زندهبهگور
زندهبهگور
صادق هدایت
از یادداشتهای یكنفر دیوانه
نفسم پسمیرود، از چشمهایم اشك میریزد، دهانم بدمزه است، سرم گیج میخورد، قلبم گرفته، تنم خسته، كوفته، شُل، بدونِ اراده در رختخواب افتادهام. بازوهایم از سوزن انژكسیون سوراخ است. رختخواب بویِ عرق و بویِ تب میدهد، به ساعتی كه روی میز كوچك بغل رختخواب گذاشته شده نگاه میكنم، ساعت دهِ روزِ یكشنبه است. سقف اطاق را مینگرم كه چراغ برق میان آن آویخته، دور اطاق را نگاه میكنم، كاغذدیواری گلوبته سرخ و پشت گلی دارد. فاصلهبهفاصله آن دو مرغ سیاه كه جلوی یكدیگر روی شاخه نشستهاند، یكی از آنها تُكش را باز كرده مثلاینست كه با دیگری گفتكو میكند. این نقش مرا از جا در میكند، نمیدانم چرا از هر طرف كه غلت میزنم جلو چشمم است. روی میز اطاق پر از شیشه، فتیله و جعبه دواست. بوی الكل سوخته بوی اطاق ناخوش در هوا پراكنده است. میخواهم بلند بشوم و پنجره را باز بكنم ولی یك تنبلی سرشاری مرا روی تخت میخكوب كرده، میخواهم سیگار بكشم میل ندارم. ده دقیقه نمیگذرد ریشم را كه بلند شده بود تراشیدم. آمدم در رختواب افتادم، در آینه كه نگاه كردم دیدم خیلی تكیده و لاغر شدهام. به دشواری راه میرفتم، اطاق درهموبرهم است. من تنها هستم.
هزار جور فكرهای شگفتانگیز در مغزم میچرخد، میگردد. همه آنها را میبینم، امّا برای نوشتن كوچكترین احساسات یا كوچكترین خیال گذرندهای، باید سرتاسر زندگانی خودم را شرح بدهم و آن ممكن نیست. این اندیشهها، این احساسات نتیجه یك دوره زندگانی من است، نتیجه طرز زندگانی افكار موروثی آنچه دیده، شنیده، خوانده، حسكرده یا سنجیدهام. همه آنها وجود موهوم و مزخرف مرا ساخته.
در رختخوابم میغلتم، یادداشتهای خاطرهام را بههم میزنم، اندیشههای پریشان و دیوانه مغزم را فشار میدهد، پشت سرم درد میگیرد، تیر میكشد، شقیقههایم داغ شده، بخودم میپیچم. لحاف را جلو چشمم نگه میدارم، فكر میكنم، خسته شدم، خوب بود میتوانستم كاسه سرخودم را باز كُنم و همه این تودهِ نرمِ خاكستری پیچپیچ كلّهِ خودم را درآورده بیندازم دور، بیندازم جلو سگ.
هیچكس نمیتواند پیببرد. هیچكس باور نخواهد كرد، به كسیكه دستش از همهجا كوتاه بشود میگویند: برو سرت را بگذار بمیر! امّا وقتیكه مرگ هم آدم را نمیخواهد، وقتیكه مرگ هم پشتش را به آدم میكند، مرگی كه نمیآید و نمیخواهد بیاید…! همه از مرگ میترسند، من از زندگیِ سِمِج خودم.
چقدر هولناك است وقتیكه مرگ آدم را نمیخواهد و پس میزند! تنها یك چیز بمن دلداری میدهد، دو هفته پیش بود، در روزنامه خواندم كه در اتریش كسی سیزده بار به انواع گوناگون قصد خودكشی كرده و همه مراحل آنرا پیموده: خودش را دار زده ریسمان پاره شده، خودش را در رودخانه انداخته، او را از آب بیرون كشیدهاند و غیره… بالاخره برای آخرینبار خانه را كه خلوت دیده با كاردِ آشپزخانه همهِ رگوپی خودش را بریده و ایندفعهِ سیزدهم میمیرد! این بمن دلداری میدهد!
نه، كسی تصمیم خودكشی را نمیگیرد، خودكشی با بعضیها هست. در خمیره و در سرشت آنهاست، نمیتوانند از دستش بگریزند. این سرنوشت است كه فرمانروائی دارد ولی در همین حال این من هستم كه سرنوشت خودم را درست كردهام، حالا دیگر نمیتوانم از دستش بگریزم، نمیتوانم از خودم فرار بكنم. باری چه میشود كرد؟ سرنوشت پُرزورتر از من است.
چه هوسهائی به سرم میزند! همینطور كه خوابیده بودم دلم میخواست بچه كوچك بودم، همان گلینباجی كه برایم قصه میگفت و آبدهن خودش را فرو میداد، اینجا بالای سرم نشسته بود، همانجور من خسته در رختخواب افتاده بودم، او با آبوتاب برایم قصه میگفت و آهسته چشمهایم بههم میرفت. فكر میكنم میبینم برخی از تیكههای بچگی بخوبی یادم میآید. مثل اینست كه دیروز بوده، میبینم با بچگیم آنقدرها فاصله ندارم. حالا سرتاسر زندگانی سیاه، پست و بیهودهِ خودم را میبینم. آیا آنوقت خوشوقت بودم؟ نه، چه اشتباه بزرگی!
همه گمان میكنند بچه خوشبخت است. نه خوب یادم است. آن وقت بیشتر حساس بودم، آن وقت هم مقلّد و آبزیركاه بودم. شاید ظاهراً میخندیدم یا بازی میكردم، ولی در باطن كمترین زخمزبان یا كوچكترین پیشآمد ناگوار و بیهوده،، ساعتهای دراز فكر مرا بخود مشغول میداشت و خودم خودم را میخوردم. اصلاً مردهشور این طبیعتِ مرا ببرد، حق بجانب آنهائی است كه میگویند بهشت و دوزخ در خود اشخاص است، بعضیها خوش بهدنیا میآیند و بعضیها ناخوش.
