1
بوف کور
صادق هدایت
در زندگی زخمهایی هست که مثلِ خوره در انزوا روح را آهسته میخورد و میتراشد. این دردها را نمیشود بهکسی اظهار کرد، چون عموماً عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیشآمدهای نادر و عجیب بشمارند؛ و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم برسبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی میکنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخرآمیز تلقی بکنند؛ زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بهتوسط شراب و خواب مصنوعی بهوسیلۀ افیون و مواد مخدره است؛ ولی افسوس که تأثیر اینگونه داروها موقت است و بهجای تسکین پس از مدتی بر شدت درد میافزاید.
آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبیعی، این انعکاس سایۀ روح که درحالت اغماء و برزخ بین خواب و بیداری جلوه میکند کسی پی خواهد برد؟
من فقط به شرح یکی ازاین پیشآمدها میپردازم که برای خودم اتفاق افتاده و بهقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد، و نشان شوم آن تا زندهام، از روز ازل تا ابد تا آنجا که خارج از فهم و ادراک بشر است، زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد. زهرآلود نوشتم، ولی میخواستم بگویم داغ آنرا همیشه با خودم داشته و خواهم داشت.
من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقایع در نظرم مانده بنویسم، شاید بتوانم راجع به آن یک قضاوت کلی بکنم؛ نه! فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلاً خودم بتوانم باور بکنم چون برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند. فقط می-ترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم. زیرا در طی تجربیات زندگی بهاین مطلب برخوردم که چه ورطۀ هولناکی میان من و دیگران وجود دارد؛ و فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است باید افکار خودم را برای خودم نگه دارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم فقط برای اینست که خودم را به سایه-ام معرفی بکنم سایهای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هرچه مینویسم با اشتهای هرچه تمامتر میبلعد. برای اوست که میخواهم آزمایشی بکنم؛ ببینم شاید بتوانیم یکدیگر را بهتر بشناسیم. چون از زمانی که همۀ روابط خودم را با دیگران بریدهام میخواهم خودم را بهتر بشناسم.
افکار پوچ! باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه میکند. آیا این مردمی که شبیه من هستند، که ظاهراً احتیاجات و هوا و هوس مرا دارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یکمشت سایه نیستند که فقط برای مسخره کردن و گول زدن من بهوجود آمدهاند؟ آیا آنچه که حس میکنم، میبینم و میسنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟
من فقط برای سایۀ خودم مینویسم که جلوی چراغ به دیوار افتاده است، باید خودم را بهش معرفی بکنم.
2
دراین دنیای پست پر از فقر و مسکنت، برای نخستینبار گمان کردم که در زندگی من یک شعاع آفتاب درخشید؛ اما افسوس، این شعاع آفتاب نبود، بلکه فقط یک پرتو گذرنده، یک ستارۀ پرنده بود که بصورت یک زن یا فرشته به من تجلی کرد و در روشنایی آن یک لحظه، فقط یک ثانیه، همۀ بدبختیهای زندگی خودم را دیدم و به عظمت و شکوه آن پی بردم، و بعد، این پرتو در گرداب تاریکی که باید ناپدید بشود دوباره ناپدید شد. نه، نتوانستم این پرتو گذرنده را برای خودم نگه دارم.
سه ماه، نه، دو ماه و چهار روز بود که پیِ او را گم کرده بودم، ولی یادگار چشمهای جادویی یا شرارۀ کشنده چشمهایش در زندگی من همیشه ماند. چطور میتوانم او را فراموش بکنم که آنقدر وابسته به زندگی من است؟
نه، اسم او را هرگز نخواهم برد،چون دیگر او با آن اندام اثیری، باریک و مهآلود، با آن دو چشم درشت متعجب و درخشان که پشت آن زندگی من آهسته و دردناک میسوخت و میگداخت، او دیگر متعلق به این دنیای پست درنده نیست. نه، اسم او را نباید آلوده به چیزهای زمینی بکنم.
بعد از او من دیگر خودم را از جرگۀ آدمها، از جرگۀ احمقها و خوشبختها بهکلی بیرون کشیدم و برای فراموشی به شراب و تریاک پناه بردم. زندگی من تمام روز میان چهار دیوار اتاقم میگذشت و میگذرد.
سرتاسر زندگیم میان چهار دیوار گذشته است. تمام روز مشغولیات من نقاشی روی جلد قلمدان بود. همۀ وقتم وقف نقاشی روی جلد قلمدان و استعمال مشروب و تریاک میشد، و شغل مضحک نقاشی روی قلمدان اختیار کرده بودم برای اینکه خودم را گیج بکنم، برای اینکه وقت رابکشم.
از حسن اتفاق، خانهام بیرون شهر، در یک محل ساکت و آرام دور از آشوب و جنجالِ زندگی مردم واقع شده؛ اطراف آن کاملاً مجزا و دورش خرابه است. فقط از آن طرفِ خندق خانههای گلی تو سری خورده پیدا است و شهر شروع میشود. نمیدانم این خانه را کدام مجنون یا کج سلیقه در عهد دقیانوس ساخته! چشمم را که میبندم نه فقط همۀ سوراخ سنبه هایش پیش چشمم مجسم میشود، بلکه فشار آنها را روی دوش خودم حس میکنم.
خانهای که فقط روی قلمدان های قدیم ممکن است نقاشی کرده باشند. باید همۀ اینها را بنویسم تا ببینم که بخودم مشتبه نشده باشد! باید همۀ اینها را به سایۀ خودم که روی دیوار افتاده است توضیح بدهم. آری، پیشتر برایم فقط یک دلخوشی یا دلخوشکنک مانده بود. میان چهار دیوار اطاقم روی قلمدان نقاشی میکردم و با این سرگرمی مضحک وقت را میگذرانیدم. اما بعد از آنکه آن دو چشم را دیدم، بعد از آنکه او را دیدم، اصلا معنی، مفهوم و ارزش هر جنبش و حرکتی از نظرم افتاد. ولی چیزی که غریب، چیزی که باور نکردنی است، نمیدانم چرا موضوعِ مجلسِ همۀ نقاشیهای من از ابتدا یکجور و یکشکل بودهاست! همیشه یکدرخت سرو میکشیدم که زیرش پیر مردی قوز کرده شبیه جوکیان هندوستان عبا به خودش پیچیده، چنباتمه نشسته و دور سرش شالمه بسته بود و انگشت سبابۀ دست چپش را به حالت تعجب به لبش گذاشته بود . روبروی او دختری با لباس سیاهِ بلند خم شده به او گل نیلوفر تعارف میکرد چون میان آنها یک جوی آب فاصله داشت. آیا این مجلس را من سابقاً دیده بودهام، یا در خواب به من الهام شده بود؟ نمیدانم، فقط میدانم که هر چه نقاشی میکردم همهاش همین مجلس و همین موضوع بود. دستم بدون اراده این تصویر را میکشید، و غریبتر آنکه برای این نقش مشتری پیدا میشد، و حتی بتوسط عمویم از این جلد قلمدانها به هندوستان میفرستادم که میفروخت و پولش را برایم میفرستاد.
این مجلس در عینحال بنظرم دور و نزدیک میآمد. درست یادم نیست حالا قضیهای بخاطرم آمد گفتم: باید یادبودهای خودم را بنویسم، ولی این پیشآمد خیلی بعد اتفاق افتاده و ربطی به موضوع ندارد و در اثر همین اتفاق از نقاشی بکلی دست کشیدم. دو ماه پیش، نه، دو ماه و چهار روز میگذرد. سیزدۀ نوروز بود. همۀ مردم بیرون شهر هجوم آورده بودند؛ من پنجرۀ اطاقم را بسته بودم، برای اینکه سر فارغ نقاشی بکنم.
نزدیک غروب گرم نقاشی بودم؛ یکمرتبه در باز شد و عمویم وارد شد؛ یعنی خودش گفت که عموی من است. من هرگز او را ندیده بودم چون از ابتدای جوانی به مسافرت دوردستی رفته بود. گویا ناخدای کشتی بود، تصور کردم شاید کار تجارتی با من دارد، چون شنیده بودم که تجارت هم میکند.
به هرحال عمویم پیرمردی بود قوز کرده که شالمۀ هندی دور سرش بسته بود، عبای زرد پارهای روی دوشش بود، و سر و رویش را با شال گردن پیچیده بود، یخهاش باز بود و سینۀ پشمآلودش دیده میشد. ریش کوسهاش را که از زیر شال گردن بیرون آمده بود میشد دانهدانه شمرد. پلکهای ناسور سرخ و لب شکری داشت. یک شباهت دور و مضحک با من داشت. مثل اینکه عکس من روی آینۀ دق افتاده باشد. من همیشه شکل پدرم را پیش خودم همین جور تصور میکردم. به محض ورود رفت کنار اطاق چمباتمه زد. من به فکرم رسید که برای پذیرایی او چیزی تهیه بکنم. چراغ را روشن کردم، رفتم در پستوی تاریک اطاقم، هرگوشه را وارسی کردم تا شاید بتوانم چیزی باب دندان او پیدا کنم اگرچه میدانستم که در خانه چیزی به هم نمیرسد، چون نه تریاک برایم مانده بود و نه مشروب. ناگهان نگاهم به بالای رف افتاد گویا بمن الهام شد، دیدم یک بغلی شراب کهنه که به من ارث رسیده بود گویا بمناسبت تولد من این شراب را انداخته بودند بالای رف بود. هیچوقت من به این صرافت نیفتاده بودم؛ اصلاً به کلی یادم رفته بود که چنین چیزی در خانه هست. برای اینکه دستم به رف برسد چهارپایهای را که آنجا بود زیر پایم گذاشتم؛ ولی همین که آمدم بغلی را بردارم ناگهان از سوراخ هواخور رف چشمم به بیرون افتاد؛ دیدم در صحرای پشت اطاقم پیرمردی قوز کرده، زیر درخت سروی نشسته بود و یک دختر جوان نه، یک فرشتۀ آسمانی جلو او ایستاده خم شده بود و با دست راستش گل نیلوفر کبودی به او تعارف میکرد درحالی که پیر مرد ناخن انگشت سبابۀ دست چپش را میجوید.
دختر درست در مقابل من واقع شده بود، ولی بنظر میآمد که هیچ متوجه اطراف خودش نمیشد. نگاه میکرد، بیآنکه نگاه کرده باشد؛ لبخند مدهوشانه و بیارادهای کنار لبش خشک شده بود، مثل اینکه بهفکر شخص غایبی بوده باشد. از آنجا بود که چشم های مهیب افسونگر، چشمهایی که مثل این بود که به انسان سرزنش تلخی میزند، چشمهای مضطرب، متعجب، تهدید کننده و وعده دهندۀ او را دیدم و پرتو زندگی من روی این گودیهای براق پر معنی ممزوج و در تهِ آن جذب شد. این آینۀ جذاب همۀ هستی مرا تا آنجایی که فکر بشر عاجز است به خودش میکشید.
چشمهای موربِ ترکمنی که یک فروغ ماوراء طبیعی و مست کننده داشت، در عین حال میترسانید و جذب میکرد، مثل اینکه با چشمهایش مناظر ترسناک و ماورای طبیعی دیده بود که هر کسی نمیتوانست ببیند؛ گونههای برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریک بههمپیوسته، لبهای گوشتآلوی نیمهباز، لبهایی که مثل این بود که تازه از یک بوسۀ گرم طولانی جدا شده ولی هنوز سیر نشده بود. موهای ژولیدۀ سیاه و نامرتب دور صورت مهتابی او را گرفته بود و یک رشتۀ از آن روی شقیقهاش چسبیدهبود. لطافت اعضا و بیاعتنایی اثیری حرکاتش از سستی و موقتی بودن او حکایت میکرد. فقط یک دختر رقاص بتکدۀ هند ممکن بود حرکات موزون او را داشته باشد.
حالت افسرده و شادی غمانگیزش، همۀ اینها نشان میداد که او مانند مردمان معمولی نیست. اصلاً خوشگلی او معمولی نبود. او مثل یک منظرۀ رویای افیونی به من جلوه کرد. … او همان حرارت عشقی مهرگیاه را در من تولید کرد. اندام نازک و کشیده با خط متناسبی که از شانه، بازو، پستانها، سینه، کپل و ساق پاهایش پایین میرفت مثل این بود که تن او را از آغوش جفتش بیرون کشیده باشند؛ مثل مادۀ مهرگیاه بود که ازبغل جفتش جدا کرده باشند. لباس سیاه چینخوردهای پوشیده بود که قالب و چسب تنش بود.
وقتی که من نگاه کردم گویا میخواست از روی جویی که بین او و پیرمرد فاصله داشت بپرد؛ ولی نتوانست. آنوقت پیرمرد زد زیر خنده. خندۀ خشک و زنندهای بود که مو را به تن آدم راست میکرد. یک خندۀ سخت دورگه و مسخرهآمیز کرد بیآنکه صورتش تغییری بکند. مثل انعکاس خندهای بود که از میانِ تهی بیرون آمده باشد.
من درحالی که بغلی شراب دستم بود هراسان از روی چهارپایه پایین جستم. نمیدانم چرا میلرزیدم. یکنوع لرزۀ پر از وحشت و کیف بود. مثل اینکه از خواب گوارا و ترسناکی پریده باشم. بغلی شراب را زمین گذاشتم و سرم را میان دو دستم گرفتم. چند دقیقه،چند ساعت طول کشید؟ نمیدانم. همینکه به خودم آمدم بغلی شراب را برداشتم، وارد اطاق شدم، دیدم عمویم رفته و لای درِ اطاق را مثل دهنِ مرده باز گذاشته بود. اما زنگ خندۀ خشک پیرمرد هنوز توی گوشم صدا میکرد.
هوا تاریک میشد، چراغ دود میزد، ولی لرزۀ مُکَیِّف و ترسناکی که در خودم حس کرده بودم هنوز اثرش باقی بود. زندگی من از این لحظه تغییر کرد. به یک نگاه کافی بود، برای اینکه آن فرشتۀ آسمانی، آن دختر اثیری، تا آنجایی که فهم بشر عاجز از ادراک آن است تاثیرخودش را در من میگذارد.
در این وقت از خودبیخود شده بودم؛ مثل اینکه من اسم او را قبلاً میدانستهام. شرارۀ چشمهایش، رنگش، بویش، حرکاتش همه به نظر من آشنا میآمد. مثل اینکهروان من در زندگی پیشین در عالم مثال با روان او همجوار بوده از یک اصل و یک ماده بوده و بایستی که به هم ملحق شده باشیم. میبایستی در این زندگی نزدیک او بوده باشم. هرگز نمیخواستم او را لمسبکنم، فقط اشعۀ نامرئی که از تن ما خارج و به هم آمیخته میشد کافی بود. این پیشآمد وحشتانگیز که به اولین نگاه به نظر من آشنا آمد.
آیا همیشه دو نفر عاشق همین احساس را نمیکنند که سابقا یکدیگر را دیده بودهاند، که رابطۀ مرموزی میان آنها وجود داشته است؟
دراین دنیای پست یا عشق او را میخواستم و یا عشق هیچ کس را. آیا ممکن بود کس دیگری در من تاثیر بکند؟ ولی خندۀ خشک و زنندۀ پیرمرد این خندۀ مشئوم رابطۀ میان ما را از هم پاره کرد.
تمام شب را به این فکر بودم. چندین بار خواستم بروم از روزنۀ دیوار نگاه بکنم ولی از صدای خندۀ پیرمرد میترسیدم. روز بعد را به همین فکر بودم. آیا میتوانستم از دیدارش بهکلی چشم بپوشم؟ فردای آنروز بالاخره با هزار ترس و لرز تصمیم گرفتم بغلی شراب را دوباره سرجایش بگذارم. ولی همین که پردۀ جلو پستو را پس زدم و نگاه کردم، دیوار سیاه تاریک، مانند همان تاریکی که سرتاسر زندگی مرا فرا گرفته جلو من بود. اصلاً هیچ منفذ و روزنهای بهخارج دیده نمیشد. روزنۀ چهار گوشۀ دیوار بهکلی مسدود و از جنس آن شده بود. مثل اینکه از ابتدا وجود نداشته است.
چهارپایه را پیش کشیدم؛ ولی هرچه دیوانهوار روی بدنۀ دیوار مشت میزدم و گوش میدادم یا جلوی چراغ نگاه میکردم کمترین نشانهای از روزنۀ دیوار دیده نمیشد، و به دیوار کلفت و قطور ضربههای من کارگر نبود. یکپارچه سرب شده بود.
آیا میتوانستم بکلی صرفنظر کنم؟ اما دست خودم نبود. از این ببعد مانند روحی که در شکنجه باشد، هرچه انتظار کشیدم، هرچه کشیک کشیدم، هرچه جستجو کردم فایدهای نداشت. تمام اطراف خانهمان را زیرپا کردم، نه یکروز، نه دو روز؛ بلکه دو ماه و چهار روز، مانند اشخاص خونی که به محل جنایت خود برمیگردند، هر روز طرف غروب مثل مرغ سرکنده دور خانهمان میگشتم، بطوریکه همۀ سنگها و همۀ ریگهای اطراف آن را میشناختم. اما هیچ اثری از درخت سرو، از جوی آب و از کسانی که آنجا دیده بودم پیدا نکردم. آنقدر شبها جلو مهتاب زانو به زمین زدم، از درختها، از سنگها، از ماه که شاید او به ماه نگاه کرده باشد استغاثه و تضرع کردهام و همۀ موجودات رابه کمک طلبیدهام ولی کمترین اثری از او ندیدم. اصلاً فهمیدم که همۀ این کارها بیهوده است، زیرا او نمیتوانست با چیزهای این دنیا رابطه و وابستگی داشته باشد. مثلاً آبی که او گیسوانش را با آن شستشو میداده بایستی از یک چشمۀ منحصربهفرد ناشناس و یا غاری سحرآمیز بوده باشد. لباس او از تاروپود ابریشم و پنبۀ معمولی نبوده، و دستهای مادّی، دستهای آدمی آن را ندوخته بود. او یک وجود برگزیده بود. فهمیدم که آن گلهای نیلوفر گل معمولی نبوده. مطمئن شدم اگر آب معمولی به رویش میزد صورتش میپلاسید و اگر با انگشتان بلند و ظریفش گل نیلوفر معمولی را میچید انگشتاش مثل ورق گل پژمرده میشد. همۀ اینها را فهمیدم.
