی، این تمایز را به درجات مختلف مبهم کردهاند. سه خط جداگانه اندیشه، منجر به فروپاشی این محک سنتی نظریه بالینی روانکاوی شده است.
نخست، اکنون تقریباً تمام نظریات معاصر روانکاوی تصدیق میکنند که گفتار نوعی کُنش است. این اصل از زمانی که ج. ل. آستین (۱۹۶۵) به تمایز میان بیان کردن و انجام دادن حمله کرد، به جزئی استاندارد از فلسفه امریکایی تبدیل شده است. آستین نشان داد که هر گونه استفاده از زبان به معنای دست زدن به کنش است، به طوری که حتی گزارهای اخباری کاری را انجام میدهد: کسی را از چیزی به دلیلی مطلع میسازد که متناسب با زمینهی رابطه آنهاست. بیش از ۳۰ سال پس از کار اساسی آستین، روانکاوی به همان نتیجه رسیده است: بیان کردن یعنی انجام دادن.
ثانیاً، شمار روزافزونی از روانکاوان، حتی برخی از روانکاوان کلاسیک، تصدیق میکنند که کنشنمایی [Enactment] اجتنابناپذیر است. نکته این است که روانکاو معاصر باید الگوی تعاملی را درک کند، نه آنکه در این توهم شرکت جوید که میتوان از آن اجتناب نمود.
ثالثاً، از دیدگاههای نظری مختلف همچون روانشناسی «خود»، نظریههای روابط ابژهای، و روانکاوی رابطهای، نقش برجسته تفسیر در کنش درمانی به نفع اهمیت فزایندهای که روابط بیمار-روانکاو کسب میکنند زیر سؤال رفته است. از منظر تمام آن دیدگاههای نظری، کنش به بخش مهمی از فرایند روانکاوی بدل شده است، نه انحراف از آن. محو شدن تمایز میان گفتار و کنش بدین معنی است که روانکاو دیگر راهی ساده و روشن برای تعریف مرزهای روانکاوی ندارند. سؤال این است: اگر تمایز گفتار-کُنش مرز روانکاوی را تعریف نکند، پس چه چیز تعریف میکند؟ چگونگی پاسخ به این سوال، تابع موضع نظری است. اگر چه نظریات گوناگونی اتخاذ شدهاند که میتوان در نظر گرفت، در این مقاله مسئله مرزهای روانکاوی بر اساس مفهوم پردازی روابط ابژهای وینیکاتی از فرایند روانکاوی تعریف شده است.
فضای تحلیلی
از دیدگاه نظریه روابط ابژهای، رشد شخصیت به معنای رها کردن پتانسیل محبوس خود است. رابطه روانکاوی برای این که به «خود» مدفون اجازه دهد تا پیکربندی شود، باید حداکثر فضای ممکن را برای ابراز «خود» فراهم کند. از این نقطهنظر، به این دلیل که وظیفه روانکاو این است که بهترین فرصت ممکن را برای بیمار فراهم کند تا «خود» محبوساش را رها سازد، وضعیت او به واسطه مهیا کردن فضایی تعیین میگردد که اجازه میدهد شیوههای قدیمی بودن را درهم میشکند و موجب خلق ساختار خود [Self-Structure] تازهای میشود تعیین میگردد. اگر قرار است اجزای سابقاً مدفون «خود» ظاهر شوند، باید به طریق جدیدی با یک ابژه در ارتباط باشد، که به شیوهای متناسب با نیازهای بیمار خلق شده است.
در اینجا میتوانیم مفهوم وینیکات از فضای روانکاوی را به عنوان ناحیهای میانجی [Intermediate Area] بین واقعیت کسی که روانکاو است و فرافکنیهای فانتسی بیمار شناسایی کنیم. این فضا با واقعیت روانکاو محدود میشود، اما امکانی برای بیمار فراهم میکند تا این واقعیت را به طرق مختلف تجربه کند و معانی جدیدی را درون معلومات محیط روانکاوی بیافریند. چنین موضع روانکاویای تهی نیست زیرا به بیمار نوع خاصی از محیط را ارائه میدهد، اما با وجود این محدودیت، سعی دارد تا حداکثر فضای ممکن را برای «خود» بیمار فراهم آورد تا از طریق رابطهای جدید با روانکاو بروز یابد.
در حالی که وینیکات در کارهای اولیه خود، پیشنهاد میکرد که منطقه انتقالی تجربه بشر، مرحله رشدی خاصی است که بقایای آن در تجربیاتی همچون فعالیتهای زیباییشناسی و فرهنگی دوام میآورند؛ بعداً مفهوم فضای انتقالی را به فرایند روانکاوی اطلاق کرد . دیدگاه وی این بود که روانکاو یک داده معلوم است، نوعی محدودیت واقعیت که خارج از کنترل همهتوانی خیالی بیمار است. بیمار این تمثال واقعیت را به طریقی مشابه با کودکی که پتوی واقعی را با معانی غریب درهم میآمیزد، به معنای شخصی آغشته میسازد. او به نوعی میداند که روانکاو یک «دیگری» است، شخصی با کیفیات واقعی، اما با او چنان رفتار میکند که گویا ابژه آفرینش بیمار است. به این طریق، وینیکات فضای انتقالی را ذات درمان روانکاوی میدانست.
اگر چه تمام روابط به درجاتی دارای انتقال هستند، رابطه روانکاوی به شکلی منحصر به فرد با ارائه فضایی مشخص میشود که هدف آن تسهیل تحققبخشی خود در یکی از شرکتکنندگان است. از این نقطهنظر، برخی از رویکردهای بینفردی معاصر تمایل دارند که بیش از حد به سوی محو کردن تمایز میان رابطه روانکاوی و الگوهای تعاملی انسانی عادی حرکت کنند. از نقطهنظر روابط ابژهای، «خود» دیگری یعنی روانکاو وارد رابطه میشود، اما با نیتی مشخص برای خدمت به دیگری. مفهوم مد نظر وینیکات مبنی بر اینکه وظیفه روانکاو این است که تا جای ممکن با تجربه مورد نیاز بیمار انطباق یابد، تغییر موضع از تفسیر به انطباق را به عنوان ارزش اصلی روانکاوی نشان میدهد. از نقطهنظر به دنیا آوردن «خود» مدفون، هدف روانکاوی انطباق با بیمار است تا دفاع را ترک کند و خودش را تحقق بخشد. تا حدی که تفسیر در دستیابی به این اهداف کمک میکند جزوی ضروری از فرایند است، اما به انطباق ضروری برای تحققبخشی خود خدمت میکند. توجه داشته باشید که کلمه درمان از تیمارگران مشتق شده است، گروههای قرون وسطایی از خادمان یا خدمتکاران. وقتی وینیکات هدف روانکاوی را از تفسیر محتوای ناخودآگاه به انطباق برای تحقق پتانسیل مدفون بازتعریف کرد، درمان روانکاوی را به معنای ریشهشناسانه آن از خدمت به دیگران نزدیکتر نمود.
وینیکات در دام این توهم نیفتاد که روانکاو میتواند به نحوی از مواجهه روانکاوی ناپدید شود و فضای روانکاوی را به طور کامل به بیمار واگذار کند. ابراز خود بیمار درون دادههای معلوم خود روانکاو به وقوع میپیوندد. روانکاو تلاش میکند تا فضای مورد نیاز بیمار را مهیا کند، و بیمار باید راههایی برای استفاده از آن چه روانکاو ارائه میدهد پیدا کند تا تجربه لازم را بیافریند.
باید تأکید نمود که از نقطهنظر فضای انتقالی و انطباق، تفاسیر نه حاملان اطلاعاتی که جذب میشوند، بلکه پیشکشهایی هستند که به عنوان نیازهای بیمار به آنها پاسخ داده شود. یک تفسیر خوب برای ملاحظه بیمار تقدیم میشود، پیشنهادی که قرار است سویهای از وجود بیمار را روشن کند و بیمار میتواند آن را برای یافتن یا خلق معنای جدید مورد استفاده قرار دهد. نظیر این مفهوم از تفسیر در پژوهش رشد است، که نشان میدهد کودک از پاسخ والدین برای خلق معنا از تجربه استفاده میکند) . روانکاو تفسیر را به عنوان واقعیتی ارائه میدهد که ارزش نهایی آن چیزی است که بیمار از آن {معنا} میآفریند، و با این حال ممکن است با معانی مورد نظر روانکاو متناسب باشد. تفسیری ناکارآمد، پیشکشی روانکاوانه است که بیمار نمیتواند از آن هیچگونه تجربه معناداری خلق کند.
پیامد این مفهوم از درمان روانکاوانه این است که هر کاری که روانکاو برای تسهیل تحقق پتانسیل بیمار انجام میدهد جزئی مشروع از فرایند درمانی است. تفسیر وسیلهای ضروری و حتی اساسی است که توسط آن این فضا خلق میشود، اما تنها فعالیت روانکاوی نیست که به ایجاد شرایط برای تحققبخشی خود کمک میکند. هم تفسیر و هم کنش، تا حدی که گشایش تجربه اصیل بیمار را تسهیل میکنند تکنیکهای روانکاوی معتبر هستند.
فضای انتقالی و بسط مرزهای تحلیلی
از دیدگاه کلاسیک، رفتار غیرکلامی بیمار باید به حیطه کلامی ترجمه شود . از آنجا که در روانکاوی از این دیدگاه به عنوان آگاه ساختن ناخودآگاه تعریف میشود، ناکامی در کلامی ساختن رفتار غیرکلامی بیمار به معنای نقض مرزهای روانکاوی است. با این حال، به دلیل اینکه فضای انتقالی هم از طریق روابط کلامی و هم روابط غیرکلامی روانکاو و بیمار خلق میشود، اصرار بر کلامیسازی در معرض خطر محدود کردن این فضاست تا حدی که تحققبخشی خود را که هدف درمان روانکاوی است فرو مینشاند. اگر روانکاو بر کلام اصرار داشته باشد، ممکن است بیمار از طیف گستردهای از تجربیات که میتوانند برای تحقق رشد خود حیاتی باشند نهی شود، همچون وابستگی، ادغام موقت، سکوت، فورانهای خشم، بیان خشم نسبت به ابژهای زنده مانده، بازی، دادن هدیه، به اشتراک گذاشتن اموال و اطلاعات، لحظات تماس آرام، تنها بودن در حضور دیگری و نمایش دستاوردها . موردی که مایکل بالینت (۱۹۶۸) مورد بحث قرار داد مثالی از همین امر است. در نقطه عطفی کلیدی در درمان زن جوانی شدیداً محتاط و محدود، او ذکر کرد که هرگز قادر نبوده است معلق بزند. بالینت از او دعوت کرد که امتحان کند، بیمار از روی نیمکت بلند شد و در عین شگفتی خود، معلق کاملی انجام داد. بالینت معتقد بود که این رخداد نقش مهمی در آزاد کردن این زن از موانع در حیات شخصی و حرفهای او ایفا میکرد.
در این مثال، فضای انتقالی برای تجربهای که کلید کنش درمانی بود، مورد استفاده قرار گرفت. تعیین حدود بر رفتار بیمار به عنوان تخلیه هیجانی، او را از فرصت درمان بسیار مهمی محروم خواهد کرد. هرچه میزان تعیین حدود بیشتر باشد، احتمال این که بیمار بتواند جنبههای مدفون خود را تحقق بخشد کمتر است. درنتیجه تعیین محدودیت باید در سطح حداقلی که روانکاو میتواند تحمل کند نگه داشته شود.
مسلماً برخی از روانکاوان کلاسیک اصرار خواهند کرد که استراتژی آنها نه محدود کردن رفتار بیمار بلکه درک آن است . این کلاسیسیستهای [Classicists] معاصر کنشنماییها را به عنوان امری اجتنابناپذیر میپذیرند، اما از دیدگاه آنها هدف روانکاوی در ترجمه کنشنماییهای غیرکلامی به زبان است. با این حال، حتی این نسخه معاصرتر از موضع کلاسیک، کلام را به عنوان مرزهای روانکاوی تعریف میکند. کنش اساسی سست کردن بازدارندههای بیمار بالینت در انجام عمل معلق زدن نهفته است، نه در هر گونه درک بعدی از آن. چنین تجربیاتی، به کلام درآیند یا نه، غالباً برای تحقق سویههای سابقاً مدفون خود ضروری هستند، واقعیتی که نیاز به بسط مفهوم مرزهای روانکاوی را نشان میدهد.
فضای انتقالی و محدودیتهای مرز
هیچ فردی به قدر کافی انعطافپذیر نیست که بتواند با هر شرایطی که ممکن است بیمار به دنبال آن باشد انطباق یابد، درست همانطور که هیچ مادری قادر به انطباق کامل نیست. بنابراین، تحمل روانکاو به مسئلهای کلیدی در ترسیم مرزها بدل میشود. سویه واقعیت از تجربه انتقالی در تحمل محدود روانکاو جای میگیرد. این فقدان انعطافپذیری نامتناهی بدین معنی است که بیماری که تلاش میکند روانکاو را به حیطه قدرت مطلق خود بیاورد عاقبت با ناتوانی از کنترل روانکاو مواجه خواهد شد. به این طریق، محدودیتهای روانکاو واقعیت را به بیمار عرضه میکند، درست همانطور که مادر با برآورده نکردن تمام نیازهای کودک به نحوی که انتظار می رود، واقعیت را برای کودک به ارمغان میآورد . تجربه مرزهای روانکاوی، سویه دیگر تجربه انتقالی را فراهم میآورد.
در این زمینه، باید به خاطر داشت که اهمیت پتو برای کودک نه تنها به این خاطر که نماینده مادر است، بلکه به این خاطر است که آن مادر نیست. برای اینکه ابژه پیدا شود، باید کارکرد محدودیت را ارائه دهد، واقعیتی که باید با آن انطباق یافت. مالکیت غیر-من اولیه به کودک کمک میکند تا از ارتباط با ابژه [Object Relating]، جهان فانتسی مطلق، به استفاده از ابژه [Object Usage]، جهان بهرهگیری از دادههای واقعیت گذر کند . در تجربه انتقالی، کنترل همهتوان فانتسی مطلق به نفع کنترل محدود استفاده از یک ابژه وانهاده میشود. بدین ترتیب، محدودیت واقعیت ابژه انتقالی برای تحقق هدف آن ضروری است: قابلیت استفاده از ابژهها. در زمینهی روانکاوی، ناتوانی روانکاو برای انطباق مطلق با بیمار مستلزم این است که بیمار میزانی از انطباق با روانکاو را در خدمت استفادهپذیری قرار دهد. یعنی محدودیتهای انطباق روانکاو، دگرگونی او از ابژه فانتزی به ابژه قابل استفاده را برمیانگیزد.
اگر فرد به رابطه روانکاوی به عنوان فضایی نگاه کند که برای تسهیل “خودِ ابراز نشده” طراحی شده است، محدودیتهای انطباق روانکاو محدودیتهای اجتنابناپذیر هویت او مینمایند و عمیقاً سوبژکتیویته او را تجلی میبخشند. متأسفانه، تمایلی به پنهان کردن این واقعیت از بیماران وجود دارد. دو مقوله گسترده از انکار سوبژکتیویته روانکاو را میتوان متمایز کرد.
نخستین مقوله اجتناب، یعنی تعیین حدود، اغلب به قاعدهای انتزاعی نسبت داده میشود که ظاهراً بر زوج روانکاوی تحمیل شده است. چنین قواعدی که احتمالاً رفتار روانکاو را محدود میکنند، به اجتناب از مسئولیت درمانی کمک میکنند. توسل به قواعدی که باید دنبال شوند این واقعیت را پنهان میدارد که ناتوانی یا بیمیلی روانکاو به انطباق، تجلی سوبژکتیویته است. این واقعیت که تصمیمات روانکاو همانقدر تجلی سوبژکتیویته هستند که مصالح بیمار، موجب شده است تا وینیکات رواندرمانی را به عنوان دو «سوبژکتیویته دارای همپوشانی» توصیف کند . نقطه همپوشانی فضای درمانی است، عرصهای که درون آن ابژهای جدید، ابژه تحلیلی، میتواند آفریده شود. محدود کردن این فضا به قواعدی که روانکاو باید از آنها پیروی کند به معنای تبعیت این زوج از فرامین مصنوعی تحمیل شده است که سوبژکتیویته روانکاو پشت آنها پنهان شده است.
در تعیین حدود، روانشناسان بالینی اغلب خشنود به اتکا بر مفاهیم مبهمی همچون نامناسب هستند، انتزاعاتی که رفتار بیمار را بدون توسل به سوبژکتیویته روانکاو محدود میکنند. چنین فقدان مسئولیت درمانی، درمان روانکاوی را به رابطه پیروی کورکورانه از قواعد بدل میسازد. به زحمت قابل تصور است که چنین رابطهای بتواند «خود» اصالتاً مشتقشده را در یکی از طرفین به وجود بیاورد. اگر روانکاو از بیمار انتظار دارد که الگوها و دفاعهای قدیمی را رها کند تا «خود»ی جدید و اصیلتر را تحقق بخشد، سوبژکتیویته خودش نمیتواند در پشت قوانین بیچون و چرا پنهان شود. محدودیتهایی که روانکاو بر رابطه تحمیل میکند ناشی از سوبژکتیویته خودش است، درست همانطور که انطباقات محدود مادر از سوبژکتیویته او نشأت میگرفت. اگر روانکاو مسئولیت تعیین حدود را بر عهده بگیرد، بیمار واقعیت روانکاو را مؤثرتر از همیشه در لحظات تماس مرزی تجربه میکند. هنگامی که قواعد تحمیل شده از خارج ترک شوند، روشن میشود که رابطه روانکاوی مقید به واقعیت روانکاو به عنوان شخص است، و مرزها به تجلی معنادار سوبژکتیویته روانکاو، اغلب ژرفترین تجلی آن، بدل میشوند.
مقوله دوم اجتناب، عبارتست از استفاده از تفسیر برای فرار از مسئولیت محدودیتهای روانکاو. غالب اوقات روانکاوان تصمیم میگیرند که رفتار بیمار را هر زمان که نمیتوانند تحمل کنند تفسیر نمایند . مثال آموزندهای از این مانور را میتوان در کار اخیر اسلوچور [Slochower] (۱۹۹۶) یافت، تصویری به ویژه روشنگر زیرا این نظریهپرداز سهم مهمی در نظریه دربرگیرندگی [The Theory of Holding] در تکنیک درمانی داشته است. اسلوچور در رویکرد خود بر اهمیت انطباق درمانگر با بیمار به طریقی مشابه با آن چه در این جا مورد دفاع قرار گرفت تاکید میکند. در مثال مورد بحث، بیمار، لیزا، دائماً قرارهای ملاقات را تغییر میداد و اسلوچور برنامه خود را برای انطباق با نیازهای برنامهریزی بیمار گسترش داد، در حالی که تلاش او برای تفسیر رفتار بیفایده بودند. با این حال، اسلوچور با تغییر مداوم قرارهای ملاقات صبرش به سر رسید و «رغبت به تغییر جلسات کاهش یافت» . درمانگر چنین تصمیم گرفت: «مستقیماً با لیزا درباره ماهیت تعاملمان صحبت کنم، گرچه من بودم که با چنین کاری سوبژکتیویته خود را وارد معادله خواهم کرد» به لیزا گفت که «باید به آنچه درباره نیازهایش میگوید و انتظاری که از من برای برآورده کردن آنها دارد نگاه کنیم». بیمار درمان را ترک کرد و نشان داد که به دنبال درمانگر انعطافپذیرتری است. اسلوچور با حیرت از خود پرسید که آیا رویکرد مدبرانهتری امکانپذیر بوده است یا خیر، یا این که اگر او انطباقپذیرتر میبود آیا درمان موفقیتآمیز میشد یا خیر.
اگر چه اسلوچور از دیدگاه نظری رابطهای دفاع میکند، تلاش کرد تا از تفسیر نه برای درک بیمار، بلکه برای خاموش کردن رفتاری که غیر قابل تحمل مییافت استفاده کند. وقتی اسلوچور نتوانست تغییر برنامه را تحمل کند، به جای این که عدم تحمل خود را انتقال دهد مدعی میل به کشف نیازهای لیزا شد. با چنین کاری، او انگیزه خود و سوبژکتیویته خود را پشت تلاش ادعایی برای درک مخفی کرد. گرچه اسلوچور ادعا میکرد که سوبژکتیویته خود را وارد کرده است، در واقع نیت خود برای مجبور ساختن بیمار به حفط برنامه مقرر را پنهان نمود. در هیچ کجا اسلوچور این احتمال را در نظر نمیگیرد که این تزویر در میل او به تعیین حدود، در تصمیم بیمار برای پایان دادن به درمان نقش داشته باشد. دقیقاً به همین خاطر که اسلوچور ادعای دیدگاهی نظری را دارد که شامل سوبژکتیویته روانکاو میشود، این مثال نشان میدهد که استفاده از درک برای پنهان کردن نیت روانکاو بسیار گسترده است. انتظار میرود که روانکاوان رابطهای کمتر از بقیه سوبژکتیویته خود را پشت تفسیر مخفی کنند.
