آینده یك پندار - زیگموند فروید

آینده یك پندار

Sigmund Freud

The  Future of an Illusion

زیگموند فروید

ترجمه هاشم رضی

شامل: مقدمه

آینده یك پندار: روابط انسان و فرهنگ و تمدن

آینده یك پندار: ارزش عوامل روانی در تمدن و اجتماع

آینده یك پندار: تحلیل و منشأ عقاید مذهبی

آینده یك پندار: نقد عقاید

آینده یك پندار: دین از دیدگاه روان شناسی

آینده یك پندار: روانشناسی مذهبی

آینده یك پندار: درباره شك ورزی

آینده یك پندار: درباره مذهب و تمدن

آینده یك پندار: درباره مسایل انتقادی و اصول روانی

آینده یك پندار: درباره روش نو تربیت غیر مذهبی

مقدمه – نخستین دوره

زیگموند فروید در ششم ماه مه سال 1856 در فریبرگ واقع در مورای زاده شد. او در خانواده ای یهودی متولد شد، خانواده ای تقریباً فقیر كه گویا قبلاً گذشته مرفه و وضع متمكنی داشتند . نیاکان وی در قرنهای چهاردهم و پانزدهم در كونرلی موطن داشته و سپس بر اثر شكنجه ها و آزارهایی كه نسبت به یهودیان میشد از آنجا گریخته و پس از مدتی در به دری سرانجام در نقطه ای آلمانی زبان اقامت گزیدند. مادر جوانش دومین همسر پدر سالدارش بود كه به هنگام همسرگزینی، یعنی موقع تولد زیگموند پدرش دارای نوه ای نیز بود، این نوه تقریباً فرزند برادر خوانده او محسوب میشد و فروید هنگامی پدر خود را به خوبی شناخت كه با برادر خوانده خود كه بیست سال از او بزرگتر بود درباره پدر مشتركشان صحبت نمودند .

هنگامی كه بیش از چهار سال نداشت خانواده اش به وین كوچ نمودند و او نیز قسمت عمده زندگانی خود را در آنجا گذراند و به همین جهت به عنوان یك متفكر دینی از او یاد می شود. هنگام تحصیل مدت هفت سال متوالیاً به عنوان بهترین دانشجو شناخته شد و به هنگام پایان تحصیلات متوسطه مصمم شد تا در رشته پزشكی نام نویسی كند. از همان اوان به گفته خودش بیش از هر چیز به تناسب روابط و پیوندهای بشری توجه داشت و در ضمن نسبت به عقاید داروین نیز علاقه و توجهی وافر داشت و سرانجام پس از آشنایی با آثار گوته و خواندن یكی از كتابهای او استعدادش باز یافت و تا پایان كار، كاوش ها و كارهایش با موارد ادبی و هنری همباز گشت. به سال 1873 یعنی در سن هفده سالگی وارد دانشگاه شد، اما محیط دانشگاه برایش آسایش و راحتی را نوید نمیداد. او را به عنوان یهودی بودن ایذاء و تحقیر میكردند. خود در این باره میگوید: هیچ گاه به این اصل واقف نشده ام كه من چرا بایستی از اصلیت یا نژاد و مذهب خانوادگی خود شرم داشته باشم … در نتیجه این احوال و سالهای نخستین دانشگاهی بود كه من به زودی با سرنوشت اقلیتی كه میان اكثریتی مورد تحقیر و توهین باشند خو گر شدم و این فشار و بار محرومیت موجب شد كه با تنهایی و در برابر افكار و عقاید عمومی دارای حس استقلال و اتكایی نسبت به خود گردم .

مابین سالهای 1897 – 1882 در آزمایشگاه روان شناسی ارنست بروك سرگرم كار و فعالیت شد. در این سالها بیش از هر چیز به بافت شناسی و سیستم عصبی رغبت نشان داد . در جریان كارهای آزمایشی و پزشكی كمكم شایق به كاوش و پی جویی در بیماری های روانی و علل پیدایش آنها شد و بالاخره به سال 1881 موفق شد دكترای خود را از دانشگاه بگیرد .

چون وضع مادی خانواده اش چندان رضایت بخش نبود اجباراً آزمایشگاه را ترك نموده و در بیمارستان به عنوان متخصص اعصاب مشغول به كار شد. پس از مدتی، دیگر او را به عنوان پزشكی ورزیده و كارآمد در رشته اعصاب میشناختند و او خود حس میكرد كه هنوز بسیار از آن چیزی كه میخواهد بدان دست یابد به دور است و در وین نیز قادر نیست كه به آن دست یابد. لیكن پاریس و نام شاركو به شكل تحریك آمیزی در مغزش میدرخشید و تصمیم داشت در موقعی مساعد و مقتضی برای ادامه تحصیل به پاریس عزیمت نموده و از محضر شاركو استاد بزرگ زمان بهره برگیرد.

در سال 1884 موفق شد مطالعات و آزمایش هایی درباره كوكائین كه تا آن زمان آشنایی نسبت به آن نبود انجام دهد، اما متأسفانه حوادثی موجب شد كه منجر به مسافرت هایی برایش گشت و به این سبب دنباله آزمایش هایش را درباره كوكائین ناتمام بدست فراموشی سپرد. اما یكی از دوستانش به نام كارل كولر دنباله كار او را گرفت و موفق به كشف یكی از خواص مهم كوكائین یعنی بیحسی محلی گشت. از این زمان فروید كه در تخصص و مطالعات در حالت های گوناگون بیماریهای ارگانیك سیستم عصبی دارای شهرت و مقامی شده بود و نوشته هایش نیز بر این مقام صحه میگذاشت در مورد آزمایش هایی درباره بافت شناسی و تداوی امراض عصبی موفق به دریافت عنوان استادی گشت. این حادثه موجب شد تا به آرزوی خود واقعیت بخشد چون از جانب دولت به خرج دانشگاه برای مطالعه و ادامه تحصیل به پاریس اعزام شد .

نخست به عنوان یك دانشجوی معمولی وارد دانشگاه سال پت ریر شد. بدواً در دانشگاه گمنام بود، وسیله ای پیش نیامده بود تا اسمی بگذارد، لیكن شنید كه شاركو از نداشتن یك مترجم ورزیده آلمانی اظهار تأسف میكند، پس آمادگی خود را اعلام كرد و پس از آزمایش مورد توجه شاركو قرار گرفت. این حادثه موجب شد تا از نزدیك و بهتر به آزمایشها و كارهای شاركو مسلط باشد. روش كار شاركو موجب شد تا فروید درسی بزرگ از این استاد فراگیرد، درسی كه با اخلاق و طبع او موافق و سازگار بود. فروید ملاحظه می نمود كه این استاد در مواقع مختلف و جاهای گوناگون به هنگام بحث و سخن نظرات و گفته های خود را بی پروا و آشكارا به زبان آورده و ملاحظه مقتضیات زمان را نمیكند. كارها و آزمایش های شاركو منحصراً مربوط به هیستری بود . وی موجودیت عمیق و گسترده هیستری را همگانی اعلام میكرد و آزمایشهای وسیع را درباره تشنجات و فلجهای ناشی از هیستری كه در اثر نفوذ تلقین های هیپنوتیكی به وجود می آمدند آغاز كرده بود. در ضمن كار شاركو كه استعداد فراوانی در این دانشجوی جوان وینی ملاحظه نموده بود، او را در جریان برخی از نظرات و كارهایش قرار میداد و در همین هنگام بود كه فروید قبل از ترك پاریس و عزیمت به وین با استاد در موضوع آزمایش هایی درباره فلج های موضعی و فلج های هیستریك و مقایسه و سنجش هایی میان آن دو فلج با یكدیگر توافق و هم رایی حاصل كردند .

فروید خود در این باره توضیح می دهد كه -: من بر آن بودم تا رابطه هیستری و عوارض آن، یعنی نوع و اندازه و چگونگی عوارض ناشی از آن را با فكر بشری از لحاظ روانشناسی توجیه كنم و معتقد بودم كه منشأ غیرمرضی این بیماری، یعنی فلج و بیحسی و تجسم آن در خاطر بشر قرار دارد؛ و شاركو نیز عقیده مرا تأیید میكرد، لیكن در جریان آزمایش ها متوجه شدم كه وی در واقع هیچگونه ارزشی برای بررسی های روانی (روانشناسی) و بكار بستن آن برای بیماری های اعصاب قایل نیست .

فروید سرانجام با نظراتی نو كه مخالف با تئوریهای زمان و محیطش بود به وین بازگشت و برآن شد تا حاصل ملاحظات و تجربیات خود را در پاریس برای مجمع پزشكان گزارش كند. او در پاریس با مطالعات و آزمایش های فراوانی كه در زمینه هیستری انجام داده و مشاهده نموده بود، بیماری مورد بحث را همگانی یافته و آن سان كه شاركو مدلل ساخته و او خود نیز بدان ایمان داشت هیستری را خاص زنان و مرضی ویژه نمیدانست، بلكه آن را بیماری عمومی بین تمامی افراد از زن و مرد اعلام نمود. به هر انجام هنگام ارائه گزارش با بی اعتنایی و مخالفت مجمع پزشكان مواجه شد. پزشكی معترضانه بر او پرخاش جویان فریاد كرد -: كه همكار عزیز گوشمان را با این بیهوده گویی ها میازار، “histéron” به معنای “uterus” یعنی رحم و زهدان زن است، پس چگونه مردی میتواند هیستریك باشد؟ از این پس فروید مجامع پزشكی و گردگاه های آكادمیكی را كه سنت های نادرست پیشین بر آنها سلطه داشت رها نمود و تا پایان عمر هیچ گاه گرد آن محافل نگشت.

از این زمان همان گونه كه خود میگوید با استقلال رای و عقیده و از دور سنن و روشهای رایج شروع بكار كرد. به سال 1886 با دختری از اهالی هامبورگ كه نسبت به او عشق میورزید ازدواج نمود و به عنوان یك متخصص زبردست در رشته بیماری های عصبی در وین شروع بكار نمود و به گفته او دو سلاح بیش نداشت: الكتروتراپی” درمان بیماریها با برق و “هیپ نوز ” خواب.”

لیكن اندكی نگذشت كه به نسبتی كه به روش “الكتروتراپی” اطمینان حاصل نمود، در روش خواب مصنوعی دچار تردید گشت، پس برای آموزش و تكمیل آگاهی های خود به سال 1889 برای چند سالی به نانسی رفت. در آن جا كسان و استادانی بودند كه به روش تلقین و هیپ نوز به تعلیم و تربیت و درمان سرگرم بودند. فروید در آنجا با “لییه بوی” پزشكی كهن سال روبرو شد و مشاهده نمود كه او چگونه سرگرم درمان كودكان فقیر و كارگران زحمت كش میباشد. از سویی دیگر “برنهایم” پزشك و متخصص رشته مورد علاقه خود را كه از وین به قصد دیدار و آموزش نزد او آمده بود ملاقات نمود و روش كار او را هنگام كار به روی بیماران آسایشگاه ملاحظه نمود. فروید درباره تأثیر این دوره آموزش و تجربه میگوید -: از همان جا بود كه به چگونگی های گسترش حالات نفسانی كه بسیار قوی و سركش بودند و خارج از حیطه و تصرف و نفوذ قسمت خودآگاه فعالیت داشتند آگاهی یافتم. فروید از آن پس دنباله مكتب نانسی را مدار كار خود قرار و برآن پایه شروع به آزمایش نمود .

میان سالهای 1886 – 1891 دوران بی هیجان و خالی از پژوهش و پی كاوییی را گذراند. تمام وقت و هم او در تأمین معاش خانواده و امور مادی كه از آن در مضیقه بود میگذشت و تنها كارش ادامه شغل پیشین و معمولی او بود و زمانی فرصت آن را نمییافت تا دنباله كاوش ها و آزمایش های مكتب نانسی را ادامه دهد. به سال 1891 موفق شد رساله ای درباره “فلجی های كودكان” با همكاری دستیارش منتشر نماید .

هنگامی كه در تدوین یك فرهنگ پزشكی شركت داشت متوجه بیماریهایی مربوط به زبان شد و به سال 1893 رساله ای بنام “شناخت بیماریهای زبانی” منتشر ساخت؛ و سرانجام به سال 1895 كه آغاز زندگانی اصلی و تولد دانش روان-تحلیلگری Psychoanalysis محسوب میشود با همكاری پزشك مجرب و سالمندی كه منشأ تحولاتی در زندگانی علمی اش گشت به نام ژوزف برویر Josef Breuer مشغول كار و آزمایش گشت و حاصل تحقیق ها و تتبعات آنها رساله ای بود بنام “تتبعاتی درباره هیستری” كه نخستین سنگ بنای دانشی گشت كه اصول روانشناسی (پسیكولوژی – Psychology) كلاسیك را یكسره در هم نوردید .

2 – پیدایش روان-تحلیلگری Psychoanalysis

گستردگی دستگاه فلسفی فرویدیسم، همانندیهای روان-تحلیلی در تئوریهای فلاسفه گذشته، سرشاری نوشته های شوپنهاور و  نیچه، نظر فروید درباره این دو متفكر، كشف جنسیت و مسخرگی ها، پاسخ فروید به مخالفین:

بازیابی ها و دست اندازیهای فروید در قسمت امور روانی و بعدها با گسترش در كلیه شئون روانی، فرهنگی و ذوقی، و سرانجام شمولی كه در واپسین مراحل به تمام زندگی بشری پیدا نمود و همچون یك دستگاه فلسفی كامل شناخته شد-، در نخستین مراحل كوچكترین همانندی و شباهتی با آنچه كه بعداً بدان رسید و مدار راستین كارش قرار گرفت و وجه نمایاننده فرویدیسم و روان-تحلیلگری معرفی گشت نداشت. فروید بارها به هنگام مطالعه در آثار دیگران از برخی همانندیهایی كه میان نظرات خود با تئوریهای فلاسفه گذشته مییافت به شگفتی دچار میشد و هنگامی كه پس از خواندن یكی از نوشته های هاولوك الیس Havelock Ellis دریافت كه ارتباط دادن میان بیماریهای عصبی با میل جنسی در نوشته های افلاطون سابقه دارد و آن فیلسوف باستان به شكل مبهمی این مفهوم را رسانیده سخت به تعجب فرو گشت.

روزی نیز میان نوشته های شوپنهاور به موردی برخورد كه آن فیلسوف آلمانی تذكر میداد كه بشر هنگام برخورد در برابر برخی از حقایق، احساس تنفر و ناپذیری نموده و از قبول آنها خودداری می كند، و این خود پیش آگاهی و مقدمه ای بود بر تئوری واپس زدگی. فروید درباره مطالعات خود و كشف اخیرش میگوید -: این كشف خود را وامدار به كمی و محدودیت مطالعاتم میباشم. فروید اضافه می كند كه كسانی دیگر بارها این نوشته ها را خوانده اند و حتی یك بار نیز این موقعیت را نیافته اند تا به كنه حقایق آن پی ببرند. او بعدها با مطالعه آثار این متفكر بزرگ به شباهت های بسیاری كه میان نوشته های این استاد و نظرات خود می یافت غرق تحسین و شگفتی می شد؛ از جمله این همانندی ها و شباهت ها بایستی از اهمیت ها تأثیرات روحی و میل جنسی نام برد.

اما فروید به زودی از مطالعه و این گونه كاوش ها دست برداشت و منصرف شد، و برای اینكه اصالت فكری خود را حفظ نموده و آن را از نفوذ و تأثیرهای خارجی بركنار دارد از مطالعه در آثار نیچه خودداری كرد. او خود در این باره میگوید-: من با اراده و تصمیمی قاطع خود را از مطالعه آثار نیچه كه بسی بدان عشق و علاقه داشتم بركنار بردم، چون میخواستم نظرات و انفعالات و مواردی را كه روان-تحلیلی برای من فراهم میآورد از هرگونه اثرات خارجی مصون و بی تأثیر باشد. از این روی بایستی از این موضوع صرف نظر و به كلی چشم پوشی نمود كه كاوش های روان-تحلیلی كاری جز تأیید نظرات و تئوریهای فلاسفه انجام نداده است.

فروید در كتاب “زندگی من” یعنی در “اتوبیوگرافی” خود پس از شوپنهاور – نیچه را تنها متفكری معرفی میكند كه بیش از هر كسی-: نظرات و گفته هایش اغلب به شكل شگفتی آوری منطبق با كاوش های روانكاوانه “روان-تحلیلی” بوده است.

فروید در نتیجه تداوی و مطالعات و آزمایش های شخصی اش كه به وسیله روش مستقیم بروی بیمارانش انجام میگرفت و اغلب منتهی به كشف ها و بدست آمده های عجیبی میگشت پایه تئوریها و نظرات خود را بنا مینهاد. این بررسی ها اغلب و اكثر اوقات در تأیید یك نظر و اصل اساسی بودند، به این معنا كه نقطه اصلی و نخستین ضربه گاه یك بیماری عصبی و روانی همواره به اصل جنسی منتهی میگشت و به همین جهت فروید معتقد به اولویت غریزه جنسی گشت .

البته این نظریه ای بود كه قبولش برای محیط مساعد نبود، اینكه به تمسخرش پرداختند و این پرسش هزل آمیز مخالفین و استهزا كنندگانش پیش كشیدند كه آیا محیط وین و مشتریها و بیمارهایی كه وابسته به آن محیط بودند موجب پیدایش چنین عقیده ای برای فروید نشده است؟ این پرسش كه محتوای طعنه ای به شهر وین آكنده از وضعی شهوانی و اجتماعی منحط میبود كه موجب سر و صدایی بسیار شد، فروید در پاسخ روانشناسی فرانسوی موسوم به پیر ژانه Pierre Janet که نقطه نظر روانشناسی نظریه فوق را پذیرفته بود معترضانه گفت -: از دیدگاه پرهیزگاری و عفت و اخلاق، پاریس چنین حقی را ندارد تا خود را برتر از وین برشمارد. آن گاه فروید در این مورد بی آنكه آلوده به وطن پرستی و میهن دوست متعصبی باشد به پاسخی مستدل میگوید: جایی كه روابط جنسی آزادتر و خشونت هایی ناشی از حس اخلاقی اندكتر باشد، مسلماً مبتلایان و گرفتاران بیماری های عصبی در آنجا كمتر از جاهای دیگر خواهند بود و ساكنین آن مكان پرهیزگارتر از ساكنین شهرهایی خواهند بود كه روابط جنسی محدودتر و خشونت اخلاقی گسترده تر باشد .

3 – كاوش برای راهی بهتر

آغاز جنبش و تكاپو، نخستین پدیدههای روانكاوی، ملاقات با دكتر برویر، بیمار برویر و تداوی او، همفكری برویر و فروید، روش كاتاریس، جدایی فروید و برویر، جست و جو، نقش برنهایم طرد هیپنوتیسم، كشف واپس زدگی و شیوه درمان:

از این پس زندگانی دانش روانكاوی و پیشرفت سریع آن آغاز میگردد. پس از كشف اصل جنسیت و اهمیت و ارزش آن در چگونگی بیماریهای عصبی و روانی. زندگی فروید عبارت بود از كشف های متعدد و وسیعی در زمینه روانكاوی و نوشتن مقالات، رسالات و كتاب هایی برای شناختن و درك آن اكتشافات. از این پس كسانی به او سخت گرویده و ستایش مینمودند و مخالفینی نیز گرد آمده و به كارشكنی و تمسخر میپرداختند. پیش از آنكه فروید به پاریس رفته و شاركو را ملاقات كند، دكتر “ژوزف برویر” پزشك تیزهوش وینی شرح بیماری یكی از مریض های خود را كه به هنگام پرستاری از پدر خود سخت مریض شده بود برای وی نقل كرد. بیمار مورد بحث دختر جوانی بود كه پدر خود را بسیار دوست میداشت. برویر به این نتیجه رسیده بود كه علایم مرضی این هیستری در دختر جوان بستگی به تكان های شدید روحی ای داشته كه در صحنه های گذشته دور بیمار اتفاق افتاده بوده است و باز كشف كرده بود كه پیدایش این نشانه های مرضی معلول و نتیجه به كار افتادن نابهنگام مقداری از تحریكات و امیال متراكم و آزاد یا ارضا نشده میباشد. دكتر برویر برای درمان این دختر جوان روشی خاص برگزیده بود و از هیپنوتیسم سود میجست. بدین شكل كه هنگام خواب مصنوعی موجباتی بر می انگیخت تا بیمار صحنه های گذشته زندگی را به خاطر میآورد و این بخاطر آوردن و تكرار موجب میشد كه در اثنای خواب مصنوعی علایم مرضی رفع شده و بیمار به حالتی عادی در میآمد لیكن پس از بیداری این صحتهای موقتی نیز از بین رفته و بیمار به حالت نخستین باز میگشت. برویر این روش خود را كاتارسیس Catharsis به معنای پالایش نام نهاده بود .

برویر و فروید در مدت همكاری شكوفان و صمیمانه ای كه داشتند به موفقیت از روش ” پالایش” سود برده، و آنرا بسی اعتلا بخشیدند. لیكن اندكی نگذشت كه بر اثر اختلاف هایی از یكدیگر جدا شدند. برویر پزشك پیر و محترم از روش سنت شكنی و پیش روی های فروید جوان و تازه نفس در قبال اجتماع هراس داشت و شاید به واقعیت های نظرات فروید نیز ایمان داشت، اما هنگامی كه فروید طرح اساسی و نقش اولویت غرایز جنسی را در بیماریهای عصبی و هیستری به آشكارایی بیان داشت و موج تعرض و مخالفت به سویش سرازیر شد دكتر برویر واپس رفته و فروید كاملاً تنها ماند. فروید جهت آزمایش و كاوش در مبحثی وسیع تر كه مورد علاقه اش بود، یعنی قسمت ضعف و اختلال اعصاب از آزمایش هایی كه در زمینه هیستری انجام داده بود دست برداشت. او در زندگی جنسی بیماران خود بنای كاوش و جست جو را گذاشت و سرانجام اساس جنسی ضعف اعصاب را كشف كرد.

فروید به خواب مصنوعی اعتماد و باوری اساسی نداشت و كمتر از این روش سود می جست، چون مشاهده مینمود كه این عامل حتی به هنگام روش پالایش نیز اثری قطعی ندارد و یا اغلب اثر و تأثیرش كه تنها در اثر رابطه بیمار و طبیب ثمربخش میشود تنها در حین و هنگام عمل دوام دارد و پس از بیداری از خواب مصنوعی نتیجه ای حاصل نمیماند به همین جهت اندیشه او كه در كاوش و تكاپو بود به روش “برنهایم” كه در نانسی بدان عمل مینمود گروید. او مشاهده نموده بود كه بیماران برنهایم چگونه تحت تأثیر تلقین، حوادث و اتفاقاتی را كه به گمان خود فراموش نموده بودند به یاد میآوردند. این یادآوری ها در بردارنده رویدادهایی اندوه زا و یا ترس آور و یا شرم آگین بودند كه بیماران میكوشیدند آنها را فراموش نموده و به خاطر نیاورند. با این توجه بود كه فروید به اصل “واپس زدگی” كه بعدها مدار اساسی كاوش هایش قرار گرفت دست یافت .

پس از كشف واپس زدگی به اندیشه شد كه چگونه بایستی این نوع امراض عصبی را مداوا كرد. آیا بایستی با برانگیختن وسایل و دست آویزهایی امیال واپس زده را عیان ساخته و بیمار را وادار به شناخت و پذیرش آنها نماید، و یا طرحی بریزد تا بیمار به محكومیت آنچه كه قبلاً طرد كرده بود برانگیخته شود؟ لیكن سرانجام با تلقین و تركیب حدس ها و تئوری هایش بر آن شد كه بیمار را بایستی در شرایطی قرار دهد تا وادار به اعتراف تمایلات واپس زده گردد، چون معتقد بود كه بیمار با شناخت و روبرو شدن با آنها درمان و معالجه میشود. پس از این دوره است كه روانكاوی یا “روان-تحلیلگری ” جانشین روش پالایش روانی یا “كاتارسیس” شد.

4 – تئوریهای فرویدی

روان-تحلیلگری نخستین، جست و جو در چگونگی واپس زدگی، نقش اساسی دوران كودكی، میل جنسی در كودك، عقده اودیپ، كاوش برای درمان، روش گفت و گوی آزادانه، تئوری خواب، اعمال سهوی و اشتباهات، علل بیماریهای روانی، روانشناسی جدید:

روان-تحلیلگری كلید روان “ناخودآگاه” است و بوسیله آن میتوان به این مخفی گاه تاریك روان انسانی دست یافت، البته بایستی میان دو روان “نیمه آگاه”و روان ناخودآگاه صرف كه پنهانگاه تمایلات واپس زده شده میباشد تفاوتی قایل شد. فروید پس از كشف واپس زدگی به منظور دست یابی و كشف شرایط و چگونگی واپس زدگی از نقطه شروع به واپس رفتن آغاز نمود، پس از رسیدن به دوران بلوغ همچنان عقب نشست تا به سال های نخستین كودكی رسید و به این موضوع پی برد كه خاطرات و تمایلات دوران كودكی هرچند به وادی فراموشی و نسیان افتاده اند، اما با این حال اثرات محو ناشدنی و عمیقی از خود بر جای نهاده اند. از این كشف، یعنی قرار گفتن و مبدأ و منشأ اكثر تمایلات واپس زده شده كه در دوران كودكی تكوین می یابند اصل و كشفی دیگر حاصل شد كه عبارت بود از وجود “میل جنسی كودكی” یعنی كشفی كه سیل ناسزا و افترا و مخالفت را بسوی او سرازیر نمود .

در زندگانی دور بیماران زن و مرد، یعنی در دوران كودكی آنان صحنه های فریبنده و مشحون از عشق و شهوت وجود داشته است كه در زمان های بلوغ و پس از آن به راحتی میتوان آنچه را كه اتفاق افتاده و حقیقت در موجودیت داشته است انكار نمود. البته اینجا، یعنی حوادث دوران كودكی رویدادهایی واقعی و انجام یافته نبوده اند، بلكه عبارت از تجسم و یا تصور میل بوده است كه به فراموشی دچار شده و یا در شرایطی واپس زده شده اند. این كشفیات كه هر كدام همراه با آزمایش ها و مطالعات و ملاحظات گوناگون بود موجب كشف مسأله ای دیگر شد كه بیش از آنچه گمان رود بر آشفتگی و هیجان در محیط فروید برانگیخت، چون فروید بر مبنای كشفیات قبلی اش اعلام نمود كه پسر بچه عشقی شهوی و جنسی نسبت به مادر داشته و به همان نسبت به پدر كین ورزیده و قهرانه مینگرد و همچنین این روش در دختر بچه نیز وجود دارد اما به عكس، یعنی دختر بچه نیز همان قدر كه نسبت به پدر عشقی جنسی دارد نسبت به مادر احساس كینه و نفرت مینماید. این دو صورت را فروید با استفاده از میتولوژی یونان و شخصیت های تاریخی یونان باستان “عقده اودیپ” و “عقده الكترا” نام نهاد و انرژی غرایز جنسی را نیز “لیبیدو” نامید.

كلمه آلمانی “لیبیدو Libido “واژه ایست جعلی از ریشه Lieben به معنای دوست داشتن كه در زبان فارسی به شور و شوق (یا شهوت) ترجمه می شود. منظور از “لیبیدو” نیروی محرك جنسی است به معنای وسیع آن. البته عشق و شهوت به معنای وسیع آن كه ارضای تمایلات جنسی به مفهوم عامه بخش اندك از آن است. فروید خود میگوید” -: لیبیدو ” نیرویی است كه محركهای پراكنده را به هدف مشخص و نمایانی سوق میدهد، و یا در جایی دیگر از این كلمه این گونه تعریف مینماید: ما قدرت و انرژی غرایز را كه از حیث كمیت قابل محاسبه، اما غیر قابل سنجش و یا تخمین است و در مناسبات آنچه كه بر آن “عشق” اطلاق می نماییم، تعمیم میدهیم، البته نظر ما از كلمه عشق، آن علاقه و عشقی است كه به آمیزش های جنسی میانجامد و هدفش بر مبنای نزدیكی است – اما همچنان بر احساساتی چون عشق به پدر و مادر و در معنای وسیع آن نسبت به بشریت و علاقه به اشیا و بعضی افكار و مفاهیم معنوی شمول دارد. معنای دیگر آن شور و رانه زندگیست.

هرچه بر وسعت عقاید، تئوری ها، كاوش ها و آزمایش هایش افزوده میگشت بیشتر در پی آن بر میآمد تا وسیله مطمئن تری برای درمان بیماران برانگیزد. پس این بار از در گفتگوهای دو جانبه درآمد و برای كشف و عیان ساختن واپس زدگی های و بطور كلی برای خنثی نمودن و بی اثر كردن مقاومتی كه از جانب آنها به عمل میآمد به سماجت و اصرار و درخواست و اطمینان دادن به بیمار می پرداخت. بر این مبنا دگرباره روش خود را تغییر داد و ابداع “گفت و گوی آزادانه” را نهاد – بدین معنا كه بیماران را در شرایط محیط و نور خاصی قرار داده و خود پشت سر بیمار به نحوی قرار میگرفت كه از دیدگاهش بیرون باشد، آنگاه از بیمار خواهش میكرد بدون وقفه و از روی كمال صداقت آنچه را كه به ذهنش میآید بر زبان آرد.

از مواردی كه در این گونه تداوی های “تحلیلی” به چگونگی و سرعت درمان كمك می نمایند روابط محبت آمیز و یا به هنگام خود عشقی است كه میان بیمار و تحلیلگر بوجود می آید و البته بایستی تذكر داد كه این محبت و عشق از جانب بیمار شروع میشود. این رابطه ممكن است بر پایه عشقی حاد و كاملاً جنسی و یا با كینه و نفرت و خصومتی ابراز شود و در دستگاه فرویدیسم این حالت كه ممكن است بهترین وسیله تداویهای تحلیلی گردد انتقال خوانده میشود.

از خصایص و امتیازات ویژه تئوری های فروید این است كه كشفیات او همچون حلقه های زنجیری به هم پیوسته و از پس هم ظهور نموده و آشكار میشوند. با نمایان شدن روش گفت و گوی آزادانه، بررسی و كاوش هایی درباره خواب شروع گشت و در واقع این بررسی از آن دیگری تراویده شد. روان-تحلیلگری اساس و چگونگی حقیقی و راستین خواب را نمایان نموده و آن را تحقق و ترضیه یك تمایل واپس زده شده اعلام كرد كه اغلب تغییر شكل داده و به شكل های دیگری تظاهر میكنند . بر این مبنا پس خواب نیز با نمودارهای بیمارگونه و اختلال های عصبی همانند و شبیه میباشد.

اما خواب یك بیماری به معنای واقعی آن نیست، بلكه تظاهر و جلوه ای عادی از روان ناخودآگاه و امیال واپس زده میباشد كه در هنگام خواب به صور مختلف تظاهر نموده و ارضا میشوند. از سویی دیگر روان-تحلیلگری حوادثی عادی را كه در زندگی روزمره اتفاق میافتد و در ظاهر مواردی غیرجالب و بی اهمیت جلوه مینمودند تفسیر و توجیه نموده و نشان داد كه اینها نیز دارای مبنایی مرضی بوده و در واقع به اصل واپس زدگی تعلق داشته و از تظاهرات و ترضیه هایی است كه به وسیله ناخودآگاهی انجام میگیرند. این تظاهرات عبارتند از: اشتباهات لفظی، اشتباهاتی در خواندن و نوشتن، فراموشی اندیشه ها و ظریفه و غیره كه بطور كلی تحت عنوان اعمال سهوی شناخته می شوند.

روانكاوی ژرف و عمقی علت این اشتباه كاری ها و سهویات را نشان داد و بنابراین از چارچوب اصول اولیه اش خارج شده و در حیطه وسیعتری جای گرفت. روان-تحلیلگری كه بدواً وسیله ساده و محدودی برای تداوی و درمان امراض عصبی بود از آن حالت محدودیت ویژه بیرون شده و به صورت یك علم روانشناسی جدید، ولی بسیار گسترده و عمیق جلوه گر شد و به گفته بلویر Eugen Bleuler پزشك نامدار روانی به عنوان روانشناسی ژرفا Depth Psychology برای خود جایی باز نمود.

5 – آغاز شهرت

انتشار آثار و كتاب ها، كتاب تفسیر خواب و گرد آمدن شاگردان و هواخواهانش، طرح مسایل جدید، رغبت مردم به مطالعه آثار او، تكمیل نظریه جنسی، دوران تنهایی و انزوا، طلیعه شهرت، پیوستن پزشكان كلینیك زوریخ به نهضت روان-تحلیلی (روانکاوی)، انتشار نشریه ها، یونگ و بلویر، سفر به آمریكا و نتایج آن، ملاقات با بونتام و ویلیام جیمس، تشكیل دومین كنگره، نفوذ در تمام جهان و شهرت بی سابقه، انشعاب یونگ و آدلر، ثمرات و نتایج جنگ:

نخستین آثار و نوشته هایی كه فروید در آنها از تئوری ها و كشفیات خود و اصول روان-تحلیلگری سخن گفت عبارت بودند از تعبیر و گزارش رویا كه در سال 1900 انتشار یافت و یكی از عمیق ترین و گسترده ترین آثار او میباشد. این كتاب موجب شد كه گروندگان و هواخواهانش به سرعت فزونی گیرند. لیكن به همین نسبت موجب شد تا مخالفینش هم زیاد شدند چون فروید در این كتاب به جسارت و بی پروایی بسیاری خوابهای ناخوشآیند خود را تحلیل كرده بود.