این دختر، نه! این فرشته، برای من سرچشمۀ تعجب و الهام ناگفتنی بود. وجودش لطیف و دستنزدنی بود. او بود که حس پرستش را در من تولید کرد. من مطمئنم که نگاه یک نفر بیگانه، یک نفر آدم معمولی، او را کِنِفت (شرمسار) و پژمرده میکرد. از وقتی که او را گم کردم، از زمانی که یک دیوار سنگین، یک سد نمناک بدون روزنه به سنگینی سرب جلو من و او کشیده شد، حس کردم که زندگیام برای همیشه بیهوده و گمشده است. اگرچه نوازش نگاه و کیف عمیقی که از دیدنش برده بودم یک طرفه بود وجوابی برایم نداشت زیرا او مرا ندیده بود ولی من احتیاج به این چشمها داشتم، و فقط یک نگاه او کافی بود که همۀ مشکلات فلسفی و معماهای الهی را برایم حل کند. به یک نگاه او دیگر رمز و اسراری برایم وجود نداشت.
ازاین ببعد به مقدار مشروب و تریاک خودم افزودم. اما افسوس! بجای اینکه این داروه ناامیدی فکر مرا فلج و کرخت بکند، بجای اینکه فراموش کنم، روزبروز، ساعتبهساعت، دقیقهبهدقیقه، فکر او، اندام او، صورت او خیلی سختتر از پیش جلوم مجسم میشد. چگونه میتوانستم فراموش کنم؟ چشمهایم که باز بود و یا روی هم میگذاشتم، در خواب و در بیداری، او جلوی من بود. از میانِ روزنۀ پستوی اطاقم، مثل شبی که فکر و منطق مردم را فراگرفته، از میان سوراخ چهارگوشه که به بیرون باز میشد دایم جلو چشمم بود. آسایش به من حرام شده بود. چطور میتوانستم آسایش داشته باشم؟ هر روز تنگ غروب عادت کرده بودم که به گَردِش بروم. نمیدانم چرا میخواستم و اصرار داشتم که جوی آب، درخت سرو، و بتۀ گل نیلوفر را پیدا کنم؟ همانطوری که به تریاک عادت کرده بودم، همانطور به این گردش عادت داشتم، مثل اینکه نیرویی مرا به اینکار وادار میکرد. در تمام راه همهاش به فکر او بودم. به یاد اولین دیداری که از او کرده بودم. میخواستم محلی که روز سیزدهبدر او را آنجا دیده بودم پیدا کنم. اگر آنجا را پیدا میکردم، اگر میتوانستم زیر آن درخت سرو بنشینم، حتما در زندگی من آرامشی تولید میشد. ولی افسوس به جز خاشاک و شن داغ، و استخوان دندۀ اسب، و سگی که روی خاکروبه ها بو میکشید، چیز دیگری نبود. آیا من حقیقتاً با او ملاقات کرده بودم؟ هرگز! فقط او را دزدکی و پنهانی از یک سوراخ، از یک روزنۀ بدبخت پستوی اطاقم دیدم. مثل سگ گرسنهای که روی خاکروبه ها بو میکشد و جستجو میکند. اما همینکه از دور زنبیل میآورند از ترس میرود پنهان میشود، بعد برمیگردد که تکههای لذیذ خودش را در خاکروبۀ تازه جستجو بکند. من هم همان حال را داشتم، ولی این روزنه مسدود شده بود. برای من او یکدسته گلِ تروتازه بود که روی خاکروبه انداخته باشند.
شبِ آخری که مثل هرشب به گردش رفتم هوا گرفته و بارانی بود و مه غلیظی در اطراف پیچیده بود. در هوای بارانی که از زنندگی رنگها و بیحیایی خطوط اشیا میکاهد، من یکنوع آزادی و راحتی حس میکردم، و مثل این بود که باران افکار تاریک مرا میشست. در این شب آنچه که نباید بشود شد. من بیاراده پرسه میزدم. ولی دراین ساعتهای تنهایی، در این دقیقهها که درست مدت آن یادم نیست، خیلی سختتر از همیشه صورت هول و محو او مثل اینکه از پشت ابر و دود ظاهر شده باشد، صورت بیحرکت و بیحالتاش مثل نقاشیهای روی جلد قلمدان جلو چشمم مجسم بود.
وقتی که برگشتم گمان میکنم خیلی از شب گذشته بود و مه انبوهی در هوا متراکم شده بود، بطوریکه درست جلوی پایم را نمیدیدم. ولی از روی عادت، از روی حس مخصوصی که در من بیدار شده بود جلوی در خانهام که رسیدم دیدم یک هیکل سیاهپوش، هیکل زنی روی سکوی درخانهام نشسته.
کبریت زدم که جای کلید را پیدا کنم ولی نمیدانم چرا بیاراده چشمم بطرف هیکل سیاهپوش متوجه شد! و دو چشم مورب، دو چشم درشت سیاه که میان صورت مهتابی لاغری بود، همان چشمهایی را که بصورت انسان خیره میشد بیآنکه نگاه بکند شناختم. اگر او را سابق بر این ندیده بودم، میشناختم. نه، گول نخورده بودم. این هیکل سیاهپوش او بود. من مثل وقتی که آدم خواب میبیند خودش میداند که خواب است و میخواهد بیداربشود اما نمیتواند. مات و منگ ایستادم، سر جای خودم خشک شدم. کبریت تا ته سوخت و انگشتهایم را سوزاند، آنوقت یک مرتبه بخودم آمدم، کلید را در قفل پیچاندم، درباز شد،خودم را کنار کشیدم. او مثل کسی که راه را بشناسد از روی سکو بلند شد، از دالان تاریک گذشت، درِ اطاقم را باز کرد، و من هم پشت سر او وارد اطاقم شدم. دستپاچه چراغ را روشن کردم، دیدم او رفته روی تختخواب من دراز کشیده. صورتش در سایه واقع شده بود. نمیدانستم که او مرا میبیند یا نه! صدایم را میتوانست بشنود یا نه! ظاهراً نه حالت ترس داشت و نه میل مقاومت. مثل این بود که بدون اراده آمده بود.
آیا ناخوش بود؟ راهش را گم کرده بود؟ او بدون اراده مانند یکنفر خوابگرد آمده بود. در این لحظه هیچ موجودی حالاتی را که طی کردم نمیتواند تصور کند. یکجور درد گوارا و ناگفتنی حس کردم. نه، گول نخورده بودم. این همان زن، همان دختر بود که بدون تعجب، بدون یک کلمه حرف وارد اطاق من شده بود. همیشه پیش خودم تصور میکردم که اولین برخورد ما همینطور خواهد بود. این حالت برایم حکم یک خواب ژرف بیپایان را داشت چون باید بخواب خیلی عمیق رفت تا بشود چنین خوابی را دید و این سکوت برایم حکم یک زندگی جاودانی را داشت، چون در حالت ازل و ابد نمیشود حرف زد.
برای من او در عینحال یک زن بود و یک چیز ماوراء بشری با خودش داشت. صورتش یک فراموشی گیج کنندۀ همۀ صورتهای آدمهای دیگر را برایم میآورد، بطوری که از تماشای او لرزه به اندامم افتاد و زانوهایم سست شد. دراین لحظه تمام سرگذشت دردناک زندگی خودم را پشت چشمهای درشت، چشمهای بیاندازه درشت او دیدم، چشمهای تر و براق، مثل گوی الماس سیاهی که در اشک انداخته باشند. در چشمهایش، درچشمهای سیاهش، شب ابدی و تاریکی متراکمی را که جستجو میکردم پیدا کردم، و در سیاهی مهیب افسونگر آن غوطهور شدم. مثل این بود که قوهای را از درون وجودم بیرون میکشند. زمین زیر پایم میلرزید و اگر زمین خورده بودم یک کیف ناگفتنی کرده بودم.
قلبم ایستاد، جلو نفس خودم را گرفتم، میترسیدم که نفس بکشم و او مانند ابر یا دود ناپدید بشود. سکوتِ او حکم معجِز را داشت. مثل این بود که یک دیوار بلورین میان ما کشیده بودند. از این دم، از این ساعت و تا ابدیت خفه میشدم. چشمهای خستۀ او مثل اینکه یک چیز غیرطبیعی که همه کس نمیتواند ببیند، مثل اینکه مرگ را دیده باشد آهسته به هم رفت، پلکهای چشمش بسته شد، و من مانند غریقی که بعد از تقلا و جانکندن روی آب میآید از شدت حرارتِ تب به خودم لرزیدم و با سرِآستین عرق روی پیشانیم را پاک کردم.
صورت او همان حالت آرام و بیحرکت را داشت ولی مثل این بود که تکیدهتر و لاغرتر شده بود. همینطور دراز کشیده بود، ناخن انگشت سبابۀ دست چپش را میجوید، رنگ صورتش مهتابی و از پشتِ رختِ سیاهِ نازکی که چسب تنش بود خط ساقپا، بازو و دو طرف سینه و تمام تنش پیدا بود.
برای اینکه او را بهتر ببینم من خم شدم، چون چشمهایش بسته شده بود. اما هرچه به صورتش نگاه کردم مثل این بود که او از من به کلی دور است. ناگهان حس کردم که من به هیچوجه از مکنونات قلب او خبر نداشتم و هیچ رابطهای بین ما وجود ندارد. خواستم چیزی بگویم؛ ولی ترسیدم که گوش او، گوشهای حساس او که باید به یک موسیقی دور آسمانی و ملایم عادت داشته باشد، از صدای من متنفر بشود. به فکرم رسید که شاید گرسنه و یا تشنهاش باشد! رفتم در پستوی اطاقم تا چیزی برایش پیدا کنم؛ اگرچه میدانستم که هیچ چیز درخانه به هم نمیرسد. اما مثل اینکه به من الهام شد؛ بالای رف یک بغلی شراب کهنه که از پدرم به من ارث رسیده بود داشتم. چهارپایه را گذاشتم، بغلی شراب را پایین آوردم، پاورچین پاورچین کنار تختخواب رفتم، دیدم مانند بچۀ خسته و کوفتهای خوابیده بود. او کاملاً خوابیده بود و مژههای بلندش مثل مخمل بههم رفته بود. سر بغلی را باز کردم و یک پیاله شراب از لای دندانهای کلیدشدهاش آهسته در دهان او ریختم.
برای اولین بار در زندگیم احساس آرامش ناگهان تولید شد. چون دیدم این چشمهای بسته شده، مثل اینکه سلاتونی که مرا شکنجه میکرد و کابوسی که با چنگال آهنیاش درون مرا میفشرد، کمی آرام گرفت. صندلی خودم را آوردم، کنار تخت گذاشتم و بصورت او خیره شدم. چه صورت بچگانه، چه حالت غریبی! آیا ممکن بود که این زن، این دختر، یا این فرشتۀ عذاب چون نمیدانستم چه اسمی رویش بگذارم آیا ممکن بود که این زندگی دوگانه را داشته باشد؟ آنقدر آرام، آنقدر بیتکلف؟
حالا من میتوانستم حرارت تنش را حس کنم و بوی نمناکی که از گیسوان سنگین سیاهش متصاعد میشد ببویم. نمیدانم چرا دست لرزان خودم را بلند کردم چون دستم به اختیار خودم نبود و روی زلفش کشیدم؟ زلفی که همیشه روی شقیقههایش چسبیده بود. بعد انگشتانم را در زلفش فرو بردم. موهای او سرد و نمناک بود؛ سرد، کاملا سرد. مثل اینکه چند روز میگذشت که مرده بود. من اشتباه نکرده بودم، او مرده بود. دستم را از توی پیشسینۀ او برده روی پستان و قلبش گذاشتم. کمترین تپشی احساس نمیشد. آینه را آوردم جلو بینی او گرفتم، ولی کمترین اثر از زندگی در او وجود نداشت.
خواستم باحرارتِ تنِ خودم او را گرم بکنم، حرارت خود را به او بدهم و سردی مرگ را از او بگیرم، شاید به این وسیله بتوانم روح خودم را در کالبد او بدمم. لباسم را کندم رفتم روی تختخواب پهلویش خوابیدم. مثل نر و مادۀ مهرگیاه بههم چسبیده بودیم. اصلاً تن او مثل تن مادۀ مهرگیاه بود که از نر خودش جدا کرده باشند و همان عشق سوزان مهرگیاه را داشت. دهنش گس و تلخمزه طعم تهخیار را میداد. تمام تنش مثل تگرگ سرد شده بود. حس میکردم که خون در شریانم منجمد میشد و این سرما تا ته قلبم نفوذ میکرد. همۀ کوششهای من بیهوده بود. از تخت پایین آمدم، رختم را پوشیدم. نه، دروغ نبود، او اینجا در اطاق من، در تختخواب من آمده تنش را به من تسلیم کرد. تنش و روحش هر دو را بمن داد!
تا زنده بود، تا زمانی که چشمهایش از زندگی سرشار بود، فقط یادگار چشمش مرا شکنجه میداد؛ ولی حالا بیحسوحرکت، سرد و با چشمهای بسته شده آمده خودش را تسلیم من کرد با چشمهای بسته!
این همان کسی بود که تمام زندگی مرا زهرآلود کرده بود و یا اصلاً زندگی من مستعد بود که زهرآلود بشود و من به جز زندگی زهرآلود زندگی دیگری را نمیتوانستم داشته باشم. حالا اینجا در اطاقم تن و سایهاش را به من داد. روح شکننده و موقت او که هیچ رابطهای با دنیای زمینیان نداشت از میان لباس سیاه چین خوردهاش آهسته بیرون آمد، از میان جسمی که او را شکنجه میکرد و در دنیای سایههای سرگردان رفت، گویا سایۀ مرا هم با خودش برد. ولی تنش بیحسوحرکت آنجا افتاده بود. عضلات نرم و لمس او رگوپی و استخوانهایش منتظر پوسیده شدن بودند، و خوراک لذیذی برای کرمها و موشهای زیرزمین تهیه شده بود. من در این اطاق فقیر پر از نکبت و مسکنت، در اطاقی که مثل گور بود، در میان تاریکی شب جاودانی که مرا فرا گرفته بود و به بدنۀ دیوارها فرو رفته بود بایستی یکشب بلند تاریک سرد و بیانتها در جوار مرده بهسر ببرم. با مردۀ او. بنظرم آمد که تا دنیا دنیا است، تا من بودهام، یک مرده، یک مردۀ سرد و بیحسوحرکت در اطاق تاریک با من بوده است.
دراین لحظه افکارم منجمد شده بود، یک زندگی منحصربهفردِ عجیب در من تولید شد. چون زندگیام مربوط بههمۀ هستیهایی میشد که دور من بودند، بههمۀ سایههایی که در اطرافم میلرزیدند و وابستگی عمیق وجداییناپذیر با دنیا و حرکت موجودات و طبیعت داشتم و بهوسیلۀ رشتههای نامرئی جریان اضطرابی بین من و همۀ عناصر طبیعت برقرار شده بود. هیچگونه فکر و خیالی بهنظرم غیرطبیعی نمیآمد. من قادر بودم بهآسانی به رموز نقاشیهای قدیمی، به اسرار کتابهای مشکل فلسفه، به حماقت ازلی اشکال و انواع پی ببرم؛ زیرا در این لحظه من در گردش زمین و افلاک، درنشو و نمای رُستنیها و جنبش جانوران شرکت داشتم، گذشته و آینده، دور و نزدیک، با زندگی احساساتی من شریک و توام شده بود. در اینجور مواقع هر کس به یک عادت قوی زندگی خود، به یک وسواس خود، پناهنده میشود: عرقخور میرود مست میکند، نویسنده مینویسد، حجار سنگتراشی میکند و هرکدام دقدل و عقدۀ خودشان را بوسیلۀ فرار در محرک قوی زندگی خود خالی میکنند. و در این مواقع است که یک نفر هنرمند حقیقی میتواند ازخودش شاهکاری بوجود بیاورد.
ولی من! من که بیذوق و بیچاره بودم، یک نقاش روی جلدِ قلمدان، چه میتوانستم بکنم؟ با این تصاویر خشک و براق و بیروح که همهاش به یک شکل بود چه میتوانستم بکشم که شاهکار بشود؟ اما در تمام هستی خودم ذوق سرشار و حرارت مفرطی حس میکردم، یک جور ویروشور مخصوصی بود، میخواستم این چشمهایی را که برای همیشه بسته شده بود روی کاغذ بکشم و برای خودم نگه دارم. این حس مرا وادار کرد که تصمیم خود را عملی بکنم. یعنی دست خودم نبود. آنهم وقتی که آدم با یک مرده محبوس است. همین فکر، شادی مخصوصی در من تولید کرد. بالأخره چراغ را که دود میکرد خاموش کردم، دو شمعدان آوردم و بالای سر او روشن کردم، جلو نور لرزان شمع، حالت صورتش آرامتر شد و در سایهروشن اطاق حالت مرموز و اثیری به خودش گرفت. کاغذ و لوازم کارم را برداشتم، آمدم کنار تخت او چون دیگر این تخت مال او بود میخواستم این شکلی که خیلی آهسته و خردهخرده محکوم به تجزیه و نیستی بود، این شکلی که ظاهراً بیحرکت و به یک حالت بود سر فارغ از رویش بکشم، روی کاغذ خطوط اصلی آنرا ضبط بکنم، همان خطوطی که از این صورت در من مؤثر بود انتخاب بکنم.
