September 2019 - زل زدن
زل زدن مایهِ آزار است، زُل نزنیم!
به زن و شوهری که تویِ خیابان بحث میکنند؛
به مردِ دستوپا شکستهِ عصا بهدست، به ویلچرنشینیاش؛
به دختری که با علاقه به گربههای کثیف و لاغرمردنی تویِ خیابان غذا میدهد؛
به زنی که رویِ نیمکتِ پارک تنها نشسته و آرام اشک می ریزد؛
به بچهِ مریض؛
به آدم علیل؛
به زیپ باز پیرمرد؛
به دستِ لرزان و چروکیدهِ پیرزن؛
به دخترکِ ژندهپوشِ فالفروش؛
به جوانِ شیکِ روزنامهفروش؛
زُل نزنیم به آدمهایِ تا مغزِ استخوان خیسِ بدون چتر؛
به زن و شوهر با اختلاف سنیِّ زیاد، که دستِ همدیگر را گرفتهاند و راه میروند، به دوست داشتنشان زُل نزنیم؛
به درزِ پارهِ لباس؛
به صورتِ سوخته و پوستِ جمع شده؛
به زنِ زیبا؛
به مردِ زشت؛
به زنی که دوربین بهدست از زمین و زمان عکس میگیرد؛
به تنهاییِ زنی که برای خودش گُل میخرد؛
به مردی که راه میرود و زیرِ لب با خودش حرف میزند؛
به گدا؛
به دیوانه؛ به دیوانهها هم زل نزنیم، بگذاریم آرام برای خودشان لبخند بزنند، بخندند.
بگذاریم آنکه دلش گرفته و اشک میریزد هم با خیالِ راحت گریه کند؛
زُل نزنیم، زُل زدن مایهِ آزار است.
به زنِ باردار زُل نزنیم؛
به کودکِ مبتلا به سندرم داون و سرطان و … زل نزنیم.
کاش زُل زدن را جُرم اعلام میکردند.
کاش سَردرِ هر مدرسهای مینوشتند: وای بر زُلزنندگان …
Gazing, Gaping, Goggling, Staring at
برگرفته از کمپین مبارزه با بیشعوری
August 2019 - وسواس، تنهایی ،عشق
بهراستی! عشق فقط نزد عاشق است و بس! عشق ربطی به معشوق ندارد!
ما بیشتر دلباختهِ اشـتیاقيم تا دلباخته آنچه اشتیاقمان را برانگیخته است!
وسواس، تنهایی ،عشق
مثل فنری هستم که بیش از حد کشیده شده، و در شُرُفِ ازهمگسیختهگی است.
زندگی بدون “ایلو”، یک زندگی سیاه، بیرنگ، بدونِ عمق، و بیتناسب است، همه چیز از پیش تعیین شده است.
اکنون و برای همیشه من اینجا هستم، مرا اینجا مییابی، هميشه! درست اینجا، این نقطه، با این کیف، در این لباسها، با چهرهای که هر روز تیرهتر و زشتتر میشود.
زندگی بدون ایلو؟ دیگر چه میماند؟ من یک درسخواندهام، ولی علم، رنگی ندارد. در علم باید تنها کار کرد، نمیتوان در آن زندگی کرد؛ من نیازمند جادو هستم، و هیجان، نمیتوان بدون جادو زندگی کرد.
معنی ایلو این است: جادو و هیجان.
زندگی بدونِ هیجان!؟ چطور میتوان بی آن زندگی کرد!؟ تو میتوانی!؟ کسی میتواند!؟
قابلهای میشناختم! زنی پیر، چروکیده و تنها. قلبش نارسا. ولی هنوز شور زندگی داشت. یک بار دربارهِ سرچشمهِ هیجان از او پرسیدم. گفت شورِ زندگی در لحظهای است که نوزادی خاموش را بلند میکنی و ضربهِ زندگیبخش را به پشتش میزنی. او گفت با غوطهور شدن در آن لحظهِ پُر رمز و راز، لحظهای که هستی و بخشایش درخود دارد، هر بار از نو زندگی را آغاز میکند. من هم میخواهم رمز و راز احاطهام کند. شورم نسبت به ایلو طبیعی نیست، فوق طبیعی است! میدانم! ولی نیازمندِ جادویم. نمیتوانم در دنیایِ سیاه و سفید زندگی کنم.
