اختلالات شخصیت دسته دو
اختلالات شخصیت دسته دو
اختلالات شخصیت دسته B.
دسته اختلالات شخصیتی با تفکر و یا رفتار بیش از حد احساساتی و نمایشی یا غیر قابل پیش بینی. لازم نیست تمام علائم و نشانه های ذکر شده برای یک اختلال برای تشخیص در یک فرد دیده شود.
اختلال شخصیت ضد اجتماعی
1. عدم توجه به نیاز و احساسات دیگران
2. دروغ مداوم،یا سرقت، یا استفاده از نام مستعار، فریب دیگران
3. مشکلات مکرر با قانون
4. نقض مکرر حقوق دیگران
5. رفتار خشونت آمیز و اغلب خشن
6. عدم توجه به ایمنی خود یا دیگران
7. رفتار تکانشی
8. رفتار غیر مسئولانه
9. عدم پشیمانی از رفتار بد.
اختلال شخصیت مرزی مرضی
1. رفتار مخاطره آمیز ، مانند داشتن رابطه جنسی نا امن، قمار و یا پرخوری
2. تصویر خود بی ثباتی و شکنندگی
3. روابط متشنج و شدید
4. خلق و خوی بالا و پایین در واکنش به تنشهای فردی
5. رفتار خودکشی و یا تهدید به آسیب به خود
6. ترس شدید از تنها بودن و یا رها شدن
7. احساس پوچی
8. نمایش مکرر خشم شدید
9. اوهام تنشی زود گذر.
اختلال شخصیت هیجانی نمایشی
1. به طور مداوم دنبال توجه دیگران
2. بیش از حد عاطفی، اغوا گر و تحریک کننده جنسی برای جلب توجه
3. کلی گویی چشمگیر با عقاید قوی عاطفی بدون جزئیات
4. تحت تاثیر قرار گرفتن راحت از دیگران
5. کم عمق، تغییر
6. تغيير احساسات سریع
7. نگرانی بیش از حد از ظاهر فیزیکی
8. تفکر نزدیکی غیر واقعی در روابط با دیگران
اختلال شخصیت خودشیفته
1. اعتقاد خاص و مهم تر از دیگران بودن
2. توهمات قدرت، موفقیت و جذابیت
3. عدم به رسمیت شناختن نیازها و احساسات دیگران
4. اغراق دستاوردها و استعدادها
5. انتظار ستایش و تحسین دایمی
6. تکبر
7. انتظارات نامعقول بهره گیری از دیگران
8. حسادت یا اعتقاد به این که دیگران به حسودند.
اختلال مرزی – قسمت اول
اختلال مرزی مرضی
Borderline Personality Disorder -BPD
بیماران مبتلا به اختلال شخصیتی مرزی در مرز بین روان نژندی و روانپریشی قرار دارند.
مشخصهٔ آنها ناپایداری حالت عاطفی، خلق، رفتار، روابط ابژهای، و خودانگارهٔ آنهاست.
این اختلال را به نامهای شیزوفرنی موقت، شخصیتانگاری (as-if personality )، اسکیزوفرنی شبهنوروتیک ، و اختلال منش سایکوتیک نیز خواندهاند.
اختلال شخصیت دارای بیثباتی هیجانی نیز نامیده شده است.
اختلال مرزی یک بیماری جدی روانی با حالات ناپایدار در رفتار و روابط است.
افراد مبتلا به اختلال مرزی حالات و دوره های روان پریشی کوتاهی دارند.
بسیاری از افراد با اختلال مرزی از علایم زیر رنج می برند:
• مشکل تنظیم احساسات و افکار
• رفتار تکانشی و بی پروا
• روابط متشنج با دیگر افراد.
افراد مبتلا به این اختلال، مشکلات دیگری مانند: افسردگی، اختلالات اضطرابی، سوء مصرف مواد ، اختلال در غذا خوردن،صدمه به خود،و خودکشی هم دارند.
اختلال مرزی معمولاً در طول نوجوانی یا اوایل بلوغ آغاز می شود.برخی مطالعات نشان می دهد که علائم اولیه بیماری ممکن است در دوران کودکی هم رخ دهد.
• علائم و نشانه ها
• فرد دارای اختلال مرزی باید حداقل پنج از علامت از هشت علایم زیر را نشان دهد:
• واکنش های افراطی از جمله ترس، افسردگی، خشم، و یا از کوره در رفتن در مواجهه با احساس واقعی یا غیر واقعی رها و طرد شدن.
• روابط شدید و طوفانی با خانواده، دوستان، و عزیزان و نزدیکان. تبدیل عشق شدید (آرمانی) به تنفر شدید و خشم.
• تحریف و ناپایداری در خود تصویری و احسات خود، که می تواند به تغییرات ناگهانی در احساسات، نظرات، ارزش ها، و یا برنامه ها و اهداف منجر شود.
• رفتارهای تکانشی و اغلب خطرناک، مانند ولخرجی، روابط جنسی، سوء مصرف مواد، رانندگی بی پروا، و پرخوری.
• رفتارهای و یا تهدید به خودکشی و یا به خود آسیب رساندن در محدوده های زمانی معین به مدت چند ساعت تا چند روز، و بریدن از دیگران.
• احساسات مزمن پوچی و یا خستگی.
• نامناسب، خشم شدید یا مشکلات کنترل خشم.
• داشتن افکار اوهامی مربوط به استرس و یا علائم شدید تجزیه ای، بی خود شدن، مشاهده خود از خارج از بدن، یا از دست دادن تماس با واقعیت.
ظاهرا برخی وقایع تشدید کننده میباشند.
برای مثال، افراد مبتلا به اختلال مرزی ممکن است از جدایی های کوتاه از جمله سفر، و یا تغییرات ناگهانی برنامه احساس خشم و اضطراب کنند ولی در چهره شان نشان نمیدهند.
بیماران دچار اختلال شخصیت مرزی تقریباً همیشه به نظر میرسد که در بحران به سر میبرند.
چرخشهای سریع خلق در اینها شایع است:
یک لحظه ممکن است نزاعطلب باشند، لحظهٔ بعد افسرده و لحظهای دیگر شاکی از این که هیچ احساسی ندارند.
اینگونه بیماران ممکن است حملات روانپریشی با عمر کوتاه داشته باشند که اصطلاحاً حملات میکروسایکوتیک خوانده میشود، اما حملات شدید و تمامعیار روانپریشی در اینها دیده نمیشود؛ در واقع علایم روانپریشی که بیماران دچار اختلال شخصیت مرزی پیدا میکنند، تقریباً همیشه محدود، گذرا، و مشکوک است.
رفتار این گونه بیماران بسیار غیر قابل پیش بینی است و از همین رو آنها تقریباً هیچ وقت به آن مقدار کارآیی که در توانشان هست، دست نمییابند.
دردناک بودن ذاتی زندگی آنها در خودزنیهای مکرر آنها مشهود است.
این گونه بیماران برای جلب کمک دیگران، ابراز خشم، یا برای کرخت کردن خود در برابر حالت عاطفی فلج کنندهای که دارند، ممکن است رگ دست خود را بزنند یا به اشکال دیگری خودزنی کنند.
بیماران دچار اختلال شخصیت مرزی چون احساس وابستگی و خصومت را همزمان دارند، روابط بین فردیشان آشفته و به هم ریخته است.
ممکن است به کسی که احساس نزدیکی با او میکنند، وابسته شوند، و از طرف دیگر نسبت به دوستان صمیمی خود هم اگر احساس سرخوردگی پیدا کنند، خشمی بسیار زیاد ابراز میکنند.
بیماران دچار اختلال شخصیت مرزی نمیتوانند تنهایی را تحمل کنند و برای تشفی خود حتیٰ به نحوی دیوانهوار به جستجوی ایجاد رابطه بر میآیند، ولو این رابطه برای خودشان ارضاءکننده نباشد.
آنها برای رفع تنهایی خود حتیٰ اگر دیری هم نپاییده باشد، با غریبهها دوست میشوند یا به بیبندوباری میافتند.
آنها اغلب از احساس مزمن پوچی و بیحوصلگی و فقدان احساس هویتی یکدست (ابهام در هویت) شاکیاند، و وقتی تحت فشار قرار میگیرند، از این شکایت میکنند که أکثر اوقات علیٰرغم ابراز شدید حالات عاطفی دیگر بسیار افسردهاند.
بیماران دچار اختلال شخصیت، سازوکاری دفاعی به نام همانندسازی فرافکنانه را به کار میبرند. در این سازوکار دفاعی بدوی، فرد جنبههای غیر قابل تحمل خود را به فردی دیگر فرافکنی (project) میکند. و به این ترتیب او را وادار به ایفای نقش میکند که به او فرافکنی شده است،
در نتیجه هر دو به شکلی واحد عمل میکنند.
درمانگر باید از این روند به خوبی آگاه باشد تا بتواند با این گونه بیماران رفتاری خنثیٰ در پیش بگیرد.
اکثر درمانگران بر این باورند که بیماران دچار اختلال شخصیت مرزی در آزمون های ساختارمندی مثل مقیاس هوشی وکسلر برای بزرگسالان (WAIS) قدرت استدلال متعارفی از خود نشان می دهند و تنها در آزمون های ساختار نیافته فرافکنانه ای مثل آزمون رورشاخ است که اختلالات مربوط به روند (پردازش) فکر در آنها قابل رویت می شود.
کارکرد بیماران مبتلا به اختلال شخصیت مرزی نیز به گونهای است که روابط آنها مختل میشود، چون همهٔ افراد را یا خوب مطلق میپندارند یا بد مطلق.
یعنی افراد به نظر آنها یا حامی آنهایند و لذا باید به آنها دل بست، یا منفور و آزارگرند (سادیست) و احساس امنیت آنها را مختل میکنند، چون همین که ببینند بیمار به آنها وابسته شده، او را ترک میکنند و از این رو تهدیدی برای او محسوب میشوند.
در نتیجهِ این دونیمسازی است که بیمار، افراد خوب را آرمانی میبیند و افراد بد را به کلی فاقد ارزش.
به همین دلیل است که این بیماران هر زمان از فرد یا گروه متفاوتی حمایت میکنند.
برخی از بالینگران مشخصههای اصلی بیماران مبتلا به اختلال شخصیت مرزی را با این مفاهیم ذکر میکنند:
هراس عام (panphobia؛ همهچیزهراسی)، اضطراب عام (pananxiety؛ از همهچیز مظطرب شدن)، دودلی عام (panambivalence؛ در همهکار دو دل بودن)، و رفتار جنسی آشوبناک (chaotic sexuality).
شخصيت ناپايدار – قسمت دوم
این اختلال با مشخصه خاص ناپایداری رفتاری، در مناطق مختلف جهان با نامهای خاص خود همراه است، از جمله Borderline Personality Disorder (BPD) یا اختلال مرزی یا مرزی-مرضی، Emotional Regulation Disorder (ERD) یا Emotional Dysregulation Disorder اختلال تنظیم و مدیریت احساسات و عواطف، Emotional Intensity Disorder (EID) یا اختلال شدت هیجان و احساسات، Emotionally Unstable Personality Disorder (EUPD) اختلال ناپایداری احساسات، Emotion-Impulse Regulation Disorder (EIRD) و Impulsive Personality Disorder (IPD) و تکانه گری در احساسات و تنظیم هیجان.
افراد بدشانسی كه با بيماران داراى شخصيت ناپايدار بسر مي برند، اغلب مي فهمند كه یک چيزى یک جايى بشدت خراب است، ولى نميدانند آن چيست،چه بايد بكنند، يا حتى چه بنامندشان! در هر صورت اين افكار مشخصه هاى خاصی دارند كه فقط عنوان فارسى آنها در زیر آورده شده است.
لازم به ياد آوريست كه هر بيمار ناپايدار، مشخصه هاى خاص خود را دارد و همه آنها شبيه به هم نيستند، ولى اگر در اطرافيانتان فردی داراى برخى از اين خصوصيات را يافتيد، بهتر است با راهنمایی ایشان به ملاقات یک روانپزشک، در صدد معالجه شان برآيند!
هر بيمار ناپايدار، دارای چند مشخصه رفتاری از مشخصه هاى زیر است:
دو بهم زن – همیشه و هرگز گو – دارای خشم درونی زیاد – دام گستر برای اطرافیان – مقصر دانستن دیگران – اهل تمسخر کردن دیگران – فاجعه انگاری حوادث معمولی – اهل تخلف – خیانت پیشه – گفتار بی پایان و تمام نشدنی – ناهماهنگی در تفکرات – نمایش در کنترل بودن – انکار حقایق – وابستگی – افسردگی – جدایی – دزدی خانگی – باجگیری احساسی و عاطفی – اهل درگیری – طلب حق ناروا – ترس از کنار گذاشته شدن – جانبداری کردن بی دلیل – دادخواهی بیهوده – مجنون دانستن دیگران – اذیت کردن دیگران – دارای عملکرد بالا و پایین مکرر – نمایشی بودن – دارای بحران هویتی – اهل هوی و هوسی – باطل نمایی افراد – رفتارهای کودکانه – فراموشکار – درماندگی عامدانه – قبول معجزه – عقلانیت ادواری – تغییر مداوم احساسات – نادیده انگاری واقعیات – سوء استفاده از دیکران – اجبار به ایجاد موقعیت باخت باخت – دارای حملات وحشت – دید تک بعدی – دروغ پرداز حرفه ای – متهاجم منفعل – فرافکن – یارگیری وکالتی – شل کن شفت کن – خروش رفتاری و کلامی – کارشکنی – سپر بلا کردن دیگران – تبحر در گزینشی عمل کردن – حافظه گزینشی – خودآزاری – خودانزجاری – نمایش قربانی بودن – شرمسار کردن دیگران – بی اخلاقی – توجیه وسیله بر هدف – کاملا خوب یا بد انگاری دیگران – سعی در کنترل افکار و احساس های دیگران – تهدید نادرست – واکنش زیاد به وقایع کوچک – به جان هم انداختن دیگران –
Alternate Names There are a number of different names used around the world for the same disorder:
* Borderline Personality Disorder (BPD)
* Emotional Regulation Disorder (ERD)
* Emotional Dysregulation Disorder
* Emotional Intensity Disorder (EID)
* Emotionally Unstable Personality Disorder (EUPD)
* Emotion-Impulse Regulation Disorder (EIRD)
* Impulsive Personality Disorder (IPD)
مدارا با افراد ناپايدار – قسمت سوم
روش های مدارا با افراد ناپايدار و مبتلا به اختلال مرزی – مرضی
آیا دوست یا یکی از اعضای خانواده شما اختلال شخصیت مرزی دارد؟
اگر پاسخ شما به اکثر سوالات زیر “بله” است ، دوست شما اختلال شخصیت مرزی دارد.
1. آیا احساس می کنید باید در اطراف او آهسته و پاورچین راه بروید؟ آیا باید مواظب همه کردار و گفتار خود باشید و یا با ترس آنها را انجام دهید؟ آیا باید اغلب افکارتان را پنهان کنید؟ آیا فکر و احساس می کنید در غیر اینصورت دعوا و مشاجره و ناراحتی پیش خواهد آمد؟
2. آیا او تغییرات ناگهانی افراطی عاطفی دارد؟ آیا او یک لحظه آرام، و لحظه بعد خشمگین می شود و سپس به طور ناگهانی محزون می گردد؟ آیا این نوسانات خلقی، ظاهر غیر منطقی، سریع و غیر قابل پیش بینی دارند؟
3. آیا این دوست، شما را گاهی تماماً خوب و گاهی تماماً بد می شمارد؟ به عنوان مثال، گاهی شما کامل و بی عیب هستید و تنها کسی هستید که میتواند رویش حساب باز کند، و در زمان دیگر شما را شخصی خود خواه و بی عاطفه می پندارد که هیچوقت نمی خواستیدش؟
4. آیا شما احساس می کنید که هرگز نمی توانید پیروز شوید؟ که هر چیزی بگویید و یا انجام دهید، برگردانده و علیه خود شما استفاده خواهد شد؟ آیا به نظر شما احساسات و انتظارات وی همواره در حال تغییر است؟ بنابراین شما هرگز مطمئن نیستید که چگونه می توانید کاری کنید که در صلح و آرامش زندگی کنید؟
5. آیا همه چیز و همه وقت و همیشه تقصیر شماست؟ آیا شما دائماً در حال انتقاد و سرزنش شدن، حتی برای چیزهایی نا محسوس هستید؟ آیا شخص شما متهم به انجام کارها و سخنانی می شوید که انجام نداده و نگفته اید؟ آیا همیشه از کارها و سخنان شما برداشت اشتباه می شود؟ توضیحات شما را یا نمی فهمد یا سو برداشت می کند؟
6. آیا احساس ترس، گناه، رفتار ظالمانه، و یا سو استفاده شدن دارید؟ آیا او شما را تهدید میکند؟ آیا حالت به شدت خشونت آمیز به خود می گیرد؟ بیانیه های بیش از حد نمایشی صادر میکند؟ آیا اگر زمانی فکر کند شما ناراضی هستید و ممکن است ترکش کنید، به انجام کارهای خطرناک و دور از انتظار دست میزند یا تهدید به آن می کند؟
اگر جوابتان مثبت است، متاسفانه روزگارتان سیاه است.
در مورد بیماری اختلال مرزی – مرضی به این صفحه مراجعه کنید.
اگر طرفتان را خیلی دوستش دارید کارهای زیر را انجام دهید:
1. واقع بین باشید. شما هر قدر هم تلاش کنید و ارتباط خوبی برقرار کنید، نمی توانید رفتار مرزی فرد را درست کنید. تنها خود فرد است که می تواند خود را اصلاح کند. تنها کاری که از دستتان بر می آید، ایجاد ارتباط محترمانه بین شما و شخص با اختلال شخصیت مرزی است.
2. اگر تحمل برخوردها و شکنجه های کلامی و یا احساسی و فیزیکی وی را ندارید، وی را ترک کنید و خود را نجات دهید.
3. ساده صحبت کنید. هنگام صحبت کردن با یک شخصیت مرزی، به خصوص در مورد مسائل حساس، ساده صحبت کنید. به یاد داشته باشید که سطح احساسات به حدی قوی می شود که هیچ یک از شما نمی توانید با تفکر در سطح بالا صحبت کنید. از جملات کوتاه، ساده و مستقیم اسفاده کنید، تا جایی برای سوء تعبیر باقی نماند.
4. فرد را از رفتارش جدا کنید. برای شخص مرزی روشن کنید که هنگامی که از یک رفتار و کارش خوشتان نمی آید، منظورتان دوست نداشتن آن شخص نیست. همواره باید بگویید دوستت دارم ولی این کارت بد است.
5. قبل از بیان حقایق به بیان احساسات بپردازید. در گفتگوی عادی بین دو نفر، ما حقایق را قبل از احساسات بیان می کنیم. یعنی ما اول واقعیات را ارزیابی می کنیم و سپس با احساسات خود به آنها واکنش نشان می دهیم. اما با افراد مبتلا به شخصیت مرزی این فرآیند باید برعکس شود. آنها احساسات خاص خود را دارند. مثلاً می ترسند که شما آنها را رها کنید. به علت این ترس، حقایق را طوری تغییر می دهند و تعبیر می کنند که مطابق احساساتشان باشد. به عنوان مثال بگویید، “شما بنظر ناراحتید. من هم اگر جای شما بودم و شما برای همیشه می خواستید مرا ترک کنید، ناراحت می شدم،ولی من فقط به فروشگاه میروم و بر خواهم گشت. یعنی اول احساس را بگویید.
6. بر پیام خود تمرکز کنید. تهدیدات، حملات یا اقدام به تغییر موضوع توسط شخص مرزی را نادیده بگیرید. آرامش خود را حفظ کنید و نکته خود را تکرار کنید. اگر شما احساس بدی دارید، به آرامی بگویید که اوضاع در حال بیش از حد داغ شدن است و شما برای یک ساعت می خواهید بروید بیرون. سپس محل را ترک کنید.
7. سوال کنید. مشکل را به شخص مرزی برگردانید. برای راه حل های جایگزین از او بپرسید. به عنوان مثال، فکر می کنی از اینجا به کجا باید برویم؟ و یا چگونه می توانیم این مشکلمان را حل کنیم؟
8. اهمیت زمان بندی را به یاد داشته باشید. زمانهای خوب و برای افراد خاص وجود دارد. حادثه ای ویژه ممکن است باعث شود شخص مرزی احساس آسیب پذیری کند، حس از دست دادن کار کند، احساس طرد کند، احساس رها شدگی و یا باطل بودن کند. در این زمانها با او مکالمه به مراتب سخت تر است. اگر می توانید موضوع را به تعویق بیاندازید.
9. در خلال زمانیکه بحثتان شدید و بحرانی و غیرمولد است، سعی کنید این کارها را انجام دهید: ۱- تاخیری عمل کنید، ۲- اذهان را منحرف کنید، ۳- شخصیت خود را نادیده بگیرید،۴- جدا شوید.
۱- تاخیری عمل کنید. بگویید، چرا الان در مورد چیزی فکر کنیم؟ زمان بده در مورد آنچه شما می گویید فکر کنم. من الان احساس ناراحتی میکنم و نیاز به زمان برای درک آنها دارم.
۲- اذهان را منحرف کنید. برای مثال، پیشنهاد کنید که دو نفری به کاری بپردازیم.
۳- شخصیت خود را نادیده بگیرید. همواره بهتر است شما به خودتان یادآوری کنید که این انتقادات شدید واقعی نیستند، حرف هایش را جدی و شخصی نگیرید. بدانید این رفتار و گفتار بی رحمانه جزو طبیعت اختلال شخصیت مرزی است.
۴- جدا شوید. از درگیر شدن احساسی و گرفتار گردباد عاطفی شدن بپرهیزید. به خودتان بگویید، من قصد ندارم به این طور درگیری کشیده شوم.
این موارد نه فقط برای لحظات منفی، بلکه در لحظات مثبت شخصیت مرزی هم صادق است. تکانشگری و پرخاشگری یک صفت کلیدی افراد مبتلا به شخصیت مرزی است. در لحظات منفی می توانند چیزی را پرتاب کنند، یا نسبت هیولا به شما بدهند، یا بگویند هرگز نمی خواهند شما را دوباره ببینند. در لحظات مثبت میگویند عاشق شمایند، می خواهند با شما بمانند یا همین حالا یا فردا ازدواج کنند. در تکانشگری مثبت می توانند بسیار اغوا کننده باشند. خودتان را جدا کنید و مراقب خودتان باشید.
یادتان باشد، گفتن جملاتی چون:
{عزیز، هر آنچه که شما بگویید}، نه برای سلامتی روانی شما خوب است و نه برای فرد مبتلا به شخصیت مرزی. موفق باشید!!!
زنان دارای اختلال شخصیت مرزی - قسمت چهارم
زنان دارای اختلال شخصیت مرزی
زنانی که دارای اختلال شخصیت مرزی هستند در نظر اول بسیار دوست داشتنی، مهربان، خوش بیان، باهوش، جذاب و دلچسب هستند و توجه مردها را بشدت به خود جلب میکنند؛ اما مردها بعد از مدت کوتاهی متوجه “سردی درونی” آنها می شوند و حس می کنند که انگار یک جای قضیه می لنگد. گویی که آنها این حس رومانتیک عاشقانه را فقط بصورت “ایفای نقش”در حال “بازی” بوده اند. رابطه عاطفی این دخترها فقط “شبیه” عشق و “شبیه” محبت است. و زوج هایشان بزودی از آنها دچار کسالت و دلزدگی می شوند، چرا که اینگونه دختران و زنان، از ایجاد رابطه “عمیق و پایدار و معنادار” عاجز هستند.
درمانگران ایرانی در طول ده سال گذشته، به وفور شاهد مراجعانی بوده اند که با اینکه بعد از یک شکست عاطفی و طرد شدگی، هیجانات اغراق شده ای بصورت آژیتاسیون و میل به خودکشی از خود نشان میدهند، ولی به طرزی عجیب و در فاصله ای کوتاه (گاهی به فاصله بیست و چهار ساعت) و بدون طی کردن مراحل سوگ، رابطه عاشقانه جدیدی را با هیجانی بیشتر از قبل شروع می کنند، گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است. این استعداد عجیب آنها در “تطابق”، از آنها چهره ای همچون یک “بازیگر” نقش های رومانتیک ساخته است. بازیگری که از “تکنیک” بسیار بالایی برخوردار است ولی هنرش “ناب نیست”. انگار چیزی باید وجود داشته باشد ولی آن چیز موجود نیست. چیزی که نامی نمی توان برای آن گذاشت جز “فقدان نیرو و توانِ انرژی گذاری عاطفی بر روی ابژه”.
“هلن دویچ” helen deutsh در مقاله ای در سال ۱۹۳۴ تحت عنوان شخصیت “انگار که” از تجربه اش با چهار بیمار صحبت کرد. چهار زن، که روانکاوی در مورد آنها به شکست منتهی شده بود. او قادر نبود در مورد طبقه بندی آنها تصمیم بگیرد که آیا “نوروتیک” هستند یا “سایکوتیک”. همچنین “اروین یالوم” در کتاب خاطرات خود (به نام: دژخیم عشق) آنها را تحت عنوان :”مرزی ها ،این مُهلک های جذاب” توصیف کرده است.
آنها فاقد یک “ایگوی مستحکم” و “هویت یافته” هستند لذا برای کسب “هویت” و فرار از “سردرگمی”، هویت دیگران را “تقلید” می کنند. آنها یک “خلا مطلق” دارند و به ناچار به هر کسی و به هر چیزی “وابسته” می شوند. خود را به هر کسی و هر ایده ای “تسلیم” میکنند.
در دنیای آنها فقط “ظواهر” حکمفرماست. سبک زندگیشان و حتی طبقه اجتماعی شان با هر “مردی” که عوض می کنند و با “رابطه جنسی جدید”، تغییر می کند. آنها فاقد “سوپر ایگو” و اخلاقیات هستند. هیچ مرزی ندارند و با هر ابژه ای که در دسترسشان باشد “همانند سازی” می کنند.
وقتی با یک مرد روشنفکر رابطه برقرار می کنند “انگار که” روشنفکر هستند. با یک “مرد مذهبی” انگار که مذهبی می شوند. با یک ورزشکار…با یک لُمپن…با یک هنرمند… تا وقتی “وابسته” هستند و اندک “رنگ و بویی” از “هویت تقلیدی” را بدست می آورند، سرپا می ایستند ولی هر بار که “طرد” می شوند و از آن “هویت مصنوعی” تهی می شوند، چنان دچار وحشت از “سردرگمی نقش” خود می گردند که درجاتی از “فروپاشی روانی” و “سایکوز” را تجربه می کنند.
اما فرق آنها با یک فرد سایکوتیک این است که با پیدا کردن یک رابطه جدید باز “هویت نویی” پیدا می کنند و به “ظاهر” به “نرمالیته” بر می گردند؛ و جالب است که مردها هم بسرعت متوجه این قضیه می شوند و بعد از مجال کوتاهی از ابتدای آشنایی، زنی را که برایشان “مظهر تمام عیار زنانگی” بود را ترک می کنند. و این زن های “بدون بینش” را در حسرت یک سوال ابدی باقی می گذارند. سوالی که در بسیاری از متون دنیای نوشتاری مجازی مشاهده می شود: او که این همه عاشقانه مرا دوست میداشت، پس چرا بی هیچ توضیحی مرا گذاشت و رفت؟؟
افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی، حساس و شکننده هستند.
فریمن و همکارانش در سال ۲۰۰۵ آسیبپذیری و شکنندگی بیمار مرزی را به “یک لنگه پا ایستادن بر روی نوک کوه” تشبیه کردهاند.
مقصود از چنین استعارهای این است که سراسیمگیها، تکانشوریها، نوسانهای خلقی و واکنشهای رفتاری تند و تیز فرد دچار این اختلال، از سر لجاجت، خودخواهی، کنترل و بازی دادن اطرافیان نیست، بلکه همه اینها، تلاشهایی لجامگسیخته از سوی انسانی است که از ترس تنهایی و رهاشدگی، هر آن، بیم لغزیدن و فروافتادنش میرود و تمام سعی خور را میکند تا تعادلش را بر نوک قله حفظ نماید.
تشخیص اختلال شخصیت مرزی :
متمایزترین مشخصههای بیماران مبتلا به BPD، بیشحساسیتی آنها به طرد و اشتغال ذهنی همراه با ترس درباره ترک شدن خیالی هستند. بیماران دچار این اختلال احساس میکنند که زندگی آنها ارزش ادامه ندارد مگر آن که احساس وابستگی به شخصی نمایند که اعتقاد دارند واقعا از آنها «مراقبت» میکند؛ البته درک آنها از مراقبت کردن عموماً شامل درجاتی غیرواقعی از در دسترس بودن و تایید کردن است. در چنین روابطی، یک آرمانیسازی ابتدایی ممکن است پس از احساس طرد شدن به طور چشمگیری به بیارزش کردن تبدیل شود.
علاوه بر این دوپارهسازی (splitting) بیرونی، بیماران مبتلا به BPD نوعاً دچار دوپارهسازی درونی نیز هستند؛ یعنی نوسان میان در نظر گرفتن خود به عنوان یک فرد خوب که تحت بدرفتاری قرار گرفته است (در این موارد عصبانیت غلبه دارد) و یک فرد بد که زندگی وی ارزشی ندارد (در این موارد رفتارهای خودتخریبی و حتی خودکشی ممکن است رخ دهد). این دوپارهسازی همچنین در تفکر دوبخشی سیاه و سفید یا همه یا هیچ آشکار میشود.
BPD معمولا در بزرگسالان جوان تشخیص داده میشود اما نشانههای آن اغلب در نوجوانی آشکار میگردند. نشانگرهای زودرس این اختلال عبارتند از:
مشکلات مربوط به تصویر بدنی، شرمساری شدید، جستجوی روابط انحصاری، حساسیت بسیار شدید به طرد شدن و مشکلات رفتاری از جمله خودآزاری عمدی.
اگر چه این پدیدهها ممکن است در نوجوانان فاقد BPD هم روی دهند، وجود آنها پیشبینیکننده ناتوانی اجتماعی در درازمدت و افزایش خطر BPD در بزرگسالی به میزان 9 برابر است. تشخیص BPD به سادهترین شکل با سوال کردن از خود بیماران که آیا فکر میکنند معیارهای مشخصه بیماری در آنها وجود دارد یا خیر، به اثبات میرسد. تجارب بالینی پیشنهاد میکنند که بیماران مبتلا به BPD با شرکت کردن در روند تشخیص ممکن است با احتمال بیشتری اختلال را بپذیرند.
پزشکانی که تشخیص BPD را تحقیرآمیز (مزمن و غیر قابل درمان) تلقی میکنند، ممکن است نسبت به افشای آن بیمیل باشند ولی بیماران و خانوادههای آنان اغلب آگاهی از تشخیص را سودمند خواهند یافت. این آشکارسازی قالبِ طرح درمان را مشخص میکند، انتظاراتی عقلانی را پایهگذاری مینماید و ممکن است پذیرش بیمار را بهبود بخشد. تجارب بالینی پیشنهاد میکنند که بیماران و خانوادههای ایشان اغلب با دانستن آن که افراد دیگری نیز با علایم مشابه وجود دارند و درمانهای موثری برای بیماری وجود دارد، آسوده میشوند.
بسیاری از موارد BPD در ابتدا به اشتباه به عنوان افسردگی یا اختلال دوقطبی تشخیص داده و با داروهای ضدافسردگی یا تثبیتکنندههای خلق درمان میشوند. این امر علیرغم این واقعیت روی میدهد که افتراق BPD از این اختلالات خلقی معمولا مشکل نیست. بر خلاف اختلال افسردگی شدید، دورههای افسردگی در بیماران مبتلا به BPD با احساس پوچی، شرمساری و خودانگاره منفی برای مدت طولانی متمایز میگردد. بر خلاف بیماران مبتلا به اختلالات دوقطبی، بیماران مبتلا به BPD به طور شدیدی نسبت به طرد شدن حساس هستند و دورههای مانیا و سرخوشی را تجربه نمیکنند.
تشخیص افتراقی اختلال شخصیت مرزی:
اختلال شخصیت مرزی، اغلب با اختلالهای خُلقی بهطور همزمان رخمیدهد و هنگامی که ملاکهای هر دو اختلال مطابقت کنند، میتوان هر دو تشخیص را مطرح کرد. چون جلوه مقطعی اختلال شخصیت مرزی ممکن است شبیه یک دوره اختلال خلقی باشد، متخصص بالینی نباید صرفاً بر مبنای تصویر مقطعی و بدون داشتن اطلاعات مستندی که نشاندهنده این الگوی رفتاری باشد، تشخیص اختلال شخصیت مرزی را مطرح کند. اگر فردی ویژگیهای شخصیت مرزی را داشته باشد که علاوهبر اختلال شخصیت مرزی، با ملاکهای یک یا چند اختلال شخصیت دیگر نیز مطابقت کند، میتوان تمام تشخیصها را مطرح نمود.
اگرچه اختلال شخصیت نمایشی نیز ممکن است با توجهطلبی، رفتار فریبکاری و تغییر سریع هیجانها مشخص شود اما اختلال شخصیت مرزی براساس خودتخریبی، قطع روابط نزدیک همراه با خشم و احساسهای مزمن و ریشهدار پوچی و تنهایی متمایز میشود. افکار «پارانویایی» یا خطاهای ادراکی، ممکن است در اختلال شخصیت مرزی و اختلال شخصیت «اسکیزوتایپی» وجود داشته باشند. اما این نشانهها در اختلال شخصیت مرزی، بیشتر گذرا بوده، از لحاظ بینفردی واکنشی بوده و نسبت به سازماندهی بیرونی حساستر هستند.
اگرچه اختلال شخصیت پارانویایی و اختلال شخصیت خودشیفته نیز ممکن است با واکنش خشم نسبت به محرکهای جزئی مشخص شوند اما ثبات نسبی خودانگاره همانند فقدان نسبی، خودتخریبی، تکانشگری و نگرانیهای مربوط به طرد و رهاشدگی در این اختلالها، آنان را از اختلال شخصیت مرزی متمایز میکند. اگرچه اختلال شخصیت ضداجتماعی در بهدستآوردن منفعت، کسب قدرت یا سایر رضایتمندیهای مادی مهارت دارد، اما هدف بیشتر شخصیت وابسته و اختلال شخصیت مرزی، معطوف به کسب توجه حامیان است.
درمان اختلال شخصیت مرزی:
-رواندرمانی
درمان اولیه BPD رواندرمانی است. کارآزماییهای تصادفیشده شامل بیماران مبتلا به BPD از کارآمدی چندین نوع از رواندرمانی حمایت میکنند، خصوصا انواعی که شامل 3-2 ساعت مراقبت سرپایی در هفته به مدت یک سال یا بیشتر توسط روانپزشکان یا روانشناسانی که آموزش اختصاصی دیدهاند به همراه نظارت مستمر در دوره برگزاری جلسات باشند. از بین روش های درمان اختلال شخصیت مرزی، روشی که بیش از همه مورد مطالعه قرار گرفته، رفتار درمانی جَدَلی (dialectical) است.
با این حال ثابت شده است که تمامی روشها نسبت به مراقبت معمول (ملغمهای از درمانها) برتری دارند، به طوری که سبب کاهش معنیدار به میزان 90-80 در نیاز به سایر درمانها (بستری شدن در بیمارستان، مراجعه به بخش اورژانس و استفاده از دارو) و حدود 50 کاهش در دورههای خودآزاری و اقدام به خودکشی میشوند. مطالعات پیگیری نشان دادهاند که منافع بالینی و مادی (هزینهای) برای یک دوره 5-2 ساله باقی میمانند. البته برای پرورش چنین درمانگرانی آموزشهای گستردهای لازم است و این درمانگران به صورت گسترده در دسترس نیستند.
با این حال، چندین اصل مشترک در این چند نوع رواندرمانی موثر وجود دارد که میتوان آنها را در طبابت به کار برد. این اصول حول محور یک درمان آسانتر برای یادگیری و کم هزینهتر موسوم به درمان عمومی روانپزشکی قرار میگیرند. در یک کارآزمایی بزرگ چندمرکزی، این درمان به کاهش نیاز به سایر درمانها و کاهش دورههای خودآزاری و اقدام به خودکشی منجر شده که مشابه کاهش حاصل با رفتاردرمانی جدلی بوده است. اصولی که از درمانهای موثر مشتق شدهاند برای تمامی پزشکانی که از بیماران مبتلا به BPD مراقبت میکنند مناسب هستند.
ویزیتهای اولیه باید شامل موارد زیر باشند: بحث درباره تشخیص، بیان نگرانی همراه با تصدیق اضطراب بیمار و پایهگذاری اهداف کوتاهمدت و امکانپذیر برای تغییر. مثالهایی از چنین اهدافی عبارتند از: برداشتن قدمهایی برای احساس بهتر بودن (یعنی، ترک یک موقعیت تنشزا یا خوردن دارو)، کمک خواستن قبل از آن که شخص کنترل خود را از دست بدهد، بهبود خواب یا برنامههای ورزشی، شرکت در گروههای خودیاریگر (مثل الکلیهای بینام) و برقراری مجدد ارتباط با یک دوست یا یک عضو خانواده که بیشتر با او بیگانه بوده است. تجارب بالینی نشان میدهد که چندین مداخله پایهای اولیه میتوانند به طور تعجببرانگیزی سودمند باشند.
شاید مشکلترین مسائل برای ارایهدهندگان خدمات سلامت در اداره بیمار خودآزاری عمدی، رفتارهای تکانشی همراه با پیامدهای خودتخریبی بالقوه (به طور مثال، رانندگی در هنگام مصرف دارو یا الکل یا انجام آمیزش محافظتنشده) و تهدیدهای مکرر به انجام خودکشی باشند.
این رفتارها اغلب سبب بروز نگرانی درباره قصد یا طراحی خودکشی میشوند، ولی آنها معمولا دال بر خودتنبیهی یا راهی برای کنترل احساسات هستند و اغلب در همراهی با مسمومیت دارویی روی میدهند. معمولا میتوان با پرسش درباره قصد بیمار بین حالات فوق افتراق ایجاد کرد. در صورتی که قصد خودکشی تایید گردد، ایمنی بیمار در اولویت است. این امر ممکن است نیازمند بستری کردن بیمار در بیمارستان باشد و معمولا مستلزم تماس با اعضای خانواده وی علیرغم اعتراضهای بیمار است. در مواردی که قصد خودکشی انکار میشود، رفتارها یا تهدیدات خودآزاری ممکن است به صورت موثری با توجه همراه با نگرانی (شامل توجه سایر افرادی که با بیمار درگیر هستند) و با پایهگذاری طرحی برای اداره بحرانها درمان گردد. در کارآزماییهای بالینی انواع مختلف رواندرمانی، مراجعه به بخش اورژانس به هنگام لزوم در چنین شرایطی مورد استفاده قرار گرفته است، ولی موارد جایگزین در طبابت شامل تماس تلفنی یا پست الکترونیک، استفاده از یک حامی الکلیهای بینام و در صورت داشتن اندیکاسیون، ارجاع برای درمان سوءمصرف مواد هستند. وقتی بیمار دچار رفتارهای مکرر یا فزاینده خودتخریبی است، باید روانپزشکی که در BPD دارای تجربه است مراقبت از بیمار را به عهده بگیرد.
چالش دیگر برای پزشکان بالینی تعیین چگونگی پاسخ به خشم مکرر بیمار نسبت به خانوادهاش و بیزاری جستن از آنها است. افراد خانواده نیز اغلب دارای چنین احساسی از خشم و درماندگی هستند که پزشکان در مراقبت از بیماران مبتلا به BPD آن را تجربه میکنند. ناتوانی پزشکان در شناسایی این حالت میتواند بیزاری و دوری جستن از خانواده را تشدید نماید، در حالی که اغلب به حمایت عاطفی و مادی آنها نیاز است. تجارب بالینی پیشنهاد میکنند که درگیر کردن اعضای خانواده میتواند درک آنها از بیماران و حمایتشان را افزایش دهد، ارتباط میان بیماران و خانوادههایشان را تسهیل نماید و نیز بار عاطفی و مالی مشکل را کاهش دهد.
-دارو درمانی
مهارکنندههای انتخابی بازجذب سروتونین و سایر داروهای ضدافسردگی مکررا برای بیماران مبتلا به BPD تجویز میشوند ولی در کارآزماییهای تصادفیشده چنین داروهایی نسبت به دارونما دارای منفعت جزئی یا بدون تاثیر بودهاند. دادههای حاصل از کارآزماییهای تصادفیشده از منافع داروهای ضد سایکوز آتیپیک (نظیر الانزاپین) و داروهای تثبیتکننده خلق (نظیر لاموتریژین)، به ویژه برای کاهش تکانشپذیری و تهاجم در بیماران مبتلا به BPD حمایت میکنند. با این حال، این داروها نوعا ضعیف و عوارض جانبی آنها شایع هستند (به طور مثال، چاقی و پرفشاری خون و دیابت ناشی از داروهای ضد سایکوز آتیپیک یا آرامبخشی و احتمالا اثرات سمی برای کلیهها و حین بارداری ناشی از داروهای تثبیتکننده خلق). از این رو درمان با داروها باید با درک این مطلب آغاز گردد که آنها ضمیمه و کمکِ رواندرمانی هستند.
در طبابت، تجویز داروها ممکن است به تسهیل اعتمادسازی مثبت با نشان دادن عینی تمایل پزشک برای کمک به ایجاد احساس بهتر در بیمار کمک نماید، اما انتظارات غیر واقعی درباره منافع داروها میتواند تلاش بیمار در زمینه خوداصلاحی را تحلیل برد. نگرانیهای مشترک در تجویز داروها برای بیماران مبتلا به BPD شامل خطرات مصرف بیش از حد و عدم پذیرش هستند، ولی تجارب موجود پیشنهاد میکنند که داروها را میتوان تا زمانی که بیماران به طور منظم پزشکشان را ملاقات و با او مشورت میکنند، بدون هیچ گونه خطر اضافی و غیرضروری مورد استفاده قرار داد.
مصرف همزمان چند دارو یک نگرانی شایع دیگر در طبابت را پیش میآورد که ممکن است هنگامی که بیمار خواهان تداوم یا اضافه کردن داروها علیرغم فقدان سود قابل اثبات است روی دهد. در یک مطالعه، 80 بیماران مبتلا به BPD در حال مصرف 3 یا بیش از 3 دارو بودند. داروهایی که منفعت آشکاری ندارند باید پیش از شروع یک داروی جدید قطع شوند.
تفاوت دوقطبی و مرزی - قسمت پنجم
تفاوت دوقطبی و مرزی
تشخیص این اختلالها و تمایز بینشان نیاز به بررسی دقیق تخصصی دارد و آنقدر دشوار است که متخصصان هم گاهی دچار اشتباه میشوند
نشانههای اختلال شخصیت مرزی:
دشواری در تنظیم احساسات که منجر به تغییرات شدید در حالت روحی (مود) میشود.
دمدمی مزاجی.
روابط شخصی بیثبات (“دوستت دارم خیلی سریع میتواند تبدیل به “ازتو متنفرم” شود)
این اختلال به همراه عزت نفس و احساس ارزشمندی خیلی پایین میتواند منجر به تمایل به خودکشی شود.
همچنین احساس طرد شده بودن از جانب دوستان و خانواده، رفتار دمدمی مزاجی مثل پول خرج کردن یا رانندگی بیملاحظه، حالات روحی (مود) شدید مثل خشم، افسردگی و کجخلفی که میتواند روزها طول بکشد.
عوامل ایجاد اختلال شخصیت مرزی نامشخص است ولی تحقیقات، عواملی مثل ژنتیک، محیط و کارکردهای مغزی را در به وجود آمدنش موثر میدانند.
در آمریکا 1.6 درصد از مردم اختلال شخصیت مرزی دارند. اما این رقم تا 5.9 درصد هم در منابع دیگه تخمین زده شده. همچنین 75 درصد از موارد تشخیصی از اختلال شخصیت مرزی زن بودند.
همچنین در آمریکا 2.2 درصد از جمعیت دچار اختلال دو قطبی هستند که 51 درصد هرگز تحت درمان قرار نمیگیرند. خودکشی اولین عامل مرگ زودهنگام در افراد دچار اختلال دوقطبی هست و مرگ 15 تا 17 درصدشان به دلیل خودکشی است.
اختلال دو قطبی یا افسردگی-شیدایی (مانیک دیپرشن):
خیلی از ویژگیهایش مثل کجخلقی، تغییرات حالت روحی، و دمدمی مزاجی با اختلال شخصیت مرزی مشترک است. اما شاخص اصلی تشخیص اختلال دو قطبی، فراز و فرودهای خیلی شدید در حالات روحی هست. در حالت فراز، وجد شدید دارند که شامل هیجان و انرژی بیش از حد زیاد هست. پرحرفی و انجام کارهای خطرناک از علائم این فاز است. در مقابل در نقاط فرود، روزهای متوالی از افسردگی شدید و خستگی دارند که نمیتوانند تمرکز کنند یا کار مفیدی بکنند. فرد دوقطبی از حالت توهم در مورد داشتن توانایی های زیاد تا حالت کاملا ناامید و حس تهی بودن تغییر روحیه میدهد.
تفاوتها
- اختلال مرزی از آنجایی که یک اختلال شخصیتی هست، علائمش پایدارترند، در حالی که در اختلال دو قطبی، دو حالت متفاوت (افسردگی و شیدایی) کاملا از هم تفکیک شده هستند و بین آنها وقفههایی وجود دارد که تقریباً علائم هیچ کدام از حالات در آنها دیده نمیشود.
فرد دارای شخصیت مرزی، یک سری خطوط پایه در شخصیتش دیده میشود که اضطراب، افسردگی، حس پوچی، کج خلقی، خشم و مشکل داشتن در برقراری روابط با دیگران جزوشانند. ولی در اختلال دوقطبی، به سختی میشود یک هسته مرکزی برای شخصیت فرد پیدا کرد.
برای تشخیص اختلال دو قطبی باید فرد، حداقل یک فاز شدید شیدایی و سرخوشی {بدون علت} رو تجربه کرده باشد.
- با نگاه به روابط شخصی، میشود اختلالهای شخصیتی را به خوبی تشخیص داد. افراد دچار اختلال دوقطبی، گرچه ممکن است که روابط بین فردی آنها را از یکی از دو حالت به حالت دیگر تغییر حال دهد، ولی معمولا این تغییر حالتها بدون دلیل بیرونی هستند. در حالی که افراد دچار شخصیت مرزی، بیشتر احتمال دارد که تعاملاتشان با افراد دیگر، در تغییر حالت شدید آنها تاثیر داشته باشد.
- فرد دارای شخصیت مرزی، ممکن است در یک روز، بر اثر محرکهای مختلف، حالات مختلف را تجربه کند (به خاطر واکنش روانی بیش از اندازه به محرکهای بیرونی). اما شخص دارای اختلال دوقطبی، ممکن است روزها یا هفتهها در یکی از فازهای سرخوشی یا افسردگی باقی بماند.
در پایان، هرچه این اختلالها زودتر تشخیص داده شوند، میتوانند سریعتر و موثرتر درمان شوند. تشخیص نادرست میتواند حالشان را بدتر کند و حتی خطرناک باشد. چون مثلاً اگر بیمار دوقطبی، تشخیص شخصیت مرزی داده شود و به وی داروی ضد افسردگی تجویز شود (چون شخصیت های مرزی اغلب در فاز افسردگی هستند)، وقتی که وارد فاز شیدایی شوند، آن دارو وضعیتشان را تشدید میکند و میتواند خطرناک باشد.
69 درصد بیماران دو قطبی در ابتدا تشخیص اشتباه در موردشان داده میشود و برای یک سومشان این تشخیص اشتباه تا زمان طولانی ادامه پیدا میکند.
نشانه های اختلال شخصیت مرزی چگونه بروز می کند؟
اختلال شخصیت مرزی یکی از رایجترین انواع اختلالات شخصیت است و شوربختانه رو به افزایش است. افراد مبتلا به این اختلال، خودانگاره (خودپنداره) بسیار ناپایداری دارند، روابط میان فردی شان نیز بسیار ناپایدار است. آنها معمولاً سابقه روابط شدید، اما پرآشوب دارند که معمولاً آرمانی کردن مفرط دوستان یا معشوق را شامل میشود ولی بعداً به سرخوردگی و ناامیدی می انجامد.
وقتی که شخصی عصبی و افسرده است یا مشکل های روانی دیگری دارد، علائم معمولا به مدت هفته ها، ماه ها و یا حتی سال ها یکنواخت برقرار می ماند. با این حال افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی امکان دارد حملات عاطفی قوی را در عرض چند ساعت داشته باشند و بعد، این حالت خاموش شود و دوباره بروز کند. این اختلال روانی جدی است و به درمان نیاز دارد، بدلیل اینکه می تواند بر روابط، عملکرد شغلی و حتی زندگی شخصی شخص تاثیر بگذارد و آن را آشفته سازد، لیکن خیلی ها ممکن است درست ندانند که علائم و نشانه های این اختلال شخصیت چیست.
روابط عاطفی ناپایدار
یکی از نشانه های اصلی اختلال شخصیت مرزی این است که فرد روابط عاطفی فرّار و ناپایدار حتی با بستگان و دوستان نزدیکش دارد. افراد دچار به اختلال شخصیت مرزی به سرعت از احترام شدید و عشق فراوان به طرف مقابل تغییر عقیده می دهند و نفرت و خشم را جایگزین آن می کنند و دائم بین این 2 حالت در تغییر هستند. هر جدایی یا تغییر در برنامه روزمره و قابل انتظار می تواند یک بازتاب شدید و احساس رانده شدن در فرد دچار اختلال شخصیت مرزی ایجاد کند.
افراد با اختلال شخصیت مرزی در مورد خود و دیگران به سرعت قضاوت کرده و آن را اعمال میکنند. درک آنها از خود و دیگران همواره بین همیشه خوب یا همیشه بد نوسان دارد.
این جهت گیری سبب می شود تا درک آنها در مورد خود نیز بی ثبات باشد، طوری که افراد با این اختلال به سختی می توانند ثابت قدم و استوار باشند.
درمان اختلال شخصیت مرزی یا BPD:
-دارو درمانی
مهارکنندههای انتخابی بازجذب سروتونین و سایر داروهای ضدافسردگی مکررا برای بیماران مبتلا به BPD تجویز میشوند ولی در کارآزماییهای تصادفیشده چنین داروهایی نسبت به دارونما دارای منفعت جزئی یا بدون تاثیر بودهاند.
دادههای حاصل از کارآزماییهای تصادفیشده از منافع داروهای ضد سایکوز آتیپیک (نظیر الانزاپین) و داروهای تثبیتکننده خلق (نظیر لاموتریژین)، به ویژه برای کاهش تکانشپذیری و تهاجم در بیماران مبتلا به BPD حمایت میکنند. با این حال، این داروها نوعا ضعیف و عوارض جانبی آنها شایع هستند (به طور مثال، چاقی و پرفشاری خون و دیابت ناشی از داروهای ضد سایکوز آتیپیک یا آرامبخشی و احتمالا اثرات سمی برای کلیهها و حین بارداری ناشی از داروهای تثبیتکننده خلق). از این رو درمان با داروها باید با درک این مطلب آغاز گردد که آنها ضمیمه و کمکِ رواندرمانی هستند.
در طبابت، تجویز داروها ممکن است به تسهیل اعتمادسازی مثبت با نشان دادن عینی تمایل پزشک برای کمک به ایجاد احساس بهتر در بیمار کمک نماید، اما انتظارات غیر واقعی درباره منافع داروها میتواند تلاش بیمار در زمینه خوداصلاحی را تحلیل برد. نگرانیهای مشترک در تجویز داروها برای بیماران مبتلا به BPD شامل خطرات مصرف بیش از حد و عدم پذیرش هستند، ولی تجارب موجود پیشنهاد میکنند که داروها را میتوان تا زمانی که بیماران به طور منظم پزشکشان را ملاقات و با او مشورت میکنند، بدون هیچ گونه خطر اضافی و غیرضروری مورد استفاده قرار داد.
مصرف همزمان چند دارو یک نگرانی شایع دیگر در طبابت را پیش میآورد که ممکن است هنگامی که بیمار خواهان تداوم یا اضافه کردن داروها علیرغم فقدان سود قابل اثبات است روی دهد. در یک مطالعه، 80 بیمار مبتلا به BPD در حال مصرف 3 یا بیش از 3 دارو بودند. داروهایی که منفعت آشکاری ندارند باید پیش از شروع یک داروی جدید قطع شوند.
اختلال شخصیت مرزی به طور معنیداری قابل توارث است و در 68-42 درصد موارد با عوامل ژنتیکی همراهی دارد؛ این میزانها مشابه محدودهای هستند که برای پرفشاری خون گزارش شده است. نشان داده شده که تمامی اجزای عمده این اختلال (به طور مثال، بیشحساسیتی بینفردی، اختلال عاطفی و تکانشپذیری) به همین صورت در خانوادهها قابل ردیابیاند. مطالعاتی که شامل استفاده از MRI یا توموگرافی با گسیل پوزیترون (PET) در بیماران مبتلا به BPD بودهاند، بیشپاسخدهی آمیگدال و اختلال مهار توسط قشر پرهفرونتال را طی اعمال مستلزم مواجهه با بیان حالات چهره، واکنش به کلمات حاوی بار عاطفی و همکاری بینفردی نشان دادهاند.
شواهدی وجود دارد که نشان میدهد هورمونهای عصبی نظیر اکسیتوسین و اپیوییدها، ترسهای اغراقآمیز از طرد و ترک شدن را که مشخصه BPD هستند، میانجیگری میکنند. به نظر میرسد که تاثیرات محیطی نیز در بیماریزایی این اختلال حایز اهمیت باشند؛ عدم امنیت ارتباطی، غفلت از کودک و آسیب دوران کودکی و نیز مشکلات بین زوجین یا مشکلات روانپزشکی در خانواده نشانگرهای شناختهشده خطر این اختلال شخصیت هستند.
در حالی که BPD برای مدتها یک اختلال مزمن و عمدتاً غیر قابل درمان در نظر گرفته میشد، دادههای جدید نشاندهنده میزان بالای فروکش (حدود 45 درصد تا 2 سال و 85 درصد تا 10 سال) همراه با میزان عود پایین (حدود 15 درصد) هستند. فروکش در این دادهها به صورت عدم مشاهده بیش از دو معیار تشخیصی به مدت حداقل 12 ماه تعریف شده است. اما از طرف دیگر، پیشآگهی این اختلال همچنان ناامیدکننده است. میزان خودکشی حدود 10-8 درصد برآورد میشود که به ویژه در زنان جوان بالا است در حالی که میزان خودکشی در این گروه نوعاً باید پایینتر از این باشد.
به علاوه، اغلب بیماران مبتلا به BPD حتی پس از فروکش اختلال، دارای اختلال کارکرد عمده هستند؛ به طوری که تنها حدود 25 درصد این بیماران به طور تماموقت استخدام میشوند و حدود 40 درصد پس از 10 سال مستمری ازکارافتادگی دریافت میکنند.
همچنین BPD اثراتی منفی بر سیر و درمان وضعیتهای طبی و سایر اختلالات روانپزشکی همزمان دارد. هزینههای این اختلال شامل استفاده زیاد از منابع گرانقیمت خدمات سلامت و تداوم فقدان بهرهوری بیماران نیز میشود. هزینههای عاطفی و هزینههای دیگری نیز به میزان قابل توجهی وجود دارند؛ از جمله هزینههای مربوط به رفتارهای مختلفی که در میان بیماران مبتلا به BPD شایعتر از افراد فاقد این اختلال دیده میشوند، نظیر رانندگی بیپروا، خشونت خانگی، زندانی شدن و قماربازی مرضی.
اختلالات شخصیتی مرزی یا BPD یک نوع اختلال شخصیتی شبیه به اختلالات دو قطبی است. همانند اختلالات دوقطبی افراد مبتلا به BPD هنگامی که افسردگی بر طرف میشود، وارد دورهٔ شیدایی میشوند. در فرد با اختلالات دوقطبی، دورههای شیدایی یا افسردگی برای چند روز یا چند هفته ادامه مییابد. اما دورههای افسردگی یا شیدایی در BPD از چند ساعت تا یک روز است.
BPD ممکن است با اختلالهای مرتبط با مصرف مواد مخدر همراه شود. افرادی که BPD دارند الگوی ناپایداری در روابط اجتماعی دارند. اگرچه علت BPD ناشناخته است اما هم محیط و هم ژنتیک نقش اساسی را در مبتلا شدن به این بیماری دارند
حیطههای عدم قطعیت در اختلال شخصیت مرزی:
ژنهایی که استعداد بروز BPD را دارند، هنوز شناسایی نشدهاند. به مطالعاتی به منظور شناسایی عوامل خطرزای کودکی و نوجوانی برای بروز BPD در بزرگسالی نیاز است. اطلاعاتی درباره چگونگی تعامل این عوامل با عوامل ژنتیک، امکان شناسایی کودکان در معرض خطر و تدوین راهبردهای پیشگیرانه زودرس را فراهم میسازد. همچنین به پژوهشهای بیشتری به منظور شناسایی پیشبینیکنندههای پیامدهای ضعیف بیماری، نظیر خودکشی نیاز است.
درک ما از نوروبیولوژی BPD ناکامل است؛ دانستههای بیشتر در این زمینه، شکلگیری دارودرمانیهای موثر را تسهیل مینماید. همچنین به درمانهای موثری برای اختلال کارکرد همراه نیاز است. بهبود انتشار اطلاعاتی درباره انواع رواندرمانی دارای اثربخشی اثباتشده برای BPD الزامی است، چرا که دسترسی به آنها همچنان محدود باقی مانده است.
در افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی، تصویر شخص از خودش، اهداف وی و حتی علائق او به طور مکرر تغییر می کند.
این افراد بسیار حساس هستند. مسائل کوچک و کم اهمیت باعث بروز عکس العمل های شدید در آنها می شود و در هنگام عصبانیت به سختی آرام می شوند. بنابراین نوسانات عاطفی و عدم توانایی در رسیدن به آرامش منجر به بروز آشفتگی روابط و حتی رفتارهای بی پروا می شود. زمانی که شما در تلاطم احساسات هستید، قادر نخواهید بود به درستی فکر کنید و احساس آرامش نیز نخواهید داشت. حتی ممکن است کلامی یا رفتاری ناخوشایند از شما سر بزند. در افراد مبتلا به اختلال شخصیت مرزی این یک چرخه دردناک است که فرار از آن غیرممکن به نظر می رسد. اما در واقع اینطور نیست. اختلال شخصیت مرزی قابل درمان میباشد.
فردی که دارای اختلال شخصیت مرزی می باشد، ممکن است که به خود آسیب برساند؛ اما در اغلب موارد قصد خودکشی در کار نیست، بلکه فرد با این رفتار میخواهد خود را از کمی عزت نفس و خشم نسبت به دیگران نجات دهد
تشخیص و درمان اختلال شخصیت مرزی یک پروسه تخصصی و پیچیده است و فقط با مصاحبه با یک روانپزشک مجرب و آشنا با این نوع اختلال، امکان پذیر است.
در پروسه درمان BPD، درمانگر باید اجازه دهد تا فرد احساسات خود را بروز دهد، مهارت گوش دادن فعال میتواند نقش موثری داشته باشد.
در پروسه درمان BPD، درمانگر باید باورهای غیر منطقی فرد درباره خود، محیط و آینده را بررسی نماید و این باورها با کمک خود فرد اصلاح شود و بازسازی شناختی صورت گیرد.