موضوع رویا به مسایل ناخودآگاهی چون لغزش ها و فراموشی ها و اعمال سهوی و شوخی انجامید و موجب پیدایش نظرات و مسایل ارزنده ای دیگر شد كه دو كتاب ارزنده دیگر بر آن مبنا تألیف و انتشار یافت به نام آسیب شناسی روانی Psychopathology زندگی روزانه و شوخی و رابطه آن با ناخودآگاه. فروید درباره كتاب اول مینویسد: این كتاب بیش از نوشته های دیگرم استقبال شد و مردم با رغبت بیشتری به مطالعه آن پرداختند. در واقع علت این رغبت مردم و با مطالعه بیشتر خواندن معلول آن بود كه در این كتاب از مباحثی كه بوی كفر و بی ایمانی می آمد بیشتر یاد شده و مطالب آن متنوع تر و شادی بخش تر بود. به سال 1905 شور مسایل و تئوریهای جنسی و سیر تحول و تكامل و سرانجام موضوع های تحلیلی بسیاری كه وابسته به آن بود مدار كاوش های روان-تحلیلی قرار گرفت و كتاب “سه آزمایش درباره نظریه میل جنسی” نگارش و انتشار یافت.

مدت ده سال، دورانی تنهایی از لحاظ اندیشه سازی برای فروید بود. از سال 1895 تا 1896 و 1896 تا 1909 زمانی طولانی بود كه تنهایی فكری كاملی بر او چیرگی داشت. با جدا شدن از برویر، نه شاگردی داشت و نه هم فكر و كسانی كه لااقل با آنها بحث و گفت و گو نماید. كوشش و تلاشش برای شناسیدن و فهماندن تئوریها و نظراتش كه اغلب درباره اصل مسایل جنسی و رابطه آن با اختلالات عصبی بود مواجه با شكست و عدم تحقق میگشت. بعدها در شرح حالش درباره این دوران نوشت “-: سرانجام به این نتیجه رسیدم كه گفته “هبل” Hebbel درباره من مصداق دارد كه در واقع جزو آن اشخاصی هستم كه: خواب دنیا را بر هم میزنند. بنابراین نبایستی به محرك های بیرونی امید بست و چشم به سایرین داشته باشم … در “وین” از من دوری میگزیدند و در حقیقت میگریختند و در خارج نسبت به من شناسایی نداشتند… این یك مرحله و دوران زیبا و قهرمانی و در واقع عصر انزوای باشكوهی بود”.

به سال 1907 طلیعه تابش نور به آهستگی، و بعد به سرعت آغاز یافت. در این سال یكی از پزشكان كلینیك زوریخ، یعنی تیمارستان بورگوئلتزی به نام بلویر به فروید نوشت كه نظریه او در كلینیك زوریخ مورد مطالعه تجربه قرار گرفته است. در همین سال برخی از اعضای این كلینیك مانند دكتر ایتین گون Eitingon و پزشك نامی و بزرگ زوریخ به نام “كارل گوستاو یونگ” Carl Gustav Jung نظرات فروید را پذیرفته و مورد عمل قرار دادند. با گرویدن این پزشكان بزرگ و نامدار به دبستان روان-تحلیلگری، این دانش با بوجود آورنده اش، یعنی فروید بزودی شهرت جهانی یافتند. به پیشنهاد یونگ در سال بعد، یعنی 1908 در عید پاك در سالزبورگ گرد آمدند و نخستین كنگره روان-تحلیلی بدین طریق تشكیل شد و با تكرار این ملاقاتها كنگره تصمیم گرفت كه نشریه ای تحت مدیریت فروید و بلویر و سردبیری یونگ بنام سالنامه پژوهش های  آسیب شناسی روانی (پسیكوپاتولوژیك) و روان-تحلیلی منتشر نماید.

با آزمایش های بلویر و یونگ و دیگر روان-تحلیلگرهای سوئیس بزودی در كشورهای بزرگ اروپایی نهضتی درگرفت و نامی ترین پزشكان همچون “آلفرد آدلر” Alferd Adler و ساندور فرنچزی Sandor Frenczi و ویلهلم اشتكل Wilhelm Stecel به نهضت پیوستند. در پاییر سال 1909 حادثه ای اتفاق افتاد كه موجب راه یافتن روان-تحلیلگری به آمریكا . شد در این سال استانلی هال Stanley Hall رییس دانشگاه كلارك  Clark Universityبه مناسبت بیستمین سال تأسیس دانشگاه از فروید و یونگ دعوت كرد تا در آنجا سخنرانی هایی درباره روان-تحلیلگری بنمایند. فروید و یونگ این فرصت را غنیمت شمرده و رهسپار امریکا شدند. در این ضمن روان-تحلیلگر های بزرگ دیگری نیز به آنها پیوستند هم چون دكتر ساندر فرنچزی Sandor Frenczi از مجارستان، دكتر ارنست جونز Ernest Jones از كانادا و دكتر “بریل” Brill روانكاو مشهور امریكایی .

فروید و یونگ هر دو در این سفر موفق به سخنرانی هایی چند درباره مبانی روانكاوی شدند . فروید پنج جلسه سخن گفت و یونگ نیز درباره “مشاجرات روحی دوران كودكی” سخنرانی نمود . این كنفرانس ها تأثیر مطلوب و عمیقی در خاطر روشنفكران آمریکا نهاد و فروید و همراهانش جریان مخالفی را كه در امریكا نسبت به روان-تحلیلگری وجود داشت مبدل به تحسین و پذیرش و بوجود آوردن كانونی پر جنبش نمودند .

فروید كه خود را در اروپا اغلب مورد تنفر دیده بود از اظهار پذیرش و ادب و پذیرایی گرمی كه از او به عمل آمد مسرور شد، خود درباره این سفر می نویسد”: هنگامی كه پشت میز خطابه در ورچستر قرار گرفتم چنان می اندیشیدم كه یك آرزوی دوری كه به آن علاقه ای وافر داشتم تحقق مییافت، یكی از كاوشگران و روانشناسان بزرگ دانشگاه هاروارد بنام “پوتنام” Putnam كه بدواً از مخالفین جدی روان-تحلیلگری بود پس از برخوردها و بحثهایی از ستایشگران روانكاوی شد و بعداً آنرا بسیار موافق با نظرات و آرای خود یافت. و در همین سفر بود كه فروید با “ویلیام جیمس” William James فیلسوف و روانشناس نامی امریكا برخورد كرد و این ملاقات تأثیر عمیقی بر وی داشت. در این باره میگوید “هیچگاه نمی توانم این منظره را به دست فراموشی بسپارم: هنگام گردش او ناگهان توقف نموده و دستكش خود را به من داده و خواهش كرد تا همچنان به راه رفتن ادامه دهم، آنگاه وعده كرد كه پس از گذراندن بحرانی كه در اثر آنژین سینه در آینده نزدیكی به وی مستولی میشد به من كمك نماید، و او یك سال بعد درگذشت. از آن حادثه تا به امروز بارها چنین تهوری در برابر مرگ را ستوده و برای خود نیز آرزو كرده ام”.

دومین كنگره روان-تحلیلی به سال 1910 در نورنبرگ تشكیل شد و بنا به پیشنهاد دكتر ساندور فرنچزی در آنجا یك “مركز روان-تحلیلی بین المللی” بنیان نهادند كه به شعبه های فرعی محلی تقسیم میشد. سالهای بعد به تدریج قسمت های محلی مزبور در -: وین، برلین، بوداپست، لندن، سوئیس، هلند، مسكو و حتی خارج از مرزهای اروپا چون: نیویورك، كانادا، برزیل، كلكته، استرالیا و ژاپن گسترش یافت. و بعد از سال 1926 در پاریس نیز روان-تحلیلگری سرانجام فایق گشت و “انجمن روان-تحلیلی” تأسیس یافت كه هر سال چهار شماره مجله روان-تحلیلگری انتشار میداد.

ماری بوناپارت Marie Bonaparte روان-تحلیلگر بزرگ فرانسوی و مترجم آثار فروید درباره علل اینكه روان-تحلیلگری در پاریس دیرتر از نقاطی دیگر پذیرفته شد و روانشناسان و كسانی دیگر به طبعی پذیرا آنرا استقبال نمی نمودند میگوید: بایستی بعضی از خصوصیات اخلاقی و روانی فرانسویها را موجب و علت دانست از قبیل: علاقه به شیوه فكر و طرح روشن و منطقی، توجه به مضمون و احتراز از بی پردگی و صریح گویی، عدم توجه به میل جنسی و از آن به عنوان عاملی اصلی سخن گفتن. كم كم با مرور زمان به نشریات روانكاوی افزوده می گشت. به سالنامه ای كه پس از تصویب در كنگره سالزبورگ انتشار مییافت دو مجله دیگر اضافه شد-: نخست مجله مركزی روان-تحلیلگری كه توسط آدلر واشتكل و سپس تنها بوسیله اشتكل منتشر می شد و دیگری “Imago “كه مجله ای بود خاص تحلیلگرهای غیر پزشك كه “شاخس” و “اتو رانك” Otto Rank روش های روان-تحلیلی را مورد كلیه دانش های روانی مورد شمول و مطالعه قرار میدادند.

به سال 1911 كنگره ویمار با حضور پوتنام روانشناس بزرگ امریكایی كه از هواخواهان جدی و پر عمق روانكاوی بود تشكیل یافت. در همین اوقات و اندكی پس از آن بود كه دو جریان مخالف و یا دو انشعاب در روانكاوی توسط یونگ و آدلر بوجود آمد. این دو هر كدام به نوعی از اصول و مبانی اصلی روان-تحلیلگری عدول نمودند. آدلر به كلی عقایدی برخلاف اظهار داشته و اعمال واپس زدگی و میل جنسی را منكر گشته و آنها را دیگرگون نمود و بجای غریزه جنسی “اراده قدرت نمایی” را وضع نمود. یونگ نیز در ارزش اصلی میل جنسی، به ویژه میل جنسی در كودك تغییر عقیده داد و با وضع روان ناخودآگاه اجتماعی یا “فوق فردی” به وادی تصوف و عرفان افتاد، و با این وضع بود كه فروید آنها را از اظهار عقیده و وضع تئوریهایی به نام روان-تحلیلگری منع كرد.

با آغاز جنگ 1918 – 1914 انتشار و توسعه روان-تحلیلگری متوقف گشت، اما این توقف و جنگ موجب بررسیهایی جدید و كشف پدیده هایی دیگر بود كه رویدادهای زمان برای آنها موقعیت مناسبی بوجود آورده بود. كاوش در حالات روانی بیماران جنگ، و كسانی كه در اثر جنگ مبتلا و گرفتار به بیماریهای عصبی شده بودند موجب پیدایش نظریه جدیدی شد كه بنام “پناه به بیماری” نامیده گشت. به سال 1918 در بوداپست كنگره ای تشكیل شد و اعضای آن برای درمان بیماران عصبی یك سازمان پسیكانالیتیك فراهم آوردند. اندكی پس از پایان جنگ به سال 1920 كنگره در كشوری بی طرف به نام لاهه تشكیل شد. فروید درباره این كنگره چنین یاد می كند “: جنگ خانمان سوز جهانی كه موجب درهم كوبیدن و از میان رفتن سازمان های بسیاری را فراهم آورد و سبب تقویت و پیدایش جنبشهایی دور از روش انسانیت، همچون ملت بازی و میهن پرستی و روش “ناسیونالیسم”، گشت به هیچ روی در شیوه انسانی و “انترناسیونالیسم” ما تأثیری نداشت و بر همین اصل هلند از ما با گرمی و شور فراوانی استقبال نمود و تا جایی كه من به خاطر دارم این برای نخستین بار بود كه آلمان ها و انگلیس ها كه دارای منافع مشتركی  بودند دور از دشمنی ها و كینه توزی ها، دوستانه در یك محفل علمی گردآمدند”.

6 – دوره شكوفان

كوشش برای زمینه های نو، فروید در مقام استادی بین المللی، بیماری گذرنده، گسترش روانكاوی، قلمرو وسیع مسایل روانی، مطالعات جدید درباره لیبیدو: طرح نارسیسیم، مسأله غرایز و حل روان-تحلیلی آن، تصعید (والایش):

به موازاتی كه به شكل مداوم روان-تحلیلگری هم چنان در جهان بنیان گرفته و شهرت می یافت؛ به همین نسبت تحلیلگرهای ورزیده تحت رهبری فروید زمینه های جدید و تازه ای برای بررسی جست و جو مینمودند. اكنون دیگر بدان گونه كه فروید از تنهایی ژرف و دارا نبودن همكار و همفكری برای بحث و گفتگو شكایت مینمود و خود را در كشور خود و جهان گمنام احساس میكرد، اثری باقی نبود اكنون دیگر او شهرت بین المللی كسب كرده و عقاید و آموزش هایش در دانشگاه های جهان بوسیله استادان بزرگی كه جمله از صمیم قلب به او و تعلیماتش گروندگی داشتند تدریس می شد. گردش همواره شاگردانی كه خود از استادان جهانی محسوب میشدند در حال همكاری و آزمایش و تجربه بودند. به سال 1925 در خاطرات خود نوشت”: اینك كه من بر اثر بیماری مهلكی سرانجام خود را بسی فرا روی می یابم، آرامش و قطع آزمایش ها و تكاپوهای خویش را با نوعی آسودگی خاطر تلقی میكنم چون در سراسر جهان كسان زیادی سرگرم كاوشهایی پایمردانه در امور روان-تحلیلی میباشند ” . لیكن آن گونه كه گمان میبرد مرگ به این زودی او را به دامان نگرفت و فعالیت های شكوفان و پر ثمر و سرشار از ارزشش همچنان ادامه یافت .

در این مرحله زاینده و بارور، فروید تمایلاتی را كه مدت ها در اثر بعضی ملاحظات واپس زده و سركوب نموده بود به كلی آزاد گذارد و این امر موجب شد تا تعدادی از مسایل روانی تحت آزمایش قرار گرفته و در قلمرو روان-تحلیلگری با قوانین و تئوری ها و گره گشایی های خاص آن تطبیق و بررسی شود. هنگامی كه سرگرم كاوش و مطالعه در مسأله مشكل و پیچیده “لیبیدو” بود كه در “عقده اودیپ” پدر و مادر را هدف قرار میداد، به این اصل دست یافته و متوجه شد كه “لیبیدو” ممكن است “من” را نیز همچون هدفی مورد توجه و اصابت قرار دهد. پس با آگاهی به این موضوع و آزمایش های متعددی كه انجام داد این مرحله را عشق به خود یا “خودشیفتگی – نارسیسیسم” نام نهاد. بنابراین دو نوع از فعالیت “لیبیدو” را كه جنبه اصلی دارند تحت دقت و كاوش قرار داد: نوع نخست همان لیبیدوی نارسیسیك است كه تحت مرحله خوددوستی مورد مطالعه قرار می گیرد؛ و شكل دوم كه پس از مرحله نخستین پدید میآید لیبیدوی دیگری است كه بسوی اشخاص و اشیای خارج از “من” منعطف میشود – و این دومی را نیز میتوان در حدودی به مرحله “دگردوستی” برگردانده و مورد كاوش نهاد .

فروید در حالی كه آرزو داشت روان-تحلیلگری سرانجام مبدع طرحی كافی و قانع كننده برای تئوری غرایز یا سوائق شود، سائقه بقای ذات و صیانت نفس را بوسیله اصطلاح اساطیری “اروس” Eros و غریزه متجاوز یا مرگ را بوسیله اصطلاحی دیگر از اساطیر یعنی “تاناتوس” Mors  یا Tanatos مجسم كرد كه در فرهنگ روانكاوی به نام “شور عشق“و “شور مرگ” شناخته شدند .

پس از طرح و سامان مسأله غرایز، متوجه سرانجام و تحولات برتر و یا فرو افتاه تمایلاتی شد كه دچار واپس زدگی میشوند. كاوش و مطالعه اش در این موضوع، متوجه آن منظور بود كه چگونه این تمایلات خشن و غیرقابل ارضا متحول گشته و برتر یا به اصطلاح او “تصعید” (والایش) میشوند. ضمن این كاوش ها و مطالعات تئوری اساسی خود را برای شخصیت آدمی بنا نهاد و این تئوری عبارت بود از تثلیثی كه در سه گوشه آن ” من” Ego ،”نهاد” Id و “من برتر یا فرامن”  SuperEgoقرار داشت. “فرامن” عامل همكار وجدان و نتیجه “عقده اودیپ” میباشد كه عنوان سرپرستی و نظارت در اعمال و افعال “من” را داشته و در حقیقت عامل مقوم اخلاقی بشری محسوب می شود.

7 – متاروانشناسی

مسایل و پدیده های نو در قلمرو روان-تحلیلگری، تفكر و پژوهش در آثار ادبی و هنری، هنرمندان و هنرپیشگان به عنوان بیماران روانی، روان-تحلیلگری نمودن توابع و هنرمندان، روانشناسی گروهی و روانشناسی مذهبی:

فروید در این دوره با گسترش عظیم و قابل توجهی كه مسایل مورد بحث در روان-تحلیلگری پیدا نموده بود، و در حقیقت مسایل و پدیده های جدیدی كه قلمرو روانكاوی جایی برای خود باز نموده بودند و غیرقابل كاوش های تحلیلی میبودند، برای بررسی روانی عمومی به ابداع و طراحی دستگاهی فلسفی پرداخت كه “متاروانشناسی” یا “فراتر از روانشناسی” یا “فراروانشناسی”  Metapsychology نام گرفت. با نیرو و پشتكار و مداومتی كه خاص خودش بود برای سامان بخشیدن طرحش و بازنمودن راهی نو و بدیع برای دیگران به مطالعه و تفكر در آثار ادبی و هنری پرداخت. در واقع از همان اوان زندگی شوق و علاقه ای وافر به ادبیات و هنر و فلسفه داشت. او هنرمندان و هنرپیشگان را موجوداتی میشناخت غیرعادی كه همانند بیماران روانی سلوك مینمودند، از واقعیات زندگی و حقایق غیركافی آن دوری گزیده و به جهانی خودساخته و تصوری روی می بردند؛ اما با این امتیار و تفاوت كه به عكس بیماران روانی راهی برای برگشت به حقایق را فرادست داشته و به موقع به واقعیت باز میگردند.

پس با روش روان-تحلیلگری شروع به تفسیر آثار ادبی و هنری نمود. یكی از مشهورترین آثار ادبی كه به وسیله او آنالیزه و كاویده گشت داستان گرادیوا Gradiva اثر ینسن Jensen نویسنده آلمانی بود: فروید در شرحی كه به این داستان نوشت گفت-: رویاهای شاعرانه با احلام واقعی تفاوتی نداشته و همانند مورد تفسیر قرار میگیرند. آنگاه لئوناردو داوینچی را به مناسبت دوران كودكی قابل ملاحظه اش برای بررسی انتخاب نمود و در اثر تحلیل زندگانی آن نابغه بزرگ علت خلق تابلوی مشهورش به نام “سنت آن” را روشن ساخت. اندكی بعد میكل آنژ و گوته و حتی “موسی” را نیز روان-تحلیلگریه كرد .

بزودی این كار را كه بسیار هواخواه یافته و مورد استقبال گرمی قرار گرفته بود توسعه بخشید و بسیاری از روانكاوان با ذوق دنباله كار استاد را بدانجا كشیدند كه حتی خودش را نیز روان-تحلیلگری نمودند. از جالب ترین كسانی كه خود و آثارشان مورد تفسیرهای روانكاوانه قرار گرفت بایستی از شكسپیر و روسو و داروین و ایبسن و كافكا و ادگار پو ، بودلر و نیچه و بسیاری دیگر نام برد .

از سویی دیگر بزودی دست به طرح و كاوش و تعمق در دو موضوع بسیار بزرگ و پر دامنه بر د و آن دو مبحث یكی “روانشناسی گروهی” و دیگری “روانشناسی مذهبی” محسوب می شد، پیش از این مدت هایی بود كه وجوه اشتراك و همانندی هایی میان بیماری های روانی و آداب و رسوم مذهبی نظر گیرش شده بود و پس از كاوشهایی بسیار و پر دامنه و مطالعاتی عمیق و نگارش مقالات و رساله هایی شگرف بود كه سرانجام مذهب را بیماری ای عمومی و همگانی تعریف نمود. بحث و كاوش در این موضوع، یعنی روانشناسی مذهبی با بررسی و پژوهش در باستانی ترین مذاهب جهان یعنی “توتم”یسم و “تابو” شروع كرد كه حاصل آن دو كتاب ارزنده و بس عمیق بنام توتم و تابو و پس از آن شاهكار ارزنده اش كه یكی از عمیق ترین نوشته های او در زمینه “متاروانشناسی” میباشد بنام “آینده یك پندار بوجود آمد. به هر انجام مطالعه در دو مسأله توتم و تابو فروید را به تفسیر و توضیح پسیكانالیتیك پدیده هایی چون -: مذهب، اخلاق، عادات و رسوم و مسایل اجتماعی راهنمایی كرد .

 Leonard de vinci لئوناردو داوینچی:” فروید رساله ای كوچك درباره این دانشمند و نابغه مشهور ایتالیایی نگاشته و بنابر تفسیر و تحقیق او، این دانشمند كودكی حرامزاده و نامشروع بوده كه از طرف مادرش مهری سرشار برده بوده است. بر مبنای رویایی از كودكی او به قلم خودش، فروید عشق شدید او را به مادرش تفسیر نموده و نتیجه میگیرد. در مرحله تمیز كه اجباراً مهرورزی و عشق خود را نسبت به مادر واپس میزند . به “همجنس دوستی” دچار میشود. كنجكاوی های این دانشمند بر اثر فقدان پدر و كاوش در اصل هستی خودش انجام مییابد. خاطره مهرانگیز او از مادرش به صورت تصاویری چون “ژوكوند” و “سنت آن” و ” مریم” منعكس میباشد. چیزی كه در این تابلوهایش از هر موضوعی جلب نظر مینماید لبخندهایی خاص است كه بدون شك همان لبخندهای مادرش بوده است.

8 – آثار و نوشته ها

شاگردان فروید و تحلیلگرهای دیگر كه بر مبنای روش او كاوش و تحقیق میكردند، در زمینه های گوناگونی همچون-: قبل از تاریخ، افسانه شناسی، هنر و ادبیات، فلسفه و جامعه شناسی ، ادبیات عامیانه، مذهب و عادات و آداب و رسوم ملل متمدن و اقوام ابتدایی و بسیاری از مسایل دیگر بر نهج استاد شروع به كاوشهای دامنه داری نموده بودند. فروید كه در آغاز هدفش از ابداع روان-تحلیلگری تنها روشی درمانی كه ساده و محدود باشد میبود، اینك از اینكه دامنه این دانش این اندازه وسعت یافته و شامل گره گشایی كلیه امور ذوقی و نفسانی شده است لذت فراوانی میبرد. بیش از هر چیز كوشا بود تا با انتشار نوشته هایی كه حاوی نظرات و امور روان-تحلیلی باشد این دانش را بگستراند آثار او متعدد و گوناگون میباشد كه اغلب با نثری شیوا و بی تكلف نگارش یافته. او از سال 1910 شروع به نگارش و انتشار آثار ذیل نمود:

سال 1885″ با برویر” كتابی بنام تتبعاتی درباره هیستری. سال 1910 پنج كنفرانس “ورچستر” كه حاوی پنج سخنرانی فروید در آمریکا بود. سال 1910 خاطره ای از كودكی لئوناردو داوینچی. سال 1913 كتاب توتم و تابو. سال 1900 كتاب عظیم (تعبیر و گزارش رویا). سال 1904 پسیكوپاتولوژی زندگی روزانه. سال 1905 سه نظریه درباره میل جنسی. سال 1905 شوخی و رابطه آن با ناخودآگاه. سال 1906 مقدمه ای به داستان “گرادیوا” اثر “ینسن” تحت عنوان وهم و رویا. از سال 1913 تا 1917 رساله های كوچك و مقالات زیادی درباره بررسی هایی مربوط به ناخودآگاه و مالیخولیا و واپس زدگی كه جمله آنها در فرانسه تحت عنوان (متاروانشناسی) به چاپ رسیده است. سال 1920 كتاب شگرف ماورای اصل لذت. سال 1921 روانشناسی توده و تحلیل من. سال 1923 من و او. سال 1927 عمیق ترین كتاب خود را درباره مفهوم و تكامل خدا و پیدایش مذهب و تمدن و تحلیل آنها نوشت به نام (آینده یك پندار ). سال 1937 كتاب موسی و یكتاپرستی. سال 1924 بررسی مهمی درباره این كه آیا غیر پزشكان نیز میتوانند اصول روان-تحلیلگری را اجرا كنند؟ این كتاب بنام (روان-تحلیلگری و طب) به فرانسه ترجمه شده. سال 1925 زندگی من. سال 1926 تاریخ جنبش روان-تحلیلگری. سال 1938 در حال بحران بیماری آخرین اثر ناتمامش به نام خلاصه روان-تحلیلگری. در سپتامبر 1932 فروید به نامه اینشتاین Einstein كه تحت عنوان “: جنگ برای چیست؟” جواب داد. انیستیتوی بین المللی همكاری فرهنگی فرانسه وابسته به “جامعه ملل” نامه اینشتاین و جواب فروید را به زبانهای گوناگون و زنده جهان منتشر كرد. مقالات و نوشته های متعدد و گوناگونی كه در مجله ها میان سال های 1906 – 1932 چاپ شده و در پنج جلد تحت عنوان [مجموعه مقالات درباره نوروزها]. آثار و مقالاتی نیز در مجله روان-تحلیلگری فرانسه به چاپ رسیده است از جمله: “تابو و بكارت” و تمدن در تشویش و سرانجام مقالات كوچك و آثار پراكنده دیگری كه به صورت كتاب مستقلی در نیامده است.

9 – سرانجام زندگی

این مرد اندیشمند با وارستگی و شخصیت خاصی كه داشت همواره عناوین و افتخارات را به بازی و بی چیز میگرفت. جسورانه و بی پروا عقایدش را ابراز مینمود و دور از بسیاری جنجال ها و خودنمایی ها بین همسر و شش فرزندش كه به تساوی سه پسر و سه دختر بودند، زندگانی آرامی را میگذراند. او مدت هفتاد سال در یك شهر و همچنین چهل سال در یك خانه بسر برد. لیكن با تمام این احوال سرانجام زندگیش به تشویش و ناراحتی انجامید. در پایان و واپسین سالهای زندگی توفانی خانمان سوز برخاست و در اثر آن این دانشمند و روانشناس بزرگ قرن ما را از زیستگاهش آواره نمود.

در مارس 1938 “اتریش” نیز در حیطه تصرف “آلمان” درآمد، یعنی در حیطه قدرتی كه یهودیان را دشمن میداشت و آنان را به طرق مختلف از میان بر میداشت. به این جهت به او اجازه داده شد كه تا به پاریس منتقل شود. لیكن فروید از پاریس به انگلستان سفر نمود و در آنجا بسی گرامی اش داشتند و سرانجام سالی نگذشت كه به سال 1939 در ماه سپتامبر در اثر سرطان درگذشت .

10 – شخصیت

تفسیر حالات او برابر با گفته هایش، عشق تند و سركش نسبت به حقایق و واقعیت، ایمان ژرفش، مقایسه او با نوابغ، مداومت در كار، تفسیر بدبینی او، تنفر نسبت به كار، روان-تحلیلگر شدن:

بیوگرافی فروید از همان نخستین مراحل، جلوه گاه روحی بزرگ و پاك را مینمایاند. هوشیاری و روشن اندیشی شگرف و وسیعش را نشان میدهد كه هدفی از آن جز شناخت و فهم و شناسانیدن حقیقت و واقعیت نداشت. لیكن بهتر است كه بنابر یكی از نظریه ها و گفته هایش او را بسنجیم، وی میگوید-: برای هر نوع آشكارایی در حیات فكری كس و یا شخصی، بایستی از احساسات او یاری بجوییم، چون هر فكری هسته مركزیش را احساس تشكیل میدهد. احساسی كه موجب انگیزش های بارورانه فروید میشود، آكنده و سرشار از نیروی محركی است. این احساس كه با كارپردازی انگیزه های گوناگون جلوه مییابد عبارت است از: عشق تند و شورآگینی نسبت به حقیقت و راستی، میلی شدید است با رنگی از تعصب و سختی برای پیروزی بر تمام كژی ها و ناراستی ها و اشتباه ها، نیروی شكننده ای است برای گسستن بندهای ریاكاری و دروغ پردازی و ظاهر آرایی كه در تمام مدت عمر پر حاصلش به همان نهج نسبت به آن روش ایمان داشت و عمل می نمود. از همین گذرگاه است كه امروزه او را با نوابغی همچون: داروین، كیركهگارد Kierkegard  ، ماركس، داستایوسكی و به ویژه نیچه مقایسه میكنند.

فروید با ایمان به روش و كارش كه جست و جوی حقیقت و پرداختن به واقعیت بود، و با گرمی و حرارت احساسش كه از كارشكنی ها و كینه ورزی ها پروا و باكی نداشت گاه سالها تنهایی و انزوا را میپذیرفت و فشار محیط مخالف و خصمانه را قبول می نمود تا مقابل وجدانش و حقیقت و آن روش ارزشمندش عقب نشینی ننماید. جریان های نخستین زندگی و تجربیات اولیه اش موجب استقلال فكری و ثبات شگرف این متفكر یهودی شد. او با نیرویی شگرف و بی شكست كه بس قوی و نیرومند بود با عقاید نادرست و سخیف محیط مبارزه میكرد و آنچه را كه در “روانشناسی زندگی روزانه” ریاكاری و ظاهرسازی ژرف زندگی اجتماعی مینامید بی تردید و پروا بازگویی و آشكار مینمود.

او كه همواره با “ناخودآگاه” سروكار داشت و روش ابداعی او یعنی “روان-تحلیلگری” كاونده پست ترین تمایلات و امیال بشری و خوی های حیوانی و بهیمانه میبود طبعاً اندكی به بدبینی گرایش و تمایل پیدا مینمود و جریان جنگ نیز امید او را از انسانیت و پیروزی “اروس” یا شور زندگی و عشق و محبت یكسره میبرید – چون “تاناتوس” و غریزه مرگ و مخرب را مشاهده مینمود كه چه سان افسار گسیخته دست به انهدام و تظاهر اصل بهیمانه یازیده است، او در برابر عالی ترین مظاهر و پدیده های زندگانی جز خشونت و انحراف چیزی نمیبیند. منتها خشونت و انحراف هایی كه تصعید و برتر شده و تغییر شكل داده اند .

اما با این احوال او را یك بدبین نمیتوان پنداشت چون او به اصل اساسی و قانع كننده تصعید Sublimation ایمان دارد؛ وانگهی در برابر “ناخودآگاه “و “من” یك “من برتر” یا ایده آل نیز قرار داده كه یكی از سه گوش تثلیث شخصیت در دستگاه علمی اوست و این “فرامن” معرف و نمایاننده چگونگی های اخلاق بشری میباشد.

هنگام تحلیل و تفسیر خواب های خودش، چون مجبور به اعتراف بعضی از خصوصی ترین اسرار زندگیش میشد احساس ناراحتی و تنفر مینمود و با بیمیلی و ناراحتی به اقرار و نگارش آنها تن در میداد. در شرح زندگیش تنفر و ناراحتی هایی را كه از كارهای خودش حس میكرد این چنین بیان می كند:-من از كارهای سخت و دشوار خود لذتی نمیبردم و از این كه بدین ژرفی در اعماق پلیدی های روحی بشر مستغرق بودم به راستی احساس تنفر و رنج و اندوه میكردم، بیشتر دوست میداشتم تا كنار همسر و كودكانم بسر برده و از زیبایی های طبیعت متلذذ گردم.

مفسرین آثار و زندگی و شخصیت او با استفاده از نوشته ها و اعترافاتش كوشیده اند تا مورد تحلیلش قرار دهند. دكتر ادگار میخائیلس عقیده مشهور نیچه را كه: ” ماسكی را كه روحیه های مغرور برای ناپیدایی و پنهان كردن شكست و رنج و اندوه خود از دیگران به چهره میكشند، در مورد فروید همان خونسردی علمی و تعصب او در واقعیت میباشد”. دكتر میخائیلس با كاوش های پسیكانالیتیك در فروید میلی سركش و نهان درباره محبت و قهرمانی و سرانجام یك ایده آلیسم واپس زده را مشاهده مینماید. در واقع هیچ بعید نیست كه ذوق و میل فروید، یعنی میلی كه او را وادار می كرد تا برای انسانهای سودازده و ناآرام عصر خود یك پزشك روانی باشد، معلول همین تمایل واپس زده بوده باشد.

آینده یك پندار: روابط انسان و فرهنگ و تمدن

آینده یك پندار – فصل 1

Sigmund Freud- 1927

The  Future of an Illusion

روابط انسان و فرهنگ و تمدن

قومی متفكرند اندر ره دین     قومی به گمان فتاده در راه یقین

می ترسم از آنكه بانگ آید روزی   كه ای بی خبران، راه نه آنست و نه این

1 – انسان و آینده

كنجكاوی محیطی، پی جویی درباره منشأ و مبدأ تمدن، پا فرا نِهِی از گذشته به آینده، دشواری هایی درباره پیش بینی وضع تمدن:

این مسأله بدیهی است كه محیطی مأنوس به عنوان وطن و میهن یا زیستگاهی دایمی –آدمی را بر می انگیزاند تا تمدن و فرهنگ ویژه آن جایگاه و مكان را فهم نموده و به چگونگی های آن از لحاظ كیفیت و كمیت آگاهی یابد. البته میدانیم كه در هر محیط و مكانی كه اجتماعی از بشرها در آنجا زندگی می كنند، دارای تمدن و فرهنگی خاص و متمایز میباشد كه از جنبه های گوناگون با بسیاری از تمدن های همسایه و سرزمین ها و اقوام دور و نزدیك اختلاف های كم و زیادی دارد؛ و افراد در این گروه ها و اجتماع های متفاوت كه هر كدام زیستگاه و جایگاه رشد و بالندگی و نموشان نیز محسوب میگردد و مبناهای مختلف و گوناگونی كه گاه رنگی از برتری جویی و تفوق طلبی، و گاه نیرویی از حس كنجكاوی و گاه توشه ای از دانش جویی دارد دست به كاوش ها و پژوهش هایی می یازند تا به نحوی از انحا حس برتری جویی خود را ارضا نمایند.

