انسان، آن گونه که استدلال می‌کند زندگی نمی‌کند؛ بلکه آن گونه که زندگی می‌کند، استدلال می‌کند.

(آرتور شوپنهاور)

30- نیازها

سلسله مراتب نیازها

Hierarchy of needs

نیازهای آدمی از یک سلسله مراتبی برخوردار است که رفتار افراد در لحظات خاص، تحت تأثیر شدیدترین نیاز قرار می‌گیرد.

needs

هنگامی که ارضای نیاز آغاز می‌شود، تغییری که در انگیزش فرد رخ مى دهد، بدین گونه است که به جای نیازهای قبل، سطح دیگری از نیاز، اهمیت یافته و محرک رفتارمى شود. نیازها به همین ترتیب تا پایان سلسله مراتب نیازها اوج گرفته و پس از ارضاء هر يك، فروکش کرده و نوبت بعدى ميرسد.

در این نظریه، نیازهای آدمی در شش یا هشت طبقه قرار داده شده‌اند ، که به ترتیب عبارتند از:

1. نیازهای زیستی Physiological needs

نیازهای زیستی در اوج سلسله مراتب قرار دارند و تا زمانیکه قدری ارضا گردند، بیشترین تأثیر را بر رفتار فرد دارند. نیازهای زیستی نیازهای آدمی برای حیات خودند؛ یعنی: خوراک، پوشاک، غریزه جنسی و مسکن. تا زمانی که نیازهای اساسی برای فعالیت‌های بدن به حد کافی ارضاء نشده‌اند، عمده فعالیت‌های شخص احتمالاً در این سطح بوده و بقیه نیازها انگیزش کمی ایجاد خواهد کرد.

2. نیازهای امنیتی Safety needs

نیاز به رهایی از وحشت، تأمین جانی و عدم محرومیت از نیازهای اساسی است؛ به عبارت دیگر نیاز به حفاظت از خود در زمان حال و آینده را شامل می‌شود.

3. نیازهای اجتماعی Love and belonging

یا احساس تعلق و محبت؛ انسان موجودی اجتماعی است و هنگامی که نیازهای اجتماعی اوج می‌گیرد، آدمی برای روابط معنی‌دار با دیگران، سخت می‌کوشد

4.عزت و احترام Esteem

این احترام قبل از هر چیز نسبت به خود است و سپس قدر و منزلتی که توسط دیگران برای فرد حاصل می‌شود. اگر آدمیان نتوانند نیاز خود به احترام را از طریق رفتار سازنده برآورند، در این حالت ممکن است فرد برای ارضای نیاز جلب توجه و مطرح شدن، به رفتار خرابکارانه یا نسنجیده متوسل شود؛

5. خود شکوفایی Self-actualization

یعنی شکوفا کردن تمامی استعدادهای پنهان آدمی؛ حال این استعدادها هر چه می‌خواهد باشد.: «آنچه آنسان می‌تواند باشد، باید بشود».

6. خود تفوقى Self-transcendence

نیاز انتقادی به دیدگاه نیاز خود شکوفایی. نیاز به برخی اهداف بالاتر از خود، مثل نوع دوستی و معنویت.

نیازهای مذکور در سازمان به صورت پرداخت حقوق و مزایا و امکانات رفاهی، ایجاد امنیت شغلی و مقررات حمایتی، تشکیل گروههای رسمی و غیررسمی در محیط کار، قائل شدن حرمت برای فرد و کار او در مراتب مختلف سازمان و ایجاد امکانات برای شکوفایی توانایی بالقوه افراد ارضا می‌شود.

به طبقه‌بندی مذکور دو نیاز:

• «دانش‌اندوزی و شناخت و درک پدیده‌ها» و  «نیاز به زیبایی و نظم» نیز اضافه شده است؛ که قبل از نیاز به خود شکوفایی قرار می‌گیرند. اگر چه نظریه سلسله مراتب نیازها مستقیماً برای انگیزش کاری طراحی نشده است، اما می‌توان نتیجه گرفت که با ارضای این نیازها، برای فرد، انگیزه به کار در سازمان ایجاد خواهد شد.

تيورى نياز Need theory

مديريت انگيزه هاى رسيدن به نيازها

1- نياز به دستيابى – Need for achievement

اين افراد بر اساس سخت كوشى و تداوم كار خود ميخواهند به نيازهاى خود دست يابند. اين افراد هم از كارهاى با ريسك كم، به علت آسان بودن، و هم از كارهاى با ريسك بالا، به علت شانسى بودن، پرهيز مي كنند.

2- نياز به ارتباط اجتماعى – Need for affiliation

اين افراد دوست دارند عضو گروه ها و جوامع كوچك و بزرگ گردند تا از آن طريق به اهداف خود دست يابند. تمايل زيادى به پذيرفته شدن و دوست داشته شدن از سوى ديگران دارند. اين افراد مايلند بجاى رقابت، همكارى كنند، و كارهاى با ريسك بالا رأ دوست ندارند.

3- نياز به قدرت – Need for power

اين افراد به انضباط كارى معتقدند. در اين حالات جنبه منفى آنست كه براى موفقيت يك شخص، طرف ديگر بايد ببازد، ولى اگر در كار گروهى بيافتد، ميتواند مفيد واقع شود. دوست دارد وجهه خوب و بالايى داشته باشد.

هرم مزلو

هرم مزلو و نیازهای انسان

Abraham Harold Maslow

دکتر هلاکویی

1. نیاز شماره ی یك

نیازهای فیزیكی، مادی، این نیاز فیزیكی شاملش حتماً میل جنسی هم هست، یعنی میل جنسی یا تمایلات جنسی یا ارضاء این میل كاملا یك جنبه فیزیكی و مكانیكال داره … كه بسیار اهمیت داره، تعادل باز فیزیكی رو برقرار می كنه، تعادل بار روانی رو، حتی بیوشیمیایی رو، الكتریكی رو، مغناطیسی رو، یعنی سیستمی رو كه بهم ریخته رو ، برقرار میكنه …

2. نیاز شماره ی دو

نیاز به امنیت و آرامش، این دو تا نیاز نیازهای واقعیند … این نیازهایی هستند كه همه ی انسانها در حالت عادی، نه بیماران عجیب و غریب دارند … این نیازها اصولا نیازهای مبتنی بر كمبودند … یعنی یه تعادلی هست بر هم میخوره، شما باید تعادل رو برقرار كنید … شما گرسنه هستید ، غذا میخورید سیر میشید ، تشنه هستید اب میخورید. اگر قرار خود اینا به خودی خودش لذت داشته باشند، شما شیلنگ آب رو میگذاشتین و دهنتون رو باز میكردید میگفتید همین جوری بره تا دو ساعت، نه، شما بعد از دو تا لیوان، سه تا لیوان اب، اگه بهتون اب بدن حتی حالتون بهم میخوره و از یه حدی بگذره حتی میكشه شما رو … میخوام فقط توجه داشته باشید گه این نیازها را چرا بهش میگیم نیازهای مبتنی بر كمبود، یعنی فقط بر هم زدن تعادله، … این دو نیاز عمومیه …

اشكال كار مردم دنیا این طوریه كه: شرایط زندگی و نداشتن رشد احساسی و عاطفی، انسانی، اخلاقی … نود درصد مردم رو تو همین نیازها نگه داشته … حالا این نیازها هستند و باید ارضاء بشند …

اما نیاز شماره سه به بعد: به نظر من اولا باید خود احتیاج بوجود بیاد، و بعدن خود این احتیاج براورده و ارضاء بشه …

3. نیاز شماره ی سه

نیاز به تعلق و عشقه … یعنی انسان باید مفهوم عشق رو در خودش رشد بده …عشق همینجوری نیست … اریك فروم بسیار درست میگه : ” عشق یه هنریست اموختنی”. متاسفانه بیش از نیمی مردم دنیا، نه این هنر رو اموختند و نه ازش استفاده میكنند. حالا یه دوران كوتاهی اون دوپامین مغز یه كارایی می كنه، اون یه قصه دیگریست … و چون تو نیاز یك و دو موندند …شاید این نكته رو گفتم، نود درصد مردم دنیا هنوز اینجان … یعنی بیشترین زندگیشون تو نیاز شماره ی دو هست … به شماره ی سه نمی رسند …

حالا اینجا یه نكته ای وجود داره … تو این شماره سه ، كه مساله عشق هست، رابطه جنسی هم هست … اما نوع لطیفشه … حرفی كه باز فروید میزنه، درسته: عشق، “والایش میل جنسیه“ یعنی وقتی كه رابطه جنسی، به ظریف ترین، لطیف ترین، زیبا ترین، فرم اخلاقی و انسانیش قرار میگیره، تبدیل میشه به عشق … و بنابراین مایه اش رابطه جنسیه … عشق خارج از رابطه جنسی هم یه فریبه، یه دروغه، یه حقه بازیه، یه تخلیه … یعنی این عشق مایه و پایش رابطه جنسیه. بنابراین میدونیم رابطه جنسی كه در حقیقت مربوط به نیاز شماره ی یك بود حالا تو نیاز شماره سه هست …

حالا اشكال كار اینه: كه بسیاری از مردم نیاز شماره سه رو اصلا ندارند … ولی اون رو بهانه ای قرار میدن برای اینكه ارضاء كنن نیاز شماره یك و دو رو … یعنی من میام وانمود میكنم عاشق توام. برای اینكه تو زندگی مادی من رو تامین كنی و به منم امنیت و ارامش كلی بدی، تو محیط اجتماعی هم به نظر بیام. خب منم ازدواج كردم همه چیزم خوبه … در حالی كه نیاز شماره سه رو اولا ادما بوجود میارن و بعد یه نیازیست كه باید رشد بكنه … به همین جهت است كه مزلو بدرستی میگه:  نیازهای مبتنی بر بودن و شدن … تو توش یه چیزی میشی ، …

4. نیاز شماره چهار :

نیاز به علم و اگاهی، یعنی من میخوام بدونم و بفهمم … این نیاز علم و اگاهی، علمه بخاطر علم، نه بخاطر استفادش، كاربردش حتی چه رسه به استفاده مادی ازش، … اما می دونیم بسیاری از مردم چرا میرن دنبال علم و مدرك میخوان؟ برای اینكه نیاز شماره یك و دو رو براورده كنن … من به علتی كه میخوام مهندس و دكتر بشم، بخاط اینكه میخوام نیاز شماره یك ودو رو براورده كنم … معناش این نیست كه این عیب و ایرادی داره، … معناش این است كه من به دنبال علم نیستم، من به دنبال مدركم، من خاطرم هست اون زمان كه در دانشگاه تهران درس میدادم، سر كلاس میگفتم نمره جویان عزیز، مدرك جویان عزیز… نمیگفتم دانشجویان عزیز …

نه دانشی بود كه بدیم ، نه اونام به دنبالش بودند … نمره جوی مدرك جو … نمره جوی مدرك جو معناش این بود كه می خواست مدركی بگیره كه نیاز شماره ی یك و دو رو پیدا كنه … حتی نیاز شماره ی سه یه عشق خوب پیدا كنه …

5. نیاز شماره ی پنج

نیاز به زیبایی و هنره: و به همین جهت هست كه هنر برتر از علمه … برای اینكه مفهوم زیبایی و هنر ، به زندگی یه كیفتی میده، كه از علم خودش جنبه عمیق كیفی داره ولی كاربردش جنبه تكنولوژی و مهارتها رو داره، وارد مرحله كاملا هنری میشه و مساله زیبا خواهی و زیباشناسی و لذت بردن از زیبایی مطرحه … بسیاری از مردم اصلا مفهوم زیبایی رو نمیدونند … نه شعر زیبا رو میشناسن، نه زیبایی طبیعت رو متوجه هستند، نه زیبایی انسان رو، نه زیبایی كلام رو، نه زیبایی موسیقی رو و یا جنبه ی هنری اونها رو … چون اون جوهر هنری رو نمی شناسن … من برخی از ادما رو می بینم كه میگن ما شعر گفتیم، بعد شما میگید یه مقدار شر و وره … كه اصلا به هیج جا نمی خوره …. بعد تازه مینویسند توی مهمونی ها، میخونند … خب این نشون میده ادم نمی فهمه… یا موسیقی كه اصلا موسیقی نیست … فقط یه جنبه ایست كه ای بسا هنر اخرش تحریك سیستم عصبیست … ابدا معنای دیگری بعنوان مایه هنری نداره و به همین جهت است كه از صد تا خواننده دو تاش هنرمنده … نود و هشت تاش احتمالا فقط صداش خوبه … مثل اینكه شما یه زن زیبا یه مرد خوش تیب ببنید، بگید چه هنرمنده، هنرمند نیست، … زیبایی داره … بنابراین نیاز شماره پنج نیاز زیبایی و هنره ….

6. نیاز شماره شش

سلف استیم و حرمته. یعنی خود دوستی و دگر دوستی: یعنی انسان برسه به یه مرحله ای كه بگه: ”به جهان خرم از آنم كه جهان خرم از اوست” عاشقم بر همه عالم كه همه عالم از اوست“، … خودش و دیگران را دوست داشته باشه … این مفهوم سلف استیم، یا حرمت نفس، موضوع فوق العاده مهمی هست … كه من رو به یه جایی برسونه كه اولا من ، من باشم و تو ، تو … و بعدا بین خودم و تو نه تنها ، تفاوتی نبیم با ما تنها نه تنها یكسانیم، حتی مانند همیم … عین هم هستیم … و اینجاست كه هویت انسانی و حرمت و كرامت انسانی مشخص میشه …

7. نیاز شماره هفت

تحقق خوده. یعنی ما هر كدوم یه دانه ای هستیم كه باید تبدیل بشیم به یه درختی میوه بدیم … بگذریم از اینكه نود و هشت درصد مردم هرگز میوه ندادند …

در طول تاریخ امروز كه مردم دنیا به این سلامتی رسیدن دو درصد سالمند … نود و هشت درصد تو این راه موندند … بنابراین نیاز شماره ی هفت نیاز به خود شدنه … تحقق خوده … یعنی ما تمام نیروها ، تمام استعدادهای وجود خودمون رو شكوفا كنیم …

8.  نیاز شماره هشت

نیاز ته اخلاق و انسانیت: یعنی اون ارزشها ، و یا اصول اخلاقی و انسانی كه مساله ی عدالت برای من مهمه، مساله حقیقت برای من مهمه، مساله ازادی همه انسانها برای من مهمه، یعنی یه انسانی كه به اونجا توجه میكنه … حالا ، تو نگاه كن به یه انسان، مهمش این است كه من كجای این نردبان بیشترین نیرو و انرژی مو گذاشتم … ایا من توی شماره هفت و هشت كار میكنم؟ كه معلومه بعدی ها رو هم بدست میارم … یا اینكه من تو یك و دو هستم …

حالا ، اون رابطه جنسی كه تو برای من صحبت میكنی، مهم اینه كه كجا قرار گرفته، ایا تو شماره یكه؟ ایا در شماره سه و چهار و پنج، یه بهانه ای است كه من شماره یك رو ارضاء كنم؟ یا اینكه نه … رابطه جنسی در حالیكه تو این زمینه شماره یكه وارد صحنه شماره سه شده، … و در عین حال مایه اگاهی، كه علت عشقه. مایه زیبایی و هنر درش هست،… و حرمت انسانی هم درش هست … به همین جهت وقتی كه سر كلاس درس میدم ،میگم چهار دیواری خونه عشقه، رابطه و ارتباطه، توافق، راه و هدف مشتركه، … این چهار دیوارن، … عشق اینوره، رابطه و ارتباط، توافق، اینجا راه و هدف مشتركه …

اما پایه اینا توش حرمته، … حرمت انسانیست … مشكلی كه ما الان در جهان داریم … بزرگترین مشكل مردم دنیا حرمته … بزرگترین مشكل دنیا حرمت نفسه كه با خودش حقوق انسانی و سهم انسانی میاد … این اون چیزی هست كه تو بسیاری از كشورها گم شده …

31- چرا از زندگی لذت نمی بریم؟

چرا از زندگی لذت نمی بریم؟

• زندگی، آمیزه‌ای از تضادهاست.
o همزمان در آن هم وقایع خوشایند و لذت بخش و هم وقایع دردناک وجود دارند. مثل این که پای تلویزیون نشسته باشید و بتوانید به دهها شبکه تلویزیونی مختلف دسترسی پیدا کنید.  امواج رادیویی، تلویزیون و شبکه‌های ماهواره‌ای، شما را انتخاب نمی‌کنند. آنها «حضور دارند»، بدون تبعیض و بدون انتخاب. این شما هستید که تصمیم می‌گیرید که تصاویر کدام شبکه بر صفحه تلویزیون خانه شما ظاهر شود.

10-5-clarke

• حال، سؤال این است که اگر در هر لحظه می‌توانیم «برنامه‌ای شاد و لذّت بخش» را بر صفحه تلویزیون زندگی‌مان داشته باشیم. پس چرا گاهی از زندگی لذّت نمی‌بریم و برنامه‌های لذت‌بخش را که به آنها دسترسی داریم از دست می‌دهیم؟
پاسخ این سؤال یک کلمه است: طرحواره‌ها! Schema

• طرحواره‌ها قراردادهای ذهنی ما هستند که ما «ناخودآگاه» به آنها مقیّد و متعّهد شده‌ایم و پای آنها را امضا کرده‌ایم. این قراردادها « حق انتخاب طبیعی ما » را از ما می‌گیرند. چند نمونه از قراردادهایی که مانع از لذت بردن ما از زندگی می شوند ذکر می‌شود:

1.  لذّت بردن از زندگی گناه است

• در بعضی خانواده‌ها یا جامعه‌ها، لذّت بردن را مترادف با گناه می‌دانند. خندیدن، شاد بودن، نشاط و لذّت را نشانه سبکسری، غفلت و زندگی پوچ می‌دانند.
فردی بسیار جدی را که هرگاه دیگران را در حال خندیدن می‌دید می‌گفت: آخر هر خنده، گریه‌ای است. او با چنین «طرحواره‌ای» که در ذهن خود داشت نه تنها خود از زندگی لذّت نمی‌برد که مانع لذّت بردن اطرافیانش نیز می‌شد.

• در فیلم سینمایی «ریش قرمز»، 1965 Red Beard دختر جوانی که زندگی شاد و رضایت بخشی داشت بدلیل پذیرش چنین طرحواره غلطی، انتظار عذاب الهی را می‌کشید. او اعتقاد داشت شایستگی چنین لذّت و سعادتی را ندارد و تاوان سختی در انتظار اوست. وقتی زلزله آمد این زن جوان باور کرد که زلزله، تاوان زندگی شاد است و با این که زلزله به او و همسرش آسیب نزده بود او به این نتیجه رسید که زلزله نشانه، این است که دوران شادی به سر آمده است!
بنابراین پی‌در‌پی دست به انتخاب‌هایی زد که حاصلش رنج و سختی بود! او می‌خواست تاوان گناه شادمانی را بپردازد!

suffer

2.  رنج کشیدن، یک فضیلت است!

• در بسیاری از داستان‌ها و فیلم‌های سینمایی، قهرمان قصّه پی‌درپی رنج می‌کشد و در نهایت نیز در اوج ناکامی، قربانی روزگار جفاکار می‌شود!

o افراد زیادی این طرحواره را پذیرفته‌اند که قهرمانان و افراد برجسته باید رنج بکشند و دچار تنهایی و ناکامی باشند. برای چنین افرادی، رنج بردن یک فضیلت است!
o گاهی افرادی به مطب مراجعه می‌کنند که سالهاست در حال بازی کردنِ «نقش افسرده» هستند! جوانی که لباسِ سرتاپا سیاه می‌پوشد و موها و ریش خود را به طرز عجیبی آرایش می‌کرد. جملاتی «شبه فلسفی» و «شبهِ روشنفکرانه» راجع به «پوچی زندگی» حفظ کرده بود و با این ادعا که افسرده است و از زندگی سیر شده به سراغ روانپزشکان و روانشناسانِ زیادی رفته بود. تشخیصِ این بود که این جناب دچارِ «پرستیژِ افسردگی» است!

• در روانشناسی برای این افراد، اصطلاح « اریستوکراسیِ رنج» را به کار برده اند و «اریستوکراسی» Aristocracy به معنای نخبه‌سالاری و «اشرافیت» است.

o هم بازی این گروهِ «شبهِ افسرده» کسانی هستند که فریبِ نقش آنها را می‌خورند و سخت تلاش می‌کنند که « نجات دهنده» آنها باشند
غافل از آنی که هرچه بیشتر برای نجاتِ آنها تلاش کنند آنها بیشتر نقش خود را باور می‌کنند! از کنار این « اشراف» باید با پوزخندی عبور کرد!

suffer2

3.  لذت بردن نیاز به شرایط ویژه‌ای دارد!

• افراد زیادی برای خودشان پیش‌شرط‌ هایی قرار داده‌اند که تنها با برآورده شدن آن پیش‌شرط‌ ها آنها می‌توانند از زندگی لذّت ببرند! داشتن یک آپارتمان مجلّل، اتومبیلی گران‌قیمت، ویلایی در ساحل دریا و امکان سفرهای رؤیایی برخی از این پیش‌ شرط‌ها هستند!

o در هر شرایط اقتصادی و اجتماعی، هرجا که باشیم و هرکس که باشیم، جهان زمینه‌هایی برای لذّت بردن را برای ما فراهم کرده است امّا اغلب در حال فکر کردن به لذّت بردن از شرایطی هستیم که در دسترس ما نیستند.

o چند سال پیش مرد جوانی مراجع مطب بود که از شرایط مالی‌اش ناراضی بود، مثلاً می‌گفت چند روز پیش که باران می‌بارید من و نامزدم مجبور بودیم زیر باران راه برویم و هر دو در حال غبطه خوردن به کسانی بودیم که با خیال راحت سوار بر ماشین‌های شخصی‌شان درگذر بودند.

o مرد جوان نمی‌دانست چقدر از آن ماشین‌‌ سواران در حسرتِ فضای عشقی بودند که بین آن دو نامزد جوان موج می‌زد و حاضر بودند کسی را داشته باشند که دست در دستِ او زیر باران قدم بزنند. این یکی در حسرت ِ آن یکی، آن یکی در حسرتِ این یکی!

• تا چنین طرحواره‌هایی بر ذهن ما حاکم باشند از زندگی لذّت نخواهیم برد. جلوی صفحه تلویزیون زندگی نشسته‌ایم. می‌توانیم برنامه‌های سرشار از زیبایی را برگزینیم و می‌توانیم برنامه‌هایی آکنده را رنج تماشا کنیم. کنترل تلویزیون در دستِ ماست. هیچکس کانال را عوض نخواهد کرد، هرگز! گفته‌اند: انتخاب،حقِ شماست امّا: انتخاب، وظیفه شماست!

دکتر محمدرضا سرگلزایی-روانپزشک

بسیاری از ما بنا بر عادت، راحت طلبی، ترس یا تنبلی به همان انتخاب های پیشین ادامه می دهیم

و آنگاه شگفت زده می شویم که چرا نتایج متفاوتی به دست نمی آوریم.

در حقیقت، چنان سرگرم تلاش برای گذران زندگی هستیم که حتی نمی فهمیم انتخاب ها و فعالیت هایمان ترجمان امیدها و رویاهای ما نیستند.

ما بیش از حد گرفتار “انجام رساندن” زندگی روزانه هستیم.

هر روز را افتان و خیزان و در حد امکان خود به شب می رسانیم.

سپس وقتی بیدار می شویم و در می یابیم که پس از سال ها کار کردن در جهت همان اهداف و آرزوها،

هنوز به جایگاه مورد نظر در زندگی نرسیده ایم، یکه می خوریم.

دبی فورد

زندگى نزيسته

زندگى نزيسته ات را زندگى كن

Living Your Unlived Life

رابرت الکس جانسون   Johnson, Robert Alex

ترجمه: سيمين موحد

پیشگفتار

آیا هرگز زندگی ای متفاوت با زندگی كنونی تان را آرزو كرده اید؟

ما در نیمهِ اول عمر به شدت سرگرم پیشرفت در كار و حرفهِ خود، یافتن همسر، تشكیل خانواده، و انجام دادن وظایف فرهنگی ای هستیم كه جامعه از ما طلب می كند. بهای تمدن امروزی این است كه مـا بـه نـاگـزیر تك بـُعدی می شویم و به طور روزافزونی در زمینهِ تحصیلات، حـرفه، و شـخصیت مان تخصص كسب می كنیم. اما وقتی به نقطهِ عطف میانسالی می رسیم، روانمان به جستجوی چیزی اصیل، حقیقی و بامعنا برمی خیزد. در این زمان است كه زندگی نزیستهِ ما از درونمان سر می كشد و توجه می طلبد.

این كتاب می تواند كمكمان كند تا احساس یأس، دلسردی و نارضایتی مان را متحول كرده و به آگاهی بیشتر بدل كنیم. این كتاب راه های هوشمندانـه ای را در اخـتیار ـما می گذارد تا بدون آسیب رساندن به خودمان یا دیگران مسیرهای مختلف را جستجو و امتحان كنیم. استفاده از ابزارها و تكنیك های توضیح داده شده در این كتاب به ما می آموزد تا:

*امكانات جدید زندگی و استعدادهای نهفته مان را كشف كنیم؛

*از خطرات فرصت ساز دوران میانسالی استفاده كنیم؛

* در زمینهِ هنر زندگی كامل در لحظهِ حال استاد شویم؛

* اتصال با زندگی نمادین را از نو ایجاد كنیم و حلقهِ ضروری بین آگاهی معمول و آگاهی والاتر را به وجود بیاوریم.

هدف كتاب “زندگی نزیسته ات را زندگی كن” این است كـه بـه خـوانـندگان كمك كند تا حركات و قدرت های جهان نامرئی خودآگاه، همسازتر شوند. جهانی كه در زندگی روزمرهِ ما متجلی می شود. انسان ها باید با جوانب نامعین و اسرارآمیز زندگی ای كه از هر طرف احاطه اش كرده رابطه داشته باشد. این جهت گیری صرفاً به ذهن آگاه مـربوط نـمی شود، بـلكه كـلِّ وجـود را در بـر مــی گیرد. این كتاب بر پایهِ آراء و عقاید فرهنگ های گوناگون و قاره ها و سنن مختلف از اسطوره های یونان باستان، خرد ذِن و عرفان مسیحی تا شاعران، هنرمندان و دانشمندان امـروزی اسـتوار است. امـا بـزرگترین آمـوزگاران مـا هـمیشه مراجعه كنندگان ما بوده اند، یعنی افرادی كه آماده اند تا زندگی خود را بررسی كنند و در نتیجه روح و روان خویش را فتح كنند. در سال های گذشته بسیاری با لطف تمام اجازهِ طرح و بحث رویاها و روند درمانی خـویش را داده انـد. سهیم شدن در سفر زندگی شما امتیاز بزرگی برای ماست. اما به منظور حفظ حریم شخصی افراد، همهِ نام ها تغییر داده شده و بعضی اطلاعات به نحوی دستكاری شده كه افراد خاصی قابل شناسایی نباشند.