“تغییر” عنصر اصلی شخصیت مرزی است، البته نه از آن تغییرهایی که همیشه از لزوم آنها برای زندگیِ بهتر داد سخن میدهیم، بلکه تغییر درست در همانجاهایی که انتظار ثبات داریم. شخصیتهای مرزی مجموعهای از ویژگیهای بادوام دارند که از نوجوانی و جوانی، با آنها زندگی کردهاند.
بیثباتبودن تصویر فرد دارای اختلال شخصیت مرزی، از خودش
بروید توی خیابان جلوِ خانهتان و بهطور تصادفی از فردی بپرسید خودش را چطور توصیف میکند. شرط میبندم اول مینشیند به فهرستکردن چند تا از ویژگیهای شخصیتیاش. شاید بعضی ارزشها و قوانین اخلاقی را که برایش مهم هستند هم بیان کند. اگر کمی با او گرم بگیرید، احتمالاً از هدفها و آرزوهایش هم برایتان تعریف خواهد کرد. مجموعه این ویژگیها و ارزشها و هدفها، تصویری را نشان میدهد که دوست جدیدتان از خودش دارد.
اگر چند ماه بعد دوباره از او درمورد خودش سؤال کنید، قریببهیقین دوباره همان جوابهای دفعه پیش را تحویلتان خواهد داد. اما اگر او اختلال شخصیت مرزی داشته باشد، احتمالش خیلی بیشتر است که داستانِ کاملا متفاوتی برایتان تعریف کند: ممکن است تصمیم گرفته باشد دنبال شغل کاملاً متفاوتی برود یا اینکه ارزشهای اخلاقی قبلیاش را بهکل بیخیال شده و قوانین جدیدی جایگزین آنها کرده باشد. حتی ممکن است نظرش درمورد جنسیتی که دارد هم عوض شود. مثل بخشهای دیگرِ زندگیاش، تصویر شخصیت مرزی از خودش هم بهطور نوسانی تغییر میکند.
اما این تصاویر، هرچه باشند، معمولا پیشزمینه یکسان و پنهانی دارند: باور به اینکه «من آدم بدی هستم». بعضی وقتها همین باور و اعتماد به نفسِ کم باعث میشود درست زمانی که چیزی نمانده به هدفشان برسند، خودشان را دستکم بگیرند و بهنحوی جلوی موفقیت خودشان بایستند، مثلا درست نزدیک فارغالتحصیلی از دانشگاه، تصمیم بگیرند تحصیل را کنار بگذارند، یا وارد رابطه جدیدی بشوند و درست در همان زمانی که بهنظر میرسد این رابطه قرار است ماندگار باشد، از آن بیرون بیایند.
ریشه اختلال شخصیتی مرزی را میتوان معمولا در رفتار والدین و یا گذشته فرد جستجو و پیدا کرد. البته عوامل دیگری را نیز به عنوان ریشههای اختلال شخصیت مرزی عنوان کردهاند.
اختلال شخصیت مرزی میتواند زمینه ژنتیکی داشته باشد و فرد از کودکی خلق تحریکپذیری و حساس داشته است. سابقه كودك آزاری (فیزیكی یا جنسی خصوصاً توسط اعضاء خانواده) در ۴۰ تا ۷۰% افراد وجود دارد.
طلاق پدر و مادر یا از دست دادن یكی از آنها یا رها شدن در دوران كودكی.
وجود اختلال شخصیتی در دیگر اعضاء خانواده (احتمال ابتلا به 5 برابر افزایش مییابد).
این افراد دوران کودکی آشفته، بی نظم و همراه با تنهایی را تجربه کردهاند و بطور چشمگیری مورد بی اعتنایی، طرد، بدرفتاری قرار گرفتهاند.
درمان اختلال شخصیت مرزی با استفاده از روان درمانی
انواع مختلفی از روان درمانی برای افراد مبتلا به BPD وجود دارد و در صورتی که بصورت مرتب و طولانی پیگیری شوند، میتوانند علائم را تا حد زیادی کاهش دهند. انواع رایجتر این درمانها شامل موارد زیر است.
-شناخت – رفتار درمانی (Cognitive Behavior Therapy): کمک به فرد برای شناسایی باورهای غیر منطقی در برخورد با حوادث و کنترل رفتار.
-درمانهای دیالکتیکال (Dialectical Behavior Therapy): کمک به فرد برای ایجاد تفکر آگاهانه و برداشت منطقی در موقعیتهای روزمره.
-رفتاردرمانی جَدَلی: یک نوع رفتاردرمانی که شامل هر دو درمان فردی و گروهی و مستلزم بحث و جدل و تمرین در منزل درباره پایش خلق و اداره استرس است؛ معتبرترین و راحتترین نوع رواندرمانی از نظر یادگیری است، به این صورت که یک نفر چگونگی تنظیم و کنترل احساسات و رفتارها را به بیمار آموزش میدهد، در حالی که درمانگر نقش یک مربی با میزان بالایی از دسترسی را بازی میکند.
-درمانهای متمرکز بر طرحواره های فرد (Schema focused Therapy): ترکیبی از شناخت رفتار درمانی و انواع دیگر روان درمانی برای کمک به فرد برای شکل دهی مجدد به طرحواره های ذهنی و تصحیح تصویر ذهنی که فرد از خود دارد.
-رواندرمانی متمرکز بر انتقال: یک رواندرمانی فردی دو بار در هفته است که از روانکاوی گرفته شده، شامل تفسیر انگیزهها و احساسات ناشناخته برای بیمار است و بر درک نادرست بیمار از اطرافیان به ویژه درمانگر تاکید دارد (یعنی انتقال)؛ همراه با کمترین حمایت و سختترین نوع درمان از نظر آموزش است.
-خانواده درمانی: برای اطرافیان فرد مبتلا و تغییر نگرش خانواده و همچنین آگاهی دادن به خانواده در مورد چگونگی برخورد با فرد مبتلا.
معشوقه های مرزی - قسمت ششم
معشوقه های مرزی، این جذاب های مُهلک
آنها در نظر اول بسیار دوست داشتنی، مهربان، خوش بیان، باهوش، جذاب و دلچسب هستند و مردها را بشدت به خود جلب میکنند؛ اما مردها بعد از مدت کوتاهی متوجه سردی درونی آنها میشوند و حس میکنند که انگار یک جای قضیه میلنگد. گویی که آنها این حس رومانتیک عاشقانه را فقط بصورت ایفای نقش در حال بازی بوده-اند.
رابطه عاطفی این دخترها فقط شبیه عشق و شبیه محبت است. و زوج هایشان بزودی از آنها دچار کسالت و دلزدگی می شوند چرا که اینگونه دختران و زنان، از ایجاد رابطه عمیق و پایدار و معنا دار عاجز هستند.
درمانگران ایرانی در طول ده سال گذشته، به وفور شاهد مراجعانی بوده-اند که با اینکه بعد از یک شکست عاطفی و طرد شدگی، هیجانات اغراق شده-ای بصورت آژیتاسیون و میل به خودکشی از خود نشان میدهند ولی بطرزی عجیب و در فاصله ای کوتاه (گاهی بفاصله بیست و چهار ساعت) و بدون طی کردن مراحل سوگ، رابطه عاشقانه جدیدی را با هیجانی بیشتر از قبل شروع میکنند گویی هیچ اتفاقی نیفتاده است.
این استعداد عجیب آنها در تطابق از آنها چهره-ای همچون یک بازیگر نقشهای رومانتیک ساخته است. بازیگری که از تکنیک بسیار بالایی برخوردار است ولی هنرش ناب نیست. انگار چیزی باید وجود داشته باشد ولی آن چیز موجود نیست. چیزی که نامی نمیتوان برای آن گذاشت جز “فقدان نیرو و توان انرژی گذاری عاطفی بر روی ابژه “
“هلن دویچ” در مقاله ای در سال 1934 تحت عنوان شخصیت “انگار که” از تجربه-اش با چهار بیمار صحبت کرد. چهار زن، که روانکاوی در مورد آنها به شکست منتهی شده بود. او قادر نبود در مورد طبقه-بندی آنها تصمیم بگیرد که آیا “نوروتیک” هستند یا “سایکوتیک”. همچنین “اروین یالوم” در کتاب خاطرات خود، به نام دژخیم عشق، آنها را تحت عنوان “مرزیها، این مُهلک های جذاب” توصیف کرده است.
آنها فاقد یک “ایگوی مستحکم” و “هویت یافته “هستند. لذا برای کسب هویت و فرار از سردرگمی، هویت دیگران را تقلید میکنند. آنها یک خلا مطلق دارند و به ناچار به هر کسی و به هر چیزی وابسته میشوند.
خود را به هر کسی و هر ایده-ای تسلیم میکنند. در دنیای آنها فقط ظواهر حکمفرماست. سبک زندگیشان و حتی طبقه اجتماعی-شان با هر مردی که عوض میکنند و با رابطه جنسی جدید، تغییر میکند. آنها فاقد “سوپر ایگو” و اخلاقیات هستند. هیچ مرزی ندارند و با هر ابژه ای که در دسترسشان باشد همانند سازی میکنند. وقتی با یک مرد روشنفکر رابطه برقرار میکنند “انگار که” روشنفکر هستند. با یک مرد مذهبی انگار که مذهبی میشوند. با یک ورزشکار…با یک لمپن…با یک هنرمند…
تا وقتی وابسته هستند و اندک رنگ و بویی از “هویت تقلیدی” را بدست می-آورند، سرپا می-ایستند ….ولی هر بار که “طرد”میشوند و از آن “هویت مصنوعی” تهی میشوند، چنان دچار وحشت از “سردرگمی نقش “خود میگردند که درجاتی از “فروپاشی روانی” و “سایکوز ” را تجربه میکنند. اما فرق آنها با یک فرد سایکوتیک این است که با پیدا کردن یک رابطه جدید باز “هویت نویی” پیدا میکنند و به “ظاهر” به “نرمالیته” بر میگردنند. و جالب است که مردها هم بسرعت متوجه این قضییه میشوند و بعد از مجال کوتاهی از ابتدای آشنایی، زنی را که برایشان “مظهر تمام عیار زنانگی” بود را ترک میکنند. و این زنهای “بدون بینش” را در حسرت یک سوال ابدی باقی میگذارند. سوالی که در بسیاری از متون دنیای نوشتاری مجازی مشاهده میشود: او که اینهمه عاشقانه مرا دوست میداشت، پس چرا بی هیچ توضیحی مرا گذاشت و رفت؟
میگنا
همنوازی و همزمانی چند اختلال - قسمت هفتم
همنوازی چند اختلال در مرزی ها
بیشتر افراد با اختلال شخصیت مرزی دارای اختلالات اضافی دیگر هم هستند، از جمله:
• اختلال خلقی افسردگی،
• اختلال اعتیاد و سوء مصرف مواد،
• اختلالات خوردن و اشتها،
• اختلال شخصیتی خودشیفته،
• اختلال خلقی دوقطبی، و
• اختلال شخصیتی نمایشی.
1. اختلال اعتیاد و سوء مصرف مواد،
o خطر سوء مصرف مواد در مردان مرزی بیشتر است.
o الکل و مواد مخدر دیگر به طور موقت به درد های عاطفی شخصیت مرزی تسکین میدهند. البته تنها به طور موقت.
o اگر بیماران تحت درمان مرزی، تنها برای وابستگی به مواد و نه اختلال زمینه ای مرزی درمان شوند، ممکن است مبتلا به عود و یا اعتیاد به یکی دیگر از مواد ناسالم شوند.
o افراد دارای مسائل اختلال مرزی و سوء استفاده مواد، کمتر تحت تاثیر داروها و روان درمانی قرار میگیرند.
o خطر اقدام به خودکشی، و ابتلا به دیگر بیماریهای روانی در آنها شدیدتر است.
2. اختلال خوردن و اشتها
o کسانی که مبتلا به خوش گذرانی پرخوری هستند، سعی میکنند پس از خوردن، مواد غذایی را با بالا بیآورند، تنقیه کنند، افراطی ورزش کنند ، و یا با سوء استفاده از مسهل ها خلاص شوند.
o اثرات طولانی مدت این کارها پارگی معده، از دست دادن دندان و حتی مرگ است.
o اختلالات خوردن (به خصوص پرخوری) در زنان مرزی شیوع بیشتری دارد.
o اختلال خوردن ممکن است یک نوع صدمه به خود هم باشد.
3. اختلال شخصیتی خودشیفته
o حدود یک سوم افراد مرزی دچار اختلال شخصیت خودشیفتگی هستند.
o خودشیفته نیاز به منابع مستمر تحسین و تایید برتری دارد.
o خودشیفته ها فاقد همدلی با افراد دیگرند. یعنی آنها نمی توانند خود را جای فرد دیگری قرار دهند. افراد دیگر، جزو اشیاء هستند و فقط برای رفع نیاز.
o خودشیفته ها ممکن است کاملا جذاب، با اعتماد به نفس، و حتی بلندپرواز جلوه کنند. آنها توانایی های خود را دست بالا گرفته و شما راتحقیر میکنند. اجازه ندهید شما را فریب دهند.
o در واقع خودشیفته ها نیازمندتر از افراد دیگرند، اعتماد به نفسشان پایین است و احساس پوچی و بی ارزشی میکنند.
o اگر کسی با آنها برخورد کند و یا آنها را به چالش بکشد، احساس خالی بودن، حسادت، و عصبانیت میکنند.
4. اختلال خلقی دوقطبی
o در دو قطبی ها، نوسانات خلقی، و عمدتا بین شیدایی و افسردگی است. در مرزی ها نوسانات احساسی است، مانند ترس، خشم، و غیره.
o دوره چرخه نوسانات در مرزی ها بسیار سریع تر است.
o خلق و خوی مرزی ها، چه مثبت و چه منفی، وابسته به موارد و وقایع زندگیشان است.
اختلال شخصیت خود شيفته – قسمت اول
اختلال خود شيفتگى
شخص خود شيفته داراى يك احساس خود مهم بيني است و نياز شديدى به تأييد و تحسين ديگران دارد. سايرين برايش اهميتي ندارند ولي در باطن احساس ضعف شديد عزت نفس ميكند و به شدت در مقابل انتقادها ميشكند. شخص خودشيفته براى خود و نزديكانشان مشكلات زيادى إيجاد ميكند. او در روابطش، كارش و موارد مالي مسأله دارد.
علائم
شخص دارای اختلال شخصیت خودشیفتگی، در انظار دیگران: خودپسند، متظاهر، با ادعا، و انحصارگر در مکالمات است.
با نگاه تحقیر و رو به پایین مردم برخورد میکند.
حس محق بودن دارد و زمانی که نیازهایش پاسخ ویژه دریافت نمی کند، بی تاب یا عصبانی میشود.
به داشتن “بهترین” چیزها اصرار دارد – بهترین ماشین، بهترین باشگاه ورزشی و یا بهترین مراقبت های پزشکی.
در درک انتقاد پذیری مشکل دارد.
احساسات پنهان ناامنی، شرم، آسیب پذیری و تحقیر دارد.
برای کسب احساس بهتر، واکنش خشمناک نشان می دهد و تحقیر میکند.
حس اغراق آمیز خود مهم دانستن دارد.
انتظار برتر شناخته شدن دارد، حتی اگر دستاوردی نداشته باشد
در دستاوردها و استعدادهای خود اغراق میکند.
سرگرم توهمات خود است. توهمات موفقیت، قدرت، استعداد، زیبایی و یا همسر ایده آل
با اعتقاد به اینکه برتر است، فقط می تواند با مردمی که به همان اندازه خاص هستند در ارتباط باشد.
نیاز به تحسین ثابت دارد
از دیگران برای به دست آوردن آنچه می خواهد بهره گیری و سواستفاده میکند
نیازها و احساسات دیگران را به رسمیت نمی شناسد
حسود است و به دیگران غبطه می خورد
رفتار با شیوه متکبرانه و یا مغرورانه دارد
برخی از ویژگی های شخص دارای اختلال شخصیت خودشیفتگی ممکن است وی را با اعتماد به نفس به نظر بیاورد. ولی اینطور نیست. وی از مرز اعتماد به نفس سالم کرده و حود را با ارزش از دیگران میداند.
شخص دارای اختلال شخصیت خودشیفتگی، نمیخواهد فکر کند که چیزی در وی می تواند ناقص باشد. افراد مبتلا به اختلال شخصیت خودشیفتگی فقط زمانی به دنبال درمان حود میروند که در آنها علائم افسردگی ظاهر شود.
خود شیفتگی از دید هلاکویی – قسمت دوم
شخصیت خود شیفته
دکتر هلاکویی
شخصیت خودشیفته بیشتر در مردان دیده می شود و در زنان شخصیت هیجانی و نمایشی دیده می شود.
نوع حوادث دوران کودکی باعث ایجاد شخصیت خودشیفته و شخصیت هیجانی و نمایشی در مردان و زنان می شوند. بسیاری از افراد خودشیفته منزوی و دوری گزین هستند.
شخصیت خودشیفته برخی اوقات گرایش شخصیت شکاک و سوءظنی و پارانوییدی دارد و در موارد شدید به شخصیت ناپایدار و مرزی نزدیک است.
بیشترین نزدیکی میان شخصیت خودشیفته با شخصیت هیجانی و نمایشی در زنان است.
اعتماد به نفس self-confidence و حرمت نفس self-esteem، در ارتباط با خودشیفتگی بسیار مهم است. اعتماد به نفس یعنی باور و اعتقاد فرد به خودش که از عهده انجام کارها بر می آید. هم می دانم و هم می توانم.
اعتماد به نفس منفی: من یا نمی دانم، پس نمی توانم؛ یا با وجود اینکه می دانم ولی نمی توانم.
همه اعتماد به نفس دارند.
بعضی مثبت (می دانم و می توانم) و بعضی منفی (من یا نمی دانم، یا نمی توانم)؛ یا (با وجود اینکه می دانم ولی نمی توانم) .
خودشیفتگی با اعتماد به نفس مثبت در ارتباط است.
اکثر اوقات خودشیفته ها در مورد خود نظری بیش از حد دارند.
اعتماد به نفس مثبت، اگر با واقعیات همراه نباشد و فرد تصور و تخیلی از خود داشته باشد که اورا از واقعیت دور کند، ممکن است وارد مرحله ای شود که همان اعتماد به نفس مثبت برایش موجب دردسر شود.
انسانی که دارای حرمت نفس است: باور به تقدس انسان دارد. اگر باور مذهبی داشته باشد، انسانها را بندهء خدا میداند. اگر باور مذهبی نداشته باشد، انسان را صاحب عقل و به خاطر همین دارای آزادی و مسئولیت اخلاقی است و برتر از دیگر موجودات می داند. باور دارد که تو تویی و من، منم.
در نتیجه باور دارد که ما از نظر کلیات و در جزییات با هم متفاوتیم. و انسانها را از هم دور و جدا می کنند.
حرمت نفس با خود اصل برابری را می آورد. حتی بالاتر و برتر از آن، اصل یکسانی را می آورد. ما نه از دیگران نه بهتریم، نه بدتر و نه پایین تر. پس در وجود ما نه از شرم و خجالت خبری هست و نه از اضطراب و نگرانی؛ و خودمان را دوست می داریم و خودمان را خوب می دانیم و برای خودمان ارزش و اهمیت و اعتبار قائلیم.
خودشیفته ظاهراً از حرمت نفس برخوردار است، ولی واقعاً چنین نیست.
معمولاً میان خود و دیگران تفاوت و تفکیک را قائل نیست و اگر هست خودش را برتر و بالاتر می بیند!
برای خودش ارزش و اهمیتی را قائل است که برای دیگران قائل نیست.
دیگران را بد و خود را خوب، خواستنی و دوست داشتنی می داند و این خواستنی و دوست داشتنی بودن را برای دیگران قبول ندارد.
خودشیفته ها حرمت نفس ندارند و در این موارد ضعیف و زبون و گرفتارند،
گرچه به شدت وانمود می کنند که حرمت نفس چشمگیر و قابل قبولی دارند.
همه افراد خودشیفته، خودمدار، خود پرست، خود محور، خود بزرگ بین، خود را خوب نمی دانند و دوست ندارند. و حتی از خود بدشان می آید و در موارد شدید از خود متنفر هستند. و همین نظر را در مورد دیگران دارند و علاقه ای به دوست داشتن دیگران ندارند.
این افراد، بر خلاف باور عمومی، از خود متنفرند ولی تصمیم گرفته اند که مانند افراد خود ناپسند نباشند. بلکه از طریق خودپسندی و خودخواهی و خودشیفتگی هرچه را که می توانند از دیگران بگیرند و از آن خود کنند و چون ظاهرن مواظب و مراقب خود هستند، به نظر می رسد که خود را دوست دارند و خود را خوب می دانند.
ولی در موارد خطیر و حساس شرایط ویژه، کاملا آن جنبه بد و منفی و میل و فکر خودکشی و نابود کردن خودشان به ذهنشان می آید. به فردیت خود اهمیت می دهند ولی همیشه دیگران را در ارتباط و خدمت خود می بینند.
صحبت از استقلال می کنند ولی به دیگران وابسته اند و مایلند از وجود دیگران استفاده کنند.
ظاهر و باطن خودشیفته بسیار متفاوت است، ظاهرا به گونه ای هستند و واقعا به شکلی دیگراند.
بیشتر اوقات آنچه را که نشان و نمایش می دهد، با خودش شباهت و نزدیکی ندارد. در سیاست و مذهب (که تظاهر و وسعت دخالت در فعالیتهای انسانی زیاد است) می توانند رهبران مورد توجه ای باشند. خودشیفته هایی که به مذهب پناه میبرند، فکر می کنند که خدا را یافته اند و او را در اختیار دارند و به او نزدیک اند و از اراده و مشیت او با خبرند، به آنها حقانیت و احساسی دست می دهد که به دلایل دیگر در وجود خودشان به دنبال آنها هستند.
بسیاری دیکتاتورهای جهان خودشیفته بوده اند. در وسایل ارتباط جمعی ایرانیان به وفور دیده می شوند. تصور و توهمی در مورد خودش دارد که اصلا با واقعیت نمی خواند. تصور می کند یک تنه توان تغییر جامعه 70 میلیونی دارد. در روابط خانوادگی مسایل و مشکلات فراوانی با همسر خود دارند.
ویژگیهای افراد خود شیفته:
1. شخص خودشیفته احساس و باور و اعتقادی به بزرگی خوبی و اهمیت و به درد بخور بودن خودش دارد که در گفتارش نیز به راحتی دیده میشود. فکر می کند تاثیر زیادی بر دیگران و زندگیشان دارد. با تمام وجود این احساس را دارد. دیگران را کمتر و کوچکتر از خود می بیند.
2. خود را استثنایی و منحصر به فرد می داند. مثلا: نام او، بهترین اسم است، زمان تولدش بهترینه، شهر یا محلهء تولدش جایگاه خاص تاریخی دارد و 500 سال قبل فرد مهمی در آنجا متولد شده. توقع دارد دیگران او را استثنایی بدانند، ورودش به مهمانی باید کاملاً محسوس باشد.
3. فکر می کنند همیشه حق با آنهاست. دیگران باید نظر آنها را در مورد رنگها و طعمها بپذیرند و باید به حقانیت او اعتراف کنند. جایی برای گفتگو در این موارد اختلاف نمی دانند.
4. همیشه از دیگران استفاده و سوء استفاده می کنند. مدتی به شما توجه و محبتی می کنند تا شما را به کاری بگیرند و بعد از مدتی بنا به دلایلی و به بهانه ای شما را رها می کنند. به خود حق می دهند که دیگران را میتوانند مورد استفاده قرار دهند. مثلا اگر شما یک ساعت وقت به آنها بدهید، اگر آنها برای مدت بیشتری از شما کمک خواستند، آنها فکر می کنند شما حق اعتراض ندارید.
5. اصولا توانایی همدردی و همدلی ندارند و خود را جای دیگران نمی توانند بگذارند. از بچه های چند ماهه و چند ساله توقعات بسیار زیادی دارند. اگر ظاهرا سخن از همدردی می کنند، کاملا سطحی و ظاهری است و آن حال و احساس را در آنها نمی بینید. وقتی از شما تشکر می کنند، طوری آن را ادا می کنند که خودشان در آن مطرح باشند (خودنمایی).
6. به راحتی و با سرعت خشمگین و عصبانی می شوند و در این حال دیگران را تهدید و حتا تحقیر می کنند. زبان بلد نیستی، زنی، نو کیسه ای، بچه ای، ….
7. موضوع ها و مسایل خودش مهم و منحصر به فرد هستند. هیچ کسی تجربه های او را نداشته. همه چیزهای مربوط به او بی همتاست. مهمترین شب سال، تاریخ تولد اوست. مسایل عمومی خود را عجیب می داند. اگر کسی دروغ به او گفت، می گوید چطور یک نفر به دیگری دروغ می گوید یا خیانت می کند (انگار که اولین بار است چنین اتفاقی می افتد). چرا با من چنین شد، چرا من باید بیمار بشم، چرا عزیزان من باید مریض شوند.
8. نیاز شدید به توجه دیگران دارد. باید مرکز توجه باشند. بحثهایی را که مطرح می شوند را به رشته خود مربوط می کنند و آنها را از دیدگاه رشته خود بررسی و مطرح می کنند. وقتی توانایی نواختن آلت موسیقی یا گفتن لطیفه بامزه ای ندارد، با خنده زیاد از لطیفه ای بسیار بیمزه، توجه دیگران را به خود جلب می کنند. از مردم انتظار احترام و اطاعت دارند. (پدر و مادرها: هرچه من گفتم بد و غلط را باید انجام بدهی). به دنبال بردگی و مرید و شاگرد شدن هستند. دوست دارند دیگران در خدمت آنها باشند. در ازدواج، می خواهند فرد را برای تمام وجودش داشته باشند.
9. بسیار شکننده و حساس هستند. ظاهرا محکم هستند، ولی یک حادثه و اشتباه، یا کثیف بودن کراوات، یا اشتباه بودن کراواتی که زده اند، یا حرفی که آنها زده اند، توسط کسی که آگاه هست، تصحیح شود، به هم می ریزند. خشم و کینه و تنفر همیشگی نسبت به افراد پیدا می کنند.
10. به هیچ وجه تحمل نقد را ندارند. هیچ وقت نمی توانید صمیمانه و صادقانه نظر، باور و اعتقاد و حرفش را به نقد بکشید. اگر کار به انتقاد بکشد، جایی برای قبول و پذیرش شما نخواهد داشت. و واکنشهای تند و شدیدی را خواهد داشت. برچسبهایی که به شما می زند، کلامی که استفاده می کند، حوادث نامربوط را به یاد شما می آورد و به دیگران می گوید. مثلا در بحثهای اجتماعی و سیاسی، در مورد دایی دیوانه شما یا دختر شما که طلاق گرفته صحبت می کند که هیچ ارتباطی با موضوع ندارد.
11. در ابتدا کوشش می کند که پذیرفته شود و مورد پسند دیگران قرار بگیرد تا دیگران عقاید او را برتر از دیگران بدانند و ممکن است در ادامه کنترل خود را از دست بدهد. یا نفر اول هستند، یا نفر آخر که صحبت می کنند، و همه باید قبول کنند که مطلبش بهترین بوده.
12. علاقه عجیبی دارند که مورد ستایش و پرستش قرار گیرند. تملق و چاپلوسی (حتی دروغ و زشتش) را دوست دارد.
13. سخت مشغول خود و زندگی خود است. مقدار بیش از حدی از انرژی روانی اش مشغول خود است. همه چیز را از دید خود می بیند. اگر گرسنه است، 100 نفر دیگر هم باید غذا بخورند. اگر خسته است، باید مهمانی تعطیل شود و همه به خانه بروند. محل پارک ماشینش باید متفاوت باشد. باید مدام نظر دیگران را راجع به خودش بداند.
14. پر از غرور و تکبر است. افتخار و سرافرازی ندارد. اگر جوان است، جوانی خودش مهم است. اگر مسن است، سن بالا افتخار دارد. اگر از ده می آید، دهاتی ها مهم هستند. اگر شهری است، شهری ها مهمترند. فاصله زیادی بین خود واقعی و خود ایده آل او هست. هنگام ورود به مهمانی به صورتی می آید که همه به او خوش آمد بگویند، او را ببینند. غرور و تکبر مشخصه های او هستند و اگر کسی آن را رعایت نکند، برآشفته می شوند.
15. حسادت و رقابت. حتی نسبت به کسی یا کاری که در حیطه رشته او نیست. اگر از توانایی کسی بگویید، به او بر می خورد، به دنبال عیب و ایرادی در او می گردد، و آن را بی اهمیت جلوه می دهد. اگر می بیند دیگران خانه ای خریدند، او هم باید بخرد. اگر سفر رفته اند یا فرزندی آورده اند، او هم باید این کار را بکند.
16. معتقد است که باید با افراد مهم و معروف در ارتباط باشد. از خانه ای که نزدیک خانه افراد مهمی بوده صحبت می کند. داشتن رابطه با افراد مهم برایش بزرگی می آورد، و برعکس. اگر ناچار به رابطه با افراد سطح پایین جامعه داشته باشد، آنرا مخفی می کند.
17. انتظار دارد که رفتار مردم با او باید با دیگران متفاوت باشد. همه باید برای من از جای خود بلند شوند. فقط به من بگویند که خوش آمدی. فقط باید به من بگویند که چقدر آگاه و دانایید.
18. پر از توقع و انتظار هستند. می خواهند که اولین نفر باشند که دعوتشان می کنید. انتظار دارند اگر 3 ساعت هم دیر به مهمانی آمد، کسی شام نخورد. توقع و انتظار آنها همیشه با خشم همراه هستند که چرا دیگران متوجه نیستند. حتی برای پرواز هواپیما وقتی که به موقع است و آغاز یک تئاتر و کنسرت هم ناراحت می شوند.
19. انتظار دارد همه قدر او را بدانند و از کاری که کرده تعریف کنند و همه از آن با خبر باشند. اگر مادر یا پدر بوده، فرزندان باید از خوبی های او بگویند.
20. دیگران را به عنوان شئی و کالا می بیند. برای انسان، ارزش انسانی قائل نیست. دیگران را به عنوان نردبانی می بیند که مایل است از آن بالا برود. انسانها وقتی ارزش دارند که او به آنها توجه و یا از آنها استفاده می کند. با ازدواجش، چتری از محبت و لطفش به روی آن فرد و خانواده اش و مردم شهر انداخته و همه باید از او تعریف کنند.
21. بی اعتنا به قانون و حتی اصول اخلاقی است. ظاهرا آن را حفظ می کنند، ولی انتظار دارد برای او استثناء قایل شوند. اگر کسی نمی تواند وارد این ساختمان شود، به او اجازه دهند. برای خود جنبه ای از استثناء قایل است. برخورد صاحب مغازه باید با او بسیار متفاوت باشد. قوانین و اصول اخلاقی در حد تعبیر و تفسیر او اهمیت پیدا می کنند. اعتنایی به قوانین و مقررات ندارد ولی از دیگران توقع و انتظار عمل به آنها را دارند.
22. در کارها اصرار می کند. شما را وادار به کاری می کنند. با گفتن مکرر و تحت فشار قرار دادن شما. کارها را تعقیب می کند و تا رسیدن به نتیجه نهایی نمی ایستد. به گونه های مختلف فشار وارد می کند، تهدید، تشویق، خواستن از مادر شما برای تماس با شما،…
23. در مورد خودش، نظری واقع بینانه ندارد. در زمان نقد و قضاوت، خودش را آنگونه که هست نمی بیند. در آینه فکر می کنه که این صورت صورت او نیست. وقتی عکس خود را می بیند، چون تصوری که از خودش دارد، غیر از چیزی است که در عکس هست، خوشحال نمی شود و از یک سن و سالی به بعد دیگر حاضر به گرفتن عکس نیست.
24. برای همه چیز توضیح و توجیه دارد. توان این را دارد که با وجود اینکه کاری بد و غلط کرده، آن را آنقدر بپیچاند که به نوعی خوب جلوه دهد.
25. این فرد اصولا می تواند در روابط احساسی و عاطفی، دیگران را آزار دهد و در روابط جنسی حالتی از خشونت و دیگر آزاری دارند.
26. زمینه ای برای فرافکنی حالات خود دارد. احساس خود را واقعیت خارجی می داند. احساس خود را ملاک ارزیابی و اندازه گیری میداند. تصور می کند اگر او از چیزی لذت می برد، هرچند برای دیگری دردآور است، او هم بالاخره لذت می برد و یا خواهد برد. فکر می کنند اگر کسی به خاطر دیگری رنج ببرد، آدم خوبی بوده و عشق خود را به او نشان داده است.
27. موجوداتی بدون مقصود و بدون معنی در زندگی هستند، ولی چون هدف جو و به دنبال هدفهای مشخصی در زندگی هستند، و در سطح می دوند، با اینحال حوصله شان از خودشان سر میرود. اغلب همه چیز را به صورت حداقل به پایان میبرند. اگر مدرک باید بگیرند، در حد قبولی، اگر کاری را باید انجام دهند، هم همینطور.
28. زمینه ای برای دلیل تراشی و خیال بافی دارند. موضوعات را با استدلالهای عجیب و غریب همراه می کنند. اگر آسیبی به شما زدند، می گویند که این آسیب باعث آگاهی شما می شود تا دیگر گرفتار مسایل دیگر نشوی.
29. موجوداتی تنها هستند. خود و دیگران را بد میدانند. فکر می کنند از رابطه جز درد و رنج چیزی به دست نمی آید. تنها و بی کس اند. جدا هستند. ادعای استقلال می کنند ولی بدون رابطه با دیگران، جدا از دیگران هستند. وجودی خالی دارند، و این حوصله شان را از خود و زندگی سر میبرد. آماده اند دیگران و یا چیزی را در خود جا دهند و یا به نوعی وجود خالی دیگری را پر کنند.
30. با واقعیت دنیای خارج خود کاری ندارند. تصورات و تخیلات خود را واقعی می دانند.
31. بیشتر اوقات آرزوهای خود را به عنوان واقعیت می بینند. اگر چیزی را دوست دارند، آن اتفاق افتاده است. و متوجه نیستند که این اتفاق مربوط به آینده هست.
32. در مورد گذشته و آینده همیشه با اغراق و کوچک و بزرگ کردن های عجیب و غریب همراهند. اگر بخواهند مهمانی را مهم جلوه دهند، آنگونه تعریف می کنند که انگار چنین مهمانی تا بحال اتفاق نیفتاده. و اگر بخواهند آن را خراب کنند، به عنوان یکی از بدترین حوادث زندگی خود می کنند.
33. کوشش می کنند که همیشه جالب و جذاب باشند. در آرایش خود، بیان خود، برخوردشان، کاربرد لغات و کلماتشان میشود دید.
34. حالت همیشه قانع و راضی کننده دیگران دارند. دیگران را مجبور به رسیدن به نتیجه ای می کنند که مورد توجه آنها بوده است.
35. گفتار کلی دارند. مباحث را در جزییات نمی بینند و می توانند منظور خود را به راحتی به هر طرفی حرکت بدهند و معمولا در نظراتشان دقت وجود ندارد.
36. فکر می کنند که از عهده همه کارها بر می آیند. اگر از اول به دنبال نقاشی رفته بودند، الان نقاش بزرگی بودند، ….
37. تفاوتها و اختلافات کوچکی را که دیگران با آنها دارند را می بینند. اگر حرفی بزنید که کمی با آنها مختلف و متفاوت باشد، آنرا به عنوان یک اشکال و زمینه ای برای کوبیدن شما و جنگی بزرگ می دانند.
38. چون بی توجه، بی اعتنا هستند و به بود و نبود یا تغییرات دیگران اهمیت نمی دهند، از دید آدمهای سطحی به نظر خونسرد و مطمئن و در کنترل هستند.
39. ادعاها و گفتارهای دروغ و فریبنده زیادی دارند. بعضی وقتها پس از گذشت زمان، آن دروغ ها را به شکل واقعیت می بینند.
40. افرادی ظاهرا یا واقعا زیرک و زرنگ هستند. توانایی دارند که بازیهای مختلف کنند و نه تنها با دیگر فریبی بلکه با خود فریبی، به برخی از اهدافشان برسند چون توانایی تحریک و شستشوی مغزی خود را هم دارند.
41. موجوداتی هستند که دیگران را حسود، ناتوان، بیمار، گرفتار، ابله و نادان میبینند. تصور می کنند که هر کسی که در مورد آنها چیزی می گوید، غرض و مرضی دارد که او را که برتر از دیگران است را خراب کند.
42. در ظاهر رعایت ادب و آداب اجتماعی را می کنند و به مقدار زیاد می توانند خود را کنترل کنند، ولی در شرایط کمی نامناسب و زمانی که تحت فشار هستند، اداره خود را از دست می دهند و بسیار بددهن و بد زبان می شوند و لغاتی را به کار می برند که مناسب آن شرایط نیست. اگر شرایط از حد بگذرد و در تنگنا قرار گیرند، وجود متعفن خود را نشان می دهند. در آغاز ماری خوش خط و خال بودند ولی در شرایط فشار، کسی را از نیش خود بی نصیب نمی گذارند.
43. زمینه ای برای خودبرانگیختگی دارند. با رفتن سراغ تصورات خود، احساس بزرگی و عظمت کنند و خود را بی نیاز و به دور از دیگران بدانند. مدتی در خانه بمانم تا دیگران قدرم را بدانند و در همین حال کتابی بنویسم که در جامعه مطرح شود، …
44. معمولا از انرژی بسیار برخوردارند، و افرادی بسیار فعال و پرکار هستند. وقت زیادی برای خواب و استراحت ندارند. فکر می کنند خود را باید به همه چیز برسانند و در زمینه های مختلف درگیر هستند و فعالیتهای متنوعی دارند. حتی با اینکه تخصصی در زمینه ای ندارند، حاضر هستند برای کارشناسان آن رشته سخنرانی کنند.
45. ترس عجیبی از عادی دیدن و معمولی بودن خود دارند. از انسانهای عادی و معمولی بدشان می آید.
46. از اشتباه و شکست خود و اینکه مردم از آنها بد بگویند بدشان می آید. پس محافظه کاری می کنند و دیگران را به جلو می اندازند تا مطمئن شوند. اشتباه را پنهان می کنند و از آن نمی آموزند. یا مسئولیت آن را به عهده دیگری می اندازند. درگیر مسابقه ای نمی شوند مگر اینکه بدانند که حتما برنده اند.
47. چیز ناقص و ناکامل را بد و غلط می دانند. اعتقاد دارند: یا مهمانی نده، یا جوری بده که زبانزد همه شود. نباید کاری کرد، مگر اینکه بهترین باشد. نوعی کمال پرستی دارند. نسبت به بعضی کارها وسواس شدیدی پیدا می کنند و وقت و نیروی شدیدی صرف آن می کنند.
48. در مورد موفقیتهای داشته و نداشته خود بسیار اغراق می کنند. چنین و چنان بوده اند و در بین دوستان چنین جایگاهی داشته اند.
49. مخالفت و مقاومت دیگران را با بی رحمی درهم می شکنند. فقط از سر راه دورتان نمی کنند، بلکه از سر راه بر می دارند. در مورد بچه های خود که مخالفتی با نظر آنها می کنند، برخوردی عجیب و خشن می کنند.
50. غالبا به دنبال جانشین کردن چیزی با چیز دیگری هستند. اگر نتوانستند با مطلبی توجه کنند، با رقصهای عجیب و غریب یا انتقاد از موسیقی یا هوا یا هزینه جشن، توجه دیگران را جلب می کنند. از موضوعی به موضوع دیگر و از راهی به راههای دیگر می روند.
اگر ۱۵ مورد از این موارد در شما دیده شد، گرایشهای خفیفی از خودشیفتگی دارید.
اگر بین ۱۵ تا ۲۵ هستیم، گرفتار خودشیفتگی هستیم، یعنی از اشکالات جدی شخصیت ماست.
اگر از ۲۵ میگذرد، ….
خودشیفتگی جمعی - قسمت سوم
لطفا به بخش 9 عنوان 3 از لینک زیر مراجعه نمایید:
پیش درآمدی بر خود شیفتگی - قسمت چهارم
پیش درآمدی بر خود شیفتگی
An Introduction On Narcissism
زیگموند فروید
اصطلاح خودشیفتگی ریشه در توصیفهای بالینی دارد و نخستین بار پل ناك Paul Näcke و هولاك الیسHavelock Ellis در سال1899 آن را برای اشاره به نگرش کسانی به کار بردند که با بدن خود آنگونه رفتار میکنند که به طور معمول با بدن یک مصداق امیال جنسی رفتار میشود. به بیان دیگر، این اشخاص به بدن خود مینگرند و آن را ناز و نوازش میکنند تا از این طریق به ارضای کامل برسند.
اصطلاح خودشیفتگی، برحسب این شرح و بسط، دال بر نوعی انحراف است که تمام حیات جنسی شخص را به خود معطوف میکند و در مراحل بعدی، ویژگیهایی را بروز میدهد که در مطالعه همه انواع انحرافات به آنها برمیخوریم.
متعاقباً مشاهده گران روانکاو به این موضوع توجه کردند که ویژگیهای مجزّای نگرش بیماران خودشیفته در بسیاری از اشخاصی که به بیماریهای دیگری مبتلا هستند نیز به چشم میخورد. مثلاً همانگونه که سادگرSadger اشاره کرده است، در همجنس گرایان است و سرانجام این موضوع محتمل به نظر رسید که چه بسا نیروی شهوی به میزانی به مراتب فراوانتر از آنچه تصور میشد ه گونه ای که بتوان آن را خودشیفتگی نامید در این بیماری سهیم است و نیز اینکه نیروی شهوی میتواند بر رشد متعارف جنسی انسان تأثیر بگذارد.
مشکلات روانکاوان در درمان بیماران روانرنجور به همین فرض منجر گردید، زیرا چنین به نظر میرسید که محدودیت تأثیرپذیری بیماران یادشده، از جمله از این نوع نگرش مبتنی بر خودشیفتگی ناشی میشود. خودشیفتگی به این مفهوم دیگر انحراف تلقی نمیشود، بلکه مکملی شهوی در خود مدار غریزه صیانت نفس است که هر موجود زنده ای تا اندازه ای از آن برخوردار است.
انگیزه مبرم پردا تن به تکوین خودشیفتگی اولیه و معمولی زمانی ایجاد شد که کرپلین Kraepelin کوشید تا دانسته هایمان درباره بیماری موسوم به زوال عقل پیشرس dementia praecox را در ذیل فرضیه مربوط به نظریه نیروی شهوی بگنجاند، یا به طریق اولی بلویلر Bleuler تلاش کرد تا روانگسیختگی را جزو نظریه یادشده قرار دهد . این قبیل بیماران که من با اصطلاح “هذیان زده”paraphrenic مشخصشان میکنم ، دو ویژگی اساسی دارند: خود بزرگ بینی و بی علاقگی به دنیای بیرون از خودشان .یا، به عبارتی، بی علاقگی به انسانها و اشیاء) . به سبب این بی علاقگی، بیماران یادشده تحت تأثیر روانکاوی قرار نمی گیرند و تلاش های ما برای درمانشان بی ثمر می ماند. البته بی توجهی هذیان زدگان به دنیای بیرون را باید با ذکر جزئیات بیشتر توصیف کرد. بیمارانی که به هیستری یا روانرنجوری وسواسی مبتلا هستند نیز مادام که بیماریشان ادامه دارد رابطه خود با واقعیت را قطع می کنند. لیکن تحلیل روانکاوانه نشان میدهد که این بیماران به هیچ وجه روابط شهوانی خود با انسانها و اشیاء را خاتمه نداده اند. آنان این روابط را در خیال خود همچنان حفظ کرده اند؛ به بیان دیگر، از یک سو اُبژه هایی خیالی در خاطراتشان را جایگزین اُبژه های واقعی کرده اند یا این دو نوع اُبژه را با هم درآمیخته اند، و از سوی دیگر فعالیت های حرکتی برای نیل به اهدافشان در مورد آن اُبژه ها را کنار گذاشته اند. کاربرد اصطلاح درون گرایی که یونگ آن را بسیار نادقیق به کار می برد صرفاً در خصوص این وضعیت نیروی شهوی بجاست. وضعیت بیماران هذیان زده فرق دارد. به نظر می آید این بیماران واقعاً نیروی شهوی خود را از انسانها و اشیاء دنیای بیرون منقطع کرده ولی هیچ انسان یا شیئی را از خیال خود جایگزین آنها نکرده اند. زمانی که بیماران یادشده دست به چنین جایگزینی ای میزنند، فرآیند انجام این کار نوعی فرایند ثانوی و بخشی از کوشش آنها برای بهبود به نظر می آید که هدف از آن بازگرداندن نیروی شهوی به مصداقهای امیالشان است.
اکنون باید به این پرسش پاسخ داد: نیروی شهوی ای که در روان گسیختگی از اُبژه های بیرونی منقطع میشود، چه سرنوشتی می یابد؟ ویژگی خود بزرگ بینی در این حالات روانی، ما را به پاسخ رهنمون می کند. بی تردید این خود بزرگ بینی در ازای نیروی شهوی متمرکز بر مصداق امیال پدید آمده است. نیروی شهوی پس از انقطاع از دنیای بیرون به خود معطوف می گردد و بدین سان نگرشی را به وجود می آورد که میتوان آن را خودشیفتگی نامید.
لیکن خود بزرگ بینی فی نفسه پدیده جدیدی نیست. برعکس، همانگونه که می دانیم، خود بزرگ بینی حکم تشدید و تظاهر آشکارتر وضعیتی را دارد که پیشتر نیز وجود داشته است. این موضوع باعث می گردد که خودشیفتگی ناشی از به درون معطوف شدن نیروگذاری روانی در مصداق امیال را نوعی خودشیفتگی ثانوی بدانیم که بر خودشیفتگی اولیه که به دلایل مختلف تحت الشعاع قرار گرفته است افزوده می شود.
مایلم تأکید کنم که در اینجا قصد تبیین یا بحث بیشتر در باره مسأله روان گسیختگی را ندارم، بلکه صرفاً آنچه را پیشتر در نوشته های دیگر بیان شده است جمعبندی می کنم تا دلیل موجهی برای مطرح شدن مفهوم خودشیفتگی ارائه کرده باشم.
این بسط و گسترش نظریه نیروی شهوی را که به اعتقاد من درست است با استناد به دلیل سومی هم میتوان تأیید کرد و آن عبارت است از مشاهدات و دیدگاه هایمان درباره حیات روانی کودکان و مردمان بدوی . در میان مردمان بدوی به ویژگی هایی بر می خوریم که اگر به صورت مجزّا وجود داشت، میشد آنها را در زمره ویژگی های خود بزرگ بینی دانست: مبالغه درباره قدرت آرزوها و اَعمال ذهنیشان، یا قدرت مطلق اندیشه ، ایمان به نیروی سحرآمیز کلمات ، و شگردی برای برآمدن از پس دنیای بیرون (جادوگری) که به نظر میرسد نتیجه منطقی این فرضهای واهی باشد.
در کودکان این دوره و زمانه، که رشدشان برای ما بسیار پر ابهام تر است، توقع داریم نگرش کاملاً مشابهی درباره دنیای بیرون بیابیم. بدینسان به این نتیجه میرسیم که “خود” نیروگذاری روانی اولیه ای را به لحاظ شهوانی انجام میدهد که مقداری از آن متعاقباً به مصداق های امیال تعلق میگیرد، اما بخش اساسی آن ادامه می یابد و به نیروگذاری روانی در مصداق امیال مربوط می شود، درست همانطور که جسم یک آمیب به پاهای کاذبی که از آن بیرون میزنند مربوط میگردد. در تحقیقات ما، از آنجا که نشانه های روان رنجوری نقطه آغاز کار بود، این بخش از تقسیم نیروی شهوی در بدو امر ناگزیر از ما پنهان ماند. ما صرفاً متوجه فیضان این نیرو شدیم، یعنی متوجه نیروگذاری روانی در مصداق امیال که میتواند به بیرون از خود گسیل و یا به آن بازگردانده شود . همچنین میتوان به طور کلی گفت که تقابلی بین نیروی شهوی متمرکز بر خود و نیروی شهوی متمرکز بر مصداق امیال وجود دارد : بیشتر شدن هر یک از این دو، به کمتر شدن دیگری می انجامد. عالیترین مرحله ای که نیروی شهوی متمرکز بر مصداق امیال در رشد خود میتواند به آن نائل شود در دلباختگی تبلور می یابد، یعنی در حالتی که به نظر میرسد فرد برای نیروگذاری روانی در مصداق امیال از شخصیتش دست برداشته باشد. وارونه این وضعیت را در خیالپردازی بیماران مبتلا به پارانویا یا ادراك نَفْسشان درباره آخر الزّمان داریم.
سرانجام، در خصوص تمایزگذاری بین نیروهای مختلف روانی، به این نتیجه رسیده ایم که در وهله نخست یعنی در وضعیت خودشیفتگی این نیروها با یکدیگر همزیستی دارند و تحلیل ما ناپخته تر از آن است که بتوانیم آنها را از یکدیگر تمیز دهیم. تا زمانی که شخص در مصداق امیالش نیروگذاری روانی نکند، نمی توان بین نیروی جنسی یا همان نیروی شهوی و نیروی غرایز “خود” تمایزی قائل شد.
پیش از هرگونه بحث بیشتر در این زمینه، لازم است دو پرسش را مطرح کنم که ما را به کُنه مطلب رهنمون مینمایند. اولاً، بین این خودشیفتگی که در نوشته حاضر مورد بحث قرار میدهیم و خودانگیزی جنسی که حالت ابتدایی نیروی شهوی می دانیمش چه رابطه ای وجود دارد؟ ثانیاً، اگر بپذیریم که نوعی نیروگذاری شهوی اولیه در “خود “صورت می گیرد، دیگر چه ضرورتی دارد که بین نیروی شهوی جنسی و نیروی غیرجنسی غرایز “خود” تمایز قائل شویم؟ اگر فرض کنیم که صرفاً یک نوع نیروی روانی وجود دارد، آیا با این فرض از تمام مشکلات مربوط به تمایزگذاری بین نیروی غرایز “خود” و تمایزگذاری بین نیروی شهوی متمرکز بر “خود “و نیروی شهوی متمرکز بر مصداق امیال رهایی نخواهیم یافت؟
در خصوص پرسش اول، می توان به این نکته اشاره کرد که ناگزیر باید فرض کنیم وحدتی مشابه وحدت “خود” نمی تواند از ابتدا در شخص وجود داشته باشد؛ به سخن دیگر،” خود” می بایست رشد کند. لیکن غرایز خودانگیزی جنسی از بدو امر وجود دارند. به همین سبب، لازم است که چیزی به خودانگیزی جنسی افزوده شود (یک عمل جدید روانی ( تا خودشیفتگی پدید آید.
در هر روانکاوی که از او خواسته شود پاسخی قطعی به پرسش دوم دهد نشانه های تردید آشکار میگردد . دست برداشتن از مشاهده و روی آوری به مباحثه بی ثمر نظری، فکر خوشایندی نیست؛ با این حال، نباید کوشش برای توضیح موضوع را کمتر کرد. درست است به طور خاص” خود “و نیروی غرایز “خود” که مفاهیمی از قبیل نیروی شهوی، متمرکز بر مفاهیمی نیستند که بتوان به سهولت درکشان کرد و محتوایی غنی ندارند. هرگونه نظریه گمانپردازانه درباره روابط مورد نظر، ابتدا مفهوم کاملاً دقیقی را میجوید تا آن را شالوده خود قرار دهد. لیکن من معتقدم که تفاوت بین نظریه گمان پردازانه و دانشی که بر پایه تفسیر تجربی استوار است، دقیقاً همین است. برخوردار بودن گمان پردازی از شالوده ای عاری از تناقض و منطقاً انکارناپذیر، مایه رشک دانش مبتنی بر تفسیر تجربی نیست؛ بلکه چنین دانشی با خرسندی به مفاهیم اساسی گنگ و تقریباً تصور ناپذیر بسنده می کند، مفاهیمی که امیدوار است در مراحل بعدی رشد خود آنها را بهتر درك کند یا حتی با مفاهیمی دیگر جایگزینشان سازد. این بدان سبب است که این اندیشه ها بنیان علم نیستند که همه چیز مبتنی بر آنها باشد؛ آن شالوده صرفاً مشاهده است. به عبارتی، اندیشه های یادشده نه قاعده کل این ساختار، بلکه رأس آن هستند و تعویض یا کنار گذاشتنشان هیچ خدشه ای به ساختار موردنظر وارد نمی کند. عین همین اتفاق در زمانه ما در دانش فیزیک در حال رخ دادن است، زیرا مفاهیم اساسی این علم درباره ماده ، مرکز نیرو، جاذبه و غیره کمتر از مفاهیم مشابه در روانکاوی مورد مجادله نیستند.
مفاهیم نیروی شهوی متمرکز بر “خود” و نیروی شهوی متمرکز بر مصداق امیال از این حیث سودمندند که این دو مفهوم از مطالعه ویژگی های دقیق فراینده ای روانرنجورانه و “خود” روانپریشانه استنتاج شده اند. تقسیم نیروی شهوی به دو نوع، یکی نوعی که برای “خود” مناسب است و یکی هم نوعی که به مصداق های امیال تعلق می گیرد ،پیامد اجتناب ناپذیر فرضیه اولیه ای است که بین غرایز جنسی و غرایز “خود” تمایز میگذارد. به هر حال، تحلیل صرف روانرنجوری انتقال، هیستری و روانرنجوری وسواسی، مرا به این تمایزگذاری واداشت و، تا آنجا که من میدانم، تلاش همه روانکاوانی که خواسته اند این پدیده ها را از راه هایی دیگر تبیین کنند ناموفق مانده است.
در فقدان کامل هر گونه نظریه در باره غرایز که ما را در این زمینه یاری دهد، شاید مجاز باشیم یا به بیان دقیقتر،ناچاریم ابتدا فرضیه ای را به نتیجه منطقی آن برسانیم تا یا ابطال شود و یا اثبات. این فرضیه که غرایز جنسی از بدو شکل گیری از سایر غرایز، غرایز “خود”، جدا هستند، به دلایل مختلف درست است، علاوه بر این که چنین فرضیه ای برای تحلیل روانرنجوری های وسواسی میتواند کاربرد داشته باشد. می پذیرم که این ملاحظه اخیر به تنهایی خالی از ابهام نیست، زیرا چه بسا یک نیروی روانی بی علاقه صرفا ً از طریق معطوف شدن به یک مصداق امیال به نیروی شهوی تبدیل شود. اما اولاً تمایزی که در این مفهوم گذاشته میشود مطابق است با تمایزی که عامه مردم عموما بین گرسنگی و عشق قائل میشوند. ثانیا ، این تمایز به دلیل ملاحظات زیست شناسانه درست است. هر فردی در واقع دو گونه حیات دارد: یکی حیاتی که فقط مقصودهای خود او را برمی آورد و دیگری حیاتی که حکم حلقه ای واسط در یک زنجیره را دارد . این گونه دوم حیات به رغم میل فرد یا دست کم به طور غیر ارادی انجام میشود.
خود فرد، امیال جنسی را از جمله مقصودهای خود می شمارد، حال آنکه از منظری دیگر آن فرد ضمیمه نطفه پلاسمای خود است و تمامی نیروهایش را در ازای برخوردار شدن از لذت در اختیار آن میگذارد. او محمل فانی جوهری (احتمالاً (فناناپذیر است، همچون وارث ملکی وقف شده که صرفاً مالک موقت ملکی است که بعد از مرگ او همچنان وجود خواهد داشت. جدا کردن غرایز جنسی از غرایز “خود” فقط مبین این کارکرد دوگانه فرد است. ثالثاً، باید به یاد داشته باشیم که روزی همه نظرهای موقتمان در روانشناسی قاعدتاً بر شالوده ای اندام وار مبتنی خواهند شد . بدین ترتیب امکان دارد که فعالیت های جنسیت ناشی از مواد خاص و فرایندهای شیمیایی باشند و هم این مواد و فرایندها بسط یافتن حیات فرد به حیات نوع را ممکن می سازند. ما این امکان را در جایگزین کردن نیروهای روانی خاص با مواد شیمیایی خاص در نظر می گیریم.
من کلاً میکوشم تا روانشناسی را از هر حوزه دیگری که ماهیتی متفاوت با آن دارد – حتی طرز فکر زیستشناسانه – مبرّا نگه دارم. دقیقاً به همین دلیل، مایلم در اینجا به صراحت اذعان کنم که فرضیه جدا بودن غرایز “خود” و غرایز جنسی یا به عبارت دیگر، نظریه نیروی شهوی چندان پایه و اساس روانشناسانه ندارد، بلکه به ویژه زیست شناسی موید آن است . با این حال، چنانچه تحقیقات روانکاوانه خود به فرضیه مفیدتر و دیگری در باره غرایز منجر شود، من قاعده عام نظریه ام را نقض نخواهم کرد و این فرضیه را مردود خواهم شمرد. البته تاکنون چنین نشده است. چه بسا بعدها معلوم شود که نیروی جنسی یا همان نیروی شهوی، از دیدگاهی بسیار عام و در سطحی بسیار بنیانی، صرفاً محصول تفاوتگذاری در نیروی فعال در ذهن باشد. اما این پافشاری نابجاست، زیرا به موضوعاتی مربوط میشود که به سبب فقدان قرابت با مشاهدات ما و کم اطلاعی ما، چون و چرا کردن درباره آنها همانقدر بی فایده است که تأیید کردنشان . این هویت اولیه ممکن است به علائق تحلیلی ما بی ربط باشد، به همان اندازه که خویشاوندی همه نژادهای بشر برای اثبات حق ارث یک فرد خاص نامربوط است. این نظرپردازی ها همگی بیثمرند. از آنجا که نمیتوان منتظر ماند تا دانشی دیگر به نتایج قطعی درباره نظریه غرایز برسد، به مراتب مفیدتر است که بکوشیم معلوم کنیم ترکیب پدیده های روانی چگونه به حل این مسأله اساسی زیست شناسی کمک میکند. بهتر آن است که احتمال خطا را بپذیریم، ولی نباید از بررسی دلالت های فرضیه ای که در ابتدا اختیار کردیم یا در واقع فرضیه ای که از تحلیل روانرنجوری های انتقال ناپذیر حاصل گردید منصرف شویم یعنی این فرضیه که بین غرایز خود و غرایز جنسی، نوعی تقابل وجود دارد . همچنین نباید از بررسی این موضوع منصرف شویم که آیا این فرضیه عاری از تناقض و ثمربخش است و آیا میتوان آن را در مورد سایر بیماری ها مانند روانگسیختگی نیز به کار برد یا خیر.