به هر حال هرگاه گامی بیش فرا نهیم و از این مسأله كه افراد هر كشوری به شكلی طبیعی میلی به مبدأ و منشأ قوم و تمدن و فرهنگ خود از نظرگاه اكتشافی و ارزیابی دارند بگذریم –در مرحله ای پیشرفته تر این فكر پیش میآید كه: آیا گذرگاه و بستر آینده این تمدن چه خواهد بود؟ و آیا سرنوشت– انحطاط ها، تحول و تكامل ها و سرانجام دیگرگونی هایی را كه بایستی جبراً در آن ایجاد شود چگونه توجیه و تبیین خواهد نمود؟ لیكن بزودی مشكلات و پیش آمدهایی جلوگیر كاوش ها و تحقیقات بشری گشته و نقطه استفهامی در دوردست ها قرار میدهد و بشر به این شكل آگاهی مییابد كه ارزش چنین كاوندگی های بر اثر گسترش دامنه علوم و دانش های آدمی بس تنگ و محدود می باشد، چه نمیتوان به اطمینان هرچند هم كه باشد در خیال مجسم نمود كه فردی توانایی دارد كه جامع جمیع علوم و دانستنی های بشری باشد و یا لااقل به حداكثر آنها آشنایی و احاطه داشته باشد. اغلب كاوندگان، پژوهندگان، دانشمندان و علما تنها در رشته ای از رشته های دانش های بیشمار و وسیع بشری تحصیل نموده و صاحب نظر شده اند و یا گروهی اندك و انگشت شمار توانسته اند تا در چند رشته تخصص و تبحری یابند – با این وصف، و با این تنگی میزان دانش های كلی بشری چگونه میتوان امیدوار بود كه پیش بینی هایی برای آینده یك تمدن و سرنوشت برخی از پدیده های فكری یك جامعه نمود. بطور كلی با تمام امكانها و دسترسی ها و وسایل تحصیل و كاوشی كه برای بشرها موجود است تا به منشأ و مبدأ تمدن و چگونگی سیر تكاملی آن آگاهی یابند، متأسفانه بایستی گفته شود كه هنوز چنانچه شایسته و بایسته است شناخت و پیشرفتی بدست نیاورده اند. حال با این تاریكی و آگاهی اندكی كه نسبت به گذشته با تمام امكانات داریم، چگونه میتوان درباره آینده با تمام ابهام موضوع و عدم امكانات نسبی پیش بینی و صاحب نظری به عمل آورد.

وانگهی از سویی دیگر بایستی به موردی كه درستی و صحت پیش بینی درباره فرهنگ را در صورت وقوع و امكان آن دستخوش ناقبولی مینماید، اندیشید. این مورد و مسأله عبارت از این است كه آیا رای قضاوتگران و پیش بین گران خالی از هرگونه شائبه فردی و خصوصی است یا نه، و آیا ممكن است افراد كاوش كننده و پی كاوی در مورد این گونه مسایل تحت تأثیر بینش های خصوصی، تمایلات فردی و كامیابی ها و ناكامیابی های خود قرار نگرفته و بر مبنای عمومی قضایا رأی دهند؟ البته پاسخ به این پرسش بسی مشكل و واحد تأمل میباشد چون آرا و نظرات هر فردی بطور كلی پدید آمده و تكوین یافته جریان زندگی او میباشد و این آرا و نظرات نیز بر مبنای تجربیات ویژه او در زندگی بدست آمده است. كامیابی ها و موفقیت ها، آدمی را در راه خوشبینی و ناكامیابی ها و فروافتادگی ها روح بدبینی و یا خوش بینی میبخشد و اینجاست كه آدمی با نظری مشكوك و دیدی مردد به نتیجه هرگونه رأی و عقیده و بینشی مینگرد و در برابر هر رأی و قضاوتی این اندیشه به خاطر او میگذرد كه این عقیده و رأی تا چه حد با وضع روحی و طبیعی، یا طبیعت خوش بین و بدبین صاحب رأی بستگی و پیوند دارد . از سویی دیگر باز لازم است این نكته یادآور شود كه هنگامی پیشبینی ممكن الوقوع میشود كه زمان حال تبدیل به گذشته شود تا با دست آویز و تجربه ای بتوان رأیی قاطع درباره آینده صادر نمود؛ چون هر نوع پیش بینی درستی درباره آینده مستلزم وجود نسلی باهوش و زیرك میباشد كه متأسفانه زمان ما فاقد چنین نسلی میباشد و مردمی در كمال بیخیالی و ساده لوحی زمان حال را میگذرانند بی آنكه حتی قادر به پیش بینی آینده از نتیجه گیری وضع حال باشند .

پس به شكلی كه مشاهده مینمایم هر نوع بحث و گفتگویی درباره آینده از دو سو مورد اشكال و ناپذیرایی قرار میگیرد؛ از سویی قبول چنین نظراتی با اتكا به دلایل ذكر شده مشمول صحت و گرایش قرار نمیگیرد و از طرفی با فهم مطالب فوق كاونده خود نیز به نتیجه آرای خود بدگمان میشود. به هر حال هر كسی كه خواهان كاوش و پیش بینی درباره آینده باشد بایستی موارد یاد شده را همواره مطمح نظر داشته و همچنین نسبت به عقایدش تعصب نورزیده و هر نوع احتمال مشكوك بودن را از خود دور ننماید.

اكنون من كه درصدد انجام این مشكل برآمده ام و میخواهم با سرعت هرچه بیشتر آنرا به انجام رسانم – بایستی بدواً و قبل از ورود به موضوع اصلی یادآور شوم كه در كار محدودی كه تاكنون تمامی وقت خود را بر آن مصروف داشته ام این مسأله را مورد تدقیق و تحقیق قرار داده و قبلاً پیش از اینكه به اصل مطلب بپردازم میكوشم تا مفهومی تحلیلی و مختصر از تمدن را تصویر نمایم.

2 – فرهنگ و تمدن

مفهوم فرهنگ، دو مفهوم تمدن، تمدن و مسأله غرایز افراد، جدایی و همگرایی میان تمدن و فرهنگ، تمدن چیست، تمدن دست آویز زورمندان:

بایستی دور از جدا اندازی ها و كلمه بازی هایی كه راجع به دو كلمه فرهنگ و تمدن پیش آمده و بازگویی ها و تفاسیر گوناگونی كه برای هر یك از این به اختلاف آورده اند وحدتی از لحاظ معنا و توجیه برای تمامی تجلیلات فكری بشر بدست داد. منظور من همواره از یاد كردن و بكار گرفتن كلمه فرهنگ – كلیه آن چیزها، وسایل و دست افزارها و عوامل مادی و معنوی میباشد كه تحول زندگی حیوانی به زندگی انسانی را موجب شده اند. در معنایی دیگر فرهنگ عبارت است از مجموعه عواملی كه انسان با بكار زدن آنها زندگی خود را از شرایط حیوانی به روش متعالی انسانی سوق داده است و در حقیقت همین فرهنگ را میتوان وجه تمایز انسانیت و حیوانیت دانست.

به هر حال من به هیچگونه بر آن نیستم تا دو مفهوم و معنای جدا افتاده و متمایز برای تمدن و فرهنگ بپردازم. اما معتقدم كه فرهنگ تمدن دارای دو جنبه و دو رویه میباشد كه با شناخت آن دو وجه بهتر میتوان به چگونگی و مفهوم حقیقی اش آشنا گشت.

نخستین وجه فرهنگ، یا رویه ابتدایی آن عبارت است از تمامی و كلیه نیروها، وسایل و دانش هایی كه آدمی بوسیله و واسطه آنها زندگانی حیوانی خود را به زندگی انسانی ترقی داده است و این ترقی و تكامل نیز پدید آمده از بكار بردن نیروها و وسایل و دانش های بشری برای رام نمودن و به اختیار كشیدن طبیعت سركش و پرخاشگر بوده است .

جنبه دوم یا رویه دیگر فرهنگ عبارت است از جمع قوانین و مقرراتی كه برای تفاهم و سازش و حل و فصل مناسبات افراد در اجتماع بوجود آمده است و بطور كلی می توان گفت: مقررات و قوانین اجتماعی كه سازنده مناسبات و حدود اختیارات و بوجود آورنده ادارات و تأسیسات اجتماعی میباشند، رویه دومین واحد فرهنگ میباشد و لازم است تذكر داده شود كه این مقررات و قوانین شامل امور اقتصادی نیز میباشد كه تقسیم و توزیع ثروت خارج از آن نیست .

از اینكه برای تمدن قایل به دو تعریف گشته و از دو وجه آن نام بردیم نبایستی این توهم حاصل آید كه در اصل این دو معنا از یكدیگر جدا بوده و هر یك به تنهایی بر كنار از آن یكی حاوی مفهوم جداگانه ای می باشد، چون مقررات و قوانین كه سازمان دهنده و در بردارنده مناسبات بین افراد میباشد خود پدید آمده و تحت تأثیر مستقیم نیازمندی های غریزی افراد قرار دارد. بطور كلی بایستی گفت كه مناسبات اجتماعی مردم و موقعیت آنان و نحوه برخورد و آرا و عقایدشان و شكل سلوك آنها تمامی برخاسته از اصل نیازهای غریزیشان محسوب میگردد؛ از سویی دیگر بایستی رابطه میان ثروت و تقسیم آن و اصل مالكیت شخصی با پدیده هایی اجتماعی و استعماری همچون همسرگزینی و انتخاب جفت جنسی و برده گیری برقرار نمود، چون جفت جنسی برای منظوری جنسی در مالكیت موقت یا دایم كسی در می آید و به همان نسبت نیرو و قدرت برده مورد تصاحب و مالكیت ارباب قرار می گیرد.

این نكته نیز قابل توجه است كه افراد صمیمانه از تمدن نفرت داشته و بدان عناد میورزند و از تمدنی كه در ظاهر برای آسودگی و رفاه آنان در تاب و تب است و در خفا ارضای غرایز آزادانه آنان را تحت كنترل درآورده و اجازه ارضای آزادانه آنها را نمیدهد، دل خوش ندارند و این مسأله را براستی شگفت است كه انسانهایی كه از تنها زیستن رنج میبرند قادر به ادامه مدت كوتاهی از زندگانی انفرادی نیز نمی باشند چگونه بر علیه تمدن كه تمام راه ها و مبادی و اصول زندگی های دسته جمعی و گروهی را برای آنان فراهم آورده است شكوه و شكایت میكنند.

پس بر این مبنا مشاهده مینماییم كه تمدن در حیات بشری دو نقش را عهده دار است: از سویی تمایلات و غرایز بشری را محدود و بی ترضیه (خشنود کردن) میسازد، و از سویی دیگر از این محدودیت و جلوگیری به نفع بشریت و اجتماع سود میجوید. پس لازم است تا این تمدن و به واسطه سودش برای بشریت حفظ شده و آن را از تجاوز افراد نگاهداری و حفظ نمود اصولاً بشریت خود به صیانت و نگاهداری تمدن سخت ایمان دارد و تشكیلات اداری، سازمانهای اجتماعی و آموزشی و جایگاه های تربیتی و وضع قوانین و بوجود آوردن عده ای برای اجرای این قوانین با تحمل مخارج گزاف جز این منظور چیزی نمیتواند بود. بایستی به این امر توجه داشت كه این سازمانها و ادارات و تشكیلات تنها به خاطر امور اقتصادی و تقسیم و توزیع ثروت تكوین نیافتاده اند، بلكه كار آنها حفظ و استقرار تمدن است از دست اندازی و تحریك افرادی كه آنرا سدی در مقابل غرایز اجتماعی خود میپندارند. البته از راه هایی دیگر نیز با اتكای به تمدن بشرها بر علیه آن  همداستان میشوند و آن نیز سودجویی و بهره برداری از علم است كه خود پدیده تمدن میباشد . همان گونه كه بوسیله علم میتوان در رفاه و آسودگی بشرها اقدامی نمود، به همان وسیله نیز میتوان برای  نابودی بشریت و تمام عواملی كه بوسیله علم آماده و ساخته شده استفاده برد.

مشاهده می نماییم كه تمدن نیرویی است كه غرایز ابتدایی را محدود ساخته و آزادی افراد را دستخوش نیروی خود قرار میدهد، و باز به همین جهت است كه تمدن همواره از جانب عده ای معدود سخت حمایت شده و در قالب قوانین و مقررات، سبب اقتدار و سلطه و نیرومندی آن گروه معدود بر اكثریتی قابل توجه میشود. با این توضیح آشكار میشود كه تمدن به خودی خود بدان سان كه گمان میرود محدودیت هایی طاقت فرسا را موجب نمیشود و در حقیقت نقایص و معایبی كه در تمدن امروزی مشاهده میشود تراویده و پدید آمده از اصل تمدن نیست، بلكه از جانب اعمالگران و زورمندان میباشد كه برای سودجویی خود از آن بهره برداری مینمایند.

اصولاً لازم است مقایسه و برابر گذرایی میان پیشرفت های علمی و فرهنگی بشری بنماییم تا مشاهده كنیم كه انسانها در كدام قسمت كامیابی های بیشتری بدست آورده اند، آنگاه از نتیجه آن میتوان با دید گسترده تر و بینش عمیقانه تری به ارزش نسبی تمدن پی برد.

بشر از زمان هایی دور با خستگی ناپذیری و سرعت شگرفی در راه تسلط و پیروزی بر طبیعت كوشیده است، و در این مجاهدت ها و كوشش ها نیز كامیابی های زیادی بدست آورده و در انتظار پیشرفت های بزرگ دیگری نیز میباشد. اما آیا میتواند همان گونه كه در پیشروی های علمی و برانگیختن وسایلی برای تسلط بر طبیعت پیروزی بدست آورده و با اطمینان از آنها یاد میكند، ادعا نماید كه در زمینه تنظیم امور انسانی و ترتیب مناسبات میان افراد نیز موفقیتی حاصل نموده است؟! متأسفانه پاسخ این پرسش منفی است و ممكن است در زمانهای گذشته نیز مردمی بوده اند كه می پرسیده اند: آیا این قوانین و آداب و رسوم اجتماعی شایسته آنكه به عنوان فرهنگ و تمدن، یا جزیی از آن حفظ و نگاهداری شوند هست یا نه . و آیا میتوان قوانین و نظامی نوین برای بشریت بوجود آورد كه این قدر مستلزم زور و فشار نباشد و این قوانین بدانگونه تدوین گردند كه شامل این اندازه سركوبی اجباری غرایز نباشد كه بدان سبب افر اد از تمدن 2 ناخشنودی حاصل نموده و با آن بستیزند.

پس با شك در ارزش تمدن فعلی كه شامل قوانینی راجع به مناسبات افراد نسبت به هم و فرد نسبت به اجتماع است این عقیده پیش میآید كه آن قسمت از تمدن و فرهنگ كه محتوای این امور است بایستی چگونه باشد. در این مورد بایستی گفته شود كه لازم است گونه ای باشد كه موجب ناخشنودی افراد از لحاظ ارضای غرایز فراهم نیاورد و طوری باشد كه مردم با رضایت از تمدن و گردن نهادن صادقانه آن به فعالیت و تكاپو بپردازند – چون با وجود تمدنی كه متضمن سركوبی سخت غرایز و امیال افراد باشد، كشمكش های درونی و بیماری های روانی و حس عصیان و طغیان رایج می گردد و در نتیجه علم پیشرفتی حاصل نمیكند. لیكن در صورت وجود نوعی تمدن با قوانین آزادتر برای غرایز افراد، انسانها با آسودگی و راحتی میتوانند نیرو و هم خود را یكسره مصروف بر وسیله انگیزی برای تسلط بر طبیعت بنمایند. البته این عقیده دیگر شامل عصر طلایی است و قبول تثبیت چنین وضعی در زمان بسیار دوری نیز مورد تردید میباشد. با مشاهده اوضاع و احوال كنونی این عقیده بوجود میآید كه همین تمدن فعلی نیز بایستی بوسیله زور و اعمال قدرت و اصل جلوگیری از غرایز تحكیم شود و حتی نمیتوان باور داشت كه پس از پایان قدرت و نحوه زورگویی، اكثریت افراد با رضای خاطر و صادقانه حاضر شوند برای پیشرفت تمدن و تسلط به طبیعت با فدا نمودن سهمی از غرایز خود همكاری نمایند.

در این باره من عقیده دارم كه بایستی برتری و تفوق غریزه مرگ و تمایلات مخرب ضد اجتماعی و ضد بشری افراد را از نظر دور نداشت، چون این تمایلات در برخی از افراد آن سان تحریك كننده و نیرومند میباشد كه قادرند مشی و روش سلوك آنان را در اجتماع معین كنند.

3 – تمدن و نقش افراد

نقش عوامل مادی و روانی، برتری عوامل روانی، راهی برای قوام تمدن، لزوم دولت و حكومت، دولت چگونه بایستی باشد، روابط زمامدار و افراد و نقش آن در تمدن، جنگ افروزی و خیانت زمامداران، لزوم تعلیم و تربیت:

ممكن است بدواً به دخالت ندادن عوامل روانی درباره تمدن از این پدیده اساسی چنین بیاندیشیم كه تمدن عبارت است از مهار نمودن نیروهای سركش و نافرمان طبیعت و بر اثر آن دست یافتن به ثروتها و منابع طبیعی. البته بایستی به این امر توجه داشت كه یكی از عوامل انحطاط و فرو كوفتگی تمدن، همانا ناتوانی بشری در برابر طبیعت میباشد – لیكن با دست یازی بر نیروهای سركش طبیعت و به یاری افزارها و ثروتهای بدست آمده خطر انهدام و فرو افتادگی تمدن نیز لازم است از میان برخیزد. اما اكنون با بینشی عینی و تجربی كه از تسلط بشر بر طبیعت بدست آورده ایم، مشاهده میكنیم كه این مهار نمودن و رام كردن طبیعت و ثروت اندوزی های شگرف بشری نه بر آنكه خطر انهدام تمدن را تقلیل نداده – بلكه هر لحظه انتظار از بین رفتن و در هم ریختن آنرا نیز فراهم آورده است. با این وصف چنین به نظر میرسد كه از این عین بینی ها و تجربیات نتیجه بایستی گرفته و اهمیت روانی را نیز مورد كاوش و پژوهش قرار داد، چون عوامل روانی انهدام تمدن، و علل ستیز افراد با آن به مراتب بیش از عوامل مادی میباشد و اصولاً بوجود آورندگان عوامل مادی نیز خود عوامل روانی محسوب می گردند.

برای شناخت ماهیت و چگونگی عامل یا عوامل روانی لازم است به محدودیت غرایز و فشار نسبت به تحریم امیال افراد از طرف اقلیت حاكمه عطف توجه نماییم. اصولاً مورد اصلی و اساسی كه امروزه به شكل سؤالی برابر بشریت پیدا آمده این است كه: آیا بشر خواهد توانست و توفیق مند خواهد شد كه در برابر میدان بسته غرایز و ممنوعیت های طاقت فرسا و حادی كه برای تمایلات افراد موجود است تسهیلات بیشتر و قلمرو و ارضای وسیع تری ایجاد نماید؟ و آیا توان آن را خواهد داشت كه سركوفتگی ها، شكستها، عقده ها و نابسامانی هایی را كه بر اثر واپس زدگی و سركوبی غرایز در افراد نضج گرفته، و پیاپی همانند آنها نیز تحمیلشان میگردد برطرف نموده و یا تعدیل نماید – و وسایلی برانگیزد و شیوه هایی بكار زند كه در افراد اندكی حس خوش بینی بوجود آید تا آنان از روی رضای خاطر به از خود گذشتگی ها و فداكاری هایی بیشتر تن در داده و در نتیجه تمدن قوام گرفته و بر پایه های مستحكم تر و استوارتری قرار گیرد؟ هرگاه بتوانیم پاسخ مثبتی بر این پرسش قایل شویم، آنگاه لازم است تا ملاحظه گردد به نسبت تا چه درجه مشكلات كاهش یافته و درجه نسبی موفقیت نیز تا چه پایه فزونی خواهد گرفت .

حال موضوع حكومت و فشار با محدودیت را مورد مطالعه قرار دهیم. هنگامی كه در مورد دولت و حكومت دقت نمایم و از لحاظ ماهیت و موجودیت در اصل آن توجه كنیم متوجه خواهیم گشت كه نفی یا چشم پوشی نمودن از حكومت و فشاری كه بوسیله گروهی اندك بر اكثریتی قابل توجه اعمال میشود به همان اندازه دشوار و ناممكن است كه از بین بردن عوامل جبری تمدن برای آزادی غرایز و امیال افراد. قبل از اینكه هرگونه نظری درباره این مسأله ابراز نماییم یعنی راجع به عدم وجود دولت و فشار حكومت بیاندیشیم لازم است درباره ماهیت افراد به تفكر و درست اندیشی بپردازیم و بر همین مبنا است كه متوجه میشویم اكثریت مردم تنبل، بی هوش و سخت در سیطره نیرو و قدرت امیال و هواهای مخرب و ناخودآگاه خود قرار دارند و به هیچ روی یا قادر نیستند امیال و هواهای نفسانی خود را كنترل نمایند و یا میتوانند و نمی خواهند. از سویی دیگر نمیتوان با نمودن مضار و زیانهای بی بندوباری در مورد امیال و هواهای نفسانی لزوم خودداری و خویشتن گیری را برای استقرار نظم اجتماعی و تمدن به آنها فهمانید . نكته ای دیگر كه به موجب آن نمیتوان اصالت دولت را نادیده انگاشت اینكه افراد مابین خود، اعمال ناشایست و كارهای ممنوع شده را نادیده انگاشته و هر یك برای آزادی بیشتر خود خلافكاریهای دیگران را دیده پوشی میكنند.

پس اداره و محدود نمودن صحیح افراد و غرایزشان چگونه باید باشد، و اصولاً رهبران و پیشوایانی كه در رأس حكومت قرار میگیرند وظیفه شان چیست؟ هر پیشوا و رهبری قبل از هر چیز لازمه مثبت بودن وجود و موجودیتش نفوذ راستین و نمونه بودن او خواهد بود. پیشوا بایستی بدان سان باشد كه به عنوان نمونه و الگویی از لحاظ اخلاق، و رفتار و آداب و قدرت خویشتن داری میان گروه و افراد پذیرفته شود. رهبر و پیشوا با قدرت معنوی و نفوذ شخصیت مهذبی كه دارد میتواند بدون توسل به جبر و زور و اعمال قدرتهای تحریك كننده، مردم را برانگیزاند تا خویشتنداری را شعار قرار داده و با رضایت خاطر و نوعی تسلا و شادی از خودگذشتگیها و فداكاریهایی در راه تمدن و جامعه متحمل شوند و البته این از خودگذشتگیها و فداكاریها میباشد كه ضامن استقرار و استواری تمدن میگردد .

مسأله پیشوا و وظایف و حدود كار او، سرانجام نحوه و چگونگی وجهه و اقتدار او میباشد كه درجه بقا و قوام تمدنی را معلوم و آشكار میسازد. كامیابی پیشوا و رهبر، آن گاهی است كه به شكل كاملی بر كار خود مسلط بوده و دارای اراده ای خلل ناپذیر و دیدی واقع بین باشد. اصولاً لازم است رهبر دارای حس پیشبینی و تشخیص نیازمندیها و حوایج ضروری اجتماعی باشد و در این صورت است كه به فقدان هر چیزی آگاه بوده و به موقع آنرا فراهم میآورد. از شرایط لازم دیگر كه هر پیشوایی بایستی واجد آن باشد – تسلط بر نفس و خویشتنداری است، رهبری كه فاقد این صفت و نیرو باشد در حقیقت قادر به ادامه رهبری نمیباشد – بلكه بایستی به امیال و غرایز خویشتن مسلط بوده و نمونه ای باشد كه انتقاد و خرده گیری درش راه نداشته باشد. هر پیشوایی هرگاه تا این حدود پیش رود میتوان گفت كه موفقیتی بدست آورده است .

اما جریان و موردی دیگر را نیز نبایستی از نظر دور داشت و آن اقدامات و احتیاطهایی است كه رهبران محافظه كار بوسیله آنها میخواهند بر وجهه خود بیافزایند و در حقیقت این احتیاطهای محافظه كارانه آنها سخت به زیانشان تمام شده و موجب سقوط و شكست آنها را فراهم میآورد. به هر حال اینان برای اینكه قدرت و نفوذ خود را از دست ندهند میكوشند تا هر چه بیشتر تسلیم نظرات و خواسته های مردم گردند – و هرگاه درصدد نسبتی برآییم بایستی گفته شود به نسبت بیشتری كه مردم در برابر امیال خود تسلیم می شوند، اینان در برابر مردم سر فرود میآورند – و البته آشكار است كه مردم با وارهیدن از تحت یك نظام و قانون قوی و رهایی از تحت سلطه وجهه و معنویت، بسیار زود تحت نیروی غرایز ابتدایی خود قرار میگیرند. اینك برای چاره جویی از دو سو، یعنی اینكه رهبر یا پیشوا تحت تأثیر مردم و افراد قرار نگیرد و اینكه افراد و گروه نیز از مبدئی بهراسند لازم است تا رهبران به نیروی قهریه متوسل شوند تا هم بوسیله قدرت افراد را در اطاعت قانون گیرند و هم اینكه بدین وسیله خود تحت تأثیر مردم قرار نگیرند و با قدرت و اتكای به نیرو و اقتدار، استقلال و سلطه خود را محفوظ دارند. بر همین اصل و منشأ است كه برای استقرار تمدن و دوام آن حداقل فشار و اجبار ضروری به نظر میرسد و شالوده تمدن اساساً بدون حداقل اجبار استوار نمی تواند بود.

توده و مردم خود بخود و بدون وجود زور و فشاری حاضر نیستند از ترضیه قسمتی از امیال تندخو چشم پوشی نمایند. اصولاً افراد حتی میخواهند تا هرگاه برایشان مقدور باشد از زیر كار نیز شانه خالی نمایند و دلایل منطقی و عقلانی نیز به تنهایی و بی آنكه نیروی فشاری به همراه داشته باشد قادر نیست آنان را وادارد تا از بعضی امیال و هوس های خود چشم پوشی نمایند .

البته در این قسمت چه بسا ممكن است انتقادها و خرده گیری هایی صورت گیرد و من خود پیشاپیش حدس میزنم كه هدف انتقادهای بسیاری قرار میگیرم، مثلاً در برابر این سؤال و استدلال كه بگویند: آنچه كه شما درباره مشخصات و وجوه خصایص گروه و توده گفتید و سرانجام نتیجه ای كه از این موضوع بدست داده و استدلال نمودید كه فشار و لزوم تحمل زور لازمه بقا و استقرار تمدن است خود پدید آمده و معلول چگونگی تشكیلات و سازمانهای نادرست همین تمدن میباشد. البته این مسأله ای در خور توجه و شایسته تعمق است، چون همین تشكیلات نادرست و سازمانهای بی اصل و بنیان است كه گروه را ناراحت نموده و آنانرا مستعد ستیز و پیكار و عدم همكاری مینماید، و آنان را بعد از بدبین ساختن مستعد كارشكنی و عدم تعاون و اشتراك نموده و به همین نسبت هرچه بیشتر از اجتماع و زندگی اجتماعی دورشان می كند .

حال هرگاه نظری به آینده بیافكنیم و دورنمای تمدن و افراد را در عصر طلایی بنگریم، مشاهده خواهیم كرد كه: آیندگانی كه مطابق با الگوی صحیح تعلیم و تربیت پرورش یابند و از بدو زندگانی شیوه فكر و اندیشه صحیح را بیاموزند و بوسیله خبرگان و آموزشگرانی ارزش تمدن و فرهنگ و تمكین و بزرگداشت و احترام آنرا یاد گیرند، در دوران بلوغ و بزرگسالی با آن روابط و پیوندهایی جدا از آنچه ما داریم خواهند داشت. این گونه مردمان تمدن و فرهنگ را با تمام محدودیت هایی كه بر ایشان فراهم می آورد – صمیمانه كلید بقا و خوشبختی خود دانسته و در حفظ و اعتلایش میكوشند. برای برقراری و صیانت آن به هر نوع فداكاری ای تن در داده و از تحمل سختی ها و مشقات و ناامنی های حاصله روی برنمیتابند؛ حتی با چشم پوشی از بهترین غرایز و آمال خویش از روی نوعی رضامندی موجبات استقرار و عظمت بیشتر آن را فراهم میآورند. با چنین استقبال و پیشرویهایی كه گروه و افراد خود به خود از تمدن و فرهنگ به عمل میآورند دیگر جایی و مقامی برای اعمال زور و فشار یا لزوم تحمل آن باقی نمیماند، چون با وجود استقبال از محدودیت ها و درك ماهیت اصلی و شناخت صحیح تمدن دیگر فاصله و اختلافی میان آنان و پیشوا یا رهبر نمیتواند وجود داشته باشد.

هرگاه در این زمان با مراجعه به ادوار و دورانهای گذشته مشاهده مینماییم كه چنین تمدنها و اجتماعاتی بوجود نیامده است، بر این مبنا و پایه است كه این تمدنها كه از آغاز تا به امروز بوجود آمده و تكوین یافته اند هیچ یك قادر نبوده اند چنان وضعی را بوجود آورند كه از اوان كودكی چنین خو، رویه و اثری را به روی افراد بگذارد.

حال ممكن است با در نظر گرفتن شرایط موجود و موقعیت زمان از خود پرسش نماییم كه آیا برقرار كردن موقعیتی برای بوجود آوردن چنان تمدنی میسر میباشد یا نه. البته این اندیشه لازم است با تسلط فعلی بشر بر طبیعت به عمل آید – و با اتكای به این امر آیا میتوانیم احتمال دهیم كه نسل نوین و تربیت شده ای بسازیم تا كاملاً تمدن و فرهنگ را درك نموده و با سازش با آن و تحت رهبری خردمندانه ای وصول به عصر طلایی را موجب گردد؟ و آیا باز ممكن است از خود سؤال نماییم كه آیا این امر میسر است كه رهبران و پیشوایان خردمندی پدید آیند كه همچون مربیان باتجربه فهیمی نسلی را كه از آن گفتگو نمودیم هدایت و راهنمایی نموده و از نشیب و فرازهای احتمالی بسر منزل اصلی باز رسانند.

با اندیشیدن به این مشكلات و طرح یكایك آنها چه بسا كه نوعی بدبینی درباره چنین ایده هایی را پدید آورد و در حقیقت فكر نمودن و اندیشیدن به چنین كار و كوشش بزرگی كه وصول به غایت و نهایت آن مستلزم بسی فداكاریها و از خودگذشتگیها است كه زندگانی فردی را به نحو غیر منتظره ای محدود میسازد، یأس و ناانجامی ای را نوید میدهد و این یأس و ناانجامی در ذهن آدمی واكنشی ایجاد مینماید كه بشر میل به بازپسروی در خود احساس میكند. اما با تمام این احوال پیش بینی تحققی چنین طرح بزرگ و امیدبخشی را با تمام مشكلات و كوشش ها و دشواریهایی كه دارد، در آینده تمدن بشری نمیتوان انكار نمود و در واقع این نوع اندیشه متكی به اصلی روانشناسی است كه بجای خود جای چون و چرایی باقی نمیگذارد.

بشر دارای غرایز طبیعی و اكتسابی متنوع و گوناگونی است این غرایز در اثر تربیت های اولیه هر كدام به شكلی یا تثبیت شده اند و با مورد تصعید قرار گرفته برتر گشته اند و با واپسزده  شده و در ضمیر ناآگاه به شكل خمودگی فرو افتاده اند.

به هر حال روان-تحلیلگری این اصل مهم و غیرقابل تردید را میآموزد كه منشأ و سرچشمه شخصیت افراد بالغ در اجتماع و خط مشی و چگونگی زندگیشان و ناراحتیها و بیماریهای عصبی و روانی آنها را بایستی در دوران كودكی آنان جستجو نمود و بطور كلی شكل تربیت در زمان كودكی است كه شخصیت بالغ فرد را تشكیل میدهد شخصیت هر فردی در همان دوران كوتاه كودكی تعیین و مشخص میشود و شیوه تربیت اولیه كه تأثیر قاطع در روحیات و حالات افراد باقی میگذارد. حال برای اینكه به پرسش فوق درباره اینكه تغییر تمدن و اصلاح آن به شكل دلخواه تا چه حدودی میسر است؛ بایستی بدواً ملاحظه شود كه افراد تا چه حدودی قابل تربیت بوده و استعداد آنرا دارند و اصولاً تربیت چگونه بایستی باشد، اما متأسفانه در این مورد هنوز تجربه عملی بكار نرفته است تا آشكار گردد كه یك محیط دیگر متمدن تا چه حدودی خواهد توانست بر غرایز و امیال و هوسهای بشری پیروز آمده و به شیوه ای درست مسایل پرورشی و تربیتی را اعمال نماید. اما آنچه كه بدون تردید محقق و غیر قابل شك میباشد اینكه گروه بسیاری به علت استعدادهای مرضی و یا تحت نفوذ نیرومند و قوی غرایز قرار داشتن تقریباً همواره تربیت ناپذیر بوده و غیر اجتماعی باقی خواهند ماند.

حال هرگاه از این موارد منفی بگذریم و اندكی نیز به موردهای مثبت و امید بخش مسأله بنگریم میبینیم كه راهها و شیوه هایی نیز باقی خواهد ماند كه بوسیله آنها آدمی خواهد توانست گامهایی چند درباره تحقق این مسأله پیش بردارد .