به نیمچه مداد سرخی كه در دستم است و با آن در رختخواب یادداشت میكنم نگاه میكنم. با همین مداد بود كه جای ملاقات خودم را نوشتم دادم به آن دختری كه تازه با او آشنا شده بودم. دو سه بار با هم رفتیم به سینما. دفعه آخر فیلم آوازهخوان و سخنگو بود، در جزو پروگرام آوازهخوان سرشناس شیكاگو میخواند: “وِر ایز مای سیلویا؟” از بسكه خوشمآمده بود چشمهایم را بههم گذاشتم، گوش میدادم، آواز نیرومند و گیرنده او هنوز در گوشم صدا میدهد. تالار سینما بلرزه در میآمد، بنظرم میآمد كه او هرگز نباید بمیرد، نمیتوانستم باور بكنم كهاین صدا ممكن است یكروزی خاموش بشود. از لحن سوزناك او غمگین شده بودم، در همان حالیكه كیف میكردم. ساز میزدند زیروبم، غلتها و نالهای كه از روی سیم ویلن در میآمد، مانند این بود كه آرشه ویلن را روی رگوپی من میلغزانیدند و همه تاروپود تنم را آغشته بهساز میكرد، میلرزانید و مرا در سیرهای خیالی میبرد. در تاریكی دستم را روی پستانهای آن دختر میمالیدم. چشمهای او خُمار میشد. من هم حال غریبی میشدم. بیادم میآید یك حالت غمناك و گوارائی بود كه نمیشود گفت. از روی لبهای تروتازه او بوسه میزدم، گونههای او گُلانداخته بود. یكدیگر را فشار میدادیم، موضوع فیلم را نفهمیدم. با دستهای او بازی میكردم، او هم خودش را چسبانده بود بمن. حالا مثل اینست كه خواب دیده باشم. روز آخری كه از همدیگر جدا شدیم تاكنون نُه روز میشود. قرار گذاشت فردایِ آنروز بروم او را بیاورم اینجا در اطاقم. خانه او نزدیك قبرستان “منپارناس” بود، همانروز رفتم او را با خودم بیاورم. آنجا كُنج كوچه از واگن زیر زمینی پیاده شدم، باد سرد میوزید، هوا ابری و گرفته بود، نمیدانستم چه شد كه پشیمان شدم. نه اینكه او زشت بود یا از او خوشم نمیآمد، امّا یك قوّهای مرا بازداشت. نه، نخواستم دیگر او را ببینم، میخواستم همهِ دلبستگیهایِ خودم را از زندگی ببُرم، بیاختیار رفتم در قبرستان. دَمِ دَر پاسبانِ آنجا خودش را در شِنِل سورمهای پیچیده بود. خاموشی شگرفی در آنجا فرمانروائی داشت. من آهسته قدم میزدم. به سنگقبرها، صلیبهائی كه بالایِ آنها گذاشته بودند، گلهای مصنوعی گلدانها و سبزهها را كه كنار یا روی گورها بود خیره نگاه میكردم. اسم برخی از مُردهها را میخواندم. افسوس میخوردم، كه چرا بهجای آنها نیستم. با خودم فكر میكردم :اینها چقدر خوشبخت بودهاند!. به مُردههائی كه تن آنها زیر خاك از هم پاشیده شده بود، رَشك میبُردم. هیچوقت یك احساس حسادتی بهاین اندازه در من پیدا نشده بود. بهنظرم میآمد كه مرگ یك خوشبختی و یك نعمتی است كه به آسانی بهكسی نمیدهند. دُرُست نمیدانم چقدر وقت گذشت. مات نگاه میكردم. دختره بكلی از یادم رفته بود، سرمای هوا را حس نمیكردم مثل این بود كه مُردهها بهمن نزدیكتر از زندگان هستند. زبانِ آنها را بهتر میفهمیدم. برگشتم، نه، دیگر نمیخواستم آن دختره را بببینم، میخواستم از همه چیز و از همه كار كناره بگیرم، میخواستم ناامُید بشوم و بمیرم. چه فكرهای مزخرفی برایم میآید! شاید پرت میگویم.
چند روز بود كه با ورق فال میگرفتم، نمیدانم چطور شده بود كه به خرافات اعتقاد پیدا كرده بودم، جدّاً فال میگرفتم، یعنی كار دیگری نداشتم، كار دیگری نمیتوانستم بكنم، میخواستم باآینده خودم قمار بزنم. نیّت كردم دیدم سهساعتونیم پشتسرهم با ورق فال میگرفتم. اول بُر میزدم بعد روی میز یك ورق از رو و پنج ورق دیگر از پشت میچیدم، آنوقت روی ورق دوّمی كه از پشت بود یك ورق از رو و چهار ورق دیگر از پشت میگذاشتم، به همین ترتیب تا اینكه روی ورق ششمی هم ورق از رو میآمد. بعد طوری میچیدم كه یك خال سیاه و یك خال سرخ فاصلهبهفاصله رویهم قرار بگیرد بترتیب: شاه، بیبی، سرباز، ده، نُه و غیره. هر خانه كه باز میشد ورق زیر آنرا از رو میگذاشتم، و اگر ورق مناسبی میآمد روی خانهها میچیدم، ولی از شش خانه نباید بیشتر بشود، تكخالها را جداگانه بالای خانهها میگذاشتم بطوریكه اگر فال خوب میآمد همه ورقهای خانههای پائین مرتب روی یكهای همرنگ خودشان گذاشته میشد. این فال را در بچگی یاد گرفته بودم و با آن وقت را میگذرانیدم!
هفت هشت روز پیش در قهوهخانه نشسته بودم. دو نفر روبهرویم تختهنرد بازی میكردند. یكی از آنها بهرفیقش كه با صورت سرخ، سر كچل، سیگار را زیر سبیل آویزان خودش گذاشته بود و با قیافه احمقانهای بهاو گوش میداد، گفت: هرگز نشده كه من سر قمار ببرم، از ده مرتبه نُه دفعه آنرا میبازم. من به آنها مات نگاه میكردم، چه میخواستم بگویم؟ نمیدانم. باری بعد آمدم در كوچهها، بدون اراده میرفتم، چندین بار بهفكرم رسید كه چشمهایم را ببندم بروم جلو اتومبیل چرخهای آن از رویم بگذرد، امّا مُردنِ سختی بود. بعد هم از كجا آسوده میشدم؟ شاید باز هم زنده میماندم. این فكر است كه مرا دیوانه میكند. بعد همینطور از چهارراهها و جاهای شلوغ رد میشدم. در میان این گروهی كه در آمدوشد بودند، صدای نعل اسب گاریها، ارابهها، بوق اتومبیل، همهمهوجنجال تكوتنها بودم. مابین چندین میلیون آدم مثل این بود كه در قایق شكستهای نشستهام و در میان دریا گم شدهام. حس میكردم كه مرا با افتضاح از جامعه آدمها، بیرون كردهاند. میدیدم كه برای زندگی درست نشده بودم، با خود دلیل و برهان میآوردم و گامهای یكنواخت بر میداشتم، پشت شیشه مغازههائی كه پرده نقاشی گذاشته بودند میایستادم، مدتی خیره نگاه میكردم افسوس میخوردم كه چرا نقاش نشدم، تنها كاری بود كه دوست داشتم و خوشم میآمد. با خودم فكر میكردم میدیدم، تنها میتوانستم در نقاشی یك دلداری كوچكی برای خودم پیدا بكنم. یكنفر فراش پست از پهلویم میگذشت و از پشت شیشه عینك خودش عنوان كاغذی را نگاه میكرد، چه فكرهائی برایم آمد؟ نمیدانم گویا یاد پستچی ایران، یاد فراش پست منزلمان افتادم.