البته اگر ثابت شود که نظریه نیروی شهوی در کوشش برای تبیین این بیماری اخیر ناموفق بوده است، آنگاه صورت مسأله فرق خواهد کرد. یونگ ( 1912 ) این ادعا را مصرّانه مطرح کرده و به همین سبب است که به رغم میل خودم وارد این بحث آخر شده ام. من شخصاً تمایل داشتم همان مسیری را که در تحلیل بیماری شربر آغاز کردم تا به انتها ادامه دهم و اصلاً به بحث راجع به مفروضات آن نپردازم. لیکن ادعای یونگ، دستکم شتابزده است. دلایلی که او در اثبات ادعایش مطرح می کند ناکافی اند . اولاً، یونگ به این موضوع متوسل میشود که من خود پذیرفته ام به سبب دشواریهای تحلیل شربر مفهوم نیروی شهوی را بسط دهم . به عبارت دیگر، محتوای جنسی این مفهوم را کنار بگذارم و نیروی شهوی را کلاً مترادف علاقه روانی بدانم. فرنچزی Ferenczi 1913 در نقدی جامع بر مقاله یونگ، هر آنچه را برای تصحیح این تفسیر نادرست لازم است بیان کرده است. من صرفاً میتوانم بر نقد فرانچزی صحه بگذارم و تکرار کنم که برخلاف ادعای یونگ هرگز دیدگاه خود درباره نظریه نیروی شهوی را کنار نگذاشته ام. بحث دیگر یونگ یعنی اینکه بازگرداندن نیروی شهوی به خود فی نفسه موجب اختلال در کارکرد واقعیت نمیشود در واقع نوعی اظهارنظر است و نه استدلال. یونگ موضوع را محرز قلمداد می کند و نیازی به ارائه برهان نمی بیند. اینکه آیا چنین موضوعی میتواند ممکن باشد و اینکه چگونه میتواند ممکن باشد، دقیقاً همان نکته ای است که میبایست در مقاله یونگ مورد بررسی قرار میگرفت. یونگ در نوشته عمده بعدی اش 1913 درست از همان راه حلی که من مدتها قبل مورد اشاره قرار داده بودم غافل میماند . او می نویسد در عین حال، این نکته را نیز باید ملحوظ کرد (نکته ای که ضمناً فروید در کتابش راجع به نحوه درمان شربر [ 1911 ] مورد اشاره قرار می دهد) که درونگرایی نیروی شهوی جنسی به نیروگذاری روانیِ خود منجر میگردد، و اینکه احتمالاً همین موضوع باعث از بین رفتن کارکرد واقعیت در ذهن بیمار می شود . امکان تبیین روانشناسی از بین رفتن کارکرد واقعیت به این شکل، به راستی وسوسه انگیز است لیکن یونگ چندان وارد بحث بیشتر درباره این امکان نمی شود . چند سطر بعد، یونگ با اظهار اینکه این عامل تعیین کننده موجب روانشناسیِ زاهد ریاضتکش می شود و نه روانشناسیِ زوال عقل پیشرس امکان یادشده را مردود می شمارد. اینکه این قیاسِ نابجا چه قدر کم میتواند به حل این مسأله کمک کند. با در نظر گرفتن این موضوع میتوان دریافت که رفتار زاهدی از این نوع که می کوشد هرگونه نشانه علاقه جنسی را ریشه کن کند، البته جنسی صرفاً به مفهوم عامیانه این کلمه، لزوماً نشاندهنده هیچگونه تخصیص بیماری زای نیروی شهوی نیست . چه بسا او به کلی مانع جهت گیری علاقه جنسی خویش به سوی انسان ها گردیده، ولی آن را به صورت علاقه ای تشدید شده به امر الهی، به طبیعت یا به دنیای حیوانات والایش sublimation کرده باشد، بدون اینکه نیروی شهوی اش از طریق درونگرایی به خیالاتش معطوف شود یا به خود بازگردد. به نظر میرسد که این قیاس بر امکان تمایزگذاری بین علاقه سرچشمه گرفته از منبعی شهوت انگیز و سایر علائق خط بطلان میکشد. همچنین به یاد داشته باشیم که محققان مکتب سوئیس فقط دو جنبه از مسأله زوال عقل پیشرس را تبیین کرده اند) یکی وجود عقده هایی در این بیماری که هم در افراد سالم مشاهده کرده ایم و هم در افراد روانرنجور، و دیگری مشابهت خیالات افراد مبتلا به این بیماری با اسطوره های عامیانه) که البته ارزشمند است، لیکن نتوانسته اند سازوکارهای این بیماری را روشن تر کنند . لذا این ادعای یونگ را می توانیم مردود بشماریم که نظریه نیروی شهوی نتوانسته است بیماری زوال عقل پیشرس را تبیین کند و به همین دلیل در بررسی سایر روانرجوری ها نیز کاربردی ندارد.
ب
من بر این اعتقادم که مطالعه مستقیم درباره خودشیفتگی واجد برخی دشواری های خاص است. عمده ترین راه پی بردن ما به ویژگی های این بیماری، احتمالاً تحلیل بیماران هذیان زده است . درست همانگونه که از راه بررسی روانرنجوری های انتقال توانسته ایم علت تکانه های(impulse) غریزی نیروی شهوی را بیابیم، با بررسی زوال عقل پیشرس و پارانویا به بصیرتهایی درباره روانشناسیِ “خود” میرسیم . در این مورد نیز برای فهم آنچه در پدیده های معمولی بسیار ساده به نظر میرسد، میبایست از حوزه آسیب شناسی و تحریف ها و مبالغه هایش استفاده کنیم. البته از سایر رهیافت ها که شناخت بهتری راجع به خودشیفتگی به ما می دهند نیز میتوان کمک گرفت. اکنون مایلم این رهیافت ها را به ترتیب زیر مورد بررسی قرار دهم: مطالعه درباره بیماریهای عضوی، خودبیمارانگاری (hypochondria) و زندگانی شهوانی دو جنس زن و مرد.
در ارزیابی تأثیر بیماریهای عضوی بر توزیع نیروی شهوی، از دیدگاهی پیروی می کنم که ساندور فرنچزی شفاهاً با من در میان گذاشت. این موضوع را همگان می دانند و آن را امری عادی تلقی میکنند که فرد مبتلا به ناراحتی و درد عضوی، نسبت به جلوه های دنیای بیرون بی علاقه میشود، زیرا آن جلوه ها به درد و رنج او ربط پیدا نمی کنند. از راه مشاهده دقیق تر می آموزیم که چنین بیماری همچنین علاقه شهوی خود را نیز از مصداق های عشقش قطع می کند؛ به بیان دیگر، تا زمانی که درد و رنج او ادامه دارد، عشق هم نمی ورزد. بدیهی بودن این حقیقت نباید مانع از بررسی آن برحسب نظریه نیروی شهوی شود. پس باید بگوییم: انسان بیمار نیروگذاریهای روانیِ شهوی اش را به خود خویشتن معطوف میکند و پس از بهبودی مجدداً آن نیروگذاری شهوی را در مورد اشخاصی غیر از خویش انجام می دهد. ویلهلم بوش Wilhelm Busch درباره نویسنده مبتلا به دندان درد میگوید: متمرکز است روحش بر حفره کوچک دندان آسیایش. در اینجا، نیروی شهوی و علائق خود سرنوشت مشترکی دارند و یک بار دیگر از یکدیگر تمایز ناپذیر می شوند . خودمداری شناخته شده فرد بیمار، هم نیروی شهوی را در بر میگیرد و هم علائق خود را. این خودمداری از نظر ما کاملاً طبیعی است، زیرا مطمئنیم که اگر خود ما نیز بیمار شویم همانگونه رفتار خواهیم کرد . اما اینکه کسالت بدنی احساسات فرد عاشق را به رغم قوت و شدت آن احساسات از بین می برد و ناگاه بی اعتنایی کامل را جایگزین آن می سازد، مضمونی است که طنزنویسان به اندازه کافی به آن پرداخته اند.
خواب نیز از این حیث به بیماری شباهت دارد که گویی شخص نیروی شهوی اش را به نَفْسِ خویش بازگردانده، یا اگر بخواهیم دقیقتر بگوییم تمام آن نیرو را به میل یگانه خوابیدن معطوف کرده است . خودمداری رویاها با این قرائن کاملاً همخوانی دارد. در هر دو حالت، نمونه هایی از تغییراتی در توزیع نیروی شهوی داریم که منتج از دگرگونی خود است.
خودبیمارانگاری، همچون بیماری های عضوی، خود را به صورت حالات و احساسات رنج آور و دردناك جسمانی نشان می دهد و تأثیرش بر توزیع نیروی شهوی، مشابه تأثیر بیماری های عضوی است. فرد خودبیمارانگار علاقه و به ویژه نیروی شهوی اش را از اُبژههای دنیای بیرون برمی گرداند و هر دو را به آن عضوی از بدنش که توجه او را به خود مشغول کرده متمرکز میکند. از آنچه گفتیم، یکی از تفاوت های خودبیمارانگاری با بیماریهای عضوی معلوم می شود: در بیماری های عضوی، حالات و احساسات رنج آور مبتنی بر تغییرات اثبات شدنی در اعضای بدن هستند، حال آنکه در خودبیمارانگاری چنین نیست. لیکن کاملاً با برداشت عمومی ما از فرایندهای روانرنجوری مطابقت دارد که بگوییم حق با فرد خودبیمارانگار است : تحولات عضوی را نیز باید در خودبیمارانگاری دخیل دانست.
اما این تحولات چه می توانند باشند؟ در اینجا به تجربه خود اتکا می کنیم، تجربه ای که نشان میدهد احساسات بدنی ناخوشایند مشابه احساساتی که در خودبیمارانگاری بر فرد عارض میشوند در سایر روانرنجوری ها نیز رخ می دهند. پیش از این گفته ام که تمایل دارم خودبیمارانگاری را در زمره ضعف اعصاب (neurasthenia) و روانرنجوری اضطراب، شکل سوم روانرنجوری واقعی تلقی کنم . احتمالاً مبالغه آمیز نخواهد بود اگر فرض کنیم که در سایر روانرنجوری ها، خودبیمارانگاری نیز در عین حال به میزان اندکی غالباً به فرد حادث میشود. به گمان من، بهترین نمونه این وضعیت را در روانرنجوری اضطراب میتوان دید که واجد روساخت هیستری است. نمونه تمام عیار و شناخته شده عضوی که حساسیت دردناکی دارد، به نحوی تغییر میکند و در عین حال به مفهوم متعارف کلمه دچار بیماری نیست، آلت تناسلی در حالت تحری کشده است. در حالت یادشده، آلت تناسی پر خون، متورم و رطوبتدار می شود و کانون انواع و اقسام هیجان ها است. اکنون به جاست که هر عضوی از بدن را که مایل هستیم برگزینیم و فعالیت آن را در ارسال محرک های برانگیزاننده جنسی به ذهن، به عنوان شهوتزایی در نظر بگیریم. همچنین به این موضوع بیندیشیم که ملاحظاتی که نظریه ما در خصوص جنسیت بر پایه آنها استوار شده است، از دیرباز به این اندیشه عادتمان داده اند که برخی دیگر از اعضای بدن (قسمت های شهوتزا ) میتوانند به جای آلات تناسلی کارکرد داشته باشند و مشابه آنها عمل کنند. در آن صورت، صرفاً یک گام دیگر باید برداریم: میتوانیم تصمیم بگیریم که شهوتزایی را ویژگی عام همه اعضای بدن بدانیم و بر این اساس از افزایش یا کاهش شهوتزایی در بخش خاصی از بدن سخن بگوییم. بدین ترتیب، در ازای هر تغییری از این نوع در شهوتزاییِ اعضای بدن، ممکن است تغییر متناظری در نیروگذاری روانی در “خود” صورت پذیرد. این عوامل هم آنچه را ما شالوده خودبیمارانگاری تلقی می کنیم به وجود میآورند و هم آنچه را که میتواند تأثیری مانند تأثیر بیماری جسمانیِ اعضا بر توزیع نیروی شهوی باقی گذارد.
پیداست که اگر این استدلال را بپذیریم، نه فقط به مشکل خودبیمارانگاری بلکه همچنین به مشکل روانرنجوری های واقعی ضعف اعصاب و روانرنجوری اضطراب برخواهیم خورد. پس بجاست که در همین جا متوقف شویم . حد و حدود پژوهش صرفاً روانشناسانه، فراتر رفتن از مرزهای تحقیقات روانشناسانه تا این حد را مجاز نمی شمارد. به ذکر این نکته بسنده می کنم که از این منظر می توان احتمال داد که نسبت خودبیمارانگاری با هذیان زدگی، مشابه نسبت سایر روانرنجوری های واقعی با هیستری و روانرنجوری وسواسی است . به بیان دیگر، احتمالاً میتوان گفت که اولاً رابطه بین این دو به نیروی شهوی متمرکز بر “خود” وابسته است، درست همانگونه که سایر روانرنجوری ها تابع نیروی شهوی متمرکز بر مصداق امیال اند، و ثانیاً اضطراب خودبیمارانگاری قرینه اضطراب روانرنجورانه است چرا که از نیروی شهوی متمرکز بر “خود” سرچشمه میگیرد. همچنین، از آنجا که میدانیم سازوکار ابتلا به بیماری و شکل گیری نشانه های بیماری در روانرنجوری های انتقال (مسیر درونگرایی به واپسروی(regression)) به جلوگیری از سرازیر شدن نیروی شهوی متمرکز بر مصداق امیال ربط دارد، شناخت دقیقتری از موضوع مهار نیروی شهوی متمرکز بر “خود” نیز پیدا می کنیم و می توانیم آن را با دو پدیده خودبیمارانگاری و هذیان زدگی مرتبط بدانیم.
البته در اینجا کنجکاوی ما باعث این پرسش می شود که چرا جمع شدن نیروی شهوی در “خود” میبایست برای فرد ناخوشایند باشد. به این پاسخ بسنده می کنم که ناخوشایندی همواره تجلّی حد بالاتری از تنش است و لذا آنچه اتفاق میافتد این است که کمیتی در حوزه رخدادهای مادی در اینجا نیز همچون جاهای دیگر به کیفیت روانیِ ناخوشایندی تبدیل میشود. با این حال، چه بسا آنچه نقش تعیین کننده ای در ایجاد ناخوشایندی دارد، نه گستردگی مطلق رخداد مادی بلکه کارکرد خاصی از مجموعه کارکردهای آن گستردگی مطلق باشد. در اینجا می توانیم جرأت کنیم و به طور گذرا به این مسأله بپردازیم که اصولاً چه چیز باعث میشود که حیات ذهنی ما از محدوده خودشیفتگی فراتر رود و نیروی شهوی را به مصداق های امیال معطوف کند. برحسب استدلال فوق، باز هم پاسخ این است که این ضرورت وقتی ایجاد میشود که “خود” بیش از حد معینی از نیروی شهوی برای نیروگذاری روانی استفاده کرده باشد . خودمداری شدید اقدامی است برای مصونیت از بیماری، لیکن به عنوان آخرین چاره باید عاشق شویم تا از بیماری در امان باشیم و اگر به سبب سرخوردگی نتوانیم عاشق شویم، آنگاه حتماً بیمار خواهیم شد. این دیدگاه تا حدودی با ابیات هاینه Heine در توصیف پدیدآییِ روانیِ psychogenesis آفرینش همخوانی دارد: بی تردید بیماری، واپسین سبب تمام انگیزه آفرینش بود . از راه آفرینش بهبودی خویش را میتوانستم به دست آورم. با آفریدن سالم شدم.
ما دریافته ایم که دستگاه ذهنمان در درجه نخست برای فائق آمدن بر هیجاناتی طراحی شده است که در صورت فقدان ذهن، رنج آور می بودند و یا تأثیراتی بیماری زا می داشتند. پرداختن به این هیجانات در ذهن کمک بزرگی است به تخلیه درونی آن هیجاناتی که یا نمی توانند مستقیماً به بیرون تخلیه شوند و یا تخلیه آنها به این شکل فعلاً نامطلوب است. لیکن در مورد اول یعنی امکان ناپذیر بودن تخلیه درونی هیجانات ، تفاوتی نمی کند که آیا این فرایند درونی پرداختن به هیجانات در مورد مصداق های امیال واقعی صورت می گیرد یا در مورد مصداق های خیالی. تفاوت بین این دو بعدها بارز می شود، یعنی چنانچه معطوف کردن نیروی شهوی به مصداق های امیال غیرواقعی (درونگرایی) منجر به جمع شدن آن گردد. در بیماران هذیان زده، خودبزرگ بینی امکان پرداختن درونی به نیروی شهوی بازگشته به “خود” را به نحوی مشابه فراهم می کند. احتمالاً فقط وقتی که خودبزرگ بینی در این کار ناموفق می ماند جمع شدن نیروی شهوی بیماری زا میشود و فرایند بهبودی را آغاز میکند، فرایندی که برای ما نوعی بیماری به نظر میرسد. در اینجا اندکی بیشتر ساز و کار هذیان زدگی را مورد بحث قرار می دهم و به آن دیدگاه هایی اشاره خواهم کرد که به گمان من درخور بررسی اند . به نظر من، تفاوت ناخوشی های هذیان زدگی با روانرنجوری های انتقال این است که در اولی نیروی شهوی ای که به سبب سرخوردگی آزاد شده است به مصداق های امیال در خیال معطوف نمی ماند، بلکه به “خود” باز می گردد. بنابراین، خود بزرگ بینی مطابقت می کند با غلبه روانی بر این میزانِ اخیر از نیروی شهوی و لذا قرینه درونگرایی و خیالپردازیای است که در روانرنجوری های انتقال دیده میشوند. انجام نشدن این کارکرد روانی باعث پیدایش خود بیمارانگاری هذیان زدگی میگردد که وضعیتی مشابه اضطراب در روانرنجوری های انتقال است. میدانیم که این اضطراب را از طریق کنشهای روانیِ بیشتر میتوان برطرف کرد، یعنی از طرق تبدیل (conversion) ، واکنش وارونه (reaction formation) یا ایجاد وسیله حفاظت ) هراس بیمارگونه) . فرایند متناظری که برای رفع اضطراب در هذیان زدگان صورت میگیرد عبارت است از کوشش برای اعاده، و نمودهای چشمگیر بیماری هم ناشی از همین کوشش اند . از آنجا که هذیان زدگی غالباً اگر نه معمولاً صرفاً موجب انقطاع ناقص نیروی شهوی از مصداق های امیال می شود، در توصیف بالینی آن میتوان به سه گروه از پدیده ها اشاره کرد :
1 – آنهایی که مبین وضعیت باقیمانده از یک حالت بهنجار یا یک روانرنجوری اند . پدیده های باقیمانده؛
2 – آنهایی که مبین فرایند بیمارگونه اند . انقطاع نیروی شهوی از مصداق های امیالش و همچنین خودبزرگ بینی، خود بیمارانگاری، بی قراری عاطفی و انواع واپسروی؛
3 – آنهایی که مبین اعاده اند و نیروی شهوی در آنها به شیوه هیستری در زوال عقل پیشرس یا هذیانزدگی به معنای واقعی کلمه یا به شیوه روانرنجوری وسواسی در پارانویا بار دیگر به مصداق های امیال معطوف میشود. این نیروگذاری شهوی تازه از این حیث با نیروگذاری اول فرق دارد که در سطحی دیگر و اوضاعی متفاوت آغاز میشود. از بررسی تفاوت بین روانرنجوری های انتقال که از این نیروگذاری شهوی تازه ناشی میشوند و شکل بندیهای متناظری که در آنها “خود” بهنجار است، میتوان به ارزشمندترین بصیرت ها درباره ساختار دستگاه ذهن بشر نائل شد.
سومین رهیافت برای مطالعه در خصوص خودشیفتگی، عبارت است از مشاهده زندگانی شهوانی انسانها با همه انواع تفاوتهایش در زن و مرد . درست همانگونه که نیروی شهوی متمرکز به مصداق امیال در ابتدا نیروی شهوی متمرکز بر “خود” را از مشاهدات ما پنهان داشت، ایضاً در مورد مصداق گزینیِ نوزادان و کودکانِ در حال رشد نیز آنچه ابتدا توجه ما را به خود جلب کرد این بود که آنان مصداق های امیال جنسیشان را برحسب نحوه ارضا شدنشان برمی گزینند. نخستین ارضاهای جنسیِ مبتنی بر خودانگیزی جنسی در پیوند با کارکردهای حیاتی ای تجربه می شوند که هدف از آنها بقای خود است. غرایز جنسی در بدو امر به ارضای غرایز “خود” الحاق میشوند و فقط در مراحل بعدی قائم به ذات میگردند . لیکن حتی به هنگام استقلال غرایز جنسی، باز هم نشانه ای از الحاق اولیه آنها وجود دارد، زیرا آن کسانی که عهده دار غذا دادن و نگهداری و مراقبت از کودك هستند یعنی در وهله نخست مادر کودك یا شخص جایگزین مادر، اولین مصداق های امیال جنسی او می شوند . اما در کنار این نوع مصداق گزینی و این منبع مصداق گزینی، که میتوان آن را الحاقی یا تکیه گاه جویانه نامید، تحقیقات روانکاوانه نوع دومی از مصداق گزینی را آشکار کرده است که به ذهن ما خطور نمی کرد. ما دریافته ایم که به ویژه آن کسانی که رشد نیروی شهوی شان دچار اختلال شده است مانند منحرفان جنسی و همجنسگرایان، در گزینش بعدی مصداق های عشقشان، نه مادرِ خود بلکه نَفْسِ خودشان را الگو قرار داده اند. آنان به وضوح خودشان را در مقام مصداق عشق می طلبند و مصداق گزینی شان چنان است که باید آن را مبتنی بر خودشیفتگی نامید. مشاهدات ما در این زمینه مجاب کننده ترین دلیلی بوده که ما را به اتخاذ نظریه خودشیفتگی رهنمون شده است.
با این حال، ما چنین نتیجه نگرفته ایم که انسان ها را – برحسب اینکه مصداق گزینی شان از نوع تکیه گاه جویانه است یا از نوع مبتنی بر خودشیفتگی – می توان به دو گروه کاملاً مجزّا تقسیم کرد. بلکه فرض ما این است که هر فردی می تواند به هر دوی این شیوه ها مصداق گزینی کند، هر چند که فرد یاد شده ممکن است یکی از این دو شیوه را بر دیگری ترجیح بدهد. ما می گوییم که انسان در بدو امر از دو مصداق برای امیال جنسی اش برخوردار است – خودش و آن زنی که از او مواظبت می کند و شیرش می دهد- و به این ترتیب فرض می کنیم که خودشیفتگی اولیه به همه انسان ها حادث می شود و ممکن است در برخی موارد خود را به شکلی بارز در مصداق گزینی افراد نشان دهد.
مقایسه دو جنس مذکر و مونث همچنین نشان می دهد که مصداق گزینی آنان اساساً با یکدیگر فرق دارد، هر چند که البته این تفاوت ها همگانی نیستند. عشق کاملاً الحاقی به مصداق امیال، به مفهوم اخص کلمه، ویژگی مردان است. مبالغه چشمگیر جنسی در این نوع عشق، یقیناً از خودشیفتگی اولیه کودك ناشی می شود و لذا با انتقال آن خودشیفتگی به مصداق امیال جنسی تناظر دارد . این مبالغه جنسی سرچشمه حالت خاص عاشق شدگی است حالتی که یادآور تمایلی مبرم و روانرنجورانه هم هست و لذا علت آن را در ضعف “خود” به دلیل عدم برخورداری از نیروی شهوی و قوت مصداق محبوب می توان جست. در اکثر زنانی که می شناسیم – احتمالاً پاکدامن ترین و صادق ترین زنان- فرایند متفاوتی رخ می دهد. با شروع بلوغ، رشد کامل آلات تناسلی زنانه که تا آن زمان در حالت بالقوه بوده اند، ظاهراً خودشیفتگی اولیه را تشدید می کند و این بر تحقق مصداق گزینیِ واقعی و مبالغه جنسیِ ملازم با آن تأثیر نامطلوبی باقی میگذارد. زنان، به ویژه اگر در بزرگسالی چهره ای زیبا داشته باشند، ازخودراضی می شوند و آن محدودیت های اجتماعی را که بر مصداق گزینیشان تحمیل می شود با این احساس جبران میکنند . به عبارت دقیق تر، این قبیل زنان فقط به خویشتن عشق می ورزند، عشقی که در شدت و حدت مانند عشق مردان به آنان است. همچنین آنان نیازی به عشق ورزیدن ندارند، بلکه فقط می خواهند که کسی آنان را عاشقانه دوست بدارد و لذا آن مردی که واجد این شرط باشد محبوب دل آنها خواهد بود. برای این نوع زن در زندگانیِ شهوانیِ بشر باید اهمیت بسیار فراوانی قائل شد. مردان به شدت مفتون این قبیل زنان میشوند، نه فقط به دلیل اینکه زنان یادشده زیبا هستند و چون معمولاً زیباترین زناناند، بلکه همچنین به سبب مجموعه ای از عوامل جالب روانی، زیرا کاملاً واضح است که وقتی فردی بخشی از خودشیفتگیِ خود را کنار می گذارد و عشق به مصداق امیال را می جوید، خودشیفتگیِ کسی غیر از خودش برای او بسیار گیرا خواهد بود. جذابیت بچه به میزان زیادی از خودشیفتگیِ او ناشی میشود، از دسترس ناپذیری و حالت از خودراضیِ او، درست مثل جذابیت برخی حیوانات که در ظاهر هیچ توجهی به ما ندارند – مانند گربه ها و حیوانات درنده بزرگ. در واقع، حتی تبهکاران مشهور و افراد بذله گو، آنگونه که در ادبیات نمایانده می شوند، به این علت توجه و علاقه ما را به خود جلب می کنند که به نحوی مداوم و با خودشیفتگی میتوانند از هر آنچه “خود” آنها را خفیف می سازد دوری کنند. گویی که به آنان حسد می ورزیم زیرا قادرند حالت روحیِ خوشی را برای خویش حفظ کنند، وضعیت شهوی زایل نشدنی ای که خود ما مدتها پیش از آن دست شستیم. البته جذابیت فراوان زنان خودشیفته، نقطه مقابل خود را نیز دارد . بخش بزرگی از نارضایتی عاشق، از تردیدهایش درباره صداقت معشوق، از شکوه هایش در باره سرشت معماگونه معشوق، ریشه در همین ناسازگاری انواع مصداق گزینی دارد.
شاید بجا باشد که در اینجا اطمینان بدهم این توصیف درباره شکل زنانه زندگانیِ شهوانی، ناشی از هیچگونه میل مغرضانه به تحقیر زنان نیست. صرفنظر از اینکه غرض ورزی اصلاً در ذات من نیست، می دانم که این مسیرهای متفاوت رشد، با ماهیت متفاوت کارکردهای بدن در کلّیت زیست شناسانه بسیار پیچیده ای همخوانی دارند . مضافاً اینکه من اذعان دارم زنان زیادی هستند که طبق الگوی مردانه عشق می ورزند و همچنین متناسب با آن الگو، مبالغه جنسی نیز می کنند.
حتی زنان خودشیفته که به مردان همچنان بی اعتنا باقی می مانند، راهی برای عشق کامل به مصداق امیال دارند. در فرزندی که این زنان به دنیا می آورند بخشی از بدن خودشان همچون چیزی بیرونی با آنان رویارویی می کند و آنها سپس با ترك خودشیفتگی شان به عشق کامل به مصداق امیال قادر می شوند. افزون بر این، زنان دیگری نیز هستند که برای گذار از خودشیفتگی ثانوی به عشق به مصداق امیال، نیازی به این ندارند که تا زمان بچه دار شدن صبر کنند . آنان قبل از سن بلوغ، احساسی مذکّرانه دارند و کم و بیش به شکلی مذکّرانه رشد می کنند. وقتی این زنان به بلوغ مونّثانه می رسند و این روند متوقف میشود، هنوز هم قادرند که خواهان کمال مطلوبی مردانه باشند، کمال مطلوبی که در حقیقت ادامه حیات آن سرشت پسرانه ای است که آنان خود زمانی از آن برخوردار بودند.
آنچه را تاکنون به اشاره گفته ام می توان با خلاصه کردن مسیرهایی که به انتخاب مصداق امیال منتهی می شود، چنین جمع بندی کرد:
شخص به دو صورت می تواند عشق بورزد:
1 – برحسب شکلی که مبتنی بر خودشیفتگی است:
الف. خصلت های فعلی خودش – به عبارت دیگر، شخص عاشق خودش می شود؛
ب. خصلت های قبلی خودش؛
پ. خصلت هایی که مایل است داشته باشد؛
ت. کسی که قبلاً بخشی از خود او بوده است.
2 – برجسب شکلی که مبتنی بر تکیه گاه جویی یا الحاق است:
الف . آن زنی که او را تغذیه می کند؛
ب. آن مردی که او را مراقبت می کند؛
و توالی افرادی که جایگزین آنان می شوند.
پیش از رسیدن به بخش دیگری از بحث مقاله حاضر، نمی توان دلیل موجهی برای محلوظ کردن ردیف پ در الگوی اول ارائه کرد. اهمیت و دلالت مصداق گزینیِ مبتنی بر خودشیفتگی در همجنس گرایی مردان را می بایست در پیوند با موضوعاتی دیگر مورد بررسی قرار داد.
خودشیفتگی اولیه ای را که ما فرض کردیم در کودکان وجود دارد- و یکی از اصول مسلّم نظریه های ما راجع به نیروی شهوی است – کمتر میتوان از راه مشاهده مستقیم درك کرد، اما با استنتاج از موضوعی دیگر میشود بر آن صحه گذاشت اگر نگرش والدین مهربان به فرزندانشان را مورد بررسی قرار دهیم، درمی یابیم که آن نگرش در واقع احیا و بازتولید خود شیفتگی خودشان است که مدتها پیش کنار گذاشته بودند چنانکه همگی میدانیم، شاخص مطمئنی که مبالغه (جنسی و عاطفی در مورد مصداق امیال) به دست میدهد و ما پیش تر آنرا نشان خودشیفتگی در مصداق گزینی دانسته ایم، برنگرش عاطفی والدین در باره فرزندان شان غالب است، در نتیجه، آنان به نحوی مبرم تمایل دارند که همه کمالات را به فرزندشان نسبت دهند و البته مشاهده بدون اغراق، هیچ دلیلی برای اینکار به دست نمیدهد و تمام عیب و نقص های او را پنهان و فراموش کنند . در حاشیه بد نیست اشاره شود که انکار و الدین در مورد وجود تمایلات جنسی در کودکان به همین نکته مربوط است. علاوه بر این، آنان تمایل دارند که تمام اکتسابات فرهنگی را که خودشیفتگی خود آنها ملزم به رعایت شان شده است به نفع فرزندشان تعلیق کنند و به نیابت از او مجدداً خواهان همان امتیازاتی شوند که خود مدتها قبل کنار گذاشته بودند. فرزند آنان روزگاری خوشتر از روزگار والدینش خواهد داشت و مجبور به رعایت ضرورت هایی که به زعم آنان در زندگی فوق العاده مهم هستند نخواهد شد. بیماری، مرگ، چشم پوشی از لذت و محدود شدن اراده اش هرگز او را متأثر نخواهد کرد. برای خشنودی اش، قوانین طبیعت و جامعه ملغی خواهند شد و بار دیگر او واقعاً مرکز و کانون جهان هستی خواهد بود “اعلیحضرت بچه”، همانگونه که زمانی ما خود را تصور می کردیم. کودك آن رویاهای آرزومندانه ای را که والدینش هرگز عملی نکردند تحقق خواهد بخشید: پسربچه به جای پدرش مردی متشخّص و قهرمان خواهد شد و دختربچه برای جبرانِ گرچه دیر هنگامِ وضع مادرش با یک شاهزاده ازدواج خواهد کرد. در حساسترین نقطه نظام خودشیفتگی، یعنی جاودانگیِ خود که سخت در مضیقه واقعیت است، کودك حکم مأمنی را دارد که موجب آرامش خاطر والدین می شود . مهر و محبت والدین، که بسیار ترحم انگیز و در اصل بچگانه است، چیزی نیست مگر خودشیفتگیِ احیا شده والدین که وقتی به عشق به مصداق امیال تبدیل می شود خصوصیات سابق خود را قطعاً برملا می کند.
پ
اختلالالتی که خودشیفتگیِ اولیه کودك را در معرض خطر قرار می دهند، واکنش های کودك برای محافظت از خویشتن در برابر آن اختلالات و مسیرهایی که کودك در نشان دادن این واکنش ها ناگزیر به آنها کشانده می شود – اینها موضوعات مهمی هستند که هنوز مورد تحقیق قرار نگرفته اند، ولی من قصد دارم فعلاً آنها را مسکوت بگذارم . لیکن مهمترین بخش این موضوعات را می توان با عنوان عقده اختگی مشخص کرد . در پسربچه ها اضطراب از دست دادنِ قضیب، در دختربچه ها حسرت داشتن قضیب ، و در پیوند با تأثیر منع اولیه از فعالیت جنسی مورد بحث قرار داد. پژوهش روانکاوانه به طور معمول ما را قادر می سازد بی ثباتی های غرایز شهوی را ، وقتی از غرایز “خود” جدا شده و در تقابل با آنها قرار می گیرند ریشه یابی کنیم. ولی در حوزه خاص عقده اختگی، پژوهش روانکاوانه استنتاج وجود دوره ای و وضعیت روانی ای را امکان پذیر می سازد که هر دو گروه این غرایز هنوز در وحدت با یکدیگر کارکرد داشتند و به نحوی جدایی ناپذیر با یکدیگر درآمیخته بودند و به صورت علائق ناشی از خودشیفتگی تبلور می یافتند . آدلر مفهوم اعتراض مذکّرانه را بر مبنای همین چارچوب مطرح کرده است. وی این مفهوم را تقریباً تا حد یگانه نیروی برانگیزاننده در شکل گیری شخصیت و ایضاً روان رنجوری ارتقا داده است و شالوده آن را ارزشگذاری اجتماعی- و نه گرایشی مبتنی بر خودشیفتگی و لذا مربوط به نیروی شهوی می داند . تحقیقات روانکاوانه از بدو امر وجود و اهمیت اعتراض مذکّرانه را تشخیص داده، ولی برخلاف آدلر آن را واجد خصوصیات خودشیفتگی و ناشی از عقده اختگی دانسته است. اعتراض مذکّرانه در شکل گیری شخصیت دخیل است و همراه با بسیاری عوامل دیگر آن را ایجاد می کند، ولی برای تبیین مسائل روان رنجوری ها که آدلر هیچ جنبه آنها را در نظر نمیگیرد مگر اینکه روانرنجوری ها چگونه در خدمت غرایز “خود” قرار میگیرند به کلی نامناسباند. به اعتقاد من مبتنی کردن نحوه ایجاد روانرنجوری بر شالوده محدودی همچون عقده اختگی کاملاً ناممکن است، صرفنظر از اینکه عقده یادشده با چه شدت و حدتی به صورت یکی از مقاومت های resistance مردان به درمان روانرنجوری ممکن است برجسته و مهم شود. در حاشیه این موضوع را درخور ذکر میبینم که برخی بیماران مبتلا به روانرنجوری را سراغ دارم که در آنها اعتراض مذکّرانه یا، به زعم ما، عقده اختگی نقش بیماری زا ندارد و یا اصلاً به وجود نمیآید.
مشاهده بزرگسالان بهنجار حاکی از آن است که خودبزرگبینیِ سابق آنان مهار شده است و آن خصوصیات روانی ای که نشانه خودشیفتگی کودکانه آنان بود محو شده اند. نیروی شهوی متمرکز بر “خود” آنان چه شده است؟ آیا باید فرض کنیم که تمام آن نیرو به نیروگذاری روانی در مصداق امیال منتقل شده است؟ این امکان آشکارا با تمام روند بحث ما مغایرت دارد؛ با وجود این، سرنخی از پاسخی دیگر به این پرسش را میتوان در روانشناسی سرکوب repression یافت.
دریافته ایم که چنانچه تکانه های غریزی نیروی شهوی با عقاید فرهنگی و اخلاقیِ فرد تعارض پیدا کنند، دچار تغییر و تحول سرکوب بیماری زا می شوند. البته منظورمان از بیان این مطلب این نیست که فرد یاد شده معرفتی صرفاً فکری یا آگاهانه از وجود این عقاید دارد؛ بلکه منظورمان همواره این است که عقاید مورد نظر برای وی حکم معیار را دارند و او به آنچه آن عقاید برایش تعیین می کنند تن در می دهد . پیش از این گفته ایم که سرکوب از “خود” نشات می گیرد؛ اکنون به نحوی دقیق تر می توانیم بگوییم که سرکوب از عزّت نَفْسِ ناشی می شود. همان برداشت ها، تجربه ها، تکانه ها و امیالی را که یک فرد برای خویش روا می دارد یا دست کم آگاهانه به آنها فکر می کند، فرد دیگری ممکن است با نهایت خشم مردود بشمارد یا حتی پیش از ورودشان به ضمیر آگاه آنها را منکوب کند. تفاوت این دو فرد را که دربرگیرنده عامل مشروط کننده سرکوب است میتوان به سهولت به روشی بیان کرد که تبیین آن بر اساس نظریه نیروی شهوی را امکانپذیر می سازد . بدین ترتیب می توانیم بگوییم که یکی از این دو نفر آرمانی را در خویشتن ایجاد کرده که محک سنجش “خود” بالفعل اوست، حال آنکه دیگری چنین آرمانی ندارد. برای “خود”، شکل گیری یک آرمان حکم عامل مشروط کننده سرکوب را دارد.
“خود” آرمانی در این مرحله هدف همان خوددوستی ای است که “خود” بالفعل در کودکی از آن بهره مند بود . خودشیفتگیِ فرد اکنون در این “خود” آرمانیِ جدید جلوه گر می شود که مانند دوره کودکی تصور می کند همه کمالات ارزشمند را داراست. همچون همه موارد دیگری که نیروی شهوی دخیل است، انسان در این مورد نیز نشان داده است که نمی تواند از آنچه زمانی مایه ارضای او بوده دست بشوید. آدمی نمی خواهد از کمال خودشیفته کودکی اش صرفنظر کند و هنگامی که در حین رشد، سرزنش های دیگران و برانگیخته شدن داوری های خرده گیرانه خودش باعث تشویش او می گردند و لذا دیگر نمی تواند آن کمال را برای خویشتن حفظ کند، آنگاه می کوشد تا آن را در شکلی جدید یعنی به صورت یک “خود” آرمانی بازیابد. آنچه وی به عنوان آرمان در برابر خویشتن می نهد، جایگزینی است برای خودشیفتگیِ از دست رفته کودکی اش، خودشیفتگی ای که برحسب آن، او آرمان خویشتن بود.
این بحث قاعدتاً ما را به بررسی رابطه بین شکل گیری آرمان و والایش رهنمون می شود. والایش فرایندی مربوط به نیروی شهوی متمرکز بر مصداق امیال است که طی آن، غریزه خود را به سمت هدفی غیر از و دور از ارضای جنسی هدایت می کند. در این فرایند، بر دور شدن از امیال جنسی تأیید می شود . آرمانی سازی فرایندی دربرگیرنده مصداق امیال است. از طریق این فرایند، مصداق مورد نظر بدون آنکه ماهیت اش دگرگون شود، در ذهن فرد بزرگ و متعالی میشود . آرمانی سازی هم در حوزه نیروی شهوی متمرکز بر “خود” میسر است و هم در حوزه نیروی شهوی متمرکز بر مصداق امیال. برای مثال، مبالغه جنسی درباره یک مصداق امیال، حکم آرمانی ساختن آن را دارد . دو مفهوم والایش و آرمانی سازی را از این حیث می توان متمایز کرد که والایش به غریزه مربوط میشود و آرمانی سازی به مصداق امیال.
شکل گیری “خود” آرمانی غالباً با والایش غریزه اشتباه میشود و فهم ما را از حقایق با مشکل رو به رو می کند. نمی توان گفت کسی که خودشیفتگی اش را با تکریم یک “خود” آرمانی عوض کرده، به صرف این کار، لزوماً موفق به والایش غرایز شهوی اش شده است. درست است که “خود” آرمانی چنین والایشی را می طلبد، اما قادر به تحمیل آن نیست. والایش کماکان فرایند خاصی است که آرمان میتواند باعث آن شود، ولی اجرای والایش به نحو کاملاً مستقلی انجام می گیرد. دقیقاً در روان رنجوران است که بیشترین تفاوت بالقوه را بین رشد “خود” آرمانی آنان و میزان والایش غرایز بدوی شهوی شان مشاهده می کنیم و به طور کلی متقاعد ساختن انسان آرمانگرا به معطوف کردن نیروی شهوی اش به مصداق نامناسب بسیار دشوارتر از متقاعد ساختن فردی معمولی است که تا آن حد پرمدعا نیست. علاوه بر این، شکل گیری “خود” آرمانی و والایش، ارتباط کاملاً متفاوتی با علت ایجاد روانرنجوری دارند. همان گونه که پیشتر دیدیم، شکل گیری “خود” آرمانی مطالبات “خود” را تشدید می کند و قوی ترین حامی سرکوب است؛ متقابلاً والایش حکم یک راه خروج را دارد، راهی برای اجابت آن مطالبات بدون سرکوب.
یافتن یک کنشگر روانی که ارضای خودشیفته از “خود” آرمانی را تضمین می کند و به همین منظور دائماً بر “خود” بالفعل نظارت دارد و با آن آرمان میسنجدش، نباید مایه شگفتی ما باشد. اگر چنین کنشگری وجود نداشته باشد، امکان ندارد بتوانیم آن را کشف کنیم، بلکه فقط میتوانیم آن را تشخیص دهیم، زیرا میتوان اندیشید که آنچه وجدان می نامیم واجد همان خصوصیات لازم است. تشخیص این کنشگر روانی امکان فهم این توهم را که به اصطلاح مورد توجه دیگران هستیم یا به تعبیر درست تر دیگران ما را زیر نظر دارند برایمان فراهم می کند. توهم یادشده از جمله نشانه های بارز بیماری های پارانویایی است و میتواند به صورت یک بیماری مجزّا و یا همراه با روانرنجوری انتقال رخ بدهد. بیمار مبتلا به این توهم شکوه میکند که دیگران همه افکار او را می دانند و ناظر و مراقب اَعمالش هستند. از صداهایی که مشخصاً با ضمیر سوم شخص با بیمار صحبت میکنند – آن زن حالا باز هم دارد به این موضوع فکر میکند. آن مرد الآن دارد بیرون میرود – او به کارکرد این کنشگر پی میبرد . این شکوه، موجه و مبین یک حقیقت است. چنین نهاد قدرتمندی که ما را زیر نظر دارد، افکارمان را کشف میکند و همه مقصودهایمان را به باد انتقاد میگیرد، واقعاً وجود دارد. در واقع، این نهاد به طور معمول در تک تک ما وجود دارد.
توهمِ زیر نظر بودن، این نهاد قدرتمند را به شکلی واپس روانه به ما می شناساند و بدینسان خاستگاه و علت عصیان بیمار علیه آن را برایمان روشن میکند . زیرا آنچه بیمار را به شکل گیری “خود” آرمانی واداشت – “خود” آرمانی ای که وجدان به نیابت از آن همچون یک نگهبان عمل میکند، از تأثیر عیب جوییِ والدین سرچشمه گرفت – عیب جویی ای که به واسطه این صدا به بیمار افاده میشود . با گذشت زمان، آن کسانی که بیمار را در نهادهای آموزشی تعلیم و تربیت دادند و همچنین مجموعه عظیم و توصیف ناشدنی همه دیگر کسانی که در محیط بلافصل او بودند -انسان هایی مانند خود او – و نیز افکار عمومی، از این حیث کارکردی شبیه کارکرد عیب جویانه والدین بیمار داشتند.
بدین ترتیب، حجم زیادی از نیروی شهوی ذاتاً همجنس گرا در شکل گیری “خود” آرمانیِ خودشیفته سهیم می شود و با حفظ آن، برای خویش مفرّ و مایه ارضا می یابد. ایجاد وجدان در اصل تجلّیِ نخست عیب جوییِ والدین و متعاقباً جامعه است. وقتی منع انجام کاری یا مانعی در راه انجام آن در وهله اول از بیرون در فرد ایجاد می شود، گرایش به سرکوب به وجود میآید و این تکرار فرایند شکل گیری وجدان است. بیماری توهم، این صداها و نیز افراد زیادی را که در بالا ذکر شد مجدداً در کانون توجه فرد قرار می دهد و بدینسان تطور وجدان به نحوی واپس روانه تکرار می شود . لیکن شورش علیه این نهاد سانسورکننده از میل شخص – میلی که با ماهیت اساسی بیماریاش همخوانی دارد- به آزادساختن خویشتن از قید و بند تمام این عوامل و در درجه نخست، تأثیر والدین و بازگرداندن نیروی شهوی همجنس گرا از آنها ناشی می شود. از آن پس، وجدان شخص به نحوی واپسروانه به صورت عاملی متخاصم از بیرون به رویارویی با او می پردازد.
شکوه های هذیان زدگان نیز نشان میدهد که در اصل، خودنکوهیِ وجدان با خویشتن نگری ای که بر آن مبتنی است مطابقت می کند. بدینسان فعالیت آن ذهنی که کارکرد وجدان را بر عهده دارد، در خدمت تحقیق داخلی نیز هست و فلسفه از این راه مطالب لازم برای فعالیت های فکری خود را به دست می آورد . احتمال دارد که این موضوع بر گرایش خصیصه نمای هذیان زدگان به برسازی نظام های نظر پردازانه تأثیرگذار باشد.
مایلم صرفاً در حد یک اشاره و نه به تفصیل اضافه کنم که ایجاد و تقویت این نهاد ناظر، ممکن است تکوین بعدی حافظه ذهنی و عامل زمان را که این آخری هیچ کاربردی در فرایندهای ناخودآگاهانه ندارد در خود ملحوظ داشته باشد.
اگر شواهدی دال بر فعالیت این نهاد ناظر و عیب جو که با تشدید یافتن، به وجدان و درون نگری فلسفی تبدیل میشود در سایر حوزه ها یافت شود، این قطعاً برای ما اهمیت خواهد داشت. در اینجا از آنچه هربرت سیلبرر Herbert Silberer پدیده کارکردی نامیده است ذکری به میان خواهم آورد که بی شک از جمله معدود نظرهای ارزشمند افزورده شده به نظریه روءیاست. چنان که می دانیم، سیلبرر ثابت کرده است که در حالات بین خواب و بیداری می توانیم تبدیل فکر به تصویر بصری را مستقیماً مشاهده کنیم، اما در اغلب این موقعیت ها ما بازنماییِ حالات بالفعل کسی که در مقابل خواب مقاومت میکند (رغبت، خستگی مفرط، و از این قبیل) را داریم و نه بازنماییِ محتوای یک فکر را. وی به طریق اولی نشان داده است که نحوه پایان یافتن برخی روءیاها یا برخی قسمت بندی ها در محتوای آنها، صرفاً مبین ادراك فرد رویا بین از خواب و بیداری خودش است سیلبرر بدین ترتیب نقش مشاهده به مفهوم توهم فرد هذیان زده در مورد اینکه کسانی که او را زیر نظر دارند در شکل گیری رویا را معلوم کرده است. مشاهده در همه رویاها چنین نقشی را ایفا نمی کند . بی توجهی من به این عامل احتمالاً از آنجا ناشی می شود که در رویاهای خودم مشاهده نقش مهمی ندارد. چه بسا در اشخاصی که به لحاظ فلسفی باهوش اند و به درون نگری عادت دارند، مشاهده نقش بسیار بارزی پیدا کند.
بجاست متذکر شویم که بر حسب یافته های ما، رویا تحت سلطه نهاد سانسور کننده ای شکل می گیرد که ضمیر ناخودآگاه را مجبور به تحریف اندیشه های نهفته در رویا می کند. لیکن ما این سانسور را قدرتی ویژه ندانستیم، بلکه این اصطلاح را برای اشاره به یک جنبه از گرایش های سرکوبگری برگزیدیم که بر “خود” سیطره دارند، یعنی همان جنبه ای که معطوف به اندیشه های نهفته در رویاست. اگر ساختار “خود” را بیشتر مورد بررسی قرار دهیم، میتوانیم سانسورچی رویا را نیز در “خود” آرمانی و ابرازهای پویای وجدان تشخیص دهیم. از اینکه این سانسورچی حتی به هنگام خوابیدنِ ما تا حدی هشیار است درمی یابیم که خویشتن نگری و خودنکوهیِ آن با اندیشه هایی از قبیل اینکه اکنون او خواب آلودتر از آن است که بتواند فکر کند یا اکنون دارد از خواب برمیخیزد چگونه بر محتوای رویا اثر میگذارد. ,در این مرحله از بحث هنوز نمی توانیم تعیین کنیم که آیا تمایزگذاری بین نهاد سانسورکننده و بقیه ساختار “خود” میتواند شالوده تمایز فلسفی بین ضمیر آگاه و ضمیر ناخودآگاه باشد یا خیر.
در اینجا میتوانیم بکوشیم تا درباره نگرش انسانهای بهنجار و روانرنجوران در خصوص حرمت نَفس self-regard اندکی بحث کنیم.
در وهله نخست، حرمت نَفْس مبین اندازه “خود” به نظر می رسد؛ اینکه چه عناصر مختلفی این اندازه را تعیین می کنند به بحث ما نامربوط است. هر آنچه یک فرد دارد یا به دست می آورد، تتمه احساس بدوی قدرت مطلق که تجربیاتش بر آن صحه گذارده اند، به افزایش حرمت نَفْسِ او کمک میکند.
در تمایزگذاری بین غرایز جنسی و غرایز “خود” باید توجه داشته باشیم که حرمت نَفْس به ویژه و به میزان زیادی نیازمند نیروی شهوی خودشیفته است. دو حقیقت موید این دیدگاه است: نخست اینکه ابتلا به هذیان زدگی حرمت نَفْس را افزایش میدهد، حال آنکه در روان رنجوری انتقال حرمت نَفْس کاهش مییابد؛ دوم اینکه در روابط عاشقانه، مورد مهر و محبت قرار نداشتن احساس حرمت نَفْس را کم میکند، حال آنکه محبوب بودن آن را تشدید میکند. چنان که پیشتر اشاره کردیم، هدف از مصداق گزینیِ مبتنی بر خودشیفتگی و نیز آنچه این مصداق گزینی را مایه رضایت خاطر می کند دوست داشته شدن است.
همچنین به سهولت می توان دید که نیروگذاری روانیِ شهوی در مصداق امیال موجب افزایش حرمت نَفْس نمی گردد. پیامد احساس نیاز به معشوق، کاهش حرمت نَفْس است: خصلت عاشق، حقیر بودن است. به عبارتی، شخص عاشق بخشی از خودشیفتگی خود را فدای عشق کرده است و صرفاً با این احساس که خود نیز محبوبِ معشوق است قادر به جبران آن می شود . از تمام این جوانب، حرمت نَفْس به عنصر خودشیفتگی در عشق مرتبط به نظر می رسد.
پی بردن به ناتوانی جنسی- به عدم تواناییِ عشق ورزیدن- به سبب ناراحتی روحی یا جمسی، به میزان بسیار زیادی از حرمت نَفْس می کاهد . به اعتقاد من، در این زمینه باید یکی از سرچشمه های احساس حقارت را بررسی کنیم، احساسی که به بیمارانِ مبتلا به روان رنجوری های انتقال دست می دهد و آنها بدون هیچگونه رو دربایستی آن را با روانکاوشان در میان می گذارند. اما عمده ترین سرچشمه این احساسات، بی بنیگیِ “خود” بر اثر رویگردانیِ فرد از نیروگذاری های بسیار بزرگ روانیِ شهوی در مصداق امیال است؛ یا به بیان دیگر می توان گفت سرچشمه اصلی این احساسات لطمه ای است که گرایش های جنسی ای که دیگر مهار نمی شوند به “خود” وارد کرده اند.
آدلر به درستی معتقد است که وقتی شخص برخوردار از حیات ذهنیِ فعال متوجه ناتوانی یکی از اعضای بدنش می شود، آن ناتوانی انگیزه ای است برای اینکه وی با کنشِ بیشتر آن را به نحو مفرطی جبران کند . لیکن به کلی مبالغه آمیز خواهد بود چنانچه به پیروی از الگوی آدلر بخواهیم هر دستاورد موفقیت آمیزی را ناشی از این عامل (یعنی ناتوانی اولیه یک عضو بدن) بدانیم. نمی توان مدعی شد که همه هنرمندان دچار ضعف بینایی هستند؛ نیز نمی توان گفت که همه خطیبان در بدو امر از لکنت زبان رنج میبرده اند. وانگهی، افراد بسیار زیادی را میتوان مثال زد که به سبب برخورداری از اعضای تواناترِ جسمی به موفقیت های چشمگیر نائل شده اند . ناتوانی و رشد ناقص اعضای بدن نقش مهمی در سبب شناسی روان رنجوری ها ایفا نمی کند، بلکه اهمیت آن تقریباً در حد نقش ادراک های در حال حاضر فعال در شکل گیری رویاست. این ناتوانی ها حکم بهانه ای برای ایجاد روان رنجوری را دارند، درست همانگونه که هر عامل مناسب دیگری هم می تواند موجب روانرنجوری شود. هنگامی که خانم روانرنجوری می گوید به دلیل زشتیِ چهره اش و بدترکیبیِ اندامش و برخوردار نبودن از ملاحت هیچ کس عاشقش نمی شود و لذا ناگزیر بیمار شده است، چه بسا ترغیب شویم حرف هایش را بپذیریم؛ اما از بیمارِ روانرنجور بعدی به نکته مهمتری پی می بریم، زیرا این بیمار جدید به رغم اینکه بیش از زنان عادی جذاب به نظر می رسد و ظاهراً بیشتر مورد توجه مردان قرار می گیرد، باز هم روانرنجور باقیمانده و همچنان از امیال جنسی بیزار است.
اکثر زنان مبتلا به هیستری، در زمره زنان جذاب و حتی زیبا هستند، حال آنکه از سوی دیگر کثرت زشتی و نقص عضو و نا تندرستی در طبقات پائین جامعه میزان ابتلا به بیماری روانرنجوری را در میان آنان افزایش نمی دهد.
رابطه حرمت نَفْس با شهوت طلبی یا به عبارت دیگر، رابطه حرمت نَفْس با نیروگذاری روانیِ شهوی در مصداق امیال را به طور خلاصه اینگونه میتوان بیان کرد. باید تمایز قائل شویم بین نیروگذاری روانیِ شهوانی ای که “خود پذیر “است (ego-syntonic) و نیروگذاری روانیِ شهوانی ای که برعکس دچار سرکوب شده است. در حالت اول (یعنی حالتی که استفاده به عمل آمده از نیروی شهوی خود پذیر است) عشق همچون سایر فعالیت های “خود” ارزیابی می شود . عشق ورزیدن فی نفسه، تا آنجا که مستلزم خاطرخواهی و حرمان است، حرمت نَفْس را می کاهد؛ حال آنکه دوست داشته شدن یعنی متقابل بودن عشق و بهره مندی از مصداق عشق، حرمت نَفْس را بار دیگر افزایش می دهد. سرکوب نیروی شهوی باعث می شود که فرد نیروگذاری روانیِ شهوانی را به صورت ضعف شدید “خود” احساس کند و عشق قادر به ارضای او نباشد . در این وضعیت، تقویت دوباره “خود” منوط است به بازگرداندن نیروی شهوی از مصداق هایی که به آنها معطوف گردیده . بازگشت نیروی شهوی متمرکز بر مصداق امیال به “خود” و تبدیل آن نیرو به خودشیفتگی، مبین اعاده نوعی عشق شادکام است؛ از سوی دیگر، این نیز صحت دارد که عشق شادکام اساساً به حالتی اطلاق می شود که نیروی شهوی متمرکز بر مصداق امیال و نیروی شهوی متمرکز بر “خود” را نتوان از یکدیگر تمایز داد.
اهمیت و گستردگی موضوع، دلیل موجهی می تواند باشد برای اینکه چند نکته دیگر را -بدون ارتباط چندان تنگاتنگ با یکدیگر- اضافه کنم. رشد “خود” منوط به خروج از خودشیفتگی اولیه است و منجر به تلاشی مجدانه برای اعاده آن وضعیت می شود. این خروج نتیجه جا به جایی نیروی شهوی به یک “خود” آرمانیِ تحمیل شده از بیرون است و تحقق این آرمان به احساس رضایت می انجامد.
در عین حال، “خود” در مصداق های امیال نیروگذاری روانیِ شهوی کرده است . هر قدر این نیروگذاری بیشتر شود بنیه “خود” ضعیف تر می گردد، درست همانگونه که تقویت”خود” آرمانی به ضعف “خود” می انجامد. همچنین، ارضا شدن از مصداق امیال- یا به طریق اولی، تحقق بخشیدن به آرمان- “خود” را توانمند میسازد
بخشی از حرمت نَفْس ماهیتی اولیه دارد، یعنی باقیمانده خودشیفتگیِ کودکانه است و بخش دیگری از آن نتیجه قدرت مطلقی که تجربه (تحقق “خود” آرمانی) بر آن صحه می گذارد. حال آنکه بخش سومی از حرمت نَفْس را ارضا از نیروی شهوی متمرکز بر مصداق امیال به وجود می آورد.
“خود” آرمانی شروط دشواری را برای ارضای نیروی شهوی از مصداق های امیال تعیین کرده است، زیرا برخی از آن مصداق ها را ناسازگار با خویش می داند و از طریق سانسور مانع پذیرفتن شان می گردد. در مواردی که چنین آرمانی به وجود نیامده باشد، گرایش جنسیِ مورد نظر به صورتی تغییر نیافته در شخصیت و به شکل انحراف جنسی بروز پیدا می کند. آنچه انسان ها سعادت خویش می پندارند و برای نیل به آن سخت می کوشند عبارت است از اینکه بار دیگر آرمان خویشتن شوند (هم در مورد گرایش های جنسی و هم در مورد سایر گرایش ها)، چنانکه در کودکی چنین بودند.
عاشق بودن یعنی فیضان نیروی شهوی متمرکز بر “خود” به مصداق امیال . عشق قادر است سرکوب ها را از میان بردارد و انحرافات جنسی را اعاده کند. عشق مصداق امیال جنسی را به آرمانی جنسی ارتقا می دهد . از آنجا که در عشقِ مصداق امیالی ( یا عشق تکیه گاه جویانه) دل باختن فرد نتیجه تحقق شرایط کودکانه عشق ورزیدن است، می توانیم بگوییم هر عاملی یا مصداقی که واجد آن شرط باشد آرمانی می گردد.
ممکن است آرمان جنسی وارد رابطه کمکیِ جالبی با “خود” آرمانی شود. چنانچه ارضای خودشیفته با موانع جدی مواجه شود، این آرمان می تواند به منظور ارضا از طریق جانشین سازی مورد استفاده قرار گیرد. در آن صورت، شخص بر طبق الگوی مصداق گزینیِ خودشیفته عشق خواهد ورزید، به آنچه خودش سابقاً بود و اکنون دیگر نیست و در غیر این صورت به عامل برخورد از فضائلی که او خود هرگز نداشته است تعلق خاطر خواهد یافت. مقایسه کنید با الگوی پ از شکل های عاشق شدن در بخش قبلی مقاله حاضر .
قاعده هم راستا با قاعده ذکر شده در بخش قبلی از این قرار است: هر آنچه واجد آن فضائلی باشد که “خود” برای آرمانی شدن نیاز دارد، دوست داشته خواهد شد. این تدبیر به ویژه برای بیماران روانرنجور اهمیت دارد، زیرا آنان به سبب نیروگذاری مفرط روانی در مصداق امیال، “خود” ضعیفی دارند و نمی توانند “خود” آرمانی شان را محقق کنند. لذا این بیماران می کوشند تا از مصرف اسرافکارانه نیروی شهوی برای مصداق های امیال دست بردارند و خودشیفتگی شان را اعاده کنند. به این منظور، آنان آرمانی جنسی مطابق با الگوی خودشیفتگی و دربردارنده فضائلی که برایشان دست نیافتنی است برمی گزینند.
این همان درمان از راه عشق است که بیماران یاد شده به درمان از راه روانکاوی ترجیح می دهند. در واقع، آنان به هیچ سازوکار دیگری برای درمان نمی توانند ایمان داشته باشند؛ به همین سبب، معمولاً با چنین توقعاتی به درمان روانکاوانه روی می آورند و می خواهند که روانکاو آن توقعات را محقق کند . ناتوانی این بیماران از عشق ورزیدن که از سرکوب های مفرط شان ناشی می شود طبیعتاً مانع برنامه درمان است.