در حقیقت این اندیشه اصلاحی بسیار محدود و بی جانب است و شاید در برابر آن همه مشكلات و ناهمواری هایی كه جنبه منفی مسأله مورد بحث پیش میآورد بسیار كوچك و بی امید جلوه نماید، لیكن متأسفانه بایستی گفته شود كه شاید و به تحقیق این مورد تنها وسیله و در عین حال دشوارترین راه برای انجام و حصول مقصود و منظور تقریبی میباشد. به هر حال راه این است كه بایستی بكوشیم و جهد ورزیم تا اكثریت قابل ملاحظه و همبسته ای را كه با تمدن و فرهنگ عداوت و دشمنی میورزند به یك اقلیت كوچكی تقلیل دهیم و در واقع این خود كاری بس مهم و پر مخاطره میباشد كه در صورت موفقیت میتوان به مثبت بودن اثر نیكوی آن اطمینان داشت.

با طرح چنین مسایلی به هیچ وجه مایل نیستم كه دیگران اینگونه پندارند كه من از راهی كه برای كاوش و پژوهش خود انتخاب نموده و برگزیده ام دوری جسته ام، و به همین روی نیز صریحاً اعلام میدارم كه درصدد آن نیز نیستم كه درباره آزمایشهای شگرف تربیتی و فرهنگی دیگران اظهار نظر كنم یعنی آن آزمایشهای تربیتی و فرهنگی ای كه در این زمان میان قطعه پهناوری میان آسیا و اروپا پی گیرانه دنبال میشود. البته در این مورد نه من دارای صلاحیت لازم و نه شایسته داوری كردن میباشم تا در مورد نتیجه بخش بودن و عملی بودن شیوه ها و روشهایی كه در آن سرزمین میگذرد ابراز نظر كنم. وانگهی لازم است تازه پا بودن و آغاز كار آنان را نیز در نظر گرفت چون شیوه هایی كه در آن منطقه به مرحله اجرا و عمل درآمده است تازه مراحل نخستین و اولیه خود را میگذراند و برای این است كه هنوز به نتیجه ای قطعی نرسیده است، به همین سبب نیز نمیتواند برای ما شیوه ای یقینی و اطمینان بخش باشد و ما نیز نمیتوانیم به همان شكل به آن روشها متشبث شویم. از سویی دیگر همین تمدن فعلی كه داریم از مدتها قبل تثبیت گشته است از لحاظ راه گشایی و مواد اولیه مطالعه و روش یابی خود غنی و ثروتمند می باشد.

آینده یك پندار: ارزش عوامل روانی در تمدن و اجتماع

آینده یك پندار – فصل 2

Sigmund Freud- 1927

The  Future of an Illusion

ارزش عوامل روانی در تمدن و اجتماع

1 – ارزش عوامل روانی

ارزش نسبی عوامل مادی و روانی، پیوستگی تمدن و غرایز، طرح انگیزه های سازنده، غریزه های ضد تمدن، دو نوع محرومیت، محرومیتهای همگانی، محرومیتهای ویژه، سه نوع غریزه ضد تمدن

در نخستین بخش كتاب نظر ما بر آن بود تا از عوامل مادی تمدن صحبت داریم، و قصد داشتیم كه با توسل و توجه به عوامل اقتصادی، حقیقت و منشأ تمدن را در تشكیلات و سازمان های مادی جستجو نماییم و سرانجام از مواردی كه انگیزه آنها مورد مادی میباشد همراه با سازمانهایی كه توزیع و پراكندن این گونه امور را عهده دار است گفتگو كنیم؛ لیكن از آنجایی كه اموری ذی مدخل تر و سازنده تر در تكوین و تحول و تغییر و تكامل تمدن دست در كار است، بی آنكه چنین قصدی نیز داشته باشیم به امور و عوامل روانی پرداختیم و در حقیقت دامن و رشته سخن بدان سو گرایش گرفت.

به هر حال در زمینه سخن و بحث هنگامی كه متوجه شدیم كه بنیان و بنای هر تمدن و فرهنگی وابستگی مستقیمی به زور و قدرت و كار اجباری افراد و محدودیت های بسیاری برای توده دارد – و در حقیقت زیر بنای تمدن را محدودیت غرایز و ارضا ناشدن امیال و خواهش های نفسانی استوار می سازد، از این موضوع، یعنی اولویت و دخالت یك جانبه عوامل مادی متصرف شدیم.

به روشنی و آشكارایی میدانیم كه استقرار تمدن پیوستگی مستقیمی با محدودیت و ترضیه ناشدن غرایز دارد و همین ارضا ناشدن غرایز و محدودیتهای اجباری است كه افراد را بر علیه تمدن بر می انگیزد و مخالفت اكثر مردم مستقیماً همچون نیروی همبسته ای مداماً و پیوسته تهدیدی برایش محسوب میگردد. با توجه به این پدیده ها، انگیزه ها و عوامل به این امر پی خواهیم برد كه عوامل مادی، همچون ثروت و توزیع و منابع آنها و بالاخره امور اقتصادی نمیتوانند نه به عنوان عامل اصلی تمدن و تحولات و دگرگونی های تمدن تلقی گردند و نه حتی موردی برجسته و نقشی بزرگ و در خور توجهی را در این مسأله داشته باشند. البته این مسأله ای بسیار روشن و قابل بررسی است، چون آن روح عصیان و طغیان و شورشی كه در افراد در نتیجه محدودیت و ناارضایی غرایز و امیال اوج میگیرد، عوامل ذكر شده را همواره در معرض خطر و تهدید خود دارد – بدین معنا كه افراد تشكیل دهنده گروه اجتماعی بر اثر خشم و اجباری كه بدانان تحمیل میشود آن موارد مادی را كه بخواهیم وجوه مشخص كننده تمدن تلقی نماییم پیوسته به اضمحلال و انهدام تهدید میكنند.

به همین جهت است كه گفتیم موارد و عوامل اقتصادی نقش سازندگی تمدن را به عهده ندارند، چون از عواملی كه به عنوان سازندگی از آنها یاد میشود، خود تحت شرایط بسیار آسان یابی مبدل به عوامل مخرب و نابود كننده میشوند. پس لازم میآید جستجو نماییم و در اطراف و جوانب این عوامل مادی و اقتصادی وسایلی برانگیزیم كه واقعاً و در حقیقت بتوانند وسیله دفاعی در برابر نیروهای مهاجم به تمدن باشند، همچون طرح قوانینی كه جنبه تحریم غرایز و زور بودن را تعدیل كند و سرانجام انگیزه ها و وسایلی كه هر كدام از آنها به نحوی از انحاء هدفی از سازش دادن بشر و تمدن و در ضمن نطفه ای از شناخت فداكاری مردم و جبران آن در خود داشته باشند. به حقیقت میتوان گفت این انگیختن عوامل و وسایل برای سازش میان تمدن و بشر از نكات اصلی است كه در اثر غفلت و بی توجهی چه بسا مشكلهایی غیر قابل جبران را موجب شود. با طرح و به وجود آوردن چنین وسایل و مواردی است كه گنجینه معنوی و نگهدارنده تمدن تكوین مییابد.

2 – امیال غریزی ضد تمدن

بازگویی از شكل ناكامیابی غریزه، سه وجه حرمان و ممنوعیت و محرومیت، دو نوع محرومیت همگانی و اختصاصی، سه نوع غریزه ضد تمدن، آدمكشی، زنای با محارم، خونخوارگی، زمان محدودیت غرایز

برای دوری جویی از هر نوع ابهام و روشنی موضوع و بالاخره احتراز از شباهتها و همانندی های لفظی، قبل از اینكه هر نوع بحث و گفتگویی را در این باره ابتدا نماییم، بایستی گوشزد كنیم كه: ناارضایی یك میل غریزی در مكتب دستگاه روانی ما – حرمان، و آن دست آویز و عاملی كه به واسطه و میانجی بودن آن این حرمان با اجبار و فشار به افراد تحمیل و قبولانده میشود، یعنی عوامل و اسبابی كه به وسیله آن غرایز محدود و كنترل میشوند – ممنوعیت و چگونگی و حالتی كه از این مرحله، یعنی ممنوعیت پدید میآید محرومیت خوانده میشود.

پس از آشكارایی این موضوع بایستی ماهیت و چگونگی محرومیت روشن شود. بطور اصولی دو نوع یاد و شكل محرومیت میتوان تشخیص داد: نوع اول محرومیت ها از آن دسته ای است كه جنبه عمومی داشته و سایه گستر و مؤثر بر تمام افراد میباشد، و نوع دوم را میتوان محرومیتهایی شناخت كه جنبه عمومی نداشته و تنها گروهی از افراد یك اجتماع یا یك ملت و یك طبقه و سرانجام دستجات معینی در معرض آن قرار میگیرند.

نوع اول، یعنی محرومیتهای عمومی آن گونه محرومیتهایی هستند كه ریشه های بس دور در دامنه زمان داشته و بسیار عمیق و باستانی اند. محرومیت های كه از هزارها سال پیش بوجود آمده، تكوین یافته و به قالب سنتهای اصل ریخته شده و موجب آن گشته اند تا زندگانی از حالت حیوانی به روش و شیوه انسانی متحول گشته و موجب پیدایش تمدن گردد، لیكن با تمام این احوال و اوصاف ملاحظه نمودیم كه فرهنگ و تمدن پس از گذشت این سالیان دراز هنوز نتوانسته اند این غرایز را از بین ببرند – و كماكان این غرایز موجبات تزلزل و دشمنی نسبت به تمدن را فراهم می آورند.

امیال غریزی كه این زمان نیروی تجلی و خودنمایی آن را در پرده و به شكلهای گوناگون مشاهده مینمایم، در اثر دین و مذهب است كه سركوفته و واپس زده شده اند، البته قوانین شرعی تنها علل سركوفته شدن امیال و غرایز نمیباشند، بلكه قوانین عرفی نیز در این امر دست دارند، اما باید توجه داشت كه اولین نمودارهای تحریم و سركوبی، نمودارهای دینی و دستورهای مذهبی بوده اند و اصولاً قوانین عرفی خود مایه اولیه شان همان دستورهای مذهبی میباشد.

به هر حال امیال و غرایزی كه بوسیله مذهب واپس زده شده اند و از جلوگیری و ارضای آنها به انحای مختلف كارپردازی شده است در دو گروه به شكل طبیعی بازیافته میشود. اول كودكان كه هنوز اجتماع “من برتر“ی به آنها تحمیل ننموده و دارای دستگاه كنترل روانی كه امیال و غرایزشان را محدود نماید نمیباشند، دیگر دسته ای نمایان از مردم كه همان “بیماران روحی” میباشند و به علت اینكه در برابر محرومیتها تمكین نكرده و خود را به ارضای امیال غریزی تسلیم كرده اند و در برابر آنها عكس العمل و واكنشی نشان نداده اند، غیر اجتماعی تلقی گشته و جزو افراد غیر متعارف شناخته شده اند.

حال پس از گفتگویی درباره چگونگی و كیفیت این امیال لازم است متوجه شویم كه اصولاً این امیال غریزی كه این همه قدرت و نیرو داشته اند كه تا زمان گسترش تمدن و پس از هزاران سال دوام آوردند كدامها بوده اند و از چه دسته ای محسوب میگردند؛ آیا واقعاٌ و براستی از آن دسته غرایز ممنوع و حادی محسوب میشوند كه در حقیقت سر كینه توزی و دشمنی با تمدن را دارند، یا از آن گونه امیال غریزی میباشند كه بی آنكه برای تمدن آسیبی داشته باشند مورد ممنوعیت قرار گرفته و بالنتیجه موجبات دشمنی افراد را با تمدن بوجود آورده اند. متأسفانه پاسخ این پرسش آن گونه كه میخواهیم نیست، چون این غرایز از آن دسته ای هستند كه آشكارا میتوان آنها را در قسمت غرایز مخرب و حاد قرار داد عبارتند از :زنای با محارم، آدمكشی و خونخوارگی. البته این مسأله ای میباشد كه مورد تصدیق همگان قرار دارد؛ یعنی اینكه این غرایز از لحاظ اجتماعی به كلی مردود و ناشایست بوده و بایستی به تمام وسایل از ارضا و تظاهر آنها ممانعت و جلوگیری به عمل آید، لیكن شاید برای خوانندگان شگفت و تعجب آور باشد كه ما این امیال غریزی را كه از دیدگاه صیانت تمدن و اخلاق اجتماعی به كلی غیر قابل قبول است، با سایر غرایزی كه آیا ارضا و كامیاب شدنشان مجاز است یا نه – و به موجودیت تمدن لطمه ای میتواند زد یا نه در یك ردیف مورد مطالعه و كاوش قرار داده و جستجو مینماییم تا راهی درست و صحیح را برگزینیم – البته این نحوه كار و عقیده موجب پیدا آمدن گروه های مخالف و موافقی نیز شده است كه در این زمینه به بحثها و گفتگوها و استدلال های شدیدی پرداخته اند. لیكن ما از لحاظ وظیفه و روش راهیابی درمانگرانه ای كه داریم، از دیدگاه روانی خود را آزاد میدانیم تا بی تمكین به هیچ یك از نظرات این دو دسته و خارج از تأثیر آنها راه راستین را بیابیم.

موقعیتی كه تمدن و افراد در برابر این غرایز دارند، یعنی دید و سنجشی كه در مقابل غریزه آدمكشی كه خود ناشی از تمایلات سادیستی است و غریزه خونخوارگی و زنای با محارم ابراز میدارند خارج از آن چیزی است كه ما حقیقت و نفس واقع مینامیم، چون با ملاحظات تحلیلی كه بدواً هیچ نمودرای را آشكار نمینماید، غریزه آدمكشی به اشكال بسیاری جایز است و حتی مواقعی نیز تجویز میگردد – و مسأله زنای با محارم را هم كه در بسیاری از جوامع و میان ملتهای زیادی به وضوح مشاهده میكنیم، در این میان تنها غریزه آدمخواری است كه مورد طرد و ناقبول بودن عموم واقع است و گروه بسیاری نیز این گونه میپندارند كه این میل و غریزه دیگر وجود نداشته و در چرخ های تمدن به كلی مضمحل و منهدم گشته است.

به هر حال آن طوری كه مشاهده میكنیم در بستر زمان و با تكامل و مدنیت آهسته آهسته غرایز محدود و ممنوع شده اند، و به هر نسبتی كه محدودیت بیشتری برای این غرایز مرعی شده و بوجود آمده است تمدن ظاهراً جهشی بسوی تكامل انجام داده؛ پس محدودیت ها در جریان زمان به تدریج حاصل آمده اند و چه بسا ممنوعیت هایی كه امروزه وجود دارد و از لحاظ وجدان اخلاقی آنها را مردود و ناشایست میشمارند، در گوشه ای نزدیك داخل كادر ممنوعیتها بشمار نمیرفته و بلكه اعمال و افعال و غرایزی نیك و مستحسن محسوب میشده اند و به همین نسبت بر اصل تكامل مدنیت و جهش ارتقایی چه بسا لذات و غرایزی كه در شرایط رایج و متداول زمان ما آزاد و خارج از حیطه ممنوعیت قرار دارند، فردا و در زمان آینده جزو موارد ممنوع و امیال ناشایست كه زیان تمدن و فرهنگ است در بیایند، همچون كه آدمخواری كه امری كاملاً رایج و زمانی نیز كاملاً ضروری میبود آنسان ممنوع و ناشایست میباشد كه حتی برای تصور واقعیت آن اندیشه های امروزی نیز آمادگی قبولی نشان نمیدهند.

3 – ارزش “من برتر”

تكامل نسبی روح بشری، دلیلی برای تكامل روح، من برتر عامل تكامل، تعریف علمی من برتر، اهمیت تربیت وجدانی، عامل پر ارزش استوار بودن تمدن، فشار و محدودیت خارجی و داخلی، حیله گری افراد برای ارضای غرایز، جنبه منفی تمدن در ممنوعیت

همان گونه كه در قسمت گذشته به ارزش عوامل روانی در چگونگی تمدن و مناسبات و پیوندهای آن با افراد و واكنش ها و عكس العمل های آن دو در یكدیگر پی بردیم، و در مقام مقایسه مشاهده نمودیم كه عوامل مادی و اقتصادی خود پدیده شده و موجودیت یافته از اصل عوامل معنوی میباشند، در این قسمت نیز مینمایانیم كه حتی در این محدودیت های باستانی برای غرایز و ممنوع گشتن و جلوگیری نمودن از آنها یك عامل روانی استواری مشاهده میشود كه پس از تكوین نخستین و اولیه خود، ارزش و اهمیتش همچنان تا این زمان گسترش پیدا نموده و ادامه یافته است.

البته با گفته هایی كه شد و مواردی كه به شكل اثبات ذكر گشت درباره اینكه غرایز دیروزی در بشر امروزی همچنان باقیست و حتی به شكل همان ادوار گذشته نیز با دیگرگونی هایی ارضا میشود نبایستی این توهم پیدا آید كه ادعا نمایم روح بشر از اعصار و ادوار اولیه تا به امروز هیچ گونه جهشی بسوی تكامل و ارتقا ننموده و مراحلی از تكامل را نپیموده است. اصولاً این مسأله نیز درست نیست كه در مقام روح بر آن شویم كه برخلاف جهشها و پیشرویهای سریع و تند علوم هیچ گونه پیشرفت و جهشی درباره كمال انسانیت و طبع و روح بشری حاصل نیامده است. اینك برای اینكه رفع چنین توهماتی بشود و نسبت تكامل روحی نیز حاصل آمده و بالاخره نشان دهیم كه فاصله بسیاری چگونگی و ماهیت دیروز روح بشری با امروز آن وجود دارد – تنها به ذكر یك مورد اكتفا میكنیم.

ماهیت تكامل انسانی وابستگی به پیدایش یك عامل یا نیروی روانی مخصوصی دارد كه در فرهنگ روانكاوی “من برتر” خوانده میشود. برای فهم و تكوین و موجودیت یافتن این عامل و نیروی مشخص لازم است چنین گفته شود كه: تكامل ایجاب میكند و لازم میآورد كه برای بوجود آوردن نیروی توانمندی كه در آدمی جای زور و فشار را اشغال نماید، زور و فشار خارجی اندك اندك به شكل نیرویی كه واجد همان قدرت و توان باشد داخلی گردد. در معنا و مفهومی ساده تر اینكه عوامل خارجی كه در كودك ایجاد ممنوعیت و محرومیتهایی مینمایند همچون: پدر، مادر، مربی، آموزگار، دایه و برخی دیگر از عوامل كه به شكل نیروهای جلوگیر و مانع در اطراف پراکنده میباشند كم كم با مرور زمان در داخل آدمی به شكل نیرویی داخلی متمركز شوند. به هر نسبتی كه از نیروی خارجی كاسته شود به فشار و سخت گیری داخلی كه وجدان یا “من برتر” نامیده می شود، افزوده میگردد. در واقع “من برتر” هر فردی نیرو و فشار خارجی در دوران كودكی است كه از طرف بزرگتران نسبت به او اعمال میشده و در سیر تمیز و بلوغ اجتماعی این فشار خارجی در آدمی داخلی گشته و در قالب وجدان، فرد از او منهیات و ممنوعیت ها برحذر میدارد؛ یعنی او را از ارضای غرایز مخالف گروه و اجتماع باز میدارد.

سیر و چگونگی این موضوع و مسأله را بخوبی و روشنی میتوانیم در فرزندان خود مشاهده نماییم و در حقیقت این فرزندان ما هستند كه میتوانند شاهد عینی برایمان فراهم آورند. چون آنها در سیر زندگانی اولیه خود در معرض همین تغییرات و تحولات واقع میباشند و مراحلی را میگذرانند تا كم كم نیرو و فشار ارزش من برتر خارجی را به شكل نیرویی وجدانی به نام “من برتر” در خود متمركز سازند. بایستی به این مورد آگاهی داشت كه تنها این فرزندان در موقع و هنگامی خواهند توانست به افرادی شایسته و لایق برای اجتماع از لحاظ اخلاق و رفتار و سلوك اجتماعی بار آیند كه این مرحله را بخوبی بگذرانند. تكامل و صیانت تمدن وابستگی به تكوین صحیح این مرحله دارد و در واقع نسبتی میان تمدن و این دوران وجود دارد كه نمیتوان از ارزش و اهمیت آن چشم پوشی نمود.

چگونگی تربیت و تقویت “من برتر” و جریان طبیعی و درست آن و نیرومند كردن و پر مایه ساختن آن از وظایفی است كه تأثیر مستقیم و غیر قابل انكار آنرا در هر مدنیت و تمدنی میتوان تجربه نمود. هرچه مبنای “من برتر” در افراد اجتماعی مستحكمتر باشد، اصول آزادی و دموكراسی و تمدن در آن ملت و اجتماع استوارتر خواهد بود. تربیت و روش صحیح سیر این نیرو است كه میتواند تمدن ارزنده و شایسته ای را پی ریزی نماید كه مورد تأیید و قبول افراد واقع گردد. این مورد واقع میتواند به عنوان بازمانده و میراثی تلقی گردد كه هر نسل تربیتگری به آیندگان تقدیم میدارد.

افرادی كه دارای من برتر و احساس وجدانی قوی و نیرومندی باشند، و این نیرومندی روانی در آنها به شكل شایسته و درستی نشو و نما یافته و تربیت شده باشد، نه بر آنكه به تمدن از دیدگاه قهر و عناد و ستیز و لجاج نمینگرند، بلكه به عنوان عاملی اصلی از آن همچون دوستانی حمایت نیز خواهند نمود. استقرار و استواری و سیطره هر تمدن و فرهنگی كه میان جماعتی رایج و معمول است، نسبت به این دارد كه در آن جامعه یا گروه چه اندازه از افراد اینگونه میباشند – در اقلیت قرار دارند یا اكثریت. هرگاه این دسته افراد اكثریت ملت و جامعه ای را شامل شوند میتوان به درجه استقامت و استواری و شایستگی آن تمدن و آینده گروه اطمینان بیشتری حاصل نمود، چون این تمدن بهتر و آسان تر میتواند از اعمال آشكار و صریح زود و محدود كردن غرایز و فشار به افراد كه محكم ترین موجب بدبینی و دشمنی افراد نسبت به آن است صرفنظر و چشم پوشی نماید.

اما همواره كار به دلخواه و موافق با ایده آل و آرمانهای ما پیش نمیرود، وانگهی لازم است دشواری ها و جلوگیریهایی هم كه در هر مشكلی وجود دارد مطرح نمود و تنها به موارد مورد عمل اندیشه ننموده بلكه جهات منفی موضوع هم در نظر گرفته شود. یكی از جهات این موضوع این است كه بایستی حد و اندازه آزادی افراد در برابر محدودیت ها و ممنوعیت های غریزی اندازه گرفته شده و معین شود، چون نوع غرایز و امیال غریزی تنها به شكلهایی كه تذكر دادیم منحصر نمیباشد و حساسیت افراد و خودداری یا محدودیت آنها نیز در برابر انواع و اشكال غریزه ها یكسان نیست. البته هرگاه تنها غرایزی كه به روی آنها صحبت شد مورد نظر باشد – بایستی بگوییم كه مشكل حل شده و من برتر و وجدان سلطه و حكومت خود را افراشته اند. اما لازم است گروهی مشخص را معذور و خارج از این قسمت قرار دهیم و آنها هم مبتلایان به بیماریهای روحی میباشند.

حال لازم است همانگونه كه گفته شد مسأله را از جهاتی دیگر نیز مورد بررسی و نقد قرار دهیم. هرگاه جدا از غرایزی كه درباره آنها بحث و گفتگو شد، سایر غرایز و رشته های گوناگون آن را هم در همین قسمت وارد نماییم، بایستی ملاحظه نماییم كه آیا باز وضع موافق با موقعیت نخستین است و همان نتیجه از آن حاصل میشود یا خیر. ولی با شگرفی و كمال تعجب و نگرانی به این موضوع دست خواهیم یافت كه در كادر وسیع غرایز افراد نمیتوانند و یا قادر نیستند به كلی تمامی ممنوعیت ها را پذیرفته و گردن نهند و در اینجاست كه عدم قدرت و توانایی كامل من برتر آشكار میشود، چون با ملاحظات تحلیلی به این حقیقت دست خواهیم یافت كه افراد تنها هنگامی ممنوعیتی را از طرف تمدن گردن مینهند كه نیروی قهریه خارجی ای آن را حمایت نماید و آنها نیز اجباراً از بروز به كامیابی و ارضا نزدیك كردن غریزه خود خودداری كنند و در این قسمت تازه باز به آن جایی میرسیم كه دشمنی افراد نسبت به تمدن انگیخته میشود.

این موضوع را از طریق دیگری نیز با موارد آشكارتری می توان در معرض قضاوت و سنجش قرار داد. گفته شد كه افراد تنها هنگامی كه تمدن، محدودیتی را همراه با نیرویی همراه نماید، آنرا میپذیرند و از روی اجبار از آن پیروی نموده و از ارضای آن شور و میل در میگذرند. افراد هنگامی كه مشاهده میكنند از طریق قانونی نمیتوانند غریزه ای را ارضا و كامیاب گردانند دست به حیله و تزویر میبرند و از این روی علاوه بر اینكه تمهیدات تمدن با نیروی قهریه اش نمیتواند غرایز را سركوب و از كامیابی شان جلوگیری نماید، نوعی تزلزل از لحاظ مقتضیات اخلاقی میان افراد نیز پیش میآید كه نتیجه اش بدبینی به تمدن از طرف گروه و میان افراد گروه میشود.

ما مشاهده مینماییم كه میان جامعه متمدنی كه قوانین اش قتل و آدمكشی و زنای با محارم را ممنوع نموده است، افراد با تمدن و فرهنگی شهوت و شور جنسی خود را بوسیله محارم خود تسكین نمیدهند – یا خشم و شدت عمل خود را بوسیله قتل و آدمكشی به مرحله اجرا و صحنه ظهور نمیرسانند، ولی با این احوال از ترضیه شور جنسی خود و تسكین شهوت مردم آزاری و انجام اعمالی غریزی و ممنوع همچون: دزدی، ایذاء و آزار دیگران، هتاكی و ناسزاگویی، دروغ پردازی و افترا بندی هم غفلت نمی نمایند – و بطور كلی از هر نوع عمل غیر انسانی و مخالف اخلاق و ضداجتماعی كه مجازاتی از طرف تمدن و قانون برایش در نظر گرفته نشده باشد فروگذاری نمی نمایند و از انجام آن هیچ بیم و هراسی به دل راه نمیدهند، این است شرایط بدوی زندگانی ابتدایی در سازمان متمدنانه زندگی ما؛ و بخوبی مشاهده می نماییم كه در اعصار گذشته و ابتدایی نیز همین شرایط وجود داشته است.

4 – نقش طبقات اجتماعی در تمدن

شناخت علل ضعف تمدن نقش طبقاتی، دو طبقه اصلی، ستم كشان و رنجبران طبقه ممتاز، تصادم قهری طبقاتی، استثمار محرومین، انقلاب و طغیان، علل شورش ها و نتایج انقلاب، بی ارزشی تمدن های استثمارگر

هرگاه در حال حاضر نقایصی در نحوه تمدن مشاهده میكنیم و یا ضعف و تزلزل هایی در آن میبینیم بایستی به شكلی تحلیلی بكوشیم تا به ژرفای علل آن دست یابیم و در حقیقت با شناخت علل است كه میتوان نخستین گام اصلاحی و پیش بینی را برداشت. یكی از علل مهم كه شایسته نظریاتی و كاوش است شكل طبقات اجتماعی و تأثیر مستقیم آن در تمدن است، تأثیری كه بسی نامطلوب بوده و در ضمن نتایج ناشایست و الم انگیزی را نیز حادث میشود.

بطور كلی در اكثر قریب به اتفاق جوامع متمدن دو طبقه اصلی مقابل هم قرار دارند: طبقه محروم و طبقه ممتاز. این امری بسیار طبیعی و اصولاً ضرور است كه طبقات محروم و فرو افتاده اجتماعی به نظری كینه توزانه به امتیازات، خوشیها، آسایش و ثروت، احترام و قدرت طبقات ممتاز بنگرند – و در ضمن باز هم این نتیجه ای بدون تردید وقوع یافتنی است كه چنین امری موجب تصادم میان این دو طبقه گشته و شورش و عصیان به بار آورد. هنگامی كه طبقه محروم نتیجه كار و كوشش خود را مشاهده میكند كه موجب زندگی خوش و لذت انگیز همراه با تنعم و ثروت برای كسانی میشود كه از او به نفرت و تحقیر یاد میكنند، موجبات خشم و قهرش فراهم آمده و میكوشد تا به هر شیوه ای كه ممكن باشد و با تمام قدرت و نیرویش در فرو انداختن و منهدم كردن و به نیستی كشیدن این ظلم و بیدادگری و دستگاه بدون هدف همكاری و كوشایی ورزد. طبقات محروم با مشاهده بی عدالتی ها و فشار روز افزون ظلم تكاپو میكند تا خود را از زیر بار توان فرسای استثمار آزاد كند. بایستی به نكته ای نیز توجه داشت و آن وقوع بدون تردید شورش و انقلاب در چنین جوامعی میباشد؛ چون هرگاه در شرایط دشوار و خفقان آوری كه برای طبقات محروم از سوی طبقات ممتاز فراهم میآید، امیال و غرایزشان هر چه بیشتر سركوفته شده و بدبینی و خشم و نفرتشان به تمدن و مظاهر آن افزوده میشود و همواره در این نوع مجامع طغیانها و انقلابهای خطرناكی به وقوع می پیوندد كه نتیجه اش از لحاظ بدبینی به تمدن آشكار میباشد، چون افراد علاوه بر كینه توزی نسبت به طبقات ممتاز و قتل و غارت آنها به منهدم ساختن مظاهر و آثار تمدن نیز می پردازند؛ اینكه در جریان انقلابها توده دست به از بین بردن ساختمانها و آتش زدن مؤسسات و انهدام سازمانها و ادارات میزنند جز خشم و بدبینی نسبت به تمدنی كه بدبختی و فقر و بیدادگری را نصیبشان ساخته چیز دیگری نمیباشد.

به هر حال هنگامی كه پایه و مبنای تمدنی به رسمیت شناختن اصل اختلافات طبقات اجتماعی باشد، یعنی آسایش و راحتی و ثروت و تنعم طبقه ای را بر اصل و مبنا و پایه كار، زحمت و محرومیت طبقه گروهی دیگر بشناسد – یعنی مرام و شیوه و هدفی كه در این زمان شامل اكثریت تمدنها میشود – نبایستی امید به آن بست كه تمدنی بتواند استقرار یافته و دستخوش انقلاب و شورش نگردد. در چنین تمدنها و تحت چنین شرایطی بدبینی نسبت به تمدن امری كاملاً طبیعی و غیر قابل اجتناب است و قهراً بایستی در نهاد ستمكشان و رنجبران دشمنی و عداوت پرمایه ای نسبت به تمدن بوجود آید، تمدنی كه پایه ها و بنیان اش نتیجه كار، زحمت و اسارت خود آنان است و از آن موجودیت مییابد، لیكن از این همه رنج و كار و زحمت تنها سهم بسیار ناچیز و برده واری به آنان تعلق میگیرد، آنقدر كه بتوانند زمانی دیگر بار اسارت و استثمار را به شانه كشیده و با صرف نیرویی بیشتر تمدن را نگاه داشته و طبقه ممتاز را تغذیه نمایند. تمكینی با این وصف به روشنی و وضوح كاملاً آشكاری مشاهده میكنیم كه بی تمكینی افراد در برابر تمدن و نافرمانی آنان نسبت به قوانین آن نتیجه منطقی اعمال چنین روشی است، و اصولاً این منطقی نیست و نبایستی همچون توقع و چشم داشتی داشت كه این رنجبران و ستمكشان به خودی خود و رضایت به ممنوعیت ها و محدودیتهایی كه تمدن برایشان تهیه میبیند سر اطاعت فرود آورده و آنها را قوانینی منطقی و قابل اجرا بشناسد، بلكه تصویر بروز انقلاب و شوریدن نتیجه منطقی این جریان میباشد و هر آن انتظار میرود كه بر علیه چنین محرومیت و ممنوعیتهایی قد برافراشته و بوسیله انقلاب بنیان و اصل چنین تمدنی را براندازند.

در برابر مقایسه هرگاه بخواهیم به شدت كینه توزی و دشمنی و عناد طبقات محروم را با دشمنی طبقه ممتاز كه در پنهانی با تمدن میستیزد و قوانین را برای ارضای غرایز بی بند و بارش میگسلد بسنجیم، به نسبتی قابل توجه بی چیز و بی نمود جلوه مینماید و البته این هم بر مبنای همان محرومیت و فشاری است كه ستمكشان و رنجبران تحمل میكنند – چون هرچه محرومیت بیشتر باشد، ممنوعیت از بعضی غرایز تأثیر شدیدتری در روح بر جای میگذارد و اصولاً كسانی بیشتر دشمنی و عناد میورزند كه فشار تمدن را بیشتر احساس نمایند. البته از نظر پوشیده نمیماند كه ارزش و استقرار و آینده هر تمدنی را میتوان بر مبنای فوق سنجید. تمدنی كه نحوه كار، قوانین و اصلش بر این مبنا است كه اكثر افرادش را ناراضی و در فشار و محرومیت نگاه دارد و بالنتیجه همواره به نارضایتی آنان دامن زده و بسوی انقلاب و نافرمانی و عصیان راهنماییشان كند، هیچ گاه نمیتواند جاودان و پایدار بماند. بطور كلی این چنین تمدنی شایستگی و ارزش جاویدان و مستقر بودن را ندارد.