قبول دارم! که همهِ ما نیازمند هیجانیم. که شورِ سکرآور، خودِ زندگی است. ولی آیا لازم است هیجان، جادویی و تحقیرکننده باشد؟ آیا نمیتوان راهی برای چیرهگی بر هیجان یافت؟ دربارهِ راهبی بودایی شنیدم که زندگی محقری داشت. نیمی از ساعات بیداریاش را به تفكر میپرداخت و گاه هفتهها را بدون ردّوبدل کردن کلامی با دیگران میگذراند. غذایش ساده بود: یک وعده در روز، هرچه گدایی کرده بود، گاه تنها يك سیب. ولی درباره آن سیب چنان میاندیشید که انگار از شدت قرمزی، پُرآبی و تُردی در حال ترکیدن است. در پایانِ روز، با شور و هیجان، در انتظار غذایش بود. نکته در اینجاست که من ناچار به چشمپوشی از هیجان نیستم، بلکه باید شرایطِ هیجانیِ خود را تغییر دهم.
خود را میبینم که با ایلو در حال دویدنم، گریختن… ایلو به معنی گُریز است، گُریزی پُرخطر!… ایلو خود، خطر است. پیش از او، من در چارچوبِ قواعد میزیستم. امروز از مرز آن قواعد گذشتهام. شايد منظور قابله هم همین بود. من به نابود کردن زندگی، فداکردنِ حرفه، اقدام به زنا، از دست دادن خانواده، مهاجرت و شروع دوبارهِ زندگی با ایلو میاندیشم. ابله! ابلهانهست! میدانم! هرگز چنین نخواهم کرد! ولی این تلوتلو خوردن در لبهِ پرتگاه اغواکننده است. این طور نیست؟
نمیدانم! از طرفی من خطر را دوست ندارم! اگر اغوا و فریبی هست، خطری در آن نیست. فکر میکنم اغواکنندهِ اصلی، خودِ گریز است، نه از خطر، بلکه از ایمنی. شاید بیش از حد ایمن زیستهام!
آری! ایمن زیستن، خود خطرناک است. خطرناك و مهلک. ایمن زیستن، خود خطرناک است!
در این صورت، معنای ایلو عبارت است از: گُریز به سوی یک زندگیِ خطرناک و مهلک! آیا ایلو آرزویِ آزادی و فرارم از تلهِ زمان است؟ شاید از تلهِ زمانِ خودم و لحظهِ تاریخیام. تصور نمیکنم او مرا به خارج از زمان رهنمون میکند! زمان را نمیتوان درهم شکست؛ این سنگینترین بارى است که بر دوش میکشم، و بزرگترین چالش، همانا زندگی بهرغم این بار است.
مطمئنم که رؤیای بیمرگی و جاودانهگی در سر ندارم. زندگیای که میخواهم از آن بگریزم، زندگی طبقهِ متوسط است. میدانم دیگران حسرت زندگی من را دارند. وحشت در همان یکسانی و پیشبینی پذیریست. این وحشت چُنان است که گاهی فکر میکنم زندگیام، مانند محکومیت به مرگ است.
میدانی که در بیماریهای جسمانی مزیتی هست؟ هر درد و مرضی باعث شده با دیدی متفاوت به زندگی خود بنگرم. آنها مرا مجبور به استعفا از کارم کرد. همه، از خانواده گرفته تا دوستان و همکاران، بر شوربختیِ من تأسف خوردند و یقین دارم که تاریخ نیز این گونه خواهد نوشت که بیماری من، منجر به از دست دادن حرفهام شد. ولی این طور نیست! عکسش صحیح است! شُغلم، حكمِ مرگ من بود. مرا به زندگانی پوچ و تأمین نیاز مالی خانوادهام در روزهای باقیمانده از عمرم محکوم میکرد. به تلهِ مُهلکی افتاده بودم.