وقتی که بیمار بر اثر درمان تا حدی از سرکوب رهایی می یابد، غالباً نتیجه ناخواسته ای حاصل می شود: وی از ادامه درمان صرفنظر می کند تا مصداقی برای عشق بیابد و بدین ترتیب به این امید می بندد که زندگی مشترك با معشوقش فرایند درمان او را ادامه دهد . اگر این تصمیم خطرات ناشی از اتکای فلج کننده بیمار به یاورش را به همراه نمی آورد، امکان داشت بتوانیم به این نتیجه رضایت بدهیم.
“خود” آرمانی ابزار مهمی برای فهم روانشناسیِ گروهی در اختیارمان قرار می دهد. این آرمان علاوه بر جنبه فردی اش واجد جنبه ای اجتماعی نیز هست. به عبارت دیگر “خود” آرمانی همچنین آرمان مشترك یک خانواده، طبقه اجتماعی یا یک ملت است. این حوزه از روان، نه فقط نیروی شهوی خودشیفته فرد، بلکه همچنین بخش بزرگی از نیروی شهوی همجنس گرای او را که بدین ترتیب به “خود” بازگردانده می شود، مقید می سازد . نیاز به ارضا که از عدم تحقق این آرمان ناشی می شود، نیروی شهوی همجنس گرا را آزاد می کند و خود این نیرو به حس گناه (اضطراب اجتماعی) تبدیل می گردد . این حس گناه کاری در بدو امر عبارت بود از هراس از تنبیه شدن به دست والدین، یا به تعبیر درست تر هراس از اینکه عشق آنان را از دست بدهیم. بعدها اشخاص بی شماری جایگزین والدین می شوند.
بدین سان این را که چگونه واردشدن لطمه به “خود”، یا سرخوردگی از ارضا در حوزه “خود” آرمانی غالباً باعث پارانویا می شود بهتر می توان دریافت، کما اینکه تلاقی شکل گیری آرمان و والایش در “خود” آرمانی و پیچیدگی والایش ها و تبدیل احتمالی آرمان ها در اختلالات هذیان زدگی را نیز همین طور.
این مقاله ترجمه ای است از :
Freud, Sigmund. “On Narcissism: An Introduction. ” 1914. On Metapsychology. Ed. Agnela Richards. The Penguin Freud Library. Vol. 11. London: Penguin, 1991 .
نویسنده زیگموند فروید، مترجم حسین پاینده
خودشیفتگی و انزوای اجتماعی - قسمت پنجم
خودشیفتگی و انزوای اجتماعی
روانکاوی و تحلیلهای کلان اجتماعی
دکتر حسین پاینده
آنچه در پی میآید، متن سخنرانی دکتر حسین پاینده (استاد نظریه و نقد ادبی دانشگاه علامه طباطبائی) در نشستی است که به همت انجمن انسانشناسی ایران در دانشکده علوم اجتماعی دانشگاه تهران برگزار شد. این نشست به رابطه روانکاوی و تحلیلهای اجتماعی اختصاص داشت و در آن علاوه بر حسین پاینده، دکتر پیتر ویدمر (استاد روانکاوی دانشگاه زوریخ) و دکتر مهرداد عربستانی (از انجمن انسانشناسی ایران) سخنرانی کردند.
آیا “روانکاوی” که به درمانِ فرد میپردازد، میتواند تحلیلی از گروههای اجتماعی و به صورت کلیتر، از جامعه به دست دهد؟ طرح این پرسش، ضروری است، زیرا روانکاوی به تصور ما با فرد سروکار دارد، در حالی که علوم اجتماعی از قبیل “انسانشناسی” و “جامعهشناسی” همیشه با جمع انسانها سروکار دارند. چگونه میشود روانکاوی را به تحلیلهای کلان اجتماعی پیوند داد؟ این پرسش اساسیای است که من مطرح میکنم. استدلال من در پاسخ به این پرسش این خواهد بود که فروید در مرحلهای از اواخر تحقیقاتش، دامنه نگاهش به آسیبها و اختلالهای روانی را فراختر از گذشته کرد و به تعبیری میتوان گفت نگرشی کلان در خصوص بیمارهای روانی پیدا کرد. بعد از آن میخواهم بحثم را به سمت مفهوم «خودشیفتگی» ببرم، بخصوص «خودشیفتگی ثانوی»، آنچنان که در روانکاوی تعریفش میکنیم. در ادامه به تحقیقات دو پژوهشگر برجسته اشاره خواهم کرد که جامعه را از منظر روانکاوانه تحلیل میکنند: یکی جوئل کوول Joel kovel و دیگری کریستوفر لش Christopher Lasch. این خلاصهای از صحبتهای من است. البته به سبب علائق شخصی خودم، اشارهای نیز به شخصیت هامون در فیلمی به همین نام از داریوش مهرجویی خواهم داشت که معتقدم مصداقی از شخصیت خودویژه در یکی از شاخصترین و ماندگارترین آثار سینمای ایران است. من استدلال خواهم کرد که خودشیفتگی بیماری اجتماعیِ زمانه ماست و در جامعه ایران، مصادیق وحشتناک آن در روابط اجتماعی مشکل میآفریند.
فروید از راه سالها تحقیق و کار بالینی برای درمان بیماران مبتلا به انواع نابسامانیهای روانی، نظریه روانکاوی را تدوین کرد. این نظریه نه فقط شامل کشفیات و مفهومپردازیهای دورانسازی، همچون ضمیر ناخودآگاه در رفتار انسانها، عقدهی اُدیپ، معنای رؤیا و تبارشناسی رواننژندی بود، بلکه همچنین تأملات او پیرامون “تمدن بشری”، “هنر” و “اخلاق” را نیز در بر میگیرد. این وجه آخرِ فروید، یعنی وجهِ اجتماعی و ادبی و هنریِ او، در جامعه علمی ما کمتر شناخته شده است.
در نگاه اول، به نظر میرسد که روانکاوی صرفاً شیوهای برای پایان دادن به رنجهای افراد و آلام روحیشان است. اما اگر نگاهی به گستردگی آثار فروید و بخصوص به نوشتارهای به شدت ادبی او بیندازیم، متوجه میشویم که روانکاوی علاوه بر ارزش درمانی، ابزاری نیز برای کندوکاو در مسائل فرهنگی جوامع بشری است. فروید ادامهدهنده راه افرادی است که انسان را از جایگاه رفیع خودش در عرش اعلی به زیر کشیدهاند. در تاریخ بشر، کوپرنیک Nicolaus Copernicus یکی از این افراد است. کوپرنیک در سده شانزدهم با انقلابی در کیهانشناسی اثبات کرد که زمین مرکز کائنات نیست، بلکه مانند سایر اجرام سماوی به دور خورشید میچرخد. این نظریه در مقابل دیدگاههایی که پیش از آن در فلسفه راجع به انسان مطرح شده بود، انقلابی عظیم محسوب میگردید که مقام انسان را مقداری زمینی کرد و پایین آورد. داروین Charles Darwin هم در قرن نوزدهم با نظریه تکامل همین کار را کرد، یعنی ضربهای زد به اینکه بشر اشرف مخلوقات تلقی میشد و کلاً این تصویر از انسان را تغییر داد. فروید Sigmund Freud را باید ادامهدهنده راه کوپرنیک و داروین تلقی کنیم، چون ثابت کرد که انسان فقط در ظاهر یک موجود بخرد است، اما رفتار و نیّات آگاهانهاش در واقع از ضمیر ناخودآگاه، نابخرد و خردگریزی نشئت میگیرد که خودِ بشر نیز به آن اشرافی ندارد.
به رغم تنوع موضوعاتی که فروید در آثارش بررسی میکند، میتوان تکوین اندیشه او را به سه دوره تقسیم کرد. این سه دوره کاملاً از یکدیگر مجزا نیستند و با همدیگر همپوشانی دارند. اولین دوره، سالهای ۱۸۹۵ تا ۱۹۱۷ است که کارهای بالینی فروید بیشتر در همین دوره منتشر شده است، کارهایی مانند «تحقیقاتی در مورد هیستری» Studies on Hysteria که کتاب مشترک او با یوزف بروئر Josef Breuer بود. کتابهای معروف و اثرگذاری همچون «تعبیر رؤیا» The Interpretation of Dreams ، «آسیبشناسی زندگی روزمره»The Psychopathology of Everyday Life ، «لطیفه و رابطه آن با ضمیر ناخودآگاه» Jokes and Their Relation to the Unconscious ، «سه مسئله در مورد نظریهی جنسیت» Three Essays on the Theory of Sexuality و «پیشدرآمدی بر روانکاوی» Introduction to Psychoanalysis مربوط به مرحله اول تکوین اندیشه فروید هستند.
اما فروید در مرحله دوم که تا سال ۱۹۳۹ ادامه پیدا کرد، توجه خاصی به مباحث فرهنگی از خود نشان میدهد. این مرحله گذار فروید به سمت نگاهی کلان و فرافردی است. او در این مرحله کتاب «توتم و تابو» Totem and Taboo را در سال ۱۹۱۳ نوشت، «روانشناسی گروه و تحلیل “من”»Group Psychology and the Analysis of the Ego را در ۱۹۲۱، و «موسی و یکتاپرستی» Moses and Monotheism را در سال ۱۹۳۹. این کتابها به شدت صبغه انسانشناسانه دارند. اما نقدی هم به فروید شده است: اینکه او کار میدانی نکرده و کارش تئوری بود و بیشتر متکی بر کتاب «شاخه زرین» The Golden Bough جیمز فریزر James George Frazer بوده است. و بنابر این مقداری از تأملات انسانشناسی فروید در کار میدانی میتواند تعدیل و دقیقتر شود.
اما صحبت من بیشتر مربوط به سومین دوره است، یعنی دورهای که نگاه فلسفی و فراروانشناسانه فروید در آن شکل گرفت و از ۱۹۲۰ تا ۱۹۳۹ ادامه داشت. در این دوره فروید به مسائلی از قبیل مرگ و زندگی، جبر و اختیار و بخصوص تمدن میپردازد. سه کتاب، مهمترین آثار او در این دوره هستند: «فراسوی اصل لذت» Beyond the Pleasure Principle، «آیندهی یک توهم» The Future of an Illusion و «تمدن و ناخرسندیهای آن»Civilization and Its Discontents . کتاب آخر چهار بار به فارسی ترجمه شده است. این نشانهای از دورانساز بودن هر کتابی است که چندین بار به یک زبان واحد ترجمه و بازترجمه شود.
فروید در مرحلهای از پرورش اندیشههای روانکاوانهاش، دیدگاهی کلان (از فرد به جامعه) به بیماریهای اجتماعی پیدا کرد. شکلی جنینی از این دیدگاه را در سال ۱۹۰۷ در مقالهای از او میبینیم که ندیدهام در زبان فارسی به آن اشاره شده باشد. فروید مقالهای دارد به نام «کارهای وسواسی و رفتارهای دینی» Obsessive Actions and Religious Practices در Vol. IX. Jensen’s ‘Gradiva,’ and Other Works .1906–1909. در این مقاله تصور اولیه فروید در مورد جامعه را پیدا میکنیم، البته تصوری که ناپخته است و هنوز بسط داده نشده. یک سال بعد، یعنی در ۱۹۰۸، فروید مقالهای دیگر تحت عنوان «اخلاق جنسی متمدنانه و بیماری عصبی در عصر جدید» Civilized Sexual Morality and Modern Nervous Illness نوشت. در این مقاله هم فروید به سمت بررسی بیماری اجتماعی رفت.
فروید در این مقالات بین زندگی غریزی از یک طرف و الزامات تمدن از طرف دیگر تضادی میبیند. این شاهبیت کتاب «تمدن و ناخرسندیهای آن» است. البته به این مسئله در «روانشناسی گروه» نیز اشاره میکند. آنجا میگوید، هر گونه الگوی رفتار اجتماعی و جمعی یک جور انگل در روان فرد است، یعنی فردیتِ او را زایل میکند. اما به هر حال، کاملترین تصویر از تحلیل کلام فروید از جامعه و سیر پیشرفتش را میتوان در همان کتاب «تمدن و ناخرسندیهای آن» پیدا کرد.
مایلم در اینجا به کتاب «روانشناسی گروه و تحلیل “من”» اشاره بکنم که جلد دوازدهم از کلیات آثار فروید است. پاراگرافی از آن را میخوانم. فروید در این پاراگراف حرفی میزند که خیلی مناقشهبرانگیز به نظر میآید. او مدعی میشود که جامعهشناسی زیرمجموعه روانشناسی است و حالا استدلالش را هم بشنویم.
The contrast between individual psychology and social or group psychology, which at a first glance may seem to be full of significance, loses a great deal of its sharpness when it is examined more closely. It is true that individual psychology is concerned with the individual man and explores the paths by which he seeks to find satisfaction for his instinctual impulses; but only rarely and under certain exceptional conditions is individual psychology in a position to disregard the relations of this individual to others. In the individual’s mental life someone else is invariably involved, as a model, as an object, as a helper, as an opponent; and so from the very first individual psychology, in this extended but entirely justifiable sense of the words, is at the same time social psychology as well.
بحث فروید بسیار مشخص است. به اعتقاد او، امکان ندارد به روان فرد بپردازید بدون اینکه بخواهید نظری به جامعه داشته باشید. چنین چیزی ممکن نیست. هویت فرد در بافتاری اجتماعی شکل میگیرد. هر چند ما در روانکاوی به فرد میپردازیم، اما ناگزیریم به جامعه نظر داشته باشیم. پس روانکاوی به جامعه بیاعتنا نیست. ما نمیتوانیم این تصور را در روانکاوی بپذیریم که علوم اجتماعی در یک طرف قرار دارد و روانشناسی (با تمام زیرمجموعههایش) در طرف دیگر. اگر چنین دیدگاهی را در روانکاوی بپذیریم، آنگاه این پرسش مطرح میشود که: پس نسبت نقد ادبی با روانکاوی چیست؟ این سؤال بجاست. اگر روانکاوی روشی برای درمان بیماریهای روانی است، پس تحلیل داستان و شعر چه معنایی دارد؟
فروید در کتاب New Introductory Lectures on Psycho-Analysis بحث دیگری را مطرح میکند مبنی بر اینکه جامعهشناسی، در واقع شکلی از روانشناسیِ کاربردی است. فروید علوم را به دو دسته تقسیم میکند: علوم طبیعی و روانشناسی، و روانشناسی را نیز دارای دو شق میداند: یک شق آن روانشناسی محض است از جمله روانکاوی، و شق دومش روانشناسی کاربردی است که جامعهشناسی از جمله آن میشود.
اگر مطابق با دیدگاه فروید جامعهشناسی را شکلی از روانشناسی بدانیم، به طریق اولی میتوانیم این گزاره را مطرح کنیم که روانکاوی یک جور روانشناسیِ اجتماعی است. برای نمونه، عقده اُدیپ را در نظر بگیرید. این عقده یک پدیده بینافردی است. برای شکل گرفتن عقده اُدیپ باید یک گروه سهنفره وجود داشته باشد. در واقع مطابق با سناریوی فرویدی، هر مرحله از رشد روانیـجنسیِ فرد، توأم با فرایندهای اجتماعی رخ میدهد. به عنوان مثال، رقابت اُدیپی را در نظر بگیرید. رقابت بین پسر و والد همجنسش (پدر)، یا بین دختر و مادرش، با احساسات اجتماعی مانند عشق و تنفر همراه میشود به بیان دیگر، در چنین رقابتی حس گنهکاری و هراس از مجازات هم به طور ضمنی وجود دارد. این قبیل احساسات که ماهیتی اجتماعی دارند، باید وجود داشته باشند تا عقده اُدیپ مصداق پیدا بکند. تحلیل این فرایندها و احساسات، شکلی از تلاش برای تحلیل روابط اجتماعی است. پس میتوان نتیجه گرفت که نظریه روانکاوی از ابتدا واجد بُعدی اجتماعی و فرافردی بوده است.
تأثیر روانکاوی بر متفکران اجتماعی بسیار زیاد است. من در اینجا به چند مورد اشاره میکنم. این افراد بیشتر در اندیشه علوم اجتماعی جدید مطرح هستند و در مورد جامعه مدرن نظریهپردازی کردهاند. اریک فروم، هربرت مارکوزه، لوئی آلتوسر، یورگن هابرماس، تئودور آدورنو، ماکس هورکهایمر و ژولیا کریستوا و لوس ایریگاره برخی از شناختهشدهترینِ این اشخاص هستند. همه این افراد نظریات اجتماعی دادهاند ولی پشتوانه تحلیلهایشان روانکاوی است. مکتب فرانکفورت یکی از اصلیترین پایگاههای نفوذ روانکاوی به حوزهی اندیشه اجتماعی است. مطابق با تبیین روانکاوانه آدورنو و ماکوزه و فروم از جامعه مدرن، فرد در چنین جامعهای از درون انشقاقیافته و از بیرون هم با دیگران بیگانه است. نظریهپردازان مکتب فرانکفورت این وضعیت را پیامد نظام سرمایهداری میدانستند. منظورم این است که آنها تحلیل اجتماعی میکنند اما مفاهیمی که به کار میبرند، کاملاً روانکاوانه است. «شخصیت انشقاقیافته» مفهومی در روانشناسی است و آدورنو این اصطلاح را خودش ابداع نکرده است.
بر مبنای این بحث، مایلم در ادامه راجع به آن دو نظریهپردازی صحبت کنم که در ابتدای این سخنرانی از آنها نام بردم: کوول و کریستوفر لش. وقتی از روانکاوی در علوم اجتماعی استفاده شد، خیلی از نظریهپردازان به سمت مفهوم «خودشیفتگی» یا نارسیسیسم رفتند. برای اینکه بتوانیم بحثهای بعدی را متوجه بشویم، نیاز است تا با مفهوم «خودشیفتگی» از منظر فروید به اختصار آشنا شویم.
خیلی از مفاهیم روانکاوی از اسطورهشناسی به عاریت گرفته شده است. معمولاً وقتی از یونگ نام میبریم به سراغ اسطوره میرویم. اما باید بدانیم، که فروید انسان بسیار کتابخواندهای بود و مطالعات گستردهای در زمینههای مختلف و از جمله اسطورهشناسی داشت و از دانش خود در این زمینه استفاده ماهرانهای برای پرداختنِ نظریه روانکاوی کرد. از جمله اسطورههایی که مورد استفاده فروید قرار گرفتند، اسطوره نارسیسوس Narcissus در ادبیات روم باستان بود. نارسیسوس که بود؟ مطابق با آنچه در اشعار شاعر روم باستان آمده است، نارسیسوس پسر جوان و خوشسیمایی بوده که خیلیها آرزوی وصال او را داشتهاند. وقتی که شانزدهساله میشود و به سن بلوغ میرسد، نسبت به همه بیاعتناست و دلباختگان زیادی دارد. روزی دختری به نام اکو Echo به او دل میبازد. اکو دختری است که خدایان تکلم به شیوه آدمیان را برایش ناممکن کردهاند. اکو فقط میتواند آخرِ جملات دیگران را تکرار کند. مثلاً اگر کسی میگفت «کتابم کجاست؟»، او تکرار میکرد «کجاست؟ کجاست؟ کجاست؟». امروزه هم وقتی میگوییم «این کلمات اکو شد»، منظورمان همین تکرار واژههاست. اکو به شدت به نارسیسوس دل میبازد، اما هر چه به سراغش میرود پاسخی نمیگیرد. روزی نارسیسوس او را میبیند و میپرسد «کسی آنجا هست؟» و اکو میگوید، «هست، هست، هست». وقتی که نارسیسوس اکو را میبیند، به او بیاعتنایی میکند. او هم نفرین میکند و میگوید «امیدوارم همین کاری که با منی که عاشقت هستم کردی، بر سر خودت هم بیاید.» و همینطور هم میشود. روزی نارسیسوس در آب نگاه میکرده و تصویر خودش را میبیند و فکر میکند کس دیگری است که اینقدر زیباست. سعی میکند به تصویرش نزدیک بشود، اما در آب میافتد و غرق میشود.
فروید از این اسطوره برای نظریهپردازی مفهوم «خودشیفتگی» Narcissism استفاده میکند. او مقاله مطول و معروفی دارد با عنوان «درآمدی بر خودشیفتگی» An Introduction On Narcissism که من حدود بیست سال قبل در مجله «ارغنون» ترجمهاش کردم. این مقاله در سال ۱۹۱۴ نوشته شده و جیمز استراچی (مترجم و ویراستار معروف آثار فروید) تأکید بسیاری بر این مقاله دارد و معتقد است یکی از محورهای اندیشه فروید در همین مقاله تبیین شده. فروید در این مقاله دو نوع خودشیفتگی را توضیح میدهد، «خودشیفتگی اولیه» و «خودشیفتگی ثانویه». در خودشیفتگی اولیه کودک هنوز قادر به تمایزگذاری بین خود و مادر نیست و فکر میکند مادر امتداد خودِ اوست. وقتی مادر بچه را در آغوش میگیرد و به او شیر میدهد، در روان کودک، بدنِ مادر امتداد بدن خودش تلقی میشود. به بیان دیگر، او فکر میکند که قدرت خودش باعث شده که مادر بیاید و به او شیر دهد؛ بنابر این، خودش را قادر مطلق تلقی میکند. اگر بخواهیم از واژگان لاکان استفاده کنیم، میتوانیم بگوییم کودک در این مرحله بین خود و «دیگری» تمایزی نمیگذارد. وقتی پوشکش را عوض میکنند، فکر میکند «من گریه کردم و مادر آمد و مرا از رنج رهانید. من تا این اندازه قوی هستم. من هستم که مادر را کنترل میکنم.»
اگر کودک مراحل رشدش را به صورت نرمال یا هنجارین طی کند، به تدریج متوجه میشود که دنیای بیرون مستقل از او وجود دارد و او فقط پدیدهای در این دنیاست. بنابر این بین خود و دیگری، بین نَفْسِ خودش و جهان بیرون، تمایز میگذارد. پیامد این تمایزگذاری این است که نیروگذاری روانیاش به اُبژهها منتقل میشود. اگر این کودک رشد هنجارین داشته باشد، در بزرگسالی میتواند عاشق شود. تعریف روانکاوانه عشق چیست؟ عشق در واقع نیروگذاری روانیِ خود در دیگری است، یعنی یافتن اُبژه یا مصداقی برای امیال. پس میتوانیم بگوییم کسی که عاشق نمیشود در واقع مبتلا به نوعی بیماری روانی است چون هنوز نمیتواند نیروی روانیِ درون خودش را به دیگری معطوف بکند. عشق نشانه سلامت روان است یا به تعبیر فروید، که در این مقاله میگوید: «برای بیمار نشدن باید عاشق شویم و اگر بر اثر سرماخوردگی عاجز از عاشق شدن باشیم، آنگاه حتما بیمار خواهیم شد.» بیان فروید در اینجا طنزآمیز است. مقصودش این است که انسان نباید به هیچ بهانهای عشق را فراموش کند. عشق بزرگترین دلیل سلامت روان است.
اما گونه دومِ خودشیفتگی به دلیل معکوس شدن نیروگذاری روانی صورت میگیرد. شخص به جای اینکه نیروی روانیِ خود را به دیگری معطوف کند، به خود باز میگرداند. این شکل از خودشیفتگی در بزرگسالی میتواند اتفاق بیفتد. به عبارت سادهتر، شخصِ مبتلا به خودشیفتگی ثانوی، نیروی شهوی یا اصطلاحاً «لیبیدو»ی خود را به نَفْسِ خودش معطوف میکند.
از اینجا باید مشخص شده باشد که موضوع خودشیفتگی در رفتارهای اجتماعی از چه جایگاه مهمی برخوردار است. فراموش نکنیم که هویت فرد در بافتاری اجتماعی و بر اساس روابط بینافردی شکل میگیرد. حال سؤال این است که: اگر ما در جامعهای زندگی میکنیم که روابط اجتماعی در آن دچار اغتشاش شده است، آنوقت چه بلایی سر هویت فردی میآید؟ اگر بخواهیم از منظر مکتب فرانکفورت نگاه کنیم، نظام سرمایهداری صرفاً به دنبال سود است و به مسائل مرتبط با انسانیت توجهی ندارد. در این نظام، کار کردن، ارتباط با دیگران و به طور کلی حضور اجتماعی یعنی کنار گذاشتن آرمانگرایی خودمان و تن دادن به زندگی سخت برای ادامه بقا. اگر چنین نگاه بکنیم، میتوانیم بگوییم که تجربیات اجتماعی و فرهنگیمان، ما را به سمت، گسیختگی و تجزیه روانی سوق میدهند. پیامد این وضعیت چیست؟
آن دسته از نظریهپردازان اجتماعی که در نظریههایشان از روانکاوی استفاده میکنند، برای توضیح پیامدهای این وضعیت به خودشیفتگی اشاره کردهاند، از جمله کوول. به اعتقاد کوول، خودشیفتگی در حالت غیر بیمارگونهاش، وضعیتی است که امیال فرد معطوف به نَفْسِ دیگری میشود و این عزت نَفْسِ خودش را نیز تحکیم میبخشد. خودشیفتگی در واقع رابطه فرد با دیگری را تنظیم میکند. وقتی که خودشیفتگی ابعادی مفرط به خود بگیرد، آن زمان است که باید آن را نوعی اختلال شخصیت تلقی کنیم که باعث دوریگزینی از دیگران و بیگانگی با خودِ شخص نیز میشود. از نظر کوول، فردی که به لحاظ استنباطهای ناخودآگاهانه روانی در همان حالت اولیه کودکی باقی مانده است، یعنی خودش را قادر مطلق میداند و میگوید که دنیا امتدادِ من است، دچار اختلال خودشیفتگی است و نمیتواند بین خودش و جهان پیرامون حد فاصلی قائل شود. در این حالت فرد، اسیر توهّمات و خیالات دوران کودکی است. البته این قدرت مطلق که انسانهای خودشیفته گمان میکنند از آن برخوردارند، در دنیای واقعیت، مابهازایی ندارد. بنابر این فرد خودشیفته، چون میبیند ضعیف است شروع به تحسین دیگران میکند. این همان تملق و چاکرمنشیِ ایرانی است که به شدت در جامعهی ما رواج دارد. آدمهایی که به شدت هایوهوی دارند، وقتی نزدیکشان میشویم میبینیم که به علت آن خلاء درونی بسیار وابسته به قدرت هستند.
از نظر کوول بین چنین فردی و دنیای پیرامونش فقط فاصله و افتراق وجود دارد. همه اُبژههای این جهان منفصل و نامرتبط هستند و فرد خودشیفته این اُبژهها را یا آرمانی میکند و یا تحقیر، آن هم با دشنامآمیزترین کلمات و تعبیرها. این دشنامها در واقع روی دیگرِ سکه تحسین هستند. اگر اندکی روانکاوی بدانید به سهولت درمییابید افرادی که بیدلیل از شما تعریف میکنند، بسیار خطرناکاند. این افراد همان کسانی هستند که در زمان مناسب شخصیت شما را ترور میکنند و انواع اتهامات و انگها را به شما میزنند. تحسین مفرط و ترور شخصیت، دو روی یک سکه است. اصلاً روانکاوی بسیاری از مرزهایی را که بین احساساتِ به ظاهر متناقض وجود دارند از میان برمیدارد. برای مثال، مردم عامی گمان میکنند عشق و محبت را نمیتوان با تنفر آمیخت. از نظر آنان، عشق یک چیز است و تنفر آنتیتز آن. روانکاوی این موضوع را قبول ندارد؛ عشق میتواند با تنفر توأم شود. تحسین بیجا، روی دیگرِ ترور شخصیت و اتهام زدن به دیگران است که در فرهنگ ما یک بیماری اجتماعیِ شایع است.
به اعتقاد کوول، فرد خودشیفته ظاهراً خود را خیلی مهم میداند، اما در باطن، احساسات قوی درباره بیارزش بودن و بیکفایت بودنِ خودش دارد. تمام حیات روانی او از این احساسات پر شده است. افراد خودشیفته به ظاهر هدفی را دنبال میکنند و میگویند ما کارهای بزرگی انجام میدهیم. اما در واقع این نوعی سازوکار دفاعی برای انکار نَفْس است، نَفْسی که به غایت شکننده و کم جان است. به سخن دیگر، وقتی این آدمها از طرحهای بزرگشان صحبت میکنند و میگویند کارهای مهمی انجام میدهند، این فقط یک نقاب بر خشم است، نقابی که ناخرسندی درونیِ آنان از خودشان را پنهان میکند.
پس افراد خودشیفته احساسات دوسوگرا دارند. به زعم کوول در این مرحله، به جای Association، Dissociation شروع میشود. Association یعنی به سمت جامعه رفتن، اجتماعی شدن، با دیگران نشستوبرخاست کردن. Dissociation یعنی شخص مدام خود را از جامعه عقب میکشد. فرد خودشیفته چون هیچگونه رابطه واقعی با جامعه ندارد، خودش را به شدت عاجز و ناتوان حس میکند. یگانه راه تحمل واقعیت برای او، رو آوردن به سادیسم یا دگرآزاری است. در این مرحله تمام هدفِ فرد خودشیفته این است که دیگران در خدمت او و اهدافش قرار بگیرند تا او بتواند خودش را بزرگ و توانمند جلوه بدهد.
بحث کوول درباره خودشیفتگی، یک تحلیل نافذ اجتماعی است. کوول این حرفها را حدود چهل سال قبل زده است. اگر نگاهی به جهان پیرامونمان داشته باشیم، میتوانیم مصادیق بسیاری برای آن بیابیم. وقتی که کشیشها به فروید اعتراض کردند که نظریه تو در مورد مسائل جنسی غیراخلاقی است، وقتی که جامعه پزشکی او را به شارلاتانیسم متهم کرد، فروید پاسخی داد که شایسته است تکرارش کنم. او گفت اگر تحلیل روانکاوانه به نظر شما مبالغهآمیز میآید، کمی به تجربههای خودتان فکر کنید. فروید نامهای به فلیس دارد، آنجا میگوید که من عقده اُدیپ را در تجربیات خودم و در تحقیقات بالینی درباره مراجعانم دیدم و به این نتیجه رسیدم که تجربهای جهانشمول است.
در بسیاری از رمانهایی که در پانزده سال اخیر در کشور ما نوشته شدهاند، شخصیتهای اصلی افرادی خودشیفته هستند، دقیقاً مانند تعریفی که کوول ارایه میدهد. این شخصیتها میخواهند دیگران در خدمت اهداف آنان باشند و در غیر این صورت، از نظر آنها دیگران اصلاً وجود ندارند.
کریستوفر لش تاریخ دان است و در دانشگاه راچستر امریکا تدریس میکند و دو کتاب معروف دارد: «فرهنگ خودشیفتگی» و «نَفْسِ کمینه». کریستوفر لش متخصص تاریخ معاصر است. وقتی صحبت از تاریخ معاصر میکنیم، منظور در ایران بعد از مشروطه است و در آمریکا بعد از جنگ ویتنام. جنگ ویتنام نقطه عطفی در تاریخ امریکا است، مانند مشروطه در تاریخ ما. لش میگوید شکست آمریکا در جنگ ویتنام و رکود اقتصادی بعد از آن، همچنین قریبالوقوع بودنِ پایان منابع انرژی باعث شده است که رهبران سیاسی به آینده خوشبین نباشند و مردم نیز به دلیل اتفاقاتی که در جهان شاهدش هستند، به عقلانی بودن تصمیمها و کارهای این سیاستمداران شک کردهاند. احیای جنبشهای هوادار فاشیسم در آلمان و اروپا را که مرکز تمدن امروز است میتوان نشانهای از همین بیاعتمادی محسوب کرد.
لش استدلال میکند که در گذشته، تاریخ موضوع مهمی تلقی میشد، اما در زمانه ما تاریخ به دوره معاصر بیربط شده است. عین جمله کریستوفر لش را برایتان میخوانم: «تاریخنگاران در گذشته بر این اعتقاد بودند که انسانها از اشتباهات قبلیِ خود درس عبرت میگیرند. اکنون که آینده جامعه انسانی مشقّتبار و نامطمئن به نظر میرسد، گذشته نیز نامربوط به نظر میآید، حتی برای کسانی که زندگی خود را وقف تحقیق درباره این گذشته میکنند.» منظورش این است که دیگر حتی تاریخدانان هم نمیدانند جامعه بشری به کدام سمت میروند. این حرفها مبالغهآمیز نیست. در تنشی که بین روسیه و آمریکا بر سر سوریه پیش آمده، در همین چند ماه اخیر صفآرایی موشکهای اتمی روسیه به سمت غرب و اعلام ناتو مبنی بر اینکه ما نیروهایمان در مرزهای روسیه را تقویت میکنیم و هشدار آمریکا که اگر یک هواپیمای ما ساقط شود، جنگ جهانی سوم شروع میشود، اینها حرفهای هراسانگیزی است. فراموش نکنیم که نقطه آغاز جنگ جهانی اول رویدادی در حد ترور یک شاهزاده بود.
سخن کریستوفر لش در خصوص اینکه ما در آستانه بحران هستیم و تاریخ به زمانه ما نامرتبط شده است، یعنی ما از جنگ جهانی اول و دوم درس نگرفتهایم. آشویتس و هولوکاست به شکلهای جدید در چندقدمیِ ما ایستاده است. پس ما با تاریخ قطع ارتباط کردهایم. به زعم کریستوفر لش، در ادبیات نیز با دنیای ملموس و عینی قطع ارتباط شده است. وقتی رمانهای مدرن را در نظر میگیریم میبینیم که همه آنها بازنمایی فرایندهای ذهنی است، بر خلاف رمانهای رئالیستی که هدفشان توصیفی عینی واقعیت بود. زوال رئالیسم در ادبیات و نضج گرفتن مدرنیسم حکایت از بیاهمیت شدن امر عینی دارد. استدلال لش این است که این تحولات گسترده پیامد روانیِ خودشان را داشتهاند که همانا شیوع خودشیفتگی در سطحی گسترده و اجتماعی بوده است.
من بر فصل دوم این کتاب تمرکز میکنم. نام این فصل «خودشیفتگی در زمانه ما» است. لش در این فصل تبیینی از مفهوم خودشیفتگی ارائه میدهد و میگوید اولاً خودشیفتگی با خودمحوری و تحسین خویش فرق دارد. نباید این مفهوم را ساده دید. این یک برداشت عامیانه است که گمان کنیم فرد خودشیفته فقط میگوید «من از همه بهترم». بحث علمیتر این است که راجع به نیروگذاری روانی صحبت کنیم و اینکه فرد چطور بر خودش نیروگذاری میکند، یعنی ایگوی خودش میشود اُبژهاش و به این ترتیب انگار ارتباطش با جهان بیرون قطع شده است. بیماریهای روانی در هر دورهای نماینده ساختارهای منشِ افراد در جامعه همان دوره است. در دوره فروید، روانرنجوریها اغلب از سرکوب غرایز سرچشمه میگرفت و لذا فروید با بیمارانی سر و کار داشت که دچار وسواس، یا فوبیا و هراسهای بیدلیل بودند و به همین دلیل عارضههای جسمانی داشتند. فروید معتقد بود که این عارضهها در واقع روانرنجوریهای تبدیلی هستند. به بیان دیگر، این بیماریهای جسمی از اضطرابهای زندگی معاصر ناشی میشوند، اضطرابهایی که ریشه در سرکوب غرایز دارند. اما در دوره ما افراد بویژه مبتلا به خودشیفتگیاند.
توصیف فرد خودشیفته از نظر کریستوفر لش این است: افرادی کسل، دلمرده و افسرده که زندگی خود را بیهدف و حتی بیارزش میانگارند. این اشخاص غالباً خود را به انواع بیماریهای جسمی مبتلا میدانند. اصطلاحی که در روانپزشکی برای اطلاق به این قبیل اشخاص به کار میرود ،«خودبیمارانگار» است. افراد مبتلا به خودبیمارانگاری اضطراب و نگرانی مفرطی درباره سلامتی خویش دارند و دائماً نشانههای امراض مختلف را در خود مییابند. این افراد واقعاً بیمار جسمی نیستند ولی فکر میکنند انواع بیماریها را دارند و لذا مدام احساس اضطراب میکنند. زمانی که دیگران از آنها تمجید و تحسین میکنند اندکی تسکین مییابند، اما به طور کلی از برقراری روابط عمیق عاطفی با دیگران عاجزند و لذا از زندگی خود لذت نمیبردند و شادکام نیستند.
ناتوانی در برقراری عمیق عاطفی یعنی اینکه رابطهها سطحیاند و تا میخواهیم کمی جدی شود، آدمها خودشان را عقب میکشند. لش بحث مبسوطی در این زمینه دارد. به اعتقاد او یکی از عواملی که باعث این خودشیفتگی میشود، دیوانسالاری یا بوروکراسی است. بوروکراسی آدمها را خُرد میکند. در جامعهای که انجام کارها دائما با فرایندها و موانع بوروکراتیکِ متعدد و فرساینده روبهرو میشود، فرد به سمت اِشکالگیری دائم سوق مییابد. پس تفاوتی بین نارسیسیسم آنطور که فروید تعریفش کرد و نارسیسیسم آنطور که کریستوفر لش تعریفش میکند، وجود دارد. فروید در مبحث خودشیفتگی همهچیز را درونی میبیند، در حالی که کریستوفر لش از راه تحلیل فرهنگی و با استناد به فرایندهای اجتماعی در جامعه مدرن خودشیفتگی را تبیین میکند.
فروید در کتاب «تمدن و ناخرسندیهای آن»، به منظور معیّن کردن اینکه فرهنگ مدرن چطور به آسیب روانی در فرد منجر میشود، دیدگاههای روانکاوانه را به مسائل اجتماعی اِعمال میکند، به این صورت که الگوی رابطه فرزند و والدین را به تعامل فرد و جامعه تعمیم میدهد. میدانیم که تمام بحثهای روانکاوی مبتنی بر رشد روانیـجنسی کودک در پنج سال اولِ زندگیاش است. در «تمدن و ناخرسندیهای آن» کودک و والدین تبدیل میشوند به فرد و جامعه. فروید در این کتاب میگوید جای پدر یا هر دوی والدین را جامعه بزرگترِ انسانی گرفته است، یعنی اقتدار مستبدانه پدر و جامعه فرد را وامیدارد تا به هنجارهای مشترک اجتماعی تن دهد. ورود به جامعه یعنی قبول کردن هنجارها و معیارهای اجتماعی. اگر فرد این هنجارها را زیر پا بگذارد تا غرایزش را ارضاء بکند، مانند بچهای رفتار میکند که دور از پدر و مادر همان کاری را انجام میدهد که والدین از آن منعش کردهاند (Masturbation). این کار باعث اضطراب در او میشود چون کاری منعشده است، ضمن اینکه فرد بعداً احساس گنهکاری هم میکند. بنابر این، فروید با قیاس بین فرایند تمدن و مسیر رشد فردی به این نتیجه میرسد، «جامعه نیز فرامنی میپروراند که پیشرفت فرهنگی با تأثیرپذیری از آن صورت میپذیرد»، یعنی اگر فرد بخواهد در جامعه کارش جلو برود و ترقی بکند، یا محبوبیت اجتماعی به دست آورد، مجبور به عمل کردن به فرمانهای فرامن است.
فروید جامعه مدرن را سرکوبگر میداند چون فرد را ملزم میکند که اختیار خود را به جامعه بدهد. به بیان دیگر، تمدن آن جایی شکل میگیرد که این تفویض اختیار با توافق و تمکین فرد انجام شود. پس به اعتقاد فروید تمدن آزادی را به ارمغان نمیآورد، بلکه برای فرد این شرط را میگذارد که تو، اگر در جامعه ادغام شوی و استلزامهای این ادغام را قبول بکنی، میتوانی آزادی و شادکامی داشته باشی. فروید در این کتاب پرسش مهمی را مطرح میکند: «انسانها از زندگی چه میخواهند و به چیزی نائل میشوند؟». سپس خودش پاسخ میدهد که انسانها در تکاپوی نیل به شادکامیاند؛ آنها میخواهند شادکام شوند و شادکام بمانند. اما تحقیق این هدف دائم به تعویق میافتد، چون انسان از سه طرف درد میکشد. یکی از بدن، یکی از بیرون و دیگری از روابطی که با سایر اعضای جامعه داریم. آخرین مورد، یعنی رابطه با سایر اعضای جامعه، سرچشمه محنتهای انسان و در نظر فروید واجد کمال اهمیت است. شاید بتوانیم بگوییم که خودشیفتگی اجتماعی که کریستوفر لش از آن صحبت میکند، دقیقاً از همینجا نشئت میگیرد. در اینجاست که میتوان فروید را به گونهای دقیق به کریستوفر لش ارتباط بدهیم.
از دید کریستوفر لش نتیجه این وضعیت، انزوای اجتماعی، نجوشیدن با دیگران و روی گرداندن از دنیا است. آدمهای خودشیفته نه فقط با دیگران نمیجوشند، بلکه از دنیا نیز روی برمیگردانند و آن را دلهرهآور میدانند. این تعبیر بسیار به فیلم «هامون» (ساختهی داریوش مهرجویی) نزدیک است، به نظر من، شخصیت اصلی این فیلم یک مورد پاتولوژیک است. یک روانکاو حرفهای میتواند شخصیت هامون را از دید خودشیفتگی و قطع ارتباط با دنیا به دقت تحلیل بکند.
اجازه بدهید صحبتهایم را با این سخن به پایان برسانم. شاید روانکاوی زمانی باید اثبات میکرد که بدون تجویز دارو، توانایی درمان بیماریهای جسمیای را دارد که ریشه در بدن ندارند بلکه از وضعیت روانیِ فرد ناشی شدهاند. من فکر میکنم در اروپا روانکاوی سالهاست که از این مرحله عبور کرده است. وقوع دو جنگ جهانی در اروپا بر بسیاری از گزارههای فروید صحّه گذاشت. در حال حاضر در غرب، روانکاوی برای متفکران، روشنفکران، دانشجویان، اهل علم و علوم انسانی دارای وضعیت روشنی است. اما دیرزمانی است که روانکاوی با چالشی بزرگتر مواجهه شده است. آیا روانکاوی میتواند ثابت کند که مقیاس تحلیلهایش فردی نیست؟ یعنی وقتی شخصیت هامون را تحلیل میکنیم، هامون را به عنوان کهنالگوی روشنفکر ایرانی در نظر میگیریم، نه به عنوان یک فرد. برای اینکه بدانیم این آرکیتایپ چگونه شکل گرفته است، باید به رخدادها و فرایندهای تاریخی برگردیم و از این رو نیازمند بررسی جامعه هستیم. از اینجا نتیجه میگیرم که روانکاوی با تحلیلهای کلان اجتماعی کاملاً سازگار است.
منبع: حسین پاینده
خودشیفگی در زمانه ما - قسمت ششم
خودشیفگی در زمانهِ ما
The Narcissistic Personality of Our Time
کریستوفر لش Christopher Lasch
نوشتاری که در پی میآید، فصلی از کتاب فرهنگ خودشیفتگی The Culture of Narcissism نوشته تاریخشناس مشهور آمریکایی کریستوفر لش است. در این نوشتار، لش نظریه فروید درباره خودشیفتگی (نارسیسیسم) را با ملاحظات جامعهشناسانه درمیآمیزد تا تصویری از حال و روزِ روانیِ انسان معاصر به دست دهد. تلفیق نظریه روانکاوی با پژوهشی جامعهشناختی که همچنین صبغهای تاریخپژوهانه دارد، مصداق بارزی از تحقیقات میانرشتهای در علوم انسانی معاصر است.خودشیفتگی، استعارهای برای توصیف حال و روزِ انسان معاصر
نظریهپردازان متأخرِ خودشیفتگی نوین نه فقط علت و معلول را خلط کردهاند (یعنی تحولاتی را که از فروپاشی زندگی عمومی ناشی میشود، نتیجه نوعی کیشِ خصوصیگرایی تلقی کردهاند)، بلکه اصطلاح خودشیفتگی را چنان نادقیق به کار میبرند که مفهوم روانشناختی آن تقریباً به کلی زایل میشود. اریک فروم در کتاب قلب آدمی، معنای بالینی خودشیفتگی را کاملاً کنار میگذارد و حوزه شمول این اصطلاح را چنان گسترش میدهد که همهی اَشکالِ «نخوت»، «تحسینِ خود»، «ارضاء نَفْس» و «تجلیلِ خویشتن» در اشخاص و تمامی شکلهای کوتهبینی، تعصب قومی یا نژادی و «تعصبورزیِ» گروهی را در بر میگیرد. به بیان دیگر، فروم خودشیفتگی را با فردگراییِ «جامعهگریزانه» مترادف میداند که ــ در تعبیر او از خشکاندیشیِ ترقیخواهانه و «انسانگرایانه» ــ مُخِلِّ همکاری، مهرورزیِ برادرانه و تلاش برای دستیابی به روابط صمیمانه پایدار در سطحی گستردهتر است. بدین ترتیب، به نظر میرسد که خودشیفتگی صرفاً نقطه مقابل دلباختگیِ سستبنیاد به انسانیت («دگردوستیِ» عاری از حُبوبغض) باشد که فروم تحت نام سوسیالیسم ترویج میکند.
بحث فروم درباره «خودشیفتگی فردی و اجتماعی»، نمونهای عالی است از تمایل دوره و زمانه درمانطلبِ ما به اینکه بدیهیات کهنه اخلاقی را در لفافهای روانپزشکانه ارائه دهد. («ما در دورهای از تاریخ زندگی میکنیم که ویژگی آن، تباین عمیق بین رشد فکری بشر … و رشد ذهنی-عاطفی اوست. این تباین باعث شده است که انسان کماکان در خودشیفتگی کامل باقی بماند، خودشیفتگیای که واجد همه نشانههای این بیماری است.») سِنِت Sennett به ما یادآوری میکند که وجه اشتراک خودشیفتگی با «تنفر از خود» بسیار بیشتر است تا با «تحسینِ خود»، لیکن از آنجا که فروم مشتاق است درباره فواید مهرورزیِ برادرانه موعظه کند، حتی از این حقیقت معروف بالینی غافل میماند.
طبق معمولِ آثار فروم، این مشکل از تلاش نادرست و غیرضروریِ او برای رهانیدن اندیشه فروید از بنیانِ «مکانیستی» قرننوزدهمیِ آن و مبدل کردنش به اندیشهای سازگار با «واقعگرایی اومانیستی» ناشی میشود. تلاشِ فروم در عمل منجر به این میشود که اِعمال دقت در مباحث نظری، جای خود را به شعارها و احساساتِ شورانگیزِ قومی میدهد. فروم در حاشیه اشاره میکند که تلقی اولیه فروید از خودشیفتگی مبتنی بر این فرض بود که نیروی جنسی Libido از «من» ego سرچشمه میگیرد و حکم «مخزن عظیمِ» حس خوددوستیِ تمایزنیافته را دارد؛ حال آنکه وی در سال 1922 اعتقاد یافت که برعکس «باید نهاد id را مخزن عظیم نیروی جنسی بدانیم.» اما فروم این موضوع را مسکوت میگذارد و اظهار میدارد «این پرسش نظری که آیا نیروی جنسی بدواً از “من” سرچشمه میگیرد یا از نهاد، برای درک معنای این مفهوم [یعنی خودشیفتگی] اهمیت چندانی ندارد.» حقیقت امر این است که نظریه ساختاری ذهن ــ که فروید آن را در روانشناسی گروهی و من و نهاد مطرح کرد ــ مستلزم تعدیلهایی در مورد آراء قبلی فروید بود، آرائی که تأثیر بسزایی در نظریه خودشیفتگی دارند. نظریه ساختاری باعث شد که فروید اعتقاد خود درباره صرفاً متضاد بودنِ غریزه و خودآگاهی را کنار بگذارد و عناصر ناخودآگاهِ “من” و فرامن، اهمیت انگیزههای غیرجنسی (ستیزهجویی یا «غریزه مرگطلبی»)، قرابت فرامن با نهاد و نیز قرابت فراخود با ستیزهجویی را تشخیص دهد. کشف این نکات به نوبه خود فهم نقش «رابطه با مصداق امیال» Object Relations در تکوین خودشیفتگی را امکانپذیر کرد و بدین ترتیب معلوم شد که خودشیفتگی در واقع دفاعی است در برابر انگیزههای ستیزهجویانه و نه خوددوستی.
دقت در طرح مباحث نظری مربوط به خودشیفتگی مهم است، هم به این سبب که از دیدگاه اخلاقی میتوان درباره این مفهوم مبالغه کرد، و هم از این نظر که همسان دانستنِ خودشیفتگی با هر امر خودخواهانه و ناپسندی، با معیّن شدن حدودِ تاریخی بحث منافات دارد. انسانها در همه ادوار تاریخ خودخواه بودهاند، همواره اینگونه بوده که هر گروهی قوم خود را محور بشریت میدانسته است؛ پیچیدن این خصلتها در لفافه روانپزشکانه، هیچ ثمری [برای بحث پیرامون خودشیفتگی] ندارد. لیکن پیدایش اختلالات مَنِشی به صورت بارزترین شکل بیماری روانی در زمانه ما همراه با تغییر در ساختار شخصیت که این بیماری بر آن دلالت دارد، از تحولاتی کاملاً معیّن در جامعه و فرهنگ ما نشئت میگیرد، یعنی از دیوانسالاری، کثرت یافتن تصاویر، شیوع مسلکهای درمانطلبانه، معقولسازی Rationalization زندگی درونی، کیشِ مصرف، و در تحلیل نهایی از تغییر در زندگی خانوادگی و همچنین از الگوهای متغیرِ اجتماعی شدن. اگر خودشیفتگی را صرفاً «استعارهای برای توصیف حال و روزِ انسان» تلقی کنیم، آنگاه از تمام این تحولات غافل میمانیم، همچنان که شرلی شوگرمن در یک تفسیر وجودی و انسانگرایانه دیگر در کتاب گناه و شوریدگی: مطالعاتی درباره خودشیفتگی از این تحولات غافل میماند. Shirley Sugerman, Sin and Madness: Studies in Narcissism
خودداری نظریهپردازان متأخرِ خودشیفتگی از بحث درباره علل این بیماری و کمتوجهی آنان به تحقیقات فزاینده بالینی راجع به این موضوع، شاید کاملاً تعمدی و ناشی از این هراس باشد که تأکید بر جنبههای بالینیِ نشانههای خودشیفتگی، سودمندی این مفهوم در تحلیل اجتماعی را کاهش میدهد. لیکن معلوم شده است که این کار، اشتباه است. این نظریهپردازان با نادیده گرفتن بُعد روانشناختی خودشیفتگی، از جنبه اجتماعی آن نیز غافل میمانند. آنان از بررسی کلیه خصائص شخصیتیِ مربوط به بیماری خودشیفتگی قصور میورزند، خصائصی که در شکلهایی خفیفتر به وفور در زندگی روزمره ما مشاهده میشوند: اتکا به محبتِ نیابتیِ دیگران در عین هراس از متکی شدن به آنان، احساس پوچی در درون، خشم فروخورده بسیار زیاد، و ولع دهانیِ ارضاء نشده. این نظریهپردازان از بحث در خصوص آنچه میتوان ویژگیهای ثانوی خودشیفتگی نامید نیز اجتناب میورزند: بصیرت کاذب به نَفْس، اغواگری رندانه، شوخطبعیِ توأم با عصبانیت و تحقیرِ خویشتن. بدین ترتیب آنان نمیتوانند بین سنخِ شخصیتِ خودشیفته و برخی الگوهای فرهنگی خصیصهنمای فرهنگ معاصر ارتباطی بیابند، الگوهایی از قبیل هراس شدید از کهولت و مرگ، حسی استحاله یافته درباره زمان، دلبستگی وافر به اشخاص مشهور، هراس از رقابت، افول روحیه بازیگوشی، انحطاط روابط زنان و مردان. در نزد این نظریهپردازان، خودشیفتگی در گستردهترین مفهومِ آن مترادفی برای خودخواهی، و در دقیقترین مفهومِ آن صرفاً استعارهای است برای توصیف حالتِ ذهنیای که در آن، دنیا آینهای از نَفْس تلقی میشود.
روانشناسی و جامعهشناسی
موضوع روانکاوی، حیات روانی فرد است و نه گروه. هرگونه تلاش برای تعمیم یافتههای بالینی به رفتار جمعی، همواره به این مشکل برمیخورد که هر گروهی زندگی خاص خود را دارد. ذهن جمعی ــ اگر قائل به چنین چیزی باشیم ــ منعکسکننده نیازهای کلِ گروه است و نه نیازهای روانیِ فرد که در واقع باید تابع اقتضای زندگی جمعی باشد. در حقیقت، نظریه روانکاوی دقیقاً متقبل این میشود که تبعیت فرد از جمع را -از طریق مطالعه پیامدهای روانی این تبعیت- تبیین کند. در عین اینکه این نظریه با معطوف کردن همه توجه خود به ناخودآگاهِ فردی جامعه را نادیده میانگارد، اما با استفاده از تحلیلِ موشکافانه موارد فردی، تحلیلی که مبتنی بر شواهد بالینی است و نه برداشتهای عرفپسندانه، جنبههایی از سازوکار درونی خودِ جامعه را بر ما روشن میکند.
هر جامعهای فرهنگ خود را (یعنی هنجارهایش، مفروضات بنیادینش و شیوههای خاصِ خودش برای سامان دادن به روال زندگی) به صورت شخصیت در افراد آن جامعه بازتولید میکند. به قول دورکهایم Émile Durkheim، شخصیت یعنی فردِ اجتماعیشده. فرایند اجتماعی شدن -که توسط خانواده و به طورِ ثانوی توسط مدارس و سایر نهادهای شکلدهنده مَنِش، محقق میشود- طبع آدمی را برای سازگاری با هنجارهای اجتماعی غالب، تعدیل میکند. جوامع مختلف میکوشند بحرانهای عام دوره کودکی را (ضربه عاطفی جدایی از مادر، هراس از رها شدن به حال خود، عذاب رقابت با دیگران برای جلب مهر و محبت مادر) به شیوه خاص خود چارهجویی کنند. شیوهای که هر یک از این جوامع برای پرداختن به این رویدادهای روانی در پیش میگیرد، شکل خصیصهنمایی از شخصیت را (یا به تعبیری دیگر، نوعی تغییر شکل روانیِ خصیصهنما) در آن جامعه پدید میآورد و به واسطه همین شخصیت است که فرد به محرومیت از ارضاء غرایزِ خود تن در میدهد و در مقابلِ مقتضیاتِ هستی اجتماعی تسلیم میشود. تأکید فروید بر مرتبط بودن سلامت روانی و بیماری روانی، این امر را امکانپذیر میکند که رواننژندی Neurosis و روانپریشی Psychosis را در هر جامعهای از یک نظر تجلی و مبیّن فرهنگ همان جامعه تلقی کنیم. همان گونه که جولز هِنری نوشته است، «روان پریشی پیامد نهایی همه عیبهای فرهنگ جامعه است.» Jules Henry, Culture against Man
روانکاوی مشخصاً با محدود کردن حوزه خود به کنکاش دقیق در خصوص افراد، مرتبط بودن جامعه با فرد -یعنی ارتباط فرهنگ و شخصیت- را به بهترین نحو معلوم میکند. به عبارت دیگر، روانکاوی در عین اینکه قصد پرداختن به جامعه را ندارد، اما حرفهای زیادی برای گفتن درباره جامعه دارد. فروید اصول روانکاوی را به مردمشناسی، تاریخ و زندگینامهنویسی تعمیم میداد و محققانِ موضوعاتِ اجتماعی میتوانند این تعمیمها را با اطمینان نادیده انگارند؛ اما وقتی درمییابیم که ضمیر ناخودآگاه نشاندهنده تعدیل طبیعت توسط فرهنگ -یعنی تحمیل تمدن بر غریزه- است، آنگاه کاوشهای بالینی فروید حکم مخزن اندیشههایی بسیار کاربرددار را مییابند. آدورنو Theodor W. Adorno مینویسد: «فروید را نه به این دلیل که جنبه ملموس اجتماعی [بیماریهای روانی] را نادیده گرفت، بلکه به این سبب باید سرزنش کرد که خاستگاه اجتماعیِ … انعطافناپذیریِ ضمیر ناخودآگاه را بی هیچ دغدغهای مسکوت گذاشت، همان انعطافناپذیریای که فروید آن را همچون یک دانشمند علوم طبیعی با عینیتی مستمر نشان داد … وقتی که او تصاویر روانی را به واقعیت تاریخی تعمیم میدهد، کشف خودش را نیز فراموش میکند (یعنی این کشف که همه واقعیتها به محض ورود به ضمیر ناخودآگاه، تعدیل میشوند) و بدین ترتیب از وقایع مبتنی بر واقعیات -مانند قتل پدر توسط رمه آغازین- یک قاعده مسلم وضع میکند.» {آدورنو جامعهشناس، فیلسوف، موسیقیشناس و آهنگساز نئومارکسیست آلمانی بود. او به همراه کسانی چون ماکس هورکهایمر، والتر بنیامین و هربرت مارکوزه از سران مکتب فرانکفورت بود.}
آدورنو اضافه میکند که «روانکاوی در حوزه خودش، در هر موردی قانعکننده است؛ اما هرچقدر از این حوزه فراتر میرود، به همان میزان برنهادهایش در معرض این خطر قرار میگیرند که متناوباً سطحی و یا نامدلّل و زیاده از حد نظامدادهشده به نظر برسند. اگر کسی تُپُق بزند و کلمهای با دلالت جنسی از دهانش بیرون آید، اگر کسی از فضای باز بهراسد و اگر دختری در خواب راه برود، روانکاوی نه فقط به احتمال زیاد میتواند او را درمان کند، بلکه [به مسایلی میپردازد که] در حوزه صلاحیتش قرار دارد، یعنی با فرد نسبتاً یکه و مستقلی روبهروست که [روانش] عرصه کشمکشی ناخودآگاهانه بین انگیزههای غریزی و نهی از آنهاست. هرچقدر روانکاوی از این حوزه بیشتر دور شود، به همان میزان به نحو نامتقاعدکنندهتری گزارههایش را مطرح میکند و بیشتر مجبور میشود آنچه را متعلق به بُعد بیرونی واقعیت است به زور به تاریکیهای ذات روان وارد کند. در انجام این کار، روانکاوی دچار توهمی است که به “قدرت مطلق اندیشه” -که خود به عنوان امری کودکانه از آن انتقاد میکند- بی شباهت نیست.» T. W. Adorno, “Sociology and Psychology
{نظریه «رمهِ آغازین» Primal Horde جزو مهمترین نظریههای فروید درباره پیدایش تمدن بشری است که نخستین بار در کتاب او با عنوان توتم و تابو به تفصیل مورد بحث قرار گرفت. فروید به تبع داروین اعتقاد داشت که انسانهای نخستین در گروههای کوچک (یا «رمه») زندگی میکردند و در هر یک از این گروهها، یک عضو مذکر اقتدار پدرسالارانه خود را بر بقیه اِعمال میکرد. رئیس رمه همه زنان گروه را مایملک خود میدانست و برای جلوگیری از زنا با محارم، جوانان مذکر را اخته یا از رمه اخراج میکرد. (باید توجه داشت که ملاک محرم بودن یا نبودن افراد، نه خویشاوندیِ سببی بلکه عضویت در رمه بود.) پدرِ رمه از این طریق پیوندهای جنسی اعضای مذکر رمه با زنان رمههای دیگر را ترغیب میکرد، اما جوانان مذکر عملاً او را ستمگر میدانستند. سرانجام برادران اخراجشده رمه با یکدیگر متحد شدند و با کشتن پدر و خوردن جسد او، به پدرسالاری پایان دادند.}
کسانی که مایلاند خودشیفتگی در عصر حاضر را به عنوان پدیدهای اجتماعی و فرهنگی درک کنند، باید نخست تحقیقات بالینی فزایندهای را که درباره این موضوع انجام میشود در نظر بگیرند. این تحقیقات مدعی هیچگونه دلالت اجتماعی یا فرهنگی نیست و از پذیرفتن این گزاره تعمداً خودداری میکند که، به قول اتو کرنبرگ Otto F. Kernberg ، «تحولات فرهنگی در عصر حاضر، بر الگوهای رابطه با مصداق امیال تأثیر میگذارند.» Otto F. Kernberg, Borderline Conditions and Pathological Narcissism
در نوشتههای بالینی، خودشیفتگی صرفاً اصطلاحی استعاری برای توصیف مجذوب شدن انسان به خویشتن نیست. خودشیفتگی نوعی صورتبندی روانی است که در آن «عشقِ پذیرفتهنشده، به شکل تنفر به نَفْس بازمیگردد» و از این منظر، عنصری مهم در به اصطلاح اختلالات شخصیت محسوب شده است، اختلالاتی که بخش زیادی از مطالعات بالینی گذشته درباره هیستری و رواننژندی وسواسی را به خود معطوف کردهاند. اکنون نظریه جدیدی درباره خودشیفتگی مطرح شده که بر مقاله مشهور فروید «پیشدرآمدی بر خودشیفتگی» مبتنی است (در آن مقاله، فروید خودشیفتگی -یا بهرهبرداری شهوانی از نَفْس- را پیششرط ضروری عشق به مصداق امیال تلقی میکند)، اما به جای خودشیفتگی اولیه فقط به خودشیفتگی ثانوی یا بیمارگونه میپردازد که عبارت است از تلفیق تصاویر باشکوه از مصداق امیال به منظور دفاع در برابر اضطراب و حس گناه. {«خودشیفتگی اولیه» در مراحل ابتدایی رشد روانی کودک رخ میدهد، یعنی زمانی که مصداق امیال کودک، خودش است. «خودشیفتگی ثانوی» در بزرگسالی و از راه همانندسازی هویت فرد با کسی که قبلاً دوستش میداشته است، ایجاد میشود.}
هر دو شکلِ خودشیفتگی، تمایز بین نَفْس و دنیای مصادیق امیال را نامشخص میکنند؛ با این حال، تفاوت مهمی بین این دو گونه خودشیفتگی وجود دارد. نوزادی که به خودشیفتگی اولیه مبتلاست، هنوز قادر به درک این موضوع نیست که مادر، جدای از او هستی دارد و به همین سبب، وابستگی خود به مادرش را -یعنی کسی که نیازهای او را بیدرنگ برطرف میکند- به اشتباه نشانه قدرت بیحدوحصر خودش تلقی میکند. «باید چندین هفته از رشد نوزاد پس از زایمان بگذرد … تا او بتواند دریابد که سرچشمه نیازهایش … درونِ خودِ او و منشأ ارضاء آن نیازها، بیرون از خودِ اوست.»