دیشب بود، چشمهایم را بههم فشار میدادم، خوابم نمیبرد، افكار بریدهبریده، پردههای شورانگیز جلو چشمم پیدا میشد. خواب نبود چون هنوز خوابم نبرده بود. كابوس بود، نه خواب بودم و نه بیدار، امّا آنها را میدیدم. تنم سُست، خُرد شده، ناخوش و سنگین، سرم درد میكرد. این كابوسهای ترسناك از جلو چشمم رد میشد، عرق از تنم سرازیر بود. میدیدم بستهای كاغذ در هوا باز میشد، ورقورق پائین میریخت، یك دسته سرباز میگذشت، صورت آنها پیدا نبود. شب تاریك و جگرخراش پُر شده بود از هیكلهای ترسناك و خشمگین، وقتیكه میخواستم چشمهایم را ببندم و خودم را تسلیم مرگ بكنم، این تصویرهای شگفتانگیز پدیدار میشد.
دایرهای آتشفشان كه بدور خودش میچرخید، مُردهای كه روی آب رودخانه شناور بود، چشمهائی كه از هرطرف بهمن نگاه میكردند. حالا خوب بیادم میآید شكلهای دیوانه و خشمناك بهمن هجومآور شده بودند. پیر مردی با چهرهای خونآلوده بستونی بسته شده بود. بهمن نگاه میكرد، میخندید، دندانهایش برق میزد. خُفّاشی با بالهای سرد خودش میزد بهصورتم. روی ریسمان باریكی راه میرفتم، زیر آن گرداب بود، میلغزیدم، میخواستم فریاد بزنم، دستی روی شانه من گذاشته میشد، یكدست یخزده گلویم را فشار میداد، بهنظرم میآمد كه قلبم میایستاد. نالهها، نالههای مشئومی كه از ته تاریكی شبها میآمد. صورتهائی كه سایه بر آنها پاك شده بود. آنها خودبهخود پدیدار میشدند و ناپدید میگشتند. در جلو آنها چه میتوانستم بكنم؟ در عینحال آنها خیلی نزدیك و خیلی دور بودند، آنها را در خواب نمیدیدم چون هنوز خوابم نبرده بود.نمیدانم همه را مَنتَر {مسخره. معطل} كردهام، خودم منتر شدهام ولی یك فكر است كه دارد مرا دیوانه میكند، نمیتوانم جلو لبخند خودم را بگیرم. گاهی خنده بیخ گلویم را میگیرد. آخرش هیچكس نفهمید ناخوشی من چیست، همه گول خوردند! یك هفته است كه خودم را به ناخوشی زدهام یا ناخوشی غریبی گرفتهام، خواهینخواهی سیگار را برداشتم آتش زدم، چرا سیگار میكشم؟ خودم هم نمیدانم. دو انگشت دست چپ را كه لای آن سیگار است به لب میگذارم. دود آنرا در هوا فوت میكنم، اینهم یك ناخوشی است!
حالا كه به آن فكر میكنم تنم میلرزد، یك هفته بود، شوخی نیست كه خودم را به اقسام گوناگون شكنجه میدادم، میخواستم ناخوش بشوم. چند روز بود هوا سرد شده بود، اول رفتم شیر آب سرد را روی خودم باز كردم، پنجره حمام را باز گذاشتم، حالا كه بیادم میآفتد چندشم میشود، نفسم پسرفت، پشت و سینهام درد گرفت، با خودم گفتم دیگر كار تمام است. فردا سینهدرد سختی خواهم گرفت و بستری میشوم، برشدّت آن میآفزایم بعد هم كلك خود را میكنم. فردا صبحش كه بیدار شدم، كمترین احساس سرماخوردگی در خودم نكردم. دوباره رختهای خودم را كم كردم، هوا كه تاریك شد در را از پشت بستم، چراغ را خاموش كردم، پنجره اطاق را باز كردم و جلو سوز سرما نشستم. باد سرد میوزید. بهشدّت میلرزیدم صدای دندانهایم كه بههم میخورد میشنیدم، به بیرون نگاه میكردم، مردمی كه در آمدوشد بودند، سایههای سیاه آنها، اتومبیلها كه میگذشتند، از بالای طبقه ششم عمارت كوچك شده بودند. تن لختم را تسلیم سرما كرده بودم و بخودم میپیچیدم، همانوقت این فكر برایم آمد كه دیوانه شدهام. بخودم میخندیدم، بهزندگانی میخندیدم میدانستم كه در این بازیگر خانه بزرگ دنیا هر كسی یك جور بازی میكند تا هنگام مرگش برسد. من هماین بازی را پیشگرفته بودم چون گمان میكردم مرا زودتر از میدان بیرون خواهد برد. لبهایم خشك شده، سرما تنم را میسوزانید، باز هم فایده نكرد، خودم را گرم كردم، عرق میریختم، یكمرتبه لخت میشدم، شب تا صبح روی رختخواب افتادم و میلرزیدم، هیچ خوابم نبرد. كمی سرماخوردگی پیداكردم ولی بهمحضاینكه یك چرت میخوابیدم، ناخوشی بهكلّی از بین میرفت. دیدم اینهم سودی نكرد، سه روز بود كه چیز نمیخوردم و شبها مرتباً لخت میشدم جلو پنجره مینشستم، خودم را خسته میكردم، یك شب تا صبح با شكم تهی در كوچههای پاریس دویدم، خسته شدم رفتم روی پله سرد و نمناك در كوچه باریكی نشستم. نصفشب گذشته بود، یكنفر كارگر مست پیلپیلی میخورد از جلوم رد شد، جلو روشنائی محو و مرموز چراغ گاز دو نفر زن و مرد را دیدم كه با هم حرف میزدند و میگذشتند. بعد بلند شدم و براه افتادم، روی نیمكت خیابانها بیچارههای بیخانمان خوابیده بودند.
آخرش از زور ناتوانی بستری شدم، ولی ناخوش نبودم. در ضمن دوستانم بدیدنم میآمدند. جلو آنها خودم را میلرزانیدم. چنان سیمای ناخوش بخود میگرفتم كه آنها دلشان بحال من میسوخت. گمان میكردند كه فردا دیگر خواهم مُرد. میگفتم قلبم میگیرد، وقتیكه از اطاق بیرون میرفتند به ریش آنها میخندیدم. با خودم میگفتم شاید در دنیا تنها یك كار از من بر میآید: میبایستی بازیگر تئآتر شده باشم!…
چطور بازی ناخوشی را جلو دوستانم كه بدیدنم میآمدند، جلو دكترها در آوردم! همه باور كرده بودند كه راستی ناخوشم. هرچه میپرسیدند می گفتم: قلبم میگیرد. چون فقط مرگ ناگهانی را میشد بهخفقان قلب نسبت داد و گرنه سینهدرد جزئی یكمرتبه نمیكُشت.
