آقا بالا

آقا بالا

صادق هدایت

ملاحق‌نظر تمام روز توبره بدوش، عرق‌ریزان و عصا‌زنان دور كوچه‌پس‌كوچه‌های تهران فریاد می‌زد: “آی زری، یراق، كلاه، قبا، آرخلق می‌خریم. نمد‌كهنه، لحاف‌كهنه، گلیم‌پاره می‌خریم.”

سرِ شب كه به خانه برمی‌گشت، توبره‌اش را خالی می‌کرد و چیزهایی كه خریده بود یكی‌یكی با احتیاط برمی‌داشت، وزن می‌کرد، بو می‌کرد، وارسی می‌نمود و پشت‌و‌روی آن را با دقت دمِ چراغ می‌دید تا مبادا كلاه سرش رفته باشد. بعد سرِ قیمت آنها با زنش سارا مشورت می‌نمود، چه او هم مثل شوهرش دلال بود و از این قبیل كارها سررشته داشت. اغلب پس از تبادل افكار از روی رضایت ریش‌بُزی خاكستری‌اش را تكان می‌داد، و چشم‌های ریزه پُرمكرش از لای پلك‌های ناسور از خوشحالی می‌درخشید.

یك روز غروب كه وارد خانه شد، دید دسته‌ای از خویشانش در حیاط كوچك او جمع شده بودند، صدای آه و ناله سارا گوش فلك را كر می‌کرد. ربقا خاله‌اش او را كه دید جلو دوید و گفت: “مُشتُلُق مرا بده زنت پسر زاییده!” ملاحق‌نظر به عصایش تكیه كرد، پشت خمیده خود را راست كرد و لبخند روی لب‌های قهوه‌ای رنگ باریكش نقش بست. بعد آه عمیقی كشید و از خوشحالی اشك در چشمانش پُر شد. سه‌شب‌و‌سه‌روز جشن گرفت. شیلان كشید، داد در مسجدشان به آواز بلند تورات خواندند و برای شام دو تا كله‌ماهی خرید.

اسم مولود جدید را آقابالا گذاشت و از فردا اهل محله در راه و نیمه راه جلو او را می‌گرفتند و تبریك می‌گفتند. ملاحق‌نظر از این پیش‌آمد دو‌سه‌سال جوان شد. با گام‌های محكم راه می‌ر‌فت، زبان را دور دهانش می‌گرداند و می‌گفت: “زری، یراق، كلاه، قبا، آرخلق، زیرجامه می‌خریم . نمدكهنه، گلیم‌پاره، دشك‌كهنه، لحاف‌پاره می‌خریم.” حق هم داشت، هركسی به جای ملاحق‌نظر بود و سر شصت‌و‌شش‌سالگی از زن چهل‌و‌چهار ساله‌اش بچه پیدا می‌کرد آنهم پسر، خدا را بنده نبود. حالا ملاحق‌نظر اجاقش روشن شده بود، درِ خانه‌اش باز می‌ماند و بعد از خودش پولی را كه با خون‌جگر جمع كرده بود پسرش به جریان می‌انداخت و بر آن می‌افزود، از آن روز‌به‌بعد او و زنش فكر و ذكری نداشتند مگر آینده آقابالا.

شبها با سارا در این خصوص صحبت می‌کرد، چیزی كه او را متوحش كرده بود این بود كه روزگار تغییر كرده بود، راه‌های پر منفعت‌تری رندان پیدا كرده بودند. دلالی دور خانه‌ها تبدیل شده بود به مغازه‌های بزرگ؛ “كهنه قبازری – آرخلقی” اسمش را عتیقه فروش گذاشته بود: معامله‌های بزرگ‌بزرگ می‌شد. چیزهای صد دیناری یك‌لا‌دولا فرخته می‌شد، ملاحق‌نظر این ترقی را حس كرده بود. می‌دانست كه او و زنش قدیمی‌اند و كسب آنها قدیمی است. ولی از طرف دیگر عشق زندگی آباء و اجدادی او را پای‌بند محله كرده بود؛ و هروقت این خیالات برایش پیدا می‌شد مثل این بود كه از غیب صدایی سرِزبانی به او می‌گفت: “هركه از محله رفت هُرهُری مذهب شد!” …

از این رو ملاحق‌نظر میل داشت كه آقا‌بالا تورات‌خوان شود كه هم به درد دنیا و هم به درد آخرش بخورد، ولی سارا كه چشم و گوشش باز شده بود و در خانه اعیان رفت و آمد داشت، متجددتر از شوهرش بود. عقیده‌اش این بود كه به آقابالا سرمایه بدهند و در خیابان‌‌های خوب شهر مغازه خرازی بازبكند.