4 – ارزش های معنوی

وجدان اخلاقی گردانندگان تمدن، موقعیت ارزش های معنوی، دو نوع لذت، ایده آل های اجتماعی، تنوع ایده آل ها، علل جنگهای ملل، ایده ال نیروی محرك توده مردم، نقش هیأت حاكمه و طبقه ممتاز، نیرنگ بازی و موقع شناسی اشراف، لذات نارسیستی، هنر، چگونگی لذت هنری

پس از اینكه جستجو و علت یابی از لحاظ چگونگی طبقات اجتماعی و تأثیر آن در تمدن به عمل آوردیم، لازم میآید به نكات و پدیده های دیگر پرداخته شود كه هر كدام بجای خود دارای اهمیت ویژه ای میباشند. در قسمت فوق بدان گونه كه گفتگو شد، ارزش یك تمدن را برای سنجیدن با مقایسه ای میان قوانین، با وجدان و ضمیر اخلاقی بوجود آورندگان آن قابل ارتباط دانستیم، یعنی ارزش و اصالت، یا دوام و بقای تمدنی وابسته به آن است كه ارزش اخلاقی و ضمیر واقع گرایی و دادگرانه قایدین و موجدین آن چگونه باشد و مشاهده نمودیم كه تمدنی كه برای نفع و سود طلبی عده ای معدود، اكثریتی قابل ملاحظه را فدا نماید و به خاطر راضی نگاه داشتن اقلیتی موجبات نارضایی اكثریتی را فراهم آورد، آن تمدن بزودی بوسیله انقلابی كه از جانب محرومین دامنه میگیرد از میان میرود، چون اصولاً چنین تمدنی شایستگی موجودیت را ندارد.

حال بایستی گفته شود كه برای تعیین ارزش های نسبی تمدنی كافی نیست كه مصادر و موجدین آنرا ارزیابی نماییم، بلكه بایستی متوجه آن اموری كه در اصطلاح مواد معنوی خوانده میشوند گردیم و كاوش و پژوهشی در اینگونه موارد به عمل آوریم. این مواردی كه از آن بنام امور معنوی یاد شد بدواً شامل ایده آل ها و پدیده های هنری میشوند و این دو هر كدام، به ویژه ایده آل ها موضوع هایی پیچیده و مشكل و بس متنوع و گوناگون میباشند.

ایده آل چیست؟ در برابر این پرسش میتوان به دو نوع ایده آل در جامعه، ملت یا گروه و قومی قایل شد: ایده آل فردی و ایده آل گروهی یا اجتماعی. ایده آل فردی كه ربطی مستقیم به موضوع مورد بحث ندارد ، پس بایستی مشاهده و فهم شود كه ایده آل اجتماعی چیست: ایده آل اجتماعی عبارت است از كشش و گرایش توده و مردم بسوی آن خواست ها و آرزوهایی كه همواره آرزوی باز رسیدن و انجامش را دارند. با این تعریف و بازگویی كه ایده آل نهایت خواست و آرزوی درونی افراد است كه همواره آرزوی باز رسیدن و دست یافتنش را دارند، توهماً و در نخستین وحله این اندیشه پیش میآید كه این ایده آل ها قهراً بایستی چگونگی خط سیر و هدف نهایی دسته های متمدن را تعیین نموده باشد، چون همین ایده آل ها میتواند به عنوان نیروی محرك همگانی تلقی گردد كه گروه و دسته ای را بسوی هدفی مشترك راهبری كند، لیكن به این شكل كه بدواً به طرز قانع كننده ای ظهور كرده و ذهن نشین میشود نیست، بلكه بایستی به این شكلی باشد كه نموده خواهد شد. ایده آل ها عبارتند از پدیده هایی كه اكثراً و بلكه تمامی صورت فعلیت و وقوعیت نیافته اند و پدیده هایی میباشند معنوی؛ و شكل پیدا آمدن و موجودیت یافتن ذهنی آنها نیز تكاپوها و فعالیتهایی است كه در اثر تمركز و جمع آوری استعدادها و قابلیتهای نهادی و ارثی و سرانجام شرایط خارجی تكوین یافته است. این امر مسلماً و بدون تردید در هر تمدنی پدید میآید. بطور كلی ایده آل های هر ملتی نقشی از فعالیتهای كامیاب نشده نخستین ادوار زندگی آن ملت است. هر قوم و گروهی به هر اندازه ای كه از زندگانی اولیه اش دور میشود، آرزوها و هدف هایی كه داشته و در همان عصر نخستین میخواسته با كوشش به آن دست یابد، لیكن دست نیافته – به شكلی خاص درش تثبیت میشود و در بستر زمان به عنوان ایده آلی مقدس و هدفی شایسته همواره در مد نظرش جلوه گری خواهد داشت. پس ایده آل اجتماعی – ایده آل مشترك افراد است و میتوان آن را نوعی لذت نارسیستی و خوددوستانه تعبیر نمود. از سویی دیگر ایده آل ملت و قومی ممكن است سرمنشأ و سرچشمه اش در زندگانی پر افتخار و كامیاب گذاشته اش قرار داشته باشد، زندگانی موفقیت آمیزی كه در این روزگار موجب غرور و تسكین دهنده حس خوددوستی و خودشیفتگی اش میگردد. پس به این اصل بر میخوریم كه ایده آل های اجتماعی موجب غرور و نوعی خودستایی و برتری جویی در افراد میشود كه از آن لذتی وافر میبرند كه ما آنرا به لذت نارسیستی تعبیر نمودیم. حال بایستی به این مسأله اصلی پرداخت كه همین ایده آل های اجتماعی كه میان اقوام مختلف گوناگونند به واسطه همین گوناگونی موجبات جنگ و كینه توزی و دشمنی ورزی را فراهم میآورند.

با قبول اینكه هر ایده آل اجتماعی منبع لذتی برای افراد است به این اصل بدیهی و آشكار میرسیم كه افراد هر اجتماعی و یا اصولاً هر قومی برای تكمیل و غنی ساختن این ایده آل – درصدد بر میآید تا ایده آل خود را با تمدن هایی دیگر كه نسبت هر كدام برای خود ایده آلی برگزیده اند مقایسه نماید و در اثر این مقایسه و سنجش كه طبعاً اختلافهای مابین ایده آل ها را روشن مینماید هر جامعه و تمدنی این حق را برای خودش قایل میشود كه تمدنهای دیگر را حقیر شمرده و تمدن خود را – یا ایده آل خود را برترین تمدن ها و ایده آل ها بشمارد.

با این وصف متوجه می شویم كه ایده آل های تمدن به سبب گوناگونی و ناهماهنگی خود موجبات دشمنی و جنگ را میان ملتهای مختلف موجب میشوند و به شكلی كه كاملاً واضح و آشكار است و در خور فهم همگان نیز میباشد شعله افروزی و عنادورزی را بنیان میكنند.

در واقع این لذت نارسیستی یا خودشیفتگی اجتماعی عامل تخفیف دهنده دشمنی افراد بر علیه تمدن میباشد، این لذت، لذتی است كه افراد در داخل هر اجتماعی بدان دل بسته و به حقانیت و تفوق و برتری اش ایمان دارند: اینكه متفقاً از آن پشتیبانی نموده و همین امر عامل تخفیف و دشمنی افراد را بر علیه تمدن و طبقه ممتازه موجب میشود. حال آنكه ممكن است این پرسش مطرح شود كه طبقه ممتازه چه نقشی در این پدیده دارند كه دشمنی طبقه محروم نسبت بدانان تعدیل میشود. اشاره شد كه لذتی كه از برتر بودن و بهتر دانستن یك ایده آل اجتماعی در قومی وجود دارد، تمامی افراد به تساوی از آن لذت بهره مند میشوند، یعنی این لذتی است كه علاوه بر طبقه ممتاز – طبقه محروم، ستمكشان و رنجبران نیز از آن سهم میبرند و این سهمی كه از این لذت نصیب و بهره ستمكشان میشود، محرومیتها و رنجهایی را كه در داخله اجتماع متحمل میشوند تعدیل مینماید.

میتوان همانندی و تشابه میان این امر و طبقه غلامان و افراد پست رم قدیم بدست داد تا به روشنی و زود فهمی مسأله كمك نماید. طبقه پست رم باستان كه انواع و اشكال محرومیت ها از قبیل: بیگاری، دادن مالیات سنگین، جنگ و مزدوری و بردگی، خدمت نظام وظیفه و دیگر كارهای شاق را متحمل میشدند، هنگام جنگهای داخلی و خارجی عملاً و با رغبت برای تثبیت ایده آل های اجتماعی خود طبقات ممتاز و اربابها را كمك و یاری مینمودند و تنها به این دلخوش داشتند و ارضا میشدند كه آنها هم رومی میباشند و در تسلط بر اقوام و ملل دیگر و تحمیل قوانین و تمدن رومی به آنها دست اندازی داشته اند. در زمان ما نیز همچون مواردی بسیار پیش آمده و دیده شده است كه طبقه محرومین كه بار توان فرسای تأمین زندگی هیأت حاكمه و طبقات اشراف را میكشند در همچون هنگامه هایی صمیمانه طبقه ممتازه را به خاطر لذت تثبیت ایده آل اجتماعی كمك میكنند. در این موارد است كه طبقات مشتبه میشوند، اما این مشتبه شدن طبقات رنجبر و ستمكش با هیأت حاكمه و طبقات استثمار كننده جزیی ناچیز از اصل و كل اساسی است. به هر حال آنچه در این حوادث و جریان ها قابل توجه میباشد این است كه در این گونه موارد طبقه ممتاز و استثمار كننده با حیله و نیرنگ خود را به جای ایده آل مورد نظر جلوه میدهد و طوری كار را با فریبكاری پیش میبرد كه دشمنی طبقات ستمكش را به دوستی و محبت تغییر شكل میدهد خود را سمبل میهن مینمایاند و ایده آل را حفظ اشرافیت و موقعیت طبقه ممتاز و حكومت یا شكل تسلط بر گروه تلقین میكند و بدین وسیله در بحبوحه های خطر نیز رنجبران را سپر كرده و در پناه آن با بستگی به موقعیت یا خود را حفظ میكند و یا میگریزد. باری بر اثر بروز حوادثی به اشكالی كه ذكر شد اربابان و استثمارگران و طبقه ممتازه و هیأت حاكمه در قالب آرمان و ایده آل اجتماعی محبت و دوستی رنجبران و ستمكاران را جلب میكنند، و هرگاه چنین روابطی میان دو طبقه متضاد اجتماعی بوجود نیاید – با دشمنی منطقی و صحیحی كه توده مردم نسبت به تمدن دارند مشكل كه تمدنی باقی و پایدار بماند.

در ابتدای این بند از دو نوع لذت نام بردیم كه عبارتند از لذت هایی كه از ایده آل های اجتماعی حاصل می شوند و درباره آن بحث شد – دوم لذتهایی است كه از هنرهای زیبا نصیب افراد اجتماعی میگردد.

در دسته و شكل اول لذتها مشاهده شد كه افراد اجتماع به تساوی از آن بهره ور میشوند؛ منتها در اكثر مواقع بهره گیری از ایده آل های اجتماعی كه همراه با احساسات تند ناسیونالیستی است به نفع هیأت حاكمه و استثمارگران جامعه تمام میشود، درست است كه طبقه رنجبر و محروم نیز لذتی حاصل مینماید، لیكن لذت او متضمن صرف نیرویی است كه بوسیله همان نیرو و احساسات كاذب طبقه ممتاز از قید استعمار و استثمار را محكمتر میكند.

به هر حال نوع دوم این لذت ها – شادی ها و انبساط هایی است كه از هنرهای زیبا حاصل میشود. البته در این مورد هم متأسفانه بایستی گفته شود كه در شرایط فعلی تمدن و با وضع حاد طبقاتی كه در جوامع برقرار است امكان تلذذ طبقه محروم و توده مردم از هنرهای زیبا فراهم نیست؛ چون فشار سخت زندگی، كار زیاد، دستمزد كم و اشتغال به كارهای كوبنده و خسته كننده، امكان اینكه به این مردم وقتی بدهد تا از هنر متلذذ گردند نمیدهد، وانگهی به عمد هنر و وسایل فهم و درك و شناخت هنر را از دسترس توده خارج میكنند.

هنر بدان گونه كه از مفهوم وجودی آن درك میشود و تفسیر و بازگویی كه مورد قبول و تردیدناپذیر به نظر میآید از باستانی ترین ادوار تا به امروز برای بشر كامیابی و لذتهایی را بوجود می آورده است كه جانشین لذایذ واقعی میباشند. لذتهای حاصله از هنر كه كامیابی هایی ذهنی و معنوی میباشند فشار دشمنی به تمدن را تعدیل میكند و در حقیقت پاداشی از جانب طبیعت و فرهنگ و تمدن است و به بشر به خاطر فداكاریها و از خودگذشتگی هایش در راه دوام و استقرار تمدن.

از سویی دیگر وجود هنر متضمن لذت هایی همگانی و احساساتی همانند در اجتماع میشود كه جامعه متمدن سخت بدان نیازمند است. این لذتهای همگانی و احساسات همانند كه انگیزه اش یك اثر هنری و یا آثار هنری میباشد موجب آن میشود كه افراد متشكل شده و در راه ایده آل واحدی هماهنگ شوند و با اثر وجودی چنین اتفاق و هماهنگی ای كه به نیروی تزاید لذات نارسیسی كمك میكند، بنیان تمدن محكمتر و استوارتر میشود.

تا اینجا از بعضی مواد و عوامل سازنده و مؤثر و چگونگی تأثیر آنها در تمدن گفتگو نمودیم، لیكن هنوز از مهمترین عوامل تمدن بحث و گفتگویی نشده است و این عوامل نیز مذهب و اندیشه های مذهبی است كه از بخش آینده درباره آنها شروع به كاوش و بحث مینماییم.

آینده یك پندار: تحلیل و منشأ عقاید مذهبی

آینده یك پندار – فصل 3

Sigmund Freud- 1927

The  Future of an Illusion

تحلیل و منشأ عقاید مذهبی

1 – منشأ و ارزش عقاید مذهبی

مبنای ارزش عقاید مذهبی، تمدن و غرایز، فرض جامعه ای تمدن و آزادی غرایز، ارزش نسبی تمدن ناكامل، نتایج حاصله از بی قانونی، مستبد و خودكامه، سستی مقام دیكتاتور، تعریف و وظیفه تمدن، حالت فعلی تمدن، غرور و تكبر بشری، عناصر لاینحل طبیعت

گفته شد كه هنوز یكی از اساسی ترین مسایل تمدن مورد بحث و گفتگو قرار نگرفته، و آن مذهب است. حال بایستی ملاحظه شود كه آیا عقاید مذهبی از كجا و چگونه بوجود آمده و ارزش آنها در چه حدود است و بطور كلی چه نقشی را در بهبود تمدن یا تخریب آن ایفا مینماید. آیا به واقع حفظ و نگهداری آن لازم و ضرور است یا مضر و زیان آور، و به چه دلایل و دست آویزهایی میتوان به یكی از دو مورد فوق گروید؟

چنانكه در بخش پیشین گذشت، مشاهده كردیم كه تمدن نمیتواند مورد پشتیبانی صادقانه افراد قرار گیرد، و این عدم امكان نیز وابسته به دلایلی است كه قاطع ترین آنها فشار و محدودیتی است كه بر افراد وارد میشود، اساس تمدن و موفقیت آن بر مبنای آن است كه نظمی اجتماعی برقرار نماید و این نظم اجتماعی مستلزم آن است كه غرایز و امیال افراد را تحت نظارت قرار داده و آنها را بسی محدود نماید. همین محدودیت كه لازمه بقا و تكوین تمدن میشود، موجب آن میگردد كه خشم و كینه محدود شدگان را نسبت به خود برانگیزد.

حال مسأله مورد بحث را از جانب دیگرِ آن مورد نقد و سنجش و ارزیابی قرار دهیم. برای خوشبینی افراد نسبت به تمدن لازم میآید تا غرایز و امیال آنان محدود نبوده و به دلخواه ارضا گردد – و این بی شك اندیشه ایست كه با توجه به گفته های فوق پیش میآید. اینك چنین میانگاریم كه محدودیتها و ممنوعیتها جملگی برطرف شده و ارضای غرایز و امیال كاملاً آزاد است. اكنون خوب است بنگریم كه با چنین آزادیهایی وضع و نتیجه چه خواهد شد. یعنی آیا وضع اجتماعی بهبود یافته و اشكالات و موانع و ناراحتی ها از زندگانی و محیط رخت برخواهد بست یا نه؟ در چنین محیطی فرضی كه ارضای غرایز فردی آزاد باشد مشاهده نماییم تا چه وضعی ممكن است بوجود آید: هر كس برحسب میل غریزی خود آزاد است از هر زنی كام گرفته و با او بیامیزد، یا هر كسی آزاد خواهد بود هر كه را سد راهش میباشد بی باكانه به قتل رساند و هر شیئی كه جلب نظرش را نمود تصرف نماید و… حال بیاندیشیم كه در چنین محیطی و با چنین وضعی چه آشوبی برانگیخته شده و براساس آن آدمی از چه نوع زندگی مرفه و آسوده و سعادتمندی سرشار خواهد گشت!

اینك با تجسم نمودن موضوع و امكان فوق به ارزش تمدن و نقش ناكامل فعلی آن بیشتر پی خواهیم برد. اندیشیدن به چنین مبحثی و برابر دید و قضاوت نهادن حوادث حاصله از آن، به آدمی امكان و موقعیت آنرا میبخشد كه عجولانه رأیی نداده و خارج از فشار احساسات موضوع را بدانگونه كه هست مورد نقد قرار دهد. بایستی همواره به این حقیقت اذعان داشت كه هر فردی لبریز و مملو از همان امیال و غرایزی است كه در من هم به همان نسبت وجود دارد و به این امر كه بی تردید او رفتاری نظیر رفتار و روش من نسبت به خود دارد؛ و بطور كلی از روشی بهتر از سلوك من برخوردار نیست. جمله مردم دارای امیال و غرایز درونی یكسان و همانندی میباشند و مسلم است كه با انكار ممنوعیت هایی درباره غرایز همه نیز یكسان نیز در ارضای آنها خواهد كوشید.

به حقیقت اگر محدودیتهای تمدن برطرف گردد و محیطی آزاد برای ارضای غرایز بوجود آید تنها یك نفر خواهد توانست از لذت و بهره های حاصله از آن برخوردار گردد و آن هم فردی خودكامه و سخت مستبد خواهد بود كه با در دست گرفتن تمام وسایل زور و سركوبی همه چیز را به خود منحصر مینماید. اما آن فرد خودكامه نیز از دغدغه و تشویش آسوده نخواهد ماند و آسودگی او مستلزم این است كه دیگران به این جمله و شعار توجه داشته باشند كه: تو دیگر كسی را نخواهی كشت.

اینك متوجه خواهیم شد كه آرزوی برقراری موجودیت چنین وضعی تا چه اندازه مستلزم ساده لوحی و بی اندیشی میباشد و كسی تا چه اندازه بایستی تنگ نظر باشد كه خواستار نابودی تمدن گردد، چون با برقراری چنین وضعی آن چنان احوالی را بایستی منتظر بود شرحش گذشت. اصولاً بایستی به این موضوع توجه داشت كه آیا پس از محو و نابودی تمدن چه چیزها و امكاناتی برای بشرها باقی خواهد ماند؟ هرگاه منطقی بیاندیشیم متوجه خواهیم گشت كه هیچ چیز جز یك زندگانی ابتدایی تحت شرایطی كه صدها هزار سال پیش پدران ما داشته اند چیزی دیگر برجای نخواهد ماند. زندگانی در وضع طبیعی و شرایط و موقعیتی كه سلوك و تحمل آن هزاران بار دشوارتر و رنج آورتر از محیطی متمدن میباشد. وانگهی هرگاه بر تمدن فایق آمده و آنرا از بن براندخته و زندگی طبیعی ای را شروع نموده و بیاغازیم، دگرباره خواه و ناخواه دست به ایجاد تمدنی خواهیم برد. مگر نه آنكه نخستین بشرها نیز به سختی از بی قانونی و فقدان تمدن رنج برده و آهسته آهسته قوانین و تمدنی را برای آسوده زیستی بوجود آورده اند؟ البته این مسأله درست است كه طبیعت سدی برای ارضای غرایز و امیال ما حصار نكرده و آزادی كاملی برای كامیابی آنها نیز برقرار میسازد، اما همین طبیعت كه چنان در واگذاری این آزادی ها ستوده میشود از راهی دیگر سخت ترین منشأ و ارزش عقاید مذهبی محدودیت ها را در زندگی و سلوك انسانها قایل میشود و اندك اندك با شقاوت و ستمكاری بوسیله همان آزادی هایی [چنانكه در زندگی بشرهای نخستین و حكومت استمراری فرد زورمند مشاهده نمودیم] كه همراه با لذت ها و بهره های فراوان است وضعی چنان دهشت انگیز بوجود آورده و بشرها را نابود می كند – در واقع تمدن در نتیجه همین مخاطرات و ناامنی ها حاصل از ارضای بی بند و بار غرایز آهسته آهسته طی سالیانی بی شمار بوجود آمده است: ترس ها، ناامنی ها، قتل ها، و مخاطراتی دیگر كه هر لحظه در كمین آدمیان بوده و تهدیدشان مینموده، آنها را تحت شرایطی به یكدیگر نزدیك و مأنوس كرده و از نزدیكی و مؤانست نیز تمدن زاده شده است – تمدنی كه بر بسیاری از ناراحتی های حاصله از بی قانونی فایق آمده و موجب گشته تا در محیطی امن و بدون وحشت زندگانی گروهی و مشتركی داشته باشیم. با این احوال هرگاه درست بیاندیشیم متوجه خواهیم گشت كه تمدن دستیاری شایسته برای بشر میباشد و دلیل موجودیت و هستی اش نیز به عنوان دستیاری توانا و حفظ و حمایت بشریت در برابر تمدن است.

با توجه به گفته های فوق به آشكار روشن است كه تمدن بر مبنایی نسبی در این زمان از عهده انجام وظایف خویش بر میآید و این موضوعی است كه با سنجش و تعمق و ملاحظاتی عینی و تجربی حاصل میشود، نه آنكه هر نسبتی كه باشد بر آن باشم تا مدح یا قدحی از آن به عمل آمده باشد. وانگهی مسلم است كه این تمدن قهراً نسبت به گذشته، در آینده نیز برحسب اصل تكامل – كامل تر خواهد شد و هرچه این تمدن راه تكامل پوید به انجام بهتر و شایسته تر انسانی خود توفیق بیشتری حاصل خواهد نمود.

لیكن این تكامل نیز حدودی خواهد داشت. این غرور و تكبر نبایستی امروز برای بشر پیش آید و نه در آینده شكل گرفته و هستی بخش گردد كه یا هم اكنون و در این زمان بشر به طبیعت تسلط و سیطره یافته و یا در آینده بدان گونه توانایی و قدرت خواهد یافت كه طبیعت را بكلی مقهور و دست نشانده نیرو و كاردانی خود سازد. اگر با واقع بینی به مسایل دشوار طبیعت نگاهی افكنیم و دور از پیشرفتهای علمی كه حاصل آن غرورهایی بیجا میباشد ژرفكاوی كنیم متوجه این اصل خواهیم شد كه عناصر و پدیده ها و رویدادهایی در طبیعت موجود است كه نیروی آدمی را در آنها تصرفی نمیتواند بود و اندیشه منقاد ساختن و دست آموز كردن آنها به حقیقت سخره ای بیش نخواهد بود: زمین آرام و بی جنبشی كه ناگهان به حركت آمده و میلرزد، لرزشی كه بر اثر آن زمین شكافته شده و آدمی و ثمره های كار و كوشش او را بی دریغ و ستمكارانه درون میكشد، آسمانی كه میغرد و میبارد و بر اثر آن دریاها و رودها طغیان نموده و سیلهای مدهش ساخته های عمرفرسای بشری را یكسره میروبد، توفان هراس آوری كه هر چیزی را درهم میشكند و عجولانه خروش مینماید، بیماریهای گوناگون و لاعلاجی كه كورانه با هجومی زندگی هزاران نفر را میستاند، و سرانجام مشكل و معمای بی كلید مرگ، مرگی كه با تمام تلاشهایی كه شده و با تمام نیروهایی كه بر آن مصروف گشته هنوز لاینحل مانده و هیچ دارویی نیز برای مقابله اش كشف نشده و به احتمال قوی شاید تا پایان عمر بشریت نیز همچنان ناشناخته بماند، و بالاخره همانند هایی دیگر كه نمودنش به سهولت میسر است نمونه هایی است از عناصر طبیعی كه ممكن اندكی از آنها رام گردند ولی چه بسا عمده ترین آنها همچنان به شكل نخستین باقی مانده و مزاحم بشریت باشند – به هر حال طبیعت با این همه عناصر نیرومند و ناشناخته و معما شكل، آكنده از نیروهای كور و خراب كننده هر لحظه در برابر بشر خود مینماید، هر لحظه به عنوان تهدید و قدرت نمایی صحنه ای برپا میسازد و تمام اینها موجب میشوند تا غرور و خودبینی بشر را كه بر اثر توسعه علوم و پیشرفتهای تمدن سر بر زده و آسمانسای گشته است از فرازنای آسمان غرور پایین كشیده ضعف و عجز و بی توانیش را به چهره اش بركشد. در چنین بحبوحه های طبیعی كه خطرش متوجه اجتماع و گروه میباشد بسیار انگشت شمار و تك افتاده كسانی كه در شوربختی های مصیبت و رنج و آشفتگی، برحسب وظیفه انسانی و اجتماعی شان، دور از اختلاف ها و دشمنی ورزی ها و حساب كاریها به فكر وظایف اجتماعی خود بوده و برای حفظ همنوع و بشریت و تمدن در برابر قوا و نیروهای سركش طبیعت پایمردی نموده و دور از منافع فردی خود به فكر اجتماع و تمدن باشند.

2 – پیدایش اندیشه های مذهبی

نابسامانی های اجتماعی، پیچیدگی های فردی، رنجه ای اجتماعی و واكنش آنها، عكس العمل های فرد در برابر رویدادهای اجتماعی فرد در برابر طبیعت، دستیاری تمدن، عناصر طبیعی الگوهای بشری، موفقیت نسبی انسان، پیدایش خدایان، نفوذ در عناصر طبیعت، كیفیت روانی و طبیعی

زندگی همچنانكه برای اجتماع و بشریت عموماً دشوار و رنج آور است، برای افراد نیز دو چندان دربردارنده سختی و مصیبت است. برای فرد از آن جهت دشوارتر و سخت تر است كه به تنهایی از چند جانب در محاصره ناامنی، ضربات و تهدیدها و فشارهایی قرار دارد. فرد از سویی تحت اوامر حاكمانه تمدن قرار دارد. تمدن برخلاف میل درونی و خواسته های طبیعی اش او را مجبور میكند تا از سائق های دلخواهش صرفنظر نماید، یعنی تا حدودی بر اثر ممنوعیت های گوناگون محدودیت هایی را به او تحمیل مینماید. از سویی دیگر مردم او را ناراحت نموده و شكنجه اش میدهند، مردمی كه نمیخواهند قوانین تمدن را گردن نهاده و از سوائق ممنوع خود را حفظ نمایند و یا اینكه به موجب ناكامل بودن و نقص تمدن آزارش میكنند. گذشته از اینها عامل اصلی و قاطع طبیعت ناآرام و سركش و هستی بر هم ریز كه در قاموس او سرنوشت و تقدیر خوانده میشود موجب رنج ها و دلهره ها و ناآسودگی های بسیاری برایش میشود. اكنون بایستی ملاحظه نمود تا واكنش و عكس العمل؛ یا حاصل منطقی این حوادث در یك فرد چه انگیزه ای را موجب میگردد. نتیجه و حاصل این وضع و فشارهای گوناگون هراس آور موجب وجود یك نگرانی و ترس دایمی میگردد، نگرانی و ترسی كه همواره چیره بوده و بایستی همواره در انتظار نابسامانی و بدبختی های احتمالی باشد، از لحاظ روانی نیز این وضع شكستنی برایش محسوب میشود چه در اثر این احساس زبونی و ضعف كه موجبات سرافكندگی و انفعال حس خود شیفتگی اش را فراهم میآورد – نیروی ابتكار و اتكای به نفس و نیرومندی اش لطمه یافته و او را از مبارزه و مواجه با زندگی و دشواری های آن باز میدارد.

تا اینجا متوجه شده ایم كه واكنش و عكس العمل فرد در برابر بعضی پدیده ها و رویدادها چیست؛ یعنی تا اندازه ای آگاهی داریم كه فرد در مقابل محدودیتها و ممنوعیتهایی كه تمدن برایش پیش میآورد، و یا شكنجه ها و آزارها و ناراحتی هایی را كه افراد در داخل اجتماع برای او فراهم میآورند عكس العمل او چیست. این عكس العمل همچنان كه ملاحظه شد عبارت است از كینه و دشمنی و عداوتی كه متناسب با رنج و محدودیت و ناراحتی او میباشد كه نسبت به تمدن و مؤسسه ها و سازمانهای آن مرعی میدارد.

این موضوعی بود كه برای درك و فهم مطلب لازم بود، در فوق ملاحظه شد كه فرد را در اجتماع سه نیرو و قدرت محصور كرده و موجبات ناراحتی و ناامنی را برایش فراهم می آورند، و این سه نیرو عبارتند از: تمدن و تأسیسات آن، فشار و شكنجه های افراد، طبیعت و هراس ها و دلهره هایش. واكنش فرد در برابر دو نیروی نخستین آشكار گشت. اما بایستی اینك ملاحظه شود كه عكس العمل در برابر نیروهای سركش و ناآرام طبیعت كه سرنوشت و تقدیرش خوانده و همواره زندگی و آسایش او هزارها نفر از همنوعانش را دستخوش پاشیدگی و رنج و زوال مینماید چیست و بطور كلی نحوه دفاعی و برابری او چگونه خواهد بود؟

تمدن در این سرگشتگی و شوربختی به كمك بشر میشتابد و همچون دستیار، منجی و یا رهبری همان گونه كه بر تمام افراد ممنوعیت و محرومیت و ارضای عام غرایز را اعمال میدارد، در این مرحله نیز تمام افراد را یكسان مورد حمایت قرار داده و برایشان چاره اندیشی میكند. اما در این مورد آن چه جالب توجه و بسی شگفت آور میباشد این است كه هماهنگی و همسانی ای میان نحوه چاره اندیشی های تمام فرهنگ ها و تمدنهای مختلف و متفاوت جهان موجود میباشد. یعنی هر یك از این تمدن ها برای حفظ بشریت در برابر نیروهای طبیعت بی آگاهی از روش دیگری جملگی راه و روش یكتایی را برای مقابله بر میگزینند. در واقع این مرحله و دورانی است كه طبیعت برای دفاع و حمایت بشریت در برابر نیروهای وحشی طبیعت كوتاهی نورزیده و به حمایت او بر میخیزد.

اكنون كه آشنایی و تا اندازه ای شناخت سطحی نسبت به این امر یعنی چگونگی وضع بشر در قبال سركشی های طبیعت حاصل آمد و هویدا گشت كه آدمی چگونه سرگشته و هراس زده در برابر مشكل های طبیعت از پای در میماند – لازم است فهم شود كه به چه نحو و تركیبی با این هراسها و سرگشتگی ها مدارا نموده و خود را با چه دست آویزها و نیرنگهایی در برابر این مانع بزرگ مسلح مینماید.

قبلاً بایستی به چند نكته توجه داشت – به این مفهوم كه پیش از برداشتن نخستین گام برای تسخیر طبیعت و یا به عنوانی دیگر تسخیر هراس و ترس خود ملاحظه شود كه وضع بشر در برابر طبیعت چه موارد و مسایلی را موجب میشود كه با شناختن و راه یافتن به آنها آسودگی و آسایشش تأمین و از دلهره و یأس میرهد. در برابر این موضوع سه مورد پیش میآید كه میتوان آنها را به عنوان ماده های اصلی برنامه برآورد كرد: نخست اینكه حس خودخواهی و عزت نفس بشر و یا به اصطلاح حس خودشیفتگی آدمی كه در این جریان دچار شكست و سرافكندگی گشته بایستی مورد تشفی قرار گرفته و تسكین بیابد. نیروی نارسیستی یا حس خودخواهی در برابر تهدیدهای طبیعت انفعال یافته سخت نیازمند تسلی میباشد. مورد دوم اینكه هراس و ترس، نگرانی و وحشت لازم است از صحنه زندگی زدوده شود و راه ها و شیوه هایی برانگیخته گردد تا این پدیده های آسایشكاه و رنج آور صورت خارجی و مصداق نیابند. سومین و بازپسین قسمت كه در ضمن بسی مهم و در خور توجه است اینكه حوادث و رویدادها و اتفاقات تعلیل شوند. تعلیل و علت یابی از مهمترین مواردی است كه در تسكین بشر مؤثر بوده و راه سرگشتگی های بسیاری را میبندد – به همین جهت بایستی حس كنجكاوی بشر در برابر حوادث طبیعی ارضا شده و پاسخ هایی برای آنها یافت شود.

شگرف ترین مبحث و مسأله ای كه در تاریخ ادیان، جامعه شناسی، جادوگری و افسونگری و هنر و موسیقی و پزشكی و سرانجام جمله اشتغالات و سرگرمی های یدی و فكری بشر از زمان های باستان مورد توجه میباشد همین نخستین شیوه و اولین گامی است كه بشر در راه تسخیر، یا تفسیر و توجیه و بالاخره تعلیل طبیعت برداشته است. این گام كوچك و ناچیز هر چند هم كه بی اهمیت جلوه نماید و یا كودكانه و بی اندیشه تجلی یابد – باز بایستی متوجه بود كه تأثیری شگرف در ترس زدایی بشر ابتدایی داشته است.