این یك معجزه بود. وقتیكه فكر میكنم حالت غریبی بهمن دست میدهد. هفت روز بود كه خودم را شكنجه میدادم، اگر به اصرار و پافشاری رفقا چائی از صاحب خانه میخواستم و میخوردم حالم سر جا میآمد. ترسناك بود، نا خوشی بكلی رفع میشد. چقدر میل داشتم نانی كه پای چائی گذاشته بودند بخورم، امّا نمیخوردم. هر شب با خودم میگفتم دیگر بستری شدم فردا دیگر نخواهم توانست از جا بلند بشوم. میرفتم كاشههائی كه در آن گرد تریاك پرُ كرده بودم میآوردم. در كشو میز كوچك پهلوی تختخوابم میگذاشتم تا وقتیكه خوب ناخوشی مرا انداخت و نتوانستم از جا تكان بخورم آنها را در بیاورم و بخورم. بدبختانه ناخوشی نمیآمد و نمیخواست بیاید، یك بار كه جلو یك نفر از دوستانم ناگزیر شدم یك تكه نان كوچك را با چائی بخورم حس كردم كه حالم خوب شد، بكلی خوب شد. از خودم ترسیدم، از جان سختی خودم ترسیدم، هولناك بود، باور كردنی نیست. اینها را كه مینویسم حواسم سر جایش است، پرت نمیگویم خوب یادم است.
این چه قوّهای بوده كه در من پیدا شده بود؟ دیدم هیچكدام از این كارها سودی نكرد، باید جدّی ناخوش شوم. آری زهر كُشنده آنجا در كیفم است، زهر فوری، یادم میآید آنروز بارانی كه به دروغ و دونگ و هزار زحمت آنرا بهاسم عكاسی خریدم، اسم و آدرس دروغی داده بودم. (سیانور-دوپتاسیوم) كه در كتاب طبی خوانده بودم و نشانیهای آنرا میدانستم: تشنج، تنگینفس، جانكندن درصورتیكه شكم ناشتا باشد. 20 گرم آن فوراً یا در دو دقیقه میكُشد. برایاینكه در نزدیكی هوا خراب نشود آنرا در قلع شكلات پیچیده بودم و رویش را یك قشر از موم گرفته بودم و در شیشه دربسته بلوری گذاشته بودم. مقدار آن صدگرم بود و آنرا مانند جواهر گرانبهائی با خودم داشتم. امّا خوشبختانه چیز بهتر از آن گیر آوردم. تریاك قاچاق، آنهم در پاریس! تریاك كه مدتها بود در جستجویش بودم، بطور اتفاق بهچنگ آوردم. خوانده بودم كه طرز مُردن با تریاك بهمراتب گواراتر و بهتر از زهر اولی است. حالا میخواستم خودم را جداً ناخوش بكنم و بعد تریاك بخورم.
سیانور-دوپتاسیوم را باز كردم، از كنار گلوله تخممرغی آن بهاندازه دو گرم تراشیدم، در كاشه خالی گذاشتم: با چسب لبه آن را چسبانیدم و خوردم. نیمساعتی گذشت، هیچ حس نكردم، روی كاشه كه بهآن آلوده شده بود شورمزه بود. دوباره آن را برداشتم. ایندفعه بهاندازه پنج گرم تراشیدم و كاشه را فرو دادم، رفتم در رختخواب خوابیدم، همچین خوابیدم كه شاید دیگر بیدار نشوم!
این فكر هر آدم عاقلی را دیوانه میكند، نه هیچ حس نكردم، زهر كشنده بهمن كارگر نشد! حالا هم زنده هستم، زهر هم آنجا در كیفم افتاده. من توی رختخواب نفسم پس میرود، امّا این در اثر آن دوا نیست. من روئینتن شدهام، روئینتن كه در افسانهها نوشتهاند. باور كردنی نیست امّا باید بروم، بیهوده است، زندگانیم وازده شده، بیخود، بیمصرف، باید هر چه زودتر كلك را كند و رفت. ایندفعه شوخی نیست هرچه فكر میكنم هیچ چیز مرا بهزندگی وابستگی نمیدهد، هیچ چیز و هیچكس…
یادم میآید پسپریروز بود دیوانهوار در اطاق خودم قدم میزدم، ازاینسو بهآنسو میرفتم. رختهائی كه بهدیوار آویخته، ظرف روشوئی، آینه در گنجه، عكسی كه بهدیوار است، تختخواب، میز میان اطاق، كتابهائی كه روی آن افتاده، صندلیها، كفشی كه زیر گنجه گذاشته شده، چمدانهای گوشهِ اطاق پیدرپی از جلو چشمم میگذشتند. امّا من آنها را نمیفهمیم، یا دقت نمیكردم، به چه فكر میكردم؟ نمیدانم. بیخود گام بر میداشتم، یكباره بهخود آمدم، این راه رفتن وحشیانه را یكجائی دیده بودم و فكر مرا بسوی خود كشیده بود. نمیدانستم كجا، بهیادم افتاد، در باغوحش برلین اولین بار بود كه جانوران درنده را دیدم، آنهائیكه در قفس خودشان بیدار بودند، همینطور راه میرفتند، درست همینطور. در آنموقع منهم مانند این جانوران شده بودم، شاید مثل آنها هم فكر میكردم، در خودم حس كردم كه مانند آنها هستم، این راه رفتن بدون اراده، چرخیدن بدور خودم، بدیوار كه بر میخوردم طبیعتاً حس میكردم كه مانع است برمیگشتم. آن جانوران هم همینكار را میكنند…
نمیدانم چه مینویسم. تیكوتاك ساعت همیطور بغل گوشم صدا میدهد. میخواهم آنرا بردارم از پنجره پرت بكنم بیرون، این صدای هولناك كه گذشتن زمان را در كلّهام با چكش میكوبید! یكهفته بود كه خودم را امّاده مرگ میكردم، هر چه نوشته و كاغذ داشتم، همه را نابود كردم. رختهای چركم را دور انداختم تا بعد از من كه چیزهایم وارسی میكنند، چیز چرك نیابند. رخت زیر نو كه خریده بودم پوشیدم، تا وقتیكه مرا از رختخواب بیرون میكشند و دكتر میآید معاینه بكند شیك بوده باشم. شیشه (اودوكلنی) را برداشتم. در رختخواب پاشیدم كه خوشبو بشود. ولی از آنجائی كه هیچیك از كارهایم مانند دیگران نبود، ایندفعه هم باز مطمئن نبودم، از جانسختی خود میترسیدم، مثل این بود كه این بار امتیاز و برتری را به آسانی بهكسی نمیدهند، میدانستم كه بهاین مفتی كسی نمیمیرد…
عكس خویشان خودم را درآوردم نگاه كردم، هر كدام از آنها مطابق مشاهدات خودم پیش چشمم مجسم شدند. آنها را دوست داشتم و دوست نداشتم، میخواستم ببینم و نمیخواستم، نه یادگارهای آنجا زیاد جلو چشمم روشن بود، عكسها را پاره كردم، دلبستگی نداشتم. خودم را قضاوت كردم دیدم، یك آدم مهربانی نبودهام، من سخت، خشن و بیزار درست شدهام، شاید اینطور نبودم تا اندازهای هم زندگی و روزگار مرا اینطور كرد، از مرگ هم هیچ نمیترسیدم. بر عكس یك ناخوشی، یك دیوانگی مخصوصی در من پیدا شده بود كه بهسوی مغناطیس مرگ كشیده میشدم. اینهم تازگی ندارد، یك حكایتی بهیادم افتاد. مال پنج شش سال پیش است: در تهران یكروز صبح زود رفتم در خیابان شاهآباد از عطاری تریاك بخرم، اسكناس سه تومانی را جلو او گذاشتم گفتم: دو قران تریاك. او با ریش حنابسته و عرقچینی كه روی سرش بود صلوات می فرستاد، زیرچشمی بهمن نگاه كرد مثل چیزی كه قیافهشناس بود یا فكر مرا خواند گفت: پول خرد نداریم. دو قرانی در آوردم دادم گفت: نه اصلاً نمیفروشیم. علت آنرا پرسیدم جواب داد: شما جوان و جاهل هستید، خدای نكرده یك وقت بهسرتان بزند تریاك را میخورید. منهم اصرار نكردم.