اول كه بچه زبان بازكرد گفت: “پول!” و این مایه امیدواری پدر و مادرش شد، فهمیدند كه تخم حلال است. ولی مباحثه پیشه آینده آقابالا تا سال‌ها بین حق‌نظر و زنش به طول انجامید. وقتی كه آقابالا شش ساله شد، اغلب نصایح پدرش را راجع به ثروت، پول، ترتیب بدست آوردن آن، جلب مشتری، طرز چانه زدن، بازارگرمی، جنگ زرگری و غیره با گوش و هوش می‌شنید و در همان سن لایق بود كه با اقتصادیون درجه اول دنیا داخل مباحثه بشود.

یك شب ملاحق‌نظر خوشحال تر از همیشه با كول‌باره بزرگش وارد خانه شد و به عادت معمول یكی‌یكی چیزهایی را كه به چنگ آورده بود از توی توبره بیرون می‌آورد و به پسرش نشان می‌داد. قیمت خرید و فروش آنها را برای او تشریح می‌كرد. در این بین سارا وارد اتاق شد. ملاحق‌نظر برای اولین بار در زندگی‌اش خندید و سه تا دندان كرم خورده زرد از دهنش بیرون آمد و گفت: “نمی‌دونی چی گیر آوردم…یك تیكه جواهر!” سارا چشم‌هایش برق زد و گفت: “بده ببینم.” ملاحق‌نظر از جیب فراخش یك سر قلیان مرصع كه دور آن نگین‌های سبز و سرخ بود درآورد و با دست لرزان به سارا داد. سارا جلو چراغ نگاهی به آن كرد و هراسان پرسید: “چند خریدی؟” -” نوزده زار و سه شاهی.” -“مرا مسخره كردی؟” -“هان ؟…” -“این كه اصل نیست.” -“جان آقابالا؟”

“خاك به سر خرت بكنند. مگر ریشت را توی آسیاب سفید كردی؟ نمی‌بینی بدل است؟” ملاحق‌نظر رنگ گچ دیوار شد. سه مرتبه گفت: “اوی” و “ووی، ووی” و سكته كرد. سارای بیچاره بیوه شد، به جوانمرگی شوهرش گریه كرد. از دل و دماغ افتاد و خانه‌نشین شد. هزار و هفتصد تومان و چهار هزار پس‌انداز مرحوم ملاحق‌نظر و پانصد تومان دارایی خودش را به اضافه دو قلابه الماس و یك سینه‌ریز مروارید و یك سرقلیان مرصع كه فروخت تومانی دو عباسی تنزیل داد و همه وقت خودش را با یك دنیا آرزو صرف شمردن پول و تربیت یكی‌یكدانه‌اش كرد.

آقابالا نه شبیه پدرش بود و نه شبیه مادرش. دوتا چشم تغار بی‌حالت داشت میان یك صورت گرد و مثل این بود كه یهوه از تعجیلی كه در خلقت او داشته بینی او را كج كار گذاشته بود ولی به نظر مادرش آقابالا از حُسن تمام بود. و به همین جهت می‌خواست هرچه زودتر دست او را جایی بند بكند تا پسرش از راه درنرود.

برای این كار، پیوسته با ریش‌سفیدان محله مشورت می‌کرد. مخصوصاً یك روز رفت پیش ملا‌اسماعیل جادوگر و فال گرفت. ملااسماعیل خطهایی روی كاغذ كشید، لای كتاب عبری را باز كرد و سرنوشت آقابالا را این طور مختصر كرد: “طالع آقابالا مثل طالع حضرت یوسف است. یوسف بیچاره اسیر شد اما آخرش خلاص شد و كارش بالا گرفت. به‌طوری كه به او حسد می‌بردند.”