نقاشی هرچند مختصر و ساده باشد ولی باید تاثیر بکند و روحی داشته باشد. اما من که عادت به نقاشی چاپی روی جلد قلمدان کرده بودم حالا باید فکرخودم را بکار بیندازم و خیال خودم، یعنی آن موهومی که از صورت او در من تأثیر داشت پیش خودم مجسم بکنم، یک نگاه به صورت او بیندازم، بعد چشمم را ببندم و خطهائی که از صورت او انتخاب میکردم روی کاغذ بیاورم تا به این وسیله با فکرخودم شاید تریاکی برای روح شکنجه شدهام پیدا بکنم. بالأخره در زندگی بیحرکت خطها و اشکال پناه بردم.
این موضوع با شیوۀ نقاشی مردۀ من تناسب خاصی داشت. نقاشی از روی مرده اصلاً من نقاش مردهها بودم. ولی چشمها، چشمهای بستۀ او، آیا لازم داشتم که دوباره آنها را ببینم؟ آیا بقدر کافی در فکر و مغز من مجسم نبودند؟
3
نمیدانم تا نزدیک صبح چندبار از روی صورتِ او نقاشی کردم! ولی هیچکدام موافق میلم نمیشد. هرچه میکشیدم پاره میکردم از این کار نه خسته میشدم و نه گذشتِ زمان را حس میکردم. تاریکروشن بود، روشنائی کدری از پشتِ شیشه های پنجره داخل اطاقم شده بود. من مشغول تصویری بودم که به نظرم از همه بهتر شده بود، ولی چشمها، آن چشمهائی که به حال سرزنش بود مثل اینکه گناهان پوزشناپذیری از من سر زده باشد! آن چشمها را نمیتوانستم روی کاغذ بیاورم. یکمرتبه همۀ زندگی و یاد بودِ آن چشمها از خاطرم محو شد. کوشش من بیهوده بود. هر چه به صورتِ او نگاه میکردم نمیتوانستم حالت آن را بخاطر بیاورم. ناگهان دیدم در همین وقت گونههای او کمکم گلانداخت، یکرنگِ سرخِجگرکی مثل رنگ گوشت جلوِ دکان قصابی جان گرفت و چشمهای بیاندازه باز و متعجبِ او، چشمهائی که همۀ فروغ زندگی در آن مجسم شده بود و با روشنائی ناخوشی میدرخشید، چشمهای بیمارِ سرزنش دهندۀ او خیلی آهسته باز شد و بصورت نگاه کرد. برای اولین بار بود که او متوجه من شد، به من نگاه کرد و دوباره چشمهایش بههم رفت. این پیشامد شاید لحظهای بیش طول نکشید ولی کافی بود که من حالتِ چشمهای او را بگیرم و روی کاغذ بیاورم. با نیشِ قلممو اینحالت را کشیدم و این دفعه دیگر نقاشی را پاره نکردم.
بعد از سرِجایم بلند شدم، آهسته نزدیک او رفتم، به خیالم زنده است، زنده شده زنده شده، عشق من در کالبد او روح دمیده. اما از نزدیک بوی مرده، بوی مردۀ تجزیه شده را حس میکردم. روی تنش کرمهای کوچک در هم میلولیدند و دو مگس زنبور طلایی دور او جلو روشنایی شمع پرواز میکردند. او کاملا مرده بود ولی چرا و چطور چشمهایش باز شد؟ نمیدانم. آیا در حالت رؤیا دیده بودم؟ آیا حقیقت داشت؟ نمیخواهم کسی این پرسش را از من بکند.
ولی اصل کار صورت او، نه، چشمهایش بود؛ و حالا این چشمها را داشتم، روح چشمهایش را روی کاغذ داشتم و دیگر تنش بدرد من نمیخورد، این تنی که محکوم به نیستی و طعمۀ کرمها و موشهای زیرزمین بود! حالا از این ببعد او در اختیار من بود نه من دستنشاندۀ او. هر دقیقه که مایل بودم میتوانستم چشمهایش را ببینم. نقاشی را با احتیاط هرچه تمامتر بردم در قوطی حلبی خودم که جای دخلم بود گذاشتم و در پستوی اطاقم پنهان کردم.
شب پاورچین پاورچین میرفت. گویا به اندازۀ کافی خستگی در کرده بود، صداهای دوردست، خفیف به گوش میرسید، شاید یک مرغ یا پرندۀ رهگذری خواب میدید، شاید گیاهها میروییدند. در اینوقت ستارهای رنگ پریده پشت تودههای ابر ناپدید میشدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد.
آیا با مرده چه میتوانستم بکنم؟ با مردهای که تنش شروع به تجزیه شدن کرده بود! اول به خیالم رسید که او را در اطاق خودم چال بکنم، بعد فکر کردم او را ببرم بیرون و در چاهی بیندازم، در چاهی که دور آن گلهای نیلوفر کبود روییده باشد. اما همۀ این کارها برای اینکه کسی نبیند چقدر فکر، چقدر زحمت و تردستی لازم داشت! بعلاوه نمیخواستم که نگاه بیگانه به او بیفتد. همۀ این کارها را میبایست بهتنهایی و بهدست خودم انجام بدهم. من به دَرَک! اصلاً زندگی من بعد از او چه فایدهای داشت؟ اما او، هرگز، هرگز هیچ کس از مردمان معمولی، هیچ کس به غیر از من نمیبایستی که چشمش به مردۀ او بیفتد. او آمده بود در اطاق من، جسم سرد و سایهاش را تسلیم من کرده بود برای اینکه کس دیگری او را نبیند، برای اینکه به نگاه بیگانه آلوده نشود. بالاخره فکری به ذهنم رسید: اگر تن او را تکهتکه میکردم و در چمدان، همان چمدانِ کهنۀ خودم میگذاشتم و با خود میبردم بیرون، دور، خیلی دور از چشم مردم و آنرا چال میکردم!
این دفعه دیگر تردید نکردم، کارد دسته استخوانی که در پستوی اطاقم داشتم آوردم، و خیلی با دقت، اول لباس سیاه نازکی که مثل تار عنکبوت او را در میان خودش محبوس کرده بود تنها چیزی که بدنش را پوشانده بود پاره کردم. مثل این بود که او قد کشیده بود! چون بلندتر از معمول بنظرم جلوه کرد. بعد سرش را جدا کردم. چکههای خون لخته شدۀ سرد از گلویش بیرون آمد. بعد دستها و پاهایش را بریدم و همۀ تن او را با اعضایش مرتب در چمدان جا دادم و لباسش همان لباس سیاه را رویش کشیدم، درِ چمدان را قفل کردم و کلیدش را در جیبم گذاشتم. همینکه فارغ شدم نفسِ راحتی کشیدم، چمدان را برداشتم، وزن کردم، سنگین بود. هیچوقت آنقدر احساس خستگی در من پیدا نشده بود. نه، هرگز نمیتوانستم چمدان را بهتنهایی با خودم ببرم.
هوا دوباره ابر و باران خفیفی شروع شده بود. از اطاقم بیرون رفتم تا شاید کسی را پیدا کنم که چمدان را همراه من بیاورد. در آن حوالی دیاری دیده نمیشد. کمی دورتر درست دقت کردم از پشت هوای مهآلود پیرمردی را دیدم که قوز کرده و زیر یک درخت سرو نشسته بود. صورتش را که با شال گردن پهنی پیچیده بود دیده نمیشد. آهسته نزدیک او رفتم؛ هنوز چیزی نگفته بودم، پیرمرد خندۀ دورگۀ خشک و زنندهای کرد بطوری که موهای تنم راست شد؛ و گفت: «اگه حمال خواستی من خودم حاضرم هان… یه کالسکۀ نعشکش هم دارم… من هرروز مردهها رو میبرم شاعبدالعظیم خاک میسپرم ها… من تابوت هم میسازم، به اندازۀ هر کسی تابوت دارم بطوری که مو نمیزنه، من خودم حاضرم، همین الان!».
قهقه خندید بطوری که شانههایش میلرزید. من با دست اشاره بسمت خانهام کردم. ولی او فرصت حرف زدن بمن نداد، و گفت: «لازم نیس، من خونۀ تو رو بلدم، همین الآن ها…». از سر جایش بلند شد، من بطرف خانهام برگشتم، رفتم در اطاقم و چمدان مرده را به زحمت تا دم در آوردم. دیدم یک کالسکۀ نعشکش کهنه و اسقاط دم در است که به آن دو اسب سیاه لاغر مثل تشریح بسته شده بود. پیرمرد قوز کرده آن بالا روی نشیمن نشسته بود و یک شلاق بلند در دست داشت، ولی اصلاً برنگشت به طرف من نگاه بکند. من چمدان را به زحمت در درون کالسکه گذاشتم که میانش جای مخصوصی برای تابوت بود. خودم هم رفتم بالا میان جای تابوت دراز کشیدم و سرم را روی لبۀ آن گذاشتم تا بتوانم اطراف را ببینم. بعد چمدان را روی سینهام لغزانیدم و با دو دستم محکم نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا کرد، اسبها نفسزنان به راه افتادند، از بینی آنها بخار نفسشان مثل لولۀ دود در هوای بارانی دیده میشد و خیزهای بلند و ملایم برمیداشتند. دستهای لاغر آنها مثل دزدی که طبق قانونْ انگشتهایش را بریده و درروغن داغ فرو کرده باشند آهسته و بلند و بیصدا روی زمین گذاشته میشد. صدای زنگولههای گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود. یکنوع راحتی بیدلیل و ناگفتنی سرتاپای مرا گرفته بود، بهطوری که ازحرکت کالسکۀ نعشکش آب تو دلم تکان نمیخورد. فقط سنگینی چمدان را روی قفسۀ سینهام حس میکردم.
مردۀ او، نعش او، مثل این بود که همیشه این وزن روی سینۀ مرا فشار میداده. مه غلیظ اطراف جاده را گرفته بود. کالسکه با سرعت و راحتی مخصوصی از کوه و دشت و رودخانه میگذشت. اطراف من یک چشمانداز جدید و بیمانندی پیدا بود که نه در خواب و نه در بیداری دیده بودم.
کوههای بریدهبریده، درختهای عجیب و غریب توسریخورده، نفرینزده از دو جانبِ جاده پیدا که از لابلای آن خانههای خاکستری رنگ به اشکال سه گوشه، مکعب و منشور، و با پنجرههای کوتاه و تاریک بدون شییه دیده میشد. این پنجرهها به چشمهای گیجِ کسی که تب هذیانی داشته باشد شبیه بود. نمیدانم دیوارها با خودشان چه داشتند که سرما و برودت را تا قلب انسان انتقال میدادند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده نمیتوانست در این خانهها مسکن داشته باشد! شاید برای سایۀ موجودات اثیری این خانهها درست شده بود!
گویا کالسکهچی مرا از جادۀ مخصوصی و یا از بیراهه میبرد. بعضی جاها فقط تنههای بریده و درختهای کجوکوله دور جاده را گرفته بودند و پشت آنها خانههای پستوبلند به شکلهای هندسی مخروطی مخروط ناقص با پنجرههای باریک و کج دیده میشد که گلهای نیلوفر کبود از لای آنها درآمده بود و از در و دیوار بالا میرفت. این منظره یک مرتبه پشت مه غلیظ ناپدید شد. ابرهای سنگینِ باردار قلۀ کوهها را در میان گرفته میفشردند و نمنم باران مانند گرد و غبار ویلان و بیتکلیف در هوا پراکنده شده بود. بعد از آنکه مدتها رفتیم نزدیک یک کوه بلند بیآب و علف، کالسکۀ نعشکش نگهداشت. من چمدان را از روی سینهام لغزانیدم و بلند شدم. پشت کوه، یک محوطۀ خلوتِ آرام و باصفا بود، یک جایی که هرگز ندیده بودم و نمیشناختم، ولی بنظرم آشنا آمد. مثل اینکه خارج از تصور من نبود. روی زمین از بتههای نیلوفر کبود بیبو پوشیده شده بود. بنظر میآمد که تاکنون کسی پایش را در این محل نگذاشته بود. من چمدان را روی زمین گذاشتم، پیرمردِ کالسکهچی رویش را برگرداند و گفت: «اینجا شاعبدالعظیمه، جایی بهتر از این برات پیدا نمیشه، پرنده پر نمیزنه ها…».
دست کردم جیبم کرایۀ کالسکهچی را بپردازم، دو قران و یک عباسی بیشتر توی جیبم نبود. کالسکهچی خندۀ خشک زنندهای کرد و گفت: «قابلی نداره، بعد میگیرم. خونهات رو بلدم، دیگه با من کاری نداشتین ها…؟ همین قدر بدون که در قبرکنی من بیسررشته نیستم ها…؟ خجالت نداره بریم همینجا نزدیک رودخونه کنار درخت سرو یه گودال به اندازۀ چمدون برات میکنم و میروم».
پیرمرد با چالاکی مخصوصی که من نمیتوانستم تصورش را بکنم از نشیمن خود پایین جست. من چمدان را برداشتم و دو نفری رفتیم کنار تنۀ درختی که پهلوی رودخانۀ خشکی بود او گفت: «همین جا خوبه؟» و بی آنکه منتظر جواب من بشود با بیلچه و کلنگی که همراه داشت مشغول کندن شد. من چمدان را زمین گذاشتم و سر جای خودم مات ایستاده بودم. پیرمرد با پشت خمیده و چالاکی آدمِ کهنهکاری مشغول بود. درضمنِ کندوکاو چیزی شبیه کوزۀ لعابی پیدا کرد؛ آنرا در دستمال چرکی پیچیده بلند شد و گفت: «اینهم گودال، ها…، درست به اندازۀ چمدونه، مو نمیزنه ها…»
من دست کردم جیبم که مزدش را بدهم. دو قران و یک عباسی بیشتر نداشتم. پیرمرد خندۀ خشک چندشانگیزی کرد و گفت: «نمیخواد، قابلی نداره. من خونهتونو بلدم ها؛ وانگهی عوض مزدم من یک کوزه پیدا کردم، یه گلدون راغه، مال شهر قدیم ری، ها…». بعد با هیکل خمیدۀ قوزکردهاش میخندید بطوری که شانههایش میلرزید. کوزه را که میان دستمال چروکی بسته بود زیر بغلش گرفته بود و بطرف کالسکۀ نعشکش رفت و با چالاکی مخصوصی بالای نشیمن قرار گرفت. شلاق در هوا صدا کرد، اسبها نفسزنان براه افتادند، صدای زنگولۀ گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود و کمکم پشت تودۀ مه از چشم من ناپدید شد.
همینکه تنها ماندم نفس راحتی کشیدم، مثل این بود که بار سنگینی ازروی سینهام برداشته شد و آرامش گوارایی سرتاپایم را فرا گرفت. دور خودم را نگاه کردم؛ اینجا محوطۀ کوچکی بود که میان تپهها و کوههای کبود گیر کرده بود. روی یکرشته کوه آثار و بناهای قدیمی باخشتهای کلفت و یک رودخانۀ خشک در آن نزدیکی دیده میشد. این محل دنج، دور افتاده و بیسروصدا بود. من از ته دل خوشحال بودم و پیش خودم فکر کردم این چشمهای درشت وقتی که از خواب زمینی بیدار میشد جایی به فراخور ساختمان و قیافهاش پیدا میکرد؛ وآنگهی میبایستی که او دور از سایر مردم، دور از مردۀ دیگران باشد، همانطوری که در زندگیاش دور از زندگی دیگران بود.
چمدان را با احتیاط برداشتم و میان گودال گذاشتم. گودال درست به اندازۀ چمدان بود، مو نمیزد. ولی برای آخرین بار خواستم فقط یکبار در آن در چمدان نگاه کنم. دور خودم را نگاه کردم دیاری دیده نمیشد. کلید را از جیبم در آوردم و درِ چمدان را باز کردم. اما وقتی که گوشۀ لباس سیاه او را پس زدم، در میان خون دلمه شده و کرمهایی که در هم میلولیدند دو چشم درشت سیاه دیدم که بدون حالت رکزده به من نگاه میکرد، و زندگی من تهِ این چشمها غرق شده بود. به تعجیل درِ چمدان را بستم و خاک رویش ریختم بعد با لگد خاک را محکم کردم، رفتم از بتههای نیلوفر کبود بیبو آوردم و روی خاکش نشا کردم، بعد قلوه سنگ و شن آورم و رویش پاشیدم تا اثر قبر به کلی محو بشود بطوری که هیچ کس نتواند آنرا تمیز بدهد. بقدری خوب این کار را انجام دادم که خودم هم نمیتوانستم قبر او را از باقی زمین تشخیص بدهم.
کارم که تمام شد نگاهی به خودم انداختم، دیدم لباسم خاکآلود، پاره، و خونِ لخته شدۀ سیاهی به آن چسبیده بود، دو مگس زنبور طلایی دورم پرواز میکردند و کرمهای کوچکی به تنم چسبیده بود که در هم میلولیدند. خواستم لکۀ خون روی دامن لباسم را پاک کنم اما هرچه آستینم را با آب دهن تر میکردم و رویش میمالیدم لکۀ خون بدتر میدوانید و غلیظتر میشد. بطوری که به تمام تنم نشت میکرد و سرمای لزج خون را روی تنم حس کردم.