از سوی دیگر، خودشیفتگی ثانوی «میکوشد دردِ ناشی از عشقِ ناکام [به مصداق امیال] را پایان دهد» و خشم کودک را از کسانی که نیازهایش را بیدرنگ برطرف نمیکنند، فروخواباند، همان کسانی که کودک اکنون شاهد است به خواستههای دیگران واکنش نشان میدهند و لذا به نظرش میآید که او را به حال خود رها کردهاند. خودشیفتگی بیمارگونه، «که نمیتوان آن را صرفاً نوعی تثبیتِ خودشیفتگی عادی اولیه دانست»، فقط زمانی حادث میشود که «من» با رشد کافی بتواند بین خودش و مصادیق امیالی که در دنیای پیرامون کودک وجود دارند، تمایز قائل شود. اگر به هر دلیلی، کودک ضربه عاطفی جدایی [از مادر یا به طور کلی، جدایی از مصداق امیال] را با شدتی فوقالعاده احساس کند، ممکن است بکوشد با خلقِ مادر یا پدری دارای قدرتِ بیحدوحصر در خیالاتش و ادغام تصاویرِ نَفْسِ خودش با این مادر یا پدرِ قادر، روابط مراحل قبلی زندگیاش را دوباره برقرار کند. بیمار با درونیسازی میخواهد رابطه عاشقانهای را که آرزو داشته و چه بسا در گذشته وجود هم داشته است، دوباره به وجود آورد و همزمان میکوشد اضطراب و احساسِ گناهِ ناشی از انگیزههایِ ستیزهجویانه علیهِ مصداق امیالی که او را مأیوس و ناامید کرده است، پایان دهد.
خودشیفتگی در نوشتههای بالینی اخیر
عطف توجه از خودشیفتگی اولیه به خودشیفتگی ثانوی در تحقیقات بالینی، هم از عطف توجهِ روانکاوی از مطالعه «نهاد» به مطالعه «من» ناشی میشود و هم از تغییرِ نوع بیمارانی که خواهانِ درمان روانیاند. در واقع، اهمیتْ یافتنِ روانشناسی «من» به جای روانشناسی غرایز، تا حدودی به سبب تشخیص این موضوع است که بیمارانی که در دهههای ۱۹۴۰ و ۱۹۵۰ برای درمان به روانپزشکان مراجعه میکردند، «به ندرت به همان رواننژندهای کلاسیکی مبتلا بودند که فروید به تفصیل شرح میدهد». در بیستوپنج سال اخیر، اکثر کسانی که به روانپزشک مراجعه میکنند، بیمارانی در آستانه روانپریشیاند که نارضایتیهای متعددی دارند و نشانههای معیّن بیماریهای روانی در آنان مشهود نیست. این قبیل بیماران دچار تثبیتهای Fixation ضعیفکننده یا هراسهای بیمارگونه نیستند و ناراحتیشان از تبدیل نیروی سرکوبشده جنسی به امراض عصبی سرچشمه نمیگیرد. آنان «از نارضایتیهای نامشخص و متعدد درباره زندگی» شکایت میکنند و احساسشان این است که «هستی بیسروسامانشان، بیهوده و بیهدف است». «مشحون از احساس پوچی و افسردگیاند، هرچند که توصیف دقیق این احساس برایشان دشوار است»؛ «میزان حرمتی که برای خویش قائلاند، به طور ناگهانی و زیاد نوسان مییابد» و «به طور کلی از ادامه زندگی عاجزند.» این بیماران «فقط با تعلق خاطر به اشخاصِ قوی و تحسینشده، عزت نَفْس» به دست میآورند، «همواره آرزو میکنند که این اشخاص آنان را بپذیرند و نیازمندند احساس کنند که از حمایتشان برخوردارند». گرچه این بیماران از عهده اجرای مسئولیتهای زندگی روزمره برمیآیند و حتی برتریهایی از خود نشان میدهند، اما هرگز شادکام نیستند و غالباً به نظرشان میآید که زندگیشان ارزش ادامه دادن ندارد.
روانکاوی شیوهای برای درمان بیماریهای روانی است که از خلال تجربه فروید با افرادی به وجود آمد که غرایزشان را به شدت سرکوب کرده، به لحاظ اخلاقی انعطافناپذیر بودند و میبایست با «سانسورچیِ» سختگیرِ درونِ خودشان کنار میآمدند. لیکن امروزه روانکاوی هرچه بیشتر با «مَنِشی نابسامان و تابع انگیزههای ناگهانی» روبهرو است و باید بیمارانی را درمان کند که به جای سرکوب یا والایشِ Sublimation کشمکشهای درونیشان، آنها را «بروز میدهند». این بیماران، به رغم رفتار غالباً خاضعانهشان، تمایل دارند که برای مصون نگه داشتنِ خود، روابط عاطفیشان را عمق ندهند. آنان قادر به سوگواری نیستند، چرا که از فرط خشم علیه مصادیقِ ازدسترفته عشقشان (بویژه والدینشان)، نمیتوانند تجربیات مسرّتبخشِ خود را در ذهن مرور کنند و یا به خاطر بسپرند. هرچند که از نظر جنسی، بیشتر افرادی بیبندوبارند و کمتر امیالشان را سرکوب میکنند، اما «شرحوبسط انگیزهِ جنسی» یا آمیزش جنسی با روحیهای بازیگوشانه برایشان دشوار است. در هیچ کاری خود را چندان دخیل نمیکنند، زیرا از بروز یافتن احساسات خشمگینانه خود میهراسند. بخش عمدهای از شخصیتِ آنان را دفاع علیه این خشم و نیز علیه احساس محرومیتِ دهانی -که از مرحله پیشااُدیپی رشدِ روانی سرچشمه میگیرد- تشکیل میدهد.
این بیماران غالباً خودبیمارانگارند Hypochondria و در باطنْ احساس پوچی دارند، اما در عین حال در خیالاتشان خود را قادر به هر کاری تصور میکنند و سخت معتقدند که محقاند از دیگران سوءاستفاده کنند و خواستههایشان برآورده شود. فرامنِ superego این بیماران تحت سیطره عناصر منسوخ، سختگیرانه و دگرآزارانه قرار دارد و پیروی آنان از قواعد اجتماعی، بیشتر به سبب هراسشان از مجازات است تا احساس گناه. نیازها و امیالِ آنان -که مشحون از خشم است- در نظرشان بسیار خطرناک جلوه میکند و به شیوههایی برای دفاع از خود متوسل میشوند که به اندازه همان امیالی که میخواهند سرکوب کنند، بَدْوی است.
با توجه به این اصل که حالت بیمارگونه در اشخاصْ شکلِ تشدیدیافتهای از وضعیت عادی آنان است، «خودشیفتگی بیمارگونه» در این نوع اختلالاتِ مَنِشی میبایست برخی جنبههای اجتماعی خودشیفتگی را نیز برایمان معلوم کند. تحقیقات مربوط به اختلالاتِ مَنِشی -که بینابینِ رواننژندی و روانپریشیاند- برای متخصصانِ بالینی نوشته شده است و مدعی روشنگری درباره موضوعات اجتماعی یا فرهنگی نیست؛ با این حال، این تحقیقات آن نوع شخصیتی را توصیف میکند که ناظران فرهنگ معاصر قاعدتاً باید بلافاصله آن را، به رغم اینکه آنچنان بارز نیست، تشخیص دهند: شخصیتی که به سهولت میتواند برداشتهای دیگران درباره خودش را تغییر دهد، سخت مشتاق این است که دیگران تحسینش کنند و با این حال همان کسانی را که ماهرانه به این کار سوق میدهد به دیده تحقیر مینگرد، همواره تشنه تجربههای عاطفی است تا بتواند خلاء درونی خور را پُر کند، و از پیری و مرگ فوقالعاده وحشت دارد.
قانعکنندهترین توضیحات در خصوص خاستگاه روانی این نشانههای بیماریهای مرزی Borderline [یعنی بیماریهای بینابینِ روانرنجوری و روانپریشی]، از منظر آن سنتِ نظریای ارائه شده است که ملانی کلاین آن را پایهگذاری کرد. کلاین در تحقیقات روانکاوانهاش درباره کودکان، دریافت که احساس خشم شدید در اوایل طفولیت، بویژه علیه مادر و به طور ثانوی علیه تصویر درونیشده مادر به منزله هیولایی سیریناپذیر، ترکیب کردن تصویرهای «نیک» و «پلید» از والدین را برای کودک امکانناپذیر میکند. به سبب هراس از ستیزهجویی والدینِ پلید -ستیزهجوییای که در واقع فرافکنیهای Projection خشم خود او هستند-، کودک والدینِ نیک را که به کمک او میآیند بیعیبونقص میپندارد.
تصاویر درونیشده دیگران که در اوایل کودکی در اعماق ضمیر ناخودآگاه جای گرفتهاند، این قابلیت را دارند که به تصاویر نَفْس نیز تبدیل شوند. چنانچه تجربیات بعدی کودک نتوانند در تخیلات اولیه او درباره والدینش عناصر واقعیت را وارد یا تعدیل کنند، آنگاه او در تمایزگذاری بین تصاویر نَفْس و تصاویر مصداقهای خارج از نَفْس، مشکل خواهد داشت. این تصاویر با یکدیگر در هم میآمیزند تا در برابر بازنمودهای نامطلوبِ نَفْس و مصداقهای امیال، از شخص دفاع کنند. بازنمودهای نامطلوبِ نَفْس و مصداقهای امیال ایضاً به صورت فرامنی سختگیر و توانفرسا در هم میآمیزند. ملانی کلاین کودکی را مورد روانکاوی قرار داد که ناخودآگاهانه مادر خود را «خونآشام» یا «پرنده دهشتناک» میپنداشت و این هراس را به صورت خودبیمارانگاری درونی کرده بود. کودک یادشده از این میترسید که این موجودات پلیدِ درونش، عناصر نیک او را ببلعند. تمایز اکید بین تصاویر نیک و پلیدِ نَفْس و مصداقهای امیال از یک سو، و درهمآمیزی تصاویر نیک و پلیدِ نَفْس و مصداقهای امیال از سوی دیگر، از ناتوانی کودک برای تحمل دوسوگرایی Ambivalence یا اضطراب ناشی میشد. از آنجا که خشم این کودک بسیار شدید بود، وی نمیتوانست بپذیرد که با عزیزانش خصومت میورزد. «احساس هراس و گناه در مورد این تخیلاتِ ویرانگر، بر تمام زندگی عاطفی او تأثیر میگذاشت.»
کودکی که از احساسات ستیزهجویانه خود (که ابتدا به دیگران فرافکنده شده و سپس به صورت «هیولا» درونی شده است) تا به این حد احساس خطر میکند، میکوشد تا با ثروتمند، زیبا و قدرتمند تصور کردن خود در تخیلاتش، خشم و حسدش را جبران کند. این تخیلات همراه با تصاویر درونیشده والدینِ نیکویی که کودک به مددشان میکوشد از خود دفاع کند، تبدیل میشوند به بخش مرکزی «تصوری بلندپروازانه دربارهی نَفْس». به گفته آتو کرنبرگ، نوعی «خوشبینی واهی» کودک خودشیفته را از خطرات پیرامون و درونش محفوظ نگه میدارد، بویژه از خطر وابستگی به دیگران که از نظر کودک هیچیک شایسته اتکاء نیستند. «فرافکنی دائمِ تصاویرِ “تماماً پلیدِ” نَفْس و مصداقهای امیال، دنیای مصداقهای خطرناک و تهدیدکننده را تداوم میدهد. کودک تصاویرِ “تماماً نیکوی” نَفْس را به منزله دفاعی در برابر این دنیا[ی نامطلوب] به کار میبَرَد و همچنین تصاویری خودبزرگبینانه و آرمانی از نَفْسِ خویش ایجاد میکند». انشعاب تصاویری که از احساساتِ ستیزهجویانه سرچشمه گرفتهاند از تصاویرِ ناشی از انگیزههای شهوانی، به کودک امکان میدهد که به ستیزهجویی خود اذعان کند، در مورد مصداقهایی که ستیزهجویی و نیروی شهوی خود را به طور همزمان به آنها معطوف کرده است احساس گناه یا نگرانی کند، و یا برای مصداقهای از دست رفته اندوهگین شود. در بیمارانِ مبتلا به خودشیفتگی، افسردگی به صورت سوگواری توأم با احساس گناه بروز نمیکند (آنگونه که فروید در مقاله «سوگواری و جنون افسردگی» توصیف میکند)، بلکه به شکل خشمِ بیثمر و «احساس شکست خوردن از نیروهای بیرونی» تبلور مییابد.
از آنجا که عده بسیار قلیلی به دنیای درونروانی این بیماران راه مییابند (که فقط عبارتاند از -به قول کرنبرگ- «نَفْسِ بلندپرواز»، «تصاویر خوارشده و مبهمِ نَفْس و دیگران، و همچنین آزاردهندگانِ بالقوه»)، آنان عمیقاً احساس تهی و بیخاصیت بودن میکنند. بیمار خودشیفته میتواند در زندگی روزمره کارکردی معمولی داشته باشد و غالباً دیگران را مفتونِ خود میکند (بویژه به سبب «بصیرت کاذب در مورد شخصیتش»)، اما تحقیر دیگران و نیز بیعلاقگی او به آنان باعث میشود زندگی شخصی خودش بیخاصیت شود و بیشازپیش «به لحاظ ذهنی احساس پوچی کند». هرچند که وی در مورد تواناییهای فکری خود غالباً برآوردی اغراقآمیز دارد، اما در واقع برخوردی روشنفکرانه با دنیای پیرامون ندارد و لذا چندان قادر به والایش نیست. از این رو، وی نیازمند است که دیگران دائماً تایید و تحسینش کنند. چنین بیماری «باید خود را به کسی بند کند و تقریباً مثل یک طفیلی روزگار بگذراند». Roy R. Grinker et al., The Borderline Syndrome
در عین حال، هراس از اتکاء عاطفی به دیگران و رفتار رندانه و منفعتطلبانه در روابط شخصی، باعث میشوند که روابط فرد خودشیفته با دیگرانْ بیروح و کمعمق شود و به هیچ وجه اسباب مسرت او را فراهم نکند. یکی از بیمارانِ مرزی میگوید: «از نظر من، رابطه مطلوب رابطهای است که بیشتر از دو ماه تداوم نیابد. به این ترتیب، تعهدی در کار نخواهد بود. در پایان آن دو ماه، من خیلی راحت آن رابطه را قطع میکنم».
فرد خودشیفته به نحوی مزمن کسل است و با بیقراری در جستوجوی رابطهای نزدیک و آنی (یعنی رابطهای که به لحاظ عاطفی تحریککننده باشد، اما او را پایبند و وابسته نکند). به این ترتیب، چنین شخصی بیبندوبار است و با هر کسی رابطه جنسی برقرار میکند، چرا که درهمآمیزی انگیزههای پیشاجنسی و اُدیپی به منظور ستیزهجویی، موجب ترغیب او به انواع انحرافات است. تصاویر منفیای که او در خود درونی کرده است همچنین او را در مورد سلامتش پیوسته دلواپس میکنند، و خودبیمارانگاری به نوبه خود باعث میشود که وی به درمان و گروهها و جنبشهای درمانطلب گرایش پیدا کند.
فرد خودشیفته، به منزله بیمارِ مبتلا به ناراحتیهای روانی، بهترین کسی است که میتواند تحت روانکاویِ بیپایان قرار گیرد. هدف او از روانکاوی، یافتن نوعی دین یا شیوه زندگی است و امید دارد که از طریق این رابطه درمانی، تخیلات خودش درباره قدرت بیحدوحصر و جوانی لایزالش از بیرون تقویت شوند. لیکن دفاع روانی او از خویشتن به قدری قوی است که نمیگذارد روانکاویاش به نتیجه موفقیتآمیزی برسد. سطحی بودن زندگی عاطفی چنین شخصی غالباً مانع از آن میشود که وی بتواند رابطهای گرم با روانکاوِ خود ایجاد کند، هرچند که بیمار «بسیاری مواقع با استفاده از بصیرتهای روشنفکرانهاش، با روانکاو ابراز موافقت میکند و نتایج به دست آمده از جلسه قبل را به زبان خود بازمیگوید.» Otto Kernberg, “A Contribution to the Ego-Psychological Critique of the Kleinian School
خودشیفته نیروی عقلانیاش را بیشتر برای طفره رفتن به کار میبرد تا خودشناسی، و برای این منظور به برخی از همان ترفندهای گیجکنندهای متوسل میشود که در نوشتههای اعتراف نامهایِ چند دهه اخیر به چشم میخورد. «بیمار تفسیرهای روانکاوانه را به کار میبرد، اما زیرکانه آنها را خشک و بیمحتوا ارائه میدهد، به نحوی که فقط کلماتی بیمعنا از این تفاسیر باقی میماند. سپس آن کلمات در تملّک بیمار قرار میگیرند و او با آرمانی کردنشان، آنها را واجد معنایی ممتاز جلوه میدهد». گرچه روانپزشکان برخلاف گذشته اختلالات ناشی از خودشیفتگی را از طریق روانکاوی قابل بررسی میدانند، اما صرفاً عده قلیلی از ایشان به امکان موفقیت در درمان بیمارانِ خودشیفته خوشبین هستند.
به اعتقاد کرنبرگ، بزرگترین دلیل برای تلاش جهت مداوای این بیماران از طریق روانکاوی به رغم تمام مشکلاتی که بیماران خودشیفته ایجاد میکنند، این است که خودشیفتگی تأثیری ویرانگر بر نیمه دوم زندگی آنان باقی میگذارد و به عبارت دیگر، شکی نیست که آنان دچار درد و رنجی شدید خواهند شد. در جامعهای که کهولت و مرگْ دلهره میآفرینند، پیر شدن بویژه برای کسانی دهشتناک مینماید که از اتکاء به دیگران هراس دارند و حرمتِ نَفْسشان همان تحسینی را میطلبد که معمولاً به علت جوانی، زیبایی، شهرت یا ملاحتِ کسی نصیبش میشود. شیوههای معمول برای دفاع در برابر اثرات ویرانگر سالخوردگی (که عبارتاند از احساس اعتقاد به ارزشهای اخلاقی یا هنری خارج از حوزه علائق بلافصل خویش، کنجکاوی اندیشمندانه، صمیمیت عاطفی دلگرمکنندهای که از روابط شادیبخشِ گذشته ناشی میشود)، هیچ ثمری به حال فرد خودشیفته ندارند. نه فقط انطباق با تداوم زمان برای او به هیچ وجه تسلیبخش نیست، بلکه حتی «نمیتواند این حقیقت را بپذیرد که نسل جوانتر از خودش اکنون به سبب زیبایی، ثروت، قدرت و بویژه خلاقیت، از مسرّتهایی برخوردار است که در گذشته بسیار مطلوب تلقی میشد. لذت بردن از زندگی در فرایندی که مستلزم انطباقی فزاینده با خوشبختی و موفقیت دیگران باشد، به نحوی اندوهبار برای شخصیتهای خودشیفته ناممکن است».
تأثیرات اجتماعی بر خودشیفتگی
در هر دوره و زمانهای، بیماریهای خاصِ همان دوره به وجود میآیند. این بیماریها را باید شکلی افراطی از ساختارهای بنیانی مَنِشِ افرادِ آن جامعه دانست. در دورهی فروید، هیستری و رواننژندی وسواسی، ترجمان شکلی افراطی از ویژگیهای شخصیتی سرمایهداری در مرحله اولیه رشد این نظام بودند (میل به تملّک، کار کردن با تمام وجود، و سرکوب شدید امیال جنسی). در زمانه ما، بیماریهای پیشاروانگسیختگیPreschizophrenic ، بیماریهای مرزی، اختلالات شخصیت و همچنین خودِ روانگسیختگی، توجه فزایندهای را به خود معطوف کردهاند. این «تغییر شکل روانرنجوری را از پایان جنگ جهانی دوم تاکنون، شمار بسیار فزایندهای از روانپزشکان توصیف کردهاند». به گفته پیتر جیوواکچینی Giovacchini: «متخصصان بالینی دائماً به بیمارانی برمیخورند که ظاهراً تعدادشان رو به افزایش است و نشانههای بیماریهایشان با طبقهبندیهای جاریِ امراض روانی همخوانی ندارد.» درد و رنج این بیماران همراه با «نشانههای قطعی» نیست، بلکه آنان از ناراحتیهایی مبهم و نامشخص شِکوه میکنند». جیوواکچینی میافزاید: «تقریباً همه میدانند که منظور من از این نوع بیماران چه کسانی هستند.» اهمیت رو به تزاید «اختلالات مَنِشی» ظاهراً حکایت از تغییری بنیانی در سامان شخصیت [انسان معاصر] دارد، یعنی تغییر از آنچه «درونوابستگی» یا «خودوابستگی» (Inner-Direction) نامیده شده است به خودشیفتگی.{ درونوابستگی ویژگی شخصیتی است که تحت تأثیر فشارهای بیرونی قرار نمیگیرد، بلکه بر اساس ارزشهای مورد اعتقاد و اهدافِ خودش عمل میکند.} Peter L. Giovacchini, Psychoanalysis of Character Disorders
الن ویلیس Allen Wheelis در سال ۱۹۶۸ استدلال کرد که تغییر در «الگوهای روان نژندی» با «تجربه شخصی روانکاوانِ قدیمیتر، همخوانی داشت»، حال آنکه روانکاوان جوانتر «به دلیل مغایرت توصیفهای پیشینِ روان نژندی با مشکلات بیمارانی که هر روز به مطب آنان مراجعه میکردند، به این تغییر پی بردند. میتوان گفت که این تغییری است از روان نژندی های واجد نشانه های معیّن، به اختلالات مَنِشی.» Allen Wheelis, The Quest for Identity.
هاینتس لیختنشتاین Lichtenstein ابتدا با این حکم مخالف بود که تغییر یادشده، مبیّن تحول در ساختار شخصیت است. لیکن وی در سال ۱۹۶۳ نوشت که «تغییر در الگوهای روان نژندی»، دیگر از «حقیقتی معروف» حکایت دارد. Heinz Lichtenstein, “The Dilemma of Human Identity
این قبیل گزارشها، در دهه ۱۹۷۰ بیشازپیش شایع شدند. هربرت هندین Hendin اشاره میکند که «تصادفی نیست که در حال حاضر، دو موضوع عمده در روانکاوی عبارتاند از کشف دوباره خودشیفتگی و تأکیدی جدید بر اهمیت روانشناختی مرگ». Herbert Hendin, The Age of Sensation
مایکل بلداک Beldoch مینویسد: «بیماریهای ناشی از خودشیفتگی در این چند دهه پیش از هزاره [سوم]، برای عمومِ روانکاوان همان حکمی را دارد که … روان نژندی های وسواسی برای فروید و همکاران اولیهاش … در اوایل قرن بیستم داشت. به طور کلی، امروزه با بیمارانی سروکار نداریم که به علت هیستری، از ناحیهی پا فلج شده و یا دچار وسواسِ شستن دستهایشان باشند. در عوض، این نَفْسِ روانشان است که بیحس شده است یا اینکه در تلاشی طاقتفرسا و پایانناپذیر برای تمیز کردن خودشان، ناگزیرند دائماً خود را بسابند.». این بیماران «مالامال از احساس پوچیاند و عزت نَفْسشان عمیقاً خدشهدار شده است». Michael Beldoch, The Therapeutic as Narcissist
برنِس مور Moore اشاره میکند که بیماریهای ناشی از خودشیفتگی به میزان زیادی افزایش یافتهاند. Burness E. Moore, “Toward a Clarification of the Concept of Narcissism
شلدن باخ Bach مینویسد: «عادت کرده بودیم بیمارانی را ببینیم که به علت ابتلا به وسواسِ شستوشوی دست، یا هراسهای بیمارگونه و روانرنجوریهای شناختهشده به ما مراجعه میکردند. امروزه اغلبْ خودشیفتگان به مطبمان میآیند.» Sheldon Bach, Narcissistic States and the Therapeutic Process
گیلبرت رُز Rose اعتقاد دارد که روانکاوی «شیوهای تحلیلی برای درمان است، حال آنکه این شیوه به طرز نامناسبی» به زندگی روزمره تسرّی داده شده و این کار به «تساهل عام در امور جنسی» و «میدان دادنِ بیش از حد به غریزه» کمک کرده، که این به نوبه خود گسترش «اختلالات ناشی از خودشیفتگی در هویت» را شدت داده است. Gilbert J. Rose, Some Misuses of Analysis as a Way of Life
به گفتهی جوئل کوول Joel kovel، تحریک امیال کودکانه از طریق تبلیغات، غصب اقتدار والدین توسط رسانهها و مدارس، و نیز معقولسازی زندگی درونی همراه با وعده کاذبِ تحقق آرزوهای شخصی، نوعی «فردِ اجتماعی» جدید را به وجود آورده است. «حاصل این وضعیت، رواننژندیهای کلاسیک نیستند که در آنها اقتدار پدرسالارانه، انگیزههای دوران طفولیت را سرکوب میکند؛ بلکه ما با نوع مدرنی از روان نژندی روبرو هستیم که در آن، انگیزهای تحریک میشود، انحراف مییابد و سپس نه از مصداقی مناسب برای ارضاء شدن برخوردار میگردد و نه اینکه به شکلی منسجم مهار میشود. … کل این عقده، که خارج از اراده فرد و نه تحت اختیار او شکل میگیرد، ویژگیهای کلاسیکِ روان نژندی را از دست میدهد و برخلاف شیوه کلاسیک، دیگر نمیتوان از راهِ بازگرداندن آن انگیزه به ضمیر آگاه، فرد را درمان کرد.» Joel Kovel, A Complete Guide to Therapy
اشارهی محققان مختلف به افزایش تعداد بیماران خودشیفته لزوماً به این معنا نیست که اختلالات ناشی از خودشیفتگی در میان مردم کلاً شایعتر از گذشته است، یا اینکه این اختلالات از رواننژندیهای تبدیلیِ Conversion Neurosis کلاسیک رایجتر شدهاند. {« رواننژندیهای تبدیلی» عبارت است تغییر شکل یک اضطراب روانی و تظاهر آن به صورت عارضهای جسمی (مانند از دست دادن قدرت شنوایی یا فلج شدن بدون دلیل جسمانی). شاید این اختلالات، سریعتر از سایر بیماریهای روانی توجه روانپزشکان را به خود جلب میکنند.
ایلزا ویت Ilza Veith مدعی است که «با بیشتر شدن آگاهی در خصوص واکنشهای تبدیلی و عامّهپسند شدن نوشتههای روانپزشکانه، تظاهرات جسمی هیستری – که اکنون دیگر “از مُد افتادهاند” – از نظر طبقاتِ آگاهترْ مشکوک تلقی میشوند. به همین سبب، اکثر پزشکان اظهار میدارند که نشانههای آشکارِ رواننژندیهای تبدیلی اکنون به ندرت مشاهده میشوند و -اگر هم مشاهده شوند- آن هم فقط در میان افراد عامی». Ilza Veith, Hysteria: The History of a Disease
عطف توجه به اختلالاتِ مَنِشی در نوشتههای بالینی اخیر ، احتمالاً باعث میشود که روانپزشکان حساسیت فزونتری به وجود این اختلالات نشان دهند. لیکن این احتمال به هیچ وجه از اهمیت این موضوع نمیکاهد که روانپزشکان شیوع خودشیفتگی را تصدیق میکنند، بویژه وقتی این تصدیق زمانی مطرح میشود که خودشیفتگی جدید و گرایش بیمارگونه به مجذوب شدن در خویشتن در مطبوعات نیز مورد بررسی قرار میگیرد. خودشیفته کموبیش به همان دلایلی مورد توجه روانپزشکان قرار میگیرد که نه فقط در جنبشهای آگاهیطلبانه و کیشهای مشابه، بلکه در مؤسسات تجاری، سازمانهای سیاسی و ادارات دولتی نیز فرد شاخصی شده است. به رغم همه درد و رنجی که میکشد، شخص خودشیفته واجد بسیاری خصائص است که در نهادهای دیوانسالارانه موفقیت را برایش به ارمغان میآورند، زیرا این نهادها برای روابطِ بین افراد ارزش فراوانی قائلاند، دلبستگیِ شخصیِ عمیق را منع میکنند و در عین حال خودشیفته را به دیده تأیید مینگرند، همان تأییدی که او برای اعتبار بخشیدن به عزتِ نَفْسش نیاز دارد. خودشیفته در زندگی حرفهای غالباً فرد بسیار موفقی است، هرچند که ممکن است به شیوههای درمانیای متوسل شود که وعده میدهند زندگی را برایش معنادار کنند و بر حس پوچی او فائق آیند. وی ذاتاً قادر است برداشتهای دیگران از شخص خودش را طبق میلش تنظیم کند و تسلط او بر ظرافتهای این کار در سازمانهای سیاسی و تجاری، نیازهایش را به خوبی رفع میکند، زیرا در این سازمانها «به چشم خوردن»، «شتاب» و خوشسابقگیْ بیشتر از عملکردِ فرد اهمیت دارند. Rosabeth Moss Kanter, Men and Women of the Corporation
در وضعیتی که «مقیّد بودن به تشکیلات» جای خود را به «مهارت در به دست آوردن امتیاز یا پیروزی بر حریف میدهد» (به عبارت دیگر، زمانی که «دوره وفاداری» در مؤسسات تجاری جای خود را به دوره «بازی موفقیت مدیران» میدهد)، فرد خودشیفته امکان مییابد تا قابلیتهای خود را نشان دهد.
مایکل مکابی در تحقیقی راجع به ۲۵۰ تن از مدیرانِ دوازده شرکت عمدهی تجاری، در توصیف سنخ جدید مسئولان این شرکتها با لحنی کموبیش همدلانه مینویسد که اینان کسانی هستند که با انسانها کار میکنند و نه با ابزار و لوازمِ کار، و هدفشان تجربه کردن «وجد و شعفِ حاصل از ادارهی امورِ افراد تحت مسئولیتشان و کسب موفقیت» است و نه سلطهجویی در بازار. آنان میخواهند که «به چشم دیگران، قهرمان باشند و بیشترین هراسشان از این است که بازنده نامیده شوند». به جای دستوپنجه نرم کردن با وظیفهای اساسی یا مشکلی که راهحل میطلبد، آنها -به دلیل «نیاز به فرمان راندن»- توان خود را در رویارویی با دیگران به بوته آزمایش میگذارند. مدیر جدید که بانشاط، بشاش و «وسوسهانگیز» است، میخواهد که به قول مکابی «توهم برخورداری از انتخابهای نامحدود را حفظ کند». او چندان قادر نیست که «با دیگران روابطی نزدیک برقرار کند و یا خود را به رابطهای اجتماعی متعهد بداند». حتی به شرکتی که برایش کار میکند هم چندان احساس وفاداری ندارد. یکی از مدیران اجرایی میگوید «وقتی که شرکت مدام او را وادار به کارهای گوناگون نمیکند»، به او احساس قدرت دست میدهد. در صعود به مراتب بالاتر، وی مشتریان قدرتمندی به وجود میآورد و میکوشد آنها را علیه شرکتِ خود به کار برد. طبق برنامهریزیهای او، «به مشتری بسیار عمدهای نیاز دارید که همواره با مشکل روبرو است و میخواهد که شرکت در کار خود تحول ایجاد کند. به این ترتیب، میتوانید بر شرکت – و همچنین بر آن مشتری – همواره و خودبهخود اِعمال قدرت کنید. من دوست دارم امکان انتخاب را همیشه برای خودم باز نگه دارم». Michael Maccoby, The Gamesman: The New Corporate Leaders
همانگونه که در یک کتاب درسی جدید برای مدیران آمده، امروزه موفقیت «صرفاً به معنای پیش رفتن نیست»، بلکه «به مفهوم جلو افتادن از دیگران است».
یکی از استادانِ رشته مدیریت با صحّه گذاردن بر این ترفند، مینویسد که به اعتقاد او «همذات شدنِ بیش از حد» با شرکت، «موجب به وجود آمدن مؤسسهای با تسلط بسیار زیاد بر زندگی حرفهای و سرنوشت کسانی میشود که از صمیم دل به آن شرکت ایمان دارند». به نظر این استاد، هرچقدر شرکت بزرگتر باشد، به همان میزان برای مدیران اجرایی مهمتر است که «زندگی حرفهای خود را برحسب … انتخابهای آزادانه خودشان اداره کنند» و «بیشترین انتخابها را برای خود امکانپذیر نگه دارند». Jenings, Routes to the Executive Suite
فقط مدیران رند و پیروزیطلب نیستند که «از احساس به دام افتادن میهراسند». تحقیق ساراسون Sarason نشان میدهد که اکثر متخصصان و دانشجویانی که دورههای کارآموزی برای مشاغل حرفهای را میگذرانند، دچار همین احساساند. ساراسون اعتقاد دارد که بین هراس از به دام افتادن و ارزشگذاریِ فرهنگی بر تحرک شغلی و معادل روانیِ آن («ترقی شخصی»، «خودت را مقیّد نکن، امکان انتخاب را برای خود حفظ کن»، «دستپاچه نشو») ارتباطی وجود دارد. این قبیل تذکرهای احتیاطآمیز از این احساس نشئت میگیرند که جامعه با توسل به انواع حیلهها، شما را از آزادیای محروم میکند که بدون وجود آن، ترقی میسّر نمیشود. این احساس به دام افتادن یا درجا زدن، به نوبه خود با هراس از سالخوردگی و مرگ مرتبط است. اشتیاق مفرط به تحرک شغلی و کیشِ «ترقی» را هم میتوان تا حدودی مبیّن هراس از کهولت دانست، هراسی که در جامعه آمریکا بسیار شدت یافته است. تحرک شغلی و ترقی به فرد اطمینان میدهند که هنوز برای اندیشیدن به کهولت -که حکم زندگی توأم با مرگ را دارد- زود است. Seymour B. Sarason- Work, Aging, and Social Change
به گفته مکابی Maccoby، مدیر رند و پیروزیطلب «نظرات جدید را میپذیرد، اما اعتقاداتش راسخ نیستند». با هر سنخی وارد معامله میشود، حتی اگر اصول و اعتقاداتِ آنان را مردود بداند. وی که مستقلتر و مدبّرتر از فرد مقیّد به شرکت است، میکوشد تا شرکت را برای رسیدن به مقاصدِ خودش مورد استفاده قرار دهد و از این هراس دارد که اگر این کار را نکند، «شرکت او را کاملاً تضعیف خواهد کرد». او روابط صمیمی را نوعی دام تلقی میکند و در عوض «فضای هیجانآور و شهوتانگیزی» را ترجیح میدهد که مدیران اجراییِ امروزی در محیط کارشان حاکم میکنند، یعنی محیطی که در آن، «منشیها دامن کوتاه میپوشند، رئیسشان را ستایش میکنند و دائماً با او لاس میزنند». مدیر رند و پیروزیطلب در روابط شخصی با کلیهی اشخاص، به تحسین یا هراسی متکی است که برای صحّه گذاردن بر «پیروزمند» بودنِ خودش در دیگران القا میکند. همزمان با بالا رفتن سنش، جلب توجه دیگران -توجهی که بنیان رشد و ترقی اوست- برایش بیشازپیش دشوار میشود. در واقع، او در شغلش به وضع ثابتی میرسد که نمیتواند از آن فراتر رود، زیرا -همانگونه که مکابی اشاره میکند- بالاترین مقامها کماکان به کسانی تعلق میگیرد که «از عصیانگریِ نوجوانی دست برمیدارند و دستکم تا حدودی به اهداف تشکیلات متعهد میشوند». بدین ترتیب، شغل برای چنین کسی به آرامی گیرایی خود را از دست میدهد. وی که علاقه چندانی به استادکار شدن ندارد، به مجرد اینکه جذابیت نوجوانانهای که شالوده دستاوردهایش است رو به اضمحلال میگذارد، دیگر نمیتواند آن دستاوردها را مایه دلخوشی خود بداند. رسیدن به میانسالی برای او ضربهای هولناک است: «وقتی که جوانی، بنیه و حتی شوقوشعف پیروز شدن از بین میرود، او نیز افسرده و بیهدف میشود و از خود میپرسد که مقصود از زندگی کردن چیست. تلاش جمعی دیگر موجب شور و شوقش نمیشود و او نمیتواند خود را وقف هدفی فراتر از خود کند … و لذا به شدت احساس تنهایی میکند». با توجه به عمومیت این روالِ شغلی، جای تعجب نیست که روانشناسی عامّهپسند اینقدر به «بحران میانسالگی» و راههای فائق آمدن بر آن میپردازد.
یوجین امرسون جنینگز Jenings در تحقیقی راجع به شیوههای مدیریت، با ابراز خرسندی از اضمحلال روحیه تعهد به تشکیلات و پیدایش «عصر تحرک شغلی»، تأکید میورزد که «تحرک در شرکت، بیش از صِرفِ عملکرد شغلی است». در اینجا، «سبکِ کار کردن، … زبردستی … تواناییِ گفتن و انجام دادنِ تقریباً هرکاری بدون برانگیختن خصومت دیگران» است که اهمیت دارد. به نوشته جنینگز، مدیری که تحرک صعودی داشته باشد، میداند با اطرافیانش چگونه رفتار کند و اطرافیانش عبارتاند از: «تاقچهنشین» که از «وقفه در تحرک» رنج میبرد و به موفقیت دیگران حسد میورزد؛ «تیزهوش»؛ «مافوقِ واجد تحرک». «آن مدیر اجرایی که مفهوم تحرک را تیزهوشانه درمییابد»، آموخته است که به روابط قدرت در محل کارش «پی ببرد» و «جنبههای ناپیداتر و ناشنیدهترِ رئیسان را درک کند، بویژه مرتبه آنان نسبت به همگنان و افراد مافوقشان». چنین مدیری «از کمترین نشانهها میفهمد که چه کسانی مراکز قدرتاند و خواهان این است که بیشتر به چشم آنان بخورد و بیشتر با آنان در تماس باشد. او با سختکوشی مقام و امکانات خود را در نزد آنان کسب میکند و از هر فرصتی برای آموختن راه و روششان بهره میگیرد. وی هر گاه که بتواند، آن کسانی را که در جامعه بانی و مصدر امورند مورد ارزیابی قرار میدهد».
جنینگز «بازی موفقیت مدیر اجرایی» را کراراً به مسابقهای ورزشی یا به بازی شطرنج تشبیه میکند و به گونهای به زندگی مدیر اجرایی میپردازد که گویی این موضوع -مانند با پا زدن توپ به داخل تورِ دروازه و یا جابهجا کردن مهرههای شطرنج- امری دلبخواهانه و نامربوط به موفقیت است. او هرگز عواقب اجتماعی و اقتصادیِ تصمیمات مدیران یا قدرتی را که آنان بر کل جامعه اِعمال میکنند، مورد بحث قرار نمیدهد. از نظر مدیری که در پی کسب منافع مالی خود است، برخورداری از پول و نفوذ نیست که قدرت میآفریند، بلکه «شتاب»، «تصویری پیروزمند» و حُسنِ شهرت به عنوان فردی پیروز است که به او قدرت میدهد. این دیگراناند که ما را قدرتمند تلقی میکنند و لذا قدرت، هیچگونه دلالت عینی ندارد.
نگرش مدیران شرکتها دربارهی جهان -بنا به توصیف جنینگز، مکابی و همچنین خودِ مدیران-، عیناً مانند دیدگاه فردِ خودشیفته است؛ یعنی آنان نیز دنیا را انعکاسی از نَفْسِ خود قلمداد میکنند و فقط زمانی به وقایع بیرونی علاقه نشان میدهند که آن وقایع تصویر خودِ آنان را منعکس کند. محیطهای متراکمِ بینافردی در دیوانسالاری جدید که کار در آنها کیفیتی انتزاعی و تقریباً به کلی مجزا از عملکرد شغلی مییابد، دقیقاً به سبب ماهیتشان موجب و مشوق واکنشی مبتنی بر خودشیفتگیاند. با این حال، دیوانسالاری صرفاً یکی از چندین عامل مؤثر اجتماعی است که خودشیفتگی را بیشازپیش بارز میکنند. یکی دیگر از این عوامل مؤثر، بازتولیدِ ماشینوارِ فرهنگ، یا به عبارتی ازدیاد تصاویر دیداری و شنیداری در «جامعه نمایشها»ست. ما در گردابی از تصویر و پژواک زندگی میکنیم که با ایجاد وقفه در تجربه، آن را مجدداً با دور آهسته برایمان به نمایش میگذارند. دوربینها و انواع دستگاههای ضبطکننده نه فقط تجربه را ثبت میکنند، بلکه با دگرگون کردن کیفیت آن، بخش زیادی از زندگی مدرن را به یک اتاق عظیم پژواک یا تالار آینهکاریشده تبدیل میکنند. در نتیجه، زندگی به صورت رشتهای متوالی از تصاویر یا علائم الکترونیکی بازنمود مییابد، رشتهای از تأثرهای ذهنی که به مدد عکاسی، فیلم سینمایی، تلویزیون و دستگاههای ضبطکننده پیشرفته، ثبت و بازتولید شدهاند. زندگی مدرن به قدری تحت تأثیر تصاویر الکترونیکی قرار دارد که واکنش ما به دیگران ناگزیر به گونهای است که گویی رفتار آنها -و همچنین رفتار خودمان- ضبط و همزمان برای تماشاگرانی ناپیدا به نمایش گذاشته میشود و یا اینکه برای بررسی دقیقترِ آتی، بایگانی میگردد. «لبخند بزنید، زیرا که در مقابل دوربین مخفی قرار دارید!» ورود ناخوانده این چشمِ بینای همهچیز به زندگی روزمره، دیگر شگفتزده یا غافلگیرمان نمیکند. برای لبخند زدن دیگر نیازی به یادآوری نداریم. لبخندی دائمی بر چهره ما نقش بسته است و حالا دیگر خوب میدانیم که تصویر این لبخند از کدامیک از زوایای مختلف، منافعمان را به بهترین نحو تأمین میکند.
ازدیاد تصاویر، احساس ما از واقعیت را تضعیف میکند. همانگونه که سوزان سانتگ Sontag در تحقیق خود پیرامون عکاسی متذکر میشود، «واقعیت هرچه بیشتر به آن تصاویری شباهت یافته است که دوربینها نشانمان میدهند». ما به صحّت ادراکمان شک میکنیم تا اینکه دوربین آن ادراک را تصدیق کند. تصاویر برداشتهشده با دوربین عکاسی، سند اثبات وجود ما تلقی میشوند، به نحوی که بدون این تصاویر حتی گذشته خودمان را نیز به دشواری میتوانیم به یاد آوریم. سانتگ اشاره میکند که در سده هجدهم و نوزدهم، خانوادههای بورژوا برای نشان دادن شأن و مرتبه خانوادگیشان از نقاشان میخواستند که تصویر آنان را بِکشند، حال آنکه امروزه آلبوم عکسهای خانوادگی، هستی داشتن فرد را به ثبوت میرسانند. بایگانی مستندِ رشد فرد از زمان طفولیت به بعد در آلبوم خانوادگی، یگانه مدرک هستیِ او را که معتبر تلقی میشود در اختیارش قرار میدهد. سانتگ اعتقاد دارد که دوربین «کاربردهای متعددی مبتنی بر خودشیفتگی» دارد که ازجمله مهمترین آنها «نظارت بر خود» است، زیرا نه فقط امکان تفحّص بیوقفه درباره خویشتن را به لحاظ فنی فراهم میآوَرَد، بلکه همچنین به این دلیل که حس هویت فردی را تابع مصرف تصاویر نَفْس میکند و در عین حال واقعیت داشتنِ دنیای بیرون از نَفْس را مورد تردید قرار میدهد. Susan Sontag, Photography Unlimited .
با نگهداری تصاویر نَفْس در مراحل گوناگونِ رشد، دوربین تصور قبلی ما از رشد به منزله پرورش اخلاقی را تضعیف و این باورِ منفعلانه را ترویج میکند که رشد عبارت است از عبور از مراحلی معیّن در زندگی، مراحلی که باید در زمان مقرر و همچنین با توالی مقرر طی شوند. شیفتگی کنونی ما به مراحل مختلف حیات، نشاندهنده آگاهی از این امر است که موفقیت در دنیای سیاست یا تجارت، منوط به دستیابی به اهداف معیّن طبق برنامه زمانبندیشده معیّن است. البته این شیفتگی همچنین بازتابی است از سهولت ثبت مراحل رشد به مدد دستگاههای الکترونیکی. این موضوع ما را به تحول فرهنگی دیگری رهنمون میکند که از جمله موجبات گستردگی خودشیفتگی است و آن را به لحاظ فلسفی ترغیب میکند: پیدایش مسلکی که با ترویج درمان، رشد هنجاریِ روان را فقط طبق برنامهای معیّن درست میداند و با این دیدگاه، تفحّصِ مضطربانه درباره نَفْس را بیشازپیش تشویق میکند. آرمان برخورداری از رشد هنجاریْ این هراس را به وجود میآورد که هرگونه عدول از هنجار، از یک بیماری روانی سرچشمه میگیرد. پزشکان معاینه دورهای بیمارانشان را به نوعی کیش و آئین تبدیل کردهاند (توجه دارید که این معاینات به طریق اولی به مدد انواع دوربین و سایر دستگاههای ثبتکننده انجام میشود) و این باور را در میان بیمارانشان اشاعه دادهاند که برای برخورداری از سلامت باید همواره مراقبِ خود بود و علائم بیماریها را -با استفاده از فناوری پزشکی- به موقع تشخیص داد. کسی که به پزشک مراجعه میکند، تا زمانی که عکسهای برداشتهشده با اشعه ایکس «سلامت کامل» او را تأیید نکنند، نمیتواند از نظر جسمی یا روانی خود را ایمن بداند.
نگرش و طبع ظریفِ درمانطلبی که بر جامعه مدرن حاکم شده است الگوی ایجادشده توسط سایر عوامل مؤثر فرهنگی را تقویت میکنند. مطابق با این الگو، فرد دائماً خود را وارسی میکند تا ببیند آیا نشانههای سالخوردگی و ناتندرستی، علائم برملاکننده فشار روانی، یا کاستیها و نقیصههایی که ممکن است گیرایی او را بکاهند، و یا -از طرف دیگر- نشانههای اطمینانبخشی حاکی از اینکه زندگی او طبق برنامه به پیش میرود، در او یافت میشوند یا خیر. پزشکی در عصر جدید انواع طاعون و بیماریهای همهگیر را ریشهکن کرده، اما شکلهای جدیدی از دلواپسی را نیز به وجود آورده است. به همین ترتیب، دیوانسالاری زندگی را کلیشهای و حتی ملالآور کرده، ولی در عین حال جنگِ همه علیه همه را، به شکلی نو، دوباره رواج داده است. جامعه بیش از حد سازمانیافته معاصر، که سازمانهای بزرگ در آن تفوق دارند اما از به دست آوردن حمایت مردم عاجزند، از برخی جهات بیش از سرمایهداری تکاملنیافته (که هابز Thomas Hobbes وضع طبیعی را بر مبنای آن تبیین کرده بود) به وضعیتی شباهت دارد که در آن همگان با یکدیگر تخاصم میورزند. امروزه اوضاع اجتماعی روحیه بقا را ترغیب میکند، روحیهای که به عادیترین شکل در فیلمهای نشاندهنده سانحه یا فیلمهای خیالی درباره سفرهای فضایی تبلور مییابد، یعنی فیلمهایی که به طور غیرمستقیم امکان جان به در بردن از سیارهای رو به زوال را برای تماشاگر فراهم میآورد. مردم برخلاف گذشته خواب فائق آمدن بر مشکلات را نمیبینند، بلکه خواب میبینند که از آن مشکلات جان سالم به در بردهاند. به گفته جنینگز Jennings، در دنیای تجارت «همه تقلا میکنند تا به لحاظ عاطفی دچار فروپاشی نشوند»، یا به عبارتی میکوشند که «هویت یا “خودِ”شان را حفظ کنند یا اعتلا بخشند».
مفهوم هنجاریِ مراحل رشد، این نظر را ترویج میدهد که زندگی مسیری است پُر از موانع گوناگون: هدف انسان این است که با کمترین ناراحتی و رنج به پایان این مسیر برسد. امروزه توانایی استفاده ماهرانه از آنچه گیل شْیهی Gail Sheehy با استعارهای پزشکی «دستگاههای حفظ حیات» مینامد، ظاهراً حاکی از عالیترین شکل درایت است: معرفتی که به مدد آن -به قول او- بدون دلهره به پایان راه میرسیم. کسانی که در بهکارگیری «رویکردِ بدون اضطرابِ شْیهی به کهولت» و ضربههای عاطفی در طول زندگی خبره شوند، قادر خواهند بود تا بگویند -به قول یکی از اشخاصی که در آزمایشهای او شرکت کرده است- «میدانم که میتوانم بقا داشته باشم … دیگر دلهره ندارم». لیکن، مشکل بتوان این گفته را ابرازِ شادمانه رضایت نامید. شْیهی مینویسد: «به نظر میرسد مسلک غالب در این دوره و زمانه، آمیزهای است از بقاطلبی شخصی، گذشتهگرایی و بدگمانی»؛ اما کتاب راهنمای او درباره «بحرانهای پیشبینیشدنیِ سنینِ بزرگسالی» که کتابی است فوقالعاده پُرطرفدار با دیدگاهی ظاهراً خوشبینانه درباره رشد، پرورش و «خودشکوفایی»، با این مسلک به مخالفت برنمیخیزد، بلکه اصول و اعتقادات آن را صرفاً به شکلی «انسانگرایانه»تر تکرار میکند. «رشد» تبدیل شده است به مترادفی مؤدبانه برای بقا. Gail Sheehy, Passages: Predictable Crises of Adult Life
جهانبینی تسلیمشدگان
شکلبندیهای جدید اجتماعی، شکلهای جدیدی از شخصیت را لازم میکند، و نیز روال جدیدی برای اجتماعی شدنِ فرد و شیوههای جدیدی برای ساماندهی تجربه. مفهوم خودشیفتگی نه جبرگرایی پیشپاافتاده روانشناختی را، بلکه راهی را برای فهم تأثیر روانی تحولات اجتماعی اخیر به ما ارائه میدهد، البته با این فرض که نه فقط منشأ بالینی آن، بلکه همچنین همپیوندی یا زنجیره بودنِ بیماری روانی و حالت عادی را از یاد نبریم. به بیان دیگر، مفهوم خودشیفتگی شرح نسبتاً دقیقی از شخصیت «آزادشده» زمانه ما ارائه میدهد، شخصیتی که «گیرا»ست، از وضعیت خود به نحوی کاذب آگاهی دارد، در امور جنسی بیبندوبار است، از ارضاء دهانیِ شهوتش بسیار لذت میبرد، از مادرِ اختهکننده میهراسد، خودبیمارانگار است، برای محفوظ نگه داشتن خود به روابط نزدیک با دیگران تن در نمیدهد، از دیگران گریزان است، نمیتواند غصه بخورد، و از سالخوردگی و مرگ بسیار واهمه دارد. رمان شِکوه پُرتنویPortnoy’s Complaint اثر رماننویس معاصر فیلیپ رات Philip Roth
به نظر میرسد که خودشیفتگی، واقعبینانهترین راهِ کنار آمدن با تنشها و اضطرابهای زندگی مدرن باشد. به همین سبب، اوضاع اجتماعی حاکم به خصوصیاتی از شخصیت خودشیفته منتج میشود که، به میزانی متفاوت، در همهکس وجود دارد. این اوضاع همچنین خانواده را دگرگون کردهاند، یعنی نهادی که به نوبه خود ساختار بنیادینِ شخصیت را شکل میدهد. جامعهای که از نداشتن آتیه روشن بیمناک است، احتمالاً به نیازهای نسل بعدی چندان توجه نخواهد داشت و بویژه خانواده در چنین جامعهای دچار تأثیرات ویرانگر حس ابدی-ازلیِ ناپیوستگیِ تاریخی خواهد شد، که همانا مصیبت جامعه معاصر است. تلاش والدینِ امروزی برای اینکه فرزندانشان احساس کنند مورد مهرومحبت والدیناند و نه طفیلیِ آنان، نمیتواند بیعلاقگی بنیادین به خانواده را پنهان کند؛ آنان که چیز زیادی برای بهرهمند کردن نسل آینده ندارند و در هرحال برآوردن خواستههای خود را ارجح میدانند، ناگزیر نگرشی سرد و بیگانهوار نسبت به فرزندانشان دارند. آمیزه بیاعتناییِ عاطفی با تلاشهای مختلف برای متقاعد کردن کودک به اینکه محبوبِ خانواده است، نسخه تجویزی مفیدی برای کسانی است که شخصیتشان ساختاری خودشیفته دارد.
الگوهای اجتماعی، به واسطه خانواده، در شخصیتِ فرد بازتولید میشوند. فرد سامانهای اجتماعی را -که پایینتر از ضمیر آگاه در اعماق ذهن او جای میگیرند- به فراموشی نمیسپرد، حتی پس از اینکه این سامانها به لحاظ عینی نامطلوب و غیرضروری شوند (همانگونه که به اقرار بسیاری کسان، بخش بزرگی از سامانهای جامعه معاصر چنین شدهاند). این تلقی که دنیا مکانی است پُرمخاطره و خصمانه، هرچند که از آگاهی واقعبینانه ما از ناامنی زندگی اجتماعی در عصر حاضر نشئت میگیرد، با فرافکنی انگیزههای ستیزهجویانه خودشیفتگان به دنیای پیرامونشان تقویت میشود. این اعتقاد که جامعه معاصر آتیه روشنی ندارد، گرچه مبتنی بر واقعبینی خاصی درباره مخاطرات آینده است، همچنین دلالت بر این دارد که افراد خودشیفته از همذات پنداشتن خویش با آیندگان عاجزند و خود را جزئی از یک جریان تاریخی احساس نمیکنند.
ضعیف شدن پیوندهای اجتماعی، که از وضعیت حاکم بر جامعه -یعنی ستیز اجتماعی- ناشی میشود، در عین حال دفاع روانی خودشیفتگان علیه خوگیری به دیگران را آشکار میکند. جامعه ستیزهجو، زنان و مردانی را بار میآورد که سرشتی ضداجتماعی دارند. بنابراین، نباید تعجب کنیم که گرچه هراس از مجازات باعث میشود که خودشیفته از هنجارهای اجتماعی پیروی کند، لیکن او غالباً خود را فردی مطرود تصور میکند و دیگران را نیز به کیش خود، یعنی «اصولاً متقلب و غیرقابلاعتماد، یا صرفاً به دلیل فشارهای بیرونی قابلاعتماد»، تصور میکند. کرنبرگ Kernberg در این زمینه مینویسد: «برخلاف اخلاقیاتِ سختگیرانه شخصیت وسواسی، نظام ارزشی شخصیتهای خودشیفته عموماً فسادپذیر است.» Kernberg, Borderline Conditions and Pathological Narcissism
بنابر آنچه رفت، نظام اخلاقیِ مبتنی بر حفظ خویش و بقای روانی نه فقط در اوضاع عینی جامعه (یعنی در جنگ اقتصادی، رشد فزاینده بزهکاری و هرجومرج اجتماعی) ریشه دارد، بلکه همچنین از تجربیات ذهنی پوچی و انزوا سرچشمه میگیرد. این نظام بیانگر این اعتقاد راسخ است که حسادت و سوءاستفاده از دیگران، حتی بر صمیمانهترین روابط نیز حکمفرماست (این اعتقاد، هم برداشتی از رویه جاری در جامعه است و هم فرافکنی اضطرابهای درونی ما). کیش روابط شخصی -که با کمتر شدنِ امید به راهحلهای سیاسی، به نحو فزایندهای رواج پیدا میکند- سرخوردگی تمامعیار از روابط شخصی را پنهان نگه میدارد، درست همانگونه که کیش شهوتپرستی مستلزم ناروا شمردن همه گونههای شهوانیت به جز ابتداییترین شکلهای آن است. مسلک رشد شخصی، گرچه به ظاهر خوشبینانه است، اما در واقع روحیهای عمیقاً مأیوسانه و تسلیمگرایانه را رواج میدهد. فقط کسانی به این مسلک ایمان میآورند که به هیچ چیز ایمان ندارند.