و امّا زیبایی! زیبایی ایلو، بخش مهمی از معماست. نگاه کن، این عکس را نگاه کن! ایلوست، سراپا خانم! نیمتنهای با دو ردیف دگمهِ کوچک که از کمرِ باریک تا چانهاش ادامه داشت و سینههای بزرگش را در برگرفته بود. با ظرافت تمام، بینیای محكم و گیسوانی بلند و پُرپُشت داشت که روسری سیاه، بیقیدانه آنها را پوشانده بود. چشمان درشت و تیرهاش، به جایِ نگریستن به دوربین، به نقطهای دور خیره بود. زنی نیرومند، زیبایی خیره کننده.
زیبایی، بخش مهمی از معنای ایلوست. من به راحتی، بسیار راحتتر از بیشتر مردان، اسیر چنین زیبایای میشوم. زیبایی یک معمّاست. به سختی میتوانم دربارهاش سخن بگویم، ولی زنی که ترکیبی از گوشت، پستان، گوش، چشمان تیرهِ درشت، بینی و لب، خصوصاً لب است، بهسادگی مرا میترساند؛ و ممكن است ابلهانه باشد، ولى من تقریباً معتقدم چنين زنانی، دارای نیرویی فوقبشریاند!
در حضور زیبایی ایلو، احساس میکنم… احساس میکنم… چه حس میکنم؟ احساس میکنم درون زمین قرار گرفتهام، درکانونِ هستی، درست جایی هستم که باید باشم. جایی که هیچ پرسشی دربارهِ زندگی و هدف در آن راه ندارد. کانون، نقطهِ امن است. زیباییاش، امنیتِ بیکران را پیشکش میکند.
برای آن که به تسخیر زنی درآیم، آن زن باید چهرهِ خاصی داشته باشد. چهرهای پرستیدنی، میتوانم آن را در ذهنِ خویش ببینم، با چشمانی درشت و براق و لبانی بسته که تبسمی پُرمهر بر آن نشسته باشد. و مانند این که بگوید: “تو قابل ستایشی. هرکاری كنی، درست است. اوه، عشق من، گاه اختيار از دست میدهی، ولی از یک پسربچه چه انتظار دیگری میتوان داشت.” و تبسماش میگوید: که من میتوانم بازی کنم، میتوانم هرکاری که دلم بخواهد انجام دهم. میتوانم دردسر درست کنم، ولی در هرحال، مایهِ دلخوشیاش خواهم بود و او مرا پرستیدنی خواهد یافت…”
درست است! قبول میکنم که ما بیشتر دلباختهِ اشـتیاقيم تا دلباخته آنچه اشتیاقمان را برانگیخته است!
و یک چیز دیگر؛ ایلو تنهاییام را قابل تحمل میکند. تا جایی که به یاد دارم، همیشه از فضاهایِ خالیِ درونِ خویش وحشت داشته ام. و تنهاییام، هیچ ارتباطی به حضور یا غیبت دیگران نداشته است.
منظورم را میفهمی؟ هولناک است. آه، کسی بهتر از من نمیتواند منظور از تنهایی را درک کند. فکر میکنم تنهاترین انسانِ هستیام؛ و این حس، ارتباطی به حضور دیگران ندارد، در واقع از دیگرانی که به تنهاییام دستبرد میزنند، ولی همراهی و مصاحبتی ارزانیام نمیکنند، بیزارم. بیزارم از گرامی نداشتن آنچه برای من گرامی است! گاه به دوردستِ زندگی خیره میشوم، ناگهان به اطرافم مینگرم و میبینم هیچکس مرا همراهی نمیکند، تنها همراهم، زمان است.
شاید ایلو مرا از راه یافتن به ژرفایِ بیشتر بازداشته است. فکر میکنم خودم نخواستهام بیش از این در آن غور کنم. در واقع از ایلو سپاسگزارم که تنهاییام را زایل کرده است. این، معنای دیگر او برای من است. در سالهای اخیر، هرگز تنها نبودهام، ایلو همیشه در جایی، در خانهاش یا در محل کارش، منتظرم بوده است. حالا هم در جایی در درونم، همچنان منتظر است.