خوانندگان كتاب توجه خواهند كرد كه در سرتاسر اين كتاب از ضمير اول شخص مفرد استفاده شده، مثل مراجعه كنندگان (من) یـا در رابـطه بـا نـقل تجارب شخصی، مثال ها از زندگی و روند درمان آورده شده است و برای تسهیل درك مطلب، ایده ها و داستان ها با هم تركیب شده اند.

مقدمه

آیا تاكنون در مقابل آینه قرار گرفته اید و از خـود پـرسیده ایـد چـه مـیزان از اطلاعات جهانِ اطراف در آن سوی آینه دیده می شود؟

یقیناً پاسخ چنین خواهد بود؛ حجم اطلاعات این آینه علیرغم شفافیت و صداقت در انعكاس، قطره آبی از اقیانوس بی كران دریاهاست.

آیا تاكنون از خود پرسیده ایـد اگـر در دوراهـی انـتخاب مسـیر، تـصمیم دیگری گرفته بودم، اكنون در كدامین عرض و طول و ارتفاع و مرز فرهنگی، اجتماعی و یا جغرافیایی زندگی می كردم؟

آیا تاكنون به عظمت و گستردگی خیال ها، آرزوها و آمال محقق شده خود اندیشیده اید كه چه بخشی از آنها می توانسته به شكل دیگری تحقق یابد؟ به شكلی كه هرگز به آن نیاندیشیده اید و آرزو نكرده اید.

قطعا پاسخ چنین خواهد بود؛ آن مسیری كه پیموده ایـد یك راه از میان میلیاردها گزینه و انتخاب و تصمیم نا گرفته و مسیر ناپیموده است.

تلاش انسان از كودكی تا نوجوانی و از جوانی تا میانسالی همواره بر این بوده است تا از میزان آرزوها سهم بیشتری را محقق و عملی سـازد. تـوفیق در دستیابی به این سـهم بـیشتر را “مـوفقیت” و عـدم وصول بـه آن را “شكست” ترجمه كرده اند، در حقیقت ایـن دغدغه انسـان در میانسالی است كـه چـه حجمی از راه های پیموده را پشیمان و نادم شده است و چه میزان از راه های نرفته را با دیده حسرت می نگرد. لاجرم در این مقطع سنی همهِ ای كاش ها به سراغ وی می آید و از او انسانی اندوهگین، افسرده و غم زده می سازد كه از یك سو حسرت گذشته می خورد و از سوی دیگر نگران (آینده) و یا باقیماندهِ عمر خویش است.

بدین سبب (بركت لحظه هایی) كه در آن است را از دست می دهد. او نمی داند شاید می تواند بخشی اندك از راه های اساسی و اصلی ناپیموده را در این سنین با بهترین نتیجه تجربه كند. چراغ راه آینده ملت ها، تجربه ملل و تاریخ گذشته و معاصر آنهاست.

آنچه تاكنون دستاورد پیشرفت های مادی یا معنوی و فردی یا جمعی بشر بوده، محصول مشترك خودآگاه یا ناخودآگاه انسان در طول تـاریخ است و در حـقیقت بـخش نسبتاً “شـناخته شـده” روح و روان و زنـدگانی انسـان را به صورت فردی و جمعی تشكیل می دهند و هرچـه عـلم و آگـاهی و دانش پیشرفت نموده و توسعه یابد گرچه سهم شناخته شده ها بیشتر می شود، لیكن از بخش عظیم نادانسـته ها و نـاشناخته ها و غـیرقابل شناخت ها، چـیزی كـم نخواهد شد.

“آنچه تاكنون زيسته ايم” نیز نسبت به “آنچه تاكنون نزيسته ايم” همانند ظرف آبی كوچك به حجم دریاست، آنچه به اصطلاح خواب و رؤيا گفته مي شود گرچه مي تواند محصول مشترك خودآگاه و ناخودآگاه انسـان باشد، وليكن به احتمال زياد نمادی از زندگی زيست نكرده هر يك از ماست، آنچه به نام اميد و آرزو يا طلب و اراده در عرف نظری و فلسفی موردبحث است، می تواند مدلی گويا از حجم عظيم زندگی زيست نشده فردی و جمعی ما باشد، آرمان ها و مـطالبات فـردی و جـمعی، خـواهشِ درونـیِ آن “مـنِ” موجود است برای رسيدن به آن “خودِ” مطلوب.

در این مسیر، دو راهه ها و چندراهه های تصمیم گیری در طـول زنـدگانی انسان، بیانگر این واقعیت است كه اگر در آن زمان و مكان بر اساس شرایط محیطی مادی یا معنوی و فردی یا جمعی تصمیم دیگری می گرفتیم و مسیر دیگری را برمی گزیدیم، اكنون در بخش دیگری و بـه گـونهِ دیگری زندگی می كردیم، ولی امروز به شكلی دیگر زندگی می كنیم. حقیقت این است كه درخت تصمیم گیریِ انسان متأثر از محاسبات عقلی و پیشینه های تـجربی و آ گاهی های عصری و ناخودآگاه تاریخی است. اینكه فرد از چه می ترسد و از چه نمی ترسد، اینكه انسان از عقل حسابگر بیشتر هدایت می پذیرد و یا از عقل مآل اندیش و عاقبت نگر خود، عامل مؤثری است تا بداند آنچه زیسته است، متأثر از كدامین راهبرد درونی است.

این كتاب به كدام خلأ انسان معاصر اشاره می كند؟

با توجه به شرایط عمومی ارتباطات فردی و جمعی در مـناطق مـختلف جهان و دسترسی سریع به تجربیات ملل و جوامع پیشین و مـعاصر، انسـان امروزی در دایرهِ ای كاش های خیالی و مجازی زیادی سیر مـی كند. هـمین  وسعتِ ایكاش ها از انسـان امـروزی عـلی رغم گسـتردگی دسـترسی بـرای بهره برداری بیشتر از طبیعت و عمر خویش از او انسانی گوشه گیر، افسرده و حسرت زده ساخته است.

این خلأ انسان معاصر چه مشكلاتی را برای او ایجاد می كند؟

این گوشه گیری و حسرت زدگی، شخص را دچـار فرافكنی می كند. در فرایند فرافكنی شخص می پندارد، علت این همه عدم موفقیت و دست نیافتن به عرصه های مطلوب، مزاحمت و ممانعت دیگـران است و در ایـن حـال همیشه انگشت اتهام خویش را به سوی فراتر از خـود یـعنی دیگران نشانه می رود. این ریشه یابی غلط، فقط بخشی از زندگی تـجربه كرده و راه های پیموده و موانع و موفقیت های كسب كرده را نشانه می رود.

یك ضرب المثل معروف چینی است كه میگوید: (هرگاه انگشت اتـهام خود را به سمت كسی یا چیزی و یا موضوعی نشـانه گـرفتی بـدان كـه سـه انگشت دیگرت به سمت خود تـوست. دوست داری انگشت اشـاره ات را همگان ببینند ولی سه انگشت دیگرت را نبینند. از این جهت آن سه انگشت را در كف دست جمع و پنهان می كنی. ایـن انگشت اشـاره (زنـدگی زیست كرده) و آن سه انگشت جمع و پنهان شده (زندگی زیست نكرده) را بـه مـا نشان می دهد.

این كتاب چه سؤالات اساسی و مهم میانسالان و مـیانسالگی را پـاسخ می دهد؟

هرچه از آستانه كودكی به نوجوانی و جوانی به میانسالی نزدیك می شویم، تجربه ها توسعه یافته و تجربه نشده ها به توان چند بـرابـر افـزایش مـی یابند. انسان های خردمند همیشه در زجرند، چون به هرچه دسترسی پیدا كـرده و تجربه نموده اند، كمتر از انتظار آنها بوده است و انسان های بی خرد، همیشه راضی و پیروز، چون به هر چه دست یافته اند بیش از حد انتظار آنها بـوده است. این اصل سبب می شود انسانی كه در میانسالی از خرد بیشتری بهره مند است، بیشترین گلایه و شكایت و عدم رضایت را از عـملكرد گـذشته خـود داشته باشد. این (ناخودخرسندی) سبب می شود فرد براسـاس كـنش و واكنش های روحی و درونی و رفتاری و شخصیتی خویش به سه گونه عمل دست بزند:

اول، ممكن است او را به ورطه گوشه نشینی، عزلت و انتزاع و حسرت زدگی و سیاه چاله های افیون و سردابه های الكل بكشاند، كه این تسلیم شدن آغازگر فرآیند تخریب روحی فرد است.

دوم، روحیه میانه ای كه نه “قدرت تغییر” در خود می بیند و نـه “طـاقت تطبیق”. در این حال جز صبر، شكیبایی و انتظار تسریع در به پایان رسیدن عمر و زندگی رفتاری نخواهد داشت.

سوم، براساس بـازنگری فـرد در گـذشته خـویش و راه های وصول به مـوفقیت و مـوانـع عدم موفقیت سبب می شود تـا بـه راه های نـاپیموده و مسیرهای كشف نكرده و تجربیات حاصل نشده روی بیاورد. فـقط در ایـن رویكرد است كه فرد می تواند با نشاط و انگاره مثبت، رو به سوی آینده ای متفاوت حركت و مبارزه و تلاش كند و همین تلاش سبب ابتهاج روحی و مكاشفات خارق العاده ای خواهد شد كه شاید تاكنون (در طول عمر از دست رفته و زندگی كرده) تجربه نكرده است.

رویكرد سوم در حقیقت همان عبارت (زندگی زیست نكرده ات را تجربه كن) است كه به خوبی در این كتاب از آن سخن به میان آمده است. بـدیهی است این كتاب ارزشمند (نه یك كلید بلكه یك جهت)، (نه یك مسیر بلكه یك پنجره) و (نه یك راه حل، بلكه یك شیوهِ حل مسائل) را مطرح می نماید.

ارزشمندی این كتاب در پویش مستمر این جلوه گاه از ماهیت واقعی روح و روان انسان است كه تابع هیچ اقلیم و اسیر هیچ اندیشه و ایدئولوژی نیست.

نویسنده مقدمه-سيدمحمد هاشمی-

بخش اول – تحقق كامل توان بالقوه مان

یكی از دوستانم مدتی پیش به طرز دردنا كی از دنیا رفت. او همیشه از پولش برای جدا كردن خودش از تمام رنج ها و دردهای زندگی استفاده كرده بود. با اینحال در آخرین روزهای حیاتش؛ عصبی، ناراحت، متأسف، خشمگین، پریشان، منزجر و وحشتزده بود. آخرین كلمات او در آستانهِ مرگ این بود، (فقط اگر … را داشتم) . شـنیدن چـنین شكـوه هایی (و اظـهار تأسف بـرای فرصت های از دست رفته و تجارب استفاده نشده) كافی است تا هر كسی قانع شود كه تا زمانی كه هنوز وقت دارد به بررسی زندگی نزیسته اش بپردازد.

بررسی زندگی نزیسته مان و زندگی كردن در فرصت باقیمانده مهمترین وظیفهِ ما در سال های پـختگی و مـیانسالی است؛ ایـن چیزی است كـه مـا مدت ها پیش از اینكه تا مغز استخوان تكان بخوریم یا به بستر مرگ برسیم، باید به آن دست یابیم. زندگی كردن مطابق زندگی نـزیسته مان، یـعنی تـحقق كامل توان بالقوه مان و كسب مقصود و معنا در زندگیمان.

زندگی نزیسته چیست؟ این شامل تمام آن جوانب اساسی وجـود شما می شود كه به قدر كافی در زندگیتان جذب و ادغام نشده است. ما می توانیم صدای دور دست ضربان طبل زندگی زیست نشده را در نجواهایی كـه در پشت سرمان جریان دارد بشنویم و ببینیم كه این افعال مرتب تكرار میشود: “می شد” ــ “می توانست بشود” ــ “باید می شد”. یا وقتی دوباره به انـتخاب های زندگی مان فكر می كنیم صدایش را بشنویم. یا موقع تمناهای آخر شب به نظر می رسد كه ناگهان اندوهی غیرمنتظره از جایی سربر می آورد، و این احساس كه ما به نحوی ناكام مانده ایم یا نتوانسته ایم كاری را كه آن قدر از لزوم انجام دادنش مطمئن بودیم انجام دهیم. كجا اشتباه كردیم، این زندگی ای كه اكنون داریم چیست و چرا آن قدر با آنچه دلمان می خواست تفاوت دارد؟

همهِ ما حجم وسیعی از استعدادها و قـابلیت های تـرك شـده، تـحقق و توسعه نیافته را داریم. حتی اگر شما به اهداف بزرگتان دست یافته باشید و كمتر چیزی باشد كه درباره اش تأسـف بـخورید، هـنوز تـجارب مهمی در زندگی هست كه درب آن به روی شما بسته بوده است. اگر تك فرزند باشید پس هرگز با تجربهِ برادر یا خواهر داشتن آشنایی ندارید. اگر زن باشید، پس مرد نیستید و تجربهِ مردانگی برایتان بیگانه است. اگر متأهل باشید، مـجرد نیستید. اگر سیاهپوست باشید، سفیدپوست نـیستید. اگر مسیحی باشید، مسلمان نیستید. و الی آخر. هر چیزی را كه انتخاب كنید (یا برایتان انتخاب شود) ،هنوز چیز دیگری وجود دارد كه “انتخاب نشده” است.

لحظه ای به كاری كه نمی توانید در زندگی تان انجام دهید فكر كنید. شما به خاطر آن بـه نحوی احسـاس كـوچك شدن می كنید. حالا از چه چیز زندگی تان منزجرید؟ توقعات بی پایان بـچه ها یـا مسـئولیت های شـغلی تان؟ بـی توجهی هـمسرتان؟ مـحدودیت های نـاشی از بـیماری؟ هـر چـه كـه در زندگیتان غایب باشد، بخشی از زندگی نزیسته تان است. زنی شاید به شدت حرفه ای را دنبال كند و ناگهان سال ها بعد روزی بیدار شود و ببیند كه بخشی از وجودش همیشه آرزو داشته كدبانوی خانه باشد و در خانه كنار بـچه ها بماند. یا شاید وجهی از وجودش را كشف كند كه می خواسته زندگی مذهبی داشته باشد و تنها و منزوی به مراقبه بپردازد. به همین ترتیب مردی شـاید احساس كند كه استعداد شعر گفتن دارد، اما علاوه بر آن می تواند به طور موفقیت آمیزی به كسب و كار بپردازد و از نردبان ترقی شركتی بزرگ بالا برود و زندگی اش را پیرامون دنیای تجارت و تأمین خانواده اش سازمان دهد. با این حال شاعر درون او به طور بالقوه به زندگی ادامه می دهد – زندگی ای كه فرصت ابراز وجود در دنیای بیرون را پیدا نكرده است.

شاید شما قد كوتاه باشید ولی همیشه دلتان می خواسته قـدبلند بـاشید. شاید می خواستید لاغر باشید، یا شكل بدنتان طور دیگری باشد، یا دنـبال موسیقی بروید، یا ورزشكار باشید. چه چیز نـزیسته ای هست كـه هـنوز در وجودتان دلش برای ابراز وجود پَر می كشد؟ و خودش را به چه صورت نشان می دهد؟ به صورت نارضایتی یا خشم یا اندوه دائمی یا عدم انرژی؟ آیا مدام از اتفاقات زندگی برافروخته یا مأیوس می شوید؟ آیا احساس می كنید فریب خورده اید و سرتان كلاه رفته؟

حالا یك مثال دیگر، فرض كنیم عاشق كس دیگری غیر از همسر فعلی تان شده اید. بخشی از وجود شما تمنای هیجان، نو بودن و ماجراهای این رابطهِ تازه را دارد. شما كششی واقعی احساس می كنید؛ این كشش چه درست باشد و چه غیراخلاقی، از جایی می آید. خدا شما را با تمناهای عـاشقانه آفـریده است. عشق واقعیت مقدس زندگی طبیعی و غریزه ای قوی است، اما ما در دنیای متمدنی زندگی می كنیم كه می گوید به صِرف فرو رفتن تـیر عشق در قلبمان نمی توانیم دنبال عشق مان برویم. پس چه كار كنیم؟ آیا هر بار كه كسی چشممان را می گیرد، دنبالش برویم؟ یا وجود عشق را انكار كنیم و اسیر افسردگی شویم؟ یا از همسرمان متنفر شویم و تقصیر را به گردن او بیاندازیم؟ واقعیت این است كه زندگی ما آن قدر طولانی نیست كه با همهِ كسـانی كـه عاشقشان می شویم ازدواج كنیم. پس با این آرزوهای پرشور برآورده نشده چه كار كنیم؟ آنها از كدام نهان گاه برمی خیزند تا به ما شبیخون بزنند؟

موضوع انتخاب نشده همان چیزی است كه باعث بروز مشكل می شود. اگر كاری با موضوع انتخاب نشده نكنید، جـایی در ضـمیر نـاخودآگـاه تان عفونتی جزئی ایجاد می كند و بعداً از شما انتقام می گیرد. زندگی نزیسته در اثر عدم استفاده به سادگی “راهش را نـمی گيرد بـرود”، یـا بـه صِـرف ایـنكه دورش بیاندازیم و فكر كنیم دیگـر بـه دردمـان نـمی خورد از بـین نـمیرود. برعكس، زندگی نـزیسته آتش زیـر خاكستر است كـه بـا افزایش سن مان سر برمی آورد و مشكل ساز می شود و حتی گاهی خیلی مشكل ساز. البته هیچ كس نمی تواند تمام امكانات زندگی را در اختیار داشته باشد و با آنها زندگی كند، اما جوانب اساسی ای از وجود شما هست كه باید وارد زندگی تان شود وگرنه هرگز احساس رضایت خاطر نخواهید كرد.

وقــتی در دوران میانسالی افسرده می شویم و نـاگهان از هـمسرمان، شغلمان، و زندگی مان متنفر می شویم، می توانیم مـطمئن بـاشیم كـه زنـدگی نزیسته مان در پِیِ جلبِ توجه ماست. وقتی احساس بی قراری، ملال یا پوچی می كنیم و به رغم اینكه زندگی بیرونی مان سرشار از ثروت است، زندگیمان را توخالی می بینیم، زندگی نزیسته از ما طلب مشاركت می كند. انجام ندادن این كار شیرهِ وجودمان را می كشد و دل سردمان می كند و احساسی منفی از ملال یا شكست وجودمان را فرا می گیرد. همانطور كه شاید قبلاً كشف كرده باشید، بیشتر كار كردن یا بیشتر كسب كردن هـم نـاراحتی یـا نارضایتی تان را فـرو نمی نشاند. سركوب كردن این احساساتِ سركش یـا انجام دادن كـارها با احساس وظیفه شناسی هم كافی نیست. “مراقبه كردن روی نور” یا تلاش برای فراتر رفتن از رنـج و دردِ زنـدگیِ زمینی هم مـؤثر نیست. تـنها آگاهی از خصوصیات سایه می تواند كمك تان كند تا جـایگاه مـناسبی بـرای تـاریكیِ پنهانِ درونتان بیابید و به این ترتیب تجربهِ رضایت بخش تری خلق كنید. انجام ندادنِ این كار یعنی به جای بیدار شدن و دعوت زندگی والا را لبیك گـفتن، در دام ملال، تنهایی، برافروختگی و نارضایتی های زندگیِ محدود باقی ماندن.

شرح وظایف متضاد زندگی

ما انسان ها متضادترین شرح وظـایف مـمكن را در زنـدگی داریـم. مـا بـاید موجوداتی متمدن باشیم و این مستلزم فهرست كاملی از باید و نبایدهاست كه ارزش های فرهنگی ما به ما تحمیل می كند، مثل ادب و نزاكت، انصاف، كارایی و انواع فضایل دیگر ــ اینها وظایف ما نسبت به جـامعه را تشكـیل می دهند. خانواده، فرهنگ و فشارهای زمان باعث تخصصی شدن كارهای ما می شود به طوری كه تصمیم می گیریم این كارها را بكنیم و آن كارها را نكنیم و درنتیجه به موجوداتی یكجانبه بدل می شویم. در عین حال قـرار است ما بنابر آنچه در حقیقت هستیم زندگی كنیم و كامل و یكپارچه باشیم (كـه بـه معنی سالم و مقدس بودن هم هست). {واژهِ Whole در زبان انگلیسی یعنی كامل و واژهِ hale و healthy به معنی سالم و holy به معنی مقدس از آن می آید}.- این وظیفهِ ما در برابر خویشِ برتر است. این تصادم ارزش ها می تواند زندگی را دشوار و دردناك كند، هر چند كمتر كسی كاملاً از كشمكش های زندگی خودش در طـول یك هـفته آگـاه است. ما از بیدار شدن و دیدن این كشمكش درونی اجتناب می كنیم زیرا خیلی ترسناك است.

انسان امروزی یاد می گیرد كه خودش را منضبط كند، ساعت را برای صبح زود كوك كند، به دانشگاه برود و روی یكی از موارد فهرست كامل كارهای بشر از الف تا ی ، از آهنگساز تا یابندهِ اشیاء باستانی، تمركز كند. هر كاری كه تصمیم گرفتید در زندگی تان بكنید، به آنچه تصمیم گرفتید نكنید، انرژی می دهد. خدا به كمك كسی می شتابد كه زندگی اش را وقـف خـیر و نـیكی می كند، زیرا به ناگزیر انبوهی از امكانات متضاد در نهانخانهِ تـاریك دنیای درون هر فرد پنهان شده است. این وضعیتی است كه انسان امروزی وقتی در پایان هفته عرق از جبین پاك می كند و خود را در آن می یابد، با خود می گوید: “چطور می توانم یك روز دیگر به این كار ادامه دهم؟ زندگی من آكنده از تضادهاست. چـطور می توانم در برابر این تنش تاب بیاورم؟”.

نیل به آگاهی بیشتر

هر چند شما نمی توانید سال های گذشته را بازگردانید، می توانـید بـه سراغ زندگی نزیسته تان بروید و ببینید كه اگر مسیرهای دیگری را انـتخاب كرده بودید به چه شكلی در می آمد. راه های هـوشمندانه ای برای بـررسی راهِ پیموده نشده بدون آسیب رساندن به خودتان یا دیگران هست كه پاداش آن كشف مقصود زندگی و كسب اعتبار و اصالت است.

زندگی نزیسته وقتی به آ گاهی آورده شود می تواند تبدیل به سوختی شود كه شما را از محدودیت های كنونی تان فراتـر برده و به آگاهی عـمیق تر و بیشتری برساند.

“منِ” شما و “خودِ” برترتان با تركیبی جدید به هم می پیوندند. “من” نامی است كه ما به كانون آ گاهی انسان می دهیم، در حالی كه “خود” بـرتر مـا اصـل سازمان دهندهِ روان و نیروی متمركز كنندهِ شخصیت به مثابهِ پدیده ای كامل و كلی است.

این مقصود ارزشمند نیمهِ دوم عمر و معنای واقعی رشد كردن و بـزرگ شدن است. ما با كشف زندگی نزیسته مان یاد می گیریم كه از ترس ها، تأسف ها و حسرت های زندگی فراتر رویم، بینشمان را بگسترانیم، ورای آگاهی معمول برویم و ابعاد كامل وجودمان را در آغوش بگیریم، آنگونه كه تی.اس.الیوت سروده “به خانه برسیم و آن را برای اولین بار بشناسیم”. هماهنگ ساختن زندگی آگاه مان با قدرت های نامرئی ای كه عالم كیهان را هدایت می كنند حسی از “درستی” به ما می بخشد و كاری می كند كه حتی در میانهِ سفرمان احساس كنیم در خانه هستیم.

در بعضی موارد مكان مناسبی برای بیان توان بالقوهِ نزیسته تان در دنیای بیرون و تغییر ترتیب اولویت ها و زندگی بـیرونی تان می یابید. شاید حـرفهِ حقیقی تان یا جهت گیری تازه ای در كار یا روابط تان را كشف كنید. اغلب بـا بررسی زندگی نزیسته در می یابید كه واقعاً الگوهای قدیمی را پشت سر گذاشته اید و از احساس نیاز برای چیزهایی كه زمانی مهم به نظر می رسیدند فراتر رفته اید. شما قدرت مقابله با منفی بافی ها و افكـار مـنفی و رفتارهای عادت گونه ای را كه شما را عقب نگه می داشت پیدا می كنید. به این ترتیب با كشف نزیسته ها، سرزندگی و انرژی تازهای كسب می كنید و توانایی هاتان را می بینید.

یاد داستانی افتادم

آیا داستان مردی را كه قـدرتمندترین رایانهِ دنیا را داشت می دانید؟ او می خواست بداند كه آیا ابَررایانه ها می توانـند بـر قـدرت ذهـن بشـر پـیشی بگیرند یا نه، بنابراین روزی با زبان برنامه نویسی نوشت، (آیا روزی ماشین ها می توانند مثل انسان ها فكر كنند؟) رایانه صدایی كرد و كلیك كرد و چشمكی زد و سرانجام پاسخ را نوشت. مرد پیام را روی دستگاه چاپگر فرستاد و دید كه این جمله نوشته شده: “یاد داستانی افتادم”.

داستان ها تخیلاتی هستند كـه می توانند تـحقق یـابند و واقـعی شـوند. داستان های آموزنده و حكایات اخلاقی ماهیت اسطوره ای دارد و بـا دقـتی ماندگار شرایط روانشناسانهِ ما را ترسیم می كند، شاید با دقتی بیشتر از روش علمی كه پدیده ها را از چارچوب طبیعی شان جدا می سازد و سعی می كند رابطهِ علت و معلولی را استنتاج كـند. داستان های اسطوره ای و افسانه ای حقایق كامل و بی زمان را برای ما نقل می كند كه این نـوع خاص از ادبیات توسط فرد خاصی نوشته یا خلق نشده بـلكه قـوهِ تـخیل و تـجربهِ كـل یك فرهنگ خلقش كرده است. ممكن است به مرور زمان عناصر خاص و افراد مشخصی اضافه شده یا حذف شده باشد، اما درون مایهِ اصلی و عام داستان زنده می ماند. بنابراین افسانه ها و اسطوره ها یك تصویر جمعی و مشترك را به تصویر می كشد و چیزهایی به ما می گوید كه دربارهِ همهِ انسان ها صـادق است. تصاویر و درون مایه های اسطوره ای همان هایی هستند كه هـر روز در خانه تان، محیط كارتان و گوشه و كنار خیابان با آنها رو به رو می شوید و مدام در وجود شما جان می گیرند.