این نخستین گام نه بر آنكه بشر در برابر نیروهای سخت و هراس آور طبیعت مجهز نمود، بلكه هسته اصلی ادیان و مذاهب و علوم و هنرها را نیز بنیان گذاشت. این نخستین گام موفقیت آمیز عبارت است از نزدیكی بشر به طبیعت. انسانهای ابتدایی اولین راه پیروزی و تعلیل را چنین تشخیص دادند كه به طبیعت نزدیك شوند و به طبیعی ترین شكل قابل درك آنرا نیز همچون خود انگارند. پس طبیعت، یا نیروهای طبیعی به زعم و گمان آنها الگوی بی خدشه خودشان بود، اصولاً این بهترین و شاید تنهاترین راه موجود بایستی بوده باشد – چون شناخت منشأ طبیعت و علت بروز رویدادهای سهمگین طبیعی و حوادث مرموز آن هیچگاه تمامی قابل درك نمیباشد و همواره به شكل مرموزی خارج از حیطه و قلمرو دانش و بینش بشریت همچنان پایدار خواهد ماند. لیكن اگر همین نیروهای مزبور و سهمگین به شكل و الگوی صوری و معنوی بشری قلب ماهیت و شكل دهند قابل شناخت و بی ترسی خواهند گشت. هرگاه طبیعت به تمامی و عناصر طبیعت جدا جدا هر كدام دارای همان عواطف، غرایز، شورها و نیازمندیهای بشری گردند راهی برای شناخت و آسودگی گشاده میشود و آنگاه است كه بشر به عناصر طبیعی نیز همچون آدمیانی مینگرد آگنده از: مهر و محبت، خشم و نفرت، نیازهای جنسی و خوراكی و سایر احتیاج های مرسوم انسانها. مرگ كه آنگونه موجب شگفتی اش را فراهم میآرود دیگر حادثه ای خود به خود و طبیعی و بدون علت محسوب نمیشود، بلكه رویدادی است قهری كه عامل آن راه منان و شیاطین یا نفسهای فوق انسانی و ارواح نادیدنی بیشماری محسوب می شوند كه محیط گرداگرد او را فراگرفته اند.

این مرحله شگفت آورترین توجیهی است كه انسانهای ابتدایی ساخته و پرداخته اند – به این مفهوم كه سنت و روش كهن هنوز هم پای برجا و قابل استفاده میباشد. اگر محیط اطراف را تهی و خالی نپنداشته و پیرامون خود را لبریز از موجوداتی نادیدنی و ارواحی سرگردان بدانیم آنگاه است كه بسیاری از رویدادها و حوادث بی دلیل، علتی مییابند و هر حادثه ای كه بی دلیل بماند به تندی و عجولانه معلول كار و وجود اشباح یا ارواح پراكنده و نادیدنی میگردند. با ابداع چنین شیوه ای است كه بشر ترس و سرگشتگی را از خود رانده و زدوده است و در واقع بدین وسیله در عالم ماوراءالطبیعه راهی گشوده و بسا مأنوسیت آنرا برای خود محیطی عادی و بی رمز و ترس ساخته است. به این وسیله است كه انسان از ترس و دلهره نجات مییابد – چون رویدادها و حوادثی كه برایش غیرقابل توجیه و فهم بود و قادر نبود برایش مفهوم و علتی بیابد با ابداع این روش از لحاظ روانی و روحی توجیه و حل میشود.

از طرفی نیز هیچ بعید نیست باز آدمی كاملاً به طبیعت پیروز نشده و برابرش ضعیف و زبون باشد؛ چون عناصر طبیعی به این وسیله ها و انگیزه ها رام نشده و همچنان به سیر طبیعی خود ادامه میدهند. آتشفشانها، زلزله ها، سیل ها و رعد و برق همراه با توفانهای خانمان برانداز همچنان حادث میشوند و به نیایش، احترام، عبادت و قربانی انسانها وقعی نمینهند. اما نبایستی از ارزش روانی و روحی و تسكین خاطر انسانها چشم فروپوشید، چون این بار وقوع این حوادث متكی و بر مبنای عللی بوده و همین وجود علل كه انگیزه شناختی ابتدایی است با وقوع حوادث سهمگین موجب تسكین میشود. بشرها دیگر چون قبل از دوران ابداع این شیوه و روش همچنان بی سلاح و دست و پا بسته به كام رنج و اندوه فرو نمیشوند و نیرو و موقعیت آن را یافته اند كه به هر نوعی هم كه بوده باشد عكسالعمل و واكنشی از خودشان نشان دهند و مؤثرترین و شاید هم تنها سلاح و وسیله آنها در برابر طبیعت روش قیاسی است؛ به این مفهوم و معنا كه بشر با قیاس به همان روشهایی كه میان قبیله، خانواده، عشیره و یا گروه اجتماعی خودش برقرار میباشد بر له و علیه عناصر طبیعی كه گاه خشم میگیرند و گاه بر سر مهرند وارد میدان مبارزه و عمل میشود.

چنانكه قبلاً گفته شد بشر بنابر اعتقاد روح و بر اصل قیاس، جهان را بكلی دارای روح و جان دانست. ستارگان، ماه، خورشید، كوه ها، دریاها، زمین، آسمان و سرانجام تمامی مظاهر از جماد و نبات و حیوان دارای روح و جان گشتند. انسان نخستین بنابر همین اصل، یعنی روح و جان آنها را بنابر الگوی خویش دارای احساسات، عواطف، مهر و كین، شهوت و عشق و دیگر نیازمندی ها شناخت. بدین طریق هنگام بروز حوادث طبیعی، آتشفشان كوه ها، توفان، طغیان دریاها، زمین لرزه، بروز سیل، قحطی و خشكسالی و سایر حوادث طبیعی به گمان آنكه خدای زمین یا خدای آسمان و خدای دریاها و غیره بر سر خشم آمده اند شروع به نذر و زاری نمود، از پیشگاه آنان درخواست و استدعا نمود، برایشان نیایشگاه و معبد ساخت و قربانی نمود؛ هدایا و پیشكش ها تقدیم كرد تا بدین وسیله خشم و غضب آنها فرو نشانده و بر سر مهرشان آرد. بر آن بود تا با این وسایل آنها، یعنی خدایان را بفریبد و با نیایش و قربانی و هدایا درشان نفوذ نموده و بر نیرو و قدرتشان تسلط یابد.

البته آشكار است كه كیفیت این تسخیر چگونه انجام میپذیرد. در واقع نوعی جانشینی است، جانشینی افسون و فریب بجای واقعیت و اعمال قدرت حقیقی، یعنی سودجویی از یك كیفیت روانی بجای علم طبیعت. بی آنكه در واقع و حقیقت وسایلی ابداع و انگیخته شود تا نیروها و عناصر سركش طبیعی مهار شوند با بكار بستن شیوه هایی غیر علمی آسودگی خود را تضمین مینمایند و این چاره اندیشی و وسیله انگیزی نیز در بردارنده تسكین هایی محدود و موقتی برای بشریت میباشد. وسیله های ابتدایی و تسكین هایی موقتی كه نشان دهنده راهی بهتر و ارزنده تر خواهد بود و به كمك آنها انسان توانسته گام های سریع و مطمئن تری در راه تسخیر طبیعت و تسلط بر آن بردارد.

3 – منشأ خدا

سابقه تفهیمی و ذهنی خدا، چگونگی دوران كودكی و مقام پدر، سلوك عصر بلوغ و پیدایش خدا، مقایسه این دو دوره، خدا عاملی است كه در بلوغ جانشین پدر در دوران كودكی می شود، نیروی عناصر طبیعی و عجز بشری، خدا به عنوان عامل و گرداننده ای انسانی، خدایان انسانی

اما بایستی متوجه بود كه این مسأله، یعنی آفرینش خدا بوسیله انسان موضوعی بی سابقه ذهنی نمیباشد و بطور كلی این مسأله را نمیتوان بدون هیچ سابقه قبلی تلقی نمود. نمونه و الگوی خاص این مفهوم همان زندگانی و سلوك دوره كودكی است كه مرحله بعدی و مورد نظر دنباله آن بشمار میرود.

می توان دوران نخستین زندگی را، یعنی دوران كودكی را با وضع بشر در برابر طبیعت مقایسه و سنجش نمود. كودك ناتوان و پا نگرفته در برابر قدرت، نیرومندی، خشم و تحكم پدر همان حالتی را دارد كه انسانی تمام و بالغ همان وضع را در برابر توانایی و قدرت طبیعت داراست. كودك در برابر پدر ترس و وحشت دارد، از نیرو و خشم او میهراسد؛ در صورتی كه از سویی دیگر آگاه است كه هم او – یعنی پدر او در برابر خطرهای احتمالی و حوادث خارجی حفظ و حراست مینماید.

بشر به موجب قیاس و قرینه موفق شد تا این دو وضع را؛ یعنی وضع بشر در برابر طبیعت و حال كودك را در قبال پدر به هم نزدیك نموده و از آن اصلی بپردازد. در این تألیف و تلفیق میل بشر عهده دار نقش اصلی بوده است و میل در اینجا همان نقشی را داشته كه خواب بینی در خواب میل خود را تحقیق یافته مشاهده نمایند.

خدایان آفریده بشرها، یا عناصر طبیعی كه به صورت افراد بشری درآمده اند -كاملاً منطبق بر الگوی صوری آدمیان نمیباشند بلكه بایستی دارای امتیازها و وجوه متمایزی باشند كه تأثیری بر افراد داشته باشند پس افراد بنابر همان الگوی كودكی و بقایای آن بخاطر پر نمودن جای پدر از دست رفته، صفات او را به خدا میبخشند آن عناصر تجسم یافته انسانی را با صفات یك پدر در هم آمیخته و از آن خدا یا خدایانی میآفرینند. بدین طریق است كه نه تنها بر اینكه ساختن و كار آفرینش خدا را بر الگوی صاحب قدرت دوران كودكی، یعنی بنا مینهند و به این وسیله یادی از كودكی مینمایند، بلكه با این ترتیب حس كنجكاوی خود را نیز ارضا نموده اصل و نسبی برای خود میسازند.

در اثر مرور زمان، بی شك بر مبنای اصل تكامل و پیشروی هایی در زمینه شناخت طبیعت و روابط و پیوندهای علت و معلول بر بشر كشف و مفهوم میشود. ملاحظات و تجربیاتی در طی مرور ایام نظم را نمایاند و آنگاه بر اثر همین نظم؛ حوادث كور طبیعی و رویدادهای ترسناك آن كه علت غایی آنها خدایانی شناخته شده بودند یكان یكان كشف و شناخته شده و موجب میشوند تا عناصر طبیعی كه در قالب خدایان انسانی تجسم یافته بودند – ارزش و اهمیت نخستین خود را از دست فرونهد . اما این پیشروی و سستی مقام خدایان كه بر اثر شناخت و دستیابی به مشكلات و ابهامهای طبیعت حاصل میآید یكسره موجب آن نمیگردد كه خدایان یكباره بی ارج و بی مصرف بمانند – چون هنوز مشكلها و پیچیدگیهایی هست كه بایستی منتسب به مصادری گردند وانگهی دوستی و علاقه بشر به پدر و خدایان همچنان باقی خواهند ماند چون همانگونه كه گفته شد هنوز تمام مشكلات حل نشده و زندگانی همان سان آمیخته با نوسان های هول آور طبیعت هماهنگ است به همین جهت خدایان بایستی برقرار بوده و سه وظیفه خود را كه عبارتند از: در بند كردن و آرام نمودن قوای طبیعت، برقراری دوستی و خوش بینی میان انسان و زندگی، و جبران محرومیت ها و ممنوعیت های حاصل از تمدن را انجام دهند.

 

4 – كاستی درجات خدایی

جهش های علمی و بی نقشی خدایان، گشوده شدن تدریجی رازهای طبیعت، كاسته شدن از تعداد خدایان، وظایف سه گانه، مشكل های بعدی، رازهای ناگشوده، مسأله آفرینش، از چند خدایی تا یكتاپرستی، توجیه سرنوشت و مسأله شر، ناتوانی خدایان، پشتیبانی دین از تمدن، منشأ الاهی قانونی تمدن منشأ خدا

پیشرفت علوم، سیر جبری تكامل، تجربه و باروری اندیشه های انسانی از جمله مواردی هستند كه مفهوم و قدرت و سلطه نخستین خدایان را به راه انحطاط و بی ارزشی افکندند. این انحطاط و بی ارزشی یا به عبارتی دیگر مولود و زاییده علوم و گسترش دانشها و تجربیات بشری میباشد. بشر در بستر سیر زمان و تكامل متوجه میشود كه رویدادها و حوادث طبیعی كه آن سان موجب هراس و شگفتی زدگی او میگشت و موجبات تعلیل را برایش فراهم میساخت كه منتج به خداسازی میشد پدید آمده و اثر اراده موجود یا موجوداتی مافوق انسانی نبوده كه به دلخواه خود و یا از روی هوا و هوس و انتقام آنها را به صورت بلایایی بر سر آدمی نازل نموده و یا بر اثر ندبه و زاری و پرداخت رشوه و هدایا و قربانی نمودن از تصمیم خود عدول كرده و آن بلایا را در زنجیر نگاه دارند، بلكه این رویدادها و اتفاقها پدیده هایی كاملاً طبیعی و حتمی الوقوع میباشند كه بر مبنای جبر طبیعی و قوانین لایتغیر و عوامل علت و معلولی بدون دخالت انسان هایی مافوق تصور خود به خود انجام می گیرند.

اما بایستی سنجیده كاوش شود آكه یا این مفاهیم و این خدایان یا نیروهای نخستین در جریان بعدی به چه شكلی قلب ماهیت میدهند. البته همان سان كه ملاحظه شد هر اندازه ای كه مشكلات و پدیده های طبیعی بوسیله نیروهای علمی گشوده گردد نیروی خدایان و اهمیت و مقام آنان نیز به همان اندازه كاستی میگیرد. لیكن این امر نیز قابل ملاحظه است كه برخی از رازهای طبیعت نه بر آنكه هنوز گشوده و شناخته نگشته بلكه چنین به نظر میرسد كه در زمانهای دوری نیز فهم و شناخته نگردند به همین جهت خدایان و یا در مفهومی رساتر خدا هنوز فرمانروای طبیعت میباشد. یعنی خدایان هستند كه طبیعت را بدانگونه كه ما امروزه مشاهده مینماییم ساخته و پرداخته و آنرا به چرخش و نظم اداره مینمایند، البته اندیشه ای دیگر قابل رسوخ و توجیه است كه خدایان از دخالت مستقیم در جریان امور دست داشته و طبیعت را به حال خود واگذارده اند – اما در مواردی خاص و استثنایی در حوادث طبیعی دخالت و دست اندازی نموده و آنگاه است كه نوعی قدرت نمایی نموده و یا اینگونه رویدادها قدرت نمایی آنان تلقی شده و این توهم را میرساند كه هنوز قدرت و نیروی نخستین آنان كاستی و كمی نگرفته است.

انگیزه هایی دیگر نیز جدا از جهش های علمی و فنی و اصل تكامل وجود دارد كه از اهمیت خدایان بسی میكاهد و قدرت و نیروی لایزال و خلاقه آنان را دستخوش تزلزل نموده و عقیده معتقدین و باوردارانشان را سستی میبخشد كه از جمله آن انگیزه ها موضوع سرنوشت و وجود شر و بدیها میباشد. بر اثر حوادث و رویدادهای طبیعی كه در زندگی مردم روی میدهد و تغییرات و دگرگونی های سرنوشت كه اغلب به جانب اندوه و رنج متمایل است این اندیشه در ذهن ما پیدا آمده و نیرو میگیرد كه: پس چگونه است كه این خدایان زورمند توانا كه به اوصاف عالی و ممتاز متصف میباشند قادر نیستند تا رنجها و دردها و ناتوانی های ما را درمان كنند. از خاستگاه همین اندیشه است كه حقیقت توهمی و موجودیت خدایان متزلزل شده و راهی برای جدایی از دین به موجب عجز آنها گشوده میشود.

با اندیشه بر موضوع سرنوشت و وجود شر البته پرسش هایی پیش میآید كه از دو جانب بر علیه قدرت مطلقه خدایان و مقام پر شكوهشان قدمیافرازد: از جانبی به ارزش وجودیشان و جنبه كلی و تام الاختیارشان لطمه وارد میآورد و از سویی دیگر نیروی آنها همچون قدرت های معمولی دچار محدودیت میگردد. درباره سرنوشت و موضوع شر این پرسش و انتقاد یا خرده گیری پیش میآید كه: هرگاه در واقع آنها آفریننده سرنوشت می باشند بایستی به حق گفت كه كاری غیرعادلانه نموده و راه كژ و نادرستی را برگزیده اند و این نیز در خور مقام خدایان نمیتواند باشد. موافق با فلسفه و كیش باستان یونان سرنوشت و اموری همچون نیكی و زشتی و بدی و شر پدیده هایی بودند كه مافوق خدایان قرار داشته و خدایان را با آنها كاری نبود.

به طور كلی هرچه استقلال طبیعت بهتر شناخته شده و حوادث طبیعی بهتر توجیه شوند، خدایان بیشتر خود را از صحنه دور كشیده و كناره میگیرند و در واقع نسبتی مستقیم و معكوس میان قدرت طبیعت كه همراه با شناسایی افراد میباشد و نیروی خدایان برقرار است كه هرچه آن یك متمایز و مستقل گشته و قدرت مینماید این یك محو و تیره گشته و اسرارآمیز میگردد.

در سطور فوق از وظایف سه گانه خدایان سخن گفته شد كه عبارت بودند از: در بند نمودن نیروهای سركش و نافرمان طبیعت، برقراری تفاهم و سلوك و خوشبینی میان انسان و سرنوشت اندوه بار و ستمگر و جبران رنجها و محرومیت ها و ناراحتی های حاصله از زندگی مشترك و تمدن. با گفتگوها و بحث فوق آشكار گشت كه خدایان از تعهد و اجرای دو مورد نخست از سه وظیفه خود ناتوان و درمانده اند، پس بیشتر توقع ها و چشم داشت ها متمركز و متوجه وظیفه سوم آنان میگردد. مورد سوم، یا بازپسین تكلیف آنها شكلی است كه منطبق بر امور اخلاقی میشود و بایستی نوعی رفتار نمایند و این مورد را عرصه عمل و قدرت نمایی و فرمانروایی قرار دهند كه جبران آن دو مورد نیز فراهم آید. در این صورت كار خدایان – یا بطور كلی دین و توهمات دینی این است كه نقایص تمدن و محرومیت و زیانهایی كه بر اثر آن پیش میآید جبران نمایند. به روابط مشترك مردم كه متضمن ایذاء و آزار آنها به یكدیگر و نشناختن حقوق و تخطی و تجاوز است توجه نموده و بكوشد تا با پشتیبانی از تمدن و دستورات آن یا قوانین كه مردم در شكل و صورت عادیشان خیلی كم به آنها توجه نموده و عمل می نمایند موجبات تحكیم و اجرای آنها را فراهم نماید .

ملاحظه می شود كه خدایان یا دستورات دینی به كمك تمدن و قوانین میآیند تا از محدودیت های تمدن و ممنوعیت های آن بوسیله عوامل روانی بكاهند و با تمهیداتی پشتیبانی و اجرای اصول تمدن و قوانین را به مردم كه به سهولت حاضر برای قبول و گردن نهادن مستقیم آنها نیستند تحمیل نموده بقبولانند. و از همین خاستگاه است كه رفته رفته و اندك اندك برای مقتضیات و امور تمدن اصل و منشأ الاهی ساخته و پرداخته گشته است.

5 – ارزش معتقدات دینی

پندارهای گردآمده مذهبی، هدف تكاپوهای زندگانی، ناپیدایی حقیقت هدف سائق وحدت جویی، خدای یكتا با صفاتی برتر، دین دستیار تمدن، پندارهای دینی تعدیل گر قوانین تمدن و تجمل زندگی، مشكل و جواب مرگ، بهشت و دوزخ مخدر و مسكن دینی، تفسیر آخرین خدا، علل توجه به دین، مبنای روانشناسی معتقدات دینی

به هر حال بر اثر عوامل فوق، یعنی عجز و درماندگی بشر برابر نیروهای كور طبیعت، لاینحل ماندن راز آفرینش در طول زمان مجموعه ای از توهمات و عقاید و اندیشه ها بوجود می آید كه دارای خاصیتی تخدیرآمیز و تسكین آمیز میباشد. این عقاید و مجموعه اندیشه ها همچون خدایان وظیفه دارند كه عجز و ناتوانی بشر را برابر قوای طبیعت قابل تحمل سازند و اصولاً اینها دستورها و قوانینی آسمانی تلقی گشته و منتسب به خدایان میباشد. اما از لحاظ پی شناسی و پژوهشگری در بنیاد آنها لازم است گفته شود كه هسته اصلی و منشأ اساسی این معتقدات همان دورنماهای هراسناك و خاطرات بشرهای نخستین میباشد كه مرحله و دوران كودكی آنها را همچنان زنده و تازه نگاه میدارد. هرگاه بر آن باشیم تا جنبه مصونیت و تسكینی این عقاید را ارزیابی نماییم متوجه خواهیم گشت كه بشر با اتكای بر آنها خود را از دو سو در امان و حفاظت میبیند: این عقاید و پندارها از سویی بشر را در برابر نابسامانی ها و خطرات طبیعت و مسایلی همچون سرنوشت و شر و بدی حمایت مینمایند و از طرفی در برابر سختی ها و محدودیتها و زیانهای تمدن یاری اش میدهند تا با شكیبایی آنها را تحمل نموده و عصیان نورزد.

از آنچه كه تا به حال از آن سخن گفتیم و گذشت چنین مفهوم میشود كه این سیر تكاملی كه هسته مركزی آنرا زندگانی تشكیل میدهد با سخت كوشی به دنبال هدفی است، و آن هدف هرچه سخت یاب تر باشد و از دسترس بیشتر بعید نماید – نیروی جهش بشری با شتابی سخت كوشانه تر بدان سرعت و پیشی میورزد و به آن هدفی كه نهایت و غایت زندگی و این همه تكاپوها و فعل و انفعال ها میباشد عشق میورزد. لیكن این موضوع نیز قابل تعمق و نظرگیر است كه حقیقت و ماهیت، یا چگونگی و واقعیت این هدف هنوز به آشكارایی و روشنی نموده نشده و شناخت آن خالی از پیچیدگی و تعقید نیست. اما آنچه كه مهم است و مورد نظر اینكه پیشروی، بهبود و تكامل حیات مادی و معنوی انسان در تسریع و به حصول پیوستن این هدف بسی مؤثر و اثر انگیز است و به طور قطع به هر نسبتی كه در شئون زندگانی تكاملی حاصل آید به همان نسبت از طول راه به آن هدف كاسته گشته است.

بشر خواهان علت جویی و مبدأ یابی است. او خواستار است تا برای هر پدیده ای سببی بیافریند و هر معلولی را زاییده علتی بداند. وانگهی انسان خواستار وحدت است و این بنابر قیاس وجود خودش اصلی اجتناب ناپذیر مینماید؛ اینكه در بازپسین مرحله برای جمله معلول ها علتی واحد بر میگزیند، یعنی بنابر سائق طبیعی بر تمامی معلول ها – یا در معنایی گسترده تر بر هستی پرده ای از وحدت بركشیده و همه معلول ها را بر علتی واحد بنام خالق، خدا یا آفریدگار متحول مینماید و این نیز خاستگاه یكتاپرستی است.

پس در شیوه اندیشه گری و سلوك علت یابی بشری هر آنچه كه در این جهان روی میدهد برحسب همان وحدت علت و قیاس انسان نسبت به وحدت اعمال خود بایستی به نیرویی برتر از انسانی كه نیكخواه بشر نیز میباشد نسبت داده شود. خداوندی مهربان، رئوف و دادگر وجود دارد كه برحسب بعضی از مصالح و ظاهر نمایی نسبت به بشر سختگیر و بیگذشت است. این خداوند در سفر و حضر پنهان و آشكار ناظر بر اعمال و افعال آدمیان بوده و چیزی از نظرش مخفی نمیماند. اما همچنان كه گفته شد این محدودیت و سختگیری برحسب مصالحی است، ورنه او خداوندی است اهل تساهل و گذشت كه ما را در برابر تندی های طبیعت و شقاوت های سرنوشت حفظ و حراست نموده و نمیگذارد تا بازیچه نیروهای كور و بنیان برانداز طبیعت گردیم .

از این خواستگاه است كه معاونت و كمك دین و یاری خدایان به پشتیبانی تمدن و قوانین موضوعه و قراردادی آن میشتابد تا بار توان فرسایی محدودیت ها، ممنوعیتها، ناكامیها و شقاوت های سرنوشت را كه تمدن عامل نمایان آنها میباشد بر آدمی قابل تحمل گردانند. مهمترین وظیفه ای كه دین در این مرحله انجام میدهد و شاید عمده ترین و تا حدودی تنها دست آویز و سلاحش باشد مسأله دین و ساختن و پرداختن جهانی ایده آلی و دلخواه پس از مرگ میباشد كه نقطه مشترك همه ادیان و مذاهب محسوب می گردد.

این فلسفه توجیه گر مرگ میباشد و برحسب آن مرگ پایان زندگانی محسوب نمیشود و با بروز مرگ نیستی و بی تفاوتی آغاز نمی گردد، بلكه با وقوع مرگ مرزی نوین در زندگانی نمایان میشود كه آن سویش آغاز یك زندگی نوین و تازه میباشد كه آدمی را به نهایت درجه تكامل نایل میگرداند. لیكن باز برحسب قیاس در آن جهان همان مسایل و قوانین اخلاقی و سلوك اجتماعی تمدن حكمروایی میكند با این تفاوت كه به نسبت به تكامل، آن قوانین پیشرفته تر و عالی تر میباشند. در آن جهان دادگاهی بس عالی و دادگر برقرار است كه نیرویی والا و منطقی عظیم اداره و كار چرخانیش مینماید. در آن جهان بدسگالان و كژروان بادافره یافته و نیك دلان و خوش سیرتان پاداش مییابند. خوبی و نیكی پاداش و برابری شایسته و در خور، زشتی و بد دلی كیفری سخت خواهد یافت.

پس بنابراین فلسفه، هرگاه در این جهان عدالت شایسته ای وجود نداشته باشد، بی تردید دستگاهی دادگر و شایسته در آن دنیا وجود خواهد داشت و پس از مرگ هر كس به سزای كارهای نیك و بد خود خواهد رسید. راستكاران و مومنین مورد شفقت قرار گرفته و از لذت و خوشی های سرمدی سیراب می گردند، و بدكاران در دوزخی آگنده از رنجها و شكنجه ها تا بی زمان زجر خواهند كشید به این ترتیب ملاحظه میشود كه دین چه مایه زورمند و تسكین دهنده ای ارایه میدهد با این شكل است كه دشواریها، رنجها، محرومیت ها و نادادگریهای این جهان پرآشوب قابل تحمل میشود. چون ناراحتی و رنج بطور كلی خصیصه زندگی ای است كه در آن تمدن كامل و پسندیده ای رسوخ ندارد – دین نیز بر همین پایه میگوید آنانی كه بیشتر رنج برند، در جهان خوراكیها و لذتهای سرمدی بیشتر آسایش خواهند یافت. در این مورد به دو شكل جبران و جانشینی اندیشه ها به روشنی آگاهی دست میدهد: مرگ پایان همه چیز محسوب نمیگردد بلكه مرز یا پلی است میان دو دنیا، مرگ دنباله زندگی است؛ كشش همین زندگانی خاكی و زمینی كه صورت و شكلی ایده آلی و دلخواهانه دارد از آنچه كه در این جهان محروم بوده ایم به صورت شایسته ای در دنیا برخوردار گشته و به ازای رنج ها و ناكامی هایمان كام یافته و غرقه لذت و برخورداری میشویم.

حال به خدا بپردازیم: خداوند ما و آفریدگار جهان موجودی است سرشار از صفات نیك انسان ها، او: نیرومند، باهوش و داننده، بخشاینده و دادگر و … است. آری این تنهای خدای دوران یكتاپرستی ما خدایی است كه از مجموعه خدایان گذشته ساخته و پرداخته و تكوین یافته است. هرگاه به تاریخ گزارش زمان های دوردست یازیم متوجه خواهیم گشت نخستین قومی كه چنین خدایی را آفریدند، یعنی این صفات را جمله به یكی منتسب نمودند تا چه حد به خود بالیده و از چنین كاری لذت برده اند – بدان گونه كه خود را قوم برگزیده جهان پنداشتند و لطف ویژه خدای یكتا و كامل را مختص خود شمردند.

این خداگرایی در واقع یك نوع بازگشت ناآگاهانه به مبادی تاریخ خداشناسی میباشد. هرگاه به كاوش و ژرف بینی و پژوهشی بیاغازیم تمام صفات پدری و مادری را در صور گوناگون خدا بازخواهیم یافت كه به شكلی پنهانی و در اولین نظر و برخورد به چشم نمی آیند. لیكن در زمانی كه بشر از مبادی چند خدایی دور گشته و به خدایی یگانه دست یافته است شك نیست كه بنابر سوائق نخستین شكل و منشأ راستین آن بهتر هویدا خواهد گشت و در حقیقت تحت چنین شرایطی بشر میتوانست پیوندها و روابطی صمیمی همچون علایق پدری و مادری با خدا داشته باشد. این معنا را در مسیحیت كه شكل مورد نظر و سنجش ما میباشد میتوان بخوبی مشاهده نمود.

پندارها و عقاید دینی و مذهبی كه به كوتاهی درباره آنها پژوهشی نموده و سخنی چند گفتیم، قهراً و بی تردید حاصل دورانی دراز و طولانی میباشند كه در طی این دوره ها تكامل یافته و ارتقا نموده اند. این معتقدات طبیعی است كه در مراحل مختلف خود در تمدن هایی جای گرفته و مورد قبول واقع شده اند. به این معنا كه در هیچ دوره ای یك تمدن خالی و تهی از معتقدات دینی نبوده است. اكنون من برای كاوش و پژوهش خود تنها به یكی از مراحل تكاملی این معتقدات بسنده كرده ام – مرحله تكاملی كه برابر با سیر ارتقای نهایی مسیحیت میباشد و نژاد سفید غربی جمله گرونده آنند.

با كاوشی سطحی و بدون ژرف بینی علمی به سهولت میتوان این مجموعه معتقدات را كه مذهب مسیحی یا بطور كلی دین نامیده میشود مورد نقد و ارزیابی قرار داد. هرگاه نظری سطحی بر اجزای تشكیل دهنده این عنصر بیافکنیم متوجه خواهیم گشت كه اجزا با یكدیگر تعاون و وحدتی اصولی را كه لازمه اجزای یك كل باشد دارا نیستند. این اجزا عموماً ناهماهنگ و نقیض هم بوده و تعادلی نسبی را فاقدند. و این نظرات پندارهایی كهنه و باستانی بوده كه از مغز ضعیف انسانهای ابتدایی تراوش نموده و در مقام عمل و خودنمایی از حل مسایل مورد لزوم و كلی سخت به گل میمانند. اصولاً و بطور كلی در جریان زندگی روزانه ناهماهنگی ای شگفت میان آن معتقدات و نظرات با جریان زندگانی و تجربیات روزمره و ساده بروز مینماید و میان آنها با اعمال ساده فعلی تناقض و بیمانندی عجیبی حكمفرما میباشد.

اما مسأله مورد نظر از این بنیانگاه است كه همین معتقدات، یعنی پندارهای دینی كه خود در معنایی وسیع گسترده میشود – با تمام این ناهماهنگی ها، نادرستی ها، كودك منشی ها و نقیصه ها همواره به عنوان گنجی مورد احترام و ستایشگری و نگهداری و صیانت شده و بشریت همواره از آن به عنوان ارج دارترین میراث تمدن پاسداری نموده است. این ارزش و پاس داشتن حتی آن قدر مهم و قابل توجه است كه سودجویی و بهره بری از منابع زرخیز طبیعی، تأمین بهداشت و مهیا داشتن زندگانی ای آسوده، و چیره شدن و پیشگیری بیماریهای خانمان برانداز را تحت الشعاع خود قرار داده. افراد و مردم با وسواس و گردن نهی مرموزی ارزش و مقامی خدایی برای این دستورها قابل گشته و گمان میبرند هرگاه به هر نوعی كه باشد به شكلی در این قسمت كوتاهی ورزند و در ذهن و اندیشه خود شكی درباره این معتقدات ادعایی بنمایند به نوعی مجازات و گرفتار خواهند شد كه مكافاتش غیرقابل تحمل بودن زندگی میباشد!