شاید هم چیزی را به ایلو نسبت میدهم که دستاوردِ خودِ مناست… این که من هنوز، همچون گذشته، تنهایم؛ همان قدر تنها که هر انسانی محكوم به آن است. من شمایلی به دست خود ساختهام و از همراهیاش نیرو میگیرم. شاید بیش از آن چه خودم فکر میکنم!
ولی از یک نظر ایلو همیشه آنجاست. یا برای مدت چند سال آنجا بود. بهترین و سرزندهترین سالهای عمرم، همين سالها بود. هر روز میدیدمش، دایم به او فکر میکردم، شبها رؤیایش را میدیدم.
برگرفته و بازنویسی شده از کتاب وقتی نیچه گریست- یالوم.
July 2019 - جانم باش
گوشه پیدا نشده توی بهشت
(جانم باش)
جانم باش! نوشدارو، بعدِ مرگ، فایده نداره؛ جانم باش!
رُخ نمایان کن وُ این ماهِ شبِ تابانم باش؛ جانم باش!
داد از دل! بیقرارت شدم؛ ای فریاد از دل!
صبرِ من؛ رفته دگر بر باد از دل؛ داد از دل! داد از دل!
دیوانه وُ دیوانه وُ دیوانه وُ مستم!
غیر از تو وُ غیر از تو؛ کس را نپرستم،
دل، دستِ تو وُ مستِ تو وُ بسته به جانم؛ از عشقت، حیرانم!
تو، ساغرِ عشقی؛ بال وُ پَرِ عشقی
یک گوشهِ پیدا نشده؛ توی بهشتی!
رسوایِ زمانهام؛ افتاده به جانم؛ عشقِ توئه، عاشقکُشِ شیرینزبانم!
دلتنگِ توأم، یار؛ در چنگِ توأم! یار
مجنونِ قسم خوردهِ دلتنگِ توأم یار!
تو روح وُ روانی؛ آرامشِ جانی
عاشقتر از آنم؛ که بگویم، که بدانی!
شعر : عاطفه حبیبی
March 2019 - خفه خون - نیامدی و دیر شد
خفه خون
ای کاش میتوانستم فریاد بزنم….
زبانم بسته، قلمم شکسته، دستم بریده، چشمم کور …
فریاد میخواهم… فریادی از ته دل… فریادی با ندای “دوستت دارم هنوز…”.
فریاد میخواهم… فریادی حاوی همه دلتنگیهایم،…
فریادی خفه شده در گلو، فریادی از اعماق صمیمیت، فریادی از افكارم، احساساتم، آرزوهایم، ترسهایم و تو: مهمِ زندگیِام،
براستی! آیا راهی برای فریاد زدن جز سکوت برایم باقی مانده؟
خفه خون گرفتم… میفهمی؟ خفه خون … خفه خان
ساکت شدهام و انگشتانم را به دندان گرفتهام… تا مبادا…
«خفقان»!! سرکوب، خودآزاری …. گریه، نه! گریه نه، شیون!
سکوتی اجباری و مرگبار…
در این لحظه آرزویی جز پایانم ندارم.
(ای روزگار عافیت شکرت نکردم، لاجرم
دستی که در آغوش بود، اکنون به دندان میبرم)
سعدی
قدیمها میگفتند بهترین دوست انسان کتاب است،
بعد گفتن نه! بهترین دوست انسان، انسان است،
من میگویم بهترین دوست انسان، سیگار است …
نشستهام به در نگاه میکنم
دریچه آه میکشد
تو از کدام راه میرفتی؟
خیال دیدنات چه دلپذیر بود!
جوانیام در این امید پیر شد
نیامدی و دیر شد.