اگر روانکاو سوبژکتیویته خود را ابراز کند، بیمار افشای صادقانه عدم تحمل روانکاو را تجربه میکند، و رواندرمانی به عرصهای تبدیل میگردد که در آن حالات خود به شکلی اصیل منتقل میشوند. از خودمان میپرسیم که آیا لیزا احساس میکرد خاتمه دادن به درمان ضروری است؟ اگر درمانگر او گفته بود، «من با تغییر دائمی زمانبندی مشکل دارم. راه دیگری وجود دارد که بتوانیم حلش کنیم؟» اگرچه نمیتوان فرض کرد که چنین واکنشی لزوماً نتایج بهتری به بار میآورد، لااقل مساله عدم تحمل درمانگر آشکارا مورد مواجهه قرار میگرفت. تعیین حدود تجربه کاملاً متفاوتی برای بیمار است، بسته به این که آیا روانکاو ممنوعیتها یا امتناعها را به عنوان تصمیمات آگاهانه منتقل میکند و بدین وسیله مسئولیت محدود کردن رفتار بیمار را بر عهده میگیرد، یا پشت به صورت تصمیمات آگاهانه ارائه میدهد و در نتیجه مسئولیت محدودیت رفتار بیمار را بر عهده میگیرد، یا پشت موضعی روانکاوانه پنهان میشود. در مورد دوم، بیمار تمایل دارد که نسبت به وضعیت تفسیری روانکاو مشکوک شود. در تجربه من، بیماران احساس راحتی و ایمنی میکنند وقتی میبینند که روانکاو با آنها صادق خواهد بود، و آنها بیشتر به تفاسیر اعتماد میکنند وقتی میدانند که از آن تفاسیر برای نیل به دستورکارهای پنهان، همچون محدود کردن رفتار آنها، استفاده نخواهد شد. همانقدر مهم، وقتی روانکاو حدود را آشکارا و مستقیماً تعیین میکند، بیمار واقعیت روانکاو را میشناسد. به این طریق، روانکاو خودش را از حیطه توهم همهتوانی به دنیای واقعیت میآورد، که معنا باید از آن استخراج شود.
از این نقطهنظر، میتوان دید که بحثهای فعلی در مورد کنشنمایی بیش از حد بر آنچه روانکاو انجام میدهد تمرکز میکنند، با غفلت از این که چرا او آن کار را انجام میدهد. برای مثال، برخی روانکاوان کلاسیک نظیر اورملاند (۱۹۹۱)، ادعا میکنند که در روانکاوی باید از کنشنماییها به نفع تفسیر اجتناب شود، اگرچه در رواندرمانی ممکن است کنشنمایی اغلب لازم باشد. گیل (۱۹۹۱) در بحث خود در مورد کتاب اورملاند ادعا میکند که وقوع کنشنماییها اجتنابناپذیر است و صحبت کردن در مورد چنین رخدادهایی جزئی بسیار مهم از روانکاوی است، به طوری که میتوان معنای آنها برای بیمار را روشن ساخت. این گفتگو نماینده بحث در مورد کنشنمایی است: تمرکز بر مشارکت روانکاو و معنای آن برای بیمار است. آن چه از تبادل میان جیل و اورملاند جا مانده این است که چرا روانکاو به شیوههایی که به عنوان کنشنمایی دستهبندی شدهاند عمل میکند یا نمیکند. روانکاو در الگوهای رفتاری معینی شرکت میجوید اما نه بقیه، و هر یک از این تصمیمات تجلی سوبژکتیویته روانکاو هستند به طریقی که پتانسیل درمانی دارد.
تحقق این پتانسیل در درجه اول به این بستگی دارد که آیا روانکاو به قدر کافی در سوبژکتیویته خودش کندوکاو کرده است تا این تصمیمات را درک کند و آنها به چه میزان به بیمار قابل بیان هستند. برای مثال، روانکاو از خواهش بیمار برای هدیه امتناع میورزد. یکی از جنبههای پتانسیل درمانی این رخداد، کشف معنای عدم دریافت هدیه برای بیمار است. با این حال، مسئله به همان اندازه مهم این است که چرا روانکاو امتناع ورزید. عدم تمایل روانکاو برای دادن به بیمار به این طریق جزء مهمی از رابطه است، که اگر مورد بررسی قرار نگیرد پتانسیل درمانی آن از دست خواهد رفت. اگر چنین کاوشی تقبل شود، اغلب اتفاق میافتد که رفتار تحلیلگر اغلب اهمیت کمتری از این که چرا انجام شده است دارد.
این واقعیت که فضای انتقالی فانتسی ناب نیست نشان میدهد که تلاش برای انطباق مطلق نه تنها عبث بلکه ضد روانکاوی و تعرض به فضای مورد نیاز برای فرایند روانکاوی است. روانکاوانی که تلاش خواهند کرد تا تمام نیازهای بیمار را برآورده سازند در معرض خطر خلق این توهم قرار میگیرند که بیمار میتواند او را به شکلی همهتوان کنترل کند. از نقطهنظر این مفهومپردازی، رابطه فیزیکی میان بیمار و روانکاو نقض ذات روانکاوی است. چنین رابطهای، فضایی که هدف روانکاوی خلق و استفاده از آن است را خنثی میکند. رشد روانی تنها در صورتی میتواند اتفاق بیفتد که روان فرصتی برای بازی و خلق معنا داشته باشد، فرایندی که مستلزم این است که میل بیمار برای تماس فیزیکی در فضای انتقالی تحقق یابد. هنگامی که روانکاو میل بیمار را با واکنش فیزیکی برآورده میکند، نمادینسازی با رضایت انضمامی جایگزین میشود، فضای انتقالی از بین میرود، و ذات تجربه روانکاوی نابود میگردد.
بنابراین درست است که حفظ عرصه انتقالی، مرز مطلقی را تعریف میکند که رابطه روانکاوی درون آن روی میدهد. هنگامی که روانکاو انگیزش برای ارضای میل بیمار برای رابطه فیزیکی را احساس میکند، به واسطه ماهیت نقش روانکاو و مسئولیت این نقش، محدود میگردد. بدین ترتیب، علاوه بر مرزهایی که توسط سوبژکتیویته خاص روانکاو برساخته میشود، مرز مطلقی به وسیله ماهیت زوج روانکاوی تعیین میگردد. با این حال، حتی وجود این مرز مطلق، اختفای سوبژکتیویته تحلیلگر را مجاز نمیدارد. اگر چه ممکن است وسوسهانگیز باشد که به این مرز به عنوان قاعدهای از پیش تعیین شده در پاسخ به میل بیمار برای رابطهی فیزیکی توسل جسته شود، اما چنین کاری به معنای ناکامی در پذیرش مسئولیت برای برساخت رابطه روانکاوی است. اعتقاد به مرز مطلق برای دوگانه روانکاوی به معنای گزینش شیوه خاصی برای کار با بیماران است. رد میل بیمار برای رابطه فیزیکی به این دلیل که قواعد روانکاوی چنین اجازهای نمیدهند شکست در پذیرش مالکیت مرزهای روانکاوی است. درون مرز مطلق مورد نیاز برای حفظ فضای روانکاوی، سوبژکنیویته خاص روانکاو مرزهای فعالیت روانکاوی را تعریف میکند.
از این نقطهنظر، میتوان حداقل برخی از تجاوزهای جنسی که در میان روانکاوها به عنوان گسترش تلاش برای انطباق مطلق بیش از حد متداول شدهاند را مفهوم ساخت. من تجربه محدودی با بیمارانی که تجربه جنسی با روانکاوان قبلی داشتند داشتهام، اما در مواردی که دیدهام، به نظر میرسید تجربه جنسی حاصل از تلاشی گسترده توسط روانکاو برای رفع نیازهای بیمار باشد. یعنی روانکاو در کنشنمایی این فانتسی که ابژه همهتوان برای بیمار باشد افراط کرده است. به نظر میرسد که این روانکاوان در کران مقابل طیف از مواردی که مایر (۱۹۹۷) به بحث گذاشته است قرار میگیرند، که تلاش میکنند مشارکت خود را با چنان شدتی محدود کنند که هر گونه اشاره به پاسخ عاطفی موجب خطر نقض جدی مرز میشود. به هر دلیل، به نظر میرسید روانکاوان مورد بحث به تعاملی جذب میشدند که در آن بیمار را از آثار ترومای پیشین نجات خواهند داد، رفتاری با این منطق که «مادر خوبی» که بیمار هرگز نداشته است باشند. همین که مرز انتقالی توسط میل کنترل نشده روانکاو برای این که ابژه مطلقی باشد که تمام نیازهای بیمار را برآورده خواهد کرد مبهم گردد، گام کوتاهی تا تجاوز جنسی فاصله است. مسلماً دلایل برای تجاوز جنسی روانکاو متنوع و پیچیده هستند، و من به هیچ وجه پیشنهاد نمیکنم که این پویایی تنها انگیزه برای چنین نقض جدی مرزهاست. من نشان میدهم که نقض فضای انتقالی با تلاش برای انطباق مطلق میتواند به فاحشترین نقض مرزها منجر شود.
شناخت نقش هم تأثرپذیری و هم ناکامی از انطباق در رشد روانی، متناسب با یافتههای پژوهش رشد از سنتهای بسیار متفاوت است. از آنجا که موفقترین زوجهای نوزاد-مادر، هر دو تطابق عاطفی و زمانی و همچنین اجازه به انفصال را نشان میدهند، به نظر میرسد که هماهنگی بیش از حد، تنوع کافی را در اختیار کودک نمیگذارد (. موفقترین زوجهای نوزاد-مادر دارای ترکیبی بهینه از تقابل و خودتنظیمی هستند، نتیجهای که نشان میدهد کودک باید توسط مادر تنظیم شود و تنها گذاشته شود . نکته کلیدی برای سرپرست، تخمین میزان مناسب کشاکش است: میزان بیش از حد زیاد، نوزاد را ناتوان و درمانده میسازد؛ میزان بیش از حد کم، نیل به عاملیت را ممکن نمیکند.
از دیدگاهی نظری، مشاهدات وینیکات و بنجامین (۱۹۹۵) درمورد رشد اینترسابجکتیویتی به ویژه مرتبط هستند. وینیکات خاطرنشان ساخت که نوزاد باید مادر را بارها و بارها «بکُشد» و ببیند که او زنده میماند تا آگاه شود که مادر نه ابژه فانتسی بلکه شخصی واقعی است، مرکز مستقل ابتکار عمل. به علاوه، ناکامیهای مادر در انطباق، واقعیت را در دوزهای قابل تحمل برای کودک به ارمغان میآورد. بنجامین اضافه میکند که در فرایند جدایی-فردیت، کودک نه تنها حسی از خود را میپروراند بلکه همچنین تشخیص میدهد که مادر سوبژکتیویتهای از آن خودش دارد که کودک باید با آن رابطه برقرار کند. جدایی روزافزون کودک از مادر، فرصتی برای ارتباط با مادر به عنوان ذهنی جداگانه فراهم میکند، سطح جدیدی از اینترسابجکتیویتی. بنابراین، تفاوت و جدایی مادر از کودک برای رشد هم تشخیص کودک از دیگران به مثابه دیگران و هم حس واقعیت بسیار مهم است. بینشهای وینیکات و بنجامین به شکل قابل ملاحظهای با یافتههای پژوهش رشدی مقارن است: همسویی مادر باید با جدایی او درهم آمیزد، و فرایند ذهنی خودش با فرایند ذهنی کودک مطابقت نداشته باشد.
فرایند روانکاوی مستلزم مخلوط مشابهی از ارتباط و جدایی است. به همان اندازه که بیمار به تقویت عاطفی برای رشد خود نیاز دارد، برای بازشناسی دیگری مستلزم جدایی روانکاو است. میتوان از این یافتهها و مشاهدات نظری، اهمیت بالای حدود روانکاوی برای بیمار را دید. هر لحظه تقابل میان بیمار و روانکاو، تماس اینترسابجکتیو بالقوهای است که بیمار را با واقعیت ذهن روانکاو مواجه میسازد. روانکاوانی که اصرار دارند فقط تفسیر قابل قبول است، فضا را برای مفصلبندی ذهن بیمار محدود میکنند. از سوی دیگر، روانکاوی که برای انطباق مطلق تلاش خواهدکرد در ارتباط قرار خواهد گرفت، گرچه فاقد ذهن است و بنابراین بیمار را از فرصتی برای بازشناسی اینترسابجکتیویته کامل عاری میسازد، تجربه دیگران به مثابه سوژههایی کاملا رشد یافته. محو شدن مرزها، بیمار را از این تجربه حیاتی محروم میکند که بدین ترتیب مانع رشد بین ذهنیت میشود، و روان نمیتواند خودش را از مشغولیت به خود رها کند. یکی از مزایای اصلی تعیین حدود به عنوان تجلی سوبژکتیویته روانکاو، نقش آن در از بین رفتن خودشیفتگی است. بدون تجربه محدودیتهای روانکاو، بیمار از هر فرصتی برای یافتن شیوه استفاده از شخصی واقعی با محدودیتها و کیفیات واقعی برای شکل دادن به تجربهای شخصاً معنادار، محروم خواهد ماند. در غیاب انطباق با بیمار و کاوش محدودیتهای آن، واقعیت کافی برای استفاده وجود ندارد.
منبع: مجلهتداعی
رشد ظرفیت نگرانی
رشد ظرفیت نگرانی
(۱۹۶۳)
خاستگاه توانمندی برای نگران شدن موضوعی پیچیده است. نگرانی یک جنبه مهم در زندگی اجتماعی است. روانتحلیلگران معمولاً به دنبال خاستگاهها در رشد عاطفی افراد هستند. ما تمایل داریم بدانیم سبب شناسیِ نگرانی چیست و جایی که نگرانی در رشد کودک ظاهر میشود، کجاست؟ همچنین به شکست درایجاد توانمندی برای نگرانی و از دست دادن حدی از آن که ایجاد شده است، نیز علاقهمندیم.
واژه “نگرانی” برای پوشش پدیده ای ایجابی استفاده میشود که همان پدیده به شیوه ای سلبی توسط واژه “گناه” پوشش داده میشود. احساس گناه با مفهوم دوسوگرایی، پیوندی اضطرابی دارد و نشان دهنده درجهای از یکپارچگی ایگوی فرد است که اجازه بازیابی تصویر ابژه خوب در حین داشتن ایده تخریب آن ابژه را میدهد. نگرانی، بیان کننده یکپارچگی و رشد بیشتر است و به صورت مثبتی به احساس مسئولیت فردی مربوط میشود به خصوص در مورد روابطی که سائقهای غریزی وارد آنها شدهاند.
نگرانی به حقایقی که فرد به آنها اهمیت میدهد اشاره دارد، حقایقی که هم احساس میشوند و هم مسئولیت آنها پذیرفته میشود. در سطح تناسلی در بیان نظریه رشد، نگرانی میتواند به عنوان بنیان خانواده در نظر گرفته شود، جایی که هر دو شریک در دخول -فراتر از لذتشان- مسئولیت نتیجه را به عهده میگیرند. اما در زندگی خیالی کلی افراد، موضوع نگرانی حتی مسائل گستردهتری را برمیانگیزد و یک توانمندی برای نگرانی اساس تمام کارها و بازیهای سازنده میباشد و به زندگی سالم و طبیعی تعلق دارد که شایسته است مورد توجه روانتحلیلگران قرار بگیرد.
دلایل زیادی وجود دارد که بپذیریم نگرانی -به معنای مثبتش- در اوایل رشد هیجانی کودک و در مرحله پیش از عقده ادیپ کلاسیک ایجاد میشود. ادیپی که شامل رابطهای بین سه شخص است که کودک هر کدام را یک شخص کاملاً مستقل احساس میکند. اما نیازی به سختگیری در مورد زمانبندی نیست و در حقیقت، بیشترِ فرآیندهایی که در دوره کودکی اولیه شروع میشوند، کاملاً از بین نمیروند و توسط رشدی که تا اواخر کودکی و حتی تا بزرگسالی یا سنین پیری ادامه مییابد، قدرتمندتر میگردند.
بهتر است خاستگاه توانمندی برای نگرانی را در قالب رابطه مادر-کودک توضیح دهیم؛ زمانی که “خودِ” کودک واحدی از پیش ایجاد شده است و کودک احساس میکند مادر یا تصویر مادر یک شخص کامل است. این رشدی است که ضرورتاً به دوره رابطه دو شخص تعلق دارد. در هر اظهار نظری از رشد کودک، اصول مشخصی بدیهی در نظر گرفته میشوند. اینجاست که شدیداً تمایل دارم بگویم فرآیندهای رسش اساس رشد کودک و نوزاد را در روانشناسی، فیزیولوژی و آناتومی شکل میدهند. با این حال، در رشد هیجانی، روشن است که شرایط مشخص بیرونی، برای بالفعل کردن پتانسیلهای رسش ضروری هستند؛ به این معنی که، رشد به محیطِ به اندازه کافی خوب وابسته است و با مرور مطالعاتمان در زمینه کودک متوجه میشویم که بدون مادری به اندازه کافی خوب، مراحل اولیه رشد نمیتوانند به درستی طی شوند.
میزان زیادی از رشد کودک پیش از اینکه بتوانیم به نگرانی اشاره کنیم، رخ میدهد. توانمندی برای نگران شدن نشانهای از سلامت است، یک توانمندی که یکبار ایجاد شده و سازمان ایگوی پیچیده را در برمیگیرد و نمی تواند چیزی جز دستآورد باشد، دستآوردی که هم برای کودک و هم برای مراقب کودک بوده و در قالب فرآیندهای رشدی درونی در نوزاد و کودک رخ میدهد. من برای اینکه مسئله را ساده کنم تا به اندازهگیری آنچه میخواهم بپردازم، محیط به اندازه کافی خوب در مراحل اولیه رشد را بدیهی فرض میگیرم. آنچه میخواهم بگویم، مبتنی بر فرایندهای پیچیده رسش است که بستگی به تحقق آنها در مراقبت کافی از نوزاد و کودک دارد.
از تمام مراحلی که توسط فروید و روانتحلیلگرانی که پیرو او بودند، توضیح داده شده است، باید یک مرحله را بیرون بکشم که میتوان از واژه “هم آمیزی” یا Fusion برای آن استفاده کرد. این یک دستآورد رشد عاطفی است که در طی آن کودک سائقهای پرخاشگری و شهوانی را به سمت ابژه واحدی در زمان واحدی تجربه میکند. در سمت شهوانی، هم جستجوی ارضا و هم جستجوی ابژه وجود دارد و در سمت پرخاشگری، یک برانگیختگی ماهیچهایِ بیانگرِ خشم و نفرت وجود دارد که شامل ابقای تصویر ابژه خوب برای جبران است. همچنین در تکانه کامل پرخاشگرانه-تخریبگرانه، نوعی رابطه با ابژه ابتدایی هست که در آن عشق شامل تخریب است. بعضی از ضروریات مبهم هستند و نیازی به دانستن همه چیز درباره خاستگاه پرخاشگری نیست تا بتوانید بحث مرا دنبال کنید زیرا من مسلم فرض کرده ام که بچه این توانایی را بدست آورده که تجربه شهوانی و خصمانه در ارتباط با یک ابژه را باهم ادغام کند و دوسوگرایی حاصل شده است.
زمانی که این واقعیت در رشد کودک محقق شود، کودک میتواند دوسوگرایی را در فانتسی و همچنین در کارکرد بدنی که فانتسی در واقع ادامه آن است، تجربه کند . همچنین، کودک شروع به ارتباط خود با ابژههایی میکند که کمتر و کمتر ذهنی هستند و بیشتر و بیشتر به صورت عینی به عنوان عناصر “غیر-من” ادراک میشوند. او شروع به استقرار یک خود نموده است واحدی که هم به صورت جسمانی در پوست بدن جا میگیرد و هم به صورت روانی یکپارچه میشود. اکنون مادر تبدیل به یک تصویر یکپارچه -در ذهن کودک- شده و اصطلاح “ابژه کامل” حالا قابل استفاده است. این وضعیت که در آغاز مشروط به شرایط معینی است، می توانست با عنوان “مرحله هامپی-دامپی” نامگذاری شود. دیواری که هامپی دامپی به سختی روی آن نشسته است، نماد مادری است که از آغوشش غافل مانده است. {هامپی دامپی نام شخصیت شعر کودکانه انگلیسی است. هامپی دامپی تخم مرغ بزرگی است که روی دیواری نشسته است. او از روی دیوار می افتد و باوجود تلاش هایی که برای به هم پیوستنش می شود، هیچکس نمی تواند او را به شکل قبلی اش برگرداند.