نه كسی تصمیم خودكشی را نمیگیرد، خودكشی با بعضیها هست. در خمیره و در نهاد آنهاست. آری سرنوشت هر كسی روی پیشانیش نوشته شده، خودكشی هم با بعضیها زائیده شده. من همیشه زندگانی را به مسخره گرفتم، دنیا، مردم همهاش بچشمم یك بازیچه، یك ننگ، یك چیز پوچ و بیمعنی است. میخواستم بخوابم و دیگر بیدار نشوم و خواب هم نبینم، ولی چون در نزد همه مردم خودكشی یك كار عجیبوغریبی است میخواستم خودم را ناخوش سخت بكنم، مُردنی و ناتوان بشوم و بعد از آنكه چشموگوش همه پُر شد تریاك بخورم تا بگویند: ناخوش شد مُرد.
در رختخوابم یادداشت میكنم، سه بعد از ظهر است. دو نفر بدیدنم آمدند، حالا رفتند، تنها ماندم. سرم گیج میرود، تنم راحت و آسوده است، در معدهام یك فنجان شیر و چائی است تنم شل، سست و گرمای ناخوشی دارد. یك ساز قشنگی در صفحه گرامافُن شنیده بودم. یادم آمد، میخواهم آنرا بهسوت بزنم نمیتوانم، كاش آن صفحه را دوباره میشنیدم. الآن نه از زندگی خوشم میآید و نه بدم میآید، زندهام بدون اراده، بدون میل، یك نیروی فوقالعادهای مرا نگهداشته. در زندان زندگانی زیر زنجیرهای فولادین بسته شدهام، اگر مُرده بودم مرا میبردند در مسجد پاریس بهدست عربهای بیپیر میافتادم، دوباره میمُردم، از ریخت آنها بیزارم. در هر صورت بهحال من فرقی نمیكرد. پس از آنكه مُرده بودم اگر مرا در مبال هم انداخته بودند برایم یكسان بود، آسوده شده بودم. تنها منزلمان گریه و شیون میكردند، عكس مرا میآوردند، برایم زبان میگرفتند، از این كثافتكاریها كه معمول است. همه اینها بهنظرم احمقانه و پوچ میآمد. لابد چند نفر از من تعریف زیادی میكردند. چند نفر تكذیب میكردند، امّا بالاخره فراموش میشدم، من اصلاً خودخواه و نچسب هستم.
هر چه فكر میكنم ادامه دادن بهاین زندگی بیهوده است. من یك میكروب جامعه شدهام، یك وجود زیانآور. سربار دیگران. گاهی دیوانگیام گُل میكند، میخواهم بروم دور خیلی دور، یك جائی كه خودم را فراموش بكنم. فراموش بشوم، گُم بشوم، نابود شوم، میخواهم از خود بگریزم بروم خیلی دور، مثلاً بروم در سیبری، در خانههای چوبین زیر درختهای كاج، آسمان خاكستری، برف، برف انبوه میآن موجیكها، بروم زندگانی خودم را از سر بگیرم. یا، مثلاً بروم به هندوستان، زیر خورشید تابان، جنگلهای سربههم كشیده، مابین مردمان عجیبوغریب، یكجائی بروم كه كسی مرا نشناسد، كسی زبان من را نداند، میخواهم همه چیز را در خود حس كنم. امّا میبینم برای اینكار درست نشدهام، نه! من لَش و تنبل هستم. اشتباهی بدنیا آمدهام، مثل چوب دوسر گُهی، ازاینجامانده و ازآنجارانده. از همه نقشههای خودم چشم پوشیدم، از عشق، از شوق، از همه چیز كناره گرفتم. دیگر در جرگه مُردهها بهشمار میآیم.
گاهی با خودم نقشههای بزرگ میكشم، خودم را شایسته همه كار و همه چیز میدانم، با خود میگویم. آری كسانیكه دست از جان شستهاند و از همه چیز سرخوردهاند تنها میتوانند كارهای بزرگ انجام بدهند. بعد با خودم میگویم. به چه درد میخورد؟ چه سودی دارد؟. دیوانگی، همهاش دیوانگی است! نه، بزن خودت را بكش، بگذار لاشهات بیفتد آن میآن، برو، تو برای زندگی درست نشدهای، كمتر فلسفه بباف، وجود تو هیچ ارزشی ندارد، از تو هیچ كاری ساخته نیست! ولی نمیدانم چرا مرگ ناز كرد؟ چرا نیامد؟ چرا نمیتوانستم بروم پیِ كارم آسوده بشوم؟ یكهفته بود كه خودم را شكنجه میكردم. اینهم مزد دستم بود! زهر بهمن كارگر نشد، باور كردنی نیست، نمیتوانم باور بكنم. غذا نخوردم، خودم را سرما دادم، سركه خوردم، هر شب گمان میكردم سل سواره گرفتهام، صبح كه برمیخاستم از روز پیش حالم بهتر بود،این را به كی میشود گفت؟ یك تب نكردم. امّا خواب هم ندیدهام، چرس هم نكشیدهام. همهاش خوب بیادم است. نه باور كردنی نیست.