این خلاف دیدگاه عقلایی كنونی ما نسبت به افسانه هایی است كه آنها را نادرست یا خیالی دیدن می پنداریم. هر چند ممكن است نتوان جزئیات این داستان ها را به عنوان حقایق تاریخی اثبات كرد، حـقیقت اسـاسی و بـنیادی موجود در افسانه ها عمیق است و به طور عام در مورد شرایط همهِ انسانها صدق می كند. زمانی توماس مان، رمان نویس بزرگ، در این باره نوشت كـه آگاه شدن به چه معناست و خـاطرنشان سـاخت كـه نـقل داسـتان زنـدگی خودمان و زیستن درست و كامل در واقع مشاركت در الگوهای اسـطوره ای دیرینه را مطرح می كند. (اسطوره یعنی مشروعیت بخشیدن به زندگی …تنها از طریق اسطوره است كه زندگی و خودآ گاهی، حرمت و تقدس می یابد). كشف الگوی اسطوره ای كه ارتباط آن را با زندگی خـودمان احسـاس كـنیم، دركمان از خویشتن را تعمیق می كند. این ارتباط نیز كمك می كند تا دریابیم كه چطور لحظه های به ظاهر تصادفی و تكه تكه یا غم انگیز زندگی، بـه كـلِّ بزرگتری تعلق دارد.

من برای درك بهتر اینكه چطور می توانیم از تجربهِ جدایی درون انسان كه به نوعی دو پاره شدن بین چیزهای زیسته و نزیستهِ زندگی است، فراتر برویم، به خرد نهفته در یك داستان بی زمان تكیه می كنم: افسانهِ دوقلوهای متولد برج جوزا (ماه خرداد) به نام كاستور Castor و پالوكس Pollux. داستان آنها تفحص ما در فصل های آتی كتاب را هدایت كرده، كشـمكش ها مان را روشن می كند و شاید راه بازگشت به خانه را نشانمان دهد.

افسانهِ كاستور و پـالوكس افسانه ای كهن است كـه اولین بـار در عـصر قهرمانی یونان باستان ثبت شد و می گویند دست كـم سـه هزار سـال قـدمت دارد. ما در این افسانه می بینیم كه كاستور و پالوكس كه در كودكی متحد هم بودند، چطور بعداً از هم جدا شدند و نفاق و بدبختی گریبانشان را گرفت. یكی به دنیای زیرین تبعید شد و دیگری در قلمرو آسمان ماند، در حالی كه هیچ یك بدون دیگری آسوده نبود. آنها پس از تقلا و تـلاش بسـیار مـوفق شدند در قلمرو آسمانی از نو وحدت یابند. تكامل ستاره های دو قلوی برج جوزا الگوی اصلی و ستارهِ راهنمای افرادی است كه در مسیر كسب كمال گام می زنند.

ارتباط این داستان با عصر ما آنطور كه در نگاه اول به نظر می رسد عجیب نیست. زیست شناسی انسان طی سه هزار سال گذشته چندان تـغییر نكرده است و روان ناخودآگاه شخصیت انسان نیز یكی است. منظور از انسان بودن ــ زندگی كردن و مردن ــ ثابت باقی مانده است، هر چند راه های دفع نیازهای اساسی ما تغییر كرده است. به این علت است كه بررسی نخستین افسانه ها و مشاهدهِ الگوهای اصلی رفتار و شـخصیت انسان آموزنده است. تصاویر موجود در این افسانه ها به قدری مستقیم و ساده است كه می توانیم نكات بسیاری از آنها بیاموزیم. بعلاوه ما به وضوح می توانیم نسخه های خـاص زمانهِ خود را نیز ببینیم.

در هر یك از ما چالشی یا آرزویی پنهان برای اتصال مجدد با (نیمهِ دیگر) یا دوقلوی گمشده مان و خصوصیات محسوس یا نامحسوسی وجود دارد كه به طور مشهودی احساس می كنیم و در طول عمرمان بـه نحوی گمشده و از دست رفته اند. ممكن است ما به وسیلهِ عشقی رمـانتیك، شـغلی جـدید، یـا خانه ای متفاوت بـه دنبال كمال و سعادت باشیم. در نیمهِ دوم عـمر اغلب عطش ما برای یافتن قطعات گمشدهِ زندگیمان بسیار شدید می شود. ناگهان احساس می كنیم كه زمان به سرعت از دست می رود. بنابراین اغلب سعی می كنیم چیزهای بیرونی را دگرگون كنیم. ایـن تغییرات تا مدتی حواسمان را پرت می كند، اما آنچه در حقیقت لازم است تـغییر آگاهی است.

ما در ساعات معدودی به وضوح و روشنی می توانیم نیمی از یك عـمر زندگی نزیسته را ببینیم یا به آن دست یابیم. داستان كاستور و پالوكس به ما نشان می دهد كه چگونه به این هدف والا دست یابیم كه همان كسی و چیزی باشیم كه همیشه قرار بود باشیم.

كاستور و پالوكس

كاستور و پالوكس پسران لِدا ملكهِ اسپارت بودند. در افسانه های اولیهِ یونان از آنها به عنوان كاستور و پـولیدئوس یـاد شـده ولی بـعداً آنهـا را كـاستور و پالوكس خواندند و من نیز با همین نام ها از آنها یاد میكنم.

هلن كه آن همه در تاریخ به عنوان عامل جنگ تروا شهرت یافته، این زنی كه چهره اش هزاران كشتی را روانهِ جنگ كرد، خواهر آنان بود. وقـتی هـلن برای اولین بار از اسپارت بیرون برده شد، این دو قهرمان جوان یعنی كاستور و پالوكس به نجاتش شتافتند. كاستور به رام كردن اسبان شهرت داشت و پالوكس برای مهارتش در مشتزنی. آنها با گرمترین نوع مهر و محبت به هم پیوسته بودند و در تمام كارها همراه هم شركت می كردند.

با وجودی كه این دو برادر از هم جدانشدنی بودند، كاستور فانی بـود و پالوكس فناناپذیر. سرانجام آنها بزرگ شدند و كاری را كردند كه پسران عهد باستان آرزوی انجامش را داشتند، یعنی آیـین های ضـروری گـذار را انـجام دادند و به صورت یك واحد جنگنده روانهِ جنگ شدند. آنها همراه هم اولین رقص جنگ یونان را به عنوان آیینی برای كمك به ورود جنگجویان به میدان نبرد ابداع كردند.

اولین آزمون بزرگ آنان در صحنهِ نبرد زمانی بود كه خواهر زیباشان، هلن، به اسارت قهرمانی آتنی به نام تسئوس Theseus در آمد و به آتیكا واقـع در جـنوب یونان برده شد. تسئوس قول داده بود با یكی از دختران زئوس ازدواج كند و قصد داشت هلن دوازده ساله را آن قدر نگه دارد تا به سـن ازدواج بـرسد. تسئوس كه پنجاه سال داشت هلن را تحت مراقبت شدید مادرش آترا Aethra قرار داد. اما برادران دوقـلوی هـلن بـه شـدت خشـمگین شـدند و بـرای نـجات خواهرشان شتافتند. آنها هلن را به سلامت به خانه آوردند و حتی رقیب تسئوس را در آتن بر تخت نشاندند. در بازگشت به اسپارت از آنها همچون قهرمان فاتح استقبال شد و جشن بزرگی به افتخارشان برپا شد و آترا به عنوان كنیز هلن به خدمت او درآمد.

برادران دوقلو با وجود موفقیت در عرصهِ جنگ، در میدان عشق ناموفق بودند. كاستور و پالوكس در جشن عروسی ای عاشق دو دختر به نام فوب Phoebe و هیلایرا  Hilaeira شدند و دنبالشان رفتند. اما متأسفانه ایـن دو دخـتر قـبلاً بـا پسـرعموهای قهرمانان ما نامزد شده بودند. البته پسرعموها عصبانی شدند و سر در پی دو قهرمان ما گذاشتند تا آنها را از اسپارت بیرون برانند. در این جریان كاستور كشته شد و از آنجا كه او فانی بود بنا بر تقدیر نصیب هادس [خدای جهان زیرین] شد. پالوكس هم زخمی شد اما وقتی پدرش زئوس با صاعقه ای دشمن را از بین برد، نجات یافت. پالوكس پس از یافتن بدن بی جان كاستور پس از نبرد، به زئوس التماس كرد تا اجازه دهد كه هـمراه بـرادر دوقـلویش بمیرد، اما به علت فناناپذیری اش این امر ناممكن بود.

پالوكس در مراسمی اندوه بار و با چشمان اشك بار با كاستور وداع گفت. او بی اندازه غمگین بود زیرا هرگز از برادرش جدا نشده بود و تنها بودن برایش بسیار دشوار بود. این ایام تنهایی، دلتنگی و درد جدایی بود. این دورانِ پوچیِ عظیم و تمنای شدید بود.

سرانجام پالوكس نتوانست زندگی كردن بدون نیمهِ گمشده اش را تـحمل كند. او چنان غرق اندوه از دست دادن كاستور بود كه تصمیم گرفت به جهان زیرین برود.

پس شخصیت های اصلی داستان ما، آكنده از آن همه انرژی و توان بالقوه، تا این حد از جدایی رنج می بردند. یكی در دنیای بالایی و دیگری در دنیای زیرین بود و فریاد درد و اندوه آنان در كل عالم خلقت پیچیده بود. سرانجام، پالوكس به درگاه زئوس استغاثه كرد و پرسید كه آیـا مـی توانـد مـصالحه ای بكند، به طوری كه او نیمی از عمرش را در دنیای زیرین با كـاستور سـپری كند؟

زئوس چنان تحت تأثیر عشق برادرانهِ آنها و شدت تمنای شان برای زندگی با یكدیگر قرار گرفته بود كه با هادس، خدای جهان زیرین، معامله كرد. به این ترتیب دو برادر می توانستند بار دیگر با هم باشند و نیمی از اوقاتشان را در برزخ و بقیه را در كوه اُلمپ در كنار خدایان بگذرانند.

در آغاز، این مصالحه ای معقول و راه حلی خوب به نظر می رسید. كاستور و پالوكس سعی كردند با این مقررات زندگی كنند و تا مدتی ظاهراً همه چـیز رو به راه بود. سرانجام آنها زندگی كردن در قلمرو دیگری را غـیرقابل تحمل یافتند. جوان فانی یعنی كاستور در كنار غیرفانیان كوه المپ خیلی بی قرار بود، و جوان غیرفانی یعنی پالوكس نیز نمی توانست در كنار هادس آرامش داشته باشد. بنابراین آنها به ناگزیر دوباره نزد زئوس رفتند و به او گفتند كـه ایـن مصالحه راه حل خوبی برای دوگانگی وجود آنها نیست.

زئوس به سختی می توانست پاسخ بهتری برای ایـن مشكل بیابد، زیـرا قوانینی كه فانیان را از فناناپذیران جدا می كرد بسیار سخت و محكم بود. او اعلام كرد كه تنها یك راه وجود دارد ــ راهی كه سنتز حقیقی به شمار می آید ــ و آن اینكه به جوان فانی یعنی كاستور، فناناپذیری ببخشد و او را از آ گاهی برتر برخوردار كند. سـپس زئـوس هـر دوی آنهـا را در آسـمان قـرار داد و به صورت علامت جوزا یا دو جزء یك كل واحد درآورد كه تا ابد یكدیگر را در آغوش گرفته و ستارگان راهنما به شمار آیند.

الگویی برای مشكل زندگی نزیسته

من امیدوارم كه این داستان را همچون الگویی اصلی، علامت جاده یا نقشهِ راهی ببینید كه در مسیر سفر خودتان بـه سوی كسب كمال و یكپارچگی هدایت تان می كند، زیرا این راه حلِ احتمالیِ دردی است كـه هـر كسی در اعماق وجـودش احسـاس می كند. مـا انسان های امروزی نیز با تضاد و جدایی ای كه كاستور و پالوكس تجربه كردند مواجه ایم.

ما در كودكی زندگی را به صورت كامل آغاز می كنیم، و در سال های پختگی مان بار دیگر به سوی وحدت باز می گردیم. اما بین ایـن دو دوره، زمان دردناك جدایی، تقلا و از خـودبیگانگی را داریم. اوایل دوران جوانی وقف انتخاب كار یا حرفه و پیشبرد آن، بهبود توانایی مان برای كسب درآمد، یادگیری قواعد اجتماعی و بسط و پرورش روابط مان می شود. ایـن زمان بسط بیرونی است و نیروهای بلوغ و پختگی، رشد ما را هدایت می كند و توانایی مان برای رو به رو شدن با دنیای اجتماعی را بسط می دهد. ما در این روند هویتی را پرورش می دهیم كه آن را نَفْس می نامیم.

ما برای اینكه آگاهی نَفْس مان در زندگی امروزی خوب عمل كند بـاید به شدت و تا سر حد امكان كار كنیم. كل نظام آموزشی و روندهای تطبیقی ما با انتظارات جامعه بـه ایجاد این آگاهی اختصاص یافته و كل جـامعه، سرمایه گذاری فراوانی در این باره كرده است. اما ما در روند تبدیل شدن به بزرگسالان مستقل و مجزا، به ناگزیر از هم جدا می شویم. همهِ ما هم زندگی زیسته و هم زندگی نزیسته داریم. هدف بسیاری از روان درمانی ها وصله پینه كردن آدمهای زخمی و بازگرداندن شان به صحنهِ جنگ اضداد است. آنها افراد را راهنمایی می كنند كه چطور بهتر با جامعه سازگار شوند: بهتر پول در بیاورند، انظباط بیشتری پیدا كنند، وظیفه شناس شوند و از نظر اقتصادی مولدتر شوند. حتی وقتی این درمان ها موفقیت آمیز است و فرد را بار دیگر به مسابقهِ دیوانه وار برمی گرداند، می توان دید كه چطور به مرور زمان زیر فشار همهِ اینها خم می شوند و از بین میروند.

در نیمهِ دوم عمر از ما خواسته می شود تا آنچه را كه واقعا هستیم زندگی كنیم و یكپارچگی بیشتری كسب كنیم. ما ابتدا به این فراخوان تغییر با دگرگون كردن شرایط بیرونی پاسخ می دهیم، هر چند جدایی و شكاف ما در واقـع مشكلی درونی است. گذر از صبح به بعد از ظهری كه در دوران میانسالی رخ می دهد ارزیابی دوبارهِ ارزش های پیشین را می طلبد. مـا در نیمهِ اول عـمر چنان سرگرم بنای ساختار شخصیت مان هستیم كه فراموش می كنیم پایه های آن در شن روان است.

هر انسانی موجودی نسبی است، زیرا همه چیز بـر پایهِ دوسویه بـودن درونی است كه پدیده ای مربوط به انرژی محسوب می شود. هـمیشه بـاید بالا و پایین، و گرم و سرد وجود داشته باشد تا فرایند تعادل كه همانا انـرژی است بتواند به وقوع بپیوندد. هر چیزی كه انسان های آگاه تجربه می كنند به صورت جفتی از اضداد به سراغ ما می آید. هر كاری كه شما می كنید یا می توانید در زندگی تان تجربه كنید همیشه ضدّ نزیسته ای در آگاهی دارد. تحمل این برای ما دشوار است. با این حال حقیقت دارد.

ایجاد تعادل عمیق در زندگی ما معمولا مستلزم حركت در جهت مخالف نگرش مان است. ضروری است تـا شـخصیت آگـاه بـا انرژی های اسـاسی مربوط به زندگی نزیسته مان تركیب شود، این نیروی مـحركهِ نهفته در پس فرصت های میانسالی است. ما تا آنجا از نظر آگاهی نَفْسمان از درون از هم تفكیك و جدا شده ایم كه دیگر نمی توانیم آن را تاب بیاوریم. در نـیمهِ دوم عمر از ما خواسته می شود (حقایق) زندگیمان را بررسی كنیم و حتی بپذیریم كه نقطهِ مخالف آنها نـیز حاوی حقیقت است. تـرس از اینكه حقایق و ارزش های دورهِ جوانی مان دیگر اعتباری نداشته باشند خطاست. آنها هنوز معتبرند، اما نسبی شده اند و دیگر به طور عام حقیقت ندارند. اما بی اعتنایی به شكاف و جدایی نهفته در زندگی امـروزی ظاهرا مـا را بـه ورطهِ هـولناك بی نظمی و نسبی گرایی می اندازد و این نقطهِ پایان همهِ چیزهایی است كـه گرامی داشته ایم.

برای اینكه انسان هایی كامل باشیم باید این را تشخیص دهیم كـه نـفْسی داریم كه مسئولیت های دنیوی ما را هدایت می كند، اما در عین حال جرقه ای معنوی نیز در درون خویش داریم. این دو كیفیت ظاهرا یكدیگر را می جویند، و می خواهند همانگونه كه در كودكی بودند، دوباره با هم متحد و یكی شوند.

اتصال ما با دوقلوهای جوزا

امروز تعداد روزافزونی از مردم احساس می كنند كه انگار نیمهِ دیگری هـم داشته اند كه شاید مثل آن دوقلوهای افسانه ای، یكی زمینی و عملگرا بوده و دیگری در قلمرویی شبیه قلمرو الهی وجود می زیسته است. شاید این همان چیزی است كه ما دنیای مادی و تمنای ژرف بشر برای وجه والا و آرمان گرایانه یا خانهِ معنوی می نامیم. مفهوم وجود جفت روحی در جایی از جهان، شاهدی است بر جستجو برای یافتن نیمهِ گمشده مان.

افسانهِ كاستور و پالوكس نوید راه حل را می دهد، اما افراد بسیاری در دنیای امـروز فـقط نیمهِ اول داستان را دارند و در نهایت تنها و بی معنا می میرند، بی آنكه جستجوی آنها برای یافتن چیز اساسی ولی نزیسته ای كه به طور شهودی می دانند كه باید جایی وجود داشته باشد به نتیجه برسد.

تمرین: از موارد نزیستهِ زندگی تان فهرست تهیه كنید.

لحظه ای تأمل كنید و به پرسش های زیر پاسخ دهید:

* عنوان داستان زندگیتان را چه می گذارید؟

* مقاطع حساس یا نقطهِ عطف های مهم زندگی تان چه بوده است؟

* كی و كجا خسران های بزرگ و دلسردی های عمیق را تجربه كرده اید؟

* فرصت های از دست رفته یا راه های ناپیموده تان چه بوده است؟

* ماهیت دوستی هاتان چگونه بوده است؟ آیا دوست خوبی هستید؟

* آیا تعادل بین مراقبت از خودتان و دیگران را حفظ می كنید؟

* از كدام یك از استعدادها و قابلیت هاتان استفاده نكرده اید؟

در ضمیمهِ پایان این كـتاب یك فـهرست زنـدگی نـزیسته آورده شـده كه كمك تان می كند تـا ببینید در این لحظه كجای زنـدگی تان هسـتید و چـه قابلیت هایی به طور نسبی در وجودتان بی استفاده مانده است. این آزمون شما را با دیگران مقایسه نمی كند یا نسخه تجویز نمی كند كه چطور باید باشید.

پاسخ های شما به جملات آزمون در واقع تجربهِ شما در چهار وجـه وجـود یعنی وجه بیرونی، درونی، ژرفتر و بزرگتر را روشن می كند. لحظاتی از وقت تان را به پاسخگویی به پرسش های این آزمون اختصاص دهید، نتیجه را مشخص كنید و پس از آن روی تجربهِ زندگی تان تعمق كنید.

مزیت انجام این تمرین این است كه كمك تان می كند تا از چیزهای نزیسته ولی مبرم وجودتان آگاه شوید. بعد می توانید در این باره كاری كنید.

************

بخش ٢ – همچنان كه بزرگ ميشويم دوپاره ميشويم

بخش ٣ -ميانسالي و فراخوان كسب تماميت بيشتر

بخش ٤ – يادگيری هنر زندگی در لحظه

بخش ٥ – زندگی نمادين درمانی برای زندگی تكبعدی

بخش ٦ – تجسم خلاق و سخن گفتن با خودمان

بخش ٧ – توجه به رؤياهامان

بخش ٨ – دو كهن الگوی اساسی پختگی

بخش ٩ – وحدت بخشيدن به اضداد زندگی

بخش 10 – بازگشت به خانه و شناختن آن برای اولين بار

ضميمه – فهرست زندگی نزيسته

برای مطالعه کامل کتاب باید آنرا خریداری نمایید

32- مهارت ارتباط

مهارت های ارتباط بین فردی:

مهارت های ارتباط

1. ارتباط کلامی – چه می گوییم و چگونه می گوییم.

2. ارتباط غیر کلامی –  ارتباط بدون کلمات، زبان بدن.

3. مهارت گوش دادن – چگونه هر دو پیام کلامی و غیر کلامی را تفسیر کنیم.

4. مذاکره – همکاری با دیگران برای پیدا کردن یک نتیجه مورد توافق طرفین.

5. حل مساله – کار با دیگران برای شناسایی، تعریف و حل مشکلات.

6. تصمیم گیری – بررسی و تجزیه و تحلیل گزینه های تصمیم گیری.

7. جرات بیان – بیان آزادانه ارزش ها، ایده ها، عقاید، نظرات، نیازها و خواسته ها.

33- انسان شناسیِ رنج

انسان شناسی رنج

Anthropology of Suffering

انسان‌شناسی1
انسان‌شناسی

• انسان شناسی بخشی از علوم اجتماعی است و علم گسترده در خصوص توضیح ابعاد وجودی انسان است، که حوزهٔ گسترده‌ای از فرهنگ تا تاریخ تکامل انسان را در برمی‌گیرد.

o ریشه‌های آن در علوم‌انسانی، علوم طبیعی و علوم اجتماعی است. ماهیت انسان‌شناسی از دیرباز، مقایسهٔ بین فرهنگی بوده‌است و نسبی‌گرایی فرهنگی، اصلی اساسی‌ در روش تحقیق انسان‌شناسی شده‌است.

• مردم‌شناسی علم است و از این رو قادر به تبیین، پیش بینی و کنترل روابط پایدار بین نمودهای حوزه فرهنگ انسانی یا جامعه بشری است.

o مردم‌شناسی زندگی اجتماعی و حیات فکری و فرهنگ انسان را با توجه به سیر تاریخی و مناسبات طبیعی و اجتماعی بررسی می‌کند و ویژگی‌های جسمانی و زندگی فکری و فرهنگی انسان‌های نخستین و جوامع ابتدایی را می‌کاود.

o می‌توان گفت این علم آیینه تمام نمای جامعه معاصر است یعنی می‌تواند علل به وجود آمدن سازمان‌ها و بنیان‌های کهن فرهنگی جامعه بشری را که برخی در جوامع معاصر رایج و برخی دیگر متروک شده‌اند کشف نماید.

انسان‌شناسی3

انسان‌شناسی و مردم‌شناسی

• تحقیقات و نظرات متخصصان این رشته‌ها نشان داده‌است که هرجا مطالعه درباره انسان به صورتی عمومی و کلی و همه‌جانبه‌است، اصطلاح آنتروپولوژی،
و هر جا به صورتی منطقه‌ای، محدود و مربوط به یک زمینه‌است، اصطلاح اتنولوژی به کار می‌رود. در سال ۱۳۴۹ «شورای وضع و قبول لغات و اصطلاحات اجتماعی» با در نظر گرفتن همه جوانب و مراتب، اصطلاح انسان‌شناسی را در مقابل کلمه آنتروپولوژی، به مفهوم وسیع کلمه (مطالعه عمومی انسان، شامل جسمانی، باستانی، تاریخی، اجتماعی و فرهنگی) و اصطلاح مردم‌شناسی را در مقابل کلمه اتنولوژی، به معنی مطالعه هر یک از نهادهای انسانی
(اقتصادی، اجتماعی، دینی، سنتی و فرهنگی) در محدوده معین برگزید.

انسان‌شناسی2

آغاز علم مردم‌شناسی

• آغاز علم مردم‌شناسی را باید در نیمهٔ قرن نوزدهم قرار داد. در این زمان است که برای نخستین بار با ظهور گروهی از نهادها روبه رو می‌شویم که تلاش می‌کنند. از مجموعهٔ داده‌های گردآوری شده به وسیلهٔ جهانگردان، میسیونرها و فاتحان از یک سو و مجموعهٔ تفکرات فلسفی و اجتماعی گروهی از اندیشمندان اروپایی دربارهٔ آن داده‌ها و دربارهٔ ذات و سرنوشت انسان از سوی دیگر، دست به تألیف زده و علمی تازه را با مکانیسم‌ها و روش‌شناسی خاص آن به وجود بیاورند.

o مردم‌شناسی عمدتاً در کشورهای انگلیس، فرانسه و ایالات متحد آمریکا پدید آمد و رشد کرد. در انگلیس مردم‌شناسی فرهنگی که از داشتن هدف‌های استعماری نیز برکنار نبود به مطالعه اقوام آفریقایی و آسیایی دست یازید و در فرانسه عموماً مردم‌شناسی جنبه فلسفی به خود گرفت و به کار میدانی چندانی دست نزد. از نیمهٔ دوم قرن نوزدهم مردم‌شناسی یا انسان‌شناسی، چه به مفهوم شناخت موجودیت بیولوژیک انسان و
چه به عنوان شناخت موجودیت فرهنگی انسان، وارد محافل علمی می‌شود.

o هدف مردم‌شناسی مشاهده جوامع برای شناخت «واقعه‌های اجتماعی» social statuses است، که به ثبت و ضبط این واقعه‌ها پرداخته و آمارهای مربوط را تدوین و برقرار می‌سازد و به انتشار اسناد و مدارک معتبر می‌پردازد.

رنج

• رنج یا الم یا درد در معنای فلسفی آن، احساسی بنیادین است که خصلتی ناخوشایند و تنفربرانگیز دارد و هنگامی که شخص چیزی را از دست می‌دهد یا در معرض از دست دادن قرار می‌گیرد در وی ایجاد می‌شود.