بالاخره سارا فكرهایش را جمع كرد و آقابالا را سپرد به ملااسحاق نزدیك خانه‌شان كه دكان كهنه ورچینی داشت ولی برخلاف انتظار سر هفته نكشید كه ملااسحاق پیش سارا از دست آقابالا یخه‌اش را پاره كرد و آب پاكی روی دست او ریخت و گفت: “بیخود زحمت نكش. این بچه چیزی نمی‌شود، جوهر ندارد. چون دیروز كاسه ذرتی را با صد دینار شیره شكسته.”

سارا با چشم گریان و دل بریان جریمه را پرداخت. بعد فكر كرد كه آقابالا چون ته صدایش بد نیست برای خواندن تورات خوب است و او را به دست خاخام محله سپرد. یك ماه نگذشت كه خاخام او را جواب داد و در مدت یك سال كه آقابالا را به دكان زرگری، رفوگری، عتیقه فروشی، خرازی و حتی به جادوگر محله هم سپردند و به طلاشویی هم فرستادند، همه جا آقابالا را با افتضاح بیرون كردند و همه استادان فن از دست او به تنگ آمدند. آن وقت سارا پی برد كه پسرش نااهل است و پشتكار ندارد. بعد بنا به رأی ریش‌سفیدان محله او را به مدرسه برد و سفارش‌های سخت كرد.

چیزی كه غریب بود گوش شیطان كر آقابالا هر روز صبح زود ناهارش را برمیداشت و به مدرسه می‌رفت، شب‌ها دیر به خانه برمی‌گشت. مادرش خوشحال بود كه اقلاً این دفعه آقابالا پشتكار پیدا كرده و شاید چند كلمه زبان فرنگی یاد بگیرد كه به درد آینده‌اش بخورد. علت دیر آمدن آقابالا را هم این طور تعبیر می‌کرد كه تمام روز را درس خوانده و خسته شده، عصرها با بچه‌های مدرسه به گردش می‌رود. ازاین‌رو پاپی او نمی‌شد.

یك روز ننه طاووس دلال آمد به خانه و با اصرار و ابرام سارا را برای عروسی پسرش میرزا لقمان وعده گرفت. سارا هم به عروسی خانه رفت. نزدیك غروب بود كه چهار نفر مطرب مرد با دنبك و تار وارد خانه شدند. به محض ورود كنار دیوار نشسته و رِنگ گرفتند: “دیشب كه بارون اومد، خدا ای جانم، یارم لب بون اومد، خدا ای امان…” در این بین پسر ده دوازده ساله‌ای كه لباس مخمل ارغوانی خواب و بیدار پوشیده بود با كمربند نقره رنگی كه به دستش گرفته بود، قر كمر می‌آمد، ریسه می‌رفت، معلق می‌زد، موهای سرش را از این طرف به آن طرف می‌ریخت و چشمك می‌زد. زنها و مردها دست می‌زدند و غیه می‌کشیدند ولی در این میان سارا بی‌اختیار نعره كشید: “آقابالا الاهی داغت به دلم بماند این تویی؟”

قر تو كمر آقا بالا خشك شد، صورتش را با هردو دست پنهان كرد. همه اهل مجلس بهم ریختند، دسته مطرب با تار و دنبك خودشان جیم شدند. آقابالا هم گم شد. ولی سارا از شدت اضطراب غش كرد و آن میان افتاد. همه دور سارا جمع شدند، بعد از آن كه به هوش آمد شموئیل پسرعموی پدرش افتان و خیزان او را به خانه رسانید و در راه سرگذشت آقابالا را برایش نقل كرد كه دو سال است میرزا آقای معروف كه سردسته مطرب‌های محله است آقابالا را گول زده و در دسته خودش برده و از آن وقت تا به حال آقابالا به بهانه مدرسه در محله‌های بالای شهر كارش رقاصی است. امروز به طور اتفاق دراین محله رسید و دُمش توی تله افتاد. سارا فاصله به فاصله نفرین‌های آبدار به پسرش می‌کرد. بعد از آن كه شموئیل رفت سارا با چشم‌های قرمز واسوخته‌اش مدت‌ها به بدبختی خودش گریه كرد. گیسش را چنگه‌چنگه كَند. اتفاقاٌ در این شب آقابالا مست و لایعقل دیرتر از معمول به خانه آمد و شام نخورده خوابید.