اینها را كه نوشتم كمی آسوده شدم، از من دلجوئی كرد، مثل اینست كه بار سنگینی را از دوشم برداشتند. چه خوب بود اگر همه چیز را میشد نوشت. اگر میتوانستم افكار خودم را بدیگری بفهمانم، میتوانستم بگویم. نه! یك احساساتی هست، یك چیزهائی هست كه نمیشود بدیگری فهماند، نمیشود گفت، آدم را مسخره میكنند، هر كسی مطابق افكار خودش دیگری را قضاوت میكند. زبان آدمیزاد مثل خود او ناقص و ناتوان است.
من روئینتن هستم. زهر بمن كارگر نشد، تریاك خوردم، فایده نكرد. آری من روئینتن شدهام، هیچ زهری دیگر بمن كارگر نمیشود. بالاخره دیدم همه زحمتهایم بباد رفت. پریشب بود، تصمیم گرفتم تا گَندش بالا نیامده مسخره را تمام بكنم. رفتم كاشههای تریاك را از كشو میز كوچك درآوردم. سه تا بود، تقریباً بهاندازه یك لوله تریاك معمولی میشد، آنها را برداشتم ساعت هفت بود، چائی از پائین خواستم، آوردند، آنرا سر كشیدم. تا ساعت هشت كسی بهسراغ من نیامد، در را از پشت بستم رفتم جلوی عكسی كه بهدیوار بود ایستادم، نگاه كردم. نمیدانم چه فكرهائی برایم آمد، ولی او بچشمم یك آدم بیگانهای بود. با خودم میگفتم، این آدم چه وابستگی با من دارد؟ ولی این صورت را میشناختم. او را خیلی دیده بودم. بعد برگشتم، احساس شورش، ترس یا خوشی نداشتم، همه كارهائی كه كرده بودم و كاری كه میخواستم بكنم و همه چیز بهنظرم بیهوده و پوچ بود. سرتاسر زندگی بنظرم مسخره میآمد، نگاهی بدور اطاق انداختم. همه چیزها سرجای خودشان بودند، رفتم جلو آینه در گنجه به چهره برافروخته خودم نگاه كردم، چشمها را نیمه بستم، لای دهنم را كمیباز كردم و سرم را بحالت مُرده كج گرفتم. با خودم گفتم فردا صبح، بهاین صورت در خواهم آمد، اول هر چه در میزنند كسی جواب نمیدهد، تا ظهر گمان میكنند كه خوابیدهام، بعد چفت در را میكشند، وارد اطاق میشوند و مرا با این حال میبینند، همهاین فكرها مانند برق از جلو چشمم گذشت.
لیوان آب را برداشتم، با خونسردی پیش خود گفتم كه كاشه آسپرین است و كاشه اولی را فرو دادم، دومی و سومی را هم دستپاچه پشت سرش فرو دادم. لرزش كمی در خودم حس كردم، دهنم بوی تریاك گرفت، قلبم كمی تند زد. سیگار نصفه كشیده را انداختم در خاكستردان. رفتم حب خوشبو از جیبم در آوردم مكیدم، دوباره خودم را جلو آینه دیدم، بهدور اطاق نگاهی انداختم، همه چیزها سر جای خودشان بودند. با خودم گفتم دیگر كار تمام است، فردا افلاطون هم نمیتواند مرا زنده بكند! رختهایم را روی صندلی پهلوی تخت مرتب كردم، لحاف را روی خودم كشیدم، بوی اودوكُلن گرفته بود. دگمه چراغ را پیچاندم اطاق خاموش شد، یك تكّه از بدنه دیوار و پائین تخت با روشنائی تیره و ضعیفی كه از پشت شیشه پنجره میآمد كمی روشن بود. دیگر كاری نداشتم، خوب یا بد كارها را بهاینجا رسانیده بودم. خوابیدم، غلت زدم. همه خیالم متوجه این بود كه مبادا كسی به احوالپرسی من بیاید و سماجت بكند. اگر چه به همه گفته بودم كه چند شب است خوابم نبرده تا اینكه مرا آسوده بگذارند. در اینموقع كنجكاوی زیادی داشتم. مانند اینكه پیشآمد فوقالعادهای برایم رخ داده، یا مسافرت گوارائی در پیش داشتم، میخواستم خوب مُردن را حس كنم حواسم را جمع كرده بودم، ولی گوشم به بیرون بود. بهمحض اینكه صدای پا میآمد دلم تو میریخت. پلكهایم را بههم فشار دادم. ده دقیقه یا كمیبیشتر گذشت هیچ خبری نشد، با فكرهای گوناگون سرِ خودم را گرم كرده بودم ولی نه از این كار خودم پشیمان بودم و نه میترسیدم تا اینكه حس كردم گردها دست بكار شدند. اول سنگین شدم، احساس خستگی كردم، این حس در حوالی شكم بیشتر بود، مثل وقتی كه غذا خوب هضم نشود، پس از آن این خستگی به سینه و سپس به سر سرایت كرد، دستهایم را تكان دادم، چشمهایم را باز كردم. دیدم حواسم سر جایش است، تشنهام شد، دهانم خشك شده بود، به دشواری آب دهانم را فرو میدادم، تپش قلبم كُند میشد. كمی گذشت حس میكردم هوای گرم و گوارائی از همه تنم بیرون میرفت، بیشتر از جاهای بر جسته بدن بود، مثل سر انگشتها، تُكبینی و غیره… در همان حال میدانستم كه میخواهم خود را بكُشم، یادم افتاد كه این خبر برای دستهای ناگوار است، پیش خودم در شگفت بودم. همه اینها بچشمم بچهگانه، پوچ و خندهآور بود. با خودم فكر میكردم كه الآن آسوده هستم و به آسودگی خواهم مُرد، چه اهمیتی دارد كه دیگران غمگین بشوند یا نشوند، گریه بكنند یا نكنند. خیلی مایل بودم كه اینكار بشود و میترسیدم مبادا تكان بخورم یا فكری بكنم كه جلو اثر تریاك را بگیرم. همه ترسم این بود كه مبادا پس از اینهمه زحمت زنده بمانم. میترسیدم كه جانكندن سخت بوده باشد و در نااُمیدی فریاد بزنم یا كسی را بكمك بخواهم، امّا گفتم هر چه سخت بوده باشد، تریاك میخواباند و هیچ حس نخواهم كرد. خواببهخواب میروم و نمیتوانم از جایم تكان بخورم یا چیزی بگویم، در هم از پشت بسته است!…
آری، درست بیادم هست. این فكرها برایم پیدا شد. صدای یكنواخت ساعت را میشنیدم، صدای پای مردم را كه در مهمانخانه راه میرفتند میشنیدم. گویا حس شنوائی من تندتر شده بود. حس میكردم كه تنم میپرید، دهنم خُشك شده بود، سردرد كمی داشتم، تقریباً بحالت اغما افتاده بودم چشمهایم نیمه باز بود. نفسم گاهی تند و گاهی كند میشد. از همه سوراخهای پوست تنم این گرمای گوارا به بیرون تراوش میكرد. مانند این بود كه من هم دنبال آن بیرون میرفتم. خیلی میل دشتم كه بر شدّت آن بیفزاید، در وجد ناگفتنی فرو رفته بودم، هر فكری كه میخواستم میكردم اگر تكان میخوردم حس میكردم كه مانع از بیرون رفتناین گرما میشد، هر چه راحت تر خوابیده بودم بهتر بود، دست راستم را از زیر تنهام بیرون كشیدم، غلتیدم، به پشت خوابیدم، كمی ناگوار بود، دوباره به همان حالت افتادم