Humpty Dumpty sat on a wall, Humpty Dumpty had a great fall; All the king’s horses and all the king’s men, Couldn’t put Humpty together again}
این رشد بیان کننده ایگویی است که شروع به مستقل شدن از ایگوی کمکی مادرش کرده است و اکنون میتوان گفت که کودک، درون و بنابراین بیرون دارد. طرح بدنی در کودک در حال شکل گیری است و به سرعت شروع به پیچیده شدن میکند. از حالا به بعد، کودک زندگی سایکوسوماتیک را میزید. واقعیت درون روانی که فروید به ما آموخته تا به آن توجه کنیم، تبدیل به چیزی واقعی برای کودک می شود که اکنون به صورت احساس غنای شخصی در درون خود تجربه میگردد. این غنای شخصی از تجربه همزمان عشق-نفرت به دست میآید که نشان دهنده دستیابی به دوسوگرایی، توانمندی و پالایش است که منجر به ظهور نگرانی میشود.
شاید مفید باشد که ما دو نوع مادری کردن برای کودک نابالغ را فرض کنیم. آیا من مجبورم آنها را مادر ابژهای و مادر محیطی بنامم؟ من علاقهای به اختراع نامهایی ندارم که باعث اسارت و تحجر شده و مانع ایجاد نمایند، اما استفاده از این کلمات در این متن برای توصیف تمایز گسترده کودک در میان این دو جنبه از مراقبت، لازم به نظر میرسد. مادر به عنوان ابژه، یا صاحب ابژه جزئی (Part Object) که احتمالاً نیازهای ضروری را برطرف میکند، و مادر به عنوان شخصی که در برابر موارد غیرقابل پیشبینی کودک را حمایت کرده و فعالانه در زمینه رسیدگی (Handling) و مدیریت کلی از کودک مراقبت می کند. از نظر من، آنچه کودک در زمان اوج تنشِ اِید انجام داده و استفادهای که از ابژه مینماید با استفادهای که از مادر به عنوان بخشی از محیط کلی میکند بسیار متفاوت است؛ بدین معنی که مادر محیطی آن کسی است که تمامِ به اصطلاح عاطفه و همزیستی حسی را دریافت میکند و مادر ابژهای هدفِ تجربه برانگیخته ای می شود که اساس آن تنش-سائق خام است. نظر من این است که نگرانی در زندگی کودک به عنوان تجربهای ارزشمند از کنار هم قرارگرفتن مادر ابژهای و مادر محیطی در روانش، ایجاد می شود. با وجود اینکه کودک دست به ایجاد ثبات درونی میزند که منجر به رشد استقلال میگردد، اما امکانات محیطی همچنان از اهمیت زیادی برخوردارند.
در شرایط مطلوب که کودک موفق به دستیابی به مراحل ضروری در رشد شخصی شده، همآمیزی تازهای رخ میدهد. برای هر چیزی، تجربه و فنتسی کاملی وجود دارد از رابطه با ابژه بر مبنای غریزه و استفاده از ابژه بدون در نظر گرفتن پیامدهایش، یا استفاده بیرحمانه از ابژه (اگر بخواهیم از این واژه برای توضیح دیدگاهمان در مورد آنچه در جریان است، استفاده نماییم)، این تجربه بیشتر در رابطه کودک با مادرِ محیطی رخ می دهد و این دو گرد هم میآیند که نتیجه پیچیدهای را حاصل کنند که من قصد توضیح آن را دارم.
شرایط مطلوب در این مرحله به شرح ذیل میباشد: مادر به زنده ماندن و در دسترس بودن ادامه دهد، در دسترس بودن از نظر فیزیکی و از این نظر که مشغولیت ذهنی با چیز دیگری نداشته باشد. مادر ابژه ای باید بتواند از اپیسودهای غریزه محور نجات پیدا کند که حالا با نیروی زیادی از فنتسیهای دهانی دگرآزار و سایر نتایج درهمآمیزی شارژ شده است. درهمین حال، مادرمحیطی کارکرد خاص خود را دارد، این که به خودش بودن ادامه دهد، در مقابل نوزادش همدل باشد، برای دریافت ژستهای خودانگیخته نوزاد حضور داشته، و خوشنود باشد.
فنتسیهایی که با سائقهای به شدت پرخاشگرانه اید همراه هستند همچنان به حمله و تخریبگری ادامه میدهند. مسئله تنها این نیست که کودک تصور میکند که ابژه را بلعیده است، بلکه کودک میخواهد مالکیت محتوای ابژه را داشته باشد. اگر ابژه تخریب نمیشود، به خاطر توانمندی خودش در نجات یافتن است و نه به خاطر حفاظت کودک از او. این یک طرف سکه است. طرف دیگر سکه مربوط به ارتباط کودک با مادر محیطی است. این جنبه باعث حفاظت شدید کودک از مادر میشود به طوری که کودک بازداری شده یا دوری میکند. این نکته مثبتی در تجربه از شیر گرفته شدن است و دلیلی که نشان میدهد چرا بعضی از کودکان خودشان خودشان را از شیر میگیرند.
در شرایط مطلوب، تکنیکی برای حل این عقده ساخته میشود که باعث دوسوگرایی میگردد. کودک اضطراب را تجربه میکند زیرا اگر مادر را مصرف کند او را از دست میدهد، اما این اضطراب توسط این واقعیت که کودک در ایجادِ مادر محیطی سهمی دارد، تعدیل میشود. در این شرایط، حسی از اعتماد رشد می کند چون کودک فرصت اثرگذاری و اعطای چیزی به مادرِ محیطی را دارد و همین اعتماد کودک را قادر به تحمل اضطراب میکند. اضطرابی که به این شیوه تحمل میشود، میتواند تغییر کیفیت داده و تبدیل به احساس گناه شود.
سائقهای غریزی منجر به استفاده بیرحمانه از ابژه شده و در ادامه باعث احساس گناه میشوند که به دوش کشیده میشود و با سهمی که در ایجاد مادر محیطی دارد هم راستا میشود که کودک میتواند در عرض چند دقیقه انجامش دهد. همچنین امکان بخشیدن به قابلیت ترمیم کردن که مادر محیطی با حضور قابل اعتماد خود ایجاد میکند، کودک را قادر میسازند که بیشتر و بیشتر تکانههای اید را تجربه کند، به عبارت دیگر زندگی غریزی کودک را از بند میرهاند. در این صورت احساس گناه احساس نمیشود اما پنهان و بالقوه باقی میماند و در صورت شکست ترمیم ظاهر میشود.
زمانی که اعتماد به این چرخه خوش خیم و انتظار برای فرصت ترمیم ایجاد شود، احساس گناه مربوط به تکانههای اید بیشتر تعدیل میشود و ما نیاز به اصطلاح مثبتتری مانند “نگرانی” پیدا میکنیم. حال کودک میتواند نگران شود و مسئولیت تکانههای غریزی خود و کارکرد آنها را بپذیرد. این مورد یکی از بنیادیترین فاکتورهای سازنده بازی و کار است. اما در فرآیندهای رشد، این امکان سهم داشتن بود که کودک را قادر ساخت تا نگرانی را درون توانمندیاش قرار دهد.
جنبه دیگری که باید در نظر گرفته شود، به خصوص در رابطه با مفهوم اضطرابی که “تحمل” میشود، یکپارچه سازی در زمان است که به یکپارچگی مراحل ابتداییتر اضافه میشود. زمان چیزی است که با مادر جریان پیدا میکند و جنبهای از کارکرد ایگوی کمکی اوست. اما کودک زمانبندی خود را میسازد که در ابتدا تنها بازه کوتاهی را دربر میگیرد. این مشابه توانمندی کودک برای زنده نگه داشتن تصویر مادر در جهان درونیاش است که شامل عناصر خوشخیم و بدخیمِ تکه تکهای است که از تجارب غریزی نشات میگیرند. بخشی از بازه زمانی که کودک میتواند تصویر مادر را در جهان درونیاش زنده نگه دارد بستگی به فرآیندهای رسش دارد و بخشی از آن بستگی به وضعیت سازمان دفاعی درونی دارد.
من بخشی از ابعاد خاستگاه نگرانی در مراحل ابتدایی را به تصویر کشیدم که در آنها حضور مداوم مادر ارزش خاصی برای کودک دارد. بدین معنا که آیا زندگی غریزی کودک آزاد است تا ابراز شود یا خیر؟ اما این تعادل بارها و بارها به دست میآید. مورد نوجوان یا بیمار روانپزشکی را در نظر بگیرید که درمان شغلی برای آنها شروع راهی به سوی رابطه سازنده با جامعه است. همچنین می توانید پزشک و نیازهایش را در نظر بگیرید، او را از کارش محروم کنید، و حالا او کجاست؟ او به بیمارانش نیاز دارد و نیازمند این است که از مهارتهایش مانند دیگران استفاده کند.
من نمیخواهم به فقدان رشد نگرانی یا فقدان توانمندی برای نگرانی ای که تقریبا و نه کاملاً رشد یافته است، بپردازم اما به طور خلاصه شکست مادر ابژهای در نجات یافتن یا مادر محیطی در فراهم کردن فرصت قابل اعتماد برای ترمیم منجر به فقدان توانمندی برای نگرانی میگردد و باعث جایگزینی اضطرابها و دفاعهای ناپخته مانند دوپارهسازی یا از هم گسستگی میگردد. ما معمولاً به اضطراب جدایی میپردازیم اما من در اینجا میخواهم به توصیف آن چیزی بپردازم که بین مادر و کودکانش و بین والدین و فرزندانشان، در زمانی که جدایی وجود ندارد و تدوام بیرونی مراقبت از کودک مختل نشده، در جریان است. من در تلاشم تا آنچه در زمانی که از جدایی اجتناب میگردد را توضیح دهم.
برای به تصویرکشیدن منظورم از چند مثال در کار بالینیام استفاده میکنم. من نمیخواهم به چیزی اشاره کنم که به ندرت دیده میشود، بلکه احتمالاً هر روانتحلیلگری به یک مورد مشابه در طول هفته برخورد کرده است و باید به خاطر سپرده شود که در هر مثال بالینی که از کار تحلیل گرفته شده است مکانیزمهای روانی زیادی وجود دارند که روانتحلیلگر باید بتواند بفهمد مربوط به دوره رشدی اخیر و دفاع سایکونوروتیک هستند یا خیر. اینها تنها زمانی میتوانند نادیده گرفته شوند که بیمار در بازگشت شدید به وابستگی در طول انتقال است و کودکی تحت مراقبت تصویر مادری میباشد.
مثال 1: ابتدا به پسری 12 ساله اشاره میکنم که با او مصاحبه کردم. رشدِ پیشرونده او منجر به افسردگی شده بود که حاوی حجم زیادی از نفرت و خشم بود و رشدِ پسرونده او، اگر بتوانم از این اصطلاح استفاده کنم، باعث شده بود او چهرههایی را ببیند که وحشتناک بوده و در کابوسها دیده میشدند که برای او در زمان بیداری رخ میداد؛ “توهم”. شواهد خوبی از قدرت ایگوی این پسر در زمان خلق افسرده وجود داشت. قدرت ایگوی او یکبار در مصاحبه به شکل زیر خودش را نشان داد: او کابوسی را نقاشی کشید که در آن موجود نرِ ترسناکی وجود داشت که مورچه ضعیفی را که جسم نحیفی هم داشت، تهدید میکرد. از او پرسیدم تا به حال شده کابوسی دیده باشد که در آن خودش موجود ترسناک نر باشد و کس دیگری مثل برادرش مورچه باشد. او قبول کرد و تفسیر من را درباره نفرتش از برادرش در دوران نوزادی اش را رد نکرد. من به او فرصت بروز پتانسیلهای ترمیمی را دادم که به صورت طبیعی در زمانی که شغل پدرش را که مکانیک یخچال بود، توصیف میکرد اتفاق افتاد. من از او پرسیدم که خودش دوست دارد در آینده چه کاره بشود و او پاسخ داد که هیچ نظری ندارد و از این موضوع مضطرب شد. بعد گفت “این رویای غمانگیزی نیست، رویای غم انگیز میتواند این باشد که پدرش بمیرد.” چشمانش پر از اشک شد. در این فاز از مصاحبه تقریباً هیچ اتفاقی رخ نداد تا اینکه او گفت شرم آور است ولی دوست دارد دانشمند شود. سپس در اینجا او نشان داد که میتواند تصور کند که سهمی برای خودش داشته باشد و با وجود اینکه امکان توانایی لازم را نداشته باشد اما ایدهاش را دارد. اتفاقاً این فرض او را درست مقابل پدرش قرار میداد چون او میخواست دانشمند شود در حالی که پدرش فقط یک مکانیک بود. بعد من احساس کردم که مصاحبه میتواند در زمان خودش پایان یابد. این پسر میتواند بدون اینکه با کاری که من برایش انجام دادهام آشفته شود به راهش ادامه دهد. من پتانسیلهای مخرب او را تفسیر کردم اما درستش این است که این پتانسیلها در او سازنده هستند. او بدون اینکه من تصور کنم یک فرد مخرب و متخاصم است به من فهماند که هدفی در زندگی دارد که او را قادر میسازد ادامه دهد درحالی که من هنوز به او اطمینان خاطر نداده بودم.
مثال 2: یکی از بیماران من جلسه رواندرمانی خود را با گفتن این موضوع شروع کرد که میخواهد به دیدن اجرای یکی از بیمارانش برود، به این معنی که او میخواست از نقش درمانگری و اتاق درمان خارج شده و بیمارش را در کار ببیند. کار بیمارش بسیار ماهرانه بود، او به شدت در کارش موفق بود زیرا میتوانست حرکات سریعی انجام دهد، حرکاتی که در اتاق درمان بیمعنی بودند و باعث میشدند او روی کاناپه طوری تکان بخورد که گویی آن را به تصاحب خود درآورده است. با اینکه او مردد بود که بیمارش را در کار ببیند اما به نظرش جالب می آمد و یاد تعطیلات خودش افتاد که به باغبانی میپردازد و از تمام کارهای فیزیکی و سازنده آن لذت میبرد و اینکه او به ابزار علاقهمند است. من به واسطه دغدغه او درباره دیدن بیمارش در کار، نسبت به اهمیت فعالیتهای سازنده برای او آگاه شدم. بیمار من به تِمی بازگشت که اخیراً در تحلیل مهم شده بود و آن، اهمیت یافتن انواع ابزارآلات مهندسی برای او بود. در مسیر او به سمت مطب من، او توقف میکرد و به مغازهای که در نزدیکی مطب من ماشین آلات مهندسی داشت، نگاهی میانداخت. ماشین هایی که دارای دندانههای قدرتمندی بودند. این شیوه منحصربه فردِ بیمار من برای دستیابی به پرخاشگری دهانیاش بود که در آن تکانههای عشق ابتدایی با تمام بیرحمی و تخریبگریشان، در جریان بودند. ما آن را “خوردن در رابطه انتقالی” مینامیم. رویکرد درمانی او نزدیک شدن به بیرحمی و عشق ابتدایی بود که در مقابل دستیابی به لایههای عمیقتر مقاومت شدیدی داشتند. اینجا هم با شیوه جدیدی از یکپارچهسازی و نجات دادن درمانگر مواجه شدیم.
وقتی این مواد جدید مربوط به تخریبگری درمانگر و عشق ابتدایی بالا میآیند بازهم اشاراتی به کار سازنده وجود دارد. زمانی که من تفسیری را درباره تخریب خودم (خوردن من) که بیمار نیازمند آن بود، ارائه دادم میتوانستم به او یادآوری کنم که چه چیزهایی درباره سازندگی به من گفته بود. من میتوانستم بگویم درست همانطور که او نمایش بیمارش، در حالی که حرکاتش برایش احمقانه بود، را می دید، من هم احتمالاً کارهای او در باغ یا استفاده از ابزارهایش را همانطور میدیدم. او میتوانست از میان درختان و دیوارها عبور کند و به شدت لذت ببرد. اگر این فعالیت چیزی غیر از یک هدف سازنده فهمیده میشد احتمالاً یک دوره مانیکی بیمعنی، یا یک عصبانیت انتقالی، بود. میخوهم بگویم بشر قادر به قبول تخریبگری در ابتداییترین تلاشهاش عشقی خود نیست. ایده تخریب مادر ابژهای در فرآیند عشق ورزیدن، فقط در صورتی میتواند تحمل شود که فرد بتواند نشانههایی از سازندگی در آن به دست آورده و مادر محیطی بتواند آن را بپذیرد.
مثال 3: بیمار مرد من وارد اتاق تحلیل شد و دستگاه ضبط صدا را دید. او بعد از اینکه روی کاناپه دراز کشید و خودش را جمع و جور کرد، گفت:” دوست دارم بدانم وقتی درمان من به پایان رسید، آنچه اینجا برای من اتفاق افتاده چه ارزشی برای دنیا یا دیگران دارد.” من چیزی نگفتم اما در ذهنم به این فکر کردم که این حرف نشان دهنده نزدیک شدن بیمارم به یکی از آن دورههای تخریبگریاش است که در طول 2 سال درمانش مکرراً با آن سروکار داشتم. در پایان جلسه، بیمارم کاملاً به حسادت جدیدی نسبت به من دست یافته بود، حسادتی که از ایده اینکه من درمانگر خوبی هستم ایجاد شده بود. او تکانههایی برای تشکر از من و اینکه من کاری را برای او انجام میدهم که او به آن نیاز دارد، داشت. ما قبلاً هم با این نوع احساسات مواجه شده بودیم، ولی الان بسیار به احساسات تخریبگرانهاش نسبت به آنچه میتوانیم ابژه خوب -درمانگرش- بنامیم، نزدیک بود. زمانی که من این دو موضوع را با هم پیوند دادم او درستیاش را تائید کرد اما گفت اگر در اولین بار اینها را بیان میکردم خیلی دردناک میبود. منظورش این بود که اگر من همان نخستین بار میلش را برای استفاده کردن از خودم گیر میانداختم و به او میگفتم که این نشان دهنده میل ناهوشیاری برای تخریبگری است، او باید قبل از اینکه من امکان ترمیم را فراهم کنم به سائق تخریبگریاش دست پیدا میکرد، درحالی که او باید این کار را در زمان خودش و به شیوه خودش انجام میداد. بدون شک این توانمندی او برای داشتن ایده سهیم بودن [در خلق ابژه] بود که او را قادر ساخت تا به احساسات تخریبگرانهاش نزدیکتر شود. اما چنان که او خودش اشاره کرد، زمانی که او برای اولین بار با احساسات تخریبگرانه اش روبرو شد، تلاش های سازنده اش کاذب و بی معنا بودند.
مثال 4: دختر نوجوانی توسط درمانگری تحلیل میشد که درمانگر به طور همزمان از دختر به همراه فرزندان خودش در خانهاش نگهداری میکرد. این وضعیت مزایا و معایبی داشت. دختر به شدت بیمار بود و در زمان رویدادی که من به آن اشاره دارم از دوره طولانی بازگشت به وابستگی و وضعیت نوزادی خارج شده بود. او دیگر در رابطه با خانه و خانوادهاش واپسروی نشان نمیداد اما همچنان در وضعیت خیلی خاصی در حوزه محدودی از جلسات درمان که هر روز در زمان مشخصی انجام میشدند، واپسروی داشت. زمانی فرا رسید که دختر عمیقترین نفرتش را به درمانگر ابراز کرد (کسی که هم از او مراقبت میکرد و هم او را درمان میکرد). در باقی 24 ساعت همه چیز روبهراه بود اما در زمان درمان، درمانگر مکرراً و به شدت تخریب میشد. نشان دادن میزان نفرت دختر از درمانگرش و در واقع ازهم پاشیدگی او بسیار پیچیده است. تحلیل به این شکل نبود که درمانگر برای دیدن بیمارش به مطب برود، بلکه درمانگر تمام روز مسئول دختر بود و این دو، دو رابطه جدا و موازی باهم به صورت همزمان داشتند. یک روز تمام اتفاقات جدید باهم شروع شد: دختر خواست که خانه را تمیز کند، مبلمان را گردگیری کند و در واقع مورد استفاده قرارگیرد. این کمک کردن کاملاً جدید بود و هرگز در الگوی رفتاری او حتی قبل از اینکه بیمار شود وجود نداشت. این اتفاق در سکوت و به موازات تخریبگری که در درمان انجام میشد رخ داد.
شما تکرار ایده مشابهی را در اینجا مشاهده مینمایید. به طور طبیعی، هوشیار شدن بیمار نسبت به تخریبگریاش، امکان ظاهر شدن فعالیتهای سازنده را نیز فراهم میگرداند. اما این مسیر راه دیگری هم دارد که من علاقهمندم در اینجا و اکنون به آن بپردازم. تجارب سازنده و خلاقانه کودک امکان دستیابی به تخریبگریاش را فراهم میکنند. بنابراین در درمان حالاتی که به توصیف آن پرداختم، اتفاق میافتد. توانمندی برای نگرانی تنها یکی از جنبههای فرآیند رسش نیست، بلکه برای ایجادش نیاز به محیط هیجانی به اندازه کافی خوب برای یک دوره زمانی هم وجود دارد.