فردا صبح همین كه آقابالا آمد برود سارا جلو او را گرفت و گفت: ” می‌خوام هفتاد سال سیاه به مكتب نری. من خودم می‌دانم. خاك به سرت كنند. حیف آن زحمت‌ها كه من به پایت كشیدم، عاقت می‌کنم، برو از همسال‌های خودت یاد بگیر. میرزا خلیل نصف تو است. صاحب دوهزارتومان ثروت است. تو برو پای دنبك برقص!” -آقابالا با تغیر از خانه بیرون رفت.

هژده سال اثری از آثار آقابالا پیدا نشد. هرچه مادرش از این و آن سراغ او را می‌گرفت كسی نمی‌دانست چه به سرش آمده. سارای بیچاره با چشم‌های سرخ واسوخته در خانه كثیف خود منفعت پول‌هایش را می‌خورد و از فراق آقابالا گریه می‌کرد. یكی از روزها ملااسحاق افتان و خیزان به خانه سارا آمد. دستمال چركی را باز كرد و از میان آن یك بغلی خالی عرق درآورده گذاشت جلو سارا.

سارا پرسید: “این چه چیز است؟”

– “می‌دانی رویش نوشته: شركت آقابالا و اولاده كمپانی لیمیتد.”

– “آقابالا اولاده چی‌یه؟”

– “آقابالا در قزوین كارخانه عرق كشی بازكرده.”

– “آقابالا را می‌گویی؟”

“دیروز از قزوین آمدم، پسرت را آنجا دیدم. از لنگه كفش كهنه عرق می‌گیرد. گفت مرحوم پدرم می‌گفت باید از آب روغن بگیری.” -“آقابالا را می‌گویی؟”

“آره آقابالای خودمان، ماشاءاله مرد بزرگ گردن كلفتی شده، دوتا بچه هم پیداكرده و تجارتخانه‌ای دارد كه ده هزارتومان سرمایه تویش خوابیده، من چون بی‌طاقتی شما را می‌دانستم ازش پرسیدم كه چطور شد یك مرتبه در محله گم شدی.

برایم نقل كرد: “میان خودمان باشد، با یك تاجر قزوینی روی‌هم ریخته و همان روز كه با ننه‌ام حرفم شد رفتم به قزوین. یك سالی پیش او ماندم بعد سرمایه‌ای به‌هم‌زدم و این دكان را باز كردم.”

– ” آقابالا را می‌گویی؟”

– “مگر عكسش را روی بغلی نمی‌بینی؟”

روی بغلی عكس مضحكی بود با چشم‌های وردریده و دماغ كج. سارا بغلی عرق را برداشت، بوسید، به دلش چسباند و از ذوق گریه كرد. تا مدتی بغلی عرق را جلوش گذاشته بود، نگاه می‌کرد و خودش را خوشبخت‌ترین مردم دنیا حس می‌كرد. شب را از ذوق خوابش نبرد. فردا صبح زود كول‌باره‌اش را برداشت و رفت پنج قران داد روی یك اتومبیل باری نشست. تنگ غروب همان روز خسته و مانده در قزوین پیاده شد. پرسان‌پرسان “تجارت خانه آقابالا و اولاده” را پیدا كرد. جلو مغازه بزرگی رسید. همین كه وارد شد دید مرد گردن كلفتی دست توی جیب جلیقه‌اش كرده پشت میز نشسته و دوتا بچه مفینه كچل آنجا راه می‌رفتند. سارا جلو رفت. بغلی عرق را روی میز گذاشت و گفت: “آقابالا توئی؟”

– “ننه جون اینجا چكار می‌کنی؟”

سارا دست كرد پستان‌های پلاسیده‌اش را توی دست گرفت و گفت: “شیرم حلالت! شیرم حلالت!”