• رنج ممکن است حتی با بدست آوردن چیزی در انسان ایجاد گردد و فقط در از دست دادن چیزها نیست که درد و رنج بوجود می‌آید. رنج و لذت دو احساس متقابل اند.

suffering
انسان شناسی رنج

• انسان­شناسان تا مدتها بر فرهنگ متمرکز بودند و رنج افراد را فراموش کردند. آنها نه به دنبال درک تجربه، بلکه به فرمهای فرهنگی می اندیشیدند.

o مفهوم کلیشه ای فرهنگ، مفهومی کلیت ساز، آرامش ساز، وفاق ساز و همگون کننده، انسان شناسان را از انسان بازداشت و به چیزی موهوم و جعلی کشاند. سختی ها و مشقت های زندگی در پرتو مفهوم فرهنگ قابل رویت نبودند، چون فرهنگ نمی توانست با افراد ستیز داشته باشد، بالعکس، زاییده از خود آنها تلقی می شد. در اغلب مطالعات انسان شناسان تا حدود اواخر دهه ی 1980، همه چیز در زندگی جمعی و فردی دیده می شود، جز پریشانی های روانی و ناراحتی های جسمانی، جز رنج suffering.

o شاید رنج را رنج فردی دیدن و آن را به حوزه های علوم فردگرا مثل روانپزشکی و پزشکی راندن، مانع از آن بوده تا بتواند مسئله ای مهم برای یک علم اجتماعی همچون انسان شناسی شود. شاید هم عوامل مهم تری در میان بود.
o چگونه می شود که یک انسان شناس پا به میدان ها و جوامع مختلفی بگذارد که فقیرند، اما در مورد فقرشان و مشکلات متأثر از فقرشان ننویسد؟
o چگونه می شود که در میان اجتماعاتی کار کرد که خشونت در شکل های مختلفی وجود دارد، اما در مورد خشونت نیاندیشید و کار نکرد؟ یا شیوع بیماری های کشنده را تجربه کرد ولی دم نزد؟

• جلوگیری آگاهانه یا ناآگاهانه، عمدی و غیرعمدی، از ظهور دو موضع نتیجه چنین فاجعه ای در انسان شناسی بوده است:

o احساس اخلاقی
o تعهد سیاسی.

• قراردادهای دانشگاهی در بخش زیادی از علوم اجتماعی و نیز انسان شناسی، حضور امر شخصی و امر سیاسی را ضربه ای کاری بر یک اثر علمی می انگاشتند که در آن فاصله علمی رعایت نشده بود: «نباید آغشته به مسائل شخصی و سیاسی شد».

o اگر امر شخصی در میان نباشد، احساس همدلی و همدردی پیش نمی آید و اگر امر سیاسی در کار نباشد، رنج را پدیدآمده از ساختارهای اجتماعی نخواهیم دید و مبارزه ای نیز برای آن سامان نخواهیم داد. آفریقا، آسیا و امریکای جنوبی، مناطقی بوده اند که انسان شناسان بسیاری با رویکردهای مختلف در آنها کار کردند، قار ه هایی که فقر، خشونت و بیماری بسترهای اصلی زندگی اند.

Social suffering

o اما به جای اینکه بسترهای اصلی مطالعه شوند، کارهای انسان شناختی بر چیزهای مهم از نظر دانشگاه همچون نظام های خویشاوندی، دینی، هنری و مناسکی متمرکز شدند. البته نظام های اقتصادی و سیاسی هم موردی مطالعه شدند، اما هیچ گاه صدمات اقتصاد و سیاست در زندگی افراد محل بحث نشد و صرفاً به فرم های اقتصادی و سیاسی بسنده شد. از انسان شناسی و انسان شناس، احساس زدایی و سیاسی زدایی شده بود. آنها کاری به انسانیت و رنج های انسان نداشتند.

• در دهه 1990 انسان شناسانان رنج را به قلب انسان شناسی هایشان می برند. افراد تحت تأثیر عوامل و بسترهای اقتصادی، سیاسی و نهادی رنج می کشند و همین باید نقطه تمرکز اصلی رشته باشد. رنج اجتماعی social suffering بدین معناست که رنجی که افراد در اثر درد، آسیب، زخم، اختلال، فقدان، محرومیت و سرکوب تجربه می­کنند، عواملی فرافردی دارد. رنج ها چه تنی باشند چه روانی، ریشه در شرایط ساختاری جامعه دارند، برای همین باید به آنها رنج های اجتماعی گفت. بعلاوه، بیان این رنج ها و پاسخ به آنها نیز تحت تأثیر شرایط گسترده تر اجتماعی است.

o انسان شناسانی که برخلاف سنت دیرپا، موضوع کارهایشان را رنج قرار دادند، دیگر نمی توانستند موضع سیاسی محافظه کارانه نسبی گرایی فرهنگی که منجر به نسبی گرایی اخلاقی می شد را بگیرند. آنها بر انسانیت متمرکز بودند نه بر فرهنگ، انسانیتی که نباید در اثر انواع بی رحمی های سیاسی و اقتصادی صدمه می خورد، ولی می خورد. انسان شناسی رنج anthropology of suffering به تحریک چنین شورها و تعهداتی زاییده شد. شور جامعه ای بهتر داشتن و تعهد به برابری اجتماعی.

Frontiers 13x19 Poster

• انسان شناسی رنج به لحاظ روش شناختی باید بتواند دو محور را به هم پیوند بزند تا وظیفه انتقادی خود را به سرانجام رساند:

o تجربه زیسته رنج یا امر تکین و ساختارهای گسترده تر یا امر عام.
o صدمه شرایط اقتصادی، سیاسی و نهادی بر زندگی افراد جز در تجربه های زیسته خاص نمی توانند به خوبی درک و تحلیل شوند، به همین دلیل باید بتوان آن لحظات زیستنی را به روایت کشید که ساختار در فرد به طور دردآوری منفجر می شود.

o نیاز به انسان نگاری anthropography، واژه ترجیحی به جای مردم نگاری، با تمرکز بر روایت پردازی یا داستانگویی از زندگی های واقعی افراد برای نشان دادن همین لحظات فردی ساختاری است. یعنی باید به دنبال آن باشیم تا صحنه های رنج را به واژه ها بکشیم. در همین صحنه هاست که می توانیم روشن کنیم که یک فرد یا یک خانواده چگونه در اثر عوامل اجتماعی فقیر شد و فقر چگونه به زندگی شان صدمه زد و آنها را به تدریج به سوی زوال کشاند.

• انسان­شناسی ایران برای اینکه بتواند به وظیفه انسانی خود عمل کند، باید ابتدا و در گام نخست تمرکزهای موضوعی خود را عوض کند.

o دفاع از توصیف فرهنگ به عنوان دلمشغولی انسان شناسی امروز ایران، عقب نگهداشتن انسان شناسی از وظیفه اصلی اش در شرایط رنج آور کنونی است. محدود نگهداشتن میدان انسان شناسی در مناطق روستایی و عشایری و تصویر بی رنج نشان دادن از آنها بیشتر منجر به عجز انسان شناسی در درک شرایط معاصر شده و خیانت آن است. انسان شناسی معاصر در ایران نباید بیش از این از توجه به محرومان و ستم دیدگان خودداری کرده و خود را کنار بکشد. ما باید پروژه انسان شناسی ایران را مورد بازنگری بنیادین و ریشه ای قرار دهیم. انسان شناسی باید دست به انتخاب مسیری اخلاقی بزند تا بیش از این شرمنده مردمان سرزمینش نباشد: گفتن از رنج افراد و تلاش برای کاستن از رنج شان.

o اینجا شاهد تولد یک انسان شناسی انتقادی critical anthropology در ایران خواهیم بود.

Cultural anthropology

اصغر ایزدی جیران
http://anthropology.ir

34- یادگیری و شناخت اجتماعی-مشاهده ای

یادگیری و شناخت اجتماعی-مشاهده ای

تئوری یادگیری اجتماعی …….. Social Learning Theory
تئوری شناخت اجتماعی …….. Social Cognitive Theory
اصول یادگیری مشاهده ای.… Observational Learning

social-learning-3

• بشر از دیر باز بدون اینکه خود بداند، رفتارهای گوناگون همنوعان خویش را تقلید Imitate کرده و آنها را فرا می گرفته است.
o با پیشرفت علم به خصوص علم روان -شناسی و بررسی پدیده های گوناگون از دیدگاه این علم ، مسأله رفتارهای تقلیدی انسان و حیوان به عنوان پدیده ای خارق العاده در دید دانشمندان نمود پیدا کرد.

o در حقیقت ، تاریخچه تئوری شناخت اجتماعی Social Cognitive که ریشه آن مربوط به تئوری یادگیری اجتماعی Social Learning است، به اواخر ۱۸۰۰ میلادی بر می گردد.
o از بین دانشمندان و محققین این تئوری، می توان آلبرت بندورا – استاد روان شناسی دانشگاه استانفورد را نام ببرد که در اوایل سال ۹۶۰ ، کار خود در زمینه این تئوری را منتشر کرد .
o وی به طور رسمی این تئوری را در کتابش به نام «اساس اجتماعی فکر و عمل : تئوری شناخت اجتماعی » در سال ۱۹۸۶ معرفی نمود و در واقع مهمترین و تأثیرگذارترین نقش را در گسترش آن ایفا نمود.

observational-learning-2

دیدگاه کُلّی

• انسانها موجوداتی اجتماعی هستند .
o ما از مشاهده جهان اجتماعی، از طریق تفسیر شناختی جهان و از طریق پاداش Reward یا تنبیه Punishment پاسخ های خود، اطلاعات و مهارت های پیچیده زیادی را می آموزیم.
o بر اساس نظریه یادگیری اجتماعی ، افراد را نه نیروهای درونی تحریک می کنند و نه محرک های محیطی آنان را به تلاش وا می دارند، بلکه کارکرد روانی آنها ، با توجه به واکنش متقابل پیوسته میان عوامل تعیین کننده شخصی و محیطی تبیین می شود.

o در نظریه یادگیری اجتماعی ، بر این نکته تأکید می شود که محیط هایی که ما در معرض آنها قرار می گیریم، به طور تصادفی در برابر ما قرار نگرفته اند، بلکه اغلب این خود ما هستیم که با رفتارمان محیط را انتخاب می کنیم و تغییر می دهیم .

o دیدگاه یادگیری اجتماعی به ما کمک می کند تا تأثیر متقابل و پیوسته میان متغیرهای محیطی ویژگی های شخصی و رفتارهای ناآشکار و آشکارمان را تحلیل کنیم .
o با این دیدگاه می توان تفسیر کرد که :
A. چگونه یادگیری مشاهده ای صورت می پذیرد ؟
B. چگونه رفتارمان را نظم می دهیم؟

o دو فرایندی که در بخش آموزش کاربرد فراوانی دارد.

observational-learning-1

اصول و قوانین کلی تئوری یادگیری اجتماعی

1) مردم می توانند از طریق مشاهده رفتارها و نتایج رفتارهای دیگران، آنها را بیاموزند -یادگیری مشاهدهای؛

2) یادگیری بدون هر گونه پاسخ آشکار هم می تواند اتفاق بیافتد و ممکن است تنها زمانی بروز کند که محیط مناسب فراهم شود؛

3) دانش و آگاهی نقش مهمی در یادگیری ایفا می کند. آگاهی و انتظار پاداش ها و تنبیه ها، می تواند نقش مهمی در نمایش رفتارهای مردم داشته باشد؛

4) تئوری یادگیری اجتماعی می تواند به عنوان پل یا راه انتقالی بین تئوری های یادگیری رفتار گرا و تئوری های یادگیری شناختی در نظر گرفته شود.

هدف تئوری

1) درک و پیش بینی رفتار فرد و گروه؛

2) شناسایی روش هایی که می تواند باعث تغییر یا تعدیل رفتار شود؛

3) انجام مداخلات لازم با هدف رشد شخصیتی، آسیب شناسی رفتار و ارتقای سلامت

یادگیری مشاهده ای

o اگر قادر به یادگیری از مشاهده دیگران در جهان اجتماعی نبودیم، تأسف بر انگیز می بود
o در آن صورت می بایست برای فراگیری دانش، مهارت ها و نگرش های متداول در فرهنگ خود، وقت بیشتری صرف می کردیم و مرتکب خطاهای بسیاری می شدیم .
o اما خوشبختانه بیشتر رفتارهای انسان از طریق مشاهده در فرآیند مدل سازی قابل یادگیری است.
o نخستین بار که به قصد تعلیم رانندگی در ماشین می نشستید، حتماً می دانستید که کجا و چگونه باید بنشینید و احتمالاً می دانستید که چگونه ماشین را روشن کنید. زیرا قبلاً این صحنه را دیده بودید.

o در معرض یک سرمشق یا الگو قرار گرفتن ، به چند طریق می تواند در رفتار تأثیر داشته باشد :

1) یادگیری رفتار جدید؛
2) تسهیل رفتار پیش آموخته؛
3) بازداری یا عدم بازداری از رفتار پیش آموخته؛
4) تشویق به رفتاری که قبلاً منع شده ؛
5) افزایش رفتارهای مشابه.

o اثرات بازداری و عدم بازداری ، زمانی بسیار محسوسند که مشاهده گر شاهد پیامدهای اعمال فرد سرمشق یا الگو باشد.
o تنبیه یا پاداش رفتار او ، شدیداً بر فعالیت های مشاهده گر تأثیر دارد.
o یکی از جنبه های جالب یادگیری مشاهده ای، این است که این نوع از یادگیری بدون کوشش صورت می گیرد.
o در این نوع یادگیری ، یادگیرنده مجبور نیست پاسخی بدهد.
o مکانیسم عمده ای که به موجب آن افراد از طریق مشاهده رفتاری را کسب می کنند، مرتبط سازی فوری رفتار فرد الگو یا سرمشق با رویدادی شناختی مثل رویدادی حسی یا مرتبط سازی آن با پاسخ نمادی است.

o مشاهده گر، رویداد حسی یا پاسخ نمادی را هنگام عملکرد فرد سرمشق یا الگو ضبط و حفظ می کند .
o این رویدادها یا پاسخ های حسی هنگامی که یادگیرنده برای دادن پاسخی آشکار فراخوانده می شود، به عنوان راهنمای عملکرد بعدی نقش ایفا می کند.
o پاداش یا تنبیه رفتار می تواند با مشاهده نتایج عملکرد فرد سرمشق یا الگو یا نتایج اعمال خود مشاهده گر آشکار شود. Vicarious Reinforcement
o در هر حال پاداش و تنبیه Reinforcement به طور محسوسی بر عملکرد و رفتار تأثیر می گذارد، اما به نظر نمی رسد که بر فراگیری رفتار تأثیر داشته باشد .
o رفتارهای پیچیده می توانند تنها با مشاهده فردی دیگر ، فرا گرفته شو ند.

o یادگیرنده تنها باید به فعالیت های فرد الگو Model یا سرمشق توجه نشان بدهد و فرد الگو باید شخصیتی معتبر باشد و به جز این دو خصوصیت،
هیچ متغیر دیگری برای یادگیری مشاهده ای لازم نیست.

o در واقع یادگیری مشاهده ای همان سرمشق گیری است که درآن فرد با انتخاب یک الگو یا سرمشق، به تقلید از رفتار او می پردازد.

social-learning-2

مؤلفه های زیر بنایی فرآیند یادگیری مشاهده ای

1) توجه … Attention
2) حفظ (به یاد سپاری) … Retention/Memory
3) بازسازی حرکتی … Initiation/Motor
4) انگیزش … Motivation

توجه

o بدون توجه، یادگیری نمی تواند صورت بگیرد .
o بنابراین آشکار است که توجه شرط لازم برای یادگیری مشاهده ای است .
o پژوهش ها نشان می دهد که ما به الگوهایی توجه نشان می دهیم که بلند پایه، با کفایت و متخصص هستند .
o افرادی که دارای موقعیت مهم، موفقیت زیاد و دانش و تخصص فراوان باشند ، غالباً توجه دیگران را به خود جلب کرده و برای آنها الگو یا سرمشق می شوند .
o تقلید رفتار و نقش بازیگران سینما و تلویزیون از سوی نوجوانان نیز از این طریق قابل توجیه می باشد.

o عوامل دخیل در توجه Attention شامل دو قسمت است

1) شرایط رویداد، یا موردی که الگو یا سرمشق شده Characteristics of the Model نظیر:
a. تمایز
b. ظرفیت عاطفی
c. پیچیدگی
d. شیوع
e. ارزش عملکرد

2) ویژگی های مشاهده گر Characteristics of the Observer مانند:
a. ظرفیت حسی
b. سطح برانگیختگی
c. سیستم ادراکی
d. تقویت های گذشته فرد.

حفظ (به یاد سپاری) :

o یادگیری مشاهدهای از طریق مجاورت صورت می گیرد .
o دو رویداد مجاورت که برای این نوع یادگیری لازم هستند، عبارتند از توجه به عملکرد الگو و بازنمایی آن عملکرد در حافظه یادگیرنده.
o مشاهده گر هایی که فعالیت های الگو برداری شده را به صورت کلمه عنوان اختصاری، یا تصویر ذهنی ماندگار به رمز Code در می آورند، بهتر از کسانی که تنها به مشاهده اکتفا می کنند، یا ضمن مشاهده ذهن شان به موضوعات دیگری مشغول است، رفتار را در ذهن خود نگه می دارند .

o در حقیقت حفظ یعنی اینکه مشاهده گر توانایی به خاطر سپردن رفتاری را که می بیند، داشته باشد. Observer’s Ability to Code
o در این مرحله عوامل زیر دخیل هستند :
a. رمزگذاری سمبولیک
b. سازمان شناختی
c. تمرین سمبولیک
d. تمرین آشکار

بازسازی حرکتی

o یعنی توانایی یادگیرنده برای اجرای آموخته های خویش Capability of Producing the Act . در این مرحله ، رمزهای کلامی یا تجسمی موجود در حافظه به صورت اعمال آشکار در می آیند. عوامل زیر در ایجاد این توانایی مؤثر است :
a. استعداد فیزیکی
b. خود مشاهده ای در بازسازی
c. صحت و دقت باز خورد

انگیزش

o انگیزش یعنی اینکه فرد تمایل داشته باشد رفتاری که آموخته است را به عمل درآورد. رفتار آموخته شده از راه مشاهده، در صورتی به عملکرد تبدیل می شود که با تقویت همراه باشد. این مرحله میتواند به صورت زیر باشد:
a. تقویت خارجی External Reinforcement
b. تقویت نیابتی Vicarious Reinforcement
c. خود تقویتی Self Reinforcement

انواع تقویت در یادگیری مشاهدهای

1) تقویت خارجی:
از بین رفتارهای گوناگونی که از راه مشاهده یاد گرفته شده اند، رفتارهایی که پیامدهای مثبت برای یادگیرنده دارند، بر رفتارهایی را که پیامدهای منفی به دنبال دارند ، ترجیح داده می شوند.

مثلاً خانمی که تنظیم خانواده را رعایت کرده، چنانچه احساس نماید نتایج مثبتی برای او داشته و مورد تأیید اطرافیان قرار گرفته، آن رفتارها را ادامه خواهد داد ولی اگر احساس نماید نتایج منفی (از نظر روانی، جسمی، اجتماعی) برای او داشته است، از ادامه آن سرباز میزند.

2) تقویت نیابتی :
ایجاد رفتار از طریق مشاهده نتایج عمل فرد الگو یا سر مشق را تقویت نیابتی یا جانشینی می گویند .
تنبیه تقویت جانشینی، پیامدهایی هستند که به دنبال رفتار فرد سرمشق مورد تقلید می آیند، نه به دنبال رفتار فرد تقلید کننده اما بر رفتار تقلید کننده هم اثر می گذارد .

به این دلیل به این نوع از تقویت و تنبیه ، تقویت جانشینی می گویند چون شخص هنگام تقلید رفتار فرد سرمشق، خود را به طور خیالی به جای او می گذارد و تقویت و تنبیه دریافت شده به وسیله فرد سر مشق، رفتار سرمشق گیرنده را نیز تحت تأثیر قرار می دهد.

لذا آموزش دهندگان سلامت می توانند با تشویق و تقویت صحیح رفتارهای مثبت آن دسته از افراد که به عنوان الگو در بین دیگران مطرح هستند و یا حتی به نحوی نقش رهبری را در بین آن اجتماع خاص به عهده دارند، در سایرین نیز تأثیر مطلوب به جای گذارند .

به عنوان مثال چنانچه خانمی که از نظر اجتماعی و فرهنگی مورد قبول جامعه خود می باشد، تنظیم خانواده را رعایت می کند، با مورد تشویق قراردادن وی می توان زمینه اجرای صحیح استفاده از وسایل تنظیم خانواده را در بین سایرین نیز فراهم نمود.

3) خود تقویتی:
واکنش هایی است که افراد نسبت به رفتارهای خود نشان می دهند. به عبارتی افراد رفتارهایی را که رضایت خاطر آنها را فراهم می کند، انجام می دهند و رفتارهایی را که فاقد این خاصیت هستند، انجام نمی دهند.

social-learning-1

اصول یادگیری مشاهده ای

o بزرگترین سطح یادگیری مشاهده ای با سازماندهی اولیه و تمرین رفتارهای الگو شده به شکل سمبولیک و در نهایت عمل کردن علنی به آن به دست می آید.
o کد گذاری رفتارهای الگو شده در کلمات، سطوح یا تصاویر باعث راحتی مشاهده آن می شود.
o در حالات زیر افراد با احتمال بیشتری می توانند رفتارهای الگو شده را اتخاذ کنند:

a. ارزشمند بودن نتایج رفتار
b. مشابه بودن مدل به مشاهده گر
c. در پی داشتن موقعیت های تشویقی
d. دارا بودن ارزش کارکرد

کاربرد تئوری یادگیری اجتماعی :

o تئوری یادگیری اجتماعی به طور وسیعی درمشکلات بهداشتی کاربرد دارد : از قبول و رعایت درمان های پزشکی گرفته تا آگاهی از پرخاشگری و اختلالات روانی، خصوصاً اصلاح رفتار .  این تئوری در بسیاری از برنامه های آموزش سلامت ازجمله :
a. جلوگیری از مصرف دخانیات،
b. جلوگیری از سوء مصرف مواد،
c. جلوگیری از خشونت،
d. پذیرش دارو درمانی،
e. سوء مصرف الکل،
f. ایمن سازی،
g. مطالعه مسایل اخلاقی در کودکان،
h. کمک به درک بهتر جامعه پذیری و درونی سازی اخلاقی و ارزشی در کودکان
i. همچنین آموزش های جنسی مخصوصاً برای جلوگیری از حاملگی، ایدز و عفونت های تناسلی میتواند مورد استفاده قرار گیرد.

o برخی از روش های تئوری شناخت اجتماعی که اخیراً در مداخلات بهداشتی مورد استفاده قرار میگیرد، شامل موارد ذیل است:
a. مدلسازی یا الگو سازی؛
b. آموزش مهارت ها به صورت منطقی و مستدل ، شامل مهارتهای اجتماعی و حرکتی روانی؛
c. خود کنترلی به صورت عقد قرارداد با خود؛
d. بستن قرار داد با دیگران که ممکن است به شکل دریافت یک پاداش، رفتارهای خاص، اهداف و تعهدات باشد.

* به طور کلی این تئوری تأکید بر این دارد که چطور افراد به وسیله شناختی که از تجارب اجتماعی کسب می کنند، عمل کرده، و چگونه این شناخت ها بر روی رفتار و رشد آنها تأثیر می گذارد.

social-cognitive-1

تعاریف و کاربرد مفاهیم اصلی تئوری شناخت اجتماعی یا یادگیری اجتماعی

1) تأثیر متقابل و دو جانبه Reciprocal Determinism
تعریف: تغییرات رفتاری نتیجه تعامل بین شخص، اطرافیان و محیط او است.
کاربرد: درگیرکردن فرد و اطرافیان او و در صورت نیاز اقدام برای تغییر محیط.

2) ظرفیت رفتاری Behavioral Capacity
تعریف: شناخت ظرفیت رفتار
کاربرد: فراهم آوردن اطلاعات و آموزش لازم در باره عمل مورد نظر.

3) انتظارات Expectations
تعریف: عقاید و باورها در باره نتایج احتمالی عمل
کاربرد: توسعه شناخت نتایج احتمالی عمل در مشاوره

4) خود کارآمدی Self –Efficacy
تعریف: اطمینان فردی در مورد توانایی انجام عمل و تداوم آن
کاربرد: تأکید بر توانایی های فردی ، استفاده از تشویق و ترغیب، فراهم کردن امکان تغییر رفتار در گامها و مراحل کوچک که امکان موفقیت در آنها بیشتر است.

5) یادگیری مشاهده ای Observational Learning
تعریف: شکل گیری باورها و عقاید بر اساس مشاهده افراد دیگر که شرایط مشابه خود فرد دارند و یا قابل مشاهده بودن نتایج فیزیکی عمل
کاربرد: توجه به تجربه دیگران و نتایج حاصله ، شناسایی نقش مدل ها و الگوها به منظور تقلید و برابری کردن با آنها

6) تقویت Reinforcement
تعریف: پاسخ ها و واکنش هایی که باعث افزایش یا کاهش تغییرات رفتاری در شخص می شوند.
کاربرد: فراهم کردن انگیزه، پاداش، تحسین و خود پاداشی و کاهش امکان بروز واکنش های منفی که بازدارنده تغییرات مثبت هستند.

social-cognitive-2

کاربرد عملی این تئوری در آموزش سلامت می تواند به طرق زیر فراهم آید:

a. توجه به عوامل شخصی و محیطی مؤثر بر بروز رفتار؛
b. فراهم آوردن الگوهای مثبت رفتاری؛
c. ایجاد شرایط لازم برای تقویت خود کارآمدی افراد در انجام امور؛
d. فراهم آوردن تقویت و پاداش مناسب در برابر انجام عمل به طور صحیح؛
e. توجه به رشد فرایندهای خود تنظیمی در انجام اعمال مورد نظر با ارایه آموزش های لازم ؛
f. فراهم کردن و افزایش امکان بروز موفقیت در انجام امور مورد نظر.

social-learning-4

منبع
دانشگاه علوم پزشکی و خدمات بهداشتی درمانی کاشان

35- ضمیر و ذهن

ضمیر و ذهن، عقل و تخیل،

حس و احساس و اندیشه انسان

برگرفته از دکتر فرهنگ هلاکویی

• ضمیروذهن: مفهوم لغات ضمیر و ذهن Mind ، به معنی مجموع کارکردهای Function سیستم عصبی و به ویزه مغز است.  بنابراین وقتی که صحبت از ضمیر یا ذهن می شود، مقصود این هست که من و شما درباره عملیات یا فعالیتها یا Mental Activity یا فعالیتهایی که به گونه ای به خارج مرتبط و منتقل می شود، سخن می گوییم. بنابراین به یک بیان مطلقا چیزی به اسم ضمیر یا ذهن وجود ندارد.  درست مانند این است که ویولن زنی آهنگی می نوازد و آهنگ در فضا و هوا پخش می شود. اما همه چیز صدا و ارتعاشی است که او به وجود آورده.