اكنون هنگام آن است كه به بازگستری این پرسش بپردازیم كه : آیا پایه و خاستگاه راستین این معتقدات از لحاظ روانشناسی در كجا قرار دارد؟ – و یا در گفته ای رساتر این پندارها و معتقدات از نظرگاه روانشناسی چگونه تعلیل و توجیه میگردند؛ و اصولاً مبنای ارزش فوق العاده و تجلیلی كه بشر از آنها مینماید از چه منشأیی توشه و سرچشمه میگیرد؟ در این مقام ما حتی از خطر نیز نهراسیده و این پرسش را مطرح خواهیم نمود كه آیا: در واقع این معتقدات از ارزشی حقیقی نیز بهره ورند یا نه و در صورت جواب احتمال دال بر مثبت بودن، ارزش راستین این معتقدات در چه چیزی نهان و مستتر است؟

آینده یك پندار: نقد عقاید

آینده یك پندار – فصل 4

Sigmund Freud- 1927

The  Future of an Illusion

ارزشیابی عقاید

نقد عقاید

در برابر مخالفی فرضی، انتقادهای مخالفین، شك در نقش تمدن، بی نقشی تمدن در معتقدات دینی، تمدن عامل القا و رسانیدن میراث دینی نه به عنوان عامل سازنده، انتقاد از اصل قیاس طبیعت به انسان، جواب انتقاد، تشتت و تغییر در فرویدیسم، دو اصل ترس و عجز و پدر، توضیح و جواب

هنگامی پیش میآید كه گوینده یا نویسنده ای كه سرگرم نوشتن یا گفتن است احساس فتور و تزلزلی مینماید. فتور و تزلزلی كه در او حس بدبینی و عدم اعتماد نسبت به خودش را بر می انگیزد. حال اگر بر آن باشیم تا منشأ این بی اعتمادی و رخوت را بیابیم بایستی عطف توجه به روش گفتار و بحث كردن خود نماییم. البته تك روی و یك جانبه بحث نمودن برای گوینده ای و نوشتن برای نویسنده و متفكری رضایت حاصل میآورد. رضایت به آن معنی كه به مصداق ضرب المثلش: تنها به قاضی رفتن و راضی بازگشتن را میرساند. این امری است طبیعی و نهادی كه شخص به هنگام بحث یا گفتگویی نمیخواهد به گفته ها و اعتراض های مخالفین خود ترتیب اثری بدهد و یا در مواقع تنهایی نیز امكان اندیشه نمودن درباره دلایل و افكار مخالف را به مغز خود راه نمیدهد، به همین جهت نوعی بی اعتمادی و سستی آهسته آهسته در او رخنه گر میشود كه بوسایل گوناگون میكوشد تا با بزرگ جلوه دادن و اعتمادی مضاعف بوجود آوردن در خود این احساس بی اعتمادی و تزلزل را منكوب سازد.

به همین جهت و بر همین منوال من برای دوری جویی از تك روی و یك جانبه بحث یا قضاوت نمودن، مخالفی فرضی را برابر خود می آفرینم كه در اظهارات و گفته های من شك و تردید نموده و مخالف خوانی نماید. چنین می انگارم كه این مخالف جلو من نشسته و با شك و شگفتی یعنی نوعی شگفتی حاكی از عدم قبول حرف هایم و استدلال هایم را در ترازوی نقد و سنجش محك میزند و من خود را نیز مجبور میبینم به ناقبولی ها و نقادی های او گوش فرا داده و قانعش سازم.

برای نمونه و مثل ممكن است این ناظر و مخالف یا نقاد و طرف بحث ایرادها و یا خرده گیری هایی درباره مطالب بخش گذشته به عمل آورد. البته ملاحظه شد كه در بخش گذشته معتقدات مذهبی زاییده ترس و پدیده تمدن تلقی گشت و به همین روی این نقاد مثلاً بگوید: “شما در طی گفتارهای خود به شكلهای گوناگون بارها این مفهوم و تفسیر را رسانیده اید كه معتقدات دینی و مذهبی پدید آمده تمدن میباشد، و بطور كلی تمدن را منشأ دین وانمودید؛ در صورتی كه به نظر من این توجیه و تفسیر كه جنبه تعلیل نیز دارد بسی شگفت و ناباور میآید. البته این موضوع را اذعان میكنم كه من خود به تنهایی و مستقل علت روشنی برای دین و معتقدات حاصل از آن نمیشناسم، لیكن اینقدر نیز قادر به اندیشه و استدلال میتوانم بود كه این معتقدات بوسیله تمدن نقش نگرفته و تكوین نیافته اند. به همان نسبت در نقش تمدن كه از آن تفسیر و بازگویی نموده اید شك ورزیم و اصولاً قبول این موضوع برای من دشوار است كه تمدن عامل تسهیلاتی باشد همچون توزیع محصول و تقسیم كار یا حق خصوصی بر زن و فرزند – چه اینها قبل از تمدن نیز وجود داشته اند”.

با توجه به این اعتراض ها و خرده گیری بایستی به طرح اساسی مسأله دقیق شد و من تصور میكنم كه منشأ پیدایش معتقدات مذهبی را بطور كلی این گونه بتوان توضیح داد: من بر آن نبوده ام تا تمدن را منشأ مستقیم پندارهای مذهبی توجیه كنم. البته بایستی با عمق و ژرفای بیشتری به موضوع توجه شود. چون من خواسته ام تا مدلل و ثابت نمایم كه معتقدات مذهبی زاییده همان نیازمندیهایی میباشد كه سایر پیشرفت ها و جلو روی های تمدن از آن سرچشمه گرفته و توشه برداشته است و آن نیز عبارت است از: نیازمندی به نگهداری و حفظ خود در برابر نیروهای كور و لایزال طبیعت كه توانایی و تفوقی شگرف بر بشر دارند؛ از سویی دیگر پدیده تكامل كه خاستگاهش اصلاح و پیشرفت میباشد. بدین معنا كه در آدمی میلی شدید و سركش برای مرمت و اصلاح نقایص مدنیت و فرهنگ وجود دارد كه همواره رو به گسترش و پیشتازی است؛ پیشتازی برای بهبود بخشیدن و به كمال رساندن نقایصی كه تحمل آن برای ما بسی ناگوار و دردآور است.

اكنون با توجه به این دو اصل میتوان به خرده گیری و توضیح و جواب آن پرداخت. حال میتوان گفت كه این ادعا مبنی بر منشأ معتقدات و اصل تمدن موضوعی بسیار منطقی و صحیح به نظر میرسد كه به موجب آن تمدن و فرهنگ عامل القا و باز رسیدن این معتقدات به افراد میباشند. پس منشأ نخستین معتقدات دینی بنابر پایه گفته های گذشته ترس در برابر نیروهای كور و سركش طبیعت میباشد. اما این معتقدات نخستین و بدوی در بستر زمان و میان نسلهای بسیاری راه تكامل پوییده و بوسیله تمدن در بازپسین مراحل خود به عنوان میراثی فرهنگی به ما باز رسیده است. هر فردی فی نفسه و به استقلال و جدا افتادگی خود سازنده و پردازنده ای محسوب نمیشود، بلكه میراث بر نسلهای بیشماری است كه طی اعصار بر مایه بدوی و اولیه هر كدام به نسبت چیزی افزوده اند، زیرا هر فردی از بدو تولد و كودكی خود را برابر این معتقدات و پندارها مشاهده مینماید، معتقدات و ساخته هایی كه قبلاً آماده شده و به او باز رسیده اند و او فرداً و به تنهایی در پیراستن و بوجود آوردن آنها دستی نداشته است. این معتقدات حاصل قرن ها و اعصار متوالی و كارمایه و اندیشه گری نسلهای بسیاری است و فرد در جامعه، همان گونه كه با تازه پایی و كودكی خود قواعد اصلی حساب و هندسه و بدیهیاتی دیگر را كه از گذشتگان برجای مانده قبول میكند این معتقدات دینی را نیز همان گونه میپذیرد.

البته موضوعی آشكار و بدیهی نظرگیر میآید و آن ناهماهنگی و گونه گونی هایی میان این میراثها و بازمانده هاست كه بنام معتقدات دینی و مذهبی خوانده میشود؛ اما با چگونگی و مقام فعلی مبحث ما لزومی به تفسیر و سبب گویی ندارد – چون در اصل مطلب هیچگونه تغییری نخواهد داد. لیكن در این باره كه از جانب شما اظهار شگفتی و تعجبی در این باره سر زد – بایستی تذكر داده شود كه این شگفتی و تعجب از دیدگاه سطحی و ظاهری زیاد هم بعید نمینماید، چون اغلب و بلكه همیشه كوشش بر آن رفته است كه جنبه انسانی این معتقدات را پنهان و پوشیده دارند و مجموعه آن را در هر دوره و هر شكل تكاملی كه بوده باشد به عنوان الهاماتی آسمانی و مافوق طبیعی بر ما تقدیم كنند. البته این موضوع یكی از مشخصات و انحرافگری های مذهبی است. مذهب و دستگاه مذهبی هرگاه رنگ مافوق طبیعی و آسمانی نداشته باشد از لحاظ نیروی اجرایی و نسبت ایمان افراد با آن گرمی و حرارت نسبت به آنها پرخاشگری و عصیان میورزند ندارد و همین رنگ تقدس و غیر انسانی بودن و در پناه معتقدات آسمانی و الهامهای خدایی رفتن است كه مذهب را مصون و محفوظ نگاه میدارد. در پناه و پوشش این پدیده های وهمی و فوق طبیعی است كه تكامل تدریجی پیشروی ها و تغییر و تبدیلهای این معتقدات از نظرها پوشیده و دور مانده و همواره به عنوان اصلی لایتغیر و یكسان عرضه می شوند.

“دومین ایراد یا انتقادی كه می توان بر بازگویی شما نمود، و خود بسیار بیشتر از نخستین ایراد و نكته مهمتر و قابل توجه تر مینماید موضوع قیاس طبیعت و عوامل نیروهای آن است بوسیله بشر بر نفس خود بدین مفهوم كه در دستگاه پیكاوی و علت یابی شما برحسب اصل قیاسی كه بدان معتقدید و اشاره نمودید بشر تمام عناصر و نیروها یا عوامل طبیعی را به كسوت خود درآورده و صفات انسانی بدانها میبخشد البته باز بنابر تفسیری كه در دستگاه شما میشود بشر میكوشد تا با این همرنگی و همسانی ترس و وحشت خود را فرو ریزد؛ یعنی به این وسیله به حقارت و ناتوانی و بی نقشی خود پرده كشد. بشر به خاطر این برای عوامل طبیعی همچون خود صفات و افعال و امیال انسانی قایل میشود تا به این دستآویز آن نیروهای كور و سركش را نیز از جرگه و گروه خود برشمرده و به هراس و ترس خود كه در برابر صورت اولیه و ناشناخت این نیروها بسی پرتوان و غیرقابل تحمل است فایق و غالب آید. چون تنها از لحاظ همسانی و یك جنسی و وجود تشابه و همانندی هایی دیگر است كه بشر قادر خواهد گشت تا با آن نیروها همچون همنوعان و همجنسان خود پیوندها و روابطی پیدا نماید و سرانجام با ارتباط همین پیوندها و مراوده ها به آنها تسلط یافته و چیره گردد.

این بود پی كاوی و علت یابی شما كه بر این موضوع به عمل آورده اید. لیكن به نظر من این استدلال و اقامه دلیل شما بنایی است پی بر آب و سست كه اصولاً منطقی به نظر جلوه گر نمیآید. این قیاس و همانندی ای كه بشر میان خود و نیروها یا عوامل طبیعت برقرار نموده و از آن همچون پلی از فراز هراس و ترس و وحشت خود بر میگذرد دور از هر نوع حسابگری و منطق سازی است؛ چون بشر نخستین در چارچوب این تنها راه محصور است و اصولاً نمیتواند راه دیگری گزینش نموده و یا نوعی دیگر اندیشه و چاره سازد. اصولاً این عمل و كاری است نهادی و نظری و همان گونه كه گفتم تنها راهی است كه از نهاد و فطرتش بر میخیزد نه از اندیشه و تفكرش. بنابر همین فطرت و نهاد است كه خصیصه ها و افكار و احوال خود را برون ریخته و در عالم خارجی منعكس میسازد و هر فعل و انفعالی طبیعی یا هر پدیده و رویدادی را كه به وقوع میپیوندد حاصل كار و تمایلات موجوداتی می انگارد شبیه و مثل خودش كه اطراف او همچون او زندگی مینمایند. باز تكرار میكنم كه این تنها راهی است كه او میتواند دنبال نموده و از روی قیاس به نفس، اعمال و حوادث طبیعی را نتیجه كار موجوداتی شبیه به خود بپندارد. وانگهی در این مورد مسأله شگفتی را نیز نبایستی از نظر دور داشت چون افراد در این قضیه به شكل پسندیده و ناآگاهانه ای به نیازمندی های درونی خویش پاسخ مثبت میدهند و با گسترش بخشیدن به اینگونه پندارها كنجكاوی های خویش را ترضیه و امیال طبیعی را نیز كامیاب میسازند”.

اصولاً به شكلی كلی این فرضیه شما كه در قالب یك انتقاد و برحسب خرده گیری بیان و ایراد شد بسیار بعید و بی بنیان مینماید. شكل و اساس این مسأله كه این همه شگفتی و غرابت در ذهن شما ایجاد نموده است، اصولاً هیچ نوع شگفتی و تعجبی بر آن مشاهده نمیشود. طرحی كه شما در مخیله انداخته و گونه ای كه می اندیشید، این شیوه را مینمایاند كه اساس معتقدات و اندیشه گری های مردم بدون هیچ مأخذ و بنیان علمی تكوین و هستی یافته و تنها امری كه بر آن میگسترید و معتقدات را در لباس آن میخواهید در جلوه گاه دید فرانهید این است كه این معتقدات و افكار تنها زاییده یك حس كنجكاوی و علت جویی و بیانگر آنهاست كه بی وابستگی به مأخذ و اصل و اساسی به ظهور پیوسته و تكوین یافته است – و همان گونه كه در ابتدای مبحث فوق تذكر دادم این امر بسیار بعید مینماید و شگفتی نیز خاستگاهش بر پایه ایراد شما گسترش دارد.

در بخشهایی كه گذشت من از منشأ و اصلی به عنوان پدر و مادر سخن گفتم و اساساً این گونه می اندیشم كه بشر هنگامی كه دست به قیاس برده و طبیعت و كاینات را به خود مانند میسازد، آنها را همچون خود دارای تمایلاتی چون: قهر و غضب، خشم و كین، مهر و محبت، رأفت و دوستی، عشق و شهوت، و شكم بارگی و لذت جویی میپندارد و با افگندن خود و گسترش شخصیت خودش بر آنها فاصله ترس و هراس را در مینوردد. به هر انجام من بر این اصل معتقدم كه بشر در حالی كه به نیروها و عوامل طبیعت صورت انسانی میبخشد، باز یك بار دیگر از دوران كودكی و الگوی اصلی آن یاد كرد و پیروی مینماید.

كودك در نخستین مراحل زندگی، آن گاهی كه اندیشه ای نابسته و ذهنی بی تشخیص و نابالغ دارد، میآموزد كه برای ترس زدایی و برقرار نمودن ارتباط و پیوند با دیگران، و بالاخره درنوردیدن فاصله ای میان خود و كسان دیگر كه موجب تشویش خاطر اویند بایستی برای تأثیر نمودن در آنها روابطی با آن كسان یا اطرافیان برقرار سازد و این نكته را نیز از همان اطرافیان خود فرا میگیرد – به همین دلیل و مبنا است كه بعدها و در جریان آینده زندگانی در هر موردی این نخستین تجربه و آموزش عملی خود را بكار میگیرد و بر همان نهج بدان صورت فعلیت میبخشد .

از دیدگاه توصیفی بی گمان اختلافی میان ایراد شما و فكر من وجود ندارد و همان سان كه ملاحظه شد در سطور فوق و بخشهای پیشین نیز این اصل را تذكر داده ام كه بشر هرچه را بخواهد فهم نموده و شناختی بدان حاصل نماید به صورت شخص قلب ماهیتش میدهد و این امری است طبیعی – اما نه بدان گونه كه شما میگویید امری طبیعی كه فطری و نهادی بشر باشد، بلكه آدمی بنابر الگوی دوران كودكی خود عمل مینماید و به نیروها و عوامل طبیعت شخصیت میبخشد كه بر آنها تسلط و سیطره یابد. در نخستین وحله و اولین گام این تسلط، سیطره ای كاملاً پنداری و درونی است كه رنگ روانی دارد، لیكن همین فرو افكندگی و تسلط روانی است كه مقدمات تسلط حقیقی و جسمانی را مهیا مینماید. “از دو نكته فوق كه بگذریم، به مورد سومینی خواهیم دست یافت كه شاید جنبه انتقادی همچون دو مورد گذشته را دارا نباشد، اما بی گمان نمایانگر گونه گونی های دلایل شما و تفرق و تشتت در دستگاه بازگوگرانه تان میباشد. پیش از این شما در كتابی بنام “توتم و تابو” درباره منشأ و مبنای پندارها و معتقدات مذهبی بحث گسترده ای نموده اید لیكن بدین شكل كه مینماید در آن كتاب درباره منشأ و  چگونگی معتقدات دینی گونه ای تفسیر و توجیه نموده اید كه بكلی جدا از دلایل امروزیتان جلوه گر است. در واقع میتوان گفت توجیه و دلایل گذشته تان تفاوتی آشكار بین دلایل امروزی دارد. مدار و مباحث دینی و معتقدات مذهبی در آن هنگام كاملاً بر الگوی خانواده و عقده خانوادگی منطبق بوده. آنچه كه بر مبنای علت جویی و منشأ شناسی مباحثی گرد آمده، در بازپسین مرحله به روابط پدر و فرزند پایان گرفته و خاتمه یافته است. خدا شكل تحول و تكامل یافته پدر، و اصولاً به عنوان پدری روحانی تلقی گشته و علاقه و دوستی نسبت به پدر در خانواده منشأ نیازمندی های مذهبی بشمار رفته است. این بود نظرات و استنباط های شما كه در كتاب “توتم و تابو” از آنها صریحاً به عنوان عامل تعیین كننده و اصل مستقیمی یاد كرده بودید، لیكن اینك چه؟! به نظر میرسد كه این زمان یكسره و یا تا اندازه ای از نظر خود عدول نموده و راههایی دیگر بگزیده اید؛ و به همان نسبت كه دیروز در عقاید خود پافشار و مصر بودید، امروز نیز در عقاید جدیدتان كوشا و سخت با ایمان میباشید. به هر حال آنگونه كه فهم میكنم شما به تازگی به كشف بزرگی در این زمینه نایل آمده اید كه آنرا ترس و كوچكی و حقارت، یا عجز و ناتوانی بشر در برابر طبیعت نام نهاده اید. در واقع نوعی تبدیل و یا جانشینی عقاید صورت پذیرفته كه در آن عجز و ناتوانی بشر جایگزین كمپلكس یا عقده خانوادگی گشته است. با این احوال آیا اجازه میدهید كه درباره این تغییر فكر و چگونگی آن از شما توضیحی را خواهان باشم؟ ”

البته با كمال میل درباره موضوع مورد توجهتان بازگویی میكنم و اصولاً این بهترین موقعیتی است كه شما با این توضیح خواستن فراچنگ من آورده اید و به واقع مترصد چنین مسأله ای نیز بودم. اما بطور كلی در برابر پرسش و توضیح شما میتوانم بگویم كه در حقیقت تغییر فكر داده ام، لیكن نه بدانسان كه شما توجیه مینمایید، بلكه تحت قاعده و روش معینی كه از كادر ویژه روانكاوی خارج نمیباشد. البته بهتر میبود تا با توجهی ژرفكاوتر به اساس كتاب “توتم و تابو” و مباحث آن عطف توجه میشد، چون منظور و هدف كتاب مزبور نمودن منشأ تمدن و بحث و كند و كاو در سرچشمه های مذهبی نیست و من بر آن نبوده ام تا در آنجا از منشأ دین گفتگو نمایم، بلكه تنها میخواستم همان گونه كه نام كتاب بازگوگر آن است در مبدأ و منشأ “توتمیسم” پژوهشی نموده و اساس و زیربنای آن را بنمایانم.

“حال ممكن است پرسشی را مطرح نمایم؛ آیا توانایی آنرا دارید كه از دیدگاه خود به شكلی كه موضوع برای خودتان روشن و قابل شناخت و فهم باشد پاسخی به این مسأله بدهید كه به چه سبب نخستین شكل و قالبی كه بشر برای حلول خدایان ساخت و پرداخت شكل و قالب حیوانی بود – و بطور كلی به چه علت نخستین حمایتگران و نگاهدارندگان خود را در پیكره حیوانات و تندیس های جانوری نیایش و عبادت نمود؟ و چرا این حیوانات و جانوران را كه مقام خدایی یافته بودند جزو تابوها و محرمات قرار داده و كشتن و خوردن گوشت آنها را حرام كرده و هر نوع لمس و كاركشی را نیز از آنان بركنار داشت؟ در حالیكه طی هر مدت معینی در گذرگاه جشنی عمومی كه جنبه رمزی و سمبلیك داشت این حیوان را كه در مقام توتمی یا خدایی بود طی تشریفاتی خاص كشته و گوشت آنرا گروهانه میخوردند؟ به هر انجام ممكن است در برابر پرسش های فوق پاسخی نداشته باشید، لیكن آنچه مسلم و آشكار است این است كه مجموعاً این اعمال و كارها و اندیشه ها اصل “توتمیسم” را تشكیل میدهد و كشتن و خوردن حیوان توتمیك نیز در داخل این شیوه عملی میگردد. با طرح این مبحث این اندیشه پیش آمده و دامن گیر میشود كه آیا “توتمیسم” را میتوان نوعی مذهب و دین بشمار آورد؟ در برابر این پرسش به یقین بایستی پاسخ مثبت داد. بی گمان و به شیوه ای قطعی میان توتمیسم و مذاهب بعدی پیوندی مستقیم برقرار است، مذاهبی كه در آنها خدایان انسانی بوجود آمده و حیوانات مقدس یا جانوران توتمیك به شكل حیوانات مورد توجه خدایان كه جنبه تقدس نیز دارند جایگزین شده اند”.

برای نمودن پیوند مستقیم و بیشك توتمیسم و ادیان بعدی و همچنین ارزشهای ویژه و نخستین آن كه مورد حمایت شرع و عرف یا قانون و تمدن و مذهب نیز میباشد كافی است تا به دو مورد از محدودیت هایی كه زاییده دوره توتمیسم میباشند اشاره نماییم، و قابل تذكر است كه این دو مورد از موارد اصلی در اكثر قریب به اتفاق مذاهب و تمدن ها میباشد و این دو عبارتند از: منع از آدم كشی و تحریم زنای با محارم.

امری است بی تفاوت كه شما دلایلی را كه در كتاب “توتم و تابو” ایراد شده قبول نموده و پذیره شوید یا قبول ننموده و رد نمایید – اما لااقل امیدوارم كه در این امر بدیهی با من هم آهنگ باشید كه در آنجا بسیاری از مسایل و قضایای مستقل و جدا افتاده كه از دیدگاه این گونه كاوشگری ها بسیار شایان توجه میباشند گردآوری شده و با تقسیم بندی صورت شایسته و نمایانی به خود گرفته است. اما درباره تناقض گویی و راجع به تغییر و تبدیل خدایان حیوانی به خدایان انسانی، اینك در این قسمت نیز بازگویی هایی میكنم كه چگونه پس از گذشت مدت زمانی خدایان حیوانی از سكه افتاده و بی نقش مانده و خدایان انسانی جای آنها را پر كردهاند. البته این موردی است كه حتی در كتاب “توتم و تابو” از آن تحلیلی به عمل نیامده و مورد پژوهش واقع نشده است. همچنین به همان گونه كه ملاحظه شد و تذكر دادم در كتاب مزبور كاوشها و جستجوهایی درباره منشأ مذهبی انجام نیافته بلكه تنها مدار گفتگو بر موضوع “توتمیسم” چرخش داشته است اما این مورد برای شما توهم و شاید اشتباهی فراهم آورده است، بطور كلی آیا چنین میاندیشید كه این گونه محدودیتی كه در كتاب مورد نظر از لحاظ موضوع بحث پیش آمده دلیل نفی پدیده هایی كه از آنها ذكری به عمل نیامده میتواند باشد؟ سرانجام بایستی به اصل اساسی عطف توجهی داشت كه هر نوع پژوهش و كاوشی در كار من نمونه هایی است كه بر مدار روانكاوی استوار میباشد و مسأله مذهب نیز از شیوه روان-تحلیلگری و تجربه و تحلیل خارج نمیتواند بود.

پدیده ها و موردهایی كه دیروز فراچنگ نیامده و دستگیرم نشده بودند اینك فرا روی آمده اند. من میكوشم تا از مواردی كه در گذشته از نظرم پوشیده مانده بودند پرده برگیرم و از علل یاد ناشده و مستور برای پژوهش های كنونیم سودجویی كنم و این را آیا میتوان به تناقض گویی و تغییر عقیده بازگو كرد؟ و به همین نسبت دگرباره این موضوع نمیتواند دلیل یك جانبه قضاوت نمودن من گردد . البته بایستی با كوشایی و سخت گروی بر آن باشم تا به نحو شایسته ای پلی میان آنچه كه پیش گفته ام كه امروز میخواهم بگویم ببندم تا از راه یافتن و یگانه شدن آنها نتایج های دلخواه و مطلوب دست آورم گردد – اما آنچه كه امروز میگویم مكمل و استوار كننده گفته های پیشین است نه ناقض و شكننده آنها و به همین جهت است كه اسناد نقیض گویی دور از ژرف اندیشی و انصاف جلوه گر میآید. بطور كلی برآنم تا با اتحاد گفته های گذشته و آنچه كه امروز گفته میشود، یعنی با همجوشی میان ظاهر و باطن به هدفم نایل شوم. هرگاه منظور را در جمله ای ساده تر و رساتر بجوییم بایستی بدین گونه گفت كه: این دو، یعنی عقده خانوادگی و عجز و ناتوانی بشر و نیازمندی او به كمك هیچگاه خارج از تأثیر و وابستگی هم نیستند و بر همین اساس است كه برآنم تا با كاوشهایی عمیقانه راه را برای شناسایی شما هموار كنم.

نمایاندن شیوه ای كه با سخت كوششی در پی آنیم به هیچ روی پدیده ای دشوارگونه نیست و از پیوندهایی كه ناتوانی و بی پایی كودك را با عجز و درماندگی فردی بالغ كه زندگیش با آن ناتوانی ها در برابر طبیعت دنباله همان دوران كودكانه است میتوان به مشكل شناسایی حاصل نمود و این دو در برابر هم قرار داشته و موجودیت یكی بی آن دیگر مفهوم و قابل فهم نیست و بر این مبنا موجبات روانكاوانه پیدایش مذاهب درآمیختن علل ناتوانی كودكی و علل عجز و نیازمندی در دوران بلوغ میباشد.

اكنون بر آن باشیم تا به كوتاهی سیر و گشتی در زندگانی روانی كودك به عمل آوریم. در نظر گرفتن زندگی روانی كودك در واقع رازگشای بسیار ارزنده ای میتواند باشد. كودك در دوران زندگانی سخت و پر مخاطره و هراس آگین خود همراه و مستمراً در جستجوی پناهگاهی است تا خود را به نحوی از انحا در برابر پدیده های مخاطره آمیز خارجی حفظ نماید، و البته همان سان كه در صفحات گذشته ملاحظه گشت میدانیم كه چگونه موفق گشته و به حاصل تكاپوی خود دست می یازد.  این مسأله اصل روانكاوانه ایست كه لیبیدو یا شور دوران كودكی همواره متوجه تمایلات خودشیفتگی میباشد و در راه نیازمندی های نارسیستی بسی سخت كوش است و همواره در گزینش مواردی جهدورزی مینماید كه نیازمندیهای حاصله از خودشیفتگی را ارضا نماید. برای نمونه میتوان از مادر و كودك مثالی آورد: مادر را میتوان نخستین حامی و پرورشگر كودك دانست، و هم اوست كه نیازمندی گرسنگی را در كودك برطرف نموده و در برابر مخاطرات خارجی محافظت و حراستش مینماید، و هم اوست كه آماج نخستین تیرهای لیبیدو از جانب كودك قرار میگیرد. به هر انجام با دقت و كنجكاوی همراه با كاوندگی متوجه خواهیم شد كه “مادر” نخستین حمایتگر كودك در برابر مخاطرات و سركشی عوامل خارجی است و اوست كه كودك او را نخستین سدبند هراسها و تشویش ها و نابسامانی های هراس انگیزش میپندارد.

بزودی بنابر عللی كه نظرگیرترین آنها نیرومندی و قدرت است، پدر جانشین مادر گشته و نقش حمایت كننده، محدودگری، نواختن و كیفر دادن را تا پایان دوران كودكی برعهده می گیرد. اما روابط كودك نسبت به پدر و پدر نسبت به كودك یك جانبه نیست؛ نه مهرآگین است صرفاً و نه كین توزانه – بلكه آكنده از دوگونگی عواطف میباشد. روابطشان هم مهرآمیز است و هم كینجویانه و عنادگرانه.

روابط پدر و مادر و نزدیكی و عشق ورزیشان نسبت به هم از مواردی است كه خشم خفه و خود روی كودكانه را بر می انگیزد و نسبت به پدر كه به نخستین خاستگاه عشقی اش دست اندازی مینماید تنفری احساس كرده و كینی به دل میپروراند. از سویی دیگر استقلال و قدرت پدر را ستوده و با مقیاسی بر ناتوانی خود مقامی بس رفیع برایش میپردازد. پس پدر كه بزودی مقام مادری را در برابر كودك اشغال میكند، برای كودك موجودی است ترس آور و در عین حال مورد ستایش و علاقه. از نشانه ها و موارد این تضادها و دوگانگی های عواطف در كتاب “توتم و تابو” به گستردگی گفتگو نموده و آن را به اثبات رسانیده ام و با مراجعه به آن كتاب ملاحظه خواهد شد كه اكثر آن در تمام ادیان به شكل ریشه دار و ژرفی دیده میشود.

كودك همان گونه كه آهسته آهسته رشد نموده و بزرگ میشود و سرانجام خواه ناخواه به دوران بلوغ باز میرسد، با رها شدن از تسلط و رهیدن از ترس پدر، مشاهده میكند به همان روش كودكی بایستی خود را به مبدئی نیرومند متكی سازد و بی پشتیبانی و اتكای به عواملی قدرتمند كه حمایتگر و حافظ نیز باشند نمیتواند به سیر و سلوك خود متعارفانه ادامه دهد. این قدرتها بایستی دارای خصوصیات و صفاتی باشند كه او را اقناع نموده و ترس و وحشت و مهر و ستایشش را برانگیزانند آنگاه است كه فرد دست به آفرینش خدا یا خدایان میزند. خدایانی میآفریند و به عوامل طبیعی كه خدایان میپنداردشان خصوصیات و صفات پدر را همچون جامه ای می پوشاند. آفریننده های او خدایانی هستند كه با قدرتهای شگرف خود ترس و بیمش را دامن میزنند؛ آنگاه او میكوشد تا به وسایلی خشنودی و رحم و شقفت آنان را برانگیزانده و محبت و رضایشان را به جانب خود منعطف نماید – اما این كار یك جانبه نیست چون خدایان نیز در برابر ستایش ها و نیایش های افراد ملزم به حفظ و حمایتشان میباشند و افراد نیز سخت به این موضوع یعنی حمایت كردن و تأمین نمودن و محفوظ داشتن خدایان چشم دارند.

پس كودك از آن روی به پدر عشق و محبت میورزد كه به او احتیاج دارد و نیازمندی و ناتوانی اش موجب گروندگی و بزرگ داشت میگردد. وضع بشری نیز همچون كودك و همانند نیاز نخستین او میباشد. ناتوانی و عجزش لازم میدارد تا همچون كودك به قوای طبیعی تشخیص بخشیده و با صفات پدری خدایانی بپردازد. پس عكس العمل شخص بالغ، یا كودك نیرو یافته و از بند پدر رسته در برابر احساس ترس و ناتوانی موجب پیدایش مذهب میشود.

به هر حال در این نوشته ها بر آن نیستیم تا با ژرف جویی به مباحثی در مدار تكامل و تطور اعتقاد به خدایان گفتگو و بحث شود، بلكه تنها به همان شكل كه در قسمت های گذشته ملاحظه شد تنها به جستجو در چگونگی و ارزش پندارها یا معتقدات دینی اكتفا میورزیم.

آینده یك پندار: دین از دیدگاه روان شناسی

آینده یك پندار – فصل 5

Sigmund Freud- 1927

The  Future of an Illusion

دین از دیدگاه روانشناسی

1 – تفسیر روانشناسی دینی

ارزش مبانی روانشناسی، دشواری تحقیق، عقاید دینی مواردی ذهنی و غیر عینی میباشند، منشأ تعبد در ایمان دینی، دوری مذهب از شیوه تعقل، روش تقلیدی، تأكید ارباب ادیان، گسترش و نقد اصول تعبدی

پس از بحث و گفتگوهایی كه درباره مخالفت های فرضی به عمل آمد؛ اینك لازم است به اصلی اساسی پرداخته و این اصل اساسی مسأله روانشناسی و منشأ نمایی آنست، یعنی بایستی به كنجكاوی و پی جویی بپردازیم و ملاحظه نماییم كه ارزش معتقدات دینی و تفسیر توجیه آنها از لحاظ دانش روانشناسی چگونه است و در واقع با توجه به این موضوع آنها را چگونه می توان دسته بندی و مرتب نمود.

البته بایستی متوجه بود كه جوابگویی و راهیابی در این موضوع با آسان یابی و سهولت میسر نخواهد بود و این نیز بستگی تام به موضوع دارد – چون معتقدات دینی مسایلی ذهنی و غیر عینی میباشند و هر نوع كند و كاو و پژوهشگری در موضوع های ذهنی و اموری كه واقعیتی خارج از طبیعت را در ذهن بر میانگیزد به آسانی دستیاب نخواهند بود.