نزدیک غروب بود، نمنم باران میآمد، من بیاراده ردِّ چرخ کالسکۀ نعشکش را گرفتم و راه افتادم. همینکه هوا تاریک شد جای چرخ کالسکۀ نعشکش را گم کردم. بیمقصد، بیفکر و بیاراده در تاریکی غلیظِ متراکم آهسته راه میرفتم و نمیدانستم که بکجا خواهم رسید! چون بعد از او، بعد از آنکه آن چشمهای درشت را میان خونِ دلمهشده دیده بودم، در شب تاریکی، درشبِ عمیقی که تا سرتاسر زندگی مرا فراگرفته بود راه میرفتم، چون دوچشمی که به منزلۀ چراغِ آن بود برای همیشه خاموش شده بود، و در اینصورت برایم یکسان بود که به مکان و مأوایی برسم یا هرگز نرسم.
سکوت کامل فرمانروایی داشت. به نظرم آمد که همه مرا ترک کرده بودند. به موجودات بیجان پناه بردم. رابطهای بین من و جریان طبیعت، بین من و تاریکی عمیقی که در روح من پایین آمده بود تولید شده بود. این سکوت یک جور زبانی است که ما نمیفهمیم؛ از شدت کیف سرم گیج رفت؛ حالت قی به من دست داد و پاهایم سست شد. خستگی بیپایانی در خودم حس کردم؛ رفتم در قبرستان کنار جاده روی سنگ قبری نشستم، سرم را میان دو دستم گرفتم و به حال خودم حیران بودم. ناگهان صدای خندۀ خشک زنندهای مرا بخودم آورد. رویم را برگردانیدم و دیدم هیکلی که سرورویاش رابا شالگردن پیچیده بود پهلویم نشسته بود و چیزی در دستمال بسته زیر بغلش بود. رویش را به من کرد و گفت: حتماً تو میخواسی شهر بری، راهو گم کردی هان؟ لابد با خودت میگی این وقت شب من تو قبرستون چه کار دارم؟ اما نترس، سروکار من با مردههاس، شغلم گورکنیس، بد کاری نیس هان؟ من تمام راه و چاههای اینجا رو بلدم. مثلاً امروز رفتم یه قبر بکنم این گلدون از زیر خاک در اومد، میدونی گلدون راغه، مال شهر قدیم ری هان؟ اصلاً قابلی نداره، من این کوزه رو بتو میدم بیادگار من داشته باش.
من دست کردم در جیبم، دو قران و یک عباسی در آوردم. پیر مرد با خندۀ خشک چندشانگیزی گفت: هرگز! قابلی نداره! من تو رو میشناسم. خونت رو هم بلدم. همین بغل، من یه کالسکه نعشکش دارم بیا تور و به خونت برسونم هان! دو قدم راس». کوزه را در دامن من گذاشت و بلند شد. از زور خنده شانههایش میلرزید. من کوزه را برداشتم و دنبال هیکل قوز کردۀ پیرمرد راه افتادم. سر پیچ جاده یک کالسکۀ نعشکش لکنته با دو اسب سیاه لاغر ایستاده بود. پیرمرد با چالاکی مخصوصی رفت بالای نشیمن نشست و من هم رفتم درون کالسکه میان جای مخصوصی که برای تابوت درست شده بود دراز کشیدم و سرم را روی لبۀ بلند آن گذاشتم. برای اینکه اطراف خودم را بتوانم ببینم کوزه را روی سینهام گذاشتم و با دستم آنرا نگه داشتم.
شلاق در هوا صدا کرد. اسبها نفسزنان به راه افتادند. خیزهای بلند و ملایم برمیداشتند. پاهای آنها آهسته و بیصدا روی زمین گذاشته میشد. صدای زنگولۀ گردن آنها در هوای مرطوب به آهنگ مخصوصی مترنم بود. ازپشت ابر ستارهها مثل حدقۀ چشمهای براقی که از میان خون دلمه شدۀ سیاه بیرون آمده باشند روی زمین را نگاه میکردند. آسایش گوارایی سرتاپایم را فرا گرفت. فقط گلدان مثل وزن جسد مردهای روی سینۀ مرا فشار میداد. درختهای پیچدرپیچ با شاخههای کجوکوله، مثل این بود که در تاریکی از ترس اینکه مبادا بلغزند و زمین بخورند، دست یکدیگر را گرفته بودند. خانههای عجیب و غریب به شکلهای بریدهبریدۀ هندسی با پنجرههای متروک سیاه کنار جاده رنج کشیده بودند. ولی بدنۀ دیوار این خانه مانند کرم شبتاب تشعشع کدر و ناخوشی از خود متصاعد میکرد. درختها بحالت ترسناکی دستهدسته، ردیفردیف، میگذشتند و از پی هم فرار میکردند. ولی بنظر میآمد که ساقۀ نیلوفرها توی پای آنها میپیچند و زمین میخورند. بوی مرده، بوی گوشت تجزیه شده همۀ جان مرا گرفته بود؛ گویا بوی مرده همیشه به جسم من فرو رفته بود و همۀ عمرم من در یک تابوت سیاه خوابیده بودهام و یک نفر پیرمرد قوزی که صورتش را نمیدیدم مرا میان مه و سایههای گذرنده میگرداند. کالسکۀ نعشکش ایستاد، من کوزه را برداشتم و از کالسکه پایین جستم. جلو درخانهام بودم، بهتعجیل وارد اتاقم شدم، کوزه را روی میز گذاشتم، رفتم قوطی حلبی همان قوطی حلبی که غُلکم بود و درپستوی اطاقم قایم کرده بودم برداشتم آمدم دم در که به جای مزد قوطی را به پیرمرد کالسکهچی بدهم. ولی او غیبش زده بود. اثری از آثار او کالسکهاش دیده نمیشد. دوباره مایوس به اطاقم برگشتم، چراغ را روشن کردم، کوزه را از میان دستمال بیرون آوردم، خاک روی آن را با آستینم پاک کردم. کوزه لعاب شفاف قدیمی بنفش داشت که به رنگ زنبور طلایی خرد شده در آمده بود و یک طرفِ تنۀ آن بشکل لوزی حاشیهای از نیلوفر کبود رنگ داشت و میان آن میان حاشیۀ لوزی صورت او، صورت زنی کشیده شده بود که چشمهایش سیاه درشت، چشمهای درشتتر از معمول، چشمهای سرزنش دهنده داشت. مثل اینکه از من گناههای پوزش ناپذیری سر زده بود که خودم نمیدانستم. چشمهای افسونگر که در عینحال مضطرب و متعجب، تهدید کننده و وعده دهنده بود. این چشمها میترسید و جذب میکرد و یک پرتو ماورای طبیعی مست کننده درته آن میدرخشید. گونههای برجسته، پیشانی بلند، ابروهای باریک بههم پیوسته، لبهای گوشتآلوی نیمهباز و موهای نامرتب داشت که یک رشته از آن روی شقیقههایش چسبیده بود.
تصویری را که دیشب از روی او کشیده بودم از توی قوطی حلبی بیرون آوردم، مقابله کردم، با نقاشی کوزه ذرهای فرق نداشت، مثل اینکه عکس یکدیگر بودند. هر دوی آنها یکی و اصلاً کار یک نقاش بدبخت روی قلمدانساز بود. شاید روح نقاش کوزه در موقع کشیدن در من حلول کرده بود و دست من به اختیار او درآمده بود. آنها را نمیشد از هم تشخیص داد؛ فقط نقاشی من روی کاغذ بود، در صورتی که نقاشی روی کوزه لعاب شفاف قدیمی داشت که روح مرموز، یک روح غریب غیرمعمولی با این تصویر داده بود و شرارۀ روح شروری در ته چشمش میدرخشید. نه، باورکردنی نبود! همان چشمهای درشت بیفکر، همان قیافۀ تودار و در عین حال آزاد!
کسی نمیتواند پی ببرد که چه احساسی به من دست داد! میخواستم ازخودم بگریزم. آیاچنین اتفاقی ممکن بود؟ تمام بدبختیهای زندگیام دوباره جلوی چشمم مجسم شد. آیا فقط چشمهای یک نفر در زندگیم کافی نبود؟ حالا دو نفر با همان چشمها، چشمهایی که مال او بود، به من نگاه میکردند! نه، قطعاًتحملناپذیر بود. چشمی که خودش آنجا نزدیک کوه کنار تنۀ درخت سرو، پهلوی رودخانۀ خشک به خاک سپرده شده بود . زیر گلهای نیلوفر کبود، در میان خون غلیظ، در میان کرم و جانوران و گزندگانی که دور او جشن گرفته بودند و ریشۀ گیاهان بزودی درحدقۀ آن فرو میرفت که شیرهاش را بمکد، حالا با زندگی قوی سرشار به من نگاه میکرد!
من خودم را تا این اندازه بدبخت و نفرینزده گمان نمیکردم، ولی بواسطۀ حس جنایتی که در من پنهان بود،در عین حال خوشی بیدلیلی، خوشی غریبی به من دست داد؛ چون فهمیدم که یک نفر همدرد قدیمی داشتهام. آیا این نقاش قدیم، نقاشی که روی این کوزه را صدها شاید هزاران سال پیش نقاشی کرده بود همدرد من نبود؟ آیا همین عوالمِ مرا طی نکرده بود؟
تا این لحظه من خودم را بدبختترین موجودات میدانستم؛ ولی پی بردم زمانی که روی آن کوهها در آن خانهها و آبادیهای ویران که با خشتهای وزین ساخته شده بود مردمانی زندگانی میکردند که حالا استخوان آنها پوسیده شده و شاید ذرات قسمتهای مختلف تن آنها در گلهای نیلوفر کبود زندگی میکرد، میان این مردمان یک نفر نقاش فلکزده، یک نفر نقاش نفرینشده، شاید یک نفر قلمدانساز بدبخت مثل من وجود داشته، درست مثل من. و حالا پی بردم، فقط میتوانستم بفهمم که او هم در میان دو چشم درشت سیاه میسوخته و میگداخته، درست مثل من. همین به من دلداری میداد.
بالاخره نقاشی خودم را پهلوی نقاشی کوزه گذاشتم، بعد رفتم منقل مخصوص خودم را درست کردم، آتش که گل انداخت آوردم جلوی نقاشیها گذاشتم. چند پک وافور کشیدم و در عالم خلسه به عکسها خیره شدم، چون میخواستم افکار خودم را جمع کنم؛ و فقط دود اثیری تریاک بود که میتوانست افکار مرا جمعآوری کند و استراحت فکری برایم تولید بکند.
هرچه تریاک برایم مانده بود کشیدم تا این افیون غریب همۀ مشکلات و پردههایی که جلو چشم مرا گرفته بود، این همه یادگارهای دور دست خاکستری و متراکم را پراکنده بکند. حالی که انتظارش را میکشیدم آورد و بیش از انتظارم بود. کمکم افکارم، دقیق، بزرگ و افسونآمیز شد، در یک حالت نیمهخواب و نیمهاغما فرو رفتم؛ بعد مثل این بود که فشار و وزن روی سینهام برداشته شد؛ مثل اینکه قانون ثقل برای من وجود نداشت و آزادانه دنبال افکارم که بزرگ، لطیف و موشکاف شده بود پرواز میکردم. یکجور کیف عمیق و ناگفتنی سرتاپایم را فرا گرفت. از قید بار تنم آزاد شده بودم. یک دنیای آرام ولی پر از اشکال و الوان افسونگر و گوارا… بعد دنبالۀ افکارم از هم گسیخته و در این رنگها و اشکال حل میشد. در امواجی غوطهور بودم که پر از نوازشهای اثیری بود. صدای قلبم را میشنیدم، حرکت شریانم راحس میکردم. این حالت برای من پر از معنی و کیف بود. از تهِ دل میخواستم و آرزو میکردم که خودم را تسلیمِ خوابِ فراموشی بکنم. اگر این فراموشی ممکن میشد! اگر میتوانست دوام داشته باشد! اگر چشمهایم که بههم میرفت در ورای خواب، آهسته در عدم صِرف میرفت و هستی خودم را احساس نمیکردم! اگر ممکن بود در یک لکۀ مرکب، در یک آهنگِ موسیقی با شعاع رنگین تمام هستیم ممزوج میشد، و بعد این امواج و اشکال آنقدر بزرگ میشد و میدوانید که به کلی محو و ناپدید میشد به آرزوی خود رسیده بودم.
کمکم حالت خمودت و کرختی به من دست داد، مثل یکنوع خستگی گوارا و یا امواج لطیفی بود که از تنم به بیرون تراوش میکرد. بعد حس کردم که زندگی من رو به قهقرا میرفت. متدرجاً حالات و وقایع گذشته و یادگارهای پاک شده و فراموش شدۀ زمان بچگی خودم را میدیدم. نه تنها میدیدم بلکه در این گیرودارها شرکت داشتم و آنها را حس میکردم. لحظهبهلحظه کوچکتر و بچهتر میشدم. بعد ناگهان افکارم محو و تاریک شد.
بنظرم آمد که تمام هستی من سرِ یک چنگک باریک آویخته شده و در ته چاه عمیق و تاریکی آویزان بودم. بعد از سرِ چنگک رها شدم. میلغزیدم و دور میشدم ولی به هیچ مانعی برنمیخوردم. یک پرتگاه بیپایان در یک شب جاودانی بود. بعد از آن پردههای محو و پاک شده پیدرپی جلو چشمم نقش میبست. یک لحظه فراموشی محض را طی کردم. وقتی که به خودم آمدم یک مرتبه خودم را در اطاق کوچکی دیدم و به وضع مخصوصی بودم که به نظرم غریب میآمد و در عینحال برایم طبیعی بود.
4
در دنیای جدیدی که بیدار شده بودم محیط و وضع آنجا کاملاً به من آشنا و نزدیک بود، بطوریکه بیش از زندگی و محیط سابق خودم به آن انس داشتم. مثل اینکه انعکاس زندگی حقیقی من بود. یک دنیای دیگر ولی بقدری به من نزدیک و مربوط بود که بنظرم میآمد در محیط اصلی خودم برگشتهام. در یک دنیای قدیمی اما در عینحال نزدیکتر و طبیعیتر متولد شده بودم.
هوا هنوز گرگومیش بود. یک پیهسوز سر طاقچۀ اطاقم میسوخت، یک رختخواب هم گوشۀ اطاق افتاده بود. ولی من بیدار بودم، حس میکردم که تنم داغ است و لکه ای خون به عبا و شال گردنم چسبیده بود. دستهایم خونین بود. اما با وجود تب و دوار سر، یکنوع اضطراب و هیجان مخصوصی در من تولید شده بود که شدیدتر از فکر محو کردن آثار خون بود، قویتر از این بود که داروغه بیاید و مرا دستگیر کند. وآنگهی مدتها بود که منتظر بودم به دست داروغه بیفتم. ولی تصمیم داشتم که قبل از دستگیر شدنم پیالۀ شراب زهرآلود را که سر رف بود به یک جرعه بنوشم. این احتیاج نوشتن بود که برایم یکجور وظیفۀ اجباری شده بود. میخواستم این دیوی که مدتها بود درون مرا شکنجه میکرد را بیرون بکشم. میخواستم دلپُری خودم را روی کاغذ بیاورم. بالاخره بعد از اندکی تردید، پیهسوز را جلو کشیدم و اینطور شروع کردم:
من همیشه گمان میکردم که خاموشی بهترین چیزهاست. گمان میکردم که بهتر است آدم مثل بوتیمار کنار دریا بال و پرِ خود را بگستراند و تنها بنشیند. ولی حالا دیگر دست خودم نیست چون آنچه که نباید بشود شد. کی میداند؟ شاید همین الآن یا یک ساعت دیگر یکدسته گزمۀ مست برای دستگیر کردنم بیایند! من هیچ مایل نیستم که لاشۀ خودم را نجات بدهم، بعلاوه جای انکار هم باقی نمانده، بر فرض هم که لکههای خون را محو بکنم ولی قبل از اینکه بدست آنها بیفتم یک پیاله از آن بغلی شراب، از شراب موروثی خودم که سر رف گذاشتهام خواهم خورد.
حالا میخواهم سرتاسرِ زندگی خودم را مانند خوشۀ انگور در دستم بفشارم و عصارۀ آن را نه، شراب آن را قطرهقطره در گلوی خشک سایهام مثل آبِتربت بچکانم. فقط میخواهم پیش ازآنکه بروم دردهایی که مرا خردهخرده مانند خوره یا سلعه گوشۀ این اطاق خورده است روی کاغذ بیاورم؛ چون به این وسیله بهتر میتوانم افکار خودم را مرتب و منظم کنم.
آیا مقصودم نوشتن وصیتنامه است؟ هرگز! چون نه مال دارم که دیوان بخورد و نه دین دارم که شیطان ببرد. وآنگهی چه چیزی روی زمین میتواند برایم کوچکترین ارزش را داشته باشد؟ آنچه که زندگی بوده است از دست دادهام، گذاشتم و خواستم از دستم برود… و بعد از آنکه من رفتم، بهدَرَک!