خلاصه
نگرانی، که در اینجا به عنوان یک اصطلاح مورد استفاده قرار گرفته، بیان کننده ارتباط بین عناصر مخرب در روابط سائق محور با ابژه ها، و سایر جنبه های مثبت ارتباط می باشد. به نظر میرسد نگرانی متعلق به دوره قبل از عقده ادیپ کلاسیک است که مربوط به ارتباط بین سه فرد کامل است. ظرفیت نگرانی متعلق به رابطه بین دو بدن نوزاد و مادر یا جایگزین مادر است.
در شرایط مطلوب، مادر با تداوم زنده نگهداشتنِ خود و در دسترس بودن، هم مادری است که تمام تکانه های اید نوزاد را دریافت میکند، و هم مادری که می تواند به عنوان یک فرد دوست داشته شود و مادری که میتواند موضوع جبران واقع شود. به این ترتیب، اضطراب در مورد تکانه های اید و فنتسی درباره آنها، میتواند توسط نوزاد تحمل شود، و نوزاد پس از آن میتواند به تجربه گناه دست یابد، یا آن را در انتظار کامل برای یافتن فرصت جبران نگه دارد. به چنین حالتی که در آن گناه نگه داشته می شود اما احساس نمی شود، نام “نگرانی” می دهیم. در مراحل اولیه رشد، اگر مادر قابل اعتمادی وجود نداشته باشد تا حالت های جبرانی نوزاد را پذیرا باشد، گناه غیر قابل تحمل شده و نگرانی نمی تواند احساس شود. عدم امکان جبران، منجر به از دست دادن ظرفیت نگرانی و جایگزینی آن توسط اشکال ابتدایی گناه و اضطراب می شود.
متن اصلی مقاله را می توانید از اینجا دانلود کنید.
منبع: کلینیک مهر
روانکاوی و احساس گناه
روانکاوی و احساس گناه
۱۹۵۸
شاید بهتر باشد در این مقاله درمورد سخنی که بورک در دو هزار سال پیش نوشت مبنی بر اینکه “گناه در نیّتِ عمل سکونت دارد”، اظهارنظر عمیق تری نکنم. با وجود اینکه تلالوهای شهودی ساختهای پیچیده و حتی عظیم شعر و فلسفه خالی از کاربرد بالینی هستند، اما روانکاوی پیشاپیش مفاهیمی که قبلاً در فرمایشاتی مثل سخن بورک مستتر بودند را برای جامعهشناسی و درمان فردی قابل دسترس نموده است.
روانکاو به موضوع احساس گناه طوری میپردازد که شخصی با عادت به تفکر در قالب رشد و تکامل انسانی در ارتباط با محیط میپردازد. مطالعه احساس گناه برای تحلیگر، مطالعه رشد هیجانی فردی است. به طور معمول، احساس گناه به عنوان مسئله ای مذهبی یا اخلاقی در نظر گرفته میشود. در اینجا من میکوشم تا احساس گناه را نه به عنوان چیزی که تلقین شده بلکه به عنوان جنبهای از رشد انسان مطالعه کنم. اثرات فرهنگی مسلماً مهم هستند، امّا این اثرات فرهنگی خودشان میتوانند به عنوان پدیدههایی مشترک با الگوهای شخصی مطالعه شوند. به عبارت دیگر، سرنخ روانشناسی اجتماع و گروه، روانشناسی فرد است. آنهایی که تصور میکنند اخلاق نیاز به جاگرفتن در آموزش به کودکان کوچک دارد و از تماشای رشد اخلاق در کودکانشان لذت میبرند، آنهایی هستند که در یک روند درست که از روش شخصی و فردی مهیا شده است، کامیاب میگردند.
من نیازی نمیبینم که مباحث مربوط به قانون اساسی را بررسی کنم. در واقع ما هیچ مدرک محکمی دال بر اینکه هر فردی که از لحاظ روانی تدافعی نیست، اساساً در تشکیل یک درک اخلاقی ناتوان است، نداریم. به عبارت دیگر، ما تمام درجات موفقیت و شکست را در رشد یک شعور اخلاقی پیدا کرده ایم. من تلاش میکنم این متغیرها را توضیح دهم. بدون شک کودکان و بزرگسالانی هستند که احساس گناه شان مختل شده است و این نقص به طور اختصاصی با ظرفیت هوشی آنها یا ناتوانیشان ارتباطی ندارد. کار من سادهتر خواهد شد اگر بررسیهای خود از مسئله را به 3 دسته تقسیم کنم:
- احساس گناه در افرادی که ظرفیت احساس گناه را ایجاد کرده و پرورش دادهاند.
- احساس گناه در نقطه آغاز در رشد هیجانی فردی.
- احساس گناه به عنوان ویژگی ای که بواسطه نبود آن در برخی افراد مشخص می شود.
در انتها من باید به فقدان و بهبود ظرفیت احساس گناه اشاره نمایم.
1- ظرفیت برای احساس گناه مفروض
چگونه مفهومی مانند گناه در نظریه روانکاوی پدیدار گشت؟ فکر میکنم من حق دارم که بگویم اولین بررسیهای فروید در این زمینه مرتبط به پَستی بلندیهای احساس گناه در افرادی بوده که ظرفیت برای احساس گناه، احتمالاً برای همیشه از آنها گرفته شده بوده است. بنابراین من چیزهایی درباره نقطه نظر فروید درباره معنای گناه در ناهوشیار در قالب احساس گناه سالم و مرضی خواهم گفت.
کارهای فروید نشان میدهد که چطور گناه واقعی در نیت اعمال، در نیت ناخودآگاه اعمال، سکونت دارد. جرم واقعی مسبب احساس گناه نیست بلکه نتیجه آن است، گناهی که به نیات مجرمانه تعلق دارد. تنها گناه قانونی است که از یک جُرم نشات میگیرد؛ گناه اخلاقی مربوط به واقعیتی درونی است. فروید قادر بود این تناقض را منطقی جلوه دهد. در فرمولبندیهای نظری اولیه، او گناه را به اِید پیوند میدهد که از طریق آن به سائقهای غریزی اشاره مینماید و همچنین آن را با ایگو مرتبط مینماید، که از طریق آن به بخشی از کلِّ خود اشاره میکند که با محیط در ارتباط است. ایگو محیط را برای دستیابی به کامیابیهای اید تعدیل مینمود و تکانههای اید را نیز برای استفاده بهینه از پیشنهاداتی که محیط ارائه میکرد، دوباره برای دستیابی به کامیابی اید، تحت کنترل درمیآورد. بعدها، فروید از اصطلاح سوپرایگو برای نامیدن آنچه توسط ایگو برای کنترل کردن اید پذیرفته شده است، استفاده کرد.
فروید در اینجا با ماهیت انسان به شیوه ای اقتصادی برخورد میکرد و عمداً مشکل را به هدف بنا کردن فرمولی نظری ساده مینمود. در تمام این کارها نوعی جبرگرایی وجود دارد، این فرض که با ماهیتِ انسان میتوان به صورت عینی مواجه شد و میتوان قوانینی که در فیزیک به کار میرود را درباره انسان هم به کار گرفت. در اصطلاحات مربوط به ایگو-اِید، تاکید کمتری روی احساسِ گناه، نسبت به اضطراب با کیفیتی خاص، شده است. احساسِ اضطراب به دلیل تعارض بین عشق و نفرت است. احساس گناه، به معنای تحمل این دوسوگرایی است. پذیرش رابطه نزدیک بین گناه و تعارض شخصی که از همزمانی عشق و نفرت نشات می گیرد دشوار نیست. اما فروید توانست ریشههای این تعارض را ردیابی کرده و ارتباط این احساسات را با زندگی غریزی نمایش دهد. همانطور که امروزه به خوبی شناخته شده است، فروید در تحلیل بزرگسالان (بیشتر نوروتیک تا سایکوتیک) کشف کرد که مسائل آنها معمولاً به کودکی بیمار، اضطرابِ غیرقابل تحمل اش، و تصادم عشق و نفرت برمیگردد. در سادهترین شرایط ممکن عقده ادیپ، یک پسر سالم رابطهای با مادرش ایجاد میکند که در آن غریزه هم وجود دارد و رویای حاوی رابطه عاشقانه با مادر هم موجود است و این منجر به رویای مرگ پدر و سپس ترس از پدر و ترس از اینکه پدر قوه غریزی کودک را نابود خواهد کرد، میشود. این مسئله به عنوان عقده اختگی شناخته میشود. در همین زمان، عشق پسر به پدر و احترام نسبت به او هم وجود دارد. تعارض پسر بین قسمتی از وجودش که از پدر متنفر است و میخواهد به او آسیب بزند و قسمتی که او را دوست دارد، پسر را درگیر گناه میکند. احساس گناه بیان میکند که پسر توانسته این تعارض را، که در واقع یک تعارض موروثی است و به زندگی سالم تعلق دارد، تحمل کرده و نگهدارد.
تمام اینها نسبتاً ساده هستند، به جز اینکه تنها از طریق فروید است که این مسئله شناخته می شود که در شرایط سلامت، اوج اضطراب و احساس گناه زمان خاصی دارد، به این معنی که اوجِ این احساسات در نخستین موقعیت های مهم زندگی فرد تجربه می شود، کودک با غرایزی که از نظر زیستی تعیین شدهاند، در خانواده زندگی میکند و اولین رابطه مثلثی خود را در آنجا تجربه میکند. این اظهار نظر عمداً ساده سازی شده است و من در اینجا قرار نیست هیچگونه ارجاعی به عقده ادیپ در قالب روابط با همشیرها یا اظهارنظر درباره معادل عقده ادیپ در کودکانی که جدا از والدین یا در پرورشگاه بزرگ شدهاند، ارائه کنم.
اما در اظهارنظر روان تحلیلی اولیه اشاره مختصری به اهداف مخرب در تکانههای عشقی یا به سائقهای پرخاشگرانه که فقط در شرایط سلامت به طور کامل با شهوت آمیخته میشود، وجود دارد. تمام اینها باید نهایتاً در تئوری منشا احساس گناه جای بگیرند و من بعداً اینچنین فرآیندی را بررسی خواهم کرد. در اولین اظهارنظر، احساس گناه از تصادم عشق و نفرت شکل میگیرد، تصادمی که گریزناپذیر است اگر عشق ورزیدن شامل عنصر غریزی متعلق به آن باشد. اصل این ماجرا در سنین نوپایی به وقوع می پیوندد.
تمام روانتحلیلگران در کارشان با سمپتوم هایی که جایگزین رشد طبیعی شده اند مواجه شده اند، آنها همچنین با احساس گناه، و پذیرش محتوای فانتسی که احساس گناه را منطقی جلوه میدهد کاملاً آشنا هستند. چقدر احساس گناه میتواند غیرمنطقی به نظر برسد! در آناتومی مالیخولیا برتن مجموعه خوبی وجود دارد از مواردی که بی پایه بودن احساسات گناه را نشان میدهند. در تحلیل عمیق و طولانی، بیماران در مورد هرچیز و همه چیز و حتی در مورد عوامل معکوس محیطی که به راحتی میتوانیم آنها را به عنوان پدیدههای شانسی تشخیص دهیم، احساس گناه میکنند. در اینجا مثال سادهای را طرح میکنیم:
پسر 8 سالهای به صورت فزایندهای مضطرب شد و در نهایت از مدرسه فرار کرد. او در حالی پیدا شد که از احساس گناه غیرقابل تحملی به خاطر مرگ همشیرش، که سالها قبل از تولد او رخ داده بود، رنج میبرد. او اخیراً این موضوع را فهمیده بود و والدینش هیچ اطلاعی از اینکه این خبر چقدر او را آزرده است، نداشتند. در این مورد، تحلیل طولانی برای این پسربچه ضرورتی ندارد. در مصاحبههای درمانی اندک او، متوجه شدم که احساس گناه فلج کنندهای که او در مورد این مرگ احساس میکرد جایگزینی از عقده ادیپ بوده است. او پسربچه ای تقریباً نرمال بود و به کمک این میزان از حمایت دوباره توانست به مدرسه بازگشته و سمپتومهایش پاک شدند.
سوپرایگو:
معرفی مفهوم سوپرایگو قدم بزرگی در راه تکامل تدریجی روان تحلیلی فراروانشناسی بود. فروید بررسیهای اولیه را خودش انجام داده بود و در زمانی که جهان بواسطه توجه به زندگی غریزی کودکان معذب شده بود، همه بار آن را خودش به دوش کشید. به تدریج سایرین از طریق به کارگیری تکنیک تجربه کسب کردند. البته فروید زمانی که اصطلاح سوپرایگو را معرفی کرد همکاران بسیاری پیدا کرده بود. با این اصطلاح جدید، فروید نشان داد که ایگو در تعامل با اید، نیروهای مشخصی را به کار میگیرد که دارای نامی هستند. کودک کم کم مجهز به نیروهای کنترل کننده میشود. در تبیین بیش از حد ساده سازی شده عقده ادیپ، پسربچه پدر ترسناک و محترم خود را درونی کرده و بنابراین نیروهای کتنرل کننده ای را که مبتنی بر آن چیزی هستند که کودک درباره پدر خود درک و احساس کرده، کسب مینماید. این تصویر درونی پدرانه به شدت ذهنی است و توسط تجارب کودک با تصورات او از پدر و نه خود پدر واقعی و به وسیله الگوی فرهنگی خانواده رنگ آمیزی میشود. (کلمه درونی سازی به سادگی به معنای یک پذیرش روانی و هیجانی است و این کلمه به معانی دیگری از جمله بلعیدن اشاره ندارد). بنابراین احساس گناه نشان میدهد که ایگو با سوپرایگو در ارتباط است. اضطراب وقتی پخته می شود که به سمت احساس گناه میرود.
اینجا در مورد مفهوم سوپرایگو، میتوان مفروضاتی را در نظر گرفت. اینکه پیدایش احساس گناه یک واقعیت درونی است یا اینکه گناه در قصد و نیت سکونت دارد. در اینجا همچنین عمیقترین دلیل برای احساس گناه به خودارضایی و در کل فعالیتهای کلی خودشهوانی مرتبط است. خودارضایی به خودی خود جُرم نیست، اما در فانتسی کلی خودارضایی، همه نیّت های هوشیار و ناهوشیار گردهم جمع شده اند.
از این منظر بسیار ساده سازی شده روانشناسی پسرانه، روان تحلیلی میتواند رشد سوپرایگو را در دختر و پسر و همچنین تفاوتهایی که بی شک در فرمول بندی سوپرایگوی زن و مرد، در الگوی وجدان و در پرورش ظرفیت احساس گناه وجود دارند، را بررسی و مطالعه کند. به وسیله مفهوم سوپرایگو موضوعات مختلفی برانگیخته میشوند. ایده درونی سازی تصویر پدرانه بسیار ساده است. پیشنیه ابتدایی درباره سوپرایگو در هر فردی وجود دارد: تصویر درونی شده باید انسانی و شبه پدرانه باشد، امّا در مراحل اولیه که درونی سازی های سوپرایگو برای کنترل تکانههای اِید و تولیدات آن استفاده میشوند، تصوراتی مادون انسانی و از هر نظر ابتدایی تر هستند. بنابراین بررسی های ما در مورد پرورش احساس گناه در هر نوزاد و کودک، از ترسی خام گرفته تا چیزی وابسته به یک رابطه با انسانی محترم که میتواند درک کند و ببخشد، ادامه دارد. (باید به این نکته اشاره شود که موازاتی بین بلوغ سوپرایگو در کودک و پرورش یکتاپرستی آنطور که در تاریخ یهودیت به تصویر کشیده شده، وجود دارد.) تمام مدتی که ما به مفهوم سازی فرآیندی که زیربنای احساس گناه است، میپردازیم به خاطر داریم که احساس گناه حتی زمانی که ناهوشیار است و حتی زمانی که آشکارا غیرمنطقی است، بیان کننده درجه مشخصی از رشد هیجانی، سلامت ایگو و امید است.
آسیب شناسی احساس گناه:
ما افراد زیادی را می بینیم که زیر بار احساس گناه رنج کشیده و در واقع توسط آن متوقف میشوند. آنها این بار را مثل مسیح در زیارت Pilgrim با خود حمل میکنند. ما میدانیم که این افراد پتانسیل تلاش سازنده را دارند. گاهی اوقات زمانی که فرصت مناسبی برای کار سازندهای پیدا میکنند، احساس گناه دیگر مانع آنها نشده و آنها به صورت فوقالعادهای عمل میکنند. اما شکست میتواند باعث بازگشت احساس گناه غیرقابل تحمل و غیرقابل وصف شود. ما در اینجا با نابهنجاریهای سوپرایگو سروکار داریم. در تحلیل موفقِ افرادی که توسط احساس گناه سرکوب شدهاند، ما شاهد کاهش تدریجی این بار هستیم. این کاهش تدریجیِ بارِ احساس گناه در ادامه کاهش سرکوب یا نزدیک شدن بیمار به عقده ادیپ و پذیرش مسئولیت تمام عشق و نفرتی که بواسطه آن ایجاد می شود، اتفاق میافتد. این به معنای آن نیست که بیمار ظرفیتِ احساس گناه را از دست میدهد (به جز در بعضی موارد که ممکن است رشد غلط سوپرایگو بر مبنای راهی نابهنجار به دلیل نفوذ تاثیر یک مرجع قدرت بسیار قدرتمند که از محیط سالهای اولیه زندگی نشات گرفته، رخ دهد).
ما میتوانیم این احساسات گناه مازاد را در افرادی که به طور طبیعی از عهده آن برمیآیند که در واقع از ارزشمندترین افراد جامعه هستند، مطالعه کنیم. گرچه آسانتر است که آن را در قالب بیماری درنظر بگیریم و دو مرضی که در این مورد بیشتر به چشم می آیند، مالیخولیا و نِوروز (یا عصبیتِ) وسواس هستند. یک رابطه درونی بین این دو بیماری وجود دارد و ما بیمارانی را مییابیم که بین این دو گزینه در نوسان اند.
در عصبیتِ وسواس، بیمار همیشه در تلاش است که چیزی را درست انجام دهد. امّا تقریباً بر تمام مشاهده گران روشن است که احتمالاً هیچگاه موفق نخواهد شد. ما میدانیم که خانم مکبث هیچگاه نتوانست گذشته را بی اثر کند و از نیّات شیطانی خود با شستن دستهایش خلاص شود. در عصبیتِ وسواس ما گاهی آیینهایی را مشاهده میکنیم که مانند کاریکاتوری از مذهب است انگار که خدای این مذهب مُرده یا برای مدتی از دسترس خارج شده است. تفکر وسواسی ممکن است جنبهای باشد که به وسیله آن هرتلاشی برای باطل کردن یک ایده صودرت می گیرد، اما هیچکدام موفقیتآمیز نیستند. در پشت تمام این فرآیند وسواس ، یک سردرگمی اساسی وجود دارد و هیچ میزانی از تمیز کردن نمیتواند جایگزین این سردرگمی شود، زیرا این سردرگمی حفظ شده است، این سردرگمی ناهوشیارانه برای پنهان کردن چیزی بسیار ساده حفظ شده است و در واقع در بعضی موقعیتهای بخصوص که بیمار از آنها بی اطلاع است، نفرت قویتر از عشق است.
من به مورد دختری اشاره خواهم کرد که نمیتوانست به ساحل برود چون در امواج کسی را میدید که درخواست کمک میکرد. گناه غیرقبل تحمل او را وامیداشت که برای مراقبت و نجات کارهای بیمعنی انجام دهد. بیهودگی سمپتومها میتواند به وسیله این واقعیت نشان داده شود که او حتی نمیتوانست عکس ساحل بر روی یک کارت پستال را تحمل کند. اگر او اتفاقی چنین عکسی را در مغازهای میدید باید عکاس آن را پیدا میکرد، زیرا در آن عکس کسی را در حال غرق شدن میدید و باید راهی برای خلاصی او مییافت هرچند به خوبی میدانست که این عکس ماهها یا شاید سالها قبل گرفته شده است. این دختر به شدت بیمار سرانجام توانست به زندگی تقریباً طبیعی بازگردد و کمتر توسط احساس گناه متوقف شود. اما درمان ضرورتاً طولانی مدت بود.
مالیخولیا شکلی منسجم از خُلق افسرده است که تقریباً تمام افراد به آن تمایل دارند. بیمار مالیخولیایی ممکن است توسط احساس گناه فلج شود و ممکن است سالها خودش را به خاطر جنگ جهانی سرزنش کند. به هر حال هیچ مباحثهای کارساز نیست. زمانی که انجام تحلیل برای چنین موردی ممکن میشود، مشخص میگردد که گردآوری احساس گناه در خود نسبت به تمام افراد در این جهان، راهی است برای درمان ترس بیمار از اینکه نفرت قویتر از عشق است. بیمار تلاشی برای اجرای امری غیرممکن انجام میدهد. او به طرز بیهودهای مسئولیت فجایع عمومی را به گردن میگیرد. اما هدفش از این کار اجتناب از تخریب شخصی است.