منبع: حسین پاینده
اختلالات و درمان سلف Self - قسمت هفتم
اختلالات و درمان سلف: یک طرح کلی
The Disorders of the Self and Their Treatment: An Outline
هاینز کوهات و ارنست اس. ولف
Heinz Kohut & Ernest S. Wolf
هدف از این بررسی، فراهم کردن خلاصهای از مفاهیم و نظریههای روانشناسی تحلیلی سلف (خود) Self و تدوینهای بالینی (تشخیص و درمان) است که با این مفاهیم و نظریهها در ارتباط هستند. اگرچه میخواستیم مفاهیم را بطور جامع شرح دهیم و پیچیدگی این موضوع را برسانیم؛ اما سعی کردیم ارائه خودمان را تا حد امکان کوتاه کنیم. درحالیکه این هدف نیاز به بهانهای ندارد، با این وجود احتمالاً توضیح احتیاطی لازم دارد. با توجه به این واقعیت که ما باید تعاریف خود را کوتاه و تدوین فرمولها را مختصر نگهداریم، اما اغلب نمیتوانیم در ارائه مقدمه اولیه به میل خود رفتار کنیم. درعینحال سعی میکنیم تا در یک چارچوب خلاصه بگنجانیم. بااینحال، باید تأکید کرد که ارائه مبانی محدود و اصلاحشده، به این معنی نیست که ما اعتقاد راسخی به یک سیستم کامل یا قطعی تفکر داریم؛ برعکس، این بررسی باید بهعنوان یک گزارش پیشرفته در مورد وضعیت کنونی روانکاوی و بهعنوان یک گام در تکامل روانکاوی که خود نیز در آغاز راه است، مورد توجه باشد.
پس چرا مروری به چنین نقطه آغازینی داریم؟ پاسخ به این پرسش ساده است. این موضوع ناشی از یک بینظمی زیاد در وضعیت بسیار آشفته دانش علمی در مسیر جدیدی است که بهسادگی و بهصورت مستقیم، از طریق کشفهای بالینی ساختارهای نظری قابلتأمل، منطقی و منصفانه درک میشوند. بااینوجود، این ارزیابی نباید در نظرات ما تعصب ایجاد کند. (اتفاقاً بایستی ما را در جداسازی گندم از کاه کمک کند.) بلکه باید ما را قادر سازد تا بخشهایی که در آن بررسیهای ما موفق بودهاند و بخشهایی که شکستخوردهاند، را شناسایی کنیم. اما اکنون اجازه دهید به قلب موضوع برویم و توضیح دهیم که چطور روانشناسی جدید سلف به وجود آمد.
پدیداری روان-شناسی سلف
در طول سالهای اخیر بررسیهای روانکاوانه در مورد بسیاری از بیماران خاص منجر به شناخت نشانههای معینی شد که در ابتدا به نظر میرسید مربوط به اختلالات روان-رنجوری Psychoneuroses و اختلالات شخصیت روان-رنجور Neurotic Character Disorders است. از همان ابتدا روشن بود که این بیماران با یک آسیبپذیری خاصی متمایز میشوند. خودباوری آنها بهطور غیرطبیعی ناپایدار است و بهویژه آنها بهشدت به شکست، ناامیدی و تحقیر حساس هستند. بااینحال، ارزیابی این نشانهها دقیق نبود، اما فرایند درمان بود که ماهیت اختلال این بیماران را آشکار کرد. تحلیل تعارضات روانی این بیماران منجر به بهبود قابلقبول رنج یا ایجاد امید به توقف رفتار ناپسند در آنها نشده است؛ بااینحال، روشنشده است که این بیماران در موقعیت روانکاوی، نیازهای خودشیفتگی خاصی را دوباره فعال میکنند، و بهعبارتدیگر، آنها «انتقال خودشیفتگی Narcissistic Transferences» را ایجاد میکنند که درمان روانکاوی مؤثرتری را ممکن ساخته است. نشانگان آسیبشناختی روانی که این بیماران از آن رنج میبرند به نام اختلال شخصیت خودشیفته Narcissistic Personality Disorder شناختهشده است. انتقال خودشیفتگی که شاخصه این اختلال است به دو نوع تقسیمشده است:
(۱) انتقال آینهای Mirror Transference: به این صورت که نیاز کودک به منبعی تأییدکننده و پذیرا که به او پاسخ ناکافی و اشتباهی دادهشده است، در موقعیت درمان دوباره زنده میشود. و
(۲) انتقال آرمانی Idealizing Transference: که در آن نیاز برای درآمیختن به یک منبع ایدهآل شده قوی و آرام بهطور مشابه دوباره زنده میشود.
براساس فهم نشانهشناسی، شناخت آسیب هسته اختلال شخصیت خودشیفته و درمان آن افزایش یافت. به ویژه با بررسی انتقال خودشیفتگی، مشخص شد که اساس اختلالی که این بیماران از آن رنج میبرند، نمیتواند بهطور کامل درون چارچوب روانشناسی کلاسیک رانهودفاع Drive-And-Defence توضیح داده شود. با توجه به این واقعیت که این یک سلف ضعیف یا ناقص است که در مرکز اختلال قرار دارد، توضیحاتی که متمرکز بر تعارضهای مربوط به تکانههای انرژی روانی یا پرخاشگرانه Libidinal or the Aggressive Impulses این بیماران است، نمیتوانند آسیبشناسی روانی و همچنین فرایند درمان را روشن کنند. برخی از پیشرفتها به وسیله گسترش نظریه کلاسیک انرژی روانی و بازبینی نظریه کلاسیک پرخاشگری ایجاد شدند. بهطور خاص، ضعف سلف در اصطلاحات زیرمجموعه نیروگذاری روانی مفهوم بندی شده است (مانند نقص نیروگذاری، در متون فراروانشناسی فروید) و پرخاشگریهای شدید در اختلالات شخصیت خودشیفته بهعنوان پاسخهای سلف آسیبپذیر به جراحتهای گوناگون شناختهشده است. بااینحال، برای درک این اختلالات، از طریق معرفی مفهوم سلف-ابژه Self-Object و نیز درک فزاینده سلف در درمانهای عمیق روانشناختی قدمهای مهمی برداشته شده است.
سلفابژهها، ابژههایی هستند که ما بهعنوان بخشی از سلف خودمان تجربه میکنیم، کنترل روی سلفابژهها به کنترلی که فرد رشدیافته روی بدن و ذهن خودش احساس میکند نزدیکتر است تا نسبت به کنترلی که او انتظار دارد روی دیگران داشته باشد. دو نوع سلفابژه وجود دارد: یکی آن است که حس درونی کودک به قدرت، بزرگی و کمال را تأیید و پاسخ میدهد و دوم سلفابژههایی که کودک میتواند آنها را نگاه کند و با آنها میتواند بهعنوان یک تصویر آرام، قابل اطمینان و همه توان درآمیخته شود. نوع اول به سلفابژه آینهای اشاره دارد، دومی تصویر والد آرمانی شده است. سلف، بهعنوان هسته شخصیت، اجزای گوناگونی دارد که ما در تعامل با افراد در اولین محیط کودکی که آنها را بهعنوان سلفابژه تجربه کردهایم، به دست میآوریم. یک سلف پایدار، حاصل یک تعامل بهینه بین کودک و سلفابژههایش است که از سه جزء اصلی تشکیل شده است:
۱- قطبی که از تلاشهای اساسی برای قدرت و موفقیت نشئت میگیرد.
۲- قطب دیگر که اهداف آرمانی شده اساسی را دربرمیگیرد.
۳- یک ناحیه میانی از استعدادها و مهارتهای اساسی ایجاد شده که به وسیله کشوقوسهای بین جاهطلبی ها و آرمانها فعال میشود.
تعامل نادرست بین کودک و سلفابژههایش منجر به آسیب رسیدن به سلف میشود. (یک یا هر دو بخش سلف آسیب دیده و از هم پاشیده یا یک سلفی که در یک یا چند جز تشکیل دهندهاش بهطور جدی آسیب دیده است). اگر بیماری که سلفاش آسیب دیده است وارد درمان روانکاوی شود، نیازهای خاصی که به وسیله تعاملات نادرست بین سلف نارس و سلفابژههای اولیه زندگی بی پاسخ ماندهاند، دوباره فعال میشود. بهعبارتدیگر یک انتقال سلفابژه ایجاد میشود.
بسته به کیفیت تعامل بین سلف و سلفابژهِ ما در کودکی، سلفی پدیدار خواهد شد که یا یک ساختار سالم و پایدار دارد و یا آسیبهای کموبیش جدی در آن وجود دارد. بنابراین، سلف فرد بزرگسال ممکن است در حالتی از درجات گوناگون انسجام، از منسجم تا درهمشکسته؛ در حالتی از درجات گوناگون سرزندگی، از قدرت تا بیرمقی؛ و در حالتی از درجات گوناگون هماهنگی عملکرد، از نظم تا هرجومرج وجود داشته باشد. شکست قابل ملاحظه در دستیابی به انسجام، قدرت و هماهنگی، یا از دست دادن قابلتوجه این ویژگیها پس از آنکه آنها بهطور تجربی ایجاد شدند، ممکن است بهعنوان تشکیل حالتی از اختلال سلف Self Disorder به شمار رود. موقعیت روانکاوانه شرایطی را ایجاد میکند که در آن سلف آسیبدیده شروع به تلاش برای دستیابی یا بازسازی حالت انسجام، قدرت و هماهنگی درونی میکند.
زمانی سلف از برهمکنش عوامل ارثی و محیطی تبلور پیدا کرده است که در جهت تحقق برنامه عملی خاص خود باشد (برنامهای که توسط الگوهای درونی خاص جاهطلبیها، اهداف، مهارتها و استعدادها و همچنین به وسیله تنشهایی که بین این اجزا ایجاد میشود، تعیین شده است. الگوی جاهطلبیها، مهارتها و اهداف و تنشهای بین آنها؛ برنامهریزی برای ایجاد آنها؛ و فعالیتهایی در جهت تحقق این برنامهریزیها که همگی در پیوستاری از فضا و زمان تجربه میشوند.) سلف یک مرکز مستقل ابتکار عمل، یک گیرنده مستقل ادراکات است.
اختلالات اولیه و ثانویه سلف
جلوههای تجربی و رفتاری اختلالات ثانویه سلف، واکنشهای یک سلف با ساختار آسیبدیده به فراز و نشیبهای زندگی است. یک سلف قدرتمند حتی به ما توان تحمل نوسانات گسترده عزتنفس در رویارویی با پیروزی یا باخت، موفقیت یا شکست را میدهد و تغییرات هیجانهای گوناگونی شامل خوشحالی، لذت، ناامیدی، خشم، را میتواند همراهی کند. اگر سلف ما استوار ایجاد شده باشد، ما نباید از دلمردگیهایی که ممکن است به دنبال شکستی بیایند یا خیالپردازیهای Fantasy گستردهای که ممکن است موفقیتی را دنبال کنند، بترسیم. (در صورتی که این واکنشها یک سلف ایجادشده ناپایدارتر را به خطر خواهند انداخت.)
در میان اختلالات ثانویه نیز که به واکنشهای سلف به بیماریهای جسمی یا ناتوانیهای روانرنجور ساختاری مربوط میشوند؛ بهعنوان مثال، غم یا خشم تجربه شده از فلج عضلانی درمان ناپذیر یا اضطراب روانرنجوری مزمن، شخص را از پیگیری اهداف مرکزی تسهیل خود بازمیدارد و حتی واکنشهای مشخص مربوط به سطوح آسیبدیده سلف نسبت به پیامد اختلالات اولیه سلف، (مانند دلمردگی در موقعیتی که آسیب پذیری سلف آسیب دیده منجر به انزوای اجتماعی شده است) باید جزء اختلالات ثانویه سلف شمرده شود.
اختلالات اولیه سلف، بسته به میزان، شدت، ماهیت و پراکندگی اختلال میتواند به چندین زیرگروه تقسیم شوند. اگر آسیب جدی به سلف همیشگی یا طولانی باشد، و اگر هیچ سازه دفاعی، نقص را پوشش ندهد، جلوههای تجربی و رفتاری ایجاد میشوند که بهطور کلاسیک بهعنوان روانپریشی Psychoses نامیده میشوند. به دلیل گرایش ذاتی زیستی، یا به دلیل اینکه تمامیت و پیوستگی سلف حتی با کمترین بازتاب هیجانی در زندگی اولیه پاسخ داده نشده است، یا به دلیل تعامل و همگرایی بین عاملهای زیستشناختی و محیطی، هسته سلف ممکن است غیرمنسجم (اسکیزوفرنی) باقی بماند. همچنین به دلیل برهمکنش فاکتورهای سازمان درونی و کمبود جدی پاسخهای مسرتآمیز برای حضور و بروز سلف، ممکن است درجهای از انسجام را بدست آورد. اما بهشدت از عزتنفس و سرزندگی خالی خواهد شد (افسردگی پوچ Empty Depression). و احتمالاً محرومیت زیادی در طول دروههای حساس شکلگیری سلف از تجربه مکرر سهیم بودن در آرامش فرد بزرگسال آرمانی شده (یعنی همآمیختگی با سلفابژه آرمانی شده) وجود داشته است، به این شکل، بدون تردید دوباره تحت تأثیر فاکتورهای زیستی درونی قرار میگیرد. چنین فردی به گسترش غیرواقعی تشدید شده خودپسندی (مانیا) یا خودمحرومی و خودسرزنشی (احساس گناه-افسردگی) که بهعنوان یک نقطه ضعف مرکزی جدی در سازمان سلف باقی مانده است، گرایش مهارنشدهای دارد.
دومین زیرگروه اختلالات اولیه سلف، حالتهای مرزی هستند. در اینجا، فروپاشی، ضعف یا درهمریختگی عملکردی هسته سلف نیز پایدار یا طولانی است. اما در مقایسه با روانپریشی، جلوههای تجربی و رفتاری نقص مرکزی سلف با دفاعهای پیچیده، پوشیده شده است. اگرچه عمدتاً به درمانگر توصیه نمیشود که این ابزارهای دفاعی را دستکاری کند، چراکه گاهی اوقات ممکن است بیمار از آنها به وسیله پیدایش هسته آسیبپذیر و دفاع شخصیتی مزمن با انعطاف بیشتری استفاده کند. برای مثال، ممکن است فهم توالی اتفاقات، که در موارد بیشماری تکرار شده است، برای بیمار مفید باشد؛ مانند وقتی که نیاز کودک برای ایجاد سلف خودمختار از طریق مزاحمتهای سلفابژه والدینی، خنثی شده باشد. بهعبارتدیگر، زمانی که سلف نوزای کودک نیاز به پذیرش آینهوار استقلالش دارد، سلفابژه به دلیل ترسهای ناشی از چندپارگی و نقص خودش، بر روی حفظ پیوند قدیمی اصرار دارد [۱].
یک سلف بسیار برگشتپذیر در زیرگروه بعدی دیده میشود، در اختلالات رفتاری خودشیفته، حتی اگر نشانگانی که در این افراد مشاهده میشود، مانند نافرمانی، بزهکاری یا رفتار اعتیادی، ممکن است آنها را با خطرات اجتماعی و جسمانی ناگواری روبرو کند، اما اختلالات اساسی مانند فروپاشی، ضعف یا تحریف جدی سلف، در این افراد موقت است و با حمایت از افزایش بینش نسبت به هدف ریشههای رشدی و پویایی رفتار مسئله دار، آنها ممکن است با رها کردن آن رفتارها و یافتن جایگزینی برای حمایتهای واقعی و پخته تر از عزت نفسشان، مراقبت کنند.
اختلالات رفتاری خودشیفته کاملاً وابسته به اختلالات شخصیت خودشیفته هستند که فروپاشی، ضعف یا تحریف جدی سلف نیز در آنها موقتی هستند، اما در مواردی، نشانگانی مانند خودبیمارانگاری، افسردگی، حساسیت بالا به تحقیر، کمبود اشتیاق، از ابتدا مربوط به فعالیتهای اولیه و تعاملات فردی نیست، بلکه بیشتر مربوط به حالت روانشناختی آن است.
از بیمارانی که از اختلالات سلف رنج میبرند، تنها کسانی که رفتار خودشیفته و اختلالات شخصیت دارند، میتوانند ناکامیهای ناشی از نیازهای خودشیفته بازفعال شده سلف آسیبپذیرشان را که در فرایند همراهی Work Through درمان با آن روبرو میشوند بدون فروپاشی طولانی یا تهیشدن سلف تحمل کنند. بهعبارتدیگر، از تمام اختلالات اولیه سلف، تنها رفتار خودشیفته و اختلالات شخصیت قابل تحلیل هستند.
سبب-شناسی آسیب سلف
با توجه به این واقعیت که اختلالات سلف، رویهمرفته، نتیجه شکست در رشد بهنجار سلف هستند، ما ابتدا باید طرح کلی رشد بهنجار سلف را ارائه دهیم. تعیین سن مشخصی که در آن نوزاد یا کودک ممکن است گفته شود سلف را بدست آورده است، مشکل است. برای شروع، درستتر این است که فرض کنیم نوزاد یک ماهه هنوز بدون سلف است. نوزاد تازه به دنیا آمده بهصورت فیزیولوژیک برای یک محیط فیزیکی خاص از پیش سازش یافته است (وجود اکسیژن، غذا، بازه خاص دما) که بیرون از آن نمیتواند زنده بماند. بطور مشابه، بقای روانشناختی نیز نیازمند یک محیط روانشناختی خاص است (وجود سلفابژههای پاسخگو و همدل). مجموعهای از سلفابژههای خاص محیطی وجود دارند که از راه فرایند ویژه شکلگیری ساختار روانشناختی که درونیسازی انتقالی Transmuting Internalization نامیده میشود، هسته سلف Nuclear Self کودک را کریستالیزه Crystallize میکنند. بدون در نظر گرفتن جزئیات فرایند شکلگیری ساختار، میتوانیم بگوییم:
(۱) این فرایند بدون مرحله پیشین که در آن نیازهای آینهای و آرمانیسازی کودک به اندازه کافی پاسخ دادهشده باشند، نمیتواند رخ دهد،
(۲) درنتیجه ناکامیهای جزئی و غیرآسیبزا در پاسخهای آینهای و آرمانی شده سلفابژهها رخ میدهد،
(۳) این ناکامیهای جزئی و غیرآسیبزا منجر به جایگزینی تدریجی سلفابژهها و کارکردهایشان به وسیله سلف و کارکردش میشود. باید اضافه شود درحالیکه همانندسازی آشکار با سلفابژهها و کارکردهایشان ممکن است بهطور گذرا و انتقالی رخ دهد، نتیجه سالم نهایی، یعنی یک سلف خودمختار، یک رونوشت تکراری از سلفابژه نیست. شبیه زمانی که تزریق پروتئین خارجی به منظور افزایش پروتئین شخص که برایش بسیار مفید است؛ حتی باوجود جدا افتادگی و سازمان دهی دوباره مواد، اما آن پروتئینها جذب میشوند.
اگر فرایندهایی که به وسیله آنها سلف ایجاد شده است را به خاطر آوریم، متوجه میشویم که هسته سلف اگرچه در مقایسه با سلف فرد بزرگسال ممکن است ابتدایی به نظر برسد، اما از همان ابتدا یک ساختار پیچیده است که در انتهای فرایند رشد میتواند بهطور ذاتی با امیدها، آرزوها و انتظارات خاصی که در ذهن والدین به ویژه مادر، درمورد آینده کودک وجود دارد، ایجاد شود. هنگامی که نوزاد متولد میشود، با زمینههای زیستشناختی کارکردی و ساختاری واقعی روبرو خواهد شد که البته تحت تأثیر تصویری از شخصیت آینده است که به وسیله والدین شکل گرفته است. بنابراین، انتظارات والدین پس از تولد، تأثیر قابل توجهی بر رشد سلف کودک خواهد گذاشت. پس، سلف در نتیجه تعامل بین زمینههای درونی نوزاد و پاسخهای گزینش شده سلفابژهها از طریق تواناییهای خاصی که در طول رشدشان پرورش مییابند، شکل میگیرد، بااینوجود، میتواند تواناییهای دیگری پرورش نیافته باقی مانده باشند و یا حتی بهطور فعال بازداشته شده باشند. خارج از این فرایند گزینشی که آنجا پدیدار شده است (احتمالاً در طول سال دوم زندگی)، یک سلف هستهای، که همانطور که قبلاً عنوان شد، بهعنوان یک ساختار دوقطبی مفهوم بندی میشود که جاهطلبیهای هستهای سلف قدیمی یک قطب و ایدهآلهای آن، قطب دیگر را شکل میدهند. تنش موجود بین این دو قطب، رشد استعدادها و مهارتهای هستهای کودک را تقویت میکند؛ مهارتها و استعدادهای ابتدایی که بهتدریج به سمتی رشد خواهند کرد که بزرگسالان آنها را در خدمت خلاقیت و بهرهوری سلف بالغ خود به کار میگیرند.
قدرت سه جزء اصلی سلف شامل انتخاب درونمایههای خاص، ماهیت رابطه (بهعنوان مثال یکی از آنها درنهایت غالب خواهد شد) و پیشرفتشان به سمت بلوغ و تحقق تواناییها از طریق اقدامات خلاقانه است که، کمتر تحت تأثیر پاسخهای سلفابژههایی که فلسفهشان پرورش کودک است میباشند و بیشتر از طریق ابراز هسته سلف خود، تأثیر میگیرند. بهعبارت دیگر، این چنین نیست که انجام دادن Doing والدین مشخصههای سلف کودک را تحت تأثیر قرار دهد، بلکه نوع بودن Being والدین است که اثرگذار است. اگر پدر و مادر با نیازهای خودشان به درخشش و موفقیت در صلح باشند، در آن صورت میتوانند این نیازها را بهطور واقعبینانه برآورده کنند. به بیان دیگر، اگر خودباوری والدین ایمن باشد، آن وقت نمایش مغرورانه شکوفایی سلف کودکشان را با پذیرش پاسخ خواهند داد. بااینحال، ممکن است ضربات واقعیتهای زندگی به خودبزرگبینی کودک سنگین باشد. اما لبخند با افتخار پدر و مادر ذرهای از همهتوانی ذاتی را زنده نگه خواهد داشت که بهعنوان هسته خودباوری و امنیت درونی برای ارزشی که حفظ سلامتی فرد در طول زندگیاش دارد، باقی میماند. و همین امر در مورد ایدهآلهای ما وجود دارد. اگرچه ناامیدی بزرگ ما به خاطر کشف ضعف و محدودیتهای سلفابژههای ایدهآلشده زندگی اولیه است، اما خودباوری و امنیت سلفابژهها به ما اجازه میداد تا اضطراب سلفهایمان را با آرامش آنها درهم آمیزیم (مثلاً به وسیله صداهای آرام آنها یا با نزدیکیمان به بدنهای آرامشان در هنگام نگهداری از ما)، و ما این آرامش را بهعنوان هسته قدرتمند ایدهآلهای پیشرو تجربه میکنیم درحالیکه زندگی خود را تحت هدایت اهداف درونیمان ادامه میدهیم.
این تنها در پرتو ادراک ما از ارزیابی تأثیرات حیاتی به کار رفته در رشد سلف به وسیله شخصیت سلفابژههای کودکی نشان داده میشود که میتوانیم ریشههای رشد تحولی اختلالات سلف را ردیابی کنیم. تاریخچههای مراجعین روانکاوی گرایش به تأکید بر رویدادهای دراماتیک ویژه و بهطور عمده رخدادهای آسیبزای ویژه دارند؛ (از تماشاگری کودک از صحنه اولیه تا از دست دادن یک والد در کودکی) اما ما بر این باور هستیم که برخی از آن رخدادهای آسیب زا ممکن است نسبت به فضای بیمارگونهای که کودک در طول سالهای شکلگیری سلفش در معرض آن قرار داشته است، بیشتر از یک سرنخ نباشند که بتوانند واقعاً به عوامل بیماریزا اشاره داشته باشند. بهعبارتدیگر، این رخدادها نسبت به محیط مزمنی که به وسیله نگرشهای ریشهدار سلفابژهها شکل گرفتهاند موجب اختلالات ضعیفتری میشوند؛ تاجاییکه حتی سلف آسیبپذیر در فرایند شکلگیری، اگر در یک محیط حمایتگر سالم قرار بگیرد میتواند آسیبهای جدی را تحمل کند. اساس سرچشمه سلامتی برای سلف در حال رشد کودک، سلف بالغ و یکپارچه والدین است که با نیازهای در حال تغییر کودک سازگار باشد. این سلف بالغ و یکپارچه میتواند با درخشش شادی مشترک، بازتاب خودبزرگبینی کودک را برای یک دقیقه آشکار کند. بااینحال، شاید یک دقیقه بعد، کودک به وسیله این نمایشگری، مضطرب و بیشبرانگیخته شود. این نمایش خودبزرگبینی کودک، همزمان با پذیرش نگاه واقعگرایانه نسبت به محدودیتهایش، به کنترل در میآید. این چنین ناکامیهای بهینه برای نیازهای کودک، آینهوار بازتاب داده میشود و با یک سلفابژه آرمانی شده درهم آمیخته میشود، و همراه با کامرواییهای بهینه، سرچشمههای تسهیلگر مناسب برای سلف، ایجاد میشود.
اگرچه، برخی والدین به قدر کافی نسبت به نیازهای کودک حساس نیستند، اما به جای آن به نیازهای سلف ناایمن شکل گرفته خودشان پاسخ میدهند. در اینجا دو تصویر مشخص از ویژگیهای سلفابژههای بیماریزا وجود دارد. آنها مربوط به رخدادهای معمولی هستند که اغلب در خلال تحلیل بیماران دارای اختلالات شخصیت خودشیفته در طول تکرارهای انتقالی تجارب کودکی پدیدار میشوند که در رشد طبیعی سلف تداخل ایجاد کردهاند. ما باید اینجا اضافه کنیم که قسمتهای نشان دادهشده در موقعیتهای زیر درصورتی که آنها بخشی از نگرش مداوم سلفابژهها باشند نشانگر محیط کودکی آسیبزا هستند. بهطور متفاوتی، اگر آنها بهعنوان پیامد شکست گهگاهی و اجتنابناپذیر والدین رخ دهند، در پیوند حیاتی انتقالی سلفابژه پدیدار نخواهند شد.
موقعیت اول: یک دختر کوچک از مدرسه به خانه میآید، مشتاق است تا به مادرش درمورد برخی موفقیتهای بزرگ خود بگوید. اما مادر، به جای گوش کردن همراه با غرور، گفتگو را از کودک به سمت خودش منحرف میکند و شروع به صحبت درمورد موفقیتهای خود میکند که بر موفقیتهای دختر کوچکش سایه میافکند.
موقعیت دوم: یک پسر کوچک که مشتاق است پدرش را ایدهآل کند. او از پدرش میخواهد تا درمورد زندگیش به او بگوید، کشمکشهایی که او درگیر شده و آنها را برده است. اما پدر به جای آنکه به شیوهای شاد و در جهت نیاز پسرش عمل کند، با این درخواست خجالت زده میشود. او احساس خستگی و کسالت کرده و خانه را ترک میکند و یک منبع موقت سرزندگی از طریق نوشیدن الکل و صحبت حمایتگرانه دوطرفه با دوستانش در میخانه برای سلف سست شده خود پیدا میکند.
آسیبشناسی روانی و نشانهشناسی
در ادامه بعضی نشانههای آسیب سلف Self-Pathology را ارائه خواهم کرد که در نتیجه نارساییهای رشدی توصیف شده در بخش پیشین ایجاد میشود. واضح است که اگر نگوییم همه، ولی بیشتر اشکال مختلف سلف-آشوبی Self-Disturbance که در طبقهبندی آتی از یکدیگر متمایز خواهیم کرد، در بیماران خاصی بهطور واضح قابل تشخیص نیست. ترکیبی از تجارب تیپهای مشخص و متفاوتی وجود دارند که غالب آنها ارائه خواهد شد، یک بیمار، وضعیت آسیب دیده سلف را در یک موقعیت تجربه میکند، بیمار دیگری شبیه همان بیمار حالت آسیب دیده را در یک موقعیت دیگر، به شکل دیگری تجربه میکند. ولی این حالتهای به ظاهر متفاوت ممکن است در واقع بسیار نزدیک به هم باشند. درعینحال، توصیفات آتی از نظر بالینی کمک کننده است زیرا غالباً به طبقاتی از تجارب کنونی اشاره دارند.
سلف کم-انگیخته Understimulated Self. شرایط مزمن و عودکننده سلف است که به دنبال فقدان طولانی پاسخهای محرک از جانب سلفابژه در کودکی ایجاد میشود. چنین شخصیتی کمبود سرزندگی دارد. آنها خودشان را ملالآور و بیحس تجربه میکنند و از سوی دیگران نیز همانطور تجربه میشوند. افرادی که با سلفهای خام به میزان ناکافی پاسخ گرفتهاند، بهمنظور دفع احساس دردناک میرایی که آنان را گرفتار کرده است، از هر محرک موجودی استفاده خواهند کرد تا شبهانگیختگی ایجاد کنند. کودکان از منابع محدودی برای عبور از مراحل رشد استفاده میکنند؛ مانند سرکوبیدنهای نوباوهها، خودارضایی جبری در اواخر کودکی و فعالیتهای متهورانه در نوجوانی. اما بزرگسالان ابزارهای انگیختگی بیشتری در دسترس دارند به ویژه در حوزه جنسی، مانند فعالیتهای اعتیادگونه جنسی و انحرافات گوناگون و در حوزه غیرجنسی فعالیتهایی مانند قمار، هیجان ناشی از الکل و سبک زندگی بسیار اجتماعی. اگر تحلیلگر بتواند در زیر این نمای دفاعی فعالیتها رخنه ایجاد کند، همواره افسردگی توخالیای را خواهد یافت. الگوی غالب کودکان بازتاب نیافته، استمناء جبری در تنهایی است. خودارضایی مکرر و بیپایان، ناشی از فشار کشاننده سالمی نیست، وقتی احساس خوشی با نمایش سلف کامل ممکن نباشد، تلاش برای جایگزینی احساسهای خوشایند در قسمتهایی از بدن (مناطق شهوت زا) صورت میگیرد.
سلف چندپاره Fragmenting Self. شرایط مزمن و عودکننده سلف است، که در نتیجه فقدان پاسخهای یکپارچه از سوی سلفابژه به کل سلف رشدنیافته، در کودکی ایجاد میشود. اینکه بهطور گهگاهی وضعیتهای چندپارگی به میزان کم و در زمانهای کوتاه رخ دهد، مسئلهای همگانی است. این چندپارگی که به مدت زیادی به عزتنفسمان فشار وارد کند و بازیابی مجدد فراهم نشود، در همه ما اتفاق افتاده است. همه ما ممکن است بعد از روزی که یک سری شکستهای جدی عزتنفس داشتهایم در خانه راه برویم و احساس گیج و منگی داشته باشیم. راه رفتنها و ژستهای ما در چنین مواقعی کمتر خوشایند خواهد بود، حرکتهای ما خام خواهد بود و حتی عملکردهای ذهنی مان علائم آشفتگی نشان خواهد داد. بیماران مبتلا به اختلالات شخصیت خودشیفته نسبت به علائم چندپارگی منعطف نیستند بلکه با ناامیدیهای جزئی هم علائم فرد روبه وخامت میرود. اگر بیماری با لباسهای باسلیقه و طبیعی ولی با آرایشی آشفته به اتاق ما بیاید و اگر کراوات را درشت و نامتناسب بسته باشد و رنگ جوراب با کفش متناسب نباشد، اگر این پرسش را از خود بپرسیم که آیا در آخرین جلسه غیرهمدلانه بودهایم یا نه، و آیا در تشخیص یک نیاز خودشیفتهوار شکست خوردهایم یا نه، به خطا نرفتهایم. همچنین میزان بسیار شدیدتری از چندپارگی در طی درمان روانکاوی بیماران اختلال شخصیت خودشیفته حاد نهایتاً آشکار میشود. چنین بیماری حتی ممکن است به موانع کوچکی چه از سوی تحلیلگر و چه از سوی زندگی روزمره به شکل فقدان عمیق حس تداوم Continuity سلف در زمان و انسجام Cohesiveness سلف در فضا پاسخ دهد، شرایط روانیای که اضطراب عمیقی ایجاد میکند. به ویژه این احساس که قسمتهای مختلف بدن باوجود آگاهی قوی و سالم از کلیت سلفتن Body-Self شروع به عدم هماهنگی میکند و منجر به نگرانیهای جدید و گسترده درمورد پراکندگی بدن میشود و غالباً توسط بیمار در قالب نگرانیهای خودبیمارانگاری درباره سلامتی جسمانیش ابراز میشود. در عین عدم شباهت به دلمشغولیهای خودبیمارانگارانه مزمن در بعضی روانپریشیها، پیامدهای آسیب در خودشیفتگی، به محض ایجاد ارتباط همدلانه با فهم سلفابژه، با سرعتی دراماتیک ناپدید میشود، حتی اگر نگرانیها خیلی شدید و مشابه شبهخطای ادراکی خاص این اختلال باشد. موارد بسیاری که در تحلیل، انتقال آیینهای برقرار شده است، این نکته را تأیید میکند. وقتی که انتقال آینهای متعادل است، بیمار توجه همدلانه تحلیلگر را حس میکند آنگاه کل سلف و پذیرش سلف را احساس میکند. بعد از تعبیر اشتباه (مانند پیامد جلسهای که تحلیلگر بعد پیشرفت در درمان یا موفقیتی بیرونی، خودش را بخش بزرگی از زندگی روانی بیمار معرفی کند) با وجود آنکه بیمار کل شخصیت خود را همراه مییابد، احساس تمامیت بیمار که از طریق انتقال حفظ شده است، ناپدید میشود. وقتی که تحلیلگر پیوند همدلانه با سلفابژه را با استفاده از تعبیر صحیح توالی اتفاقات آشفته ساز بازیابی کند، این تمامیت دوباره ساخته میشود.
سلف بیش-برانگیخته Overstimulated Self، وضعیتی مکرر در سلف است که درنتیجه پاسخهای ناهمدلانه یا نامتناسب با رشد از سوی سلفابژههای کودک ایجاد میشود و انگیختگی بسیاری ایجاد میکند. این در حالی است که همزمان فعالیتهای قطب نمایشی و بزرگمنشانه Grandiose-Exhibitionistic Pole و فعالیتهای قطب ایدهآلهای راهنما یا هر دو قطب در سلف خام کودک وجود دارد.
اگر قطب نمایشی و بزرگمنشانه سلف فردی با بیش تحریکی ناهمدلانه در کودکی مواجه شده باشد، آن وقت هیچ جوشش سالم هیجانی از طریق موفقیت های بیرونی بدست نمیآید. از سوی دیگر، وقتی این افراد غرق خیالپردازیهای غیرواقعی و بزرگمنشانه قدیمی میشوند، از آنجا که تولید تنش و اضطراب دردناک میکند، سعی خواهند کرد از موقعیتهایی که مرکز توجه باشند دوری کنند. در بعضی از چنین افرادی، خلاقیت ممکن است تا مادامی که هیچ نمایشی از سلفتن بطور مستقیم یا غیرمستقیم درگیر نشده باشد، بدون آسیب بماند. درعینحال، در غالب آنها پتانسیل خلاقیت و ایجاد کاهش خواهد یافت، چونکه بلندپروازیهای شدیدی که گرهخورده به خیالپردازیهای بزرگمنشانه است و اصلاح نشده باقی مانده است، بیمار را خواهد ترساند. بهعلاوه با ملاحظه این واقعیت که پاسخهای خام و غیرواقعی سلفابژه بر عملکرد یا دستاوردهای تخیلی سلف متمرکز است و از جهتی در پاسخ مناسب به هسته نوپای نمایشی سلف کودک ناکام بوده است، و این همان هسته سلفی است که آغازگر عملکرد و شکلدهنده دستاوردهاست، که در سرتاسر زندگی بهعنوان بخش جدا شده از اعمالش تجربه میشود و درنتیجه در مقایسه با آنها عملکرد ضعیفی خواهد داشت. بنابراین چنین افرادی تمایل دارند از درگیری در فعالیتهای خلاقانه طفره روند زیرا سلف بیمار در خطر تخریب به واسطه گیرکردن در عملکرد یا دستاوردی است.
اگر بهطور مداوم قطب ایدهآلها بیشبرانگیخته شده باشد (مثلاً با ابراز طولانی و شدیداً غیرهمدلانه از جانب سلفابژه والدینی در نیاز به تحسین) آنگاه نیاز مداوم و شدیدی برای یکی شدن با ایدهآل بیرونی بوجود خواهد آمد که تعادل سلف را به خطر میاندازد. بنابراین، از آنجا که ارتباط با سلفابژه ایدهآلشده بهعنوان خطر تجربه میشود و بایستی از آن دوری کرد، ظرفیت سالم برای اشتیاق نیز از بین خواهد رفت. در مقابل، اشتیاق به اهداف و ایدهآلها در افراد با سلف محکم از طریق فردی بزرگ و تأیید شده تجربه میشود که میتواند راهنما و نمونهای از اهداف ایدهآلشده باشد.
سلف بیشبرانگیخته رابطه نزدیکی با سلف بیش تحمیل شده Overburdened Self دارد، با این تفاوت که سلف بیشبرانگیخته سلفی است که بلندپروازیها و ایدهآلها بطور ناهمدلانه و مجزا و بدون توجه کافی و همزمان به سلف، پاسخ گرفتهاند، در حالیکه برای سلف بیش تحمیل شده فضایی برای درآمیختن با آرامش سلفابژه همهتوان فراهم نشده است. بهعبارتدیگر، سلف بیش تحمیل شده، سلفی است که از ترومای عدم شراکت هیجانی رنج برده است. نتیجه این خطای مشخص در همدلی از سوی سلفابژه، فقدان ظرفیت خودآرام سازی Self-Soothing Capacity است که افراد بهنجار را از گسترش هیجانهایشان بویژه از گسترش اضطراب، محافظت میکند. دنیای بدون سلفابژه آرامساز، دنیایی خطرناک و خصمانه است. جای تعجب نیست وقتی که یک سلف در اوایل زندگی حالت “بیش تحمیل شدگی” را به خاطر فقدان سلفابژه آرامساز تجربه کند، تحت شرایط معینی محیطش را خصمانه درک میکند. در حالت “بیش تحمیل شدگی” در بزرگسالی (مثلاً بعد از اینکه درمانگر ناهمدلانه بوده است، مخصوصاً هنگامی که درمانگر در تعبیر درست مطابق با وضعیت هیجانی خطا میکند، یا بدون توجه به این واقعیت که دریافت درک جدید، بیمار را با تکلیفی جدید مواجه میکند، یا بینش بسیار زیادی را در بیمار به یکباره ارائه میکند) بیمار ممکن است خواب ببیند که در فضایی سمی زندگی میکند یا اینکه انبوهی از زنبورهای قرمز او را احاطه کردهاند، و با این آگاهی تند و تیز، انگار بیمار تمایل به پاسخ به محرکهای سخت خواهد داشت، محرکهایی که حساسیت وی را مورد حمله قرار میدهند. مثلاً بیمار از بوها یا صداهای ناخوشایند و مانند آن در دفتر کار درمانگر شکایت خواهد کرد. این واکنشهای بیماران مبتلا به اختلالات شخصیت خودشیفته، بویژه وقتی که گرایش کلی به کج خلقی یا بدگمانی دارند، ممکن است به ما تلنگری بزند که شاید ما با سایکوز بویژه در دوره پارانویا مواجه هستیم. اما با وجود عدم شباهت به بدگمانی تقریباً سیستماتیک و مزمن و خصمانه در پارانویا، این جلوههای وضعیت بیش تحمیل شده سلف بروز مییابد که شبیه دلمشغولیهای خودبیمارانگاری در وضعیت سلف خرد شده Self-Fragmentation است، که همیشه نتیجه مستقیم آسیب خاص خودشیفتگی و پیامد پاسخ ناهمدلانه و بیشتحمیلی سلفابژه است. این واکنشها هم وقتی که ارتباط همدلانه با سلفابژه بازسازی شود مثلاً در درمان تعبیر صحیحی فراهم شود به سرعت ناپدید میشود.
الگوهای رفتاری و سلف جراحت دیده
حتی اگر روانکاوی طبقات شایعی از جلوههای سطحی خاص را با الگوهای پویا و بنیادین ربط دهد یا توجه ویژهای به رشد تحولی داشته باشد، باز هم نسبت به ارائه نشانهشناسی رفتاری بیمیلی خوشیمنی دارد. بهترین کارهای پیشین هم مستثنی از این قائده نیستند، زیرا که ارتباط دادن ساده الگوهای خاص رفتار ظاهری و شرایط روانی و الزام به ساختن نشانهشناسی، در دراز مدت، مانع پیشرفت علم روانکاوی میگردد. حالا چرا ما به ایجاد این نشانهشناسی اصرار داریم؟ پاسخ این است که چنین طبقهبندیای حتی اگر از این واقعیت آگاه باشیم که عاقبت، تفکرمان را محدود میکند و مانع راه میشود، درعینحال میتواند در حوزه روانشناسی راهنمای ارزشمندی باشد تا این حس را نداشته باشیم که هنوز در ابتدای راه هستیم. در این واقعیت شکی نیست، که تحلیلگری که شدیداً طرفدار الگوهای فکرشده و درست چیده شده توسط آبراهام در سال ۱۹۲۱ باشد، تواناییاش در فهم چنین بیمارانی مختل خواهد شد. وقتی توصیف “وسواسی Obsessional ” از جیب پرپول آقای دبلیو با توجه به معنای رفتارش، بهعنوان جلوهای از “مشخصه مقعدی Anal Character” وی دیده شود، اما جنبه خدمت به حفظ سلف در خطر Endangered Self بیمار فهمیده نشده است و اطلاعات حساس رشد تحولی روشن نمیشود. اما آیا به این معنی است که اگر آبراهام هرگز برای ما نشانهشناسی ارائه نمیکرد، برای روانکاوی بهتر بود؟ قطعاً نه. همین نشانهشناسی با وجود اطلاع ما از محدودیتهای کاربردش برای نسلهایی از تحلیلگران بزرگترین کمک بوده است که حتی تا به امروز به خدمت محدود خود ادامه میدهد.
اگرچه ما نهایتاً احساس میکنیم که این نشانهشناسی به خوبی تنظیم شده است اما بر ما لازم است تا نقصانهای پوشیده در هر نوع کاری را آشکار کنیم. شک نداریم که مثلاً درباره این واقعیت که مفهوم “شخصیت گرسنه آینه Mirror-Hungry Personality”، که پیش طرحی خلاصه است، بهعنوان ابزار راهنما در چارچوب روانشناسی سلف کمک کننده خواهد بود، درست مثل “شخصیت مقعدی” آبراهام که در چارچوب روانشناسی رانه کمک کننده است. اما بایستی فوراً بگوییم که بعضی افراد گرسنه آینه هستند که ساختار شخصیتشان، طبق تفسیر پویایی ما متفاوت از آنانی است که با رفتار گرسنه آینه رابطه دارند. اینها فرق دارند، چرا که درنتیجه ترومای یکسان در کودکی، سلف طبق ساختارهای تحولی که عاملهای مسئول هستند، شکل نگرفتهاند. رفتار آقای X ممکن است به درستی بهعنوان شخصیت گرسنه آینه شناخته شود. ولی در آن مورد درخواستهای مصرانه او برای توجه و پاداش، و برتریخواهی جاهطلبانه، جلوههای ساختار شخصیت خاصی (که با نقصهای ساده مربوط به عدم توجه آینهای کافی در کودکی مشخص باشد) نیست تا ما حتماً انتظار مواجه با مبنای توصیفمان از شخص گرسنه آینه داشته باشیم. رفتار گرسنه آینه این بیمار در شخصیت آسیبدیده بسیار پیچیدهای قرار دارد. رفتار او جلوهای از تکهای از شخصیتاش است که از هسته سلف از طریق “تکه کردن عمودی” جدا افتاده است، این تکه شدن به خاطر فقدان توجه آینهای در کودکی نبوده بلکه به خاطر خطا در پاسخهای مادر (خطا در نوع توجه) بوده است. به بیانی دقیقتر، با وجود اینکه همراهی مادر با کودک واقعاً بسیار زیاد بوده، اما تمرکز آینهوار منطبق با نیازهای کودک نبوده است (مثلاً برای رشد سلف مستقل و نیرومند اما مستقل از انطباق با مادر) برای مثال با وابسته نگه داشتن کودک به مادر و درعین حال نگه داشتن کودک در سازمان شخصیتی مادر به منظور محکم بستن به خودش، سلف ناپایداری میسازد.
درعینحال مواردی هست که توضیح خلاصه ما از “شخصیت گرسنه آینه” تقریباً درست است. مثلا، خانم F واقعا شخصیت گرسنه آینه بود (بهطور دقیق، توجه انحصاری محق به خود و پاداش مکرر اطمینان بخش) چون نیازهای آینهای مناسب مرحله رشدی توسط مادری که مجذوب خودش است برآورده نشده است. حتی در این موارد اصرار بیماران، یک ابراز مربوط به امروز و نرمال برای نیاز بهجر ئتورزی ساده نیست، بلکه در گذشته بطور مناسب پاسخ داده نشدهاند. به خاطر شدت این نیازها، بطور دقیق، به دلیل این عقیده بیماران که نمیتوانند پژواک همدلی مناسبی پیدا کنند، شرم عمیقی در آنها رشد میکند و در ابتدا منجر به فرونشانی و بعد با انزوای غمگینانه و درمانده بروز مییابد. بعضی وقتها رفتار متعاقب بویژه در مورد اختلالات رفتاری خودشیفته، با رگبار ابراز خشم تغییر میکند اما خواستهها بهطور موثری تعقیب نمیشوند و آنچه که بد انجام شده است دوباره برقرار میشود.
با وجود سخنان قبلی در چندی از بحثها که در موافقت یا مخالفت کلی با طبقهبندیهای روانکاوی و بعضی از موافقان و مخالفان طبقهبندی نشانگان رفتاری در زمینه سلف آشفته Disturbed Self ارائه شد، ملاحظات بیشتر را به کنار خواهیم گذاشت و طرح کلی از چند نوع شخصیت خودشیفته را ارائه خواهیم کرد.
شخصیتهای گرسنه آینه تشنه سلفابژههایی با پاسخهای تأییدی و ستایشآمیز هستند تا سلف گرسنه را سیر کند و مجبور میشوند تا خودشان را نشان دهند و در مقابل حس درونی بیارزشی و عدم عزتنفس، توجه دیگران را هرچند زودگذر برانگیزانند. بعضی از آنها توانایی ایجاد روابط با افراد آینهوار دارند و برای دوره طولانی آن را حفظ خواهند کرد. اما غالب آنها حتی با پاسخهای واقعاً پذیرا و بلند مدت هم سیر نخواهند شد. بنابراین باوجود ناراحتیای که درباره نیاز به نشان دادن خودشان دارند و علیرغم درجات بسیار شدید وحشت و شرم مربوط به نیازشان، سعی میکنند سلفابژه جدیدی بیابند که توجه و شناخت مدنظرشان را برآورده کنند.
شخصیتهای گرسنه ایدهآلگرایی Ideal-Hungry Personalities که پیوسته در جستجوی افرادی هستند که آنها را برای پرستیژ، قدرت، زیبایی، ذکاوت یا ارزش اخلاقی تحسین کنند. این افراد خود را مادامی که بتوانند با سلفابژهای که بیابند ارتباط برقرار کنند، ارزشمند حس میکنند. همچنین در بعضی موارد، آن روابط طولانی میشود و برای هر دو نفر واقعاً حفظ میشود. درعینحال در غالب موارد، پوچی درونی هیچ وقت نمیتواند با این روشها، پر شود. شخصیت گرسنه ایدهآلگرایی، استمرار نقصهای دفاعی را حس میکند و در نتیجه این آگاهی، شروع به جستجوی نقصهای واقعی در خود میکند و البته غالباً هم پیدا میکند. جستجوها برای سلفابژههای جدید قابل ایدهآلشدن ادامه پیدا خواهد کرد و همیشه امیدی هست که موضوع بزرگ دیگری برای گرسنگی به ایدهآلگرایی بیابد و به آن دلبسته شود و او را ناامید نکند.
شخصیتهای یار شفیق Alter-Ego-Personalities، شخصیتهایی هستند که نیاز به رابطه با سلفابژهای دارند که با تأیید وجود و عقاید و ارزشهای سلف فرد، وجود و واقعیت سلف را تأیید کند. در مواقعی شخصیتهای یار شفیق، بسیار میتوانند دوستیهای طولانی را شکل دهند. این دوستیها به شکلی هستند که هرکدام از طرفین احساس دیگری را طوری حس میکند که انگار خودش حس کرده است. “اگر تو سوگوار باشی، او گریه خواهد کرد، اگر بیدار باشی نمیتواند بخوابد، بنابراین هر غمی در قلبت باشد او همراه تو بخشی از آن را به دوش میکشد” (شکسپیر، زائر سودازده). اما بازهم در غالب موارد خلاء درونی، با این دوقلویی بودن پر نمیشود. گرسنه یار شفیق دنبال سلفابژهای میگردد که خودش نباشد و در پی این جستجو، از سلفابژهها دلسرد میشود. بنابراین ویژگی غالب این روابط، عمر کوتاه آن است. مانند گرسنگی آینهای و ایدهآلگرایی، گرسنه یار شفیق هم متمایل به تلاش خستگی ناپذیر برای جایگزین یکی با دیگری است.
سه نوع شخصیت مذکور در حوزه خودشیفتگی که غالباً در زندگی روزمره با آن مواجه میشویم را بهطور کلی نباید بهعنوان نوعی از آسیب روانی در نظر بگیریم. اما در عوض میتوانیم آنها را با همه متعلقات و نقصهایشان بهعنوان نوعی از شخصیت نرمال در نظر بگیریم. این اصطلاحات ناملموس، بیشتر مربوط بهشدت نیاز آنها نیست، بلکه مربوط به جهت خاصی است که آنها تلاشهایشان را برای ترمیم ضعف متغیر سلف خود سوق میدهند. این نقطهای از نقص سلف است که موضع خاص این افراد میباشد. در عوض، دو نوع بعدی کمتر با نقطه نقص بلکه با گستردگی آن شناخته میشوند. بطور کلی، آنها بایستی بهعنوان اساس طیف آسیب در خودشیفتگی در نظر گرفت.
شخصیتهای گرسنه درآمیختن Merger-Hungry Personalities به کنترل سلفابژهها نیاز دارند، زیرا که واکنشی به نیاز ساختارمندی سلفشان است. در اینجا در مقایسه با تیپهایی که قبلاً تصویری کلی از آنها ارائه شد، نیاز به درآمیختن است تا تصویر نوع خاصی از درآمیختن (درآمیختن سلفابژه انعکاسی با سلفابژه ایدهآلشده یا یار شفیق) غالب گردد که درعینحال در تعیین رفتار فرد اهمیت کمتری دارد. چون سلف این افراد بهشدت ناقص یا ضعیف است، بجای ساختار سلف به سلفابژه نیاز دارند. بنابراین ویژگیهای آشکار شخصیت و رفتار اینان متأثر از این واقعیت است که سیالی مرزهای بین اینان و دیگران با توانایی تمایز در افکار، آرزوها و نیتها با سلفابژه تداخل میکند. زیرا که اینان، دیگران را به مثابه سلف خود تجربه میکنند و نسبت به خودمختاری سلفابژه ناشکیبا هستند. نسبت به جدایی از آنها بهشدت حساس هستند و واقعاً بدون هیچ ابهامی، حضور مداوم سلفابژه را انتظار دارند.
شخصیتهای کناره گیر Contact-Shunning Personalities، درست عکس گرسنه درآمیختن توصیف میشوند. اگرچه بنا به دلایل روشنی کمترین توجه را به خود جذب میکنند اما احتمالاً شایعترین نوع شخصیت خودشیفته هستند. این افراد از تماس اجتماعی اجتناب میکنند و منزوی میشوند، نه بخاطر اینکه به دیگران علاقه ندارند بلکه برعکس به خاطر این است که نیازشان به دیگران شدید است. شدت این نیاز شدید نه تنها منجر به حساسیت زیاد فرد به طرد شدن میشود (حساسیت دردناک در سطح آگاهی نیست)، بلکه در سطوح عمیقتر و ناخودآگاه، نسبت به ادغام یا تخریب باقیمانده هسته سلفشان توسط یک سلف یکپارچه بسیار مشتاق، نیز حساس هستند.
درمان رفتار خودشیفته و اختلالات شخصیت
هدف درمانی خاص روانشناسی عمیق، بهبودی گسترده یا درمان اختلال محوری است، نه اینکه نشانهها را با متقاعدسازی یا آموزش فرونشاند، هرچند خیرخواهانه باشد. از آنجایی که آسیبشناسی محوری در رفتار خودشیفته و اختلالات شخصیت، شرایط ناقص یا ضعیف سلف است اما هدف درمان بازتوانی این ساختار است. درست است که برای ناظر بیرونی طبقات نشانهها و جنبههای شخصیتی که مشخص کننده اختلالات رفتار خودشیفته از یک طرف و اختلالات شخصیت خودشیفته از طرف دیگر کاملاً متفاوت است: اما خواستههای خوداظهاری گروه اول بسیار قدرتمند ظاهر میشوند در حالی که دومی به اندازه کافی قدرتمند نیست. بااینحال پژوهش روانشناسی عمیق اثبات میکند که بنیان آسیبشناسی روانی هر دو اختلال (بیماری سلف) از اساس، یکی است.
بنا بر تجربه کار با بیماران مبتلا به آسیب سلف، آنان که مبتلا به اختلالات رفتاری خودشیفته هستند، بسیار خواستههای خودشیفتگی بلندی دارند و رفتاری که بسیار خوداظهارگونه است، درمانگر ممکن است وسوسه شود آنان را وادار به ترک خواستههایشان کند تا محدودیتهای تحمیلی واقعیتهای زندگی بزرگسالی را بپذیرد. اما انجام این کار شبیه این است که بیماری که ساختار روانرنجور دارد را وادار کنیم که فوبی یا فلج هیستریک یا اطوار وسواسیاش را ترک کند. خواستههای آشکار و بهشدت خودشیفته این بیماران و آن خوداظهاریهای مفرط و آشکار، مجموعهای از علائمی است که از نظر شخصیتی یکی هستند. این علائم جلوههایی از خودشیفتگی بدوی نیستند که در اوائل زندگی به راه نیامدهاند و اکنون بایستی با تأخیر رام شوند. در مقابل، اساس بیماری این بیماران این است که دسترسی به خودشیفتگی کودکانه آنها مسدود است. نیازهای خودشیفتگی برآورده نشده کودکیشان که بایستی یاد بگیرند که با آنها در تماس باشند، بپذیرند و ابراز کنند، اینها نیازهایی است که در زیر اظهارهای خروشان خوابیده است و با دیواری از شرم و آسیبپذیری محافظت میشود. بر اساس پختگی درمان یا واقعیتهای اخلاقی، اگر درمانگر بر سرزنش بروز خودشیفتگی بیمار متمرکز شود، بیمار نیازهای خودشیفتگی سرکوب شده را با سرکوبی عمیقتری خواهد راند یا اینکه بر عمق دونیمهسازی در شخصیت خواهد افزود و بخش سلف پاسخ نگرفته و خواهان انتقال را مجزا خواهد کرد و مانع جریان انتقال خودشیفتگی خواهد گردید. این ملاحظات چه با خواستههای آشکار خودشیفتگی بیمار از طریق فشار بیصدا ولی ثابت، آشکار شود و چه از طریق حملات خشم خودشیفتگی سوزان یا از طریق ملزومات هیجانی که در بین این دو حد قرار دارد آشکار شود، صدق میکند.
همه ما افرادی را میشناسیم که از ما بارها میخواهند که درباره موفقیتهایشان نظر دهیم و اینگونه ما را میرنجانند. و همه ما همچنین میشناسیم افرادی را که در تمام زندگی حمله خشم آسیبزای خودپسندانهای را به حقوق و احساسات افرادی وارد میکنند که خواستههایشان نیز معطوف به آنهاست. اگر تحلیلگر به این خواستهها با نصیحتهای واقعگرایانه و بلوغ هیجانی پاسخ دهد یا بلکه بدتر اگر به شکل عیبجویانهای آن خواستهها را بهعنوان بروز کشاننده دهانی سیریناپذیر تعبیر کند که نیاز به رام شدن دارند یا تخریبگری اولیهای که نیاز به خنثیسازی دارد و با خشم مرتبط با ساختار روانی همبسته است، آن وقت همانطور که گفتیم، رشد انتقال خودشیفته مسدود خواهد شد. اما اگر تحلیلگر بتواند به بیمار نشان دهد که خواستههایش باوجود پاسخهای بیرونی معتدل، ستودنی است، درمانگر بایستی به “مدارا کردن” ادامه دهد چون نیاز درماندگی کودک انعکاس نیافته در او ناآرام میماند و اگر او بتواند به بیمار خشمگین نشان دهد که درماندگی و ناامیدی در پشت خشم او پنهان است، میتواند به او نشان دهد در واقع خشم بیمار نتیجه مستقیم این واقعیت است که خواستههایش نمیتواند بهطور موثر ابراز شوند، آن وقت نیازهای قدیمی به آهستگی و آشکارتر شروع به بروز میکنند چنانکه بیمار با خودش همدلتر میگردد. و وقتی این سرکوبیها نهایتاً رها شوند (یا وقتی جداشدگی از طریق اتصال حفظ شود) و خواستههای خودشیفتگی کودکی شروع شوند منجر به بروز اولین خجالت میشود، خطر این نیست که سرکوبی نیازهای خودشیفتگی شدت خواهند یافت بلکه خطر این است که آنها دوباره در منعهای اولیه یا در اولین پاسخ ناهمدلانه مخفی خواهند شد. به بیانی دیگر، تجربه به ما آموخته است که کار عمده درمانگر بایستی تمرکز روی حفظ نیازهای قدیمی که متغییر است باشد. اگر درمانگر بتواند به این سیاق پیش رود آن وقت به تدریج و خود به خود به خوداظهاری نرمال و طرفداری نرمال از ایدهآلها تبدیل خواهد شد.
نتیجهگیریهای قبلی برای افراد مبتلا به آسیب سلف به عبارتی افراد دچار اختلالات شخصیت خودشیفته قابل ملاحظه است که آشکارا خجول، کمرو و منزوی هستند، اما خیالپردازیهای خودآگاه یا نیمهخودآگاه بزرگمنشانه دارند (مانند فیلم زندگی مخفی والتر میتی). اگر درمانگر معتقد باشد که ترس، خجالت و انزوای اجتماعی مربوط به استمرار خطای ادراکی قدیمی است، بهویژه اگر فکر کند که این رفتارها مربوط به استمرار بزرگمنشانه تعدیلنشده کودکی باشد که در شکل خیالپردازیهای بزرگمنشانه جلوه میکند، آن وقت همتراز کوششهایی خواهد شد که در کاربست فشارهای آموزشی و اخلاقی قرار دارد تا بیمار را به رها کردن این خیالپردازیها ترغیب کند. اما نه خیالپردازیهای بیمار و نه انزوای اجتماعی او باعث این بیماری نیست. در عوض، با یکدیگر واحد روانشناختی میسازند که به مثابه ابزاری حمایتی، برای حفظ سلف ناپایدار از طریق جلوگیری از مواجهههای خطرناک رد شدن و استهزا تلاشهایی میکند. حتی اگر درمانگر تحلیلی، آموزشی باشد ولی رویکردش به وادار کردن بیمار به رها کردن بزرگمنشی خیالپردازیشده را کم کند؛ آنگاه فاصله بین سلف ناقص بیمار و درمانگر به مثابه پاسخدهنده احتمالاً همدل به نیازهای خودشیفتگی بیمار، خود به خود به سمت رخنه کردن در دیوار حساسیت حرکت خواهد کرد و با ایجاد انتقال خودشیفتگی، بدگمانی را متوقف خواهد کرد. درعینحال اگر درمانگر بدون انتقاد از عملکرد خیالپردازیهای بزرگمنشی حمایتگر و انزوای اجتماعی، بتواند توجیه کند و سپس بتواند اثبات کند که این خیالپردازیها با اضطراب پراکنده شدن و شرم مربوط به سلف ناپایدار بیمار همگام است، آنوقت در انتقال خودبهخود و رو به رشدی که ناقل نیازهای قدیمی خودشیفتگی است تداخل نخواهد کرد. باوجود ترسها و شرم پراکنده شدن، بیمار احتیاطاً در ابتدا و بعدا بسیار راحتتر خواهد توانست نیاز به پذیرش شاد بزرگمنشی و همهتوانی کودکی از سوی سلفابژه را دوباره تجربه کند (نیازهای سالمی که در اوائل زندگی بیپاسخ مانده است). و همچنین در مورد اختلالات رفتاری خودشیفته، نیازهای جابجا شده بهتدریج و خودبهخود به خوداظهاری نرمال و هواخواهی نرمال از ایدهآلها تبدیل خواهد شد.