• بنابراین اگر کسی باورش این باشد که ما چیزی به اسم ضمیر و ذهن نداریم، در این باره بحث و گفتگویی اگر به صورت دقیق و عمیق باشد نمی توان داشت.  به همین جهت است که بسیاری از اوقات این سوء تفاهم سبب می شود که افراد فکر کنند که چیزی به اسم ضمیر یا ذهن وجود دارد. زیرا همانگونه که اشاره کردم، ضمیر یا ذهن که مغز من و شما و فعالیتهای
آن است، اگر شما مادر یا عزیزانی را می شناسید به خاطر این هست که تغییرات شیمیایی خاصی روی سلول ها اتفاق افتاده و بنابراین شما مادر یا عزیزتان را می شناسید. و اگر ما به طریقی که امروز می دانیم و می توانیم این را تغییرات را عوض کنیم شما مادرتان را هم نخواهید شناخت.

• بنابراین سخن از این نیست که ارتباطاتی در هیچ جای دیگر وجود دارد. من امیدوارم به این نکته توجه بفرمایید که در تحلیل نهایی آنچه که من وشما را به هم مرتبط می کند، جنبه فیزیکی و مادی هست. خارج از این چیز دیگری نیست.  بنابراین اصلا چیزی به اسم ضمیر یا ذهن یا Mind وجود خارجی ندارد.  جالب این هست که ببینید برخی آنقدر کار را بالا گرفته اند که راجع به سلامت این ضمیر یا ذهن صحبت می کنند و بنده هرگز متوجه نشدم که چه می گویند.

• در حقیقت تقسیم مغز کارکردها و فعالیتهایش به مغز Brain و به ضمیر و ذهن Mind یک طرح طبقه بندی و فقط به جهت بیان مطلب و تفکیک هست. درست همانگونه که شما را می شود به گونه های متفاوت معرفی کرد و در نتیجه سخن از ضمیر و ذهن به یک اعتبار گفتگو درباره یک تجرید ذهنی است. کاری که انسان به دلیل عقلش از طریق مفهوم سازی Conceptualization و در چهارچوب کلی سازی Generalization و بالاخره در مفهوم درست تر خودش تجرید و انتزاع خلق میکنیم. درست مانند عدد. در جهان چیزی به اسم پنج یا عدد پنج وجود ندارد. جالبتر اینجاست که انسان نه تنها با مفهوم پنج آشناست که منهای پنج را هم می شناسد. علت مساله تجرید ذهنی هست و بنابراین سخنی که درباره ضمیر و ذهن گفته میشود فقط هدف این است که من و شما از آن جنبه فیزیکی و مادی وقتی می خواهیم در روابط و حالات انسانی برویم و حرکت کنیم با چه مفهوم تازه ای روبرو هستیم.

• به همین جهت است که وقتی فروید مفهوم ضمیر و ذهن را مطرح کرد، خواست به ما این نکته را بگوید که از آنجا که اساس کار ضمیر و ذهن در موضوع حافظه یا گذشته هست بنابراین آن را به ضمیر آگاه و ناآگاه Conscious & Subconscious تقسیم کرد، هدفش این بود که من و شما در دسترسی به خاطراتمان با دو گونه خاطرات روبر هستیم.

یکی خاطراتی که در صحنه ذهن من و شما آشکار است و از آنها خبر داریم. درست مثل اینکه هم اکنون کجا هستیم یا صبحانه چه میل کردیم.

دیگر مربوط به خاطراتی است که مال پنج سال یا پنجاه سال قبل است و ای بسا کوچکترین خبری از آن ندارید، و برخی از این خاطرات حتی به دوران قبل از کلامی است در شش ماهگی شماست که گرچه در وجود شما اثر گذاشته اما به زبان قابل توصیف نیست، زیرا شما با زبان آشنا نبودید، و حتی خاطراتی هست که بر می گردد به دوران جنینی شما مخصوصا بعد از پنج یا شش ماهگی در شکم مادر که همچنان در وجود شما هست اما از آن خبری در ذهن آگاه شما نیست و به همین جهت است که یک انسان چهل ساله فقط چهل ساله نیست، سی و نه ساله و سی و هفت ساله پنج ساله و چهار ساله و دوساله و یک ساله هم هست و به دلیل اینکه می تواند انتخاب کند هر کدام از این سالها را در صحنه آگاه ذهن خودش بیاورد من چهل ساله می توانم چهار ساله یا چهارده ساله عمل کنم.

• علت این همه تاکید این هست که بسیاری از اوقات در این طرح های طبقه بندی افراد تصور کرده اند که سخن علمی می گویند و بسیاری از اوقات با هم اختلاف نظر داشتند در حالی که اختلاف نظری در کار نیست. درست این هست که شما انسان را به زن و مرد یا بچه و بزرگ تقسیم کنید. هیچ کس نمی تواند به شما اعتراضی در جهت این تقسیم بندی بکند مگر اینکه به دلیل کاری که مورد نظر شما هست من و شما اینجا و آنجا مشکل داشته باشیم.

• بر این اساس آنچه که ضمیر و ذهن من و شما هست که مجموعه کارکردهای مغز هست برخی از آنها از نظر کلی برمیگردد به آن چیزی که به جنبه های ذات و جوهر و وجود و حقیقت و ماهیت و فطرت من و شما مرتبط است و شاید اینجا همان مرکز ارتباطی است که انسان (اگر باور دارید) با روح و خدای خودش دارد. و آنجاست که آن شمع وجود انسانی آمده.

• دوم من و شما با یک ناآگاه جمعی روبرو هستیم Collective subconscious . که مخصوصا یونگ آن را به طریق بسیار عمیق و سنگینی ارائه می کند و بعد از آن من و شما با ناآگاه فردی و شخصیمون روبرو هستیم، و جنبه های نیمه پنهان و بالاخره جنبه آشکار داریم.

• غالب اوقات سخن بنده این هست که دوازده درصد وجود من و شما آگاه و هشتاد و هشت درصد آن ناآگاه است و از این هشتاد و هشت درصد وجود ناآگاه بیش از هشتاد درصدش در هشت سال اول شکل و فرم می گیرد و از این قسمت دوازده درصد آگاه، چهل درصدش در هشت سال اول شکل و فرم خودش را پیدا می کند. نتیجه اینکه یک انسان چهل یا پنجاه ساله بیش از هشتاد درصد وجودش همچنان هشت ساله هست و با توجه به اینکه بسیاری از ما در آن زمان هست که نقشه زندگی یا Script آن را می ریزیم .
تعجب نکنید اگر یک هشتاد ساله ده بار دیگر هشت بار اول زندگی خودش را تکرار کند و مساله تکرار در انسان که در جای دیگر به آن اشاره می کنم اهمیت فوق العاده دارد.

• به هر حال آنچه که مایل هستم به آن توجه داشته باشید این هست که من و شما دارای این ضمیر و ذهن هستیم. این ضمیر و ذهن با مفهوم حس آغاز می شود Sense & Sensation نه احساس و عاطفه. من راجع به Emotion and Feeling صحبت نمی کنم.

• بنابراین کودک انسان در یک سال اول بیشتر ضمیر و فعالیت ذهنی اش با حس است. این حس است که بزرگترین خاصیتش دور زدن و تکرار است Repetition . به همین جهت است که مساله تکرار اهمیت دارد . تا آنجایی که می دانیم اگر میخواهیم بچه با هوش و عاقلی داشته باشیم بهتر این هست که بر بالای گهواره او پنج یا ده شعر نه پانصد شعر را بخونیم زیرا خط های ارتباطی یا Connection از طریق تکرار به وجود می آید. بنابراین مساله اصلی و اساسی که وجود دارد این هست که بیش از یازده میلیارد سلول مغزی که در مرحله اول درگیر این فعالیتها هستند باید خطوط تلفنی شان ارتباط برقرار کند تا بتوانند با هم تماس را داشته باشند و این پدیده و حالت در یک سال اول از طریق حس صورت می گیرد.

• اما از حدود یک سالگی از یک طرف هوش Intelligence که به معنی تنوع در سازش است با عقل یا Rational Mind متفاوت است.

از طرف دیگر تخیل انسانی یعنی Imagination کار خودش را شروع می کند و این حس و هوش و تخیل با خودشان بین یک تا هفت سالگی احساسات و عواطف را موجب می شوند. یعنی Feeling & Emotion احساس و عاطفه که حال من و شما را دارد بین یک تا هفت سالگی شکل و فرم میگیرد. اما نتیجه حس تخیل و هوش یعنی برخورد انسانی با جهان خارجی است.

• برخلاف تصور بسیاری از مردم که فکر میکنند احساس و عاطفه خودش به خودی خودش چیزی را تولید می کند یا در ارتباطاتی هست، شما وقتی کسی را می بینید که دوست دارید احساس خوبی می کنید و اگر چیزی شما را به وحشت می اندازد احساس نگرانی می کنید.  شما اگر تخیل خوب یا بدی بکنید احساسات و عواطف متفاوتی خواهید داشت. و اگر شما هوش خودتان را در تجزیه و تحلیل اوضاع و احوال دور و بر تان به کار بگیرید بر اساس آن شما احتمالا حالات متفاوتی را تجربه خواهید کرد.

•  آنچه که احساس و عاطفه که عشق اوج آنهاست نتیجه فعل و انفعالات اولیه ایست که از حس از تخیل و هوش به دست می آید و بنابراین اگر کودکی را در برخورد نا مناسب با محیط اطرافش قرار بدهید او جنگ و کینه و دشمنی و … را در خودش رشد می دهد.

•  مساله اصلی و اساسی در این است که این احساسات و عواطف به خاطر اینکه احساسات و عواطف خوب و بدند – شادی اند و غم- آرامشند و نگرانی – که بسیاری از ما ایرانی ها وقتی که می گوییم من آدم احساسی و عاطفی ای هستم متوجه نیستیم که احساسی و عاطفی ما به معنی خوب نیست . برای اینکه متاسفانه بیش از هشتاد درصد ما احساسات و عواطف منفی مان بیشتر از احساسات و عواطف مثبت ماست.  بنابراین به مبزانی که من آدم احساسی و عاطفی بیشتری هستم، زخم بیشتری خورده و زخم بیشتری به دیگران خواهم زد. و به همین جهت است که لغت حساس بودن به معنی نداشتن پوست روانی است که حتی هوا هم می تواند من را آزار بدهد و رنجم دهد.

• به همین جهت است که افتخاری نیست که من آدم حساسی هستم. یعنی پوست روانی ندارم. و می توانم آسیب ببینم.  به این نکته توجه داشته باشید که احساس و عاطفه که عشق اوج و کمال آن در بسیاری از زمینه هاست، نتیجه فعالیت حس تخیل و هوش است.

• اما از هفت سالگی در انسان پدیده تازه ای خودش را نشان می دهد به عنوان عقل، Rational Mind or Thinking که بر اساس آنچه که استدلال Reasoning است، حرکت می کند. این پدیده تازه که از هفت سالگی آغاز می شود، در هجده سالگی می تواند به کمال خودش برسد و مساله عقل را مطرح می کند، به یکباره پدیده تازه ایست.

وارد این بحث نمی خواهم بشوم که:
o یک : هیچ موجود دیگری غیر از انسان عقل ندارد.
o دو : عقل بر خلاف همه جهان که براساس اصل این همانی یا اصل علیت Causality که در حقیقت نوعی از تجرید اصل این همانی است. چون این یک توهم متاسفانه فلسفی و منطقی است که اصلا چیزی به اسم علیت وجود دارد.  به یک اعتبار مطلقا علیت که اساس علم هست معنا ندارد. همان اصل این همانی است که متاسفانه طی سیصد سال گذشته به گونه ای به دلایلی که از نظر کاربرد علمی اهمیت داشته جای خودش را باز کرده به عنوان اصل علیت یا Causality و به جای اصل این همانی نشسته ولی بحثی است که در جای دیگر شاید بشود گفت.

• بنابراین تمام جهان براساس اصل این همانی یا به گونه ای که معمول است بر اساس اصل علیت حرکت میکند.  جهان براساس رابطه علت و معلول حرکت می کند.

• عقل براساس اصل علیت حرکت نمی کند بلکه براساس اصل دلیل Evidence حرکت می کند. علتش این هست که این پدیده آزاد است یعنی برخلاف همه طبیعت، تابع آن قانون کلی طبیعت نیست. نتیجتا در وجود من و شما از هفت سالگی به بعد پدیده ای، حقیقتی رشد می کند به اسم عقل که این پدیده به یکباره از قوانین ماده آزاد است. مبتنی بر آنهاست اما … به این معنا که اگر چهل سال چهل هزار بار به شما مطلبی را گفته باشند که بر اساس اصل علیت باید اصلا در وجود شما حک شده باشد، کاشته شده باشد، در چهار ثانیه با یک استدلال می شود آن را عوض کرد و اگر شما حاضر باشید عقلتان را به کار بگیرید می توانید تمام آن چهل سال گذشته و چهل هزار بار را نادیده بگیرید و تبدیل به باور کسی بشوید که قبلا آن را طی این مدت آموخته.  به بیان دیگر مساله آزادی انسان از اینجا مطرح می شود.

• اما نکته ای که در خصوص عقل اهمیت دارد این هست که من و شما عقل را می توانیم به کار بگیریم یا نگیریم. یعنی عقل تفاوت دیگرش با بقیه فعالیتهای بدن این هست که انسان می تواند آن را انتخاب کند. یعنی شما که اینجا هستید می توانید عقلتان را به کار بیندازید و عرایض من را قبول کنید یا رد کنید. بنده همیشه این کوشش را میکنم که این عقل را به صحنه بیاورم تا شاید خود فرد بتواند مساله و مشکل خودش را حل کند.

• بنابراین من وشما حامل و حاوی چیزی به اسم عقل می شویم و متاسفانه در طول تاریخ چون باید عددی داد گرچه غلط مفید است، نود و نه درصد مردم در نود و نه درصد تاریخ عقل نداشته اند. یعنی بشریت در هفت سالگی متوقف شده….

• وقتی من و شما صحبت از ضمیر و ذهن میکنیم، این هست که ضمیر و ذهن حامل و حاوی حس تخیل هوش و عقل است. اما از هفت سالگی به بعد یک اتفاق می تواند بیافتد و آن این است که این بار احساس و عاطفه من و شما فقط از حس و هوش و تخیل نمی آید، از عقل هم می تواند بیاید. و به همین جهت است که بر خلاف تمام گفتگو هایی که به نظر من با یک دید امروزی علمی به ماجرا نگاه نمی کردند، فکر می کردند که احساس و اندیشه باید با هم در تضاد باشند.

• احساس و اندیشه درباره فردی که هم احساسش و هم اندیشه اش رشد سالم عادی را داشته (که در دنیای امروز فراوان دیده می شود) به هیچ وجه با هم در تضاد نیستند. درست مانند کار چشم و گوش است.

• بنابراین اصلا قرار نیست که مطلبی را: حس قبول کند،  یا احساس قبول کند،  یا عقل قبول کند.  هر کدام کار خودشان را می کنند.

• این تفاوتها ناشی از انگیزه ما، ناشی از آن ابزار و وسیله ایست که ما به کار می بریم برای شناختن. بنابراین علت این همه تاکید این هست که وقتی صحبت از ضمیر و ذهن هست، سوال این هست که راجع به کدام ضمیر و ذهن؟
جنبه حسی ما؟  جنبه احساسی ما؟  جنبه تخیلی ما؟ جنبه هوشی ما؟ جنبه عقلی ما؟ یا جنبه های دیگر ؟

36- انتخاب شاد بودن

انتخاب شاد بودن

o گرچه بعضی از ما شادی را در دنیای پیرامون و شرایط جست و جو می کنیم و بار مسئولیت شاد بودنمان را به دوش دیگران ورفتارهایشان می اندازیم،  افراد شادخود را مسئول شاد بودنشان می دانند.

o البته دانستن اینکه مسئولیت شاد بودن به عهده خود ماست به تنهایی کافی نیست. تجربه شاد بودن نیازمند تصمیم گیری دقیق است. باید بدانیم که چگونه از زندگی و داشته هایمان لذت ببریم

o روانشناسی مثبت نگر و تئوری انتخاب ویلیام گلاسر از این دیدگاه و نگرش حمایت می کند و افراد را به انجام دادن فعالیت های عمدی برای انتخاب شادی ترغیب می کند. این نگرش به آن معنا نیست که افراد خود را فریب دهند یا مشکلات پیرامون و رفتارهای ناخوشایند دیگران را نبینند. بلکه باید به خاطر داشت که این مشکلات برای همه افراد رخ میدهد و همه ما کمابیش در معرض ناخوشایندی های مختلف قرار می گیریم.

عوامل مختلفی در ناخوشنودی ها موثر است. مسایل اقتصادی-اجتماعی، برخوردهای دیگران و ناکامی در تلاش های روزمره.

o با این حال ،همه افراد به این مشکلات به شکل یکسان پاسخ نمی دهند. برخی افراد با کمک گرفتن از برخی راهکارها و مهارتها، با وجود همه این مشکلات، شادی را برمی گزینند. برخی از این مهارت ها در ادامه مورد بررسی قرار گرفته است. به خاطر داشته باشید این راهکارها، مثل هر مهارت دیگری، نیاز به تمرین و ممارست دارند. حال ببینید افراد شاد از چه مهارتهایی استفاده می کنند.

1 افراد شاد بر شادی های زندگی خود متمرکزند. افراد شاد انتخاب می کنند تا به جای تمرکز بر نکات منفی و ناراحت کننده زندگی خود، بر موارد مثبت تمرکز کنند. این به آن معنا نیست که این افراد قدرت دیدن ضعف ها را ندارند یا خود را فریب می دهند. اینکه دنیای پیرامون و رفتارهای سایرین ممکن است سبب ایجاد ناراحتی شود، برای این افراد نیز کاملا روشن است. با این همه ،این افراد تلاش می کنند تا ذهنشان را بیشتر بر دلایلی متمرکز کنند که باعث می شود شکرگزار باشند و تا حدی که امکان آن وجود داشته باشد سپاسگزاری خود را ابراز می کنند. این شیوه رفتار سبب می شود تا ما بتوانیم نکات مثبتی را که ارزش شاکر بودن در زندگی دارد، بیابیم.

2 آنها لبخند می زنند. امروزه در مناطق مختلف شهر کم کم با این پیام مواجه می شویم که “با لبخند وارد شوید”. این پیام به مرور، فرهنگ زیبای لبخند داشتن را ترویج می کند. لبخند علاوه بر این که در بیننده ها شادی و حس مطلوبی ایجاد می کند، مغز و ذهن فرد را نیز تحت تاثیر قرار می دهد و به شادی او می انجامد. بر اساس تحقیقات رویکردهای رفتاری در روانشناسی ،تظاهرات صورت و بدن ما می تواند بر ذهن و مغز ما اثر بگذارد. تظاهرات منفی میتواند عاطفه منفی و تظاهرات مثبت عاطفه مثبت ایجاد کند. به بیان دیگر ما می توانیم با لبخند برنامه بریزیم تا ذهنمان را شاد کنیم. هر لبخند کوچکی می تواند تضمینی برای شادی انتخابی باشد.

3 بر موفقیت ها و ویژگی های خود تاکید می کنند. افکار مثبت درباره خود و موفقیت ها سبب ارتقای عزت نفس و اعتماد به نفس می شود، در ما حس خوبی ایجاد میکند و سطح تنش را کاهش می دهد. یکی از راهکارها نوشتن جملاتی است که با عبارت “من…هستم” ساخته می شود. این جملات باید با دقت انتخاب و نوشته شود و هرروز تکرار گردد. می توانید این جملات را روزانه با خود مرور کنید تا بیشتر بر داشته ها و توانمندی هایتان متمرکز شوید.

4 به برنامه هایشان پایبندند. اگر صبح ها کمی زودتر بیدار شویم و برنامه مشخصی برای این زمان داشته باشیم، روز بهتری در پیش خواهیم داشت. بهتر است تا می توانیم به این برنامه پایبند باشیم. برنامه صبحگاهی معنادار تا حد زیادی شادی روز را تضمین می کند.

5 با دیگران خوش رفتارند. همه ما دوست داریم دیگران با ما رفتار محترمانه و مطلوبی داشته باشند؛ اما قانون طلایی که غالباً نادیده گرفته می شود، این است که خود ما نیز باید با دیگران با محبت و احترام برخورد کنیم. رفتارمان با دیگران بایستی به گونه ای باشد که دوست داریم با خودمان همان گونه برخورد کنند. به این ترتیب، خود ما نیز خشنودتر خواهیم بود.  این رفتار در واقع بازی برد-برد است؛ رفتاری که سود آن را بسیار زود می بینیم.

6 کار مهمی را به انجام می رسانند. اگر بتوانیم در زندگی پیرامونمان نقش موثر و سازنده ای داشته باشیم ،حس شادی در ما ایجاد می شود. حس مطلوب سازندگی کمک می کند تا از زندگی و فعالیت هایمان لذت ببریم. برای هر روز یک فعالیت مهم انتخاب کنید و آن را به انجام برسانید.

7 به سراغ افراد شاد می روند. بودن در کنار افراد با روحیه های مختلف در عواطف و روحیه ما تاثیر می گذارد. بودن در کنار افرادی که مرتب گلایه می کنند و نکات منفی را یادآور می شوند، بسیار مخرب است. از طرفی بودن در کنار افراد خوش بین و مثبت اندیش حس مطلوبی در ما ایجاد می کند.

8 نقش قربانی نمی گیرند. خود ما زندگی مان را می سازیم. این ما هستیم که انتخاب می کنیم در برخورد با مشکلات چگونه رفتار کنیم. پس به جای آنکه خود را به چشم قربانی شرایط بنگریم، بهتر است مسئولانه با انتخاب هایمان در زندگی روبه رو شویم.

9 تغذیه سالم دارند. انسان موجودی عاطفی، معنوی و ذهنی است، اما نباید جنبه های جسمی را در ایجاد حال خوب نادیده بگیریم. سلامت جسمی در سایر ابعاد سلامت انسان تاثیر دارد. بنابراین علاوه بر مراقبت از روان، سلامت جسم را نیز باید همواره در نظر داشته باشیم. تغذیه مناسب، فعالیت های بدنی متناسب با شرایط فیزیکی و خواب مناسب از عوامل مهمی است که در سلامت جسمی ما تاثیر به سزایی دارد.

10 توانمندی ها و نقاط قوت خود را به کار می بندند. هر فردی استعداد و توانمندی های خاص خود را دارد. به همین سبب هر یک از ما وظیفه ای مشخص در زندگی داریم. به کارگیری فعالانه این استعدادها و توانمندی ها به ما کمک می کند تا بیشتر احساس زنده بودن و مفید بودن بکنیم. ارضای این نیاز گام موثری ایجاد شادی در ماست.

11 برای رنج های خود معنایی در نظر می گیرند. همه ما کم و زیاد در زندگی تحت تاثیر دردها و رنجهای مختلف قرار می گیریم. دردها دو روی یک سکه اند.   هر درد و رنجی برای ما نتایج مثبت و سازنده ای نیز دارد و ممکن است نقش موثری در تعالی و رشد فردی داشته باشد. باید تلاش کنیم این مزایا را بیابیم و رنج را معنا کنیم. ما می توانیم از مشکلات عبور کنیم. همه آنها می گذرند. آنچه اهمیت دارد نحوه برخورد ما با مشکلات و چگونگی از سر گذراندن آنهاست.

12  باور دارند که هیچ کس کامل نیست. اینکه همه ما به دنبال تعالی و پیشرفت باشیم به ما کمک می کند تا زندگی بهتری بسازیم و بر نقص هایمان غلبه کنیم. با این حال نباید بیش از حد از خود انتظار داشته باشیم. این نیاز و تلاش نباید خود منبع تنش شود. آرمان گرایی ممکن است مخرب باشد. باور کنیم که هیچ کس کامل نیست.

برداشت از: پیام مشاور

37- مواجهه با غولی به نام مردم

مواجهه با غولی به نام مردم

اگر بخواهیم رمز و رازی برای زندگی بهتر و رشد و پیشرفت کشف کنیم و ادعا کنیم که آن، یکی از اسرار موفقیت و رشد و زندگی بهتر و شادتر به همراه آسایش و آرامش بیشتر است، این راز چه خواهد بود؟

همچنانکه شکست و نابودی، هرگز حاصل «یک علت واحد» نیست، رشد و موفقیت و رضایت و بهروزی هم حاصل «یک راز یا دستورالعمل واحد» نیست. اما اگر فهرستی از اسرار موفقیت را تنظیم کنیم، یک جمله وجود دارد که در قسمت‌ بالای آن فهرست خودنمایی خواهد کرد: « بی توجهی به حرف مردم!»

این حرف، حرف جدیدی نیست. ادبیات ماخوذ به حیای ما، این توصیه را پنهانی در قالب داستان ملانصرالدین و خر معروفش طرح می‌کند و ادبیات صریح و رادیکال نیچه هم، به این شکل که: مرد دانا در میان انسان ها چنان می‌گردد که میان جانوران!

بدیهی است که «بی توجهی به حرف مردم» با «بی توجهی به مردم» فرق دارد. شاید بیان چارلز شولتس Charles M. Schulz  در این میان، اشاره‌ خوبی به این تمایز باشد: من عاشق بشریت هستم اما تحمل آدمیان را ندارم!

«مردم» خود یک موجود محسوب می‌شود. موجودی که هیچ شباهت یا ربط مستقیمی به تک تک انسان ها ندارد. به همان اندازه که سلول‌های بی‌شعور در کنار هم جمع می‌شوند و موجودی ذی‌شعور می‌سازند، انسان های ذی‌شعور هم می‌توانند در کنار هم جمع شوند و موجودی بی‌شعور بسازند. همان غولی که ما به آن «مردم» می‌گوییم!