February 2019 - ترس از دستدادن - پرنده، ماهی، گل
ترسِ از دستدادن
تو عاشق نبودی که درد دل عاشقارو بفهمی
تو بارون نموندی که دلگیری این هوارو بفهمی
تو گریه نکردی، برای کسی تا بدونی چی میگم
دلت تنگ نبوده میخندی تا از حس دلتنگی میگم
تو تنها نموندی که حال دل بیقرارو بفهمی
عزیزت نرفته که تشویش سوت قطارو بفهمی
تو از دست ندادی بفهمی چیه ترس از دست دادن
جای من نبودی بدونی چیه فرق بین تو و من
تو هیچ وقت نرفتی لب جاده تا انتظارو بفهمی
پریشون نبودی که نگذشتن لحظههارو بفهمی
تو اونی که رفته، چی میدونی از غصهِ جای خالی
من اونم که مونده، چی میدونم از قصهِ بیخیالی
معصومه رضاییزاده
پرنده، ماهی، گل
گفتی که پرندهها را دوست داری، اما آنها را داخل قفس نگه داشتی.
تو گفتی که ماهیها را دوست داری، اما تو آنها را سرخ کردی.
تو گفتی که گلها را دوست داری و تو آنها را چیدی.
پس هنگامی که گفتی مرا دوست داری، من شروع کردم به ترسیدن.
***
رفتم راسته پرنده فروشها و پرندههایی خریدم برای تو ای یار،
رفتم راسته گل فروشها و گلهایی خریدم برای تو ای یار،
رفتم راسته آهنگرها و زنجیرهایی خریدم، زنجیرهای سنگین برای تو ای یار،
بعد، رفتم راسته بردهفروشها و دنبال تو گشتم، اما نیافتمت ای یار.
***
قهوه رو ریخ تو فنجون، شیرو ریخ رو قهوه، قندو انداخ تو شیرقهوه، با قاشق چاییخوری همش زد،
شیرقهوه رو خورد و فنجونو گذاشت، بی این که به من چیزی بگه، سیگاری چاق کرد،
دودشو حلقهحلقه بیرون داد، خاکسترشو تکوند تو زیرسیگاری، بی این که به من نگاهی کنه،
پا شد کلاشو گذاش سرش، بارونی شو تنش کرد چون که داشت میبارید، و زیر بارون از خونه رفت،
بی یک کلمه حرف، بی یه نگاه.
من سرمو گرفتم تو دستام و، اشکام سرازیر شد.
***
نخست قفسی بكشید، با دری باز، سپس، چند چیز زیبا بكشید،
ساده، ملوس، سودمند، برای پرنده،
سپس تابلو را روی درختی بگذارید، در باغ، در بیشه، یا جنگل،
حالا پشت درخت پنهان شوید، بی هیچ حرفی، یا حرکتی،
ممكن است پرنده زود سربرسد، ممكن هم هست سالها بگذرد، تا راضی شود که بیاید،
دلسرد نشوید، صبر كنید، اگر آمدن پرنده، سالها طول بكشد، باز صبر كنید،
این که پرنده کی میرسد، دیر یا زود، ربطی به خوبی تابلو ندارد،
وقتی آمد، او را در سكوت عمیق نگاه كنید،
صبر كنید تا وارد قفس شود، وارد که شد، در را آرام با قلم مو ببندید،
سپس، میلهها را یك به یك پاك كنید، حواستان باشد به پرهای پرنده دست نزنید،
حالا تصویر درخت را بكشید، و زیباترین شاخههایش را برای پرنده انتخاب كنید،
سپس برگهای سبز را بكشید، نسیم خنك، ذرات نور، و صدای حشرات را،
در سبزهها، در گرمای تابستان.
سپس صبر كنید تا آواز بخواند، اگر نخواند، نشانه بدی است، نشان میدهد كه این تابلوی بدی است،
اما اگر خواند نشانه خوبی است، نشان میدهد كه میتوانید امضا كنید،
بنابراین خیلی آرام یكی از پرهای پرنده را بكنید، و نامتان را در گوشهای از تابلو بنویسید.
***
امروز چه روزی است؟ ما خودِ تمامیِ روزهاییم ای دوست،
ما خودِ زندهگیایم، به تمامی ای یار،
یكدیگر را دوست میداریم و زندهگی میكنیم، زندهگی میكنیم و یكدیگر را دوست میداریم، و
نه میدانیم زندهگی چیست، و نه میدانیم روز چیست، و نه میدانیم عشق چیست.