قبلاً اثبات کردیم که اصول درمانی که اعلام کردیم و راهبرد درمانی که با این اصول همبسته است مبتنی بر فهم آسیبشناسی روانی محوری اختلالات قابل تحلیل سلف است و اینکه آنها هدفشان بهبودی و درمان این آسیب روانی محوری است. از آنجایی که آسیبشناسی روانی هر دو نوع اختلال قابل تحلیل مشخص است و باوجود اینکه نشانهشناسی آنها متقارن است (خواستههای پر هیاهو و فعالیت شدید در زمینه اجتماعی در اختلالات رفتاری خودشیفته، شرم و انزوای اجتماعی در اختلالات شخصیت خودشیفته) فرایند درمان در ماهیت همانند است. البته همزمان ماهیت بیخطر آن حفظ خواهد شد که نتیجه پیشرفت به وسیله درمان است: این ثابت کردن سلف سست است، هم در قطب جبران خودباوری بیمار که جاهطلبیها در آن است و هم در قطبی که اهداف ایدهآل را داراست. تنها چیزی که لازم است حالا اضافه شود این است که خودباوری و اشتیاق بازیابی شده بیمار به اهداف نهایتاً برایش میسر میشود تا دوباره جذب پیگیری برنامه متوازن در عمل شود که در زمینهای پرانرزی قوس یابد که خود را بین جاهطلبیها و ایدهآلهای هستهای قرار داده ولی حالا برای او ممکن میشود تا به زندگی خلاق و سازنده و برآورنده منجر شود، چه از اختلال رفتار خودشیفته رنج ببرد یا از اختلال شخصیت خودشیفته.
با اظهارات قبلی درباره بعضی درسهای بالینی که ناشی از کاربست روانشناسی سلف در موقعیت بالینی است، بررسی اجمالی ما از روانشناسی سلف به پایان رسیده است. از آنجا که تلاش برای کوتاه کردن مقاله، هدف خوبی نخواهد بود (که در خود و ماهیتش جمعبندی نتایج پژوهشهای قبلی است)؛ جملات آخر را محدود خواهیم کرد به تأکید بیشتر بر اینکه این مرور اجمالی به معنای اعتقاد راسخ از سمت ما نیست که ما رئوس سیستم فکری محتومی را ارائه کردهایم. بلکه تلاش سادهای کردیم تا توصیف مختصری از وضعیت کنونی یک رشد جدید در روانکاوی ارائه دهیم، بایستی افزود که این رشد نهتنها با هیچ وسیلهای به پایانش نرسیده است بلکه در عوض سرعت اولیه خود را نیز از دست نداده است. بنابراین صفحات پیشین را بایستی به مثابه بررسی وضعیت کنونی روانکاوی سلف درنظر گرفت، بررسیای که بایستی به ما در طرحریزی بیشتر کمک کند که هنوز شاخه جستجو نشده روانشناسی است.
[۱] . دکتر ناتائیل جی لندن، شیوه نگارش مقاله ما را مورد سوال قرار داده است. او معتقد است که بیان ما اغلب نشان میدهد که مفهوم سلف، نوعی انسانشناسی است، به همان شیوهای که ایگو مورد استفاده انسانشناسی قرار گرفت. او برای توضیح دیدگاهش دو جمله مقاله ما را که قبل از شماره داخل متن منجر به این یادداشت شد، بازنویسی کرد. خوانش او این چنین است:
“برای مثال، ممکن است درک توالی اتفاقات، که در موارد بیشماری تکرار شده است، برای بیمار مفید باشد. مانند زمانی که نیاز کودک برای ایجاد سلف خودمختار از سوی مادر مداخلهگر خنثی شده باشد. به عبارت دیگر، زمانی که کودک به پذیرش آینهوار استقلالش برای شکلدهی سلف نوزای خود نیاز دارد، مادرش به دلیل ترسهای ناشی از چندپارگی و نقص خود، به شدت سعی در رسیدن به پیوند قدیمی دارد. به جای کمک کردن به عنوان منبع قابل استفاده سلفابژه برای کودک، مادر یک سلفابژه غیرقابل کنترل و استبدادی ایجاد میکند که در میان دیگر عوارض منفی برای رشد، کودک را با یک آرزوی سیریناپذیر برای چیزی که به او اجازه احساس تمام و کمال بدهد، رها میکند. این همان چیزی است که بیمار فقط میتواند برای خودش در فضای غیرتهاجمی شرایط درمان بازتعریف کند.”
ما کاملاً با روح نقد دکتر لندن موافق هستیم. این شبیه نقد شیفر (۱۹۷۳) است، و حتی بر این باور هستیم که باید در بیشتر ارتباطات بالینی به کار رود، و چنین مفاهیم دقیقی میتوانند با وجود پیچیدگی زیاد مفهوم، دنبال شوند. اما نه به هر قیمتی، به عنوان جلوهای از یک نوع اخلاق خالص فکری و زبانی خاص کارل کاروس، که مشهورترین شخصیت رمان در قرن ماست. از آنجا که دکتر لندن توانسته است به راحتی منظور ما را درک کند و آن را به زبان دقیق علمی برگرداند، مطمئن هستیم که دیگران نیز خواهند فهمید تجسم زبان ما ابراز جلوهای از سردرگمی مفهومی نیست بلکه در خدمت انگیزش و ایجاز است.
برگردان: محمدجواد خادمی، مجتبی مهرانفر
منبع: روانپژوه
ماجرای خودشیفتگی، از فروید تا ...- قسمت هشتم
ماجرای خودشیفتگی، از فروید تا …
بررسی کتاب «آمریکاییکردن خودشیفتگی» نوشتۀ الیزابت لونبِک
* ویژگی اصلی خودشیفتگی، تکبر است. افراد خودشیفته دربارۀ موفقیتهای خود اغراق میکنند، معتقدند که آدمهای خاصی هستند و تنها افراد خاص میتوانند درکشان کنند.
* خودشیفتگی یکی از انواع «اختلالات شخصیت» است که با روانرنجوری متفاوت است. روانرنجوری، پریشانیِ فردی سالم اما نگران است. اما فرد دارای اختلال شخصیت گمان میکند حالش کاملاً خوب است.
خودشیفتگی از بحثبرانگیزترین موضوعات روانشناسی است. زیگموند فروید معتقد است خودشیفتگی مشکلی صرفاً زنانه است و راه درمانی هم ندارد، چرا که فرد خودشیفته در مقابل اقدامات درمانی مقاومت میکند. بر اساس راهنمای تشخیصی و آماریِ اختلالاتِ ذهنی انجمن روانپزشکی آمریکا خودشیفتگی اختلال روانی است و با روانرنجوری تفاوت دارد. روانرنجوری، پریشانیِ فردی سالم اما نگران است. در مقابل در اختلال شخصیتی، بیمار گمان میکند که حالش کاملاً خوب است. افراد روانرنجور برای این به دنبال درمان خود میروند که از رفتارهای خودشان ناراحتاند، اما افراد دچار اختلال شخصیت، برای اینکه دیگران از رفتارهایشان دلخورند. “جون آکوچلا” ستوننویس «نیویورکر» از خودشیفتگی و ریشههای آن میگوید.
جون آکوچلا، نیویورکر — در کتاب دگردیسیهای اووید با نارسیس آشنا میشویم، مرد جوان زیبایی که زنها شیفتۀ اویند اما خودش نمیداند چرا و آرزو دارد که تنهایش بگذارند. روزی در جنگل، به آبگیری میرسد و خم میشود تا آب بنوشد. عکس خود را در آب میبیند و عاشق خود میشود. از شدت غم، نه چیزی میخورد و نه میخوابد. در آخر، سرش را روی چمنزار میگذارد و میمیرد.
واژۀ «نارسیسیسم» از نام او برگرفته شده و به معنای خودشیفتگی افراطی است. با پیشرفت روانشناسی، باورها دربارۀ خودشیفتگی بسیار پیچیدهتر شده است. فروید که خودشیفتگی را مشکلی صرفاً زنانه تلقی میکرد، معتقد بود زنها تنها به این دلیل خود را میآرایند که به مردها دست یابند. این تمرکز روی زیباییهای فیزیکی سبب شده است که آنها ازخودراضی و از نظر احساسی ضعیف باشند.
بعدها اساتید روانشناسی تلاش کردند علمیتر از فروید با موضوع برخورد کنند و به بررسی علائم بیرونی خودشیفتگی بپردازند. در سال ۱۹۸۰، این موضوع جای خود را در راهنمای تشخیصی و آماریِ اختلالاتِ ذهنی «انجمن روانپزشکی آمریکا» باز کرد. طبق آخرین نسخۀ این راهنما، ویژگی اصلی خودشیفتگی، تکبر است. افراد خودشیفته دربارۀ موفقیتهای خود اغراق میکنند، معتقدند که آدمهای خاصی هستند و تنها افراد خاص میتوانند درکشان کنند. نسبت به دیگران، احساس همدردی ندارند، به سایرین حسادت میکنند و معتقدند که در مقابل دیگران هم به آنها حسادت میورزند و توانایی تحمل نقد را ندارند. ما معمولاً قضاوت میکنیم و میگوییم فردی خوب است یا بد اما در این راهنما افراد یا بیمار هستند یا سالم.
در این کتاب، خودشیفتگی یکی از انواع «اختلالات شخصیت» است که با روانرنجوری متفاوت است. (البته اصطلاح روانرنجوری که بر پایۀ نظریۀ فروید بود دیگر در راهنما به کار نمیرود، اما همچنان واژۀ رایجی در جامعه است.) روانرنجوری، پریشانیِ فردی سالم اما نگران است. این افراد در میانۀ شب از خواب بیدار میشوند و ترس همۀ وجودشان را فرا میگیرد ولی نمیدانند چرا. در مقابل اختلال شخصیتی، زمان خاصی شروع یا تمام نمیشود. اغلب خانوادۀ فرد اظهار میکنند که او همیشه همین طور بوده است. به علاوه، او گمان میکند که حالش کاملاً خوب است. افراد روانرنجور برای این به دنبال درمان خود میروند که از رفتارهای خودشان ناراحتاند اما افراد دچار اختلال شخصیت، برای اینکه دیگران از رفتارهایشان دلخورند. به همین ترتیب، افراد گروه دوم، اغلب رابطۀ خوبی با رواندرمانگر ندارند و نمیدانند آنجا چه میکنند.
الیزابت لونبِک در کتاب اخیرش -آمریکاییکردن خودشیفتگی- به دفاع از این وضعیت پرداخته است. کتاب وی پاسخی است در مخالفت با «منتقدان فرهنگی» که دربارۀ جامعۀ آمریکاییِ دهههای ۱۹۵۰ تا ۱۹۷۰ نوشتهاند. او به ویژه “کریستوفر لَش” را نقد میکند که در کتاباش، “فرهنگ خودشیفتگی”، به پوچی اخلاقیِ زندگی در سالهای پس از جنگ در ایالات متحده میپردازد. وی انتقادهای “لش” را اغراقآمیز میداند اما آنچه بیشتر لونبک را آزار میدهد، این است که “لش” این نقد خود را با تعریف روانشناسانۀ خودشیفتگی و تمام ناتواناییهایی که در پی دارد، گره زده است. “لش” میگفت ساختار زیربنایی شخصیتی جامعه در حال تغییر است. آمریکاییهایی که سابقاً ساده و صبور بودند، به ارضای دائمی امیال خود اعتیاد پیدا کردهاند. وی مدعی است که فناوریهای نو، آمریکاییها و به ویژه زنان را به محصولات تجاری وابسته کرده است و از این رو آنها عزت نفس خود را از دست دادهاند. او مخالف ماشینهای لباسشویی و کنترل جمعیت است.
بحث او به گوشهای شنوا رسید و در دهههای پس از جنگ جهانی دوم، روانکاوی در آمریکا رایج شد و نقد او در آثار روانپزشکی مفهوم پیدا کرد. در سال ۱۹۷۹، دو روانشناس به نامهای “رابرت راسکین” و “کالوین هال” به آزمونی به نام «کشف شخصیت خودشیفته» رسیدند. از این آزمون نیز مانند سایر معیارهای خودشیفتگی بهشدت انتقاد میشد. واقعیت این است که کسی نمیداند چه تعداد از افراد دچار این اختلال هستند.
جای سؤال بسیار دارد. “لونبک” نیز بر این باور است و موافقانی نیز دارد. اولین آنها “شاندور فرنتسی” است که مکتب روانکاویِ مجارستانی را پایه گذاشت. اختلافات میان “فرنتسی” و “فروید” تا حدی به بیماران خودشیفته مربوط میشد. ظاهراً فروید بر این باور بود که افراد خودشیفته به خاطر مقاومتشان غیرقابل درمانند. فرنتسی معتقد بود که آنها باید درمان شوند و مقاومتشان را باید نشانهای دیگر تلقی کرد که لازم است تحلیل شود؛ اما کشمکش بیش از این بود. فروید مدعی بود که تحلیلگر در برخورد با چنین بیمارانی -در واقع، با تمام بیماران- باید خویشتندار باشد، کم سخن بگوید و بسیار گوش دهد. فرنتسی دیدگاهی متفاوت داشت: آنچه بیماران، به ویژه بیماران خودشیفته نیاز داشتند، احساس محبت و همدلی بود. آنها این احساس را از والدین خود دریافت نکرده بودند و مشکلشان همین بود. فرنتسی نوشت که دوست دارد با بیماران سرسخت، همچون «مادری مهربان» باشد. در واقع، او بیش از اینها بامحبت بود و با یکی از بیمارانش ازدواج کرد.
اما صحبت دربارۀ فرنتسی در کتاب لونبک تنها مقدمهای است برای رسیدن به تصویری از “هاینز کوهات”، دکتری اهل وین که از دست نازیها فرار و در سال ۱۹۴۰ به ایالات متحده مهاجرت کرده بود. تا حدی به خاطر کوهات بود که مسئلۀ اختلال شخصیتی خودشیفتگی به موضوع روز روانپزشکی آمریکا در دهۀ هفتاد تبدیل شد. در آن دهه، کوهات نظریهای را دربارۀ این اختلال بنا گذاشت که تا حد زیادی بر عقاید فرنتسی استوار بود. کوهات هم مانند فرنتسی خودشیفتگی را نتیجۀ عزتنفس پایین میدانست که خود حاصل عدم موفقیت مادر در پاسخ به حس طبیعی اقتدار در کودک بود، اطمینان او از اینکه نقاشیاش بهترین نقاشی دنیاست. کوهات معتقد بود که تکبر کودک در طول زمان ناپدید میشود اما همچنان در منبعی به صورت ذخیره باقی میماند تا در آینده در مواجهه با ناامیدی و شکست، از او محافظت کند.
کوهات وجود «خودشیفتگی منفی» را تصدیق میکرد و آن را مانند راهنمای تشخیصی و آماریِ اختلالاتِ ذهنی تعریف میکرد، اما مفهوم جدیدی به نام «خودشیفتگی مثبت» را از آن جدا میکرد، احساسی که به شما عزتنفس میدهد و موجب سرزندگی و خلاقیت میشود. همچنین، به ادعای او، خودشیفتگی مثبت از شما انسانی دوستداشتنی میسازد. کوهات نظر دیگران را که خودشیفتگی را معادل خودخواهی میدانستند، به سخره میگرفت.
همزمان با این مباحثات، جنگ ویتنام تمام شده بود اما بسیاری از افراد مایل نبودند از حس آزادیای که جنبش ضدجنگ با خود به همراه داشت جدا شوند. کتابهایی مانند “من خوبم، تو خوبی” و “چطور بهترین دوست خود باشید” به بازار میآمدند؛ اما بر اساس بسیاری از مطالعات، افزایش عزتنفس تنها یک اثر دارد: شادی گزارششده از طرف مردم افزایش مییابد در حالی که رفتارهای آنها هیچ تغییری نکرده است. دهههای هفتاد و هشتاد همچنین عصر ظهور درمانها و نظریات «انساندوستانه» بود، عصر کارل راجرز، آبراهام مازلو و سایر درمانگرانی که بیماران را تشویق میکردند فریاد بزنند، ناسزا بگویند، به صندلی لگد بکوبند و غیره؛ اما ادعای لونبک این است که کوهات این نظریه را از درون تغییر داد: وی جذب جریان اصلی تفکر شد و بعد به تدریج آن را دگرگون کرد.
با این همه موضوع اصلی لونبک، کوهات نیست بلکه کریستوفر لش و عدم درک صحیحش از کوهات در “فرهنگ خودشیفتگی” است. لش، کوهات را به خاطر برتریاش بر درمانهای مزخرف دهۀ هفتاد میستاید؛ اما در واقع، کوهات خود یکی از رهبران این درمانها بود. این اشتباهی فاحش است و بسیاری از افراد مانند لش در فهم کوهات به همین شکل به خطا رفتند که تا حدی به سیاست خود کوهات باز میگردد؛ وی دراینباره که وامدار فروید است اغراق کرد و از ذکر تأثیر فرنتسی که در آن زمان چندان میلی به او نبود پرهیز میکرد؛ البته بیشک نوشتههای غیرقابلفهم وی نیز به این سوءتفاهم دامن میزنند. وی نظریهای جامع به نام «روانشناسی خود» داشت. از برخی افراد حرفهای خواستم نظام این نظریه را کمی برایم توضیح دهند و همه گفتند که از آن سر در نمیآورند.
اگر توصیۀ کوهات این است که مردم راحت باشند و غصه و ندامت نداشته باشند، دقیقاً همان چیزی را گفته که لونبک میخواهد. البته شاید لونبک یک نگرانی دیگر هم داشته باشد که آن را تنها به اختصار بیان میکند، «بحران اقتصادی». گمان میکنم منظورش رکود اقتصادی دهۀ گذشته و ظهور مدیریت غلط باشد. احتمالاً بروز همین مشکل در سطح کلان بود که سبب شد منتقدان اجتماعی همچون لش از «زوال فاجعهآمیز فرهنگی، از بین رفتن رفتارهای اخلاقی و خودخواهی زیاد و لذتجویانه» در میان آمریکاییها سخن بگویند. لونبک مینویسد: «آنها با بیاعتنایی به ابعاد سالم و حافظ زندگیِ خودشیفتگی که محور بحث کوهات بود» تنها بر خطر آن تأکید کردند.
وقتی به سراغ دیدگاههای لونبک دربارۀ «بحران اقتصادی» میرویم، بحث کمی آشفته و مبهم است. او در فصل آخر کتاباش، نگران است که او را با افراد خودشیفته مرتبط بدانیم، همان کسانی که چنین بلایی را بر سر اقتصادمان آوردهاند. لونبک از مفاهیم خشونت، استثمار و غفلت سخن میگوید اما این القاب اغلب نه به خود او بلکه به «نظریهپردازان رهبری» و نویسندگان «آثار مدیریت» نسبت داده میشود. او بیان میکند که روانکاوان عزت نفس را مسئلهای سازگارپذیر میدانند: «آنها از دهۀ ۱۹۷۰ پیشبینی کردهاند که مردم عزت نفس خود را سازگار خواهند کرد تا بتوانند احساسات مثبتشان نسبت به خویش را حفظ کنند.» به نظرم این بدان معناست که لازم نیست رهبران شرکتی که صندوق بازنشستگی افرادش را از بین برده، احساس بدی دراینباره داشته باشند بلکه فقط کافیست به سازگاری عزت نفس خود مشغول شوند.
آینه، آینه: استفادهها و سوءاستفادهها از خوددوستی کتاب جدید سیمون بلکبرن است که برای خوانندۀ تحصیلکردۀ غیرحرفهای نوشته شده است. آثار بلکبرن را که میخوانیم گویی بعد از شام روی صندلی راحتی لم دادیم و به دوستمان بلکبرن گوش میکنیم که از سیاست و تاریخ اجتماعی برایمان میگوید و به همان اندازه از آنچه در پس آنها نهفته است: یعنی اخلاقیات، آن چیزی که ما در مقابل آن چه برای خود میخواهیم، باید به دیگران بدهیم.
به طور کلی، او میانهروی را توصیه میکند. او میگوید، علاقهای عاقلانه به خود داشته باشیم اما در «بیتفاوتی محض و متکبرانه نسبت به جهان» تصمیم نگیریم. باید به آن چه دیگران فکر میکنند اهمیت دهیم. «رفتار خوب سازگاریای کوچک اما مداوم با انتظارات و نیازهای منطقی دیگران است، نشانههای کوچکی که حق آنها را تا حدی تأیید میکنیم.» به گفتۀ بلکبرن، ما به این حقیقت که مردم تماشایمان میکنند، حساسیم و بر این اساس رفتار میکنیم و باید هم همین طور باشیم.
وی گناه را انتخابی فاوستوار نمیداند و معتقد است انسانی که زمین میخورد، در جهتی میافتد که خم شده بوده و اینکه افتادن و نیفتادن او بیش از هر چیز به آموزش والدینش بستگی دارد. وی در وجودِ چیزی به نام «خود» تردید دارد و مانند بسیاری از فلاسفه و روانشناسان بر این باور است که آن چه خود مینامیم شاید چیزی درونی مختص به خودمان و شکلدهندۀ سرنوشتمان نباشد بلکه تنها مجموعۀ تجربیاتمان باشد.
یکی از نمونههایی که بلکبرن را به خشم میآورد و سبب میشود او خود را در جرگۀ روشنفکران و آزادیخواهان بداند، نابرابری درآمد است. وی میگوید علی رغم رشد تولید در آمریکا، دستمزد کارگران تفاوت چندانی نکرده در حالی که سهم یک درصد بالایی صاحبان درآمد به شدت افزایش یافته است. بلکبرن نگران این است که جوانها متوجه آنچه اتفاق میافتد نشوند: «در ۱۹۸۱ گروه میزگرد تجاری آمریکا همچنان مدعی بود که شرکتها مسئولاند، در درجۀ اول، مسئول رساندن خدمات و اجناسِ باکیفیت با قیمت عادلانه به دست عموم مردم… چه جالب! در ۱۹۹۷ همین سازمان اعلام داشت که هدف اصلی یک مجموعۀ تجاری افزایش بازگشت مالی به صاحبانش است.» اگر درست متوجه شده باشم، الیزابت لونبک در کتاب خود از اظهار نظر سال ۱۹۹۷ دفاع میکند- اینکه رهبران پرجاذبه، همانهایی که مظهر «خودشیفتگی مثبت» هستند، باید به سلطه و نفوذی که شایستۀ آناند دست یابند.
هم بلکبرن و هم لونبک افرادی اندیشمند هستند؛ اما بلکبرن که در متن خود بسیاری از ارجاعات را از قلم میاندازد. در مقابل سراسرِ کتاب لونبک از آگاهی نویسنده خبر میدهد. از یادداشتهای پایانیاش میتوان فهمید هر متنی را که ربطی به موضوع داشته بررسی کرده است. طبق ادعای خودش، اغلب به منابع دستاول ارجاع میدهد، افرادی که خود آزمایش کردهاند، نه کسانی که بعدها دربارۀ آنها اظهار نظر کردهاند؛ اما دقیقاً به همین دلیل است که حجم کتاب او دوبرابر آن چیزی است که باید باشد. در سوی دیگر، بلکبرن همیشه نظر خواننده را به دیدگاه مخالف خود جلب میکند که این نیز به نوبۀ خود خواننده را آزار میدهد. در واقع، این کار وی مکمل رویکرد میانهاش دربارۀ خودشیفتگی است. او میگوید، با خودشیفتگیتان خوب برخورد کنید اما نه خیلی خوب و به فکر دیگران هم باشید. من یکی که تصمیم دارم به گفتهاش عمل کنم.
منبع: جون آکوچلا- نجمه رمضانی
عمل منفی - مادر مرده - خودشیفتگی منفی - قسمت نهم
عمل منفی – مادر مرده – خودشیفتگی منفی
عمل منفی:
کتاب “عمل منفی” گرین، علیرغم سنگین بودن و دشواری مفاهیم آن، بسیار حائز اهمیت و سرشار از بینش و عقاید جالب توجه است. برای خوانندگانی که با گرین آشنایی ندارند، بهتر است مستقیماً با این کتاب شروع نکنند و ابتدا عقاید گرین را در نوشته او تحت عنوان “درک منفی در بازی و واقعیت” مطالعه کنند. مقدمه کوتاه اما تأثیرگذار کرنبرگ برای کتاب “عمل منفی” نیز کمک کننده خواهد بود. همچنین “سمبلسازی و فقدان” گرین میتواند شروع خوبی برای شناخت عقاید وی باشد.
عمل منفی در عقاید گرین، به دو بخش بهنجار و پاتولوژیک تقسیم میشود. عمل منفی بهنجار، به صورت مستقیم در قالب سرکوبی و دفاعهای دیگر برای حفاظت دستگاه روانی خود را نشان میدهد. منفی در شکل پاتولوژیک مخرب بوده و به صورت کنارهگیری از سرمایهگذاری در دنیای ابژه است. در واقع برخلاف فروید و کلاین که تفکرشان در قالب وجود و حضور علامت، و کشف و پرده برداری از معنای علامت بودند، گرین معتقد است روانکاو تنها به دنبال کشف معنا و محتوای آشکار و پنهان نیست، بلکه او به دنبال معنا داشتن و معنا نداشتن است. آنچه اجازه میدهد تا معنا وجود داشته باشد، سرمایه گذاری فرد در رابطه با ابژههاست. گرین کارکرد اصلی “سائق زندگی” را کارکرد “ابژهسازی” فرض میکند و بالعکس کارکرد “سائق مرگ” را “ابژهزدایی” یا در واقع پسگرفتن سرمایهگذاری میداند.
فروید و کلاین معتقد بودند که هر آنچه بیمار احساس و تجربه میکند، معنای پنهانی دارد و روانکاو به دنبال فهم و تعبیر آن معناست، اما از نظر گرین این امکان وجود دارد که ما با دنیای روانیای مواجه شویم که نه تنها پر از موضوعات نادانسته اما قابل درک باشد، بلکه همچنین شامل بخشهای منفی یا خالی نیز باشد. گرین در مورد تعارض نوروتیک همان توصیف فروید را به کار میگیرد و معتقد است که این تعارض، درونِ روانی ساختاریافته و یکپارچه اتفاق میافتد که در آن پایداری و ثبات ابژه و تمایزیافتگی مشخصی وجود دارد. تحت چنین شرایطی، تداعی آزاد ابزاری مؤثر برای درمان است. اما زمانی که مسیر یکپارچگی، تمایز و به تبع آن بازنمایی ابژه در روان فرد با مانع مواجه میشود، تصویر بالینی آن تغییر میکند و شاهد افرادی غیرنوروتیک و با آسیب جدی هستیم که از اختلالات تکانشی و بدنی رنج میبرند و مشخصه آن گسستگیهای ایگو است. این افراد دچار اضطرابهای جدایی و نابودی هستند. در نظریه گرین، غیاب به اندازه حضور در شکلگیری ساختار روانی حائز اهمیت است. مدل ذهنی که گرین در مورد تقابل وجود و عدم وجود معنا ترسیم میکند، این امکان را مطرح میسازد که سرمایهگذاری روی ابژهها به جای منتقل شدن، پس گرفته شود. ابژهها به جای آنکه یکی جانشین دیگری شوند، میتوانند گم شوند. در چنین مواردی، در کار بالینی، شاهد قطع شدن زنجیره تداعیها به واسطه این جاهای خالی هستیم.
اعتقاد گرین بر این نیست که او با فروید در زمینه تعارض اختلاف نظر دارد. بلکه او خود را ادامه دهنده مسیر فروید به ویژه کارهای آخر او میداند که به حوزه کارکرد روانی سایکوتیک و سرمایهزدایی روانی علاقمند شده بود. گرین مقاله “در باب نفی” فروید را مهمترین دستاورد وی میداند که ذهن انقلابی او را به تصویر کشیده است. در یکی از فصول کتاب “عمل منفی”، گرین به ردپای عمل منفی در کار فروید میپردازد و به مقاله “ماتم و مالیخولیا” اشاره میکند. “در اینجا فقدان کاملاً واضح است اما سوژه نمیداند که چه چیزی را از دست داده است و نمیداند که چگونه با این فقدان مواجه شده است و سپس اینگونه پاسخ میدهد که ایگو با ابژه از دسترفته همانندسازی میکند و بخشی از خود را جدا میکند که بعد، جای ابژه از دسترفته را میگیرد”. از نظر گرین در اینجا عمل نفی، دیگر به معنی عمل کردن تحت پوشش سانسور یا خواب نیست که تقریباً تشخیص داده نمیشود بلکه برعکس، نفی کردن در اینجا خودِ ایگو را مبتلا میسازد. بدین معنا که این نفی از بیرون به وضوح قابل مشاهده است، اما از درون تشخیص داده نمیشود.
سائق مرگ برای گرین، معنای متفاوتی از نگاه فروید و کلاین دارد. از نظر گرین، کارکرد سائق مرگ منحصر به پسگرفتن سرمایهگذاری یا ارتباط-زدایی است. و بالعکس سائق زندگی، به دنبال سرمایهگذاری و برقراری ارتباط است و همچنین میتواند بخشی از سائق مرگ را جذب کند و آن را تغییرشکل دهد. برای مثال، پرخاشگری، محصول چنین آمیختگیای بین سائق مرگ و زندگی است. برخلاف سائق مرگ مخرب خالص که کارکرد آن ابژهزدایی است، پرخاشگری، سرمایهگذاریاش از ابژه را پس نمیگیرد بلکه در جستجوی ابژه است حتی برای آنکه آن را نابود کند.
مادر مرده:
گرین بر نقش سائقها در ساختار روانی و نقش تفکر در مؤلفه منفی تخریبگری تأکید کرد که از نظر او با توهم منفی مادر مرتبط بود. این علاقه گرین به توهم منفی –نه به معنای غیاب بازنمایی بلکه به معنای بازنمایی غیاب و فقدان– باعث شد تا او بتواند نشان دهد که چگونه غیاب افراطی تصویر مادر، که در آن سائق به سمت ابژه از دست رفته برمیگردد، تجسمی از عمل منفی است که در سطح عمیق زندگی روانی اتفاق میافتد. گرین در مقاله “مادر مرده”، مادری را به تصویر میکشد که از نظر فیزیکی در دسترس است اما به لحاظ روانی زنده نیست، و به این ترتیب کودک را دچار سردرگمی و وحشت میسازد. گرین در این مورد از اصطلاح “سوگواری توخالی” استفاده میکند و مجموعهای از علائم را برای توصیف آن برمیشمارد از جمله توهم منفی، سرمایهزدایی از ابژه مادری، چالههایی در روان، سایکوز توخالی، به علاوه همانندسازی اولیه چسبنده بیمار با مادر مرده.
گرین همچنین کار دیگران، به ویژه بیون (تأکید او بر ارتباط-زدایی) و وینی-کات را یکپارچه میسازد. بازخوانی گرین از مقاله “ابژه گذار” وینی-کات ما را از این موضوع آگاه میسازد که چنانچه جدایی یا بیماری یا افسردگی مادر بیش از توان تحمل کودک باشد، بازنمایی مادر به قدر کافی خوب در ذهن کودک محو میشود. وینی-کات این حالت را نوعی مرگ میداند. از نظر گرین در اینجا به جای بازنمایی ابژه، چالهای در روان به وجود میآید، یک هیچ به جای چیزی که نیست (عبارتی که گرین از بیون وام میگیرد). به این ترتیب این قلمرو نمادین سازی نیست، بلکه غیاب و فقدان و حوزه “مادر مرده” است.
خودشیفتگی منفی:
بحث گرین در زمینه ماهیت و کارکرد تحلیلی خودشیفتگی، بسیار چالشبرانگیز است. گرین بین انواع خودشیفتگی تمایز قایل میشود: بدنی، عقلانی (ذهنی) و اخلاقی.
خودشیفتگی اخلاقی از نظر ریاضتطلبی و کنارهگیری رابطه نزدیکی با مازوخیسم اخلاقی دارد؛ اما برای مازوخیست اخلاقی، انگیزه اصلی احساس گناه برای تخلفات تنبیه نشده است، در حالی که برای خودشیفته اخلاقی، بیشتر احساس شرم ناشی از زندگی نکردن در حد ایدهآل، بیش از یک فرد عادی نبودن یا وانمود کردن به آن مطرح میشود.
تنبیه برای خودشیفته اخلاقی در قالب مضاعف کردن غرور اتفاق میافتد که کنارهگیریهای جدیدی را برمیانگیزاند. در واقع خودشیفته اخلاقی در حالتی از تنش دائمی بین ایگوی ایدهآل و سوپرایگو، بین شرم و احساس گناه، بین ارضای خودشیفتگی و تنبیه زندگی میکند.
گرین همچنین نوعی تقسیمبندی خودشیفتگی مثبت و منفی نیز ارائه میدهد. او خودشیفتگی مثبت یا زنده را نوعی روش زندگی میداند که در آن دیگران، ارزش چندانی ندارند و نادان و فرومایهاند.
اما در خودشیفتگی منفی یا مرده، این خودِ فرد است که لایق اهانت و تحقیر است و هیچ حقی برای احترام و ارضا ندارد. در این نوع خودشیفتگی گویا فرد به دنبال هیچ چیزی جز بقا نیست و منتظر فرارسیدن مرگ است. زندگی او بسیار خالی است و چنانچه عاشق فردی شود، مطمئن است که این عشق راه به جایی نخواهد برد.
متن اصلی مقاله گرین :A Dual Conception of Narcissism
تفکر گرین
گرین نشان میدهد که روانکاوی بر مبنای امر منفی است، که بسیار شبیه به ناخودآگاه، غایب، ازدسترفته و همیشه پنهان است. سرکوب و بازنمایی، متغیرهای حیاتی هستند، و به این ترتیب گرین، عناصر پایهای و کنشهای ذهنی فروید را برای توضیح مدل خودش به کار میگیرد. برای گرین، امر منفی یک جنبه عادی و ضروری برای رشد است، که تفکر او را به علاقه وینیکات به غیاب مادر به طرق معمول، و استفاده بیون از بازنمایی دربرگیرنده مادرانه برای غلبه بر جدایی، شبیه میسازد.
این مدل هنجاری، زمینه را برای مقاله اصلی گرین به نام «مادر مرده» آماده میکند. برخلاف مادر از دست رفته، در اینجا مادر در حالی که از نظر فیزیکی زنده است، از نظر روانی مرده، و در نتیجه کودک گیج و وحشتزده میشود. گرین این مواجههی پویا و بسیار آشنا را بر اساس چارچوب کار وینیکات در مورد ابژههای انتقالی، فضا، و ضمیمه باارزش گرین، زمان –یا چنانکه وی عنوان میکند، سفر- بنا میکند. گرین (بر خلاف مسعودخان که مرجعی شناخته شده در مورد آثار وینیکات است) مدعی است، که امر منفی، در هر دو معنای لغویاش، یعنی بد و نا-حاضر، حتی اگر به وضوح تصریح نشده باشد، در آثار وینیکات یافت میشود. گرین، به شکلی کنایی، عدم سرمایهگذاری بیجان این شکل از مادر را توسط فرزندش به زندگی فرامیخواند. عدم حضور مادر به یک ابژه بدل میشود، ابژهای که مصرانه موضعی مرکزی را در روان کودک اشغال میکند. بنابراین به طور متناقضی، عدم وجود به شدیدترین تجربه روانشناختی کودک بدل میشود. کودکی که حالا بیمار است و هزاران مساله بالینی در پی آن ایجاد میشود.
مقاله گرین مانند بسیاری از نوشتهها و تفکراتش در مورد حالتهای مرزی و هیپوکندریا، با استعارهها و انتزاعها به طرقی که اغلب خواننده را از نشاط فکری بیچونوچرا دور میسازند، تقویت و یا حتی مشخص شده است. مادر مرده «کوهن» به این مقاله گرین و به طور کلی به اندیشه او بسیار وامدار است. این کتاب در درجه اول برای خواننده، ملاقاتی با گرین یا ایدههای نزدیک به آن فراهم میکند. کوهن و نویسندگانش، هم در نقش خودشان، هم در نقششان به عنوان میانجی، بین خواننده و گرین، راویان جذابی هستند. کتاب با خود گرین شروع میشود و پایان مییابد. شروع یک بحث آزاد بین کوهن و گرین است، و پایان، مقاله او با عنوان «شهود امر منفی» در بازی و واقعیت است.
هماهنگی کاملی بین خودانگیختگی گرین در آغاز و بحث روانکاوی مستدل او در انتها وجود دارد. او به طرز شگفتانگیزی صادق و همیشه به لحاظ فکری محرک است، و به همین دلیل خوانندهای که مشتاق دستیابی به تفکر اوست باید به قدر کافی روی متنش توجه و تمرکز داشته باشد. تجربه مطالعه کل آثار گرین نشان میدهد که این کار، مستلزم بازاندیشی و مرور مداوم ایدهها و عقاید است که کدامشان تقویت میشوند و کدام نیاز به گسترش اندیشه دارند. نه این که فرد هرگز با گرین مخالفت نمیورزد (به عنوان مثال، من خودم مخالف با رد غریزه مرگ به نفع مفهومی که او آن را «کارکرد ابژهزدایی» مینامد، هستم. مشخصاً به این دلیل که برای گرین این کارکرد با پرخاش مشخص نمیشود –در حالی که غریزه مرگ، با نفی لیبیدو چنین است) یا میبیند که درک نظری خودش را گرین به عنوان یک کشف مطرح کرده است (برای مثال، پارادوکس ذاتی در ابژه انتقالی، که به آنچه نیست، به اندازه آنچه که هست، مربوط است. به نظر من راهی ساده و بدیهی برای کار با پدیدههای انتقالی و مفهومپردازی آنهاست، چه مدفوع باشند، چه شست یا پتو).
همه اینها به سادگی نشان میدهند که گرین، خواننده را در یک گفتگوی مداوم و زنده با خود نگه میدارد. فرد برای دنبال کردن تلاش میکند، از پیش رفتن خوشحال میشود، و همیشه میخواهد برگردد و ببیند که آیا در مسیر درست حرکت میکند یا نه. این نوع تبادل زمانی رخ میدهد که یک متفکر روشنفکر و یک معلم مشتاق حضور داشته باشد. یک نشانه از این جنبه از کار گرین این است که او سه تحلیل دارد و این مطمئناً نشان کسی است که نیاز دارد بداند. افرادی که نیاز به دانستن دارند معمولاً میخواهند دیگران در جستجوی دانش به آنها بپیوندند. مشارکتکنندگان به وضوح از این نیاز و نتیجه آن تحریک میشوند.
یک کتاب متشکل از مقالات نویسندگان متعدد، در مورد کار شخصی دیگر، اغلب با شکست مواجه میشود؛ کتابی حول محور علائق خاص کسانی که اغلب غیر مستقیم و حتی اندک مشارکت میکنند، با توجه به نویسندهای که مشهور شده است. در این مورد عکس این صادق است، به طوری که مقالات مکمل یکدیگر و مثل خود «مادر مرده» هستند. مقالات براساس دادههای بالینی بسیار، تاریخ روانکاوی، تعدد فرهنگی، و تفکر فلسفی ارائه شدهاند. برگمان، بولاس، کوهن، لوسیر، مدل، آگدن، پارسونز، پرلبرگ، فیلیپس، و سکوف هر کدام یک مقاله به ارزش یک کتاب نوشتهاند: در حالی که به طور گسترده کاربردی و در تعامل مداوم با ایدههای اندره گرین است.
همانطور که در عنوان کتاب بیان می شود، مقصود تحقق یافته آنها همنوایی با بیش از یکی از مقالات اوست، حتی مقالهای که چنین جایگاه مهمی در ادبیات ما دارد. و این ویژگی کتاب هم متناظر با بدنه آثار گرین است، و یا شاید بهتر باشد بگوییم، مانند یک قطعه اریگامی، در خودش آشکار میشود، و هر طرف بخش جالب و جذابی از کل را نشان میدهد. آنها او را معرفی میکنند، او را بزرگ میکنند، او را اصلاح میکنند، و با او بازی میکنند. مقالات آنها، پیش از مصاحبه کوهن، راه را برای سفر بالینی و نظری گرین هموار میکنند.
کتاب «مادر مرده: روشِ کار آندره گرین»، سردبیر و نویسندگان آن، عدالت را در حق آثار او با بیان و توضیح دادن ادا میکنند: سندرومها و عقدهها، زنانگی، مرگ به عنوان معکوس زندگی، اصلاحکنندگان و توسعهدهندگان، پدران مرده، و درجهبندی زندگی، و اشتیاق برای زندگی و مرگ. به جای خلاصه کردن کتاب در بخشهای جزیی آن، من پیشنهاد میکنم که خواننده خودش روش منحصر به فردی که نویسندگان به آن افزودهاند را پیدا کند؛ و سپس وضوح گشتالت روانکاوی را درک کند و آن چه که در نتیجه این تبادل پدیدار میشود را به چالش بکشد.
و در نهایت آنچه در مورد یک کتاب خوب است انجام شود این است که به جای آن که تحتالشعاع قرار بگیرد، برجسته شود. بنابراین یک مرور کتاب از این نوع، شاید با بازگشت به خود گرین به بهترین وجه تمام شود. مقاله او که فصل آخر کتاب است شامل رابطه بالینی گرین با یک بیمار است و (همانطور که گرین در نهایت درک میکند) درباره مقاله وینیکات در زمینه پدیدههای انتقالی در بازی و واقعیت نوشته شده است. این ایدههای وینیکات، آنهایی هستند که در این بخش «بازی» میکنند (بیشتر شبیه نویسندگان فوق با ایدههای خود در سراسر کتاب)، به ایجاد لذت ملموس در خواننده، هیجان فکری، حس امتیاز، و نمایش خیرهکننده خلاقیت روانکاوی کمک میکند. این برجستگی عاطفی و هوش هیجانی اوست که آنچه در مورد کار آندره گرین بهترین کار است، کسانی را تشویق میکند که به خواندن، نوشتن، تمرین، و رویای روانکاوی و به طور مداوم به چالش رابطه تحلیلی وارد شوند.
آندره گرین André Green (psychoanalyst)
آندره گرین، یکی از برجسته ترین روانکاوان فرانسوی، در خانوادهای یهودی در قاهره مصر متولد شد. وی دوران دبیرستان خود را در مدرسهای فرانسوی در قاهره گذراند و بر فرهنگ و زبان فرانسوی بسیار تسلط یافت و همچنین با زبان انگلیسی آشنا شد. بعدها با تسلط به این دو زبان، گرین توانست در انتشار تفکر روانکاوی فرانسوی در جامعه بین المللی نقش کلیدی ایفا کند. در سال 1945 برای ادامه تحصیل به فرانسه مهاجرت کرد و با چشمانداز روانپزشک شدن وارد دانشکده پزشکی پاریس شد و در 1953 به عنوان یک روانپزشک فارغ التحصیل گردید. در 1965 پس از اینکه دوره آموزشی روانکاوی اش را به اتمام رساند، به عضویت جامعه روانکاوی پاریس درآمد و از 1986 تا 1989 ریاست آن را بر عهده داشت. گرین همچنین نائب رئیس انجمن بین المللی روانکاوی از 1975 تا 1977 بود. در سالهای 1979 تا 1980 استاد کالج دانشگاه لندن بود. گرین در سن 84 سالگی در سال 2012 در پاریس درگذشت.
منابع:
هم آوا – دکتر مریم اصل ذاکر – استادیار روانشناسی بالینی ، دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی
نظریه ارتباطی نارسیسیسم - قسمت دهم
نقد فراروانشناسانه
«نظریه ارتباطی نارسیسیسم»
مانفردو تیچر
سعی میکنم نظریه ارتباطی نارسیسیسم مانفردو تیچر را از دیدگاه روانکاوانه مورد بررسی و تحلیل قرار دهم. خاطر نشان میکنم که مفهوم نارسیسیسم از مفهومهای پیچیده و بحث برانگیز در روانشناسی و روانکاوی میباشد. فروید در اثر خود در سال 1914 نارسیسیسم را انحراف جنسی همجنس گرایانه خود-تحریک تعریف میکند. در جای دیگر از عبارت «عشق خویشتن» برای نارسیسیسم استفاده میکند.
آنخل گارما، روانکاو آرژانتینی که در برلین پیش از جنگ جهانی دوم روانکاوی خواند، معتقد بود که «عشق به خویشتن» به معنی نارسیسیسم نیست. بلکه «عزت نفس» است که به عقیده او در نارسیسیسم کاهش یافته است. برعکس آنچه فروید در نظریه لیبیدو درباره نارسیسیسم در 1914 میگوید. بسیار مهم است از نظر گارما که «مازوخیسم» و «نارسیسیسم» با هم اشتباه نشوند.
اینجا از زوایای مختلف موضوع «نارسیسیسم» را مورد بررسی قرار میدهم:
1- از زاویه «لیبیدو» و «پرخاشگری»: نارسیسیسم یک مرحله تکاملی لیبیدو است. امروزه همچنین این موضوع را درباره پرخاشگری هم به کار برده و از این زاویه معتقدیم که نارسیسیسم یک مرحله تکاملی پرخاشگری هم میباشد. در رویکرد مدارس روانکاوی بریتانیا از مفهوم «نارسیسیسم منفی» استفاده میشود که به این موضوع اشاره دارد (در فرانسه، آندره گرین از عبارت «نارسیسیسم مرگ» در برابر «نارسیسیسم زندگی» استفاده میکرد). از دید کارل آبراهام و از مدل روانی-جنسی در سه مقاله فروید در سال 1905 درباره مسایل جنسی کودکان، در سایکوز عشق به ابژه وجود ندارد یعنی در مرحله قبل از در آمدن دندانها در 3 تا 4 ماهگی در صحنه تکاملی لیبیدو در فاز دهانی یعنی تا آن موقع نه ابژه و نه ارتباط با ابژه وجود دارد. این موضوع توسط شاندور فرنچی و بعد ملانی کلاین و رونالد فیربرن رد شد. دکتر مانفردو تیچر به این جنبه زیاد اشارهای نمیکند ولی تکاملی بودن نارسیسیسم را رد میکند.
از دید فروید، انرژی روان از «آن» (اید) میآید یعنی «آن» (اید) قطب انرژیزای دستگاه روان بشر است. به این ترتیب، «من» (ایگو) از «آن» (اید) انرژی را میگیرد که در واقع از «غرایز» میآید و بعد به کمک فعالیت روانی «من» (اید) این انرژی غریزی «نمایندگی ذهنی» پیدا میکند و در دستگاه روانی به شکل «رانه» کیفیتی متفاوت از غریزه مییابد. این دومین تعریفی میباشد که فروید از لیبیدو دارد. از دیدگاه رونالد فیربرن، لیبیدو که انرژی رانه جنسی است نوعی انرژی میباشد که باعث نگهداری ابژه و ارتباط با ابژه میشود.
در دومین مدل رانهای فروید، لیبیدو انرژی Eros میشود ولی پرخاشگری، انرژی Thanatos میشود. در مدل ساختاری فروید در 1926 در اثرش «من» و «آن» در دومین موقع نظریه پردازی درباره نارسیسیسم، «من» سبب بارگیری لیبیدویی و پرخاشگری بر ابژه نمیشود بلکه این انرژیها از «آن» میآید و از آنجا هست که ابژههای درونی و بیرونی بارگیری میشوند در این قسمت از نظریات فروید نارسیسیسم اولیه وجود ندارد. این لحظه از دیدگاه فروید لحظهای میباشد که دکتر مانفردو تیچر در نظریه ارتباطی نارسیسیسم خود از آن بهره میبرد. البته فروید همان طور که ذکر شد تناقضهای زیادی درباره نارسیسیسم در کل آثارش دارد. مثلا در 1938 در نمای کلی روانکاوی «آن» (اید) ابژههای درونی و بیرونی را بارگیری میکند همان طور که فروید در دومین نظریه خود گفته بود ولی دوباره اینجا «من» را مخزن اصلی انرژی میداند که مثل پاهای کاذب آمیب (استعارهای که فروید به کار میبرد) میتواند ابژهها را بارگیری کند یا لیبیدو را از آنها تخلیه کند. با این حال، پرخاشگری برای فروید انرژی اولیه غریزه مرگ میماند. در این مورد دکتر مانفردو تیچر اختلاف نظر شدیدی با فروید دارد.
به طور خلاصه باید بگویم که در دومین نظریه کشمکش Conflict theory در آثار فروید، با ورود مفهوم غریزه مرگ، لیبیدو تبدیل میشود به انرژی Eros که تمام انرژیهای غرایز جنسی را در خود دارد و همین طور تمام غرایز «من» را که در نظریه اول لیبیدو و نارسیسیسم نام علاقه Interest به آن میداد (با آنچه برای میل Desire به معنی علاقه جنسی به کار میرود اشتباه نباید گرفت) را هم در بر میگیرد. لیبیدو و علاقه (libido-Interest) یک زوج متضاد را با همدیگر در Eros میسازند. در نظریه دوم لیبیدو، کشمکش و نارسیسیسم، فروید با ورود مفهوم غریزه مرگ جایگاه مستقلی به پرخاشگری و غریزه تخریب میدهد. در نظریات روانکاوی معاصر که به غریزه مرگ و دومین نظریه لیبیدو و کشمکش در فروید پرداخته میشود، نارسیسیسم با غریزه مرگ نظریه پردازی میشود. از بین نظریه پردازانی که در این زمینه کار کردند میتوانیم از هربرت روزنفلد، ژک لکان و آندره گرین نام ببریم. بر خلاف اینها، دکتر مانفردو تیچر با نظریه اول لیبیدو و کشمکش فروید نظریه ارتباطی نارسیسیسم خود را نوشته است که بسیار به دیدگاههای فیربرن نزدیکتر است تا به کلاین، لکان، گرین و فروید. از دیگر روانکاوانی که نظریه دوم لیبیدو و نارسیسیسم فروید را رد کردهاند میتوان از خوزه بلخر، لویس راسکوفسکی و دونالد وینیکات نام ببریم.
مانفردو تیچر با قسمتی از نظریه فروید درباره نارسیسیسم از زاویه لیبیدو نظریه پردازی میکند که به 1926 در «من و آن» وابسته است که در آن برعکس مقاله 1914 فروید «درباره نارسیسیسم»، فروید معتقد بود که «آن» (اید) تمام ابژهها را بارگیری لیبیدو میکند و به این ترتیب مانفردو معتقد است که چیزی به نام «نارسیسیسم اولیه» (آن طور که فروید در 1914 به آن اشاره میکند و بعد در 1938 باز دوباره تا حدی به این نظریه بر میگردد) وجود ندارد.
2- از زاویه «من»: نارسیسیسم یک مرحله تکاملی از من را میرساند: «من واقعیت ابتدایی» Primitive reality ego، «من لذت» Pleasure ego، «من لذت گسترده و خالص شده» Purified and amplified pleasure ego، «من واقعیت قطعی» Definitive reality ego.
از میان این چهار مرحله تکاملی من، سه مرحله نخست نارسیسیستیک هستند (فراروانشناسی 1915 فروید). دکتر مانفردو تیچر همه مراحل تکاملی «من» حتی مرحله چهارم، یعنی «من واقعیت قطعی» را هم نارسیسیستی میداند.
یکی از جنبه های خلاق و منحصر به فرد نظریه ارتباطی نارسیسیسم دکتر مانفردو تیچر که همگام با نظریات بلخر و فیربرن هم میباشد این است که «من ذهن» با «من تن» نوعی ارتباط با ابژه برقرار میکند که از دید مانفردو تیچر همیشه مثل سایر ارتباطهای با ابژه، نارسیسیستی است و اولین چیزی میباشد که در بیماریهای روانی دچار اختلال می شود. در نابهنجاری آرمان من که از دید ژان برژره و ژانین چاسگت-اسمیرگل در بیماریهای مرزی دیده می شود. به این ترتیب از دید نظریه ارتباطی نارسیسیسم تیچر، «تصویر تن» و «آرمان من» در تمامی ارتباط با ابژه که از دید تیچر نارسیسیستی هستند نقش دارند. این دیدگاه منحصر به فرد نظریه دکتر مانفردو تیچر کمک ارزندهای میباشد در درک مفهوم بیماریهای روان تنی از دید روانکاوی.
3- از زاویه «ابژه» و «ارتباط با ابژه»: از دید رونالد فیربرن از پیشگامان رویکرد ارتباط با ابژه، آنچه از خود ابژه برای سوژه جالبتر است، ارتباط با ابژه است. ارتباط با ابژه ساختار روانی انسان را میسازد. از دیدگاه دکتر مانفردو تیچر تمام ارتباطهای با ابژه نارسیسیستیک هستند (برعکس آنهایی که تصور میکنند نارسیسیسم یعنی ایزوله شدن و ارتباط برقرار نکردن با ابژه) و هر ارتباطی که یک سوژه برقرار میکند همیشه نارسیسیستیک است. این از دیدگاه ملانی کلاین جنبه دیگری هم به خود میگیرد: یک سوژه نه تنها با ابژه واقعی دنیای مادی بیرون ارتباط نارسیسیستی دارد (نظریه فیربرن و نظریه رقابت نارسیسیستی مانفردو تیچر) بلکه با ابژه درونی فرافکنی شده به ابژه بیرونی هم ارتباط نارسیسیستی دارد. به این ترتیب میتوانیم از نظریه دکتر مانفردو تیچر برداشت کنیم که در پس هر انتخاب ابژه و در پس هر رابطه با ابژه یک انتخاب نارسیسیستی و یک رابطه نارسیسیستی با ابژه نهفته است که از آن جدایی ناپذیر است.
از دیدگاه تکنیک روانکاوی، مهم است که در جلسه درمان هم ارتباط نارسیسیستی با ابژه خارجی دنیای بیرونی (رقابت نارسیسیستی) و هم ارتباط نارسیسیستی با ابژه درونی فرافکنی شده (پدید انتقال و رقابت نارسیسیستی) تعبیر شوند. برای بسیاری روانکاوان رابطه نارسیسیستی ابژه رابطهای میباشد که در آن مرز بین «من» و «غیر من» نا مشخص است. در هر صورت وقتی مرز بین «من» و «غیر من» از بین میرود، مرز بین «گذشته» و «حال» هم از بین میرود و مرز بین «دنیای درون» و «دنیای بیرون» هم از بین میرود. این وضعیت سبب ایجاد احساس نادرست از زمان میشود که معمولا در بیماران سایکوتیک و در برخی بیماران دچار اختلال سازماندهی مرزی شخصیت دیده میشود: زمان نمیگذرد و ثابت میماند (آلیس در سرزمین عجایب). ولی دکتر مانفردو تیچر معتقد است که رابطه نارسیسیستی ابژه همیشه وجود دارد و محدود به این نمیشود چون نارسیسیسم را یک رابطه دینامیک و پویا میداند و منحصر به از بین رفتن مرزبندی های «من» نمیداند.
یکی از ویژگی های مهم نظریه ارتباطی نارسیسیسم تیچر اهمیت به ابژه بیرونی دنیای واقعی External real object علاوه بر ابژه درونی Internal object است. این اهمیت باعث میشود که نارسیسیسم از یک حالت نابهنجار ایزوله شده (در نظریه فروید در 1914) به یک نیاز عمومی همه بشر (نظریه تیجر) تبدیل شود که شدت و ضعف آن نیاز به درمان روانکاوی را مشخص میکند.
4- از زاویه ساختاری: از این دیدگاه، نارسیسیسم یک سیستم است، یک ساختار است که در آن همه ساختارهای ذهن در آن درگیر است. به شکل متناقض از دید مانفردو تیچر چون همه ساختارهای ذهن درگیر آن است سازهای به نام واحد نارسیسیستی وجود ندارد. یعنی نارسیسیسم هم «آن»، هم «من»، هم «ابر من»، هم «آرمان من» را در بر میگیرد.
یک سازه Structure مجموعهای از عوامل و نهادها است که در آن همه اجزا با هم و همه اجزا با کل در ارتباط هستند. هر سازه یک جایگشت Permutation است. از دیدگاه نظریه نارسیسیسم ارتباطی مانفردو تیچر، در نارسیسیسم چهار زیر مجموعه با هم در ارتباط نارسیسیستی هستند: «آن»، «من»، «ابر من»، «آرمان من» این ارتباط نارسیسیستی بین آنها از طریق یک «ارتباط نارسیسیستی ابژه» است. مانفردو تیچر میگوید که رنج دیدن که در زندگی بشر اجتناب ناپذیر است ساختار نارسیسیسم را تغییر میدهد و روند اولیه «آن» که در آن «اصل لذت» حاکم است را دستخوش تاثیر میگذارد تا به این ترتیب از زیر سلطه «اصل واقعیت» رفتن سر باز زند. در محدوده “آرمان من” بودن در رقابت نارسیسیستی با پرخاشگری همراه میشود. مانفردو تیچر، «من والایش یافته اجتماعی» را که تحت عقده اختگی تدریجا شکل گرفته مورد تخریب رقابت نارسیسیستی منحرف میبیند که میخواهد فقط اصل لذت حاکم شود.
فیربرن معتقد بود که مدلهای اولیه برای ارتباط ابژه، بر پایه ابژههای بیرونی و طبیعی هستند: شخص مادر و پستان مادر. به این ترتیب، از دید مانفردو تیچر تمام ارتباطات ابژه بعدی که تماما نارسیسیستیک هستند بر پایه همین ارتباطات با این ابژه ها شکل میگیرند.
نظریه ارتباطی نارسیسیسم نه تنها از دیدگاه سایکوپاتولوژی و بررسی ناهنجاریهای روانی، بلکه از دید عملکرد هنجار روان بشر بسیار مهم است. فروید از ابتدای پیدایش روانکاوی تا 1938 از روانکاوی به عنوان «علم طبیعی» در کنار «علم انسانی» و منطقی یاد میکند. به این منظور نیازمند نظریه پردازی با مفاهیم جهانشمول است. از دید فروید نارسیس و ادیپ دو مساله جهانشمول هستند. نارسیسیسم و عقده ادیپ پدیدههایی هستند که بین هم مرتبط هستند و ساختار روانی بشر را میسازند چه در شکل هنجار و چه در شکل نابهنجار آن که مشکلات انرژی و ساختاری در دستگاه روانی انسان را در پی دارند.