میخواهد کسی کاغذپارههای مرا بخواند، میخواهد هفتاد سال سیاه هم نخواند. من فقط برای این احتیاج به نوشتن که عجالتاً برایم ضروری شده است مینویسم. من محتاجم، بیش از پیش محتاجم که افکار خودم را به موجود خیالی خودم، به سایۀ خودم ارتباط بدهم. این سایۀ شومی که جلو روشنایی پیهسوز روی دیوار خم شده و مثل این است که آنچه که مینویسم بدقت میخواند و میبلعد. این سایه حتماً بهتر از من میفهمد! فقط با سایۀ خودم خوب میتوانم حرف بزنم. اوست که مرا وادار به حرف زدن میکند. فقط او میتواند مرا بشناسد، او حتماً میفهمد.
میخواهم عصارۀ، نه! شرابِ تلخِ زندگی خودم را چکهچکه در گلوی خشک سایهام چکانیده به او بگویم: «این زندگی من است!»
هر کس دیروز مرا دیده، جوانِ شکسته و ناخوشی دیده است؛ ولی امروز پیرمردِ قوزی میبیند که موهای سفید، چشمهای واسوخته و لب شکری دارد. من میترسم از پنجرۀ اطاقم به بیرون نگاه کنم، در آینه به خودم نگاه کنم. چون همه جا سایههای مضاعف خودم را میبینم. اما برای اینکه بتوانم زندگی خودم را برای سایۀ خمیدهام شرح بدهم باید یک حکایت نقل بکنم. چه قدر حکایتهایی راجع به ایام طفولیت، راجع به عشق، جماع، عروسی و مرگ وجود دارد و هیچکدام حقیقت ندارد. من ازقصهها و عبارتپردازی خسته شدهام.
من سعی خواهم کرد که این خوشه را بفشارم ولی آیا در آن کمترین اثر ازحقیقت وجود خواهد داشت یانه؟! این را دیگر نمیدانم. من نمیدانم کجا هستم و این تکه آسمانِ بالای سرم، یا این چند وجب زمینی که رویش نشستهام مال نیشابور یا بلخ و یا بنارس است؟ در هر صورت من به هیچ چیز اطمینان ندارم.
من از بس چیزهای متناقض دیده و حرفهای جوربجور شنیدهام و از بس که دیدِ چشمهایم روی سطح اشیاء مختلف ساییده شده، این قشر نازک و سختی که روح پشت آن پنهان است، حالا هیچ چیز باور نمیکنم. به ثِقل و ثبوت اشیاء به حقایق آشکار و روشن همین الآن هم شک دارم. نمیدانم اگر انگشتانم را به هاون سنگی گوشۀ حیاطمان بزنم و از او بپرسم: آیا ثابت و محکم هستی»؟ در صورت جواب مثبت باید حرف او را باور بکنم یا نه!
آیا من یک موجود مجزا و مشخص هستم؟ نمیدانم. ولی حالا که در آینه نگاه کردم خودم را نشناختم. نه، آن «منِ» سابق مرده است، تجزیه شده، ولی هیچ سد و مانعی بین ما وجود ندارد. باید حکایت خودم را نقل بکنم؛ ولی نمیدانم باید از کجا شروع کرد! سرتاسر زندگی قصه و حکایت است. باید خوشۀ انگور را بفشارم و شیرۀ آنرا قاشققاشق در گلوی خشک این سایۀ پیر بریزم.
از کجا باید شروع کرد؟ چون همۀ فکرهایی که عجالتاً در کلهام میجوشد مال همین الآن است؛ ساعت و دقیقه و تاریخ ندارد. یک اتفاق دیروز ممکن است برای من کهنهتر و بیتأثیرتر از یک اتفاق هزار سال پیش باشد. شاید از آنجایی که همۀ روابط من با دنیای زندهها بریده شده، یادگارهای گذشتۀ جلوم نقش میبندد! گذشته، آینده، ساعت، روز، ماه و سال همه برایم یکسان است. مراحل مختلف بچگی و پیری برای من جز حرفهای پوچ چیز دیگری نیست. فقط برای مردمان معمولی، برای رجالهها موسم و حد معینی دارد، مثل فصلهای سال و در منطقۀ معتدل زندگی واقع رجاله با تشدید، همین لغت را میجستم. برای رجالهها که زندگی آنها شده است صدق میکند. ولی زندگی من همهاش یک فصل و یک حالت داشته، مثل اینست که در یک منطقۀ سردسیر و در تاریکی جاودانی گذشته است، در صورتی که میان تنم همیشه یک شعله میسوزد و مرا مثل شمع آب میکند.
میان چهاردیواری که اطاق مرا تشکیل میدهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشیده شده زندگی من مثل شمع خردهخرده آب میشود نه، اشتباه میکنم مثل یک کندۀ هیزمِ تر است که گوشۀ دیگدان افتاده به آتشِ هیزمهای دیگر برشته و زغال شده، ولی نه سوخته است و نه تر و تازه مانده، فقط از دودودم دیگران خفه شده. اطاقم مثل همۀ اطاقها با خشت و آجر روی خرابۀ هزاران خانههای قدیمی ساخته شده، بدنۀ سفید کرده و یک حاشیۀ کتیبه دارد؛ درست شبیه مقبره است؛ کمترین حالات و جزئیات اطاقم کافی است که ساعتهای دراز فکر مرا بخودش مشغول بکند، مثل کارتنک کنج دیوار. چون از وقتی که بستری شدهام به کارهایم کمتر رسیدگی میکنند. میخ طویلهای که به دیوار کوبیده شده جای ننوی من و زنم بوده و شاید بعدها هم وزن بچههای دیگر را متحمل شده است. کمی پایین میخ از گچ دیوار یک تخته ور آمده و از زیر شبوی اشیاء و موجوداتی که سابق بر این در این اطاق بودهاند استشمام میشود، بطوری که تا کنون هیچ جریان و بادی نتوانسته است این بوهای سمج و تنبل و غلیظ را پراکنده بکند: بوی عرق تن، بوی ناخوشیهای قدیمی، بوی دهن، بوی پا، بوی تن، بوی شاش، بوی روغن خراب شده، بوی حصیر پوسیده و خاگینۀ سوخته، بوی پیاز داغ، بوی جوشانده، بوی پنیر کومامازی بچه، بوی اطاق پسری که تازه تکلیف شده، بوی بخارهایی که از کوچه آمده، و بوهای مرده یا در حال نزع که همۀ آنها هنوز زنده هستند و علامت مشخصۀ خود را نگه داشتهاند. خیلی بوهای دیگر هم هست که اصل و منشاء آنها معلوم نیست ولی اثر خود را باقی گذاشتهاند.
اطاقم یک پستوی تاریک است و بتوسط دو دریچه با خارج، با دنیای رجالهها ارتباط دارد؛ یکی از آنها رو به حیاط خودمان باز میشود و دیگری رو به کوچه است؛ از آنجا مرا مربوط به شهر ری میکند، شهری که عروس دنیا مینامند و هزاران کوچهپسکوچه و خانههای توسری خورده، و مدرسه و کاروانسرا دارد شهری که بزرگترین شهر دنیا بشمار میآید پشت اطاق من نفس میکشد و زندگی میکند. اینجا گوشۀ اطاقم وقتی که چشمهایم را بههم میگذارم سایههای محو و مخلوط شهر آنچه که در من تاثیر کرده با کوشکها، مسجدها و باغهایش همه جلو چشمم مجسم میشود. این دو دریچه مرا با دنیای خارج، با دنیای رجالهها مربوط میکند.
ولی در اطاقم یک آینه به دیوار است که صورت خودم را در آن میبینم. در زندگی محدود من آینه مهمتر از دنیای رجالهها است که با من هیچ ربطی ندارد. از تمام منظرۀ شهر، دکان قصابی حقیری جلو دریچۀ اطاق من است که روزی دو گوسفند به مصرف میرساند. هر دفعه که از دریچه به بیرون نگاه میکنم مرد قصاب را میبینم. هر روز صبح زود دو یابوی سیای لاغر، یابوهای تب لازمی که سرفههای عمیق خشک میکنند و دستهای خشکیدۀ آنها منتهی به سُم شده، مثل اینکه مطابق یک قانون وحشی دستهای آنها را بریده و در روغن داغ فرو کردهاند و دو طرفشان لش گوسفند آویزان شده، جلو دکان میآورند. مرد قصاب دست چرب خود را به ریش حنا بستهاش میکشد، اول لاشۀ گوسفندها را با نگاه خریداری ورانداز میکند، بعد دو تا از آنها را انتخاب میکند، دنبۀ آنها را با دستش وزن میکند، بعد میبرد و به چنگک دکانش میآویزد. یابوها نفسزنان براه میافتند. آنوقت قصاب این جسدهای خونآلود را با گردنهای بریده، چشمهای رکزده و پلکهای خونآلود که از میان کاسۀ سر کبودشان درآمده است نوازش میکند، دستمالی میکند، بعد یک گزلیک دستهاستخوانی برمیدارد تن آنها را بدقت تکهتکه میکند و گوشت لُخم را با تبسم به مشتریانش میفروشد. تمام این کارها را با چه لذتی انجام میدهد! من مطمئنم یک جور کیف و لذت هم میبرد. آن سگ زرد گردن کلفت هم که محلهمان را قرق کرده و همیشه با گردن کج و چشمهای بیگناه نگاه حسرتآمیز بدست قصاب میکند، آن سگ هم همۀ اینها را میداند؛ آن سگ هم میداند که قصاب از شغل خودش لذت میبرد!
کمی دورتر، زیر یک طاقی، پیرمرد عجیبی نشسته که جلوش بساطی پهن است. توی سفرۀ او یک دستغاله، دو تا نعل، چند جور مهرۀ رنگین، یک گزلیک، یک تلۀ موش، یک گازانبر زنگزده، یک آبدوات کن، یک شانۀ دندانه شکسته، یک بیلچه و یک کوزۀ لعابی گذاشته که رویش را دستمال چک انداخته. ساعتها، روزها، ماهها من از پشت دریچه به او نگاه کردهام، همیشه با شالگردن چرک، عبای ششتری، یخۀ باز که از میان او پشمهای سفید سینهاش بیرون زده با پلکهای واسوخته که ناخوشی سمج و بیحیایی آنرا میخورد و طلسمی که به بازویش بسته به یک حالت نشسته است. فقط شبهای جمعه با دندانهای زرد و افتادهاش قرآن میخواند؛ گویا از همین راه نان خودش را درمیآورد؛ چون من هرگز ندیدهام کسی از او چیزی بخرد. مثل این است که در کابوسهایی که دیدهام اغلب صورت این مرد در آنها بوده است. پشت این کلۀ مازویی و تراشیدۀ او که دورش عمامۀ شیر و شکری پیچیده، پشت پیشانی کوتاه او چه افکار سمج و احمقانهای مثل علف هرزه روییده است؟ گویا سفرۀروبروی پیرمرد و بساط خنزرپنزر او با زندگیاش رابطۀ مخصوص دارد. چند بار تصمیم گرفتم بروم با او حرف بزنم و یا چیزی از بساطش بخرم، اما جرأت نکردم.
دایهام به من گفت این مرد در جوانی کوزهگر بوده و فقط همین یکدانه کوزه را برای خودش نگه داشته و حالا از خرده فروشی نان خودش را درمیآورد. اینها رابطۀ من با دنیای خارجی بود. اما از دنیای داخلی، فقط دایهام و یک زن لکاته برایم مانده بود. ولی ننه جون دایۀ او هم هست، دایۀ هر دومان است؛ چون نه تنها من و زنم خویشوقوم نزدیک بودیم بلکه ننه جون هردومان را با هم شیر داده بود. اصلاً مادر او مادر من هم بود؛ چون من اصلاً مادر و پدرم را ندیدهام و مادر او آن زن بلند بالا که موهای خاکستری داشت مرا بزرگ کرد. مادر او بود که مثل مادرم دوستش داشتم و برای همین علاقه بود که دخترش را به زنی گرفتم.
از پدر و مادرم چند جور حکایت شنیدهام، فقط یکی از این حکایتها که ننه جون برایم نقل کرد پیش خودم تصور میکنم باید حقیقی باشد. ننه جون برایم گفت که پدر و عمویم برادر دوقلو بودهاند، هر دو آنها یک شکل، یک قیافه و یک اخلاق داشتهاند و حتی صدایشان یک جور بوده بطوری که تشخیص آنها از یکدیگر کار آسانی نبوده است. علاوه بر این یک رابطۀ معنوی و حس همدردی هم بین آنها وجود داشته، به این معنی که اگر یکی از آنها ناخوش میشده دیگری هم ناخوش میشده است؛ بقول مردم، مثل سیبی که نصف کرده باشند. بالاخره هر دوی آنها شغل تجارت را پیش میگیرند و در سن بیست سالگی به هندوستان میروند و اجناس ری را از قبیل پارچههای مختلف مثل منیره، پارچۀ گلدار، پارچۀ پنبهای، جبه، شال، سوزن، ظروف سفالی، گل سرشور و جلد قلمدان به هندوستان میبردند و میفروختند. پدرم در شهر بنارس بوده و عمویم را به شهرهای دیگر هند برای کارهای تجارتی میفرستاده. بعد از مدتی پدرم عاشق یک دختر باکرۀ بوگامداسی رقاص معبد لینگم میشود. کار این دختر رقص مذهبی جلوی بت بزرگ لینگم و خدمت بتکده بوده است یک دختر خونگرم زیتونی با پستانهای لیمویی، چشمهای درشت مورب، ابروهای باریک بههمپیوسته، که میانش را خال سرخ میگذاشته.
حالا میتوانم پیش خودم تصورش را بکنم که بوگامداسی یعنی مادرم با ساری ابریشمی رنگین زردوزی، سینۀ باز، سربند دیبا، گیسوی سنگین سیاهی که مانند شبِ ازلی تاریک و در پشت سرش گره زده بود، النگوهای مچ پا و مچ دستش، حلقۀ طلایی که از پرۀ بینی گذرانده بوده، چشمهای درشت سیاه خمار و مورب، دندانهای براق با حرکات آهستۀ موزونی که به آهنگ سهتار و تنبک و تنبور و سنج و کرنا میرقصیده، یک آهنگ ملایم و یکنواخت که مردهای لخت شالمه بسته میزدهاند، آهنگ پر معنی که همۀ اسرار جادوگری و خرافات و شهوتها و دردهای مردم هند در آن مختصر و جمع شده بوده و به وسیله حرکات متناسب و اشارات شهوتانگیز حرکات مقدس بوگامداسی مثل برگ گل باز میشده، لرزشی بطول شانه و بازوهایش میداده، خم میشده و دوباره جمع میشده است، این حرکات که مفهوم مخصوصی دربرداشته و بدون زبان حرف میزدهاست چه تأثیری ممکن است در پدرم کرده باشد؟ مخصوصاٌ بوی عرق گس و یا فلفلی او که مخلوط با عطر موگرا و روغن صندل میشده، بهفهوم شهوتی این منظره میافزوده است، عطری که بوی شیرۀ درختهای دوردست را دارد و به احساسات دور و خفه شده جان میدهد. بوی مجری دوا، بوی دواهایی که در اطاق بچهداری نگه میدارند و از هند میآید، روغنهای ناشناس سرزمینی که پر از معنی و آداب و رسوم قدیم است لابد بوی جوشاندههای مرا میداده. همۀ اینها یادگارهای دور و کشته شدۀ پدرم را بیدار کرده. پدرم بقدری شیفتۀ بوگامداسی میشود که به مذهب دختر رقاص به مذهب لینگم میگرود؛ ولی پس از چندی که دختر آبستن میشود او را ازخدمت معبد بیرون میکنند.
من تازه بدنیا آمده بودم که عمویم از مسافرت خود به بنارس برمیگردد ولی مثل اینکه سلیقه و عشق او هم با سلیقۀ پدرم جور در میآمده، یکدل نه صددل عاشق مادر من میشود و بالاخره او را گول میزند، چون شباهت ظاهری و معنوی که با پدرم داشته این کار را آسان میکند. همینکه قضیه کشف میشود مادرم میگوید که هر دوی آنها را ترک خواهد کرد، مگر به این شرط که پدر و عمویم آزمایش مارناگ را بدهند و هر کدام از آنها که زنده بمانند به او تعلق خواهد داشت. آزمایش از این قرار بوده که پدر و عمویم را بایستی در یک اطاق تاریک مثل سیاهچال با یک مارناگ بیندازند و هر یک از آنها که او را مار گزید طبیعتاً فریاد میزند، آن وقت مارافسا درِ اطاق را باز میکند و دیگری را نجات میدهد و بوگام داسی به او تعلق میگیرد.
قبل از اینکه آنها را در سیاهچال بیندازند پدرم از بوگامداسی خواهش میکند که یکبار دیگر جلو او برقصد، رقص مقدس معبد را بکند، او هم قبول میکند و به آهنگ نیلبک مارافسا جلو روشنایی مشعل با حرکات پر معنای موزون و لغزنده میرقصد و مثل مارناگ پیچوتاب میخورد. بعد پدر و عمویم را در اطاق مخصوصی با مارناگ میاندازند. عوض فریاد اضطرابانگیز، یک نالۀ مخلوط باخندۀ چندشناکی بلند میشود، یک فریاد دیوانهوار. در را باز میکنند، عمویم از اطاق بیرون میآید، ولی صورتش پیر و شکسته و موهای سرش از شدت بیم و هراس، صدای لغزش سوت مار خشمگین که چشمهای گرد و شرر بار و دندانهای زهرآگین داشته و بدنش مرکب بوده از یک گردن دراز که منتهی به یک برجستگی شبیه به قاشق سرکوچک میشده، از شدت وحشت عمویم با موهای سفید از اطاق خارج میشود. مطابق شرط و پیمانْ بوگامداسی متعلق به عمویم میشود. یک چیز وحشتناک! معلوم نیست کسی که بعد از آزمایش زنده مانده پدرم یا عمویم بوده است. چون درنتیجۀ این آزمایش اختلال فکری برایش پیدا شده بوده، زندگی سابق خود را به کلی فراموش کرده و بچه را نمیشناخته. از اینرو تصور کردهاند که عمویم بودهاست.