اگر بخواهم دقیق‌تر بگوییم، مردم یک فرق مهم با  Community  یا جامعه دارد. تعدادی از انسان ها که حول یک ارزش یا هدف یا نگرش یا داشته یا خواسته یا نیاز، کنار یکدیگر جمع می‌شوند، یک جامعه را می‌سازند: جامعه مهندسین مجموعه‌ تمام مهندسانی است که به هر شیوه و ابزاری در کنار یکدیگر قرار گرفته‌ و با یکدیگر ارتباط دارند. جامعه اهل مطالعه، کسانی هستند که خواندن، بخشی از فعالیت‌های حیاتی آنهاست و مطالعه را یک ارزش می‌دانند و وقتی کنار هم جمع می‌شوند، از خوانده‌ها و نخوانده‌های خود می‌گویند. جامعه‌ کارگران، جامعه‌ نویسندگان، جامعه‌ پزشکان، جامعه‌ جوانان، جامعه‌ علاقمندان به یک برند، جامعه اهالی سینما و …

وقتی همه‌ی جوامع را – مستقل از ویژگی های اختصاصی هر یک از آنها – در کنار یکدیگر قرار دهید، چیزی که شکل می‌گیرد یک جامعه‌ بزرگ‌تر با ویژگی‌های مشترک جدید نیست. بلکه مردم است. دیگر تنها چیزی که در آنها به صورت مطلق مشترک می‌ماند، «صفات بسیار ابتدایی و غریزی» است. می‌‌گوییم به صورت مطلق. چون ممکن است کسی بگوید مردم زیبایی را دوست دارند. اما این جمله معنای شفافی ندارد. چرا که زیبایی تعریف شفافی ندارد و سوپ پیچیده‌ای حاصل از ترکیب سلیقه و غریزه و تربیت و عادت است.

ویژگی مهم جامعه این است که ما می‌توانیم با تصمیم‌های خود، وارد آن شویم یا آن را ترک کنیم. ضمن اینکه عضویت در هر جامعه‌ای، محدودیت‌هایی را ایجاد می‌کند، مزیت‌هایی را هم ایجاد می‌کند و اساساً یکی از مهم‌ترین دلایل شکل‌گیری جامعه، ایجاد تعامل برای کسب قدرت بیشتر و تسلط بهتر بر محیط و مواجهه با تهدید‌های بیرونی است.

اجتماعی بودن،‌ بیش از آنکه یک نیاز غریزی تغییرناپذیر و جاودانه در انسان باشد، حاصل هزاران سال تهدید محیطی است. قبیله و عشیره، می‌توانسته تهدید محیط را کم کند و از افراد خود در برابر خطرات حفاظت کند و هچنانکه دیده ایم توسعه‌ی ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و افزایش حمایت دولت‌ها از تک تک مردم، فردگرایی را هم ترویج می‌دهد.

زمانی مشاغل موروثی بود و بزرگترین منبع تامین مالی صندوق‌‌های خانوادگی و مهم‌ترین مرجع حل اختلاف، ریش سفید‌های فامیل و بهترین مشتری، خویشاوندان و وابستگان.

اما در دنیای امروز، بانک‌ها به ما وام می‌دهند. بیمه‌ها هزینه‌ پیری و بیکاری ما را تامین می‌کنند. شرکت‌ها و برندها برایمان شغل ایجاد می‌کنند. دانشگاه‌ها آموزشمان می‌دهند و تبلیغات، برایمان مشتریانی را می‌آورد که هرگز آنها را نمی‌شناختیم. طبیعی است که حاصلش، همین کمرنگ شدن زندگی اجتماعی است که امروز می‌بینیم. همین شرایطی که ما به مهمانی می‌رویم اما هر یک در گوشی موبایل خود زندگی می‌کنیم. چون آن مهمانی را عموماً به اجبار یا به ملاحظات خاصی رفته‌ایم. اما این پیام و پیامک را به اختیار و انتخاب می‌خوانیم.

طبیعی است هر چه ساختارهای کلان قدرتمندتر شوند، زندگی انفرادی و فاصله گرفتن از جامعه امکان‌پذیرتر می‌شود.

در برخی جوامع که هنوز حقوق بازنشستگی، تضمینی برای یک زندگی حداقلی نیست، و شرکتها برای ایجاد شغل برای همگان توانمند نیستند، و بانکها نمی‌توانند به هر متقاضی بر اساس شایستگی وام بدهند، و روابط همچنان بر ضوابط سایه می‌اندازند، جامعه فرهنگ اجتماعی و ساختار قبیله‌ای خود را تا حدی حفظ می‌کند. نه به دلیل نیاز غریزی اجتماعی بودن، بلکه بیشتر به دلیل ایجاد قدرت برای غلبه بر تهدید‌هایی که به هر حال وجود خواهند داشت.

جنس رابطه‌ انسانی که پس از توسعه ساختارهای اقتصادی و اجتماعی و ایجاد امنیت اولیه، با هدف تجربه‌ عمیق‌تر دوستی و مزه کردن طعم زندگی جستجو می کنیم، بسیار با رابطه‌ای که قبل از این ها و با هدف ایجاد امنیت شکل می‌گیرد متفاوت است.

برای تصور بهتر این تفاوت می‌توانید این سه شکل ازدواج را مقایسه کنید:

i  شکل اول: پدر و مادر پیری که می‌گویند ما آرزو داریم که ازدواج فرزندمان را قبل از مرگ ببینیم و بدانیم که سر و سامان گرفته است.

ii  شکل دوم: کسی که می‌گوید من الان دوستی‌ها و رابطه‌های خوبی دارم، اما نگران پیری هستم و روزی که هیچکس کنار من نیست. دلم می‌خواهد آن روز تنها نمانم.

iii شکل سوم: کسی که می‌گوید در زندگی لذت‌ها و شادی‌های زیادی تجربه کرده‌ام، اما فهمیده‌ام که لذت وقتی معنی دارد که با کسی در موردش حرف بزنی،  و شادی زمانی مضاعف می‌شود که در کنار فرد دیگری که دوستش داری تجربه شود.

گاهی می‌گوییم لذت نشستن یک زوج در پراید و گوش دادن یک موسیقی قدیمی با همان ضبط معروف سایپا، صدها برابر لذت‌بخش‌تر از نشستن تنها در Ferrari و گوش دادن به یک موسیقی مدرن با سیستم صوتی JBL است و انتظار کشیدن برای نگاهی که از ماشین‌های مجاور، با کنجکاوی یا حسرت، خودت یا ماشینت را برانداز کند! شاید به همین دلیل است که این همه ماشین مدل بالا، در خیابان‌های شهر، مظلومانه و غریبانه، بالا و پایین می‌روند و دنبال مسافری، حتی غریبه می‌گردند که شادیهایشان را با آنها قسمت کنند!

در این سه نوع ازدواج، اولی و دومی بر ریشه‌ی ترس بنا شده‌اند. ایرادی هم ندارد. جرم هم نیست. چنین ازدواجی درست مانند بیمه کردن بدنه‌ ماشین است. تلاشی برای کاهش خطرات آینده. هیچکس هم تا به حال نگفته بیمه‌ی بدنه، چیز بدی است.

ورود به ساختارهای اجتماعی سود و هزینه دارد و وقتی توجیه پذیر است که سود آن از هزینه‌های آن بیشتر باشد. امید است این جنس حرف، با بحث معروف نظم و آنارشیسم اشتباه گرفته نشود. در حوزه تصمیم فردی حرف می‌زنیم.

اینکه یک فرد، تصمیم بگیرد که مرزهای جامعه‌ای را که به آن تعلق دارد تا چه حد گسترش دهد. باور در این است که در شرایط امروز ایران، که ساختارهای اقتصادی و اجتماعی به شکل کلان آن، به صورت کامل شکل نگرفته اند، چیزی به نام زندگی انفرادی هنوز امکان‌پذیر نیست.

اگر چه تکنولوژی این توهم را ایجاد کرده است که می‌توان نوعی زندگی شبه انفرادی را تجربه کرد. ما هر لحظه با تصمیم‌ها و رفتارهای خود، انتخاب می‌کنیم وارد چه جامعه‌ای بشویم و تا چه زمانی در آن بمانیم و آیا آن را ترک کنیم یا نه.

انتخاب رشته‌ی پزشکی – بعد از خدمت به مردم که ظاهراً انگیزه‌ همه‌ ما از اول دبستان بوده است، یک انگیزه‌ی مهم دارد: ملحق شدن به جامعه‌ای که مزایا و مزیت‌های خاصی را ایجاد می‌کند. البته هزینه‌های متعددی‌ هم دارد که قاعدتاً کسی که این رشته را انتخاب می‌کند باور دارد که مزایای عضویت در آن جامعه، به هزینه‌هایش می‌ارزد. همین ماجرا در مورد ورود به حوزه مهندسی یا مدیریت یا حقوق صادق است. همین ماجرا در مورد وارد شدن به دانشگاه هم صادق است. همین ماجرا در مورد ادامه‌ تحصیل هم صادق است.

البته جامعه‌ یا Community های مختلف، همیشه از روی اراده و ترجیح شکل نمی‌گیرند. مثلاً کسی که کارگر یک کارگاه کوچک می‌شود، احتمالاً گزینه‌ اولش عضویت در جامعه‌ کارگری نبوده. بلکه چون نتوانسته وارد جامعه‌های مطلوبتری شود، به این سمت رانده شده است. درست مانند فوتبال بازی کردن دوران مدرسه که چون من چاق و کند بودم و استعداد تسلط بر دست و پا را هم نداشتم و هنوز هم ندارم، باید صبر می‌کردم که یارکشی شود و ببینم که من به اجبار به کدام سمت رانده می‌شوم. اگر هم تعداد بچه‌های آن روز کلاس فرد بود، و این تلخ‌ترین روزهای کلاس‌ ورزش بود، قطعاً آخرین کسی که در یارکشی تنها می‌ماند من بودم و داور می‌شدم!

مثال نامربوط دیگری هم از یکی از اساتید بزرگوارم بزنم. کسی که بسیار به او مدیون هستم و نامش پارسا است و وقتی که من با او آشنا شدم با پراید در تهران مسافرکشی می‌کرد. یادم هست که نخستین بار که سوار ماشینش شدم، با تلفن صحبت کردم و دیدم که ایمیل مهمی دریافت کرده‌ام. آن زمان مثل امروز اینترنت روی گوشی‌ها درست و حسابی نبود. این جمله را می‌توانید با دو تلفظ بخوانید!. به دوستم گفتم: به محض اینکه به اولین اینترنت برسم، ایمیل را چک می‌کنم.

پارسا گفت: مهندس! (این اسم را به همه‌ کسانی که شلوار جین می‌پوشند می‌گویند. دکتر کسی است که کت و شلوار می‌پوشد). من یک مبین نت پرتابل در ماشین دارم. گوشه‌ای ایستاد و پسووردش را داد و من با لپ تاپ، ایمیلم را چک کردم. وقتی به مقصد رسیدم گفت: کاری داشتید روی یکی از مسنجرها با من تماس بگیرید سریع می‌رسم. بعدها باز هم با او تماس گرفتم و من را به اینجا و آنجا برد. بعد دیدم که به زبان انگلیسی مسلط است. حالا می‌شد مهما‌ن‌های ما را هم جابجا کند. کاری ندارم که امروز در تدارکات یک شرکت بزرگ کار می‌کند.

چیزی که برایم مهم است این درس اوست: یک بار به او گفتم پارسا! من به تو مشکوکم. اینترنت داری! زبان هم بهتر از من صحبت می‌کنی! وای فای هم داری، مسنجر هم داری. واقعاً شغل تو همین است؟ پارسا گفت: من کارمند بازرگانی خارجی یک شرکت در کیش بودم که فعالیتش به دلایلی متوقف شد. به تهران آمدم و تا زمانی که فرصت جدیدی پیش بیاید هزینه‌ام را از این طریق تامین می‌کنم.

گفتم: خیلی جالبه. چرا روز اول نگفتی؟ گفت: اکثر راننده‌های آژانس و مسافرکش‌هایی مثل من، معتقدند که این شغل، شغل خوبی نیست. همه‌ آنها توضیح می‌دهند که کارخانه‌دار بوده‌اند و ورشکست شده‌اند. بعضی از آنها هم واقعاً درست می‌گویند و من نمونه‌هایش را می‌شناسم.

اما به نظرم، برای موفقیت و شاخص شدن در یک Community باید عضویت در آن کامیونیتی را با افتخار بپذیری و بهترین تلاشت را بکنی. دیر یا زود به Community های ارزشمندتر و بهتر هدایت خواهی شد. گفتن خاطرات گذشته، این پیام را دارد که من از وضعیت فعلی ناراضی هستم و این اوضاع را حق خودم نمی‌دانم. کسی خودش را شایسته‌ وضع فعلی خود نداند، در هر موقعیتی هم قرار بگیرد، معتقد خواهد بود که شایسته‌ آن نیست.

حرف های ارزشمندش را – که در دانشگاه‌ها به ما یاد نمی‌دهند – گوش دادم و پیاده شدم. ما بارها و بارها با هم مسافرت‌های درون‌شهری و برون‌شهری داشتیم تا اینکه یک بار گفت یکی از مسافرانش او را استخدام کرده. هنوز هم گهگاه با هم حرف می‌زنیم و خوشبختانه به سرعت درحال پیشرفت است.

از اصل حرف‌هایم فاصله گرفتیم. اصل حرف این بود که هر یک از ما عضو یک یا چند جامعه هستیم و با تلاش‌ها و تصمیم‌های خود، ممکن است عضو جوامع بزرگتری شویم و عضویت در هر جامعه‌ای، همیشه سود و زیان‌هایی دارد و مهم‌ترین کارکرد هر جامعه‌ای در کنار ایجاد مزایای مختلف اجتماعی و اقتصادی، افزایش امنیت است.

اگر چه متاسفانه اکثر ما، در این میان خوشه چین می‌شویم. دوست روانشناسی دارم که همیشه درآمدش را با ساندویچی سر کوچه‌اش مقایسه می‌کند و غصه می‌خورد. یک دوست دیگر هم دارم که نمایندگی یک شرکت اروپایی را دارد و همیشه، وقتی به رستوران می‌رویم، فحش می‌دهد که من اینقدر زحمت کشیدم و اندازه‌ اینها ندارم! اینها در واقع، می‌خواهند مزایای جامعه‌ ساندویچ‌ فروش‌ها و رستوران‌ دار‌ها و دکترها و مدیران را همزمان داشته باشند و چون در عمل چنین چیزی امکان پذیر نیست، در نهایت ناراضی می‌شوند و احساس می کنند که حق‌شان خورده شده!

من گاهی اوقات به شوخی به قانون بی لیاقتی پیتر اشاره می‌کنم و می‌گویم: ظاهراً در بسیاری از فرهنگ‌های توسعه نیافته، هر کس فقط زمانی باور می‌کند به جایگاه شایسته‌اش رسیده، که لیاقت جایگاهی را که در‌آن است نداشته باشد!

بعد از همه‌ این مقدمات، می‌توانیم حرف اصلی در باره غولی به نام مردم را در چند جمله خلاصه کنیم:

همه‌ ما با هدف کسب امنیت و برخی منافع دیگر، دوست داریم عضو جوامع باشیم.

همه‌ ما حاضریم برای عضویت در جامعه‌های مختلف، هزینه‌های مادی و معنوی پرداخت کنیم.

اما یک جامعه بزرگ وجود دارد که عضویت در آن، هیچ مزیتی ندارد و هر چه دارد ضرر است و آن جامعه «مردم» نام دارد.

کسی که برای رضایت پدر و مادرش، رشته‌ دانشگاهی خود را انتخاب می‌کند، اگر چه کار اشتباهی کرده، اما هر چقدر هم پشیمان شود در نهایت خواهد گفت: اشکال ندارد. همین که لبخند را بر لب آنها می‌بینم کافی است. اما کسی که برای رضایت و تایید «مردم»، انتخاب رشته کند، همیشه پشیمان خواهد بود. چون هیچ روزی «مردم» را نخواهد دید.

کسی که برای رضایت «مردم» لباس بپوشد و پوشش خود را انتخاب کند، هرگز خوشحال نخواهد شد. چون «مردم» به او لبخند نخواهند زد. اساساً چیزی به نام مردم وجود ندارد! غول بی‌شاخ و دم ترسناکی که تو را وادار می‌کند در مورد زندگیت، شغلت، لباست، همسرت، ازدواجت،جدایی‌ات، محل زندگی‌ات و … تصمیم بگیری.

ولی هرگز او را ملاقات نخواهی کرد. حتی جنگیدن با مردم هم فایده ندارد. درست مثل شمشیر بازی در تاریکی. تنها رویداد محتمل، آن است که شمشیرت بر تن خودت فرود آید!

اما راه مبارزه با این غول، در زندگی انفرادی و ترک جامعه نیست. بلکه در انتخاب هوشمندانه‌ جامعه‌ای است که به آن تعلق داریم. در انتخاب اینکه با چه کسانی حرف بزنیم. با چه کسانی حرف نزنیم. نظرات چه کسانی را گوش بدهیم. نظرات چه کسانی را فراموش کنیم.

چگونه برای جامعه‌ای که تصمیم می‌گیریم عضوش باشیم، عنصر مفیدی بشویم، و چه زمان به جامعه‌ جدیدی مهاجرت کنیم.

مهاجرت به جامعه‌ دیگر، حتی ممکن است با تغییر چهار نفر از دوستانمان انجام شود. همین!

از سوی دیگر، کم نیستند کسانی که تا آن سوی کره‌ خاکی مهاجرت می‌کنند و هنوز به همان جامعه‌ای تعلق دارند که از آن گریخته‌اند.

انتخاب جامعه مناسب و اصول موفقیت در آن

o       قاعدتاً برای مواجهه و مقابله با هر چیزی – واقعی یا حتی موهوم – باید ویژگی‌ها و رفتارش را بشناسیم.

برخی از ویژگی‌های این غول را مرور می‌کنیم.

جمله‌ معروفی هست که:

o       هر ایده‌ای، سه مرحله را طی می‌کند:

i          ابتدا مورد تمسخر قرار می‌گیرد.

ii         سپس به شدت مورد مخالفت قرار می‌گیرد ،

iii       به عنوان یک واقعیت بدیهی پذیرفته می‌شود.

توضیح جفری شلیت از دانشگاه واترلو، در مورد سه مرحله‌ پذیرش واقعیت: Science, Pseudoscience ,and the Three Stages of Truth

عموم خوانندگان این جمله، نوعی احساس همدلی با آن داشته‌ یا لااقل حتی اگر تجربیات شخصی در این مورد نداشته‌اند، خاطرات تاریخی متعددی را از آن در ذهن دارند (از گرد بودن زمین و ماجرای کوپرنیک و مشکلات گالیله بگیرید تا اینکه ژوردانو برونو می گفت: در قلب فقط خون وجود دارد و قلب یک پمپ طبیعی ساده برای خون است که کلیسای قرون وسطی او را زنده زنده کباب کرد و سوزاند.

مفعول جمله‌ فوق، «ایده» یا «حقیقت» یا «حرف تازه» یا «انسان نو آور» است و فاعل مستتر در آن، همان غولی که مردم نام دارد! فکر می‌کنم اکثر کسانی که این نوشته را می‌خوانند نه ادعا دارند و نه انتظار دارند که پارادایم حاکم بر یک جامعه یا کل جهان را تغییر دهند. بنابراین ما هم، به خود این جمله کاری نداریم. اما حرفی که مصداق فردی این مفهوم در زندگی تک تک ما انسان‌هاست. بدیهی است که آنچه اینجا می‌گوییم صرفاً حاصل تجربیات و شنیده‌ها و دیده‌های شخصی است و هیچ تاکیدی بر صحت و دقت آن نیست.

اما به نظر می‌رسد این غول ترسناک خون‌آشام که مردم نام دارد و تجربه هم نشان داده که “ضحاک- مسلک” است و با خون و مغز جوانان تغذیه می‌شود، ویژگی‌های رفتاری پایدار و تغییرناپذیری دارد: اگر تو را کوچک ببیند، هرگز تو را جدی نمی‌گیرد. اگر کمی بزرگتر شوی، با تمام وجود روبرویت خواهد ایستاد و اگر کاملاً بزرگ شوی در برابرت تعظیم خواهد کرد و زانو خواهد زد.

دوست دانشمندی دارم که به زنده کردن دوباره‌ شرکت‌های ورشکسته‌ی ایرانی کمک می‌کند. به من می‌گفت که: از این کار که نوعی بازگرداندن روح به پیکر مردگان است لذت می‌برم و از اینکه به سهم خودم توانسته‌ام کاری کنم که دوباره برای عده‌ای شغل ایجاد شود و چرخ کوچکی از اقتصاد کشورمان دوباره بچرخد احساس غرور می‌کنم. اما از دوستان و همکارانم گله‌ دارم. به من می‌گویند که چرا با شرکت‌های بزرگ و برندهای مطرح کار نمی‌کنی که رزومه‌ات از لوگوهای شیک و تمیز پرشود. چرا با شرکت‌های خوب خارجی که در ایران فعالیت موفق دارند کار نمی‌کنی. چرا با بدبخت و بیچاره‌ها و ورشکسته‌ها سر و کله می‌زنی؟

من توضیح می‌دهم که برای شرکتهای خوب، همیشه متقاضی هست. من به دنبال چالش و میدان نبرد دشوار و تاثیرگذاری مثبت می‌گردم و نه رقابت برای نشستن پشت میزی که همین الان ده‌ها داوطلب دارد. خلاصه اینکه دلش گرفته بود و از حجم زیاد نقد‌های دلسوزانه‌ای که اینجا و آنجا می‌شنید، گله می‌کرد.

برایش توضیح دادم که: دوست عزیزم. ما مردم مانند قورباغه‌هایی هستیم که در ته یک گودال گرفتار شده‌ایم.

بی حوصله برای پریدن و جهیدن.  برای یکدیگر از جبر، جغرافیا و تاریخ و سوسیالیسم و کاپیتالیسم می‌گوییم و این فلسفه بافی‌ها، درست مانند مواد مخدر، ما را آرام و شاد می‌کند. بعد هم در انتظار ابر رحمتی که از آسمان ببارد و سیرابمان کند. اگر کسی مثل تو هم بخواهد از این چاله بیرون برود، با نخستین تلاش‌هایت، تو را مسخره خواهیم کرد.

به تو می‌گوییم که اگر می‌شد این چاله را ترک کرد، دیگرانی بودند که زودتر از تو رفته بودند. جمع می‌شویم و آنقدر به تو می‌خندیم و دور از نگاه تو در گوش هم نجوا می‌کنیم که ماهیچه‌هایت برای جهیدن و پریدن سست شود. تو را جدی نمی‌گیریم. نگاه از تو برمی‌داریم و به گردی آسمان که بالای چاله دیده می‌شود خیره می‌شویم تا شاید در گذر ناگزیر آفتاب نوری بتابد و در غرش خشمگین ابر، قطراتی آب نصیبمان شود. حتی قورباغه‌های تحصیل‌کرده‌ای داریم که می‌توانند از لحاظ علمی به تو اثبات کنند جهیدن تا آن ارتفاع غیرممکن است و قورباغه‌های دنیا دیده‌ای داریم که به تو می‌گویند بیرون این چاله، از اینجا هم تاریک‌تر است!

اما به هر حال، اگر هم با تو حرف می‌زنیم و از تو حرف می‌زنیم، صرفاً‌ برای اینکه سوژه‌ خوبی برای خنده و سرگرمی‌مان هستی و نه چیز دیگر.

اما اگر دیدیم که کوتاه نمی‌آیی و تلاش می‌کنی که از دیوار بالا بروی و کم کم شانس موفقیت هم در تو دیده می‌شود، با تمام وجود به نابود کردنت برخواهیم خاست. با هیچ منطقی به نفع ما نیست که تو از این چاله بیرون بروی.

اول اینکه از کجا معلوم که اگر تو رفتی ما هم بتوانیم پشت سر تو بیاییم. برایمان دردناک است که تو بیرون بروی و ما اینجا بمانیم. ما هم که حوصله‌ تلاش و تقلا نداریم.

پس بهتر است تو هم، همین جا پیش ما بمانی. بدبختی اگر برای همه باشد بدبختی نیست. عزا اگر عمومی باشد، کم از عروسی ندارد. تازه! تو برای بچه قورباغه‌ها هم الگوی بدی می‌شوی. آنها هم ممکن است ترغیب شوند که به دیوار آویزان شوند و برای خروج تقلا کنند.

حال آنکه ما آنها را آموخته‌ایم با دهان باز رو به آسمان بنشینند تا از قطرات باران سیراب شوند و تابش ناگزیر آفتاب، گرمشان کند. تقلای فرار، آنها را از اینجا رانده و از آنجا مانده می‌کند.

هر کس به شکلی برای سقوط تو تلاش خواهد کرد. عده‌ای فریاد می‌زنند و مسخره‌ات می‌کنند. عده‌ای به تو توهین می‌کنند. آنها که قدرت بیشتری دارند، به جانت می‌افتند و می‌کوشند تو را پایین بکشند. به پاهایت چنگ می‌زنند. اگر بتوانند انگشتانت را یک به یک با دندان می‌کنند تا بر زمین بیفتی.

اینگونه مطمئن می‌شوند که باور آنها درست بوده و گرفتاری در این چاه، سرنوشت محتوم آنان است.

اما! اما اگر توانستی از دست آنها بگریزی. اگر توانستی از دسترس آنها دورتر شوی. اگر مطمئن شدند که تو از چاله گریخته‌ای. تو را تقدیس می‌کنند. به پایت می‌افتند. تندیسی از تو می‌سازند و به نشانه‌ احترام در میانه‌ چاه می‌گذارند.

هر کارآفرینی این سه مرحله را طی کرده است. هر نویسنده‌ موفقی این ماجرا را تجربه کرده است. منتقدان تیراژ هزارتایی‌اش را جدی نمی‌گیرند. تیراژ ده هزارتایی‌اش را زیر فشار نقد تکه تکه می‌کنند و همان منتقدان زمانی که تیراژ صدهزارتایی را دیدند، اسرار موفقیت او را تحلیل می‌کنند!

آیا واقعاً همه‌ آنها که امروز بزرگان هنر این مرز و بوم هستند، با فشار و حمایت ما مردم به این نقطه رسیده‌اند؟ قطعاً نه! در ابتدا جدی گرفته نشده‌اند.

بدبختی که گهگاه می‌خواند. بیچاره‌ای که ساز می‌زند. دانشجوی آواره‌ای که تئاتر اجرا می‌کند.

بعد که جدی‌تر کار کرده‌اند، در انواع فشارهای روحی و روانی و مادی و رقابت‌های غیراخلاقی اقتصادی و فشارهای منتقدان، برای نابودی‌شان تلاش کرده‌ایم و وقتی به نتیجه رسیده‌ایم که دستمان از دامن‌شان کوتاه است، به تقدیس و تعظیم آنها پرداخته‌ایم. مثال از این دست کم نیست. طی کردن نخستین مرحله دشوار نیست.

سومین مرحله هم به اندازه‌ کافی لذت و شیرینی دارد که چالش‌ها و سختی‌هایش قابل تحمل باشد.