دختر پنج سالهای به مرگ پدرش که در شرایط غیرمعمولی اتفاق افتاده بود با افسردگی واکنش نشان داد. پدرش در زمانی ماشین خرید که دختر در حال طی کردن دوره متنفر بودن از پدرش در حین عشق ورزیدن به او بود. در واقع دختر رویای مرگ پدرش را داشت و زمانی که پدرش به او پیشنهاد ماشین سواری داد دختر به او التماس کرد که رانندگی نکند. پدر بر رانندگی اصرار ورزید که طبیعی هم به نظر میرسد چون اینگونه کابوسها در کودکان شایع است. خانواده برای رانندگی با ماشین جدید به بیرون رفتند که در همان زمان تصادفی اتفاق افتاد. ماشین کاملاً وارونه شد و دختر تنها کسی بود که سالم باقی ماند. او زمانی که بهوش آمد پدرش را دید که وسط جاده دراز کشیده و تلاش کرد او را از خواب بیدار کند، اما او مُرده بود. من شانس این را داشتم که این دختر را در حین افسردگی که کاملاً او را بی حس کرده بود، ملاقات کنم. ساعتها او در اتاق من ایستاده بود و هیچ اتفاقی رخ نمیداد. یک روز او خیلی آرام پایش را به دیوار کوبید، همان پایی که سعی کرده بود پدرش را با آن از خواب بیدار کند. من توانستم آرزوی او را برای بیدار کردن پدری که به او عشق میورزید و در عین حال با لگد زدن به او ابراز خشم میکرد را به کلام درآورم. درست از زمان لگد زدنش به دیوار او کم کم به زندگی بازگشت و بعد از تقریباً یک سال توانست دوباره به مدرسه برود و زندگی طبیعیاش را داشته باشد.
درست است که درک شهودی احساس گناهِ بیان نشده و بیماری وسواس و مالیخولیا خارج از روان تحلیلی ممکن است، اما باید اظهار داشت که تنها استفاده فروید از روان تحلیلی و مشتقات آن بود که کمک به افرادی که زیربار احساس گناه بودند را برای ما ممکن ساخت تا منشا اصلی احساس گناه آنها را پیدا کنیم. احساس گناه از این نظر، شکل خاصی از اضطراب پیوند زده شده با احساس دوسوگرایی و همزمانی عشق و نفرت است. اما دوسوگرایی و تحمل آن بیان کننده درجهای از رشد و سلامت است.
2-احساس گناه در نقطه آغاز
اکنون من قصد دارم به بررسی نقطه آغاز این ظرفیت برای احساس گناه بپردازم، نقطهای که در هر فردی وجود دارد. ملانی کلاین (1935) توجه روان تحلیلگران را به موضع خیلی مهمی در رشد هیجانی که نام “موضع افسرده ساز” را به آن داده بود، جلب نمود. بررسیهای او روی نقطه آغاز ظرفیت برای احساس گناه در انسان نتیجه مهم تداوم اجرای روش فروید بود. بیان حق مطلب مفهوم پیچیدهای مثل موضع افسرده ساز در این مقاله ممکن نیست. اما من تلاش میکنم خیلی مختصر به آن بپردازم. باید در نظر گرفت درحالی که کارهای اولیه روان تحلیلی به تعارض میان عشق و نفرت به خصوص در وضعیت مثلثی میپرداختند، ملانی کلاین ایده تعارض در رابطه ساده دوتایی بین کودک و مادر را گسترش داد. تعارضی که از ایده مخرب همراه با تکانه عشق نشات میگیرد. به طور طبیعی تاریخ نسخه اصلی این موضع رشدی، زودتر از زمان عقده ادیپ است.
[در واقع در تغییر رویکردی که ذکر شد] این تمرکز است که تغییر میکند. در کارهای قبلی تمرکز بر کامیابی کودک از طریق تجربه غریزی بود. اکنون تمرکز بر هدفی تغییر جهت میدهد که به تدریج در حال ظهور است. زمانی که خانم کلاین بیان کرد که نوزاد بیرحمانه درون مادر را میشکافد تا هرچیزی را که احساس میکند خوب است از آن خارج کند، کلاین همچنان این حقیقیت ساده که کامیابی غریزی هم رضایت بخش است، را انکار نکرد. هیچ یک از این اهداف در فرمولهای اولیه روان تحلیلی مورد غفلت واقع نشدند. گرچه کلاین این ایده را گسترش داد که تکانه ابتدایی عشق هدف خصمانه دارد؛ بیرحم بودن میزان متغیری از تخریبگریِ ایدههایی که تحت تاثیر نگرانی قرار نگرفته اند را به همراه دارد. این ایدهها احتمالاً در ابتدا بسیار محدود بودند، اما کودکی که ما مشاهده میکنیم و از او مراقبت میکنیم نیازمند ماههای زیادی نیست تا ما تقریباً مطمئن شویم که نگرانی در حال آغاز است -نگرانی به عنوان نتیجه لحظات غریزی که به رشد عشق به مادر تعلق دارند. اگر مادر به این شیوه بسیار سازگارانه که طبعاً برایش اتفاق میافتد، رفتار کند؛ فرصت این را به کودک خواهد داد که متوجه شود کسی که هدف حملات بیرحمانه او بود مادر است، دقیقاً همان شخصی که مسئول تمام مراقبتهای کودک است. در کودک دو نگرانی مشاهده میشود: یکی که نتیجه حمله به مادر است و دیگری که ناشی از این است که آیا امکان کامیابی وجود دارد یا ناکامی و وقوع خشم. (من از بیان تکانه عشق ابتدایی استفاده کردم، اما در نوشتههای کلاین به پرخاشگری همراه با ناکامی اشاره دارد که ارضای غریزی را مختل می کند، بواسطه اینکه کودک تحت تاثیر نیازهای مبتنی بر واقعیت قرار میگیرد.)
فرض مهم در اینجا اتفاق میافتد. برای مثال، فرض می کنیم که کودک تبدیل به یک واحد میشود و قادر به درک مادر به عنوان یک شخص میگردد. همچنین فرض میکنیم که توانایی برای گردآوری عناصر غریزی شهوانی و پرخاشگرانه در تجربه دگرآزارانه همانند توانایی یافتن ابژه در اوج برانگیختگی غریزی وجود دارد. همه این پیشرفتها ممکن است در مراحل اولیه بیراهه روند، مراحلی که به اوایل زندگی درست بعد از تولد که کودک به مادر و مراقبت طبیعی او از کودکش وابسته است، متعلق هستند. زمانی که از نقطه آغاز احساس گناه صحبت میکنیم، فرض میکنیم که رشد سالم در مراحل ابتداییتر اتفاق میافتد. در موضعی که موضع افسردهساز نامیده میشود، کودک خیلی به توانایی ساده مادر برای نگهداری یک کودک که قبلتر ویژگی اصلی مادر بود و همانطور تواناییاش برای مراقبت از کودک در زمانی که احتمالاً کودک شرایط سختی را تجربه میکرده، وابسته نیست. اگر زمان داده شود -احتمالاً چند ساعت- کودک قادر به کندوکاو نتایج تجربه غریزی خواهد شد. مادر، که هنوز وجود دارد، قادر به آماده شدن برای دریافت و درک اینکه آیا کودک تکانه طبیعی برای ارائه یا ترمیم دارد یا نه، خواهد شد. در این مرحله به خصوص کودک قادر به کنار آمدن با توالی مراقبان یا غیبت طولانی مادر نیست. نیاز کودک برای داشتن شانس ترمیم و جبران، اگر آزارگری دهانی توسط ایگوی ناپخته پذیرفته شود، دومین کمک کلاین به این عرصه بوده است.
بالبی علاقه خاصی به آگاهی عمومی از نیاز هر کودک کوچکی به میزان مشخصی پشتیبانی و تدوام در روابط خارجی داشت. در قرن هفدهم، ریچارد برتون دلایل مالیخولیا را شرح داد “دلایل غیرضروری، ظاهری، اکتسابی یا تصادفی: از دید یک پرستار”. او تا حدی فکر میکرد بخشی از موارد سمی اما نه تمام آن از طریق شیر توسط پرستار منتقل میشود. برای مثال، او از ارسطو نقل میکند که هیچگاه کودک خود را به پرستار نسپارید، کودک باید توسط مادر خودش پرورش یابد. مادر محتاطتر، با علاقهتر و درگیرتر از هر زن یا موجود استخدام شده دیگری میباشد. اینها همه اعترافات جهانی هستند.
نقطه آغاز نگرانی، به خوبی در تحلیل یک کودک یا بزرگسال (بهتر از مشاهده نوزادان) قابل مشاهده است. البته در فرمول بندی این نظریات، ما نیاز داریم به خودمان اجازه دهیم که تحریفات و خرافات را بررسی نموده و آنها را به عنوان بخشی غیرقابل اجتناب از وضعیت تحلیلی گزارش کنیم.
ما در کارمان قادر به اتخاذ دیدگاهی نسبت به این پیشرفت مهم انسانی یعنی نقطه آغاز ظرفیت برای احساس گناه هستیم. در حالیکه که کودک به تدریج متوجه میشود که مادر نجات یافته و ژست جبران او را پذیرا می شود، قادر به قبول مسئولیت تمام فانتسی های تکانههای غریزی که قبلاً بیرحمانه بودند میگردد. بیرحمی راهی به سوی رحم، و بیتوجهی راهی به سوی نگرانی است. (این اصطلاحات مربوط به رشد اولیه هستند).
در تحلیل میتوان گفت: “ناتوانی در مراقبت کمتر” منجر به احساس گناه میگردد. اینجا به سمت این نقطه به تدریج چیزی ساخته میشود. تجربه ای خارق العاده تر از این در انتظار تحلیلگر نیست که شاهد این ساخته شدن تدریجی ظرفیت فرد برای تحمل عناصر پرخاشگرانه در تکانه عشق ابتدایی باشد. همانطور که قبلاً گفتم، این فرآیند شامل بازشناسی تدریجی تفاوت بین واقعیت و رویا و ظرفیت مادر برای زنده ماندن در لحظه تجربه غریزی و در نتیجه حضورش برای دریافت و درک ژست جبرانی واقعی کودک میباشد. این فاز مهم در رشد، ترکیبی از تکرارهای بیشماری است که در طی یک دوره زمانی اتفاق افتاده است. این دور تکراری خوشخیم شامل (الف) تجربه غریزی (ب) پذیرش مسئولیت که گناه نامیده میشود (ج) مداقه (working through) و (د) یک ژست جبران واقعی است. اگر در هر مرحله اشتباهی رخ دهد، این دور میتواند به سمت دور بدخیم معکوس گردد که در این صورت ما شاهد باطل شدن ظرفیت برای احساس گناه و جابهجایی آن با مهار غریزه یا شکل ابتدایی دیگری از دفاع مثل دونیمه سازی به خوب و بد هستیم. سوالی که مطمئناً باید پرسیده شود این است که: در چه سنی از رشد یک کودک طبیعی میتوان گفت که ظرفیت برای احساس گناه ایجاد شده است؟ من پیشنهاد میکنم که ابتدا در مورد سال اول زندگی کودک صحبت کنیم، در واقع در مورد کل دورهای که کودک به روشنی رابطه دوتایی با مادر دارد. نیازی به اثبات این نیست که این مسائل خیلی زود اتفاق میافتند. کودک در سن 6 ماهگی روانشناسی بسیار پیچیدهای دارد و ممکن است آغاز موضع افسرده ساز در این سن باشد.
اختلافات زیادی در تعیین یک سن برای نقطه آغاز احساس گناه در کودک طبیعی وجود دارد، اما علی رغم اشتیاق زیادی که برای پاسخ به این سوال دیده میشود، کار اصلی تحلیل تحت تاثیر این مسئله قرار نمیگیرد. حجم زیادی از کارهای ملانی کلاین در این راستا است که من قادر به توصیف آنها در این مقاله نیستم. به خصوص او فهم ما از روابط پیچیده بین فانتسی و مفهوم واقعیت درونی فرویدی که به روشنی از فلسفه گرفته شده را غنی ساخته است. کلاین تقابل آنچه توسط کودک به عنوان چیزی بدخیم و خشن در قالب نیروها یا ابژهها درون خود احساس میشود را بررسی مینماید. این سومین کمک کلاین در این حوزه خاص و در مورد جدال درونی درون فرد میباشد. در حین مطالعه رشد کودک و واقعیت درونی او، دید اندکی نسبت به دلیل وجود رابطه بین عمیقترین تعارضات که خودشان را در مذهب، انواع هنر، خلق افسرده و بیماری مالیخولیا نشان میدهد، پیدا میکنیم. در مرکز این ماجرا تردیدی وجود دارد که این تردید نتیجه جدال بین نیروهای خوب و شیطانی یا به اصطلاح روانپزشکی بین عناصر خوش خیم و آزاردهنده درون و بیرون شخصیت است. در موضع افسرده ساز در رشد هیجانیِ کودک یا بیمار، ما شاهد ساخت خوب و بد براساس اینکه آیا تجربه غریزی کامیاب کننده بوده یا ناکام کننده هستیم. خوب در برابر بد محافظت میشود و الگوی شخصیتی به شدت پیچیده به عنوان سیستم دفاعی در برابر هرج و مرج درونی و بیرونی ایجاد میشود.
از نقطه نظر من، کار کلاین، نظریه روان تحلیلی را قادر به توجه به ایده ارزش فردی نمود در حالی که در روان تحلیلی ابتدایی اظهارنظرها درباره سلامت- مرض سالمِ نوروتیک بود. ارزش به شدت با ظرفیت احساس گناه مرتبط است.
3-احساس گناهِ پدیدار گشته توسط نبودِ آن
اکنون من به سومین قسمت مقالهام رسیدهام اما پیش از آن باید به صورت مختصر به عدم وجود احساس اخلاقی اشاره نمایم. بدون شک، در بخشی از افراد ظرفیت برای احساس گناه وجود ندارد. این حد از ناتوانی برای نگرانی باید اندک باشد. اما یافتن افرادی که توانستهاند تا حدی رشد سالمی داشته باشند و افرادی که تا حدی قادر به دستیابی به احساس گناه و نگرانی یا حتی حسرت نیستند، دشوار نیست. بازگشت به توضیح عاملی اساسی که مسلماً هیچگاه نمیتوان آن را نادیده گرفت در اینجا وسوسه انگیز است گرچه روان تحلیلی توضیح دیگری را پیشنهاد میدهد و آن این است که افرادی که احساس اخلاقی ندارند، در مراحل اولیه رشدشان موقعیت فیزیکی و هیجانی که در آن قادر باشند ظرفیت برای احساس گناه خود را پرورش دهند وجود نداشتهاست.
باید درنظرگرفته شود که من منکر این موضوع که هر کودکی تمایل به پرورش گناه دارد، نیستم. صحبت کردن و راه رفتن با فراهم کردن حالتهای مشخص از سلامت جسمانی و مراقبت در زمانی که باید رشد کنند، ظاهر میشوند. گرچه در مورد رشد ظرفیت برای احساس گناه، حالتهای محیطی ضروری پیچیدهتر هستند. اما در واقع تمام آنها به صورت طبیعی و قابل اعتمادی در مراقبت کودک و نوزاد به وجود میآیند. در مراحل اولیه رشد هیجانی فرد، ما نباید به دنبال احساس گناه باشیم. ایگو هنوز به اندازه کافی قوی و منسجم نیست تا بتواند مسئولیت تکانههای اید را قبول کند و تقریبا به طور کامل به اید وابسته است. اگر رشد رضایت بخشی در مراحل ابتدایی وجود داشته باشد، یکپارچه سازی ایگو اتفاق می افتد که این مسئله امکان آغاز ظرفیت برای نگرانی را فراهم مینماید. به تدریج، در شرایط مطلوب، ظرفیت برای احساس گناه در افرادی که در ارتباط با مادر هستند ساخته میشود و این مسئله قویاً با فرصت برای ترمیم در ارتباط است. زمانی که ظرفیت برای نگرانی ایجاد شود، فرد در جایگاهی قرار میگیرد تا عقده ادیپ را تجربه کند و دوسوگرایی که لازمه مرحله بعدی است که در آن کودک اگر پخته باشد در رابطه مثلثی که بین تمام انسانها معمول است قرار میگیرد را تاب آورد.
در نهایت آنچه در این مورد می توانم بگویم این است که در بعضی افراد و در برخی قسمت های بعضی افراد، یک بی حسی در رشد هیجانی در مراحل ابتدایی وجود دارد که منجر به فقدان احساس اخلاقی میشود. جایی که احساس اخلاقی شخصی وجود ندارد، القای کدهای اخلاقی ضروری است، اما در این صورت نتایج اجتماعی شدن بی ثبات است.
هنرمند خلاق
جالب است که به این موضوع اشاره کنیم که هنرمند خلاق قادر به دستیابی به نوعی از اجتماعی شدن است که نیاز به احساس گناه و فعالیتهای جبرانی و بازیابی، که سنگبنای کارهای سازنده معمول است را مرتفع میکند [در این نوع اجتماعی شدن نیازی به احساس گناه و فعالیت های جبرانی مرتبط با آن نیست]. هنرمند یا متفکر خلاق در واقع احتمالاً از درک احساس نگرانی، که انگیزه یک فرد کمتر خلاق است، عاجز است یا حتی آن را خوار میشمارد. در میان هنرمندان نداشتن ظرفیت احساس گناه محتمل است، هرچند آنها بواسطه استعداد ویژه خود هنوز قادر به اجتماعی شدن هستند. افراد معمولی که احساس گناه آنها را هدایت می کند ممکن است این موضوع را گمراه کننده ببینند و هنوز به دنبال دلایل و توجیهاتی باشند که این باور را تقویت کند که بی رحمی در چنین شرایطی دستارورد بیشتری نسبت به کار گناهکارانه دارد.
فقدان و بهبود احساس گناه:
در کار با کودکان و بزرگسالان ضداجتماعی، ما شاهد فقدان و بهبود ظرفیت برای احساس گناه هستیم و گاهی در موقعیتی قرار می گیریم که لازم است متغیرهای محیطی را که باعث تولید این ویژگی ها شده است را ارزیابی کنیم. در این نقطه از فقدان و بهبود احساس اخلاقی است که میتوانیم بزهکاری و تکرار جرم را مطالعه کنیم. فروید در 1915 (در اشاره به فعالیتهای نوجوانی و پیش نوجوانی مثل دزدی، فریبکاری و دروغگویی در افرادی که نهایتاً به خوبی از نظر اجتماعی سازگار میشوند) نوشت: “کار تحلیلی … کشف شگفت انگیزی را به ارمغان آورد که چنین کارهایی اساساً چون ممنوعه هستند انجام می شوند و همچنین چون اجرای آنها با احساس رهایی روانی برای فاعل همراه است. او از احساس گناه له کننده ای رنج میبرد که منشا آن را نمیدانست و بعد از آنکه جرمی را انجام می داد این سرکوب از بین میرفت. احساس گناه او لاجرم به چیزی پیوند خورده است.” علی رغم اینکه فروید به مراحل انتهایی در رشد اشاره دارد اما آنچه نوشته است در مورد کودکان نیز صدق میکند.
براساس کار تحلیلی میتوانیم رفتارهای ضداجتماعی را تقریباً به دو نوع تقسیم کنیم. اولی معمول است و بیشتر ناشی از شیطنت طبیعی کودکان سالم است. رفتارهایی که مورد شکایت قرار میگیرند: دزدی، دروغگویی، خیس کردن رختخواب و تخریبگری است. ما مکرراً متوجه میشویم که این فعالیتها در تلاشی ناهوشیار برای ایجاد احساس گناه انجام میشوند. کودک یا بزرگسال نمیتواند به منشا احساس گناهی که غیرقابل تحمل است دست یابد و در واقع احساس گناه نمیتواند توضیح داده شود و در نتیجه باعث عصبانیت میشود. شخص ضداجتماع با استفاده از انجام یک جرم کوچک به روشی تحریف شده در ماهیت آن جرم به شکلی که در فانتسی واپسرانده شده و به عقده ادیپ اصلی تعلق دارد، احساس رهایی میکند. این نزدیکترین چیزی است که فرد ضداجتماع میتواند به احساس دوسوگرایی ناشی از عقده ادیپ برسد. در ابتدا جرم یا بزهکاری جایگزین برای بزهکار رضایت بخش نیست، اما زمانی که اجباراً تکرار میشود، ویژگی نفع ثانوی را به دست میآورد و بنابراین به خودی خود قابل قبول میگردد. اگر ما بتوانیم درمان را قبل از اینکه نفع ثانوی مهم شود شروع کنیم، درمان موثرتر خواهد بود. در متغیر شایعتر رفتار ضداجتماعی، احساس گناه زیادی که به عنوان فانتسی توضیح دهنده گناه واپسرانده شده باشد، وجود ندارد.