5
آیا همۀ این افسانه مربوط به زندگی من نیست؟ یا انعکاس این خندۀ چندشانگیز و وحشتِ این آزمایش تأثیر خودش را در من نگذاشته و مربوط به من نمیشود؟
از این ببعد من به جز یک نانخور زیادی و بیگانه چیز دیگری نبودهام. بالاخره عمو یا پدرم برای کارهای تجارتی خودش با بوگام داسی به شهرری برمیگردد و مرا میآورد بدست خواهرش که عمۀ من باشد میسپارد.
دایهام گفت وقت خداحافظی مادرم یک بغلی شراب ارغوانی که در آن زهر دندان ناگمار هندی حل شده بود برای من بدست عمهام میسپارد. یک بوگامداسی چه چیز بهتری میتواند برسم یادگار برای بچهاش بگذارد؟ شراب ارغوانی، اکسیر مرگ که آسودگی همیشگی میبخشد. شاید او هم زندگی خودش را مثل خوشۀ انگور فشرده و شرابش را به من بخشیده بود! از همان زهری که پدرم را کشت. حالا میفهمم چه سوغات گرانبهایی داده است! آیا مادرم زنده است؟ شاید الآن که من مشغول نوشتن هستم او در میدان یک شهر دور دست هند، جلو روشنایی مشعل، مثل مار پیچوتاب میخورد و میرقصد. مثل این که مارناگ او را گزیده باشد، و زن و بچه و مردهای کنجکاو و لخت دور او حلقه زدهاند، در حالی که پدر یا عمویم با موهای سفید، قوز کرده، کنار میدان نشسته به او نگاه میکند و به یاد سیاهچال و صدای سوت و لغزش مار خشمناک افتاده که سر خود را بلند میگیرد، چشمهایش برق میزند، گردنش مثل کفچه میشود و خطی که شبیه عینک است پشت گردنش به رنگ خاکستری تیره نمودار میشود.
بهرحال، من بچۀ شیرخوار بودم که در بغل همین ننهجون گذاشتندم، و ننهجون دختر عمهام، همین زن لکاته مرا هم شیر میدادهاست. و من زیردست عمهام، آن زن بلندبالا که موهای خاکستری روی پیشانیش بود، در همین خانه با دخترشهمین لکاته بزرگ شدم. از وقتی که خودم را شناختم عمهام را بجای مادر خودم گرفتم و او را دوست داشتم؛ بقدری او را دوست داشتم که دخترش همین خواهر شیری خودم را بعدها چون شبیه او بود به زنی گرفتم. یعنی مجبور شدم او را بگیرم. فقط یکبار این دختر خودش را به من تسلیم کرد. هیچوقت فراموش نخواهم کرد. آن هم سر بالین مادر مردهاش بود. خیلی از شب گذشته بود، من برای آخرین وداع همینکه همۀ اهل خانه به خواب رفتند با پیراهن و زیرشلواری بلند شدم، در اطاق مرده رفتم. دیدم دو شمع کافوری بالای سرش میسوخت. یک قرآن روی شکمش گذاشته بودند برای اینکه شیطان در جسمش حلول نکند. پارچۀ روی صورتش را که پس زدم عمهام را با آن قیافۀ باوقار و گیرندهاش دیدم. مثل اینکه همۀ علاقههای زمینی در صورت او به تحلیل رفته بود. یک حالتی که مرا وادار به کرنش میکرد. ولی درعینحال، مرگ بنظرم اتفاق معمولی و طبیعی آمد. لبخند تمسخرآمیزی در گوشۀ لب او خشک شده بود. خواستم دستش را ببوسم و از اطاق خارج شوم، ولی رویم را که برگردانیدم با تعجب دیدم همین لکاته که حالا زنم است وارد شد و روبروی مادرِ مرده مادرش با چه حرارتی خودش را به من چسبانید، مرا به سوی خودش کشید، و چه بوسههای آبداری از من کرد! من از زور خجالت میخواستم به زمین فرو بروم. اما تکلیفم را نمیدانستم. مرده با دندانهای ریکزدهاش مثل این بود که ما را مسخره کرده بود. بنظرم آمد که حالت لبخند آرام مرده عوض شده بود. من بیاختیار او را در آغوش کشیدم و بوسیدم، ولی در این لحظه پردۀ اطاق مجاور پس رفت و شوهر عمهام پدر همین لکاته قوز کرده و شالگردن بسته وارد اتاق شد. خندۀ خشک و زنندۀ چندشانگیزی کرد. مو به تن آدم راست میشد. بهطوریکه شانههایش تکان میخورد، ولی بطرف ما نگاه نکرد. من از زور خجالت میخواستم به زمین فروروم، و اگر میتوانستم یکسیلی محکم بصورت مرده میزدم که بحالت تمسخر به ما نگاه میکرد. چهننگی! هراسان از اطاق مجاور بیرون دویدم.
برای خاطر همین لکاته شاید اینکار را جور کرده بود تا مجبور بشوم او را بگیرم. با وجود اینکه خواهر برادر شیری بودیم، برای اینکه آبروی آنها به باد نرود مجبور بودم که او را به زنی اختیار کنم. چون این دختر باکره نبود. این مطلب را هم نمیدانستم. من اصلاً نتوانستم بدانم. فقط به من رسانده بودند. همان شب عروسی وقتی که توی اطاق تنها ماندیم من هر چه التماس درخواست کردم، به خرجش نرفت و لخت نشد. میگفت «بی نمازم». مرا اصلاً بطرف خودش راه نداد. چراغ را خاموش کرد و رفت آنطرف اطاق خوابید. مثل بید به خودش میلرزید، انگاری که او را در سیاهچال با یک اژدها انداخته بودند. کسی باور نمیکند؛ یعنی باور کردنی هم نیست. او نگذاشت که من یک ماچ از لپهایش بکنم. شب دوم هم من رفتم سرجای شب اول روی زمین خوابیدم؛ و شبهای بعد هم از همین قرار، جرأت نمیکردم.
بالاخره مدتها گذشت که من آنطرف اطاق روی زمین میخوابیدم. کی باور میکند؟ دو ماه، نه، دو ماه و چهار روز دور از او روی زمین خوابیدم و جرات نمیکردم نزدیکش بروم. او قبلا آن دستمال پرمعنی را درست کرده بود،خون کبوتر به آن زده بود. نمیدانم! شاید همان دستمالی بود که از شب اول عشقبازی خودش نگه داشته بود برای اینکه بیشتر مرا مسخره بکند. آنوقت همه به من تبریک میگفتند. به هم چشمک میزدند، و لابد توی دلشان میگفتند: یارو دیشب قلعه را گرفته»؛ و من به روی مبارکم نمیآوردم. به من میخندیدند، به خریت من میخندیدند. با خودم شرط کرده بودم که روزی همۀ اینها را بنویسم.
بعد از آنکه فهمیدم او فاسقهای جفت و تاک دارد و شاید بعلت اینکه آخوند چند کلمه عربی خوانده بود و او را تحت اختیار من گذاشته بود از من بدش میآمد! شاید میخواست آزاد باشد! بالاخره یکشب تصمیم گرفتم که به زور پهلویش بروم. تصمیم خودم را عملی کردم. اما بعد از کشمکش سخت او بلند شد و رفت؛ و من فقط خود را راضی کردم آن شب در رختخوابش که حرارت تن او به جسم آن فرو رفته بود و بوی او را میداد بخوابم و غلت بزنم. تنها خواب راحتی که کردم همان شب بود. از آن شب ببعد اطاقش را از اطاق من جدا کرد.
شبها وقتی که وارد خانه میشدم او هنوز نیامده بود، نمیدانستم که آمده است یا نه! اصلاً نمیخواستم که بدانم. چون من محکوم به تنهایی، محکوم به مرگ بودم. خواستم بههر وسیلهای شده با فاسقهای او رابطه پیدا کنم. این را دیگر کسی باور نخواهد کرد. از هر کسی که شنیده بودم خوشش میآمد کشیک میکشیدم؛ میرفتم هزار جور خفت و مذلت به خودم هموار میکردم، با آن شخص آشنا میشدم، تملقش را میگفتم و او را برایش غر میزدم و میآوردم؛ آنهم چه فاسقهایی: سیرابیفروش، فقیه، جگرکی، رییس داروغه، مقنی، سوداگر، فیلسوف، که اسمها و القابشان فرق میکرد، ولی همه شاگرد کلهپز بودند. همۀ آنها را به من ترجیح میداد.
با چه خفت و خواری خودم را کوچک و ذلیل میکردم! کسی باور نخواهد کرد. میترسیدم زنم از دستم در برود. میخواستم طرز رفتار، اخلاق و دلربایی را از فاسقهای زنم یاد بگیرم، ولی جاکشِ بدبختی بودم که همه احمقها به ریشم میخندیدند. اصلاً چطور میتوانستم رفتار و اخلاق رجالهها را یاد بگیرم؟ حالا میدانم آنها را دوست داشت، چون بیحیا، احمق و متعفن بودند. عشق او اصلاً با کثافت و مرگ توام بود. آیا حقیقتاً من مایل بودم با او بخوابم؟ آیا صورت ظاهر او مرا شیفتۀ خودش کرده بود یا تنفر او از من؟ یا حرکات و اطوارش بود و یا علاقه و عشقی که از بچگی به مادرش داشتم؟ و یا همۀ اینها دست به یکی کرده بودند؟ نه، نمیدانم. تنها یک چیز را میدانم: این زن، این لکاته، این جادو، نمیدانم چه زهری در روح من، در هستی من ریخته بود که نه تنها او را میخواستم، بلکه تمام ذرات تنم ذرات تن او را لازم داشت. فریاد میکشید که لازم دارد و آرزوی شدیدی میکردم که با او در جزیرۀ گمشدهای باشم که آدمیزاد در آنجا وجود نداشته باشد؛ آرزو میکردم که یک زمینلرزه یا طوفان یا صاعقۀ آسمانی همۀ این رجالهها که پشت دیوار اطاقم نفس میکشیدند، دوندگی میکردند و کیف میکردند، همه را میترکانید و فقط من و او میماندیم. آیا آنوقت هم هر جانور دیگر، یک مار هندی، یا یک اژدها را بمن ترجیح نمیداد؟ آرزو میکردم که یکشب را با او بگذرانم و با هم در آغوش هم میمردیم. بنظرم میآید که این نتیجۀ عالی وجود و زندگی من بود. مثل این بود که این لکاته از شکنجۀ من کیف و لذت میبرد، مثل اینکه دردی که مرا میخورد کافی نبود.
بالاخره من از کار و جنبش افتادم و خانهنشین شدم مثل مردۀ متحرک. هیچکس از رمز میان ما خبر نداشت. دایۀ پیرم که مونس مرگ تدریجی من شده بود به من سرزنش میکرد. برای خاطر همین لکاته، پشت سرم، اطراف خودم میشنیدم که در گوشی به هم میگفتند: این زن بیچاره چطور تحمل این شوهر دیوانه را میکند؟ حق به جانب آنها بود، چون تا درجهای که من ذلیل شده بودم باور کردنی نبود. روزبروز تراشیده میشدم،خودم را که در آینه نگاه میکردم گونههایم سرخ و رنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بودم. تنم پر حرارت و چشمهایم حالت خمار و غمانگیزی به خود گرفته بود. از این حالت جدید خودم کیف میکردم و در چشمهایم غبار مرگ را دیده بودم دیده بودم که باید بروم.
بالاخره حکیمباشی را خبر کردند حکیم رجالهها، حکیم خانوادگی که بقول خودش ما را بزرگ کرده بود با عمامۀ شیر و شکری و سه قبضه ریش وارد شد. او افتخار میکرد که دوای قوت با هبه پدربزرگم داده، خاکهشیر و نبات به حلق من ریخته و فلوس به ناف عمهام بسته است. باری، همینکه آمد سر بالین من نشست نبضم را گرفت، زبانم را دید، دستور داد شیر ماچهالاغ و ماءشعیر بخورم و روزی دو مرتبه بخور کندر و زرنیخ بدهم. چند نسخۀ بلند بالا هم به دایهام سپرد که عبارت بود از جوشاندۀ و روغنهای عجیب و غریب از قبیل: پرزوفا، زیتون، ربسوس، کافور، پر سیاوشان، روغن بابونه، روغن غاز، تخم کتان، تخم صنوبر و مزخرفات دیگر.
حالم بدتر شده بود؛ فقط دایهام که دایۀ او هم بود با صورت پیر و موهای خاکستری، گوشۀ اطاق، کنار بالین من مینشست، به پیشانیم آب سرد میزد و جوشانده برایم میآورد. از حالات و اتفاقات بچگی من و آن لکاته صحبت میکرد. مثلاً او بمن گفت که زنم از توی ننو عادت داشته همیشه ناخن چپش را میجویده، به قدری میجویده که زخم میشده؛ و گاهی هم برایم قصه نقل میکرد. بنظرم میآمد که این قصهها سن مرا به عقب میبَرد و حالت بچگی در من تولید میکرد چون مربوط به یادگارهای آندوره بوده است وقتیکه خیلی کوچک بودم و در اطاقی که من و زنم توی ننو پهلوی هم خوابیده بودیم یک ننوی بزرگ دو نفره. درست یادم هست همین قصهها را میگفت. حالا بعضی ازقسمتهای این قصهها که سابق براین باور نمیکردم برایم امر طبیعی شدهاست.
چون ناخوشی دنیای جدیدی در من تولید کرد، یک دنیای ناشناس، محو و پر از تصویرها و رنگها و میلهائی که درحال سلامت نمیشود تصور کرد؛ و گیرودارهای این متلها را با کیف و اضطراب ناگفتنی در خودم حس میکردم؛ حس میکردم که بچه شدهام؛ و همین الآن که مشغول نوشتن هستم در احساسات شرکت میکنم، همۀ این احساسات متعلق به الآن است و مال گذشته نیست.
گویا حرکات، افکار، آرزوها و عادات مردمان پیشین که به توسط این متلها به نسلهای بعد انتقال داده شده یکی از واجبات زندگی بوده است. هزاران سال است که همین حرفها را زدهاند، همین جماعها را کردهاند، همین گرفتاریهای بچگانه را داشتهاند. آیا سرتاسر زندگی یک قصۀ مضحک، یک متل باورنکردنی و احمقانه نیست؟ آیا من فسانه و قصۀ خودم را نمینویسم؟ قصه فقط یک راه فرار برای آرزوهای ناکام است. آرزوهائی که به آن نرسیدهاند. آرزوهائی که هر متلسازی مطابق روحیۀ محدود و موروثی خودش تصور کردهاست. کاش میتوانستم مانند زمانی که بچه و نادان بودم آهسته بخوابم خواب راحت بیدغدغه.
بیدار که میشدم روی گونههایم سرخ به رنگ گوشت جلو دکان قصابی شده بود. تنم داغ بود و سرفه میکردم. چه سرفههای عمیق ترسناکی؟ سرفههائی که معلوم نبود از کدام چالۀ گمشدۀ تنم بیرون میآمد! مثل سرفۀ یا بوهائی که صبح زود لش گوسفند برای قصاب میآوردند.
درست یادم است هوا به کلی تاریک بود، چند دقیقه در حال اغما بودم قبل از اینکه خوابم ببرد با خودم حرف میزدم. در این موقع حس میکردم حتم داشتم که بچه شده بودم و در ننو خوابیده بودم. حس کردم کسی نزدیک من است. خیلی وقت بود همۀ اهل خانه خوابیده بودند. نزدیک طلوع فجر بود؛ و ناخوشها میدانند در این موقع مثل این است که زندگی از سرحد دنیا بیرون کشیده میشود. قلبم به شدت میتپید ولی ترسی نداشتم، چشمهایم باز بود ولی کسی را نمیدیدم، چون تاریکی خیلی غلیظ و متراکم بود.
چند دقیقه گذشت یک فکر ناخوش برایم آمد؛ باخودم گفتم: شاید اوست. در همین لحظه حس کردم که دست خنکی روی پیشانی سوزانم گذاشته شد. به خودم لرزیدم؛ دو سه بار از خودم پرسیدم: آیا این دست عزرائیل نبوده است؟ و به خواب رفتم. صبح که بیدار شدم دایهام گفت: دخترم (مقصودش زنم، آن لکاته بود) آمده بود بر سربالین من و سرم را روی زانویش گذاشته بودم، مثل بچهها مرا تکان میداده. گویا حس پرستاری مادری در او بیدار شده بوده. کاش در همان لحظه مرده بودم. شاید آن بچهای که آبستن بوده مرده است! آیا بچۀ او بدنیا آمده بوده؟ من نمیدانستم.
در این اطاق که هر دم برای من تنگتر و تاریکتر از قبر میشد دایم چشم به راه زنم بودم؛ ولی او هرگز نمیآمد. آیا از دست او نبود که به اینروز افتاده بودم؟ شوخی نیست، سه سال، نه، دو سال و چهار ماه بود، ولی روز و ماه چیست؟ برای من معنی ندارد، برای کسی که در گور است زمان بیمعنی است. این اتاق، مقبرۀ زندگی و افکارم بود. همۀ دوندگیها، صداها و همۀ تظاهرات زندگی دیگران، زندگی رجالهها که همهشان جسماً و روحاً یکجور ساخته شدهاند برای من عجیب و بیمعنی شده بود. از وقتی که بستری شده بودم در یک دنیای غریب و باور نکردنی بیدار شده بودم که احتیاجی به دنیای رجالهها نداشتم. یک دنیائی که در خودم بود، یک دنیای پر از مجهولات؛ و مثل این بود که مجبور بودم همۀ سوراخ سنبههای آنرا سرکشی و وارسی بکنم.