***
ژاک پره ور
ژاک پرِوِر Jacques Prévert (۱۹۰۰–۱۹۷۷) شاعر و فیلمنامهنویس فرانسوی بود. شعرهای او در جهان فرانسهزبان بسیار رایج است و در کتابهای درسی این زبان بسیار نقل شدهاست. او در نوئی-سور-سن نزدیک پاریس دنیا آمد. با دیدن فیلمهای چارلی چاپلین شیفته سینما شد و بعدها برای کارگردانهایی مثل ژان رنوار، کلود اوتان لارا و مارسل کارنه فیلمنامه نوشت. از آن طرف، پای ثابت محفل سوررئالیستها بود. با لوئی آراگون و آندره برتون میگشت و شعر میگفت. شعرهایی که همیشه تا زمان مرگش، ۱۹۷۷، و بعد از آن خوب فروش میرفت و زیاد خوانده میشد.
2019 January - عشق، درد، فنتسی، صبر
عشق، درد، فنتسی
من دوست میدارم جفا کز دست جانان میبرم
طاقت نمیدارم ولی افتان و خیزان میبرم
از دست او جان میبرم تا افکنم در پای او
تا تو نپنداری که من از دست او جان میبرم
تا سر برآورد از گریبان آن نگار سنگدل
هر لحظه از بیداد او سر در گریبان میبرم
خواهی به لطفم گو بخوان خواهی به قهرم گو بران
طوعا و کرها بندهام ناچار فرمان میبرم
درمان درد عاشقان صبر است و من دیوانهام
نه درد ساکن میشود نه ره به درمان میبرم
ای ساربان آهسته رو با ناتوانان صبر کن
تو بار جانان میبری من بار هجران میبرم
ای روزگار عافیت شکرت نکردم لاجرم
دستی که در آغوش بود اکنون به دندان میبرم
گفتم به پایان آورم در عمر خود با او شبی
حالا به عشق روی او روزی به پایان میبرم
سعدی دگربار از وطن عزم سفر کردی چرا
از دست آن ترک خطا یرغو به قاآن میبرم
من خود ندانم وصف او گفتن سزای قدر او
گل آورند از بوستان من گل به بستان میبرم
طوعا و کرها= چه به اختیار و داوطلبانه و چه به اکراه و ناخواسته
خطا= ختا – هم نام منطقهای است در تُرکستان که به داشتن زیبارویان معروف بوده. هم به معنی گناه و اشتباه استفاده میشود تا ایهام ایجاد شود و شعر دو معنیه شود.
یرغو=داوری … قاآن= لقب پادشاهان مغول
… و امّا … درمان درد عاشقان “صبر” است …
صبر= شکیبایی؛ بردباری؛ آرام؛ قرار.
• در طول تاریخ صبر بسیار ارزش داشت چون مردم نمیدانستند و نمیتوانستند. وقتی کسی درد و رنج داشت و برایش کاری نمیتوانست بکند، بهترین کار “صبر و تحمل” بود.
• در دنیای امروز یکی از “بدترین” صفتها در بیشتر موارد “صبر” است . یعنی آدم صبور موجودی است که نه تنها موفق که خوشبخت و سالم نیز نیست.
• در دنیای امروز بجای “صبر” مفهوم “فرصت” نشسته. آدم موفق کسی است که از همه فرصتهای موجود و ممکن به بهترین صورت ممکن به درستی استفاده میکند تا اینکه بگویند: گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم که برای دنیای قدیم است . اگر حرف این است که کسی که صبر نمیکنه غر و نق میزنه مشکلش از نادانی است. آدمهایی که اهل صبرند معمولا میگذارند تا همه چیز خراب بشود. این نشانه آدمهایی است که انگیزه و هدف و میل به کار و کوشش ندارند. چالش و مبارزه در زندگی را نمیپذیرند و لذا در مقابل مسائل و مشکلات صبر میکنند.
• فرصت پشت در حیاط خلوت شما کمین میکند گاه بصورت بدبیاری ظاهر میشود. گاه شکل شکست موقتی میگیرد. فرصت در جامه مبدل ظاهر میشود و این یکی از ترفندهای فرصت است. به همین دلیل است که خیلی ها نمیتوانند فرصت مناسب را تمیز دهند.