پیشنهاد من به مانفردو تیچر این است که از قید «عمومی» General برای نظریه ارتباطی نارسیسیسم استفاده کند؛ به این معنی که نظریه او هم نرمال (بهنجاری) و هم پاتولوژی (ناهنجاری) را در بر میگیرد. امروزه معتقدیم که در روانکاوی بهتر است از مفهوم «پرخاشگری» در فراروانشناسی استفاده کنیم. البته دکتر مانفردو تیچر مخالف استفاده از مفهوم غریزه مرگ است و به این دلیل پرخاشگری را به عنوان انرژی غریزه مرگ نمیپذیرد چون پرخاشگری را اولیه و برخاسته از هیچی [Out of nothing] ex nihilo نمیداند؛ همیشه پرخاشگری را ثانویه به آزار دیدن میداند به همین دلیل همچون فیربرن، وینیکات، بالبی و کوهوت معتقد است که نیازی به نظریه پردازی با غریزه مرگ نمیبیند. از این نظر با زیگموند فروید، ژاک لکان و ملانی کلاین اختلاف نظر دارد. مانفردو تیچر معتقد است که در دنیا منشا سرما وجود ندارد بلکه منشا گرما وجود دارد یعنی سرما به معنی نبود گرما است. به همین دلیل معتقد است که چیزی مستقل به نام پرخاشگری وجود ندارد، غریزه حیات وجود دارد و غریزه مرگ وجود ندارد. به این ترتیب پرخاشگری را همیشه ثانویه به آسیب دیدن و در نتیجه آسیب نارسیسیستی میداند.
دکتر مانفردو تیچر با ارتباطی بودن هر نوع نارسیسیسم دیدگاهی انقلابی بر علیه تمام نظریه پردازان نارسیسیسم عرضه میکند که از فروید تا کنون نارسیسیسم را اختلال در ارتباط و ایزوله شدن بیمار میدانستند. ارتباط از دید نظریه پردازان ارتباط با ابژه، مثلا رونالد فیربرن: ارتباط با ابژه، بارگیری لیبیدو، برانگیختگی جنسی، بارگیری پرخاشگری و لیبیدو ابژههای درونی و بیرونی.
دکتر تیچر معتقد است که نارسیسیسم در ارتباط با ابژه بیرونی هم وجود دارد. «من» با یک بارگیری کوتاه ابژههای دنیای بیرون را بارگیری میکند چون معتقد است که لیبیدو همیشه جستجوگر ابژه است و در اینباره از رونالد فیربرن تبعیت میکند. این ابژه دنیای بیرون میتواند حتی شخص درمانگر یا روانکاو در انتقال با بیمار باشد. همین مساله میتواند با تن یا بدن آناتومیک به عنوان ابژه بیرونی اتفاق بیافتد که پس از لیبیدینیزه شدن و بارگیری با پرخاشگری، ابژه رانهای میشود و سپس با تفکیکیهای مکرر درونفکنی میشود. ابژه درونی درونریزی شده طی روند درونریزی به صورت نمایندگی ذهنی ثبت میشود و تبدیل میشود به ابژه درونی نمایندگی شده که همان ابژه درونی میباشد که در روانکاوی از آن غالبا سخن به میان میآید. هر نوع رنج و آسیب در این روندها اجتنابناپذیر بوده و زمینه رقابت نارسیسیستی را فراهم میکند. رقابت نارسیسیستی یک جنبه «رفتاری» دارد که در اصل تظاهر بیرونی ارتباط با ابژه دنیای واقع است.
کامران علی پناهی- انسان شناسی و فرهنگ
اختلال شخصیت نمایشی – قسمت اول
اختلال شخصیت نمایشی
Histrionic personality disorder
افراد مبتلا به اختلال شخصيت نمايشی:
1) تحريك پذير و هيجانی اند
2) رفتاری پررنگ و لعاب، نمايشی و برون گرايانه دارند.
3) علی رغم رفتار متظاهرانه و پر زرق و برق، نمی توانند دلبستگی عميقی را به مدت طولانی حفظ كنند.
4) خود را همتای برترین ستاره های سینما می دانند.
5) همواره می خواهند ستاره متظاهر مجلس باشند.
6) با دلربایی، جذابیت های ظاهری، و اغوا گری و عشوه گری میکوشند در کانون توجه باشند.
7) هیجان ها و روابطی پرشور، ولی در عین حال سطحی و پیوسته در حال تغییر دارند.
8) با فخر فروشی درباره داشتن سهام سازمان های بزرگ یا مهارت های ورزشی، می کوشند توجه دیگران را به خود جلب کنند.
9) علایق و نگرش های آنان به سهولت تحت تأثیر دیگران یا نقشی که هم اکنون ایفا می کنند، قرار می گیرد.
10) به سرعت روابط صمیمانه پرشوری را برقرار می کنند، ولی به سرعت خسته شده و احساس میکنند که قدرشناسی کافی از آنان به عمل نیامده است.
تشخيص:
1) در مصاحبه ها همكاری خوبی دارند.
2) در مصاحبه ها مشتاقند كه تاريخچه خود را با جزئيات كامل ارائه دهند.
3) در صحبت كردنشان، ژست ها و تاكيدها و مكث های نمايشی شايع است.
4) لغزش های زبانی در گفتار آنها زياد است
5) زبانی پر زرق و برق و پر رنگ و لعاب دارند.
6) اظهار نظرهای عاطفی در آنها شايع است.
7) انكار گر و ناراضی از ابراز احساسات خشم، اندوه، و خواست های جنسی هستند.
8) از معاينه شناختی آنها معمولا نتايج طبيعی بدست میآيد.
9) موضوعات عاطفی را خيلی زود از ياد میبرند.
ملاك های روان شناسی:
احساساتی بودن و توجه طلبی مفرط به صورت الگویی نافذ و فراگیر که از اوایل بزرگسالی شروع شده و در زمینه های مختلف تظاهر می یابند.
وجود حداقل پنج مورد از موارد زیر لازم است:
1) در موقعیت هایی که مرکز توجه نیستند ،ناراحت شوند و در رنج و مشقت به سر برند.
2) مشخصه تعاملشان با دیگران، رفتار نامتناسب به صورت اغواگری جنسی یا تحریک کنندگی جنسی باشد.
3) ابراز احساساتشان به سرعت تغییر می کند و سطحی هستند.
4) همواره از ظاهر جسمی خود برای جلب توجه دیگران استفاده کنند.
5) سبک تکلمشان به نحوه افراطی مبتنی بر حدس و گمان و فاقد جزئیات باشد.
6) خود نما و نمایشی باشند و در ابراز احساسات مبالغه کنند.
7) القا پذیر باشند، یعنی به راحتی تحت تأثیر افراد یا موقعیت ها قرار گیرند.
8) روابط را خودمانی تر از آنچه واقعاً هستند، بپندارند.
خصايص بالينی:
1) رفتار توجه طلبانه بسيار زيادی از خود نشان میدهند.
2) در افكار و احساسات خود اغلب مبالغه می كنند.
3) هر چيز ساده ای را مهم تر از آنچه هست، جلوه می دهند.
4) اگر كانون توجه واقع نشوند يا تحسين و تاييد نشوند، تند خو میشوند، میزنند زير گريه، و ديگران را ملامت میكنند و به آنها افتراهای ناروا میزنند.
5) رفتار اغواگرانه دارند.
6) به تخيلات جنسی در مورد افرادی كه با آنها رابطه دارند می پردازند، منتها اين تخيلات را هميشه بر زبان نمی آورند.
7) به جای آنكه پرخاشگر جنسی باشند، عشوه گر و اهل لاس زدن هستند.
8) ممكن است به كژ كاری روانی-جنسی مبتلا باشند: زنهای نمايشی ممكن است آنورگاسمی داشته باشند و مردهای نمايشی هم ممكن است دچار ناتوانی جنسی باشند.
9) برای آنكه مطمئن شوند نزد جنس مخالف جاذبه دارند، تكانه های جنسی در می آورند.
10) نياز آنها به مطمئن ساختن خود تمامی ندارد، با اين حال، روابط آنها اغلب سطحی است.
11) افرادی مغرور، غرق در خود و دمدمی مزاج هستند.
12) نيازهای بسيار شديد وابستگی در آنها باعث میشود كه زود به همه اعتماد كنند و خيلی راحت فريب می خورند.
13) دفاع عمده آنها ، واپس زنی و جدایی است.
14) از فهم احساسات واقعی خود عاجزند.
15) نمیتوانند انگيزههاي خود را توضيح دهند.
16) تحت فشار روانی، حس واقعيت سنجی شان به راحتی مختل میشود.
تشخيص افتراقی:
1) افتراق نهادن ميان اختلال شخصيت نمايشی و اختلال شخصيت مرزی، دشوار است.
2) اقدام به خودكشی، ابهام در هويت، و حملات گذرای روانپريشی، در اختلال شخصيت مرزی محتملتر است.
3) اختلال جسمانی سازی يا سندروم بريكه نيز ممكن است همزمان با اختلال شخصيت نمايشی پيدا شود.
4) در بيماران مبتلا به اختلال روانپريشی گذرا و اختلالات تجزيهای، میشود اختلال شخصيت نمايشی را نيز همزمان مطرح كرد.
سير و پيشآگاهی:
1) با بالا رفتن سن علايم كمتری در بيماران ديده میشود.
2) با افزايش سن انرژی آنان كمتر میشود ولی تفاوت در علايم ظاهری است ، نه واقعی.
3) هيجان طلب هستند و ممكن است با قانون درگير شوند.
4) ممكن است به سوء مصرف الكل و مواد روی آورند.
5) ممكن است لاابالی گری كنند.
درمان:
رواندرمانی:
بيماران دچار اختلال شخصيت نمايشی اغلب از احساسات واقعی خود بیخبرند؛ لذا تبيين احساسات درونی آنها فرايند درمانی مهمی است.
رواندرمانی مبتنی بر روانكاوی، چه به صورت گروهی و چه به صورت فردی، شايد درمان انتخابی اختلال شخصيت نمايشی باشد. طرح واره درمانی بری درمان اختلال شخصیت نمایشی کاربرد دارد. این درمان نیاز به حداقل 18 ماه و حداکثر 36 ماه جلسات درمانی هفتگی دارد.
دارودرمانی:
برای برخی علايم میشود از دارو درمانی هم به صورت کمکی استفاده كرد. مثل:
1) داروهای ضد افسردگی برای افسردگی و علايم جسمی،
2) داروهای ضد اضطراب برای اضطراب.
3) داروهای ضدروان پريشی برای مسخ واقعيت و خطاهای ادراكی.
شخصیت هیجانی نمایشی از دید هلاكويى – قسمت دوم
شخصیت هیجانی نمایشی
از ديدگاه دكتر هلاكويى
اختلال شخصیتی هیجانی نمایشی بیشتر یک اختلال شخصیتی زنانه است.
نقطه مقابل این اختلال شخصیت، خود شیفتگی است که بیشتر یک اختلال روانی مردانه است.
تمام هم و غم آدم هیجانی و نمایشی این است که:
… مردم به او توجه کنند، او مرکز توجه باشد، …. مردم از خوبی های او تعریف کنند، …
… از داشته ها، بوده ها، جذابیت ها و توجه هایی که به او می شود حرف بزنند …
ریشه شکل گیری شخصیت هیجانی نمایشی در کودکی است.
کودک انسانی موجودی ضعیف و سخت نیازمند به این جهان می آید و بعدا می بیند از طریق ارتباط با دیگران است که می تواند نیاز های خود را تامین و لذت لازم را ببرد.
اگر این برآوردن نیازها کافی نباشد، و کودک هنوز احساس نیاز کند، دست به کارهایی می زند تا توجه ها را به خود جلب نماید، مانند جیغ زدن، لبخند زدن، گریه کردن.
با تکرار و تداوم این رفتارها، کودک شرطی می شود. یعنی می آموزد اطرافیان، خود به خود به او توجه نمی کنند، بلکه او باید دست به مانور بزند تا توجه لازم را بگیرد.
کودک نیاز به توجه اطرافیان دارد. می خواهد توجه بگیرد تا لذت ببرد این توجه باید همراه با مهر و محبت باشد.
اگر پدر و مادر ها دقت کرده باشند، کودک در سن سه تا پنج سالکی به یک مرحله خود مداری می رسد، یعنی فکر می کند پدر و مادر و حتى جهان بخاطر او بوجود آمده است، فکر می کند باید همه چیز در خدمت او باید باشد.
ریشه شکل گیری شخصیت هیجانی-نمایشی در دو چیز نهفته است:
1. نبود مهر، محبت و توجه کافی در دوران کودکی در خانواده.
در این حالت شخصیت کودک چون محبت لازم را نگرفته شخصیتش آسیب دیده است و در طول دوران زندگی و عمر، احساس نیاز به توجه، مهر و محبت دیگران دارد.
2. توجه و محبت بیش از حد و اندازه.
کودک از این رابطه سوء استفاده می کند و رابطه بین انسان ها را بازی می پندارد. در چنین خانواده هایی بچه ها را نمایشی بار می آورند.
بچه را در وسط می گذارند از او می خواهند که این یا آن لباس را بپوشد، بغل این و آن برود، این یا آن حرف را بزند، می گویند؛ شعر بخوان، برامان برقص تا برایت دست بزنیم و وقتی که خواند و رقصید بیش از اندازه او را تشویق می کنند، بی اندازه و بدون حساب و کتاب امکانات برای او فراهم می نمایند.
در چنین محیط و خانواده ای بچه یک نوعی حالت خود شیفتگی به خود می گیرد، یک حالت داشتن امتیاز برتری به خود می گیرد فکر می کند مرکز خلقت است.
فکر می کند همه باید در خدمت او باشند و اگر این روش های اغراق گونه تداوم داشته باشد بچه کم کم باورمند می شود که همه باید به او توجه کنند و او به توجه دیگران اعتیاد پیدا می کند. آنگاه به گونه ای رفتار می کند، حرف می زند، لباس می پوشد تا توجه همه را به خود جلب کند و این می شود جزئی از شخصیت او.
چنین دختری در سن بالاتر، با طنازی می کوشد توجه جنس مخالف را به خود جلب کند.
ریشه خود نمایی و بروز مانورهای زنانه از طریق آرایش های غلیظ و شدید و لباس پوشیدن و ادا و اطوار های رفتاری هنگام برخورد با دیگران را می توان در دوران کودکی جستجو کرد.
دختر بچه در بین سه تا ۸ سالگی سخت نیازمند داشتن مادر و رابطه تنگاتنگ با مادر است.
بچه در این مرحله از زندگی دوست دارد مادر در زندگی اش نقش مهمی ایفا نماید، رابطه مادر و دختر زیاد باشد.
حال اگر مادری نا مهربان بود و نتوانست آن صمیمیت لازم را با دختر ایجاد کند، یا مادری بود بجای مهربانی، کنترل کننده و تنبیه کننده، یا مادری بود که همیشه بیمار بود و نتوانست نقش خود را ایفا نماید، اگر در چنین خانواده ای پدر آدمی باشد دانا، آگاه، مهربان و پاداش دهنده، دختر بچه توجه هایی که باید از مادر می گرفت از پدر خواهد گرفت، محبت و عشق پدر را می گیرد.
این توجه گرفتن از پدر زمینه ای را فراهم می آورد که در دختر بچه میل به مرکز توجه بودن تقویت می شود.
آدم هیجانی نمایشی در ذهن خود دنیایی ساخته و با توجه دیگران نفس می کشد با توجه دیگران زنده است،
برای گرفتن توجه از دیگران لباس فانتزی می پوشد، آرایش های غلیظ می کند، زیورآلات به خود آویزان می کند، با حرف زدن و رفتار نمایشی از دیگران درخواست دارد که به من نگاه کنید، به من توجه داشته باشید، اگر از دیگران توجه نبیند، دنیا به سرش خراب می شود، دچار یک توهم می شود.
واقعیت ها را از دست خواهد داد و با خود می گوید من بی ارزشم، کسی مرا نمی خواهد،
من آدم نیستم، من آشغالم، من خوب نیستم، حتماً عیبی در من هست که مرا نمی خواهند.
در ذهن، یک خود خوری بوجود می آورد و مرتب خود را سرزنش می کند که، مثلاً، در فلان مجلس عروسی یا مهمانی دیگران به او توجهی زیاد نکردند.
اگر آدم هیجانی نمایشی می توانست قدری واقعیت ها را درک کند، در می یافت که، همه خود را تیپ و شیک کرده و آمده اند مهمانی، تا خود را نشان دهند و با زبان بی زبانی بگویند:
آهای مردم؛ تعداد النگو های مرا ببینید، گوشواره های مرا نظاره کنید، گردن بند و سینه ریز طلای مرا بنگرید، لباس های زیبا و گران قیمت مرا نگاه کنید، به تعریف های من از داشته ها و بوده هایم گوش کنید.
اگر نیک بنگریم کمتر کسی به مهمانی می آید که فقط مردم را دید بزند، همه می خواهند خود را نشان دهند.
اگر آدم نمایشی از خود بپرسد؛ من که دوست دارم مردم به من توجه کنند؟ من چه مقدار به دیگران توجه دارم؟ آنگاه خواهد دید که به هیچکس توجه ندارد.
خانمی از همسران قدری ثروتمند روستا در جمع زنانه ای گفته:
دیگ آش پشت پای ما از روی اجاق پایین نمی آید، یعنی مردم بدانید که ما مهم هستیم، چون سفرهای زیادی می رویم.
اگر کمی خِردمان را بکار بیندازیم، خواهیم دید، توجه دیگران برای ما چندان هم مفید نیست، نه تنها دردی ازدرد های ما را بر طرف نمی کند، بلکه رنجی هم بر مشکلات ما خواهد افزود.
برای مثال: فرض کنیم منِ زن، یا دختر آرایش کرده و زیور آلات به خود آویزان نموده، در جمعی حاضر شدم و مورد توجه یک یا چند پسر و مرد هم قرار گرفتم، حال آن پسر یا مرد می کوشد، به به و چه چهی بگوید، و قربان صدقه ای برود. خوب این که بد هست و برای هیچ زنی خوشایند نیست. و هیچ زنی نمی خواهد چنین اتفاقی برایش بیفتد و ناراحت هم می گردد.
اگر زن و یا دختری چنین بخواهد، بی گمان شخصیت سالمی نخواهد داشت. پس می بینیم توجه دیگران چندان هم مفید به حال زنان نیست.
حال اگر خانمی بگوید فقط می خواهم توجه ها را بگیرم ولی اصلا برقراری رابطه ای را دوست ندارم، باید بداند رفتار و حرکات او یک حسرت در دل جوانان می کارد و باعث بیماری آسیب روانی دیگران می گردد.
این یک رفتار بیمار گونه است، یک اندیشه زیان بار است، این نیاز توجه دیگران به خود، یک بیماری و اختلال شخصیتی است.
خانم نمایشی اگر لباسی گران قیمت بپوشد، بهترین آرایش را کرده باشد و زیور آلات گران قیمت هم به خود آویزان کرده باشد و کسی به او نگوید به! چقدر زیبا شده ای؟ و ستایش نشنود برایش ارزشمند نیست.
ولی اگر پیراهن چیت پوشیده باشد و چهار نفر به او به به و چه چه بگویند، برایش ارزشمند است. چرا؟
چون خودش ملاک و معیار و میزان ندارد، ملاک و معیار و میزان آدم هیجانی نمایشی دیگران اند.
خوش آمدن دیگران است، تعریف های دیگران است، و این یک گرفتاری و بیماری شخصیتی است که من برای خودم ارزشی نداشته باشم، اهمیتی نداشته باشم، از خود عقیده و باوری نداشته باشم، نظری نداشته باشم.
وابستگی آدم نمایشی به نظر دیگران در همه جنبه های زندگی اش است.
مثلا اگر دیگران گفتند شوهرت خوب است او باور می کند که شوهر خوبی دارد و اگر دیگران نگویند، او خود قدرت تشخیص ندارد.
آدم هیجانی نمایشی این گونه می اندیشد که بهتر است آدمی بدبخت باشد ولی دیگران او را خوشبخت بدانند
تا این که خوشبخت باشد و مردم او را بدبخت بدانند.
می گویند آدم نمایشی مانند چشم زندگی می کند، همه را می بیند بجز خودش، ریشه آن هم در خالی بودن وجودش است در درون، خود را هیچ می پندارد و مردم را همه چیز.
بیماری روانی هیجانی نمایشی یک بیماری شناخته شده است. درمانش قدری خرد گرایی، بارور کردن عقلانیت خود، بالا بردن میزان دانش و آگاهی خود، و بدست آوردن نگرش علمی به واقعیت ها و پذیرش آن ها و آراستن واقعیت ها با بکارگیری عقل و خرد و طی و طریق به سوی اصول انسانی و اخلاقی است.
یک زن که دارای شخصیت سالم است، به یک مرد عشق مي ورزد و او را به همسری بر می گزیند و با تمام وجود دوستش دارد، با چند نفر هم از جنس خود یعنی زنان رابطه دوستانه و نشست و برخاست و رفت و آمد دارد.
یک مرد با شخصیت سالم هم عاشق یک زن هست، او را به همسری بر می گزیند، با جان و دل او را دوست دارد و عشق می ورزد، و با چند نفر مرد هم دوست است، و رابطه نشست و برخاست و رفت و آمد دارد.
در عین حال چه زن و چه مرد، همه آدمیان را و نوع بشر را هم به عنوان یک همنوع دوست دارند و به حقوق اجتماعی انسانی آن ها احترام می گذارند و در جهت بهبود روند اجتماعی و زیست مسالمت آمیز قدم بر می دارند. بنابر این اصلا لازم نیست و قرار هم نیست که مورد توجه خاص همه باشیم.
هیچ کس نمی تواند توجه همه را جلب کند، اگر چنین نیازی در خود احساس می کنیم، باید بدانیم که مورد سوء استفاده دیگران قرار خواهیم گرفت.
چون این نیاز عمق خالی بودن وجود آدمی را نشان می دهد و هرگز نمی توان از طریق توجه دیگران خالی بودن وجود روانی خود را پر کنیم خالی بودن وجود آدمی یک اختلال شخصیتی است نشان دهنده آسیب های روانی دوران کودکی است.
موضوعی طبیعی در دوران جوانی خانم ها هم بر شدت شخصیت هیجانی و نمایشی می افزاید.
هر دختر خانمی در سن نوجوانی و جوانی مسئله زیبایی و جذابیت برایش اهمیت دارد و دوست دارد زیبا دیده شود تا بتواند مورد توجه جنس مخالف قرار گیرد و بتواند بهترین مرد را شناسایی و برگزیند. این یک میل طبیعی است.
حال این میل طبیعی به شیفتگی مورد توجه بودن خانم های هیجانی نمایشی هم افزوده می شود.
اگر نیک بنگریم، محرومیت های دوران کودکی تبدیل به عقده درونی شده، حال شخص نمایشی می خواهد با به نمایش گذاشتن خود، کمبود های خود را جبران کند، ولی از آنجایی که ته اعماق آدم نمایشی این جا گرفته که، من بدم، من دوست داشتنی نیستم، من خوب نیستم، حال هرچه هم به او توجه شود بی فایده است.
ظرف سورخ شده ايست كه وجود خالی او پر نمی شود.
چنین زنی اگر قدری دانا باشد به یک متخصص مشاور مراجعه و خود را درمان میکند.
نکته تکمیلی: به نظر رابطهِ مستقیمی بین عقدهِ الکترا در کودکی، و شخصیت نمایشی در بزرگسالی وجود دارد.
اختلال شخصیت هیستریانیک – قسمت سوم
اختلال شخصیت هیستریانیک
شخصیت هیجانی – نمایشی
Histrionic Personality Disorder
مشخصه اصلی شخصیت HPD ، رفتارهای نمایشی و هیجانی برای جلب توجه دیگران است – خصوصاً از نظر ظاهری. اگرچه تقریباً تمامی افراد طبیعی از مورد توجه و تحسین دیگران قرار گرفتن خشنود و خرسند می شوند (برای اعتماد به نفس و حرمت نفس) ولی در فرد هیستریک این موضوع قسمت اعظم وجود درونی فرد را اشغال کرده و به طور وسواس گونه بدنبال آن است و می خواهد مرکز جلب توجه باشد -چه خوب و چه بد- و از انجام هیچ کاری برای بدست آوردن چنین توجهی دریغ نمی کند.
o اکثر موارد زیر در مورد این افراد صدق می کنند:
i به ظاهرشان بیش از هر چیز دیگری اهمیت می دهند. از یک هفته قبل از میهمانی یا عروسی تقریباً تنها و مهمترین مشغله ذهنی آنها پیدا کردن لباس مناسب است؛
ii رفتار و حرکات اغوا کننده دارند؛
iii لباس، پوشش و آرایشی اغراق آمیز و یا انگشت نما دارند – اگر محدودیتی برای آن نداشته باشند؛
iv در جلسات یا میهمانی احساس نارضایتی و ناراحتی می کنند مگر اینکه مرکز توجه باشند -حداقل برای کسانیکه در ذهن خود دارند. « چه میهمانی بیخودی بود! با اون غذا و سرویس شون » و… یا برعکس؛
v اهل بگو و بخند بوده و ظاهراً بسیار خونگرم به نظر می رسند و دائماً بدنبال تأیید و تحسین دیگران هستند و نسبتاً حسود هستند؛
vi به راحتی تحت تأثیر دیگران یا شرایط قرار گرفته و به راحتی فریب می خورند؛
vii رفتاری هیجانی و غالباً غیرواقعی، نمایشی و احساسی داشته و در ابراز احساسات مبالغه می کنند. آ ه ه ه ! چه اجرای خارق العاده ای! بی نظیر! محشر!…؛ « اون بهترین دوستمه »! در حالیکه از آشنایی و دوستی آنها بیش از ۴ هفته نگذشته است.
viii لفاظ و کلی گو هستند؛
ix نسبت به انتقاد و عدم تأیید بسیار حساس بوده و بسیار ناراحت می شوند؛
x به سرعت احساسات و خلق شان تغییر می کند -معمولاً بیش از یکی دو ساعت بطول نمی انجامد؛
xi ناکامی های خود را به گردن دیگران می اندازند؛
xii به سرعت حوصله شان سر می رود و دائماً بدنبال هیجان و چیزهای تازه هستند و بدون اینکه کار یا فعالیت قبلی را به جایی برسانند تغییر فعالیت یا شغل می دهند؛
xiii با دوستان هم جنس خود چندان راحت نیستند -مگر اینکه حداقل از نظر ظاهری برابر یا برتر از آنها باشند؛
xiv تصمیم های عجولانه و آنی می گیرند و معمولاً اول عمل می کنند بعد فکر -بیشتر از روی احساسات می اندیشند یا از روی عقل و منطق احساس می کنم منو دوست داره و یا آدم خوبی هست.
xv معمولاً چندان متعهد و وفادار نیستند؛
xvi در صورت دفع توسط طرف مقابل ممکن است شدیداً مجذوب او شده و حتی دست به خودکشی بزنند؛
xvii ممکن است تهدید و یا اقدام به خودکشی کنند (در روابط زناشویی و رمانتیک)؛
xviii در کارهایی که نیازمند خلاقیت و قدرت تخیل یا رابط عمومی قوی است، معمولاً موفق بوده ولی در مشاغل محاسباتی و منطقی معمولاً ناموفق هستند.
o این افراد در زندگی اشتراکی در برقراری رابطه صمیمانه دچار مشکل هستند و اغلب یک نقش خاصی را ایفا می کنند – به عنوان قربانی یا ناجی. آنها از یک طرف از طریق بازیها و نمایش احساس عاطفی و اغوا کننده بدنبال کنترل همسر خود هستند و از طرف دیگر خود را کاملاً وابسته و مطیع او نشان می دهند. برعکس، مردان با چنین شخصیتی معمولاً رفتاری اجتناب کننده، مهاجم و ضداجتماعی دارند. بسیاری از افراد با شخصیت هیستریانیک ممکن است دچار اختلالات روان تنی Somatoform و hysteria نیز شوند -حملات به ظاهر غش، سکته، فلج و…-.
الگوی فکری شخصیت هیستریانیک
o در طی دوران کودکی و نوجوانی فرد هیجانی نمایشی الگوهای فکری و واکنش های دفاعی زیر در ضمیر خودآگاه و نیمه خودآگاه شکل می گیرند:
i برای اینکه خوشحال باشم بایستی دیگران به من توجه کنند؛
ii من بایستی توجه داشته باشم تا احساس وجود و بودن بکنم؛
iii من چیزی نیستم مگر اینکه مردم را تحت تأثیر قرار دهم و یا موجب سرگرمی و خشنودی آنها شوم؛
iv اگر دیگران را مجذوب و درگیر خودم نکنم آنها من را دوست نخواهند داشت؛
v برای بدست آوردن آنچه که می خواهم بایستی دیگران را خیره و مجذوب خود کنم،
vi اگر دیگران به من توجه نکنند، آنها بی ارزش و کریه هستند؛
vii من نیازی ندارم که فکر کنم، می توانم از طریق احساس و دلم بفهمم؛
viii اگر مردم را سرگرم کنم آنها متوجه نقص و ضعف من نمی شوند؛
ix اگر از چیزی خوشم آمد و احساس خوبی کردم نیازی به فکر کردن در مورد آن ندارم و آن را بایستی انجام دهم؛
x دیگران فقط زمانی به من توجه خواهند کرد که رفتارم شدید (اغراق آمیز) باشد،
xi آنچه که دل گواهی می دهد مهمتر از آن است که عقل و منطق می گوید.
o رفتار اغراق آمیز افراد هیستریانیک در اکثر موارد نه به منظور برقراری ارتباط جنسی بلکه برای جلب توجه است.
ابعاد پنج گانه شخصیتی هیستریانیک
o از نقطه نظر ابعاد پنجگانه شخصیتی این اختلال شخصیتی با ویژگیهای زیر مشخص می شود:
الف) بی ثباتی احساسی بالا High Neuroticism
o احساسات منفی (از جمله اضطراب، ترس، تنش، دلهره، نگرانی، تحریک پذیری، خشم، ناامیدی، دل مردگی، احساس گناه و شرم)؛
o اشکال در کنترل هیجانات و تحریکات آنی (خوردن، نوشیدن، ولخرجی و…)؛
o باورهای غیرمنطقی و نامعقول (نظیر انتظارات غیرمعقول، توقع بیش از حد داشتن از خود یا مطلق گرایی، بدبینی بی مورد و…)
o نگرانی های بی پایه جسمی (نظیر تصور اینکه دماغ بسیار گنده یا نامتناسبی دارد و…)؛
o احساس تنهایی و بی کسی و وابستگی به دیگران برای حمایت عاطفی و تصمیم گیری.
ب) برون گرایی پایین Low Extraversion
o دوری اجتماعی؛
o روابط شخصی و شبکه دوستان کم و متزلزل؛
o کنترل عاطفی؛
o عدم لذت بردن و اشتیاق به زندگی؛
o بی میلی در اظهارنظر و طلب حق خود یا پیشرو شدن؛
o خجالت و شرم اجتماعی.
پ) پذیرندگی بالا High Openness
o خیال پردازی و فانتزی زیاد بجای واقعیت و عمل؛
o باورها و افکار غیرعادی (UFO، روح، تناسخ و…)؛
o هویت نامشخص و تغییر اهداف (نظیر ورود به گروهها عقیدتی عجیب و غریب و…)؛
o افزایش کابوس های شبانه؛
o ناهماهنگی یا یاغی گری اجتماعی.
ت) سازگاری و توافق پذیری بالا High Agreeableness
o ساده لوحی، رک گویی شدید و بی مورد،
o دست و دل بازی و گشاده دستی؛
o گذشت از علایق و حقوق خود و عدم توانایی در ابراز خود و مطالبه حق خود؛
o به راحتی مورد سوء استفاده قرار گرفتن.
ث) تعهدپذیری و وظیفه شناسی پایین Low Conscientiousness
o باور نکردن توانمندیهای ذهنی و هنری (نظیر تمام نکردن تحصیلات یا نیمه کار گذاشتن فعالیتهای هنری مورد علاقه)؛
o عدم پیروی از قوانین و مقررات و عرف جامعه؛
o کنترل نفس پایین حتی اگر دلیل خوبی برای آن وجود داشته باشد (نظیر عدم رعایت رژیم غذایی با وجود چاقی شدید و مشکل طبی وابسته)؛
o فقدان هدف شخصی و شغلی مشخص.
شیوع و علل شخصیت هیستریانیک
o در جوامع غربی شیوع شخصیت هیجانی نمایشی ۲ تا ۳ درصد کل افراد بالغ جامعه بوده و بعد از بلوغ خود را نشان می دهد. اگرچه دردوره نوجوانی برخی از افراد خصوصیات شخصیت هیستریانیک، خصوصاً بُعد نمایشی آن وجود دارد ولی این موضوع بدلیل ویژگیهای تکاملی و شکل گیری هویت شخصیتی و اجتماعی فرد است نه تظاهری از شخصیت هیستریانیک.
o این اختلال در زنان شایعتر از مردان بوده و در بسیاری از موارد همراه با دیگر اختلالات شخصیتی -خصوصاً خودشیفته، مرزی، وابسته و ضداجتماعی- است.
o هنوز بدرستی علت این نوع اختلال مشخص نشده است، اما از آنجائیکه هسته اصلی چنین شخصیتی حرمت نفس پایین و الگوی پیوند عاطفی ناامن و ناپایدار است، لذا حوادث دوران کودکی (خصوصاً سه سال اول تولد) می توانند زمینه ساز این نوع اختلال شخصیتی باشند. والدین بی تفاوت و یا برعکس مستبد که فقط در شرایط هیجانی بسیار شدید توجه و محبت خود را نسبت به کودکشان نشان می هند، می تواند زمینه ساز چنین شخصیتی شود.
تشخیص و درمان اختلال هیستریانیک
o این نوع اختلال شخصیتی معمولاً به صورت بالینی (مشاوره با متخصص روانشناس یا روانپزشک) قابل تشخیص است ولی تستهایی همچون MMPI و SWAP-200 می توانند اطلاعات کاملتری بدست دهند.
o این افراد معمولاً زمانی بدنبال درمان می روند که در روابط زناشویی و رمانتیک مشکل داشته یا شکست خورده اند (یعنی بدلیل افسردگی) و یا در رابطه با اشتغال و کار مشکل پیدا کرده اند.
o درمان شخصیت هیستریانیک معمولاً از طریق روان درمانی (خصوصاً شناخت رفتار درمانی انفرادی گاهی سایکوآنالیتیک) برای مدت طولانی (1تا 3 سال و گاهی بیشتر) می تواند بسیار کمک کننده باشد.
درمان دارویی فقط در صورت وجود دلایل دیگر (نظیر افسردگی یا اضطراب شدید) مورد استفاده قرار می گیرند.
روانشناسی بالینی – اصغر ساداتیان – ماهیار آذر
Histrionic personality disorder (HPD) is defined by the American Psychiatric Association as a personality disorder characterized by a pattern of excessive attention-seeking emotions, usually beginning in early adulthood, including inappropriately seductive behavior and an excessive need for approval. Histrionic people are lively, dramatic, vivacious, enthusiastic, and flirtatious. HPD is diagnosed four times as frequently in women as men.
It affects 2–3% of the general population and 10–15% in inpatient and outpatient mental health institutions.
HPD lies in the dramatic cluster of personality disorders.
People with HPD have a high need for attention, make loud and inappropriate appearances, exaggerate their behaviors and emotions, and crave stimulation.
They may exhibit sexually provocative behavior, express strong emotions with an impressionistic style, and can be easily influenced by others.
Associated features include egocentrism, self-indulgence, continuous longing for appreciation, and persistent manipulative behavior to achieve their own needs.
بیماری هیستری و شخصیت هیستریک – قسمت چهارم
هیستری و شخصیت هیستریک
Hysteria
o هیستری هیجان غیرقابل کنترل و بیمارگونه است. هیستری و فرد هیستریک باشخصیت هیستریانیک تفاوت دارد.
o هیستری واژهای در طب یونان باستان به معنای هیجان و احساسات غیرقابل کنترل بود. در کاربرد روانپزشکی مدرن، هیستری به کار برده نمیشود و با دستهبندیهای دقیقتر و علمیتر جایگزین شده است.
o منظور از هیستری، حالتی در فرد است که اضطراب را به نشانههای بیماری تبدیل می کند که آن نشانهها بعداً کم و بیش از بقیه شخصیت فرد هیستریک منتقل میشوند. برای مثال سربازی که اضطراب او در جنگ غیرقابل تحمل میشود، ممکن است ناگهان بینایی خود را از دست دهد. آزمایش ها نقصی از نظر ارگانیکی در چشمان او نمییابند؛ با این همه سرباز هیستریک اصرار دارد که نابینا است و تا زمانی که او را از خط مقدم جبهه دور نکردهاند، بینایی او بازگشت نمیکند.
o در هیستری میل افراطی به اجتناب از انجام دادن یا تجربه کردن برخی از اعمال یا موقعیتها و نیز میل شدیدی به مورد مراقبت قرار گرفتن وجود دارد. وجود همین تمایل به وابستگی است که شخصیت هیستریک را مخصوصاً در معرض تلقینپذیری قرار میدهد.
o این بیماری توسط یوزف برویر Jozef Breuer و زیگموند فروید ، روانشناس اهل اتریش، بطور گسترده بررسی شده و کتاب مطالعاتی در باب هیستری نوشتهٔ این دو شخص میباشد.
o خصوصیات عمده این تیپ شخصیتی، توجه طلبی افراطی و آرایش ظاهری برای جلب توجه و هم چنین داشتن رفتارهای هیجانی و نمایشی است. این قبیل افراد، بسیار تلقین پذیر بوده و در روابط بین فردی، بیش از حدِ متعارف، از خود صمیمیت نشان می دهند. تیپ های هیستریکال بسیار احساسی، برون گرا، شورانگیز، تابع امیال، ساده لوح، بی آلایش و غالباً جذاب هستند. علاوه بر جذاب بودن به ویژه در بین جنس مخالف مردم پسند نیز هستند.
گستره شیوع این تیپ شخصیتی، در بین هنرمندان و به ویژه بازیگران سینما و در بین زنان، بیش تر از مردان است.
ویژگی های افراد دارای شخصیت هیستریک
1. وابسته بودن به دیگران:
o این قبیل افراد، به گونه ای کودک وار وابسته به دیگران هستند.
o از کم ترین استقلال شخصی برخوردارند و به تنهایی قادر به انجام امور خود نیستند،
o توان تصمیم گیری ضعیفی دارند و همیشه منتظرند که دیگران برای آنان تصمیم بگیرند.
o این ناتوانی به شکل جبران کمبود، نمود می یابد.
2. تشنه توجه و محبت:
o حرکات و رفتارهاشان در جهت جلب توجه دیگران است و برای این کار، به هر ابزاری متوسل می شوند؛ از گریه و زاری گرفته تا ایماء و اشاره نامتعارف و آرایش های تند.
o آنان دوست دارند هم چون یک بت پرستیده شوند.
3. رفتارهای نمایشی:
o این گروه از افراد، رفتارهای نمایشی و درام گونه دارند. این قبیل رفتارهای نمایشی، ممکن است بسیار ظریف و تحسین برانگیز و یا خشن و پرخاشگرانه باشد. بیش تر در جمع و یا مهمانی های خانوادگی سعی می کنند با انجام حرکات نمادین و نقش بازی، در ذهن دیگران خاطره بکارند.
4. اغراق در بیان مسائل:
o هنگام نظر دادن پیرامون مسائل یا اشخاص، بسیار اغراق آمیز و خارج از حد متعارف صحبت می کنند. آب وتاب خاصی به موضوع می دهند یا بیش تر از آن چه که هست، بزرگ توصیف می کنند و یا بیش از حد، کوچک نمایی و تحقیر می کنند.
5. هیجان زدگی:
o بیش تر مواقع هیجان زده هستند.
o غم، شادی، خوش بینی، بدبینی، ترس و… را به صورت متناوب و متغیر ابراز می کنند.
6. احساسات ناپایدار:
o احساسات و عواطف آنان، متغیر و سطحی است به گونه ای که احساس شان پیرامون یک موضوع، مدام از حالتی به حالت دیگر تغییر می کند و از عمق بسیار کمی نیز برخوردار میباشد.
7. خود محوری:
o اشخاص هیستریکال، در واقع افرادی خود محور هستند.
o وابستگی آنان به دیگران و گدایی توجه و محبت، به منزله این نیست که دیگران را افرادی بزرگ و محترم می پندارند، بلکه برای این است که آنان را رام و نگران احوال خود کنند که خود، نوعی استعمار محترمانه دیگران است.
8. ترس از تنهایی:
o این قبیل افراد، به شدت از تنهایی هراس دارند و اگر مجبور شوند لحظاتی را تنها و بدون هم نشین سرکنند، به طور حتم پای تلفن خواهند نشست و با افراد زیادی تماس خواهند گرفت تا سرانجام موفق شوند با یکی دو نفر به صحبت بپردازند و از ترس تنهایی، رهایی پیدا کنند.
9. اعتماد به نفس پایین:
o این قبیل افراد، به این دلیل که از غنای درونی بی بهره اند و وجود خود را در مهر تأیید دیگران احساس می کنند، افرادی شکننده هستند و اعتماد به نفس شان تا حد معنی داری کاهش یابنده است.
o آنان برای این که مطمئن شوند در چشم انداز دیگران، افرادی بزرگ و محترم هستند، مدام به نظرخواهی از دیگران می پردازند.
10. تلقین پذیر:
o افرادی زود باور هستند که :
i به راحتی تحت تأثیر دیگران قرار می گیرند،
ii به راحتی فریب می خورند،
iii به سرعت تحت تأثیر فضا و اشخاص قرار می گیرند به گونه ای که خود را از یاد می برند.
11. تحریک پذیر:
o زود برانگیخته می شوند و واکنش های تند و تیزی به محرک های محیطی می دهند.
چه موقع این تیپ شخصیتی، اختلال محسوب می شود؟
o همه ویژگی های روان شناختی انسان، تا زمانی که در چرخه زندگی اش، بی نظمی و آشفتگی ایجاد نکرده باشد، هم چنان یک ویژگی و تیپ منحصر به فرد او تلقی می شود.
o اما موقعی که آن ویژگی از حالت تعادل فراتر یا فروتر رود، اختلال نامیده می شود و باید مورد بررسی و درمان قرار گیرد.
درباره تیپ شخصیتی هیستریک نیز هنگامی که یک یا چند مورد از ویژگی های بالا، به صورت زمان دار و تکرار شونده در وجود فرد ریشه بدواند و مسیر روانی رفتاری او را از حالت طبیعی خارج کند، فرد به اختلال شخصیت هیستریک مبتلا می شود.
ویژگی های افرادِ در معرض ابتلا به اختلال شخصیت هیستری:
i دوست داشتنی
ii شوخ طبع
iii بسیار خوش بین
iv غیرقابل پیش بینی
v شورانگیز و هیجانی
vi مغرور و خود پسند
vii زندگی تئاتر گونه و شکوهمند
viii در زمان حال زندگی می کنند.
ix از مدیریت خوبی برخوردارند.
x از آرایش و پوشش های اغواگرانه استفاده می کنند.
xi از وجهه اجتماعی بالایی برخوردارند.
درمان
A. روان درمانی:
o اختلال شخصیت هیستریک نیز مانند سایر اختلالات روانی، قبل از هر نوع تجویز دارویی، باید از طریق روان درمانی بررسی و درمان شود.
بهترین تکنیک روان درمانی برای این قبیل افراد، استفاده از فن روان تحلیلی است که از آن طریق، در موقعیت ها و زوایای مختلف، از بیمار و رفتارهای او فیلم گرفته می شود، سپس بیمار به همراه روان شانس خود، به تماشای فیلم می نشیند و روان شناس، به آنالیز رفتارها و علائم هشداردهنده بیمار می پردازد. بیمار نسبت به وضعیت خود، بینش پیدا کرده و سپس به مقایسه اوضاع روانی و رفتاری خود با افراد عادی جامعه می پردازد.
B. دارو درمانی:
o درمان دارویی، زمانی قابل پی گیری است که در مرحله اول، درمان روان شناختی، جواب گوی مشکل فرد نباشد و دوم این که اختلال فرد، با سایر اختلالات روانی هم چون اضطراب، شیدایی، افسردگی و … همراه باشد. که در این حالت، از قرص های ضد اضطراب و افسردگی برای مهار رفتارهای تنشی فرد استفاده می شود.
منبع: مشاورفا
Hysteria, in the colloquial use of the term, means ungovernable emotional excess.
Generally, modern medical professionals have abandoned using the term “hysteria” to denote a diagnostic category, replacing it with more precisely defined categories, such as somatization disorder.
In 1980, the American Psychiatric Association officially changed the diagnosis of “hysterical neurosis, conversion type” (the most extreme and effective type) to “conversion disorder“.
While the word “hysteria” originates from the Greek word for uterus, hystera, the word itself is not an ancient one, and the term “hysterical suffocation” – meaning a feeling of heat and inability to breathe – was instead used in ancient Greek medicine.
This suggests an entirely physical cause for the symptoms but, by linking them to the uterus, suggests that the disorder can only be found in women.
Historically, hysteria was thought to manifest itself in women with a variety of symptoms, including: anxiety, shortness of breath, fainting, insomnia, irritability, nervousness, as well as sexually forward behaviour.
These symptoms mimic symptoms of other more definable diseases and create a case for arguing against the validity of hysteria as an actual disease, and it is often implied that it is an umbrella term, used to describe an indefinable illness. Through to the 20th century, however, the label hysteria was applied to a mental, rather than uterine or physical, affliction. Hysteria is no longer thought of as a real ailment.
The history of hysteria has seen the approach of Ilza Veith, in which there is one disorder constant across time, and in which Freud is the hero with history becoming a steady progress towards his insights, replaced in the 1990s by scholarship based on closer knowledge of the original source texts. Through its lack of use as a medical diagnosis the term ‘hysteria’ now has connotations of mass panic, imagined or real. The term hysterical when applied to a singular person can mean that they are emotional or irrationally upset; when applied to a situation, it denotes it as funny.
اختلال تبدیلی و هیستری - قسمت پنجم
اختلال تبدیلی و هیستری
بیشتر در: مطلبی درباره اختلال تبدیلی
در كاربرد روانپزشكی منظور از هیستری، حالتی در فرد است كه اضطراب را به نشانههای بیماری تبدیل كند كه آن نشانهها بعداً كموبیش از بقیه شخصیت فرد هیستریك منتقل میشوند. برای مثال سربازی كه اضطراب او در جنگ غیرقابل تحمل میشود، ممكن است ناگهان بینایی خود را از دست بدهد. آزمایشها نقصی از نظر ارگانیكی در چشمان او نمییابند؛ با این همه سرباز هیستریك اصرار دارد كه نابیناست و تا زمانی كه او را از خط مقدم جبهه دور نكردهاند، بینایی او باز نمیگردد.
هیستری دو نوع عمده تبدیلی و انتزاعی دارد، در هیستری تبدیلی، مهمترین و مشخصترین علامت، تظاهرات جسمانی است؛ بدون آنكه علل فیزیولوژی و جسمی در میان باشد. این تظاهرات به اشكال مختلف جلوه میكند؛ گاهی به صورت فلج اعضا و اندامها، كوری و كری ظاهر میگردد. در اكثر موارد علائم هیچگونه تغییرات جسمانی از نظر ساختمان اندامها یا فیزیولوژی ندارند. واكنش هیستری انتزاعی بدین صورت است كه بیمار قسمتی از زندگی خود را بهكلی فراموش میكند. گاهی اوقات فراموشی كامل بوده و سراسر زندگی گذشته بیمار را شامل میشود. مدت فراموشی نیز در افراد مختلف متفاوت است؛ گاه طولانی و زمانی بسیار كوتاه، در این حالت بهرغم فراموش كردن خاطرات گذشته، مهارتها و عادات خود را به دست فراموشی نمیسپارد.
پیدایش بیماری هیستری به دلیل سرکوب جنسی
از قدیم اعتقاد دانشمندان و محققین بر این بوده است كه عدم ارضای نیاز جنسی و یا افراط در ارضای آن مشكلات زیادی را برای شخص بهوجود میآورد، بقراط علائم هیستری را منسوب به اشكالات جنسی میدانست و ازدواج را بهترین درمان آن میشمرد و این نظریه -ارتباط بین اشكالات جنسی و هیستری- بعداً به صورت دیگری بهوسیله فروید تجدید و بیان شد. فروید در این باره لغت بدل “تغییر شكل یافته” را بهكار برد تا نشان دهد كه علائم هیستریك تظاهر انرژی جنسی سركوفته و منحرف شده میباشد، بدین معنی كه كشمكشهای روانیجنسی تبدیل به اختلالات بدنی میگردد.
علایم هیستری
حدود یك سوم مردم جهان در طول عمر خود دچار برخی از علائم این اختلال میشوند، امّا لزوماً بیمار هیستریك نیستند. علائم این بیماری بیحسی، مورمور شدن در اندامها، كری، كوری و حرف نزدن و فلج عمومی بدن دیده میشود. علائم حركتی آن شامل حركات غیر طبیعی، اختلال در راه رفتن، ضعف عمومی، فلج، لرزش، تیك و حركات پرتابی است. هیجانزدگی، توجهطلبی، رفتار اغواگرانه، هیجان در مبالغه كردن، نمایشی بودن، خودنمایی و روابط و هیجانات سطحی، همه از خصوصیات افراد هیستریك است.
آیا هیستری همان تمارض است؟
مفهوم هیستری با مفهوم تمارض (تظاهر به بیماری كردن) بهكلّی متفاوت است، چرا كه شخص هیستریك واقعاً و بدون آن كه خود بخواهد، علائم بیماریها را تقلید میكند، امّا شخص تمارض كننده، خود بهخوبی میداند كه بیمار نیست، امّا به دلایلی تظاهر به بیماری میكند.
هیستری خانمهای جوان را بیشتر دوست دارد!
هیستری نوعی اختلالی عصبی است که علایم فیزیکی و روانی بسیاری دارد، زنان حداقل دو برابر و گاهی تا ده برابر مردان مبتلا میشوند و علایمی که نشان میدهند در سمت چپ بیشتر از سمت راست بدن است. آغاز این بیماری در دوره نوجوانی یا اوایل بزرگسالی است و بروز آن در زنان شایعتر از مردان است. این اختلال در تمام سنین یعنی از کودکی تا کهنسالی دیده میشود ولی شروع آن قبل از ده سالگی و پس از 35 سالگی نادر است. همچنین این اختلال در افراد کمسواد و طبقات اقتصادی پایین و روستاییان و همچنین افراد نظامی که موقعیتهای جنگی را تجربه کردهاند بیشتر دیده میشود. این بیماری در افراد خانواده بیماران مبتلا بیشتر دیده میشود که تا حدودی ناشی از یادگیری فرزندان از والدین است. زنان مبتلا به هیستری معمولاً برونگرا و خودنما هستند؛ مردان مبتلا به هیستری درونگرا و غیراجتماعی هستند.
خوردن زیاد شکلات خطر ابتلا به بیماری عصبی هیستری را در زنان افزایش میدهد
تحقیقات نشان میدهد که خوردن بیش از اندازه شكلات برای زنان خطرناك بوده و خطر بیماری هیستری را افزایش میدهد. پیش از این نیز در قرن ۱۸ میلادی، پزشكان از تاثیر كاكائو بر این بیماری در زنان خبر داده بودند و نتایج بدست آمده از این تحقیق صحت اطلاعات پزشكان را در دو قرن پیش تایید میكند. این ماده یكی از محبوبترین خوراكیهای حال حاضر دنیا است و به دو صورت سرد و گرم خورده میشود. همچنین میتوان از این ماده در مصارف دارویی استفاده كرد. همانطور كه خوردن بیش از اندازه شكلات خطرناك است، نخوردن آن نیز میتواند به بروز علائم این بیماری منجر شود.
درموقعیتهای استرسزا هیستری جمعی میشود!
هیستری عمومی زمانی اتفاق میافتد كه تعداد زیادی از مردم در كنار هم در یك مكان تسلط بر رفتار خود از دست میدهند. چنین وضعیتی اغلب در كنسرتهای موسیقی اتفاق میافتد ولی میتواند در مراسم سیاسی یا مذهبی نیز واقع شود؛ امّا دقیقاً چه چیز باعث شیوع این رفتار میشود؟ آیا ارتباط روحی بین آدمها باعث انتقال این حالت میشود؟ این توضیح بهخصوص وقتی وقتی قابل تأمل است كه توجه كنیم كلمه هیستری عمومی گسترش علائم بیماری روانی از شخصی به شخص دیگر را نیز معنا میدهد. گاهی اوقات گروهی از مردم به بیماری خاصی مبتلا میشوند و بهتدریج بهبود مییابند. نخستین كسی كه علائم را بروز میدهد الگویی تعیین میكند. دیگری از آن تقلید میكند.
راههای درمان هیستری
– رواندرمانی: اختلال شخصیت هیستریک نیز مانند سایر اختلالات روانی قبل از هر نوع تجویز دارویی باید از طریق رواندرمانی بررسی و درمان شود. بهترین تکنیک رواندرمانی برای این قبیل افراد استفاده از فن روانتحلیلی است که از آن طریق در موقعیتها و زوایای مختلف از بیمار و رفتارهای او فیلم گرفته میشود، سپس بیمار به همراه روانشناس خود به تماشای فیلم مینشیند و روانشناس به آنالیز رفتارها و علایم هشداردهنده بیمار میپردازد. بیمار نسبت به وضعیت خویش بینش پیدا کرده و سپس به مقایسه اوضاع روانی و رفتاری خود با افراد عادی جامعه میپردازد.
– دارودرمانی: درمان دارویی زمانی قابل پیگیری است که در مرحله اول درمان روانشناختی جوابگوی مشکل فرد نباشد و دوم این که اختلال فرد با سایر اختلالات روانی هم چون اضطراب، شیدایی، افسردگی و… همراه باشد که در این حالت از قرصهای ضداضطراب و افسردگی برای مهار رفتارهای تنشی فرد استفاده میشود.
اختلال شخصیت ضد اجتماعى
اختلال شخصيت ضد اجتماعى
Antisocial Personality Disorder
اختلال شخصیت ضد اجتماعی نوعی اختلال شخصیت است که در آن فرد نمیتواند با موازین اجتماعی سازگار شود و در قبال رفتارهایش احساس گناه و اضطراب ندارد.
مشخصه این اختلال، اعمال مداوم ضد اجتماعی یا خلاف قانون است، اما این اختلال مترادف با بزهکاری نیست.
بیماران دچار اختلال شخصیت ضد اجتماعی اغلب ظاهری طبیعی و حتی گرم و دوست داشتنی دارند.
اما در سابقه آنها مختل بودن حوزههای بسیاری از کارکردهای زندگیشان دیده میشود.
دروغگویی، فرار از مدرسه، فرار از خانه، دزدی، دعوا، سوء مصرف مواد، و اعمال غیر قانونی، تجاربی است که این گونه بیماران نوعاً از ابتدای کودکیشان داشتهاند.
بیماران دچار اختلال شخصیت ضد اجتماعی، جنس مخالف خود را اغلب تحت تاثیر جنبههای مبالغه آمیز و اغواگرانه شخصیت خود قرار میدهند، اما به چشم جنس موافقشان ممکن است افرادی فریبکار و پرتوقع جلوه کنند.
بیماران مبتلا به اختلال شخصیت ضد اجتماعی هیچ گونه افسردگی یا اضطرابی از خود نشان نمیدهند و این مغایرتی واضح با وضعیت آنها دارد، هر چند تهدید به خودکشی و اشتغال ذهنی مربوط به مسایل جسمی در آنها شایع است.
توضیحاتی که آنها خود در مورد رفتار ضد اجتماعیشان میدهند، چنان است که گویی رفتار مذکور از سر بی فکری و بی توجهی انجام شده است.
با این حال در محتوای ذهنی بیمار هیچ گونه هذیان یا علامت دیگری از تفکر غیر منطقی دیده نمیشود. حتی آنها اکثر اوقات از حس واقعیت سنجی بسیار بالایی برخوردارند و اغلب ناظر را تحت تأثیر هوش کلامی خوبی که دارند، قرار میدهند.
بیماران مبتلا به اختلال شخصیت ضد اجتماعی هیچ وقت راست نمیگویند و هرگز نمیشود به آنها اعتماد کرد که وظیفهای را درست انجام دهند یا اساساً به هیچیک از ملاکهای متعارف اخلاق پایبند باشند.
لاابالی گری جنسی، همسر آزاری، کودک آزاری، رانندگی در حین مستی، اتفاقاتی شایع در زندگی این گونه بیماران است
و چیزی که خیلی مشهود است، این است که آنها هیچ وقت از کارهای خود پشیمان نمیشوند، یعنی انگار که اصلا وجدان ندارند.
شخصیت ضد اجتماعی دارای چهار نشانه است که عبارتند از: خودمحوری، فقدان وجدان، رفتار تکانشی و جاذبهٔ سطحی.
خود محوری به اشتغال ذهنی فرد به مسایل خود و عدم حساسیت به نیازهای دیگران مربوط میشود.
فرد مبتلا به اختلال شخصیت ضد اجتماعی به زندگی خود در دنیا یی که با تنهایی او آمیخته شده است ادامه میدهد، گویی که در مکان جدا و عایقی قرار دارد و هرگز دوست و آشنایی ندارد. این افراد اغلب فکر میکنند که با دیگران تفاوت دارند.
آنها ظاهراً احساس توجه و نگرانی نسبت به دیگران را درک نمیکنند.
افراد مبتلا به اختلال شخصیت ضد اجتماعی، اضطراب، گناه و یا احساسهای پشیمانی را حتی در صورتی که آسیب زیادی را به دیگران وارد کرده باشند، تجربه نمیکنند.
آنها اغلب، هنگامی که با رفتار تخریبی خود روبه رو میشوند، آرام و موقر باقی میمانند و نسبت به کسی که بتواند آنها را فریب دهند، احساس تنفر میکنند.
افراد مبتلا به شخصیتهای ضد اجتماعی میتوانند کاملاً فریبنده و متقاعد کننده به نظر آیند و به طور قابل توجهی نسبت به نیازها و ضعفهای دیگران آگاهند.
آنها حتی در حالی که فردی را استثمار میکنند، احساسهای اعتماد را در وی بر میانگیزانند.
ويژگيها:
الف) فرد تقریبا در همه جنبههای زندگی به حقوق دیگران احترام نمیگذارد و آنها را نقض میکند.
این رفتار از ۱۵ سالگی شروع شده است، و سه مورد (یا بیشتر) از موارد زیر آن را نشان میدهند:
1. فرد با پیش نگرفتن رفتارهای قانونی، هنجارهای اجتماعی را رعایت نمیکند، و این موضوع را تکرار ارتکاب اعمال مجرمانهای که به دستگیری او منجر میشوند نشان میدهد.
2. مکار و فریبکار است، و این موضوع را دروغگوییهای مکرر، استفاده از نامهای مستعار، یا کلاهبرداری از دیگران به منظور سودجویی شخصی یا لذت بردن نشان میدهند.
3. فرد بدون فکر و بلافاصله بر اساس امیال ناگهانی خود عمل میکند یا نمیتواند از پیش برنامه ریزی کند.
4. زود رنج، زودخشم، و تحریک پذیر، یا پرخاشگر است، و این موضوع را تکرار دعواها یا تهاجمهای فیزیکی نشان میدهند.
5. با کارهای خطرناکی که انجام میدهد، ایمنی خود یا دیگران را رعایت نمیکند.
6. تقریبا در همه امور بی مسئولیت است، و این موضوع را تکرار قانون شکنیها در محل کار یا رعایت نکردن مسئولیتهای مالی نشان میدهند.
7. پشیمانی و عذاب وجدان ندارد، و این موضوع را بی تفاوتی او نسبت به ناراحت کردن دیگران،
بدرفتاری با آنها، یا دزدیدن اموال آنها، یا تلاش برای توجیه این اعمال، نشان میدهند.
ب) فرد حداقل ۱۸ سال سن دارد.
پ) شواهد موجود نشان میدهند که فرد اختلال سلوک دارد و شروع آن قبل از ۱۵ سالگی بوده است.
ت) رفتار ضد اجتماعی صرفاً در طول اسکیزوفرنی یا اختلال دوقطبی روی نمیدهند.