در مقابل، در اپیسودهای ضداجتماعی نادرتر و جدیتر دقیقاً ظرفیت برای احساس گناه است که وجود ندارد. در اینجا ما شاهد زشتترین جرایم هستیم و مجرم را مشاهده میکنیم که در تلاشی مذبوحانه برای گناهکار شناخته شدن است. احتمال موفقیت او در این مسیر خیلی کم است. چنین فردی باید برای ایجاد ظرفیت احساس گناه، محیط ویژهای را پیدا کند: در واقع ما باید محیطی را برای او فراهم کنیم که معادل آن چیزی باشد که به طور طبیعی موردنیاز یک کودک نابالغ بوده است. آماده سازی چنین محیطی دشوار است چون باید قادر باشد تمام سرنخهای بیرحمی و تکانشگری را دربرگیرد. ما با کودکی سروکار داریم که قدرت و فریبکاری یک بزرگسال را دارد.
در مواجهه با موارد شایعتر که در آنها رفتار ضداجتماعی وجود دارد ما گاهی با بازسازی محیط براساس آنچه فروید در اختیار ما قرار داده است، میتوانیم به درمان دست یابیم. من بهتر میدانم مثالی بزنم از پسری که در مدرسه دزدی میکرد. مدیر مدرسه به جای تنبیه او، متوجه شد که او مریض است و پیشنهاد مشاوره روانشناختی داد. این پسر در 9 سالگی با محرومیتی که متعلق به مراحلی پیشین سنش بوده دست و پنجه نرم میکرد و آنچه نیاز داشت مدتی در خانه ماندن بود. خانواده او دوباره دور هم جمع شدند و این مسئله به او امید جدید بخشید. من متوجه شدم که او مبتلا به جنون دزدی است و صدایی میشنود که به او دستور دزدی میدهد، صدایی که متعلق به یک جادوگر است. در خانه او تبدیل به یک بیمار وابسته و یک کودک نوروتیک بی احساس شد. والدینش نیازهای او را استجابت کردند و به او اجازه دادند بیمار باشد و در انتها پاداششان را با بهبود خود به خود او گرفتند. بعد از یک سال او توانست به مدرسه شبانه روزی بازگردد و بهبودش دائمی شد.
منحرف کردن این پسر از مسیری که منجر به این اکتشاف شد، میتوانست آسان باشد. او مسلماً از این تنهایی و پوچی غیرقابل تحمل که در زیر بیماریاش پنهان شده بود و باعث شده بود جادوگر جای سازمان سوپرایگوی طبیعیتر را بگیرد، ناآگاه بود. این تنهایی به زمانی تعلق داشت که او در 5 سالگی از خانوادهاش جدا شد. اگر او تنبیه میشد یا مدیرش به او می گفت که باید احساس بدی داشته باشد، اوضاع او وخیمتر میشد و همانندسازی کاملی با جادوگر میکرد و به شخصی سلطهگر و اخلالگر و در نهایت یک فرد ضداجتماعی تبدیل میشد. این یک مورد شایع در روانپزشکی کودکان است و من به سادگی آن را انتخاب کردم زیرا یک مورد منتشر شده بود و میتوانست مورد ارجاع قرار بگیرد.
ما امیدوار نیستیم که بتوانیم بسیاری از افرادی که بزهکار شدند را درمان کنیم. اما امیدواریم که بفهمیم چگونه میتوان از پرورش یک فرد ضداجتماعی جلوگیری کرد. حداقل ما میتوانیم از مختل کردن رابطه مادر و کودک اجتناب نماییم. همچنین، با به کارگیری این اصول در روند رشدی کودک، میتوانیم شاهد نیاز به سختگیری در مدیریت احساس گناه کودک زمانی که هنوز ناپخته و خام است، باشیم. با استفاده از ممانعتهای محدود میتوانیم فرصتی برای شیطنت کنترل شده که آن را سالم میدانیم و شامل قسمت زیادی از خودانگیختگی کودک است، فراهم کنیم.
فروید بیش از همه هموار کننده مسیر درک رفتار ضداجتماعی و جرم به عنوان نیت مجرمانه ناهوشیار و نشانهای از شکست در مراقبت از کودک بود. من پیشنهاد میکنم این ایدهها را به کار بگیریم و نشان دهیم چطور میتوانیم آنها را ارزیابی کرده و از آنها استفاده کنیم. فروید در روانشناسی اجتماعی سهم بسزایی داشته و به نتایج بلندمدتی دست پیدا کرده است.
منبع: کلینیک مهر
آفرینش خویشتن-مرور کتاب فرانک سامرز
(مرور کتاب فرانک سامرز)
آفرینش خویشتن: رواندرمانی تحلیلی و هنر امکان
Self-Creation: Psychoanalytic Therapy and the Art of the Possible
دیوید آندراِج
آیا روانکاوی، در میانه یک جنگ متمدنانه است؟ بخش «جنگ» این ترکیب، استعاره مناسبی به نظر میرسد، ولی «متمدنانه» خیلی برای توصیف این فضا مناسب نیست. به نظر میرسد مباحثات استدلالی در باب نظریهها جایشان را به مجادلات حملههای شخصی، اتهامزنی و رد اتهام، عدم صداقت و دروغگویی دادهاند. چیزی که در باب آن سخن میرانیم به قدر کافی واضح است: در ماتریس بینالاذهانی که نیازی نظری به هستیشناسی پُست مدرن نمود یافته است، چگونه میتوانیم بدانیم در «درون» بیمار چه میگذرد؟ این مورد مطمئناً ارزش بحث کردن دارد، اما روش کنونی ما برای بحث هولناک است.
در این فضای زهرآگین، کتاب فرانک سامرز با عنوان «آفرینش خویشتن: روانکاوی درمانی و هنر امکان» همچون نسیم بهاری است. سامرز مخالفان تئوریک خود را دارد، که مهمترین آنها فروید است، و استدلالهای او علیه تکنیک و متاسایکولوژی کلاسیک، به طور کامل قابل توجیه نیست. البته او قهرمانانی چون وینیکات و لئووالد را نیز دارد. اما این کتاب در درجه اول جدلی نیست. اینکه با این لحن آغاز شود که «اگر کتاب هیچ جوهر و مفهومی ندارد، مباحثه مودبانه به چه دردی میخورد؟»، ممکن است نسبتاً بیمایه به نظر برسد. کتاب سامرز مهم، علمی و اصیل است. اما از همان ابتدا، صدایی متمدن به خواننده خوشامد میگوید. لحن استدلال در این کتاب بسیار محترمانه، جدی و متمدن است. سامرز در مورد کسانی که با آنها همسو نیست، هیاهو نمیکند، اما واضح است که در جبهه چه کسانی است: بیماران.
این کتاب با انتقاد از مشکل آشنای کنونی رابطه در تئوری روانکاوی کلاسیک، بین بینش و تغییر آغاز میشود. سامرز مثل خیلی از تحلیلگران معاصر، این رابطه را شکننده و از لحاظ نظری ضعیف میبیند و معتقد است تلاشهای جدید برای نجات آن موفق نبودهاند. ایده اصلی سامرز در واکنش به این تنگنای نظری، تقریبا به طور کامل در کلیت منطبق بر نظر وینیکات است. او از همه مکاتب درمان تحلیلی معاصر به دلیل تمرکز بیش از حد آنها بر فعالیت درمانگر و نقش درمانگر به تغییرات روانی انتقاد میکند. در دیدگاه سامرز، این امر باعث میشود حتی در نظریهپردازی روابط معاصر، بیمار به جای فعال بودن منفعل باشد و به جای انجام دادن، «کاری بر روی او انجام شود». او ما را به نقطه اصرار وینیکات برمیگرداند و آن نقطه «حرکت خودبخود»، لحظه ضروری عمل خلاقانه در فضای بالقوه است که باعث تغییر روانی میشود. سامرز راهحل عبور از بنبست تحلیلی را در این حرکت رادیکال متعلق به خود و دور از گذشته، میداند.
اما این بنبست تحلیلی چه بود؟ (این نویسنده خوب و ماهر، ارجاع خود را از کجا دریافت میکند؟) تاکید زیاد بر ناکامی، شکست و تضعیف روحیه یکی از ویژگیهای بارز استدلال سامرز است. او به درستی مفهوم کلاسیک فرویدی «کاوش» را به لحاظ نظری و فنی ناکافی میداند و بارها و بارها به ما یادآوری میکند که بینش تنها تا حدی میتواند بیماران ما را در پیش ببرد. اما تاکید بیش از حد بر شکست در اینجا نادرست است: اگر همه بیماران ما تا این حد دچار آسیب شده بودند، بنابرین علیرغم بهترین تفسیر تاریخی و «اینجا و اکنونی» انتقالی، قادر به تغییر نبودند و همه ما مدتها قبل تسلیم شده بودیم. اینطور نیست که همه بیماران، آنطور که به نظر سامرز پیشنهاد میکند، به بنبست ناکام کنندهای برسند که در آن تفسیرات مکرر در بهترین حالت منجر به تکرار بیثمر و در بدترین حالت منجر به اجبار کردن شود.
در واقع این قسمت غیر ضروری در مورد ستیز با فروید، ضعیفترین بخش کتاب سامرز است. هر چه باشد، باید در نظر داشته باشیم که این فروید نبود که «گستردهتر کردن میدان دید» روانکاوی را بنیان نهاد. او دائماً یادآوری میکرد که مطابق نظرش روانکاوی، برای کسانی نیست که ضعفهای شخصیتی آنها اجازه چنین کاری را نمیدهند. به نظر کمی بیانصافی است که فروید را به خاطر ناتوانی روش کلاسیک برای درمان کسانی که هرگز در نظر نداشتند درمانشان کنند، نادیده گرفت. سامرز، در امتداد وینیکات، بیماران کلاسیک را توصیف نمیکند. او بیمارانی را توصیف میکند که به نظر میرسد به شدت دارای ساخت آسیبشناختی روانی “پیش ادیپی” باشند. به نظر میرسد که اینها افرادی باشند که تحت چنین فرافکنی افراطی و سرزدهای از ابژههای اولیه، آینده خود را «مسدود [Occluded]» کردهاند (واژه مورد علاقه سامرز). اما این نکته نمیتواند درست باشد که همه بیماران روانکاوی از توانایی استفاده از بینش برای نقلمکان به قلمرو جدید محروم هستند.
اصرار سامرز بر حرکت خودانگیخته [Spontaneous Gesture] به عنوان مبدا، که نه از رابطه با ابژههای پیشین، بلکه از هسته اصلی خود منشا گرفته باشد، ممکن است در مورد کیسهای حاد درست باشد. چاره دیگری وجود ندارد. اما گزینههای نظری دیگری وجود دارند که سامرز در نظر نمیگیرد. برای مثال، حرکت در جهت یک روش جدید، سالم یا انعطافپذیر از زندگی در جهان میتواند از طریق کشف مجدد، با همانندسازی جزئی یا تکه تکه، با یک بزرگسال غیر والد، در روش درمانی به دست آید (آنتونی ۱۹۸۷، چیزی در امتداد همین بحث در کار خود بر روی کودکانی که از سو استفاده و محرومیت شدید جان سالم به در بردهاند، توصیف میکند. به نظر میرسد که یک رابطه مثبت، هرچند موقت با یک بزرگسال غیر پاتولوژیک عامل محافظ است). بخشی از توضیح انسداد سامرز ممکن است در تمام بیماران صادق نباشد، اما ممکن است به طور خاص مربوط به بیمارانی باشد که علائم ناپایدار یا جزیی بهبودی ندارند.
سامرز با اشاره به دلیل دیگری بر ضرورت نظری یک درمان متمرکز بر آفرینش خویشتن، ادامه میدهد. این دلیل فلسفی است و با این واقعیت سر و کار دارد که «آینده در تجربه روانشناختی ذاتی است». به گفته سامرز، تفاسیر ارایه شده در باب گذشته برای توضیح آینده و یا سوق دادن ما به آینده کافی نیستند. اینکه چگونه گذشته بر روی آینده فرافکن میشود، موضوعی برای فلاسفه پدیدارشناس است، اما ظهور آنها در کتاب سامرز به اندازهای که برای استدلال او مفید باشد، نه کافی و نه لازم است. راز خلاقیت –چگونگی ظهور افکار بهواقع جدید از بطن ملغمهای از تجربیات گذشته، مشاهدات و خیالپردازیها- هنوز هم نهفته است، اما نیازی نیست که این معما در اینجا برای اقامه استدلال بنیادین سامرز حل شود.
خوشبختانه سامرز، بحث تفسیر کردن را از بیخ و بن انکار نمیکند. او بر ضرورت تفسیر روابط ابژه گذشته بیمار که در زمان اکنون حضور دارند و در انتقال مشهود است، اصرار میورزد. در واقع، این مرحله از کار پیشنیاز لازم برای آغاز آفرینش خویشتن است. این بازگشت به مرحله اولیه پیدایش فضای بالقوه به عنوان یک واپس روی نیست، بلکه به عنوان نوعی از فرسودگی تعریف میشود. بیمار از طریق تفسیر نسبتاً مرسوم انتقال، شکنندگی و بیهودگی اهداف موجود را دوباره زندگی و درک میکند و به بنبست میرسد و به یک حالت میرسد. برای سامرز، این بنبست جایی است که آفرینش خویشتن آغاز میشود.
سامرز نمونههای بالینی متعددی را برای نشان دادن تفاوت میان تفسیر درمانگر از گذشته و پذیرا بودن در قبال حرکات خودجوش نشان میدهد. به عنوان مثال، او مورد آنا، زنی اجتماعی و سازگار را توصیف میکند که تحقق نقش اجتماعی او، او را به این باور میرساند که از درون تهی است. او بعد از یک دوره آرامش و صلح در درمان، از خشم به جوش میاید. سامرز میگوید: این طغیانهای خشم، یک تداعی معنی آزاد را شکل میدادند تا میلی قدیمی را در او بیان کنند؛ میل به اینکه او امیال، علایق و خشم سرکوب شدهاش را به واسطه آن به ظهور برساند. با مشاهده عصبانیت آنا به منزله اینکه او به جای جابجایی طولانی مدت خشمش به ابژهای قدیمی، راهی جسورانه برای بودن یافته بود، مرا به این یافته رهنمون کرد که فوران خشم او هم تجلی میل مدفون او برای زیستن بدون اجبار ترجیحات دیگران است و هم پرخاشگری فروخورده دیرینه او بود که گویی به تازگی بروز مییافت. این روش تجزیه و تحلیل رفتار او، تفسیری نه از معنای گذشته او بلکه یک حرکت ابتدایی به سوی آیندهای متفاوت بود. من خشم او را یک قدم به تحقق پتانسیل خفته در درون او دیدم.
قدرت کار سامرز و توصیف او در اینجا نمایان میشود: رویکرد او رویکردی است که به معنای واقعی کلمه به تحول و رشد تخصیص یافته است. او خاطر نشان میکند که پذیرا بودن نسبت به فضای پتانسیل در درمان بسیار دشوار است، و نجات ندادن بیمار از اضطراب شدیدش پس از مواجه شدن با چیز جدیدی که در حال خلق است مشکل برزگی است. سامرز با وینیکات در بهترین اثر خود رقابت میکند، همراهی که صبر میکند و در فرآیند آفرینش خویشتن به بیمار کمک میکند. این کار نیازمند نظم استثنایی درمانگر است که به طرزی پارادوکسیکال در همان حال که باید تصویری از آنچه بیمار میتواند به آن تبدیل شود داشته باشد، نباید در فرآیند آفرینش خویشتن بیمار دخالت کند. این اثر، در بهترین حالت، تفسیری وینیکاتی از بازی و واقعیت یا نگهداری و تفسیر را به ذهن میآورد: تمام آن دفعاتی که وینیکات میگفت: «شما باید مرا بشنوید تا بدانید که من اینجا حاضر و زندهام، اما همچنین نیاز به آن دارید تا من آنچه که متعلق به شماست را از شما نگیرم»، سامرز زیر و بم این رویکرد را میشناسد و این دشواری عظیم را ساده نمیانگارد که درمانگر میبایست به طور کامل حضور داشته باشد، بی آنکه مداخله کند نجات ببخشد، یا این پیچیدگی و هجمه عظیم ورودی به بیمار را سادهتر کند.
سامرز در این اثر، از طریق نظریههای تحولی و پژوهشها، رویکردی درمانی را شرح میدهد که به طور کامل نیازمند تحول عاطفی است. در اینجا، او از توصیف کلاسیک فرویدی درباره عواطف به عنوان چیزها [Things] انتقاد میکند. او به ما یادآوری میکند که این تاثیرات چیزها نیستند، بلکه راهها و حالتهای موجود بودن هستند. در آسیبشناسی تحولی، عواطف میتواند در الگوهای فرسایشدهنده به قدری نامنعطف شده و ساختاریافته باشد که تجزیهناپذیر به نظر برسند، «سنگ بنا»ی ضمیر ناخودآگاه. اما در حقیقت، هدف درمان این است که تجربه عاطفی را به چندگانگی بی انتهایش بازگردانیم. به زبان ساده میتوان گفت که هدف درمان از دید سامرز آن است که عواطف، به جای “اسم”، به صورت “قید” در بیایند.
سامرز در بخش دوم آفرینش خویشتن، چهار تاریخچه موردی شامل فصلهایی درباب جسمانیسازی، افسردگی، خود انتقادی شدید و یاس خودشیفتهوار را ارائه میدهد که کاربرد تئوریهای او را در ارائه انواع نشانههای مختلف، نشان میدهند. سامرز در هر یک از این فصلها، دانش خود از ادبیات روانکاوی را نشان میدهد، و در ملاحظهای بیطرف و محترمانه به نظریه روابط ابژه، روانشناسی سلف، و روانکاوی ارتباطی میپردازد. سامرز متواضعانه در فصل پایانی خود خاطرنشان میکند که بدون توجه به ایدههای او در مورد فضای بالقوه، درمانهای متحولکننده روانکاوی و روشهای درمانی، میتوانند درمانکننده باشند و هستند، اما او اشاره میکند که برخی از این اقدامات متحول کننده، ممکن است در این فضا(ی بالقوه) صورت بگیرند؛ حال انکه درمانگر به طور آشکارا متوجه رعایت آن نباشد.
سامرز در این کتاب آموزنده و محرک، به بهترین صورت نظریهپردازی روانکاوی را ارائه میکند. سامرز یک متفکر اصیل است و مشخصاً درمانگریست دلسوز و متعهد. همچنین مدلی از نحوه یادگیری ما از یکدیگر است. او به ما یاد میدهد که چگونه به عنوان پیشگامان نظری میتوانیم، سرزمین علمی همکاران خود را بدون تشکیل دادن مستعمرهها و یا ریختن ضایعات به زمین آنها مورد بررسی قرار دهیم. از میان همه بخشهای بزرگ این کتاب، سامرز «صلح» را به تمام دنیا عرضه میکند.
منبع: مجلهتداعی
“فهمیدن” بدون “رابطه” پوچ است و “رابطه” بدون “فهمیدن” کور
فرانک سامرز Frank Summers میگوید: وقتی شما به احساس یاس و ناامیدی میرسید این نقطه پایان درمان نیست، بلکه آنجا شروع و روح درمان است، زیرا این حس ناشی از انتقال متقابل گویاترین زبانی است که به ما نشان میدهد که مراجع چه حس ناخوشایندی را تجربه میکند و درد مراجع را می فهمیم و اگر اجازه بروز دهیم به مراجع احساس سبک شدن و تخلیه شدن میدهد. درمانگر باید مایوس نشود و در پروسه بماند و ادامه دهد. موضوع خوب کردن مراجع نیست، بلکه همراه بودن با وی جهت کاهش رنج روانشناختی او است.
Dr. Summers: A Training and Supervising Analyst at the Chicago Institute for Psychoanalysis, Dr. Summers is the author of four books, including his recently published The Psychoanalytic Vision: The Experiencing Subject, Transcendence, and the Therapeutic Process, a fresh approach to psychoanalytic therapy and its place in contemporary culture based on phenomenological philosophy. This book is the winner of the Gradiva Award for the best psychoanalytic book of 2013.
His other three books include a best-selling textbook, Object Relations Theories and Psychopathology: A Comprehensive Text, and two clinical monographs explicating his theory of psychoanalytic therapy, Transcending The Self: An Object Relations Model of Psychoanalytic Therapy and Self Creation: Psychoanalytic Therapy and the Art of the Possible. In addition, he has published widely in psychoanalytic journals on these topics as well as the application of psychoanalytic therapy to character disorders.