اما این مرحله‌ی دوم، مرحله‌ی بسیار دشواری است.

o غولی که مردم می‌نامیم، قد متوسطی دارد. نه کوتاه و نه بلند. اگر کوچکتر از آنها باشی، به تمسخر به تو لبخند می‌زنند. اگر بزرگتر از آنها باشی تعظیمت می‌کنند و اگر هم اندازه‌ خودشان باشی، یا باید درست مانند خودشان باشی، یا برای حذف تو، تمام تلاش خود را به کار می‌گیرند…

منبع: محمدرضا شعبانعلی

داستان نانوشته

در رستوران بودم که میز بغلی توجه‌م را جلب کرد. زن و مردی حدود ۴۰ ساله روبه‌روی هم نشسته بودند و مثل یک دختر و پسر جوان چیزهایی می‌گفتند و زیرزیرکی می‌خندیدند.

بدم آمد. با خودم گفتم چه معنی دارد؟ شما با این سن‌تان باید بچه دبیرستانی داشته باشید. نه مثل بچه دبیرستانی‌ها نامزدبازی و دختربازی کنید.

داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که تلفن خانم زنگ خورد و به نفر پشت خط گفت: آره عزیزم. بچه‌ها رو گذاشتیم خونه خودمون اومدیم. واسه‌شون کتلت گذاشتم تو یخچال.

خوشم آمد. ذوق کردم. گفتم چه پدر و مادر باحالی. چه عشق زنده‌ای که بعد از این همه سال مثل روز اول همدیگر را دوست دارند. چقدر خوب است که زن و شوهرها گاهی اوقات یک گردش دوتایی بروند. چقدر رویایی. قطعا اگر روزی پدر شدم همین کار را می‌کنم.

داشتم با لبخند و ذوق نگاهشان می‌کردم که ناگهان مرد به زن گفت: پاشو بریم تا شوهرت نفهمیده اومدی بیرون.

اَی تُف. حالم به هم خورد. زنیکه تو شوهر داری آن‌وقت با مرد غریبه آمدی ددر دودور؟ ما خیر سرمان مسلمانیم. اسلام‌تان کجا رفته؟ زن و مرد نامحرم با هم چه غلطی می‌کنند؟ بی‌شرف‌ها.

داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که مرد بلند شد رفت به سمت صندوق تا پول غذا را حساب کند. زن هم دنبالش رفت و بلند گفت: داداش داداش بذار من حساب کنم. اون دفعه پیش مامان اینا تو حساب کردی.

آخییی. آبجی و داداش بودن. الهی الهی. چه قشنگ. چه قدر خوبه خواهر و برادر اینقدر به هم نزدیک باشند.

داشتم با ذوق و شوق نگاه‌شان می‌کردم و لبخند می‌زدم که آمدند از کنارم رد شدند و در همان حال مرد با لبخندی شیطنت‌آمیز گفت: از کی تا حالا من شدم داداشت؟ زن هم نیش‌خندی زد و گفت: این‌جوری گفتم که مردم فکر کنن خواهر و برادریم.

تو روح‌تان. از همان اول هم می‌دانستم یک ریگی به کفش‌تان هست. زنیکه و مردیکه عوضی آشغال بی‌حیا.

داشتم چپ‌چپ نگاهشان می‌کردم که خواستند خداحافظی کنند. زن به مرد گفت: به مامان سلام برسون. مرد هم گفت: باشه دخترم. تو هم به نوه‌های گلم…
وای خدا. پدر و دختر بودند. پس چرا مرد اینقدر جوان به نظر می‌رسید؟ خب با داشتن چنین خانواده دوست‌داشتنی باید هم جوان بماند. هرجا هستند سلامت باشند.

ناگهان یادم افتاد یک ساعت است در رستوران منتظر دوست‌دخترم هستم. چرا نیامد این دختر؟ ولش کن. بگذار بروم تا همسرم شک نکرده است.

این داستان نانوشته‌ بسیاری از ماست. هرکدام‌مان به یک شکل. سرمان در زندگی دیگران است. زود قضاوت می‌کنیم و حلال خودمان را برای دیگران حرام می‌دانیم.

آبرو

آبرو!

آبرو یعنی قضاوت و نظرِ یک تعداد مردمِ بدبختِ بیمارِ بی کارِ بی ­همه­ چیزِ بی­ شرافت دربارهِ ما.

این یعنی آبرو ! آبرو یعنی این­که این تحفه­ ها، این پنجاه ­تا این پانصد­تا تحفهِ دور و برِ ما دربارهِ ما چه نظری دارند.

به درک، هر نظری می­خواهند داشته باشند. مثلاً اگر فکر کنند شما یک آدمِ بی­ سوادِ بی ­شعورِ تنبلِ بیکارِ بی­ خودی هستید، چه می ­شود؟  هیچی!

اینکه من بیایم خودم و اطرافیانم را از پا دربیاورم که جلویِ این تحفه ­ها، این اَبله ­ها، این بیمارها، این بدبخت ­ها به خیالِ خودم آبروداری کنم؟

دکتر فرهنگ هلاکویی

­38- شانس و بدشانسی

­شانس و بدشانسی

 تحقیقی از”ريچارد وايزمن”روانشناس دانشگاه هارتفورد شاير.

چرا برخی مردم بی‌وقفه در زندگی شانس می‌آورند، درحالی که سايرين هميشه بدشانس هستند؟

می‌خواهیم بدانیم چرا بخت و اقبال هميشه در خانه بعضی‌ها را می‌زند، اما سايرين از آن محروم می‌مانند. به عبارت ديگر چرا بعضی از مردم خوش‌شانس و عده ديگر بدشانس هستند؟

آگهی‌هايی در روزنامه‌های سراسری چاپ کردند و از افرادی که احساس می‌کردند خوش‌شانس يا بدشانس هستند، خواستند تماس بگيرند.

صدها نفر برای شرکت در مطالعه داوطلب شدند و در طول سال‌های با آنها مصاحبه شد، زندگی‌شان را زير نظر گرفتند و از آنها خواستند در آزمايش‌هایی شرکت کنند.

نتايج نشان داد که هرچند اين افراد به کلی از اين موضوع غافلند، کليد خوش‌شانسی يا بدشانسی آنها در افکار و کردارشان نهفته است.

برای مثال، فرصت‌های ظاهراً خوب در زندگی را در نظر بگيريد. افراد خوش‌شانس مرتباً با چنين فرصت‌هايی برخورد می‌کنند، درحالی که افراد بدشانس نه.

با ترتيب دادن يک آزمايش ساده سعی شد معلوم شود آيا اين مساله ناشی از توانايی آنها در شناسايی چنين فرصت‌هايی است يا نه؟

به هر دو گروه افراد خوش شانس و بدشانس روزنامه‌ای دادند و از آنها خواستند آن را ورق بزنند و بگويند چند عکس در آن هست.

به طور مخفيانه يک آگهی بزرگ را وسط روزنامه قرار دادند که می‌گفت: اگر به سرپرست اين مطالعه بگوييد که اين آگهی را ديده‌ايد، 250 پوند پاداش خواهيد گرفت. اين آگهی نيمی از صفحه را پر کرده بود و به حروف بسيار درشت چاپ شده بود. با اين که اين آگهی کاملا خيره کننده بود، افرادی که احساس بدشانسی می‌کردند، عمدتاً آن را نديدند، درحالی که اغلب افراد خوش‌شانس متوجه آن شدند.

مطالعه نشان داد که افراد بدشانس عموماً عصبی‌تر از افراد خوش‌شانس هستند، و اين فشار عصبی توانايی آنها در توجه به فرصت‌های غيرمنتظره را مختل می‌کند. در نتيجه، آنها فرصت‌های غيرمنتظره را به خاطر تمرکز بيش از حد بر ساير امور از دست می‌دهند. برای مثال وقتی به مهمانی می‌روند چنان غرقِ يافتنِ جفت بی‌نقصی هستند، که فرصت‌های عالی برای يافتن دوستان خوب را از دست می‌دهند. آنها به قصد يافتن مشاغل خاصی روزنامه را ورق می‌زنند و از ديدن ساير فرصت‌های شغلی باز می‌مانند.

افراد خوش‌شانس آدم‌های راحت‌تر و بازتری هستند، در نتيجه آنچه را در اطرافشان وجود دارد و نه فقط آنچه را در جستجوی آنها هستند را می‌بينند.

تحقيقات در مجموع نشان داد که آدم‌های خوش‌اقبال براساس چهار اصل، برای خود فرصت ايجاد می‌کنند.

  • آنها در ايجاد و يافتن فرصت‌های مناسب مهارت دارند.
  • به قوه شهود گوش می‌سپارند و براساس آن تصميم‌های مثبت می‌گيرند.
  • به خاطر توقعات مثبت، هر اتفاقی برای آنها رضايت بخش است.
  • نگرش انعطاف‌پذير آنها، بدبياری را به خوش‌اقبالی بدل می‌کند.

در مراحل نهايی مطالعه، پرسيده شد: آيا می‌توان از اين اصول برای خوش‌شانس کردن مردم استفاده کرد؟

از گروهی از داوطلبان خواسته شد يک ماه وقت خود را صرف انجام تمرين‌هايی کنند که برای ايجاد روحيه و رفتار يک آدم خوش‌شانس در آنها طراحی شده بود. اين تمرين‌ها به آنها کمک کرد فرصت‌های مناسب را دريابند، به قوه شهود تکيه کنند، انتظار داشته باشند بخت به آنها رو کند و در مقابلِ بدبياری انعطاف نشان دهند. يک ماه بعد، داوطلبان بازگشته و تجارب خود را تشريح کردند. نتايج حيرت انگيز بود:  ۸۰ درصد آنها گفتند آدم‌های شادتری شده‌اند، از زندگی رضايت بيشتری دارند و شايد مهم‌تر از هر چيز، خوش‌شانس‌تر شده اند.

بالاخره عامل شانس کشف شد.

چند نکته برای کسانی که می‌خواهند خوش‌اقبال شوند:

  • به غريزه باطنی خود گوش کنيد، چنين کاری اغلب نتيجه مثبت دارد.
  • با گشادگی خاطر با تجارب تازه روبرو شويد و عادات روزمره را بشکنيد.
  • هر روز چند دقيقه‌ای را صرف مرور حوادث مثبت زندگی کنيد.

39- اینها زندگی شما را نابود میکند

این 15 مورد زندگی شما را نابود میکند:

۱. وقتی نمی‌بخشید زندگی‌تان را نابود می‌کنید.

نباید زندگی را خیلی جدی بگیرید. خیلی وقت‌ها دیگران ناراحتتان می‌کنند و خیلی وقت‌ها هم شما دیگران را ناراحت می‌کنید. کینه به دل گرفتن و عصبانی بودن کورتان می‌کند و نمی‌گذارد چیزهایی که واقعاً در زندگی مهم هستند را ببینید.

۲. وقتی به کاری که دوست ندارید ادامه می‌دهید زندگی‌تان را نابود می‌کنید.

گاهی اوقات به این دلیل در کاری می‌مانید که می‌خواهید آخر هر ماه درآمدی داشته باشید. اما چرا باید خوشبختی‌تان را به خطر بیندازید و به جای اینکه نگران الان باشید به آینده فکر نکنید که آزاد و شاد خواهید بود؟

۳. وقتی اینکه دیگران چه فکر می‌کنند برایتان مهم است زندگی‌تان را نابود می‌کنید.

مطمئناً نمی‌توانید همه آدمها را راضی نگه دارید. اینکه حرف و فکر دیگران برایتان مهم باشد فقط خالی‌تان می‌کند چون آنها همیشه ناامیدتان می‌کنند.

۴. وقتی وقتتان را تلف می‌کنید زندگی‌تان را نابود می‌کنید.

سعی نکنید منتظر بنشینید تا همه چیز در شرایط عالی قرار گیرد تا وارد عمل شوید. بلند شوید و هر کاری که برای عالی کردن زندگی‌تان لازم است را انجام دهید.

۵. وقتی از خودتان مراقبت نمی‌کنید زندگی‌تان را نابود می‌کنید.

بدن شما وسیله‌تان به سمت موفقیت است. درست رفتار کردن با بدنتان، خوب غذا خوردن و داشتن سبک زندگی سالم نه تنها سلامت شما را در آینده تضمین می‌کند بلکه اعتمادبه‌نفستان را هم بالاتر می‌برد.

۶. وقتی از همه چیز شکایت می‌کنید زندگی‌تان را نابود می‌کنید.

زندگی کردن با شکایت شما را به هیچ کجا نمی‌رساند فقط ناامید، خسته و عصبانی‌تان می‌کند.

۷. وقتی با پشیمانی و افسوس زندگی می‌کنید زندگی‌تان را نابود می‌کنید.

گذشته قابل تغییر نیست. از آن درس بگیرید و بعد بگذرید. زندگی کردن با افسوس و پشیمانی فقط انرژی مثبتتان را گرفته و باعث می‌شود امکانات دیگری که پیش رویتان قرار گرفته را نبینید.

۸. وقتی شریک نادرستی برای زندگی‌تان انتخاب می‌کنید زندگی‌تان را نابود می‌کنید.

هیچ‌چیز مخرب‌تر از زندگی کردن با کسی که تحسینتان نمی‌کند و موجب خوشحالی‌تان نیست، نخواهد بود.

۹. وقتی خودتان را با دیگران مقایسه می‌کنید زندگی‌تان را نابود می‌کنید.

همه ما آدمهای خاصی هستیم. چرا باید خودمان را با کسانی مقایسه کنیم که جای ما نیستند؟

۱۰. وقتی فکر می‌کنید پول برایتان خوشبختی می‌آورد زندگی‌تان را نابود می‌کنید.

پول برایتان آزادی می‌آورد. اما چیزهای ساده‌ای در زندگی هستند که شادتان می‌کنند و به هیچ پولی هم نیاز ندارند. اینکه همه توجه زندگی‌تان را صرف ثروت کنید خسته‌تان می‌کند.

۱۱. وقتی شکرگزار و قدرشناس نیستید زندگی‌تان را نابود می‌کنید.

شکرگزاری یعنی قدر چیزهایی که دارید را بدانید. اگر برای داشته‌هایتان شکرگزار باشید به آرامش درونی خواهید رسید.

۱۲. وقتی در روابط اشتباه می‌مانید زندگی‌تان را نابود می‌کنید.

داشتن دوست‌های بد واقعاً بد است. اما بودن در رابطه با دوستانی که ارزش‌ فردی شما را پایین می‌آورند نابودتان خواهد کرد.

۱۳. وقتی بدبین و منفی‌گرا هستید زندگی‌تان را نابود می‌کنید.

باید همیشه خوشبین باشید که اوضاع بهتر می‌شود. نمی‌توانید همیشه منفی فکر کنید و هر اتفاق خوبی هم که برایتان می‌افتد را هم محکوم کنید.

۱۴. وقتی با یک دروغ زندگی می‌کنید زندگی‌تان را نابود می‌کنید.

خیلی‌ها زندگی را پیش می‌برند که متعلق به آنها نیست. آنها مدام تظاهر می‌کنند و زندگی دروغی دارند. باید درمورد آنکه واقعاً هستید صادق باشید و طبق همان زندگی کنید.

۱۵. وقتی درمورد همه چیز نگرانید زندگی‌تان را نابود می‌کنید.

سعی کنید نگران چیزهایی که اهمیتی در کل زندگی‌تان ندارند، نباشید.به هرحال شما مسئول مشکلات کل دنیا نیستید.

دکتر فرهنگ هلاکویی

40- بلوغ روانی

بلوغ روانی چیست؟

بلوغ یعنی انکه تلاش برای تغییر دیگران را متوقف ساخته و بر خویش متمرکز شوید.

بلوغ یعنی  دیگران را همانگونه که هستند بپذیرید.

بالیدگی یعنی به این درک برسید که هر کسی از دیدگاه خودش درست است.

بلوغ یعنی قدرت انکه بتوانید رها کنید و بگذرید.

بلوغ یعنی بجای انتظارات پی در پی از یک رابطه ؛ سخاوتمندانه برای ان تلاش کنید و ببخشید و انرا بسازید.

بلوغ فهم این واقعیت ست که هر انچه کرده اید؛ فقط از برای خود و آرامش تان بوده ست .

بلوغ متوقف کردن مسیری ست که در آن بکوشید که خود را برتر نشان بدهید و به جای ان بر نقاط مثبت دیگران متمرکز بشوید.

بلوغ یعنی آنکه بدنبال تایید دیگران نباشید و خودتان را با کسی مقایسه نکنید.

بالیدگی پذیرش خویشتن ست به همانگونه که هستید و درک این نکته که تا هنگامی که خود  را نپذیریم هیچ تغییری رخ نخواهد داد.

41- تغییر چهارچوب ذهنی

تحول انگاره

Paradigm Shift

الگوواره یا پارادایم، سرمشق و الگوی مسلط و چهارچوب فکری و فرهنگی است که مجموعه‌ای از الگوها و نظریه‌ها را برای یک گروه یا یک جامعه شکل داده‌اند. هر گروه یا جامعه، «واقعیات» پیرامون خود را در چارچوب الگوواره‌ای که به آن عادت کرده تحلیل و توصیف می‌کند. پارادایم از جدیدترین مفاهیمی است که وارد حوزه فلسفه علم جامعه‌شناسی شده است. الگوواره‌هایی که از زمان‌های قدیم موجود بوده‌اند از طریق آموزش محیط به افراد، برای فرد به صورت چارچوب‌هایی «بدیهی» در می‌آیند.

در واقع پارادایم الگوی داوری شایع و موجه و مورد مراجعه برای رد یا قبول افکار هستند و شامل الگوهای منطقی، منطقی – احساسی و فقط احساسی، الگوهای فکری فردی، گروهی و عمومی میشوند. شرط لازم و کافی برای تشکیل یک پاردایم، این است که یک الگوی داوری، مقبول و مورد مراجعه باشد. به دیگر عبارت، هر آن چه رفتار پارادایمی داشته باشد، پارادایم است.

رفتار پارادایمی عبارت است از: در چمبره گرفتن داوری های ادراکی، توسط یک الگو برای یک مدت طولانی. پس هر آنچه بتواند مجموعه ای از داوری های ادراکی یک فرد یا جامعه را در چمبرۀ خود بگیرد و مدت‌ها پایدار بماند، پارادایم است.

تحول انگاره یا جابه‌جایی پارادایم (Paradigm Shift) غالباً به تغییر اساسی و پارادایمی در تفکر و الگوهای ذهنی اندیشیدن اطلاق می‌گردد که در نهایت مبنای خرد و کلان یک دیدگاه را متحول می‌کند.

تحول انگاره مبحثی در تحول و ثبات فهم است به شرط آنکه در مورد تغییرات پارادایمی بحث کند. به عبارت دیگر تحول انگاره عبارت است تغییر کل نگرانه، رویکردی و قابل توجه در یک علم مثلاً تفسیر متافیزیک پدیده های مادی (در قرون وسطی و طی عصر رنسانس) دچار تحول انگاره شد و سر از پوزیتیویسم منطقی و تجربه گرایی افراطی درآورد. این یک تحول انگاره بود. تحول انگاره شامل افزایش یک زاویه دید جدید هم میشود. مثلا نوع نگاه زیبایی شناختی (حرفه ای و نه استحسانی و عامه پسند) یک تحول انگاره است مشروط به این که عالمان آن را قابل توجه بدانند.

تحول انگاره، تعبیری است که نخستین بار توسط توماس کوهن، فیزیکدان آمریکایی، در کتاب تأثیرگذار او با نام «ساختار انقلاب‌های علمی» (۱۹۶۲) ابداع شد. واژه‌های پارادایم (Paradigm) و جابجایی پارادایم (Paradigm Shift) از واژه‌های کلیدی در زبان و ادبیات توماس کوهن بود. این واژه توصیف‌گر تغییر در فرضیات بنیادی حاکم بر دانش زمانه است. اگرچه خود کوهن استفاده از این واژه را به علوم دقیقه محدود می‌دانست، اما امروزه تحول انگاره در معنای تحول در انگاره‌های بنیادی در مورد بسیاری از دیگر قلمروهای ذهنی انسان (تحول انگاره در طراحی و دکوراسیون، روانشناسی و…) نیز اطلاق می‌شود. بنا به معرفی کوهن، «یک پارادایم دیدگاهی در مورد توصیف واقعیت است که اعضای یک جامعه علمی روی آن توافق نسبی دارند».

او معتقد بود که تکامل دانش لزوماً خطی و به سمت حقیقت نیست، بلکه گاه‌گاهی انقلاب‌هایی پیشرفت علوم را به شدت متحول می‌کنند که از آن انقلاب‌های علمی به تحول انگاره یاد می‌کند.

امروزه تحول و ثبات فهم مبحثی پردامنه در معرفت‌شناسی است که از ثبات و تحول مفاهیم علمی در ذهن بشر بحث می‌کند و ذهن بسیاری از فلاسفه علم را به خود جلب نموده است. دیدگاه‌های مختلفی برای توضیح تحولات و معرفتی وجود دارد، اما تحول انگاره فقط نوعی از تحول است که در حوزه‌ای از معرفت بشری، یک پارادایم تغییر کند.

کوهن معتقد بود به کار بردن واژه تغییر الگوواره در علوم اجتماعی صحیح نیست و اصولاً به وسیله این واژه می‌توان علوم اجتماعی را از علوم طبیعی تشخیص داد. با توجه به کثرت آرا در مورد یک موضوع در علوم اجتماعی واحد و همچنین چند مفهومی بودن واژه‌ها، الگوواره‌ای وجود ندارد. متی دوگان جامعه‌شناس فرانسوی، در مقاله‌ای این موضوع را دنبال کرده و نمونه‌های زیادی از عدم وجود الگوواره در علوم اجتماعی، به ویژه جامعه‌شناسی و علوم سیاسی ارائه داده‌است.

حال آن که دیگران ایده جابه‌جایی پارادیم را به علوم اجتماعی تعمیم داده‌اند. مانند انقلاب شناختی در روانشناسی و جابه‌جایی از رفتارگرایی به روان‌شناسی شناختی، انقلاب کینزی در علم اقتصاد و جابه‌جایی به سمت اقتصاد کینزی، بعدتر جابه‌جایی از اقتصاد کینزی به پول‌گرایی، و جابه‌جایی پارادایم در زبان‌شناسی مثلاً در حوزه زبان‌های هندواروپایی.

تغییر چهارچوب ذهنی

چهارچوبهای ذهنی چه هستند؟

میزان موفقیت عموماً در هرنوع پارادایم براساس توانایی حل مسائل به کمک قوانین صورت می گیرد.

در این مقاله می خواهیم راجع به تغییر چهارچوب ذهنی صحبت کنیم زیرا معتقدیم پایه چالشها و تغییرات برای رسیدن به موفقیت ، تغییر چهارچوبهای ذهنی می باشد .

اما تعریف چهارچوب ذهنی یا به عبارتی پارادایم چیست؟

یک پارادایم یا چهارچوب ذهنی مجموعه اصول و قواعدی است که دو کار انجام میدهد:

اول اینکه ،بعضی از این اصول حد و مرزهایی برای یک محدوده ایجاد می کنند. (فکر میکنید زمینه تخصصی شما چیست؟)

و دوم اینکه ،باقی اصول مشخص می کنند چطور برای کسب موفقیت در دایره آن محدودیتها عمل کنید. (مثلا وقتی میگوییم: بگذارید نشان دهیم که در اینجا یا در این مرحله ما چطور عمل میکنیم).

میزان موفقیت عموما در هر نوع پارادایم براساس توانایی حل مشکلات به کمک قوانین صورت می گیرد.

کارها منابع پارادایم گوناگون هستند که هرکدام مرزها و اصول موفقیت خود را دارند حتی جوامع و فرهنگها نیز منابع پارادایم هستند و تغییر پارادایم زمانی صورت می گیرد که اصول به طور اساسی تغییر یابند. درنهایت شما با مرزها ومسائل جدید و راه حل های جدید برای این مسائل روبرو باشید. تغییرات پارادایم اساسی ترین نوع تغییری است که من و شما میتوانیم انجام دهیم چرا که با تغییر آنها آینده مان را تغییر می دهیم .

همانطور که قبلا” هم گفته شد قبل از انجام هر کاری ابتدا باید جواب مناسبی برای سئوالهای چه کاری میخواهیم انجام دهیم و چگونه میخواهیم آن کار را انجام دهیم ، پیدا کنیم . ((چه چیزی؟)) و ((چگونه؟))

قبل از پاسخ به این دو سئوال باید یک جواب بسیار قانع کننده برای دلیل انجام آن کار پیدا کنیم (( چرا؟ )) در غیر اینصورت معمولا” کاری که آغاز کرده ایم به پایان نخواهیم رساند.

پس بعد از پیدا کردن جواب مناسب برای ((چرا؟)) نوبت به این می رسد که یک چهارچوب ذهنی جدید و مناسب برای جواب دادن به سئوالات ((چه چیزی؟)) و ((چگونه؟)) تعیین کنیم .

 همانطور که میدانیم تمام راه های موفقیت از یک تغییر چهارچوب ذهنی آغاز می شود .بنابراین همه اهمیت تغییر چهارچوب ذهنی را می دانیم و البته می دانیم که چرا به تغییر چهارچوبهای ذهنی نیاز داریم .

برای هر موفقیت در زندگی به یک تغییر و ارتقاء چهارچوب ذهنی نیاز داریم. بعضی از این تغییرات چهارچوبهای ذهنی به صورت خودکار و بدون نیاز به تلاش و توجه ما اتفاق می افتد. مانند زمانی که از یک مقطع تحصیلی به مقطع بعدی می رویم، یا زمانی که فارغ التحصیل شده و به دنیای تجارت وارد میشویم و مسلما” یک تاجر نمیتواند مثل یک محصل فکر کند. برای اینکه دغدغه های ذهنی و اهداف متفاوتی را دنبال می کنند و به همین ترتیب بسیاری از تغییر و ارتقاء چهارچوبهای ذهنی بصورت خودکار در زندگی روزمره به مرور زمان ایجاد می شود. اما گاهی اوقات ما باید خودمان چهارچوبهای ذهنی خودمان را تغییر دهیم. این اتفاق معمولا” زمانی می افتد که میخواهیم تصمیم گیری کنیم که آیا راهی را که اکثر مردم میروند دنبال کنیم یا یک راه جدید انتخاب کنیم. بنابراین اگر میخواهیم یک مرد یا یک زن موفق باشیم، متفاوت از سطح عادی جامعه، قبل از هر چیز به یک چهارچوب ذهنی جدید نیاز داریم .