شب موقعی که وجود من در سرحد دو دنیا موج میزد، کمی قبل از دقیقهای که در یک خواب عمیق و تهی غوطهور بشوم، خواب میدیدم. به یک چشم بههمزدن، من زندگی دیگری به غیر از زندگی خودم را طی میکردم، در هوای دیگری نفس میکشیدم و دور بودم. مثل اینکه میخواستم از خودم بگریزم و سرنوشتم را تغییر بدهم. چشمم را که میبستم دنیای حقیقی خودم به من ظاهر میشد. این تصویرها زندگی مخصوص بخود داشتند، آزادانه محو و دوباره پدیدار میشدند. گویا ارادۀ من در آنها مؤثر نبود. ولی این مطلب مسلَّم هم نیست. مناظری که جلو من مجسم میشد خواب معمولی نبود، چون هنوز خوابم نبرده بود. من در سکوت و آرامش این تصویرها را از هم تفکیک میکردم و با یکدیگر میسنجیدم. بنظرم میآمد که تا این موقع خودم را نشناخته بودم، و دنیا آنطوری که تاکنون تصور میکردم مفهوم و قوۀ خود را از دست داده بود و به جایش تاریکی شب فرمانروائی داشت چون به من نیاموخته بودند که به شب نگاه بکنم و شب را دوست داشته باشم.
من نمیدانم در این وقت آیا بازویم به فرمانم بود یا نه! گمان میکردم اگر دستم را به اختیار خودش میگذاشتم به وسیلۀ تحریک مجهول و ناشناسی خودبخود بکار میافتاد بیآنکه بتوانم در حرکات آن دخل و تصرفی داشته باشم. اگر دایم همۀ تنم را مواظبت نمیکردم و بیاراده متوجه آن نبودم، قادر بود که کارهائی از آن سر بزند که هیچ انتظارش را نداشتم. این احساس از دیرزمانی در من پیدا شده بود که زندهزنده تجزیه میشدم. نه تنها جسمم، بلکه روحم همیشه با قلبم متناقض بود و با هم سازش نداشتند. همیشه یک نوع فسخ و تجزیۀ غریبی را طی میکردم. گاهی فکر چیزهائی را میکردم که خودم نمیتوانستم باور کنم. گاهی حس ترحم در من تولید میشد، در صورتی که عقلم به من سرزنش میکرد. اغلب با یک نفر که حرف میزدم، یا کاری میکردم، راجع به موضوعهای گوناگون داخل بحث میشدم در صورتی که حواسم جای دیگری بود بفکر خودم بودم و توی دلم بخودم ملامت میکردم.
یک تودۀ در حال فسخ و تجزیه بود. گویا همیشه اینطور بوده و خواهم بود یک مخلوط نا متناسب عجیب. … چیزی که تحمل ناپذیر است حس میکردم از همۀ این مردمی که میدیدم و میانشان زندگی میکردم دور هستم ولی یک شباهت ظاهری، یک شباهت محو و دور و در عینحال نزدیک، مرا به آنها مربوط میکرد. همین احتیاجات مشترک زندگی بود که از تعجب من میکاست. شباهتی که بیشتر از همه به من زجر میداد این بود که رجالهها هم مثل من از این لکاته اززنم خوششان میآمد و او هم بیشتر به آنها راغب بود. حتم دارم که نقصی در وجود یکی از ما بوده است.
اسمش را لکاته گذاشتم چون هیچ اسمی به این خوبی رویش نمیافتاد. نمیخواهم بگویم زنم، چون خاصیت زن و شوهری بین ما وجود نداشت و به خودم دروغ میگفتم. من همیشه از روز ازل او را لکاته نامیدهام؛ ولی این اسم کشش مخصوصی داشت؛ اگر او را گرفتم برای این بود که اول او به طرف من آمد؛ آنهم از مکر و حیلهاش بود. نه، هیچ علاقهای به من نداشت. اصلاً چطور ممکن بود او به کسی علاقه پیدا کند؟ یک زن هوسباز که یک مرد را برای شهوترانی، یکی را برای عشقبازی و یکی را برای شکنجه دادن لازم داشت. گمان نمیکنم که او به این تثلیت هم اکتفا میکرد! ولی مرا قطعاً برای شکنجه دادن انتخاب کرده بود؛ و در حقیقت بهتر از این نمیتوانست انتخاب بکند. اما من او را گرفتم چون شبیه مادرش بود؛ چون یک شباهت محو و دور با خودم داشت.
حالا او را نه تنها دوست داشتم، بلکه همۀ ذرات تنم او را میخواست. مخصوصاً میانتنم، چون نمیخواهم احساسات حقیقی را زیر لفاف موهوم عشق و علاقه و الهیات پنهان کنم. چون الفاظ ادبی به دهنم مزه نمیکند. گمان میکردم که یک جور تشعشع یا هاله مثل هالهای که دور سرِ انبیاء میکشند میان بدنم موج میزد و هالۀ میان بدن او را لابد هالۀ رنجور و ناخوش من میطلبید و با تمام قوا بطرف خودش میکشید.
6
حالم که بهتر شد تصمیم گرفتم بروم؛ بروم خود را گم بکنم مثل سگ خوره گرفته که میداند باید بمیرد؛ مثل پرندگانی که هنگام مرگشان پنهان میشوند. صبح زود بلند شدم، دو تا کلوچه که سر رف بود برداشتم و بطوری که کسی ملتفت نشود از خانه فرار کردم، از نکبتی که مرا گرفته بود گریختم، بدون مقصود معینی از میان کوچهها، بیتکلیف از میان رجالههائی که همه آنها قیافۀ طماع داشتند و دنبال پول و شهرت میدویدند گذشتم؛ من احتیاجی به دیدن آنها نداشتم چون یکی از آنها نمایندۀ باقی دیگرشان بود. همۀ آنها یک دهن بودند که یک مشت روده به دنبال آن آویخته و منتهی به آلت تناسلیشان میشد.
ناگهان حس کردم که چالاکتر و سبکتر شدهام، عضلات پاهایم بهتندی و جلدی مخصوصی که تصورش را نمیتوانستم بکنم به راه افتاده بود. حس میکردم که از همه قیدهای زندگی رستهام. شانههایم را بالا انداختم، این حرکت طبیعی من بود، در بچگی هر وقت از زیر بار زحمت و مسئولیتی آزاد میشدم همین حرکت را انجام میدادم.
آفتاب بالا میآمد و میسوزانید. درکوچههای خلوت افتادم، سر راهم خانههای خاکستری رنگ به اشکال هندسی عجیب و غریب مکعب، منشور، مخروطی با دریچههای کوتاه و تاریک دیده میشد. این دریچهها بیدروبست، بیصاحب و موقت بنظر میآمدند. مثل این بود که هرگز یک موجود زنده نمیتوانست در این خانهها مسکن داشته باشد. خورشید مانند تیغ طلائی از کنار سایۀ دیوار میتراشید و برمیداشت. کوچهها بین دیوارهای کهنۀ سفید کرده ممتد میشدند، همه جا آرام و گنگ بود، مثل اینکه همۀ عناصر قانون مقدس آرامش هوای سوزان قانون سکوت را مراعات کرده بودند. بنظر میآمد که در همه جا اسراری پنهان بود، بهطوریکه ریههایم جرئت نفس کشیدن را نداشتند. یک مرتبه ملتفت شدم که از دروازه خارج شدهام. حرارت آفتاب با هزاران دهن مکنده عرق تن مرا بیرون میکشید. بتههای صحرا زیر آفتاب تابان به رنگ زردچوبه درآمده بودند. خورشید مثل چشم تبدار، پرتو سوزان خود را از ته آسمان نثار منظرۀ خاموش و بیجان میکرد. ولی خاک و گیاههای اینجا بوی مخصوصی داشت، بوی آن بهقدری قوی بود که از استشمام آن به یاد دقیقههای بچگی خودم افتادم. نه تنها حرکات و کلمات آن زمان را در خاطرم مجسم کرد، بلکه یک لحظه آن دوره را درخودم حس کردم، مثل اینکه دیروز اتفاق افتاده بود. یکنوع سرگیجۀ گوارا به من دست داد، مثل اینکه دوباره در دنیای گمشدهای متولد شده بودم. این احساس یک خاصیت مست کننده داشت و مانند شراب کهنۀ شیرین در رگ و پی من تا ته وجودم تأثیر کرد.
در صحرا خارها، سنگها، تنۀ درختها و بتههای کوچک کاکوتی را میشناختم، بوی خودمانی سبزهها را میشناختم، یاد روزهای دوردست خودم افتادم ولی همۀ این یادبودها به طرز افسون مانندی از من دور شده بود و آن یادگارها با هم زندگی مستقلی داشتند، در صورتیکه من شاهد دور و بیچارهای بیش نبودم و حس میکردم که میان من و آنها گردابِ عمیقی کنده شده بود. حس میکردم که امروز دلم تهی است، و بتههای عطر جادوئی آنزمان را گم کرده بودند، درختهای سرو بیشتر فاصله پیدا کرده بودند، تپهها خشکتر شده بودند. موجودی که آنوقت بودم دیگر وجود نداشت و اگر حاضرش میکردم و با او حرف میزدم نمیشنید و مطالب مرا نمیفهمید. صورت یکنفر آدمی را داشت که سابق بر این با او آشنا بودهام ولی از من و جزو من نبود. دنیا بنظرم یک خانۀ خالی و غمانگیز آمد و در سینهام اضطرابی دوران میزد، مثل اینکه حالا مجبور بودم باپای برهنه همۀ اطاقهای این خانه را سرکشی بکنم. از اطاقهای تودرتو میگذشتم، ولی زمانی که به اطاق آخر در مقابل آن لکاته میرسیدم درهای پشت سرم خودبخود بسته میشد و فقط سایههای لرزان دیوارهائی که زاویۀ آنها محو شده بود مانند کنیزان و غلامان سیاهپوست در اطرافمن پاسبانی میکردند.
نزدیک نهر سورن که رسیدم جلوم یک کوه خشک خالی پیدا شد. هیکل خشک و سخت کوه مرا بیاد دایهام انداخت، نمیدانم چه رابطهای بین آنها وجود داشت! از کنار کوه گذشتم، در یک محوطۀ کوچک و با صفائی رسیدم که اطرافش را کوه گرفته بود، روی زمین از بتههای نیلوفر کبود پوشیده شده بود، و بالای کوه یک قلعۀ بلند که باخشتهای وزین ساخته بودند دیده میشد.
در این وقت احساس خستگی کردم. رفتم کنار نهر سورن زیر سایۀ یک درخت کهن سرو روی ماسه نشستم. جای خلوت و دنجی بود. بنظر میآمد که تا حالا کسی پایش را اینجا نگذاشته بود. ناگهان ملتفت شدم دیدم از پشت درختهای سرو یک دختربچه بیرون آمد و بطرف قلعه رفت. لباس سیاهی داشت که با تاروپود خیلی نازک و سبک گویا با ابریشم بافته شده بود. ناخن دست چپش را میجوید و با حرکتِ آزادانه و بیاعتنا میلغزید و رد میشد. بنظرم آمد که من او را دیده بودم و میشناختم. ولی از این فاصلۀ دور زیر پرتو خورشید نتوانستم تشخیص بدهم که چطور یکمرتبه ناپدید شد!
من سرجای خودم خشکم زده بود، بیآنکه بتوانم کمترین حرکتی بکنم. ولی یکدفعه با چشمهای جسمانی خودم او را دیدم که از جلو من گذشت و ناپدید شد. آیا او موجودی حقیقی و یا یک وهم بود؟ آیا خواب دیده بودم و یا در بیداری بود؟ هرچه کوشش کردم که یادم بیاید بیهوده بود. لرزۀ مخصوصی روی تیرۀ پشتم حس کردم. بنظرم آمد که در این ساعت همۀ سایههای قلعه روی کوه جان گرفته بودند و آن دخترک یکی از ساکنین سابق شهر قدیمی ری بوده. منظرهای که جلو من بود یکمرتبه بنظرم آشنا آمد. در بچگی یک روز سیزدهبدر یادم افتاد که همین جا آمده بودم، ماد رزنم و آن لکاته هم بودند. ما چقدر آنروز پشت درختهای سرو دنبال یکدیگر دویدیم و بازی کردیم! بعد یکدسته از بچههای دیگر هم به ما ملحق شدند که درست یادم نیست. سرمامک بازی میکردیم. یکمرتبه که من دنبال همین لکاته رفتم نزدیک همان نهر سورن بود پای او لغزید و در نهر افتاد؛ او را بیرون آوردند بردند پشت درخت سرو رختش را عوض بکنند من هم دنبالش رفتم. جلو او چادر نماز گرفته بودند، اما من دزدکی از پشت درخت تمام تنش را دیدم. او لبخند میزد و انگشت سبابۀ دست چپش را میجوید. بعد یک رودوشی سفید به تنش پیچیدند و لباس سیاه ابریشمی او را که از تاروپود نازک بافته شده بود جلو آفتاب پهن کردند.
بالأخره پای درخت کهنِ سرو روی ماسه دراز کشیدم. صدای آب مانندحرفهای بریدهبریده و نامفهومی که در عالمِ خواب زمزمه میکنند به گوشم میرسید. دستهایم را بیاختیار در ماسۀ گرم و نمناک فرو بردم. ماسۀ گرم نمناک را در مشتم میفشردم مثل گوشت سفتِ تنِ دختری بود که در آب افتاده باشد و لباسش را عوض کرده باشند.
نمیدانم چقدر وقت گذشت وقتی از سرجای خودم بلند شدم بیاراده براه افتادم. همه جا ساکت و آرام بود. من میرفتم ولی اطراف خودم را نمیدیدیم. یک قوهای که به ارادۀ من نبود مرا وادار برفتن میکرد. همۀ حواسم متوجه قدمهای خودم بود. من راه نمیرفتم ولی مثل آن دختر سیاهپوش روی پاهایم میلغزیدم و رد میشدم. همینکه بخودم آمدم دیدم در شهر و جلو خانۀ پدرزنم هستم. نمیدانم چرا گذارم بخانۀ پدرزنم افتاد! پسر کوچکش برادر زنم روی سکو نشسته بود، مثل سیبی که با خواهرش نصف کرده باشند. چشمهای مورب ترکمنی، گونههای برجسته، رنگ گندمی، دماغ شهوتی، صورت لاغر ورزیده داشت. همینطور که نشسته بود انگشت سبابۀ دست چپش را به دهنش گذاشته بود. من بیاختیار جلو رفتم دست کردم کلوچههائی که در جیبم بود در آوردم به او دادم و گفتم: «اینها را شاجون برایت داده». چون زنِ من بجای مادر خودش شاجون میگفت. او با چشمهای ترکمنی خود نگاه تعجبآمیزی به کلوچهها کرد که با تردید در دستش گرفته بود. من روی سکوی خانه نشستم او را در بغلم نشاندم و بخودم فشار دادم. تنش گرم و ساق پاهایش شبیه ساق پاهای زنم بود و همان حرکات بیتکلف او را داشت. لبهای او شبیه لبهای پدرش بود، اما آنچه که نزد پدرش مرا متنفر میکرد برعکس در او برای من جذبه و کشندگی داشت، مثل این بود که لبهای نیمهباز او تازه از یک بوسۀ گرم طولانی جدا شده؛ روی دهن نیمهبازش را بوسیدم که شبیه لبهای زنم بود. لبهای او طعم کونۀ خیار میداد تلخمزه و گس بود. لابد لبهای آن لکاته هم همین طعم را داشت!
درهمین وقت دیدم پدرش آن پیرمرد قوزی که شالگردن بسته بود از درِ خانه بیرون آمد بیآنکه بطرف من نگاه بکند رد شد. بریدهبریده میخندید،خندۀ ترسناکی بود که مو را به تنِ آدم راست میکرد؛ و شانههایش از شدتِ خنده میلرزید. از زور خجالت میخواستم بزمین فرو بروم. نزدیک غروب شده بود، بلند شدم، مثل اینکه میخواستم از خودم فرار کنم. بدون اراده راهِ خانه را پیش گرفتم. هیچکس و هیچچیز را نمیدیدیم؛ بنظرم میآمد که از میان یک شهر مجهول و ناشناس حرکت میکردم! خانههای عجیب و غریب با اشکال هندسی بریدهبریده با دریچههای متروک سیاه اطراف من بود. مثل این بود که هرگز یک جنبنده نمیتوانست در آن مسکن داشته باشد. ولی دیوارهای سفید آنها با روشنائی ناچیزی میدرخشید، و چیزی که غریب بود، چیزی که نمیتوانستم باور بکنم، در مقابل هر یک از این دیوارها میایستادم، جلو مهتاب سایهام بزرگ و غلیظ به دیوار میافتاد ولی بدون سر بود. سایهام سر نداشت. شنیده بودم که اگر سایۀ کسی سر نداشته باشد تا سرِ سال میمیرد.