و اثر تریاك تندتر شده بود. میدانستم و میخواستم كه مُردن را درست حس بكنم. احساساتم تند و بزرگ شده بود، در شگفت بودم كه چرا خوابم نبرده. مثل این بود كه همه هستی من از تنم به طرز خوش و گوارائی بیرون میرفت، قلبم آهسته میزد، نفس آهسته میكشیدم، گمان میكنم دو سه ساعت گذشته. در این بین كسی در زد، فهمیدم همسایهام است ولی جواب او را ندادم و نخواستم از جای خود تكان بخورم. چشمهایم را باز كردم و دوباره بستم، صدای باز شدن در اطاق او را شنیدم، او دستش را شست، با خودش سوت زد، همه را شنیدم كوشش میكردم اندیشههای خوش و گوارا بكنم، به سال گذشته فكر میكردم، آنروزی كه در كشتی نشسته بودم ساز دستی میزدند، موج دریا، تكان كشتی، دختر خوشكلی كه روبهرویم نشسته بود، در فكر خودم غوطهور شده بودم، دنبال آن میدویدم مانند اینكه بال در آورده بودم و در فضا جولان میدادم، سبك و چالاك شده بودم بطوریكه نمیشود بیان كرد. تفاوت آن همانقدر است كه پرتو روشنائی را كه بهطور طبیعی میبینیم، در كیف تریاك مثل اینست كه همین روشنائی را از پشت آویز چلچراغ یا منشور بلوری ببینند و به رنگهای گوناگون تجزیه میشود. دراین حالت خیالهای ساده و پوچ كه برای آدم میآید همانطور افسونگر و خیره كننده میشود، هر خیال گذرنده و بیخود یك صورت دلفریب و با شكوهی بهخودش میگیرد، اگر دورنما یا چشماندازی از فكر آدم بگذرد بیاندازه بزرگ میشود، فضا باد میكند، گذشتن زمان محسوس نیست.
دراین هنگام خیلی سنگین شده بودم، حواسم بالای تنم موج میزد، امّا حس میكردم كه خوابم نبرده. آخرین احساسی كه از كیف و نشئه تریاك بیادم است این بود: كه پاهایم سرد و بیحس شده بود، تنم بدون حركت، حس میكردم كه میروم و دور میشوم، ولی به مجرد اینكه تاثیر آن تمام شد یك غمواندوه بیپایانی مرا فرا گرفت، حس كردم كه حواسم دارد سر جایش میآید. خیلی دشوار و ناگوار بود. سردم شد، بیشتر از نیمساعت خیلی سخت لرزیدم، صدای دندانهایم كه به هم میخورد میشنیدم. بعد تب آمد، تب سوزان و عرق از تنم سرازیر شد، قلبم میگرفت، نفسم تنگ شده بود. اولین فكری كه برایم آمد این بود كه هرچه رشته بودم پنبه شد و نشد آنطوریكه باید شده باشد، از جانسختی خودم بیشتر تعجب كرده بودم، پی بردم كه یك قوّه تاریك و یك بدبختی ناگفتنی با من در نبرد است.
به دشواری نیمه تنه در رختخوابم بلند شدم، دگمه چراغ برق را پیچاندم، روشن شد. نمیدانم چرا دستم رفت بسوی آینه كوچكی كه روی میز پهلوی تخت بود، دیدم صورتم اماس كرده بود، رنگم خاكی شده بود، از چشمهایم اشك میریخت، قلبم بشدت میگرفت: با خودم گفتم كه اقلاً قلبم خراب شد! چراغ را خاموش كردم و در رختخواب افتادم.
نه! قلبم خراب نشد. امروز بهتر است، نه بادمجانِ بم آفت ندارد! برایم دكتر آمد، قلبم را گوش داد، نبضم را گرفت، زبانم را دید، درجه گذاشت، از همین كارهای معمولی كه همه دكترها بهمحض ورود میكنند و همهجای دنیا یكجور هستند. به من نمك میوه و گنهگنه داد، هیچ نفهمید درد من چه است! هیچكس بهدردِ من نمیتواند پی ببرد! این دواها خندهآور است، آنجا روی میز هفت هشت جور دوا برایم قطار كردهاند، من پیش خودم میخندیدم، چه بازیگرخانهایست!
تیكوتاك ساعت همینطور بغل گوشم صدا میدهد، صدای بوق اتومبیل و دوچرخه و غریو ماشین دودی از بیرون میآید. به كاغذدیواری نگاه میكنم، برگهای باریك ارغوانی سیر و خوشه گل سفید دارد، روی شاخه آن فاصلهبهفاصله دو مرغ سیاه روبهروی یكدیگر نشستهاند، سَرم تُهی، معدهام مالش میرود، تنم خرد شده. روزنامههائی كه بالای گنجه انداختهام بهحالت مخصوصی مانده، نگاه كه میكنم یكمرتبه مثل اینست كه همه آنها بچشمم غریبه میآید، خودم بچشم خودم بیگانهام، در شگفت هستم كه چرا زندهام؟ چرا نفس میكشم؟ چرا گرسنهام میشود؟ چرا میخورم؟ چرا راه میروم؟ چرا اینجا هستم؟ این مردمی را كه میبینم كی هستند و از من چه میخواهند ؟…
حالا خوب خودم را میشناسم، همانطوریكه هستم بدون كم و زیاد. هیچ كاری نمیتوانم بكنم، روی تخت خسته و كوفته افتادهام، ساعتبهساعت افكارم میگردند، میگردند، در همان دایرههای ناامُیدی حوصلهام بهسر رفته، هستی خودم مرا بهشگفت انداخته، چقدر تلخ و ترسناك است هنگامیكه آدم هستی خودش را حس میكند! در آینه كه نگاه میكنم بهخودم میخندم، صورتم بهچشم خودم آنقدر ناشناس و بیگانه و خندهآور آمده…
این فكر چندین بار برایم آمده: روئینتن شدهام، روئینتن كه در افسانهها نوشتهاند حكایت من است. معجزه بود. اكنون همه جور خرافات و مزخرفات را باور میكنم، افكار شگفتانگیز از جلو چشمم میگذرد. معجزه بود، حالا میدانم كه خدا با یك زهرمار دیگری در ستمگری بیپایان خودش دو دسته مخلوق آفریده: خوشبخت و بدبخت. از اولیها پشتیبانی میكند و بر آزار و شكنجه دسته دوم بهدست خودشان میافزاید. حالا باور میكنم كه یك قوای درنده و پستی، یك فرشته بدبختی با بعضیها هست…
بالاخره تنها ماندم، الان دكتر رفت، كاغذ و مداد را برداشتم، میخواهم بنویسم، نمیدانم چه؟ یا اینكه مطلبی ندارم و یا از بسكه زیاد است نمیتوانم بنویسم. اینهم خودش بدبختی است. نمیدانم نمیتوانم گریه بكنم. شاید اگر گریه میكردم اندكی به من دلداری میداد! نمیتوانم. شكل دیوانهها شدهام. در آینه دیدم موهای سرم وز كرده، چشمهایم باز و بیحالت است، فكر میكنم اصلاً صورت من نباید این شكل بوده باشد، صورت خیلیها با فكرشان توفیر دارد، این بیشتر مرا ازجا در میكند. همینقدر میدانم كه از خودم بدم میآید، میخورم از خودم بدم میآید، راه میروم از خودم بدم میآید، فكر میكنم از خودم بدم میآید. چه سمج! چه ترسناك! نه این یك قوّهِ مافوق بشر بود. یك كوفت بود حالا این جور چیزها را باور میكنم! دیگر هیچ چیز به من كارگر نیست.