بسیاری پس از اینكه روشها، طرح ها و علل و پی كاوی های زیادی را وازده و غیرقابل قبول اعلام نمودند، بر علل و مبنایی دلایل خود را استوار نموده و بر آن اقامه دعوی مینمایند كه بیشتر جنبه تعریف هایی عمومی را افاده میكند تا تفسیرهای واقعی و وابسته به موضوع را. این نظرات و مبانی عبارتند از اینكه: عقاید دینی و پندارهای مذهبی اصول و پدیده هایی هستند كه پذیرش شان تأكیدی و بی چون و چرا میباشد. در واقع میتوان گفت: عقاید مذهبی اصولی تعبدی و تقلیدی هستند كه بوسیله آنها روابط علل و معلولی هر موضوع و پدیده ای با واقعیت خارجی آشكارا و هویدا میشود. این اصول تعبدی و تقلیدی با واقعیت خارجی آشكار و هویدا میشود. این اصول تعبدی و تقلیدی حاوی مسایلی هستند كه آدمی خود به حل و گشایش آنها قدرت و توان نیافته و بوسیله نیروهای مافوق طبیعی گشوده و حل گشته اند – و به همین جهت بایستی بشر به آنها ایمان داشته و در احترام و رعایتشان بكوشد. ارزش و شایستگی این معتقدات تعبدی در آن است كه راهنما و آموزنده مسایلی برای بشری میباشد كه در جریان زندگی بیش از هر چیزی نسبت به آن مسایل توجه و علاقمندی دارد و در واقع معلوماتی را از راه آموزشگری جبری به ما می آموزد بیش از هر چیز مورد نیازمان قرار دارد – پس بنابراین لازم است تا پاس این معتقدات را داشته و در بكار بستن و عمل نمودن و ایمان داشتن به آنها كوشایی ورزیم. هر كسی كه از آگاهی و دانستن این معتقدات غافل و تهی بماند نافهم و مطرود و هر كسی كه نسبت به آنها آگاه و معتقد باشد می تواند خود را فردی صالح و دارای دانشهای وسیعی بپندارد.

بطور كلی نسبت به هر چیزی كه بیاندیشیم اصول تعبدی حكمروا میباشد. هرچه اصول تعقلی در اقلیت و بی توجهی است، اصول تعبدی در اكثریت و همگان گروی قرار دارد. آن یك مستلزم سعی و كوشش و دانش اندوزی است و این یك بدون سعی و كوشش و كوشایی حاصل میآید. اما در اینجا این توهم نبایستی پیش آید كه هر چیز یا هر اصلی كه تعبدی بود صرفاً نادرست است یا هر موردی كه تعبدی بود و تعقل نیز حقیقت آن را تأیید نمود بایستی پذیرفته شود – چون موارد و اصولی هستند كه قابل اثبات نیستند و نمیتوان آنها را نیز پذیرفت یا رد نمود و برخی از چیزها و موارد تعبدی نیز با واقع و حقیقت وفق میدهند و این وفق دادن دلیل نمیشود كه مسأله را شمول داد و یا بدون پی جویی های عینی و تجربی آن را در كادر امور تعقلی قرار داد.

هنگامی كه در آموزشگاه سرگرم آموختن و فراگرفتن و یادگیری هستیم جمله و یا اكثر مواردی را كه بدان دانش اندوزی مینماییم از راه تعبد و غیر عینی حاصل میشود، در مثل میگویند و یا میخوانیم كه شهر زیبای “كونستانس” بر روی دریاچه كونستانس قرار دارد و در زیبایی گوی سبقت از بسا شهرهای بزرگ ربوده است؛ و برای اثبات و جایگزینی این موضوع در اندیشه دانشجویان در پایان نیز اضافه می كنند كه در صورت ناباوری و عدم اطمینان میتوانی بدانجا رفته و نظاره اش نمایی. البته این مورد از آن اصول تعبدی می باشد كه جنبه تعبد و تعقلش یكسان است: چون من خود به این شهر سفر كرده ام. شهری است زیبا و دلفریب كه بر كناره دریاچه ای زیبا قرار دارد و من اكنون در حقیقت گفته های پیشین و همچنین اصل جغرافیایی آن را شكی ندارم. لیكن هرگاه با ژرف اندیشی در مسأله دقت نمایم متوجه خواهیم گشت كه با تمام این احوال همین اصول تعبدی كه تعقل نیز تأییدشان میكند هیچ گاه آن تأثیر تعقلی صرف را كه همراه با عینیت و مشاهده و تجربه باشد دارا نیستند و این مسأله را نیز میتوانم از نمونه ای همچون مورد فوق تكرار نمایم: هنگامی كه دست داد به “یونان” سفری كرده و برای نخستین بار در آتن خود را بر بلندی های اكروپولیس یافتم وجد و سرورم با نوعی شگفتی و اعجاب هم انگیز بود. وقتی دورنمای دریای آبی گون و مواج و آسمان نیلی و شفاف را نگاه می نمودم – و هنگامی كه محو تماشای ویرانه های معابد بودم با شگفتی این پرسش برایم پیش آمد كه بگویم: این مناظر و ویرانه ها و جاهای آنها بر همان شیوه است كه در آموزشگاه برایمان بازگفته و توضیح داده بودند و در واقع این مناظر و بازمانده ها با آنچه كه قبلاً خوانده بودیم تفاوتی ندارند. البته آن هنگام این برایم امری شگفت مینمود چون در زمان تحصیل كه درباره آتن و بازمانده های باستانی اش با آن وضوح برای ما درس میگفتند اندیشیدم كه هم آهنگی ای میان درس و واقعیت خارجی آتن نمی تواند برقرار باشد تا در آن سفر آنچه خوانده بودم به واقع مشاهده نموده و همین تشابه و همسانی موجب شگفتیم را فراهم كرده بود. به هر حال اینك نمیتوانم برای آن حادثه اهمیت و ارج چندانی قایل شوم چون امروز قادرم با دید و بصیرتی دیگر به آن نگاه نموده و بیاندیشم. بصیرتی كه در آن هنگام بدان دست نیافته و با آن آشنایی نداشتم و آن تأثیر مشاهده عینی و دیدار وضع محل و مواردی دیگر است كه بستگی كاملی با چگونگی وضع محیط و اثر آن در ذهن دارد و همین روبرو شدن با واقعیت و مشاهده مستقیم است كه ارزش تعیین كننده و كاملاً متمایزی را دارا می باشد.

به شیوه ای كلی تمامی مواردی نظیر آنچه كه در فوق ذكر شد موجب تحكیم عقیده و ایمان می شود، عقیده و ایمانی كه از راه تواتر و گفته های دیگران به دست آمده است، اما این صحت های نسبی به هیچ گونه دلیل پذیرش های عمومی قرار نمی گیرد. وانگهی اصل هر عقیده و ایمانی نیز بایستی بوسیله دلیل و برهان تأكید و ثابت گردد تا حاوی اصولی تجربی و قائم به ذات باشد. اما مشاهده مینماییم و میشنویم كه میگویند اینها حقایقی هستند كه از راه و سیر پیشینیان بدست آمده و عصاره و چكیده تجربیات و نتیجه گیری های نسل های زیادی است و به همین سب متضمن حقایقی است كه بایستی بی كنجكاوی پذیرفته شوند. حال اگر این مسایل همچون موارد جغرافیایی روشن و محقق نباشد از معلوماتی نظری سود میجویند: مثلاً برای رسانیدن و اثبات دایره بودن زمین از كمانی بودن افق و حركت كشتی و مواردی دیگر شاهد میآورند چون بطور محقق غیر ممكن و محال است كه همه دانشجویان و محصلین دست به مشاهده و تجربه زده و به دور زمین بگردند و یا آموزندگان و معلمین جمله آنان را به دور زمین بگردانند. به همین جهت اكتفا میشود تا بوسیله ایمان و عقیده مسایلی را بپذیرند اما این دلیل نیست كه راه مشاهده عینی بكلی مسدود باشد چون شیوه آزمایش و تحقیق شخصی همواره باز است.

2 – ایمان مذهبی

عدم دلایل عقلی و علمی بر معتقدات دینی، پرسش هایی درباره اثبات معتقدات دینی، پاسخ های ضد و نقیض و كودكانه، منع شك و كاوش در معتقدات، نقد معتقدات دینی و بی ارزشی آنها، عامل پیچیده روانی، سابقه شك و تردید مذهبی در گذشته، بت شكنان و محافظه كاران تاریخی

درباره مسایل و مطالب عمومی – و یا در صورتی خصوصی مشاهده نمودیم كه معتقدات تعبدی چگونه بوده و ارزش راستین آنها با در نظر گرفتن نقد موضوع بر چه پایه هایی استوار میباشد. اما هرگاه بر آن باشیم و سر آن داشته باشیم كه به همان نحوه فوق در معتقدات و اصول مذهبی نیز داوری و یا كاوش نماییم مسأله كاملاً به شكلی دیگر جلوه گر خواهد شد.

اگر در مورد دین و مذهب پرسشی صورت گیرد مبنی بر اینكه چه دلایلی برای حقانیت و عقلانی بودن و اثبات پندارها و معتقدات مذهبی وجود دارد، بطور كلی به چند پاسخ دست خواهیم یافت، پاسخهایی كه به شكل نمایانی مخالف و نقیض هم خواهند بود و علاوه بر آن هر یك به تنهایی از لحاظ نقد علمی فاقد ارزش بوده و جز گفته هایی كودكانه نمینماید.

به هر انجام هرگاه از ایمان داران و باورگران مذهبی سؤال شود كه به چه دلیل این معتقدات درست و عقلانی و بر حق میباشد چنین خواهیم شنید كه: به این دلیل كه نسل های پیشین و پدران و نیاکان ما به این معتقدات باور داشته و پای بند بوده اند و از سویی این پندارها از نخستین ادوار وجود داشته و همین دلیل بر صحت و حقانیت آنها میباشد. از طرفی دیگر مشاهده میشود كه در ادوار گذشته و هم این زمان نوعی تأكید تهدیدآمیز و سخت درباره پذیرش بی چون و چرای این معتقدات وجود داشته است و به شكلی مؤكدی شك ورزیدن و مورد تردید قرار دادن این معتقدات را عملی گستاخانه تلقی نموده و هر نوع كند و كاوی را درباره آنها ممنوع كرده اند. در قرن های گذشته بادافره و كیفر شك ورزان و تردید كنندگان درباره معتقدات دینی همانا مرگ و شكنجه هایی بس هولناك بود و این زمان هم اجتماع به كسی كه نسبت به این معتقدات شك نشان داده و یا نقادی و كند و كاوی انجام دهد با دیده تحقیر و تكفیر نگاه میكند.

با ژرف بینی و دیدی كاوشگرانه چنین خواهیم فهمید كه این تأكید و پافشاری در شك نكردن و كند و كاو ننمودن درباره معتقدات مذهبی موردی است كه انگیزاننده نیرومندترین شك ها و تردیدها می شود؛ چون عموم همواره رغبتی شایان به امور منع شده نشان داده و در ارتكاب آن موارد كوشایی میورزند. حال صرف نظر از این واكنش روانی و اصولاً غیر منطقی بودن و نادرستی آن، شایسته است تا محرك و انگیزه این تأكید غیر اصولی را نیز دریابیم و در واقع به علت و منشأ آن شناختی حاصل كنیم. چنین دستور تحكم آمیز و تهدید گران های تنها میتواند نمایاننده یك علت و در واقع یك حقیقت باشد و آن اینكه این معتقدات و پندارها تا چه حد سست و بی پایه و لرزان است و از سویی دیگر اجتماعی كه این تأكید سخت به آن تحمیل میگردد خود تا چه اندازه واقف به نااستواری و غیر عقلی بودن آن میباشد. به هر انجام در صورت عكس این مسأله – یعنی در صورتی كه این معتقدات اصولی صحیح و درست و عقلی بودند و بنای آنها بر پایه های محكم و استوار و خلل ناپذیری قرار داشت، هیچ علت و موجبی فراهم نبود تا با این گونه تأكیدهای تهدید آمیز مردم را از شك كردن و كند و كاو نمودن درباره آنها منع نمایند – و بطور محقق هرگاه كسی بر آن بود تا یقینی تجربی و عامی درباره این معتقدات بدست آورده و ایمان تعبدی خود را مبدل به ایمانی عقلی و علمی نماید، او را راهنمایی نموده و به شیوه هایی راستین هدایت گرش میشدند.

بطور كلی در فوق به سه دلیل، یعنی دلایلی كه بر اثبات و حقانیت معتقدات ارائه میشود اشاره شد، و به یك دلیل آن كه سومین برهان میبود آگاه گشته و بی ارزشیاش واقف گشتیم. اینك بنگریم تا دو دلیل دیگر دارای چه ارزش و قبول منطقی ای را میتوانند داشته باشند. متأسفانه دو دلیل دیگر نیز به همان نسبت بی ارزش میباشند. این دلایل هرگاه برای ایمان دارانی هم كه با تعمق به آنها ملاحظه كنند ایجاد شك و تردید در پذیرش مینماید كه به زودی زدوده شدنی نبوده و چه بسا اساس ایمان هایی را هم سست گرداند. این دلایل دربردارنده و رساننده این مفهوم میباشند كه ما بایستی به این معتقدات ایمان داشته و در بزرگداشت و كارگیری و اعتقاد بدانها سخت كوشش و باور داشته باشیم – تنها به این دلیل كه پدران و نیاگان ما به آنها معتقد بوده اند. اما لازم است به این نكته عطف توجه داشت كه نیاگان ما بسی نادانتر و بی اندیشه تر از ما بوده اند. آنها دارای روشها، سلوكها و شیوه ها و معتقداتی دیگر نیز بوده اند كه این زمان ما با دیده تمسخر و استهزا بدانها نگریسته و دچار شگفتی میشویم. پس چگونه میتوانیم پاره ای از آن پندارها را از كل و اصل جدا نموده و به علت اینكه پدران و نیاگان ما بدانها ایمان و اعتقاد داشته اند آنها را پذیره گشته و به قسمتهایی دیگر از همان اصل و كل به دیده تحقیر و تمسخر بنگریم؛ به همین جهت معتقدات مذهبی نیز جزو همان پندارها و اعتقاداتی است كه از اصل خود جدا شده و بنابر مقتضیاتی رنگ معنویت و روحانیت گرفته اند. از همه جالبتر نوشته هایی است سست و بی مایه كه انسانها از روی زیركی و برای تبرئه خود آنها را به مبدئی دیگر نسبت داده و آسمانی میخوانندش. دلایل و براهینی كه در این نوشته های مقدسه ارائه گشته به قدری سست، بی مایه و كودكانه است كه به هیچ روی نمیتواند جلوه گاه منطق گشته و ایمان را بسوی خود جلب نماید. این كتب مقدسه پوشیده از موارد و آیات ضد و نقیض و تضادهای شگفت و اغلب مراجعات و نقل و قول های افسانه ای میباشد و كار این شاهكارها آن وقت به فرازگاه عظمت خود میرسد كه دست به استدلال و منطق مییازند؛ استدلال و منطقهایی كه هیچ گاه نمیتوانند یقین و ایمان و یا لااقل نوعی اعتماد نسبی را در شخص برانگیزانند. به همان گونه كه گفته شد قایل شدن مبدئی آسمانی تنها گریزگاهی است برای ارباب ادیان و مذاهب، كه خود به بی پایه بودن این نوشته ها آگاه بوده و بوسیله اسناد و مبدئی مجهول و اساساً نابود سلب مسئولیت از خود مینمایند.

به هر انجام با گفته های فوق و كاوشهایی كه انجام شده به این نتیجه خواهیم رسید كه این میراث اجدادی و یا معتقدات مذهبی تا چه حد سست و بی پایه و لرزان میباشند. به این اصل دست یافته و آگاه میشویم كه میان میراثی كه تمدن برای ما برجای گذاشته، قسمت قابل توجهی قرار دارد به نام معتقدات مذهبی كه وظیفه دارد اسرار جهان و خلقت را بیان نموده و رنج ها و دردهای زندگانی را قابل تحمل ساخته و موجبات سازش آدمی را با طبیعت و زندگی فراهم آورد. لیكن متأسفانه پس از تعمق و پژوهش و نقد متوجه میشویم كه این نقطه اتكای مردم خود تا چه حد پوچ و بیهوده بوده و بر روی چه پایه های سست ایمان مذهبی و فرو ریزنده یا بنا شده است. اصولاً بشری كه ساختمان مغزی و نیروی ادراكش به دنبال مشاهده و تجربه است و جز بر بنای علت و معلول و انطباق رویدادها و پدیده ها و روش های علمی چیزی را نمیپذیرد و حتی مثلاً به این موضوع پیش پا افتاده و كوچك كه نهنگ تخم نمیگذارد بلكه بچه میزاید بدون وجود دلیل تمكین نمی كند – چگونه ممكن است به چنین معتقدات سست و بی پایه ای تمكین ورزیده و آنها را پذیره گردد؟!

البته این امر مسأله ای است روانی و موضوعی پیچیده در چگونگی روانشناسی. از سویی دیگر لازم است به این امر آگاهی داشت كه این شك ورزی ها و عدم قبول یا انتقاد و خرده گیری در معتقدات دینی از موارد نو و نمودارهای پدید آمده در زمان ما و یا دوران هایی نزدیك به این نیست، بلكه موردهایی است بسیار كهنه و ریشه دار كه در بستر تاریخ هر زمان به شكلی جلوه گری كرده است. فقدان دلایل علمی و غیر منطقی بودن این پندارها اصلی نیست كه ما بدان پی برده و كشف نموده باشیم؛ چون این سخافت و پوچی و بی بنیانی را حتی پدران و نیاگان بسیار دور ما هم احساس نموده و در صورت هایی نیز باز گفته اند اما عاملی كه موجب بازداشتن آنان از صراحت خاص بیان و آشكارگویی میشده مقتضیات و وضع زمان بوده است، و ترس از مجازات و تكفیر زبان آنان را به كام خاموش میساخته است.

چه بسا كسانی كه بر اثر شك و تردید درباره این مسایل دچار سرگردانی و فشار درونی قرار گرفته و احساس مسئولیت و ناامنی میكرده اند. هنگامی كه معتقداتی در آدمی تكوین یابد، یعنی از اوان كودكی با آن معتقدات مأنوس و خوگر شود و محیط او نیز در حقانیت این معتقدات صادق و پذیرا باشد و هر نوع تخلف یا شك و تردیدی را درباره آنها منع كرده و تردیدگر یا شكاك را از میان خود طرد و یا مجازات و به قتل رسانند، شخص منطقی و اندیشه گر كه میخواهد با عقل گرایی و استدلال این معتقدات را نقد نماید و پس از نقد و ارزیابی به بی ارزش بودن و بیهودگی آنها پی ببرد آشكار است كه تا چه اندازه در فشار برونی و درونی قرار خواهد گرفت.

فشار دورنی، فشاری است كه ترك افكار و پندارهای قومی و میراثی كه عمری با آنها دمساز بوده موجب میشود و فشار خارجی كه همراه با تهدید و شكنجه و قتل است از جانب اجتماع و هم گردان او به وقوع میرسد. به هر انجام چنین كسانی در تاریخ وجود داشته اند و چه بسا بی شمار در فراخنای تاریخ بشری به نام و چگونگی احوالشان نیز دست یابیم. این كسان سعی نموده اند تا شراره نوخواهی و سنت شكنی و بیهوده پنداری را كه لازمه آن شك و تردید در امور و معتقدات مذهبی بوده در خود خاموش و فروخور گردانند. چه بسا افرادی كه در این مبارزه محافظه كاری پیشه نموده و راه نادرست همراهان خویش را گزیده و از مبارزه و استدلال دست فروهشته اند و چه بسا پیكارگران و بزرگ مردان درست اندیشی كه قد عصیان افراشته و با اراده ای استوار بر علیه این ناراستی ها و افكار بیهوده و پوچ مبارزه كرده و جان در راه عقاید عقلی خویش باخته اند.

3 – روان خواهی (مسأله احضار ارواح) Spritisme

دو موردی كه ارباب ادیان بدان اقبال دارند، گذشته گرایی، نقش اسپریت ها یا احضار كنندگان ارواح، انتقاد از این گروه، فقدان دلایل علمی چگونگی تظاهر ارواح، نمایشی كودكانه

اینك بایستی به دو جریان عطف توجهی نمود؛ دو جریانی كه پایه هایش در گذشته و زمان معاصر قرار دارد: این دو جریان عبارت است از دلایلی بر حقانیت و اثبات مذهب و معتقدات دینی كه از گذشته نتیجه میشوند، و دلایلی كه این زمان برای برقراری معتقدات مذهبی اختراع گشته است. بطور كلی دلایلی كه از گذشته بر له و اثبات معتقدات ارائه میگردد در اكثریت قابل توجهی قرار دارد و شمه ای از این دلایل را در قسمت گذشته اجمالاً همراه با نقدی مورد بحث قرار دادیم و اینك شایسته است تا نظری نیز به جریان های این زمان برافکنیم و مشاهده نماییم تا چگونه دلایلی در این عصر بر له مذهب بوجود آمده و تكوین یافته است و اصولاً چه كسانی تكاپو بر اثبات آنها مینمایند. بدست آوردن دلایل همانند و مشابهی در این زمان بسی ارزشمندتر میباشد، چون قضاوت و داوری نمودن درباره آنها بسیار سهل تر خواهد بود.

هرگاه به شكلی كه بتوان در مورد جزیی از یك كل اعتقاد و ایمانی بدست آورد – ایمان و اعتقاد آدمی نسبت به آن كل بسی فزونی خواهد یافت، همچنین است دستگاه مذهبی كه اگر بتوان به جزیی هرچه ناچیز و بی مقدار آن ایمانی یقینی حاصل نمود، دید و قضاوت بشری درباره مجموعه همبسته آن نیز بسیار زیادتر خواهد گشت. از همین خاستگاه است كه كوشش اسپریت ها یا احضار كنندگان ارواح و روان خواهان در تصدیق و اثبات مسأله روح نقش بزرگی را ایفا مینماید. اینان با تمام كوشش و هم خود برآنند تا ثابت كنند كه روح پدیده ای است ازلی و ابدی كه وجود داشته و از بین نخواهد رفت، به این ترتیب اسپریت ها یا روان خواهان از مذاهب سود جسته و ارباب مذاهب و ادیان نیز از گفته ها و كارهای آنها شاهد و دلیل میآورند – و این دو متقابلاً یكدیگر را یاری میدهند. به هر حال احضاركنندگان ارواح با اعمال و كارهای خود میخواهند ثابت نمایند كه در این قسمت از مسایل مذهبی جای هیچگونه شك و تردیدی نبوده و موضوع روح در واقع مسأله ای است كه علم و آزمایشهای تجربی و عقلی مؤید آن میباشد. اما متأسفانه مسأله احضار ارواح و هر نوع پدیده ای دیگر كه در اطراف آن پیدا آمده ارزش علمی درستی ندارند و این احضار كنندگان ارواح حتی نمیخواهند این موضوع ساده و روشن را نیز گردن نهند كه تظاهرات ارواح پیوندی آشكارا با چگونگیهای روحی خودشان داشته و در واقع نتیجه فعالیت ناآگاهانه روح خود آنها میباشد. اینان هرچند این مسأله را گردن نمینهند ولی قادر نیستند دلایلی ارائه دهند كه به موجب آن تظاهرات روحی نتیجه فعالیت روح خودشان نمیباشد. كارهای این كسان به اندازه ای بی پایه و در عین حال مضحك و خنده آور است كه موجب تفریح خودشان را نیز فراهم میآورد. اینان در جلساتی ارواح بزرگترین مشاهیر و نام آوران تاریخ را در جمع خود احضار مینمایند، اما با كمال تأسف بایستی گفته شود كه اینها جز بازیهای كودكانه ای نمیتواند باشد. آگاهی ها و اطلاعاتی كه این ارواح بیان میدارند – به همراه چگونگی و وضع تظاهر و جلوه نمودنشان به اندازه ای مسخره و دور از عقل و بی ارزش است كه تنها محرك و برانگیزاننده یك ایمان و یا اعتقاد در ما میشود و آن اینكه این ارواح مشاهیر و بزرگان تنها دارای یك خصیصه میباشند و آن اینكه خود را كاملاً با احضار كنندگان خود هم پایه و یك سطح نمایند.

4 – روش ضد منطقی

مبارزه با روشنفكری، روش كشیشان و اعمال زور و شكنجه، مخالفت با منطق، معتقداتی كه از راه كشف و شهود حاصل میشوند، انتقاد این موضوع نقش غیر عملی كشیش ها، ارزش عقل و منطق، روش عقلی براندازنده موهومات مذهبی، فلسفه متساهلین

در این قسمت بایستی به جریانها و نوع روشهایی كه برای جلوگیری از روشنی فكر توده مردم میشود توجه نمود. بطور كلی دو نوع كوشش بكار میرود تا سد روشنگری و اعتلای اندیشه گری منطقی میان مردم گردد، و این دو جریان بوسیله كسانی كه ذی نفعند با سخت كوشی تقویت میشود این دو جریان از نقطه نظر كیفی برابر هم قرار دارند. یكی سلاحی است كهنه و غیر عملی كه در اكثر نقاط در این زمان ضامن اجرایی ندارد و آن روش اعمال زور و شكنجه و قتل است. لیكن دومین سلاح، جنگ افزاری است كه محافظه كارانه در پوشش مقتضیات و موافق با چگونگی وضع زمان از آن سودجویی میشود. نخستین روش، یعنی كارگیری از زور و تهدید آیین و منطق كشیشان و ارباب ادیان و مذاهب است. اینان به شكلی عمیق و غیر اصولی با اصل منطق و عقل و روش تجربی مخالف بوده و ادعا میكنند كه مقام اصول دینی مافوق و فرازنای عقل و منطق قرار داشته و این اصول و روش های مادی و بشری به هیچ روی حد آن را ندارند تا به نقد و زیر و زبر نمودن این اصول مقدس دست یازی كنند. این اصول مذهبی را چیزها و معتقداتی میدانند كه بایستی فهم و دركشان به وسیله كشف و شهود حاصل آید – یعنی حقیقت و حقانیت آنها را هر كسی بایستی درون خود و بوسیله مستقیم و سرشار از احساس درونی درك و فهم نماید و هیچ حاجتی نیست كه این درك و فهم بوسیله نیروهایی خارجی تصدیق یا تكذیب شوند.

اكنون بایستی بر آن بود كه آیا منطق كشیشان تا چه اندازه قابل اجراست، نه اینكه بر آن باشیم تا ملاحظه كنیم كه تا چه حد قابل قبول میباشد. این روش و آیین تنها از جنبه اینكه اظهار عقیده و وجودی شده باشد مجاز است، یعنی این نوع اظهار عقیده تنها بیان نظراتی فردی است كه هرگاه در صورت و شكل فرمان و دستوری درآید كوچكترین ضامن اجرایی نداشته و كسی را نمیتواند مقید و پا بست خود نماید. آیا میتوان صرفاً با دستور و فرمان یا به زور و تهدید مرا وادار نمود تا به پوچ ترین و ابلهانه ترین پندارهای پیش پاافتاده و بی بنیان ایمان پیدا نمایم! مسلماً چنین چیزی ممكن نیست؛ پس در این صورت چرا بایستی چیزهایی را كه منطقی هستند و هدایتگرم نیز عقل و استدلال میباشند ناپذیرا باشم. هرگاه مواجه با این پرسش شویم كه: آیا در جهان چیزی برتر و مافوق عقل و منطق وجود دارد؟ بی تردید پاسخ منفی بدان خواهیم داد – یعنی عقل و منطق برترین چیزها میباشد.

از سویی دیگر اینك گفته این كشیشان و سر مذهبداران را مورد دقت و نقد قرار دهیم. همان گونه

كه ملاحظه شد اینان ادعا دارند كه حقیقت اصول مذهبی و درك حقانیت آنها مستلزم یك احساس درونی است كه سروش وار در درون آدمی ندای حقانیت در میدهد و موجب پذیرش ایمانی بی منطق و مخالف استدلال را در فرد فراهم می آورد، در این صورت بایستی به این مطلب توجه نمود كه وظیفه میلیونها فردی كه از ندای این هاتف درونی محروم میمانند و درك مستقیم بر ایشان روی نمیدهد چیست؟

باز از جانبی دیگر میتوان مردم را تشجیع و تشویق نمود كه از موهبت طبیعی ای كه به شكل عمومی در نهاد تمامی آنان به ودیعه گذاشته شد، یعنی عقل سودجویی و بهره گیری كنند و از منطق خود كه پدیده ای ویژه و خاص نبوده بلكه جملگی از آن برخوردارند استفاده كنند، اما نمیتوان آنان را مجبور نمود كه از عاملی وهمی كه تنها به زعم دین گرایان نزد عده ای محدود موجود میباشد یكسان سودجویی نموده و بوسیله معجزه این عامل را در خود برانگیزانند. این صحیح نیست كه اموری نادر و ویژه را كلیت و جامعیت بخشید. بایستی از این حضرات سؤال نمود كه هرگاه شما در حالی غیر عادی و حالتی همچون حالت جذبه و رویا ایمان و اعتقادی درونی و غیرمنطقی به چیزی یا مبدئی پیدا نموده اید، این كار و حال شما چه ربطی به وضع هزاران هزار فرد دارد كه هیچگاه در چنین حالتی قرار نخواهند گرفت؟

روش یا جریان دومین عبارت از فلسفه متساهلین دینی؛ یعنی كسانی كه از عقل و منطق گریز زده و از روی خستگی و تساهلی كه مبدأش سنت دوستی و محافظه كاری میباشد میگویند این معتقدات و اصول را هرچند هم كه خرافی و خالی از حقیقت باشد و عقل و منطق آنها را مردود بشمارد بایستی پذیرفت، مثل اینكه اینها نیز در زمره حقایق و اصول عقلی قرار دارند. به طور كلی این دسته كه به این فلسفه گرایش دارند میگویند: بایستی به هر نوع عقیده و پنداری هرچه هم كه بی پایه و غیر منطقی باشد اجازه ورود داد و دستگاه ما هیچ نوع مانع و رادعی را برای جلوگیری از این معتقدات مجاز نمیشمارد. البته میدانیم كه این معتقدات، پندارهایی غیر عقلی و خرافی بیش نمیباشند ولی با دلایل بی شماری ما بایستی خود را قانع نموده و نسبت به آنها آن گونه واكنش و عكس العملی داشته باشیم بدان سان كه صمیمانه به این موهومات و توهمات عقیده مندیم. اینان در بازپسین قسمت گفتگو و مباحث خود نتیجه میگیرند كه وجود و ثبات مسایل و معتقدات مذهبی برای نگاهداشت و برقراری جامعه لازم و مفید میباشد و جامعه بشری با از دست دادن و فقدان این معتقدات دچار از هم گسیختگی و بی نظامی خواهد گشت.

هرگاه با بینشی دقیقانه به این احتجاج و استدلال نظر برافگنیم ملاحظه خواهیم نمود كه این شیوه و روش در حقیقت هیچ تفاوتی با روش مستبدانه و تحكم آمیز كشیشان ندارد. كیش ها و ارباب مذاهب و ادیان برای دور نمودن هرگونه شیوه منطقی و عقلی و سد بندی در برابر هر نوع كاوش و پژوهش، این جمله شعار مابانه را بوجود آورده كه “: این است و جز این نیست ” یعنی معتقدات مذهبی را بایستی بدون هیچ چون و چرایی با تمام ابتذال و پوچی و یاوه بودنشان پذیرفت.

به هر حال چنین میپنداریم كه استدلال فوق را، یعنی اینكه معتقدات بی حقیقت مذهبی را مثل حقایقی پذیرفتن و وجود آنها را برای نظم و بقای اجتماع لازم دانستن تنها شعار فیلسوفی گذشته گرای و سنت دوست میتوان بشمار آورد نه افرادی كه عادت دارند با روشن بینی و تعقل به مسایل نگاه كنند. اصولاً كسی كه تحت تأثیر و فلسفه سازیهای فیلسوفان قرار نگرفته باشد و عقل و بینش منطقی درش نفوذ داشته و با روشن بینی مسایل را مطمح نظر قرار دهد مشكل كه چنین شیوه نادرستی را بپذیرد، برای چنین افرادی كه منطق و عقل حاكم بر قضاوت و داوری و احساساتشان میباشد هنگامی كه مسأله یا مورد و مطلبی موهوم و غیر منطقی اعلام شد دیگر نبایستی انتظار دشت تا با راه هایی دیگر پذیرش آن مورد یا مطلب را قبول نمایند.

این بحث و گفتگو در این مطلب اخیر مرا به اندیشه قضاوت و حس واقع گرایی یكی از كودكانم منتقل نمود. جلوه واقع نگری و حقیقت جویی از همان اوان در كودكم شایع و زبانزد بود. هنگامی كه كسانی برای سرگرمی و تفریح كودكانم افسانه هایی درباره موجودات فوق العاده و جن و پری نقل مینمودند، كودك مورد نظر پیش رفته و از گوینده میپرسید كه “: آیا این داستان واقعی است؟” و پس از اینكه به نحوی جواب منفی میشنید با حالتی خاص كه تحقیر و بی توجهی او را میرسانید از جمع دور میگشت. البته لازم است گفته شود كه بایستی در این انتظار بود كه مردم نیز بزودی به افسانه ها و موهومات مذهبی به همین نهج رفتار نموده و همچون افسانه هایی پوچ و مهمل كه هیچ حقیقت و واقعیتی را در خود ندارند آنها را دور بیفگنند و هیچ گاه با كسانی كه میخواهند با فلسفه مثل اینكه اینها نیز واقعیتی دارند و با این واقعیت فرضی بایستی به آنها تمكین كرد هماهنگی نمایند.

لیكن آنچه كه هنوز در زمان ما موجب كمال تأسف است اینكه مردم هنوز تحت نفوذ و سیطره این موهومات بوده و در دام فریبناك آن معتقدند. با اینكه ناهماهنگی معتقدات مذهبی به شكلی نمایان با عقل و منطق آشكار شده و به ثبوت رسیده است با این وصف هنوز تأثیری عمیق و شگرف در اذهان بشرها دارد، آیا علت و موجب این تأثیر چیست؟ پاسخ به این پرسش خود حاوی طرح مسأله ای دیگر در روانشناسی است. این مسأله جدید از لحاظ روانشناسی این مسایل و موارد را مطرح مینماید كه: منشأ و سرچشمه نیروی شگرف این معتقدات از چه جایی توشه برداشته و پیدا میآید و این تأثیر عمیق و غیرمنطقی كه مسایلی برخلاف عقل و علم را در اذهان جای داده پدیده چه علل و عواملی می باشد؟