اما تغییر و گسترش چهارچوبهای ذهنی یک پیش شرط اولیه دارد. قبل از تغییر یک چهارچوب ذهنی باید کاری را انجام دهیم. ذهن مانند یک دفترچه است پر از صفحات پر و خالی. ما هر روز کلیه خاطرات و ادراکات و احساسات و تصمیمات خود را در دفترچه ذهن مینویسیم و ما هر روز تصمیمات جدید خود را بر اساس آنچه که در این دفترچه نوشته شده میگیریم. اما اگر زمانی فرا رسید که احساس کردیم خلع و کمبود یک چهارچوب ذهنی برای ما وجود دارد، یعنی با نحوه تفکر و اطلاعات فعلی نمی توانیم جواب و راه حل مناسبی برای وضعیت کنونی خود پیدا کنیم، یا اگر برای دستیابی به یک موفقیت جدید تصمیم گرفتیم که یک چهارچوب ذهنی جدید بسازیم، ابتدا به یک صفحه خالی از یک دفترچه ذهن نیاز داریم تا اطلاعات جدید چهارچوب ذهنی جدید و دستورالعملهای عملی چهار چوب ذهنی جدید را آنجا یادداشت کنیم و سپس می توانیم بر اساس این چهار چوب جدید تصمیمات جدی بگیریم و متفاوت از گذشته عمل کنیم. در واقع نکته این است که هر چیزی که تا امروز در این دفترچه نوشته شده برای ما صحیح است، زیرا ما بر اساس آن نوشته ها سالها زندگی کرده ایم .

بنابراین برای تغییر این چهار چوب ذهنی فقط به یک صفحه خالی نیاز داریم و همچنین اطمینان حاصل کنیم که واقعا” همه چیز را می بینیم، می شنویم و همه اطلاعات را یادداشت می کنیم، بدون اینکه اطلاعات موجود در صفحات قبل باعث فیلتر شدن اطلاعات جدید و تاثیر در روال تصمیم گیریهای جدیدمان نشود.

آیا میدانید چگونه میتوان فهمید که آیا اکنون صفحه خالی را در ذهنمان باز کرده ایم یا نه؟ زیرا ما برای تشخیص این مسئله به یک تست نیاز داریم. یکی از ساده ترین راه ها برای تعیین میزان خالی بودن صفحه دفتر ذهن این است که اگر پیشنهاد مثلا” انجام کاری به شما داده شد که قبلا” هم به شما داده شده و شما آنرا رد کرده بودید، بلافاصله احساس میکنید که عجب پیشنهاد خوبی را پیدا کرده اید و متعجب از این موضوع که چطور قبلا” متوجه آن پیشنهاد نشده بودید و احساس می کنید که باید راجع به آن پیشنهاد فکر کنید و به آن عمل کنید. ممکن است که قبلا” هزاران بار آن پیشنهاد را شنیده باشید و به ده ها دلیل به آن عمل نکرده باشید. اما اکنون چون ذهن شما خالی از هر گونه قضاوت و اطلاعات قبل میباشد بلافاصله ارزش آن پیشنهاد را درک خواهید کرد و طبق آن عمل میکنید .

ممکن است بگویید که بیایید تغییر چهارچوب ذهنی را فراموش کنیم و دفترچه ذهن را ببندیم و خوش بگذرانیم چون که سخت است و زمان بر، فراموش نکنید تغییر چهارچوب ذهنی، سخت ترین کار درکل جهان است! زیرا شما باید ذهنتان را تغییر دهید و سپس متفاوت عمل کنید. یعنی مقادیر زیادی زمان و انرژی صرف کنید و سخت کوشش کنید. در غیر این صورت اگر تغییر چهار چوب ذهنی کار راحتی بود، معمولا” مردم روزی سه بار چهارچوب ذهنی خود را تغییر می دادند!

منابع:

fa.wikipedia.org

diamant.blogsky.com

42- شستشوی مغزی

شستشوی مغزی

چگونه شستشوی مغزی می شویم؟

پروفسور ادگار شاین دانش آموخته دانشگاه هاروارد و رییس دانشکده مدیریت آم.آی.تی در زمینه شستشوی مغزی نگاه جالبی دارد. زمانی شستشوی مغزی در زندان های چین بسیار معروف بود. وی با بررسی روش های اعمال شده در زندان های چینی و همچنین ترفندهایی که سازمان ها برای متقاعدسازی و همرنگ سازی کارکنان خود به کار می برند، به این نتیجه رسید که این دو (یعنی زندان های چینی و سازمان های بزرگ)، نقاط مشترکی دارند که آن را شستشوی مغزی یا متقاعدسازی اجباری خواند.

شستشوی مغزی به این معناست که تحت شرایط خاص، فرد ناخودآگاه وادار به تبعیت از اندیشه یا خواسته‌های افراد دیگر می شود و تغییرات عمده‌ای در باورها و در نتیجه در رفتارهای او به وجود می آید. ادگار شاین «ایزوله شدن از دیگران» و «دستبند‌های طلایی» را دو ایده‌ی اصلی شستشوی مغزی می‌داند. ايزوله شدن از دیگران یعنی اینکه ارتباطات وی را با دیگران کم یا قطع کنیم تا از منابع دیگر ورودی نداشته باشد و دستبندهای طلایی یعنی آن که به نوعی منافعش را گره بزنیم به خودمان که تداوم وضعیت فعلی برایش جذاب باشد.

تحلیل و تجویز راهبردی:

نشانه های فرآیند شستشوی مغزی چیست؟ در واقع می توان 5 شاه کلید اصلی شستشوگران را به ترتیب زیر برشمرد:

  • تکرار خستگی ناپذیر: یک ایده اصلی یا جمله محوری مرتب تکرار می شود تا کاملا ملکه ذهن تان شود.
  • ترس آفرینی از دیگران: ایده ها و دیدگاه های متفاوت با ایده اصلی معمولا به توطئه، خطای فاحش، سو نیت، ساده دلی یا فریب کاری متهم می شوند.
  • تعمیق بخشی هیجانی: برای محکم کاری و رفتن ذهن شما به مراحل عمیق تر از شستشوهای احساسی و شور انگیز استفاده می شود. به این ترتیب فکر منطقی و بکارگیری ادراک مشکل تر می شود.
  • قدرت انتخاب توهمی: شستشودهنده، تعدادی انتخاب جلوی شما می گذارد اما در واقع تمام انتخاب ها به یکی ختم می شوند. شستشودهندگان عاشق دادن انتخاب های فراوانی هستند که به یک محصول/ایده یکسان ختم می شوند. ایده اصلی در لباس های متفاوت پیش روی شما گذاشته می شود.
  • ایزوله سازی و قطع ارتباط: برای اطمینان از اینکه شما در معرض ایده های متفاوت از ایده اصلی قرار نگیرید سعی می شود به ترفندهای مختلف، ارتباط شما با دیگران و دیگر اندیشان قطع شود.

امپراطوری های رسانه ای معمولا از این شاه کلیدها به خوبی استفاده می کنند.

چه می توان کرد؟

راهبرد اصلی مبارزه با شستشوی مغزی سه گانه «تنوع، ارتباط و مقایسه» است.

قبل از آن که این سه گانه را توضیح دهم. این خاطره بسیار درس آموز را با هم بخوانیم. مشاور ارشد اقتصادی شرکت آلیانز (شرکت چندملیتی خدمات مالی) خاطره جالبی از دوران کودکی خود تعریف می کند. او در پاریس بزرگ شده است. پدرش سفیر مصر در فرانسه بود. ما عادت داشتیم هر روز حداقل چهار روزنامه بخریم. از روزنامه‌ی فیگارو که در زمره‌ی راست‌ سیاسی قرار داشت تا اومانیته که روزنامه‌ چپ متعلق به حزب کمونیست بود. به خاطر دارم روزی از پدرم پرسیدم، چرا ما هر روز چهار روزنامه‌ مختلف می خریم چه نیازی هست که چهار روزنامه بخریم. اخبار همه آن ها یکی است. پدرش پاسخ داد: اگر دیدگاه‌های متفاوت دیگران را دنبال نکنی، نهایتا ذهنت بسته خواهد ماند و تو به زندانی یک تفکر خاص تبدیل خواهی شد که هیچ‌گاه سوالی درباره‌ آن نمی‌پرسد.

جانمایه سه گانه تنوع، ارتباط و مقایسه در خاطره بالا گنجانده شده است.

1-  شما باید منابع مختلف داشته باشد. چند روزنامه، چند سایت، چند حزب، چند کانال با دیدگاه های متفاوت داشته باشند.

2-  در شبکه ارتباطی متنوع حضور داشته باشید. ارتباط محدود و در یک فضای بسته شما را به بن بست ذهنی و استبداد فکری می کشاند. گروه های فکری، اقوام متفاوت، تیم های کاری مختلف، پروژه های متنوع باعث می شود اتاق ذهن شما پنجره های متفاوتی داشته باشد. وگرنه اگر اتاق شما فقط یک پنجره در یک زاویه داشته باشد تصاویر شما تکراری خواهند شد.

3-  هر چیزی که به شدت تکرار می شود اما دلیلی برای آن ذکر نمی شود را بگذارید در لیست سیاه. و آن را با ایده های متضاد و متفاوتش مقایسه و بررسی کنید و آن را که بر اساس شواهد و دلایل، عقلانی تر و موجه تر بود تا اطلاع ثانوی بپذیرید.

منبع:دکتر مجتبی لشکربلوکی

43- من باور دارم که ...

من باور دارم … 

نلسون ماندلا

Nelson Mandela

من باور دارم … که دعوا و جرّ و بحث دو نفر با هم به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست ندارند نیست، و دعوا نکردن دو نفر با هم نیز به معنى این که آن‌ها همدیگر را دوست دارند نمى‌باشد.

من باور دارم … که هر چقدر دوستمان خوب و صمیمى باشد، هر از گاهى باعث ناراحتى ما خواهد شد و ما باید بدین خاطر او را ببخشیم.

من باور دارم … که دوستى واقعى به رشد خود ادامه خواهد داد، حتى در دورترین فاصله‌ها. عشق واقعى نیز همین طور است.

من باور دارم … که ما مى‌توانیم در یک لحظه کارى کنیم که براى تمام عمر قلب ما را به درد آورد.

من باور دارم … که زمان زیادى طول مى‌کشد تا من همان آدمی بشوم که مى‌خواهم.

من باور دارم … که همیشه باید کسانى که صمیمانه دوستشان دارم را با کلمات و عبارات زیبا و دوستانه ترک گویم، زیرا ممکن است آخرین بارى باشد که آن‌ها را مى‌بینم.

من باور دارم … که ما مسئول کارهایى هستیم که انجام مى‌دهیم، صرفنظر از این که چه احساسى داشته باشیم.

من باور دارم … که اگر من نگرش و طرز فکرم را کنترل نکنم، او مرا تحت کنترل خود درخواهد آورد.

من باور دارم … که قهرمان کسى است که کارى که باید انجام گیرد را در زمانى که باید انجام گیرد، انجام مى‌دهد، صرفنظر از پیامدهاى آن.

من باور دارم … که گاهى کسانى که انتظار داریم در مواقع پریشانى و درماندگى به ما ضربه بزنند، به کمک ما مى‌آیند و ما را نجات مى‌دهند.

من باور دارم … که گاهى هنگامى که خشمگین هستم، حق دارم که خشمگین باشم، امّا این به من این حق را نمى‌دهد که ظالم و بیرحم باشم.

من باور دارم … که بلوغ بیشتر به انواع تجربیاتى که داشته‌ایم و آنچه از آن‌ها آموخته‌ایم بستگى دارد تا به این که چند بار جشن تولد گرفته‌ایم.

من باور دارم … که همیشه کافى نیست که توسط دیگران بخشیده شویم، گاهى باید یاد بگیریم که خودمان هم خودمان را ببخشیم.

من باور دارم … که صرفنظر از این که چقدر دلمان شکسته باشد، دنیا به خاطر غم و غصه ما از حرکت باز نخواهد ایستاد.

من باور دارم … که زمینه‌ها و شرایط خانوادگى و اجتماعى برآنچه که هستم تاثیرگذار بوده‌اند. امّا من خودم مسئول آنچه که خواهم شد هستم.

من باور دارم … که نباید خیلى براى کشف یک راز کندوکاو کنم، زیرا ممکن است براى همیشه زندگى مرا تغییر دهد.

من باور دارم … که دو نفر ممکن است دقیقاً به یک چیز نگاه کنند و دو چیز کاملاً متفاوت را ببینند.

من باور دارم … که زندگى ما ممکن است ظرف تنها چند ساعت توسط کسانى که حتى آن‌ها را نمى‌شناسیم تغییر یابد.

من باور دارم … که گواهى‌نامه‌ها و تقدیرنامه‌هایى که بر روى دیوار نصب شده‌اند، براى ما احترام و منزلت به ارمغان نخواهند آورد.

من باور دارم … که کسانى که بیشتر از همه دوستشان دارم، خیلى زود از دستم گرفته خواهند شد.

من باور دارم … شادترین مردم لزوماً کسى که بهترین چیزها را دارد، نیست؛ بلکه کسى است که از چیزهایى که دارد بهترین استفاده را مى‌کند.

44- در ستایش شکست

در ستایش شکست

شکست مقدمۀ پیروزی نیست، مقدمۀ شکستی دیگر است

نوشته: کاستیکا براداتان

(در برابر مرگ، این شکست نهایی و عظیم، بازی نمی‌کنید که پیروز شوید، بازی می‌کنید که یاد بگیرید چگونه ببازید)

اگر باید زمانی را کنار بگذاریم تا با جدیت دربارۀ شکست فکر کنیم، آن زمان همین الآن است.

در دوران پیشرفت‌های سرسام‌آور زندگی می‌کنیم. شاهد پیشروی انسان در علم و هنر و تکنولوژی و پزشکی و هر نوع دستاورد انسانی دیگری هستیم که پیش از این هیچ چشمی آن را ندیده بود. به مخیلۀ آبا و اجدادمان خطور هم نمی‌کرد که این همه دربارۀ طرز کار مغز انسان و فاصلۀ کهکشان‌ها بدانیم. و حالا گونۀ جدیدی از انسان -که سالم‌تر، قوی‌تر، باهوش‌تر، و خوش‌قیافه‌تر است و مدت بیشتری عمر می‌کند- گویا دارد خلق می‌شود. حتی دیگر در حال حاضر می‌توان به نامیرایی هم فکر کرد، و این هم نتیجۀ دست‌یافتنیِ ارتقای روزافزون مهندسی پزشکی است.

بی‌شک افق درخشان پیشرفت و ترقیِ بی‌وقفۀ انسان چشم‌ها را خیره می‌کند. اما این زرق‌وبرق‌ها خطر هم دارند. خطرش این است که، در این فرداهای بسیار بهتر از امروز، شکست خوردن منسوخ خواهد شد.

چرا باید این اتفاق برایمان مهم باشد؟ و اصولاً، چرا فلسفه باید به شکست بپردازد؟ کار بهتری برای انجام دادن ندارد؟ جوابش ساده است: فلسفه در جایگاهی ایستاده که برای پرداختن به شکست بهترین جاست، از آن روی که آن را خوب می‌شناسد. تاریخ فلسفۀ غرب چیزی نیست جز سلسله‌ای طول و دراز از شکست‌ها، اما آن شکست‌هایی که مفیدند و دلکَش. هر فیلسوف مهمی نوعاً با پرداختن به «شکست‌ها»، «خطاها»، «فریب‌ها» یا «خامی‌های» دیگر فیلسوفان خود را نشان می‌دهد، و باز دیگرانی می‌آیند که کار او را همچون یک شکست دیگر کنار می‌گذارند. هر نسل جدیدی که در فلسفه ظهور می‌کند وظیفۀ خود می‌داند که شکست‌های نسل قبل را نشان دهد؛ تو گویی مهم نیست که این نسل چه می‌کند، فلسفه باید شکست بخورد. اما، در گذر از هر شکست و رسیدن به شکست بعدی، فلسفه در طول این قرن‌ها شکوفا شده است. چنانکه ایمانوئل لویناس با لحنی فراموش‌ناشدنی می‌گوید «بهترین چیز فلسفه این است که شکست می‌خورد». گویا شکست چیزی است که فلسفه از آن روزی می‌خورد و با آن زنده می‌ماند. می‌توان گفت فلسفه پیروز می‌شود، اما به‌قدری که شکست می‌خورد.

پس به من حق بدهید، اگر برای شکست حساب جدایی باز می‌کنم. به دلایل مختلف، شکست مهم است. می‌خواهم به سه تای آن‌ها بپردازم.

۱.‌ شکست به ما این این امکان را می‌دهد که به تماشای عریان وجود خود بنشینیم.

وقتی شکست رقم می‌خورد، به ما می‌فهماند که چقدر وجودمان به وضع متضاد خود نزدیک است. از فرط اینکه میل به بقا داریم یا از سر یک ناتوانی در فهم، دوست داریم جهان را همچون جایی یکنواخت، اعتمادپذیر و حتی ماندگار بدانیم. واقعاً برایمان دشوار است که بفهمیم آن جهان چگونه بدون ما سر پا خواهد بود. به قول گوته، «در کل، برای موجودِ متفکر ممکن نیست به عدم خود، پایان زندگی و تفکرش فکر کند». ازآنجایی‌که اهل فریب دادن خود هستیم، یادمان می‌رود که وجودمان چقدر به نبودن نزدیک است. مثلاً از کار افتادن موتور هواپیما چیزی است که برای پایان دادن به همه‌چیز حتی زیاده از حد هم هست؛ حتی افتادن یک سنگ یا بریدن ترمز ماشین هم می‌تواند کار را یکسره کند. اگرچه شکست همیشه کشنده نیست، اما همیشه درجۀ کمی از تهدید وجودی را با خود دارد. شکستْ یورش نابهنگام عدم است به قلب وجود. تجربۀ شکست به معنای نقطۀ آغاز نگریستن به شکاف‌های بنای وجود است و این دقیقاً همان دمی است که شکستْ در ظاهر نقمت (عذاب؛ رنج و سختی) است و در باطن نعمت، زیرا همین تهدیدِ مداوم و همیشگی است که ما را از شگفتی‌های وجودمان باخبر می‌سازد: اعجازِ اینکه ما هستیم، حال آنکه هیچ دلیلی برای بودنمان نمی‌یابیم. فهم این اعجاز به ما شرافت می‌دهد.

با این تعریف، شکست اثری شفابخش و متمایز دارد. اغلب ما دائماً از فقرِ هماهنگی با وجود رنج می‌برند؛ ما ناخواسته خودمان را مهم‌تر از آنچه هستیم نشان می‌دهیم و جوری رفتار می‌کنیم که جهان فقط به‌هوای ما وجود دارد؛ در بدترین لحظات زندگی‌مان، همچون کودکان، خودمان را مرکز عالم خیال می‌کنیم و توقع داریم کل عالم در خدمت ما باشد. با حالتی سیری‌ناپذیر، دیگر جانوران را به یغما می‌بریم و سیارۀ حیات را از زندگی تهی می‌کنیم و آن را با زباله پر می‌سازیم. شکست می‌توانست درمانی باشد برای تکبر و خودبینی‌مان، چنانکه حاصلش هم برایمان افتادگی و تواضع است.

۲. ظرفیت ما در شکست خوردن برای نشان دادن اینکه ما چه هستیم مهم است.

ما باید از این ظرفیت محافظت کنیم، آن را بپرورانیم، و حتی همچون گنجی پرارزش پنهانش کنیم. سخت است که کسانی باشیم بسیار ناقص، ناکامل، و موجوداتی خطاکار؛ به تعبیر دیگر، ناخوشایند است که همواره بین آنچه هستیم و آنچه می‌توانیم باشیم شکافی وجود دارد. و چه دستاوردهایی که این انسان در طول تاریخ داشته و همۀ آن‌ها، دقیقاً به‌یمن همین شکاف، ممکن شده‌اند. در این فاصله بوده که آدمیان، اعم از افراد و جوامع، می‌توانند چیزکی به دست بیاورند. نه اینکه ناگهان به چیزی بهتر تبدیل شده‌ایم، بلکه هنوز همان آدم خاکیِ خطاکارِ ضعیفی که بوده‌ایم هستیم. اما عینکِ عیب‌هایمان می‌تواند آنچنان خردکننده باشد که گاهی ملامتمان کند و ما را به کار خوبِ ناچیزی وابدارد. از قضا، همین کشمکش با شکست‌هایمان است که شاید بهترین‌ها را برایمان به ارمغان بیاورد.

شکاف بین آنچه هستیم و آنچه می‌توانیم باشیم همان جایی است که، در آن، آرمان‌شهرها به تصویر کشیده می‌شوند. آثار ادبیِ آرمان‌شهری، در حد اعلای خود، می‌تواند سندی باشد تا نزاعِ ما با شکست‌های فردی و اجتماعی‌مان را روشن سازد. اگرچه آرمان‌شهرها در جهانی تصویر می‌شوند که در آن نعمت‌ها زیادند و فراوان، اما در حقیقت واکنشی‌اند به کمبودها و بی‌ثباتی حیات. آرمان‌شهرها بهترین نشانه‌اند که بیشترین نداشته‌هایمان را به تصویر می‌کشند. کتاب تامس مور بیش از اینکه دربارۀ جزیره‌ای خیالی باشد، دربارۀ انگلستان زمان خودش است. اگرچه آرمان‌شهرها شاید به جشن کمال انسان شبیه باشند، اما، اگر از آخر آن کتاب را بخوانیم، اعترافاتی شنیدنی‌اند به شکست و نقص و شرم.

لاکن مهم این است که به رؤیای خود ادامه دهیم و همچنان قصۀ آرمان‌شهرها را ببافیم. اگر این خواب‌ها نبودند، ما در جهانی به‌مراتب زشت‌تر از جهان امروز می‌زیستیم. فراتر از همۀ این‌ها، بدون رؤیاها و آرمان‌شهرها، همچون گونه‌ای از جانوران منقرض خواهیم شد. فرض کنید یک روز علم همۀ مشکلاتمان را حل کند: بسیار سالم خواهیم بود، برای همیشه زنده می‌مانیم و مغزهایمان، به‌برکت بعضی از دستاوردها، مثل رایانه کار خواهد کرد. در آن روز، اگرچه خیلی هیجان‌انگیز خواهیم بود، اما قول نمی‌دهم چیزی داشته باشیم که به امیدش زندگی کنیم: در ظاهر محشریم، در باطن مرده در گور.

نهایتاً، ظرفیت ما در شکست خوردن ما را همینی می‌کند که هستیم؛ هستی‌مان به‌مثابۀ مخلوقاتی ازبُن شکست‌پذیر در بنیادِ همۀ آرزوهایمان پیدا می‌شود. شکست، ترس از شکست، و آموختنِ اینکه چگونه در آینده شکست نخوریم، همگی، مقطعی از حرکتی‌اند به‌سمت سرشت و سرنوشت انسانیتی که اراده‌اش کرده‌ایم. و چنانکه پیش از این بدان اشاره کردم، به همین خاطر است که ظرفیتِ شکست خوردن چیزی است که باید از آن محافظت کنیم، فارغ از اینکه خوش‌بین‌های همیشگی چه می‌گویند. می‌ارزد که چنین چیزی را، حتی بیشتر از شاهکارهای هنری، آثار تاریخی، یا هر دستاورد دیگری پاس بداریم. چراکه ظرفیت شکست خوردن از هر دستاورد بشری و فردیِ دیگری مهم‌تر است: شکست همانی است که آن دستاوردها را ممکن می‌سازد.

۳. ما خلق شده‌ایم تا شکست بخوریم.

 فارغ از اینکه چقدر زندگی‌هایمان موفقیت‌آمیز بوده، یا چقدر آدم‌های باهوش و پرکار و سخت‌کوشی هستیم، تنها یک غایت در انتظار ماست: «شکستِ زیستی». این «تهدید وجودیِ» شکست همیشه با ما بوده، هرچند -برای گذران زندگی در سطحی از رضایت نسبی- اکثرمان چنین تظاهر می‌کنیم که آن را نمی‌بینیم. اما این تظاهر هیچگاه ما را از حرکت به سمت آن غایت باز نداشته؛ با سرعتِ هرچه بیشتر پیش می‌رویم، «به نسبت معکوس با مجذورِ فاصله از مرگ». ایوان ایلیچ در کتاب تولستوی استادانه این فرایند را توصیف می‌کند، اما این شخصیت داستانی تولستوی اینجا کمکی به ما نمی‌کند. پرسشِ اساسی‌تر نسبتاً این است که چگونه به آن شکست عظیم نزدیک می‌شویم، چگونه با آن رفتار می‌کنیم و به آغوشش می‌کشیم و آن را مالِ خود می‌کنیم. کاری که ایوانِ بیچاره نتوانست انجام دهد.

شاید شخصیت آنتونیوس بلاک، در فیلم «مُهر هفتمِ» اینگمار برگمان، الگوی بهتری باشد: شوالیه‌ای که از جنگ‌های صلیبی بازگشته و در ایمانش دچار بحران شده. بلاک، در مقام یک انسان، با شکست عظیمی در ایمانش مواجه می‌شود. او در اینکه دست در گریبان مرگ بزند به خود شکی راه نمی‌دهد. نمی‌گریزد و بخشش نمی‌خواهد. جناب مرگ را تنها به یک دست شطرنج دعوت می‌کند. نیازی به گفتن نیست که نمی‌تواند پیروز شود -که هیچکس هم نمی‌تواند-، اما مقصود که پیروزی نیست. در برابر این شکست نهایی و عظیم بازی نمی‌کنید که پیروز شوید، بازی می‌کنید که یاد بگیرید چگونه ببازید.

برگمان، این فیلسوف سوئدی، در این لحظه درس بزرگی به ما می‌دهد. همۀ ما در شکست بار خود را به زمین می‌اندازیم، اما این مهم‌ترین چیز نیست. آنچه واقعاً اهمیت دارد این است که چگونه شکست می‌خوریم و چه چیزی در این فرایند به دست می‌آوریم. آنتونیوس بلاک، در این زمانِ محدودِ بازی کردن با مرگ، باید بیش از آنچه در تمام عمرِ خود یاد گرفته تجربه کند؛ بدون آن بازی، برای هیچ و پوچ زندگی خود را گذرانده است. در پایان بازی، البته، می‌بازد، اما گوهری نادر به دست می‌آورد. نه‌تنها شکست را به یک اثر هنری تبدیل می‌کند، بلکه کاری می‌کند که هنرِ شکست خوردنْ، جزء جدایی‌ناپذیر هنر زیستن بشود.