سیانور خوردم در من اثر نكرد. تریاك خوردم باز هم زندهام! اگر اژدها هم مرا بزند، اژدها میمیرد! نه كسی باور نخواهد كرد. آیا این زهرها خراب شده بود! آیا بهقدر كافی نبود؟ آیا زیادتر از اندازه معمولی بود؟ آیا مقدار آنرا عوضی در كتاب طبی پیدا كرده بودم؟ آیا دست من زهر را نوشدارو میكند؟ نمیدانم، این فكرها صدبار برایم آمده تازگی ندارد. بهیادم میآید شنیدهام وقتیكه دور كژدم آتش بگذارند خودش را نیش میزند، آیا دور من یك حلقه آتشین نیست؟
جلو پنجره اطاقم روی لبه سیاه شیروانی كه آب باران در گودالی آن جمع شده دو گنجشك نشستهاند، یكی از آنها تُك خود را در آب فرو میبرد، سرش را بالا میگیرد، دیگری، پهلوی او كز كرده خودش را میجورد. من تكان خوردم، هر دو آنها جیرجیر كردند و با هم پریدند. هوا ابر است، گاهی از پشت لكّههای ابر آفتاب رنگپریده در میآید، ساختمانهای بلند روبهرو همه دودزده، سیاه و غمانگیز زیر فشار این هوای سنگین و بارانی ماندهاند. صدای دور و خفه شهر شنیده میشود.
این ورقهای بدجنس كه با آنها فال گرفتم، این ورقهای دروغگو كه مرا گول زدند، آنجا در كشو میزم است، خندهدارتر از همه آن است كه هنوز هم با آنها فال میگیرم! چه میشود كرد؟ سرنوشت، پُرزورتر از من است.
خوب بود كه آدم با همین آزمایشهائی كه از زندگی دارد، میتوانست دوباره بهدنیا بیاید و زندگانی خودش را از سر نو اداره بكند! امّا كدام زندگی؟ آیا در دست من است؟ چه فایده دارد؟ یك قوای كور و ترسناكی بر سر ما سوارند، كسانی هستند كه یك ستاره شومی سرنوشت آنها را اداره میكند، زیر بار آن خرد میشوند و میخواهند كه خرد بشوند…
دیگر نه آرزویی دارم و نه كینهای، آنچه كه در من انسانی بود از دست دادم، گذاشتم گم بشود، در زندگانی آدم باید یا فرشته بشود یا انسان و یا حیوان، من هیچكدام از آنها نشدم، زندگانیم برای همیشه گُم شد. من خودپسند، ناشی و بیچاره بدنیا آمده بودم، حال دیگر غیرممكن است كه بر گردم و راه دیگری در پیش بگیرم. دیگر نمیتوانم دنبال این سایههای بیهوده بروم، با زندگانی گلاویز بشوم، كُشتی بگیرم. شماهائی كه گمان میكنید در حقیقت زندگی میكنید، كدام دلیل و منطق محكمی در دست دارید؟ من دیگر نمیخواهم نه ببخشم و نه بخشیده بشوم، نه به چپ بروم و نه به راست، میخواهم چشمهایم را به آینده ببندم و گذشته را فراموش بكنم.
نه، نمیتوانم از سرنوشت خودم بگریزم، این فكرهای دیوانه، این احساسات، این خیالهای گُذرنده كه برایم میآید، آیا حقیقی نیست؟ در هر صورت خیلی طبیعیتر و كمتر ساختگی بنظر میآید تا افكار منطقی من. گمان میكنم آزادم ولی جلو سرنوشت خودم نمیتوانم كمترین ایستادگی بكنم. افسار من بدست اوست، اوست كه مرا به اینسو و آنسو میكشاند. پَستی، پَستی زندگی كه نمیتوانند از دستش بگریزند. نمیتوانند فریاد بكشند، نمیتوانند نبرد بكنند، زندگی احمق.
حالا دیگر نه زندگانی میكنم و نه خواب هستم، نه از چیزی خوشم میآید و نه بدم میآید، من با مرگ آشنا و مانوس شدهام. یگانه دوست من است، تنها چیزی است كه از من دلجوئی میكند. قبرستان “منپارناس” بیادم میآید، دیگر به مُردهها حسادت نمیورزم، منهم از دنیای آنها بشمار میآیم. منهم با آنها هستم، یك زندهبگور هستم…
خسته شدم، چه مزخرفاتی نوشتم؟ با خودم میگویم: برو دیوانه. كاغذ و مداد را دور بینداز، بینداز دور، پرتگوئی بس است. خفه شو، پاره كن، مبادا این مزخرفات بدست كسی بیفتد، چگونه مرا قضاوت خواهند كرد؟
امّا من از كسی رودربایستی ندارم، به چیزی اهمیت نمیگذارم، به دنیا و مافیهایش میخندم. هر چه قضاوت آنها درباره من سخت بوده باشد، نمیدانند كه من بیشتر خودم را سختتر قضاوت كردهام. آنها به من میخندند، نمیدانند كه من بیشتر به آنها میخندم، من از خودم و از همه خواننده این مزخرفها بیزارم.
*****
این یادداشتها با یك دسته ورق در كشوی میز او بود. ولیكن خود او در تختخواب افتاده، نفس كشیدن از یادش رفته بود.
پاریس 11 اسفند ماه 1308