هراسان وارد خانهام شدم و به اطاقم پناه بردم. در همین وقت خوندماغ شدم، و بعد از آنکه مقدار زیادی خون از دماغم رفت بیهوش در رختخوابم افتادم. دایهام مشغول پرستاری من شد. قبل از اینکه بخوابم در آینه بصورت خود نگاه کردم دیدم صورتم شکسته، محو و بیروح شده بود. بقدری محو بود که خودم را نمیشناختم. رفتم در رختخواب لحاف را روی سرم کشیدم، غلت زدم، رویم را بطرف دیوار کردم، پاهایم را جمع کردم، چشمهایم را بستم و دنبالۀ خیالات را گرفتم. این رشتههائی که سرنوشت تاریک، غمانگیز، مهیب و پر از کیف مرا تشکیل میداد؛ آنجائی که زندگی با مرگ بههم آمیخته میشود و تصویرهای منحرف شده بوجود میآید؛ میلهای کشته شدۀ دیرین، میلهای محو شده و خفه شده دوباره زنده میشوند و فریاد انتقام میکشند. در این وقت از طبیعت و دنیای ظاهری کنده میشدم و حاضر بودم که درجریان ازلی محو و نابود شوم. چندبار با خودم زمزمه کردم: «مرگ… مرگ…کجائی؟». همین به من تسکین داد و چشمهایم بههم رفت.
چشمهایم که بسته شد دیدم در میدان محمدیه بودم، دار بلندی برپا کرده بودند و پیرمرد خنزرپنزری جلو اطاقم را به چوبۀ دار آویخته بودند. چند نفر داروغۀ مست پای دار شراب میخوردند. مادرزنم با صورتِ برافروخته، با صورتی که در موقعِ اوقات تلخی زنم حالا میبینم که رنگ لبش میپرد و چشمهایش گرد و وحشتزده میشود، دست مرا میکشید از میان مردم رد میکرد و به میرغضب که لباس سرخ پوشیده بود نشان میداد و میگفت: «این هم دار بزنید». من هراسان از خواب پریدم، مثل کوره میسوختم، تنم خیس عرق بود و حرارت سوزانی روی گونههایم شعلهور بود. برای اینکه خودم را از دست این کابوس برهانم بلند شدم آب خوردم و کمی به سرورویم زدم. دوباره خوابیدم ولی خواب بچشمم نمیآمد.
در سایه روشن اطاق به کوزۀ آب که روی رف بود خیره شده بودم. بنظرم آمد تا مدتی که کوزه روی رف است خوابم نخواهد برد. یک جور ترس بیجا برایم تولید شده بود که کوزه خواهد افتاد، بلند شدم که جای کوزه را محفوظ کنم، ولی بواسطۀ تحریک مجهولی که خودم ملتفت نبودم دستم عمداً به کوزه خورد، کوزه افتاد و شکست. بالاخره پلکهای چشمم را بههم فشار دادم، اما به خیالم رسید که دایهام بلند شده به من نگاه میکند. مشتهای خود را زیر لحاف گره کردم، اما هیچ اتفاق فوقالعادهای رخ نداده بود. درحالت اغما صدای درِ کوچه را شنیدم، صدای پای دایهام را شنیدم که نعلینش بزمین میکشید و رفت نان و پنیر را گرفت. بعد صدای دوردست فروشندهای آمد که میخواند «صفرا بره شاتوت…».
نه، زندگی مثل معمول، خسته کننده شروع شده بود. روشنائی زیادتر میشد، چشمهایم را که باز کردم یک تکه از انعکاس آفتاب روی سطح آب حوض که از دریچۀ اطاقم به سقف افتاده بود میلرزید. بنظرم آمد خواب دیشب آنقدر دور و محو شده بود مثل اینکه چند سال قبل وقتی بچه بودم دیدهام. دایهام چاشت مرا آورده، مثل این بود که صورت دایهام روی یک آینۀ دق منعکس شده باشد، آنقدر کشیده و لاغر بنظرم جلوه کرد، بشکل باورنکردنی مضحکی درآمده بود. انگاری که وزن سنگینی صورتش را پایین کشیده بود.
با اینکه ننهجون میدانست دود غلیان برایم بد است باز هم در اطاقم غلیان میکشید. اصلاً تا غلیان نمیکشید سر دماغ نمیآمد. از بس که دایهام از خانهاش از عروسش و پسرش برایم حرف زده بود، مرا هم با کیفهای شهوتی خودش شریک کرده بود. چقدر احمقانه است! گاهی بیجهت به فکر زندگی اشخاص خانۀ دایهام میافتادم؛ ولی نمیدانم چرا هرجور زندگی و خوشی دیگران دلم را بههم میزند. در صورتی که میدانستم زندگی من تمام شده و بطرز دردناکی آهسته خاموش میشود! به من چه ربطی داشت که فکرم را متوجه زندگی احمقها و رجالهها بکنم که سالم بودند، خوب میخوردند، خوب میخوابیدند وخوب جماع میکردند و هرگز ذرهای از دردهای مرا حس نکرده بودند و بالهای مرگ هر دقیقه به سر و صورتشان ساییده نشده بود؟
ننهجون مثل بچهها با من رفتار میکرد. میخواست همه جای مرا ببیند. من هنوز از زنم رو درواسی داشتم. وارد اطاقم که میشدم روی خلط خودم را که در لگن انداخته بودم میپوشاندم. موی سروریشم را شانه میکردم. شب کلاهم را مرتب میکردم. ولی پیش دایهام هیچ جور رودرواسی نداشتم. چرا این زن که هیچ رابطهای با من نداشت خودش را آنقدر داخل زندگی من کرده بود. یادم است در همین اطاق، روی آبانبار، زمستانها کرسی میگذاشتند. من و دایهام با همین لکاته دور کرسی میخوابیدیم. تاریکروشن چشمهایم باز میشد نقش روی پردۀ گلدوزی که جلو در آویزان بود در مقابل چشمم جان میگرفت؛ چه پردۀ عجیب ترسناکی بود؟ رویش یک پیرمرد قوزکرده شبیه جوکیان هند شالمه بسته زیر یکدرخت سرو نشسته بود و سازی شبیه سهتار دردست داشت و یک دختر جوان خوشگل مانند بوگامداسی رقاصه بتکدههای هند دستهایش را زنجیر کرده بود و مثل این بود که مجبور است جلو پیرمرد برقصد! پیش خودم تصور میکردم شاید این پیرمرد را هم در یک سیاهچال با یک مارناگ انداخته بودند که به این شکل درآمده بود و موهای سروریشش سفید شده بود. ازاین پردههای زردوزی هندی بود که شاید پدر یا عمویم از ممالک دور فرستاده بودند. به این شکل که زیاد دقیق میشدم میترسیدم. دایهام را خوابآلود بیدار میکردم، او با نفس بد بو و موهای خشن سیاهش که به صورتم مالیده میشد مرا به خودش میچسبانید.
صبح که چشمم باز شد او به همان شکل در نظرم جلوه کرد. فقط خطهای صورتش گودتر و سختتر شده بود. اغلب برای فراموشی، برای فرار از خودم، ایام بچگی خودم را به یاد میآورم. برای اینکه خودم را در حال قبل از ناخوشی حس کنم؛ حس کنم که سالمام؛ هنوز حس میکردم که بچه هستم و برای مرگم، برای معدوم شدنم یک نفس دومی بود که به حال من ترحم میآورد، به حال این بچهای که خواهد مرد. در مواقع ترسناک زندگی خودم همینکه صورت آرام دایهام را میدیدم، صورت رنگپریده، چشمهای گود و بیحرکت و کدر و پرههای نازک بینی و پیشانی استخوانی پهن او را که میدیدم، یادگارهای آنوقت در من بیدار میشد. شاید امواج مرموزی از او تراوش میکرد که باعث تسکین من میشد. یک خال گوشتی روی شقیقهاش بود که رویش مو درآورده بود. گویا فقط امروز متوجه خال او شدم، پیشتر که بصورتش نگاه میکردم اینطور دقیق نمیشدم. اگرچه ننهجون ظاهراً تغییر کرده بود ولی افکارش به حال خود باقی مانده بود. فقط به زندگی بیشتر اظهار علاقه میکرد و از مرگ میترسید. مگسهائی که اول پائیز به اطاق پناه میآوردند. اما زندگی من در هر روز و هردقیقه عوض میشد. بنظرم میآمد که طول زمان و تغییراتی که ممکن بود آدمها در چندین سال انجام بکنند برای من این سرعت سیر و جریان هزاران بار مضاعف و تندتر شده بود. در صورتی که خوشی آن بطور معکوس بطرف صفر میرفت و شاید از صفر هم تجاوز میکرد. کسانی هستند که از بیست سالگی شروع به جانکندن میکنند در صورتی که بسیاری ازمردم فقط در هنگام مرگشان خیلی آرام و آهسته مثل پیهسوزی که روغنش تمام بشود خاموش میشوند.
ظهر که دایهام ناهارم را آورد من زدم زیر کاسۀ آش، فریاد کشیدم، با تمام قوایم فریاد کشیدم. همۀ اهل خانه آمدند جلو اطاقم جمع شدند. آن لکاته هم آمد و زود رد شد. به شکمش نگاه کردم، بالا آمده بود. نه، هنوز نزائیده بود. رفتند حکیمباشی را خبر کردند. من پیش خودم کیف میکردم که اقلاً این احمقها را به زحمت انداختهام. حکیمباشی با سه قبضه ریش آمد، دستور داد که من تریاک بکشم. چه داروی گرانبهائی برای زندگی دردناک من بود!
وقتی که تریاک میکشیدم افکارم بزرگ، لطیف، افسونآمیز و پرّان میشد، در محیط دیگری ورای دنیای معمولی سیر وسیاحت میکردم، خیالات و افکارم از قید ثقیل و سنگینی چیزهایی زمینی آزاد میشد و بهسوی سپهر آرام و خاموشی پرواز میکرد، مثل اینکه مرا روی بالهای شبپرۀ طلائی گذاشته بودند و در یک دنیای تهی و درخشان که به هیچ مانعی برنمیخورد گردش میکردم. بقدری این تأثیر عمیق و پر کیف بود که از مرگ هم کیفش بیشتر بود.
از پای منقل که بلند شدم رفتم دریچۀ رو به حیاطمان، دیدم دایهام جلوی آفتاب نشسته بود سبزی پاک میکرد. شنیدم به عروسش گفت: «همهمون دلضعفه شدیم؛ کاشکی خدا بکشدش راحتش کنه». گویا حکیمباشی به آنها گفته بود که من خوب نمیشوم. اما من هیچ تعجبی نکردم. چقدر این مردم احمق هستند! همینکه یکساعت بعد برایم جوشانده آورد چشمانش از زور گریه سرخ شده بود و باد کرده بود. اما روبروی من زورکی لبخند زد. جلو من بازی درمیآوردند، آنهم چقدر ناشی؟ بخیالشان من خودم نمیدانستم! ولی چرا این زن به من اظهار علاقه میکرد؟ چرا خودش را شریک درد من میدانست؟ یکروز به او پول داده بودند و پستانهای ورچروکیدۀ سیاهش را مثل دولچه توی لپ من چپانیده بود. کاش خوره به پستانهایش افتاده بود! حالا که پستانهایش را میدیدم عقم مینشست که آنوقت با اشتهای هرچه تمامتر شیرۀ زندگی او را میمکیدم و حرارت تنمان در هم داخل میشده. او تمام تن مرا دستمالی میکرده، و برای همین بود که حالا هم با جسارت مخصوصی که ممکن است یک زن بیشوهر داشته باشد نسبت به من رفتار میکرد. به همان چشم بچگی به من نگاه میکرد، چون یکوقتی مرا لب چاهک سرپا میگرفته. کی میداند شاید با من طبق هم میزده مثل خواهرخواندهای که زنها برای خودشان انتخاب میکنند. حالا هم با چه کنجکاوی و دقتی مرا زیرورو و به قول خودش تروخشک میکرد. اگر زنم، آن لکاته به من رسیدگی میکرد، من هرگز ننهجون را به خودم راه نمیدادم، چون پیش خودم گمان میکردم دایرۀ فکر وحس زیبائی زنم بیش از دایهام بود و یا اینکه فقط شهوت این حس شرم و حیا را برای من تولید کرده بود. از این جهت پیش دایهام کمتر رودرواسی داشتم و فقط او بود که بهمن رسیدگی میکرد.
لابد دایهام معتقد بود که تقدیر اینطور بوده، ستارهاش این بوده. بعلاوه او از ناخوشی من سوءاستفاده میکرد و همۀ درددلهای خانوادگی، تفریحات، جنگوجدالها و روح سادۀ موذی و گدامنش خودش را برای من شرح میداد و دل پری که از عروسش داشت مثل اینکه هووی اوست و از عشق و شهوت پسرش نسبت به او دزدیده بود، با چه کینهای نقل میکرد! باید عروسش خوشگل باشد! من از دریچۀ رو به حیاط او را دیدهام، چشمهای میشی، موی بور و دماغ کوچک قلمی داشت.
دایهام گاهی از معجزات انبیاء برایم صحبت میکرد، به خیال خودش میخواست مرا به این وسیله تسلیت بدهد. ولی من به فکر پست و حماقت او حسرت میبردم. گاهی برایم خبرچینی میکرد، مثلاً چند روز پیش به من گفت که دخترم یعنی آن لکاته به ساعت خوب پیرهن قیامت برای بچه میدوخته، برای بچۀ خودش. بعد مثل اینکه او هم میدانست به من دلداری داد. گاهی میرود برایم از در و همسایه دوا درمان میآورد، پیش جادوگر، فالگیر و جامزن میرود، سر کتاب باز میکند و راجع به من با آنها مشورت میکند. چهارشنبه آخر سال رفته بود فالگوش، یک کاسه آورد که در آن پیاز، برنج و روغن خراب شده بود. گفت اینها را به نیت سلامتی من گدائی کرده و همه این گند و کثافتها را دزدکی به خورد من میداد. فاصلهبهفاصله هم جوشاندههای حکیمباشی را به ناف من میبست. همان جوشاندههای بیپیری که برایم تجویز کرده بود: پرزوفا، ربسوس، کافور، پر سیاوشان، بابونه، روغن غاز، تخم کتان، تخم صنوبر، نشاسته، خاکهشیر و هزارجور مزخرفات دیگر. … چند روز پیش یک کتاب دعا برایم آورده بود که رویش یک وجب خاک نشسته بود. نه تنها کتاب دعا بلکه هیچ جور کتاب و نوشته و افکار رجالهها به درد من نمیخورد. چه احتیاجی به دروغ و دونگهای آنها داشتم؟ آیا من خودم نتیجۀ یکرشته نسلهای گذشته نبودم و تجربیات موروثی آنها در من باقی نبود؟ آیا گذشته درخود من نبود؟ ولی هیچوقت نه مسجد و نه صدای اذان و نه وضو و نه اخوتف انداختن و دولاراست شدن در مقابل یک قادر متعال و صاحب اختیار مطلق که باید به زبان عربی با او اختلاط کرد در من تأثیری نداشته است. اگرچه سابق بر این وقتی سلامت بودم چند بار اجباراً به مسجد رفتهام و سعی میکردم که قلب خود را با سایر مردم جور و همآهنگ کنم. اما چشمم روی کاشیهای لعابی و نقشونگار دیوار مسجد که مرا درخوابهای گوارا میبُرد و بیاختیار به این وسیله راه گریزی برای خودم پیدا میکردم خیره میشد. در موقع دعا کردن چشمهای خودم را میبستم و کف دستم را جلو صورتم میگرفتم. در این شبی که برای خودم ایجاد کرده بودم مثل لغاتی که بدون مسئولیت فکری در خواب تکرار میکنند من دعا میخواندم. ولی تلفظ این کلمات از ته دل نبود، چون من بیشتر خوشم میآمد با یکنفر دوست یا آشنا حرف بزنم تا با خدا با قادر متعال! چون خدا ازسر من زیاد بود. زمانی که در یک رختخواب گرم و نمناک خوابیده بودم همۀ این مسائل برایم به اندازۀ جوی ارزش نداشت؛ و در این موقع نمیخواستم بدانم که حقیقتاً خدائی وجود دارد یا اینکه فقط مظهر فرمانروایان روی زمین است که برای استحکام مقام الوهیت و چاپیدن رعایای خود تصور کردهاند، تصویر روی زمین را به آسمان منعکس کردهاند! فقط میخواستم بدانم که شب را به صبح میرسانم یا نه؟ حس میکردم در مقابل مرگ، مذهب و ایمان و اعتقاد چقدر سست و بچگانه و تقریباً یکجور تفریح برای اشخاص تندرست وخوشبخت بود! در مقابل حقیقت وحشتناک مرگ و حالات جانگدازی که طی میکردم آنچه راجع به کیفر و پاداش روح و روز رستاخیز به من تلقین کرده بودند یک فریب بیمزه شده بود، و دعاهائی که به من یاد داده بودند در مقابل ترس از مرگ هیچ تأثیری نداشت.
نه، ترس از مرگ گریبان مرا ول نمیکرد. کسانی که درد نکشیدهاند این کلمات را نمیفهمند. بقدری حس زندگی در من زیاد شده بود که کوچکترین لحظۀ خوشی جبران ساعتهای دراز خفقان و اضطراب را میکرد. میدیدم که درد و رنج وجود دارد ولی خالی از هرگونه مفهوم و معنی بود. من میان رجالهها یک نژاد مجهول و ناشناس شده بودم، بهطوریکه فراموش کرده بودم که سابق بر این جزو دنیای آنها بودهام. چیزی که وحشتناک بود حس میکردم که نه زندۀزنده هستم و نه مردۀمرده؛ فقط یک مردۀ متحرک بودم که نه رابطه با دنیای زندهها داشتم و نه ازفراموشی و آسایش مرگ استفاده میکردم.