*******
Self Creation: در باره کتاب
“Insight” and “Change.” The problematic relationship between these two concepts, to which the reality of psychoanalytic patients who fully understand maladaptive patterns without being able to change them attests, has dogged psychoanalysis for a century. Building on the integrative object relations model set forth in Transcending the Self (1999), Frank Summers turns to Winnicott’s notion of “potential space” in order to elaborate a fresh clinical approach for transforming insight into new ways of being and relating. For Summers, understanding occurs within transference space, but the latter must be translated into potential space if insight is to give rise to change in the world outside the consulting room. Within potential space, Summers holds, the analyst’s task shifts from understanding the present to aiding and abetting the patient in creating a new future. This means that the analyst must draw on her hard-won understanding of the patient to construct a vision of who the patient can become. Lasting therapeutic change grows out of the analyst’s and patient’s collaboration in developing new possibilities of being that draw on the patient’s affective predispositions and buried aspects of self.
In the second half of the book, Summers applies this model of therapeutic action to common clinical syndromes revolving around depression, narcissistic injuries, somatic symptoms, and internalized bad objects. Here we find vivid documentation of specific clinical strategies in which the therapeutic use of potential space gives rise to new ways of being and relating which, in turn, anchor the creation of a new sense of self.
تحققبخشی خود
تحققبخشیِ خود مبتنی بر روابطِ ابژه
فرانک ل سامرز
اضطرابِ موفقیت
اگر یکی از والدین همسر خود را ناموفق و شکستخورده بداند و بخواهد ناکامیهای همسرش را با موفقیت فرزندش جبران کند، زمینهای برای تشکیل اضطراب موفقیت در فرزندشان شکل میگیرد، زیرا اگر فرزند والد خود را در موفقیت شکست دهد، احساس گناه خواهد کرد، لذا ممکن است در لبههای خط موفقیت عقبنشینی کرده و به نوعی در موفق شدن خود بهصورت ناخودآگاه کارشکنی کند.
وقتی کودک در پیِ ارضایِ تمایلاتِ والدینِ خود و برای قهرمان شدن به دنبالِ تمایلات اُدیپی در جستجویِ ارضایِ نیازهایِ نارسیستیک خود برمیآید، در بزرگسالی نیز روابطِ صمیمانه، الگویِ روابطِ قدیمی با والدین را زنده میکند، لذا اگر نتواند در این روابط نیز نیازهای نارسیستیک خود، مثلاً در جهت اوّل بودن، را برآورده سازد، احساسِ شکست خواهد کرد، لذا هرزمان روابط صمیمانه شود، اضطرابِ موفقیت نیز خواهد آمد و چون این اضطراب شدید و آزاردهنده است، فرد را در جهتِ ایجاد روابطِ صمیمانه به اجتناب وامیدارد. زیرا به زبانِ خلاصه ترس از قهرمان نبودن و اول نبودن در نزدِ معشوق او را از نزدیکی و صمیمیت باز میدارد. تغییر درمانی اصولاً از طریق شیوههای جدید ارتباط حاصل میشود.
ناکامیِ بهینه
ناکامیِ بهینه یعنی پدر و مادر باید زمانی اجازه وارد شدن احساس و عاطفهِ منفی را به کودک بدهند که کودک تواناییِ تنظیم و کنارآمدن با عواطفِ منفی را داشته باشد، چراکه درغیراینصورت کودک اعتماد به تواناییِ خود را در برابر احساساتِ منفی ازدستداده و احساسِ بیکفایتی خواهد کرد و این احساس بیکفایتی تا ابد با او خواهد ماند. کودک باید بهاین باور برسد که کفایت و توانایی مواجهه با عواطفِ منفی را دارد که باعث اطمینان بهخود، عزتنفس، میگردد.
از طرف دیگر پدر و مادر باید مدیریت عواطفِ منفی را به کودکشان آموزش دهند، حال اگر والدی خودش افسرده یا مضطرب یا غمگین باشد، یعنی توانایی تنظیم عواطفِ منفی خودش را نداشته باشد، نمیتواند این توانایی را به فرزندش آموزش دهد.
اگر زیرِ بار دیکتاتوری و زورگویی و انتظارات سنگینِ پدر و مادر خم شدهاید، شما فقط و فقط جریمه و هزینه و بهای ترسِ خود را میپردازید: آنهم ترسی نیست، جز ترسِ ازدستدادنِ محبت یا تایید یا توجه یا بودنِ همین پدر و مادر دیکتاتورتان.
منظور از تحققبخشیِ خود، تحققبخشیِ خودِ اصیل میباشد.
فضایِ درمانی نوعی فضایِ گُذار است، یعنی فضایی که تنها برای فرایند تفسیری طراحی نشده، بلکه برای تحققبخشی راههایِ جدید بودن و ارتباطِ ایجاد شده است.
رویکردِ روانشناسیِ ایگو و روانشناسیِ ارتباطی و روابطِ اُبژه
رویکردِ روانشناسیِ ایگو بر اهمیت بینش تاکید میکند و بنابراین درمان روانتحلیلی را نوعی روانشناسی عمقی دانسته و ازاینرو آنرا درمان منحصربهفردی میداند.
رویکردِ ارتباطی بر اهمیت رابطه درمانگر-بیمار در کُنشدرمانی تاکید میکند. میتوانیم فرآیندِ درمانی را با جمله یک فیلسوفِ مشهور تبیین کنیم: بینش بدون رابطه تُهی و رابطه بدونِ بینش کور است.
درمانگر نه تنها باید تصویری از آنچه بیمار هست داشته باشد، بلکه باید از کسی که بیمار ممکن است به آن تبدیل شود نیز، تصویری داشته باشد. خودِ بیارزش که در اصطلاحِ روابطِ اُبژه استفاده میشود، شامل پدیدهایست که در روانشناسیِ ایگو به نام سوپرایگو شناخته شده و در دیدگاهِ کلاینی به اُبژهِ بد درونیشده نامیده میشود.
از دیدگاه کلاینی شخصی مثل “نورا” در حال گُذر از موقعیتِ پارانوئیدی به سمتِ موقعیت افسردهوار بود، موقعیت پارانوئیدی که در آن دوپارهسازی اُبژههایِ خوب و بد وجود داشت، به موقعیتِ افسردهواری تغییر مییافت که شیوهِ جدیدی از سازمانِ روانشناختی بود و میتوانست احساساتِ خوب و بد نسبت به “من” را یکپارچه کند.
فربرن و بکان همگی وضعیتِ انسان را شامل تنشی بین نیاز به کارکرد مستقلِ خود و رابطهمندی، یعنی نیاز به پیوند با دیگران میدانستند و وضعیتِ ذاتی انسان را تناقضی بین نیاز به ارتباط با دیگران و نیازهایِ خود میدانند.
فروید معتقد بود که روانِ انسان در تعارض بین سه قطبِ متناقض است: 1- لذت و درد، 2- فعالیت و انفعال، 3- خود و اُبژهِ.
روانشناسیِ ایگو تأکید خود را بر نسبت فعالیت انفعال روان تغییر داد، درحالیکه روانتحلیلگران اولیه بر بُعد لذت و درد تاکید داشتند و نظریهِ روابطِ اُبژه بر اهمیت خودِ اُبژه تاکید میکند.
برخلافِ دیدگاهِ ارتباطی، مدلِ روابطِ اُبژه صرفاً سادهانگارانه به دنبالِ روابطِ غنیتری نیست، بلکه به دنبالِ یک ساختارِ خود مبتنی بر اصالت بیشتر و تحققبخشی پتانسیل خود میباشد که در الگوهای آسیبشناختی موجود نیست.
تغییرِ ساختار در دیدگاهِ روابطِ اُبژه نیازمند رهاسازی روابطِ فعلی و جایگزینی آنها با روشهایِ ارتباطی جدید و اصیلتر است. بینش میتواند این الگوها را روشن سازد، امّا نمیتواند به تنهایی تاثیری در رهاسازی یا جایگزینی آنها داشته باشد. روشهای جدیدِ بودن و ارتباط به روابطِ ابژه جدید و تجارب جدید با دیگران نیاز دارد.
تحلیلگرانِ ارتباطی این موضع را اتخاذ میکنند که تاثیرِ هیجانیِ تحلیلگر و نه محتوای تفسیری منبع تغییرِ درمانی است. درمانگر ممکن است برای دستیابی به عمیقترین عواطف بیمار شیوههای متفاوتی را امتحان کنند، امّا ملاکِ بررسی موفّق واکنشِ عاطفی بیمار است. زمانی که تفسیر درمانگر پاسخهای عاطفی جدیدی را در بیمار بر میانگیزد که با رمز علائمِ بیمار هماهنگ است، خودِ حقیقی ظاهر میشود.
کوهات لذتجوییِ صرف را محصول فروپاشی میداند. به زبانِ فربرن لذتجوییِ صرف فقط زمانی اتفاق میافتد که ایگویِ تکهتکه شده وجود داشته باشد. کودک تنها تصویر مادر را جذب نمیکند، بلکه چیزی که جذب میشود رابطهِ بین خودش و مادرش است.
احساسِ گناه
بسیاری از نظریههای روانتحلیلیِ سُنّتی اساسِ درمانِ احساس گناه را تفسیر تعارض درونروانی میدانند.
زمانیکه احساسِ گناه در تاروپود خود تنیده شده، تنها با تفسیر بهبود نمییابد؛ بلکه احساسِ گناه باید از طریق استفاده از فضایِ درمانی کنار گذاشته شده و فراتر برده شود. تاکید بر آفرینشِ روابطِ اُبژهِ جدید به عنوان جوهرهِ کُنشدرمانی، تفاوتِ اساسی بین مدل روابطِ اُبژه و دیدگاه روانشناسیِ ایگو در درمانِ احساسِ گناه است.
برلینر درک روابطِ اُبژه مشابهی را در مورد مازوخیسمِ اخلاقی ارائه کرد که در آن مازوخیسمِ اخلاقی نوعی مهرطلبی در نظر گرفته میشود. دینامیکی که ناشی از لذتِ آسیبرساندن به خود نیست، بلکه فرد به اُمید تداوم رابطهِ اُبژهای که به آن نیاز دارد، تسلیمِ والدی بدرفتار میشود. در این دیدگاه احساسِ گناه محصولِ نیاز به اُبژه بدرفتار است.
دیدگاه روابطِ اُبژه کنونی از سه جنبهِ اساسی با مدلِ تعارضی احساسِ گناه متفاوت است: ریشهِ آن در اضطراب ازدستدادن اُبژه قرار دارد، نشان میدهد که چگونه رشدِ خود، ارتباط با اُبژه را تهدید میکند و احساسِ گناه را نوعی تجربه خود تفسیر میکند. با شمولِ این سه جزء، این مدل روابطِ اُبژه احساسِ گناه را عامل آسیبشناختیِ اصلی مفهومسازی میکند، بدون اینکه به مدلِ سائق یا پیشفرض آسیبزایی تعارض متوسل شود.
اغلب مکاتب روانتحلیلی از جمله روانشناسیِ خود، نظریههای کلاینی و نظریههای روابط ابژه فربرن، مدل تعارضی احساسِ گناه را پذیرفتهاند. این مفهومسازی احساسِ گناه شباهتهایی با موضوع افسردهوار کلاین دارد، که در آن احساسِ گناه نوعی اضطراب از صدمه به اُبژهِ عشقی است.
از این دیدگاه حمله به خود تقاضای برای یک زندگی حقیقی و فریادی برای شنیده شدن خودِ واقعی است.
حمله به خود وسواسگونه تنها راهی است که بیمار برای مبارزه با خودِ کاذب میشناسد و عنصرِ اصلیِ سازمانبندیِ خود است.
مفهومِ کلاینی در مورد موضع افسردهوار که در آن پرخاشگری تنها تهدیدی برای اُبژه است، این حقیقت را نادیده گرفته که خودِ بیارزش برای مراقبت از پیوند با اُبژه تشکیل شده است. بنابراین احساسِ گناه وسیلهای است که از طریقِ آن تحققبخشیِ خود بهمنظور حفظ روابطِ اُبژه اولیه قربانی میشود. در واقع، احساسِ گناه راهی برای تداوم پیوند با ابژه است.
برخی اوقات احساسِ گناه نشانهِ آن است که تعارضی ناهشیار و حل نشده، بین احساسِ گناه و آرزوهایِ نامقبول وجود دارد.
احساسِ گناه محصول تجربه تعارض بین آرزو و سوپرایگو است و وسیلهای که از طریقِ آن دلبستگی حفظ میشود.
پرخاشگری
پارنز نتیجه میگیرد که غیرارادی بودنِ پرخاشگریِ خصمانه و ارضایی که فراهم میکند، ذاتی نیست بلکه کارکردی است که حاکی از روابطِ غیرپاسخگو بوده و برآمده از تاریخچهِ آن روابطِ است. این فرض که پرخاشگری ذاتاً مخرب است، نهتنها در کارِ نظریهپردازان سائقمحور مانند فروید، کلاینیها و کرنبرگ وجود دارد، بلکه نظریهپردازان غیرسائقمحور همچون وینیکات، فربرن و حتی میچل نیز چنین فرض کردهاند.
در حالی که پارنز چنین فرض میکند که پرخاشگری ذاتی و فینفسه تخریبکننده نیست و هدفش تسلط بر محیط است، میگوید زمانی که پرخاشگری از هدف جرأتمندی خود منحرف میشود و به دفاعی علیه خودِ آسیبپذیر تبدیل میشود، پرخاشگری پاتولوژیک ایجاد میگردد.
“برتا” میلِ خود برای عشق را سرکوب کرد و به آن تنها شکلی را داد که میتوانست، یعنی نبرد با نیروهایِ بیعدالتیِ اجتماعی به نفع زنانِ ستمدیده و نوجوانان. من اغلب فکر میکنم که اگر کسی چیزی برای عشق نداشته باشد، نفرت جایگزین خوبی است.
ناتوانی برای تحققبخشی میل به عشق، برتا را وادار کرد تا از نفرت استفاده مناسبی کند. آن نیاز به درمانی داشت که بتواند ظرفیت برای روابطِ صمیمانه را رُشد دهد.
اختلال مرزی و اسکیزوئید
به نظرِ من ضرورتی ندارد که اختلالِ شخصیتِ مرزی را از دفاع منشی اسکیزوئید متمایز کنیم. هم بیمار شدیداً وابسته و هم بیمارِ کنارهگیر از یک خودِ رُشدنیافته و متزلزل رنج میبرند و تفاوتِ آنها فقط در واکنش به این شکنندگی است. این دو حالت علیرغم تفاوت در انطباق بیرونی، از نظرِ پویایی با هم یکسان هستند.
بیمارانِ مرزی و اسکیزوئید بیمارانی هستند که حسِ خود در آنها شکننده میباشد و تفاوتِ آنها در نوع پاسخدهی آنهاست. در حالیکه بیمارانِ مرزی در نوسانی بین هر دو حالت جستجو برای اُبژه و ترس از اُبژه هستند، بیمارانی که عموماً اسکیزوئید نامیده میشوند، جستجویِ اُبژه را رها کرده و به موقعیتِ انزوا از دیگران کنارهگیری کردهاند.
پافشاری بیمار بر شکلدهی رابطهای بدونِ فضایِ درمانی، ماهیتِ منحصربهفرد تنگنای درمانی، در رواندرمانی سازمانبندی شخصیتِ مرزی را تعریف میکند.
چیزی که بیمارِ نوروتیک آرزویِ آن را دارد، بیمارِ مرزی خواستار آن بوده و حتی به آن نیاز دارد.
بیمار مرزی کسی است که یا در نتیجه ناکامی و شوکِ جدایی خشمگین خواهد بود و یا برعکس آن از ارضاء و تهدید به درهمآمیختگی خشمگین خواهد شد. راهحل برای تنگنای درهمآمیختگی یا کنارهگیری، پدیدهِ شایعی که وابستگیِ خصمانه نامیده میشود، را تبیین میکند. بیمار رفتاری نشان میدهد که برچسب خصمانه میخورد، تا فاصلهِ موردِ نیاز برای حفظِ پیوند عاطفی با اُبژه را حفظ کند.
در مواجهه با بیمارانِ مرزی، درمانگر احساس میکند که هیچچیز درست نیست، هیچ موفقیتی وجود ندارد و مقصر دانستن بیمار راحت است، درجاتی از یاس در مورد درمان اجتنابناپذیر است و رنجش از بیمار پاسخ شایعی است. در این مرحلهِ حیاتی از فرآیندِ درمان روشن است که درمانگر وسوسه میشود تا تصمیم بگیرد، که بیمار غیرقابلِ درمان بوده یا نیاز به بعضی اشکال مداخلات فرارواندرمانی از قبیل دارو یا بستری شدن دارد. یاس درمانگر بخش آموزنده از فرایندِ درمان است، ولی عمل کردن بر رویِ آن آموزنده نیست. پاسخهایِ فرارواندرمانی که دلالت بر توافقات بدترین ترس بیمار مرزی دارد، میتواند بینهایت برای بیمار آسیب زا باشد، بیماری که عمر خود را با ترس از طرد شدن به خاطر آن کسی که عمیقاً هست سپری کرده است.
البته نمیخواهم بگویم که هیچزمانی وجود ندارد که بستری کردن یا سایر روشها ممکن شاخصی برای مراقبت از بیمار مرزی باشد، اما باید خطر آن روشن شود و درمانگر باید دقت کند که آشفتگی هیجانی بیمار را که به سختی قابل تحمل است با مراقبت از بیمار توجیه نکند.
به دلیل خطر تبانی با ترسهای عمیق و همیشگی بیمار در مورد پذیرفتنی نبودن هدف روشهای فرارواندرمانی باید به دقت ارزیابی شود و به بیمار منتقل گردد.
پرخاشگری مفرط در بیماران مرزی سنگبنای روانشناختی نیست، بلکه واکنش ثانویه به ناکامی در اشتیاق به درهمآمیختگی است.
اختلال نارسیستیک
پاسخگوی مراقبی که آسیبزا یا آزارگر نبوده و حاکی از غفلت نیست، امّا در بهجاآوردن نیازهای کودک شکست میخورد، منجر به شکلگیری خودی میشود که شکننده نیست، امّا ناقص است، لذا منجر به احساسِ شرم و حقارت خواهد شد. مانند بیماران نارسیستیکی که حسِّ منسجمی از خود دارند، امّا احساسِ نقص و در نتیجه شرم میکنند.
سه نوع ابزار رفتاری در تلاش برای رهایی از تنش نارسیسیستیک، انحرافات، اعتیادها و بزهکاری میباشد. شایعترین نوع استفاده نارسیستیکی در انحراف سادومازوخیسم است. از دیدگاه این کتاب بزرگمنشی برای عدم آگاهی از احساسِ نقص بوده و انفجارهای خصمانه واکنشی به درد افشایِ این احساس است.
دفاعهای نارسیستیک که برای حمایت علیه احساسِ نقص بهکار میروند، سازمانِ شخصیت را بر اساسِ تهدید همیشگی به آشکارسازی احساسِ نقص شکل میدهند.
بیماری که آسیبپذیری نارسیستیک دارد دو نیاز به وضوح متناقض دارد: از یکسو همیشه دیدگاهی منفی دربارهِ خودش دارد و از سویِ دیگر تلاش زیادی دارد تا از شناختِ این نقص از سویِ دیگران جلوگیری کند، گوشبهزنگیِ مداوم و توجه به این احتمال، فشارِ طاقتفرسایی را در روابط و تعاملات با دیگران به بیمار تحمیل میکند و در نتیجه باعث تنشِ نارسیستیکِ مزمن میشود. زمانی که این تنش آنقدر شدید است که تحملِ آن دشوار میشود، حوادث ظاهراً روزمره میتواند تهدیدی به مواجهه با این نصب باشد و واکنش خشمِ انفجاری را تسهیل کند، چنین انفجارهایی واپسین اقدام دفاعی در مقابل شرم هستند.
دیدگاه کلاسیک یا روانشناسیِ ایگو به صورت سُنتی اهمیتِ کمی به مشکلاتِ نارسیستیک میدهد و آنها را ثانویه به نگرانیهایی از قبیل رشکِ آلت و اضطراب اختگی میداند.
چنین حملهبهخودِ وسواسگونهای روشِ اجتناب از آشکار شدن انگیزههایی است که اگر بیارزشسازی خود وجود نداشته باشد، آشکار خواهد شد.
این فرمولبندی از آسیبشناسی نارسیستیک وظیفهِ درمانی را روشن میکند: کمک به بیمار برای بیانِ عواطفِ اصیلی که باعث میشود بیمار از زندگیِ دفاعی و دفاع در برابر احساسِ نقص رها شود.
زمانی که درمانگر به آسیبپذیری بیمار و حفظِ نقص بیمار میپردازد، بیمار احساس میکند، آسیبدیده و درمانگر را فردی غیرحساس و شاید سادیستیک دانسته و فرآیندِ درمان را بسیار دردناک میداند و زمانیکه درمانگر به آسیبپذیری بیمار توجه دارد و مراقب است که به احساساتِ دردناک نپردازد، بیمار احساس میکند فرایندِ درمان بیفایده است.
درمانگر در مواجهه با بیمارانِ نارسیستیک باید توجه کنند که حسِ نقص را در بیمار به روشی آشکار نکند که بیمار را تحقیر کرده یا در فرآیند درمان گسیختگی اتفاق بیفتد، یا اینکه فرایندِ درمان متوقف شود و از سویِ دیگر آنقدر نگرانِ آسیب رساندن نباشد که به دفاعهای بیمار توجه نکرده و درمان به فرآیندی راکد تبدیل شود.
اضطرابِ نیستی
تهدیدِ خود به عنوانِ عمیقترین شکلِ اضطراب در تمام نظریات روابطِ اُبژه شناخته شده است. چنین اضطرابی، اضطراب نابودی، در نظریهِ کلاین، اضطرابِ بدون تفکر، در نظریهِ وینیکات و اضطرابِ از هم پاشیدگی، در نظریهِ کوهات نامیده شده است.
معمایِ اصلیِ کُنشدرمانی ایناست که چگونه بر تهدیدِ خود غلبه کنیم و درعینحال الگوهایِ ارتباطِ اُبژهای را تغییر دهیم که اساساً حسِ خود را تعریف میکنند.
در مداخلاتِ درمانی کارکرد نگهدارنده درمانی ضروری است تا به بیمار کمک کند، قرار گرفتن در آستانهِ نیستی را تحمل کند، یعنی اضطراب غیرقابل تفکر از عدم وجود هستی.
اضطرابِ بیمار چنین است که نیاز به یک دیگری دارد تا حس تهدید او را احساس و تحمل کند. درحالیکه بیمار راههای جدید بودن و ارتباط را کاوش میکند، اگر بیمار درمانگر را فردِ قابلِاعتمادی بداند، این حضور درمانی در زمانی که بیمار حس ناچیزی از خود دارد که قابل اتکا نیست، نوعی حسِ امنیت را در نتیجهِ حضورِ قابلِ اعتماد دیگری فراهم میکند. بدون چنین محیط نگهدارندهای بیمار با اضطراب نابودی رها شده و مجبور میشود به الگوهایِ قدیمی واپسروی کند تا از وحشتِ نیستی کاسته شود.
رُشدِ چهار مرحلهای روابطِ اُبژه
بر اساس مدل روابطِ اُبژه، رشد و آسیبشناسی مدلِ چهارمرحلهای برای کُنشدرمانی ترسیم میشود:
١- تفسیر ٢- تهدیدِ خود ٣- نبرد بین راههایِ قدیمی و خودِ جدید و روبهظهور و ۴- در نهایت خَلق اُبژهِ تحلیلی
خودِ کاذب
دیدگاهِ روابطِ اُبژه روش مفیدی را پیشنهاد میدهد که با استفاده از آن میتوان درک کرد که چرا آگاهی از الگوهایِ آسیبشناختی لزوماً آنها را تغییر نمیدهد. تغییر ساختاری که به دنبالِ آن هستیم، نیازمندِ رهاسازی روابطِ اُبژهِ فعلی، جایگزینی آنها با روشهای ارتباطی جدید و اصیلتر است. بینش میتواند این الگوها را روشن سازد اما نمیتواند بهتنهایی تاثیری در رهاسازی یا جایگزینی آنها داشته باشد. روشهای جدید بودن و ارتباط بر روابطِ اُبژهِ جدید و تجاربِ جدید با دیگران نیاز دارد.
افرادی که تلاش میکنند خودِ جدیدی شکل دهند بدونِ اینکه بدانند آنها از چه محافظت میکردند، چه کسی هستند، و اینکه پتانسیلهایِ اصیلِ آنها چه هست، ساختارهای منشِ آسیبشناختی ایجاد میکنند. انواع رایجِ این تلاشها شاملِ بزرگمنشی، دفاعهای مانیک، واکنشِ وارونه و چیزی است که وینیکات آنرا دفاع خودِ کاذب مینامید.
جستجویِ اُبژهِ گمشده تبدیل به اعتیادی میشود که ما آن را جنونِ دزدی مینامیم. برای انطباقهای روانشناختی پنج استراتژی دفاعی وجود دارد:
الف- اطاعت از انتظارات دیگران (در کودکی والدین). زیرا حسِ نقص در پاسخ به تاییدِ گرم دیگران (در کودکی والدین) کاهش مییابد.
ب- بزرگمنشی در مقابلِ زمانی که والدین پاسخگو نبوده و انتظاراتِ اندکی دارند یا هیچ انتظاری ندارند، کودک حتی بهواسطه بارِ انتظاراتِ والدین نیز، ارضایی جبرانی دریافت نمیکند، او با دنیایِ طرد کننده مواجه میشود که کاملاً پتانسیلهای او را بیارزش میکند، بدونِ حتی ابزاری جبرانی برای افزایشِ عزتِنفس، تنش نارسیستیک میتواند به نقطهِ اضطراب فاجعهآمیزی برسد و فروپاشیِ کُلِّ عزتِنفس را تهدید کند. در پاسخ، بیمار در تلاش مایوسانه برای انکارِ حسِ نقص، تصویرِ نخوتآمیز از خود میآفریند.
ج- بیارزشسازی دیگران برای افزایش ارزشمندی خود است.
د- بعضی بیماران تلاش میکنند تا حسِ بیکفایتی را از طریقِ یافتنِ فردی کاهش دهند که معتقدند خصوصیاتِ مثبتِ اغراقآمیز از قبیل رهبری، هوش، مهارت، کفایت یا زیبایی دارد. همانندسازی با چنین نگارههای استثنایی حسِ ارزش شخص را افزایش داده و بنابراین به صورتِ موقت اضطرابِ ناشی از احساسِ بیکفایتی را تسکین میدهد.
ه- پیوندِ عاطفی مفرط با اُبژه نیز یکی از دینامیکهای مهم در بیمارانی است که احساسِ نقص در آنها بهشکل دلبستگی مفرط ناشی از اضطراب نشان داده میشود، پیوندِ هیجانی به خاطر ارتباط با دیگران ایجاد نمیشود، بلکه به واسطهِ ترسی است که بدونِ دیگران، حسِ نقص غیرقابلِ تحمل خواهد شد.
منبع: روانشناسی نگرش
نخ : یک تکنیک ارتباطی
نخ : یک تکنیک ارتباطی
String: A Technique of Communication
1960
یک پسر 7 ساله در مارس 1955 توسط پدر و مادرش به دپارتمان روانشناسی بیمارستان کودکان آورده شد. دو عضو دیگر خانواده نیز آمدند: یک دختر 10 ساله که در مدرسه درس می خواند و یک دختر کوچک 4 ساله نسبتاً نرمال. این مورد توسط دکتر خانوادگی به خاطر یک سری سمپتوم ها که نمایانگر اختلال شخصیت در پسر بود، ارجاع داده شد. نمره تست IQ این پسر 108 شد. من در ابتدا مصاحبه ای طولانی با والدین پسر داشتم و آنها تصویر واضحی از رشد و انحرافات رشدی او به من دادند. هرچند یک موضوع مهم را جا انداختند که در مصاحبه با پسر آشکار شد.
فهمیدن اینکه مادر افسرده است، کار سختی نبود، بویژه که او اظهار کرد بخاطر افسردگی سابقه بستری در بیمارستان را داشته است. من از توصیف والدین متوجه شدم که مادر تا زمانی که دخترش به دنیا آمده یعنی تا سن 3 سال و 3 ماهگی پسر، از پسر مراقبت می کرده و این اولین جدایی مهم آنها بود. جدایی بعدی در 3 سال و 11 ماهگی پسر و زمانی اتفاق افتاده که مادر یک عمل جراحی داشت. همچنین وقتی پسر 4 سال و 9 ماه داشت، مادر به مدت دو ماه در بیمارستان روانی بستری بود که در این مدت، خاله اش به خوبی از او نگهداری کرد. در این زمان هرکس که از این پسر مراقبت می کرد موافق این مساله بود که او پسر بدقلقی است، اگرچه ویژگی های بسیار خوبی نیز دارد. او مستعد این بود که ناگهان تغییر کند و بقیه را با گفتن جملاتی از این دست که، خاله اش را تکه تکه میکند، بترساند. او دچار سمپتوم های غیرعادی مثل وسواس لیس زدن اشیا و مردم شده بود. او صداهای وسواسی حلقی داشت؛ او اغلب از دفع کردن امتناع و بعد کثیف کاری می کرد. او آشکارا نسبت به ناتوانی ذهنی خواهر بزرگترش مضطرب بود، اما اختلال رشدی او قبل از اینکه این مساله موضوع مهمی شود، شروع شده بود.
بعد از این مصاحبه با والدین، من پسر را در یک مصاحبه شخصی ملاقات کردم. در آنجا دو مددکار اجتماعی روانپزشکی و دو بازدیدکننده حضور داشتند. پسر در آن لحظه حالت غیرنرمالی از خود نشان نداد و به سرعت وارد بازی با من شد (در این بازی من بطور اتفاقی چند خط کشیدم و از کودک خواستم تا آن را تبدیل به چیزی کند؛ بعد نوبت من رسید و او این کار را کرد تا من خطوط او را تبدیل به چیزی کنم). بازی منجر به نتایج عجیبی شد. تنبلی پسر بلافاصله آشکار شد، و همچنین تقریباً هرکاری من کردم برای او تداعی “نخ” را داشت. در میان ده نقاشی او، مسائل زیر آشکار شد:
طناب، تازیانه، شلاق، نخ یویو، گره، یک شلاق دیگر، یک طناب دیگر.
بعد از این مصاحبه با پسر، مصاحبه ای دیگر با والدین او داشتم، و از آنها راجع به دلمشغولی او در مورد “نخ” پرسیدم. آنها گفتند از اینکه من این موضوع را مطرح کردم خوشحالند، اما خودشان آن را ذکر نکرده بودند چون از اهمیت آن مطمئن نبودند. آنها گفتند که پسر با هرچیزی که مربوط به نخ است وسواس دارد، و در واقع هر زمان به اتاق او میروند، می فهمند که او صندلی ها و میزها را به هم وصل کرده است؛ و ممکن است مثلاً یک بالش را در حالی که با نخ به شومینه وصل شده، پیدا کنند. آنها گفتند که دلمشغولی با نخ به تدریج مساله جدیدی به وجود آورده، که به جای نگرانی معمولی، آنها را مضطرب کرده است. او اخیرا یک نخ به دور گردن خواهرش وصل کرده بود (خواهری که تولدش، اولین جدایی پسر از مادر را رقم زده بود).
در این نوع مصاحبه خاص من میدانستم که فرصت محدودی برای عمل دارم: به دلیل اینکه این خانواده در روستا زندگی میکردند، امکان این وجود نداشت که آنها یا پسر را بیشتر از یک بار در شش ماه ببینم. پس به طریق زیر عمل کردم. من برای مادر توضیح دادم که این پسر با “ترس از جدایی” دست و پنجه نرم میکند و تلاش میکند تا “جدایی” را با استفاده از “نخ” کردن، انکار کند؛ همانطور که یک فرد با استفاده از “تلفن” کردن، جدایی از دوستش را “انکار” میکند. مادر مردد بود اما من به او گفتم که باید بازگردد تا معنی آنچه را من گفته ام باهم پیدا کنیم. من از او خواستم که این مساله را با پسرش در یک موقعیت مناسب مطرح کند، و به او اجازه دهد آنچه من گفته ام را بداند، و بعد براساس پاسخ پسر، موضوع جدایی را مطرح کند.
من خبری از این خانواده نداشتم تا اینکه حدوداً 6 ماه بعد به دیدن من آمدند. مادر گزارش آنچه انجام داده بود را به من نداد، اما من از او پرسیدم و او قادر بود به من بگوید کمی بعد از ملاقات من چه اتفاقی افتاده است. او گفت که احساس میکرد چیزی که من گفته ام احمقانه است، اما یک شب که موضوع را با پسر مطرح کرد، متوجه شد که پسر مشتاق به صحبت کردن راجع به رابطه با او و ترسش از فقدان ارتباط با اوست. او به همراه پسر، تمام جدایی هایی که باهم تجربه کرده بودند را مرور کرده بود و با توجه به پاسخ های پسر، متقاعد شده بود که من درست گفته ام. علاوه بر آن، از لحظه ای که او این مکالمه را با پسرش داشته، بازی پسر با نخ متوقف شده بود. او دیگر به روش قدیمی خودش، اشیا را به هم وصل نمیکرد. مادر مکالمه های دیگرِ بسیاری با پسر در رابطه با احساساتش راجع به جدایی از خود برقرار کرد. او (مادر) نظر بسیار مهمی داد و گفت احساس میکند که مهم ترین جدایی آنها زمانی بوده که او افسردگی جدی داشته است؛ مساله نه تنها دوری او، بلکه دلمشغولی کامل او با سایر مسائل نیز بوده است.
در مصاحبه بعدی، مادر به من گفت که یک سال بعد از اولین صحبت با پسر، او یک بازگشت به سمت بازی با نخ و وصل کردن اشیا به یکدیگر در خانه داشته است. در واقع در آن زمان مادر قرار بوده برای یک عمل جراحی به بیمارستان برود. او به پسرش گفت من می توانم از بازی کردن تو با نخ بفهمم که درباره دور شدن من نگران هستی، اما این بار باید فقط چند روز دور باشم و عملی که دارم خیلی جدی نیست. بعد از این مکالمه، دوره جدید بازی با نخ متوقف شد.
من ارتباطم را با خانواده حفظ کردم و در رابطه با مسائل مدرسه پسر و دیگر مسائل به او کمک کردم. حالا، چهار سال بعد از مصاحبه اولیه، پدر دوره جدیدی از دلمشغولی با نخ را گزارش می دهد، که با افسردگی جدید مادر مرتبط است. این دوره دو ماه به طول انجامید و زمانی که کل خانواده به تعطیلات رفتند پایان یافت، و همزمان با این مساله، موقعیت خانه نیز بهبود یافته بود (پدر بعد از یک دوره بیکاری، کار پیدا کرده بود). همزمان، حال مادر نیز بهبود پیدا کرده بود. پدر یک مطلب جالب دیگر را که مربوط به موضوع مورد بحث ما بود عنوان کرد. در طول دوره اخیر، پسر عملی با طناب انجام داده بود که به نظر پدر مهم رسید، چون نشان می داد که چقدر این چیزها با اضطراب بیمارگونه مادر ارتباط دارند. او یک روز به خانه آمد و دید که پسر خود را به صورت واژگونه روی یک طناب آویزان کرده است. پسر کاملا شل و ول بود انگار که واقعا مرده. پدر متوجه شد که نباید به این مساله توجه نشان دهد. پسر به مدت نیم ساعت دور باغچه می چرخید و کارهای عجیب و غریب انجام می داد تا زمانی که خسته شد و بازی را متوقف کرد. این یک آزمایش بزرگ برای سنجیدن عدم اضطراب پدر بود. با وجود این، روز بعد همان کار مشابه را با استفاده از درخت انجام داد، طوری که به راحتی از آشپزخانه دیده می شد. مادر درحالی که فوق العاده شوکه بود، با عجله دوید و مطمئن بود که پسر خودش را حلق آویز کرده است.
جزئیات بیشتر ممکن است در درک بهتر این کیس ارزشمند باشد. گرچه این پسر که الان یازده ساله است، رشد دشواری دارد، اما بسیار خودآگاه است و به راحتی عصبی می شود. او تعداد بسیاری خرس های عروسکی تدی دارد که آنها در نظر او کودکان واقعی هستند. هیچ کس جرات ندارد به آنها اسباب بازی بگوید. او به آنها وفادار است، عاطفه بسیاری برای آنها خرج میکند و برایشان شلوارهایی می دوزد که دوخت دقیقی دارند. پدرش می گوید که به نظر می رسد او نسبت به خانواده اش احساس امنیت می کند که اینچنین برای این خرس ها مادری می کند. اگر مهمان بیاید، او به سرعت خرس ها را زیر تخت خواهرش مخفی میکند، زیرا نمی خواهد افرادی که عضو خانواده خودمان نیستند، به این پی ببرند که او این خانواده (خرس ها) را دارد. علاوه بر این، او در برابر دفع کردن مقاومت میکرد، یا تمایل داشت که مدفوعش را ذخیره کند. حدس زدن این مساله دشوار نیست که او براساس ناامنی خود در رابطه با مادرش، با کارکردهای مادرانه همانندسازی کرده و این می تواند منجر به همجنس گرایی گردد. در عین حال، دلمشغولی او با نخ می تواند به نوعی انحراف بینجامد.
شرح زیر به نظر مفید می رسد:
(1) نخ می تواند به عنوان نمونه ای از تمام تکنیک های دیگر ارتباطی در نظر گرفته شود. نخ پیوند میدهد دقیقا همانطور که اشیا را در هم می پیچاند و جسم غیر یکپارچه را منسجم نگه می دارد. در این رابطه نخ برای همه یک معنای نمادین دارد؛ افراط در استفاده از نخ به آسانی می تواند نشان دهنده شروع حس ناامنی یا حس فقدان ارتباط باشد. در این مورد بخصوص، ممکن است در استفاده پسر از نخ، یک نابهنجاری تدریجی کشف شود، و این موضوع اهمیت دارد که راهی برای تغییر پیدا شود که منجر به این گردد که استفاده از نخ، منحرف شود. اگر این حقیقت را در نظر بگیریم که کارکرد نخ از متصل کردن به سمت انکار جدایی در حال تغییر است، رسیدن به این فهم ممکن می شود. نخ به عنوان وسیله ای برای انکار جدایی، چیزی قابل توجه است، که ویژگی های خطرناک دارد و باید بر آن چیره شد. در این مورد بنظر می رسد که مادر قادر شده قبل از اینکه خیلی دیر بشود و وقتی که استفاده از نخ هنوز با امید همراه است، با آن مقابله کند. زمانی که امید از بین رفته و نخ نمایانگر انکار جدایی باشد، حالت های پیچیده تری به وجود می آید که درمان آن بسیار دشوار است؛ زیرا نفع های ثانویه ای شکل میگیرد که براساس آنها هر زمان ابژه ای نیاز است، آن ابژه بوسیله نخ تحت کنترل قرار میگیرد. بنابراین، این مورد اگر مشاهده رشد انحراف را ممکن سازد، توجه ویژه ای را به خود معطوف می کند.
(2) همچنین می توانیم از این مورد، نحوه استفاده از والدین را بفهمیم. زمانی که می توان از والدین استفاده کرد، آنها می توانند بسیار اثربخش باشند، بخصوص اگر این حقیقت را در ذهن داشته باشیم که هرگز به اندازه کافی درمانگر وجود ندارد تا همه کسانی که نیازمند کمک هستند را درمان کند. در اینجا ما شاهد خانواده خوبی بودیم که به دلیل بیکاری پدر در وضعیت دشواری قرار گرفته بود؛ و پدر می توانست مسئولیت کامل دختری دارای ناتوانی ذهنی را علی رغم مشکلات فوق العاده ای که در برگیرنده مسائل اجتماعی و خانوادگی بود برعهده بگیرد؛ و همچنین از فازهای بد بیماری افسردگی مادر که شامل بستری شدن او بود، به سلامت عبور کند. قطعا باید قدرت بسیار زیادی در یک چنین خانواده ای وجود داشته باشد، و براساس همین فرض بود که تصمیم بر این شد که از این والدین دعوت به عمل آید تا درمان کودک خود را بر عهده بگیرند. در عمل، آنها خودشان چیزهای زیادی آموختند، اما نیاز داشتند نسبت به آنچه انجام می دهند آگاه شوند. همچنین نیاز داشتند که موفقیت هایشان تحسین شود و کل فرایند برایشان بیان گردد. این واقعیت که آنها پسرشان را در متن بیماری دیده بودند به آنها علاوه بر توانایی مدیریت مشکلات دیگر که گاه گاه رخ می دادند، اعتماد به نفس داده بود.
خلاصه
در این مقاله به طور خلاصه به شرح موردی پرداخته شد که به استفاده وسواس گونه یک پسر از نخ اشاره داشت، استفاده ای وسواس گونه که در ابتدا تلاشی به منظور برقراری ارتباط به صورت نمادین با مادرش، علی رغم انزوایی که مادر در طول فازهای افسردگی داشت بود و سپس به عنوان وسیله ای برای انکار جدایی به کار می رفت. نخ به عنوان نمادی برای انکار جدایی، چیزی ترسناک شد که باید مورد کنترل قرار می گرفت، و استفاده از آن منحرف شد. در این مورد مادر، خودش روان درمانی را انجام داد، و مسئولیتش توسط روان پزشک برای او توضیح داده شد.
منبع: کلینیک مهر